Saturday 5 May 2007

مولوی بلخی- گفتار دهم


منوچهرجمالى
گفتاردهم

مولوى بلخى
رستاخيز ِ« رام » ، فرزند سيمرغ
خداى موسيقى و رقص و شعرو شناخت
فرهنگ ايران ، استواربراولويتِ « اصل عشق » ،
وبرضد اولويتِ « اصل ايمان » است
عشق ، نبايد تابع « ايمان » گردد
ايمان به هر رينى ،نبايد انسانرا ازعشق بازدارد
فرهنگ ايران ، فرهنگِ« فراسوى کفرودين»،
يافرهنگ ِ« فراسوى ايمانها »ست
شريعت اسلام ، استوار برايمانيست برضد کفر
ايمان به غيراز آموزه خود را ، کفر وباطل ميداند

فرهنگ ايران، بيش از شش هزارسالست که پيامى بس مردمى و جهانى داشته است ، که در دوره چيرگى ساسانيان، ازموبدان زرتشتى ، سرکوب و تاريک ساخته شد ، و با آمدن اسلام ، به تاريکيهاى ضمير، رانده شد ، تا آنکه گوشه اى ازاين فرهنگ ، باز در عرفان ( در عطارومولوى ... ) و در رندى حافظ و در حماسه پهلوانى فردوسى ، عبارت بنديهاى گوناگون خودرا يافت . اين پيام مردمى و جهانى فرهنگ ايران ، در اسلام ، که اصطلاحات متضاد کفر و دين ( يا کفر و ايمان ) را آورده بود ، از نو در اصطلاح « وراء کفر و دين» ، يا« فراسوى کفر و ايمان » بيان گرديد . فرهنگ ، نه برپايه اين ايمان ، نه برپايه آن ايمان، که از ديد اسلام، کفر است ، بنا ميشود ، بلکه فرهنگيست که، ارزشهائى فراسوى اين ايمان و آن ايمان را که کفر خوانده ميشود ، دارد . فرهنگ ايران ، در همان انديشه اى که از« بُن انسان » داشت ، همين انديشه را هزاره ها پيش ، به شکلى ديگر و چشمگير تر بيان کرده بود . فرهنگ ايران، « جان » را ، يکى از بخشهاى بُنى ( يعنى فطرت ) انسان ميدانست . ولى « جان و عشق » در فرهنگ ايران ، باهم اينهمانى داشتند . نه جان ، بى عشق ، و نه عشق، بى جان بود . اين بود که « زندگى و همبستگى » يا « جان و عشق » ، بر هرچيزى ، ازجمله بر « ايمان « اولويت داشت . اين فقط جان بود که در فرهنگ ايران ، مقدس بود ، نه حکم الله يا يهوه يا پدرآسمانى . يکى از پيآيندهاى کوچک و صريح آن ، جدائى حکومت از دين ( دين ، به معناى اديان نورى ) است . اکنون هنگام آن شده است که انديشه بزرگ و متعالى فرهنگ ايرانرا خودمان ازنو دريابيم ، و روزنه سرچشمه فرهنگ ايران را درضميرمان ، که سده هاست بسته شده است ، از سر بگشائيم .
اين پيام بزرگ را که گوهر فرهنگ ايرانست ( که بکلى با شريعت اسلام درتضاد است ) بايد در هردوره اى از نو عبارت بندى کرد . امروز ، جهان ، نياز به شنيدن اين پيام دارد ، و جدائى حکومت از دين ، که ما امروزه بدان نياز داريم ، جزئى ازاين پيام است . جامعه و نظام جامعه ، بايد برفرهنگى ساخته شود ، که فراسوى همه ايمانها ( فراسوى کفرودين ) است( حکومت برپايه ارزشهائى فراسوى اديان ).
با آمدن اديان نورى و به ويژه اديان ابراهيمى ، اِلاهان آنها ، سرچشمه نور ، يا به عبارت ديگر، سرچشمه کل معرفت شدند ، طبعا محلوقات ، و بويژه انسان ، ازاين سرچشمگى افتادند . انسان ازاين پس ، سرچشمه معرفت نبود ، واِلاهان نورى ، نياز به « واسطه » اى داشتند که بخشى ازاين معرفت يا روشنائى را ، که صلاح ميدانند ، به انسانها برساند ، چون بدون آن ، خود انسانها ، توانا به زيستن دراجتماع و پيوند دادن خود با يکديگر( عشق ) نيستند . انسانها بايستى ، اين معرفت و روشنائى را که اين واسطه ميآورد ، فرستاده از « الاه » بدانند . اين بود که پديده « ايمان » ناگهان ارزش فوق العاده پيداکرد . ايمان به اينکه ، اين واسطه ، رسول يا پسر يا مظهر الاه است ، و اين سخنها که ميگويد ، همه ازآن سرچشمه است ، و آنچه ميکند ، همه ازآن بينش ، مايه گرفته است . بدين سان ، دين ، از « ايمان » جدا ناپذيرشد . اين بود که پديده « ايمان » ناگهان فوق العاده اهميت يافت، و طبعا کوشيده شد که پديده « ايمان » ، بشيوه اى ، فطرى ساخته شود . « ايمان » ، جانشين « انديشه اصالت خود انسان در بينش و عشق» گرديد . در يهوديت ، براى فطرى ساختن ايمان ، به ميثاق يا عهدى که ابراهيم با يهوه در آغاز بسته بود ، برگشته ميشد . در اسلام ، ايمان ، بدين گونه فطرى ساخته ميشود که ، تخم همه انسانها در کمرآدم ، درهمان ابتدا موجود ند ، و درهمان جا ، همه انسانها، آگاهانه با اراده خود ، تسليم الله ميشوند، و ميثاق عبوديت با او مى بندند که ازاو و رسولان او ، اطاعت کنند، و اين تنها امانتى است که الله به آنها ميدهد ، و در همان لحظه ، از آزادى خود اين بهره را ميبرند که همه دست ازآزادى خود براى هميشه ميکشند، و زير منشور حاکميت الله ، تابعيت محض خود را از او ، امضاء ميکنند . اين تعهد فطرى بود که « ايمان » خوانده ميشد. درواقع ، ازاين پس ، برپايه بينشى که از الله فرستاده ميشود ، آنها خواهند انديشيد و خواهند گفت و خواهند کرد . بدينسان ، با اين ميثاق ، اصالت بينش و انديشه وعشق را ازخود سلب ميکنند . ازاين پس ، ايمان به حقيقت بودن بينشى دارند که رسول بدانها ارائه ميدهد، و دنبال خود انديشى و آزمايش و جستجوى راه خود نميروند . اين « فطرت سازى » ، پيشينه درازى در تاريخ اجتماعات و اديان دارد . البته چنين مفهومى از « ايمان » و « اولويت ايمان » در فرهنگ ايران ، وجود خارجى هم نداشت .
تصوير انسان در فرهنگ ايران ، از « تصوير بُن انسان يا بُن مردم » شناخته ميشد ، و دراين تصويراز « بُن مردم » ، خبرى و اثرى از پديده و مفهوم « ايمان » نبود ، تا چه رسد که بحثى از« اولويت ايمان » باشد . در يهوديت و مسيحيت و اسلام ، مسئله « اولويت ايمان برهرگونه بستگى » بويژه « بستگى مهرى » ، در داستان ابراهيم و ايحاق ، يا ابراهيم و اسماعيل ، عبارت بندى ميشود . ابراهيم، بايد ميان دوگونه بستگى ، تصميم نهائى و قاطع خود را بگيرد ، يا « ايمان به امر يهوه » ، يا « مهر به اسحاق» ، و اين بستگى ، برترين بستگى او گردد . البته مهر به فرزند ، نماد همه مهرهاى او به گيتى و به علائق و اميال خود هم بود ، چون اسحاق ، نماد اوج مهرانسانى او بود . همينسان دراسلام ، اين داستان در رابطه ميان ابراهيم و اسماعيل بازتابيده شده است ، و مسئله « قربانى خونى » که عيد قربان ، بزرگترين عيد اسلام باشد ، نماد آنست که موءمن ، ايمان به الله را اصل همه بستگيها ميداند، و مهر به پسر و پدر و خانواده و همه علائق ديگر( مهرها ) را فرع ميداند ، و همه اين علائق را درشکل همان گوسفند ، سر مى برد ، تا نشان دهد که « ايمان ، اولويت بر هرگونه مهريا عشقى از او دارد » . اينست که آنچه را يهوديت و مسيحيت و اسلام ، « دين » ميخوانند ، فقط در رابطه با پديده ايمان و مفهوم ايمان ، معنا پيدا ميکند . اين رابطه آنقدر تنگ است ، که اصطلاح ايمان و دين دراين اديان ، باهم اينهمانى پيداميکنند، وحتا باهم مشتبه ساخته ميشوند ، و جانشين همديگر ميشوند ، در حاليکه درفرهنگ ايران ، چنين سخنى ، بى معنا بود . در شاهنامه جائيکه واژه دين در رابطه با ايمان آورده شود ، به چشم نمى افتد .
