Saturday 21 April 2007

چرا رستم نیاز به کشتی نوح ندارد

منوچهرجمالی

رسـتم، شناگـردردریـای چون وچرا
خردی که دردریای چون وچرا، شنا میکند
ونـوحی که درکشـتی می نشیند،
تا ناخدا، بیندیشد
بریدگی خرد انسانها ازهمدیگر،وناتوانی آنها درهماندیشی ،
علت پیدایش« طوفانسازان»است
درفرهنگ ایران، خدا، حق نداشت طوفان بسازد
چرارستم،نیازبه کشتی ِنوح ندارد!
بهمن ،خردیست که هیچگاه طوفان نمیسازد
نوح، درکشتی ایمان مینشیند
ورستم، یقین از نیروی ِدریاگذر خود،دارد
« رستم و اکوان دیو ، در شاهنامه »
جمشید، کشتی میسازد،تاجهان رابگردد
کشتی نوح = نماد جامعهِ بسته
کشتی جمشید= نمادجهان بینی ِباز

درفرهنگ زنخدائی،بهمن،خردی بود که از بیراهه های چون وچرا, , به بینش میرسید، ازاینرو، « اکوان » یا « اکومن » هم نامیده میشد( اکوان و اکومن ، اصل چون وچرا وکو؟ )
درالهیات زرتشتی ، بهمن ، خردی بود که از روشنی میآمد و طبعا در تضاد با چون وچرا
یا با« اکوان» و« اکومن» بود
نوح ، برای نشستن درکشتی، باید تسلیم بینش یهوه بشود
درفرهنگ ایران ، چشمها که نماد خردها بودند ، درماه ، به هم می پیوستند ، وباهمدیگر،اصل بینش درتاریکی ، یعنی « اصل بینش درجستجو و آزمایش » جهان میشدند ، و ازاین ماه ، خورشید میزائید، که «خرد بیننده در روشنائی و با روشنائیخود» بود . چشم خورشید گونه یا- خردی که ازجستجو درتاریکیها پیدایش می یابد ، دوویژگی دارد : ۱- خودش ، پدیده ها را با نورخودش ، روشن میکند و ۲- خودش ، با چشم خودش ، آنهارا می بیند . پدیده ها را، با نور قرضی ، و چشم قرضی نمی بیند . به عبارت دیگر، انسان ، هنگامی چشم خورشید گونه می یابد ، که ازچشمه چشم خودش ، نور به پدیده ها بتاباند ، و با چشم خودش ، مستقیما آنهارا ببیند ، نه آنکه پدیده هارا ، با نوری که دیگری به پدیده ها می اندازد ، و با چشم دیگری، ببیند . این آرمان خرد ورزی و اندیشیدن ، در فرهنگ ایران بوده است . رستم در پایان هفتخوان آزمونهایش ، با افشاندن توتیائی که ازاین خود آزمائیها ، بدست آورده ، چشم کورشده شاه و سپاهیان ایران را ، خورشید گونه میسازد . ماه ، درواقع ، «چشم بیننده همه باهم » ، یا « خرد اجتماعِی=خردشهری=انجمنی وبشری = آنچه سپس عقل کل نامیده شد» بود، که در آمیختن خردها به هم در همپرسی ( دیالوگ) ، پدید میآمد . خرد انسان ، همان هلال ماه بود که « کشتی » هم خوانده میشد . ازآمیختن خردها باهم ، یک ماه ، یا « یک کشتی » ، پیدایش می یافت . البته هلال ماه ، برای ایرانیان ، « ماه خندان » شمرده میشد ، و طبعا ، خرد هم ، خرد خندان بود.خرد خندانست ، که خرد زاینده و آفریننده است . اندیشه نو ، ازخرد خندان ، زاده میشود . این تصاویر، به هم چسبیده بودند ، و هرکدام ، فوری تصویر دیگر را تداعی میکرد . این خرد فرد انسان، هلال ماه یا کشتی بود که آسمان و دریا را میپمود. آسمان ، دریای کبود نامیده میشد . هواپیما نیز ،تا چند دهه پیش ، کشتی هوائی شمرده میشد. همانسان ،این خردهای آمیخته به هم در اجتماع بود که درواقع ، کشتی اجتماع را میراند . این اندیشه ، با تصویر کشتی نوح ، که « کشتی ایمان » بود ، نه تنها فرق داشت ، بلکه متضاد با آن بود . درفرهنگ ایران ، گوهر خدائی ، بی خشم بود ، ازاینرو ، خدایان ایران ، هیچکدام نمیتوانستند ، طوفان بسازند ، که چهرهِ خشم الهی بود . درفرهنگ ایران ، خدا حق ندارد طوفان بکند ، چون خشم ، که نشان تهدید وانذارو بیم آوری است ، افزوده برآن ، نشان « فقدان معرفت » هم هست . خدا ، اگرخشم بکند وطوفان بیاورد ، بی معرفت وبیخرد میشود ، و بینش چنین خدائی ، اوج بیخردیست ، و قدرتی که از بیخردی زاده شده باشد ، مطرود میباشد، و میبایستی برضد آن، سرکشی کرد . خرد انسانی ، مکلفست که برضد چنین قدرتهائی برخیزد و ازآنها سرپیچی کند .نفی و طرد هرحکومتی که برشالوده تهدید و وحشت انگیزی و قهر بناشده است ، از خویشکاری خرد انسانیست ، چون بهمن یا هومان ، بُن وجود هرانسانیست . در ادیان ابراهیمی ، یهوه یا الله ، خشمناک میشوند و طوفان میآورند ، چون انسانها ، برضد بینش الهی ، رفتار میکنند.
خشم این الاهان ، برای آنست که چرا انسان ، طبق بینش و خواست الاهان نامبرده ، عمل نمیکند . در فرهنگ ایران ، بینش ، پیآیند « همپرسی انسان با خدا ، یعنی آمیخته شدن خدا با انسان، و رویش وپرواز وتعالی ومعراج بینش ،ازتخم انسانست » . پس انسان، باید طبق بینشی کارکند که ازاین همپرسی ( خدا با انسان) زاده میشود، خواه ناخواه با خشم خدا وطوفانش، کار ندارد، و خدا درایران، خدای قدرت نیست که بینش ، فقط در انحصار او باشد .
در داستان عطار( منطق الطیر)، این اندیشه که خدا ، خوشه انسانهاست ، باقی مانده است ، که سیمرغ ، که همان « ارتاخوشت = ارتای خوشه » باشد ، و درمیان ما ، بنام اردیبهشت مشهوراست، مجموعه مرغهاست . جانها وخردها ، دانه هائی هستند که دریک خوشه ، به هم می پیوندند . در داستان عطار، ازسی تا مرغ ، در روند جستجوئی که باهم میکنند ، یک مرغ پیدایش مییابد . خدا ، یا خرد انجمنی وشهری و حکومتی ، چیزی جز آمیزه خردهای مردمان باهم نیست. اجتماع یا شهر ، در بینشی که ازجستجوی باهم پیدایش یابد (=همپرسی )، میتواند جامعه یا شهر را، سامان بدهد .هرتخمی(=هرانسانی) در فرهنگ ایران ، ویژگی « خوشه شدن » را درگوهرخود دارد ، ازاینرو، درهر تخمی، بهمن، که سیمرغ ، نخستین پیدایشش هست، وجود دارد،وتوانائی پیوستن به یک خوشه درهرتخمی (= درهرانسانی ) هست . ازآنجا که بهمن ، اصل « میان» درجهانست ، اینست که خرد هرانسانی ، توانائی پیوند دادن پدیده ها رادرخود، وتوانائی سامان دادن آنها، یعنی قانونگذاری را دارد . وجود بهمن( که درسیمرغ یا هما، پیدایش می یابد ) درهرانسانی ، که خردسامانده است ، بیان آنست که هرانسانی میتواند بر پایه خرد بنیادی خود ، قانون بگذارد و نظم بیافریند . پیدایش بهمن درهما ، به معنای « پیدایش خرد در داد است » . « داد » ، هم قانون است، و هم عدالت است، و هم نظم ، و هم داوری است . پس خرد بهمنی درانسان ، چشمه پیدایش داوری و قانون و عدالت و نظام، یعنی حقوق بشری و حکومتست . خرد بنیادی انسان، که « آسن خرد » نامیده میشود ، خرد سامانده، یا به اصطلاح دیگر، legislator humanas میباشد .
خوشه شدن خردهای انسانها باهمدیگر ، هم در ماه وهم در خورشید بود. ماه، چهره سیمرغ درشب بود ، و خورشید ، چهره سیمرغ در روزبود. ماه درشب ، نماد « مجموعه خردها » بود که در جستجو و آزمایش ، می بینند .« چشم ، می بیند » ، همان معنا را داشت که « خرد ، میاندیشد » . ماه ، می نگرد ، همان معنا را داشت که چشمهای همه مردمان، باهم می بینند ، و خردهای همه مردمان باهم میاندیشد . خورشید ، نماد مجموعه خردها بود که ازاین گونه بینش، پیدایش می یابند. پس هلال ماه ( کشتی = خرد ) پیکریابی آن بود که ، خردهای انسانها ، میتوانند باهم بیامیزند و یک «خرد کلی= خرد اجتماعی= خرد شهری = خرد انجمنی » بشوند. درواقع کشتی و ناخدا، باهم اینهمانی داشتند . ماه ، البته ، نماد « شهرواجتماع » بود ، به همین علت، به شهرها ، ماه میگفتند ، چون ماه ، نماد« خوشه شدن تخم همه زندگان» بود .
افزوده براین ، درماه ، همه جانها ، دور از گزند بودند ، ازاین رو درکشتی ( = درهلال ماه = در خرد ) هرجانی مقدس است . زندگی فرد بطورکلی در خرد ورزی فرد ، بی گزند میماند .
اینست که « کشتی »، اینهمانی « خرد» با« جایگاه گزند ناپذی، یا جایگاهی که جان، مقدس است» داشت.خرد،نگهبان جان از آزاروگزنداست. ردپای این پیوستگی خردوجان( زندگی ) وکشتی، در ادبیات ایران باقی مانده است . چنانچه ناصرخسرو گوید
کشتی ، خرد است دست دروی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا
یا خاقانی گوید :
ملاح خرد ، به کشتی وهم دربحردلش ، کران ندید است
یا حافظ گوید
اگرنه عقل، به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی ازین ورطه بلا ببرد
یا اوحدی گوید :
چون تو با علم ، آشنا گشتی بگذری زآب نیز بی کشتی
همانسان زندگی اجتماع در خردورزی باهمدیگر ( همپرسی ) بیگزند میماند . خرد درفرهنگ ایران ، بینشی است که زندگی را مقدس میشمرد .اجتماع ، در خرد ورزی باهم ، ازگزند ، دور میماند . ازاین رو شهر، جائی بود که همه جانها ، گزند ناپذیرند. درفرهنگ ایران ، شهر و حکومت ، استوار بر اندیشه « مقدس بودن جان» است . خود واژه« شهر»، که خشتره باشد ، درعربی ، به ماه ، و درفارسی به شهر (=حکومت وجامعه هردو) گفته میشود. ازپیوند این انسانها وخردهایشان بود که شهر(= حکومت وجامعه ) سامان می یافت، و آراسته میشد . این جهان بینی ، شیوه بینش فرهنگ سیمرغی بود که زمان درآن، به هم پیوسته بود وهیچ بریدگی نداشت. با اندیشه کرانمندی زمان، که گسستن و بریدن و ازهم پاره کردن جانها وخردها نیزمیباشد، و آئین میتراس آن را آورد ،وسپس این اندیشه ، به ادیان نوری ، به ارث رسید ، و الهیات زرتشتی نیز آنرا ادامه داد ، توانائی « پیوند یابی خودجوش جانها وخردها ی انسانی باهم »، سلب و حذف و طرد گردید . به عبارت دیگر، خردها در بریدگی ازهم ، نا توانند که با هم، کشتی خردی ( خرد انجمنی وشهری ) بشوند که جانها راازگزند دور دارد. تصویر کشتی نوح ، و همچنین دریای پرطوفان زروان گرایان ، بر شالوده « بریدگی خردها و جانها ازهمدیگر» و ناتوانی آنها در باهم آمیختن ، پیدایش می یابد . نا توانی خردها و جانها در به هم پیوستن ، سبب میشود که « ساماندهی خودجوش انسانها » صورت نگیرد ، و طبعا ، بیسامانی و بیقانونی و بی نظامی اجتماعی پیدایش می یابد ، که در« طوفان دریا، یا دریای طوفانزا » تجسم می یابد . دراجتماعی ، طوفان میشود ، که خردها نمیتوانند درهمپرسی به هم بپیوندند . پس باید خرد را ازهم برید و امکان پیوستن آنهارا ازبین برد یا « از اندیشیدن بازداشت»، تا جامعه، دریای طوفانزا گردد.
خشم وقهروپرخاشگری وخشونت،پیآیندِ مستقیم بیخردی و بازداشتن خردها از سامان دادن اجتماعست. فقط ، بجای آنکه علت را- بازداری خردسامانده مردمان ازپیوستن به هم – بدانند ، علت آن را، « گناه مردمان در خود اندیشی، و سرکشی ازاطاعت ازیک مرجعیت الهی» میدانند . مردمان نباید به « خرد سامانده بنیادی خود ، تکیه کنند ، بلکه باید ازآن دست بکشند ، ودرکشتی ایمان به یک بینش و یک آموزه، بنشیند، تا ازخطر هرج ومرج و آشوب و نابسامانی ، نجات یابند .خوداندیشی وتکیه به خرد سامانده دربُن خود( که بهمن وپیدایشش درُهما باشد= خرد بهمنی، در داد وراستی، پیدایش مییابد) ، بزرگترین گناهست. و درست در داستان اکوان دیو ، رد پای این خرد بهمنی در رستم ، باقی مانده است . رستم ، دست بدامن ایزدی نمیشود که بیاری او در دریا بشتابد ، و تنها به خرد و نیروی خود، تکیه میکند ، و خود را با شنا کردن ، وجنگیدن با نهنگها که برترین خطر دریا هستند ، از دریا میرهاند ، و درپایان ، « دیوی که او را دچاراین خطر کرده است»، ازبین میبرد. درفرهنگ ایران ، خدا نمیتوانست طوفان بکند ، چون طوفان ، بیان خشمست، و خدای ایران ، گوهر – ضدخشم وضدقهرونابودی خواهی– دارد.خدای خشم درفرهنگ ایران ، خدائی بی بینش است. رستم ، عاملی که اورا گرفتار این خطر کرده است ، نابود میسازد. اگر رستم ، رویارو با طوفان نوح میشد که یهوه یا الله آنرا برخیزانیده اند، وخدایان طوفساز(= خشم ) هستند ، نه درکشتی چنین خدایانی می نشست، وافزوده براین، خود را مکلف میدانست که در پایان، به پیکار با یهوه و الله برود وآنهارا نابود سازد ، چون خرد بهمنی او، برضد خدای طوفساز بود .
درفرهنگ سیمرغی ، خردها باهم میآمیزند و باهم هلال ماه ، یا کشتی آسمان پیما یا دریانورد را میسازند . این بدان معناست که انسانها درهمپرسی و هماندیشی و همروشی باهم ، کشتی سامان ونظام را میسازند که میتواند از هر دریائی بگذرد . درواقع ، همه مردمان درشهر و دراجتماع ، دراین کشتی سازی ، انبازند . کشتی سازی ، یک کاراجتماعی است . ازهمآهنگی این خردها ، کشتی بزرگ اجتماع پیدایش می یابد . کشتی که از چنین همآهنگی خردها ، ساخته و پرداخته نشود ، مردم آنرا نمی پسندند و برضد خرد خود میشمارند . وجود چنین کشتی ، نفی و طرد خردهای انسانیست . تهدید ( بیم ) آمدن طوفان، و اجبار به ورود دراین کشتی، نفی و انکار خردهای مردمانست . طبعا خرد انسانی ، حق مقاومت و سرپیچی در برابر چنین بینشی دارد که این کشتی ، پیکریابی آنست . انسان ، حق سرپیچی و سرکشی در برابر آنگونه بینشی دارد که میخواهد جامعه را سامان بدهد ، ولی خرداو ، در پیدایش آن بینش ، انباز و همکار نیست . این حق مقاومت و اعتراض و سرپیچی خرد هرانسانی ، غیر از آنست که آخوندها و علمای دین ، بنام شریعت ( آموزشی که همان شریعت و همان کشتی میباشد) در برابر حکومت ، اعتراض و سرپیچی کنند . حق سرکشی بر پایه شریعت ، از حکومت ، مرجعیت را از ملت ، و ازخرد ورزی مردمان میگیرد .
گوهر هراندیشه ای ازخرد انسانی ، درآن نمایان میشود که خرد ، بتواند رویاروی هر رویدادی ، مرز خود را آشکارسازد . « مرزبندی کردن خرد خود » ، چیزی جزحق مقاومت واعتراض و سرکشی خرد خود » نیست . در مرزبندی اندیشه خود با هر رویدادی ، خردها ی مردمان ، راه آمیختن و همآهنگ ساختن را باهمدیگر می یابند .
رفتن درکشتی که نوح با بینش خدائیش ساخته ، که همان « ایمان به آموزه شریعتی است » ، گرفتن حق اندیشیدن از خرد انسانیست . درکشتی ، فقط امر ناخدا ، مرجعیت و روائی و اعتبار دارد ، وخرد درکشتی ، دیگر خبری از حق مقاومت و اعتراض و سرکشی خرد انسانی نیست .
کشتی که جمشید برای جهانگردی میسازد
در داستان جمشید در شاهنامه دیده میشود که جمشید، پیش از پرواز به آسمان، با خردش ، کشتی برای دیدن کشورها میسازد . دراین داستان، دریا ، مهارکردنی با خرد است ، و خرد ، برای آن کشتی نمیسازد که از طوفانها نجات یابد ، بلکه کشتی میسازد تا کشورهای گوناگون را ببیند، وزیبائیهای جهان راتماشا کند. جمشید پس از یافتن
پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار جهانرا نیآمد چنو خواستار
توانائی خردش بیشتر درمی یابد . مسئله، دراین داستان شاهنامه ، آنست که دراین کارها ، گوهر خرد انسان، آشکارگردد.
آنگاه درست در ساختن کشتی، بازگوهرخردانسان، پدیدارمیگردد. کشتی ، دراین داستان ، بیان ابتکار خرد انسان برای کشف کشورهاست.این درست تصویری، برضد کشتی نوح درقرآن و تورات، وهمچنین تصویردریای طوفانزده ایست که درآغازشاهنامه در ستایش پیغامبر آورده میشود .
گذر کرد ازآن پس بکشتی درآب زکشور به کشوربرآمدشتاب
چنین سال پنجه بورزید نیز ندید از هنر برخرد ، بسته چیز
جمشید ،در اختراع کشتی( کشتی را با آموزگاری خدا و به امر او نمیسازد )، و گذر کردن در دریا ها ، و مهارکردن دریاها ، این نکته را ازنو کشف میکند ، که هیچ هنری نیست که خرد انسان نتواند کشف کند . هر معضل بسته ای را ( از جمله دریانوردی و ناخدائی را ) با خرد انسانی میتواند بگشاید . خرد انسان ، کلید گشودن همه طلسم ها و بندهاست .خرد انسانی میتواند با هنر دریانوردی ، ناو خدا بشود، و از آبها بگذرد . جمشید که بُن انسان درفرهنگ نخستین ایرانست ، چنین خردی دارد . طبعا این خرد که ناو برای پیمودن دریا ها میسازد ، میتواند راه گذر از دریاهای طوفانی را بیابد . کشتی جمشید ، درست نماد اصالت خرد انسان و نماد یقین به خرد انسان درحل همه دشواریهاست . خرد هرانسانی ، همان هلا ل ماه ، همان کشتی دریاگذاروهوانورد ( آسمان = دریای اخضر) است. انسان فقط باید این کشتی خود را بیابد . دراینجا نیز اینهمانی کشتی با خرد ، نمودارمیگردد . نکته مهم دیگری که درکشتی جمشید نمودارمیشود آنست که کشتی جمشید، به هدف ضدیت با طوفان ساخته نشده است ، بلکه بیان « امکان حرکت درجهان» است . جهان فراسوی کشتی ، بیان جهان بازوگشوده است . درفرهنگ سیمرغی ، بهمن که خرد سامانده است ، دربُن زمان وجهانست ، و نمیتواند طوفانگرباشد ، چون طوفان، بیان خشم ، و خشم ، بیان فقدان معرفت بهمنی است.
طوفان، نماد آنست که درجهان ، زنجیره اندیشه های به هم پیوسته و همآهنگ نیست . طوفان ، درهم پاشیدن ساختارخرد سامانده بهمنی است . طوفان ، نبود بهمن است که درفرهنگ ایران ، بُن جهانست . جمشید میخواهد با کشتی ، باهمه جهان تماس بگیرد و آنرا با خردش ، ببیند . خرد جمشیدی ، خردی نیست که از بیم آزرده شدن جان ، میاندیشد ، بلکه خردیست که در پژوهش و جستجومیاندیشد، و درکشتی یک بینش، خود را زندانی نمیکند. درکشتی نشستن ، تابع خرد دیگری بودنست . انسان، میتواند با خرد خود ، خود را از بیسامانی ، برهاند و بیسامانی را سامان بدهد . برای جمشید ، مسئله نجات ازطوفان درمیان نیست .درواقع کشتی ، هنوز گوهر باز بودن هلال ماه ، یا خندان بودن ماه و خرد خندان را دارد .
ما میدانیم که خرد جمشیدی ، جامعه و جهان ِ« بی بیم » و « جامعه و جهان بی رزمان » میتواند بیافریند . در تصویر کشتی نوح و دریای پرازتند باد جهانی در آغازشاهنامه ، جهان وجامعه ، پر از بیم است . درست است که در درون کشتی نوح ، بیمی نیست ، ولی سرنشینان آن ، همه از بیم طوفان دریا ، به تنگنای این کشتی پناه برده اند، و میدانند که حق ندارند، گامی فراسوی این کشتی بگذارند. جهان آنها، ازهم بریده و دوپاره شده است. جهان داخل کشتی ، وجهان ِخارج کشتی. ازاین پس در جهان آنها دوبخش، جدا ازهم شده است. جامعه وجهان درون ، و جامعه و جهان برون. خرد جمشیدی ، میخواهد سراسر جهان، چه درون و چه بیرون را بی بیم کند ، تا خارج و داخل ، بی بیم نشوند، یک جهان به هم پیوسته نیست. در کشتی نوح ، بیم ازخارج رفع میگردد ، ولی بیم درون جامعه ، به شکلی دیگرو پوشیده تر، باقی میماند . در درون جامعه وشهر، انسان موقعی بی بیم زندگی میکند ، که حکومت ( ناخدا )، بر پایه زور و اجبار و تهدید باشد . انسان در تنگنا و زندان کشتی می نشیند ، چون ازطوفانی که اورا تهدید میکند ، میترسد .
اکوان دیو ، که اصل چون وچرا وشک است، رستم را از زمین استوار بریده و در دریای خطر میافکند
داستانی که فرهنگ ایران ، رابطه خرد انسانی را با دریا ، نگاهداشته است ، داستان « اکوان دیو » در شاهنامه است . اکوان دیو ، رستم را از زمین می بُرّد و درپایان به دریا میاندازد و رستم با یک دست ، در دریا شنا میکند ( شناختن و شنا ) و بادست دیگراز دشمن ، که نهنگان دریائی باشند رهائی می یابد
زدریا به مردی بیکسو کشید برآمد بخشکی و هامون بدید
