Saturday 14 April 2007

تضاد خرد با عقل


منوچهرجمالی


تضاد ِ« خـرد» با« عـقـل »
ایـثار
« بـرتـرین ارزش »
درفرهنگ سیمرغی ایرانست

ایـمان وایـثـار: دو ضــدنـد

آنچه برضد نثار وایثاراست ، همان ، « ایمان » است، که امروزه برای مغلطه وبهره کشی ازمردم ، با هم ، جفت میسازند . ایمان، قربانی و ذبح ِمقدس و « ازخود گذشتگی » میطلبد . هرکارنیکی دراین ادیان ، « ذبح کردن امیال وسوائق و تعلقات خود » است ، که بنام « قربانی کردن » ، مقدس ساخته میشود . هر گونه « گذشت ازخود » ، ذبح خود ، یا آزردن جان خود است ، که مقدس ساخته میشود . کسیکه جان خود را میآزارد و آنرا ذبح میکند و مقدس میسازد ، آماده میشود، که دیگران را به همان شیوه ، برای اجرای ِ اوامر الاهش، قربانی کـنـد . درایثار، جشن خود ، با همه جانها و انسانها، برپا ساخته میشود ( نه برای ایمانشان ، نه برای کفرشان ) . ایثار، نمیتواند دیگران را ، برای اجرای اوامر الاهش، با قربانی کردن خودش ، ذبح مقدس کند .
الاهانی که ایمان مردمان را، به خود ، یا به رسولشان یا به دین خود ، میطلبـند ، همه ، ناتوان از ایـثار ونثارکردن هستی خود ، هستند . خدا ، هنگامی « ایثاربخش » است که « بُن ِ گیتی » باشد ، وگیتی ، مستقیما از تخم هستی او بروید ، و خودش را درگیتی ، بپراکند وبگستراند و با گیتی بیامیزند وخودش ، گیتی بشود .
و یهوه وپدرآسمانی و الله ، چنین خدایانی نیستند . آنها ، عجز، از ایثار کردن خود دارند . آنها از این عجز مطلق ِخود ، برترین فضیلت خود را میسازند . « سایه هما یا سایه سیمرغ » ، نثارو ایثارگوهر هما و یا سیمرغست . « نثارکردن هما » ، چیزی جز« نسار= سایه » انداختن هما نیست . ازاینرو، آشنائی دقیق با « سایه هما » ، نیاز به آشنائی ژرف ، با مفهوم « ایـثـار» دارد . درک این اصطلاحات ، به کردار تشبیهات ، فقط برای « مشتبه سازی » راست با دروغ است . اینکه خدا ، خود را میافشاند ، ایثار میکند ( جوانمرد است = راد است ) ، تا خدا بشود ، درفرهنگ سیمرغی ، « تشبیه شاعرانه » نیست .
برای درک مفهوم « سـایـه هـمـا » درغزلیات مولوی ، و سپس درک « بنیاد تجربیات دینی در ایران کنونی » ، باید درآغازدریافت که : برترین ارزش درفرهنگ ایران، چه بوده است. فرهنگ ایران ، براین « ارزش » ، استوارشد ، که « آنچه به سـهـولت مـیـتـوان گرفت » ، کمتر ازآنچیزی ارزش دارد که « زود از دست میگریزد» . درحالیکه جهان ومدنیت امروزه، براین اندیشه ، قرار دارد که « آنچه میتوان گرفت و بدام انداخت » و « برآن غلبه کرد، و مالک آن شد » ، بیشتر ازآن ، ارزش دارد که « هنوز نگرفته ، از دست میگریزد » .
به عبارت دیگر، آنچه را میتوان گرفت و بدام انداخت ، بیشترین ارزش را دارد . آنچه را میشود سفت گرفت و تثبیت کرد، و دراختیار خود آورد، وکنترل( ضبط ) کرد ، برترین ارزش را دارد . حتی آنچه در درون چیزها ، ودر درون خودت ، فوق العاده سفت و ثابت وتغییر ناپذیر است ، « بود و جوهر و هویت وذات » آن چیز، ویا هویت تو میباشد . این « سراندیشه ازارزش» ، هم ، اساس مالکیت ، و انباشتن ثروت درجهان ما شده است ، و هم ، اساس « ایمان » و« هویت » ، در ادیان نوری گردیده است . « ایمان » ، ثبات ووفاداری و پایداری ابدی در میثاق است . به همین علت ، موءمنان به این ادیان نوری ، نمیتوانند به مفهوم ِ« دیـن »، در فرهنگ سیمرغی، پی ببرند ، که متضاد با « ایمان » ، و برضد « دینـیسـت که ، وجودش، نیازبه ایمان دارد » . « دیـن ایمانـخـواه » ، جانشین « دیـن زهشی و جهشی و انبثاقی ازبُن انسان » میشود ، و آنگاه همین دین جعلی را ، برای فریب مردمان ، فـطـری هم میخواند !
درست خدایان سیمرغی ، خدایانی بودند که اینهمانی ، با گذرو روند ِ زمان ، وجنبش ورقص وجستجو داشتند . بینش حقیقت ، تا زمانی روی میدهد که انسان ، درجستجو باشد . با دست کشیدن ازجستجو ، بینش به حقیقت هم نیست . جستجو، برترین شادی وخوشی و سعادت است . سیمرغ ، در زمان ، میرقصد ، وهرروز، رقصی دیگر، آهنگی دیگر ، ُگلی دیگر ، بینشی دیگر و برق خندانی دیگر، و خدائی دیگر میگردد ، وهرروز ، نو وتازه میشود ومیگردد و میگـذرد .
همین ارزشی که به تجربیات ِ ثابت وشمردنی وتکراری وسفت وپایدار داده میشد ، سبب پیدایش مفهوم « روح ناگذرا و جاودان » ، و بنا کردن کل ارزشهای اخلاقی و دینی و اجتماعی و سیاسی ، برای انجام کارهائی که بدین غایت برساند ، گردید . با چنین ارزشی ، « ازخود گذشتگی » دراین ادیان ، و دراین گونه اخلاقها ، به کردار « قربانی کردن خود، و درد کشیدن » تجربه میشود . از« خودی » که سفت وثابت است گذشتن ، گذشتن ازحقیقت و ازهستی ، و لطمه زدن به این احساس از ارزش است . هرکار« نیکی » ، گذشتن از« خود » و آزردن خود است . چون بیشترین ارزش را به چیزی میدهد که مالکش هست ، و تثبیت وسفت شده است ، و گرفته شده و دراختیار آمده است ، و آن « خود » است . بدینسان ، « سائقه مالکیت » ، « برترین ارزش» را در اجتماع و مدنیت می یابد . « مالکیت »، موقعی مسئله بنیادی در اجتماع میشود ، که این ارزش دهی ، مطلق وحاد میگردد . « تفکر با عـقـل » ، برای آنست که ما چیزها را تعریف کنیم ( حدودشان را ، کاملا معین وسفت وثابت سازیم ) . هرچه را معین وسفت وثابت شد ، « روشــــن » مینامیم ، چون میتوان « گـرفـت » و شمرد و مقایسه کرد . عقل ، که درغرب Ratio نامیده میشود، با « شمردن » کار دارد( rate + Raten+ Ration) . درآلمانی Vernuft ( عقل ) با vernehmen و nehmen کار دارد که یک معنایش هم « ربودن » بوده است (Duden ). درعربی ، « اکـل »، که خوردن و بلعیدن باشد ، به معنای « عقل» هم هست ( لغت نامه ) . عقل، میخورد و می بلعد . درفرهنگ ایران، معرفت ( که با خـرد بود )، نوشیدن آب است ( اینست که با مزیدن و مکیدن، کارد دارد ، مفهوم ویژه ِ – مـزه ( ذوق ) – درعرفان – ازاینجا سرچشمه میگیرد . انسان ، تخمیست که ، با نوشیدن آب (= باده، افشره گیاهان و شیره کل هستی) ، میروید، و تبدیل به معرفت میشود ، و خرد ازسراسرتنش ، میتراود ) ، و بلعیدن و بادندان گاز گرفتن ، نماد قهرو تجاوزخواهی و آزردن جان است .
محمد ، درحدیث مشهوری میگوید که با دین ِ اسلام ، قریه مکه ، بایدهمه قراء جهان را ، « َاکـل » کند . فرو بلعیدن جهان وانسانها ( ماءکولات ) ، عقل اسلامیست ، وهمان عقلیست که الله ، نخست ، خلق کرده است . خودِ واژه « عقل » ، مستقیما با « عقال» ، یا بندی که بربندپای اسب وشترو..می بندند، تا آنها، نتواند بیش ار محوطه ای تنگ ، راه بروند ، کار دارد .
اینست که مولوی ، عقل و فکر را ، « اصل بـُردن » میداند، که درست برضد گوهر انسان و خرد انسان ( که با عقل تفاوت دارد ) وخدا و بُن عشق آفریننده درجهان است ، که « ایــثـار » باشد .
تـفـکـر از برای « بـُـرد » باشد
تو سرتاسر، همه ایثار گشتی
که اندیشه ، چو دام است ، برایثار، حرام است
چرا باید حیلت ، پی لقمه بریها
در دام انداختن ، « کـُنـد کردن حرکت شکار ، گرفتن حرکت ازصید ، ازحرکت انداختن صید » است . عقل ، به پدیده ها ، به دید « شکارهای گرفتنی » نگاه میکند که فقط برای گرفتن ، موجودند . پس عقل ، حرکت و جنبش ورقص ، و طبعا جان وشادی را ، « ازآنچه میخواهد بشناسد » ، میگیرد.
عقل ، تا تدبیر و اندیشه کند رفته باشد عشق تا هفتم سما
ساقیا تو تیزتر رو ، این نمی بینی که بس
می دواند درعقب ، اندیشه های لنگ ما
درطرب ، اندیشه ها ، خـرسنگ باشد ، جان گداز
از میان راه بر گیر، این خرسنگ ما
عقل برای بدام انداختن هرچیزی و هرکسی، و کسب هرسودی ، باید حیله ومکر وخدعه کند . عقل ، باید هرچیزی را به « وسیله و آلت وابزار» خود بکاهد. صید ی که به دام او افتاد ، آلت او میشود . و کاهش چیزها به « وسیله » ، با« حیله » ممکن میگردد . اینست که عقل ، سرد و زمستانی و زمهریری ( اوبژکتیو ) است . پیوند عاطفی وخویشاوندی ، میان او، و چیزها و انسانها ، بریده شده است . نسبت به چیزها ، نه تنها احساس مهریا نفرت نمیکند، بلکه هیچ احساسی نمیکند. همه چیزها برای او « بی تفاوت » شده اند . همه چیزها برای او ، بی حس و بیجان هستند، وازاین رو آنها ، درک درد و رنج و آزار نمیکنند ، و درآزردن دیگری ( دربه دام انداختن دیگری ، در آلت ساختن دیگری ، در قربانی کردن دیگری ) ، هیچگونه احساسی وعاطفه ای درخود ِاو، پیدایش نمی یابد . عقل ، هنگامی به اوج خود میرسد، که کاملا « ابژکتیو» میشود .
عقل ، نمیتواند خود را « بـدهـد ، ایـثار کند » . عقل ، آن گاه ، چیزکی ازخود ، میدهد ، که « بیشترازآن ، پس بگیرد » . عقل ، فقط به شرطی میدهد که بیشترازآنچه میدهد ، ببرد و بگیرد . « دادن » ، فقط فریفتن ، برای « گرفتن » است . عقل، حتا چنین فکری را نیز به دیگری یاد میدهد ( بیشتر ازآن بگیر که میدهی ، تا عاقل باشی )، که از دیگری، بیشتر ازاین آموزه ، بگیرد .
این تفکرعقول هست که اجتماع را ، تبدیل به « بازار ازهم ربائی » میکند . هرکسی، بامداد یا شبانگاه ، برای شکارکردن، ازخانه بیرون میرود و موقعی میدهد که بیشتر ببرد . پس برای « کندن ِ ریشه ِ چنین عقلی » ، باید ، دانا و بینا ( باید خردمند ، که گوهر متفاوت با عاقل دارد ) ، نماد این آزمون برای همه بشود که بینش و دانش ِخـرد ( برضد عقل ) ، ایثاری ورادی هست .
ایثار میکند ، بی آنکه روی پاداش دادن ، معامله و تجارت کند . خرد ، ایثار میکند تا دیگری را شاد سازد ، ودرشاد کردنست که او، شاد میشود . بینش و دانش خود را ، برای آلت ساختن دیگران، برای بدام انداختن دیگران ، برای قدرت یافتن بردیگران ، بکار نمی برد . رنـد حافظ ، با آنکه با همه شیوه های « بدام اندازی و تـزویروقلب سازی » آشناست ، ولی هیچگاه تن به آن نمیدهد که ازان دامها و تزویرها و ریاکاریها وشیوه تحمیق مردم وفریفتن مردم ، بهره ببرد.
ازاین رو بود که دانش و بینش ، در فرهنگ ایران ، ایـثـارکـردنـی بود . ازخود واژه « اندیشه وانداچه» ، میتوان این فروزهِ ایثاری را دید. « اندیشه یا انداچه » ، با « انـد» و «هـنـد= هه ند » کارداشت ، که به معنای « تخم » و« تخمدان =زهدان= هه ند » باشند . « بهمن » ، اندیمن و هندیمان است که «اند+ مینو= هند + مینو یا مینوی مینو» باشد ) «انـده» ، درتحفه حکیم موءمن ، به معنای « بیضه= تخم» است . براهماند( برهم + آنداBrahm+aanda ) درسانسکریت ، که به معنای « تخم برهما » میباشد است ، به کل عالم و جهان و عناصرحواس، اطلاق میشود. Andaانـد= تخم است و برهم ، همان « برم » ایرانیست که درجلد پیشین ازآن سخن رفت وهمان « بُن جهان وزمان» است ( بهمن = برهمن ) . در واقع ، « برهما اند » ، همان معنای « بهمن » را دارد که « تخم همه عالم » است ( رجوع شود به اوپانیشاد، دکترتاراچند + جلال نائنی ) . پس گوهر اندیشه ( چه تخم و چه تخمدان )، پاشیدن و افشاندن و وشتن است . ارتـا ، ارتـا خوشت ( نام اردیبهشت، درفارس) و ارد وشت ( نام اردیبهشت، درسغدی وخوارزمی )است . پس« ارتـا » ، خوشه و« وشی» ، است ، و « وه ش و وه شاندن » ، همان افشاندن ، و دوباره زنده و نوشدن وشاد وخوش شدن است ( شرفکندی ، فرهنگ کردی – فارسی ) . ونام اردیبهشت درسجستان ( آثارالباقیه )، « راهو» است، که همان « رگ» باشد.
در بخش سیزدهم بندهش ، پاره ۱۹۶ ، ارتا واهیشت ، رگ و پی باهمست .در گزیده های زاداسپرم ( بخش ۳۰ پاره ۶ ) بهرام ، رگ است . « رگ» و « راد» ، دراصل ،یک واژه بوده اند ، چون در تبری به رعد ، «راد» گفته میشود و درافتری ، به رعد ، « رگ » گفته میشود . ( راهو یا رگ ، همان راتـو= راته = راد = ارتی= ائـورتا میباشد ، راتـو، رته ، رد = ارتـا) . درکردی هم به رگ، ره هـ میگویند. به عرق النسا، ره هیش ، و به شریان، « ره هی خون » ، و به جهاز عروس ، ره هیل و ره هال گفته میشود . به سپید رگ ، ره ها سپی گفته میشود . ازآنجا که واژینا و زهدان عروس ، اصل پیدایش و زایش هست ( نای زن شمرده میشود ) بدین علت ره هیل ، جهازعروس است . خود واژه « خرد khratu» نشان میدهد ، که خرد ، چیزی جز « خودافشانی ارتا » نیست . این « ارتا » هست که همان رد و رادی میباشد .
خرد ، روند خود افشانی « ارتا » هست ، چون ، نام خود « ارتا » که سیمرغ وهما ست، همچنین پـسـوندِ خود ِ واژه خـرد ( خـرتـوkhratu ) ، همان رتوrtu ( درسانسکریت ) و رتrat ورد rad و راد است . تلفظ دیگر « ارتا » ، رته ، و رد وراد است . ارد وشت ( ارتای وشتنده، ارتای وشی ) ، ارتای « افشاننده » و رقصنده و شاد کننده و ازنو زنده کننده است.
« وه شی + وه شاندن » ، که پسوند نام «ارد وشت » ، درسغدی وخوارزمی ( ارد+ وشت ) است ، بهترین گواه برآنست . چرا « خرد » ، راد وافشاننده است ؟ چون پسوند « راتو» ، یا راد ورد، به معنای، « نـی » است، که هم « اصل زاینده است، وهم اصل باد و آهنگ و نوا و رقص وجشن و جان » است . واژه های مربوط به « نی » که فروان بوده اند ، درین فرهنگ، برابر با زن بوده است ، و ازاین رو، زائیدن ، برابر با نواختن نی (یا جشن ساختن )، وهمچنین روان شدن « افشره نی = هوم = سوما » نهاده میشد . دین زرتشتی ، بشدت، با تصویر آفرینش جهان از« نای به » که « زائیدن » باشد ( با زنخدایان ) میجنگیده است . اینست که همه این واژه ها مربوط به نی ، مسخ و تحریف یا سرکوب یا حذف ساخته شده اند . ولی به « نی» درانگلیسی ، « رید reed» میگویند ، که ریشه ژرمنی اش، بنا برفرهنگ اوکسفورد herod+ hreudo میباشد ، که همان «هره hra» درایران میباشد، و بایستی مرکب از« rod+her » یا « reudo+hr » باشد که به معنای نای بزرگ ( نای نای ) است . شهرهروم درشاهنامه = شهرزنان میباشد، ومعمولا درشاهنامه « روم » به نواحی که درآن زمان، درشمال شرق ایران ، پیرو دین زنخدائی بودند ( آنجا که سـلـم = سه نای = Sairima ، حکومت میکرد ) اطلاق میشده است . درست واژه رید (= نی ) درانگلیسی ، اینهمانی با واژه « هره » دارد، که به معنای « نی = کانا و زن » بکار برده میشده است . این واژه « هره » که نای باشد ، ازجمله درپسوند واژه « بهار vanhra» که دراوستا « vanhra= vanh+ hra» و« ven+ ghre » نامیده میشود، بکار برده میشود ( یوستی ). « بـهـار» ، به معنای نـای ِ بـه است (نای= غره = هره ، مانند ِ شادغریا غره نای= کرنا ، ماهی کر دراوستا ) ، و بـهـار، به معنای « نای به » است که نام سیمرغ است . ( بهار= وی + هره نیز، به معنای نای به ، نای سیمرغ، یا نای ِ وای به است )
« vanh=ven » به معنای « به » است ، و بخوبی معنای « غره= گره » را میشناسیم که « نی » است .« گلو» که نی باشد ، گرو = نی است . وازاینجا معنای « هره » که متناظر با آنست ، نمودار میگردد . « بهار» ، نای به ، یا بسخنی دیگر، سیمرغ است . ایثار ِ بهار، همان « ایثارسیمرغ یا ایثار ارتا» است .
هنگام نثار و دُرفشانی چون ابـر، به وقت نوبهارید
اشکوفه برگ ساخته بهر نثارشاه
کاندر بهار، شاه ( سیمرغ ) ، به ایثار میرود
به بهار، ابر گوید به دی ار نثار کردم
جهت تو کردم آنهم ، که تو لایق نثاری
ونام دیگرنای درانگلیسی cane است که برابر با کانا وکانیا و غـنا ( تغنی ) است، که به معنای نای و زن ، درفرهنگ ایرانست( واژه کـنـشـت= نیایشگاه زنخدا ، وکنیز درفارسی ، که ن = خنده + که نی و کنه = دختر+ کنیشک = دختر+ کنا = دوشیزه درکردی ، ازاین ریشه است ) . ازجمله واژه « کان= معدن، و کانی درکردی= سرچشمه » ازهمین ریشه برآمده اند .
پس ، «ارتا» و« ارتی » و« ارتو» و« رته» و« رد » و « راد» ، دراصل همه تلفظ های گوناگون ، با معنای « نی » بوده اند، که الهیات زرتشتی تا توانسته ، خاطره آنها را از متون ، محو وحذف وتبعید ساخته است .
« ارتی = ارطی »، هنوز به شاهرگ گفته میشود . در سانسکریت ، « نـادی» ، که نی باشد ، دارای معانی ۱- لوله ۲- ماسوره ۳- نبض ۴- رودخانه ۵- رگ ۶- ساقه مجوف گیاه ۷- صدادارو غرّان ۸- مقیاس زمان و ناد به معنای صدای بلند وآوازو صدای غنه ... و نادیک ، عضولوله مانند مثل ورید و شریان وغیره است ( اوپانیشاد، دکترتاراچند )
اردیبهشت ، رگهای انسان بود، که خون ( جیو درسانسکریت ) درآن روان بود. ارتا و بهرام باهم ، رگ وپی جانها و انسانها هستند ( نه بطورتشبیهی ) . ارتا ، همان واژه« ارس و اصحاب رس درقرآن » است ، که رود میباشد . ازآنجا که حافظ ، دیگر نام « خرّم» که نام دیگر ارتا بود، نمیتوانست بیاورد ، دو نام « فرّخ » و « سلمی » را ، که نامهای دیگراوهستند ، درغزلیاتش بارها میآورد :
ای صبا گر بگذربرساحل رود ارس
بوسه زن برخاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمی که بادش هردم ازما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و با نگ جرس
محمل جانان ببوس آنگه بزاری عرضه دار
کزفراقت سوختم ای مهربان فریاد رس
« ارس » ، همان ارتا وسیمرغ است ، و سلمی sai+rima همان سئنا و سیمرغست . زائیدن( خون حیض درکردی = ویناو= آب نی ) وروئیدن و باریدن و جوشیدن آب (زهش = جهش ) ، روند افشاندن ( جوانمردی و رادی ) شمرده میشد ه اند . این نای ( راد = رد = رگ) است که راد ( افشاننده = جوانمرد ) است .