علت هم اينست که در تصويرى که فرهنگ ايران ، از بُن انسان ( از فطرت انسان) ميکشيد ، فقط « دين » ، به معناى« بينش زايشى ازخود انسان » ، بود ، و اين بينش ، چون از خود انسان سرچشمه ميگرفت ، طبعا خبرى « از ايمان به آموزه اى ازکسى يا ازفرستاده اى .. » غيرازاو وبيرون از او نبود . بينشى که ازخودانسان زائيده شود ، نيازى به ايمان ندارد . وقتى فطرت انسان ، ايمان به دينى و بينشى از شخصى ديگرشد که به او آموخته و ابلاغ ميشود، و مستقيما از خودش نميزايد ، چنين دينى ، علت بريدگى انسانها و جامعه ها و ملل از همديگرميگردد ، چون درايمان ، مسئله اينست که رسولى يا کسى يا کتابى ، يا الاهى يا مظهرى ، مرکز انحصارى نور و حقيقت و بينش به حقيقت شمرده ميشود. جامعه هائى که برپايه ايمان به چنين اديانى پيدايش مى يابند ، همه در ستيز باهم واقع ميشوند . مفهوم نور ، نزد الاهان نورى ، با « تيغ برّنده » اينهمانى دارد . خورشيد حقيقت يا سرچشمه نور، با خنجرو شمشير و دشنه ِ نور هست که حقيقت را از باطل ، مى برّد و جدا ميسازد . بدينسان ، موءمن به نور ، يعنى به حقيقت واحد ، از پوشنده نور يا از حقيقت واحد ، بريده ميشود که دراسلام ، کافر ناميده ميشود . مفهوم « پوشنده نور» که برابر با « پوشنده حقيقت » است ، به آسانى ، مقوله بسيارخطرناکى ميشود . چون ، پوشنده حقيقت ، يا پوشاننده حقيقت ، درواقع کسى است که به قصد و عمد و اراده ، نورحقيقت را تاريک ميسازد ، و مردمان را از حقيقت ، دور ومحروم ميسازد، واين بزرگترين جنايت شمرده ميشود . اوست که هم ضد حقيقت و هم دشمن مردمان است . ازاينجاست که مفهوم « جهاد دينى يا جهاد ايدئولوژيکى » سرچشمه ميگيرد . چنين کسى ، ظالم است و « ظلمت ساز» است . اين معناى واقعى « ظالم » در قرآن است . مفهوم ظالم در قرآن ، با مفهوم ستمکار و بيدادگر در فرهنگ ايران ، بسيار فرق دارد . در فرهنگ ايران ، کسيکه ايمان به دينى ديگر دارد ، ظالم نيست . و چه بسا ، موءمن به همان اسلامست که ستمکاراست ، چون در همان تعقيب کافران ، جان آنها را ميآزارد، و اين در فرهنگ ايران ، ستم است . درفرهنگ کسى حق ندارد ، جان ديگرى را بيازارد ، چون ايمان به دينى ديگر دارد يا بيدين است . جهاد دينى براى گسترش آن دين ، با توسل به شمشير، در فرهنگ ايران ، برترين ستمکاريست . در اسلام ، کافر همان ظالمست و ستمکاراست ، چون حقيقت را ميپوشاند، و بايد ريشه اورا ازجا کند . البته نکته لطيف آنست که عربها ، به کشاورز يا کارنده تخم ، کافر ميگفته اند ( مقدمة الادب خوارزمى )، و ايرانيان ، تخم گندم را « آگ » ميناميدند، و اين آگ يا اگ است که در زير خاک پوشانيده ميشود ، نه براى آنکه آگ را تاريک سازند ، بلکه براى آنکه اين اگ ، از زير خاک تاريک ، سربرآورد و شکوفا و روشن شود ، و درست همين آگ و اَگ است که معربش « حق » شده است . ودرست در پوشيدن آگ و« اگ» است که« حق »، پيدا ميشود ، و آگ ، آگاهى ميشود . اين واژه در انگليسى ، همان « egg » است .
البته آنچه اسلام به غلط ، کافر مينامد ، کسى است که ايمان به آن دارد که آموزه ديگرى يا کس ديگرى ، مرکز اين « تنها حقيقت و نور» است . اينست که بحث « موءمن و کافر » ، در واقع ، بحث « ايمان به دو شخص يا دو آموزه متفاوتست که هرکدام ، خود را داراى کل حقيقت ميدانند ، و طبعا موءمنان ديگر را ، تاريک سازنده حقيقت و پوشاننده حقيقت ميدانند . کافر، در واقع کسى است که موءمن به دين و پيامبر و آموزه ديگراست . ولى فرهنگ ايران ، اين تاريکى و آن روشنى را ، چنانچه در همان اصطلاح « آگ و آگاهى » ديده ميشود ، يک روند و يک گوهر ميدانستند ، و ازهم نمى بريدند . به گفته مولوى :
اين جهان و آن جهان ، يک گوهراست
درحقيقت ، کفرودين وکيش نيست
مولوى ، بيضه ، يعنى تخمى ( درکردى ، هاگ که همان آگ باشد، به تخم پرنده گفته ميشود ) را که مرکب از زمين و زمان ميداند ، داراى دوبخش زرده و سفيده است که همان کفرو ايمانند ، و درزير پرسيمرغ ، ازاين بيضه ، « مرغ وحدت » پر ميآورد .
اين زمان و آن زمان، بيضه است ومرغى کاندروست
مظلم و اشکسته ميباشد ، حقير و مستهان
کفر و ايمان دان درين بيضه ، سپيد و زرده را
واصل و فارق ميانشان برزخ لايبغيان
بيضه را چون زير پرّ خويش پرورد از کرم
کفرودين ، فانى شد و ، شد مرغ وحدت پرفشان
عرفا و همچنين مولوى ، اصطلاحات « کفر و ايمان » را به معناى قرآن بکار نميبرند، و نبايستى پنداشت که با کاربرد همان اصطلاحات يا واژه ها ، همان حرف را، ميزنند که قرآن يا احاديث ميزنند . در طيف معانى تازه اى که عرفا به ايمان و کفر ميدادند ، از محتويات قرآنى ، به کلى فاصله ميگرفتند ، و درتضاد با آن محتويات ، قرار ميگرفتند . اين ساده باوريست که بسيارى مى پندارند چون مولوى و حافظ و عطار، اصطلاحات اسلامى و قرآنى را بکار ميبرند ، همان حرفها را نيز ميزنند که قرآن ميزند .همان اصطلاحات را بکارميبرند ، ولى معانى ديگر ، به آن ميدهند . کفر و ايمان ، برآيندهاى موى و روى زيباى معشوقه اند . زيبائى ، پيآيند اين آميختگى تاريکى و روشنى است .مثلا روى معشوقه را که ماه يا شاه مى نامنده اند ( شاه ، دراصل ، نام سيمرغ بوده است ) که روشن است ، ايمان يا دين ميخوانند ، و موى اورا که سياه است کفر مينامند، و زيبائى خدا ، همآهنگى آن موى سياه کفر و روى روشن ايمان است . البته از يکسو ،موى و گيسو نيز در فرهنگ ايران ،اينهمانى با ارتافرورد يا سيمرغ دارد و ازسوى ديگر ، روى که «رُخ » باشد ، به معناى ناى است ( روخ = ناى ) نام سيمرغ است، و مرغ رُخ ، همان سيمرغ است . در واقع کفر و ايمان ، را يک گوهر ميدانند و چهره يابى يک اصل ميدانند ، و نه تنها بريدگى ميان آنها نمى بينند ، بلکه اين گوناگونى را ضرورى ميدانند تا اصل زيبائى ، پديدارشود. چون در فرهنگ ايران ، در بُن انسان ، خبرى از ايمان نبود ، بلکه چنانچه بزودى ديده خواهد شد ، جان ، همگوهر عشق بود ، اين بود که به واژه « ايمان » ، همان معناى عشق را ميدادند .