فرد انسان ، تواناست که خود را از دریا هم نجات بدهد . این داستان ، تفاوت جهان بینی فرهنگ ایران را با طوفان و کشتی نوح نشان میدهد . برای شناخت دقیق این داستان باید در آغاز دانست که اکوان دیو ، همان اکومن و بالاخره همان هومان یا بهمن است . درفرهنگ زنخدائی ایران ، هومان که مینوی مینو ، و اصل زایمان بود ، بینش ، زائیدنی و روئیدنی بود . روشنی از تاریکی برمیآمد . درون تخم ، که اصل روشنی بود ، تاریک بود. این بود که بینش ، از چرا و چون و ازکجا و کو وشگفت و شک ؟ پیدایش می یافت . در الهیات زرتشتی ، که اصل ، روشنی شد ، اهورامزدا ، پیش دان و همه دان بود . این بود که « بینش او ، از چون وچراوشگفت و شک و ازجستجو و آزمایش » برنمیخاست . به این دلیل بود که الهیات زرتشتی ، مجبور بود ، یک بخش از گوهر ِ بهمن یا هومن را قطع کرده و اهریمنی سازد . درفرهنگ سیمرغی ، بهمن ، اکومن ( اصل اکا = ازکجا ، تعجب ) یا اکوان بود، و ازاین تعجب ( اکو و اکا ) بود که آسن خرد انسان ، آشکارمیشد . درسانسکریت کوku و کوا kvaa، دارای معانی : کجا و ازکجا و درکجا و چگونه و چه است . از«کوا» ، اکوان ساخته شده است ، و از« کو» ، اکومن . در برهان قاطع دیده میشود که به گل ارغوان ، اکوان هم گفته میشود ، و هردو به معنای « اصل و بیخ چون وچرا و ازکجا » هستند . چون ، درفرهنگ زنخدائی ، اصل ، یافتن بُن و ریشه و تخم بود ، اینست که پرسش « ازکجا یا کجا » پرسش اصلی در بینش بود . انسان ، موقعی چیزی را میشناخت که میدانست ازکجا ، پدید آمده است . اینست که در الهیات زرتشتی ، اهورامزدا از جائیست که روشنی است . جا ، معنای زهدان را داشت . و ارغوان که ارخه وان باشد ، به معنای « آغاز و بُن و اصل » است . در فرهنگ زنخدائی ( سیمرغی ) بهمن ، خردی بود که از درون تاریکی چون و چرا وشک و تعجب ، به روشنی میرسید . بهمن ، ابلق و دورنگ بود . اینکه بهمن ، مینوی مینو ، تخم درون تخمست ، تخم درون ، تاریک و ناپیداست، و تخم بیرون ، روشن و پیداست . ازاین رو بهمن ، ابلق ( ابلک ) است . اکومن و اندیمانیست ، که بینش روشن وسپید میشود . ولی در الهیات زرتشتی ، بهمن ، این ویژگی را باید از دست بدهد . جای اهورامزدا ، روشنی است ، و بهمن ، بینش اهورامزداست و طبعا بایستی ابلق نباشد ، سپیدی نباشد که از تاریکی برمیخیزد . در بینش همه آگاه و پیشدان اهورامزدا ، نمیتواند ، چون و چرا و شگفت و ازکجا و چگونه و شک باشد . طبعا ، این بخش ازبهمن که اکوان ویا اکومن باشد ، جدا ساخته و « کماله دیو » ساخته شد . چون و چرا و ازکجا ؟ و شک نمیتواند بُن خرد باشد . در حالیکه درفرهنگ زنخدائی ، خرد، همان« وروم » است که درآلمانی « واروم warum» میباشد و به معنای چرا است، و درپهلوی به معنای شک است. بُن و گوهرخرد ، « چرا؟ » هست . ازچرا وچون و تعجب ، خرد پیدایش می یابد و گسترده میشود . خرد ، نمیکوشد که خود را از چون و چرا وشک و تعجب، برهاند . رسیدن به یقین ، ترک کردن و رها کردن چون و چرا نیست . اندیشیدن، جنبش همیشگی ازچون وچرا ( اندروا ) ، به یقین ( درواخ )، و ازیقین به چون وچرا هست . این بود که موبدان زرتشتی ، این بخش بهمن را ازاو جداساختند، و ازآن دیو گند وبد بوئی ساختند . بد بوئی و گند ، به معنای « دژ اندیش و شناخت بد » است ، چون « بو » معنای شناخت وحس کردن رادارد.اینکه«اکومن» و« بهمن » ، دوبخش جدا ناپذیرو متمم و به هم آمیخته ، یک خرد بوده اند ، ازرد پاهایشان درمتون پهلوی،شناخته ومحسوس میگردد. . چون و چرا و چیست و ازکجا ، یا « اکو وکو و کوا » ، بُن پیدایش ِ خرد و اندیشیدن است. انسان باید بداند که هرچیزی « ازکجا » آمده است ، چون « جای هرچیز» ، زهدان زاینده و آفریننده آن چیزاست .اکومن وبهمن باهم، اندرونی ترین ومحرمترین بخش انسان هستند .
بهمن ، اندرونی ترین بخش هرانسانی بود ، یعنی « اندیمان = هندیمان » بود . بینش خرد، از تعجب و چرا وچون کردن ، ازجستجو، پیدایش می یافت . از این رو ، نام« بینش » در اوستا ، « چیستا » هست. خرد از بُن چون و چرا وچیستی ، میاندیشد .
« رای » هم که خرد باشد ،هنوز درکردی به معنای « چرا » است . اینست که در داستانی که از تولد زرتشت ، مانده است دیده میشود که اکومن ، اندرونی ترین و محرمترین بخش انسانست . الهیات زرتشتی ، اکومن را اهریمنی میسازد . در گزیده های زاد اسپرم میآید که « سرانجام اهریمن ، اکومن را بفرستاد و گفت که : « ، زیرا که اندرون ترینی ( محرم ترینی ) ، برای فریفتن براندیشه زرتشت برو و اندیشه اورا به سوی ما که دیویم بگردان ۱۱- اورمزد ، بهمن را برای مقابله فرستاد ۱۲ – اکومن ، پیشتر بود ، نزدیک درآمده بود و خواست به درون رود ۱۳ – اکومن اندیشید که – آنچه بهمن به من گفت نشاید کردن . باز آمد . بهمن واردشد و به اندیشه زردشت آمیخت ۱۵ – زردشت بخندید .... » . اینهمانی اکومن ، اکوان ، با هومان ، با اندیمان ، نیاز به بررسی گسترده تری دارد که دراینجا فقط بدان اشاره شد.
همانندی داستان نوح
وداستان رستم و اکوان دیو
با این مقدمات، میتوان مخرج مشترک داستان نوح و داستان رستم در اکوان دیو را به آسانی جست و یافت . در داستان اکوان دیو ، رستم ، هنگامیکه کنارچشمه خفته است (انسان، تخمیست که در زمین کنارآب ) میروید، و بلافاصله گرفتار ِچون و چرا میشود که اورا از زمین میکند، و اورا معلق میان زمین و آسمان میکند ، و سپس اورا به دریای خطرناک میاندازدکه هرلحظه با مرگ روبروست . این داستان ، همان داستان گذر انسان از رود است، که بهمن از او میروید و به آسمان پرواز میکند( فرورد = بالیدن به اوج ) . فقط بجای آنکه در معراج به آسمان برسد ، و همپرس خدایان درانجمنشان بشود ، در دریای متزلزل چون وچرا میافتد که خطر جانی دارد . بدون شک این داستان ، بخش مهمی از تجربه انسان را در برخورد با شک و چون وچرا بیان میکند . خردانسان ، هنگامی آغاز به رشد و اعتلاء میکند ، گرفتار چون و چرائی میشود که ریشه اورا از زمین می بُرّد و می َکند . وقتی ریشه انسان از زمین استوار، کنده شد ، چون وچرا ، خطرناک میگردد . فرهنگ ایران ، دراینجا مسئله « گسستن درشک » و خطراتش را طرح میکند . شک کردن ، آغاز بیدارشدن و اندیشیدنست ، ولی انسان موقعی بیدارمیشود ، معلق میان زمین و آسمانست و فرود آمدن دوباره به زمین ، « فرو افکنده شدن به زمین و کوه و دریا» است و طبعا خطرناکست . آنانکه در فکر « بیدارکردن ملت » هستند ، باید درنظر داشته باشند که ملت موقعی بیدارمیشود ، که معلق میان زمین و آسمانست و از فرو افکنده شدن ، میترسد . این داستان برغم آنکه برضد « خدای چون وچرا » روایت شده است ، درخود ، عناصر مثبت را هم نگاه داشته است.« دیوساختن خدایان » در همه ادیان نوری، متداولست. دیو ساختن اکومن، که بخش نخستین همان بهمنست ، برای الهیات زرتشتی ، کار اخلاقی بزرگ بشمار میرفته است ، درحالیکه برای فرهنگ ایران ، کاری بزهکارانه است . فردوسی ، شامه بسیار قوی برای شناخت داستانهای بنیادی وپرمحتوا داشته است ، با آنکه فردوسی دقیقا نمیتواند نکته اصلی آنرا کشف کند . این داستان اکوان ، به یقین مورد تمسخر وطعنه، یکی ازفیلسوفان آنزمان شده است ، و این داستان را فقط خرافه و افسانه و بی معنا شمرده است ، وفردوسی به او گوش نمیدهد ، ولی آزمایش خودش نیز برای کشف معنای داستان ، بی نتیجه مانده است . به هرحال دیده میشود که داستان ، با « ماجرای بینش انسان، واصالت معرفت انسان » کار دارد .
در تورات نیز داستان نوح ، با همین مسئله کار دارد . در تورات ، آدم ، با خوردن از درخت بینش ، همانند یهوه میشود، و اگر از درخت خلد هم میخورد ، اینهمانی کامل با یهوه پیدا میکرد . چنین انسانی که با چنین بینشی ، نیمه خداست ، هدف خلق کردن یهوه از انسان نبوده است . این یک آزمایش یهوه بوده است که دچار اشتباه شده است . از این آزمایش یاد میگیرد ، و با نوح ، آدم دومی پدید میآوردکه کاملا استوار برمیثاقست ، یعنی خردش ، تسلیم کامل بینش یهوه است . درواقع ، نوح ، بینش آدم را که همانند یهوه ساخته بود ، رها میسازد . این بینش ، ریشه درنافرمانی از یهوه دارد که برترین گناهست . در داستان رستم ، بهمن یا خرد بنیادی ، بایستی پاره گردد ، و پهلوان باید با خردی که چون و چرا میکند، بجنگد، و آنرا ازخود واز جهان، ریشه کن سازد . بهمن نیز در آغاز، خردی بوده است که در چون وچرا ، ریشه داشته است . اینست که داستان نوح و داستان اکوان دیو ، هردو، یک مسئله را طرح میکنند . خرد انسان ، باید یکباربرای همیشه ، دست از« خود اندیشی در سامان دادن اجتماع» بکشد ، و سوارکشتی ایمان( تسلیم وتحدید عقل به بینش الهی) شود ، یا باید با چون وچرا بجنگد، و آنرا درخود ، از بُن، ریشه کن سازد . البته در داستان رستم ، برغم آنکه در پایان اکوان دیو را میکشد ، ولی هنوز رد پای روند خرد ورزی انسان را به خوبی نگاه داشته است . در داستان نوح در تورات ، این یهوه است که خودش از خلق انسان، پشیمان میشود ، وخودش، تصمیم میگیرد که همه بشری که فرزندان آدمند ، و طبعا همان بینش خدائی را دارند ، نابود سازد ، چون چنین بینش ، ضرورتا به عصیان همیگشی از یهوه میکشد . ولی در داستان رستم ، خدا نمیتواند دست به چنین کاری بزند ، بلکه این خود پهلوانست که به این کار، گماشته میشود ، و کاری را میکند که اهورامزدا ، میخواهد .
الهیات زرتشتی ، به علت قدس جان و زندگی درفرهنگ ایران، نمیتوانست اهورامزدا را به قتل و شکنجه گری دشمنان بفرستد . اینست که همه این خدایان را بدست خود پهلوانان سیمرغی ، که درواقع خدایان همان پهلوانان بوده اند ، میکشد و تعقیب میکند . دراین داستان هم ، هم کیخسرو وهم رستم که پهلوانان سیمرغی هستند ، به تعقیب و کشتن اکوان دیو – بخش نامطلوب بهمن اصلی( خرد بنیادی که درهمه انسانها هست ودر همه انسانها باید از بُن ، نابودساخته شود ) - گماشته میشوند . این زمینه ، روشن میکند که داستان اکوان دیو ، در واقع ، داستان همان خرد بهمنیست که باید برای الهیات زرتشتی ، پاکسازی شود . ازاین پس، خردی پذیرفته میشود که ، طبق « پیشدانشی اهورامزدا و خواست اهورامزدا » بیاندیشد، نه طبق چون وچرا و جستجو کردن و آزمودنهای خودش . درواقع این داستان در گوهر، همانند همان داستان نشستن درکشتی ایمان به نوحست که تنها راه نجات از طوفانست . ولی برغم دستکاری ، مغز داستان که ، نجات انسان از دریا، با کاربرد خرد خودش باشد ، باقی مانده است . رستم درآغاز میکوشد که اکوان را که به شکل « گور» نمودارمیشود « با کمندش بگیرد »، ولی اکوان ، ناگرفتنی میماند و ناگهان از چشم نا پدید میشود . بهمن ، گم و ناپیداست . در پیدایش ، همیشه ناپیدا میماند . بالاخره رستم از پیگرد این نخجیرو ناتوانی در گرفتن آن ، خسته میشود، و در کنارهمان چشمه اکوان میخوابد ، ولی « ببر بیانش » را هنگام خواب، در بردارد . به عبارت دیگر، جانش دراثر پوشیدن ببر بیان = بیور بغان ، خارج از گزند است.اکوان دین ، ناگهان، باد تند و تیز میشود و زمینی را که گرداگرد رستم است می برد ، وریشه اورا از زمین میکند ،و اورا به آسمان می برد. چنانکه در داستان نوح، یا در دریای زروانیان ، مردم دراثر آب ، بی زمین میشوند .
غمی گشت رستم چو بیدارشد بجنبید وسر پر زتیمارشد
رستم در بیدارشدن ، در اندیشه خود و نگرانی از هلاک خودش نیست ، بلکه متوجه نقش خود در نگاهبانی جهان وایرانست ، که با نبودن او، مظهر تباهی که افراسیاب باشد ، جهان را خراب خواهد کرد . در واقع ، نگرانی او ،از ترک وظیفه خود برای نگاهبانی جهان از بدیست ، نه ترس از نابود شدن خود او .
جهانی ازین کار، گردد خراب برآید همه کام افراسیاب
بد آمد جهانرا ، ازاین کارمن چنین تیره گون گشت بازارمن
چو رستم بجنبید برخویشتن چنین گفت اکوان که ای پیلتن
یکی آرزو کن که تا ازهوا کجا باید اکنون فکندن ترا
سوی آبت اندازم–ار- سوی کوه کجا خواهی افتاد دورازگروه
چو رستم بگفتاراو بنگرید جهان درکف دیو واژونه دید
اکوان دیو ، اکنون میخواهد اورا فقط نابود سازد ، ولی دوامکان نابود شدن به او میدد، یک انداختن در دریا که نهنگان اورا فرو می بلعند و دیگر درکوهساروسنگ که ریزریز میشود . خویشکاری خرد ، درفرهنگ ایران ، برگزیدنست . خرد رستم ، دو امکان یا دوالترناتیو دارد ، ولی این دو الترناتیو ، هر دو از دید اکوان دیو ، رسیدن به مرگ و نابودیست . خرد ورزی رستم ، درست از چنین الترناتیوهائی ، نا امید نمیشود و از ترس ، خردش ، فلج نمیشود ، بلکه رویا با خطر مرگ ، میاندیشد ، و از میان همان دوالترناتیو مرگ ، امکان زیستن را می یابد .
دراین انتخاب میان دو گونه مرگ ، رستم می اندیشد و خردش ، با درنظر گرفتن شیوه واژگونه اندیشی اکوان و تکیه کردن به توانائی خود در رویاروئی با مخاطرات ، راه نجات را می یابد ، و از همان امکان مرگ ، امکان زندگی میسازد .او باید نجات یابد تا بتواند با اصل زدارکامگی که افراسیابست بجنگد و جهان را به بد وبدی نسپارد . خرد رستمی ، میتواند میان امکانات مرگ و نابودی ، راه برای نجات خود بیابد تا ازعهده نگاهبانی جهان که بدوش او نهاده شده ، برآید .
چو رستم بگفتار او بنگرید جهان درکف دیو واژونه دید
گر،اندازدم گفت بر کوهسار تن و استخوانم نیاید بکار
کنون هرچه گویمش ، جزآن کند نه سوگند داند نه پیمان کند
اگرگویم اورا درآبم فکن زکام نهنگان بسازم کفن
کنون با من این دیو واژونه تیز بکوه افکند تا شوم ریزریز
یکی چاره باید کنون ساختن که رایش به آب آید انداختن
رستم با خردش ، انداخته شدن در دریا را برمیگزیند . در دریا ، با آنکه بسیارخطرناکست، ولی امکان شنا کردن هست . انسان با شناگری دردریای خطرناک، میتواند خودرا از مرگ، نجات یابد .
اکوان دیو ، گوری که گور نیست
رستم به نخجیرگور میرود
گور ِ دورنگ ، همان بهمنست
اگرچه کیخسرورستم را به «جنگ با اکوان دیو» میفرستد ، ولی رستم چنین کاری را بیش از « نخجیری یا شکاری » نمیداند . او اکوان دیو را میخواهد شکارکند . وخسرو میداند که گرچه این دیو ، گور خوانده میشود ، ولی این دیو گور نیست .
همی رنگ خورشیددارددرست سپهرش به زرآب،گوئی بشست
یکی برکشیده خط از یال اوی زمشگ سیه تا بدنبال اوی
سمندی بلندست گوئی بجای بگرد سرین و بدست و بپای
بدانست خسروکه اونیست گور که برنگذرد گورازاسپی بزور
که آن چشمه ای ُبد که اکوان دیو جهان گشت ازاوپرفغان وغریو
اکوان مانند اسپیست دورنگ( زرد و سیاه ) وجایگاهش ، چشمه است . « گور» ، حیوانیست ابلق یا دورنگ . گور یا گور اسب ، حیوان وحشی است ازجنس اسب ولی به اندام خر، پوست آن سپید است و یازرد ، و دارای خطوط سیاه . و گور ، حیوانی بود که همیشه ، آب وگیاه را تداعی میکرد ، چنانکه قطران میگوید : هرکجا گوران بود آنجا بود آب و گیا . یا اسدی میگوید : کجا گوردشتی است ، آب و گیاست . و از ویژگیهای دیگری که به آن نسبت داده میشود ، گریزنده و رمنده بودنست . وگور در افواه مردم ، رابطه با معرفت هم دارد ، هرچند که شکل خرافی به خود گرفته است. چنانکه برهان قاطع مینویسد : « گویند نگاه کردن برچشم او ، قوت چشم افزاید و صحت چشم را نگاه دارد و منع نزول آن کند » . این اندیشه ها ، رد پای ویژگی « گور» است . دورنگه بودن ، یا ابلق بودن ، گوهر « بهمن = هومان » یا اصل خرد آفریننده است. آنچه دورنگ را به گونه ای به هم می پیوندد که نمیتوان ازهم جدا کرد . آنچه اصل میان یا سنتزو آمیزنده است . خرد ، نیروی آمیزنده و سنتزاست و چنین نیروئی ، اصل آفریننده کیهانست . در فرهنگ زنخدائی ، پیوند و آمیختن دواصل ( تاریکی با روشنائی ، ماده با نر ، زمین با آسمان ، آب و تخم ،.... ) باهم ، بنیاد پیدایش جهان و زمان و بینش بود . چنانکه واژه « گوران » ، درکردی به معنای « رُستن » و « تکوین یافتن جنین در رحم » است . آنچه ابلق یا گورست ، اصل روئیدن وزائیدن ، یعنی آفریدن است . این اندیشه ، یک اندیشه انتزاعی و فراگیر بود . ازجمله نام دیگر آن ، «جفت آفرید» بود . به همین علت روز دوم هرماهی ، اینهمانی با بهمن داشت . هلال ماه هم دوشاخه دارد . « ذوالقرنین »، از ویژگیهای بهمن بود . بهمن یا هومن ، اصل زایش و انقلاب و تحوّل بود ، تخمی درون هرتخمی بود ، ازاین رو مینوی مینو ، یا« مانمن» نامیده میشد. به عبارت دیگر ، بهمن ، گوراست ، ابلقست . مثلا تصویری را که « فروهر» میخوانند ، و در تخت جمشید هست ، وامروزه همه با آن آشنا هستند ، و ترکیب نیم تنه انسان با مرغست ( نیم انسان ونیم مرغ ) ، نماد « بهمن » است . البته دوچیزکه به هم چسبیده ، و ازهم جدا ناپذیر بودند ، پیدایش « بهمن» شمرده میشدند . در ماه نیایش میآید که نخست، بهمن در ماه ، پیدایش می یابد . بهمن ، خودش ، نا دیدنی و ناگرفتنی است ، ولی درماه ، دیدنی ولی ناگرفتنی میماند . به همین علت، رستم نمیتواند ، اکوان را بگیرد . اکوان، هنوز دیده نشده ، نا پدید میشود . ماه ، ازیکسو ، ماه پُراست که بهرام ( که درتورات وقرآن، جبرئیل شده است، مجموعه تخم همه نرینه ها ) میباشد ، و ازسوی دیگر، هلال ماه است ، که رام ( وای به= باد نیک ) میباشد . پس یکی ازجلوه های بهمن ، باد نیک ( وای به = رام ، باد صبا ، باد شمال ) است . و در آغاز داستان « اکوان » ، چو باد شمالی برو- بررستم - بر گذشت . دربروج ماریا اژدهائیست که جوزهر خوانده میشود . جو زهر ، سبکشده واژه « گوازچیتره » است. به عبارت دیگر گوهر و ذات این مار، گواز است ، یعنی جفت آفرید است . به همین علت سراین ماه که آغاز فصل بهاراست و انقلاب بهاری را پدید میاورد ، دوپیکر است که درعربی « جوزا» خوانده میشود ، که معرب واژه « گواز» است . دوپیکر را « دومسگر» ، یعنی دوعاشق میخوانند ، چون این جفت ، همان بهرام و رام هستند که بُن آفرینش هستند و ازهم جداناپذیرند. همانسان گردونه آفرینش که گردونه نخستین است ، و دواسب یا دوگاو آنرا آنرا میکشند ، باز پیدایش بهمن هستند ( این دوگاو یا دواسب » نیز همان رام و بهرام هستند . این گردونه نخستین ، اگرا راتهagraerathe نامیده میشود که درشاهنامه « اغریرث » شده است، که نام دیگرش « گوبد شاه » است . گوبد ، در مرزبان نامه ، دیو گاو پا خوانده میشود . گوبد ، همان « گاو+ پاد » میباشد . در مینوی خرد (۶۱ ) پاره ۳۱و۳۲ میآید که « گوبد شاه در ایرانویچ ... است و از پای تا نیمه تن ، گاو ، و ازنیمه تن تا بالا ، انسان است و همواره درساحل دریا می نشیند ...» . گاو یا اسپ ، هر دو ، دراین زمینه ، یک نقش را بازی میکردند . این بود که گوبد شاه یا اغریرث ، نیمه تنش که سرش و سینه اش باشد ، انسان و نیمه تنش ، که چهارپایش باشند ، اسب یا گاو بود . ازاین رو ، دو نام گوناگون ازاو ، باقی مانده است .چنانچه آمد ، در مرزبان نامه ، « دیو گاوپا » نام همین بهمن است ، و در بروج ، برج نهم ، « نیم اسب » خوانده میشود . ما اگر نگاهی به نامهای گیاهان بپردازیم ، می بینیم که نام « بهمن سپید» ، centaurاست که سانتور یا« قنتریه» یا قنطریون خوانده میشود . دنب اژدها یا مارفلک ، که جوزهر= گوازچیتره خوانده میشود ، همین « نیمسپ » است . گوبد یا گووات ، سرور باد است و با این باد است که انقلاب زمستانی شروع میشود . طبعا این باد ، میزند ( باززد = طوفان ) و می برد . ازاین رو دیده میشود که وقتی رستم را خسته وخفته می یابد ، با سرعت ، باد میشود و زمین دور اورا می برد ، و اورا از ریشه میکند .
چو اکوانش از دور خفته بدید بتگ بادشد تا براو رسید
زمین گرد ببرید و برداشتش زهامون بگردون برافراختش
هنگامی که بهمن درجهان پیوسته سیمرغیست ، تخم درکنار چشمه یا رود است و از شنای درتری ، میشکوفد و می بالد و پرواز به آسمان میکند و همپرس خدایان میشود . اکنون ، این باد ، اورا ریشه کن میکند . تصویردر راستای منفی بکار برده میشود . چون و چرا و « ازکجا» و شک و احتمال ، انسان را ریشه کن میکند و به انجمن خدایان نمی برد ، بلکه معلق و آویزان میان آسمان و زمین می برد . انسان ، موقعی با پرسشها ، بیدار میشود که از ریشه در زمین بریده شده است، و آویخته میان زمین و آسمانست. بیداری ، بیداری درخطر است . چون وچرا ی حقیقی ، چون وچرائیست که انسان را میان آسمان و زمین میآویزد ، و همیشه درچنین هنگامیست که انسان ، بیدار میشود . ولی رستم هنگامی که میان دوآلترناتیو مرگ ، قرار داده میشود ، یک آلترناتیو را برمیگزیند و آن آلترناتیو ، « زندگی کردن با دلیری ، و خریدن خطر به خود » است . نو اندیشیدن ، همیشه با ریشه کن شد از جای استوار، و آویختگی میان خطرها ممکنست و تنها راه نجات ، برگزیدن راهیست که با پذیرش خطرات میتوان پیمود . اکوان اورا به امکانی که رستم برگزیده ، فرو میافکند :
بدریای ژرف اندرانداختش کفن ، سینه ماهیان ساختش
همان کزهوا سوی دریا رسید سبک ، تیغ کین ازمیان برکشید
نهنگان چو دیدند آهنگ اوی ببودند سرگشته از جنگ اوی
بدست چپ وپای، کرد آشنا بدیگر زدشمن همی جست راه
زکارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد او کو بود مردجنگ
زدریا بمردی بیکسو کشید برآمد بخشکی و هامون بدید
برآسود وبگشاد بند ازمیان برچشمه بنهاد ببر بیان
بدینسان ، رستم خودش کشتی شناگرمیشود و باخردش از دریا پرخطر میگذرد و نیازی به کشتی نوح نمی یابد .