« خـرد » درهـرانـسـانـی ،
ایثار ِ « ارتا = سیمرغ= رد » است
ردان ِاَشــوَن ، نام خدایان ایران

با روشن کردن این واژه ها و پیوندهایشان ، مقصود ، مته به خشخاش گذاشتن به واژه ها نیست ، بلکه مقصود آنست که دراثر این گونه بررسیها ، ویافتن ریشه واژه ِ«خــرد » ، به تجربه ویژه ایرانی از « خـرد » ، پی ببریم ، و گـوهـر« خرد » را درفرهنگ ایران ، بازشناسیم ، تا بتوانـیم براین آزمون ویژه فرهنگ ایران ، نو بیندیشیم و ازخود ، بیندیشیم ، چون این آزمون از « خـرد» ، ویژگیهای خودش را دارد، که با پدیده «عقل » در فرهنگ یونان ، فرق کلی دارد . خـرد ، دراندیشیدن ، نای میسراید .
درپهلوی ، به نواختن نی ، نی سرائی میگفته اند. « ســرود » ، نوای نی بود . اندیشه ، سرود نی است . اندیشه ، جشن ساز است ( یسنا= جشن) . خرد ، بینش خندان ، بینش شاد میآفـریـند . یوستی « خـرد » را به شکل خرتو khratu آورده است ، ورایشلت ، آنرا به شکل « خره Xara+ تاو taw » آورده است . این واژه را ، با دانستن گوهر خرد و اندیشیدن درفرهنگ ایران ، واینکه خرد ومغز، با « ماه » برابر نهاده میشده اند ( ماه = چشم = خرد)، و مغز ، اینهمانی با ماه دارد( در گزیده های زاد اسپرم ) ، میتوان واژه « خرتو» را چند گونه ازهم برید . یا اینکه خرتو ، مرکب است از« ratu+kha » است، یا آنکه مرکب است از« taw+ khara یا ratu + +khara » . « خه kha»، دریوستی به معنای « چشمه و گنج » است . « خی» ، در کردی ، به معنای شبنم و «عرق جسم و عرق بدن » است ( خوید = تروخیس ) . راتو ، همان راهو ، است، که به معنای رگ ونای ورود است . پس« خرتو» ، دراین صورت ، به معنای « خون یا شیرابه ِ روان درنای و رگ » است ( که همان افشره هوم = سوما ) میباشد . درتبری، به قنات که « وین = نی » شمرده میشد ، سوما میگویند . به گلوکه « گرو=نی » باشد ، هم« نی » وهم درگویشهای گوناگون ، « هوم » گفته میشود . « خره » از سوی دیگر، هم به واژه « خرخره » برمیگردد، که گلو(= گرو ) ونی باشد( درتبری به گلو که نی است ، خـَر گفته میشود ) ، هم همان «خار» و« خاره » است، که به معنای زن وماه و سنگ است. در برهان قاطع ، میآید که : خار دارای معانی ۱- ماه بدر که ماه شب چارده باشد و ۲- سنگ خارا . « خرسه پا » در بندهش ، همان « ماه است که مرکب از سه خدا هست » و برای رد پا گم کنی ، خر سه پا شده است ( سه انگشته ، سه تخمه ، سه چشمه ، سه شاخه ... ) . خار به مو هم گفته میشود ( خارچینه ، موچینه هست ) و میدانیم که « مو» ، ارتا فرورد = سیمرغ ،است و درتابهای لغت ، « سن » نیز خوانده میشود . بالاخره ، خاره دربرهان قاطع ، ۱- سنگ خارا ۲- زن ۳- جاروئیسست که سقف خانه را بدان روبند ( سقف خانه = ساپیته = سبد ... بررسی گسترده اش درکتاب – گاو برزیگر - آمده است ) . « خره » ، پیشوند « خرد » ، همین تصویر است که برآیندهای گوناگونش ۱- ماه بدر ۲- سنگ ( ماه ، کلیچه سیم ، سیم همان معنای سنگ را دارد ) ۳- زن ۴- مو ( = سن = ارتا فرورد ، خود مو هم معنای نی داشته است ، مویه ، آهنگ نی است ) .
این معانی ، همه ازیک تصویر، برخاسته اند . پس « خره + تاو» ، به معنای ، تابش وتراوش و زایش ازماه ، یا زایش اززن آبستن ، یا ازنی، یا از سنگ (= امتزاج و اتصال دواصل ) است . این معانی ، همه درحقیقت واحدند . و خرد ، مانند ماه، یا نی ، یا خوشه یا زن ، اصل افشاننده و ایثار است . به همین علت ، ماهی که خورشید را میزاید ، و خـرد آسمانیست( مجموعه همه خردهاست ) ، ارتائیست که خود را ایثار میکند ، و میافشاند ، وهر خردی در زمین ، دانه ای و بذری افشانده شده ، ازآن « خوشه خرد= چشم آسمان » است . خدا به انسان ، دانش و آموزه نمیدهد ، بلکه خرد خودش را درگیتی ، پخش میکند ، و همین ویژگی افشاندن ، گوهر هر دانه ای افشانده شده ازخردهاست. درگویش افتری ، به « دانه » ،« سینهcine» گفته میشود ، که همان « سینا = سئنا = سیمرغ » باشد . هر دانه ای ، خودِ سیمرغ است . اینست که « خرد » ، « خره + راتو » ، « ماه ِ ایثارکننده وافشاننده » ، یا « زن آبستن افشاننده و زاینده » یا «kha= چشمه ایثارگرkha+ratu است یا « چشم ایثارگروافشاننده » است .
در مینوی خرد ( تفضلی ) بخش دوم میآید که : « پرسید دانا از مینوی خرد ، که رادی بهتراست یا راستی یا سپاسداری یا خرد یا کامل اندیشی یا خرسندی .... مینوی خرد ، پاسخ داد که برای روان ، رادی ، و برای همه جهان ، راستی و درتن مرد ، خرد ....» یا دربخش سوم میآید که : « پرسید دانا از مینوی خرد که کدام کارنیک ، مهمتر است و بهتراست .... مینوی خرد پاسخ داد که مهمترین کارنیک ، رادی و دوم راستی و سوّم گاهنبار.. است » . گاهنبارها ، جشن آفرینشهای بخشهای گوناگون از تخم اند . « راستی ، که پیدایش گوهر انسان یا هرجانی میباشد » و « اندیشه های خرد » و جشن های آفرینش ازتخم وتخمدان (= آذر) ، همه « روند های گوناگون افشانندگی » هستند .
حقایق ، همچو کشت و تو، بهاری
بتو یابد شقایقشان ، ظهوری
تجلی کن ، که تا سرمست گردند
کنند اجزای عالم ، مست شوری
سیمرغ ( ارتا فرورد= فروردین ) ، یا خدا ، خودش ذاتا ، بهاریست که با آمدن ، حقایق ، ازهمه جانها و انسانها ، میشکوفد . « راستی » که چیزی جز همین « ارتا » نیست ، درفرهنگ ایران ، محدود به سخن گفتن نبود ، بلکه فرا افشاندن وپیدایش گوهرانسان بود . خدا ( ارتا ) ، راست بود ، چون خودش درتمامیش ، تبدیل به گیتی ( ارض = Erde= earth) میشد . درتبری به پاک ، ارتا میگویند . این مصرع حافظ ، درست معنای راستی درفرهنگ ایرانست که « به صدق کوش که خورشید زاید از نفست » . صداقت حافظ که حاوی معنای « راستی » است ، اقرار به ایمان به اسلام نبود ، بلکه « زائیدن گوهرخورشیدی خود انسان » بود . پدیده « راستی » ، آن پدیده ایست که ما امروزه ، « آزادی » مینامیم . راستی خرد ، افشاندن گوهر خرد ، یا آزادی خرد در اندیشیدن بود . خرد ، در اندیشیدن ، باید دیگران را به اندیشیدن آبستن کند ، باید خردها را « خود افشان » کند . ارتا و اشا و ارشه ، تلفظ های گوناگون یک تصویرند ودارای یک معنایند . اشه هم معنای پاک و پاکی و صفا را دارد . پاک ، کسی است که گوهر خود را میزاید . گواه براین معنا ، آنست که درهزوارش ، پاک ، مادر است ( یونکر) . همچنین ارشناونت arsh+navantبه معنای « آبستن شده ، گشن شده » است . ارشتات arshtat، که زنخدای راستی است ( نام خدای روز ۲۶ هرماهی) ، نامش « شادباش » است( برهان قاطع )، که به معنای ِ « نـثار» است . ارشتات، اصل راستی است ، چون آنچه بدان آبستن است ، نثار میکند . ازاین رو به خرد پاک وراست ، ارش منه arsh+ mananhگفته میشود ، چون آنچه بدان آبستن است ، میزاید . آرش کمانگیر هم، که همین « ارته » هست، درانداختن تیر ، نابود میشود ، چون درتیرش ، کل هستی خودش هست که ایثار میکند ، ازاینرو تیرسیمرغ ، خود سیمرغ ، ومانند « آذرخش» ، تخم عشق است . ازاین بود که دراصل ، ارتا ( سیمرغ ) ، اشونashavan بود . خدایان ایران ، ردان اشون بودند . سپس ، این صفت وفروزه « اشون » را که بیان « پاکی و راستی ، در روند ِ خود افشانی و ایثاربخشی » بود ، به این و آن، داده اند، وبی معنا ساخته اند . خرد حقیقی هم ، اشه خرته asha+khrarhwa است ، چون خود را که آبستن است ، میافشاند و این پاکی ( ارتا ، مادری ) است . به هرحال ، دیده میشود که گوهر « خرتو » یا خرد ، راتو هست که رادی وارتا باشد . به عبارت دیگر، آموزگار و موبد و فقیه و پیامبر، آنگاه خردمندند که ، فقط ، خرد خود را ایثارکنند . آنها ، نباید معلومات و آموخته های خود را، به دیگری انتقال بدهند ، چون این کار ، ایثار نیست . بلکه آنها باید ، « خرد» دیگری را آبستن و زاینده وخود زا کنند . این کار، ایثارو نثار است. ایثارکردن ورادی ، هرگز « رابطه حاکمیت – تابعیت » و « قدرت و اطاعت » ایجاد نمیکند . درواقع آنها نباید دانش و معلومات خود را ، به دیگران به قیمت خوب بفروشند ، یا بشرط تابعیت ازخود ، با آنها معامله پایا پای کنند ، بلکه باید خرد دیگران را بیانگیزند و آبستن کنند، تا خودشان ، چشمه زاینده شوند .
ایثار، دام نمیگذارد، تا بگیرد و غلبه کند . خواستن تابعیت واطاعت ، از آموزگار واز موبد واز فقیه واز پیامبر و از خدای عالم ، در جهان ایثار ، حرام میباشد .« دانش » ، هنگامی اصل قدرت ورزی میشود، که متاعی میشود که مالک آن ( الاه ِ دانا و همه آگاه ) با قرارداد و میثاق و پیمان تابعیت و اطاعت ازآنکه میگیرد ، به مردمان میدهد. درفرهنگ ایران ،« بینش » ، تابع اصل ایثار و رادیست .

تراژدی فرهنگ ایران

منوچهرجمالی


تـراژدی ِ فرهنگ ایران
پیکار برای « یک غایت مشترک »
ولی با« دوشیوه متضاد »است

برای زرتشت،«اصل زندگی» و«اصل ضدزندگی»
بطوربدیهی ، دوچیز روشن ازهمدیگر هستند
مفهوم « روشنی ناب ِ» زرتشت
درجدابودن ومتضادبودن ِکامل«همزاد»،پیدایش مییابد

برای زال زر، تفاوت اصل زندگی و اصل ضدزندگی راباید همیشه ازنو، در« تاریکی ِهـنگام » جـُسـت

زال زر و زرتشت
دو مفهوم متفاوت از« خـرد » دارنـد

از دیـد گـاه ِ زال زر
اصل زندگی ( آبه جی= آب حیات )
و اصل ضد ِ زندگی(اژدها) چیست ؟
و تضادش بــا
با دیدگاه زرتشت از« اصل زندگی »