ايمان ، عشقست و ، کفر، مائيم در کفر، نگه کن و درايمان
ايمان با کفر شد همآواز ازيک پرده زنند هردو الحان
دانا ، چو نداند اين سخن را پس کى رسد اين سخن بنادان
اينست که هرگاه بحث ايمان و کفر ( يا بحث اديان نورى و اختلاف آن ها ، و امتياز يکى بر ديگرى ) پيش ميآيد ، بلافاصله ، گوهر جان و بُن هرانسانى ( ولو موءمن به اين يا موءمن به آن باشند ) را فراسوى اين ايمان ها ( اين کفر و ايمان ها ) ميدانند . جان ، فراسوى اين ايمانها ، گوهر عشقست که برتر از همه ايمانهاست .
شب ، کفرو ، چراغ ، ايمان ، خورشيد چو شد رقصان
با کفربگفت ايمان ، رفتيم که بس باشد
ايمان ، فرسى دين را ، مرنفس چو فرزين را
وآن شاه نوآئين را چه جاى فرس باشد
ايمان، گودت : پيش آ ، وآن کفر، گود : پس رو
چون شمع تنت ، جان شد ، نى پيش و نه پس باشد
اينست که مقوله « ايمان » که بنياد گوهراديان نورى و ابراهيمى است ، و نا بريدنى از پديده « دين » ، به عنوان آموزه و شريعت بوده است ، در فرهنگ ايران ، بسيار بيگانه و غريب بوده است ، و نه تنها درايمان ، احساس بريدگى بشريت را ازهم ميکند ، بلکه در اين ايمانها، در درون خرد انسان ، احساس تنگى ميکرده است . ايمان ، منش انسان را تنگ ميکرده است . براى ايرانى، ضمير چهارپرانسان ، همائيست که آسمان را در پروازش، تنگ مى يابد ، و دريائيست که درکوزه و سبو و جوى عقايد و مکاتب و ايمانها و شريعت ها نميگنجد .
تو خواهى که مرا مستور دارى منم روز و هميشه روز، رسواست
تو ميرابى که بر « جو » حکم دارى
به « جو» اندر نگنجد « جان » که درياست
به حمد الله ، به « عشق » او بجستيم
ازاين « تنگى » که محراب و چليپاست
يا آنکه ميگويد :
سيمرغ دل عاشق ، در دام کجا گنجد
پروازچنين مرغى ، ازکون برون باشد
اين ايمانها ، همه دامهاى تنگ هستند که سيمرغ درآن نمى گنجد . گوهر يا بُن هرانسانى ( که جان يا زندگى ، يکى ازبخشهاى آنست ) در فرهنگ ايران ، فراسوى عقايد و مکاتب و مذاهب و اديان ( به معناى اديان نورى و ابراهيمى ) بود . به عبارت دقيق تر ، فراسوى کفرودين بودن ، فراسوى ايمانها ( به اين آموزه ، به آن رسول ومظهر الاهى بودن ) بودن و زيستن، بنياد فرهنگ ايران بود .
فرهنگ ، عشقيست که فراسوى کفرو ايمان است
اساسا خود « فرهنگ » در ايران ، چنين معنائى داشت . امروزه ، همه اين اصطلاحات ژرف ايرانى را ، متعفن و تنگ و سطحى و کج و کوله ساخته اند . فرهنگ درايران ، اينهمانى با « پديده فراسوى کفر و ايمان » ، اينهمانى با « پديده اولويت عشق برايمان و کفر» ، اينهمانى با « پديده اولويت جستجو، بر ايمان و کفر » ، اينهمانى با « پديده اولويت قداست جان ، برايمان و کفر » داشت . کفر و ايمان ، دو مقوله ايمانند . يکى ايمان خود را به اين ، غير ازايمان او به آن ، ميداند، و خود را از ايمان ديگر، به عنوان کفر،مى برد . براى فهم فرهنگ ايران ، يا براى فهم حافظ و مولوى و فردوسى و عطار، بايد از تعريف هائى که ما از خارج، درباره « فرهنگ » وارد کرده ايم، بگسليم و ببريم ، و آنهارا به کنار بگذاريم ، تا با معناى « فرهنگ » درايران ، ازسر آشنا شويم .
معناى اصلى « فرهنگ » ، کاريز يا قنات است . همچنين فرهنگ ، شاخ درختى را گويند که آنرا بخوابانند و خاک بربالاى آن ريزند ، تا بيخ بگيرد و ازآنجا برکنده بجاى ديگر ، نهال کنند ، و بالاخره معناى ديگر آن نام گياهيست بنام « کشوث » . معانى را که واژه شناسان با روش بريدن دوبخش از واژه « فرهنگ » کرده اند ، يک معناى جعلى و بى بنياد و سطحى برون آورده اند .همين معانى سه گانه که در افواه باقى مانده اند ، مارا به آسانى به اصل معنى « فرهنگ » راهنمائى ميکنند، و پس ازاين آشنائى ، ميتوانيم به ريشه واژه فرهنگ ، نقب بزنيم .
« فرهنگ » ، تراوش و زايش وجوشش آب ، درژرفاى تاريک زمين در دراه درازاست که درپايان، ازدهان آن ، که باز فرهنگ ناميده ميشود ، اين آب ، سرازير ميگردد ، و سپس اراين آب تازه جوشيده ، نهالستان و نشازار و داردان ساخته ميشود، واين نهال ها و نشاء ها، پس ازآنکه به اندازه کافى پرورده شدند، بجاهاى ديگر، براى کاشتن، انتقال داده ميشوند .
پس ، ١- فرهنگ با زايش و تراوش و جوشش از ژرفاى تاريک هرفردى و هرملتى يا هرجامعه اى در درازاى تاريخ کاردارد . درفرهنگ ايران ، آب و تخم ، سرچشمه روشنى بودند . آب ، روشن بود . روشنى که همگوهر تيغ برنده باشد ، با دين ميترائى و اديان نورى آمد .در فرهنگ سيمرغى ، روشنى از آب بود، و گوهر آب ( آميختن = مهر) را داشت. « آب » در فرهنگ سيمرغى ، هفده گونه بود که شيره همه گونه جانها شمرده ميشد ( بندهش ، بخش نهم ) . طبعا ، آب ، معناى « حقيقت جانها و زندگى » را داشت . اينکه انسان، خودش ، کاريز يا فرهنگ است و اصالت دارد ،دراين شعر مولوى باقى مانده است که :
موج درياى حقايق که زند بر کُه قاف
زان زما جوش برآورد ، که ما کاريزيم
سپس ٢- دهانه پيدايش چنين سرچشمه جوشش آب ، و گردهم آئى آبها و، و سرازيرشدن آب ، يا شيره وجان زمين نيز، « فرهنگ » خوانده ميشود . فرهنگ ، تنها آن بخش تاريک ودراز نيست که آب کم کم ميجوشد ، بلکه بُن پيدايش چنين آبى نير، فرهنگست .