Wednesday 18 April 2007

درفش کاویان یا درفش خرد سامانده انسان

منوچهرجمالی


درفش کاویان، یا درفش خردِ سامانده ِانسان
ودرفشِ خردِهم ُپرس و درفش مهروداد
برضد قدرت(= میثاق بر پایه قربانی خونی)

درفش کاویان
درفش سرپیچی ملت،رویاروی هرحکومتیست
نه درفش حکومت است ، ونه درفش شاه است
حکومتها و شاهان
با افراشتن درفش کاویان
حق ملت را به سرپیچی ِ ازخود،
نابودساخته اند
درفش کاویان، حقانیت به نظمی میدهد که از
آمیختن خردهای مردمان، پیدایش یابد
هرنظمی جزاین ، حکومت بیداداست
وملت حق دارد برضدآن انقلاب کند
خرّم= فرّخ= گُش= کاوه= خواهنده داد ودهندهِ داد

ما امروزه ،نه تنها با بازپس گیری« حقهای بنیادی» خود کار داریم ، بلکه با بازپس گیری« نمادهای این حقهای غضب شده» نیز کار داریم . درفش کاویان ، درفش ایستادگی در برابر حکومتها و شاهان، و سرپیچی ملت از حکومتها و شاهان و خدایان بوده است . ضحاک ، همان میتراس ( که زرتشتیها به غلط آنرا میترا مینامند ) خدای بزرگ ایران بوده است . ملت ایران با این درفش، برضد خدائی برخاست که پیمان یا میثاق را برشالوده قربانی خونی میگذاشت ، و درست زرتشت برضد این خدا برخاست .قربانی خونی ، نماد آزار خرد و جان بوده است ، و این در فرهنگ ایران ، اصل بیداد است . این درفش را ملت موقعی حق دارد برافرازد ، که برضد هرگونه بیدادی برمیخیزد . حکومتها و شاهان ، با افراشتن این درفش ، همانند موبدان ، در راه غصب حق ملت به سرپیچی ، گام برداشته اند . هیچ حکومتی و هیچ شاهی و هیچ رئیس جمهوری حق ندارد این درفش را برافرازد ، چون این کار ، پایمال کردن حق بنیادی اجتماع و ملتست . شیر و شمشیر (یا تیغ و خنجرو دشنه )، اینها نمادهای میترابودند که ویژه ارتش و شاه بود . همچنین ، خورشید که نرینه ساخته شده بود ، نماد میتراس یا مهراس یا مرداس شده بود ، ولی خورشید در آغاز ، مادینه ( خورشید خانم ) و نماد ارتا و یا خرّم بود . دراین نماد تاریخی که درفش کاویان باشد ، فرهنگ سیاسی و اجتماعی ملت باقی مانده است . دراین نماد ، ملت، علیه شاه و حکومت و خدا ، فریاد دادخواهی میکرده است . بکاربردن این نماد از سوی ِ حکومت و شاه ، چیزی جز خفه کردن بانگ داد، برضد بیداد نیست . درفش کاویان ، نشان افراشتن « خرد همگانی، به کردارِ شالوده جهان آرائی » بوده است، و بیداد را ، پایمال کردن« آزادی خرد در اندیشیدن» میدانسته است . همانسان که حکومت ضحاکی ، درازای هزاره ای داشته ، جنبش ملت برضد حکومت بیداد نیز ، درازای هزاره ای داشته است . این ایستادگی و سر پیچی ِ هزاره ای ملت، در داستان ضحاک و فریدون ، خلاصه و فشرده شده است . این داستان و این درفش کاویانی ( کاوی ) ، یادی از گذشته افسانه ای نیست ، بلکه منشوریست برای بیان حق ملت، در ایستادگی و مقاومت در برابر هر بیدادی، و بیان حق ملت در سرکشی، از هر حکومتی که از داد، به بیداد تحول یابد، و حق ملت به براندازی آن حکومت . این داستان در شاهنامه ، بزرگترین سند مقدس است که به هیچ حکومتی و شاهی، حق نمیدهد که این حق مقاومت و سرپیچی را از ملت بگیرند . این حقیست که هر حکومتی و هر شاهی و « قدرت را بطور کلی » مشروط و محدود میسازد . این درفش ، نماد مشروطیت هر قدرتی ست . برافراشتن این درفش از شاهان و از حکومتها ، مسخره کردن و به بازی گرفتن حق ِ ملت بوده است . آیاآنها با برافراشتن این درفش، میخواستند از ملت ، داد خود را بخواهند ؟ در داستان ضحاک، دیده میشود که ضحاک ، کشته نمیشود ، بلکه به غاری در فراز کوه البرز تبعید میشود . غارفرازکوه ، نماد جایگاه رستاخیز است . این داستان میگوید که ضحاک، همیشه زنده است، و همیشه بازگشتنیست و این پیکار با بیداد ، پیکار همیشگیست، پس ملت، همیشه نیاز به این درفش و این حق دارد . این درفش و این حق را همیشه باید مقدس نگاه داشت . از این رو این درفش که دراصل gaush drafsha خوانده میشده است ، درفش مقدس « ملت ایران » شمرده میشده است ، نه درفش شاهی و نه درفش حکومتی . این درفش ، درفش دادخواهی در برابر بیداد بطورکلی بوده است . حق مقاومت در برابر هر قدرتی وحق سرپیچی از هر حکومتی ، بیان مستقیم «حاکمیت ملت» است . این حق ، چنانچه دیده خواهد شد ، بیان وجود خردبهمنی ، خرد خودزا درفرد فردِ همه ملت است ، و حقوق بشر، از این خرد بهمنی مردمان میجوشد . خردبهمنی ، سرچشمه قیام و انقلاب کاوه و فریدون یا ملت است . در میان درفش کاویان، یک ماه است که چهار برگ ازآن در چهارسو برآمده است و فراز ماه ، خورشید است . در فرهنگ ایران ، ماه را بُن ِ روشنی میدانستند . درماه ، چشمهای همه جانها باهم میآمیختند، و چشم یا خرد کیهانی میشدند . چشم یا خرد کیهان ، آمیزش چشمها یا خردهای همه زندگان بود . از این ماه بود که خورشید ، زائیده میشد . در بندهشن ( بخش چهارم ) ، خورشید ، بُن چشم ( آینه ) انسانها شمرده میشود . ولی ماه و خورشید باهم درفرهنگ ایران ، بیان « خودزائی یا اصالت خرد » بودند . چشمهای انسانها ، که اینهمانی با خرد شان دارند ، پاره هائی از ماه بودند که پاره هائی از خورشید را میزائیدند که مجموعشان ماه و خورشید بود . ماه ، تخم خرد بود و خورشید ، خرد گسترده و بازشده بود . هردو ، همان سیمرغ یا خرّم بودند .ماه و خورشید ، اجتماع خرد، یا نیروی بینندگی همه انسانها بود . مجموعه این خردها ، ماه در آسمان و خورشید در آسمان میشدند . در واقع ، خورشیدی که ازماه میزائید، نشان خردی بود، که روشنائیست که ازتاریکی پیدایش می یابد . به عبارت دیگر ، خردهای همه انسانها ، خردهائی هستند که بر پایه جستجو و آزمایش به بینش میرسند . پس خورشید و ماه ، گوهر همآهنگی و آشتی و آمیزش همه خردهای انسانهاست . این تصویر ، در برگیرنده اندیشه های بنیادی حقوق سیاسی و حقوق حکومتی بود . درفش کاویان یا درفش گُش ، نماد طبیعت انسان بود، که خرد بهمنی میباشد .چون ماه ، نخستین پیدایش بهمن است . از بهمن ناپیدا ، اصل روشنی که ماه است ، پیدایش می یابد . مغز که « مزگا » باشد، به معنای « زهدان ماه » است . همه خردها و چشمها درسرومغز ، در ماه ، باهم جمع میشدند، و خورشید، از این بُن همه خردها و چشمها ، زائیده میشد . با بینش به این طبیعت انسانست که اجتماع، حق انقلاب برضد هر قدرت وهر حکومت وهر شاه وهر خدائی دارد که « اصالت جان و خرد انسان » را پایمال کند . حق انقلاب و قیام، بر چنین شناختی از طبیعت انسان و خرد بهمنی اش ، نهاده شده است . هیچ دستگاه قانونی و حقوقی ، و هیچ حکومت و شاهی ، بدون نهاده شدن براین اندیشه، که در این داستان بیان شده است ، اعتباری و ارزشی ندارد ، و این خرد بهمنی که در طبیعت هر انسانیست ، هر قدرتی را مشروط میسازد . درفش کاویان یا درفش گُش ( گش = فرّخ = خرّم= خورشید ) ، بیان حقیست که از این خرد بهمنی ( ماهی که خورشید را میزاید ) سرچشمه میگیرد .خردبهمنی ، هر قدرتی و حکومتی را که این خرد طبیعی انسانی را بیازارد ، قدرت و حکومت بیداد میداند، و به مردم ، حق سرپیچی از آن را میدهد . این درفش ، نمودار اصل ابدی ولی همیشه نو حقوق سیاسی و حکومتی در ایران است .این ایده است که ژرفایش ، بینش حکومتی و سیاسی آینده ایران را معین خواهد ساخت . جمع این خردهای بهمنی انسانها ، در یک خرد و خواست بهمنی ، بنیاد حکومت و وحدت ملی را میگذارد . این ایده بزرگ و ژرف و مردمی ، ثنویت حکومت و ملت را منتفی میسازد . حکومت موقعی حکومت مردم و مردمی سالاریست که خردهای بهمنی همه مردمان ، در یک خواست بهمنی ، دریک بهمن با هم بیامیزند و یگانه شوند . از اینرو بود که همه ملت ، گرداگرد این درفش جمع میشدند ،تا خواست یگانه ای که از همپرسی خردهایشان ایجاد شده ، آشکار سازند . این ایده است که برضد پیمان ملت با شاه، یا ملت با حکومتست ، چون پیمان ، نشان پارگی و ثنویت است . جان باید از هم بریده شده باشد ، تا میان جانهای بریده از هم ، پیمان بستن ، تنها راه به هم پیوستن باشد . همچنین خردها باید از هم بریده باشند تا بتوانند چنین پیمانی ببندند . اینست که اصل پیمان ( قرارداد یا میثاق ) با میتراس که همان ضحاک باشد، میآید . قرارداد یا میثاق میتراس ، با بریدن، که همان قربانی خونی باشد ، کار دارد . در فرهنگ ایران ، خدا با انسان قرارداد یا پیمان نمی بندد . جمع جانها و خردهای انسانها ، خداست . پیمان هم دراصل به معنای آمیختن بوده است ، نه قرارداد بستن . خرد انسانها، باهم میپیوندند، و باهم درماه یا چشم آسمان( خرد کل ) ، یگانه میشوند، و ازماه ، خورشید زاده میشود . این بهمنست که تخم ِ تخم ِهر انسانیست . این ارتا هست که تخم تخم هر انسانیست . خرد هر انسانی ، ریشه در« خرد بهمن = در اصل خرد» «ودادِ ارتا» دارد . باید با تصویر انسان در فرهنگ ایران ، آشناشد ، تا مفاهیم سیاست ( جهان آرائی ) و فرمان و حکومت و همپرسی ( دیالوک ) و خرد اجتماعی را فهمید . از اینگذشته ، این ایده بزرگ ، دیگر حکومت را، بر کوله بار سنّت، و اندیشه های گذشتگان ،و شیوه های حکومتهای ِ پیشینیان، و ایمان به دینی و شریعتی ، بنا نمیکند ، بلکه بنیاد سامان دهی اجتماع را ، خرد بهمنی همه مردمان، ازنو میداند .هرچند موبدان زرتشتی درتلاش آن بودند که سرپیچی و نا فرمانی را از قداست بیندازند، ولی ناچار هم بودند که مطلب را بشیوه ای دستکاری و بیان کنند که مردمان آنرا دروغ نیانگارند ، تا کم کم پیوستگی ِ مطالب در درازای زمان، از یادها برود . این بود که نام « کاوه » را برگزیدند، و کم کم آنرا یک پهلوان ساختند. نام کاوه در اوستا نیست . در اوستا ، فقط نام فریدون برده میشود . چون کاوه ، یکی از نامهای سیمرغ ،یا ارتا فرورد یا ارتا بود . و نامی را که مردمان به ارتا ( واهیشت ) میدادند ، از جمله ،« سرفراز» بود که معنای سرکش و سرپیچ دارد . اصل داد ، اصل سرپیچی هم بود . داد و سرپیچی ، دوروی یک سکه اند .جائی ، داد ، بیداد نمیشود که سرپیچی و مقاومت همیشگی ، از کژ رویها و کژ سازیهای داد باشد . رد پای برابری کاوه با ارتا فرورد ( فروردین ) در همان شاهنامه باقی مانده است . کاوه در محضر ضحاک بلند فریاد میزند که :
مرا بود هژده پسر در جهان ازیشان یکی مانده است این زمان
ببخشای برمن یکی را ، نگر....... که سوزان شود هر زمانم جگر
بنا براین خود کاوه با پسرانش ، نوزده نفر میشوند، و 19 ، روزیست که در هرماه ، با ارتا فرورد ، اینهمانی دارد . و گل این خدا ، بوستان افروز است که نامهای فراوان دارد ( صیدنه ابوریحان ) . از جمله 1- فرّح و 2- داح ( داه که نیای اشکانیان شمرده میشود ) و داه ، نام آفتاب نیز هست . نام دیگرش ( درکتاب مفاتیح العلوم) اردشیر جان است که ارتا خشتره گان باشد . و دلیری کاوه در راستگوئی، رویاروی ضحاک ، یکی از معانی ارتا (= راست ) است . راستی و سرفرازی، دوصفت همسرشتند که در کاوه = ارتا هست . هنگامی همه مهان و بزرگان از بیم ،در حضور ضحاک، گواهی برآن میدهند که این شاه ( البته سلسله شاهان بوده است که پشتیبان دین مهراس بوده اند ) فقط تخم نیکی میکارد و همه سخنانش راست است و همیشه داد میکند :
یکی محضر اکنون ببابد نبشت که جزتخم نیکی سپهبد (ضحاک) نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه مهتران بدان کار گشتند همداستان
در همین هنگامست که کاوه در حضور همه این مهان، میگوید که تو بیکرانه ستم میکنی زشاه آتش آید همه برسرم . اکنون باید کارهای ترا و لو آنکه شاهی، و همه از تو میترسند ، داوری کرد
توشاهی و گر اژدها پیکری بباید برین داستان داوری
اگر هفت کشور بشاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت زگیتی به من چون رسید
شماریت با من بباید گرفت ، به معنای آنست که حکومت باید از مردم ، داوری بشود .آنگاه آن سندی را که مهان و بزرگان حکومت ، بر دادگری و راستی و نیکوخواهی ضحاک ، نوشته و امضاء کرده بودند ، جلو همان مهان وخودِ ضحاک پاره پاره میکند ، و همین مهان که ازبیم ،بدروغ چنین نامه ای را نگاشته بودند به ضحاک میگویند
چرا پیش تو کاوه خام گوی بسان همالان کئی سرخ روی
همی محضر ما به پیمان تو بدّرد ، به پیچد ز فرمان تو
ندیدیم از این کار ما زشت تر بماندیم خیره بدین کار در
ولی راستی با چنین دلیری و گستاخی ، در ارکان بیداد و دروغ لرزه میاندازد . راستی ، هر قدرتی را متزلزل میسازد . ضحاک میگوید:
که چون کاوه آمد زدرگه پدید دوگوش من ، آوای او را شنید
میان من و او ، به ایوان درست یکی آهنی کوه ، گفتی برُست
همیدون چو او زد بسر بر دو دست شگفتی مرا در دل آمد شکست
با آمدن کاوه و شنیدن بانگ او، کوهی از آهن میان ضحاک و کاوه میروید و کاوه ، گزند ناپذیز میکردد. ضحاک با همه امکانات گزند رسانی که دارد ( تیغ و خنجر و دشنه و شمشیر )، نمیتواند کاوه را بیازارد . و با بلندشدن ناله درد او ، دل ضحاک میشکند . با بیرون آمدن از پیش ضحاک ، کاوه
همی برخروشید و فریاد خواند جهانرا سراسر سوی داد خواند
ازآن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه ، آن بر سر نیزه کرد همانگه زبازار بر خاست گرد
بدان بی بها نا سزاوار پوست پدید آید آواز دشمن ز دوست
کاوه که ارتا ، زنخدای داد باشد ، چرمی را بلند میکند که درفش گُش باشد . گُش که همان گاو باشد ، همان گاویست که در نقشهای برجسته در اروپا، میتراس بر او سوار است و به پوست او زخم میزند . گُش ، گاویست که دراو، همه جانها ، همه زندگان جمعند . همه جانهای بی آزار ، در یک گاو ( گئو سپنتا ) باهم میآمیختند و اصل بی آزاری میشدند . گوسفند امروزی ، در حقیقت به معنای ِ « جان بی آزار ، جان مقدس » میباشد، و نا هیچ جانور ویژه ای نیست . گاو و خرگوش و اسپ وخرو شتر .... همه گوسفندند . از این رو در بندهشن ، بهمن ، انواع گوسپند را به خود میپذیرد . بهمن ، خرد ضدخشم، یعنی ضد آزار هست . این بهمنست که گوشورون + ماه + رام + زمین را میآفریند . یا به عبارت دیگر ، گُش و ماه و رام و زمین ، پیدایش ضد خشم بهمنی هستند . میتراس که خدای تیغ و خنجر و دشنه هست ، این گوشورون یا گُش را که در این نقشها به شکل گاو نموده میشود ، میکُشد، و پوست آنرا روی میزی میاندازد، و با خورشید ( نرینه ) که نورهایش ، خنجر و دشنه یعنی « برنده » هستند ، عید قربان میگیرد . این پوست ، بیان بریدن و کُشتن و خونریختن و جان گرفتن و جان آزردن همه جانهاست . در شاهنامه اندیشه آزردن جان بوسیله ضحاک که همین میتراس هست ، با خوردن تخم مرغ و کشتن تذرو وکبک و مرغ و بره و گاو جوان نشان داده میشود . این پوست گاو قربانی شده را که میتراس روی آن ،عید قربان میگیرد ، نشان حق به آزار همه جانهاست، و همین پوست ، نشان بیداد است ، نشان آزردن جان وخرد است . پوست ، در بندهشن ، آسمانست . پوست در گزیده های زاد اسپرم ، اینهمانی با آسمان ششم دارد، که زرتشتیان آنرا به اهورامزدا نسبت میدهند ولی دراصل اینهمانی با مشتری یا خرّم ( آنا هوما ) داشته است . به سخنی دیگر ، اهورامزدا یا مشتری یا خرّم ، پوست جهانند . جهان ، جانی است که مجموعه همه جانهاست و خرّم ، پوست همه آنهاست . این پوست ، نشان آزردن اصل پیدایش، و فرشگرد هست ، چون سه سپهر آسمان ( زیر و روی پوست ) ، خوشه ای هستند که جهان، از سر ازآن میروید . در کردی ، خوشه ، به معنای چرم دباغی شده است ، وخوشه خانه ، کارگاه دباغیست . همین پوست که نماد آزار همه جانهاست ، اکنون فراز نیزه کاوه یا ارتا افراشته شده است، و همه میدانند که معنای آن چیست . همین چرم ( پوست جانی را کندن ) ، نشان ِ اصل بیداد است . در برهان قاطع دیده میشود که مردم ، روز چهاردهم ماه را که روز گُش هست ، « داد ده » میخوانده اند. این نکته ، روشنائی تازه به پدیده داد میاندازد . گُش که همان فرّخ یا خرّم است ، همین کاوه است . پس کاوه دادخواه ، کاوه داد ده نیزهست . کسیکه به او ستم شده است ، همان کسیست که دهنده داد نیزهست . این خرّم یا کاوه است که فریاد و اعتراض و قیام همه ستمدیدگان است . و در این قیامش و اعتراضش ، یقین دارد، که دادِ همه این داد خواهان را میدهد . خدائی که درد همه ستمدیدگان را با گوشت و استخوان و پوست خود میچشد و از آن میسوزد و معنای درد و آزار را تا ژرفای هستی اش درمی یابد ، در همه جانها وخردها ، این خرّم یا کاوه است که درد همه را میمزد و اوست که به دفاع از جان و خرد خود برمیخیزد ، و داد همه را میدهد . چرا سپس کاوه را آهنگر خواندند، و چرم آهنگری را به میان آوردند ، علل گوناگون داشت که برای تحریف بکار گرفته شده بود . درباره آهن و آهنگر ، بررسی جداگانه ای خواهیم داشت . موبدان زرتشتی ، این میتراس را که زرتشت در سراسر عمرخود ، برضد آن جنگیده بود ، از سر وارد الهیات خود ساخته بودند ، چون چنین خدائی را برای حکومترانی لازم میدیدند . از این رو پوست ، در آن روزگار ، بلافاصله تداعی معانی میکرد که در بالا یاد کرده شد ، و هیچ ربطی به آهنگری به معنای متداول امروزی نداشت . کاوه ، از نیزه ای، درفش میکند و بالای این درفش، پوست گاویست که میتراس ، هرروز بشیوه ای فجیع ، قربانی میکند . به بالا رفتن پوست که همان ببالارفتن خوشه است ، به معنای رستاخیز و فرشگرد گاو ( همه جانهاست که آزرده شده اند ) . در عربی ، به عید قربانی ، عید بقر هم میگویند که رد پای همین آئین میترائی در عربستان نشان میدهد . همچنین ضحاک که نام میتراس بود ، بر عکس ایران که هیچکس این نام را به فرزندش نمیداد، در عربستان نامی متداول بوده است . درفش کاوه ، یا درفش ارتا ، بهرام است . کاوه ، ارتا ( داد و راستی ) است و ارتا همیشه با بهرام است . ارتا و بهرام و یا، صنم و بهروز ، یا اورنگ و گلچهره ، یا مهر و وفا( وَه + پا= بهرام ) ، از هم جدا ناپذیرند. این دو که پیدایش ِ مستقیم بهمن هستند ، بُن کیهان و بُن مردمان هستند. دردست کاوه ، درفش ، یعنی بهرام است . در دست« دادو راستی ِ دلیر» ، درفش« پیروزی همیشگی » است . الهیات زرتشتی ، بهرام را « ایزد درفشدار» کرد . در بندهشن بخش یازدهم ( پاره 170) میآید که « بهرام ، ایزد درفشدار ایزدان مینوی است و کسی از او پیروزگرتر نیست که همواره درفش به پیروزگری ایزدان دارد » . ولی دراصل ، بهرام ، خود درفش بوده است . داد و راستی ، درفش پیروزی همیشگی را در دست دارد . بهرام که درفش پیروزی همیشگی ِ داد خواهیست ، همه را به گرد خود جمع میکرد چون این یقین به پیروزی داد خواهی به همه نیرو میداد
چنین گفت هومان که آن اختر( درفش) است
که نیروی ایران ، بدو اندر است
کاوه ، داد و راستی است + بهرام ، درفش و نیزه ِ پیروزیست + برچرم درفش ، نقش چشم یا خرد است که نگهبان جان مردمان از آزارو درست
بهرام ، پائیست که داد و راستی، برآن بلند میشوند و حرکت میکنند . بهرام ، پائیست که داد و راستی برآن به جنبش میآید . منزل هیجدهم ماه ، که برابر با روز نوزدهم میباشد و روز ارتا هست ، دل نام دارد . منزل نوزدهم ماه که برابر با روز بیستم است ، درفشه یا درفشگ نام دارد که همان بهرام باشد . علت تفاوت منزل هیجدهم و منزل نوزدهم با روز نوزهم و بیستم آنست که یک روز صفر درمیان آمده است . روز پانزدهم دی و روز شانزدهم ، یک روز بشمار میآیند ، چون مهر ، نام دیگر همان دی بوده است . از اینجا بخوبی دیده میشود که دل در کنار درفش است . در کردی ، ده ل ، که همان دل باشد ، به معنای گستاخ و جسور است . ارتا یا داد و راستی ، دل جهان و میان هر انسانی هست ، و اصل دلاوری و بهادری و دلیری و نیوی هست . داد و راستی ، دلیراست . دلیری ارتا با درفش ، پیوستگی تنگاتنگ داشته است . دل ، در فرهنگ ایران ، جایگاه باد است . باد همانسان که آب دریا هارا میراند و به موج میاندازد ، همانسان خون را در رگها (= ارتا= ئئورتا ) به جنبش و نبضان میآورد ، همانسان چرم درفش و چهار ریشه درفش کاویان ( چهار گیسو) را به موج میاندازد که برابر با چهار برگی هستند که از ماه، درمیان ِ درفش ، روئیده اند . ارتا(= همای فرّخ ) و بهرام، که همان کاوه با درفش باشد ، معنای فرشگرد یا نوشوی جهان و انسان و یا آفرینش نوین را داشته است. دانستن پیوند جان با دل و مغز و پیوند دل با باد ، برای درک این اخترکاویان ضروریست . در فرهنگ ایران ، جان ، روشن و گرمست و همسرشت آتش است( گزیده های زاداسپرم ) ، این آتش جان، به مغز و به دل و به شکم میرود . « کاراصلی آتش دل ، باد برآهنج و فرود آهنج – بازدم ودم – است وبه وسیله آتش بزرگ ، گرم کردن است که جنبش همه تنها ، همه از این نیروست ( پاره 26 ) و آن آتش که در دل است ، ارتشتار سرشت ، و آذر گشنسپ اورا یارتر است » . ( پاره 21 ) « باد را جای در دل است .... همه تن را گرم دارد ، چهار ابزارتن نیز همچنان به وسیله او، فراز روند . همچنان که آب جاری را به وسیله باد » . این باد ، که دست و پا را به جنبش میآورد ، در نقوش میترائی جامه میترا را که آسمان ( پوست ) باشد به موج میآورد و همان بادیست که گیسوان یا نوارهای بافته در گیسوان شاهان ساسانی را به موج میانگیزد و همین بادیست که درفش و رشته یا گیسهای آویخته ازآن را به جنبش میآورد . واژه پرچم هم به معنای گیسو است . چنانچه در کردی ، پرچ به معنای گیس و زلف است و په ر چه م به معنای موی بر پیشانیست . در روایات فارسی فرامرز هرمزیار دیده میشود که سر، بهرامست و موو گیسو ، ارتا است . پس بادی که از دل ( = ارتا ) برمیخیزد ، پوست آویخته به درفش و گیسهایش ( ریشه هایش ) را به موج میآورد . به موج آمدن ، نشان آبستن ساختن و بارآورساختن است . اساسا اشترک به معنای موج و اشترکا به معنای عنقا یا سیمرغ یا هماست . و به دل در هزوارش ، ریم من ، گفته میشود که مینو یا اصل ریم است . ریمژدا ، بنا بر آثار الباقیه نام روز یکم است که نام دیگرش خرّم ژداست . وریم ، به معنای شاخ یا نی است . پس ریممن یا دل ، به معنای مینوی نای = تخم نای است . و در زبان سنگلیچی به دل « اوز رای » گفته میشود که پیشوند اوز ، معنای « نای» دارد . نایِ به ، همان ارتا فرورد و اوز یا عُزّی است . همچنین در هندی باستان به دل ، هردی hrday(hr -day) گفته میشود که به معنای« نِی+ دی» ، یا خدای نای است . پس دل، خودش نای است و درفش ( نیزه ) هم نای است . در کردی هم ، زیل ، نی حصیری و زیلی هم کنایه از دل است . البته الهیات زرتشتی کوشید که این پیوندها را به هم بزند . از این رو ، دل را به آناهیت نسبت داد .
درفش سیمرغیان و خرمدینان ، برضد میترائیان یا ضحاکیان
درفش خرد و مهر و داد
برضد اصل قدرت، که پیمان را، بر شالوده قربانی خونی می بندد
درفش کاویان یا اختر کاویان یا نیزه کاویان ، درفشیست که پیروان ِ خدای مهر ( سیمرغ یا خرّم یا نای به، یا ارتا فرورد یا فرّخ )، برضدخدای خشم یا خدای قدرت، برمیافرازند که قدرت و خشم را، با نقاب مهر میپوشاند، و خودرا مهر یا میتراس میخواند، که در شاهنامه به شکل « مرداس » در آمده است و تلفظ دیگرش مهراس است . این دین میترائی ، از زمینه همان دین زنخدائی و واکنش در برابر آن، پیدایش یافته است . ضحّاک که معرب زهاک zohak است ، درپهلوی به معنای فرزند است .در شاهنامه نیز پدر ضحاک ، مرداس نامیده میشود که در اصل میتراس باشد . در اروپا نیز خود اورا میتراس میخواندند و میخوانند . به علت اینکه در دوره زنخدائی ، پسر و فرزند را بنام مادر میخواندند . واژه میتراس mithrasکه مرکب ازmithra-- as میترا+ آس باشد به معنای « تخم میترا یا زهدان میترا یا از زهدان میترا ( زاده از میترا ) هست . و آس ، هنوز نیز در بلوچی به معنای آتش است که همان تخم باشد . در شاهنامه، مرداس یا میتراس ، نرینه ساخته میشود ، ولی دارنده گاوهای بیشمار خوانده میشود که هرکه نیاز به شیر دارد ، از او میگیرد . چون این خدای مهر دراصل ، دایه جهان بوده است که همه، از پستان او شیر مینوشیده اند . روز شانزدهم ماه نیز که « مهر » باشد اینهمانی با روز پانزدهم داشته است که روز « دی » باشد ، که همریشه واژه های دایه و دین است ، و یک نام دی ، شب افروزاست که ماه میباشد، و نام ماه دی ، هم خور و هم خرّم بوده است . دی یا ارتا فرورد یا خرّم ، ماهیست که خودش را که آفتاب باشد میزاید . اصل خودزاست ، از این رو نیز خدا نامیده میشد ، چون خدا در فرهنگ ایران به معنای « اصلیست که خودش ، خودش را میزاید » . « دی به مهر» ، به معنای برابری مهر با دی است . مهر همان دی، یا همان ماه بوده است که خورشید را ( مهر ) را میزاید . و اساسا « تخم » ، نماد اصل خود زائی یا خود آفرینی بود . از این رو درمیان درفش کاویان، ماه است و فرازش ، خورشید است . خورشید و ماه و ارتا فرورد، همه چهره های گوناگون « بهمن » ناپیدا هستند . اینست که این میتراس خودش را بنام مادرش مهر، جامیزند ، و الهیات زرتشتی نیز، وارونه اندیشه خود زرتشت ، این مشتبه سازی را ادامه میدهد . این خدای خشم و قربانی خونی و پیمان ، همان مهراس و مرداس و مهراسب است . در فرهنگ سیمرغی یا خرّمدینی ، بهرام ، نگهبان ایران بود که پای بند اصل قداست جان وخرد بود .« سپاه »، استوار بر ایده این فرهنگست ، چون سپاه ، به معنای « سگ » است که چشم نگهبان شمرده میشود . رستم که یکی از چهره های بهرامست ، همیشه «ببر بیان» میپوشید که « سگ آبی » است ، نه پوست شیر. در دین میترائی که همان ضحاک است ، ایده ِ« ارتش» پیدایش یافت، که نمادش شیر درنده بود . درفش پادشاهان ایران ، شیر بود . شیر ، نماد « خشم » است . شیر و تیغ ( شمشیر و خنجر و دشنه ) و خورشیدی که نرینه ساخته شده بود و دارای تاجی انباشته از خنجرهای نور بود، و کاملا از ماه ، جدا و بریده ساخته شده ، و اصلی ضد ماه ساخته شده بود ، اینها نماد مهراس بودند . برعکس هما که همان سیمرغ و عنقا و همان شاهین ( شائنا = سئنا = شان = شین ) باشد و نماد سپاه و سیمرغیان بود ، عقابِ پرخاشگر ، نماد دیگر میتراس بود . فراز نیزه درفش ، شاهین = هما = سیمرغ را میگذاشتند . سپس واژه شاهین با عقاب، مشتبه ساخته شده است . سپاه و ارتش ، بر دواصل کاملا متفاوت بنا میشدند . سپاه و پهلوان، استوار بر تصویر بهرام و سن ( هما + سیمرغ + ارتا فرورد ) بود، و ارتشتاری ، استوار بر ایده مهراس یا خدای خشمی بود که قدرت خود را بر شالوده پیمان و قربانی خونی قرار میداد . فرهنگ ملت ایران ، حتا در دوره ساسانیان، برغم چیرگی الهیات زرتشتی ، همیشه استوار بر دو تصویر سیمرغ و بهرام باقی ماند، وهمیشه در تضاد با دین میترائی و« پیمان بر پایه قربانی خونی » بود، که بنیاد اصل قدرتست . فرهنگ مردمی ایران ، همیشهِ فرهنگ ضد قدرت بود. این بود که مردم ایران ، همیشه در امید بازگشت بهرام و سیمرغ باهم بودند. فیروز بهرام ، به معنای بهرامی نیست که فیروز است ، بلکه فیرور یا پیروز ، نام هما یا سیمرغست . هنوز در کردی همین معنا را دارد . بهرام و سیمرغ باهم ، نماد مهر فطری هستند که بُن کیهان و مردمانست . بهرام ، آتش است و سیمرغ ، باد موّاج ( موج و باد ) که این آتش را میافروزد . نام بهرام ، بهروز است . هنوز مردم ایران به سعادت ، نام بهرام را میدهند . سعادت ، بهروزی است . خود سعادت که از سعد میآید، نام خرّم ( سعد اکبر ) و رام( سعد اصغر ) است .مردم ایران در رستاخیز یا فرشگرد ِ بهرام و سیمرغ ، یا بازگشت رستم و رخش از چاه ، در اندیشه ِ واقعیت بخشی « بهروزی و پیروزی » هستند . رستم ، چهره بهرام است، و رخش که « رنگین کمان » باشد ، نام سیمرغ یا سن هست . بهرام ، سوار بر رنگین کمان میآید . آمدن عیسی سوارابر نیز در این تصویر ریشه داشت ، چون ابر سیاه ، خود سیمرغست . ابر آزادی حافظ هم همین سیمرغست ، چون سیمرغ ، پیکر یابی آزادی بود . به همین علت بود که شاهان ساسانی ، غالبا نام بهرام به خود میدادند تا نوید تحقق امیدهای ملت باشند .
پیکار دوجهان بینی متضاد در ایران بایکدیگر
پیکارِ آئین مهراس ، با دین سیمرغی یا خرمدین
پیکارِ جهان بینی قدرت، با فرهنگ مهر
درفش کاوه
نماد اندیشه آفرینش جهان و انسان، در دین سیمرغیست
در فرهنگ ایران ، روش زندگی و اخلاق و حکومترانی و شیوه اندیشیدن و فلسفه حقوق ، همه از تصویری که از آفرینش جهان و انسان دارند سرچشمه میگیرد . دین سیمرغی و یا خرّمدین ، براین پایه استوار بود که جهان و انسان ، از یک بُن میرویند . این بُن ، بهرام و« سیمرغ یا سئنا» بود، که همان« کاوه و نیزه کاوه» باشند . مهر این دو به هم ، از آندو،ا یک تخم یا یک آتش میساخت.این دو، ازهم جدا ناپذیرند، وهمیشه یکی بادیگری هست. چنانچه مسعود سعد در شعری گوید
باز آمدی مظفر و پیروزو روزنو آری چوتوصنم همه جا روزبه بود
ولی سیمرغ یا ارتا ، دو چهره دارد، و چهره دیگر ارتا ، رام است . رام ، دختر سیمرغ است، و همان زهُره یا ونوس یا افرودیت است . این دو باهم ، اصل مادینه جهانند . رام ، زنخدای موسیقی وچامه و رقص، و شناخت از راه جستجو و آزمایش است . اینست که بُن جهان و انسان ، مرکب از 1- ارتا 2- بهرام 3- رام میگردد، که هر سه ، چهره های بهمن ، خرد ضد خشم و همپرس هستند . سروش و رشن ، دو اصل دایگی یا مامائی را بازی میکنند . پس تخم انسان و جهان، مرکب از ارتا + بهرام + رام + سروش + رشن، یا پنج خدایند که فراسوی انسانها نیستند ، بلکه آمیخته در هستی انسان، و بُن انسانهایند . بهمن ، در سه چهره ارتا + بهرام + رام ، نخستین پیدایش خود را در انسان می یابد . ارتا و بهرام و رام ، «اسنا خرد» یا «خرد بنیادی انسان» شمرده میشوند . اینها همان « خرد سامانده » یا اصل حکومت آفرینی در هر انسانی هستند . تصویری که سیمرغیان از بهمن و بهرام و ارتا و رام و سروش و رشن داشتند ، به کلی با تصویری که زرتشتیان امروز و الهیات زرتشتی از آنها دارند ، فرق دارد . در فرهنگ زنخدائی ، بهمن و ارتا و بهرام و رام ، بُن جهان و انسان هستند ، اصل آفرینش جهان و انسانند، و هیچیک ازآنها ، آفریده اهورا مزدا نیستند . با آفریده اهورامزدا شدن در الهیات زرتشتی، اینها و فرهنگ ایران ، اصالت خودا را از دست میدهند . اینها ، ایزدان دین زرتشتی نیستند ، بلکه خدایان ایرانند که در الهیات زرتشتی ، اصالت خودرا از دست داده اند، و دست نشانده های اهورا مزدا شده اند، و با از دست دادن اصالت خود ، تغییر گوهر داده اند . اهوره که ابرسیاه باشد، و همان « ابر آزادی » حافظ است ، دراصل همان سیمرغست که خدای رادی و جوانمردی( بخشیدن باران یا آب ) میباشد، که جهان را بشیوه جوانمردی و رادی ، یعنی از گوهر خود ، میافشاند . در فرهنگ ایران ، هیچگونه بریدگی میان خدا و جهان و انسان نیست . آفریدگان ( دام ) امتدادِ و گسترش و رویش و افزایش ِ خود خدا هست . اینست که واژه « افزونی » ، معنای ویژه « آفرینش از راه گسترش و رویش و امتداد و پیوستگی یا مهر» را دارد . جهان و انسان ، مهر خدایند ، یعنی گوهرشان برغم گوناگونی ، به هم پیوسته و همسرشت است . با آمدن میتراس= مهراس = ضحاک ، خدا از انسان و جهان ، بریده میشود . میتراس ، جهان و انسان را با « بریدن »، که معنای « ذبح مقدس = کُشتن مقدس » را داشته ، خلق میکند . در عبری ،« برید» به معنای میثاق است . پیوند به معنای ِ « مهر = همبستگی و آمیختگی و همگوهری خدا با انسان و جهان »، طرد میگردد، و پیوند ، فقط بر پایه بریده شدگی خدا از انسان، و انسانها از همدیگر ، نهاده میشود .انسان از خدا ، پرت میشود . این واژه « پرت » است که معربش « فرد » است ، به معنای پاره شدن و مجزا شدنست . پرتیدن در کردی هنوز این معنا را دارد و همان واژه part انگلیسی است . پیمان ، در فرهنگ زنخدائی، معنای نوشیدن از یک خم و خنب و پستان و جام را داشت . آنانیکه میخواستند همپیمان بشوند ، ازیک جام یا پیمانه مینوشیدند . و آب و نبید و هوم ... معنای « پیوند بر شالوده مهر و آمیختگی » را داشتند . اکنون ، پیوند ، معنای همبستگی از راه دادن دست به هم، یا دست به هم زدن است . دست مریزاد ما، همان « دست مهر ایزد » است . از این پس رابطه با خدا ، رابطه پیمانی یا میثاقی و بیعتی میشود که بر شالوده «جدا گوهری انسان با خدا» است . یعنی رابطه مهری ، حذف میگردد . البته « شبه مهر» جای « مهر » را میگیرد . ایمان که از ریشه یمین ، دست راست است ، برخاسته است، و بیان همان رابطه مهراسی و ضحاکی با خداست ،که بر شالوده بریده شدن خدا از انسان ، و بر شالوده « بریدن جانها از همدیگر » نهاده شده است . اینست که قربانی خونی یا ذبح مقدس ، بنیاد ایمان و میثاق است . برشالوده همین اندیشه است که ابراهیم با یهوه ، نخستین میثاق خود را می بندد ( باب پانزددهم سفر پیدایش ). بریدن گوساله ماده سه ساله و بزماده سه ساله و قوچ سه ساله از میان به دو پاره پایه دین مهراسی است که به ابراهیم رسیده است ، با میثاقی که با یهوه می بندد به هم گره خورده است . شق القمر محمد نیز بیان همین ایده است ، چون گاو یا گُش ، همیشه به شکل هلال ماه نقش میگردد و مهراس این گاو را شق میکند .
یهودیت و مسیحیت و اسلام ، همه بر همین شالوده نهاده شده اند . اینست که از دید فرهنگ ایران ، همه این ادیان ابراهیمی ، ادیان ضحاکی یا ادیان مهراسی هستند . یهود و مسیحیت و اسلام، بر ایده ای که مهراس یا ضحاک آورد ، بنا شده اند . بدینسان ایمان و میثاق ، بر بنیاد ِ جان آزاری و خرد آزاری انسان، یا طرد و حذف اصالت انسان ، نهاده میشود . اینست که درفش کاویان ، معنای بسیار گسترده ای دارد . باید در پیش چشم داشت که سراسر مفاهیم امروزه غرب ، واکنشهائی در برابر اندیشه های یهودیت و مسیحیت و یونان و روم هستند و ریشه در آنها دارند .
الهیات زرتشتی ، میکوشید که پیدایش جهان و انسان را، از بهمن = ارتا+بهرام + رام کنار بگذارد، و اهورامزدا و خواستش را اصل پیدایش جهان و انسان بکند . طبعا این چهار را باید از بُن جهان و انسان بیندازد . از سوئی، برای حکومترانی و دفاع ، نیاز به خدائی داشت که خشم ( اصل قدرت ) را مقدس سازد ، و برای این کار ، مهراس یا ضحاک را بنام « خدای مهر » پذیرفت، که « اصل بریدن و خشم و قربانی خونی و پیمان بر شالوده بریدن » بود . این بود که تصویر تازه ای از این ایزد، آفرید که با تصویر اصلی میتراس نفاوت داشت . آنچه به غرب آمده است ، به تصویر اصلی میتراس = مهراس = ضحاک نزدیکتراست . ولی درهمان میترایشت، بخوبی میتوان دید که میتراس زرتشتیان، خدای خشم است . البته الهیات زرتشتی ، مهراس را که بنام « ایزد مهر » مینامید ، نماد خشم مقدس کرد . بدینسان حکومت را تبدیل به پیکر یابی « قدرت » کرد . الهیات زرتشتی ، میتراس = مهراس = ضحاک را خدای خشم مقدس کرد، که به کلی برضد آموزه زرتشت بود، و اورا جانشین تصویر بهرام کرد که ایده آل پهلوانی و سپاه ایران بود . ولی ملت ایران ، این را هیچگاه نپذیرفت ،و این مقاومت مردمان، که هنوز ریشه در دین سیمرغی و خرمدین داشتند ، سبب شد که آرمان ملت ، بهرام وارتا ( کاوه = هما = سیمرغ = خرّم ) باقی ماند . و رد پای این اندیشه در متون زرتشتی نیز باقی مانده است . چنانکه زرتشت از اهورامزدا میپرسد که امشاسپند هفتم کیست و اهورامزدا پاسخ میدهد که بهرام است( داستان گرشاسپ و تهورس ... ترجمه کتایون مزداپور ) . اهوره که همان خرّم و فرّخ بود از بهرام جداناپذیر بود که بُن جهان و انسان بودند . اینها نشان میدهد که فرهنگ ایران درمیان مردم ، چنان ریشه ژرف داشت که موبدان زرتشتی با پشتبانی ساسانیان، نتوانستند تصویر بهرام را بنام بُن کیهان و انسان از دلها ریشه کن کنند . افراختن این درفش، که نماد مهر ارتا و بهرام است ، نماد فرشگرد و رستاخیز و نوزادی تازه است ، چون نماد بازگشت به بُن است . جهان و انسان ، همیشه تازه به تازه ، از اصل مهر ، آفریده میشوند .
آنچه برای ما مهمست آنست که در یابیم « ارتا + بهرام + رام » ، همان اسناخرد ، یا خرد بنیادی است . در انسان ، خرد بنیادی کیهانی هست . انسان ، در اندیشیدن میتواند از بُن کیهانی بیندیشد، و جهان را بیاراید و سامان بدهد . البته اینهمانی دادن ارتا + بهرام + رام با اسناخرد ، باز برضد الهیات زرتشتی بود . در درفش کاویان ، ماه در میان ، اینهمانی با ارتا و بهمن داشت ، و دو برگ ، نماد بهرام و رام بودند، و دو برگ دیگر ، نماد سروش و رشن بودند . در اینکه یگانگی و آمیزش بهرام و رام و ارتا باهم ، همان اسنا خرد یا خرد بنیادی بودند ، لازمست که به ویژگیهای یکایک آنها پرداخت . هر چند بهرام یشت، برای سازگار ساختن با الهیات زرتشتی ، فوق العاده دستکاری شده است ، ولی رد پای دو صفت بنیادی بهرام هنوز نیز بجای مانده است 1- یکی گردش و سلوک و تحول یابی بهرام است و دیگری آنست که بهرام ، 2- اصل بینائی در تاریکیست، که همان خرد ی باشد که از تاریکی جستجو و آزمایش پیدایش می یابد . بهرام ، « پابغ» است که همان« بابک »امروزی باشد . بهرام ، اصل رفتن و جنبش و پویائی است . نام دیگرش ، « پادار » است . از اینجهت نیز نخست به« باد» تحول می یابد . چون باد ، که اصل جان است ( دم ) ، اصل جنباننده است . به همین علت با دمیدن باد، به پوست گُش ، و به موج آوردن آن ،بلافاصله همان گاوی را که مهراس= ضحاک کُشته و آزرده است ، از سر زنده میشود . باد ، در فرهنگ ایران، پا دارد ، یعنی اصل جنبش است . جان ، آتشیست که به دل رسید ،ودر دل ، تبدیل به باد میشود و دست و پا ( چهار ابزار تن ) را به حرکت میآورد . از این رو بود که بهرام، خدای سلوک وخدای جهانگردی بود. با سلوک در جهان ، تحول می یافت . سیر در آفاقش ، سیر در نفسش بود . بهرام ، نخستین سالک بود . بهرام ، اصلیست که همیشه در جستجوی رام ( زُهره = آفرودیت ) است . در شاهنامه نیز در زیر نام بهرام گور ، همین خدای بهرام ، همیشه به نخجیر میرود . به شکار بزکوهی یعنی سیمرغ میرود . در رفتارو گردش ، همیشه تحول می یابد . اینست که بهرام ، نخست ، پیکر باد را می یابد و سپس همان گوشورونی میشود که میتراس = مهراس = ضحاک کشته است تا همه جانها را از هم ببُرّد، و پیش فرض پیمان و میثاق را فراهم آورد . ولی موبدان زرتشتی ، این گوشورون را در متن بهرام یشت « گاو ورزاوکه گاو شخم » باشد کرده اند . موبدان زرتشتی که آب تطهیر بر سر میتراس = مهراس = ضحاک ریخته بودند، و آنرا درمیان ایزدان مزدیسنا جا یگاه بسیار رفیعی داده بودند، و اورا « برابر با هورامزدا » ساخته بودند ، طبعا نمیتوانستند اورا کُشنده گاو که تبدیل به « گاو یکتا آفریده ! » یافته است، بدانند . اینست که در بندهشن و در گزیده های زاد اسپرم ، این اهریمن است که گاویکتا آفریده را میزند . البته اهریمن ( انگره مینو ) در اصل همان بهرام بوده است، که خودش در درفش کاویان به گُش تحول می یابد و گاوی را که مهراس = ضحاک میکشد ، از سر زنده میکند . در بهرام یشت ، تجلی بهرام در کالبد دهمش ، همانندی با میترا دارد ، چون جوانی با کارد یا دشنه میشود که نماد میتراس هست . منظور اینست که گفته شود که میتراس یا ضحاک ، کمال بهرام است ! با این دستکاریها ، موبدان زرتشتی میکوشیدند که بهرام را تابع میتراس سازند و از اصالت بیندازند . این اندیشه تحول یابیهای بهرام ، از زیباترین اندیشه های ایرانیان بوده است که در اذهان مردم ، شکل دیگری داشته است که در متن دستکاری شده کنونی اوستا . چنانکه در متنی که در کتاب داستان گرشاسپ ، تهورس و جمشید ( کتایون مزداپور ) آمده ، بهرام ، در مرحله پنجم به کالبدی چون آهو در میآید که باشتاب میدود و هرکسی بدنبال او میرود ولی از او باز میماند و به اونمیرسد . این همان آهوئیست که حافظ با او آشنائی دارد .
الا ای آهوی وحشی کجائی مرا با تست چندین آشنائی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و ازپس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوئیم ار توانیم..
مگر خضر مبارک پی(= سیمرغ) درآید زیمن همتش کاری گشاید
با در نظر گرفتن این تحولات و تجلیات بهرام ، بخوبی میتوان دید که فرهنگ ایران ،بکلی مفهوم دیگری از جنگ و ستیز داشته است . بهرام ، هیچگاه پیکر جانور درنده ای پیدا نمیکند . حتا او به کالبدی چون میش در میآید تا در این تحول « درد و رنج را اندر گیتی نزار کند » . بهرام ، برضد اصل آزار و درد است ، و جانداران بی آزار را از درد و رنج نگاهبانی میکند . بهرام در غزلیات مولوی ، اصل عشقست . همانسان که خودش به شکل گَش ( گاو یا جانان = همه جانهای بی آزار در میآید تاآنهارا از قربانیهای بیرحمانه میتراس = ضحاک باز دارد . ولی ویژگی دیگرِ بنیادی بهرام ، چشم بیننده در تاریکی است، که خرد یا دین نام داشته است . دین در فرهنگ ایران ، یک آموزه و شریعت نبوده است ، بلکه چشم انسان یا خرد نواندیش انسان بوده است . بهرام در بهرام یشت ، بخشنده این خرد یا چنین چشمهائیست . او تنها دلیر و جسور نیست ، بلکه اصل بینش، یعنی خرد هم هست . او « خرد دلیر » است . دلیری و خرد در او با هم میآمیزند .
پس اسنا خرد ، آمیختگی و یگانگی ویژگیهای ارتا و رام و بهرام است . بهمن در این ویژگیهای ارتا و رام و بهرام ، پدیدارمیشود . رام ، اصل موسیقی و شعر و رقص و شناخت از راه جستجو و آزمایش است . ارتا که یک نامش ارتا خوشت و ارداوشت ، به معنای ارتای خوشه و ارتای رستاخیزنده و نوشونده و ارتای رقصنده ( وشتن ، وشت = وجد ) است . اردیبهشت ، متناظر با خوشه پروین یا ثرّیاست . خوشه ، هم نماد نظم و سامان است و هم نماد روشنائی . چون خوشه ، مرکب از تخمهاست و تخم در فرهنگ زنخدائی ، اصل روشنی است .و بهرام ، اصل نگهبانی تخمها یعنی روشنائی، و اصل جستجو در راهروی و سلوک و تحول است .اینست که رام و بهرام و ارتا باهم، همان « اسنا خرد، یا مینوی خرد = خردبنیادی = خرد افزونی » میباشند، که در بُن هر انسانی هستند .
راستی از روشنائی آفریده میشود = در الهیات زرتشتی
راستی ، رویش گیاه از تخم است = فرهنگ سیمرغی وخرّمدینی
راستی ، همگوهر بریدن است
راستی ، همگوهر آمیختن ( مهر ) است
قیام کاوه برضد ضحاک ، یک مسئله خصوصی نبود که درگوشه ای از زمین و در برهه ای خاص از تاریخ رویداه باشد . قیام کاوه برضد ضحاک ، قیام یک اصل زندگی، برضد اصل دیگر بو،دکه همیشه در تاریخ بشریت ادامه خواهد داشت . قیام فرهنگ مردمی ایران ، برضد اصل قدرت بود . قیام فرهنگ ایران برضد ثنویت حکومت وملت بود، که ریشه در آموزه ثنویت خدا با انسان دارد . آنجا که خدا و انسان ، دو گوهر جدا ازهمند ، بنا بر فرهنگ ایران ، ثنویت هست ، و جائی که ثنویت هست ، راستی و آزادی نیست . خرد ، از آن یکی، و بیخردی ازآن دیگریست . در بندهشن (بخش نخست پاره 12 ) دیده میشود که « راستی از گوهر روشنی آفریده شده است » . این اندیشه ایست که از مهراسیان یا ضحاکیان به الهیات زرتشتی رسیده است . دیده میشود که مهراس در نقوش برجسته اروپا ، با دشنه ، رگ ( ارتا = ئئورتا ) گاو= گُش را « میبرد » ، و در همین حال ، سرش را برمیگرداند و نگاه به خورشید میاندازد که تاجش پر از دشنه های نور است . روشنی ، دشنه و تیغیست که می برّد . جائی روشنی هست که نیروی بریدن باشد . البته بریدن ، به معنای کُشتن هست . مهراس با همان دشنه نور است که شاهرگ گُش ( همه جانها ارتا = نئورتا = گُش ) را میبرد . با بریدن با دشنه نور ، همه جانها را روشن میکند، و راستی را به جهان میآورد . «امر» برای یهوه و الله ، همین دشنه و خنجر نور است که همه چیزها را شق ( چاک = چَک ) میکند . این به کلی با پدیده « فرمان » در فرهنگ ایران فرق دارد . فرمان ، پیدایش همان بهمن است که بیان امتداد و گسترش بهمن در جهانست که برضد بریدگی ( خشم ) است . راستی در آئین مهراس و سپس در الهیات زرتشتی و در یهودیت و مسیحیت و اسلام ، با همین اصل بریدگی در سراسر دامنه های زندگی کار دارد . در آغاز ، خود یهوه و پدر آسمانی و الله ، از مخلوقات و انسان ،جدا گوهرند . امر یا حُکم ، نماد این بریدگیست . یهوه ، با امر های جداگانه ، هر روز بخشی دیگر از جهان را خلق میکند . خلق کردن و خرق کردن باهمند . در فرهنگ ایران ، راستی ، امتداد است . ارتا ، خوشه ای از تخمهاست . جهان ، از رویش این تخمها ( خوشه پروین ) پیدایش می یابد . گیتی ، زنجیره پیدایشها و رویشها از همند . آب از تخم ابر ، زمین از تخم آب ، گیاه از تخم زمین ، جانور از تخم زمین ، انسان از تخم جانور و بالاخره خدا از تخم انسان میروید . در درفش کاویان این سر اندیشه ، دوچهره پیداکرده است . از یکسو ، از تخم ماه ، خورشید پدیدار میشود ، از سوی دیگر ، از تخم ماه ، چهار برگ میروید . این مفهوم راستی و فرمان در فرهنگ ایرانست . رویش و زایش ، نیاز به زمان دارد . اصلا واژه « زروان » که زمان باشد ، به روئیدن و زائیدن باز میگردد .در حالیکه مهراس که خدای نرینه است ، بجای زائیدن و روئیدن ، امر میکند . امر کردن ( قدرت )، جانشین رویش ( مهر ) میگردد . یکی به دیگری که بریده از اوست ، امر میکند . در حالیکه در فرهنگ ایران ، فرمان ، پیدایش خرد سامانده بهمنی از گوهر انسانهاست . بهمن ، خود را در همه انسانها گسترده است . خواست و خرد بهمنی ، نیاز به زمان تحول دارد تا در اجتماع، از مردمان پیدایش یابد . در حالیکه امر ، نیاز به زمان ندارد . فوری و قطعی ( بریده ) است . در قرآن ( 7-54) میآید که الاله الخلق و الامر . الله ، خلق و امر از هم جداکرد تا معلوم شود که امر ، خلق نیست . امر ، دیگراست و خلق دیگر . در امر ، روند پیدایش و زمان و تحول نیست . چنانچه در مرصاد العباد در باره مفهوم امر میآید که « آنکه با اشارتِ کُن ، بی توقف در وجود آید » .الله ، کُن نگفته که فیکون میشود . زمان که زائیدن و روئیدن بود ، حذف میگردد . امر ، نیاز به پیدایش و تحول ندارد . « امر ، عالمیست که به امر موجد ، بدون زمان ومدت ، موجود گشته باشد » . دیده میشود که ما با دومفهوم متضاد باهم ، از« راستی و روشنی » کار داریم ، که متناظردونوع متضاد از نظام سیاسی ، دونوع فلسفه زندگی ، دو نوع از اخلاق ، دو نوع از قانون و داد هستند . اینست که در فرهنگ ایران ، راستی ، یک پدیده اخلاقی نیست ، بلکه یک پدیده وجودی و گوهریست . راستی ، تنها راست گفتن نیست ، بلکه پیدایش گوهر انسان از انسانست . گوهر انسان باید در اندیشه ها و آرزوها و گفتارها و کردارو رفتاراو ، چهره پیدا کنند . چهره، هم ذات و گوهر است و هم روی و سیما . چهره ، نماد راستی است . به همین علت ، خدا راست است ، چون خودش، در گیتی پیکر می یابد . هیچ ثنویتی میان خدا و گیتی ، یا خدا و انسان نیست . در فرهنگ ایران ، اسلام و یهودیت ، پیکر یابی ثنویت هستند . در شاهنامه در باره خدا میآید که
چو دانا ، توانا بُد و دادگر ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر
بهمن و ارتا ، و رام و بهرام ، راست هستند ، چون در بُن هر انسانی هستند . راستی انسان ، در آنست که این گوهر بهمنی و ارتائی و بهرامی و رامی او، از او زائیده بشود . راستی ، آشکارشدن گوهر انسان از انسانست . انسان ، هنگامی راست است که بهمن و ارتا و رام و بهرام ،از او بزایند یا برویند . «ارزه » که نام ارتا باشد ، به سرو هم گفته میشد ، چون راستی سرو ، نماد راستی ارتاست . آنچه در گوهر سرو است، برغم باد و طوفان در فراز کوه ، راست میروید وطوفانها ، نمیتوانند اورا کج کنند . اینست که انسان هم ، قامت راست مانند سرو ( ارزه = ارتا ) دارد .
سرش راست برشد ، چوسرو بلند بگفتار خوب و خرد کاربند
گفتار و خرد ، بیان این رویش راست هستند . اینست که راستی ، بیان یکپارچگی و همبستگی ظاهر و باطن است .
ندانم راست تر زین دل ، که با ماست
برآید کام دل ، چون دل بود راست ( ویس و رامین )
یا در کلیله و دمنه میآید که « راست آنرا ماند که عطر بر آتش نهند » و یا به بیان نظامی : باده درجام آبگینه گهر راست چون آب خشگ وآتش تر
راستی ، زدوده شدن دوتائیگری و شکافتگیست . در گستره سیاست تا راستی نباشد ، آزادی نیست . در اجتماعی که ترس و بیم است ، راستی نیست . هرجا که مردمان درترس و وحشتند ، نمیتوانند ، راست باشند ، نمیتوانند گوهر خودرا ، خرد خود را، شکوفا و آشکار سازند . دراثر ترس و وحشت ، نه تنها افراد در درونشان دوپاره و ازهم شکافته میشوند ، بلکه حکومت وملت ، از هم پاره و بیگانه اند . ترس انسان از الله ویا یهوه ، نشان پارگی و بریدگی و ثنویت انسان با الله و یهوه است . وجود بهمن و ارتا و رام در همه انسانها ، ثنویت حکومت و ملت ، یا شاه و ملت را منتفی میسازد . وجود بهمن و ارتا و رام وبهرام ، فرمان را یک خواست زاده از همه انسانها میکند ، نه یک امر به معروف از الله . امر کردن ، یعنی بریدن و آزردن خرد و جان . این بیان حکومت بیداد است . حتا خدا ، حق ندارد امر بدهد و بترساند و مجبور و تهدید کند . اینها همه بیداد است ، چون آزرد خرد بنیادی انسانست . وجود بهمن و ارتا و رام وبهرام در همه انسانها ، با نفی ثنویت میان حکومت و ملت ، مفهوم قرارداد و پیمان را به معنای میثاق و عهد ، پوچ و بی معنا میسازد. چون قرار داد و میثاق بر شالوده ثنویت و بریدگی قرار دارد . از اینرو ، پیمان مهراسی و ضحاکی بر پایه قربانی خونی قرار داشت . همچنین در فرهنگ ایران ، میان خدا و مردمان ، واسطه و رسول و شفیح و منجی نبود ، چون اینها پدیده هائی هستند که از ثنویت خدا و مردمان بر میخیزند . در فرهنگ ایران ، فقط مفهوم « دایه » پذیرفته میشد . همچنین بر همین پایه ، ثنویت حکومت و ملت پذیرفته نمیشد . حکومتی که از ملت پیدایش نمی یابد ، حکومت بیداد است، و باید با درفش کاویان ، در برابر آن ایستاد و از آن سرپیچی کرد. حکومت و ملت ، با ید یک واحد به هم پیوسته و باهم آمیخته باشند ، تا حکومت داد باشد . این بنیاد حکومت دموکراسی است . شاه یا رهبر یا حکومت، با ملت پیمان نمی بندد ، چون این به معنای قدرتی فراسوی ملت هست که با ملت ، معامله پایاپای قدرت میکند . این برضد مفهوم راستی و دموکراسی است . حکومتی که از ملت پیدایش می یابد ، تجلی خواستها و فرمانهای خرد بهمنی ملت است . خود ملت ، شاهست . خودِ ملت ، حکومت است . با واژگونه سازی این نکته لطیف ، دیکتاتوریهای مطلق ، ایجاد شده و ایجاد خواهند شد . این حکومتها ، خودرا کل ملت میدانند ، و خودرا از شرط پیمان بستن هم آزاد میکنند . حداقل، حکومتی که با ملت پیمان می بست ، با پیمان ، یک مشروطیتی داشت . ولی اکنون ، حکومتی که خودرا کل ملت ( آراء صد درصدی ) میداند ، قدرت مطلقه میشود . شکل دیگر حکومت بیداد یا حکومت دروغ ، حکومت مضاعف است . حکومت اسلامی بطور کلی با مفهوم موءمن و کافر ، دارای دوگستره حقوقی جدا ازهمست . در جامعه ، یک حقوق برای دشمنان دارد و یک حقوق برای دوستان . دراسلام ، برای کافران باید حکومت ظلم بود و به آنها ظلم کرد تا دراثر چشیدن عذاب ، موءمن شوند . برای کافران در جامعه ، باید نشان شکنجه و ذلت بود . به ویژه باید همیشه ،خوار و خفیف و حقیر ساخته بشوند، و مزه ذلت را تا ژرفای جانشان بچشند . و برای موءمنان باید نشان عدالت و رحمت و عظمت و افتخار بود . حکومت اسلامی ،یک نظم برای کافران و ملحدان و مشرکان دارد، و یک نظم برای موءمنان، و این برضد اندیشه قداست جان است که استوار بر برابری انسانها درجانست ، نه بر اندیشه برابری انسانها در ایمان . بنا براین ، حکومت اسلامی یک حکومت بیداد است، چون حکومت با دوگونه نظم حقوقیست . این دوگستره نظم ، دوگستره حقوق ، بیش از هزاروچهارصدسال، کنارهمدیگر بودند . موءمنان برابر بودند و ناموءمنان ، نابرابر . این ، عدل اسلامی شمرده میشد و میشود و هست . حتا مسلمانان از مذاهب دیگر ( سنی ... ) دارای حقوق برابربا شیعیان نیستند . بنیاد « داد » که در فرهنگ ایران ، برابری همه انسانها در جانست ، به کلی در اسلام ، تحقیرو طرد میشود .در فرهنگ ایران ، همه انسانها باهم برابرند ، چون بهمن و ارتا و رام و بهرام در همه انسانها هست، و از اینرو، همه ارج انسانی دارند، و داشتن ایمان به هر دینی، و تعلق به هر نژادی و طبقه ای و جنسی .. کو چکترین خدشه ای به این برابری وارد نمیسازد . اکنون این برابری انسانها از راه حقوق بشر از غرب وارد فضای فکری ایرانیان شده است ،و فرهنگ خودشان را که بشارت دهنده نخستین حقوق بشر در جهان بوده است ، بیادشان آورده است . طبعا در چنین فضائی ، دیگر در یک حکومت، با دو نظم حقوقی نمیتوان زیست . این برضد آرمان حکومت داد ایرانیست که سرچشمه برابری را ، برابری خدا با انسان میداند . حکومتی ، حکومت داد است که شادی و دردش را یکسان میان شهروندانش پخش کند . حکومت، حق ندارد ، گروهی را با تحقیر ارج انسانی ، و سلب حقوق برابر ، به دین خود با اکراه براند . چنین حکومتی در بُن ، حکومت بیداد است . اینست که اسلام در ایران چاره ای نوین اندیشید . این شکافتگی و دورویگی حقوق انسانها ، در حکومت اسلامی نوین ، عبارت بندی تازه پیداکرد که در تاریخ اسلام ، نظیری نداشت . قانون اساسی حکومت اسلامی ، خود را بشیوه ای عبارت بندی کرد که در واقع دوحکومت یا حکومت مضاعف شد . با پیدایش دولت خاتمی ، این دورویگی و دوحکومته بودن ، برجسته و چشمگیر شد . این حکومت لبخند درظاهر ، حکومت خشم در باطن را میپوشید . در ظاهر ، حکومت لب خندان بود و در باطن ، حکومت با دندان تیز و درّنده . در ظاهر حاکمیت ملت بود، و در باطن ، حاکمیت الهی .در ظاهر حکومت مقننه بود، ودر باطن، حکومت قضائی وفقهی . حکومتی که فقه و قضا ، قوانین را مشخص میساخت و قدرت مقننه ، فقط یک تئاتر بود . در ظاهر حکومتی بود که قدرتی را که از ملت نداشت ، تقسیم میکرد ( تقسیم ضعف ملت میان سه بخش ! ) ودر باطن ، همه قدرتها گرداگرد یک فقیه، متمرکز میشد . درظاهر ، حکومتی بود که حکومت نبود . در باطن ، حکومت مطلق بود . در ظاهر، حکومت پارلمانی و انتخابی بود . درباطن ، حکومت قضائی و انتصابی بود . در ظاهر حکومت جمهوری بود ، در باطن حکومت فردی و الیگارشی چند فقیه . در ظاهر، حکومت باز بود ، در باطن ، حکومت بسته . در ظاهر حکومت گفتگوی مدنیت ها، و در باطن حکومت تعصب و خشک اندیشی . در ظاهر ، حکومت ایران بود ، در باطن حکومت ضد فرهنگ ایران . در ظاهر یک حکومت نمایشی بود که هیچ قدرتی نداشت و در باطن ، حکومتی که همه قدرتها را داشت . در ظاهر ، حکومتی که همه قدرتش از ملت سرچشمه میگیرد . در باطن ، حکومتی که همه قدرتها را از ملت سلب میکرد ...... این حکومت مضاعف ، یک خدعه بزرگ هست . ولی خدعه دراسلام برای غلبه دادن به اسلام ، مشروعیت دارد . ولی فرهنگ ایران ، چنین خدعه ای را ، بیداد و دروغ میداند که جان و خرد مردمان را میآزارد . این خدعه و دروغ را در اسلام ، حکومت بر پایه حکمت و مصلحت میشمارند . حکومتهای اسلامی ، فقط بر شالوده « حکمت و مصلحت » است که میتوانند دراین روزگار، خودرا بر اریکه قدرت بنشانند . ولی چنین حکومتی در فرهنگ ایران ، حکومت بیداد است . حکومت ضحاک یا مهراس نیز حکومت دورو و دو چهره بود . ضحاک در حینکه از کشتن پدرش میپرهیزد و حاضر نیست که دستش را با خون پدرش بیالاید ، ولی کشتن پدرش را به اهریمن وامیگذارد تا راه رسیدن به قدرتش باز شود . او خدای خشمست ، ولی خودرا خدای مهر میخواند . او خدای بیداد است ولی خود را خدای داد میخواند . مهراس یا ضحاک خدای بریدن بود ولی این بریدن را اصل همبستگی ومهر میدانست . این بریدن از میان را ، این ریختن خون با دشنه و تیغ را ، ذبح مقدس یا قربانی میدانست . قداست ، هر خونخواری و خونریزی را پاک و حلال میسازد . انسانی ، انسان مقدس شمرده میشود که هر عمل ناپاک و پلیدی که بکند ، بلافاصله پاک میشود و عمل ثواب میگردد . درفش کاویان از سوی ملت ایران ، برضد چنین بیدادی افراشته شد . کاوه که همان گُش باشد ، یک فرد نبود ، بلکه همه ملت بود .در درون ِ فردفرد ملت، بهمن یا خرد سامانده ضد خشم هست . در درون تک تک مردمان ، ارتا ، زنخدای راستی و داد هست . در درون تک تک مردمان ، بهرام دلیر و پیروزگر هست . در درون همه مردمان ، رام ، خدای بینش براصل جستجو ، خدای موسیقی و شعر و رقص هست . هرکه بخواهد این خدایان را دردرون انسان بیازارد یا ریشه کن کند ، بیداد و ستمگر است . ایرانیان ، هزارسال از مقاومت و اعتراض و سرپیچی دست برنداشتند ، تا ضحاک را از حکومت یا از خدائی انداختند . اکنون ، هنگام آنست که ملت ، درفش کاویان را در برابر ضحاک زمان برافرازد . منتظر شخصی بنام کاوه نشستن ، نشان آنست که فرهنگ ایران درست فهمیده نشده است . این ملت است که باهم، سیمرغ و با هم، کاوه میشود .

Tuesday 17 April 2007

سروش فطرت هر ایرانیست

منوچهرجمالی


سروش، فطرتِ هر ایرانیست
چرا ، رومیها ، به سروش ،
« پارسی »، یعنی «ایرانی » میگفتند ؟

چرا ، تنها خدائی که برغم غلبه اسلام
درایران پایدار باقی ماند ،« سروش » بود؟

فرهنگ و سرزمین ِ « ُگل و بُلبل »
ُگل ، سیمرغ ( خرّم = هُما=ارتافرورد)است
بُلبل ، سروش است
رام = هدهد
گه چون نسیم با گل ، راز نهفته گفتن
گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
در« راه عشق » وسوسه اهرمن بسی است
پیش آی و گوش دل ، به « پیام سروش » کن
بیا که دوش به مستی ، سروش عالم غیب
نوید داد که عامست فیض رحمت او ، حافظ


پس از غلبه دین اسلام، که « هوّیت عرب » را پدید آورده بود ، واین هویت را باایدئولوژیش ، برسایر ملل تحمیل میکرد ، تا همه ملل را« عرب » بسازد ، نام همه خدایان ایران ، کم کم از ذهنهای ایرانیان ، زدوده شدند ، ولی « سروش » در ادبیات ایران و در قلب ایرانیان ، پایدار ماند .عرب سازی ملت ایران ، ناکام ماند ، چون با تحمیل « شریعت اسلام » ، « فرهنگ ایرانی ، درگوهرش ، سروشی ماند » .گوهرسروشی ، ضدجهاد دینی و ایدئولوژیکی و عقیدتی است . گوهرسروشی ، پذیرش اصالت بینشی انسان است . این بود که به قول عطار، که شریعت، بهر تن است ،و حقیقت ، بهر دل است ، خلاء میان شریعت و«حقیقت ، که فرهنگ سروشی می باشد » ، در ایران، همیشه بجای ماند . وجود ِایرانی ازآن پس ، از میان ، دو شقه کرده شد ، وریا و نفاق، جزو ضرورت زندگی او گردید . ولی نه تن ، بریده از دلست ، و نه ظاهر اسلامی ، بریده از باطن سروشی ایرانی است. این تنش و کشمکش و ستیزش ، دوزخی هست که ایرانی میکوشید ازآن بهشت بسازد . پیش ازاسلام هم ، چهارصد سال ، این تنش میان « ظاهر زرتشتی » و «باطن سیمرغی »، ایرانیان را در حکومت ساسانی میآزرد . اهورامزدا ، که خدای نگهبان حکومت زرتشتی ساسانی شده بود ، و همیشه در تنش با « سروشان سیمرغی بود » ، پوست خشکیده ای بود که بزودی و آسانی ، فرو افکنده شد وبه کل فراموش گردید . ولی سروش ، در دلها و یادها ماند .چرا ؟ این پرسش ، هنگامی به پاسخ نزدیک میشود که ببینیم دشمن امپراطوری ایران ، هوّیت ایرانیان را چه میدانست . چرا رومیها ، در امپراطوری روم ، سروش (= کاوتوپاتس ) را « پارسی » میخواند ند ؟ در آن زمان ، ایرانیان، بنام « پارسی » معروف بودند ، درحالیکه پارس ، بخشی از ایران بود . چنانکه انگلیسها ، آلمان را بنام قوم دیگرش که « ژرمنی » باشد ، ژرمنی میخوانند ، همانسان که آلمان هم ، یکی دیگر از اقوام ژرمنی بوده است ! چرا ، سروش برای رومیها ، ایرانی بود ؟ چرا ایرانی ، سروش بود ؟ چونکه سروش ، شناساننده و شاخص ِ گوهر انسان در فرهنگ ایران بود . در فرهنگ مردم ، که فرهنگ زنخدائی بود ، همه خدایان ایران ، سروش نامیده میشدند ، وهمگی ، سروش بودند . به سخنی دیگر، همه خدایان ایران ، گوهر سروشی داشتند . سروش ، در واقع نام « خدا » بطورکلی ، و نام « بُنی بود که جهان ازآن میروئید » . سروشsraosha که « سرو + ئوشه » باشد ، به معنای « نفیر و سورنا » یا « بانگ و افشره نای » است ، چون پسوند « ئوچ» ، هنوز درکردی به معنای « نی» است ، و « ئوشه = اوشه » ، آوای نای هم میباشد.« آوا» ، هم سرود است و هم شیره و آش ( اشه ) درون نی است ، که تبدیل به واژه « با ، سرکه با ، شوربا ... » شده است .سروش ، نائیست که سرود مینوازد ، و گوش به سرود میدهد . سروش ، خدائیست که با « گوش »، اینهمانی دارد . سروش ، گوشی است که سرودی را که در ژرفای انسان نواخته میشود ، میشنود. پس سروش ، هم نی و هم نی نواز ، و هم شنونده سرود است . در پهلوی به نی نوازی ، نی سرائی میگفتند . «سرود» ، نوا و آهنگ نی بود . همه خدایان ایران ، سروشان همنواز بودند . در فرهنگ ایران ، همبغی ، یعنی « هماندیشی و همکاری و همواژگی » خدایان ، یا « همآهنگی ومهر » ، بنیاد کار بود . البته این اندیشه ، بلافاصله در اجتماع و سیاست و اخلاق میان انسانها ، بازتابیده میشد . چون در فرهنگ ایران ، خدایان ، بُنی و تخمی بودند که انسانها ازآن میروئیدند . اگر همکاری و هماندیشی ، میان خدایان نبود ، همکاری و هماندیشی میان انسانها در اجتماع و در تاریخ نیز نبود . مفهوم « خدا ، بکلی متفاوت با مفهوم یهوه و الله و پدر آسمانی است ، که با « امر برخاسته از قدرت » ، به تنهائی خلق میکنند . در فرهنگ ایران ، ازنیروی کشش همآهنگی ِ سرودها ، جهان و انسان ، پیدایش می یابد ، نه از امر یک اراده . اندیشه « توحید » یهودیت و اسلام ، « شریک شدن در قدرت » را کاری محال میداند ، ولی فرهنگ ایران ، مسئله بنیادی را ، « واقعیت دادن مهر، در همآهنگی کثرت » میدانست . وبرای همآهنگسازی ، باید گوش بود . گوش دادن در فرهنگ ایران تنها « شنیدن » نبود ، بلکه « نوشیدن » هم بود . اینست که نیوشیدن ، هم به معنای گوش دادن و هم به معنای نوشیدنست . شنیدن سروشی ، با مزیدن شیره ( اشه ) نهفته در دیگری کار داشت ، نه با شنیدن سطحی ، که از یک گوش درمیآید و ازگوش در بیرون میرود . گوش هر انسانی ، برای شنیدن سرود جشن آفریده شده است . ایرانی در هر واژه ای ، آوازو آهنگ میشنید . ما امروزه ، وفتی دم از نی میزنیم ، بلافاصله به اندیشه « نی نواز یا نی سرا » میافتیم . می پرسیم که : این کیست که نای را مینوازد ؟ ولی ایرانیان ، تصویر دیگری از نای داشتند که ما امروزه داریم . آنها ، نای را ، نه تنها وجودی خودزا و خود رو میدانستند ، بلکه نای را وجودی ، «خود نواز» هم میدانستند . در گوهر نای ، نواختن نای هست . مثلا در باره نخستین بیت مثنوی مولوی ، همه ، بلافاصله به اندیشه نی نواز هستند ، و نی نواز را، الله میدانند . گرانیگاه اندیشه اشان در نوازنده نی است . درحالیکه نی نواز، در فرهنگ ایران، همزمان، به معنای « جشن ساز و طربساز» است. والبته الله و اهورامزدا ، گوهر جشن ساز نداشتند ، چنانکه ازمسجد و آتشکده ، رقص و آواز و موسیقی را تبعید کرده اند . درنسخه اصلی مثنوی ، بیت نخست ، چنین است :
بشنو « این نی» ، چون حکایت میکند از جدائیها ، شکایت میکند
مولوی خود را همان نائی میداند که گوهرش ، نواختن وسرودن است . مولوی میخواهد تا به اصل آفرینندگی و عشق آفریننده ( نیستان )، باز گردد . این امتیاز، ویژه مولوی نبوده است ، بلکه هر انسانی ، از دید فرهنگ ایران ، چنین نائی بوده است . چنانکه کردها ، به « من » ، « ئه ز = اَز » میگویند ، و این « اَز» ، همان « ئوچ کردی = اوز= هوز= عزّی » هست که به معنای « نی» است . همچنین در لنکرانی به « من » ، « از » گفته میشود ( عبدلی ) و در تاریخ هرودوت ، حاشیه کتاب چهارم میآید که « اوز » کلمه ای سکائی و به معنای « آدم » است . امروزه در سیستان (اوز)، به معنای آدمیست که مدام قهرو عصبانیست (جواد محمدی خُمک سکائی ) .
هر انسانی ، « نای خود نواز» است . مولوی گوید :
بدرون تست مطرب ، چو دهی کمربه مطرب
نه کمست تن زنائی ، نه کمست جان زنائی
وجودت ازنی و داری نوائی زنی ، هردم نوائی نو برآری
واژه « ازل » هم که به معنای « زمان نخستین » در ادبیات ما بکار برده میشود ، ازهمین « اَز = اوز= نی » ساخته شده است . « ازل » که در مقدمه الادب به معنای « دختر باریک میان » هست ، خدای زمان بوده است ، که ازاو ، همه هستی ، با نواختن نی آفریده میشود ، و « از+ ال » ، به معنای « نی خدا = نای به » است . البته نای ، کمرش باریک است . این زنخدای زمان را ، سپس به مفهوم « نخستین گاه زمان » بکار برده اند . ولی دراصل ، ازل ، بیان پیدایش جهان از موسیقی ، از بانگ نای است . چنانکه رپیتاوین را که به معنای « زن جوان نی نواز» است ، در متون پهلوی ، به معنای « نیمروز » بکار میبرند . حافظ میگوید :
سر زمستی بر نگیرد تا به صبح روزحشر
هرکه چون من درازل، یک جرعه خوردازجام دوست ( دوست ، نام دیگراین خدا )
در ازل ، پرتو حسنت زتجلی دم زد عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد
از زیبائی خدا ، عشقی پیداشد که آتش به همه جهان زد . این اندیشه ، بامفهوم خلقت در یهودیت و مسیحیت و اسلام ، فرق کلی دارد .
گفتی ز سرّ عهد ازل یک سخن بگو آنگه بگویمت که دو پیمانه درکشم
حلقه پیرمغان ، از ازلم درگوش است
برهمانیم که بودیم و، همان خواهد بود
هر انسانی ، همگوهر خدایش هست ، که نی است ، و خویشکاری نی آنست که با سرود و نوا و آوا و آهنگ ، همه را جذب میکند و می « کشد » وجشن میسازد . زیبائی که در فرهنگ ایران ، پیایند همآهنگیست ، کشش ( نیروی جاذبه ) برانسان دارد . انسان و خدا ، فطرت کششی دارند. رابطه میان خدا و انسان، و طبعا میان انسانها باهمدیگر، استوار بر رابطه « زیبائی و کشش » یا « حُسن و عشق » است ، نه بر رابطه امر و اطاعت . انسان و خدا ،« اصل عشق وزیبائی و جشن » هستند . جمشید که فطرت هر انسانی میباشد ، زیباست ، چون همآهنگست . رابطه میان خدا و انسان ، و طبعا رابطه میان انسانها ، باید رابطه کششی و موسیقائی باشد . این همان « عهد ازل » در فرهنگ ایرانست . خدا در فرهنگ ایران ، مانند الله یا یهوه ، روح امر خود ( درقرآن ) را نمیدمد ، بلکه ، انسان مانند خدا ، نای ِ « خود نوا ، و خود نواز» هست .
بازتاب کردن اندیشه های بعدی و امروزی ، در فرهنگ پیشین ، بزرگترین باز دارنده فهم پیشینیان است. پس « سروش » ، ازیکسو بیانگر همه خدایان ایرانست ، چون همه این خدایان ، نای و جشن سازو نی نواز هستند . نه تنها با نواختن نی ، هستی را میآفرینند ، بلکه با نواختن نی ، و کششی که آهنگ موسیقی دارد ، مردم را راهنمائی میکنند . اینست که واژه « نیییدن = نی زدن » درمیان هخامنشیان و درپهلوی ، به معنای راهنمائی کردن و راهبری کردن و مدیریت و ساماندهی ( حکومتگری ) است . چنانکه در کردی به سیاستمدار ، «رامیار» میگویند ، چون رام ، خدای نی نواز بوده است . درست شاهنامه در داستان کیومرث ، بیان آنست که سروش ،« آورنده نخستین فرمان » است . همیشه هرچیز نخستینی ، بیان گوهر یا فطرت یا بنیاد است . آوردن فرمان بوسیله سروش ، بیان ، گوهر حکومتگری در ایران بوده است . سروش که شهنا و سورنا هست ، نخستین فرمان را میآورد . در سروش یشت ، دیده میشود که سروش ، « تنو منتره » خوانده میشود ، و موبدان زرتشتی آنرا به « پیکر یابی فرمانبری و اطاعت » ترجمه میکنند ، وبدینسان ، به کلی فرهنگ اصیل ایران را تحریف کرده و مسخ میسازند. با یک ضربه ، فرهنگ آزادی را در ایران نابود ساخته اند و میسازند . در حالیکه « تنو مانتره » به معنای « زهدان و سرچشمه مانتره » است .« تن»، به معنای زهدان است . این « منتره»، ربطی به « سخن اهورامزدا » ندارد ، بلکه همان « منتار» یا « منتشه » ایست که درویشها در دست دارند . درسیستانی به منتشه ، منتار میگویند . منتشه ، مرکب از « من + تشه » است ، و تشه ، درکردی به معنای « دوک » است، که همان دوخ و نی باشد . و واژه « آتش » که همان « تش » است ، از واژه « نی » پدیده آمده است ، چون نی و نیستان ، زود آتش میگیرند و آتشگیره هستند . پس « منتشه = منتار» به معنای مینو و تخم نی است . پس تنو منتره ، معنای « زهدان آفریننده نای » را داشته است که ازآهنگش ، جهان پیدایش می یافته است . منتره ( من + تره ) که به معنای « سه مینویا تخم دربُن انسان و کیهان » است ( بهرام+ خرّم + بهمن ) ، اصلیست که آفریننده و تحول دهنده است . بجای ِ واژه ِ « منتره» ، موبدان « فرمان » میگذارند . با این تحریف ، انسان را از اصالت میاندازند و آزادی که از گوهر او میترواد، حذف میکنند و اورا مطیع امری میسازند که میگویند اهورامزدا داده است . نخستین فرمان را در شاهنامه ، سروش به سیامک ، فرزند کیومرث میآورد . این فرمان را که اصل « بازداشتن اهرمن ازکُشتن ، که آزردن و زدارکامگی میباشد » ، سروش میآورد . سروش اصل ضد خشم ، و طبعا برضد آزردن جان و مدافع قداست جانست . پس نخستین تابش منتره ، اصل قداست جان و زندگیست . نخستین فرمان ، که گوهر همه فرمانهاست ، اصل قداست جان میباشد .ولی فرمان چیست ؟ منتره که افسون یا کشش آفریننده سرود نی است ، گوهر فرمان را مشخص میسازد . موبدان با تحریفات و مسخسازیها ، اینگونه در ذهن ها نقش زده اند که فرمان ،امر کردن و حکم کردن شخصی مقتدر است . میان « پیدایش یک پدیده » و « نام دادن به آن پدیده » ، فاصله هست . پدیده « قدرت »و پدیده « سیاست »، پیش از آن پیدایش می یابند ، که به آنها ، نام قدرت یا سیاست داده میشوند . درقرآن، نه نام سیاست و نه نام قدرت هست ، ولی انباشته از پدیده قدرت و سیاست است. آنکه میگوید که الله ، مرکز قدرت نیست ، چون نامی از الله مقتدر برده نشده ، فرق میان پیدایش یک پدیده و پیدایش نام یک پدیده را نمیشناسد . افزوده براین ، قدرت میکوشد تا میتواند خودرا زیر نامهای دیگر ، بپوشاند و تاریک و ناپیدا سازد . استبداد ، همیشه خود را بنام آزادی میستاید . قساوت همیشه خود را زیرپوشش رحم ومحبت ، پنهان میکند . فرمان هم ، واژه ای بوده است که چنگال تیز قدرت را ، دردستکش لطیف ِ خرد ، جای میداده است . فرمان ، بنا بر « یوستی Justi»، به معنای « باهم رای زدن + ودرباره چیزی اندیشیدن + و نیک اندیشی در باره چیزی » است . البته از دید بررسیهای این نویسنده ، فرمان ( فرمه + مان ) به معنای ِ اندیشیدن ازبُن بهمنی خود است . به هرحال ، فرمان که از همان پسوندش ، « مان ، منیدن » ، مشخص میگردد ، که با اندیشیدن و خرد کار دارد ، و خرد ، چنانچه دیده خواهد شد ، با بهمن و سروش کار دارد . و بهمن (که در عربستان ، منبه = من + به= به + من » شده است ، بطورساده به معنای منیدن به ، یعنی اندیشیدنیست که نوآور و مبدع است ) کهLegitimacy of State حقانیت حکومت بطور کلی استوار برآن بود ، در درون هرانسانی نهفته است ، و « راز» اورا سروش که « گوش – سرود خرد » است میشنود ، و در آگاهبود انسان ، زمزمه میکند . اینست که حکومت کردن از هخامنشیان ،« نیییدن» خوانده میشد . حکومت ، استوار بر اصل کشش انسانها ، و طبعا عدم کاربرد زور و قهرو پرخاش و تجاوزطلبی و زدارکامگی درساماندهی اجتماع است . اینها اندیشه هائی نیست که زرتشت یا کوروش زده باشند ، بلکه این فرهنگیست که هزاره ها پیش از زرتشت وکوروش ، ازخود ِ ملت ایران ، فراجوشیده است . حقیقت و خرد بهمنی ، باید هنر خودرا، در « کشش= جاذبه » ، نشان بدهد . حقیقتی که دست به هرگونه زور وتهدید وجهاد و فشاری بزند ، باطل و اهریمنی است . اینکه اعراب ، ایرانیان را در مقابل سه آلترناتیو استوار بر زور و قهرو تهدید، قرار میدادند 1- پذیرش اسلامی که آنرا ، خود اعراب هنوز نمیشناختند که چیست 2- اگر این حقیقت ! را که ما نمیدانیم چیست و شما هم نمیدانید چیست ، نمی پذیرید ، پس بجنگید 3- و بالاخره اگر این حقیقت را نمی پذیرید ، پس بزور باید باج و خراج بدهید . این سه آلترناتیو ، همه اش ، نشان اهریمنی بودن گوهر اسلام بود . اکنون گوش به بلبل ایران ، حافظ شیرازی میدهیم که در پاسخ این سخن زور، که برای مسلمانان ، استوار برایمان به حقیقت منحصر به فرد دانستن اسلام شمرده میشد ، چگونه فرهنگ ایران را فاش میکند :
حافظ ، ار خصم ، خطا گفت ، نگیریم براو
ور به حق گفت ، جدل باسخن حق نکنیم
پیرما گفت ، خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین برنظرپاک خطا پوشش باد
یک ملت خردمند، اگردشمن هم خطائی گفت ، حتا ازاو انتقادی هم نمیکند و اورا سرزنش وتوبیخ هم نمیکند و درملاء عام ، رسوایش نمیسازد. و اگرملت ، بیخرد است ، انتقاد و افشاگری با بوق و کرنا هم ، به گوشش فرو نمیرود . چنانکه حافظ و مولوی وعطار .... سده ها پیش ، سروش وار ، درگوش ما حقایقی را زمزمه کرده اند ، که ما ، نه تنها نشنیده ایم ، بلکه منکر آن هم هستیم که آنها این حقایق را گفته اند ، و امروزه ، ملت ، تاوان آن را با خون جگر می پردازد .
به فرض آنکه یکی ، اندیشه و دین و فلسفه خودرا ، تنها حقیقت جهان هم بداند ، از دیدگاه فرهنگ ایران ، فقط حق دارد که بر پایه « کشش موسیقی » رهبری و راهنمائی و ساماندهی اجتماع رابکند. تنها این سروش ِهرکسی هست که حقیقت را از درون هرکسی ، به او میرساند . انسان ، پیکریابی اطاعت از هیچ امری و حکمی نیست و نباید باشد . فرمان ، هماندیشی اجتماع است . این ، برضد مفهوم « دین رسمی » و « ایدئولوژی رسمی » هست . ما درایران هیچگاه با « دین رسمی اسلام » کار نداریم ، چون دراین صورت باید همه مذاهب اسلام ، آزادی داشته باشند . ما با « مذهب رسمی شیعه دوازده امامی » کار داریم که برضد آزادی سایر مذاهب اسلامست . ازآن روزیکه در ایران ، با آمدن ساسانیان ، حکومت ایران ، استوار بر« دین رسمی» شد ، انحطاط ایران ، آغاز گردید و ارمنستان از ایران بریده شد . تا سروش ، گوهر هرایرانیست ، دین رسمی و حکومتی ، اورا به دو نیمه شقه خواهد کرد ، و ایرانی ، نخواهد توانست گوهروالای خود را ، درصحنه گیتی نمودارسازد . برای ایرانی ، دین ، نیروی زایش بینش از درون هرکسی است . دین رسمی ، برضد گوهر انسان است . اینست که سروش ، ایرانی بود ، و ایرانی ، سروش بود .
سروش ، پیش از هرچیزی ، خدای ضد خشم ، خدای ضد جنگ و ضد قهروضد تجاوزخواهی و پرخاشگری و غلبه خواهی وستیزندگی ، وبالاخره ضد جان آزاری بود . این سروش ، نه تصویر سروشی بود که الهیات زرتشتی، با دستکاری متون اوستائی ، ساخته بود ، و نه تصویر سروشی بود که میترائیان ساخته بودند ، و اورا با رشن ، همکار و « وردست » میتراس ساخته بودند . نکته ای که ما را از درک فرهنگ ایران باز میدارد ، آنست که ایرانشناسان ، دم از « ادبیات متاء خر مزدیسنا » و « خدایان مزدیسنا » میزنند . این سخن ، چنین القا میکند که آنچه پس ازگاتا ، و بویژه در متون پهلوی آمده ، خرافاتیست که پس از اصل آمده است و بهای چندانی ندارد . خدایان ایران ، هزاره ها پیش از زرتشت و دین زرتشتی بوده اند ، و سپس نیز برغم پیروان زرتشت ، باقی و زنده مانده اند . برپایه همین اندیشه تنگ وسطحی است که ایرانشناسان به شاهنامه ، ارزش چندانی نمیدهند . ولی درست وارونه این اندیشه ، حتا خود سرودهای گاتا ، تلاش زرتشت برای شکل تازه دادن به اسطوره های ایرانست . این اسطوره ها ( بُنداده ها = استره ها ) با آمدن زرتشت ، نمرد ، بلکه زنده ماندند، و در برابر ، روایت تازه که زرتشت ازآنها میکرد ، ایستادگی کردند . دراثر این مقاومت سرسختانه ملت ایران ، موبدان زرتشتی ، مجبور شدند همان اسطوره هارا، با اندکی دستکاری ، در الهیات خود وارد سازند . موبدان ، همان خدایان را چنان تغییر شکل دادند که سازگار با الهیات زرتشتی شوند . خدایان مزدیسنا ، خدایان مسخ ساخته شده ایرانند . بنا براین ، این متون ، حاوی داستانهای اصلی و کهن تر از گاتاهستند ، که در راستای الهیات زرتشتی ، پیچانیده و کج و کوله ساخته شده اند . مسئله ما ، پشت کردن به این مواد نیست ، بلکه مسئله ، استخراج اندیشه های اصیل ایرانی ،از این تحریفات و مسخسازیهای موبدان است . و درست آنچه در زبان عوام و در فرهنگ عوام باقی مانده است ، اندیشه های اصلی را به مراتب بهتر و راستمنشانه تر از « متون دینی زرتشتی » نگاه داشته است . از این رو ، شاهنامه یا غزلیات مولوی یا زبانهای گوناگون ایرانی ، اندیشه های فرهنگ سیمرغی را ، به مراتب بهتر و بیتشر نگاه داشته اند که متون زرتشتی ، که برضد آنها میجگیده اند وکوشا در تحریف آنها بوده اند . تصویر اصلی زنخدائی سروش هم ، به همین گونه در متون اوستائی و پهلوی ، در راستای الهیات زرتشتی ، تغییر داده شده است ، و لی رد پای تصویر سروش را درهمانچه در اذهان مردم باقی مانده است ، میتوان بازیافت و بازسازی کرد . این سروش ، گوهر همه خدایان ایران بود که بُن هر انسانی نیز بود . چنانکه فردوسی میگوید :
همیشه « سروشت » ، بروز سروش نگهبان و ، افزونترت رای و هوش
هرکسی سروش خودش را دارد . در هرکسی ، این سروش است که گوش به سرود رازگونه بُن نهفته در درون او – که همان بهمن یا اسنا خرد است - میدهد و این راز نهفته را به آگاهبود او میآورد . از این رو ، سروش ، گوش- سرود خرد هر انسانی بود ، نه چنانکه موبدان زرتشتی ادعا میکنند . آنها گوش- سرود خرد را ، خرد ی میدانند که بر پایه شنیده ها یا منقولات ( بویژه منقولات دینی زرتشتی ) میاندیشد . سروش ، زایاننده بینش و اندیشه، از ژرفای هرانسانیست . سروش ، خردیست که گوش به سرودی میدهد که در بُن انسان ، خدایان(بهمن+بهرام+خرّم ) میسرایند ، و این راز را در آگاهبود انسان ، زمزمه میکند . سروش ، همانند « دایمون سقراط » است . این آوازو سرود ِ ژرف درونی را ایرانیان ، « هات » ، و یونانیان « ادو » مینامیدند که به معنای « آوازخواندن » است . سرودهای یسنا ها ، همه « هات » نام دارند . سرودو ترانه و آهنگی که نی میسراید ( یسنا= یز+ نا = نواختن نی ) ، هایتی ( دراوستاhaiti ) و هاتhaat در پهلوی بوده است . این واژه از ریشه «ها» ( در کردی – هاو+ هه ف ) است که اصلا به معنی پیوستن و بستن است . شعرو سرود و ترانه ، چیزهای به هم رشته و به هم بافته هستند . چنانکه در یونانی به آوازخواندن « ادو ado » میگویند که ریشه واژه « add = جمع کردن » است . درکردی ، از هون و هونان که به معنای « بافتن » است، هونه ساخته میشود که به معنای شعر و نظم است . شعر ، واژه هائی هستند که به هم بافته شده اند و باهم به رشته کشیده شده اند . یکی از نامهای زنخدا « رام » ، « ادی = ادو = آد » بوده است که به معنای سرود و آهنگ و ترانه و نغمه باشد . چنانکه روز جمعه ، « آدینه » خوانده میشود که « ادی + نای = ادو + نای » باشد . مسعود سعد سلمان میگوید که « آدینه ، مزاج زُهره دارد » .زُهره ، همان رام است ( و آناهیت نیست ) . در استان خراسان به زنی که در مجالس روضه خوانی زنانه ، بجای آخوند ، روضه میخواند ، « آتو » میگویند که همان « ادو = رام » است . رد پای آن در ترکی هم باقی مانده است . آتا شماک ، به معنای ترنم کردن و خوانندگی است ( سنگلاخ ) . زنخدا « ادِی adi-deva» adideva در سانسکریت ، لقبی است که از میان ایزدان به « رام » داده اند . همچنین « هادوخت نسک » ، نسک این زنخدا(= هادوخت ) بوده است ، چون هادوخت نسک ، نسک 21 است ، و بیست ویکم ، روز منسوب به این زنخداست . همچنین درشوشتری ، به رقص دست جمعی دختران که دست همدیگررا دریک صف گرفته میرقصند ، « َهدِ لِی » میگویند(محمد باقرنیرومند ) که رقص بنام همین زنخداست که خدای شعرو رقص و آوازو موسیقی بوده است( سه خدای هنر، سه چهره رام هستند . شاهنامه ، یکی از داستانهای بهرام گور،وشنبلید و فرانک و ماه آفرید ) . رام ، « زم » یا سرود و نغمه و بانگ نائی بوده است، که همه را بسوی اجتماع و همآهنگی میکشیده است . ازاین رو ، رام ، خدای مدنیت ( رامشدن = اهلی شدن = شهری شدن ) بوده است . اساسا نام « مدونات madonat » که به آسمان گفته میشود (یونکر ) همان واژه « مدینه » است . مدونات به معنای « ماه نی نواز» است و نییدن ، سامان دادن به اجتماعست ، و اساسا خود واژه «شهر»در عربی ، به ماه نیز گفته میشود ( شهر= خشتری ) چون ، این اینهمانی ازآنجا سرچشمه میگیرد که ماه ، آرمان مدنیت بوده است ، چون در هلال ماه ( رام ) جان ، مقدس است . رام که هلال ماه باشد ، با نوای نایش همه را « گرد هم میآورده است » . ازاین رو در رام یشت پاره 47 میگوید که « ِگرِد ، نام من است » . به سخن دیگر « گرد آوردن مردمان با آهنگ و موسیقی ، گوهر من هست » . ازاین رو شهرها را پسوند « گرد= کرد » مینامیدند . سیاوشگرد ، شهریست که سیاوش ساخته است . همچنین پسوند « - گراد » روسی ازهمین ریشه است( لنین گراد ... ) . در سانسکریت adi shakte به معنای « نیروی آفرینش جهان + نیروی آفرینندگی خداوند » است . سرود و بانگ و نغمه نای ، سرچشمه آفرینندگی جهان شمرده میشده است .نوای نای و آوازخواندن وموسیقی ، « هادی » بودی است ، و درست هادی = آدی = عاد = ادو = ادی نامهای رام بوده اند . رام ، پیکریابی موسیقی و سرود و نغمه است . موسیقی و جشن ، اصل مدنیت سازو شهرساز و ساماندهی شمرده میشده است .
معانی « هات » ، در شکل « هاد » درعربی نیز باقی مانده است . در اقرب الموارد ، آوازدریاست که اهل ساحل دریا میشنوند ( سمع اهل الساحل هادا من قبل البحر) . البته دریا ، سیمرغست و « آهنگ دریا » خیزاب یا موجست که باز همان سیمرغست ( مقدمه الادب خوارزمی ، اشترک = موج ، اشترکا= عنقا ، برهان قاطع ) . . هاده به معنای تندر و بانگ ابر است ( منتهی الارب ) که باز به زایش سیمرغ برمیگردد . هاد که همان ادو و هادو باشد ، رام ، دختر سیمرغست . در عربی ، شدّاد ، همان سیمرغ است . شاد+ دات که درعربی شدّاد شده است، به معنای « پیدایش و ظهور شاد = سیمرغ » است، وعاد، همان« آدو= ادی= ادو » است. رد پای ِ پیوستگی این مادرو دختربه هم، در اشعار نظامی باقی مانده است :
دراین دخمه خفته است شداد و عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
برانداختم دخمه عاد را گشادم درقصر شداد را
البته اعراب به ویژه قریش ، با آنکه ازاین فرهنگ ، متاءثرشده بودند ، ولی اطلاعات ناچیزو پریشان وکمرنگی ازآن داشته اند ، که همانها ، به گوش محمد، رسول الله نیزرسیده بوده است، که درقرآن بازتابیده شده است . نام دیگرشهر« مکه» که « َبیدر» بوده است ، همان نام رام ( وی + در= دروای + اندروای ) بوده است که همین « عاد = ادو= هات = هادی » است .سروش ، اصل زایاننده « نغمه و آهنگ و سرود » بوده است که در « رام = زَم » ، پیکر می گرفته است .
سروش ، مامای زایانیدن این « آوازدلکش = سرود= حُدی » یا رام است . نام دیگر« رام » ، « زم » است که همان سرود باشد . نام روز 28 که نزد اهل فارس ( آثارالباقیه ) رام جید است ، زم است . درکردی ، زه ما ، به معنای پایکوبیست . زنبغ همان « زم + بغ » است که نام این خدای آوازو رقص و شعرو موسیقی است . « بیرام» در ترکی که همان « بگ + رام » یا « وای + رام » است ، و به معنای « جشن » است ، در اصل به معنای « زنخدا رام » است . رام ، جشن و پایکوبی و سرود است . این زنخدا که پیکر سرود و آهنگ و زمزمه است ، از سیمرغ بوسیله سروش ، زایانیده میشود . ازاینرو هست که گل سروش ، خیری سرخ و گل رام ، خیری زرد است( بندهش ، بخش نهم ) . این سرود و آهنگست که انسان را میکشاند و میبرد . همین نام رام که « زم و زما » باشد ، درعربی « سماع » شده است . و همین رقص « رام = زم = زما = سماع » در هنگام زایش و پیدایش از سیمرغ ( نخستین پیدایش هستی در جهان ) بوده است که در تصوف به شکل تنگ و محدودش ، باقی مانده است . چنانکه مولوی گوید :
سماع چیست؟ زپنهانیان دل پیغام دل غریب بیابد زنامه اشان آرام
شکفته گردد ازاین باد ، شاخه های وجود گشاده گردد ازاین زخمه دروجودمسام
برون زهردوجهانی ، چودر سماع آئی برون زهردوجهانست این جهان سماع
اگرچه بام بلند است بام هفتم چرخ گذشته است ازاین بام ، نردبان سماع
لطف تو مطربانه ، ازکمترین ترانه درچرخ اندر آرد ، صوفی آسمان را
از سوئی می بینیم که « هادی » ، به معنای گردن ( منتهی الارب ) و اول شب است ( منتهی الارب ) . گردن ، ازآن رام است ، و اول شب که « سرشب » باشد ، نام شاهین (شئنا = سئنا ) است . سرشب ( اوزیرین گاه ) ، اینهمانی با رام داشت . در اوستا، دویشت سروش وجود دارد ، یکی « سروش هادخت یشت » و دیگری « سروش یشت سرشب » . هم از پیشوند « هادخت » و هم ازسروش یشت سرشب » میتوان بخوبی دید که « هادی »، پیوند تنگاتنگ با سروش دارد . و معنای دیگر « هادی » ، راهنما و پیشوا است ، و مردم درایران ، روز هفدهم را که سروش باشد ، راهگشا میخواندند . درواقع ، سروش با زایانیدن سرود یا رام ، هادی انسان بود . سروش رام را که سرود جهان آفرین است و همه را میکشاند ، از سیمرغ میزایاند . حتا در بندهش دیده میشود که سروش ، پیشاپیش اهورامزدا و امشاسپندان قرارداه میشود ( بندهش ، بخش یازدهم ، پاره 163) . اساسا به ماما و قابله ، « پیش نشین ، و پازاج » گفته میشده است . سروش ، با زایانیدن « نغمه و آهنگ وسرود » از درون هرجانی، راهگشای هرجانی در جهانست . ما امروزه « آوازو موسیقی » را از « واژه وسخن » می برّیم و جدا میسازیم . در حالیکه در اصل ، «آواز» از« واژه »، و موسیقی و آهنگ از« کلمه وسخن» ، بریده و جدا نبوده اند . به همین علت ، نی نواختن ، با حکایت کردن و آگاهی دادن بستگی داشته است . رام ، که اینهمانی با سرخ نای وگلو داشته است ، هم اینهمانی با آواز و هم اینهمانی با دانش و سخن داشته است . چناکه در کردی ، هوزان که از همان واژه اوز= هوز= نی است ، هم به معنای بسیار دانا + علامه + شاعر است و هم به معنای « قصیده شعر» است. یا بیاد آوردن و حکایت کردن درهزوارش( یونکر) موی تونین moytonitan است که همان موئیدن = نالیدن = نی نواختن است (مو= نی ) .
بشنو این نی ، چون حکایت میکند از جدائیها شکایت میکند
به همین علت به انسان ، اوز= از میگفته اند ، چون همانند نی ، میسراید و میگوید و میداند .نه تنها ، گلو، نای شمرده میشده است ، بلکه زبان هم در پهلوی uzvaan اوزوان است که پیشوندش « اوز» است و در کردی ، زبان ، « ازمان azmaan» است که مینوی نای باشد . رام ، که زنخدای هنرهای شعرو آواز و موسیقی و پایکوبی است ، «خدای شناخت» هم هست . شناختن و گفتن و دانستن ، رابطه جدا ناپذیر از آوازو موسیقی و پایکوبی ( وشتن ) دارند . در واژه نامه های آنندراج و رشیدی و شعوری میتوان دید که رام ، معنای « روان » را هم دارد . زنخدا رام ، اینهمانی با یکی از چهار نیروی ضمیر نیز که « روان » باشد دارد . در بندهش نیز یک بخش از چهاربخشی که بُن جانوران را تشکیل میدهد ، روان است که اینهمانی با رام دارد . البته این تصویر، از موبدان دستکاری و تحریف شده است وفقط ویژه جانوران ساخته شده است ، ولی رام ، همان روان انسانست که بارها در بررسیهایم آمده است . بنا بر بندهش ، بخش چهارم ( پاره 34 ) « روان ، آنکه با بوی در تن است : شنود + بیند + و گوید + وداند » . « بوی » در فرهنگ ایران ، « نیروی شناخت از راه جستجوکردن و آزمایش کردن » بوده است . این روان( = زنخدا رام ، خدای هنرها ) است که درتن انسان ، میشنود ، می بیند ، میگوید و میداند . موسیقی و آوازو آهنگ ورقص ، در شناخت و اندیشه و دانش و دین هست . برخی دیگر از ویژگیهای روان را از گزیده های زاد اسپرم می یابیم در بخش 29 پاره 7 میآید که : « و سپاهبد ، روان است که خدای و نظم دهنده تن است که برآن ، رد است . جایگاه دراو – درتن – دارد . همانند است به افروزنده آتش که مراقبت و پاک و درست داشتن گنبد – اجاق – و برافروختن آتش ، دروظیفه اوست » . روان که همان رام باشد ، نظم دهنده تن است و افروزنده آتش (= آغازگرو مبدع )در اجاق تن است . یا دربخش 30 همین کتاب میآید که ( پاره 38) « روان .... مانند سپهبد است که به رزم دشمنان فرستاده شود و وظیفه او مرتب داشتن سپاه است و این است که اندیشد و گوید و آرزو کند » . پس رام = روان ، سرچشمه اندیشیدن و گفتن و آرزوکردن و مرتب کردن و سامان دادن به سراسر تن است، که البته این کارها را با « بو » که آمیخته با او درتن است میکند . دراینجا ازبررسی گسترده مفهوم « روان » در فرهنگ زنخدائی، چشم پوشیده میشود . دیده میشود که سروش که رام= روان را میزایاند ، درواقع ، نیروهای شنیدن و دیدن و گفتن و دانستن و سامان دادن ( ترتیب و نظم دادن ) و دانستن و آرزو کردن را درانسان پدیدار میسازد .
بازیاد آوری میشود که پنج روز وپنج خدای گاهنبار پنجم ( سروش+ رشن + فروردین + بهرام + رام ) ، تخم یا مینوی انسان بوده اند ، و جم وجما از این تخم ، میروئیده اند . سروش و رشن ، ماما ی پیدایش انسان ، از « فروردین + رام + بهرام » میباشند . همچنین هر شبی ، مرکب از « اوزیرین = رام + ارتافرورد و بهرام + سروش و رشن » است ( پاره 38 بندهش بخش چهارم با کمال دقت خوانده شود ) . درواقع ، این خدایان ، تخم گیتی هستند ، که از نیمه شب گذشته ، در سپیده دم ، از نو بوسیله سروش ورشن ، زایانیده میشوند . درست تخم انسان با تخم کیهان ، اینهمانی دارد . دربُن ِانسان ، تخم کیهان هست . بررسی گسترده این پدیده دردامنه اجتماع و سیاست واندیشه ، به فرصتی دیگر واگذارده میشود . و به این نکته بازگردیده میشود که سروش ، رام= روان = نیروی سامانده و اهلی ساز( مدنیت ساز) و موسیقی و رقص و شعر و شناخت را، پدیدار میسازد . متاءسفانه این نکات را نمیشود همه جا تکرار کرد ، و اسناد و مآخذش را باز تکرارکرد . بدون شک ، نیاز به یاری خواننده است که این نکات را یا بخاطر بسپرد یا گاه گاه به بررسیهای پیشین نگاهی بیفکند ، یا آنکه شکیباباشد تا در فرصت دیگر ، در رابطه با مسئله دیگر، بشیوه ای دیگر، تکرارشود ولی آنگاه ، انتقاد و شکایت از تکرار کردن مطالب نکند. مرغی که اینهمانی با رام ، یا به عبارت دیگر ، با روان انسان ( روان جم و جما ) دارد ، هُدهُد است ، که از همان نامش ( هادو هادو = ادو ادو ) آشکار است . این روان یا هدهد( = رام ) است که انسان را راهبری میکند . مولوی بلخی گوید :
آوازصفیرتوشنیدیم و فریضه است این هدهدجان را گره از پای گشودن

زهدهدان تفکر چو دررسید نشانش مراست ملک سلیمان، چو نقد گشت عیانش
در فرهنگ ایران ، آنچه منسوب به جم ، وطبعا شاخص گوهر انسان بطورکلی بود ، در عربی و عبری ، به « سلیمان» نسبت داده میشد . آنچه فطرت انسانی شمرده میشد ، در انتقال دادن به یک شاه یا یک پیامبر، ازفطرت انسانی ، حذف وفراموش ساخته میشد . این بود که هدهد که درقرآن با سلیمان کار دارد ، مرغ جم ، یا همان روان انسانست که اینهمانی با رام دارد . رام ازآنجا که اینهمانی با باد صبا = باد نیک دارد ، مرغ خوانده میشود. چون بالهای مرغ ، نماد بادند .
در ممالک و مسالک ابواسحق ابراهیم اصطخری ، رد پای این جایگزین کردن نام سلیمان بجای جم میآید . ابواسحق اصطخری که یک ایرانیست نمیخواهد باورکند که چنین تعویض نامی صورت گرفته است . میآید که دراصطخر« .. مسجدی هست به مسجد سلیمان پیغمبر معروف ، و قومی از عوام پارس که ایشان ، تحقیق اشیاء را ادراک نکرده ، و به دلالات و مبرهنات او خوض و شروع نکرده اند ، میگویند که جم پیش از ضحاک بود، سلیمان بوده است ، علیه من الله الصلوات » . خرمدینان و پیروان سیمرغ و زنخدائی بنام – عوام ناس – نامیده میشدند .
هدهد ، بنابه ردپاهائی که درادبیات ایران مانده ، مرغیست که کاریز را در زیر زمین می بیند . او میتواند ، فرهنگ یا کاریز را که سیمرغ باشد ، در تاریکیها بجوید و بدان برسد . رد پای ویژگیهای دیگر هدهد را درمنطق الطیر عطار میتوان بازیافت .
مرحبا ای هدهد هادی شده در حقیقت ، پیک هر وادی شده
این هدهد است که همه مرغان را ( همه روانها ) را راهنمائی بسوی سیمرغ ( ارتا فرورد که درواقع مادرش هست ) میکند .
پس شما بامن اگرهمره شوید محرم آنشاه و آن درگه شوید
هست مارا پادشاهی بیخلاف در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام اوسیمرغ و سلطان طیور او به ما نزدیک و ما زو دور دور
و این هدهد است که همه مرغان را سامان میدهد و بسوی سیمرغ راهبری میکند
خویش را دیدند سیمرغ تمام بود خود سیمرغ ، سی مرغ تمام
البته هدهد، همان روان جم ، یا روان هرانسانیست ، که سرچشمه نیروی جوینده ایست که در تاریکیها اورابسوی سیمرغ راهبری میکند ومیکشد . چون رام که همان روان باشد ، اصل جوینده و اصل رساننده است . چنانکه در رام یشت پاره 47 میآید « جوینده نام من است . ازآن رو جوینده نام من است که من به هردو آفرینش – آفرینش سپند مینو و آفرینش انگرمینو – میرسم » . گوهر رام یا روان یا هدهد ، جستجو و سپس رسانیدن است . از سوئی ، سیمرغ یا ارتافرورد ، مجموعه همه روانها و خردها و فروهرهاست . همه روانها و خردها و فروهرها دراو چمع میشوند . از همین اندیشه است که تفکر دموکراسی در ایران پیدایش یافته بوده است . اینست که همه در رسیدن به او، با او میآمیزند و همه باهم ، شاه یا خدا میشوند. سیمرغ یا ارتا فرود ، خوشه یا خرمن همه روانها وخردها و فروهرهاست. .ازاین جا میتوان اهمیت مامای روان = رام را، که سروش است ، باز شناخت . هر روانی ، بسوی « اصل همه روانها » روانست تا با آن بیامیزد و سیمرغ بشود . همه باهم ، یک شاه ، یک خدا میشوند . در همان نخستین داستان شاهنامه دیده میشود که سروش ، خبر دشمنی اهریمن را با کیومرث « به راز » به سیامک میگوید :
یکایک بیامد « خجسته سروش » بسان پری ، با پلنگینه پوش
به گفتش « به راز » این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پدر
«راز» ، نام دیگر رام است . راز، یکی ازسه جزء سقف یا فراز آسمان است. به همین علت درکردی به صخره فرازکوه ، راز میگویند . و چون ساختن سقف ، دشوارترین و مرحله پایانی ساختمان و همچنین آغاز اشکوب دیگر بوده است ، به معمار ، نام راز داده اند . معمار، رام است . سروش ، که گوش به سرود آفرینش در ژرف انسان میدهد و ازآن باخبرمیشود ، این نخستین پیدایش بینش راهست که به شکل راز، در گوش خرد و آگاهبود زمزمه میکند . درواقع بهمن یا ارکه کیهان یا سیمرغ ، با انسان ، بطور صمیمی راز و نیاز میکند .
انسان از این آواز وسرود نهانی درونی ، از این خرد ، که گوش به بانگ نهفته وناپیدای درون میداد ، آگاهی می یافت . درکردی ، هاته ، به معنای خاطره است. و « هاتف » در عربی ، به همین ریشه « هات = آد = اتو = هادو » برمیگردد ، که به معنای « آوازدهنده ایست که خود اورا ، نبینند ، و شخص آوازدهنده و بانگ کننده ، دیده نشود » . نظامی بخوبی دریافته است که « هاتف » ، همان « سروش » است.
نهان بیکران ، هاتف سبز پوش که خواند سراینده اورا « سروش »
در واقع ، «هاتف» در غزلیات حافظ ، همان سرود رام است که سروش میزایاند.
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور وجفا، صبر و ثباتم دادند
سروش مانند روح القدس عیسی و جبرئیل محمد ، ویژه ارتباط با فرد ی برگزیده نبود ، بلکه در بُن هرانسانی وجود داشت . برابر نهادن سروش با جبرئیل ، مارا از شناخت سروش ، باز میدارد . جبرئیل ، فرشته جنگ بود . درتاریخ یعقوبی میآید که « ورقة بن نوفل به خدیجه دخترخویلد گفته بود : از او – محمد – بپرس این کسی که نزد او میآید کیست ؟ اگر میکائیل باشد ، برای او دستور آسایش و آرامش و نرمی ، و اگر جبرئیل باشد ، فرمان کشتن و برده گرفتن آورده است . خدیجه از رسول الله پرسید و پاسخ داد که جبرئیل است ، پس خدیجه دست به پیشانی زد » .
جبرئیل ، همگوهر با مرّیخ و خدایان آرِس یونانیAres و مارس رومیMars بود که خدایان جنگند . سروش بنا بر نقشهای برجسته میترائی در باختر، با دومرغ ، اینهمانی داشت ، که بهترین معرف او هستند . یکی جغد میباشد که دراصل « جغته » است ، و دیگری « بلبل یا هزار » بود. در جغد ، با بهمن ، که ارکه جهانست ، انباز است . به روایت متون زرتشتی ، خروس ، مرغ سروش است . ولی به روایت میترائیان در غرب ، جغد ( جغته ) و بلبل مرغان سروش هستند ( مراجعه شود به کتاب Mithrad,Merkelbach) ، جغد که روزگاری نشان شهرآتن و نماد فرزانگی بود ، مرغیست که در تاریکی شب می بیند ، و چنین بینشی ، که جستجو و آزمایش را بنیاد بینش میداند ، بنیاد فرهنگ ایران بود . بینش درتاریکی ، بینشی بود که بایستی از ژرفای گوهر انسان در آزمایشهای زندگی ، زاده شود . با آمدن ادیان نوری ، که برضد آرمان « بینش در تاریکی »بودند ، جغد که برترین نماد آن بود، شوم و نحس ساخته شد، و به ویرانه ها تبعید گردید . جغد ، اینهمانی ، هم با سروش و هم با بهمن داشت . این نکته ، بیان پیوند مستقیم سروش با « ارکه جهان هستی » در هر انسانی است .
ولی شاخصه سروش ، بلبل بود ، و ازاینجاست که شاخصه فرهنگ ایرانی ، همین بلبل بودن است .ُ گل ، سیمرغ بود . «گلچهره » نام دیگرش هست.
بلبل زشاخ سرو ، به گلبانگ پهلوی میخواند دوش درس مقامات معنوی
سرو ، اینهمانی با سیمرغ یا خرّم داشته است . یکی از بهترین راهها برای یافتن معانی سرکوفته از الهیات زرتشتی ، رجوع به نام گیاهانست که در فرهنگ زنخدائی ، اینهمانی با خدایان داشته اند، و در زبانهای گوناگون ایرانی، معانی نخستینشان باقی مانده است . بلبل ، بیان « سرود عشق نخستین کیهانی » بوده است .بلبل، تکراردوواژه ، ُبل » است . استی ها به بلبل بولائه مرغ bulaemaergh میگویند : مرغ بولا . معنای اسطوره ای « بل » ، در گیاهان بخوبی باقیمانده است . خود واژه بُل bol به سنجد گفته میشود که نام دیگر آن « سین جه = سین زاله » است . سین جه و سین زاله ، به معنای « زنخدا سیمرغ » است . به همین علت هست که سنجد ، درسفره نوروزی جا میگیرد . نام دیگر پیچه یا عشقه ، بلوه = بلو balovaa+ balu+ balov است که از جمله نامهایش لبلاب ( لاو لاو ) و مهربانک و داردوست و سن (= سیمرغ ) است. بالاخره نام مهر گیاه یا بهروج الصنم = بهروز و سیمرغ = اورنگ و گلچهره = بلا دانه و بلادن وbeladun بلا دنا است . همین ترکیب نشان میدهد که مهرگیاه ، یا عشق نخستین که ازآن ، جم و جما میرویند ، با سرود بلبل اینهمانی دارند . بالاخره همین پیشوند برای « نی و نی لبک » بکار برده میشود . چنانچه در فارسی به گیاهی که ازآن بوریا میبافند ، بلاج گفته میشود (برهان قاطع ) و در کردی بلور + بلول + بلویل به معنای نی لبک است(شرفکندی ) . و « بلاو» ، به نوحه خوان گفته میشود. و بالاخره پسوند واژه « سنبل » که بطور کلی به معنای خوشه است و بطور اخص ، گل بهرام است(بندهش، بخش نهم ) ، بل است . البته پیشوند سنبل ، همان سن = سیمرغ است . از اینگذشته سنبل به پر سیاوشان هم ( فرهنگ گیاهان ماهوان ) که دم الاخوان یا خون وشیرابه بهرام و سیمرغ باشد هم گفته میشود . وبالاخره به جغد هم « بلبل گنج » گفته میشود . این بررسی واژه ها ، تصویر اصلی « بلبل » را در ذهن ایرانیان بازسازی میکند . بلبل ، سرود عشق نخستین کیهانی بوده است . یکی از نامهای بلبل ، زند باف یا زند واف یا زندخوان یا زند وان است . « زند »، به آتش زنه گفته میشد( برهان قاطع ) که همان « آتش فروز » باشد . در نقشهای برجسته میترائیان در باختر دیده میشود که سروش (= کاوتوپاتسcautopates = پاد کواد) و رشن (= کاوتس cautes) هردو مشعله در دست دارند . به عبارت دیگر ، آتش فروزند . آتش فروز ( کواد= کاوتش = قباد = غباد ) به معنای مبدع و نوآوراست (برهان قاطع ). و«کاوتس» لاتینی همان « کواد » ایرانیست . نزد سیستانیها ( آثارالباقیه ) کواد ، نام فروردین بوده است که آنجا هم ابتدا کننده سال و زندگی است . در برهان قاطع ، آتش فروز ، نام بهمن و سیمرغ ( ققنس ) است که همین فروردین است . همچنین به درخت مورد که گیاهیست که اینهمانی با فرّخ دارد ( روزیکم ماه ) ( بندهش ، بخش نهم ) ، زند گفته میشود ، و نام دیگر مورد ، مرسین است . مرسین ، به معنای « سیمرغ نی نواز » است ، چون « مر» و «سَمَر» ، معنای نای داشته است ، چنانچه به نای گلو ، « مری» گفته میشود . نام دیگر مورد ، « رند » بوده است . رند ، نام سیمرغ بوده است . در برهان قاطع میآید که « رند افریس » ... کنایه از پروردگار است ... عَلَم پادشاهی هم هست .گویند در جزیره ای از جزایر او درختی است که بار آن درخت ، مرغ است .. » . فراز علم ها ، تندیس شاهین یا سیمرغ بوده است ، و درختی که فرازش ، مرغ است ، درخت بس تخمه ( واس تخمه = خوشه تخمه ) است ، و این خوشه همه زندگان ، سیمرغست . و « رند افریس» دراصل « رند افریت » است . افریت به معنای « زن » است که در بسیاری از جاها تبدیل به « آفرید » یا « آفرین » شده است . مثلا « ماه آفرید » یا « به آفرید » یا « دهم آفرین » ، همان « ماه آفریت = زنخدا ماه » + به آفریت = زنخدا به = جه به = یهوه + دهم آفریت = درخت غاریا ماه بهشتی= دهم اُست » است که همه همان سیمرغ یا خرّم یا فرّخ هستند . پس رند افریس ، همان رند افریت ، یا زنخدا رند بوده است . بدین سان ، پیروان این زنخدا هم ، « رند » نامیده میشدند . و واژه رند در آثار حافظ ، نام پیروان این زنخداست، که در زندگی ، راه و روش و جهان بینی این خدا را داشتند . پیروان این زنخدا « رند » ، وارونه زرتشتیان ، که رفتارخشک و زاهدانه و پرهیزکارانه و پارسایانه ( مانند پوریتان های انگلیس ) و خشک اندیشانه داشتند ، خوش منش و زندگانی دوست ، وخرسند و سهل گیرو نرم رفتارو جوانمرد و اهل تسامح وطرب دوست وبازفکر بودند . این بود که آنها، همان تنشی را که با شیوه رفتار زرتشتیان داشتند ، با چیرگی اسلام ، با شیوه رفتارزاهدان و خشک اندیشان و خشک عقیدگان اسلامی پیدا کردند .
زمانه افسر رندی نداد جز بکسی که سرفرازی عالم دراین کله دانست
راز درون پرده ز « رندان مست » پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم کاین بود سرنوشت زدیوان قسمتم
سالها پیروی « مذهب رندان » کردم تا به فتوای خرد، حرص بزندان کردم
در سفالین کاسه رندان بخواری منگرید
کاین حریفان ، خدمت جام جهان بین کرده اند
گفتگو دراین بود که « بلبل » ، زند واف یا زند باف هم خوانده میشود . به عبارت دیگربلبل یا سروش ، آتش افروزیست که همه را به هم میبافد . بلبل یا سروش ، آتش فروز عشق است . خدایان ایران ، آتش فروز عشق هستند . « بافتن » ، تاروپوشدن ، ریسیدن ، همه نمادهای عشق ورزیدن بوده اند . برای همین علت بوده است که در شاهنامه ، نخستین کاری را که جم میکرده است ، بافتن جامه بوده است و سپس میترائیان ، نخستین کاری را که به جم نسبت داده اند ساختن ابزار جنگ بوده است . تا بدینسان بگویند که « فطرت انسان جنجگوئی و ستیزه گری » است . این اندیشه در داستان جمشید ، از میترائیان است که :
نخست آلت جنگ را دست برد درنام جستن به گردان سپرد
به فرّ کئی ، نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و چون درع و برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان
در حالیکه نخستین کار جمشید در اصل ، بافتن ( جولاهه ) بوده است .
دگر پنجه ، اندیشه جامه کرد که پوشند بهنگام بزم و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی و قز قصب کرد، پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رِ ستن و تافتن بتار اندرون پود را بافتن
چوشد بافته ، شستن و دوختن گرفتند ازاو یکسر آموختن
چو این مرده شد ، ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد
در مقاله ای در پیش ،درباره عنکبوت و جولاهه ، بررسی گسترده شده است که ایرانی ، خدا را جولاهه و بافنده و ریسنده میدانست . اینست که عمل بافتن ، کاری خدائی بود . درپهلوی به بافتن : waf ( وَف )+ wap ( وَپ )میگویند . وِپ در واژه نامه یوستی به معنای بافتن و همچنین « aussinnenدرذهن به سرودن اندیشیدن » میباشد . و رد پای این واژه را در گیلکی می یابیم . در گیلکی با بافتن « وائوتن vaotan» میگویند . ببافvaoj وائوژ است و بافتنی vaotani وائوتنی است. بخوبی دیده میشود که بافتن با « وائو = وایو = وای » کار دارد . این خدای باد ( بادصبا = نسیم = وای نیک ) که خدای عشق است ، می بافد . باد در کردی به معنای « پیچ » است و « باداک » ، گیاه پیچه است ( شرفکندی ) که درخت عشق است ونام دیگرش ( سن و مهربانک و عشق پیچان و لبلاب ) است . بادان ، تاب دادن است . گل بادرو ، گل تاج خروس یا بوستان افروز است که گل سیمرغست . در گیلکی وابه ژن به معنای تابیدن و رشتن است . این واژه وایو ، است که به عروس ( بیو = وه هی = وه وی = وه یو = وه یوه ) اطلاق میشود . عروسی کردن در اوستا وایوپا = وادپا است . درکردی وه یوله ، هم به معنای عروسک و هم به معنای گردباد است . خدای باد نیک ( که در غرب خوانده میشده است ) خدای بوده است که گرد همه می پیچیده است و همه گلها ودرختان و شاخها را آبستن میکرده است و همه اجزا را به هم می پیوسته است .
پس به هم بافتن ، باهم عروس کردن و باهم عشق ورزیدن و به هم پیچیدن بوده است . در کردی « وه ن » به معنای نخ پشمی + بند + بافت است . وه ندن = به معنای بافتن ریسمان و به رشته کشیدن مهره هاست . وه ند ، همان پسوند « بند » است و معنای « بند استخوان » را دارد . « وه نه» ، به معنای بافته است . اینها نشان میدهد که « روان » که در اصل urvan «اور+ون» = van+ur است ، و با رام اینهمانی دارد ، در اصل به معنای « زهدان به هم بافنده و به هم بند کننده = سرچشمه عشق و شعر و موسیقی وهنر » بوده است . طبعا درختی که فرازش سیمرغ می نشیند و « ون » نام دارد ، درخت عشق است( وَن هَرویسپ تخمگ = درختی که همه تخمه های زندگان را به هم می بندد ) . دیده شد که بلبل که سروش باشد ، و زند واف است . مبدع عشق ومهرورزی است . مولوی گوید:
آن میرمطربان که ورا نام بلبل است مستست وعاشق گل ، آزآنست خوش حنین
به همین علت است که در تحفه حکیم موءمن دیده میشود که نام انار، روان است . انار ، زهدانیست که دردرون پوستش ، همه دانه هارا به هم پیوسته است، و از این سرشاری که در ایجاد عشق دارد ، خندان میشود . انار، پیکر یابی « رام » بوده است . انار خندان ، نماد « زایندگی » است ، چون فرهنگ ایران ، پدیده زائیدن را متنظر با خندیدن میدانست . به « وجود » آمدن ، به « وجد آمدن = وشتن = رقصیدن » است . این ربطی به روند زائیدن نداشت که دردناکست ، بلکه به فلسفه ایرانی از زندگی داشت . زندگی کردن ، جشن و شادی است . و سروش که آورنده اندیشه و راز و نوید است ، درواقع مامای زایاننده اندیشه و راز و خبرخوش ونوید است . دیده میشود که در ترکی به بلبل ، « قرا بوغاز» گفته میشود . قرا ، همان گراو = غرو است که در اصل به معنای « نای » است، و بوغاز، درترکی به معنای آبستن، و در ترکی استانبولی به معنای گلوو حلق است که همان نای باشد( سنگلاخ ) . پس بلبل ، نای آبستن است . موبدان زرتشتی ، پیوند سروش با روند زائیدن را تا نوانسته اند در همه متون حذف کرده اند . ولی رد پای آن هنوز باقی مانده است .در روایات هرمز یار فرامرز دیده میشود ( ج1 ، صفحه 220) که زن در هنگام آبستنی ، به همه آفریدگان خوب آزار میرساند . از جمله ( 11 ) برضد سروش ، برای آنکه گناهی که برضد « خوردک گاه » میشود باید ریشه کن شود . البته « خوردک گاه» همان بچه درون زهدان است . این اصطلاح به شکل « خرده گاه » در برهان قاطع باقی مانده است . یک معنای آن ، خیمه کوچکی را گویند که در درون خیمه بزرگ برپا کنند ، که همان « ارک = ارکه » باشد که تخم درون تخمدان میباشد . معنای دیگر خرده گاه ، بند گاه سردست و پای اسب و استر و خر میباشد که چدار( عقال ) برآن نهند . نام دیگر این بندگاه (= لولا ) ، ارک است ( برهان قاطع ) . ولی ازمعانی که برای واژه « خرده » مانده، میتوان به معنای اصلی راه برد . یک معنایش همین بندگاه است که جای بستن عقال میباشد . معنای دیگرش ، قوس قزح است که همان سن ور ( زهدان سیمرغ ) است . علت اینکه این خویشکاری مامائی و دایگی سروش را موبدان زرتشتی ، از یشتها و سایر متون پهلوی ، زدوه اند آنست که « زایش » در فرهنگ زنخدائی ، با « مسئله پیدایش بینش و دانش از خود انسان » کارداشته است . سروش ، همانسان که روز را از شب میزایاند ، همانسان اندیشه و بینش را از خرد خود انسان ، میزایاند . همانسان « بینش و دانش » را از « دین = نیروی مادینگی هرانسانی» میزایاند . البته این پیوند سروش با « دایه بینش از زهدان انسان بودن » ، به اندیشه اصالت انسان باز میگشت ، که با اندیشه های موبدان از «همه آگاهی اهورامزدا= جایگاه اهورامزدا ، روشنی بیکرانه است » ، واز برگزیدگی زرتشت در دریافت این بینش از اهورامزدا ، سازگار نبود . سروش ، ماما یا دایه بینش است ، چنانچه دایه زایش است . این دوپدیده زایش و بینش ، ازهم جدا ناپذیر بودند . همانسان که زن ، کودک را میزاید ، خرد نیز ، اندیشه و بینش را میزاید . و دایه این زایش بینش از انسان ، سروش است . گوش که سروش است ، میتواند در « شنیدن سخن از دیگران » ، اندیشه آنها را مانند ماما ، بزایاند . شنیدن ، تنها برای آن نیست که سخن دیگری، به خرد و فهم ما برسد ، بلکه برای آنست که در شنیدن ، یاری داده شود که اندیشه دیگری ، زاده شود . شنیدن ، ماما و دایه بینش از دیگران است. خدایان ایران همگی ، سروشند و دایه یا قابله زایانیدن اندیشه از مردمان هستند ، نه خدایان امر دهنده و نهی کننده . در گرشاسپ نامه اسدی ، داستانی باقی مانده است که بخوبی رد پای « پیوند سروش با زهدان » را نگاه داشته است ، ودرضمن پیوند « کعبه » را بافرهنگ ایران ، و به ویژه همین « سروش » ، چشمگیر میسازد . در این داستان میآید که نخست آدم ، از بهشت برکوهی میافتد . ولی آدم ، تنهاست و از تنهائی غمناکست :
فرستاد پس کردگار از بهشت بدست سروش خجسته سرشت
ز « یاقوت » ، یکپاره لعل فام درفشان یکی خانه ، « آباد » نام
مر آنرا ، میان جهان جای کرد پرستشگهی زو ، دل آرای کرد
بفرمود تا آدم آنجا شتافت چوشد نزد او ، جفت را باز یافت
بدانگه که بگرفت ، طوفان جهان شد آن خانه ، سوی گرزمان نهان
همانجایگه ساخت خواهد خدای یکی خانه ، کزوی بود دین بپای
بفرّ پسین تر ز پیغمبران بسی خوبی افزود خواهد برآن
چو رخ زو بتابی ، شود دین ، تباه چو سنگش ببوسی ، بریزد گناه
آدم ، نزد خانه یاقوتی که « آباد » نام دارد و سروش آنرا ازبهشت آورده است ، جفت خود را می یابد . خانه ای که « آباد » نام دارد ، کجاست ؟
البته حکیم ابونصر علی بن احمد اسدی طوسی ، بخوبی داستان را میدانسته است. چون « خانه آباد » ، یا ebaadyaawan نام گاه چهارم هرشبانروز است که از هنگام برآمدن ستارگان تا نیمه شب باشد . این واژه ازین روبخش ابادebaad+ یاون yaawnساخته شده است . و پسوند یاونهyaona در کتاب یوستی، به معنای خانه و منزل است . این واژه ، همان واژه «یانه» درکردی است که به معنای « خانه » است . دراین گاه چهارم تا نیمه شب ، زمان « همآغوشی بهرام و ارتا فرورد یا سیمرغ » است که همان بهروج الصنم یا مهرگیاه باشد .حافظ گوید:
سبزه خط تو دیدیم و زبستان بهشت بطلب کاری این « مهرگیاه » آمده ایم
ما بستان بهشت را رها کرده و پشت به آن نموده ایم تا بسراغ « مهرگیاه » برویم .
در بندهش ، بحش چهارم پاره 38 دیده میشود که « اباد یاوِن گاه » را ایوی سروت ریم مینامد . ایوی سروت ریم را به - فروهرهای پرهیزکاران – و بهرام ... برای همکاری گماشت » . موبدان زرتشتی ، « فروهرهای پرهیزکاران » را جانشین واژه «ارتا فرورد» میسازند ، تا سیمرغ را ازوحدت ، بیاندازند . سیمرغ ، یا ارتا فرورد ، مجموعه آمیخته به هم همه فروهرها دریک وحدت بوده است . درسیمرغ ، همه مردگان، به وصال سیمرغ میرسیدند و دراو رستاخیز می یافتند . در این تصویر وصال پس از مرگ ، اندیشه دوزخ و بهشتی نبود . همه ، بدون استثناء با سیمرغ میآمیختند . و این اندیشه ، با الهیات زرتشتی ، که به مجازات و مکافات افراد ( که هرکدام جدا جدا باید داوری شوند ) پس از زندگی قائل بود ، سازگارنبود . از این رو فروهرها ، بایستی ازهم جدا و مجزا بمانند ، تا هرکدام جدا از دیگری ، بپاداش خودش برسد . اینست که دراصل ، نیمه شب ، جایگاه یا خانه همآغوشی سیمرغ ( سن = صنم ) و بهرام » بوده است و ازاین عشق بوده است که هرروز ازنو ، جهان و خورشید پیدایش می یافته است . بهرام ، اصل نرینه جهان و سیمرغ ، اصل مادینه جهان شمرده میشده است . بدین علت به این گاه ، « خانه یا- یان آباد- = آبادیان » گفته میشده است . این خانه، یا« یان پیدایش جهان درتخم» بوده است . نام دیکر این خانه ، ایوی سروت ریم aiwi- srurh-rima = aiwisruthrima بوده است . ایوی همان « هه وی ، هه یف ، هه یوی » در کردی است که به معنای « ماه » است که در ترکی « آی + اوی » است . اوی سین ، سال گاو است ( سنگلاخ ) و هرچند گاو را ترکان « اوی» میگویند ، ولی دراصل معنای ماه را هم دارد ، چنانچه درکردی ، مانگ ، هم ماه است و هم گاو ( گاو ، به معنای تخمهای همه زندگان بوده است نه به معنای کنونی گاو ) . سیمرغ هم باماه و هم با « همه جانوران » اینهمانی داشته است . سروت ، همان سرود است ، ولی درکردی به معنای ساقه گندم است، که خوشه روی آن میروید . سیمرغ ، خوشه ایست که همه زندگان را به هم می پیوندد . پسوند ریما ، به معنای شاخ ونی است چنانچه به کرگدن که بشاخش خوانده میشود ، ریما گفته میشود . زهدان ماه که درون هلال ماه باشد ، خانه ( بیت = بیتا = پیتا = نی ) است. به همین علت به کستی یا کمربندی که زنخدایان به کمر می بستند aiwyaaona ایویaiwy+yaaona یائونا ، یعنی « زهدان ماه = خانه ماه » گفته میشد . ازاین رو بود که ُکستی آنها ، دارای سی و سه رشته بود . آنکه به کمرش ، کستی یا زُنّار می بست ، خانه سیمرغ میشد و درمیانش سیمرغ ، خانه میکرد . زهدان ماه ، که آبگاه است ، سرچشمه « آوخون یا خونابه » است که در فرهنگ ایران ، مایه پیدایش جهان شمرده میشد . این بود که خونابه یا آوخون هلال ماه ، یاقوت خوانده میشد . فردوسی گوید
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود نه از باد و آب ، و نه از گرد و دود
یاقوت ، مرکب از دو واژه « یاک + کوت » است . یاک درکردی به معنای مادر است و کوت ( برهان قاطع ) به معنای سرین و کفل آدمی است . یاغ در ترکی به معنای روغن است . روغن ، جان یک چیز بود . در کردی ، کوته به معنای سوراخ است . پس یاقوت ، اساسا به معنای « تهیگاه مادریا زهدان مادر » است .درواقع یاقوت ، به معنای « اصل یا سرچشمه یا خانه آفرینش » است . و هلال ماه ، مادر همه زندگان شمرده میشد . نام دیگر یاقوت ، یاکند است ، که مرکب از « یاک + کند » است . که ند ، درفارسی به معنای « آلت تناسلی » است ( برهان قاطع ) و در کردی « که ند » به معنای ا- آبکند 2- معدن و3- آبادی است . که نده ، به معنای چاه است . طبعا یاکند که همان یاقوت باشد ، به معنای « زهدان مادر، بچه دان مادر، آبادی مادر » است . نام دیگر یاقوت سرخ ، بهرمان یا بهرامن است . که مرکب از « بهرام + مان » ، است . درکردی ، « مان » هم به معنای ماه است و هم به معنای « ماده = مادینه » ودرفارسی ، به معنای « خانه » است . زهدان (= ور ) ، خانه ومنزل و شهر و آبادی شمرده میشد ، چون پناهگاه از هرگزندی ( = اصل قداست جان ) بود . زهدان یا ور، آبادی و خانه است . بهرمان یا یاقوت ، جایگاه و خانه بهرام و بهرامه ( = سیمرغ ) بود . نخستین زهدان یا تخم یا خانه ، که یک تصویر انتزاعی بوده است ، جای عشق ورزی اصل مادینه جهان با اصل نرینه جهان بود . اینکه سروش بنا برگرشاسپ نامه، یاقوتی میآورد که آباد نام دارد و آدم ، زن خود را نزد آن پیدامیکند ، این نکته را در رابطه دیگر نیز میتوان روشن ساخت . در گذشته ، « نسا » پسوندی همانند پسوند « آباد » بوده است . حسن آباد ، علی آباد ... . نسا ، همان معنای آبادی را داشته است . . نسا در اوستا و پارسی باستان ( زیر نویس نسا در برهان قاطع ) nisaaya نی + سایه بوده است، که در واقع به معنای « سه نای = سئنا = سیمرغ » است . چنانکه اعراب شهر نسا در فارس را تبدیل به شهر بیضا کردند که به معنای « زن سپید روی » است . خانه آباد = آبادیان = نسا یا مه آباد ، همان « سرچشمه آفرینندگی » بوده است که از تصویر « زهدان زن و متناظرش هلال ماه در آسمان » پیدایش یافته بوده است .
گنج ِکاو = سروش(= زهدان فرّخ= تنومنتره)
گنج ، به معنای زهدان است ( گنج عروس)
کعبه (= بیت عزّی ولات و منات ) = کاو= کاب
درفش کاوان، کابال یهودیان، قبله ، کا ُبل
در منتهی الارب و ناظم الاطباء و اقرب الموارد دیده میشود که « کعبه » که نزدمسلمانان، پس از محمد ، بیت الله است ، به معنای « دوشیزگی دختران » است . این همان واژه «کاو = کاب » ایرانی است که درکردی بشکل « قه ف» هست، که معربش ، هم کعب و کعبة، وهم کهف شده است . باربد ، دستان هفدهم را که با سروش اینهمانی دارد ، « گنج کاو » خوانده است . کاو ، که غار و بند نی میباشد ، همان « فرّخ یا سیمرغ یا خرّم » است . چنانچه درفش کاویان هم ، درفش کاوان خوانده میشود . گنج کاو ، به معنای « زهدان فرّخ » است . چنانچه کاوه هم ، نرینه ساخته همان « زنخدا فرّخ » است . البته نام دیگر سروش که « تنو منتره » باشد ، و به معنای « زهدان منتره » است ، همین معنا را دارد . زهدان یا غار یا کاو یا منتره ، خانه و گاه تحول یابی ناگهانی است . از این رو دیده میشود که یک معنای « کاف » در برهان قاطع ، علم کیمیا است . همینگونه « کعب » که معرب « کاو= کاب = کاف » است، به معنای گره نیزه و نی و کلک است ( منتهی الارب ) . بند نی ، مانند زهدان یا غار یا چاه ، نماد تحول کلی و ناگهانی بوده اند . اینها نماد سرچشمه آفرینندگی بوده اند . اینست که نام شهر « کابل » که مرکب از دوبخش « کاو + ال » است به معنای « زهدان خدای زایمان یعنی سیمرغ » است . کابل ، جایگاه رستاخیز و نوشوی و ازسر جوان شدن است . همانسان که کابک و کابوک که آشیان کبوترو پرنده است ، معنای زهدان ( کاو+ بوچ ) داشته است . معمولا واژه « کعب » ، به معنای آن قسمت در باطیه و کاسه و امثال آن بکار برده میشود که برزمین گذارده میشود و درروی زمین قرار میگیرد ( دهخدا ) . درواقع ، کعب ، معنای نشمینگاه رادارد . کاباله ، که عرفان یهودیان باشد، و در عبری به معنای « سنت پیشینیان » گرفته میشود ، چیزی جز همین « کاب + آل » نیست که زهدان و سرچشمه تحول یابی ناگهانی و کلی میباشد . ناگهان داستانهای تورات ، رمز معانی متعالی میشوند . البته کعبه هم که اسدی آنرا با رندی ، « خانه آباد= آبادیان » مینامد ، چنین پیشینه ای داشته است . همانسان که دیده شد ، در « آبادیان »، دوخدای سیمرغ و بهرام باهم عشقبازی میکنند ، و ازاین عشق است که هرروز جهان ازنو پیدایش می یابد و سروش ، زهدان این عشقبازیست که اصل پیدایش جهانست . سروش ، گنج یا « کنزعشقیست که سرچشمه آفرینش جهان » است . رد پای این عشق « جفت آفرید » در داستانی از زمان جاهلیت باقی مانده است . گفته میشود که یک مرد و زن بنام اساف و نائله در کعبة (= دوشیزگی دختر) باهم زنا کردند، و سپس قریش آن دو را چون بتی میپرستیدند و به نام این دوبت ، روبروی خانه کعبة ، قربانی میکرده اند ( نزهة القلوب ج 3 ) . البته اتهام زنا کردن ، و تبدیل آنها به یک زن ومرد عادی ، روایت پس از اسلامست . این دو بُت نماد دوخدا یا، همان بهرام و سیمرغند . چنانکه از نام « نائله » که مرکب از « نا+ اله = زنخدای نای » است میتوان سرنخ را بدست آورد . خانه آباد، یا آبادیان، یا ابادیائونا ، همان خانه میان شب است که دو اصل نرینه و مادینه جهان همدیگر را در آغوش میگیرند،و جهان ازنو ، از این عشق، پیدایش می یابد . اینها همه تصاویر انتزاعی هستند. در این تصاویر، اندیشه پیدایش جهان و انسان از عشق ، بیان میگردد . به همین علت نیز اهل مکه و قریشیان ، شبها گرداگرد کعبه ، میرقصیده اند . واژه «قبله »هم مانند « کابال » ، به همین ریشه باز میگردد( لغت نامه ، کابال) . عشق نخستین بهرام و سیمرغ ، قبله ( کابال ) است . اسدی دراین داستان ، متوجه پیوند داستان بهرام و سیمرغ ، و خانه کعبة و عشق ورزی اساف و نائله درون کعبه ( زهدان = خانه آباد ) شده است ، ودرست این خانه را « دین » خوانده است . «دین» در اوستا، به معنای مادینگی و اصل آبستنی است ، و مستقیما با یاقوت ( یاک + کوت ) و یا کند ( یاک + کند ) و بهرمان ( خانه بهرام و بهرامه ) کار دارد . در آثار الباقیه میآید که « سلمان فارسی میگوید ما در عهد زردشتی بودن ، میگفتیم خداوند برای زینت بندگان خود ، یاقوت را در نوروز، و زبرجد را در مهرگان بیرون آورده است، و فضل این دو برایام ، مانند فضل یاقوت و زبرجد است به جواهر دیگر» . یاقوت ، چنانکه دیده شد ، تصویر « مکان ویژه آفرینندگی درعشق » است . در زبان انگلیسی ، به یاقوت ، هیاسینت hyacinth گفته میشود که « سنبل » باشد . اینهمانی سنبل با یاقوت ، تصادفی نیست . بلکه سنبل ، اینهمانی با بهرام دارد . بهرام ، یاقوتست . روز پایان ماه ،هرچند از موبدان زرتشتی انغران= انیران نامیده میشود ، ولی از آثارالباقیه میدانیم که نام این روز ، « روزبه» بوده است که بهرام باشد . ولی سنبل به « پرسیاوشان » یا« دم الاخوین »هم گفته میشود که « خونابه بهرام و سیمرغ » باشد . روز پایان ماه ( روزبه = انغران = بهرام ) و روزیکم ماه ( فرّخ = خرّم = سیمرغ ) باهم ، همان دو مینوی بنیادی جهان هستند و بهمن که مینوی مینو هست ، اصل این دو مینو میباشد، و این سه باهم « مانتره = مان + تره = سه مینو » هستند که « بُن آفریننده جهان و زمان » هستند . ازاین رو مانتره = منتر= مندار = منطار= منتل ، معانی گوناگونی پیدا کرده اند که همه برآیندهای همین یک تصویرند . اینکه موبدان زرتشتی به سخنان اهورامزدا ( سرودهای زرتشت ) ، مانتره گفته اند ، کنایه ازآنست که سخن او ، بُن آفریننده و افسونگر جهان است . بُن جهان ، اصل آفرینندگی درعشق است . ولی « منتره » ، دراصل ،همان بُن سه تا یکتای آفریننده جهانست . ازاینرو ، ویژگیهای بهرام ، به سیمرغ ، و ویژگیهای سیمرغ به بهرام نسبت داده میشود . در بندهش بخش یازدهم ، می بینیم که « انغران مینوی ، انغر روشن است ، که خانه گوهر نشان ، سفته یاقوت ، و مینوان ، ساخته است » . بهرام ، تخم همه نرینگان جهان بود . و تخم ، اصل روشنی است . ازاین رو ، الهیات زرتشتی ، این روز را ، تبدیل به « جایگاه روشنی بیکران » کرد ، تا جایگاه یا زهدان یا خانه اهورامزدا شود که روز یکم است . وبهرام را حذف کرد ، تا « تخم را، که اصل روشنی بود » ، از اصالت بیندازد . این دو ( بهرام و سیمرغ ) مینو در مینو ( بهمن ) بودند . در زهدان یا یاقوت ( یاک + کوت ) جای داشتند . هر سالی نیزبا همین پیوند، یا مهرورزی بهرام با سیمرغ در خانه آباد = در یاقوت = آبادیان ، آغاز میشد که در عربستان تبدیل به عشق ورزی اساف و نائله در کعبه ( کاوه = کابه ) شده است .و هنوز نیز زرتشتیان درنخستین روز از پنج روز آخرسال ، همه آتشهارا دریک آتشدان جمع میکنند( گزیده های زاد اسپرم ، راشد محصل ص 97) . پنج روزی که خمسه مسترقه یا « اندرگاه » نامیده میشود ، گاهنبار ششم بوده اند که همه روزها نامهای گوناگون « فرّخ » را داشته اند . « اندر»، به معنای « دین = مادینگی و آبستنی» است . اندرگاه ، به معنای نای یا زهدان آبستنی است . چنانکه دروجرکرددینی ( اسطوره زندگی زردشت – تفضلی+ آموزگار) پاره 15 میآید که « در روز انیران درآخرماه سپندارمذ به ایرانشهر رسیدیم . جشن فرّخ بود . برآن جشن ، شادی کردیم » . این پنج روز، همگی پوست یا خانه ای بود که متعلق به فرّخ بودو اکنون این آتش ها ( آگرها که نماد تخم ها هستند ) دراین خانه با فرّخ میآمیزند . این گاهنبارها بطورکلی ، خانه و سرچشمه عشق بودند ، که ازآن ، آب و زمین و گیاه و جانور و انسان و سیمرغ ( آسمان ابری ) میروئیدند . گاهنبار، در اصل گاتو یاریا Gaatu yairia خوانده میشود است، که به معنای زهدان یا نای عشق است . گاتو ، همان واژه « گاتهGatte» در آلمانیست که به معنای همسر است . درشوشتری ، قات که همان گات باشد ، به معنای نشیمنگاه و لگن خاصره است . این گات همان« گاس» و« گاه» است که به سرودهای زرتشت گفته میشود . سرودهای زرتشت ، نای هائی هستند که سرودشان، جشن میآفریند . در اصل این واژه ، به معنای نی بوده است ( در نائینی ، گواسه= نی ) . در کردی گاس ، آوازخواندن است ، و گاسن ، میدان وسط آبادی است ( شرفکندی)، چون میان آبادی ، جایگاه جشن گرفتن و نواختن نی و موسیقی بوده است . دراصل نیایشگاه وجشنگاه باهم اینهمانی داشتند . هنگامی که خدا ، دیگر نی نوازنبود ، و با امر، جهان را خلق میکرد ، نیایشگاه ، از جشنگاه ، طلاق گرفت . پسوند « یاریا » همان یاری است که به معنای عشق است ( شرفکندی ) . پس گاهنباریا گاتو یاریا ، به معنای « گاه و خانه عشق » است . اینست که پنج روز پایان سال ، یاقوت یا گنج خوانده میشده است . آخرین روز پنجه ، « درود» نامیده میشود( برهان قاطع ) . در قائن، به خوانچه عروسی ، درود میگویند ( امیرشالچی، فرهنگ خراسان). همچنین نام دیگر این پنح روز پایان سال ، « پیتک »بوده است( بدایع اللغه) . ودرکردی « پیتک » به جهاز عروسی میگویند ( شرفکندی ). جهاز عروس ، در اصل ، همان گنج عروس بوده است، که زهدانش و « آوخون یا خونابه اش » میباشد ، چون « پیت » به معنای آغاز+ فواره + یمن و برکت است ( شرفکندی). باید در پیش چشم داشت که « پیت » به شکل « پت » سبک شده است و واژه « بُت » را پدید آورده است . این پیتک یا گنج است که آغاز زندگی و فواره زندگی و اصل برکت و یمن جهان است . و معنای اصلی « گنج » را در زیر واژه « غنج » در برهان قاطع میتوان یافت که « سرین و کفل حیوانات » باشد ، و سپس دارای معانی 1- گلگونه و غازه + نازوعشوه و غمزه + جوال شده است . اینست که « گنجهای خسروپرویز» در اصل نام شش گاهنبار بوده اند ( گنج عروس + گنج باد آورد= شایگان + دیبه خسروی + گنج سوخته + گنج درخوشاب = خضرا + گنج شادورد بزرگ ) که نیاز به بررسی جداگانه دارد. در کردی به جهاز عروس ، ره هیل و ره هال میگویند . ره ه ، نام رگ است . ره هیل و ره هال به معنای « رگ زنخدا زایمان آل » است . این تصاویر در داستان یافتن یاقوت بوسیله جمشید نیز بازتابیده شده اند .
زخارا، گهر جست یکروزگار همی کرد ازاو ، روشنی خواستار
بچنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا ، به افسون برون آورید شد آن بندهارا سراسر کلید
خار ، ماه شب چهارده است و خاره ، زن است . ازخاره ، گوهر میجوید تا سرچشمه روشنی باشد . تخم (گوهر) و آب ( آوخون ) ، سرچشمه روشنی بودند .
نوروز ، روشنی است که از یاقوت = از گنج عروس=پیتک= بُت می تابد و میزاید . از زهدان تاریک = یاقوت = ازگنج عروس= پیتک = همآغوشی فرّخ و بهرام ، هم جهان وزمان پیدایش می یابد ، و هم بینش و اندیشه . به همین علت باربد ، لحنی که اینهمانی با سروش دارد ، گنج کاو ( = گنج فرّخ ) میخواند . فرّخ ، افزوده به آنکه به کل این پنجه گفته میشد ، به ویژه به روز دوم پنجه نیز گفته میشد ( برهان قاطع ) .
ازاین رو درشاهنامه دیده میشود که سروش، سرتاپا سیاه ، آورنده بینش روشن ( آگاهی ) است .
چو شب تیره ترگشت از آنجایگاه خرامان بیامد یکی نیکخواه
فروهشته از مشک تا پای مو بکردار حور بهشتیش روی
سروشی بدو آمده از بهشت که تا بازگوید بدو خوب و زشت
نام سروس که « تن منتره » است ، چنانچه دیده شد ،به معنای « زهدان ِ منتره » است، و هیچ ربطی به معنائی که موبدان زرتشتی بدان داده اند ، ندارد که ایرانشناسان هم ازآن تقلید کرده اند . منتره ( من + تره ) عبارت از همان سه تا مینوئی هستند که بُن گیتی هستند . منتر، سپس معنای افسون و جادو گرفته شد ، چون بُن جهان و انسان، اصل تحول و انقلاب بود . در هر انسانی ، این بُن آفریننده هست که سروش میزایاند . با یافتن بُن درخوداست که میتوان منقلب شد و ازنو جوان گردید . ازسوئی ، « منتر» در کردی به شکل « مندار» و « مندال « درآمده است که « بچه در زهدان » است ، چنانکه « مندار دان + مندالدان» به معنای « بچه دان » است. در سیستانی( سکزی » منتار، چوبدستی درویشان است که همان « منتشه = مه نته شه » در فارسی و کردی میباشد . چنانچه آمد ، « منتشه » مرکب از دوبخش « من + تش » است . و ته ش ، به معنای دوک و آتش است . دوک ، همان دوخ و نی است و آتش ، به معنای تخم است . پس منتشه و منتارو منتر، به معنای « مینوی نای ، یا تخم در زهدان » است که همان معنای « بهمن یا هومان » را دارد که « مینوی مینو = مینو در درون مینو » است که اصل آفریننده کیهان و انسان است . سروش با بهمن ، با « بچه درون زهدان » با اصل آبستنی کیهان ، کاردارد ، و طبعا ، اصل زایانیدن خرد مینوی ( بهمن ) و اصل پدید آورنده رازنهفته و اصل مامائی بینش حقیقت از هرکسی است . البته واژه «اوستا» در ختنی نیز همین معنا را دارد ( جایگاه جنین در زهدان ). این بُن گیتی ( بهمن = یا منتره = من + تره = سه مینو که بُن کیهان و انسان ) است که هر راهی را به روی انسان میگشاید ، ورسیدن به آن، اصل خوشی و سعادت است . سروش، آورنده راز، از این بُن است . از این رو نامش نزد مردم « راهگشا » بوده است ( برهان قاطع ) . سروش ، راه را برای زائیدن کودک ( گذر از غارزهدان به روشنی پیدایش ) ، یا زائیدن حقیقت ازهرانسانی میگشاید . باید در پیش چشم داشت که درفرهنگ ایران ، مرد نیز مانند زن ، اصل مادینگی داشت که « دین » خوانده میشد که همان « آبادیان = خانه آباد = گنج » باشد . این پدیده به کلی با تصویر جبرئیل ، فرق دارد که وحی را از فراسوی یک شخص برگزیده و واحد ، از نزد الله فرو میآورد . سروش ، روند گذر بینش از حقیقت است ، که در زهدان انسان ( این مادینگی در هرانسانی را دین مینامیدند ) پرورده شده ، به جهان پیدایش و روشنی .سروش در تاریکیست ، ولی درهمان تاریکی ، بخش باخبر و بیداروآگاه است . سروش ، موقعیکه همه خوابند ، بیداراست و همه را پاسداری و نگاهبانی میکند . درحالیکه کیومرث ، از توطئه های اهریمن ، بی خبر است ، ولی سروشش ، ازآن باخبر است . این پیوند روشنی با تاریکی ، آگاهی در نا آگاهی ، بیداری در خواب ، یا « خواب در بیداری » ، یکی از پدیده های بسیار مهم در فرهنگ ایرانست . « روء یا دیدن در بیداری » ،خطر بزرگ برای دوام هر قدرت و هر واقعیتی هست . این « روء یا در بیداری » ، در ایران نام « آرزو » داشت . این دیدنِ روءیا در بیداری است ( در بیداری ، خواب دیدن ) که بزرگترین قدرتهای تاریخ را متزلزل میسازد . شاهنامه و غزلیات حافظ و مولوی ، آفریننده روء یاهای در آگاهبود بیدار ِ ملت ایران هستند .این پدیده « آمیختگی تاریکی با روشنی » ، این پدیده « پرورده شدن بینش به حقیقت و واقعیت در تاریکی خاموشی ، نه تنها در یکفرد ، بلکه در یک ملت در سده ها » که دست هیچ قدرتی به آن نمیرسد ، بزرگترین خطر قدرتهای جهانست ، همان اندیشه « بینائی در غار» است ( وارونه تئوری افلاطون ) که سپس در عرفان ، شکل « هشیاری در مستی » میگیرد. درمستی ، خرد شاد ، میاندیشد . انسان ، در نا آگاهبود ، آگاهست . در تاریکی ، روشن است . از درون زمانهای تاریک ، آینده دور را گمان میزند . واژه « گمان » در فرهنگ ایران ، در رابطه « گمانه زدن چاه » معنای واقعی خود را میدهد ولی در سانسکریت به معنای « گردونه ایست که پرواز میکند » . هدهد ، درست مرغیست که چاه را گمانه میزند . این بینش در تاریکی بُن ، همان گردونه ( آثار الباقیه ) ایست که جمشید برآن سوار است . گوهریا چراغ شب افروز همین معنارا دارد . انسان درخاموشی ، گویای اسرار است . انسان در بیخودی ، با خود است ، خودی که ناگهان خداشده است . انسان در خیال کردن ، باحقیقت است ( اندیشه های مولوی درباره خیال ) . درهادخت نسک دیده میشود ، که انسان در زندگی ، از « دینش» به کلی بیخبر و نا آگاه است . انسان درواقع ، دین، یعنی بینش حقیقی خود را نمیشناسد، ودرمرگست که با شگفت با دین خود روبرومیشود . در فرهنگ ایران، هیچ انسانی نمیتواند به دین و خدای خود، گواهی ( شهادت ) بدهد . دین حقیقی انسان ، در سراسر عمر، برای انسان درتاریکیست ، و پس از مرگ است که او دین خود را میبیند و آنرا در زمان زندگی نمیشناسد . این بود که شهادت دادن زیر شمشیر به دین اسلام ، برای او هم یک واقعیت بسیار تلخ وهم کاری بسیار مضحک وبدوی بود .
هرچیز که می بینی ، دربیخبری بینی
تا با خبری والله ، او پرده بنگشاید
روبر دردل بنشین ، کان دلبر پنهانی وقت سحری آید یا نیمشبی باشد
سحر، ازآن سروش و رشن است . تصویر سروش ورشن ، این پدیده ِ « بیدار درخواب » یا « خفته در بیداری » ، آگاه در ناآگاهی ، و نا آگاه در آگاهی ، این آمیختگی روشنی با تاریکی را دروجود انسان نشان میدهند . این پدیده های روانی و بینشی ، به کلی در بریدگی روشنی از تاریکی ( غار+ بیرون از غار، در داستان غار افلاطون) نادیده گرفته میشود . چه بسا انسانها که دراوج دانائی و آگاهی و بیداری ، یک آن، گرفتار نادانی و نا آگاهی میشوند . چه بسا انسانهای متخصص در دین ، که ناتوان از درک یک تجربه حقیقی دینی هستند ، و چه بسا نادانهائی که در برابر یک تجربه در زندگی به هنگام ، بیدارمیشوند . داستان موسی و شبان در مثنوی ، نمودار این پدیده است . یک شبان با عبارات کژ و مفاهیم غلط ، بهتر خدارا میشناسد، تا موسائی که صاحب شریعت و حکم و هدی هست . این داستانها در ادبیات عرفانی ما فراوانست . این پدیده ، که بیداری در مستی ، یا آگاهی در ناآگاهی، یا بینش در خواب، یا روء یا در بیداری، به آن اندیشه در فرهنگ ایران بازمیگردد که ضمیر چهارپرانسان ، در هنگامهای اندیشیدن ، یا شادی و مستی وجشن ، یا درخواب .. به آسمان پرواز میکند، و همپرس سیمرغ میشود و با او میآمیزد و بازمیگردد . روند اندیشیدن و بینش ، روند رسیدن به وصال و آمیختگی با خداست . درشب ، این ضمیر چهارپر، به سیمرغ می پیوندد. شب درتاریکی ، هنگام وصال ضمیر انسان با خداست. یا آنکه در تاریکی خواب است که خدایان با انسانها میآمیزند، و در سپیده دم ، از سر این خدایان به اصل خود بازمیگردند . رد پای این اندیشه در اشعارمولوی فروان است وهمچنین در گزیده های زاد اسپرم بخش 35 پاره 39 مانده است : « هنگامی که زمان شب فرارسد ، امشاسپندان به نمادهای مادی خویش آمیزند . اورمزد به سوشانش ، و همه مردمان ، که تا پاک کام ، نیک اندیش و استوارجای و دارای سرشت تغییر ناپذیر باشند . بهمن به گوسپندان ، اردیبهشت به آتشها ، شهریور به فلزات ، سپندارمذ به زمینها ، خرداد به آبها ، امرداد به گیاهان که تا جداجدا ، به سرشت خویش به پاکی و به استواری تا سپند مد گاه به مینوی اندر نمادهای مادی خویش هستند . سپندد مد گاه از نماد ها بیرون برسند » . این عبارات ، البته روایت زرتشتی از اندیشه کهنی است که خدایان ایران ، بی استناء همه « گوهر آمیزندگی » دارند . آنها با گیتی میآمیزند . آمیختن با تری، کار دارد . بینش ، اساسا دراثر « شناورشدن دراشه جهان و نوشیدن آن » کاردارد . انسان درآمیختن با خدایان که همپرسی یا دیالوگ نامیده میشود ، شادی از وصال با خدایان را دارد . اندیشیدن ، شادی وصال با ماه و خورشید ( چشم خدا ) هست . انسان ، چه درخواب ، چه در اندیشیدن ، چه در مستی وسرخوشی و شادی و رقص ، چه درمرگ ، به وصال چهاربخش سیمرغ میرسد و با او آمیخته میشود . خرد، در اندیشیدن با ماه و خورشید میآمیزد . چشم آسمان ( ماه وخورشید ) که اینهمانی با خرد دارند ، چیزی جز چشمها و خردهای آمیخته مردمان باهم نیستند . در واقع در مستی ، در تاریکی خواب ، در زایش اندیشه ( خره تاو ) ، انسان در ظاهر خفته وش است ، درحالیکه همزمان با آن ، آگاه و بیداراست . همین حالتست که صوفیه ، سپس ، خودی در بیخودی + هشیاری در مدهوشی + به خدا رسیدن درمستی ، نامیدند . چنانکه مولوی گوید :
من خفته وشم ، اما ، بس آگه و بیدارمهرچند که بیهوشم ، درکارتو هشیارم