این پرسش ، نه تنها پرسش امروزی ما هم هست، بلکه پرسش همیشگی انسان خواهد بود ، و پرسش همیشه ِ بنیادی فرهنگ ایران بوده است . با این پرسش ، زندگی کردن برای انسان ، بدیهی بودنش را از دست میدهد . درحیوانات ، زندگی کردن ،« مسئله» نیست . روزی ، انسان ، انسان شده است، که این پرسش، برایش درهرکاری که میکند ، مسئله شده است . امروزه هم هرانسانی ، آنگاه ، انسان میشود که این پرسش (زندگی ، چیست ؟) ، برای خود او، « مسئله» شود .
برای زرتشت « ژی= اصل زندگی » و « اژی= اصل ضد زندگی »، بطور بدیهی ، دوچیزکاملا روشن ازهمدیگرهستند . این « شناخت روشن » ، درهرانسانی ، فطری ( چـِهری = چیترائی) هست ، و« مسئله» نیست . انسان ، فقط باید میان این دو ، که همیشه همان هست که بوده است ، که دراثرتضاد باهم و پیوند ناپذیر بودن باهم ، دوواقعیت بطور بدیهی کاملا روشن ازهمدیگرند ، یکی را برگزیند ، و چون این دو ، دراصل « همزاد » بوده اند ، باید ازآن پس ، همیشه برای آن « ژی = اصل زندگی » که میشناسد و روشن است و برگزیده است ، برضد « اصل ضد زندگی » بجنگد . خویشکاری « خرد » ، فقط به « برگزیدن دو اصلی که دراثرجدائی و تضاد »، کاملا ازهمدیگر قابل تشخیص و تمایزند » ، یا بسخنی دیگر، کاملا روشن هستند ، کاهش می یابد . خرد ، درتاریکی رویدادها و هنگامها ، نمیجوید و نمی آزماید ، تا پیدا کند، که چه چیزی ، « ژی » ، و چه چیزی « اژی » هست .
وارونه این دیدگاه ، موضعگیری ِ زال زر است . برای او ، اصل زندگی (=جی ) و اصل ضد زندگی را، باید در درون تاریکی ِ هنگام و رویداد وعمل ، نو به نو، با خرد جـُـسـت ، وکسی پیشاپیش، آنرا بطور بدیهی نمیداند ، وبرایش روشن نیست . خویشکاری ِخـرد ، ازهمان آغاز، جستن و پژوهیدن و آزمودن درتاریکی هست ، تا خودش درهرعملی وهنگامی ، بیابد که « ژی » و « اژی » کدامند . مفهوم « خـرد » نـزد زرتشت ، با مفهوم « خـرد » نزد زال زر، بسیار باهم فرق دارند .
از دید زال زر ، در تاریکی هر« بـُرهه زمانی ، هر آنی، هرساعتی ، هر روزی » ، درتاریکی هنگام ، باید ازنو، جستجوی « شناخت ژی از اژی » را بکند ، و دراین جستجوست که « ژی و اژی » را درهرهنگامی ، ودر تاریکی هرعملی ، ازهم تشخیص میدهد. گـُزیـدن که همان وِیزیدنwizidan است ، دراصل ، ازهم شناختن دوچیزاست که به هم پیوسته اند، و فقط مانند فرق سرwizard-wars با شانه کردن ، یا با « غربال کردن و الک کردن دانه ها که ازهم جدایند » ، باید آنهارا ازهم جداکرد . این فرق یا « تارک سر» ، ویژگی « بهمن »، یا بُن خرد کیهانی درهرجانی و انسانی ، نزد زال زر است . « خرد» بهمنی ، درشناختن ، ازهم نمی درّد و نمی بـُرّد ، و ازهم ارّ ه ، یا ازهم چاک وشـق نمیکند . بینش ِ « خرد» ، روشنائی نیست که گوهر، ارّه و تیغ و کارد ( کرانیدن ) ودندان نیش درّنده دارد. « روشنی وبینش خرد» ، ویژگی دریدن و پاره کردن و بریدن و به دونیمه ارّ کردن ندارد . بهمن که بُن خرد است ، اصل ضدخشم است ( نمی آزارد ، نمی زند ، درگوهرش ، اژی نیست ، از زدن وآزردن ، کام نمی برد، زدن و آزردن وبریدن را مقدس نمیسازد ). ژی و اژی ، درهرهنگامی ، درجستن ازنو، ازهم روشن « میشوند » .« ویزوستن » به معنای امتحان کردن و پژوهیدن است . خویشکاری خرد ، دیدن ( نگاهبانی ) برای نگهبانی و پاسداری از جان ( ژی ، گیان ) است . ازاین رو هست که نخستین پیدایش بهمن (= بُن خرد درهرانسانی ) ، مـاه ، یا چشم بیننده در آسمان تاریک است ، که نامش ، « بـیـنـا » هست . چشم یا خرد هرانسانی ، ماهـی هست که هر روز ازنـو ، خورشید را میزاید . ماه ، خردیست که با بینش درتاریکی ، آغازمیکند، و بینش در روشنائی را ازخود، میزاید . بینش ، زایمان ِ از تجربه تاریک درهنگام تاریک است . از« جستجو و آزمایش درتاریکی » ، به « بینش در روشنائی ، به خرد خورشید گونه » میرسد . « خردِ بیننده درتاریکی» ، « خرد بیننده در روشنائی » را میآفریند . مامای این زایمان بینش خرد درتاریکی و زایانیدن کودک خورشید ( بینش در روشنائی ) ، سروش است ، و هرانسانی ، سروش ویژه خودش را دارد .خرد ، در « ویزیدن » ، تنها بر نمیگزیند ، بلکه امتحان میکند و میپژوهد ، و پس ازپژوهش و آزمایش، به داوری و تصمیم گیری ( wizir) و برگزیدن میرسد . نـزد زرتشت ، این راه ِ جستجو و امتحان کردن و پژوهیدن و جدا ساختن ، نادیده گرفته میشود . خـرد ، فقط دراثر روشن بودن تضاد ِ ژی و اژی ازهمدیگر، فقط باید برگزیند . نزد زرتشت ، « آزادی » ، دراین حق وتوانائی گزینش، خلاصه میشو د . ولی نزد زال زر ، آزادی ، برشالوده ِ حق وتوانائی جستجوو آزمایش خود هرانسانی ، برای یافتن زندگی ازضد زندگی ، قرارگرفته است .
نزد زرتشت ، بدی ( آزارجان ، یا اژی )، یک ویژگی همیشگی و مداوم چیزیست . یکی از دوهمزاد ، « درگوهرش ، اژی هست » . دراین صورت ، « اژی = ضد زندگی » ، اینهمانی با « هستی ، با بُن آن چیز» می یابد . دشمنی ، دشمنی با « هستی دشمن » ، دشمنی با « اهریمن» میگردد ، و لو وجود این اهریمن نیزانکار گردد ، چون نامش را بطور آشکار، زرتشت نبرده است . چنین اندیشه ای ، تحول یا دیگرگون شوی ِ « آنچه همیشه همان ، وهمیشه همان ماندنی است » ، انکارمیشود . اینکه زرتشت ، سپنتا مینو را تاءیید میکند، نمیتوان منکر وجود همزادش شد ، ولو نام دشمن ، برای خوارشماریش ، یا به علت دیگر، برده نشود . همزاد یا یوغ یا سنگِ سپنتا مینو ، « انگره مینو» ، کسی جز« بهرام» نبود، واین همزاد ، هزاره ها بنیاد اندیشگی فرهنگ ایران بود ، و همزاد یا یوغی نبود که زرتشت خودش ، اختراع کرده باشد و نوآورده باشد . زرتشت ، میدانست که این شاهرگ فرهنگ سیمرغی است ، و درست میخواست ، این شاهرگ را با یک ضربه ، ببـُرّد .
شاید « بهرام » در محیطی که زرتشت میزیست ، ودرآنجا به اندیشه خود انگیخته شده بود ، چهره ای خونخوارو پرخاشگر داشت ، ولی بهرام ، نزد زال زر و خانواده اش ، چنانکه درهمان بهرام یشت نیز میتوان دید ، نیروی بینائی ِ ماهی کر، و نیروی بینائی اسب ، ونیروی بینائی« کرکس زرین طوق » را دارد ، که تعریف « دین » دراین فرهنگ بوده است . دیـن ، چشمیست که درتاریکی ازدور، ریزترین چیزیا جنبش را می بیند . البته بهرام ، وارونه آنچه دراین یشت آمده ، آفریده اهورامزدا نبوده است ، بلکه خودش ، جفت ارتا ، وباهم ، بُن هستی وزمان و انسان بوده اند . درهمین یشت، خود بهرام ، به جانوران بی آزار ( گئوسپنتا= جان مقدس ) تحول می یابد . به عبارت دیگر، خودش بُن همه جانهای بی آزارهست ، و این خودش هست ، از « اژی » باید نگاهبانی شود . بهرام ، ازجان خودش ( ژی ) که تحول به همه گیتی یافته ، ودرهرجانی هست ، باید پاسداری کند . به سخنی دیگر، درهرجانی ( ژی ) ، نگاهبان و پاسدار جان نیزهست ، که همان « چشم بیننده از دور ودرتاریکی » هست که « دین » یا «بینش زایشی ازخودا انسان » نامیده میشود . این اندیشه ، با ادعای زرتشت درگاتا ، درتضاد است .
زرتشت ، ازتصویر« بهرام = مرّیخ »، که درمحیط تنگ ِخویشتن داشته ، مفهومی کلی و عمومی ساخته است ، و دردسر، ازهمین جا شروع میشود . این تصویر بهرام یا انگره مینو ، درمکانهای دیگر، کاملا برضد تصویری بوده است که زرتشت داشته است . بویژه که سام وزال ورستم ، این تصویر بهرام را داشته اند که او نگهبان جان ( ژی ) هست . در سانسکریت ، بخوبی میتوان دید که « انگره » ، مارس ، یا خدای جنگست که ازخونریزی ، کام می برد . چنین تصویری از انگره مینو = بهرام ، فقط در زیستگاه زرتشت رایج بوده است ، وزال زر، چنین تصویری از« انگره مینو = بهرام » نداشته ، وطبعا نمیتوانسته است ، انگره مینو را مانند زرتشت و گشتاسپ واسفندیار، « اژی » بداند . طبعا ، داشتن چنین مفهومی از دشمنی ، که ضدیت با وجود، یا ذات ِ دشمن دارد ، بر خلاف آئین « ارتا وسروش » بوده است که زال زرو رستم، پیروش بوده اند .
اینهمانی دادن «اژی» با « فطرت وگوهر دشمن » ، از دید زال زر ، یک اشتباه کلی است . ولی درست این اشتباه نزد زرتشت ، « ویژگی وجود » میشود . « انکارنام یک چیزیا پدیده »، هنوز انکار وجود خود آن چیزنیست . خیلی ازپدیده ها پیش ازآنکه نامشان کشف شود ، وجود دارند ، ولی بنام شناخته نشده اند . درقرآن هم ، اصطلاح ِ سیاست و قدرت ، بکاربرده نشده ، ولی درهر آیه اش ، سائقه سیراب ناشدنی قدرتخواهی الله ، فوران میکند .
خیلی چیزها ، زمانها ی دراز، بی نام و گمنام میمانند ، ودرست دراین بی نامی و گمنامی و « ناشناخته بودن » ، تاءثیر فوق العاده خودرا ادامه میدهند . هرقدرتی ، در بی نامی و گمنامی ( در پرده ) بهتر و پرزورتر، تاءثیر میکند . به همین علت ، « نفوذ سیاسی » ، خیلی اهمیت بیشتر دارد تا « قدرت » سیاسی، که زودچشمگیراست ، و بهترمیتوان آنرا ازتاءثیر باز داشت .
تکیه کردن به همین تصویرویژه بهرام = انگره مینو ، که فقط در محیط اولیه زندگی زرتشت ، اعتبار داشته ، علت بزرگترین فاجعه ها درفرهنگ وتاریخ ایران گردیده است. برای زال زر و خانواده اش ، از« اهریمن= بهرام» ، «اصل اژی » ساختن ، ، غیرقابل تصور ، و توهینی به مقدساتشان بوده است ، چون اهریمن یا انگره مینو( بهرام ) ، با ارتا ، جفتی بودند که بیانگر عشق ومهردربُن زمان و هستی بودند ، و درست دراثر یوغ بودن آنها باهم ، « ژی » و « اصل ژی » بوجود میآمد .
ولی اندیشه روشن بودن « ژی » و « اژی » ، به کردارضد ، درضمیریا بُن هرانسانی ، که زرتشت ، گرانیگاه آموزه اش قرار میدهد ، سطحی سازی زندگی و ضد زندگیست .« اژی = ضد زندگی » ، خودرا درپیش چشمان ، لخت وبرهنه نمیگذارد ، و به خود، درست ، صورت « دوستی زندگی یا ژی » میدهد ( اهریمن ، درنخستین داستان شاهنامه ازکیومرث ). « اژی » ، همیشه یک شکل وقیافه و اصطلاح ندارد ، بلکه هرلحظه به شکلی دیگر درمیآید وخودش را واژگونه آنچه هست ، پدیدارمیسازد . بدینسان ، برگزیدن میان ژی و اژی ، بسیار پیچیده و متغیراست .
اینست که از دید گاه زال زر، خـرد ، باید همیشه ،« ژی » را درهرهنگامی ازنو ، درتاریکی و گمشدگی و واژگونگی و نهفتگی ِ ، از « اژی = ضد زندگی » دراثر جستن و آزمودن و جداساختن، با تجربه شخصی ، بازشناسد . در، « ویزیدن» ، که « شناخت ویزارد ورس = تارک سر درجداکردن موها ازهمدیگراست ، خبری از میان، شق کردن سروکله به دو نیمه نیست . گزیدن ، ازهم بریدن و ازهم پاره کردن ومتضاد ساختن باهمدیگرنیست، بلکه شناخت « دیگرگونه بودن» است . درست این، همان اندیشه ایست که درشعر اسدی طوسی ، بازتابیده شده است
چو دردشمنی ، جائی افتاد، رای
درآن دشـمـنـی ، دوسـتـی را بـپـای
آنگونه و آن اندازه دشمنی بکن، که راه دوست شدن با دشمن ، برای دشمن ، گشوده و بـازبـمـانـد. هیچ دشمنی ، « ضــدِ پیوند ناپذیر» ، یا به اصطلاح الهیات زرتشتی ، « اهریمن» نیست ، که نتوان اورا تحول به دوست داد .
درست زال زر و خانواده اش ، درجنگهای با بهمن ، پسر اسفندیار ِ زرتشتی ، این مـرز دشمنی را ، همیشه نگاه میدارند ، ودراین روش سیمرغی ، پایدارمیمانند ، با آنکه بهمن، دراثـر تفکرجهاد دینی اش ، کینه توزی را با خانواده زال زر، به بی نهایت میرساند ، و دشمنی را ، تبدیل به دشمنی مطلق وفراگیرمیکند و درجنگ و دشمنی و کینه توزی وجهاد ، حد و اندازه نمیشناسـد . ولی درست ، همین شیوه رفتار خانوداه زال زر ، دربرابر آن کینه توزی بیحدِ جهادی ، درپایان ، سبب تحول ناگهانی « منش بهمن زرتشتی » میگردد ، وباز راه دوستی را با کسانی پیش میگیرد که به علت اختلاف عقیدتی، دشمن مطلق و اهریمن پنداشته بود . این یک مفهوم فوق العاده انسانی ، در مرزبندی حد دشمنی درهرجنگیست ، که بنیاد فرهنگ سیاسی سیمرغی بوده است .

سنجش خوان یکم رستم ، با تجربه زرتشت از اژی

برای نمودارساختن تفاوت این دو دیدگاه ( زرتشت و زال زر)، باید نگاهی کوتاه ، به نخستین خوان رستم انداخت ، که سراندیشه ایست که سده ها، بلکه هرازه پیش از زرتشت، درفرهنگ ایران ، پیدایش یافته بوده است ، و اندیشه همزاد زرتشت ، فقط واکنشی رویاروی آنست .
اسطوره ها ( = تجربه های بنیادی یک ملت که پایداری آن ملت را تضمیم میکند ) ، هرچند نانوشته میمانند ، ولی همیشه، زنده در روان وضمیر مردمان ، محکم بجا میمانند. اینکه سرودهای زرتشت ، کهنترین « نوشته ایران » است ، بیان آن نیست که کهنترین اندیشه وآزمون ملتِ ایرانست . اسطوره ها (= بُن داده ها = ئوستره ، ترانه نی) ، برغم همه تحریفات و دستکاریها و مسخ سازیها ، هسته تغییرناپذیر درفرهنگ ایران دارند، که برغم سرودهای زرتشت که فقط واکنشی دربرابر آنها میباشد ، و سرکوبی موبدان زرتشتی، سفت وسخت، زنده باقی میمانند .
رستم در خوان یکم ، در نـیـسـتـان ، کنارچـشـمـه آب میآرامد . چشمه آب ونیستان ، جایگاه مقدس است . « نیستان ، گرداگرد چشمه آب » ، مکانیست که اصل زندگی ، همیشه خودزائی خود را ادامه میدهد . نیستان ، برای پیدایش تازه به تازه نی، نیاز به هیچ باغبانی ندارد . خودش ، ازنو میروید . اینست که نیستان وچشمه آب ، نماد « جایگاه و نیایشگاهیست که زندگی مقدس است » . به همین علت ، کیخسرو ، هنگامی که ازدست سربازان افراسیاب، با فرنگیس وگیو ، میگریزند وازجیحون میگذرند ، به نیستان کنارجیحون میرود، تا نیایش کند ، که جانش ازاین خطر، بی گزند رهائی یافته است .
بدان سوگذشتند هرسه درست جهانجوی خسرو، سروتن بشست
برنیستان بر، نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هرسه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر
بیاران چنین گفت کاینست شگفت کزین برتر اندازه نتوان گرفت
بهاران جیجون وآب روان سه اسب وسه جوشن سه برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد خردمندش ازمردمان نشمرد...
چنان برگذشتند هرسه سوار که گفتی هواداشت شان درکنار
ویا شان زباد وزان زاده اند به مردم زیزدان فرستاده اند
« زاده ازباد وزان= وای به= ژی مون = اصل زندگی ومهر » به معنای آنست که، فرزند سیمرغ یا « وای به » هستند .
نیستان وچشمه ، جایگاهیست که اصل زندگی (= نای به ) ، بی وجود هیچ گزندی ، ازنو آفریده میشود . درست، درنیستان آرمیدن، همان اندیشه « بست نشستن » بعدی است . دراین حریم ، کسی حق گزند زدن و آزردن جانی را ندارد . با ورود در نیایشگاههای ارتا ( سیمرغ ) ، هیچکسی وقانونی وقدرتی ، حق آزردن جانی را نداشت( اژی درحضورارتا ، وجودی نداشت ) .
درست دراین حریمی که زندگی ، گزند ناپذیر است ، « شیر شرزه » پدیدار میشود . چون واژه « شـیـر» ، دراصل ، « شـر» بوده است، وسپس « شیر» تلفظ شده است ، و برای آنکه با « شیر نوشیدنی، که اصل مهراست » مشتبه ساخته نشود ، شیر شرزه خوانده شده است . « شـر»، به معنای « دریدن و ازهم پاره کردن » است که دراین فرهنگ، « نماد ضد زندگی » است .چنانکه درکردی ، هنوز « شرّ » ، به معنای لباس کهنه پاره ، و به معنای پریشان و آشفته است . « شـرن » ، به معنای دندان برآمده گراز و ۲- سیلی است . شـره ، لت وپار است .« شه ر ژی کرن » ، سربریدن است . شه رفروش ، ستیزه جواست . شه رکار، جنگاور است . شه رگه ، رزمگاه و صحنه جنگ است .« شه ر» ، جنگ ودعواست . نفوذ این اندیشه درعربستان نیز ، سبب شده است که درآنجا ، اصطلاح « شـرّ » بوجود آمده است که مقابل وضد خیر است . البته محمد رسول ِ « الله » ، که اصل این واژه را نمیشناخته است ، ازاینکه « جهاد »، در ذاتش ، شرّ است ، بیخبر بوده است .
کنام شیر، یا « اصل شر= اصل ازهم دریدن = اژی » ، درست درنیایشگاه قداست جان ( آبه جی = آوه + جی = آباجی ) هست.
خطراصل زندگی (= جی ) ، درجای « گزند ناپذیراصل زندگی » است . زندگی درست درآنجا که « مقدس »شناخته میشود و باید مقدس باشد، و ازآزردن ، پرهیخت، درخطراست . دراین خوان یکم رستم ، مسئله زندگی و ضد زندگی ، بسیار ژرفترو گسترده تر، از آن سرود زرتشت ( یسنا ۳۰ ) طرح شده است که سپس دقیق تر، بررسی خواهد شد.
درشهر(= وَر ) و مدنیت ، که اساسا بربنیاد « قداست زندگی هرفردی » بنیادگذارده شده است ، درآنجا که زندگی باید گزند ناپذیر باشد ، درست درآنجا که انسان میخواهد بیارامد، و درآرامش زندگی کند ، و انسان، به همین انگیزه است که درشهر زندگی میکند ، درآنجا که میخواهد بی گزند بخوابد( درنیستان ) ، و خواب خوش ببیند ، درآنجا ، ناگهان ، « اژی = ضد زندگی = ضد آرامش » ، پدیدار میشود، تا زندگی را ( رستم ) ، ازهم بدرّد و بیازارد . این بیان یک اندیشه کلی هست .
انسان ، با« دینی و بینشی» ، زندگی میکند ، که به غایت « گزند ناپذیر ساختن زندگی » پیدایش یافته است( در داستان زاده شدن زال زر، و فشارمردم برپایه دینشان برای حذف زال زر ) ، ودرست درون همین گستره دین ، درست درهمان سرچشمه بینش دینی ، درهمان آموزه مقدس ، اصل ضد قداست زندگی ، شیر درنده یا اژدهای بلعنده زندگی(= اندیشه جهاد ) ، اصل زندگی را درخطر میاندازد . اگر به سراندیشه هائی که درهمین خوان یکم آمده ، بس کنیم ، می بینیم که خانواده « سام + زال زر+ رستم » ، با بینشی به مراتب ژرفتر و مردمی تر ، با « ضد زندگی»، پیکار میکردند ، که زرتشت ارائه کرده است .
دراین خوان که تاریک وتیره است ، داستان جستجوو کاوش ِ « ژی » و تشخیص آن از « اژی » ، آغازمیشود . این بررسی درگفتاری که ازسروش خواهدشد، که « خرد نجات دهنده زندگی درهرانسانی » هست ، و محور اصلی آئین زال زرهست ، دنبال خواهد گردید .

سروش ، پژوهنده و کاونده اصل ِزندگیست
که « به هنگام »
هرانسانی را ازضد زندگی، آگاه میسازد
وخرد انسان ، برای رهانیدن خود
از ضد زندگی ، بسیج ساخته میشود

دربندهش ( بخش بیستم ، پاره ۲۳۴ ) دیده میشود که خانواده سام ، ازسوئی با « پدیده جفت = یوغ » کار دارند ، و ازسوئی ، خدایان ِ ارتا واهیشت ( که برای آنها ارتا وشت بود ) و سروش آفرین به پیوند آنها میکنند . سروش ، زایاننده روشنی و بینش ازتاریکیست . چرا بـاربــد ، سرود و دستانی را که برای سروش ساخته ،« گـنج کـاو » و « گـنج کاوس » نامیده است ؟
سروش ، گنج را دردرون انسان، « میکاود » ، او کاونده گنج است . « گنج » ، که « گین + زا » باشد ، به معنای « زهدان زاینده » است . انسان ، وجودیست همیشه آبستن . درهرانسانی ، گنجی نهفته درتاریکی هست . همانسان نام کاوس که دراوستا « کاوه + اوسان = usan+kava » باشد دارای همین پیشوند است . کاویدن و کـَفـتـن ، به معنای جستجوکردن درتاریکیهاست . کاوس درشاهنامه هم ، برغم همه دگرگونیهائی که داستانهایش یافته است ، مرد جوینده و آزماینده است . به ویژه درداستانی که به اندیشه جستجوی یافتن راز آسمانست ، و گردونه ای با چهارشاهباز میسازد که « راز آسمان = راز خدا » را بجوید ، بیان سائقه جستجوگری اوست . البته دراین داستان ، « جستجوکردن راز های ژرف و متعالی وآسمانی » ازانسان ، به عمد ، گناه ساخته شده است . این گناهسازی جستجو ، کارموبدان زرتشتی بوده است . « معرفت بنیادی » را هیچ انسانی با جستجو وپژوهش خود ( با منی کردن = منیدن ) نمی یابد . داشتن چنین هوسی ، به خودی خود ، گناه است . انسان ازمرزی که برای او ازاهورامزدا گذارده شده ، بخواهد بگذرد، گناه میکند. انسان ، حق ندارد که مستقیما با اهورامزد، تماس بگیرد . چون « معراج به آسمان » ، معنای « همپرسی ، یا آمیزش » با خدا را داشته است . «همپرسی» ، گوهر « پرسیدن » را داشته است، و پرسیدن ( پرسانه prasana) ، درفرهنگ ایران ، معنای « یوغ شدن ، جـُفت شدن وسنگام شدن و آمیختن، ومهرورزیدن باهم » را دارد ، که برضد اندیشه همزاد زرتشت است ( بطورگسترده بررسی خواهدشد).
درسانسکریت ، برآیندهائی از معانی « کاویkavi » باقیمانده است که درمتون اوستا وپهلوی ، ازبین برده شده است . « کاوی kavi» ،۱- هم به « جـُغـد = جوغ+ دای= یوغ + دای » گفته میشود و۲- هم به « زُهره » گفته میشودT که درایران « رام » بوده است . جغد یا بوم، که در بندهش « اشو زوشت » و « زور برک » خوانده میشود ، اینهمانی با « بهمن = آسـن خرد = خرد سنگی = خرد یوغی = خرد بُنی » دارد . در رام یشت ، رام ، میگوید که « نام من ، جوینده است » . این اصطلاح ، به معنای آنست که « گوهر وفطرت من جستن است » . روان هرانسانی ، رام است . پس گوهر بوئیدن ( حواس) و شناخت درهرانسانی، شناختن از راه جستجو است . جستن رام در رام یشت (خود واژه جستن ، گوهر یوغی را فاش میسازد ) به غایت به هم رسانیدن « سپنتا مینو و انگرامینو» است . رام ( روان انسان ) درجستن ، میتواند ، سپنتا مینو و انگرا مینو را بجوید وبیابد، و آن دو را باهم ، یوغ کند ، سنگی کند . درست « انگره مینو » را که زرتشت ، اصل ضد زندگی میشمرد ، و با آن میجنگد، و غایتش ، نابود کردن اوست ، رام ( روان هرانسانی ) میتواند ، رام سازد ، و با سپنتا مینو ( اصل قداست زندگی ) هم آهنگ و جفت و یان سازد . واژه « جغد » که « جوغ + تای » یا « یوغ + دای » باشد ، «خدا ، یا اصل پیوند دهی سپنتامینو وانگره مینو» هست . بینش جغد ، هم از یوغ پیدا میشود ، وهم سرچشمه یوغ سازی ، آفرینش مهر وعشق است . نام دیگر « جغـد » که دربندهش « زور+ برک » هست ، درست بهترین گواه براین مطلب است . زور برک یا جغـد ، به معنای « زهدان وسرچشمه و اصل نیرومندی » است . « نیر» در نیرومندی نیز درکردی ، به معنای « یوغ » است . چیزی نیرومند است که اندامهایش و قوای ضمیرش، باهم همآهنگند ، هم روش و هم جنبش وهمآفرین ( سم + بغ = همبغ = انباز= هه نباز= نیروسنگ) هستند . زور که zavar باشد ، به معنای « نیرومندی وتوانائی » است ، و «برک» همان « ورگ » درکردی است که به معنای شکمبه است . « ورگ هاتن » به معنای « برآمدن شکم زن حامله » است . درتبری ، برک وبرکه ، به دیگ بزرگ چوپانان که درآن شیر را میجوشانند گفته میشود . « برکه آب » هم ازهمین ریشه است .زهدان ، آبگاه خوانده میشود ( آوه = آبه ، آبه جی = آباجی = آبجی ) .
پسوند نام « کاوس » ، که « ئوس، اوسان » باشد ، مانند « ئوز = ئوچ » به معنای زهدان ونای است . « کاوس = کاوه + ئوسان » هم به معنای ۱- زهره یا رام نی نواز است ، وهم به معنای ۲- جغد آبستن ، جغد باردار است . بهمن ، خرد بنیادی ومینوئی و « آسن خرد = خرد سنگی یا یوغی » دربُن هرانسانی هست ، که میتواند درجستجو ، سپنتا مینو و انگره مینورا که « اصلهای متفاوت ولی نه متضاد ند » ، بجوید وبیابد ، و میتواند آنهارا به هم برساند ، و پیوند دهد ( یوج = یوژ= یوگا ) . اسا سا واژه جستن= جوستن ، از ریشه همین واژه ِ « یوجیدن » یا « یوزیدن » است .