بالاخره ٣- ازاين آب تروتازه ، ازاين شير يا «اشير» که مستقيما ازگوهرانسانها ، ازگوهرملت و جامعه در درازاى تاريخ جوشيده ، نهالستان ( nursery garden + viveros + داردان ) ساخته ميشود، که بُن همه باغها و گلزارها و نخلستانها و تاکستانها و آباديهاست . معناى ديگر« فرهنگ » ، گياه کشوث است . ازآنجا که گياهان و گلها و درختان ، اينهمانى با خدايان ايران داشتند ، به آسانى ميتوان ، نام خدايان را جُست و يافت . فرهنگ ، نام کشوت است که افتيمون باشد که يکى از پيچه هاست . در فرهنگ گياهان ايران ( احمد ماه وان ) ميتوان براحتى ديد که نام ديگر افتيمون ، « سن » و نام ديگرش « سيم » است . سن ، همان سئنا يا سيمرغ است ، و نام ديگر افتيمون ، سيم است . سيم يا « اسيم» ، که امروزه به نقره گفته ميشود ، ولى دراصل ،به معناى « يوغ » است . يوغ ، تيرى است که دو گاو را بهم وصل و جفت ميکند، تا خيش يا گردونه شخم را بکشد ، و اين يوغ ، يا سيم ، نماد « عشق نخستين جهان » بوده است ، چون سپنتامينو و انگرامينو ، دوگاو يا دو اسبى يا دو نيروئى بودند که گردونه آفرينش را درهم آهنگى باهم ميکشيدند . و واژه « يوغ » ، همان واژه « جفت » است . پس فرهنگ که نام کشوث است ، همان معناى « عشق » را دارد . افزوده براين که کشوت که « پيچه » يا « اشق پيچان » است ، يکى « سن » است، که مهربانک و خداى عشق است ، معناى « اسيم » را نيز دارد که به معناى « عشق بهرام و سيمرغ » بيکديگر است . به همين علت ، ماه ، سيمين خوانده ميشود . ماه که سيمين فواره و هلال ماه که سيمين صولجان ( چوگان ) خوانده ميشود ، به علت آنست که ماه ، هم بهرام و هم سيمرغ باهمست . هلال ماه، که اين همانى با رام يا زُِهره دارد ، ماه پُر ، اينهمانى با بهرام داده ميشده است و طبعا ، ماه در حال تحول دائمى از اصل مادينگى به اصل نرينگى ، وازاصل نرينگى به اصل مادينگى است . ازاين رو ، ماه ، هم مادينه و هم نرينه باهم است ، و جمع اين دو اصل دريک موجود، درآن روزگار،« اصل خود زائى و خود آفرينى » است ، چون براى آنها چيزى خود آفرين شمرده ميشد که هم مادينه و هم نرينه باشد . به همين علت ، خواجه که به معناى هم مادينه و هم نرينه است ، به معناى خدا بود که سرچشمه اصالت است . از اين رو ماه ، سيمين بود . فرهنگ هم ، يوغ يا سيمست ، چون خودجوش است . با اينکه ، نام سيمرغ در اذهان ، به علت داستان عطار با عدد « ٣٠ » پيوند خورده است ، و از يک ديد هم درست است ، چون سيمرغ ، اينهمانى با « ماه سى روزه » دارد ، ولى اين واژه که سيمرغ باشد ، ميتواند ترکيب سيم + مرغ هم باشد ، که درترکيب يک ميم ، حذف شده است . دراين صورت، سيمرغ ، به معناى « مرغ نخستين عشق » است، و پيچه که نام ديگرش « لاو » و« لَو » است ، در سانسکريت ، همين واژه به معناى « همزاد و جفت » است . معمولا امروزه ، همزاد ، فقط به معناى « دوقلو » فهميده ميشود ، ولى معناى « عشق» را هم داشته است. چون جفت نخستين ، نه تنها خواهر و برادرند ، بلکه عاشق و معشوق ( جفت ) هم هستند .جم و جما هم همين معنا را دارد . از اين جمع اصل نرينگى و اصل مادينگى ( همزاد يا جفت ) که جمع زُهره و بهرام ، يا به قول حافظ « گلچهره و اورنگ » هست ، نمودار عشقيست که همه چيزها ازآن ميزايد .پس ، فرهنگ ، نام اين عشق نخستين ، عشق قديم ، عشق ازل است . ازل هم که بقول خوارزمى به معناى « دخترباريک ميان » است، همان « از+ ال » ، زنخداى ناى ، يا سيمرغ است . اينست که عشق يا فرهنگ ، برترين اصل همبستگيست، و ايمان ، پديده ايست که سپس با « دست بهم زدن » در ميترائيسم پيدايش يافته است . پس فرهنگ ايران ، چنانچه از خود واژه فرهنگ ميتوان ديد ، استوار بر « عشق » است ، و اين برترين پيوند شمرده ميشود .
بدان اصلى نگر ، کآغاز بودى به فرعى کان کنون پيوست منگر
بخوبى ديده ميشود که فرهنگ و عشق و سيمرغ ، و نخستين جفتى که بُن همه هستى ميباشد ، باهم اينهمانى دارند . حالا همين فرهنگ، يا همين سيم ( سيمان ازهمين ريشه ساخته شده است ) ، همين يوغ ( که همان يوگا در سانسکريت است و به معناى وصال است ) و همين« لاو» يا « همزاد» ، که پيکريابى عشق است ، « بُن خود هرانسانى » هست .
پس فرهنگ ، عشق بنيادى کيهانى است، ونام هم خود سيمرغ ، و هم عشق سيمرغ و بهرام به همست . ازاين رو نيز، اين نام به « چشمه آب » که از تاريکى ميزايد، اطلاق ميشود ، چون آب بطورکلى ، شيره يا اشه چيزهاست . اين عشق ، بُن هرجانى و هرانسانيست .
جان ما با عشق او ، گر نى زيک جا رُسته اند
جان با اقبال ما ، با عشق او، همزاد چيست ؟
دربُن هرانسانى ، چشمه يا کاريز و فرهنگ هست . و چون آب ، سرچشمه روشنائى وزندگى هست ( با آبست که هرتخمى ميرويد ) ، بنا براين ، انسان ، چشمه عشق و چشمه بينش هست . اين تصوير، بيان اصالت انسان هست . با آمدن اديان نورى ، انسان، حوض يا کوزه و سبوئى ميشود ، و الاه نيز، «انبار آ ب» ميگردد . الاهى پيدايش مى يابد که « انبارحافظه ، انبار معلومات » است . الاه ، خودش هم ،سرچشمه جوشان بينش نيست ، بلکه بزرگترين انباربينش است . الاه ، « علم » به معناى « معلومات » دارد . علم ، فقط به شکل « کل معلومات » دريک خزانه و يک کتاب( لوح محفوظ ) انبارشده است . درفرهنگ ايران ، فرهنگ ، انبار آب نيست ، بلکه چشمه آبست . انسان ، کوزه يا حوض يا سبوئى نيست که آب درآن بريزند ، بلکه چشمه آبيست که از ژرفايش ميجوشد . انسان ، سبوئى نيست که از استخربزرگ الله، پرکرده شود . درفرهنگ ايران ، هم خدا و هم انسان ، چشمه خودجوش هستند . الله و يهوه و پدرآسمانى ، انبارند ، ولى خداى ايرانى ، چشمه است . خداى ايرانى ، مجموعه همه چشمه هاى خودجوش ( انسانها) است . در غزليات مولوى اين انديشه، با تصوير سيمرغ و کوه قاف بيان شده است . در بُن هرانسانى ، سيمرغ که همان ارتافرورد باشد ، در کوه قاف آشيانه دارد . اين به معناى آنست که دربُن انسان ، سيمرغ ( هما يا ارتا فرورد ) و بهمن هست که باهم، سرچشمه عشقى هستند که گيتى و انسان ، ازآن پيدايش مى يابند .
بجز به عشق تو ، جائى دگر نميگنجم
که نيست موضع سيمرغ عشق ، جز کُه قاف
باز ازآن کوه قاف ، آمد عنقاى عشق
باز برآمد زجان ، نعره و هيهاى عشق
« کوه قاف » ، جاى و آشيانه سيمرغ است . کوه قاف و سيمرغ ، سپس مرغ افسانه اى و کوه افسانه اى شدند . ولى اين هردو ، همان « خوشه پروين » هستند که هفت ستاره باشند ، و دراسطوره آفرينش ايران ، تخمهائى هستند که گيتى ازآنها ميرويند . شش ستاره خوشه پروين ، پيدايند که نماد « سيمرغ » هستند . سيمرغ ،يا هما، يا ماه ، از« ارکه» و ميان جهان که بهمن ( = هومان ) باشد ، پيدايش مى يابند . هومان يا بهمن ، اصل ميان هست که همه اضداد و همه اشياء گوناگون را به هم مى پيوندد . ازاين ستاره هفتم و ناپيدا ، که ميان خوشه پروين هست، شش ستاره ديگر، پيدايش مييابد که تخمهاى گيتى هستند ( شش گاهنبار= ابر+ آب + زمين + گياه + جانور+ انسان ). به عبارت ديگر، سيمرغ که آن شش تخم باشد ، پرخود را درگيتى ميگسترد . گيتى ، سيمرغ گسترده پر است .
سيمرغ عشق از کوه قاف ميپرد و گيتى ميشود . رد پاى اين انديشه ، در واژه ها ، باقى مانده است، که دراينجا بطور کوتاه ، بررسى ميگردد . در شاهنامه ديده ميشود که نام مستعارهومان ( که همان بهمن است ) ، کوه است . رستم ازهومان تورانى، نامش را ميپرسد، و هومان پاسخ ميدهد که نام من « کوه » است .