چگونه خرد درهرانسانی، اندیشه رامیزاید
جفت ِ بهمن وسروش( زائو ومامایش )
خردِ بنیادی یا سنگی( بهمن=اصل آبستنی ) ،
و مامایش ، سروش

پیش ازآنکه این پرسش را دنبال کنیم ، نیاز به آن هست که بجوئیم که ، چرا انسان زندگی ( ژی ) میکند ؟ زندگی وجان انسان، چیست ؟ همان خود واژه « جان » ، حاوی پاسخ ماست .
«جان » ، گیان ، گـی + یـان ( yaone ) است . « گی » که همان « ژی » و « جی» و « زی » میباشد ، خودِ سیمرغ ، یا جانان ، یا مرغ نامعلوم ساخته شده ایست، که « پرابلق» دارد . سیمرغ ، خوشه ای ( ارتای خوشه ، ارتای وشی ) است که خود را میافشاند ، یا پر خود را فرو میاندازد ، ویا تخمیست که با بالهای خود، فرود میآید ، ودرهرانسانی ، اصل مادینه یا زاینده میشود، که« دین » نام دارد . به عبارت دیگر، ارتا یا خدا با هرانسانی، عروسی میکند و جفت ویوغ میشود ، گی + یان میشود ،« یـان» ، حجله همآغوشی خدا با انسان است . وازین یوغ شوی و آمیزش وهمپرسی وعشق ورزی ارتا با انسان ، حرکت ، شادی ، بینش وروشنی ، اندیشه و عمل زائیده میشود .
دریسنا ، هات ۲۶ ، دیده میشود که ضمیر انسان ، دارای چهارنیرو هست که عبارتند از۱- جان ۲- دین ۳- روان ۴- فروشی . اینها چهارپرسیمرغ ، یا « چهاراسب بی سایه گردونه سروش » هستند . الهیات زرتشتی دیگر ازاین چهارنیرو ، به نام « چهـارپـر» یاد نمیکند ، چون یادآور ِ آمیزش و همپرسی هرانسانی مستقیما با خدا هست . « گی» یا ژی درواقع ، این چهاربخش ضمیر باهمست ، که ارتا میباشد ، که با تن، که زهدانست و اینهمانی با آرمیئتی دارد ، میآمیزد . انسان ، حجله عروسی سیمرغ با آرمئتی، یا عروسی گرمائیل با ارمائیل است . انسان ، وجودیست آبستن به سیمرغ یا به خدا . زندگی ( ژی )، عروسی سیمرغ با آرمئتی است . زندگی ( ژی )، جشن عشق است . درکردی به جشن ،« جیژن » میگویند . « جی + ژن » ، مرکب از دوواژه است .« ژن » ، به معنای افروختن و نواختن و همآغوشی (= پیوستن ) است . جشن یا جیژن ، افروختن زندگی( ژی ) است . جشن یا جیژن ، یوغ شدن سپنتامینو وانگره مینو ، یا ارتا فرورد و بهرام ، یا صنم و بهروز ، یا گلچهره و اورنگ ، یا مهر و وفا است .
جان یا گیان ( گی + یان ) جشن آبستن شوی انسان ازسیمرغ ( ارتا ) هست . آنچه آمد ، شیوه اندیشیدن سام وزال زر و رستم وخانواده اش بود. در کرینگان ( ذکائی ) به زن ، ین yan و در آذری ( عبدلی) به جان ، یان yaanگفته میشود . دین انسان ، ویژگی « زن »، یا زایندگی و آفرینندگی بینش درهرانسانیست . زن ، چنانچه دیده خواهد شد ،« دوسر» نامیده میشود . سیمرغ در تن انسان ، با انسان ، یان می یابد . یان ، جایگاه آمیزش اضداد ، جایگاه به همرسیدن سپنتامینو وانگره مینو، و همآغوشی و یوغ شدن آنهاست.
یوغ یا همزاد، یا سنگ، یا میتmaete ( ریشه واژه مهر)، یا بهمن یا «اخمن = هخامن »، تصاویر گوناگون داشت . همه اینها بیان « دوئی بودند که با هم یکی میشدند » . یکی ازاین تصاویر، « آبستنی » بود . « آبستن » را هنوز درکردی ، « دوگیان = دوجان » مینامند . بهمن ، تخم درون تخم ، مینوی درون مینو ، اند ی، یا اخی است ، که درون تخم دیگراست . همزاد ، یا ییما یا یوغ یا سنگ ، تنها یک شکل نداشت که بتوان به همزاد به معنای امروزه ما برگردانید . یکی ازتصاویر مهمش ، آبستنی بود . همچنین « دانه » ، دراصل « دوانه » بوده است . هردانه ای ، دانه ای درون دانه است . واژه « دیوdva» همان واژه « دو = dva » است . این خداکه بُن جهان و مرکزهستی است ، دانه درون دانه است، « است = تخم » ، درون « است = زهدان » است . همچنین « جم = ییما » ، یا انسان نخستین ، بدین معنی نیز جفت بود که « ارتا در درون او» بود . هرانسانی به ارتا آبستن است . پس هرانسانی به خودی خودش، همزاد است . همزاد ، چنانکه زرتشت میگفت ، همزاد ژی و اژی ( زندگی و ضد زندگی ) نبود ، بلکه همزاد ، یا جفت ، « جفت ِ خدا وانسان درهرانسانی » بود . هرانسانی درخود، گنج نهفته دارد ، یا بسخنی دیگر، وجودیست آبستن . نه اینکه با یک بار زائیدن ، دیگر عقیم میشود ، و یا دیگر حوصله آبستن شدن ندارد . انسان ، وجودیست همیشه آبستن به سیمرغ ، یا به عبارت بهتر، همیشه آبستن به « جفت سپنتامینو و انگره مینو » . چون گوهر ارتا ، یا سیمرغ ، جفتی و یوغی وسنگی است ، یعنی اصل وسرچشمه ِ عشق و همآهنگی و توازن و « اندازه» میباشد . اکنون تصویر ِ زرتشت ازهمزاد ، دو اصل متضاد و آشتی ناپذیر ژی و اژی (= انگره مینو) هستند . این ، هم یک انقلاب دینی واندیشگی ، بود ، و هم یک انفجارکامل ِفرهنگ ایران ازهمدیگر بود .
ارتا ، گوهرجفت دارد . چنانکه درشاهنامه ، سیمرغ ، دم ازجفتش میزند . هنگام وداع زال از سیمرغ و فرود آمدن به گیتی ، زال خود را « جفت سیمرغ » میداند .
بسیمرغ بنگر که دستان ( زال زر) چه گفت ؟
مگرسیر گشتی همانا ز « جـُفـت » ؟
این یک تشبیه شاعرانه نیست. او به کردار ِ « جفت سیمرغ که مهرایزد » است به گیتی میآید( پیشوند مهرکه میتmaete میباشد ، به معنای ۱- جفت و ۲- پیوستگی است. داشتن ِ پرسیمرغ، بیان « جفت بودن زال با سیمرغ » است. افروختن پر، به معنای « افروختن آذر، یا افروختن تخم سیمرغ ،درزهدان انسان » است( آذر= آگر= زهدان ) . روز ِ ارتا واهیشت ، که روزسوم است ، اینهمانی با « ثریا = تریا درپارسی باستان= سه » ، سه جفت دارد . ثـریا ، سه جفت ستاره است . همچنین ، سام ، در بندهش ، سه جفت فرزند دارد ، که مادینه ونرینه باهم ، هم نامند .ازاین رو ، ارتــا ( یا فره وشی ، نیروی چهارم ضمیر انسان ، فرورت ، یا ورتن است، که یک معنایش نیز بالیدن ، یا بال یافتن است ) ، خدائی بود که با انسان، جفت بود . باید درپیش چشم داشت که نزد سام وزال زر، جنبش و روشنی و بینش ، فقط و فقط ، پـیـآیـنـد « پیوند=جی= یوغ » است . انسان بدون همزادش ارتا ، نمیتواند زندگی کند . ازاین رو دیده میشود که واژه « جی » ، هم به معنای « زندگی » است ، و هم به معنای « یوغ » است ، و هم به معنای « اصل زندگی » ، و هم به معنای « عشق »، وهم در ترکی ( یوغورماق ) به معنای سرشته شدن است . اکنون با اهورامزدا ی زرتشتی ، خدائی( اهورامزدا ئی ) میآید که انسان ، نمیتواند جفتش، یوغش ، همزادش باشد .
همزادی و یوغی و سنگی ، بیان « پیوند داشتن بطورکلی وعمومی » بود . وقتی دربُن انسان وضمیر ، که اینهمانی با بُن کل هستی و زمان داشت ، تصویر« همزاد = یوغ = سنگ » ، منتفی یا ازهم جدا وپاره ساخته میشد ، سراندیشه « پیوند درکل جهان وکل گستره های زندگی » ، متزلزل میشد، و ازبین میرفت . ازاین پس ، تنها امکان پیوند یافتن با خدا ، « قرار داد » است ، که هرچند نیز « پیمان » نامیده شود ، ولی دیگر، « پیمان » به معنای اصلی نیست . « پیمان » ، به معنای ِ شیر( نوشیدنی)است . « پیمان بستن » ، نوشیدن شیر ازیک پستان ، یا نوشیدن باده و آب و شیرازیک جام باهمست( که دوستگانی نامیده میشود ) . با انکار پیوند همزادی = یوغی ، مفهوم « یوغورماق = با هم سرشته شدن و آمیختن » درسراسر گستره هستی، ازبین میرود . ازاین پس ، خدا وانسان ، درسرشته شدن باهم و درتخمیرشدن باهم ، اصل روشنی و بینش نیستند . ازاین پس ، « ایمان که همان قراردادِ فرد ِ بدون همزاد ، یا فرد ِ بدون جفت ، با خدائی است، که بدون جفت وهمزاد » است ، گذارده میشود . ازاین پس ، نه تنها انسان ، بلکه خود ِ چنین خدائی ، هستی خود را همیشه درخطرمی بیند . موجودیتش همیشه درخطز« سست شدن ایمان » هاست . اگر مردمان، ایمان خود را به او از دست بدهند ، آن خدا ، میمیرد. ازاین رو چنین الاهانی، فوق العاده از« بی ایمانی مردمان » میترسند ، و آماده اند که سراسر بی ایمانان و دروندان را نابود سازند . ازاین پس ، همیشه « خدایان مُرده و فسیل شده و منجمدشده » هستند که شهوت قدرت پرستی دارند . این « ایمان » ، با نعره کشیدن ، با شهادت زبانی ، وگواهی نزد عموم ، وایمان عادتی ، برای ابقاء خدا ، کافی نیست . ایمان ، هنگامی ، موجودیت آن اِلاه را ازخطر میرهاند ، که قلبی و روانی و ضمیری باشد . ولی تاءمین چنین ایمانی ، کاریست که همیشه دچار آشفتگی وتزلزل است. خطر« ایمان » ، نه تنها در « کاسته شدن ِ ایمان » است ، بلکه به همانقدر، بلکه به مراتب بیشتر، در« تعصب شدن ِایمان » است .« ایمان به چیزی ، درتعصب شدن ، آن چیز را تبدیل به دروغ ناب میکند » . ایمان ، با کوچکترین ریاکاری درعمل و فکرو گفتار، ازبین میرود . ازاین رو ، این الاهان ، نیاز به قدرت و غلبه و تحمیل گری دارند ، چون بدون ایمان قلبی امت ، مرده اند . بویژه ترسیدن ازخشم این الاهان ، که فوری به دوروئی و ریای انسانها کشیده میشود ، حکم اعدام چین الاهانی را صادر میکند .
اینست که معمولا ، خدایان مرده ، برجامعه های انسانی ، حکم فرمائی میکنند . و حکومت مرده یا حکومت الاهان ِقدرتپرست بر انسان زنده ، و زندگی ، بزرگترین « اژی = اصل ضد زندگی » است .

نزد سام وزال زر
درمفهوم ِ « جفت، یا سنگ، یا همزاد، یا یان یا میت... »
اولـویتِ سراندیشهِ « پـیـونــد » بیان میشد
« پــیــونـــد » ،
نه یک علت یا نه یک خالق یا نه یک آموزه،
اصل آفرینندگی وجنبش وبینش وروشنی است

گرانیگاه شیوه اندیشیدن ما ، برای دریافتن این سراندیشه ، آمادگی ندارد، بلکه مارا ازدریافتن ژرف آن ، بازهم میدارد . ما« خدا» را به مفهوم « خالق » ، و مردم یا گیتی را ، به مفهوم مخلوق ، در ذهن خود داریم . سرچشمه و اصل حرکت ، یا بینش یا روشنی یا نوآوری ، ۱- یک فرد ،۲- یا یک مرکز، یا۳- یک علت ، یا ۴- یک زیربنا ، یا یک حاکم، یا یک خدا ، یا یک خورشید ...هست . سام وزال زر، درست وارونه چنین اندیشه ای ، « پیوند » را اصل و سرچشمه آفریدن و جنبیدن و روشن شدن و روشن ساختن و بینش میدانستند . مفهوم ِ انتزاعی وکلی و عمومی « پیوند» ، در تصویر ِ پیوند های « دوجان ، دوفرد ، دو نیرو ، دو بخش ، دو اندام ، دواسب ، دولپه ، دو رود، آبستنی ، قلعه درون قلعه، هاون (هم + ون) ، بستن باربردوسوی اسب ... » نشان داده میشد ، ولی گرانیگاه همه دوتاها یا همزادها ، آن دوتا نبود ، بلکه این مفهوم « پیوند » بود . و « دو » نیز، محدود به آن دو نبود، بلکه « دوبا هم » ، بُن کثرت و تعدد و کل چیزها و انسانها درهستی بود . آنچه در« دو تای ِهمزاد » ، نشان داده میشود ، منحصر به پیوند یافتن آن دو چیز، نبود ، بلکه بیان « پیوند انسانها وچیزها درهمه گستره های جهان » بود .
مثلا ، از بُن جهان ، که یک تخم جفت ( ارتا + بهرام = سپنتا مینو + انگره مینو ) بود ، تنها یک جفت انسان ، نمیروئید ، بلکه « همه بشریت ، و یا همه جانها باهم » ، مانند سراسربرگها و دانه ها ، از تنه درختی که ازآن تخم برمیآمد ، میروئید. همه بشریت و همه جانها درگیتی ، همسرشت و همگوهرو ازیک اصل بودند. سیمرغ ، « دانه خدا » بود ، که تبدیل به درختی میشد که برگهایش ودانه هایش ، جانها و انسانها بودند . این تصویر، به کلی با تصویری که الهیات زرتشتی از کیومرث و مشی و مشیانه طرح کرد ، و همچنین از تصویر آدم وحوا درادیان ابراهیمی ، فرق کلی دارد . « انسان» ف نزد زال زر ، میخواست « بُن پیوند دادن همه پدیده های جهان » را باهم بیابد . درهمزاد (= ییمه = جیمه = جی + م ) نیزگرانیگاه ، این پیوند است ، ودرست « جی » ، که به معنای زندگی میباشد ، همانقدر ، به معنای ِ یوغ ، یا جفت شدن و به هم پیوستن ومتصل شدن، وباهم سرشته و تخمیرشدن، وهمانسان به معنای ِ« عشق »، وهمانسان به معنای « اندازه بودن = معیاربودن= سنجه همه چیزها بودن » است . زندگی ، هنگامی اصل جنبش و رقص وآفرینندگی و عمل و اندیشه و روشن کردن و بینش یافتن ، واصل اندازه و سنجش ( سنج = سنگ ) است ، که اینهمانی با « پیوند و عشق » داشته باشد . « ییما= همزاد » ، تنها آن معنائی را ندارد که موبدان زرتشتی و ایرانشناسان به آن داده اند . ذهن مردم ، خیلی دقیق تر و بهترازهمه متون اوستائی و پهلوی و گاتائی ، این معانی را ، در دادن نام به گیاهان نگاه داشته است . درفرهنگ گیاهان ( ماهوان ) میتوان دید که ۱- ییما ۲- هما ۳- ال جونک ۴- مریزاد (= مهر ایزد ) ۵- ارتی ۶- ارمک دوشاخ ... همه ، تصاویر همان« هوم » هستند ، که « نی » بوده است ، چنانکه امروزهم ، گویشهای متفاوت به گلو ( گرو= نی) ، «هوم » میگویند . ال جونک ، به معنای « ال هاونی » است . ال ، وجودیست که پیوند دوچیزمیباشد(پسوند ِ جون در ال جونک ، درکردی ، هم هاون سنگی و هم دسته هاون سنگی است ) . مهر، که ازریشه « میت » هست، به معنای « جفت به هم پیوسته » است . ییما ، ارتا هست. جم ، سیمرغ است . هـُما ، دوبال یا چهارپریا شش پر یا هشت پر دارد.
اکنون زرتشت ، این« مفهوم کلی پیوند وهمبستگی را که ، سراسر پدیده های زندگی و جهان را دربرمیگیرد » و فهمیدنی وملموس میسازد ، واژگون میکند . زرتشت میگوید : همزاد ، پیوند نیست ، بلکه جدابودن و متضاد بودن است . نزد سام ( سم = هم = باهم = پیوند ) وزال زر، ژی یا زندگی ، درست پیدایش این پیوند بود ، و« اژی » ، درست به هم خوردن و تزلزل و ناهم آهنگ شدن همین « پیوند » بود . زندگی ، پیوند است ، اندازه است ، شاهین و زبانه ترازو( درشوشتری = شیت ، جم + شیت ) است .

زال زر ، انسان را اندازه ومیزان همه چیز میداند
زرتشت ، ریشه « اندازه و میزان بودن انسان »
را درفرهنگ ایران ، ازبُن میکند

همزاد بودن ، یوغ بودن ، سنگ بودن(سگیدن = سنجیدن ) ، سرچشمه « اندازه بودن » انسان است . زندگی ، یا ژی ، خودش یوغ ( = جی به معنای شاهین ترازو نیزهست ) است . به سخن دیگر، زندگی کردن ، اینهمانی با « اندازه بودن » دارد . خود ِ زندگی ، سرچشمه و اصل ِ « اندازه بودن » است .
انسان ، هنگامی میزید ( ژی ) که اندامش ، قوای ضمیرش ( جان + دین + روان + فره وشی ) ، باهم ، اندازه هستند، ودراین همروشی، باهم پیوند دارند . هنگامی این پیوند درهمزاد ، یا در یوغ ، به هم خورد ، « اژی یا ضد زندگی » است . هنگامی دواسب یا چهاراسب ، یک گرونه را میکشند ، همروش هستند، و با هم می میدوند و درجنبش اند، ژی هست . وقتی یک اسب می لنگد یا بیماراست ، یا کوراست ، یا دراثر بیخوراکی، سست و ناتوان است، یا میخواهد درسوی وارونه اسب دیگر، بتازد، گردونه ، وارونه میشود ، کج وکوله میرود ، یا باید یک اسب ، اسب دیگر را نیز بکشد . همه نیروها ، بار به دوش همدیگر میشوند. هرفردی دراجتماع ، هر اندامی ، به هوی وهوس وسود خودش، به هرسو وهرراستا خواست ، می پلکد . بدینسان ، سراسر اجتماع ، اژی = اژدها = ضحاک ، ضد زندگی میشود . ودرست چنین اجتماعی که خودش، اژدها (اصل ضد زندگی = دوزخ= اهریمن ) شده است ، نیازبه یک دشمن دارد ، تا اورا ، اژدها ، یا اهریمن ، یا « شیطان بزرگ » بنامد، وخودش را از« احساس اژدها بودن » نجات بدهد . آنکه اژدهاست ، باهرچه روبروشد ، آن را اژدها میسازد ، تا بتواند اژدها بودن خودش را فراموش کند .
این شیوه تفکر سام و زال زر و رستم بود که انسان ، اصل اندازه است ، چون زندگی اش ، یوغ وهمزاد و سنگ است . شیوه تفکر زرتشت این بود که یکی ازاین اسب ها ، ژی ، و اسب دیگری ، اژی هست . مسئله زندگی ، پیوند دادن آند و باهم نیست. بلکه یک اسب را باید از گردونه بیرون انداخت ، چون بدرد حرکت نمیخورد وضدحرکت است . « ژی » ، تاختن با یک اسب است . ولی این چهارپای اسب ، یا دوپای انسان هم ، فقط روی اصل « یوغ بودن دواسب ، یا یوغ بودن دوپا ، یا یوغ بودن دودست ، یا یوغ بودن دو دم = بینی ، یا یوغ بودن دوچشم » حرکت میکنند، ومی بیند و کارمیکند ، نیز باید تبدیل به یک پا ، یک دست ، یک چشم ، یک دم بشود، چون این پاها ودستها و دم ها ( سوراخهای دماغ ) نیز، بیان اندیشه « همزادند » .
« اسب یک پا » و« انسان یکپا» و « اصل آفریننده واحد ، یا خدای واحد » باید پدید آید . ازدید زال زر و رستم ، آموزه زرتشت ، چنین فهمیده میشد .
گوهر اندازه و سنجیدن با سنجه و میزان ، همزادی و یوغی و سنگی است . جم یا ییما ، یا « بُن هرانسانی » ، همزادی و یوغی و سنگی و... است ، یا بسخنی دیگر، سرچشمه اندازه ومیزان وسنجش ( سنگیدن ، سنگانیدن ) هست . « اندازه » دراصل handaajak است، که مرکب از دوبخشjak + handaa میباشد . اندا یا هندا ، تخمیست که بیان « بن هستی » است . ازاینرو نام دیگر بهمن ، « اندیمن » یا « هندیمان» هم بود . انداجیدن ، که اندیشیدن هرانسانی باشد ، جستن و یافتن اندازه ، ازسرچشمه خود است . با انداجیدن است که میشود زندگی کرد .
پسوند « جک = jak=jag» در هنداجک = هنداچک ، چنانچه درسانسکریت و زبانها گوناگون میتوان دید، همان « جگ = جوغ = یوغ = یوجjuj » است . « اندا جگ » ، بـُنی هست که فرزند و پیدایش « یوغ بودن = جگ » است ، و چنین بـُنی ، معیار و سنجه واصل پیمودن و سنجیدن و اندازه گرفتن است . خرد با « بُن هستی که سنجه و معیاراواست » ، برای نگهبانی و پاسداری زندگی میاندیشد . این بُن هستی که زاده از« یوغ بودن اندامهای انسان ، قوای ضمیر انسان » است ، این « ژی مون= اصل زندگی » ، سنجه و میزان ومعیار زندگی است، و با چنین اندیشیدنی ، انسان ، زندگی را ازهر آزاری و گزندی میرهاند . زندگی، با اندیشیدنی که معیارش بـُنیست ، که ازیوغ بودن ضمیرش وهمه اندامهایش ، برمیخیزد ، اندام می یابد .
« اندام » ، به معنای « هستی با اندازه » است . چیزی به اندام است ، به معنای آنست که آن چیز، آراسته ومنظم است ، چون « اندا » ، بُن اندازه است ، که درهرعضوی ، به علت یوغ بودنش، هست . بدین علت ، درفرهنگ سیمرغی یا ارتائی ، نخستین انسان که بُن همه انسانها و درهرانسانی هست ، ییما = جم نامیده میشد، چون «اصل اندازه » بود . خرد انسان درمنیدن ( منی کردن= اندیشیدن در پژوهیدن ) ، زندگی را به اندازه ، به اندام میکرد .
زرتشت ، با تصویری که از همزاد = ییما داشت ، برضد این «اصالت انسان» برخاست . معنای تضاد همزاد درسرود زرتشت ، آن بود که انسان واندیشیدن با خردش ، میزان نیست ، بلکه تنها ، خواست وخرد و روشنی اهورامزدا ، میزان انسانهاست . ازاین رو ، جمشید ، نخستین انسان سیمرغی ، دیگر تصویر « آدمی » نبود که به درد ، آموزه زرتشت بخورد . جم یا ییما ئی که « یوغ = جی = شاهین ترازو = شیت در شوشتری ) هست ، و با خرد سنگی خود ، همه مدنیت را پدید میآورد ، کاری را میکند که ازاین پس ، خویشکاری اهورامزداست .

از عقل گرایی به خرد گرایی

منوچهرجمالی

از « عـقـل گـرائی »
بـه « خــرد – زائـی »

سروش ، «خردی که جام گیتی نما» رامیآورد

سـروش سـبـزپـوش
و
جـام یـاقـوتـی جــم
روئیدنِ سبزی وروشنی،ازخون+آب

اهورامزدای زرتشت ،
ازهمه چیزآگاه « = هرویسپ آگاه » است
که « همه چیزها را ازپیش ، میداند »
« روشنائی وبینش»، را با « سپیدی»اینهمانی میدهد

نزد زال زر و رستم ،
« بـیـنـش »
ازجام جمست ، که آمیغ ِ یاقوت وآبگینه است
چگونه « یاقوت »، « فیروزه » میشود ؟

پیکار میان « اسفندیار» و« رستم » درشاهنامه
پیکار میان دو گونه بینش متضاد باهم درایران است
پیکاری که امروز نیزبا همان شدت ادامه دارد

از« عـقـل گـرائـی » ، بــه « خـرد زائـی »
خرد ، « میزاید » و « نمیگراید
»

آنچه در باختر، « هومانیـسم Humanism» خوانده ، و بدان بالیده میشود ، با سنجش با « فرهنگ سیمرغی ، یا زال زری » ایران ، رنگ می بازد . چنین سخنی ، پیآیند فخرفروشی یا تعصب ملی گرائی نیست ، بلکه پیآیند درک دقیق و عمیق فرهنگ سیمرغی ایرانست، که درخانواده « سام وزال ورستم » درسیستان ، پرورده شده است، و سپس به هخامنشیان درفارس ، به ارث رسیده است . نگرشی دقیق از « بهمن نامه » ، این حقایق را روشن وبرجسته میسازد.
آرمان فرهنگ ایران ، به هیچ روی ، « عقل گرائی » نیست ، بلکه « خرد زائی » است . مسئله بنیادی فرهنگ ایران ، پیدایش خردیست که « درنهادش ، ضد قهروپرخاشگری وضد جهاد دینی وضد تحمیل وتهدید » است ، که در « بُن ِجان هرانسانی » ، نهفته است . مسئله این فرهنگ ، پیدایش خردیست که اصالت انسان و اصالت گیتی ، ازآن میزهد . مسئله ما ، بسیج ساختن فرهنگیست که میتواند جهان را بیاراید .
اصطلاح « خـرد » درفرهنگ ایران ، ترجمه « عقـل » ازعربی ، ویا «Ratio » ازلاتین ، و « reason » ازاانگلیسی ، ویا « Vernuft » ازآلمانی » نیست . « خـرد » اصطلاحیست که از ویژگیهای فرهنگ جهانی و مردمی ایران، روئیده است، ومنش ویژه خودش را دارد، و نمیتوان آن را به هیچکدام از اصطلاحات بالا درجهان ، کاست .
« خرد » را نمیشود ، جانشین واژه « عقل » ساخت . « عقل گرا » شدن ، ممکن است ، ولی « خرد گرا بودن » یک تناقض است که به تقلید از « عقل گرائی » ، ازکسانی ساخته شده ، که بوئی ازفرهنگ ایران ( که با زرتشتیگری فرق دارد ) به مشامشان نرسیده است.
چندیست که اصطلاحات « عقل گرائی » و « خرد گرائی » ، رونق بازار شده است ، وبه غـلط، این دو باهم ،اینهمانی داده میشوند . ولی « عقل» ، با « گرایش » کاردارد ، نه « خــرد » . در« بازار» ، « گرایش » هست . ویژگی« بازار»، گرائیدنست . امروز ، کسی به این مکتب ، و فردا به آن آموزه ، و پس فردا به آن فیلسوف درباختر، بجای آنکه درگذشته « میگروید»، اکنون ، « میگراید » . « گرایئدن»، جانشین «گرویدن» میشود . ولی با « گرایش به این آموزه ، و محتویات مکتب فلسفی آن فیلسوف ، کسی به « عقل خود ، نمیرسد » . بلکه عقلش ، دراثر اینکه روی پای خودش نه ایستاده ، و نمیتواند بایستد ، با هربادی که میوزد ، به این سو یا آن سو ، « میگراید ، ومیخمد ، و می کژدو تاب میخورد » . اینها ، داستان عقل است . اینکه گفته میشود نخست ، الله ، عقل را برای خدمت وعبودیت خود ، خلق کرد ، یک حدیث نبوی نیست ، بلکه صفت گوهری عقلست ، که فقط بزبان اسلامی ، بیان شده است . آنانکه دم از « خرد گرائی » میزنند ، درکاربرد این اصطلاح ، فاش میسازند که ، گوهرخرد را نمیشناسند ، و میانگارند که« خرد» ، همان «عقل»، بزبان فارسی است . ولی « خرد » ، گوهرش ، « گرائیدن وگرویدن و کژیدن وخمیدن ، و تاب خوردن ، وبه اینسو وآنسو کشیده شدن » نیست .
ازاین رو بود که درفرهنگ ایران ، سخن از « مـنـیـدن » ، از « خـرتـیـدن » ، از « اندیشیدن » بود . « منیدن» ، « من شدن » است . منیدن ، اندیشیدنی ازبُن وجوداست ، که « من » ازآن میزاید . درک « منی کردن جمشید » درشاهنامه ، به معنای « مغرورشدن »، نه تنها نماد حماقت است، بلکه « روند ِ کشیدن خط بطلان و نفرین و لعن » ، روی « اصالت ِ اندیشیدن در انسان » است . اگرکسی ، گستاخی « منیدن = اندیشیدن، برای من شدن » داشته باشد ، از آخوند گرفته تا شاه تا رئیس جمهور، تا روءسای همه احزاب ، اورا ، به دونیمه ، ارّه میکنند . دراین گستره ها ، کسی، حق ندارد ، در اندیشیدن ، « مــن » بشود . ولی « من شدن» ، با « اندشیدن» ، به هم گره خورده اند . آنکه ازخود، نمیاندیشد ، هیچگاه ، « من » نمیشود .
در این روایت « داستان جمشید » ، که زیر نفوذ الهیات زرتشتی پیدایش یافته ، معین شده است که ، مجازات « منیدن » ، بدونیمه ارّه شدنست . در اصطلاحاتِ « منیدن ، خرتیدن ، اندیشیدن » ، گوهر خرد، که « زائیدن » است ، مشخص میشود .
نه تنها در « منیدن = یا خـرتــیـدن = یا اندیشیدن » ، خرد ، میزاید ، بلکه ، انسان ، « خـود را ازنـو مـیـزاید » . انسان ، میاندیشد ، تا « خود را ازنو بزاید » . اندیشیدن ، منیدن ، خرتیدن ، « خود + زائی » است ، نه « خـود ، زدائـی » . هیچکس ، در روند زادن خرد ، به خرد ، نمیگراید . اساسا ، خود واژه « گه را ، یا گه رو » ، که درشکل واژه « گلو = غرو » باقیمانده است ، به معنای « نای » است ، که اینهمانی با « زهدان » یا « سرچشمه آفرینندگی » داشته است . « گرائیدن » ، زائیدن بود . گرائیدن ، جشن زاده شدن ِخود ، با« نوای نی » بود .
حالا ، معنای این اصطلاح ، نه تنها فراموش شده است ، بلکه معنای ضدش نیز ، جانشینش شده است . تعقل ، داد و بستان کالا های ساخته(اندشه های ساخته شده وانتقال پذیر)، دربازاراست . ولی کسی درخرتیدن ، با بده بستان بازار ، کار ندارد . هرکسی درتعقل ، با بازار، کار دارد .
یک روز، عـقـل ، به اسلام میگراید ، روز دیگر به مارکسیسم یا هگل میگراید ، و روز دیگر به « کانت » یا« هایدگر» ، و روز دیگر، به پسا مدرنیسم میگراید . نه تنها ، به یکی ازاینها میگراید ، بلکه میان آنها ، «تاب هم میخورد ، نوسان هم میکند » . هم آخوند است ، هم فیلسوف ! هم مارکسیست هست ، هم هایدگری ! حتا عقل گرایانی ، با گرایش به شش سو در یکزمانند ، بلکه عقلشان ، « توانائی گرایش به همه سو ها » دارد . هم ایمانشان به عقل میگراید ، هم عقلشان ، به ایمان میگراید . عقل آنها ، میله های گردی هست، که به هرسوئی ، میگراید . دراثر نفوذ ورشد سرطانی این عقل ، بجائی رسیده ایم ، که اسـلام و مسیحیت و یهودیگری و زرتشتیگری و مارکسیسم .... همه ، « فنرهای گرایـنـده » شده اند . میشود ، آنها را کــشـیـد . میشود ، گاهی آنهارا به این مـُد فکری ، کشید ، گاهی بدان مکتب روز، کشید . البته ناگفته نماند ، وقتی این « فنرهای کشیده شده »، به حال خود رها شوند ، به همان حالت اولشان، با یک جهش ، برمیگردند . اسلام راستین آزادیخواه که اکراه دردین را نمیشناسد ، فنرکشیده شده است ، که دریک چشم بهم زدن ، بحالت همان اسلام مدینه نبوی برمیگردد ، که دینی ، جز اسلام ، دین نیست ، میگفت ، وطبعا تهدید وانذارو جهاد ( که البته کسی حق ندارد آن را ، تـرور بخواند) ، کار روزانه بود .
این گونه کارها ، « عقل گرائی » است . ولی کار« خـرد » ، گرائیدن بدین معانی نیست . خرد ، روند زائیدن بُن ِ نهفته در وجود خود هست. « خرد » ، از تجربه ای ، از رویدادی ، از اندیشه ای ، از تصویری ، انگیخته و آبستن میشود . خرد ، با آنها امتزاج میکند ، جفت میشود ، با آنها همآغوش میشود ، بدانها عشق میورزد » . خرد ، ببازار نمیرود ، تا بده بستان کالا های ساخته شده را بکند . خرد ، اهل معاملات فکری نیست . بویژه وقتی ، سرمایه ای هم نداشته باشد ، و خودش هم ، به فقر و بینوائی فرهنگیش اعتراف کند ، داد و بستانی درمیان نیست .

« عـقـل گـرائی » ، « عـقـل گـدائی » است

معمولا آنچه را این افراد ، « عـقـل گرائی » مینامند ، « عقل + گدائی » است ، « گدائی کردن عقل » است . البته گدا ، نخستین ویژه اش ، بیشرمی ودریدگی و ابرام و اصراراست . هرکسی که گدائی نمیکند ، نزد او اعتباروارجی ندارد . روشنفکر، باید گدائی بکند ، تا فیلسوف خوانده شود !
هرگدائی ، درحقیقت ، دزد یست که دیگران را در رودربایستی قرار میدهد ، تا « رایگان ، بگیرد »، و برای آنچه میدزد ، « نپردازد » و « مجازات هم نشود » . البته گـدائی عـقـل، برپایه « سـترونـی خـرد » است . کسیکه اندیشه نمیزاید ، میرود به بازار، تا از رد وبدل کردن ، تا ازگدائی کردن ، تا از پر روئی و سماجت ، چیزی بدست آرد . معمولا آنچه « عقل گرائی » نامیده میشود ، « گدائی کردن عقل » است . این گدایان ، دربیشرمی ، که ریشه در عقیم بودنشان دارد ، بادی به غبغب میاندازند ، که ما نزد فلان فیلسوف، یا درکدام مکتب اندیشگی ، دریوزگی کرده ایم . مائیم که با کبگان خوشخرام ، چمیده ایم . مائیم که اندکی با تذروان وهدهدان خوشرنگ، دویده ایم. مائیم که باخروسان پیشتاز ، آوازخوانده ایم . حالا ازاین گدائیها ، سرمایه اندوخته ایم .