به پرسيدى از گوهر و نام من به دل ، ديگر آيد ترا کام من
مرا نام « کوه » است ، گردى دلير پدر بوسپاس است مردى چوشير
از سوئى ، کردها هنوز به پروين ، « کوه » ميگويند . همچنين در برهان قاطع ، نام پروين ، کوهان ثور است و ميايد که چند ستاره است که به منزله کوهان ثوراست . پروين ، يکى از منازل قمر بنام ثريا ( پروين ) است . اين روزسوم ماهست که اهل فارس ، بنا بر ابوريحان بيرونى ، آنرا « ارتاخوشت » ميناميدند و زرتشتيان آنرا ، ارديبهشت مينامند . ارتا ، همان هما يا سيمرغ است و ارداخوشت ، به معناى « ارتاى خوشه » است که بيان ارتباط او با خوشه پروين است . افزوده براين باربد لحن روز بيست و يکم را که روز رام است ( رام ، دختر وچهره ديگرسيمرغ ) ، ماه برکوهان مينامد . ماه برکوهان ، هلال ماه است که خوشه پروين درآن قرارميگيرد، و ازاين اقتران و وصال ، گيتى پيدايش مى يابد . با پيوند دادن اين داده ها به همديگر، بخوبى انديشه بالا ، روشن ميگردد که کوه قاف و سيمرغ ، همان خوشه پروين هستند که هومان ( بهمن ) و هما باشند و اين دو باهم اصل جهان بوده اند، و سپس به شکل داستانهاى « بهمن و هما » درشاهنامه ،و بهمن نامه و داراب نامه طرسوسى درآمده اند . البته در پهلوى به کوه ، کوف ، گفته ميشود، و کوف ، همان بوم يا جغد ، مرغ بينش است که اينهمانى با بهمن( هومان ) دارد . و کوه ، به پيله ابريشم نيزگفته ميشود و نام ديگر ابريشم ، کج و بهرامه است ، و هردو نامهاى سيمرغند . پيله ابريشم ، ازنماد هاى مهم عشق است، و واژه « پيل = فيل» معناى عشق را دارد . درکردى به لبلاب ، که گل عشق است ، پيله ميگويند . بنا براين ، کوه قاف ، آشيانه سيمرغ عشقست که در پروازش ( گسترسش پرش) ، گيتى(= به معناى مجموعه جانهاست ) پيدايش مى يابد . چرا کوه قاف گفته ميشود ؟ قاف ، همان کاو ( = کهف ) يا غاراست که در فراز کوهها ، نيايشگاه سيمرغيان بوده است . غارتاريکِ فرازکوه ، مانند قنات ( فرهنگ ) و چاه ، جايگاه نوزائى و فرشگرد و رستاخيز و باززائى شمرده ميشده است . معناى اصلى آن در واژه « قه ف » در کردى باقيمانده است . قه ف ، هم به معناى « بند نى » است و هم به معناى « جاى بردميدن خوشه غله » است . بند نى ، مانند غار(= مر) اصل رستاخيز و نوشوى شمرده ميشده است . البته يکى از معانى خود کوف يا کوه ، نى است . کوفه ، نيستان بوده است . هنوز در گيلکى به حصير و بوريا ، کوف ميگويند . پس کوه قاف ، خوشه پروين است که جايگاه نوشوى و باززائى گيتى است . خوشه ( تخم هاى به هم پيوسته ) و آب ، اصل روشنى هستند . و اين بهمن و هما ، بخشهائى از بُن خود هرانسانى هستند . انسان ، اصل بينش و اصل عشق ( همبستگى ) است . انسان، سبو يا کوزه اى نيست که بايد آنرا در« انبارآب» پرکرد ، بلکه خودش، فرهنگ يا کاريز است .
اى کوزه گر صورت ، مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آنکس ، کو« جوى روان » دارد
در اديان نورى ، انسان وحتا خدا ، ديگر،« چشمه خود جوش » نيستند . الله و يهوه و پدرآسمانى ، «انبار دانش، به شکل ِ معلومات » هستند . آنها، علم، به معناى امروزه ندارند ، که روش پيدايش و زايش دانش از انسان در اثرجستجو و پژوهش است ، بلکه «گنجينه معلومات» هستند که از انديشيدن و جستجو ، پيدايش نمى يابند . اينست که « چشمه دانش وعلم » نيستند ، بلکه انبارند ، يا به عبارت امروزه ، کامپيوترند . و انسانها نيز ديگر چشمه نيستند ، بلکه سبو و کوزه اى هستند که بايد بروند و « آب دانش معلوماتى » را از آب انبارالله پرکنند و بياورند . ازاين رو « ايمان » به اينکه آب انبارى ازمعلومات هست ،و انسان نيازبه آن دارد که ازاين آب انبار بردار د، اصل ايمانست . انسان ، کوزه ايست خالى، و چشمه نيست . در اديان نورى ، اين رابطه « ايمان با دين » ، پيوند بنياديست . پدرآسمانى و الله و اهورامزدا ى موبدان و يهوه ، نور و روشنائى کامل و مطلقند . خواه ناخواه ، با اين انديشه ، همه انسانها را از « اصالت بينشى و عشقى » مياندازند . بينش و عشق ، در هيچ کجا و درهيچ کس ، ازاين پس زاده و تراويده و جوشيده نميشود . همه از زادن بينش ، در روند جستجو و پژوهش و انديشيدن ، نازا و سترون ميشوند . انسانها ، خودشان سرچشمه ساختن اجتماع نيستند . فقط يک مرکز منحصر به فرد روشنى ميماند که ازهمه چيز آگاه است ،و جامع کل علوم از پيشدانسته هست ( انبارمعلومات ) و طبعا ، همه بايد به اين مرکز انحصارى روشنى ، بستگى مطلق ( = ايمان ) پيداکنند ، و تماميت خود را بدو بسپارند ، و دراينجاست که نخستين بار ، اصل تعصب يا فناتسيم پيدايش مى يابد . ايمان ، تخميست که درخت تعصب ازآن ميرويد . هرگاه ، ايمان، جِد گرفته شود ، در يک لحظه ، تبديل به تعصب ميشود . باپيدايش ايمان ، فرهنگ ، که استوار برخودجوشى انسانها است ، از بين ميرود . ازاين به پس ، فرهنگ ، در طغيان و سرکشى ازاديان ايمانى ، ميتواند به زندگى خود ادامه بدهد. فرهنگ ، بايد از درزهاى تعصب و ايمان، بيرون بتراود . ازاين پس ، فرهنگ ، بايد درزها و شکافهائئ در جامعه هاى دينى بياندازد ، و ازاين شکافها و درزها بيرون بزهد . در ايمان ، خودجوشى انسانها ، قدغن و تحريم ميشود . درحالت معمولى ، ايمان ، تعصب ، خفته و نهفته است . ولى درحالت بيدارشدن و جد گرفته شدن ، ايمان ، بزودى ، تعصب و توحش و خونخوارى و سختدلى ميگردد . بدينسان ، « توحش اصولى » در قلب مدنيت ، خلق ميگرد د . ما با اديان نورى و ابراهيمى در تاريخ ، توحش اصولى و سيستماتيک ، درقلب مدنيت ، حاضر و آماده داريم . ازاين پس ، اديانى داريم که هميشه درحال زدودن يقين انسان به اصالتش هستند ، و اينها همه « جنبشهاى ضدفرهنگى » هستند ، و از سوى ديگر، فرهنگ ،که روند پيدايش اصالت انسان هست، در زير اين « ضد فرهنگ » کوفته و پايمال ميشود ، ولى برغم اين پايمال شدن هميشگى ، ميزايد و ميجوشد . اين پيکار فرهنگ ( اصالت انسان ) برضد فرهنگ ( اديان ايمانخواه ) در مردان بزرگ ايران ، مانند عطارو مولوى و حافظ و ... درهر بيت ازاشعار آنها نموداراست . همه اسلامهاى راستين امروزه ، نمودار همين پيکارفرهنگ برضد « ايمان ِ ضد فرهنگيست » که در خواستن ايمان ، درصدد زدودن اصالت انسانست . اين رابطه ايمانى که جانشين عشق يا پيوند نخستين ( کوه قاف + فرهنگ ) ميگردد ، به شيوه اى ، « فطرت انسان» ساخته ميشود . فرهنگ ايران ، فطرت انسان را ، رابطه ايمانى نميدانست ، و هرگز، ايمان را فطرى نکرد . در فرهنگ ايران ( فرهنگ ، روند پيدايش اصالت انسان است ، و ايمان ، برضد اصالت انسان ) آنچه فطرت يا اصل انسان خوانده ميشود ، « بُن مردم » ناميده ميشد . در بُن مردم ، عشق ، پيکر مى يافت . پيکريابى عشق درفرهنگ ايران ، آن بود که چند