« وجـود وصـلـه ای»

ما « وجودی وصله ای » ازخود ، ساخته ایم . وجود ما ، عقل ما ، زندگی ما ، همه اش ، وصله است . ما ، هم یک وصله ازاین ، هم یک وصله ازآن ، داریم . زیرپوشمان ، قرآن است . عبایمان ، کاپیتال است . عمامه امان ، جامعهِ باز پوپراست . تسبیحمان ، «زمان و بودِ » هایدگراست . عصایمان ، « نقد خرد ناب » ِ کانت است. انگشترمان ، « پدیده شناسی » هگل است . عینکمان را البته هر روز عوض میکنیم . ما اساسا با عینکهای گوناگون می بینیم . عقل ما ، اساسا عینکی است . چشمان ما که عقل ما باشد ، هرگزچیزی را ، مستقیم نمی بیند . بازار فکر وفلسفه ، بازار عینک سازها و عینک فروشهاست . بیخود نیست که ما از دکانی به دکان دیگر میرویم ، و عینکمان را برای پیشروبودن و توسعه گرابودن و پسا مدرن بودن ، عوض میکنیم ، تا همیشه ، نو ببینیم ، تا آینده نگر باشیم ، تا پیشتاز باشیم .
اساسا چشم ما ، بی عینک نمی بیند . اساسا چشم ما ، خودش اینهمانی با عینک یافته است ، وهرگاه دم ازچشم میزنیم، مقصودمان ، عینکش هست . وقتی دم ازعقل خود میزنیم ، مقصودمان عینکیست که دیگر، حوصله برداشتنش را ازچشم نداریم . سابقا عرفای عقب مانده و گوشه گیر، بجای شنیدن سخن درباره خدا و حقیقت ، میخواستند ، با « عین خودشان » ، خدا و حقیقت را ببینند ، وگرنه ، نه خدا را ، نه حقیقت را ، قبول نداشتند ، ولو صد ها رسول و فیلسوف ، خبر، ازخدا یا ازحقیقت بیاورد . آنها عجب توقعات بیجائی داشتند ! ولی ما ، تا با عینکمان چیزی را نبینیم ، قبولش نداریم . البته با هرعینکی ، چیزهائی را نیز نمی بینیم ، و طبعا آنها نیز ، « واقعیت و حقیقت » نیستند . چون « مدرن ونو» نیستند . « کهنه و اسطوره وافسانه و خرافه وعرفان » را ندیدن ، و به آنها به نظر تحقیرنگریستن ، بهترین شیوه دیدن است . چیزی « هست » که « مدرن ونو» باشد، و « تازه از خارج ، وارد ساخته شده باشد » . آنان نمیدانستند که با یک عین ، همیشه دیدن ، انسان ، چیز تازه ای نمی بیند . انسان باید« عین » را ، تبدیل به عینک های تازه بکند ، تا نوبین شود .
عقل گرائی ، اساسا هنرعینک زدن و عینک ساختن است . دریک دکان ، عینک قرآن را میفروشند ، در دکان دیگر، عینک مارکس را ، در دکان دیگر عینک هگل یا کانت را ....... ما عقل گرا هستیم ، چون عقلمان را هر روز با تغییر عینک ، تغییر میدهیم . البته این عینک فروشها دربازارفکر نیز، مانند همه بازاریها ، در فکرانحصارفروش ساخته ها خود هستند . هرکدامی میخواهد بازار فروش را انحصاربه خود کند . یکی میکوشد که همه دکانها دربازار، عینک اسلام را ، فقط با قابهای رنگارنگ ، بفروشند ، تا « کثرت گرائی اسلامی» ، جای « کثرت گرائی دینی و فلسفی و حزبی وهنری » را که محالست ، پرکند . دیگری میکوشد که همه دکانها ، عینکهای مارکس را بفروشند .... ....
ولی ما ، عقل داریم ، و این را میدانیم . اینست که ما معمولا ، چند عینک روی هم ، روی چشممان ، سوارمیکنیم . عینک اولی که به چشم میزنیم اسلامیست ، سپس رویش، عینک مارکس را میگذاریم . سپس روی آن ، عینک پوپروهایـِک را میگذاریم ، سپس رویش ، عینک پسامدرنیسم را میگذاریم ، سپس وقتی درآمریکا زندگی میکنیم ، روی همه اینها ، عینک پراگماتیسم که دلاریسم باشد نیز ، می نهیم . البته طبق مصلحت زمان ، ترتیب این روی هم سوارکردن عینک ها را ، عوض میکنیم . هرپدیده ای و رویدادی و خبری و اندیشه ای، خواه ناخواه ، از یکایک این عینکها، مانند برق میگذرد، و دیگرگونه میشود . یک مقاله که مینویسیم ، یا یک رویداد و پدیده را که بررسی میکنیم ، از همه این عینکها میگذرد ، وهمه را به هم وصله پینه میکند . درواقع ، ما را نمیتوان ، « عقل گرا » نامید ، ما « عقول گرا » هستیم ، چون دارای هفت یا هشت تا عقلیم .
آن بیچاره ها درغرب ،فقط ،عقل گرایند ، و خبری از « عقول گرائی » ندارند . ما ازعینک قرآن( عقل قرآنی) به عینک مارکسیستی ، از عقل مارکسیستی ، به عینک کانتی ، از عقل کانتی ، به عینک پوپری ، از عقل پوپری ، به عینک هایدگری ، از عقل هایدگری ، به عینک ..... مانند برق میگذریم .
مولوی ِعقب افتاده خیالباف ، که دشمن خونین عقل است ، و برغم پـُرگوئیش میخواهد درفضای آزاد اسلام ، بی خود ، خاموش هم باشد ، نفرت از« عقل عصائی » دارد . عقل هرگونه موءمنی، عصای اوست . کسیکه به یک فلسفه هم موءمن باشد، عقلش ، تبدیل به عصا شده است . حتا « ایمان به عقل » هم ، عقل را تبدیل به عصا میکند . کوران، برای تغییر عقل ، تغییر عصا میدهند .عقل، درعصاشدن ، خشک وسخت میشود . ما با عقل عصائی ، کاری نداریم . مگرما کوریم ؟
ما ، « عقل عینکی، یا عینک عقلی » داریم ، چون « نوخواهیم» . « عین » ، هنگامی می بیند، که همیشه نو ببیند ، و نو دیدن ، با تغییر عینک ممکنست . بجای « تغییر دادن چشم » ، که کاری محالست، میتوان مرتبا ، عینک را عوض کرد . ازاین رو، عقل برای ما ، عینک شده است . ما عینک گرا هستیم . ازاینرو هست که ما دشمن فرهنگ ایرانیم ، چون دم از عینک نمی زند . فرهنگ ایران ، دیدن حقیقی را ، زائیدن خود ، ازخود، دراندیشیدن ، میداند . ولی ما ، با دنیائی کارداریم که تولید صنعتی وماشینی کالا میکند . دنیا ، دنیای تولید صنعتی کالا هست ، نه دنیای زایش ورویش . امروزه باید ، خود را ساخت ، جهان را ساخت ، اجتماع را ساخت ، اندیشه را ساخت . نه تنها کارخانه ، محصولاتش را« میسازد » ، دین و سیاست و ایدئولوژی و عقل هم ، میکوشند که « دنیا را ، انسان را ، اجتماع را ازنـو بسازند » ! اندیشه ها، مانند کالاهای دیگر، برای کل بازار ساخته میشوند . روزگار، روزگار ماشین ، و« ساختن» است، نه « زائیدن و روئیدن » ، که سنت کهنه و عقب مانده روستائی و دهقانی است . حالا ما بجای پیمودن شاهراه پیشرفت بسوی ساخت وساز، برویم به فکر « ازخود زائیدن اندیشه » باشیم ! اندیشه های ساخته شده ، زحمت زادن را ازما میگیرند ، که با درد زه تواءمست . حالا ما ازاین عقل گرائی ، دست بکشیم ، وبیائیم به عقب ، برگردیم ، و ازخرد ، خود را بزائیم !
آری ، درست فرهنگ ایران ، با خـردی که درانـدیـشیـدن ، خود را میزاید، کار دارد . اینست که با « بهمن و سروش» زال زر ورستم ، کار دارد . با درد زهی که خرد باید بکشد ، کاردارد ، با شادی وجشن زایش چنین خردی کار دارد . انسان ، میخواهد دراندیشیدن ، خود را ازنو بزاید . انسان ، میتواند خودش را ازنو بزاید . انسان میتوان ، اجتماع را ازنو زایا سازد . انسان ، میتواند، جهان را ازنو بزایاند . انسان میتواند ، خدارا از نو بزاید . او نمیرود با فلسفه ای که ازعقل ، ساخته شده ، دنیارا بازور و تهدید و تحمیل ، تغییر بدهد ، بلکه او، خردی را میپروراند ، که « هنر خودزائیدن در اندیشیدن » را میشناسد .

« آسَن خرد» و« آسَن بغ = بهمن »

در فرهنگ ایران ، هرانسانی ، « خـرد ِ آبـسـتـن » دارد . آبستن ، دو گیان » ، « دوجانه » است ،چون ، نطفه ای درشکم است . این نطفه یا تخم ، درون زهدان وجود هرانسانی ، « آســن بـغ » ، یا به اصطلاح بعدیها « حـسـن بک » نامیده میشد . « آسـن خرد » ، همان « خرد سنگی » است . تصویری که امروزه ما از « سـنـگ » داریم ، ذهن مارا از« آنچه ایرانیان در روزگار پیشین ، از سنگ ، میاندیشیده اند » ، بسیاردور میسازد .
« سنگ » ، هنوز دراردو ، دارای معانی « اتحاد و اتصال ، پیوستگی ، باهمدیگر وکنارهمدیگر» است . این معانی ، از سانسکریت و ازفرهنگ کهن ایران ، برآمده اند . هنوز در غزلیات مولوی ، این تصویر باقیمانده است که سنگ ، امتزاج زن و شوهر باهمست . در برهان قاطع ، « سنـگـم » که درواقع همان « سنگ » است ، به معنای « امتراج دوشخص یا دوچیزباهم » است . دراردو ، سنگم ، همآغوشی و دیدار و وصال و اتحاد است . و این درست ، همان اندیشه « همزاد » است که زرتشت ، ازهم جدا و متضاد باهم دانست، و برآن تصویر، آموزه اش را بنا کرد . همانسان که از درون سنگ (= کوه ) ، آب و آتش بیرون میآید ، آنها ، « هـستی » ، را که « پیکریابی ِآبستنی» بطور انتزاعی و کلیست ، اصل وسرچشمه ، روشنائی و بینش و عشق و زیبائی میـدانستند .
از میان سراسرسنگها ی طبیعی ، چند گونه سنگ را برای بیان این اندیشهِ « هستی سنگی = هستی آبستن = آسن خرد » ، به شکل سنگهای نمونه و چشمگیر، برگزیده بودند ، ۱- یکی سنگ خارا بود ، ۲- یکی آبـگـیـنـه بود ، ۳- یکی یاقوت ( ولعل وعقیق) ، بود ، ۴- یکی زمـرد ( زبـرجد ، فـیـروزه ) بود ، ویکی ۵- خـمـآهـن ، و۶- یکی « لاجــورد » و۷ – یکی جـزع بود که پـیـسه هم نامیده میشود.
واژه های « خاره وخار» ، دارای معانی ۱- زن و ۲- ماه هم هستند . همچنین « یاقوت » ، که « یا ک + کوت » یا « یاک + ئوت » باشد ، به معنای « زهدان مادر» است . یاقوت ،« یاکند» نیز نامیده میشود ، که « یاک + اند » باشد ، که به معنای « تخم در زهدان » است . بدین علت است که فردوسی درشاهنامه میگوید :
زیا قـوت سـرخست ، چـرخ کبود
این بدان معناست که آسمان، یا چرخ ، « اصل زاینده » است، چون ، ساختار سنگی و یوغی دارد ، و همزادست .
به همین علت نیز بود که گفته میشد آسمان ، از« خمآهـن» است . دربرهان قاطع ، میآید که خماهن ، سنگ سخت تیره رنگ میباشد که مایل بسرخیست . ولی خماهن در اصل ، واژه « خوان + اسن = xwan+asan» بوده است . پسوند این واژه که « اسـن » باشد، همان « سنگ » است ، و پیشوند « خوان »، همان « اخوانaxwan » ، یا « اخو axv » است ( ماک کینزی ) . «اخـوaxw»، زندگی ، و اصل زندگی، وجود ، وجهان ، وجدان وشعور، وبینش است . پس خماهن ، به معنای « امتزاج و اتصالیست که اصل زندگی و وجود و جهان و شعور و وجدانست . یکی ازنامهای بهمن ، « اخـمن » است که همان « اخو+ من » باشد . « بهمن » ، درگوهرش ، یوغ و سنگ و همزاد و« دورنگ = پیسه » بود . به همین علت ،« چشم » را که با « خرد » ، اینهمانی داشت ، « جـزع = پیسه = سنگ دورنگ » مینامیدند.
در آموزه زرتشت ، بهمن ، ازاهورامزدا ، پیدایش می یابد ، وضرورتا بایستی اورا « یک رنگه و سپید » کنند . بدین ترتیب ، زرتشت ، بهمن ، را از اصالت انداخت . درفرهنگ خانواده سام وزال و رستم ، « بهمن » ، بـُن جهان بود ، و« ارتا » یا «اهورامزدای زرتشت» ، پیدایش ِ بهمن ، وجفت بهمن ، بشمار میرفتند . این رابطه را زرتشت ، وارونه کرد . این کار، البته یک انقلاب فکری بزرگ بود .
هنوز هم ، درسراسر ادبیات مربوطه به ادویه و گیاهشناسی، « بهمن سرخ » و « بهمن سفید » وجود دارد . ولی بجای بهمن سفید، در فرهنگ اسدی و صحاح الفرس ، « بهمن زرد » نیز میآید .در فرهنگ اسدی ، میآید که « چون دوروز از بهمن گذشته بودی ، بهمنجنه کردندی ، و این عیدی بود ، و بهمن سرخ و زرد برسرکاسه ها افشاندی » . در صحاح الفرس میاید که « روز دوم ازبهمن ماه ، پادشاهان عجم این روز را بفال نیکو داشتندی و بهمن سرخ و زرد برهمه چیز بیفشاندی » .« گل گندم » ، که همان حسن بک اودی= گیاه اسن بغ یا بهمن است ، نامهای گوناگون دارد . از جمله « سانتوره ، یا قنطوریون + گل فیروزه + گل کبود + بهمن سفید » نیز خوانده میشود . گل بهمن ، درلاتین نیز Centauren behenخوانده میشود . «کن تاور»، دراسطوره ها و نقاشیهای یونان ، پدیدارمیشود . سن تاور، یا قنطوریون ، همان « نیمسب » پهلویست . نیمست ، ترکیبی از انسان و جانوراست . نیمه پائین بدنش اسب ، و نیمه بالای بدنش ، انسان است. این گونه ترکیبات،که سنگ (یا نیروسنگ ) نامیده میشدند ، بیان همان اندیشه « دورنگه وهمزاد و تواءمان بودن » ، به معنای وسیعش هست .« وجودآبستن » و« گردونه» و« بازو» و « سنگ دورنگه » و « شاهین ترازو» ، و« کتف »، و « آموزگاروشاگرد » ، همه، سنگ و همزاد و تواءمان و یوغ شمرده میشدند . سبز وفیروزه نیز، مرکب از دورنگ آبی و زرد هستند . چنین تصویری از بهمن ، که اصل جهان هستی میباشد ، در چهارچوبه آموزه زرتشت ، نمی گنجید ، بویژه که بهمن ، اصل دین( بینش زایشی وخرد ) شمرده میشد . طبعا، درالهیات زرتشتی ، به همان رنگ سپید ( یاسمن سپید ) وجامه سپید، کاسته شد. رنگ سپید هم با روشنائی اهورامزدا ، اینهمانی داد میشد . درحالیکه روشنائی زال زر و رستم ، با سبزی ، و طبعا با رنگین کمان ، یا رنگارنگی ، اینهمانی داشت . این پیشینه که پوشیدن جامه های رنگارنگ باشد ، نزد درویشها که « مرقع رنگین » میپوشیدند ، باقی ماند ، درحالیکه موبدان زرتشتی ، جامه سپید میپوشند . برای خرّمدینان ، جامه رنگارنگ ، نشان بهمن و وای به بود ، برای زرتشتیان ، جامه سپید ، نشان بهمن بود، که نخستین صادره از روشنائی سپید اهورامزدا شمرده میشد .
اینکه بهمن ، زرد شمرده میشد ، باز پیآیند این اندیشه بود که رنگ زرد و سبز، ویژگی « نی » بودند، که نامش « زر » بود . هنوز کردها به « نی » ، « زه ل » میگویند ، و « زه لکو » نیستان است . نی، در هنگام تری و تازگی ودرروند ِ رویش ، سبز است ، وهنگامی خشکید ، زرد میشود . اینست که معانی زرد و سبز، درواژه ها با هم بسیار نزدیکند ، و باهم مشتبه ساخته میشوند . مثلا درکردی ، به دریا که سبز دانسته میشد و به « زیبای سبز رنگ ، « زه ری » گفته میشود . به سبزیجات ، زه ره زوات گفته میشود . درسغدی به سبز، زرگون= زریون گفته میشود وبه سبزی ، زرگون گفته میشود ، که درواقع ، به معنای « به رنگ نی » بوده است . ولی ازآنجا که « زردی » و« سبزی » ، هردو بیان « روشنی و پیدایش و تری و تازگی و شادابی و تبسم » بودنـد ، هردو جانشین هم میشدند . مثلا درکردی ، زه رده ، دارای معانی ۱- تبسم ۲- تابش آفتاب و ۳- بامدا د وغروب است . زه رده خو، به معنای لبخند است . اینست که « زرین و زرگون » درمتون اوستائی ، همه درواقع « سبز» هستند .
این بود که این اندیشه ، در« جام جم یا جام کیخسرو » نیز که ازآبگینه ( شیشه ) ویاقوت ساخته میشد، که همه را « زرگرفته » بود ، بازتابیده گردیده است . ازآمیزش « یاقوت با آبگینه » ، سبز پیدایش می یافت، و سبز، معنای رنگین کمان هم داشت . ترکیب و سنتز دوچیز، یا دواصل ، یا دورنگ ، یا دوسنگ ... معنای طیفی داشت . یاقوت ، نشان اصل مادینگی بود و « آبگینه که شیشه باشد، نشان اصل نرینه بود . باران وجوی و رود و دریای مواج ، که آب روانند ، آب نرینه هستند که آبستن میسازند » .
« رخش » نیزکه نام اسب رستم است ، و دراصل، بیان دورنگست ، فوری ، معنای « رنگین کمان » پیدا میکند . بهمن، که « آسن خرد = خرد سنگی » یا « آسن بغ » است ، فوری ، « کمان بهمن یا رنگین کمان » میشود .
ازاین رو هست که هم ترکیب خود جام از، دو سنگ ( یاقوت + آبگینه) ، وهم ترکیب نوشابه درون جام از ۱- آب ۲- شیر ۳- « باده و یا افشره گیاهان » ، بلافاصله ، سراسرجهان را ازخود برون میافشاند . سنگ، یا همزاد ، یا یوغ وگردونه، وپیسه ... که دراصل امتزاج دوچیزباهم میباشند ، دریک چشم بهم زدن ، همه وکل و « شامل همه چیز» میشوند . مثلا « پیسه » نیز، که به معنای « دو رنگ » است ، کل رنگها میشود ، اصل زیبائی و آرایش و آراستن میگرد . ازهمین واژه ، فعل « pesidan » ساخته میشود که به طورکلی به معنای « رنگ زدن » است . « پسیتنpesitan » دارای معنای ۱- آرایش کردن ۲- زینت کردن ۳- زیبا گردانیدن ۴- گوهرگین کردن ۵ – منقش کردن است . وpesishn به معنای آرایش و زینت است . درحالیکه خود « پیسه » به معنای دورنگ است ودرکردی پیسه، به معنای دورنگ سیاه و سپید است . ازهمین واژه « پیس =ویس vis» ، واژه « ویسپ، درسانسکریت visva» ساخته میشود، که به معنای « همه ، کل ، شامل همه چیز، حاضر درهمه جا ، تمام خدایان ، همه جا » و متقارنا، معنای « قوه شاعره و قوه ادراک شخصیت » را دارد، و « ویس وه ، درسانسکریت» ، به « نیروی فردی گفته میشود که بوسیله آن به ذاتی که درکمون جهان نهفته است ، پی میبرد » .
این واژه « پیسه » ، دراثر نفوذ اندیشه « همزادِ » زرتشت ، نزد ما ، معنای منفی و زشت پیدا کرده است ، ولی دراصل ، واژه « پیسه » ، معانی بسیار عالی و زیبا داشته است . مثلا به طـاوس ، که « فـَرَش مورو = مرغ فرشکرد و رستاخیزنده » نامیده میشد، و اینهمانی با سیمرغ داشت ، فیسا = ویسه نامیده میشود . هم پیران ویسه درشاهنامه ، و هم « ویس » ، در « ویس و رامین » ، همین « طاوس رنگارنگ » هستند ، که معنای « زیبائی » دارند . آنچه رنگارنگست ، زیباست . ازاین رو نیز هست که جام جم ، هم دارای هفت خط میشود ، که دراصل ، معنائی در راستای هفت رنگ وهفت سپهر و هفت پرده داشته است . کل جهان ، یا همه سپهرهای تودرتوی جهان ، باهم ، یک رنگین کمان ، یا اصل زیبائی میشوند .
بدین علت نیز هست که درجام جم یا جام کیخسرو ، کل جهان ، نگاشته شده است . بدینسان ، تصویر « گوهری ، که شامل وحاوی کل چیزهاست » بوجود میآید . « وجود انسان » هم ، گوهریست که ساختارکل جهان هستی و کل خدایان را ، در درون خود دارد . این « وجود کل ، درفرد انسان » ، بیان « همانندی و تشبیه » اجزاء فردانسان ، با کل جهان وبا خدایان نبود، بلکه بیان آن بود ، که بهره ای ازهرچیزی واز هرخدائی ، درهرفردی ازانسان ها ، با هم آمیخته شده است . یک فرد انسان ، تخمیست که ، در روئیدن و سبزشدن ، کل جهان وو کل خدایان میشود . کل جهان هستی وخدایان،درگوهرهرانسانی باهم میآمیزند، و گوهرانسان ، در رویش و سبزشدن ، تبدیل به کل جهان هستی و کل خدایان میشود .
پیدایش بینش و روشنی ، سبزشدن وجود خود ِ انسان است . روند پیدایش بینش واندیشه ، روند گسترش و شکوفائی و پهن شدن و شید شدن وجود انسان است . تصویر جام جم ، تصویری ازاین« اندیشه انتزاعی و کلی » بود . تحول تخم وجود هرفردی ، به گستره جهانی ، در بینش و اندیشه ، واقعیت میگرفت .جام یاقوتی جم ، تخم همه جهانست . با فرارسیدن نوروز که آفرینش بهاریست، کیخسرو
پس آن جام ، برکف نهاد و بدید دراو هفت کشور همی بنگرید
زماهی به جام اندرون ، تا بره نگاریده پیکر بدو یکسره
چه کیوان چه هرمز چه بهرام وشیر
چه مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر
همه بودنیها بدو اندرا بدیدی جهاندار افسونگرا
تصویر سراسر جهان دراین جام سنگی و یاقوتی هست که « آسن خرد » نامیده میشود . انسان ، آبستن به تخم کل جهانست . «خلاصه جهان » تخمی شده است ، که دربُن هرانسانی ، افشانده شده است .

جـام جـم، یا« اصل آبـستنی بینش درانسان»
در دَخـمـه رُسـتم ، زیـربالـیـن اوهست

« بینش حقیقی، که بینش زایشی ازخودِ انسان است » ، درآموزه زرتشت ، یا درقرآن ویا در تورات ویا در انجیل و یا درکتاب مقدس دیگرو یا در مرجع مقدس دیگری نیست ، بلکه در« جام جم، یا درجام کیخسرو» است . این آموزه ها و آئین ها و دین ها ، بنام « روشنی مطلق وتنها سرچشمه نور » ، تمامی ِ« گستره آگاهبود هرانسانی » را تسخیروتصرف میکنند . آنها ، « گستره آگاهی وجود انسان »، یا « آگاهبود » ، وجود انسان را، که دامنه کنترل پذیری هست ، مُلک ِطلق خود میسازند . ازاین پس ، تصویر « انسان آبستن به روشنی وبینش درخود» ، معنای اصیلش را به کلی از دست میدهد ، و سخنی، تشبیهی ویا خنده آور میگردد . مگر انسان میتواند به بینش ، آبستن باشد ؟ ! ازاین پس ، « زهدان وجود » ، تبدیل به « زندان وجود» میشود . ازاین پس « معنا وغایت زندگی (= جی) در هستی خود ِانسان، نیست .
« حقیقت» را که معنا ومزه و غایت زندگی است، دیگر انسان ، نمیتواند بـزاید ، بلکه وجود انسان ، تبدیل « به زندان جان وضمیر وروان » ، میگردد ، چون « درخودش ، غایت ومزه و معنا » را ندارد . بی معنا وبی مزه و بی حقیقت « درخـود »، زیستن ، زندگی کردن در زندان است . حقیقت و مزه و معنا ، خارج از این زندان است . ازاین پس ، انسان باید خود را ازاین زندان ، رهائی بخشد.
وجود انسان، که وجود آبستن به« زندگی و معنا و حقیقت و غایت وروشنائی وسبزی» هست، تبدیل به« زندان زندگی، و محرومیت همیشگی، از معنا وحقیقت وغایت وروشنائی وسبزی » میگردد .
.« زندان » ، همان واژه« زهدان» ست ، که معنایش، وارونه ساخته شده است. زهدان زندگی که زاینده حقیقت و روشنائی و سبزی و غایت ومعنا و مزه است ، تبدیل به « قفس و قبرو دخمه وتابوت » میگردد . زهدان آفرینندهِ وجود انسان ، در « صندوق دربسته ای » ، نهاده میشود ، که دیگربا هیچ کلیدی ، نمیتوان آنرا گشود . « کودک یا جنین یا نطفه بینش وحقیقت و سبزی » ، دراین« تابوت مردگان» نهاده شده ، و ، در قبرستان فراموشی ِوجود ، دربیرون شهرآگاهبود ، به خاک ، سپرده میشود .
ازاین پس ، « نا آگاهبود ِ هرانسانی » ، یا « ضمیرآفریننده هرانسانی » ، درست دخمه ایست که این تابوت ، درآن افتاده است . « اصل آفریننده معنا و غایت وشادی ِ وجود انسان » ، در هر موءمنی ، در هر « آگاهبودی » بـطـور کلی ، در « تابوت ضمیرش » ، درقبرستان خاموشان ، دور از شهرپرغوغای « آگـاهــبـود ( = خـود ) ، به فراموشی ، سپرده شده است . اینست که کسی به اندیشه جستجوی حقیقت، که « اصل زندگی = آبه جی = ژی مون = آب زندگی » در خود و ازخود ، نیست .
او میداند که حقیقت ، یا « روشنی مطلق » ، آگاهبود اوست ، واین بخش ازوجود را « خـود » ، مـیـنـامـد . او برضد هرچیزی، که غیر از« این گستره روشنی درآگاهبود خود » است ، یا « این خود است » ، میجنگد .ازاین پس ، همیشه درترس است که مبادا ، « خودش ، را گم کند ، یا خودش ، متزلزل شود » .
آنچه را او ازاین پس ،« هویت انسان » میداند ، همیشه درمعرض خطر است ، چون « اصل آفریننده وجود خود » را ، دیگر نمی شناسد و درتابوت فراموشی، بسیار دور از شهر آگاهبود ، به قبر سپرده است » .
او برضد « این گذشته وپیشینه و سنـّت » است . او حتا دیگر، قبرها و دخمه ها را نمیتواند تحمل کند . او میرود ، این قبرهای پوسیده را ، که هنوز دست از« خودش= آگاهبودش » ، نمیکشند ، و به خیالش ، هنوز برزندگان ، حکمروائی میکنند ، نابود سازد . این تلاش برای نابود کردن « دخمه ِ پیشینه ها و یادگارها و تاریخ » ، ناگهان ، تلاش « جستجوی زندگی وحقیقت » میشود . درست بهمن نامه ، داستان این « حقیقت جوئی ، یا این غایت ومعنا جوئی زندگانی انسان» است . بهمن ، که اوج تعصب را درجهاد برای گسترش دین زرتشت دارد ، درتلاش برای نابود ساختن دشمن دین و اندیشه خود ، تصمیم میگیرد ، حتا گورستان دشمن ، یا یادگارهای تاریخی آنها را نیز نابود سازد ، تا اثری و رد پائی ازآنها در یادها باقی نماند .
ولی دراین دشمنی کردنها ست که ندانسته ، غایت بینش وروشنائی و سبزی ِ زندگی را میجوید ، و نـاخـواسته ، جام جم را می یابد . این اندیشه بی نظیر درادبیات جهان ، دربهمن نامه ، باقی مانده است .
رونـد ِ دشمنی کردن با حقیقت هم ، راه جستجوکردن ِ حقیقت است . تنها ، «جویندگان ِحقیقت زندگی » ، حقیقت زندگی را نمیجویند ، بلکه « دشمنان حقیقت زندگی» نیز، حقیقت زندگی را میجویند . آنچه « آگاهبود روشن » و « خود » را ازبیرون ، تصرف کرده است ، خشک شده است ، و تری و تازگی و سبزی را که باید ازخود ، پدید آید ، از دست داده است .
آن حقیقتی که ما در « روشنائی آگاهبود » داریم ، وبدان، ایمان سخت داریم ، و برای چیره ساختن آن، میجنگیم، درست ، دشمن ِ حقیقت ودشمن ازنو سبزشدن وازنو روئیدن و ازنو زائیدن خود هست ، ولی درحین دشمنی کردن با این حقیقت، که آن را اهریمنی میگیریم ، ومیخواهیم آنرا تماما ، نابود سازیم ، ندانسته ، حقیقت را میجوئیم .
جام جم ویا جام کیخسرو ، که درادبیات ایران ، « آرمان یا غایت بینش »، برای حافظ و عطار، وبالاخره آرمان بینش ، درسراسر ِ عرفان ایران ، باقی مانده است ، شیوه بینش خانواده سام و زال زر و رستم است ، که درتضاد کامل ، با بینش اهورامزدای زرتشت قرار دارد. این دو گونه بینش ، هنوز نیز در پیکار باهمند . الهیات زرتشتی ، جـام جـم ندارد . جام جم ، آرمان بینش همیشه سبز، همیشه روینده ازخود است ، که زیربالین رستم است و آن را ، حتا به دشمن سیمرغ ، وبه قاتل سیمرغ ، به قاتل خدایش ، و به کسیکه ، فرزندش را به صلیب کشیده است نیز، به هدیه میدهد .
جام جم ، از« یاقوت سرخ ، و ازآبگینه » بود . و این سروش ، یا «گوش- سرود خرد» است ، که حامل « خانه آباد = آبادیان » است ، که « یاقوت یکپاره و ناسفته » است ( داستان درگرشاسپ نامه است که در مقالات آینده ، بررسی خواهد شد ) . « سروش » و« رشــن » ، جفت همزاد ِ خدایانی که باهم ، مامای خرد بنیادی کیهانی ازهر انسانی هستند ، پیوند مستقیم با« یـاقـوت » دارند .
بهمن ، پسر اسفندیار، که مانند پدرش ، همت را به گسترش دین زرتشت گماشته بود ، تنها مانع این گسترش درایران را ، مانند نیایش ، گشتاسپ ، خانوداه زال زر میدانست . این خانوداه ، باید ازبُن ، ریشه کن شود ، تا آموزه زرتشت ، درایران مستقر گردد . این بود که سراسر عمرش را صرف این جهاد دینی ، و کینه توزی با زال زر و فرزندان رستم کرد . ولی نکته مهمی که دراین کینه توزیها و سختدلی ها و خونخواریها ، از دیده میافتد ، آنست که بهمن زرتشتی ، درحین دشمنی و کینه توزی با دشمنان اهورامزدا ، برغم آگاهبودش ، جوینده بینش حقیقی هست . آموزه زرتشت و روشنائی اهورامزدا ، هنوز « سائقه جستجوی معنا و غایت » زندگی را دراو ، ازبین نبرده است ، بلکه این سائقه جویندگی مزه و معنا و غایت زندگی ، برضد ِ آگاهبودش ، دراو درکار است .
او میرود که دین زرتشت، یا تنها حقیقت مطلق ، و تنها راه راست را ، با لبه برنده شمشیرتیز ، بردیگران غالب سازد ، ولی بی آنکه خود نیز ازآن ، آگاه باشد ، و برغم کین توزی با آئین دشمن ، راه جستجوی به حقیقت را می پیماید . او برای تحمیل آموزه ای که به حقیقت آن ، ایمان استوار وخدشه ناپذیر دارد ، به جهاد میپردازد ، ولی این سـیر ِ کین توزیها و دشمنی ها ، پوشیده ازچشم خود او ، سـیـر جستجوی حقیقت نیزهست . او نمیرود حقیقت را بجوید . او میرود حقیقت خودش را تبلیغ کند و پایدار سازد ، و لی دراین راه ِ بسیاردرازجنگ وجهاد دینی ، ناگهان درپایان، منقلب میشود ، و بینش حقیقی را می یابد ، که درست سراسرعمرش ، برضدش جنگیده است .
البته درهمین روند است که آموزه زرتشت و الهیات زرتشتی ، درسیر زمان درتاریخ ایران ، ناگزیر، به همین « بینش جام جمی » میرسند، و« زرتشتیگری» ، ملغمه ای ازآموزه زرتشت ، با فرهنگ سیمرغی میگردد، و از بُن بستهائی که دراثر تصویر« همزاد » زرتشت ،ایجاد شده بود ، تا اندازه ای خود را نجات می دهـد . وحالا، مشتی بی مایه وبیخبر، درصدد آنند که ، این « آلیاژهزاران ساله » را ، ازهم پاره کنند !
بهمن ، درپایان این راه دراز دشمنیها ، میخواهد دخمه گرشاسپ و رستم را نابود سازد، که هیچ اثری از آنان ، وازفرهنگ سیمرغی یا ازفرهنگ ایران، باقی نماند . ولی در دخمه رستم ، تخته سنگی می یابد، که نوشته است که رستم خطاب به او نوشته است که من میدانم توروزی بسراغ خراب کردن گور من ، خواهی آمد، تا دخمه مرا نابود سازی ، ولی اکنون که تا اینجا آمده ای ، برای این پای رنجت، من هدیه ای برای تو گذاشته ام :
مرا زیر بالین یکی گوهرست تو بردار، کان مر ترا درخورست
زچیزی که داننده آمیخته است زبالای این خانه آویخته است
فرود آرو سوی خزانه فرست
چو بهمن ، ببالین او کرد دست
برون کرد ازو، جام گیتی نمای کجا داشت کیخسروپاکرای
به بخشش، فریدون فرخنده پی نمودی همه هفت کشوربه کی
زیاقوت سرخ آن گرانمایه جام یکی شیشه، از زرگرفته تمام
زبالای خانه فرود آورید پرازکیمیا بود ، چون شنبلید
جهانجوچون زان خواسته گشت شاد
تو گفتی ، روان و د لـش پــر گــشــاد
این ، اوج جوانمردی ورادی ِ رستم و خانوداه سام وفرهنگ سیمرغی را میرساند ، که برای دشمن سختدلی که دردشمنی ، برضد دینش وخانواده اش ، هیچ مرزوحدی را رعایت نکرده است ، همه این دشمنی ها را ، « رنجه کردن پایش » میشمرد ، و درازاء همه این دشمنی ها وسختدلیها و خونخواریها وخوارساختن ها و ناجوانمردیها و بی وفائیها که پیآیند مستقیم تعصب دینی زرتشتی است ، جام جم را که فریدون درآن ، گیتی را به کیخسرو مینمود ، هدیه به او میدهد.
این بزگواری بی نظیر درفرهنگ ایرانست که پاداش خونخواری وسختدلی دشمن را ، هدیه، می بیند . به او بینش تازه ای میبخشد ، که با آن « روان و دلش ، ناگهان ، بال وپر میگشایند». رستم ، اورا سرچشمه بینش ازخودش میکند . او دردخمه رستم ، ازسر، ازخود ، سبز میشود. دردخـمـه رستم رفتن ، همان، و از نو ، روئیدن و سبزشدن ، همان .
ولی این سروش خجسته است، که با گیسوان فروهشته تا بپایش ، به فریدون، « کلید گشودن همه بندها» را داده است. جام جم ، مانند سروش ، دو اصطلاح گوناگون ، برای بیان ِ شیوه رسیدن به بینش، در خانواده زال زر و رستم بود .

چراجام جم ، ازیاقوت سرخ و آبگینه سپید است
که گرداگردش، سـبـز( زرگون= زرّین) است ؟

ز« یاقوت سُرخ » ، آن گرانمایه جام
« یکی شـیـشـه » ، از « زر، گـرفته تمام »