خدا باهم بياميزند ( همبغى = انبازى ) بطوريکه بتوانند باهم ، يک کار را بکنند ، و باهم بيافرينند . عشق ، يک مفهوم انتزاعى و خشک و خالى نبود که از الاهى واحد بتراود . عشق بايد چشمگير باشد ، پيکرملموس و محسوس داشته باشد . وقتى چند چيز، چند نيرو ، چند خدا ، چند انسان ، باهم بطورى بياميزند که باهم بتوانند هميشه کاربکنند و باهم بيافرينند و باهم بينديشند ، آن موقع ، عشق ، پيدايش يافته است . وقتى افراد و اقوام و گروهها ، وقتى اجتماع باهم بينديشند و باهم کارکنند ، عشق ، واقعيت يافته است . عشق يا مهر در فرهنگ ايران ، معناى بسيارگسترده اى داشت ، و تنگناى محبت در مسيحيت و يهوديت و اسلام را نداشت . اين بود که يکى از نامهاى سيمرغ ، « دست » بود . البته واژه « دست » ، همان عدد « ده » است . ولى سيمرغ بدين علت « دست » خوانده ميشد ، چون دست هاى انسان ، که هرکدام داراى پنج انگشتند ( و سيمرغ ، سيمرغ سه انگشته خوانده ميشد ، چون دو چنگال سه انگشته داشت = همان شش که عدد ستارگان پيداى پروين است ) پيکريابى « عشق « بودند . چرا ، دست ، پيکريابى عشق بود ؟ چون پنج انگشت يا سه انگشت دريک کف ، به هم مى پيوستند ، و ازاين پس ، آنها هميشه با همديگر، يک کار را در هم آهنگى باهم ميکنند . امروزه ، دست در راستاى « کار» تفسير ميشود ، و پيش فرضش ، که همآهنگى انگشتها در پيوستگى آنها دريک کف باشد ، فراموش ساخته ميشود . کف دست ، همه انگشتها را به هم ميدوزد و ازآنها يک خوشه همکارميسازد . اين همان « قه ف يا قاف » است که جايگاه عنقاى عشق است . گفته شد که درکردى « قه ف » ، جاى دميدن خوشه غله است ، و کفاندن هنوز درکردى به معناى « دوختن حاشيه لباس » است . بدين علت اهل فارس ، سه روز را در هرماه که سه روز آغاز هفته بودند ، « دست » ميخواندند . سيمرغ ، دى يا دست بود . اين بود که سيمرغ ، نام « دستان زند » را که نام خودش بود ، به زال که فرزندش باشد ، داد . زال ، اساسا به معناى زن است ، و دستان زند ، نام خود سيمرغست . « زند » به معناى « آتش فروز » است که چخماغ باشد . آتش فروز ، نام « بهمن = هومان = کوه » و نام « عنقا = سيمرغ » است ( در برهان قاطع ) . آتش فروز ، به معناى مبدع و مبتکرو نوآور است . سيمرغ ، داراى دستهاى مبدع و نوآور است . عشق ، نو آور و مبدعست . بهمن که موضع سيمرغ عشق است ، مبدع و نوآوراست . اينها همه ويژگيهاى فرهنگند ، چون بهمن و سيمرغ ، بُن هرانسانى هستند . پس سيمرغ = زال ( = زن )، دستان زند ، يعنى عشق مبدع و نوآور است که ميافروزد . به همين علت به بلبل که اينهمانى با سروش داشت ، « زند واف وزند خوان و زند وان » ناميده ميگفتند . اينست که مولوى ميگويد :
همچو هفت استاره يک نور آمدند همچو پنج انگشت ، يک کارآمدند
هفت ستاره ، هم ميتواند هفت اورنگ باشد ، و هم ميتواند خوشه پروين باشد . نى نواختن ، زخمه زدن به ناى با دست ، پيکر يابى اصل عشق بود . انسان ، از ديد آنان ، به عنوان علت و فاعل ، نى را نمينواخت ، بلکه انسان و نى باهم ، آهنگ و ترانه و سرود مينواختند . نى نوازى ، عشقبازى نى و انسان باهمديگربود . نى ، معمولا ، نه سوراخ دارد و دستها ، ده انگشت دارند . اين ده انگشت ، با نه سوراخى نى ، باهم ، نوا و بانگ عشق را ميزنند . عشق ، ازهمکارى ده انگشت و نه سوراخ نى که نه چشم نى خوانده ميشود ، زاده ميشود . عدد نه ، اينهانى با آذر دارد که اساسا به معناى زهدان و آموزگارزن است که همان « آگر» باشد . آذر، نام ديگر سيمرغ بوده است . روز « دى به آذر» که روز هشتم و نهم است ، بيان اين مطلب است ( دى = آذر= سيمرغ ). نى نواختن ، همزمان ، معناى زائيدن يا زاياندن را داشته است ، چون واگيناى زن ، نى است ، و دستها که بچه را برون ميآورند ، قابله يا دايه يا آل يا سيمرغ است . سيمرغ ، قابله يا دايه همه کودکان جهانست . اوست که همه کودکان را اززنان ، و همه انديشه و بينش ها را ازخردها ميزاياند . بينش در فرهنگ ايران ، يک روند زايشى از انسانست . آب هم ازفرهنگ ، زاده ميشود . اين بود که آرمان ايرانيان يافتن « دايه » بود ، نه معلم و پيامبر و واسطه و نبى و رسول .
ازآنجاکه سيمرغ ، هم دست است و هم ناى به است ، بخودى خودش نماد اين « خود نوازى و خود نوائى » يعنى آفرينندگى هست . ودرست اين آميزش « نه چشم نى » و « ده انگشت دودست » ، همان عدد نوزده است که روز ويژه سيمرغ است . روز نوزدهم هرماه که روز فروردين باشد، روز ويژه سيمرغ است . مقصود از اين حاشيه روى ، بيان دو مطلب بود . يکى آنکه ، همکاريهاى سه يا پنچ يا شش يا هفت يا ده ... خدا يا نيرو همه بيان آنست که عشق ِ چند نيرويا خدا ..با همست که اصل آفرينش هستى است . ديگر آنکه نشان داده شود که انسان ، مخلوق اراده يک الاه نيست ، بلکه ، بُن يا فطرت انسان ، آميختگى پنج خدا باهمست . اين پنج خدا باهم که بياميزند ، يک تخم ميشوند و انسان ، از چنين تخمى ميرويد . البته « پنج » ، امروزه در فارسى ، فقط معناى عدد ميان چهار و شش را دارد ، ولى تلفظ ديگرش که « فنج » است، به خايه بزرگ گفته ميشود، و « پنگ » که همان پنج است ، به خوشه خرما گفته ميشود . اين پنج ، همان خوشه ، همان جمع تخمهاى خدايان ، و بالاخره ، همان « آتش = آذر» ى است که انسان ازآن زبانه ميکشد و افروخته ميشود . اينکه گفته ميشود ، انسان تخم آتش است ، چنين معنائى را داشته است ، البته آتش که دراصل « ته ش و تخش » است به معناى دوک يا دوخست که نى باشد . سيمرغيان که همان خرّمدينان يا مزدکيان باشند، اين پنج خدا را « ١- آرميتى ٢- گوشورون ٣- رام ٤- ماه ٥- بهمن » ميدانستند . آرميتى که زمين باشد ، تن بود ، که معناى زهدان را دارد ، و چهار خداى ديگر، که باهم نهفته دراين زهدانند ، همان سيمرغ ، يا مرغ چهارپرند که جان و روان و دين و بهمن باشند . اين مرغ ، هميشه در آشيانه تن نشسته است، و از اين آشيانه است که به جهان ، پروازميکند و باز ميگردد . پرواز اين مرغ چهارپر، يا سيمرغ يا شاه پريان ، « بيخود شدن » بود . در بيخودشدن ، پروازميکرد، و با خدايان ميآميخت : به رام ( زُهره ) ، به بهمن ( اصل همه کيهان = ارکه ) به سيمرغ ( ارتاى خوشه ) ، به باد ، به ماه ، به خورشيد مى پيوست و با آنها ميآميخت ، و در آنها باز خدا ميشد ، و به خود ميآمد ، و وقتى از سوى ديگر ، خدا ، بى خود ميشد ، خود را درهمه تن هاى گيتى ، گم ميکرد ، و دراين روند بود که همه انسانها به خود ميآمدند . بسخنى ديگر ، انسان در بيخود شدن بود که خدا ميشد ، و خدا ، در بيخود شدن بود که انسان و گيتى ميشد . اين يک جنبش گردشى هميشگى بود . خدا به انسان و گيتى ، گيتى و انسان به خدا . موبدان زرتشتى ، اين تصوير « بن انسان » را اندکى تغيير دادند .
آن چهارنيرورا ، ١- جان ٢- روان ٣- آئينه ٤- فروهر خواندند . اصل جان را باد دانستند ( باد، اصل جان وعشق هردو باهمست.جان بى عشق، و عشق بى جان نيست ) و روان را با « بوى » اينهمانى دادند ، که در واقع ، شناخت باشد ، و آئينه را که همان بينش باشد ، با خورشيد اينهمانى دادند ( در فرهنگ سيمرغى ، خورشيد ازماه ، زائيده ميشد . سرچشمه بينش در روشنائى ، بينش درتاريکى ، يعنى جستجو و آزمايش بود ، که درالهيات زرتشتى ، منتفى شده بود ) ، بالاخره کار ديگرى را که اين موبدان زرتشتى کردند که آنها را به کلى از سيمرغيان جدا ميساخت ، اين بود که آنها براين باور بودند که پس از مرگ ، روان که همان رام يا زُهره بود، با فروهر که همان بخش سيمرغى بود ، باهم يکى ميشدند ، ولى ديگر به رام و به سيمرغ ( ارتا فرورد ) نمى پيوستند . بلکه ازآن پس ، فقط در پيش و روبروى اهورامزدا ، قرارميگرفتند و ميايستادند ، و بسخنى ديگر، با اهورامزدا نميآميختند . گوهر انسان ، از گوهر اهورامزدا ، پاره و جدا ساخته شده بود . اين جدائى و پارگى و بريدگى ، برضد مفهوم عشق در فرهنگ ايران بود . آميختن انسان با خدا ( سيمرغ = ارتافرورد ) در فرهنگ ايران ، بيان گوهرعشق است . اين چهاربخشى که موبدان از بُن انسان ساختند، در واقع همان انديشه سيمرغيان بود . چون روان که همان رام يا زِهره باشد ، تنها خداى شعروموسيقى و رقص نبود ، بلکه همزمان با آن ، خداى شناخت هم بود ، فقط در تصوير موبدان ، ويژگى رقص و موسيقى از خداى رام زدوده شده بود . يا آنچه را موبدان ، آيئنه انسان ميخواندند ، همان « دين » بود که معناى « بينش زايشى از خود هرانسانى » بود که به ماه ، پرواز ميکرد و با ماه ميآميخت ، و اين ماه بود که خورشيد را ميزائيد . براى سيمرغيان ، خورشيد و ماه ، دو چيز جدا ازهم نبودند . اين يک خدا بود که درشب ، درشکل ماه ، چشم آسمان بود ، و در روز ، در شکل خورشيد ، چشم آسمان بود . به سخنى ديگر، ماه و خورشيد ، دوچهره خود سيمرغ بودند . و آنچه را موبدان زرتشتى ، فروهر انسان ميناميدند ، همان سيمرغ يا ارتافرورد بود که ديگر حق نداشت با سيمرغ بياميزد ، و بالاخره جان انسان که نزد سيمرغيان ، گوشورون يا جانان بود ، مجموعه سه خوشه بود ، و اين سه خوشه ، پرواز به آسمان ميکنند ، و باد ، همين نقش پرواز را بازى ميکند ( سيمرغ ، نماد باد بود ) . باد که همان دم انسان باشد ، در فرهنگ ايران ، تنها جان نبود ، بلکه عشق هم بود . باد ، يعنى دم ، هم عشق و هم جان و هم موسيقى ، يعنى آميخته عشق و جان و موسيقى بود . ما امروزه اين سه پديده را ازهم جدا ميسازيم .
جان ما با عشق او ، گرنى زيکجا رُسته اند
جان با اقبال ما ، با عشق او همزاد چيست ؟
همزاد بودن عشق و جان ، معناى « نابريدنى بودن جان از عشق » را دارد . دميدن نفخه در انسان ، دراين فرهنگ معناى آنرا داشت که خدا ، عشق و جان و موسيقى را آميخته باهم به وجود انسان ميدمد ، درحاليکه دم ( نفخنا ) در تورات و قرآن ، اين برآيندها را از دست داده بودند .
اينست که در فرهنگ ايران ، عشق وجان و موسيقى ، اولويت برهرچيزى ، از جمله « ايمان » دارند . هيچ ايمانى ( به هرآموزه و هرکسى باشد ) حق ندارد ، برضد « عشق فراسوى اختلاف جنسى و طبقاتى ونژادى و دينى و ... » باشد . هيچ ايمانى ، حق ضديت با موسيقى و جشن و شادى ندارد . ايمان به اين عقيده و شريعت ، يا ايمان به آن پيامبر و ايمان به آن آموزه ، هيچکدام ، خدشه اى به « اولويت زندگى و عشق و موسيقى » نميزنند . در فرهنگ ايران ، جشن ، به معناى « نى نوازى » است . موسيقى ، حامل پديده جشن زندگى است . جان و عشق و موسيقى باهم ، فراسوى همه اديان و عقايد و مکاتب و ايمانها ( کفرودين ) ، و برتر از همه قرار دارند، و هيچکدام ، حق آنرا ندارند که اين اصل را خدشه دار سازند . به همين علت بود که « باد » ، که اينهمانى با روز ٢٢ دارد ، موکل بر تزويح و نکاح ، يعنى عشق بود . درست دراين روز بود که جهان از اقتران ( عروسى ) هلال ماه با پروين زاده ميشد . کوه قاف همين جايگاه بود . اين تصوير باد که سرچشمه جان ( زندگى ) و مهر و موسيقى بود ، و آنها را ازهم جدا ناساختنى ميکرد ، علت آن بود که مفهوم جان ، يکى با مفهوم جانان بود . همه جانها با هم درجشن ميآميختند، و يک جان ميشدند . اين انديشه ، سراسر آثارمولوى را فراگرفته است ، ومانند خون در رگهاى هرشعرى سرازير شده است، و صورتهاى گوناگون به خود گرفته است .
مثلا مولوى در يکجا ، هر انسانى را جامى از شراب ميداند که ازيک درياى بيکرانه شراب ، پرشده است . هرچند که جامها که درآن اين شراب جان ريخته شده اند ، کرانه مندند ، ولى جان ها ى ما ، مانند باده که همان شيره و اشه و عشق باشد ، بهم ميآميزند ( البته خود سيمرغ ، درفرهنگ ايران ، اينهمانى با باده داشت ) .
به پيش تو ، چه زند جان و ، جان ، کدام بود ؟
که جان ، توئى و ، دگر ، جمله نقش و نام بود
بجان عاشق که تا هردو جان ( جان و جانان ) نياميزد
جدائى است و ، ملاقات ، بى نظام بود
تو جام هستى خود را برو قوامى ده
که آن ، شراب قديمست و با قوام بود
البته انتخاب « سيب » يا دانه هاى انگور ، انديشه اصلى را شفاف تر چشمگير ميسازد :
صدهزاران سيب شيرين بشمرى در دست خويش
گريکى خواهد که گردد ، جمله را درهم فشار
صد هزاران دانه انگور ، ازحجاب پوست شد
چون نماند پوست ، ماند ، باده هاى شهريار
بيشمار حرفها ، اين نطق در دل بين چيست ؟
ساده رنگى ، نيست شکلى ، آمده از اصل کار
به همين علت ، سيمرغ ( ارتاخوشت= ارتاى خوشه که البته شامل خوشه انگور هم ميشود ) ، شيره همه دانه هاى انگور ( همه جانها ) ، يعنى « اشه » بود و ازاين رو « اشه به = اشم وهو » خوانده ميشد ، و نيايش زرتشت ، به همين خداست .