جام جم یا جام کیخسرو هم ،« سنگ» یا «همزاد یا یوغ» هست . درکردی به « سنگ »، بـَرد ( به رد ) و « کچه » میگویند، و میگفته اند ( بدیع اللغات ). « برد » ، همان « بردی » است، که نی میباشد . همین واژه است که واژه ِ « پـرده » هم شده است ( پرده های موسیقی ) . « برد= بردی = پرده » ، دراصل به معنای « نی » است . « نی » با « بند نی» که دوبخش نی را به هم پیوند میدهد ، اینهمانی داده میشد . ازاین رو نی ، کاب ( معربش ، کعب و کعبه )، یا قاب ( قاف و قف ) هم خوانده میشود که درواقع ، « بند نی » است . اینست که گوهر« نی » ، سنگی یا یوغی یا پیسه یا همزاد شمرده میشد . ازاین رو در بندهش ، بخش نهم پاره ۱۲۲ میآید که : « هوم هاونی ، گیاهان دوبخشیbazagaan را سرور است » . « هوم» ، ردِ همه گیاهان دوبخشی است . مهرداد بهار، واژه « بازه گان » را به دوبخشی ، برگردانیده است . ولی واژه « بازه . بازگ » هنوز درکردی ، به معنای دورنگی است ، ودراصل معنای « جفت و یوغ و سنگ » را میداده است . واژه « بازو = باهو » ، همین واژه است . « بازو» ازدو بخش که درلولائی وبندی به هم متصل است ، تشکیل میشود . همینسان درکردی به شاهین ترازو ، باهو گفته میشود که همین بازو است. دوسوی بازوی ترازو، درجایگاه زبانه ، با هم جفت هستند .
درواقع ، «هوم » ، که همان « نی » میباشد ( هنوز درگویشها، به گلو، که نی میباشد ، هوم گفته میشود )، گوهرجفتی وهمزادی و سنگی دارد . اینست که به پرده درها و پنجره ها نیز که دارای دو بخش است ، پرده گفته میشود .چنانکه درکردی به دوچوبی که در دوطرف درقراردارد ، باهو میگویند . بر همین شالوده اندیشه ، به هفت سپهر، پرده هفت رنگ گفته میشد ، چون جفت « زیرو زبر» هستند . به همین علت واژه « بالین زیر سر رستم » نیز همین معنا را دارد . بالین، درپارسی باستان ، bardha+nya برده+ نیا ( نی+ نی ) نامیده میشود، که همین « بردی و پرده » است، که تبدیل به « بالین » شده است . نام « بـردیـا » هم ، به معنای « نی » است .« پرده نیلگون آسمان» و« پرده دارفلک که ماه » است ، همه گواهی برآن میدهند که گوهر همه اینها ، سنگی و یوغی و همزاد شمرده میشده اند . ازاین رو درکردی ، سنگ و بردی و کچه باهم اینهمانی دارند . در کردی اساسا « په رده » به حجله عروسی گفته میشود . « په رده هه ناو » به مشیمه گفته میشود .
کچ ( که چ ) و کج ، به معنای دختر است . دیرها ، یا نیایشگاهای سیمرغ یا هما، که خدای ایران بود ، « دیـر کچـیـن » نامیده میشدند .و در بهمن نامه ، دیده میشود که « هما » ، درمیان راه ، دیـرکـچـیـن را ، بنا میکند. « که چین » ، هنوز درکردی ، به معنای « هنوز با کره » است. این خدا ، همیشه همه کودکان جهان را میزاید ، و همیشه نیز، باکره است، همیشه نو است ، همیشه سبز است . برخی پنداشته اند که ، این « دیرکچین » ، بدین نامیده شده ، چون ازگچ ، ساخته شده است . البته این ، گمان غلطی نیست . ولی درست ترش آنست که ، « گچ » ، چون سپیداست ، بنام این زنخدا ( ایزد بانو ) ، نامیده شده است .
به ویژه مردمک چشم ،« که چا+ چاو= کچه چشم »، یا «کـچـیـنـه » نامیده میشود ، چون با این خدا، اینهمانی دارد . هما یا سیمرغ ، « مردمک چشم هرانسانی » است ، یا به عبارت دیگر، « خرد بنیادی هرانسانی » است ، که نگاه و اندیشه را میزاید .
به هرحال ، « سنگ » و« نی» ( بردی ) و« کچه » باهم ، اینهمانی داده میشدند ، چون همه اینها ، ویژگی ، جفتی و یوغی داشتند . بند نی(= کاو= کعب= قاف )، سنگ است . جام جم ، از دوسنگ یاقوت و آبگینه ساخته شده بود . یاقوت و آبگینه ، دو چهرگی ( جانوس = جنابه ) بهمن را مینمایند .
بهمن ، هم سرخست و هم سپید . یا هم سرخست وهم زرد ، و بطور دقیق تر، هم سرخست وهم سبز. این ویژه گی دوچهرگی یا سنگی و همزادی بهمن ، در الهیات زرتشتی ، حذف و نابود ساخته میشود . بهمن ، در الهیات زرتشتی ، فقط ، سپید میشود . وفقط دربندهش ، « یا سمن سپید » به او نسبت داده میشود .
ولی « سپیدِ » الهیات زرتشتی ، « سپیدِ » زال زر و رستم نیست . معنای رنگها و« ارزش رنگ بطورکلی » ، دراین دو، متفاوتست . در زرتشتیگری و خود ِ آموزه زرتشت ، راستای « یک رنگ شدن جهان و اجتماع و اندیشه »، چیره میشود ، و رنگارنگی درهمه گستره های زندگی و اجتماع و فکر ودین ، سرشت اهریمنی پیدا میکند . « سپیدِ » الهیات زرتشتی، اینهمانی با « نوری دارد که تیغ بـرّنده » است که در« نیام ِ حریرنرم ، پوشیده شده است » ، و « سپید » زال زر و رستم « صافی ودرون نمائی آب » است. آبگینه ، که به « شیشه » گفته میشود ، به خودی خودش ، به معنای « آب ِ گین = آب زهدان » است . درتصویر زال زری و رستم ، نورخورشید، ریزش آب بود ( آفـتـاب = آف + تاب ، تابش آب ، خـورشـیـد = خونابه ای که ازنی فرومیریزد ) و پرتوخورشید ، درواقع ، جویهای آب روان انگاشته میشدند . آب روان ، صاف و شفاف و درون نماست . این بود که « روشنی » نزد زال زر و رستم ، صفای آب روان ( جوی ، رود ، چشمه ، قنات ... ) بود . درهمین راستا ، مولوی نیز میاندیشیده است :
خورشید ، جام نور، چو بر ریخت بر زمین
ما ذره وار، مست برین اوج ، بر پریم
بحریست شهریار، و شرابیست خوشگوار
درده شراب لعل ، ببین ما ، چه گوهریم
پس ازنوشیدن شراب سرخ ، گوهر انسان که تخمست ، سبزوپدیدارمیشود . این « شفاف» یا « درون نما بودن آب روان » است، که سپس در« شیشه» ، بازتاب میشود . ماه ، « شیشه » خوانده میشود، و به آسمان یکم ، « شیشه ماه » گفته میشود . به عقیق سیاه ،« شیشه آتشفشانی » گفته میشود . به آسمان ، شیشه خوناب گفته میشود ( ناظم الاطباء ) . به رصاص، که ارزیـز باشد ، شیشه گفته میشود ( تحفه حکیم موءمن ). درست بندهش، خون را که دررگها یا دردل وجگر، روانست ، اینهمانی با « ارزیز» مینهد ( بندهش، ۹ ، پاره ۱۰۰ ) . ارزیز، اینهمانی با مشتری یا خرّم یا سیمرغ دارد . پسوند « شــه » ، در واژه «شـیـشـه = شی + شه » ، درتبری ، به معنای ، « شبنم و باران نرم » است .
پیشوند ِ« شــی » هم درشیشه ، درتبری ، به معنای « باران نرم » است . و« شیا » ، به « گوسفند سفید» گفته میشود . به بلندترین فلک ، شیشه گفته میشود. به پیاله و ساغرمی، شیشه، گفته میشود . آب باران و جوی و رود و دریای با خیزاب ،هم سپید وصاف، وهم نرینه اند ، و« خون » را که نماد مادینگی است ، آبستن میکنند .
چون آب باش وبی گره ، از زخم دندانها ، به جه
من تا گره دارم ( مانند یخ هستم ) یقین ، می کوبی ومیسائیم
ای عاشق صافی روان ، رو صاف ، چون آب روان
کین آب صاف بی گره ، جان میفزاید دم بدم
آب ، روشنگرست ، چون جذبِ تخم و دانه وجود ِ مردم ( مردم = مر+ تخم ) میشود ، و درست « بهمن = آسن خرد» ، ازاین آمیزش، میروید ، وآنچه درگوهرانسان نهفته است، سبز میکند . انسان ، تخمیست که ازنوشیدن آب ( شیره موجودات )، تبدیل به درخت بینش میگردد ، و « سبزو تروتازه و خندان » میشود . تخم وجود انسان ، با نوشیدن شیره وافشره موجودات درتجربیاتی که میکند ، سبزمیشود ، و گوهر او، که غایب است ، پدید میشود :
ای سبزپوشان ، چون خضر، ای غیب ها گویان بسر
تا حلقه گوش ازشما ، پر درّ و پر مرجان کنم
بشنو زگلشن ، رازها ، بی حرف و بی آوازها
برساخت ، بلبل سازها ، گرفهم آن دستان کـنـم
( بلبل ، مرغ سروش ومرغ عشق درسحر است، ولی الهیات زرتشتی ، این اینهمانی بلبل را با سروش ، حذف کرده است)
شد پی این لو لیان ، درحرم ذوالجلال
چشمه و سبزه ، مقام ، شوخی و دزدی ، حلال
جام جم ، یوغ یا پیوندِ «یاقوت ، با آبگینه » است . درواقع این آمیغ « یاقوت و آب» باهم ، به معنای « خون + آب = خونابه » است . درفرهنگ ایران ، « آو + خون » ، « هیولا » ، یا « ماده بی شکل بنیادی » بود ، که شکلها و صورتهای گوناگون به خود میگرفت، وسراسر موجودات گیتی ، ازاین ماده بنیادی ، ساخته وپرداخته میشد . بهمن ، گوهر ناگرفتنی ونادیدنیست ، که کشش بسوی صورت یافتن و« چهره شدن » دارد ، ولی درهرشکلی ، باز ، نادیدنی و ناگرفتنی میشود . ازاین رو ، همیشه سبز است.
این « آوخون» ، یا « خونابه » یا « اصل همزاد نرینه مادینه » ، « خـور» نیز نامیده میشده است ، که درست به همین معنا نیز، درکردی باقی مانده است . وواژه « خـــرّم » ، که نام دیگر همان سیمرغ است ، دارای همین پیشوند « خور» است . جام جم ، درواقع ، تصویر انتزاعی ِ« زهدان » است ، که بطورکلی « بُن آفرینندگی » شمرده میشد . ودرست نوشابه هائی که درآئین دینی درآن ریخته میشد ، شیر، و شیره گیاهان یا میوه ها ( باده نیزاز زمره آنهاست ) و آب بودند ، تا بازتاب همان اندیشه « آوخون = خونابه = هیولا » باشند .
یک نام مشهور ِ « باده » درشاهنامه و گرشاسپ نامه ،« بگمز» است ، که مرکب از دوبخش ِ« بغ + مز» میباشد . باده ، « ماه خدا » یا به سخنی دیگر، سیمرغست . خدا، شرابیست که نوشیده میشود و انسان را مست ولبریزمیکند ، و سبز ورویا و شکوفا میسازد . همچنین دربندهش دیده میشود که ازخون ِ« گـُش» ، که درواقع ، جانان (= کل جانها ) ست، باده ، پیدایش می یابد . همچنین خـون ، که دراصل ، «وهو نی ni+ vohu» است ، به معنای « نای به »، یا « سیمرغ » است . همچنین باربد، روز ۲۸ را که اینهمانی با « رام جید» داشته است ، « نوشین باده، یا باده نوشین » می نامد . « رام » ، که نخستین پیدایش سیمرغست ، باده است. خدا ، خمخانه یا میکده یا ساقی است که می میگسارد. سیمرغ، یا « آپه = آب = آوه » ، اینهمانی با خون و با باده و باشیر و با همه شیره های گیاهان و میوه ها دارد .
هنگامی درتالاب و استخرو حوض، ساکن و آرامست ، مادینه است ، و هنگامی که در جویها ، روانست ، نرینه است . یک چیزی، همیشه بطورثابت وسفت ، نرینه یا مادینه نیست . بلکه ، خدا وانسان، گوهری هستند که در فرصتهائی ، نرینه و درفرصتهائی ، مادینه میشوند . « آپـا دانـا » درتخت جمشید ، که « آپه + دانه » باشد، به معنای « نیایشگاه سیمرغ+ بهرام » ، یا معبد ِ زنخدا( ایزد خدا + وجفتش بهرام ) هست. مهراب ، سهراب ، رودابه ، .... همه خو د را ، فرزندان سیمرغ ( آوه = آپه ، وجفتش بهرام) میشمارند .
تخم وجود انسان ، با نوشیدن باده یاقوتی، یا نبید ِ لعل فام ، ازجام جم ، سـبـز میشود ، وشاخ و برگ و بر وجود او ، همان بینش و اندیشه و روشنائی است . انسان درفرهنگ زال زر، نمیرود از درخت ممنوعه ، سیبی بدزدد ، یا خوشه گندمی ، کـِش برود . بلکه همه میوه ها وخوشه ها ، ازگوهرخودش در آمیختن با خدا ، میروید . با چنین « مفهوم روشنی » و چنین « روند پیدایش روشنائی » ، آموزه زرتشت ، درتضاد کامل بود .
اینست که درمتون زرتشتی ، اثری از« جام جم ، یا جام کیخسرو، یا جام جهان نما » نیست . جام جم ، تصویری از روند پیدایش بینش ازتاریکی بود، که به کلی برضد « پیدایش روشنی از روشنی » است ، و بکلی درتضاد ، با تصویر « همزاد » زرتشت قرار دارد .

تحول سرخی ِ « آو+ خون »، به « سـبـزی »
از شیره « سپید گیاه » ، « برگ سبز» میشود
همچنین ازخون گـُش( گاوی که نماد همه جانهاست ) ،
سه برگ سبز میروید (= درنقشهای برجسته میترائیان )
ازخون سیاوش نیز،« برگ سیاوشان» یا« برگ بو» میروید
برگ سیاوشان ، در تبری ،« سه لینگ واش» نامیده میشود

« روشنی وبینش و اندیشه » ، تحول خون سرخ ِ درون ( خون که درجگرودلست ، اصل زندگیست . درسانسکریت ، خون ، جیو خوانده میشود) یا شیر سپید درون گیاه ، به « برگ سبز، با چهره و روی » است . « آمیغ ِ آبگینه سپید و یاقوت سرخ، باهم » ، در پیدایش ، تحول به « برگ سبز، یا به سبزی » می یابد .
این همان اندیشه است که اندیشه را ، سروش سبزپوش ، از بهمن که آوخون ِ نا پیدای درونست ، میآورد . این اندیشه ، تبدیل شیره سپید گیاه، به برگ سبز، یا آنکه تبدیل ِ خون ، که مانند شیره وشیر، « آب » شمرده میشد ، به « سبزی » ، بهترین نماد اندیشه « پیدایش روشنی و بینش باهم » از انسان بود .
البته این اندیشه، چنانچه آمد ، برضد اندیشه پیدایش روشنی نزد زرتشت ، و الهیات زرتشتی بود، که درآن ، اهورامزدا با روشنائی ، اینهمانی داده میشد ، و اصل پیدایش روشنی شمرده میشد . روشنی ، از روشنی پیدایش می یابد ، نه از تاریکی .
این اندیشه، در بخش نهم بندهش ، پاره ۹۳ بازتابیده شده است که با درگذشت گـُش ( البته برعکس دید زال زر، گـُش ، از دید زرتشتیان ، گاویکتا آفریده شده بود ) که سرشت گیاهی دارد ، « ازخونش ، کودک رز میروید ، که ازآن ، می میکنند ، و ازاین رویست که می ، خون را میافزاید » . کودک رز، همان انگور است .
از « پیدایش روشنی وسبزی از خونابه تاریک زهدان یا ازتخم تاریک » ، درالهیات میترائیسم ، سوء استفاده کرده میشود . از جریان خون رگی که میتراس ( که ضحاک شاهنامه شده است و الهیات زرتشتی، اورا خدای مهر مینامد ) با تیغ روشنائی، می برّد ، سه برگ سبز، میروید . به عبارت دیگر، گرانیگاه آفرینندگی ، از « تحول شیره وخون ، به سبزی » ، به « بریدن و ذبح و قربانی » انتقال داده میشود .
ازکـُشتن یا ذبح مقدس است ، که پیدایش و آفرینش ، صورت می بنند . برای آفریدن روشنی و بینش ، باید برید . این اندیشه ِ فوق العاده خطرناکست که به ادیان نوری ، درشکلهای گوناگون به ارث رسیده است . زرتشت ، درتصویر همزادش ، دم از « بریدن دوهمزاد ازهمدیگر نمی زند » ، ولی این « بریدگی » را بطور بدیهی ، پیش فرض آموزه خود قرار میدهد . البته « بریدن همزاد ازهمدیگر» ، برغم بدیهی گرفته شدن از زرتشت ، عمل بدیهی نیست . برای جدا بودن و متضاد کردن ، ازسوئی ، باید « برید » وازسوی دیگر باید آنها را به زور، « متضاد» ساخت .
با کاربرد همان تصویر ، « معنا و محتوا و فلسفه زندگی » ، صد و هشتاد درجه ، واژگونه ساخته میشود . این اندیشه در داستان مرگ سیاوش ، دراصالتش، نگاه داشته شده است .
یکی طشت بنهاد ، « زرّین گروی »
بپیچید چون گوسفندانش ، روی
زرین گروی ، سر سیاوس را ، مانند گوسفند برای کشتن، پیچید . « زرین گروی » و « گروی زره » که چند بیت بعد ، میآید ، به معنای « نـای سـبـز» است . زرین و زره و زرگون و زریون ، معنای سبز داشته اند ، و دراصل ، با« سبزی نی » ، رابطه داشته اند . برای انحراف نظراز نی ، بیشترمعنای « زردی نی خشک » را تاءکید کرده اند . دریا ،« زریا = نیستان » بوده است ، چون دریا را سبز میدانسته اند .
جدا کرد ، از سرو ، سیمین سرش
همی رفت درطشت ، خون از برش
بجائی که فرموده بـُد ، طشت خون
گروی زره ، بـُرد و ، کردش نگون
گیاهی برآمد همانگه ز خون
بدانجا که آن طشت شد سرنگون
گیا را دهم من کنونت نشان
که خوانی همی « خون اسیاوشان »
درواقع « خون سیاوشان » گیاهیست که درهمه دنیا ، ازخون سیاوش میروید . یکی از نامهای خون سیاوشان ، « شیان = سیان = سئنا » است . نام برگ سیاوشان ، درعربی ، « دم الاخوان » است که به معنای « خون ِاخوان » باشد . اخوانaxwan یا خوانxwan ، همان « اخوaxw » هست ، که به معنای« اصل زندگی ، و وجود، و جهان، و بینش زایشی ، و شعور، و وجدان » است . در انگلیسی این گیاه را « hair of venusگیس یا موی ونوس ، خدای زیبائی وعشق » مینامند . اندکی فراتر، درهمین داستان درشاهنامه ، در بازگشتن کیخسرو به سیاوشگرد ، تعبیری دیگر، ازهمین تصویر، آورده میشود .
زخاکی که خون سیاوش بخورد
به ابراندر آمد ، یکی « سبز نـرد »
نگاریده بر برگها ، چهر اوی
همی بوی مشک ، آمد از مهراوی
به دی مه ، بسان بهاران بدی
پرستشگه سو گواران بـُدی
ازخون سرخ سیاوش ، که به خورد خاک میرود ، سبز نردی میروید . معمولا ، « نرد » را ، به معنای درخت میگیرند . ولی « نرد » بنا به مخزن الادویه، نام درخت غـار است، که یکی از بزرگترین نقشها را در فرهنگ ایران بازی میکرده است .
« درخت غار» که امروزه بواسطه خوشبوئیش ، برگ بو خوانده میشود ، نامهای اسطوره ای مهم دارد . یکی از نامهایش « ماه بهشتان » است. بهشت ، جایگاه همیشه سبز است . نام دیگرش « دهمست » است ، که البته با ده نفرمست ، رابطه ای ندارد ، بلکه « دهم + است » تخم خدای روز ۲۹ ( مهراسپیند ) است . که نماد «تخم و بُن شدن»، و« درفراز درخت زمان، به کمال رسیدن»ا ست .تخمیست که بلافاصله ، بُن آفرینش تازه میشود . نام دیگر درخت غاز ، « رنــد » میباشد ، و نام دیگرش « مازریون » است ، که « ماز+ زریون » باشد ، و به معنای « ماه یا سیمرغ ِ سبز » است( ماه ، جایگاه مهرورزی و شادی همیشگی شمرده میشد ) . « نرد » که درخت همیشه سبزوخوشبوست، از خون سرخ سیاوش میروید، وتا به آسمان میبالد ، وبر هربرگی ازاین درخت ، چهره سیاوش نگاشته شده ، و درزمستان ، مانند بهاران ، سبز است . این درختیست که نیایشگاه سوگواری مردمان ، برشهادت سیاوش شده است . این داستان ، همانند داستان جامه های پیروزه پوشیدن همه مردمان ، برای سوگ سیامک در آغاز شاهنامه است .
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دوچشمان پرازخون و رخ ، باده رنگ
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
سراسر جهان جان، برای سوگ سیامک ( که همان سیمرغ است )، جامه سبز میپوشد .درداستان سیاوش، و در داستان سیامک ، با دید منفی به « بریدن = کشتن = ذبح مقدس» نگریسته میشود، و درواقع ، « قربانی خونی » ، نفرین میگردد .
وارونه این ، برای میترائیان ، و ادیان نوری که این اندیشه را سپس به ارث بردند ، قربانی مقدس ، با جشن وبزم گره خورده است . خون ریختن و کشتن مقدس، عید میگردد . میتراس هم ، با خدای نور ( Sol )، بر سفره ای که از همین پوست گاو ذبح شده ، بر روی میز، گسترده شده ، با هم ، جشن قربانی ( عید قربان ) را میگیرند . از همین پوست گاو( گــُش = همه جانها ) ، کاوه ، درفش کاویان را، برای انقلاب برضد میتراس( ضحاک ) میسازد . درست ، مردمان ایران ، برعکس میترائیان ، برهمان ذبح ، سو گواری میکنند ، و میدانند که این خون ریخته ازسر، سبز خواهد شد .
« سوگ » ، اساسا به معنای « خوشه گندم وجو » است . آنچه « سوگواری » خوانده میشود ، دراصل ، « جشن برای آئین گندم کاری و جو کاری » بوده است ، که بیان « نوشوی وفرشگرد » بوده است . با آمدن دین میترائی ، که « بریدن ، یا قربانی، یا ذبح مقدس » را « بنیاد آفرینش روشنی و بینش » دانست ، و « سبز شدن و پیدایش» را ، پیآیند « بریدن = قربانی خونی » دانست ، جشن گندم کاری ( سوگواری ) ، تبدیل به « ماتم + جشن » شد ، « ماتمی که تحول به جشن خواهد یافت » .
این درواقع ، اعنراضی به آئین « قربانی خونی » در این ادیان بود . کشتن سیامک یا سیاوس ، جشن نیست ، بلکه ، ماتمیست که بزودی ، تبدیل به جشن و فیروزی ( سبزی ) خواهد شد . اینست که به « بید مشگ» ، که یکی از بید هاست ، و درختیست که « بهرامه » یعنی « سیمرغ »، « سوگوت » گفته میشود . چون « سوگ + ئوت » ، به معنای « سرچشمه ، یا مادرسوگ » است . البته « ئوت ، اودی ، عود » را، به گیاه و درخت میگفته اند . « سوگوت » ، میتواند معنای « گیاه یا درخت سوگ » داشته باشد .
سیمرغ ، مادر همه خوشه هاست. سیمرغ ، خدای خوشه ، ارتا خوشت ( ارتای خوشه ) است . خدائیست که ازخوشه ، بلافاصله تبدیل به « سبزی و روشنی » میگردد . ازاین رو هست که بام که به معنای صبح و درخشندگی است ، پنگ یا خوشه است . این تخم ها درخوشه اند، که سبزو روشن میشوند . این اندیشه ، به کل برضد آموزه زرتشت بود . نام دیگر بیدمشک یا سوگوت ، « بهرامه » است ، که نام سیمرغ ( ارتا فرورد ) است ، که « اصل نوشوی و رستاخیز وفرشگرد، درهنگام مرگ » است . سوگ ، دراصل « آئین جشن وعروسی » بوده است ، و همین اندیشه را مولوی ازنو، در غزلیاتش ، زنده و بسیج ساخته است .