فقط يک درياى جان هست ، و جانها ، دانه هاى انگورى هستند که درخود اين شيره وافشره را دارند . جانها ، همه طالب به هم آميختن باهمند . هيچ ايمانى ، هيچ انديشه و آموزه اى ، هيچ کرانه و حدى ، هيچ بُرشى ، نبايد انها را از آميختن باهم باز دارد . جامه ها و پوسته ها و قشرها ، همه جان هارا تنگ و بسته ميسازند ، چون هرجانى ، ميخواهد ازاين پوسته اش بيرون رود و بياميزد ، چون در همه انسانها ، يک جانست و جان از عشق و موسيقى ، جداناپذيراست . پس عشق ميان آنها که همگوهرو همجنس هستند ، در آميزش با هم ، آرامش مى يابند
جانم به چه آرامد ، اى ياربه آميزش
صحت به چه دريابد ، بيمار، به آميزش
جان آميخته و همگوهربا موسيقى ، نميگذارد ، که جان ، پاره و جدا و بريده بماند ، چون با آفرينش جشن همگانى ، عشق را پديد ميآورد . ازسوئى ، هرچند اين جان واحد در هزاران کالبد ، صورتهاى گوناگون ميگيرد ، ولى عشق ِآهنگينى درهرجانيست ، بدون آنکه گوناگونى قشرها و پوستها ، يعنى عقايد و مذاهب و افکار و ايمانها ( ضدفرهنگها ) را ازبين ببرد ، ميتواند همه را باهم همآهنگ سازد . پيوندهاى ايمانى ( ايمان و کفر) ، تابع پيوند مهرى ميگردند که بُن هرجانيست . اينست که مى بينيم که کفر، که دراسلام ، به معناى بى ايمانى به محمد است ، و بى ايمانى به الله ، موءمن و کافر را در دوگروه ، بکلى ازهم پاره ميکند ،و کافر را نجس و ناپاک ميداند و دوست با اورا تحريم ميکند ، در ميان عرفا ، و نزد مولوى ، به کلى معناى ديگر دارد .
بيکى دست مى خالص ايمان نوشند بيکى دست دگرپرچم کافرگيرند
آن سوى که کفر و دين نمى گنجد کى ما و من فلان دين باشد ؟
هرگونه ايمانى ( ايمان به هردين و مذهب و ايدئولوژى ) ، دراثر تابعيت ازاصل برترکه عشق گسترده و فراگير است ، ميتواند منش همآهنگى و زيبائى بيابد . اولويت دادن ايمان برعشق که درهمه اديان نورى ، اصل است، و برترين بستگيست ، سبب پارگى و افتراق و ستيزو جهاد و نفاق ميگردد . ولى با اولويت دادن عشق و جان( زندگى ) بر بستگى ايمانى است که ميتوان همه مردمان را همآهنگ و زيباساخت . با اولويت دادن عشق بر ايمان ، فرهنگ ، ضدفرهنگ را رام و بى گزند ميکند . بدون دادن اولويت به عشق ، پيدايش چنين همآهنگى در گيتى واقعيت نمى يابد، و ضد فرهنگ ، هميشه فرهنگ را ابزار خود ميسازد . هميشه ضدفرهنگ ، نقاب فرهنگ به خود ميزند و اصالت فرهنگى را از انسان ميگيرد ، و گيتى و اجتماع ، زشت ساخته ميشود ، چون ايمانها ى گوناگون ، که استوار بر امتياز خود بر ديگرانند ، و استوار بر حقيقت بودن خود و باطل بودن ديگرانند ، و بربنياد نوربودن خود و تاريک بودن ديگران بنا شده اند ، همه بالقوة ، درحال ستيزندگى با همند . صلح ميان آنها ، فقط آتش بس موقت ميان آنهاست . هرموءمنى در اثر ايمانش به آموزه اى ، به پيامبرى ، به مظهرحقى ، به خودش امتياز ميدهد ، و آن را برگزيده ميسازد و حقيقت منحصر به فرد ميداند . اولويت ايمان ، برضد اولويت عشق است . مولوى ، ايمان را چه به محمد و چه به عيسى و چه به موسى ، چه به ابراهيم .... باشد ، همه را تابع اصل عشق ميسازد، و نه تنها تابع آن ميسازد ، بلکه ميگويد :
چو او رخسار بنمايد ، نماند کفر و تاريکى
چو جعد خويش بگشايد ، نه دين ماند نه ترسائى
در غزليات او ، اصطلاح ايمان هم معناى عشق را ميگيرد . او عشق را مانند فرهنگ ايران ، حرکت « جزء » براى پيوستن به « کل » ميداند ( البته نه تشبيهى و شاعرانه ) .
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سيل سوى بحر، نه آرام و نه قرار
جزوى چوتير ، جسته زقبضه کمان « کل »
اورا نشانه نيست بجز « کل » و نى گذار
جانيست خوش ، برون شده از صد هزار پوست
درچاربالش ابد اوراست کاروبار
اين جنبش جان انسان را ، براى آميزش با هرجانى ، هم مولوى و هم فرهنگ ايران ، اصل جستجو ميدانند . رام که همان زُهره است و بخش « روان » انسان در بُن انسانست ، خود را « اصل جستجو » ميداند . عشق و موسيقى ( آهنگ نى ) هميشه درطلب وصال هستند . با بسيج شدن اين اصل عشق در همه جانها ، همه شريعت ها و طريقت ها ، تحول مى يابند و همه ، راهى به سوى عشق ميشوند . عارف ، همه راهها ، وهمه مذاهب و اديان را ، راه جستجو ميداند ، نه ايستگاه نهائى حقيقت ، نه جايگاه ماندن درحقيقت ، چون عرفان ،« ماندن درهرچيزى را » ، اصل بت پرستى ميداند . حقيقت ، جايگاه سکون و ماندگارى نيست . هيچکسى ، مالک حقيقت نميشود
بجست و جوى وصالتش ، چو آب مى پويم
تراکه غصه آن نيست کو کجاست ؟ بخسپ
طريق عشق ، زهفتاد ودو برون باشد
چو عشق و مذهب تو ، خدعه و رياست ، بخسپ
حافظ که رند است ، به نظرى ديگر به اين هفتاد و دو طريق و ملت مينگرد. حافظ ، پارگى و ستيزندگى ملت ها و طريقت ها را در اثر همان ايمان ميداند، که هريکى خود را تنها مالک حقيقت منحصر به فرد ميداند ، که هيچکدام ، غم و غصه کووکجا ، يعنى جستجو را ندارند .. همه خود را « دارنده حقيقت » ميدانند ، و طبعا همه باهم درستيزند، و حقيقت مطلقى را که گمان ميبرند دارند ، افسانه اى بيش نيست
جنگ هفتاد و دوملت ، همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ، ره افسانه زدند
مولوى هم همين مطلب را به زبانى و گونه اى ديگر گفته است . او ميگويد ، وقتى اولويت عشق در هر شريعتى و طريقتى و مکتبى ، شناخته و بسيج شد ، همه مذاهب ، طريقه هاى گوناگون عشق ميشوند ، ولى وقتى طريقت و ملت و شريعت تو ، خدعه و ريا شد ، حتا عشق تو خدعه و ريا شد ( البته عشقى که ازجان نتراويده باشد ، از ديدگاه مولوى ، خدعه و ريا هست ) تو جزو خفتگان بشمار ميآئى . اينست که مولوى ، بسيج ساختن عشق را درجانهاى انسان ها ( بسيج ساختن فرهنگ يا اصالت انسان ) ، علت آن ميداند که انسانها ، حتا به ايمانهاى خود ، منش عشق ومهر را ببخشند . و اين اولويت دادن مهروعشق برهرگونه ايمانى ، پياميست که فرهنگ ايران دارد و معناى فرهنگ است . فرهنگ ، عشقيست فراسوى هرگونه ايمانى ، و نام خود سيمرغ است که خدا يا اصل مهربود . فرهنگ ، عشق است . آزادى ، جائيست که « ايمان به هردينى و پيامبرى و به هرکتابى » نتواند ، گزندى به برترى ارزش عشق بزند .
اى عشق هزارنام خوش جام فرهنگ ده هزار فرهنگ
بى صورت و با هزارصورت صورت ده ترک و رومى و زنگ
بارى ، دل و جان من ، مستست درآن معدن
هر روز چو نو عشقان ، فرهنگ نو آغازد
هرکه دراو نيست ازين عشق ، رنگ نزدخدانيست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد زهرسنگ ، آب عشق ، تراشيد ز آئينه ، زنگ
کفر به جنگ آمد و ايمان به صلح عشق بزد آتش درصلح و جنگ

No comments: