Saturday 19 May 2007

انسان وجود از خود پرسنده و از خود یابنده

منوچهرجمالی

انسان
« وجـودِ ازخود، پـُرسـنـده »
و« ازخـود، یـابـنـده »
« یافتن درجستن »، موجودشدنست

روان انسان = نیـروئی که ، هم میجـوید
و هم به آنچه میجوید ، میـرسـد
هم می پرسد ، و هم پاسخ رامی یابـد
هم گمان وسرگردانیست، وهم یقین وحقیقتست
روان انسان، اصـل ِ تـاشـونده درخوداست


من استادی درفلسفه داشتم که نخستین و آخرین درسش به من این بود که : ازمن مپرس ، بلکه ازخود بپرس . ازمن مپرس، تا من، میزان تونـشوم ، و ازخودت بـپـُرس، تا تـو، میزان ِ خودت بـشوی . او میگفت که سراسر فلسفه، یا « بینش بنیادین ِ انسان » درهمین گفته، خلاصه میشود .
شاگرد ( اشه + گرد= gert=asha+kert+ashaa ) ، دنبال « اشه، که شیرابه هرچیزی باشد ، میگردد » . او « اشو زوشت » ، یعنی « دوستداراشه » هست ، که نام مرغ « بهمن= هومن » ، « بنیادِ خردِ کیهانی » درهرانسانی بوده است . او، « شیرابه درون هرچیزی» را « دوست » میدارد ، و میخواهد با آن، همپرس وهم رَو ِش و همدم شود . دنبال شیره یا جوهر چیزها گشتن ، « پـُرسیدن » است . بسیاری ، استادان دانشگاهها، شده اند ، ولی من هنوز« شاگرد حسابی » هم نشده ام ، و دراینکه همیشه شاگردم ، شادم . وهنوزاین درس اورا ، چنانچه شایسته است ، یاد نگرفته ام . شگفتا ، چه درس مشکلیست ، هرچند بسیار آسان، به چشم میآید . نام این استاد م ، « رام » است . او ، ازخود میپرسد ، چون ازخود، یقین دارد، که به پاسخ آن نیز، میرسد .
« پرسیدن » ، هنگامی پرسیدنست ، که گوهر و « شیرابه = اشه = مان » هر چیز را بـرهنه کند، ویا بیرون بیفشارد و آشکار سازد ، تا دوستش را ببیند . در پرسیدن ، گوهر هرچیزی را میتوان پدیدارساخت . اهریمن ، دربندهش ، میگوید « ازمن مپرسید » ، چون با پرسش شما ، گوهر من، پدیدار خواهد شد ، ومن از پدیدارشدن گوهرم ، ترسانم . آیا بسیاری ازخدایان ، به همین علت نیست که ، ازلم وبم ، میترسند ، چون گوهرشان ازچون وچراها ، فاش وافشاء میشود ؟ پرسیدن ازخدایان ، برای بهره گرفتن ازدریای دانش آنها نیست ، بلکه برای « آشکارساختن گوهرِ خود آنهاست ». کسی ، هنگامی دوست ماست که با گوهر او، آشنا شویم وبا او بیامیزیم . ولی این خدایان ، ازآ میختن با انسان ، ازهمگوهرشدن با انسان ، میگریزند . « خدا » ، درفرهنگ ایران ، آشکارساختن گوهر خود را ، « توانائی » میداند .
چو دانا (= خدا ) ، توانا بـُد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ ، پنهان هنر ( شاهنامه )
« توانا بود هرکه دانا بود » ، به معنای آنست که دانا ،کسیست که میتواند هنرها (=فضیلت های مردمی وتازگی وراستی) ی خود را ازخود ، بزایاند . توانائی، به معنای آن نیست که انسان با قلدری و تهدید و پرخاش وعقل وشمشیرو پول ، میتواند همه مردمان را تابع و عبد وبرده خودسازد، وبرهمه چیره گردد، و اراده خود را برهمه تحمیل کند .
هنگامی انسان ازخدا ، میپرسد ، گوهر خدا ( هنرهای خدا ) را میزایاند و آشکار( اشه + کار ) میسازد . درپرسش ازهرچیزی ،انسان ، مامای آن چیز، میگردد . پـُرسنده حقیقی ، قابله یا دایه هر زائویست . همه جانها وانسانها ،« آبستن » هستند، ودرانتظارفرارسیدن ِ دایه ای هستند . اینکه سیمرغ ، « دایه = قابله وماما » است، برای آنستکه پرسشش، آوازنایش ، وزش بادهای پـَرَش ، زایاننده گوهر هرانسانیست .
« پرسش » ، هنگامی پـُرسش وجویندگی است ، که مانند وزش باد بهاری ( وای به = نای به )، گوهر چیزهارا بشکوفاند، و پدیدار سازد . « پـُرسش » ، با « استنطاق وتفتیش » ، فرق دارد . استنطاق ، کوشیدن با ارعاب وتهدید و زور، برای « بیرون آوردن آنچیزیست که انسان، در دل وضمیر خود ، پوشانیده » است ، واز ِافشایش ، سرمی پیچد . اینست که « پرسیدن » درفرهنگ ایران ،« استنطاق کردن » نبوده است . درتورات ، پس ازآنکه آدم وحوا از درخت ممنوعه میخورند، و خودرا ازترس ، پنهان میکنند « وخداوند خدا ، آدم را ندا درداد وگفت کجا هستی ؟ . گفت چون آواز ترا درباغ شنیدم ترسان گشتم ، زیرا که عریانم، پس خودرا پنهان کردم » . این همان استنطاق یا « تـرس+ پـُرسی » است. با این پنهان شدن ازترس ، هر بهشتی ، دوزخ میشود . آنکه در گیتی ، همیشه ازخدا میترسد ، در دوزخ ، زندگی میکند .
« پـُرسش » ، 1- جستن در نگران بودن برای دیگری ، و 2- جستجوی باهمدیگر(= همپرسی) است. هرپرسشی، همپرسی است. همپرسی ، زایانیدن همدیگر درجستجوهست . « رام» ، به ما میآموزد که : ما بجای آنکه، تبلیغ حقیقت خود را بکنیم ، و دراندیشهِ« روشن کردن و هدایت کردن دیگران، باشیم »، باید یاد بگیریم که با همدیگر ، چگونه میتوان، حقیقت زندگی را جـُست . رام ، انسان را میانگیزد، که بجای «ارشاد دیگران با حقیقت و روشنی خود» ، هنر با هم جستن ، با هم پرسیدن را دنبال کند، و نام این هنر، « همپرسی » است .
پـُرسش ، وزش باد نیکو، یا نسیم بهاری است ، که گوهر هرچیزی را ازخاک، آشکارمیسازد . این استاد ، که به من آموخت که ازمن نپرس ، بلکه ازخود بپرس ، تا خودت ، میزان خودت بشوی ، نامش ، « رام » هست .این « رام » ، دربُن من ، تبدیل به « روان من » شده است . این « رام »، نه تنها روان من ، بلکه ، دربن هرانسانی ، روان هرانسانی شده است . « رام » که « هم اصل جویندگی ، وهم اصل رسیدن به آنچه میجوید » میباشد ، تبدیل به « روانهای همه ِ انسانها » گردیده است .
نام دیگر او، « در+ وای » ، یا « اندر+ وای » میباشد ، که به معنای « اصل آبستنی ومادینگی، یا دین ِوای ِبـه » ، یا بسخنی دیگر « زهدان سیمرغ »، یا «اصل آفریننده خدا » است، که با انسان آمیخته ، ونامش « روان=ur+van » شده است .
« دروای » ، هم « سرگشته و سرگردان ، وسرنگون آویخته » بودنست، و هم « چیزضروری و مایحتاج و درست و تحقیقی» است. « درواخ » نیز که تلفظ دیگراز همین واژه است ، به معنای « شجاع و دلیر+ محکم و مضبوط + یقین و درست و تحقیق + حالت برخاستن ازبیماری » میباشد . پس« دروای »، هم سرگشتگی وسرگردانی وحیرتست ، که پیآیند جویدگی و آشفتگی در راههاست ، وهم یقین است که در، « یافتن آنچه جُسته میشود » ، پدید میآید ، و این دو، ازهم بریده و پاره نیستند . « جویندگی وسرگشتگی» ، در « یقین » ، « تـا میشود » . پرسش ، درپاسخ ، میخمد . دروای، یا رام یا روان ، پرسشی است که پاسخ میشود ، گمانیست که یقین میشود . این رام ، همیشه درجستن ، سرگشته و سرگردانست ، و همیشه درمسائل ، خود را سرنگون آویخته و مـُعلـّق درهوا می بیند ، وهم دلیرو گستاخست ، وهیچگاه تزلزل به خود راه نمیدهد ، و مطمئن ازآنست که به یقین وراستی میرسد . او، هم پرسش است ، وهم پاسخ . او هم میجوید، وهم به آنچه میجوید ، میرسد . هم شک میکند و گمان میبرد، و در دوراهه ها و سه راهه ها و چهارسوها ، درد و بیماری ِبلاتکلیفی خود را درهنگام گزینش میان راهها، تا به استخوان درمی یابد ، ولی، هم یقین دارد که به حقیقت میرسد، و ازین بیماری ، بهبودی می یابد . جستجو، هم مصیبت ودرد، و هم بزم وجشن است .
وارونه این پدیده که جهان بینی زال زریست ، زرتشت ، ازاهورامزدا، میپرسد ، وهمیشه درانتظار پاسخ ازاوست ، و اورا ، تنها پاسخ دهنده به پرسشهای خود میداند. ولی « رام »، که پیدایش سیمرغ ، دایه زال زر بود ، میآید، وخودش، درتن انسان ، تبدیل به « روان انسان » ، که روان شما ومن و دیگری باشد ، میگردد ، تاهم درما وبا ما بپرسد وبجوید، وتا هم درما وهم با ما، برسد . پس جهان بینی زرتشت و جهان بینی زال زر، کاملا باهم گوناگون ، بلکه باهم متضاد بودند. انسان با چنین روانی ، « خودش میپرسد » ، وخودش اطمینان دارد که آن پرسش ، نسیمیست ( وای به ) که به همه چیزها میوزد، و گوهر چیزها را پدیدارمیسازد وبه پاسخ میرسد .
همپرسی ، ازخودِ انسان ، آغازمیشود ، چون انسان ورام ، انسان و سیمرغ (ارتا = ارد = دل )، جفت باهم ، یا همزاد هستند . درپرسیدن ، گوهرهرچیزی را میتوان پدیدارساخت، یا زایانید . اینست که درهمپرسی ِخود با خدا ( نام دل ، ارد است که ، ارتا یا سیمرغ باشد ) یافتن میزان درخود است . با پرسیدن ازخوداست که ما درمی یابیم که میزان وکلید گشودن هرچیزهستیم . « دل » ، که نام دیگرش « ارد = ارتا = ارته = ارزه = ایرج » میباشد، با جگر، جفت وهمزاد ، و « اصل میان درهستی انسان » میباشد . انسان، هنگامی میپرسد ، که با میان ِهستی اش ، همپرسی ( دیالوگ ) میکند .« خرد » ، درسراسر تن انسان ، پخش و پراکنده است ، و« دل » ، که خون یا زندگی به همه میرساند ، درمیان انسان، و درست ، « میان ِخرد » است. « میان خرد » ، « دل» نامیده میشود .
هرپرسشی ،پرسشی راستین است، که درخود، میخمد ، و درخود، تا و دوتا میشود ، و از« پرسش ازخود » با یک چرخش و پیچش، « پاسخ ِبه خود » میشود . از دیگری پرسیدن ، انداختن خود از اصالت ، وعقیم ساختن خود است . این عادت ِ « از دیگری پرسیدن ، ازدیگری جُستن » ، انسان را از میزان بودن ، میاندازد ، چون پاسخ به نیازخود را، از دیگری میطلبد . هرپرسشی ، هنگامی پرسش راستین است که خودش ، تا میخورد ، و به پاسخ ، تحول می یابد . هرپرسشی ، جنبش درراهها و بیراهه ها است ، و طبعا سرگشتگی درراهها و « آویختگی میان آسمان وزمین » است . گریز زدن از پیمودن این راهها و بیراهه ها ، نشان سستی خود، و نبود دلیری و گستاخیست . ولی پـُرسیدن از خـود ، نشان نیرومندی انسانست ، چون انسان ، دلیروگستاخ ، درآزمودن و در گسستن از اندیشه هائیست که بدانها ، عمری عادت کرده است . اینها هستند که راه ِ یافتن پاسخ به پرسش را می بندند . اینها هستند که دلیری و گستاخی را ، شوم و طغیان میدانند ، و نفرین میکنند. انسان میپرسد ، چون درافکاری ، که به آن عادت کرده ، زندانی شده است، و عادت ، پا را از « شادی در جنبش، از رقص درجنبش» ، میاندازد ، وبـا عادت ، « زنـدان » ، تبدیل به « اطاق خواب » میگردد . اندیشه ، هنگامی زنده است که درخود نمی ماند ، وبا ماندن در یکجا ، خود را زندانی می یـابـد . انسان دراندیشه ای که میماند ، آن اندیشه ، گوریست که درآن، او مرده است . اندیشه ، همیشه رویا ، همیشه بازو گشوده است .اندیشه ، آغوش باز است . اندیشه ای که مـُرد و افسرد و سفت و سخت شد ، تبدیل به « حقیقت منحصر به فرد » میگردد . آن اندیشه، تبدیل به حقیقتی میشود که فراسویش ، فقط دروغ و باطل و کفراست . هرحقیقت منحصر به فردی ، درجهانی از دروغ و باطل و تباهی و ظلمت ، زندانیست. اودرقلبِ دروغ ، زندگی میکند . ازاین پس ، جهان گرداگرداو ، همه انباشته از دروغ و باطل و بی معنائی و تباهی و تاریکی و فساد و گمراهی میگردد . چنین موضعگیری ، توهین به بشریت ، توهین به جهان زندگی است ، که بالاخره ، به تجاوز به آنها نیز کشیده میشود . چنین آموزه ای ، « بی ارزش سازی کل هستی ، غیرازخودش » هست . بدینسان خودرا از پرسیدن ، ازجستجو کردن ، از آزمودن ، نجات میدهد ، و بربستر حقیقت خودش ، تا ابد دراز میکشد .
کسیکه میپرسد و میجوید ، درپی ِ« گشودن » است، و « هستی گشوده و گشاینده » دارد . آنچه را هم او میجوید و حقیقت، مینامد نیز گوهر ِ گشوده و گشاینده دارد . به عبارت دیگر، حقیقت یا « آنچه او میجوید» ، « نوآفرین » هست . او تنها، چیزهائی نوین، نمیجوید ، بلکه او « اصل نو آفرینی » را درهرچیز نوینی میجوید . حقیقت ، چیزیست که بازو گشوده است، ودر رابسوی نوها ، بازمیکند ومیگشاید . حقیقت ، کلیدِ درگشا هست . حقیقت ، چیزی باز وگشوده ، و طبعا بازکننده و گشاینده است ، که خود را برای پذیرش ، میگشاید ، به پیشواز آمیختن با جهان دیگر میرود . این را فرهنگ زال زری ، « دیـن » مینامید . حقیقتی که خود را می بندد ، هستی معتقد به آن رانیز، بسته میکند . چنین حقیقتی ، انسان را درخود، بندی و زندانی میکند . هر بهشتی ، چون بسته است ، زندان است . آموزه هائی که مارا به بهشت خود فرامیخوانند ، همه بهشتشان در دژ وقلعه وحصار، دربسته است ودربان دارد . وجود ِ موءمنان به این آموزه ها ، به خودی خود ، تبدیل به « بهشت های دربسته وسربسته » میشود . آنها در زندانی هستند که برایشان بهشت است .
ولی « بهشت » ، که ویژگی « ارتا واهیشت = اردیبهشت » است ، بهشت باز وگشاده هست ، چون « ارته » که همان « رته » ، « راه » یا « مجموعه همه راهها» است ، نه « یک راه مستقیم » . ارتا یا سیمرغ ، گوهرخوشه ای دارد. خوشه ، نماد ، کثرت به هم پیوسته » است . « خوشه پروین » که نماد «همه تخمهای جهان هستی» بود ، « خوشه ، یعنی دانه های به هم پیوسته » بود . ازاین رو « ارتا = سیمرغ » که روز سوم است ، با « ثریا = تریا =thrya 3 = خوشه پروین » اینهمانی داشت . او شبکه رگها ، شبکه راهها ، شبکه رودهـا، شبکه ریشه ها است . او شبکه قناتهاست . اودریائیست که شبکه ملیارها کاریز، به دل وجگر همه انسانهاست. اواقیانویسیست( نام اقیانوس، سمندر است که نام سیمرغست ) که مخزن آبش ، کاریز یا لوله به همه خانه دلها کشیده است( بندهش، بخش نهم پاره 151) . « شبکه »، سبکشده واژه « شباک » است . در منتهی الارب میآید که « شباک » ، هرچه ازنی و مانند آن ، که درهم نهاده باشند برصنعت بوریاها . رشته لوله های آب شهررا ، شبکه خوانند ( متن اللغة ) . سیمرغ ، همانسان که خوشه دانه هاست ، رنگین کمانست ، چاههائیست که به یکدیگر راه دارند ، « چـپ» است ( دست گل و گیاه ) است( نه حزب ِ صراط مستقیمی مارکسیست ) ، « شباک و شبکه » و « قبه شباک » است . دهخدا مینویسد که « قبه شباک » ، قبه ای بوده است مشبک ، وخلیفه ، گاه «بیعت» ، برکرسی می نشست و در بیرون ، منبری می نهادند، و زیر ، بر منبری می نشست و – استاد الدار – به یک پایه زیرتر، و ازمردمان برای خلیفه بیعت میستدند . پایان . پدیده « بیعت و پیمان بستن » ، با شباک سیمرغ ، به هم گره خورده بود، چون بیعت کردن ، پیوند یابی است . کردها به اسرار درویشان ، « شه به ک » میگویند . در بندهش دیده میشود که در زیر درخت « وس تخمک که سیمرغ برفرازش نشسته » ، قناتها و کاریزهای بیشمار، بسوی همه درختان زمین ، کشیده شده است ، و این سیمرغست که همه را، مستقیما و بی واسطه آبیاری میکند . همین قناتها وکاریزها نیز، از اقیانوسی که در زبان اردو، « سمندر = سیمرغ » نامیده میشود، به همه دلها کشیده شده اند . جان هرانسانی ، مستقیما چشمه ایست که سیمرغ ازآن فرا میجوشد . درچشم یا خرد و دل هرکسی ، مستقیما ، خدا ، میزهد و میتراود . مولوی ، همین اندیشه را درغزلهایش بازمیتابد :
از« چشمه جان » ، ره شد ، درخانه هرمسکین
ماننده کاریزی ، بی تیشه و بی میتین ( کلنگ )
ازاینجاست که درفرهنگ زال زری ، هرانسانی ، خودش ، سرچشمه و کاریز( فرهنگ) است . خدا، چشمه ایست که درچشم که اینهمانی با خرد هرانسانی دارد، میجوشد، ودر هرچشمی وخردی ، به گونه ای دیگر می بیند و میاندیشد . مولوی درگفتکو از « خود » و « بیخودی » ، همیشه سخن از این دوگونه « من » میکند . بیخودشدن از « خود قراضه ای » ، و پیوستن به « خود دریائی» است . گسستن از« من ِقراضه ای، من قـرضی»، برای رسیدن به « من چشمه ای » است .ازاین « من قراضه ای» ، از این « من ِ قطره ای » ، باید راه روان شدن به « خود دریائی» را ، که درما ، سر چشمه نهفته است، جست ویافت
منیّ ِ دیگری داری ، که آن بحراست ، و این قطره
قراضه است این منیّ تو ، و آن من هست ، چون معدن
این ارتا ، رگ ، به معنای « شبکه رگها » ، کاریز، به معنای شبکه چاهها ، آهنگ ونوا ، به معنای « پیوند همه سازها و ابزارهاست . چنانچه در گرشاسپ نامه ، سیمرغ (=سمندر) ، همآهنگی و پیوند نواهای همه سازهاست .
برآنسان که باد آمدش پیشباز همی زد نواها به هرگونه ساز
فزونترزسوراخ ، پنجاه بود که ازوی، دمش را برون راه بود
به هرصدهزارش خروش از دهن
همی خاست ، هریک به دیگر شکن
تو گفتی دوصد بربط و چنگ و نای
به یک ره ، شدستند ، دستانسرای
فراوان کس از خوشی آن خروش
فتادند و زیشان ، رمان گشت ، هوش
ازاین رو نیز ارتا ، « راه » ، به معنای « شبکه راهها»ست .

ارتا ( سیمرغ = دل = ارد) ، ، رته = راه است
ارتا ، همه راههاست ،
و« راه » ، « اصل پیوند دادن » است
ازاین رو ، برضد ِ مفهوم « راه راست » است

دل یا سیمرغ ( اردیبهشت ) ، بهشت میآفریند
چون همه را درمهر، به هم پیوند میدهد

«ارتا واهیشت» را بنا برابوریحان بیرونی ، سجستانیها ، « راهو » مینامیدند ، وراهو ، همان « رگ یا رگا » هست، که نام شهر « ری = راگا» شده است . چرا ،« راه » ، اینهمانی با « رگ » داشت ؟ ویژگی « رگ = ارتا»، که درفرهنگ ایران جداناپذیر ازجفتش پی( عصب= بهرام ) است ، « رسانیدن خون یا زندگی، به همه اندام و پیوند دادن همه اندام ، برای زیستن با هم » است .جیوهjiva در سانسکریت، به خون گفته میشود ، که اینهمانی با« زندگی= جی = ژی =گی» دارد . جیوه یا خون ، زنده میکند ، اصل زندگیست ، روح وناموس حیات است، و یک معنایش نیزه « زه کمان » است که پیکریابی « اصل کشش » میباشد . همانسان نام دیگر« خون » درسانسکریت ، آگنی Agneyaاست که به معنای « متعلق به آتش یا خدای آتش ، آگنی » است . درفرهنگ ایران نیز« آتش» ، «خویش ارتا واهیشت » است ، که خون در رگها ورگهاست . درترکی به آتش ، اورت گفته میشود، وurt همان ارتا واهیشت هست . درست مفهوم « رگ ، و رساندن خونش به همه اندامها » ، تصویر « راه » را درفرهنگ ایران معین میسازد . « راه » و « رگ » ، اصل پیوند دادن هستند . ازاین رو هردوازیک ریشه ، برآمده اند . هنوز درکردی ، « راگه یاندن » ، به معنای تبلیغ کردن و ابلاغ کردنست .« راگه یشتن » ، به معنای رسیدن است . راگوستن ، منتقل کردنست . درکردی « ره هـ » نیز به « رگ» گفته میشود . یا « ره هگرتن = ره گ داکوتان » ، ریشه دوانیدن است . با ریشه دوانیدن ، گیاه خودرا به زمین می پیوندد . قناتهای اقیانوس سیمرغ در بندهش ( وروکش= دریای فراخکرت ) ، چیزی جز ریشه های درخت همه تخمه ( درخت کل هستی ) نیستند که چشمه زندگی را به همه جانها وچشمها متصل میسازند.
ارتا ، خدای خانواده زال زر، همان « ارتا خوشت = ارتای خوشه » و « اردوشت = ارتا + وشی » بود، که متون زرتشتی اورا « ارتا واهیشت= اردیبهشت » مینامند . ارتا که همان سیمرغ میباشد ، « راه » است ، نه « راه راست » . این خدایان نوری که پیشاپیش ازهمه چیز آگاهند ، مخترع ومبدع « راه راست، یا صراط مستقیم » هستند . البته کسیکه راه راست را می پیماید ، نیازی به « دیدن » ندارد . او، میتواند چشمش را ببندد ، و درراستای شکمش برود، وغایتش ، رسیدن به فراسوی گیتی است ، نه پیوند دادن همه راهها وخردها وبینش ها به همدیگر .
جائی که خم و پیچ هست ، جائی که کج وکوله میشود ، نیاز به « دیدن » هست ، و هنگامی که راه به دوراهه میرسد ، نیاز به « اندیشیدن و تصمیم گرفتن » هست . در راه راست ، نه خبری ازخم و پیچست ( دراین صورت ، راست نیست ) که نیاز به دیدن باشد ، و نه نیازبه اندیشیدن و تصمیم گرفتن است ، چون هیچگاه راه راست ، دوراهه وچهارسووچهارراه نمیشود . آموزه ها و شریعت ها و دینها و مکاتب فلسفی که « راه راست » هستند ، فقط « یک راه » هستند . هرراه دیگری ، کجراهه وبیراهه است، که انسان را گمراه میکند . ولی « ارتا = سیمرغ » ، که سیستانی ها اورا « راهو » و اهل ری، اورا « رگا » میخواندند ، « راه = رگ » بود ، نه « راه راست » . او هم راه بود وهم رگ . به گردونه و چرخ نیز، که با آنها راه پیموده میشود ، « رته » گفته میشود . اساسا به « نخستین گردونه و یوغی که جهان را درحرکت در راهها ، میپیماید و میآفریند» ،aghrae+ratha اگره + رته گفته میشد، که نام برادر افراسیاب بود . به سخنی دیگر، راه پیمودن ، آفریدن است . چنین گردونه ای ، همه راهها را میپمود، تا به همه جا برسد، و پیام را برساند ، یا بار را منتقل سازد . « راه پیمائی » ، ماندن استوار دریک راه راست نبود . ارتا ، همه راهها بود، و همه راهها را میپمود ، چون گوهری روان بود که باید همه را زندگی ببخشد . اینکه « راهها و رگها ، باهم اینهمانی داشتند » ، از این زمینه برمیخاست که راهها ، مانند رگها و پی ها ، « اصل پیوند دادن » هستند . همانسان که رگها و پی ها ، با خم و پیچهایشان ، با انشعاباتشان ، سراسرتن انسان را بهم پیوند میدهند ، راهها نیز در یک کشور و درجهان ، همه مردمان را به هم پیوند میدهند . اندیشه ها و آموزه ها و مکاتب فلسفی و عقاید دینی نیز، باید گوهر « راه » را، بدین معنا داشته باشند . همه آنها ، درچهارسوها و میدانها، به هم برسند و خودرا برای رفتن به راه دیگر بگشایند، و « گشتگاه برای اتصال» به راههای دیگر بجویند . ولی تصویر مفهوم « راه راست یا صراط مستقیم » ، بکلی برضد « گوهربنیادی راه ، به معنای سیمرغ » است . غایت یا آماج « راه » ، پیدایش « شبکه راههای متصل به هم » ، برای پیوند دادن همه مردمان و همه بینش ها به هست ، تا همه باهم ، « خوشه ارتا » یا « جانان » بشوند . خود « آماج = غایت » ، به معنای « یوغ یا اتصال » است . آماج ، جایگاه پیوند و رسیدن به دیگریست . ولی راه های راست، تکراهه هائی هستند که پیچیدن و کج شدن ازآن راه ، ودخول در راه دیگر را، نه تنها ناروا میشمارند( ارتداد ) ، بلکه هرراهی جز خود را ، بیراهه و گمراهه میداند . غایت راه راست ، رسیدن به فراسو هست . این بود که مفهوم « ارتائی راه » ، گسستنی ناپذیر از« پیوند دادن » بود . « یک راه » وجود ندارد . همه چشمها ، ازیک چشمه اند، ولی به گونه ای دیگر می بینند . همه خردها، ازیک چشمه میزهند، ولی هرکدام به گونه ای دیگر میاندیشند. ازهمان تصویر « ارتای خوشه » میتوان دید که با مفهوم ِ « شبکه خطوط به هم متصل» کاردارد . ازاین رو، پیمودن راهها ، نیازبه « سنگ نشان = میل سنگ = فرسنگ » دارد، تا یک راه ، گشتگاه به راه دیگر بیابد . اصطلاح ِ « فـرسـنـگ » ، وارونه آنچه امروزه پنداشته میشود ، اندازه فاصله و دوری جائی ازجای دیگر، به تنهائی نبود ، بلکه افزوده برآن ،« نشان ِ گشت و خمیدگی در راه دیگر» ، و« پیوند یابی یک راه به راه دیگر» بود. ازاین روهست که ، نام دقیق آن ، میل سنگ » است که درگرشاسپ نامه توسی ، باقیمانده است . میل سنگ وفرسنگ ، سنگیست که نقطه گشتن و اتصال یک راه به راه دیگر، یا یک راه و انشعاب آن را به چند راه را نشان میدهد .« میل سنگ یا فرسنگ » ، یک راه را به راه دیگر، پیوند میدهد . دراین گشتگاه ، دوراه یا چند راه، به هم متصل میشوند ، و انسان ، امکان برگزیدن راهی را که میخواهد دارد ، و رفتن ازیک راه به راه دیگر را ، گمراه شدن و کج روی و لغزش نمیشمارد .
« راه » درفرهنگ زال زری ، معنائی کاملا متفاوت با معنای « راه راست » در آموزه زرتشت و سایر ادیان نوری دارد . پیدایش مفهوم « راه راست » ، پیدایش یکنوع « بدویت فکری » بود . راهها ، رگها ، برای جریان خون ویا مایه زندگی و بینش ، درسراسراجتماع بود . راهها یا « ارتا وسیمرغ » ، اصل پیوند دهنده راهها به همدیگر هستند . غایت وجود راهها ، همین پیوند دادن است . غایت ( آماج ) راهها ، پیوند دادن مردمان درهمه جا هست ، تا « جانان = سیمرغ » به وجود آید .خودِ « اماج = غایت » ، به معنای « یوغ » یا « اتصال وهمزاد و پیوند» هست . گوهر« آماج= غایت » ، پیوند است . این بود که مفهوم « راه » ، ناگسستنی از« پیوند دهنده » بود . « یک راه » که « راه راست » نامیده شود ، وجود نداشت . ازهمان تصویر« ارتاخوشت = ارتای خوشه »، میتوان دید که با « شبکه خطوط اتصالی» کاردارد . ازسوی دیگر، سغدیها وخوارزمیها بنا برابوریحان درآثارالباقیه، اورا « اردوشت » مینامیدند، که « ارتا وشی » ، « ارتای وشتن» ، «ارتای گشتن » باشد . این « وشی و وشتن » برآیندهای دیگررا چشمگیرمیسازد . وشتن ، رقصیدنست . وشتن ، دوباره زنده کردنست . وشتن ، پخش کردن و پاشیدنست . در کردی ، « وه شین » ، وسیله پخش کردنست . وه شینه ک ، وسائل ارتباط جمعیست . افزوده براین که معنای « وه شی » ، خوشه است . خوب دیده میشود که « تصویر راه » ، درفرهنگ زال زری ، به کلی، برضد تصویر« راه راست = صراط مستقیم » بوده است . « راه مستقیم » ، فقط یک راه است، و نمیخواهد به راهی دیگر برسد ، و رفتن در راه دیگر را گمراهی و کفروشرک میداند . این اندیشه بود که در مفهوم « ورای کفر ودین » یا « فراسوی ایمانها و جهان بینیها و احزاب » عرفان ، و « رندی حافظ » باز ازنو زنده و بسیج ساخته شد . این فرهنگ اصیل سیمرغیست که فرهنگ خانوداه سام و زال زراست . همین اندیشه ، در منشور حقوق بشرکوروش بازتابیده شد .

Wednesday 16 May 2007

بینش زال زری- خیره شدن چشم از شگفتی به گستاخی و سرکشی

منوچهرجمالی
« خـیــره شـدن ِچـشم »
ازشِگـِفتی، به گستاخی و سـرکشی

بخش دوم مقاله

1- خیره شدن ِچشم ، از شگفتِ بسـیار،
به – 2 - مبهوت وگیج ومات شدن
وبه بُن بست رسیدن (پـارادُکس )
و3- ازمات شدن، به نگرش ِعمیق ونگاهِ نافذ
و4- ازمات شدن،به گسـتاخی در خـودانـدیـشی
( پیدایش چشم سوم، در زیر ابرتاریک )


« بینش از راهِ خیره ماندن »
بینش زال زری یا سیمرغی


« خیرگی » ، جنبشی است که از« شگفتی بسیار» ، آغازمیشود ، و به مبهوتی و گیجی میرسد ، وچشم ، درتیرگی ِگیجی، مات میشود . چشم ، برآنچه دیده و ازآن بشگفت آمده ، فرو میافتد، وکم کم همه رنگهای خود را می بازد . او درمی یابد که برای روشن کردن این پیچیدگی وبیرون آمدن ازاین گیجی ، سراسر نیروهای هستی او، ضروریست. اندیشیدن، باز، با کل هستی ، پیوند می یابد. کل هستی ِ پراکنده ، ازهمه سو، به آن نقطه رو میآورند ودرنجات یابی خود ازآن تنگنا ، با هم یکتا میشوند .اینست که درخیرگی ، پا برجا وبیقرار میماند ، تا همه نیروهای بیرونی تن نیز ، دریک نقطه متمرکزشوند ، وهمه باهم ، همروش گردند. اوج حرکت دربُن ، نیاز به اوج سکون درپیرامون دارد . ازاینجاست که درتاریکی درون خود ، فرومیرود و دراین تاریکیست ، که « چشم سوّمش ، چشم دردرون ابرتاریکش » گشوده میشود ، و ازاینجا که خود اندیشی ، با دلیری وجسارت و سرکشی و « نادیده گیری آنچه بر اذهان حاکمست » آغازمیشود .
صائب، سزای پنجه ِ خونین « تهمت » است
هرکس ، به رنگ مـردم عـالـم نمیشود
تنها با شگفتی ، تفکر، آغاز نمیشود . « شگفتی» که « بُن خیرگی » باشد، دردسرها و خطرها و گرفتاریها درپی میآفریند که ما ازآن نفرت داریم و میگریزیم . ولی اگرهمان « شگفتی خالص ومختصر » بماند، گونه ای تری و تازگی و خوشی گذرا باخود میآورد . با این گونه شگفتی ها ، انسان ، اندکی میشکوفد ، و وجودش درلبخندی ، شکفته میگردد، ووقت خود را خوش میکند . اگر زندگی ما را ، بهارنمیسازد، ولی حداقل ، ما گلی ازاین بهار را یک لحظه میتوانیم ببوئیم .
بهترین نمونه این شگفتی ها ، همان کامگیری ما ازابیات شعرای بزرگ ماست . دیده میشود که اشعارهیچکدام از شعرای بزرگ ما که اندیشمندان بزرگی بوده اند ، هیچیک ، مارا به تفکرعمیق نمیانگیزد ، وفقط درشنیدن آن ابیات ، کمی، ازاین گونه شگقتی های بی بو وخاصیت ، حال میکنیم . هربیتی در این غزلیات ، نکته ایست که به علت شگفتی که درما دریک آن ، میانگیزد ، مارا خرده ای و اندکی و ذره ای وریزه ای ، شکفته میسازد . وما منتظر، نکته و طیّبه و بدیعه و لطیفه بعدی هستیم ، تا باز، به همینسان به شگفتی بیائیم ، و باز لبخندی گذرا، برلبان خود بچسبانیم . ولی این ز نجیره لبخندها ، هیچگاه ، یک « جان–خند » نمیشود . با این لبخندها، هیچگاه هستی ما، نمیخندد و نمیشکوفد و ما خیره نیز نمیشویم .
ولی زیستن ، شکفتن سراسر ِ تن وجان درخیرگی است، نه این « ریـزخندهای سطحی وتماشاچیانه، فقط برلب » . زیستن ، شکفتن درگستاخی است .
« خیره » ، نه تنها « نام » سیمرغ بوده ، بلکه گوهروذات سیمرغ را نیز ، بطورکامل عیار، مشخص میساخته است .
« خیره » ، همان « هـیـره » و « ایـره » ، و بالاخره همان « حیره = حیرة = حیرت » است که گوهر عرفان را معین میسازد. ودر زبان آلمانی ، واژه های «]Irre +Irrtum +verirrt + irritieren+ + umherirren+sich verwirren» وبالاخره درلاتین errare ازهمین ریشه اند .
درعربی ابوهریره، نام این خدابوده است ، و انبان ابوهریره ، نای انبانیست که با نواختن آن ، همه جهان را میآفریده است. انبان ابوهریره ، همان « هه نبان بورینه + هه نبان گورینه » است که درکردی باقی مانده است . او هست که از بانگ نی اش، سراسر جهان هستی، میشکوفد، و همه شگفتی ها را افسون میکند . هرچه با نوای این نی، آفریده میشود، شگفتی زاهست .
« هریره » ، مرکب از« هر+ ایره » است که به معنای « نای سیمرغ » است، و « حریر» نیز که ابریشم باشد، نام خود اوست . این بوهریره است که با نای انبانش ، کان سراسر جانهاست
چه کم ارسرنبود ، چونکه سراسر جانیم
چه غم ار زر نبود ، چون مد د از کان داریم
بوهریره صفتیم و، به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و ، دست در انبان داریم
و بالاخره نام « ایـران » که دراصل « ایر+ یانه » است، به معنای « آشیانه و خانه سیمرغ » است. ایران، خانه جویندگی و آزمودن و گستاخی و سرکشی ِخرد وخیرگی دراندیشیدنست . در بسیاری ازگویشها ، هیرو هیره ، به معنای « سه = 3 » باقی مانده است .همچنین درکردی، هیره ، دارای معانی 1- پژوهش 2- اتاق مهمانخانه 3- نگاه با گوشه چشم است . هیره که ر، پژوهشگراست .« هیر»، به معنای گیج ، و عددسه3 است . هیرو، گل ختمی است، که گل رام میباشد . همه این معانی، ویژگیهای سیمرغ هستند . اوخانه ایست که هرغریبی و آواره ای وهرنـوی را می پذیرد ، و پناه میدهد و برایش جشن میگیرد ودرپذیرائی ، اوج جوانمردی را نشان میدهد . او، چشم کنجکاوو جوینده و پژوهشگراست. هرشگفتی ، هرنوی ، دشمن منفورنیست که انسان ازآن بگریزد ، بلکه مهمانیست که درخانه برویش گشوده است . او درهرجانی وهرانسانی، چهره ای از زیبائی و خوبی خود را میجوید و می یابد .
وقتی زال زر، به علت نقص در زیبائی، با نفرت و خشم ازجامعه ، دور انداخته میشود . این سیمرغ است که اورا به آشیانه اش میآورد. ونخستین کاری که میکند آنست دیدن « زیبائی چهره زال » است که به اندازه ایست ، که خدا ( سیمرغ ) هم ، دراو خیره میماند ، و عاشق زیبائی او میشود . اصل زیبائی که سیمرغ باشد، در زیبائی ِ زال ، یا بطور کلی ، در زیبائی آفریدگان و فرزنداننش، خیره میشود . آیا این برترین شگفت نیست که اصل زیبائی ، چیزی میافریند که خودش نیر درآن خیره میماند !
نگه کرد سیمرغ با بچگان بدان خُرد ، خون از دو دیده چکان
شگفتی برو برفکند ، مهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر
راوی زرتشتی این داستان دردوره ساسانیان ، این پدیده را چنین تحریف میکند که، جای شگفتیست که یک مرغی ، بی هیچ علتی ، مهر به کودک پیدا کرد، و در زیبائیش ، خیره ماند .
« خیره شدن سیمرغ، که همان ارتا هست، در زیبائی زال ِ کودک » خیره شدن خدا ، درشکفته شدن زیبائی خودش است . اوتخم زیبائیست که درآفریده اش که انسان باشد ، به اوج خدائی خود ، به اوج زیبائی خود میرسد . خدا، درزیبائی هرانسانی ، کمال زیبائی وبزرگی و نیکی ومعرفت ( خوش بوئی) خودرا می بیند . این اندیشه متعالی ِ بی نظیر را ، موبدان زرتشتی با تحریف ومسخسازی « هادوخت نسک » ، بی نهایت بی بها و چرکین و پوچ و تهی ساخته اند . دین که بینش گوهری انسانست، اینهمانی با « دین = دوشیزه ای که همچند همه زیباترین آفریدگان ، زیباست » دارد. موبدان زرتشتی ، با تنگ کردن مفهوم دین، دراین هادوخت نسک ، به « اعمال نیک که طبق خواست اهورامزدا انجام داده میشود » ، بکلی اندیشه متعالی و ژرف ِ فرهنگ سیمرغی را که درجهان بی نظیراست ، نابودساخته اند . این خداست که به « انسان » میگوید :
دوست داشتنی بودم ، تو ، مرا دوست داشتنی ترکردی
زیبا بودم ، تو، مرا زیباترکردی
دلپسند بودم ، تو، مرا دل پسند تر کردی
بلند پایگاه بودم ، تو، مرا بلند پایگاه ترکردی
خدا، تخمیست که دررویش و پیدایش و زایش ، انسان میشود ودرانسان شدن ، به کمال خود میرسد ، و آنگاه با خود که تا کنون تاریک و راز بوده است ، آشنا میشود. خدا ، درانسانست که زیبائی خیره کننده خود را می بیند . خدا، تخمیست که در رویش ، گیتی میشود. هرکجا تخم سیمرغ ( ارتا ) گسترد و شکفت ، بهشت پیدایش می یابد . ارتا ، ارتا بهشت است . « بهشت » به کردار، جاومکانی که نیکان ( = موءمنان به اهورامزدا ) گرد هم میآیند ، درفرهنگ زال زری ، وجود نداشته است . « بهشت » ، صفت ارتا یا سیمرغ میباشد . بهشت، پیوستن فروهرهای انسانها به ارتا یا جانان ویکی شدن با او یا باهم هست . این فروهرها ، وقتی همه باهم « ارتا فرورد= سیمرغ » شدند ، بهشت شده اند . بهشت، پیوستن جان انسان به جانان و خداشدن است . با آمدن زرتشت ، مفهوم « بهشت » درفرهنگ اصیل زال زری زرتشت ، مسخ ساخته شد . این اندیشه رسیدن خدا درانسان ، به کمال و به اوج گشایش خود و شناختنی شدن دروجود انسان ، اندیشه ایست بسیارژرف وغنی که با پهن کردن آن درگستره هایش، فلسفه ای دیگر از رابطه خدا با انسان وگیتی و بهزیستی وشادی و استقلال انسان پدید میآورد . یکی ازاین گسترش ها ، اندیشه صائب دراین غزل است .
ماند دلتنگ ، آنکه باغ دلگشای خود نشد
دربدر افتاد ، هرکس ، آشنای خود نشد
تا قیامت ، در حجاب ظلمت جاوید ماند
هرکه از سوز درون ، شمع سرای خود نشد
آشنای خویش گشتن ، در وطن ، دیوانگی است
در غریبی ماند ، هرکس ، آشنای خود نشد
دوزخ دربسته ای ، با خود ، به زیر خاک برد
هرکه دراینجا، بهشت دلگشای خود نشد
خیره شدن سیمرغ در زیبائی کودک زال، و جوشش مهر خدائی به این زیبائی ، پیآیند چنین فرهنگ عالیست که موبدان زرتشتی آن را نابود و محو ساخته اند ، و اصالت انسان را به کلی پایمال کرده اند.
موبدان زرتشتی ، این مهرورزی سیمرغ را ، معجزه ِ اهورامزدا کرده اند که دردل یک مرغ خونخوار، چنین مهری انداخته است . سراسر الهیات زرتشتی ، میکوشد که اصالت مهر را، از سیمرغ ( ارتا ) که خدای مهراست بگیرد ، و به « میتراس » نسبت بدهد ، که مردم به او ، نام ضحاک را داده اند . ضحاک ِ مردم وشاهنامه ، خدای مهر موبدان زرتشتیان شده است . با این تحریف ، الهیات زرتشتی ، بزرگترین خیانت را به مفهوم « مهر» درفرهنگ ایران کرده است .
اگر نظری به مهر یشت انداخته شود ، تناقض مفهوم ادبیات عرفانی ما، از« مهر» را با مهری که به این خدای مجعول ِمهر، درمیترایشت نسبت داده میشود ، دیده میشود . سیمرغ که اصل زیبائیست ، همچند همه زیبایان زیباست . او، مجموعه همه زیبائیهای جهانست . ازاین رو هرانسانی ، آئینه زیبائی اوست، ودرزیبائی او بهره دارد ، و اوست که زیبائی خودرا در آئینه هرانسانی، می بیند، و از بازتاب زیبائی خود درهرصورتی، خیره میماند .همیشه اصل زیبائی ، درصورت تازه ای که به خود میگیرد ، شگفت آور و خیره کننده است . اینکه برعکس سخن تحریفگر داستان ، زال زیبابوده است این ابیات شاهنامه که سپس درزندگیش آمده ، بهترین گواهست.
بجائی ( زال) رسانید کار جهان
کزو داستانها زدندی مهان
ز خوبـیـش ،« خیـره» شدند مرد و زن
چو دیدی ، شدندی بـر ِ او انـجمـن
هرآنکس ، که نزدیک یا دور بود
گمان ، مُشک بردند و ، کافور بود
پس اینکه راوی شاهنامه ، جای شگفت می بیند که سیمرغ بی هیچ
علتی، به زال زرمهرمیورزد، و در زیبائیش خیره میماند، تحریفی بیش نیست که برای نفی اصالت ازسیمرغ ، میگوید .
«اصل زیبائی هستی » که سیمرغ باشد ، « خدای مهرورزی » هم هست وبه هرچه زیباست ، نیز مهرمیورزد ، ودرهرچیزی، زیبائی نهفته اش را میجوید، و طبعا ، « خیره در زیبائی زال میشود » ، وازاین رو همه مردمان نیر، برخوبی او خیره میشوند، وبرای مبهوت شدن ازچهره او ، گردا و انجمن میشوند. این یکتا بودن « اصل مهر» با« اصل زیبائی» است که « دین » که دراصل به معنای « دیدن » است، درعرفان ، دیدن روی زیبای دوست ، اصل عشق است . « دیـن » ، ایمان داشتن به این آموزه و آن شریعت و اطاعت کردن ازاحکامی ویژه نیست ، بلکه دیدن مستقیم اصل زیبائی دردرون ِانسانها و دردرون ِجانها ، و مهرورزی بدانهاست .
اینهمانی « اصل، یا خدای مهر یا عشق » با « اصل، یا خدای زیبائی » درفرهنگ سیمرغی( زال زری ) ، زمینه پیدایش این اندیشه شده است که خدا، با دیدن زیبائی خود درهرچهره ای ، از زیبائی خود به شگفت میآید ، ودرآن خیره میماند . همین نخستین ویژه گوهری سیمرغست، و ازاین روهست که « دین ، که دراصل به معنای دیدن است » ، برای عرفان ، دیدن ِحُسن وخوبی و جمال و زیبائی اصل یا تخم ِ زیبائی ، دردرون هرانسانی است که میشکوفد .
این مفهوم « دین » ، صد وهشتاد درجه با مفهوم « دین » درزرتشتیگری و اسلام و مسیحیت و یهودیت ، فرق دارد .
خویشکاری هرانسانی ، آنست که زیبائی را در درون انسانها بجوید وکشف کند، و ازوجود ِآنها بزایاند، نه آنکه از بام تاشام، با عیب و نقص و گناه دیگران ، پیکارکند، وآنهارا سرزنش کند، و مشغول امر به معروف و نهی ازمنکرآنها باشد . اینست که مولوی خطاب به عشق میکند که با نمودن ِ زیبائیش، همه جهان، شیفته و آشفته میشوند:
تو زعشق خود نپرسی ، که چه خوب و دلربائی
دوجهان بهم برآید ، « چــو » جمال خود ، نمائی
تو شراب وما سبوئی ، تو چو آب و ما چو جوئی
نه مکان ترا ، نه سوئی و ، همه بسوی مائی
تو بگوش دل ، چه گفتی ؟ که به خنده اش شکفتی
به دهان نی ، چه دادی ؟ که کند بلند رائی
طرب ازتو باطرب شد، عجب ، از تو بوالعجب شد
کرم ازتو نوش لب شد ، که کریم و پرعطائی
همانسان که چشم سیمرغ ( = ارتا ، اصل مهرو زیبائی ) درهمه فرزندهایش( همه انسانها ) شکوفائی ِ زیبائی ِ وجود ِ خود را کشف میکند( نه به معنای تشبیهی و شاعرانه )، ودرآن خیره میماند ، چشم هر انسانی نیز برای آنست که در زیبائی ها، خیره شود :
مائیم و دوچشم و جان خیره بنگر تو به عاشقان ِخیره
تو چون مه و، ما به گرد رویت
سرگشته ، چو آسمان خیره
در دیده، هزارشمع رخشان وین دیده، چو شمعدان خیره
ازشرق به غرب، موج نور است
ســرمی کـنـد از نـهـان ِ خیره
بیرون زجهان مُرده ، شاهی است
وزعشق ِ یکی جهان ِ خیره
گوئی که : مرا ازاو نشان ده
« خیره » ، چه دهد نشان ِ « خیره»
( مولوی )
« اصل مهر» و« اصل زیبائی» درسیمرغ ( =ارتا ) ، باهم جفت ویوغند، وپشت وروی یک سکه اند . واژه ای که دراوستا، به « زیبائی» ترجمه میشود « سریره » است، که مرکب او دوبخش ِ« سر+ ایره » میباشد، و این واژه مانند « هریره = زریره » ، به معنای « سئنا = سیمرغ= سه تا نای، که باهم یک نای هستند » است ، و هنوز به « نی نهاوندی » زریره گفته میشود. رد پاهائی که مانده، مارا گامی فراترمیبرند .
« خیره » ، نام « گل همیشه بهار» نیزهست، که نامهای گوناگون دیگرنیز دارد . ازجمله ، همیشک جوان، یا حی العالم نیزنامیده میشود ، چون همیشه سبز و خرّم و تازه است . دربندهش ، این گل ، که « گل همیشه بشکفته » نامیده میشود ، اینهمانی با روز شانزدهم دارد که « مهر» باشد . الهیات زرتشتی ، نام مهر را به میتراس، خدای پیمان داده اند که آئین خود را برپایه قربانی خونی ( بریدن ) نهاد و خدای ارتشتاران بود . ولی « خیره » یا « گل همیشه بهار» ، که همیشه عالم ازآن زنده است، و همیشه شکفته و همیشه « شگفتی آور » هست ، « مهرگیاه » است ( پزشکی درایران باستان، دکترموبد سهراب خدابخشی ) . ومهرگیاه ، که نام های گوناگون ازجمله « بهروج الصنم = بهروزوصنم = بهرام و سیمرغ = اورنگ و گلچهره » دارد ، همان بهرام وارتا فرورد است که « اخو= axv=ahu=akuاصل زندگی جهان » و « اصل انسان » است . این درست همان « همزاد» یست که زرتشت ازهم جدا و متضاد باهم ساخته است.پس « خیره = هیره = ایره »با همه برآیندهایش که برشمرده شد، صفات ذاتی کل جانها و انسانهاست .


ازشگفتی، به مبهوت وگیج شدن
سر درنیاورد ن ، و راه گذر به بیرون نیافتن

آنچه میشکوفد و روی میدهد و پیش میآید ، با خود، تری وتازگی میآورد ، ولی آنچه شکفته شده ، چیزدیگریست ، که تا کنون دانسته و شناخته و آشنا نبوده است. درست هم « این بودن » ودرهمان زمان ، این« دیگربودن » باهم، انسان را مبهوت میکند . این ، چیست ، که چیز دیگرهم هست ؟ . این بهمن، سیمرغ هم هست . این سیمرغ ، گیتی وانسان و.. هم هست .
ای جان جان جانها ، جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کانها ، کانی و چیز دیگر
ای محو عشق گشته ، جانی و چیز دیگر
ای آنکه « آن تو داری » ، آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را ، و احوال این و آن را
ازلوح نا نبشته ، خوانی و چیز دیگر
هر دم زخلق پرسی ، احوال عرش وکرسی
آن را و صد چنان را ، دانی وچیز دیگر
این تجربه که آنچه ما تا بحال شناخته ایم ، چیز دیگرهم هست که با آنکه با آن پیوسته ست، ولی با آن تفاوت دارد ، ویژگی هرجانی و هرانسانی و هر تجربه ایست که مارا گیج ومبهوت میسازد. مسئله ، یافتن شیوه درک کردن وفهمیدن ِ این دو باهمست . این چیست، که هم اینست ، و هم چیز دیگراست ؟ ولی برای ما درچنین حالتی ، هرچیزی، اینهمانی خود را باخود ، از دست میدهد. یک چیز، نمیتواند، چیز دیگرهم باشد. ولی شگفتی و گیجی و مات شدن وسردرنیاوردن وخیرگی ، درست با همین چیزبودن ، ولی چیزدیگرهم بودن ، کار دارد. هرجانی وهرانسانی وهر رویدادی وهر واژه ای ، دولا هست ، تا شده است، درخود، خمیده است. هرجانی وانسانی ، با شتاب ، از دولایگی به چند لایگی ، ازدوتوئی ، به چند توئی میرسد ، وتو درتو میشود . انسان درشناخت خودش، ناگهان درمی یابد که چیزی ، غیر ازاین خود نیزهست، و درخودش، خیره میشود . هرواژه ای ، خم و دولا میشود و معنا پیدا میکند که پوشیده است ، و آن معنا هم ، درخودش، ثابت نمی ماند ، بلکه زود ، تامیشود ، وباز، معنای تازه ودیگر می یابد . کلمه ای که یک معنا پیدا کرد، زود ، پـُرمعنا میشود، و انبار « معنا ها » میشود .
این نخستین تلنگریست که به خرد ، برای اندیشیدن زده میشود. تیزاندیش، میتواند ازهمین « سکته» و یا«جا خوردگی »، برغم آنکه خود، به گونه ای دیگر، تا کنون اندیشیده است ، گوهرآن پدیده تازه را دریابد ، وبدان آفرین بگوید . یکی ازنمونه های برجسته این خیرگی درشاهنامه ، برخورد زال با اندیشه ِ کیخسرواست ، که اندیشه اورا ، درآغاز، دیوی و غلط می یابد، واو را سخت می نکوهد ، ولی ناگهان ، حقیقت ِ نهفته دراندیشه کیخسرو، برای او برق میزند ، ودرآن ، خیره میشود ، ووجودش ، بکلی تحول می یابد ، که سپس درهمین مقاله مورد بررسی قرارخواهد گرفت .
ولی یکی ازنمونه های برجسته دیگراین پدیده درشاهنامه ، گفتگوی ایرج (اصل ِ مهر) با فریدون ( اصل داد ) است . فریدون ، روال داد اندیشی را برای ایرج بیان میکند ، و به او میگوید :
برادرت( سلم وتور)، چندان برادر بود
کجا مرترا ، برسر افسر بود ( تا تو شاه وقدرتمندی )
چوپژمرده شد، روی رنگین تو نگردد کسی گرد بالین تو
تو گر، پیش شمشیر، مهر آوری
سرت گردد آزرده از داوری
گرت سربکارست ، ببپسیج کار
درگنج بگشای و بر بند بار
تو گرچاشت را دست یازی بجام
وگرنه خورند ای پیر، برتوشام
نباید زگیتی ترا یارجست بی آزاری وراستی، یارتست
فریدون ، منطق قدرت، و شیوه برخورد با دشمن را ، هرچند هم برادر باشد ، میگوید . ولی ایرج ، درست به شیوه وارونهِ فریدون ، که اصل داد است ، میاندیشد ، واندیشه اش ، فریدون را سخت به شگفت میاندازد .ایرج میگوید که اصل آفرینش، مهر بوده است:
که آن تاجور شهریاران پیش ندیدند کین اندرائین خویش
دین نیاکان ما ، بری ازکین ورزی بوده است. دردین ، کین نیست . دین، مهراست و اگر کین بیافریند ، دین نیست ، بلکه ضد دین است . دینی که کین میآورد وکین دارد ، بیدینی ونابود سازنده دین وضد دین است. آنچه دین است ، دریک لحظه ، تبدیل به بیدینی و ضد دین میشود . آنکه دینداراست، با کین ورزی ، دریک لحظه ، بزرگترین دشمن دین میگردد .
چو دستور باشد مرا شهریار همان نگذرانم ببد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه
من از حق، به شاهی وقدرت خود، از بهره ای که داد به من داده ، میگذرم ، وبی سپاه وجنگ افزار به پیشوازآنان میشتابم . درست وارونه آنچه پدر، برپایه ِمنطق قدرت وداد ( شمشیر با شمشیر، کین با کین) برایش گفته است ، ایرج میخواهد به برادرانش که تبدیل به دشمن شده اند، :
بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن وجان من
مگیرید خشم و مدارید کین
نه زیباست کین ، از خداوند دین
و بااین روش، دل کینه ورآنان را دگرگون میسازم . میکوشم که کین اندیشی آنهارا ، به مهراندیشی بگردانم . بُن ِ همه دشمنی ها ، دیگر گونه اندیشیدن است . حل مسئله دشمنی ، آزردن جان دشمن نیست ، بلکه دگرگونه ساختن اندیشه او، ازکین ورزی به مهرورزیست . دشمن، یا «اژی » را نباید نابود ساخت ، بلکه باید اندیشه او را تغییر داد ، وازاو ، دوست ساخت . مسئله بنیادی ، دوست ساختن ار دشمن و« اژی» است ، نه نابود ساختن دشمن وجنگیدن با او . این اندیشه سیمرغی ، با اندیشه همزاد ِ زرتشت، ناسازگاراست، چون « اژی » ، درتفکر زرتشت ، درگوهرش « زدارکامه وتاریک » است ، وهرگز نمیتوان گوهر او را تغییر داد. اگر اژی یا اهریمن زرتشتی ، تغییر بیابد ، فی الفور، نابود و نیست میشود .از اهریمن نمیشود اهورامزدا یا سپنتا مینو ساخت . فرهنگ زال زری ، درست برضد این مفهوم زرتشت از« دشمنی » بود . ایرج که همان « ا ِ ر ِ ز = ارتا = سیمرغ » باشد که اهورامزدا سپس به جنگ با او برخاست ، میگوید :
دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر، زین ، چه کین آورم
مسئله گردانیدن دل آنها به دوستی ومهراست. فریدون، سخت ازاین شیوه اندیشیدن ایرج ، به شگفت میآید .
بدو گفت شاه ( فریدون ) : ای خردمند پور
بـرادرت ، رزم جوید . تــو ، ســور ؟
تو به شیوه متضاد با برادرانت میاندیشی که باهم سازگارنیستند.
ولی فریدون که این شطح ، یا پارادکس را، که گیج کننده وخیره سازنده است ، درمی یابد، و خودش، منطق دیگرگونه ایرج را مینگرد ومیفهمد که این سخن ، نشان فطرت مهرورزایرج ( ارز= ارتا = سیمرغ ) است. اصل داد، اقرار میکند که باید اصل مهر را یاد بگیرد
مرا ، این سخن ، یاد باید گرفت
زمه ، روشنائی ، نباشد شگفت
این فطرت ماه (= ماه = سیمرغ ) گونه توهست که دادن روشنی، فطرت اوست.
زتوپرهنر، پاسخ ایدون سزید دلت، مهروپیوند ایشان گـُزید
تو ای ایرج ، از ته دلت ، مهروپیوند دشمنانت را برگزیدی ، که دراصل، برادرتوهستند ، هرچند آن را فراموش کرده اند ، و قدرت ومالکیت را، بردوستی وبرادری ، ترجیح میدهند ، وبرای قدرت ومالکیت ، مهرشان، تبدیل به کین شده است . ولی تودر دشمن خود ، « اژی » را نمی بینی، بلکه برادرت را می یابی. دراژدها ویا « اژی » ، دوست می بینی . این اندیشه ایرج ، بکلی با مفهوم « همزاد » زرتشت ، درتضاد است. چون برای ایرج ( ا ِرز= ارتا ) ، « دشمن » در گوهرش ، « اژی = ضد زندگی » نیست ، بلکه درگوهرش، برادرو همگوهراست. هرچند که فریدون ، انجام اندوهبار این شیوه اندیشیدن را میداند ، ولی اورا از دنبال کردن این غایت ، باز نمیدارد .
ولیکن ، چو جان وسر بی بها نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پیش آیدش، جزگزاینده زهر که ازآفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر، گرچنین است رای برآرای کار و، بپرداز جای
هرچند، فریدون می پذیرد که او راه خود را برود ، ولی ایرج با چنین کاری ، برضد اندیشه داد ِ فریدون ( اصل داد )، نافرمانی وسرپیچی میکند . مهرورزیدن ، شکستن چهارچوبه منطق وعقلیست که استواربر داد وعدالت وقانون است. مهرورزیدن به دشمن ، از دید منطق داد و قانون ، دیوانگیست. مهرورزی ، جائیکه خطر جان خود درمیانست، و این شیوه اندیشه برضد فطرت « اژدها= اژی » است ، جرزهرجانگزا، باری نمیآورد . ولی ایرج ، اطمینان وجودی دارد که میتوان ، دل اژدها ( ضد زندگی= اژی ) را درپایان ، دگرگونه ساخت. خوب دیده میشود که ایرج ، اندیشه ای برضد زرتشت دارد. باید درنظر داشت که ایرج ( ارتا = سیمرغ ) نخستین شاه ایران ، و تصویرحکومت آرمانی ایرانی وفرهنگ اجتماعی ایرانست ، ودرست زرتشت ، برضد این شیوه اندیشیدن برمیخیزد .
فریدون ، در تفکرحکومتی و عدالت حکومتی ، همان اندیشه زرتشت را به ایرج، ارائه میدهد ، ولی به مردمی بودن اندیشه ایرج ( ارتا = سیمرغ ) ، ارج می نهد . فریدون ازاین اندیشه ایرج ، ازشگفتی فراترمیرود ، و مانع ِ سرپیچی ایرج از پسند وفرمان خود ، نمیشود، واندیشه مهرورزی با دشمن را درایرج ، پیآیند گوهر متعالی او میشناسد، واین کار را روا میدارد . با آنکه ایرج با این شیوه ، نسبت به داد واصل داد، سرکشی میکند وفریدون، بزرگی وارج آن را درمی یابد ، ولی فریدون نمیداند که چگونه این اصل عالی مهر را، باید با داد آمیخت ، واین گیجی وماتی وتاریکی ، درپایان داستان ، که سرسه فرزندش دربرابر او نهاده میشوند، به اوج میرسد . یکی درمهر، ازاو سرکشی کرده است، که تنها داد را برای حل مسائل اجتماع ، بسا نمیداند ، و دوتای دیگر، درنپذیرفتن داد، سرکشی کرده اند. دو پسراو، براین باورویقین ، سرپیچی کرده اند که فریدون برای واقعیت دادن به اصل داد، درست رفتار نکرده است، و دادی که کرده ، داد نبوده است، و به آنها بهره ای را نداده است که سزاوارشان بوده است . با آنکه فریدون، برپایه رای زنی خردمندان ، زمین را بخش کرده است ولی سلم وتور، آن را نابخردانه و بیداد میدانند
یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان وهم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین بکردیم برداد ، بخش زمین
همه راستی خواستم زین سخن زکژّی، نه سر بُد مراینرا نه بُن
چو آباد دارند گیتی به من نجستم پراکندن انجمن
داد کردن برپایه خرد و همپرسی ، به بُن بست کشیده میشود و داد ورزی ، تراژی میشود ، وبا آنکه خرد، میخواهد ، در دادکردن ،« پیوند= مهراجتماعی » را نگاه دارد ، انجمن ازهم پراکنده میشود، وپیآیندِ وارونه میدهد . حل کردن مسئله داد، برای انسانها دراجتماع برپایه خرد وهمپرسی ، فاجعه بارمیآورد. مسئله داد ( عدالت وقانون و حقوق ) را با یک فورمول وبرنامه که ازخرد وسگالیدن خردمندان، برخاسته ، نمیتوان حل کرد.
فریدون، « پس ازاین آزمونهای بسیار تلخ وجانگزا » ، نتوانسته است، مسئله « داد» را برای خود روشن کند . این شیوه رسیدن به بینش اجتماعی و سیاسی و قضائی ، از راه آزمودن وپژوهش با اندیشیدن ، به بُن بست وفاجعه میانجامد ، و درپایان ، به دانشی قطعی و نهائی نمیرسد ، که مسئله شیوه دادگستری دراجتماع و سیاست را « یکباربرای همیشه» ، حل کند . فریدون ، ازراه همپرسی خردمندان باهم، کوشیده است که به هرکسی به سزایش، بهره ای از زمین بدهد، که درآن روزگار، معیارسراندیشه ِعدالت بود .« خرد» درآزمودن ِ یافتن راه حلی برای داد ورزی دراجتماع ، به بُن بست میرسد، چون همیشه انسانها، خود واعمال خود را سزاوارترازپاداشی میدانند که به آنها داده شده است ، وآن خرد را بیخردی میشمارند. دشمنی میان برادران وپدر( حکومت ) ، پیآیند ، گوناگون اندیشیدن آنهاست.
درست زرتشت ، با تصویر اهورامزدایش که ازهمه چیز، پیشاپیش، آگاه ( هرویسپ آگاه )، و اصل روشنی درهمان آغاز است ، چنین راهی را نمی پذیرد، و آن را « پس دانشی » میداند ، و پسدانشی ( دانش از راه آزمودن و جستن وپژوهیدن ) را گوهر اهریمن میداند ، چون آزمودن وجُستن ، پیمودن راه درتاریکیست که با شگفتی و گیجی و بهت و سرگردانی و خیرگی کاردارد . خرد برای زرتشت ، برگزیدن میان دوچیز یا دواصل ، کاملا روشن ازهمست، و نیاز به آزمودن و جستجوکردن که « پسدانشی » است و گیجی و بن بست و خیرگی میآورد، ندارد .درست برخورد سلم وتور، با گفتارو پیشنهاد ایرج ، وارونه رفتارپدراست .
چو بشنید تور، این همه سربسر بگفتارش اندرنیاورد سر
نیامدش گفتار ایرج پسند نه آن آشتی ، نزد او ارجمند
زکرسی به خشم اندرآورد، پای
همی گفت و برجست هـزمان زجای
یکایک برآمد زجای نشست گرفت آن گران کرسی زربدست
بزد برسرخسروتاجدار ازو خواست خسرو، بجان زینهار..
ایرج به او میگوید :
مکن خویشتن را زمردم کشان کزین پس نیابی توازمن نشان
پسندی وهمداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی
میازارموری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوشست
آنکه جان دارد، حق جان ستاندن ندارد . همان « داشتن جان» ، برضد حق« جان ستاندن از دیگریست »، هرچند هم دشمن باشد ، چون همه جانها، در« جانان » ، باهم آمیخته و یکتایند ، که دردرون هرجانی، بُن آنست .
تور، سخنان ایرج را میشنود ، که او آماده است ازشاهی خود، برای مهر به برادران ، بگذرد و ایران را بدانها واگذارکند .سلم وتور، درست به چنین بزرگواری ، رشک میبرند، و توانائی آن را نیز ندارند که خود، چنان بزرگوارباشند. درک این ناتوانی خود، بزرگترین عذاب وجودی آنهاست . درک ناتوانی درخوبی کردن، عذاب آور است. ما خوبی دیگری را برای آن نمی پذیریم یا ارج نمی نهیم ، چون خودمان نمیتوانیم آن خوبی را بکنیم . دیدن خوبی از دیگری، دشمنی با او را میآفریند . با رشک ورزی به خوبیست که خوبی ازاجتماع ، ریشه کن میشود . سلم وتور ، نیک بودن ، بیش ازتوانائی خود را نمیتوانند تاب بیاورند . مسئله آنها ، اینست که به ما داد نشده است ، چون ما سزاوارترازآن بخشی ازجهانست که به ما داده شده است ، و اگرطبق معیارسزاواری رفتارمیشد، ما بهره ایرج را از راه داد ، میبردیم ، ونیاز به بخشش از روی مهر ایرج نداشتیم . ولی این بزرگواری ایرج که پیآیند پدیده مهراوست ، با خرد دادپسند آنها که شمشیررا با شمشیر پاسخ باید داد ، کلاف سر درگمی میشود، و آنهارا گیج میکند « بگفتارش اندرنیاورد سر» . سردرنیاوردن ازآن گفتار و اندیشه ، بیان آنست که تور، نمیتواند منطق ایرج را درک کند و بفهمد . میان «اندیشه داد خود و داد ِ فریدونی » ، و « اندیشه مهرایرجی»، میچرخد و میگیجد ( چرخ میزند ) و طبعا ، گرفتار بُن بست میشود که هیچ راه بیرون رفت ازاین دایره بسته ندارد . درجائی قرارمیگیرد که راهی بجائی ندارد ، و نمیتواند ازاین بن بست، امکان گذری بیابد . اینست که پرخاشگرو متجاوزمیشود ، و به ایرج ، میتازد، تا اورا بکشد.
ایرج ، برای جان خود ،ازاو زنهارمیخواهد . فرامرز، پسر رستم نیز درمیدان نبرد، از بهمن که همت به گسترش آموزه زرتشت کرده بود ، و پسر اسفندیاراست که با پدرش ، مستقیما سخنان زرتشت وگاتا را با گوش خود ، شنیده بودند ، زنهار میخواهد . ولی نه تور و نه بهمن ، به آئین زنهارخواهی، که همه پهلوانان ایران به آن پابند بودند ، پای بند نمی مانند . تور، ایرج را با ضربه کرسی که برسرایرج فرود میآورد ، میکشد ، و بهمن ، فرامرز، پسر رستم را، برای نخستین بار در فرهنگ ایران ، به صلیب میکشد .
این پدیده گیج شدن و سردرنیاوردن و دربن بست اندیشه افتادن( شطح paradox=)، وراه برون رفت ازآن ، واز گرد خود پیچیدن را نیافتن ، مرحله ایست که هر انسانی ، پس ازشگفتی ، گرفتارآن میشود . واین برای خرد، به مفهوم زرتشت ، که فقط با یک جفت بریده ومتضاد و روشن و متمایزروبروهست، و بسیار آسان میتواند یکی را برگزیند ، وبا دیگری بستیزد ، بیان « افکنده شدن درتاریکی اهریمنی » بود . خردی که کارش، محدود به برگزیدن میان این وآن میشود ، خردی نیست که گستاخی رفتن به تاریکی جستن و آزمودن و گیج وسرگردان ومات و گستاخ شدن را داشته باشد .
برلب بام خطر، باشد مکان اعتبار
خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار ( صائب )
اینست که درالهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، با روشنی دانش خودش ، اهریمن را گیج میسازد ، و به تاریکی میافکند و اهریمن ، پس ازاین گیجی، با پرخاش وقهروخشم به گیتی میتازد .
این پدیده ایست که ما امروزه ، در جوامع اسلامی با آن روبروهستیم ، که پس از روبروشدن با فرهنگ ومدنیت غرب ، درآغازبه شگفت درآمدند . ولی با گذشت این دوره ، دوره مبهوت شدن و گیج شدن وسرآسیمه شدن فرارسید ، و چون خود را ازاین « بن بست فکری و روانی »، با بپا خاستن خرد مستقل و گستاخی ازخود بودن ، نمیتوانند رهائی ببخشند ، وخـردشـان به آفرینندگی انگیخته نمیشود ، ناچار، به ترور و قهرو پرخاشگری میپردازند، تا راه گذری ازاین پارادکس ِدواندیشه،یا دومدنیت یا دوجهان بینی، بیابند .
دربُـندهش ، بخش نخست، اهورامزدا، دراثرهمه آگاهیش، همه چیزهارازپیش میداند، و دراثر این پیش دانشی ، میتواند اهریمن را بفریبد ، و با او پیمانی روی محدودساختن ِ زمان جنگ بایک دیگر، ببندد ، چون اهریمن دراثر« پسدانشی= دانستن پس ازجستجو و آزمایش » میداند، طبعا نمیداند که با بستن چنین پیمانی ، حکم نابودی وجود خود را میدهد . گوهر وجود او زدارکامگی است و اگر آنی، دست از زدارکامگی بکشد، فوری معدوم میشود . ازاین پیشدانشی است که اهورامزدا ، سرانجام اهریمن را ، به اهریمن نشان میدهد، و اهریمن ازدیدن ِ چنین بینشی، گیج وبی حس میشود و درتاریکی فرو میافتد ، و سپس درتاریکی به خود میآید و آنگاه ، به گیتی« میتازد ، و قهرورزی یا زدارکامگیش » شروع میشود . گیج کردن اهریمن با پیشدانش خود، و بتاریکی انداختن اهریمن، استراتژی اهورامزدا میشود . گیج شدن ، که برهه ای ازجستجو، وسردرنیاوردن ، و میان دو بینش چرخیدن بود ، بدینسان زشت و اهریمنی ساخته میشود . دربخش نخست بندهش ، پاره 7 ازجمله میآید : اهورامزدا « فرجام پیروزی خویش و ازکارافتادگی اهریمن و نابودی دیوان و رستاخیزو تن پسین و بی پتیارگی جاودانه آفرینش را به اهریمن نشان داد . اهریمن ، چون ازکارافتادگی خویش ونابودی همه دیوان را دید ، گیج وبی حس شدو به جهان تاریکی باز افتاد » . گوهر تاریکی، زدارکامگی( قهروپرخاش وستیزندگی) است، وتهی ازامکان آفرینندگی بینش و روشنی و شادی وحرکت است .ولی « خیرگی » ، درسراسر برآیندهایش ،که گیج شدن و مات شدن و دربن بست افتادن ودرخود فرورفتن باشد و درتاریکی روی میدهد ، بالاخره همراه ِ تحول کلی دراندیشه وضمیر و تغییرغایت دادن است. درخیرگیست که انسان، جسارت و گستاخی ِ پذیرش چنین تحولی رادرخود، می یابد .

Tuesday 15 May 2007

خوشه ای از تخمه های آزادی

منوچهرجمالی

خـوشــه ای
از تـُخـمـه هـای آزادی

« پیدایش ِ مفهوم آزادی درفرهنگ ایران »

تضاد ِ گـوهری ِ« همه حکومـتها درایـران »
با « فـرهـنگِ ایـران »

چرا حکومت درایران ، همیشه فرهنگ ایران را
مسخ وتحریف میکند ؟



چرا درفرهنگ زال ِزری ، خـدا، « تخم وخـوشـه آزادی » بود؟ آزادی ، با گوناگون بودن کار دارد . جائی آزادی هست که گونه گونه ها میتوانند باهم باشند. آزادی،درگوهرش، خوشه گوناگونیها هست، که به هم بسته شده اند . خدا، آزادی را به کسی « نمیدهد » ، تا بتواند ازاو واپس بگیرد ، بلکه خوشه آزادیست، که خودش را میافشاند، و همه ازخود ، ااصل آزادی میشوند ، و هیچکس ازآن پس، حق ندارد ، آن آزادی را بگیرد و تصرف کند یا بکوبـد .
نام این خدا ، « هـُمای چهر آزاد » بود . خدای ِآزاد ، خوشه ای بود که هستی خود را، پخش میکرد(= بغ ) ، وازافشاندن دانه هائی که ازگوهرآزادی بودند ، جهان، پیدایش می یافت ، وهر انسانی ، تخم آزادی بود . چنین انسانی که گوهر خدائی داشت، و آزادی را نمیشد ازاو گرفت ، طبعا برضد هرقدرتی بود که میکوشید دراجتماع ، ریشه بگیرد، وچیرگی خود را برمردمان دوام بخشد و استوارسازد . هرقدرتی، با غصب آزادی ازانسانها ، وجمع وتمرکزآن درخود ، پیدایش می یابد .
ازاین رو همه قدرتها و قدرتخواهان، چه سیاسی و چه دینی ، ازهمان آغاز، برای نابودساختن، یا زشت سازی این خدا ، و چنین تصویری از انسان، که ازهم جداناپذیرند ، برخاستند. آنها هستند که این تصویر خدا را که با انسانِ، همگوهر است ، مسخ و زشت و تاریک و خرافه وافسانه ساخته اند . آنچه را در ذهن ما ، خرافه و افسانه و زشت و خنده آورو کودکانه و جاهلیت ساخته اند ، درست همان تصویر « ارجمندی انسان dignity of human being » است ، که همه این قدرتها را متزلزل وریشه کن میسازد .
افسانه و جاهلیت و اسطوره انگاشتن آن ، چیزی جز دزدیدن وغصب ِ« ارج » و« حـق » انسانی خود ، ازخود، وانتقال دادن آن به مراجع قدرت نیست . یاد آوردن حقیقتی که دراین اسطوره ها و افسانه ها و جاهلیت ها ، زشت و تباه و خوار ساخته شده است ، درهم شکستن هرگونه استبداد دینی و اندیشگی و سیاسی و اقتصادی و جنسی است . یاد آوردن ، ازنو زادن است .
بیرون آوردن حقیقت ، ازآنچه با ریختن هزاران ناپاکی وچرکی بر رویش، نهفته و پوشیده شده است ، نیازبه شکیبائی و دلیری در کاویدن دارد . چه بسا آنچه روی اینها ، ریخته شده است ، همان مقدسات ماست ، که ازما ، حق دست زدن به خود را گرفته اند . این رُستم ، درگوهرما، هست که باید با این دیوهای سپید، بجنگد ، تا بتوانیم توتیای چشم را ازسر پیداکنیم ، تا پرده مقدسات را، از روی حقیقتی که ، تبدیل به افسانه و اسطوره وجاهلیت ساخته شده ، ازهم پاره کنیم .
رستم ، در چاه تاریک درون هرایرانی ، افکنده و زندانی ساخته شده است ، و منتظرزندگی یافتن ازنو هست . رستم ، هرگزدرما نمی میرد . زندگی نوین درما ، آنگاه آغازمیشود ، که این رستم ما با رخشش، ازچاه وجود ما، بیرون آیند . رُستم ، هنگامی دوباره ازما زاده میشود ، که سیمـرغ دایـه ، یا « ارتـای خوشه » ، خدائی که خوشه آزادیست ، مـامـای ما بـشود .
خدا ، خوشه ای ازتخمه های آزادی ، یا خوشه ای ازتخمه هایست که درختهای انسانی، ازآن میرویـنـدِ . انسان، که « مردُم = مر+ تخم » باشد، برای ایرانی، سرشت گیاهی داشت . مقصود از سرشت گیاهی چیست ؟ درفرهنگ ایران ، نه تنها انسان، سرشت گیاهی داشت ، بلکه همه گیتی و خدا هم که خوشه بود،« سرشت گیاهی= بالیدن وسـر به بالا کشیدن وبـرشـدن » داشتند .درشاهنامه رد پای این اندیشه، چنین باقی مانده است
ببالید کوه، آبها بردمید سر رُستنی ، سوی بالا کشید
گیا، رُست با چند گونه درخت ببالا برامد، سران شان زبخت

این سرشت گیاهی انسان (= مردم= مر+ تخم )، یا فطرت اوهست که انسان، « وجودی معراجی، یا فروهری = فرا+ ورت= فره وشی » است. انسان، تخمی است که گوهرش، فرازروئیدن، و راست ببالا کشیدن ، ودرپایان ، « خوشه شدن، یا خدا شدن یا جانان وکل شدن، یا اصل نوآفرینی شدن » است. انسان ، تخمیست که بُن میشود، و میبالد، و سر ِدرخت (آکات = آک + کات ) میشود، و تحول به خدا ، که خوشه یا جانان است ، می یابد . این روند را « فروهر، یا معراج ، یا اصل فرابالیدن » مینمامیدند .
« آکـات » که همان واژه « آزاد » باشد ، مرکب از دوبخش » آک + کات»است . «آک »، درسغدی معنای درخت دارد . درسانسکریت آکه ، معنای مادر دارد . درتحفه حکیم موءمن، اک، به معنای آتش است . « ارتــا » ، چون خوشه ای ازتخمها بود ، اینهمانی با « آتش یا زغال های افروخته = مجمرآتش= آتـشـدان » داده میشد . سه مجمرآتشی که زال زر، برای فراخواندن سیمرغ به یاری رستم خسته ازنبرد با اسفندیار ، فرازکوه میبرد ، نماد سه تا یکتائی ارتای خوشه، یا سیمرغ است .از افشاندن تخمهای ارتا ( رتـه =right = راستی ) بود که جهان، پیدایش می یافت .
زرتشت برای آنکه تصویر آفرینش این خدا را ، انکارکند و ازبین ببرد ، گفت من ، که پیامبر اهورامزدا یم ، خودم ، مجمرآتش را ( تخمه هائی که جهان ارآن پیدایش می یابند ) ازبهشت آورده ام . ارتائی که خوشه باشد و درافشاندن مستقیم خودش ، جهان پیدایش می یابد ، وجود ندارد . این درواقع ، انکار ونفی دین خانواده سام و زال و رستم ، و همچنین ارجاسب ( ترکان ) بود . برپایه این انکار دین ارتائی بود که دقیقی زرتشتی ، چنین میسراید :
بشاه جهان گفت، پیغمبرم ترا سوی یزدان، همی رهبرم
یکی مجمرآتش، بیاورد باز بگفت : ازبهشت آوریدم فراز
جهاندارگوید : که بپذیردین نگه کن : بدین آسمان و زمین
که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تا که چون کرده ام

اینکه زرتشت ، تخم آفرینش آسمان و زمین را ازبهشت آورده است ، گواه برآفرینندگی اهورامزدا، و انکار آفریده شدن جهان از افشاندن ارتای خوشه است ، که سیمرغ یا هما ی چهرآزاد ( چیتر آکات ) باشد.« چیتر»، درچیترآکات،همان معنای خوشه تخمهارادارد .
پس « آزاد = آکات= آک + کات » ، میتواند چند معنای نزدیک به هم داشته باشد . « خوشه رسیده برفرازیا درسر» ، « سردرخت » ، « تخم یا خوشه برفراز» . اساسا آزادی درمعنای مثبتش ، چیزی جز« گسترش گوهرنهفته انسانی خود ، و رسیدن به اوج گسترش امکانات نهفته دربُن انسانی خود، نیست. ما بیشتر، آزادی را، در برطرف ساختن موانع این گشودن و گستردن گوهر انسانها دراجتماع ، درمی یابیم که درواقع ، بیان ِ منفی آزادی است . دردرون مردم ، یا انسان، تخم ارتا، کاشته و نشانده شده است، و باید به این اوج « آکات= آزاد» گسترش و گشایش ِ خود برسد .
این سراندیشه « خدائی که خوشه ِ تخمهای همه انسانهاست » ، درتضاد با همه ادیان نوری ، وبا آموزه زرتشت ، قرار میگیرد ، چون در همه این ادیان ، انسان، فـطـرت هـبـوطی دارد . هبوط ، تنها بیرون افکنده شدن از جـنـّت وازباغ عدن، برای سرکشی ازاطاعت خدا ی مقتدر نیست . « هبوط » ، ازآنجا آغازمیشود که انسان، همگوهری با خدا را از دست میدهد وازخدا، بریده شده ، و گوهری غیر ازخدا ، پیدا میکند .
هبوط ، ازلحظه ای آغازمیشود که خدا ، دیگر، خوشه تخمه های گوناگون انسانی نیست . هبوط ، ازآنی آغازمیشود که خدا ، « تخم یا اصل یا فطرت ِ بالاننده ، درهستی انسان »، نیست . انسان ، ازخدا ئی که بُنش بود ، بریده میشود، و خدا ، خالق او،ازچیزی میشود که بری وتهی و غیر ازخودِ اوست . تا خدا ، تخمی درانسانست ، انسان تخمیست ( چیترا ) که راست به سر ِ درخت کشیده میشود .
آک = درسغدی به معنای درخت است ، و کات، درکردی ، سرو کله وجمجمه است ، پس« آکات= آک + کات ، که تبدیل به واژه « آزاد » شده است، سردرخت، یا تخم وخوشه فرازدرخت است که بُن نو آفرینی تازه هست. آزادی ، بُن شدن ، یا « اصل نو آفرین شدن » است . این آزادی حقیقی نیست که من بتوانم فقط به عقیده ای و آموزه ای و مذهبی ، ایمان داشته باشم . انسان ، هنگامی آزادی دارد ، که بتواند « اصل نو آفرینی » باشد .
تجربه فرهنگ ایران از« آزادی» ، ازهمین « فرابالیدن تخم درون انسان ، و تبدیل شدن به خوشه جانان شدن، خوشه بُن های نو آفرینی درسردرخت هستی شدن است ، که نمادش « ماه یا هما » بوده است . و سردرخت ، بُن آفریننده جهان و زمان ازنو است .
به همین علت ، انسان به صورت « درخت، یا سروی که فرازش ماه پـُرهست » تصویر میشد ، و ازاین رو نیزبود که سرو، سرو آزاد ( آکات ) خوانده میشد .
سه منزل پایان ماه ، که نماد« قله و سر زمان » هستند ، سه کهت یا سه کات ، یا سیکاد یا چکاد ، یا « قله وسرّ درخت زمان » نامیده میشوند . سه خدا ( رام جید + مارسپنتا + بهرام ) ، باهم چنین بن یکتائی بودند . یک واژه روئیدن که « برز= barez» باشد ، همزمان ، به معنای « بلندی و اوج » هست . تصویر روئیدن ، بلافاصله « بلندی و قله و اوج » را درذهن فرامیخواند . پسوند « البرز » که « هره + برزه » باشد ، به معنای« هره= نائیست که بالیده وبه اوج بلندی= برز، رسیده » . دیده میشود که واژه « barezis » به معنای حصیرازنی است . علتش نیز اینست که برز، بردیاbadrdhya ، بردی ، وردی vardh=vaardhati ، واردی ، همه معنای « نی » دارندیا داشته اند . دراثر ضدیت ادیان نوری ( میترائیسم و زرتشتیگری ) با تصویر نی ، واژه « نی » که اینهمانی با « زن » و « زائیدن » و « آفرینش از راه زادن وپیدایش » دارد ، درهمه جا ، پوشیده یا کوبیده و نا دیدنی ساخته شده است .
ازهمین واژه است که فروهرfravahr=frohaar که درایرانی باستانfravarti فرورتی خوانده میشود، ساخته شده است .« فرا+ ورت » ، به پیش ، بالا گرفتن وبالیدن ( که ازهمین ریشه برخاسته ) ، « بیرون ودور رفتن ازتخم و ریشه وبُن » است . به فروهر، دراوستا «فره وشیfravashi» گفته میشود، که برآیند دیگر فروهر را مینماید.
سراسر معانی ِ« وه شی » و « وه ش » و « وه شتن » درکردی به خوبی باقی مانده است . « وه شی »، خوشه و « خوشی و شادی » است . « وه شان » که همان « فشان و افشان » باشد ، به معنای پاشیدن و به شدن حرکت دادن است . « وه شتن » ، رقصیدن است .« وه ش که ردش » ، دوباره زنده کردن و خوش گذشتن وشفا دادن است . همین واژه « وَشــت » است که تبدیل به « « وجـد ، وجـود ، وجـدان » درعربی شده است . چیزی هست (= موجود است) ، که میرقصد (= وجد میکند )، ودوباره زنده میشود . «هستی » ، اینهمانی گوهری با 1- جنبـش شـاد و بـا 2- نوشوی دارد. « شادی» و« نوشوی» و « هستی » ، سرشته به هم ، و جداناپذیر ازهمند .
اینست که فروهر یا فره وشی ، اصل افشاننده ( رادی و جوانمردی ) و اصل شادی ، واصل نوزائی ونوشوی درفطرت وضمیر انسان، واصل راستی شمرده میشد. بالیدن ، تحول یافتن راست ببالاهست. برای این راست بالیدن ببالا وبه اوج (= کات ) دراثر اصل بالاننده فروهر ، درخت ِ سـرو که نام دیگرش اردوج ( ارتا+وج = تخم ارتای خوشه ) آزاد خوانده میشد .
رد پای ِ ویژگی « فروهر، یا فره وشی» در گزیده های زاد اسپرم ( بخش 30 / پاره 35 ) باقی مانده است : « فـروهر بالانـنـده با تخم درجای (= زهدان ) رود، ودرهمان گام ،از تخمی به آمیزگی و از آمیزگی به پرخونی گردانیده شود و پس، چشم و دیگر اندامها نگارده شود، و پس ، دارای تیره پشت شود . ازپشت – ستون فقرات - پهلو ( دنده ) فرارویاند مانند رویش جوانه ها از درخت ... ». درواقع این فروهر، یا اصل فرا بالیدن در گوهرانسانست که انسان را « راست بالا= راست قد= سرفراز» بالا میکشد، وبه سردرخت می برد ، تا به خوشه « ارتا فرورد= سیمرغ » بیانجامد.
فروهر، امتداد یافتن تخم ارتا، فراسو و فرازآن است .فروهر،به معنای گشتن و تحول یافتن ونو وتازه شدن تخم ، دربالای آن تخم وفراسوی آن تخم است . فروهر، « اصل بالندگی، اصل فرابالیدن ، اصل برشدن ، اصل پیشرفت » درگوهر انسان هست ، که دورویه به هم بسته اش « آزادی » و « راسـتی » میباشند . جائی آزادی هست، که مردم بتوانند « راست » باشند ، و هنگامی مردمان میتوانند، راست باشند، که ترس و قهرنیست . وجائی که ترس وقهراست، همه دروغ ، « هسـتـنـد » ، ولو بام وشام وعظ صداقت کرده بشود .
پسوند « ورت » یا « وشی » ، دراصطلاح « فروهر= فره وشی » ، معنای « گشتن ، و تحول گوهری یافتن ، و نووتازه شدن » هم دارد . راست به بالا میکشد، وگوهرش به چیزی فراسوی خود ، تحول می یابد ، وهمیشه تازه ونووهمیشه سبز میشود .
با فروهر(= اصل بالندگی ) درفطرت انسانست که تصویر ِ « انسان معراجی= انسان سرفراز» بوجود میآید ، که برضد اندیشه « بریده شدن و برون افکنده شدن = هبوط ازالله و یهوه » میباشد. دراین تصویرانسان فروهری ، انسان ،ازگوهر خود ، به فراز می بالد ، وازکشش گوهری خود ، به گوهرخدائی اش ، هم کشیده و هم گردانیده میشود . مسئله انسان دراین فرهنگ ، توبه و اطاعت کردن از الله نیست ، که دوباره به بهشت بازگردد ، بلکه مسئله انسان ، تحول یافتن تخم خدا، درگوهراو، به خدا ست .
با زرتشت بود که مفهوم جائی ومکانی ، بنام « بهشت » بوجود آمد . مسئله انسان درفرهنگ ایران ، « تحول یافتن به خدا »هست ، که « بُن نو آفرینی » است ، نه بازگشت به « بهشتی » که دراثرسرکشی ازاطاعت، ازآن تبعید شده است . با عبارت بندی تصویر« انسان عروجی، یا انسان فروهری، یا انسان سـروی »، که ضد تصویر« انسان هبوطی » هست ، شاهنامه آغازمیشود :
چو زین بگذری ، مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر، کلید
« سرش راست بـرشد » چو « سـروبلند »
بگفتارخوب وخرد کاربند

با « خوشه همه تخمها شدن درسردرخت » است که انسان ، سرچشمه روشنی به همه جهان ( جام گیتی نما وجام گیتی بن ) میشود، و طبعا خردکاربندش که درفرازسروبلند است ، کلید گشودن همه بند ها میگردد . این خرد انسانست که کلید گشودن ِ همه بندها میشود ، نه قرآن ، یا کتاب مقدسی دیگر ، یا آموزشی دیگر.
اینکه درشاهنامه تصویر انسان ، سرویست که سرش ، ماهِ گرد است، همین تحول یافتن انسان در بلندی یافتن، به خوشه شدن است. رد پای اینکه « سر درخت » با چه خدائی اینهمانی دارد، درگزیده های زاد اسپرم ( بخش 35 / پاره 44 ) باقی مانده است . سر درخت ، جایگاه « ارشش ونگ arshish vang ماده چهر» یا « اشـی بــه ashi+ vanhu که گوهرش مادینگی » است میباشد که همان سیمرغ، یا همای چهرآزد، یا همای چترآکات باشد .
« ارشِش َونگ ماده چهر درسر درخت ، و دیو خشم در بن درخت ، ایستد و ارشش ونگ ، هرپرهیزکاری را شاخه ای، و آن دیو خشم ، هرگناهکاری را ریشه ای به دست دهند » . الهیات زرتشتی برضد اینهمانی، یا جفت بودن « سرو بن درتخم، باهم که شکلی ازهمزاد است » بوده است . « بـُن تاریک »که اهریمنی است و « سر روشن» که اهورامزدائیست، برای آنها متضادند . درحالیکه درفرهنگ زال زری ، « جفت بودن سر و بُن ، درتخم یا درگوهرانسان » ، جهان بینی دیگری ، که فوق العاده ژرف و گسترده است، به وجود میآورده است ، که گوهر« آزادی » را درفرهنگ ایران بنا نهاده است . این معنا را مولوی ، درشعری ، به عبارت آورده است :
دلا منگر به هرشاخی ، که درتـنگی فرو مانی
به « اول بنگر و آخر» ، که « جمع آیند ، غایت ها »
درجمع وجفت شدن « سرو بن ، درهرتخمی یا درهرانسانی » ، که همان « ماه پُـر درسردرخت، با ریشه درخت » میباشد ، سراندیشه « وجود ِجهان گشوده ، در تنگنای فرد » ریشه دارد. انسان، دربُنـش ، اصل آفریننده کل ( ازسرتا بُن ) را دارد. وسعت وگشودگی جهان، درتنگنای تخم خود هر انسانی هست . این همان اندیشه « وجود کل جهان ، در ضمیرفردانسان» است :
تو کئی دراین ضمیرم ، که فـزونتر ازجهانی ( مولوی )
همین تصویر است که « فلسفه آزادی و آزادگی» ، درآن ریشه دارد. این اندیشه ، همیشه در فرهنگ ایران ، زنده میماند، و در صائب تبریزی، دراصطلاح ِ« وسعـت مشرب » که رویاروی « ماندن در تنگنای مذاهب » باشد ، چهره خود را مینماید :
آن را که نیست « وسعت مشرب » ، درین سرا
در زندگی ، به تـنگی قبر است مبتلا
تلاش برای رسیدن به « گشایش وگشودگی » ، که اصل ِ تجربه آزادی باشد ، درهمان تصویر گوهر« بهمنی انسان ، که اصل آبستنی ، اصل تخم درون تخمدان» باشد، موجود است . انسان، موجودی « همیشه آبستن » است . زائیدن ، کاریکباره او نیست، بلکه او ، در زادن مداوم ، « هستی می یابد » . هرعملی و اندیشه و گفتاری تازه ، یک زایش نوین ، اززهدان وجود خود است . انسان ، درهرحالتی ، درهرفکری ، درهرعملی ، درمشیمه و پرده ایست ، که بزودی دران ، ناگنجا میشود. انسان ، موجودیست نا گنجیدنی . اینکه تخم ارتا ، فروافشانده شده و درزمین هستی انسان، افکنده شده ، انسان را تبدیل به « گنج » کرده است . ویژگی گنج ، نا گنجا بودن درجائیست که نهاده وغرس شده است . این ویژگی « ناگنجا بودن همیشگی، درخود» ، همان اصل آبستن بودن گوهری انسانست .
اینست که برای انسان، هر فکری و آموزه ای و مذهبی و عقیده ای و اندیشه ای ، بزودی ، تنگی میآفریند . آنکه برایش یک فکرومذهب و فلسفه و آموزه و اندیشه ، هیچگاه تنگ نمیشود ، خشک ونارویا وسوخته شده است . اینست که فطرت انسان ، ازهرتنگنا ئی میگریزد ، ودرشکافتن آن ، گشودگی میطلبد . زهدان دیروز، زندان فردایش میشود . این ، فطرت بهمنی وارتائی انسانست . این عشق خوشه شدن ، یا ارتا شدن است که انسان درگذر ازاین تنگناها ، هرروز، گشایشی تازه میطلبد :
به حمد الله به عشق او بجـسـتـیـم
ازاین تنگی ، که محراب ( اسلام ) و چلیپا ( مسیحیت) است
آزادی ، رسیدن به سردرخت ، به تخمی هست که پایان ولی آغاز است ( نو آفرین است ) . دراین سردرخت ، که درتخم ، « سرو بُن » باهم جمع میشوند ، اوج گشادی، یا اوج آزادی پیدایش می یابد . این سرشت گیاهی که همیشه روئیدن ازتخم ، وهمیشه ازپوسته بیرون آمدن باشد ، در مفهوم « خـود » در عرفان ، بازتابیده شده است ، که غالبا غلط فهمیده میشود . زندگی، همیشه این جنبش ازدرون پوست ِ خود، به بیرون پوست خود ، و شکافتن پوستی که « خود » شده است ، ازهمست . این روند ِ از« خودی که ، پوست خشکیده وسفت شده » ، بیرون رفتن ، گشایش و آزادیست ، که درآغاز، به شکل « بی خودی » درک میشود. انسان با رهاکردن یک خود است ، که دنبال « خودی دیگرشدن » میگردد. جنبش از « با خود بودن » به « بی خود شدن » ، بیان تحول یافتن خود ، درامواج پرنشیب وفراز زندگی است.
هرکه چون ماهی نباشد، جوید او پایان آب
هرکه او ماهی بود، کی فکرتِ پایان کند

رسیدن به گشایش وآزادی ، همیشه بیرون آمدن ازسوراخ تنگ فکرو مذهب و حزب وسودجوئی خودوقوم خود وطبقه خود است که خود با آن ، یکی شده است ، وبا این گشایش ، احساس ناگهانی گمشدگی دروسعت وپهناوری و بیسوئی انسان را قبضه میکند ، وباز، به فکر گریختن به سوراخ وقفس و خانه تنگ تازه ایست ، که درآنجا باز، با قفس و پوست خود ، یکی شود .
ما درخود ، هنوز، « بن » را نیافته ایم که اوج وسعت است . تجربه وسعت نظر، یا تجربه گشودگی وجودی، چهره ای ازتجربه آزادی درفرهنگ ایرانست ، که با تصویر « تخم ، ودرخت هستی»، پیدایش یافته است.
درفرهنگ ایران، پدیده « روئـیـدن » ، که « وخشیدن waxshidan» هم نامیده میشد، معانی« نموکردن و افزایش یافتن وتزاید ورشدکردن » و « پیشرفت » و« برشدن وبالیدن » ، و« بلندی گرفتن » ، و« زبانه کشیدن وشعله ورشدن blazing» « آتش گرفتنburn » ، « برافروختن kindle» ، و« گفتن » را نیز داشت . « وخشیگ » ، معنای « روحانی » را داشت، و پیامبر« وخش+ور=waxshwar» شمرده میشد.
وحی والهام( کلام ایزدی)، روند روئیدن ازبـُن به سر درخت ( آسمان ، ماه ) بود . وخشwaxsh ، که روئیدن باشد ، معانی دم ونفس، جان و درخشش را داشت . هنگامی کسی دم ازروئیدن میزد ، یک معنای ناب گیاهی ونباتی امروزه ما را در ذهن فرا نمیخواند، بلکه همه این معانی را تداعی میکرد . بالا کشیده شدن گیاه از« بُن » درخاک تیره ، به سردرخت ، یا به خوشه کل هستی ، و همخوشه شدن درآن خوشه بود که مجموعه همه تخمه های گوناگون ( گوناگونیها و کثرت و وسعت ) بود . بُن وسر، هرچند دورازهمند ، ولی همیشه بهم پیوسته اند . هم در درون تخم ، وهم درجنبش ازبُن به سر درخت . نه تنها میان « رویش بُن جهان » تا « پیدایش کل جهان » ، وسعت و گشایش بود ، بلکه درست همین وسعت و گشایش میان آغازو پایان ، درون تخم ( مر+ تخم = مردم ) انسان هم بود . به عبارت دیگر، دربُن انسان ، کل جهان یا جانان هست ( جان = جانان ) .
این بود که تخم ، با آنکه درپوسته یا در مشیمه تنگ است ، وسعت ، یا پهنه ِ از آغازتا پایان را، در ضمیرخود دارد. این اندیشه سپس در تصویر« قطره محال اندیش، قطره ای که میخواهد دریا بشود، جزئی که بیش ازکل هست، ناگنجابودن درهرجائی واندیشه ای ودرخود » ، یک تصویر شاعرانه انگاشته شده است. دربن هرانسانی، چنین وسعتی و گشادگی ازفرد به کل ، ازانسان به خدا ، ازآغاززمان تا پایان زمان ، از« یک تجربه ، تا تعمیم یابی آن به کل » هست .
فقط درتخم ، پیوستگی بُن به سر، همراه با سرعت برق انجام می پذیرد . این اندیشه درجام جم، و درچشم ماهی کـر،که جنبش یک موج را ازدریاهای دور دست، فوری می بیند ، و همچنین کرکس، که با یک دیده، دور را بلافاصله می بیند، بازتابیده شده است.
« دین » ، چنین بینشی خوانده میشود . این پیوستگی بُن با سر، حرکت یکبارگی در درازای عمر نیست ، بلکه حرکت نوسانی درسراسر زندگی است ، که « ارکه، یا بازپیچ » خوانده میشد . انسان میان بُن و سرگوهرش ( میان خود و سیمرغ ، یا خدا )، بطورمداوم ، تاب میخورد ، و زندگیش ، تموجی میان بُن و سر ، جان وجانان ، فردیت و کلیت ، خود وجهان ، تنگنا و گشادگی بود . این حرکت برقگونه میان سرو بُن که در درخت ، درشیره درخت یا درانسان ، درحرکت خون، صورت میگیرد، که ازفراز به فرود ، و فرود را به فرازمی پیوندد ، بیان « وسعت وگشادگی » است .

انسان، درگوهرش ، آزاد است چون
بُـن ، یا طبیعتِ انسان
« اصل ِازخـود گـُشا » است

بُن یا ضمیرهرانسانی ، بهمن است که درهـُمـا، نخستین پیدایش خود را می یابد . فرهنگ زال زری ، براین بنا شده است که ، بُن یا طبیعت یا فطرت انسان را هیچ قدرتی ، حق ندارد، با زورو قهرو تهاجم و تهدید و یا با زدارکامگی ، بگیردو تصرف کند . این اندیشه متعالی، هم در گرشاسپ نامه وهم در شاهنامه باقی مانده است. درگرشاسپ نامه، درتصویر « حصاری که دخمه سیامک » شمرده میشود، و درشاهنامه ، در داستان « دژ بهمن » که درگشودن آن بدون قهر ، کیخسرو به شاهی ایران برگزیده میشود، این اندیشه بخوبی بازتابیده شده است . دخمه سیامک که همان دژبهمن است ، پیکریابی ضمیر هرانسانی است که ملاح ( ناوخدا) به گرشاسپ( نیای رستم ) میگوید که: هیچکسی با جامه رزم ، دراین حصار ، راه نمی یابد :
سپه گردش اندر، به گشتن شتافت
بجستند چندی، درش کس نیافت
چنین گفت ملاح پیش مهان که ناید دراین را پدید ازنهان
مگرجامه یکسرپرستنده وار بپوشید و نالید برکردگار
گوان جامه رزم بنداختند نیایش کنان، دست بفراختند
هم آنگه شد ازباره مردی پدید کزوخوبتر، آدمی کس ندید
....
کیخسرو، برای گشودن دژبهمن بدون کاربرد زور ، حقانیت به حکومت ایران می یابد. این اندیشه ، گواه برفرهنگ سیاسی ایرانست که حقانیت هرحکومتی درایران ، بر اندیشه « خرد وضمیر بهمنی انسانها » قرار دارد . حکومت درایران، استوار برمذهب و ایدئولوژِی نیست ، بلکه استوار برخرد گوهری مردمانست .
اگرکسی بخواهد با زوروقهروپرخاش و تهدید و ارهاب ، این « ارکِ بهمن » را فتح و تصرف کند ، آنگاه ، دژی بی ِ در میشود . وهنگامی، منشش ازاندیشه کاربرد زور، بری و تهی شد، همه دیوارها ، ناگهان به خودی خود ، تبدیل به در، وبه گشودگی میشوند . به سخنی دیگر، بُن یا فطرت وضمیر انسان ، که ارک ، یا بهمن باشد، فقط « ازخود ، گشوده » میشود ، و « خود گشا » هست .« خود را گشودن » ، بنیاد آزادی، درمعنای مثبتش هست. این اندیشه ، ژرفای اندیشه آزادی را ، درگوهر، یا بُن خود انسان میداند . بُن یا فطرت انسان را ، فقط با تلنگر(= ناتریک درتبری ) میتوان گشود . یـزش و یـشت و نیایشی که دیوارها را برای گرشاسپ، تبدیل به درها میکند ، آهنگ وسرودی هستند که بانگ نای هستند . « یشتی» درسانسکریت ، معنای نیشکر دارد . و نایت nayet که نی نواختن باشد ، درهزوارش به معنای « یززونت » yazronet است ( Junker) . « یز، یاز» ، همان « نی » است . چنانچه درشوشتری به نی، « جاز» گفته میشود .
این نشان میدهد که « یزدان» و « ایزد » و « یزد » ، دراصل ، معنای « نی نوازم یا « نی سرا » داشته است . ایزد ، یا یزدان، با آهنگ موسیقی، گوهر« زندگی شاد » را میآفرید . خویشکاری ایزد ، ساختن جشن از زندگی وجهان میباشد ، نه حکم کردن ، ونه امر ونهی کردن ، و نه ترساندن ونه عذاب دادن .
چون خدای ایران ، « نـای بـه » است، که جهان را با نواختن نی، یا با سرود نی ، میآفریند . نام این خدا ، جـشن سـاز( برهان قاطع ) بوده است. جشن که « یسنا = یز+ نا » باشد، به معنای « نواختن نی » است . وزش باد نیک ( دم ، نسیم ، صبا) و آهنگ موسیقی، که آمیخته باهم ، ازنای بیرون میآمدند ، اصل آفریننده جهان شمرده میشدند . درباد و یا دم ، آهنگ و موسیقی بود . سیمرغ ، مانند یهوه و الله ، فقط « فوت = نفخ » نمیکرد، بلکه « دمش، آهنگ وترانه و موسیقی هم بود . دم که بـاد باشد نیز، دارای دو معنای « جان وعشق » بود .
این بود که آفریدن ، جشن برپاکردن ، و رقصیدن و شادی آفریدن بود . همان واژه « روخ » که نی باشد، بهترین گواه براین نکته است که درعربی وعبری، تبدیل به « روح » شده است ، ودرفارسی ، روح ، نام پرده ای ازموسیقی میباشد . زندگی، دمیدن آهنگ وترانه درنای وعشق ، وپیکریابی آن بود . این اصطلاح ، معنائی دیگر به زندگی و جهان و اجتماع و نیایش و نیایشگاه میداد، که « فوت بی موسیقی » یهوه و الله . این بود که آفریدن با وزش باد و موسیقی، تلنگر برای آبستن کردن ، یا برای گشودن طبیعت وبُن انسان وجانها شمرده میشد . درواقع ، همه ضمیرها و بن ها ، با تلنگریا ناتریک ( نات = نی ) خود را بازمیکردند و میگشودند . نمازو نیایش و نیایشگاه ، معنای « جشنگاه » داشت ، نه معنای « معبد و اظهارعبودیت » .
به همین روش ، حکومتی از دیدگاه فرهنگ مردم ، میتوانست حقانیت داشته باشد ، که فقط بر« خودگشائی مردمان » استوار باشد ، واین بُنمایه سراندیشه آزادی است . این سراندیشه ، علت تضاد همیشگی همه حکومتها درایران ، با فرهنگ مردمان شد. حکومت، « اصل همیشگی غصب آزادی ازمردم » ، شناخته شد. ازآنجا که سیمرغ ( بالهای مرغ ، نماد پیکریابی باد میباشند ) اینهمانی با « وای به » دارد، که « نای به » هم خوانده میشود ، روند تلنگری آفرینندگی را در فرهنگ ایران نشان میدهد . هیچ قدرتی، حق ندارد ،« بن وضمیرو فطرت انسان » را بسازد یا خلق کند یا تصرف کند و به مالکیت خود درآورد .
فطرت وبن انسان ، مالکیت ناپذیرو طبعا آزاد است . خـدا، دراین فرهنگ ، «بـهـار» است ( نه آنکه مانند و شبیه بهار باشد ).« بهار » که دراصل « ون + گره venghre= ون + هره vanhra» میباشد ، به معنای « نای به » یا وای به است .vanh به معنای به= وه=vah است، وغرهghre یا هره hra، همان نی است .
خدا ، صبا و نسیم یا « وای به » یا « باد نیکو= صبا، نسیم » هست، که رستاخیزبهاری را، به معنای جشن نوزائی جهان هستی با وزش خود ، با تلنگر پدید میآورد .« رستاخیز» ، درفرهنگ زال زری، ربطی به وحشت و دلهره و هراس ازروزحساب درقیامت اسلامی یا در الهیات زرتشتی ندارد. رستاخیز، جشن بهاری زندگی بطورکلی است :
درختان بین که چون مستان ، همه گیجند وسرمستان
صبا ، برخواند افسونی ، که گلشن بیقرار آمد
بفرمودند گلها را که بنمائید دل هارا
نشاید دل نهان کردن ، چو جلوه ، یار غار آمد
هزاران سیمبر بینی ، گشائیده ، بر و سینه
چوآن عنبر فشان ، قصه ، نسیم آن سحر گوید
این تصویر، بنیاد این آئین وسراندیشه شد که انسان، با موسیقی و با آواز ورقص ، میتواند با خدا ، یا با همه انسانها، یا با ماه وخورشید و...با کل جهان هستی ، پیوند تنگاتنگ بیابد و بیامیزد . موسیقی و آوازو رقص، اصل اجتماعساز گردید . «ایمان به یک مذهب و یک آموزه و یک ایدئولوژی » درفرهنگ زال زری ، اجتماع شاد را نمی سازد، بلکه گوش دادن به آهنگ و خواندن آواز باهم و رقصین باهم . طبعا « ادیان ایمانخواه» ، یا برضد موسیقی و آوازو رقص برمیخیزند ، یا آن را آلتِ خود ساخته ، وفرع خود میسازند، و اولویت را دراجتماعسازی، ازآنها میگیرند .
« روان » درانسان ، اینهمانی با « رام » داشت، که خدای موسیقی و شعرو رقص است . روان درهرانسانی ، گوهر رام را دارد . « زبان موسیقی » را روان هرانسانی چه ترک وچه هندی وچه ایرانی وچه عرب و چه ژاپونی درمی یابد ، و ازآن کام می برد، و با خدا میآمیزد . حقیقت خدائی ، درموسیقی و آوازاست ، نه درکلمه ومفهوم خشک وخالی . این سر اندیشه متعالی وژرف فرهنگ ایرانست، که در سراسر غزلیات مولوی ، ازنو زنده و گویا میشوند :
به درون تست ، مطرب ، چه دهی کمر به مطرب
نه کمست تن ، ز نائی ، نه کمست جان ، زنائی

دردرون تو خدا که رام باشد مطربست، و تن ترا که نای میباشد، همیشه مینوازد . او درتو با نواختن نای وجودت ، همه حرکات و اندیشه ها و گفته ها یت را پدید میآورد .
عاشقان نالان چو نای و عشق، همچون نای زن
تا چها درمیدمد این عشق ، در سرنای تن ( سورنا= نای جشن)
هست این سرنا ، پدید، و هست سرنائی ، نهان
از می لبهاش باری، مست شد سرنای من
گاه سرنا مینوازد، گاه سرنا می گزد
آه از این سرنائی شیرین نوای نی شکن
نیایشگاه ، برای آن نبود که رهبران دینی ، احکام واوامر را به مردم تلقین وعظ کنند، یا مردمان را برای جهاد، یا به امر به معروف ونهی ازمنکر، برانگیزانند وبشورانند . بلکه برای آن بود که مردمان از حقیقت بهمنی درون خود، شکوفا شوند . وعظ وارشاد، یک آموزه را به بُن بهمنی ، تحمیل میکند و ازانسان ، تخمه ای سوخته میسازد که با وزش هیچ باد بهاری ، نمیتواند بشکوفد .
تصویر ِ« خـوشـه »
« سرو آزاد» و« هـُمای ِشهـرآزاد
»

فروهردربُن هرانسانی که اصل بالندگیست، انسان را راست به بالا میرویاند . با فروهرکه اصل برشدن است، انسان به آسمان ، به خدا ، « برمیشود » . این سراندیشه ، دوتصویر برجسته درفرهنگ ایران یافت . یکی درتصویر ِ« سرو آزاد » است، که راست وبدون هیچگونه کژی، بلند ی می یابد، وخوشه، بر سر این سرو، « ماه پـُر» است . وتصویر دیگرفروهر یا اصل بالنده ، « پرواز مرغ ، یا مرغ پرگشوده » یا « گردونه آسمانی » بوده است، که بیان معراج بینش ، و« سرچشمه روشنائی شدن » میباشد .« معراج » که دراصل از ریشه « ارج » برخاسته ، نام « مرغ قو» هست ، که با « روح انسان » و« روح اعظم » درسانسکریت ، اینهمانی داده میشده است، و آنرا مرغی میشمرده اند که میتوانسته است هوما یا شیر را، ازآب جدا کند، یا به عبارت دیگر، به معرفت حقیقتی بدون قهرو زور بـرسد .
آزادی ، تحول یابی مستقیم انسان به خدا ، یا معراج گوهری انسان به خدا ، وهمخوشه شدن همه انسانها بوده است .
« خـوشه » یا « خـوش» ، سه معنای گوناگون دارد ، که از دید ما ، سه معنای جدا وبیگانه ازهمند ، ولی درآغاز، این معانی ، سه پهلویا سه گوشه به هم چسبیده، و با هم آمیخته یک پدیده بوده اند . « خوشه » ، به معنای همه تخمه ها و نطفه هااست . خوش ، به معنای همه زهدانها یا همه تخمدانهاست .« خوش» یا «قوش» ، به معنای همه مرغهاست . تصویر انتزاعی آنان از« سرچشمه آفریننده جهان » این بوده است که خدا ، تخمدان یا زهدانیست که مجموعه همه زهدانهاست، و دراین زهدان کلی، همه نطفه ها و تخمه ها موجودند ( تصویر آتشدان یا مجمر، و انبوه زغالهای افروخته درآن ) .
آنها اصل آفرینندگی را « نطفه درزهدان = تهمتن یا بهمن = اندیمن = هخه من » میدانستند . وقتی این دو باهم یوغند، ارابه زندگی بلافاصله راه میافتد، و مرغ زندگی دوبالش را میگشاید و میگسترد، و پرواز میکند ، و زندگی ازنو پیدایش می یابد . این بود که خوشه ، نام مرغ هم بود . ازاین رو نام خدای ایران « هـُمـای چـهـرآزاد » است . « چهرآزاد » ، به معنای « خوشه برسردرخت » است که پیکریابی ، سرچشمه روشنائی و بینش میباشد . واژه « آگـاه» ، که دراوستا « آکاسaakaas » میباشد ، همین واژه « آکات » است . در مرزبان نامه ، داستانی ازشاهزاده ای میآید که کورساخته میشود، و با برگ درختی که زیرش پریان جمع میشوند، ازسر« چشم و بینائی تازه » می یابد . این رابطه برگ در فراز درخت ، با بینائی و روشنائی در گرشاسپ نامه هم باقی مانده است. درگرشاسپ نامه داستانی ازسروی آورده میشود که بیخش کیمیا و برگش ، تو تیای چشم است . گرشاسب( نیای رستم )
دگر دید شهری چو خرّم بهار درو نغز بتخانه ای زرنگار
میانش درختی چوسروسهی که ازبار هرگز نگشتی تهی
هم ازبیخ او خاستی کیمیا بُدی برگ او چشم را توتیا

بیخش، اصل نامیرائی است ، چون همیشه تحول به نو میدهد و برگش، چشم را خورشید گونه (= آگاه = آکاس= آکات) میسازد . درفرهنگ ایران، اندیشه نامیرائی و بینش مانند تورات و قرآن ، در دودرخت جدا ازهم ، نمودارنمیشوند، بلکه« نامیرائی» و« بینش» ، سروبن یک درختند .
چیتر، تخم است . نام ارتا ، « ارتای هجیر» بوده است .« هجیر» که « هو+ چیتره » باشد ، به معنای « دارای تخمه های آفریننده وزاینده = خوشه » است . هو، معنای زائیدن وایجادکردن، داشته است ( یوستی ) . پس « ارتای هجیر= ارتای خوشه= ارتا خوشت » ، همان « همای چهرآزاد » است . اهل فارس اورا «ارتا خوشت و سغدیها اورا « ارتا + وه+ خوشت » « ارتای خوشهِ به » مینایدند .
« خـوشـه » ، مجموعه اصل آفرینندگی همه انسانها وجانها ( نطفه درون تخمدان، یا مینوی مینو) ، و اصل نوشوی همه انسانها و جانها (= مرغ ) شمرده میشده است . درتصویرخوشه ، همه این اصل های آفریننده و این اصل های نوشونده، به هم می پیوستند . پیوند خدا با انسانها وگیتی وهمگوهریشان ، از چنین تصویر انتزاعی « خوشه » ، درک وفهمیده میشد . انسانها ، اصل های آفریننده و نوشونده هستند، که ازخوشه خدا در زمین افشانده وکاشته میشوند ، تا راست ببالا ببالند ، و ازنو، سردرخت ( آکات = آزاد) یا خدا یا خوشه بشوند . آزادشدن ، این تعالی یافتن واین تحول یافتن ِتخم ارتا ( همای چهارپر مولوی ، یا چهارنیروی ضمیر دربندهش ) دربُن انسان ، به خوشه( جانان ) بود . البته درک این تصویر در همه برآیندهایش، بسیارپرشاخ وبرگست.
این تعالی وتحول بُن یا تخم ارتا در ضمیر انسان، به خدا ، ویا به کل همه اصلها ( نیستان ، بن کل جهان جان، جانان) ، رویدادی همیشگی بود، که همیشه نو میشد . درحالیکه در متون عرفانی، چنین به غلط انگاشته وفهمیده میشود، که این تحول وتعالی ، فقط درهنگام مرگ ، روی میدهد .
پیوند یافتن به بُن آفریننده ، یا پرواز به سیمرغ و « یک خوشه شدن با بُن آفریننده جهان » ، درروند هر بینشی وهراندیشیدنی ، یا در روند هرگونه شادی ، یا شنیدن هرآهنگ موسیقی و سرودی (= حال کردن ) ، ویا در رقصیدن ( وشتن )، ویا درجوانمردی ورادی ، و درسپنج دادن(= جشن ساختن و گشوده بودن برای هرچیزنو وبیگانه ای یا هرآواره ای ویا دیگراندیشی )، واقعیت می یابد ، و فقط منحصر به هنگام مرگ نیست . این جشن عروسی گرفتن با خدا ( ارتای خوشه ، خوشه شدن = به کل پیوستن = برای همه اندیشیدن ، ازهمه پرستاری کردن ) ، شامل سراسر کردارها و گفتارها و اندیشه های انسان بود . هرعملی وکاری ، عروسی کردن با خدا ، همخوشه شدن با سیمرغ است .
آزاد شدن ، یا به سر درخت تعالی رسیدن، و ازسر، « بُن آفرینندگی ، بن نوشوی » شدن ، یک جنبش گوهری و همیشگی و زهشی ( immanent )انسان شمرده میشد .
هرگز ماهی، سباحت آموخت ؟ آزادی جست ، سرو آزاد ؟

چرا سرو، پیکریابی آزادی است؟
چرا انسان ، سرو آزادیست
که فرازش، ماه (= اصل روشنی= آگاهی) است ؟


« سرو » ، پیکریابی راستی(= ارتا = رته ) و آزادی( آکات) شمرده میشد. سرو، نامهای گوناگون درفرهنگ ایران دارد، ومعانی آنها ، مفهوم دقیق سرورا، برای ما ، آشکارو برجسته میسازند . یکی ازنامهایش، « اردوج » است ، که « ارد+وج = ارتا +وج » باشد . ارتاوج ، به معنای « تخم با تخمدان ِ ارتا » هست .« وج» ، همان ویچ است، که معربش، بیضه است( پسوند ایران ویچ ) . نام دیگرسرو ، « پیرو» هست . پیرو، هنوز درکردی، معنای اصلیش را که « خوشه پروین » باشد ، نگاه داشته است . خوشه پروین ، دارای شش ستاره پیداست، که اینهمانی با « ارتا= سه جفت » داشت ، و یک ستاره ناپیدا ونادیدنی ، که اینهمانی با بهمن داشت .
« هفت= 7 » ، دراصل ، عدد تخمها ی خوشه ای شمرده میشد که جهان ازآن میروئید و گسترده میشد .
نام دیگرسرو، « سیور» است . دردشستانی وکردی، سیوره= سی بره ، به معنای حندقوقا است که دراصل« هند کوکا » باشد . کوکا، در هزوارش نام ماه است . هند، هم تخم است وهم تخمدان، که باهمدیگر، نماد اصل آفریننده بودند . همین سه نام گوناگون سرو، که هنوز باقی مانده اند ، گواه براینند که « سرو » ، « تخم و تخمدان ارتا » شمرده میشد . سرو، تخم ارتا ی خوشه هست، که در زمین فرامی بالد، تا به ماه پـُر، تا به خوشه پروین که شکم هلال ماه را پرکرده است ، برسد . ازخود افشانی ارتای خوشه ( اقتران هلال ماه با خوشه پروین ) جهان و انسان پیدایش می یافت .
زرتشت برضد این اندیشه ، برخاست که بنیاد همگوهری خدا و انسان و گیتی است . برای رد کردن و پشت پا زدن به این اندیشه ، تصویر تازه ای ، ساخته و شهرت داده شد که زرتشت ، مجمرآتش (= تخمهای ارتا وخوشه پروین ) و سرو آزاد را ازبهشت یا مینو ، از نزد اهورامزدا آورده است . این اهورامزدای زرتشت ا ست که جهان( مجمرانباشته اززغالها) ، و انسان (= سرو آزاد ) را آفریده است . این اهورامزداست که « ارتا » را آفریده است، وارتا ، دیگر، « ارتا خوشت= ارتای خوشه » نیست ، بلکه ازاین پس، ارتا واهیشت ، یا اردیبهشت میباشد . این تصویرتازه ، درتضاد کامل با « دین زال و رستم » و همچنین با« دین ارجاسب» بود که همانند یکدیگر بودند .
دراینکه انسان، اینهمانی با درختی داده میشد، که برگ وبارش خردیست که زندگی را نامیرا میسازد، درهمان گفته دقیقی درباره زرتشـت ، بازتابیده شده است :
چو یکچند گاهی برآمد برین درختی پدیدآمد اندر زمین
ازایوان گشتاسپ تا پیش کاخ درختی گشن بیخ بسیارشاخ
همه برگ اوپندو بارش خرد کسی کزچنوبرخورد کی مرد
خجسته پی و ، نام اوزردهشت که اهرمن بدکنش را بکشت

با ادعای اینکه زرتشت « مجمرآتش » و « سرو آزاد » را ازبهشت آورده است ، برضدیت « ارتای خوشه = سیمرغ » که آئین مردمان بود، برخاست :
یکی سرو فرمود کـِشتن بدست
به دین آوری، راه پیشین ببست
درنسبت دادن « مجمرآتش» و « سرو آزاد » به مینو( که درمتون زرتشتی، به معنای بهشت بکار برده میشود و کمتر به معنی اصلیش که تخم باشد ) ، درآغازپیوند گوهری خدا را، با انسان وگیتی ، ازهم برید . چون« تخمهای آتشدان» یا « سرو که تخم ارتا » هست ، دیگرمستقیما ازخوشه وجود خود ارتا فرو پاشیده نمیشوند ، بلکه درمکانی بنام بهشت است که ازآن اهورامزداست .
کیخسرو درپایان زندگیش ، تجربه نوینی از« مرگ » و « ترس ازمرگ » میکند، که بیان پیدایش دگرگونی انقلابی در تجربه دینی در ایرانست . برپایه این تجربه دینی ازمرگ، و ترس ازمرگ که سابقه نداشت، زرتشت، اندیشه بهشت و دوزخ خود را بنیاد می نهد . گشتاسپ که فرزند لهراسبی میباشد که همفکرکیخسرو دراین تجربه دینی کیخسرو بوده است، آمادگی روانی شدیدی برای پذیرش این اندیشه داشته است . اینست که ارجاسب ، پیروی گشتاسپ را از زرتشت، پیآیند همین ترس ازدوزخ و نوید زندگی به بهشت میداند که زرتشت ، وعظ میکرده است: ارجاسب
پس آنگه همه موبدان را بخواند شنیده ، همه پیش ایشان براند
که گشتاسپ ، گشتست زآئین و دین
گشتاسپ با ارجاسب و رستم و زال ، هم آئین بوده اند
بشد دانش و فرّه پاک ازاین
یکی پیر، پیش آمدش سرسری
به ایران ، به دعوی پیغمبری
همی گوید ازآسمان آمدم زنزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت مرین زند و استا همه او نوشت
به دوزخ درون دیدم اهریمنا نیارستمش گشت پیرامنا

یا درجای دیگر، به گشتاسپ پیام میدهد که :
بیامد یکی پیر مهترفریب ترا دل پرازبیم کرد و نهیب
سخن گفت از دوزخ وازبهشت
بدلت اندرون، هیچ شادی نهشت
تواورا پذیرفتی و دینش را بیاراستی راه و آئین را
تبه کردی آن « پـهـلوی کـیــش » را
چرا ننگریدی پس و پیش را
این باور ازوجود بهشت و دوزخ ، وترس وبیم از دوزخ ، درفرهنگ سیمرغی ( ارتای خوشه ) موجود نیست، چون همه جانها و فروهرها بدون تبعیض ، به ارتا می پیوندند، و با او همخوشه میشوند . این دین را ارجاسب، « کیش پهلوی » میخواند ، که نام پارتها یا اشکانیهاست، و اصطلاح « پهلوانی» ازآن برآمده است . ازخود همان تصویر انسان در« سرو آزاد » میتوان بخوبی دریافت که ، درفرهنگ سیمرغی ، هیچگونه بیمی از برخورد با پدیده مرگ ، وجود نداشته است ، چون « سرو » ، به خودی خودش، به معنای « تخم ارتا » یا « خوشه پروین = بهمن + ارتا » هست، که بُن همیشه ازنو آفریننده جهان وانسان هستند ، و درهمین راستا هست که اعراب آن را « شجرة الحیه » مینامیدند . « حی » در عربی ، دراصل معنای « فرج زن » را داشته است ( منتهی الارب) ، وشجرة الحیه ، درست به همان معانی اردوج وسیوره که نامهای سروند و دربالا آورده شد، بازمیگردد . برانگیختن بیم ازمرگ ، و تبدیل آن به بیم ازدوزخ ، برضد ویژگی گوهری « بهمن و خرد بهمنی » است ، که بُن آفریننده جهان و اصل دین وبینش زندگی است . خرد بهمنی ، زندگی را دراجتماع و درشهرو کشور، بی بیم ، یعنی آزاد ازبیم میسازد . « ایمن بودن روان وخرد وجان ازگزند و آزار وبیم » ، یکی از برآیندهای بزرگ آزادی است .

Monday 14 May 2007

لنبک آبکش

لنبک ِ آبکش ، در شاهنامه ، همان سيمرغ است
خدای ایران، جهان و انسان را با شیوه «جوانمردی» میآفریند، نه با «امر». خدای ایران: اصل ِ جوانمردی یا خودافشانی. نخستین جوانمرد در فرهنگ ایران: لنبک آبکش = سیامک = سیمرغ ...:
يکشنبه ۲۶ آذر ۱٣٨۵ - ۱۷ دسامبر ۲۰۰۶
خدای ایران، جهان و انسان را با شیوه «جوانمردی» میآفریند، نه با «امر» خدای ایران: اصل ِ جوانمردی یا خودافشانی نخستین جوانمرد در فرهنگ ایران: لنبک آبکش = سیامک = سیمرغ بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم ح افظ شیرازی ، برای نو آفرینی و انداختن طرحی نو از جهان و انسان ، با « افشاندن گل ، و ریختن می در ساغر » که همان « برپا کردن جشن » است ، آغاز میکند . پیوند دادن پدیده « نو آفرینی » با « افشاندن » ، به تصویر فرهنگ ایران ، از گوهر خدا و انسان ، باز میگردد . برای نو آفرینی جهان و انسان ، باید شیوهِ « خود افشانی » را یاد گرفت . در فرهنگ ایران ، خدا ، گوهر ِ افشاننده ، یا بعبارت دیگر ، « گوهر نثارگر » دارد ، و این خداست که جهان و انسان را ، با « افشاندن و پاشیدن گوهر خود » ، پدید میآورد . خدا خود را میافشاند ، و از این خود افشانی اش ، جهان و انسان ، پیدایش می یابد . به عبارت دیگر ، همه انسانها ، که همان تخم ها و گوهر ها و هسته های خدا هستند ، همه ، « گوهر نثارگر و افشاننده و راد و جوانمرد » را دارند . به سخنی دیگر ، خدا و انسانها که گسترش او یند ، همه جوانمردند . خودِ روندِ « آفریدن » ، جوانمردی کردن است . خدا ، یا بُن کیهان و هستی ، نخستین جوانمرد است . خدا ، با جوانمردی میآفریند ، نه مانند الله و یهوه ، با امر و قدرت . جوانمردی ، معنای ویژه ای داشته است که امروزه ، بسیار تنگ و محدود ساخته شده است . خدا ، جوانمرد است ، برای آنکه خودش را از هم پاره پاره و سپس پخش میکند ، و از آن پاره ها و از آن خشت ها و بخشها ، و از شیره وجود خود ، که سیمان ِ همه به هم هست ، از آهنگ درون خود ، که رقص و همآهنگی و شادی است ، جهان را میسازد و به هم پیوند میدهد . در ادیان سامی ، یهوه یا پدر آسمانی ویا الله ، با « امر و اراده » ، که نماد قدرتست ، فراسوی وجود خود ، جهان و انسان را خلق میکند . او به هیچ روی ، حاضر نیست که جهان و انسان را ، همسرشت و همگوهر خود بیافریند . چنانچه در آغاز تورات دیده میشود که یهوه ، از ترس اینکه مبادا آدم و حوا همانند یهوه بشوند ، آنهارا از بهشت ( باغ عدن ) میراند ، چون با خوردن از درخت معرفت ، یکی از دویژگی یهوه را که معرفت و خلود ( جاودانگی ) باشد ، یافته اند . در باب سیم سفر پیدایش میآید که « خداوند خدا گفت همانا انسان ، مثل یکی از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده . اینکه مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا بابد زنده بماند ، پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد .... و شمشیر آتشباری را که به هرسو گردش میکرد تا طریق درخت حیات را محافظت کند » . در این داستان خلقت توراتی ، که قرآن هم همین داستان را با اند کی تفاوت ، میآورد ، دیده میشود که معرفت و حیات ( خلود ) ، درخت یا گیاه هستند ، و دو درختِ خدا از هم هستند . یعنی دو صفتِ بریده و جدا از همند . از اینگذشته ، یهوه و الله هم ، از این دودرخت یا گیاه ، جدایند . این داستانهای خلقت در ادیان سامی ، درست از تصاویر اندیشه آفرینش در فرهنگ ایران برخاسته اند ، با این تفاوت که در این داستان ، یهوه و الله ، خالق و مالک بهشت و آن درختن هستند ، و انسانها را در اثر نا فرمانی از امرهایشان ، از بهشت – یعنی از شادی زندگی و یا بینش – محروم میسازند . انسانها ، خودشان ، توانا به ساختن بهشت نیستند . در فرهنگ ایران ، انسان درختی است که بینش و زندگی ، از وجودِ خودِ او میروید . انسان با بینش برخاسته از خردش ، توانا به آفریدن بهشت است . اگر این دو درخت خدا از هم را باز به هم بپیوندیم ، داستان آفرینش ایران ، نمودار میگردد . در داستان آفرینش ایران ، سیمرغ برفراز درخت بسیار تخمه ، در میان دریای وُروکَش نشسته است . آب ، خرداد ( خوشزیستی ) است ، و درخت ، امرداد ( دیر زیستی = خلود ) است ، و مجموعه تخمه های این درخت بسیار تخمه ، که اصل بینش و روشنائیند ، خود سیمرغند . اکنون سیمرغ ، این درخت را که خودش باشد « میافشاند » و سراسر جهان ِ جان و خرد ، از همین افشاندن ، پدیدار میشود . تخمهای درخت بسیار تخمه ، که افشانده شدند ، همه جانها میگردند . باید در پیش چشم داشت که سراسر تخمه های فراز این درخت باهم ، یک خوشه ، و همان خود سیمرغ هستند . سیمرغ ، خوشهِ همه زندگی است . حنانچه نام دیگر سیمرغ که در ترکی باقیمانده است ، لوری قوش میباشد ، و همین خوشه است که این همانی با « مرغ » داده میشده است . از این رو قوش که سیمرغست ، خوشه ( گٌش = غوشت ) است . لوری قوش ، به معنای « همای ترانه خوان » است ، ولی قوش ، همان « گُش » یا خوشه تخمه های زندگیست . نام دیگر هُما در ترکی ، بوغدایتو است ، و بوغدای ، به معنای خوشه گذدم و برج سنبله است . پس بوغدایتو که هُماست ، از یکسو به معنای « خدای خوشه » است ، و از سوی دیگر ، به معنای « خدای نی نواز » است ، چون « بوغ » که پیشوند « بوغدایتو » است ، همان بوق و نی است ، و دایتو ، همان « دایتی » است . پس خدا ، خوشه و خرمن دانه هاست . همه تخمه های زندگی ، همان سیمرغست ، و این سیمرغ ، خودش ، وجود خودش را میافشاند . به عبارت دیگر ، جانان ، جانش را میافشاند ، و از جان افشانیش ، جهان ، آفریده میشود . هر جانی ، تخم وتخمه سیمرغست . هر جانی ، همانقدر اصالت دارد که خدا . پسوند « دایتی » ، همان « دایتی » اوستائیست ، که در انگلیسی ، Deity شده است . و این همان پسوند واژه « مَه ر دایه تی » در کردیست ، که به معنای « جوانمردی » است . نام دیگر این درخت ، درخت همه پزشک ، و « درخت دور دارنده غم » است . پس تخمهای این درخت ، هر دردی را دوامیکنند ، و درد مرگ را هم میزداید . پس این درخت یا سیمرغ ، درخت جاودانگی هست . گذشته ار اینکه ، تخم در فرهنگ ایران ، سرچشمه روشنی است ، و چون این درخت ، دارنده همه تخمهاست ، پس اصل معرفت و روشنی است . این درخت ، هم درخت معرفت ، و هم درخت خلود هست . در فرهنگ ایران ، تخم ، اصل روشنی و بینش است ، چون تخم که پیدایش یافت و روئید ، این « پیدایش گوهر را » ، افروختن و روشنی میگفتند . روشنی » در فرهنگ ایران ، این نیست که مارا از دین اسلام ، یا از اندیشه های غربیان و از مدرنیسمشان ، روشن سازند . بلکه روشنی ، برای ایرانی آنست که « گوهر خود هر انسانی ، پدیدار و شکفته شود » . روشنی آنست که از گوهر خودش ، به بینش و دانش برسد ، و خودش ، بنیادی ( از بُن خودش ، از بُن فرهنگ خودش ) بیندیشد . اینست که تخم این درخت ، هم اصل خود آفرینی و خود زائی است ، و هم اصل بینش و فرزانگی است . در فرهنگ ایران ، « بینش و زندگی » به هم پیوسته اند . خرد ، تراوش جان و زندگی در گیتی است . بینش و خرد ، از زندگی ، خدا و بریده نیست . خرد و بینش انسان ، برای پروراندن جان ، و سامان دادن به جانهاست . بینش و خرد ، چشمیست که از جان رُسته است ، تا جان را در گیتی نگهبانی و پاسداری کند . خدا ، تخمیست که گوهرش ، افشانند گیست . از این رو ، این تخم ِ جان که انسان باشد ، و سیمرغ ، از خودش میافشاند ، در خود ، هم خداست ، و هم اصل بینش و فرزانگی . و چون انسان ، همگوهر خداست ، اصل جوانمردی و نثار است . این داستان را اگر کسی با حوصله و دقت ، با اندیشه « خلقت در ادیان سامی و ابراهیمی » بسنجد ، تفاوت ژرف فرهنگ ایران را ، از آنها باز میشناسد . خدا ، در فرهنگ ایران ، نه خالق است ، نه مقتدر ، بلکه « عشق و مهر خود را ، در این نشان میدهد که خود را پاره پاره میکند و پخش میکند ، و این ، جهان میشود . از این رو هست که « بغ » خوانده میشود . اینست که خدای ایران ، به اندیشه حاکمیت بر مخلوقانش ، یا قدرت ورزی مطلق برمخلوقاتش نیست ، و اطاعت و تسلیم شدگی به امرهایش را از مخلوقاتش نمیطلبد . از انسان نمیخواهد ، تا نخستین گناه انسان ، نافرمانی از او باشد ، و پیآیند این عدم اطاعت ، طرد از بهشت یعنی از سعادت باشد . سعادت انسان را ، تابع اطاعت از قدرت خود نمیسازد . در فرهنگ ایران ، آفریدگان ِ خدا ، در واقع ، کمال یابی خدا هستند . انسان و گیتی ، کمال خداست . در حالیکه در ادیان ابراهیمی ، الله و یهوه و پدر آسمانی ، پیکر یابی ِ « کمال » هستند ، و انسان ، ناقص و فاسد و گناهکار . خدا ، در فرهنگ ایران ، در انسانها به کمال میرسد . خدا ، در پاشیدن تخمهایش ، که ذرات وجود خودش هستند ، خرد و نیروی آفریننده اش را در جهان پخش کرده است . خدا ، مانند تورات یا قرآن ، بینش یا زندگی جاوید را از انسانها دریغ نمیدارد . خدا ، بشرط اطاعت ، انسانها را در باغ عدن جا نمیدهد ، و بشرط نا فرمانی ، آنهارا از باغ عدن بیرون نمیکند . نام همین باغ که « عدن » باشد نیز ، باقیمانده نام خدای ایرانیست . چون عدن ، همان « ادونای » است ، و نای ، همان خرّم و فرّخ و سیمرغست . « ادونای » ، به معنای « ادوی نی نواز » است . نام نخستین ماه هخامنشیها « ادوکنشت » أست . و معرب این « ادو » ، « عاد » است که در قرآن آمده است ( عاد و ثمود ) . جائی که ادونای هست ، بهشت است . نام روز جمعه نیز که « آدیته » باشد ، همین « ادونای » است . همین ادونای ، نام شهر آتن و خدای « آتنا » شده است ، که خدای حکومت و شهر آتن بوده است . داستان اینکه خدا ، خود را در جهان ، پخش میکند ، در شکل دیگری نیز برای ما باقیمانده است که البته تا اندازه زیادی ، تحریف و مسخ شده است . داستان آرش کمانگیر ، داستان پخش شدن همین خداست که سپس نرینه ساخته شده است . داستان ، به اندازه ای تحریف شده است که به کلی ، معنای اصلیش ، فراموش ساخته شده است . آرش کمانگیر ، همان « همای ِ خمانی » است ، که به معنای « همای کمانی ، یا همای کمانگیر » است . در یونان ، آفرودیت ، خدای عشق ، خودش ، مردمان را عاشق نمیساخت ، بلکه اِروس Eros که همیشه همراه آفرودیت بود ، با انداختن تیر از کمانش ، مردمان را عاشق میساخت ، ولی در فرهنگ ایران ، سیمرغ ، هم آفرودیت و هم اِروس باهمست . سیمرغ هم اصل زیبائیست ، و هم اصل عاشق سازنده و عشق آفرین . از شاهنامه میدانیم که این سیمرغ است که در کنار دریا ( سیمرغ در میان دریای وورو کش فراز درخت بسیار تخمه است ) ، تیر گز را به رستم میدهد ، تا برای پیکار با اسفندریار بکار ببرد . البته شرائط کار برد آن تیر را هم به رستم میگوید . در فرهنگ ایران ، جهانگیری و « جهاد برای گسترش دین » ، تحریم شده بود . و فقط مردمان حق داشتند در برابر تجاوز خواهان ، از زندگی ، دفاع کنند . از این رو به « دفاع » ، « رزمان پرهیز » میگفتند ( یادگار زریران ) ، که به معنای « پرهیز کردن از رزم و جنگ » است ، چون هر رزمی ، آزردن جان بطور کلیست ، که برترین گناه در فرهنگ ایرانست . در ادیان ابراهیمی ، سر باز زدن از اطاعت از یهوه و پدر آسمانی و الله ، برترین گناهست ، و در فرهنگ ایران ، آزردن جان و خرد ، برترین گناهست . در ادیان ابراهیمی ، اگر اِلاه ، امر به کشتن بکند ، باید به امر او کشت ( چون فقط ، امر او مقدس است ) و اگر امر بدهد که خرد انسانی را باید آزرد ، باید به امر او آزرد ، ولی در فرهنگ ایران ، خدا ، حق ِ دادن چنین فرمانی را ندارد ( جان و خرد ، اولویت در قداست دارد ، نه امر ) . از این رو فتوای قتل و جهاد ، در ایران ، فاقد هر گناه اعتباریست . از اینرو در قانون اساسی فرهنگشهر ، حق دادن فتوای قتل و جهاد ، و امر به معروف ، و نهی از منکر ، از همه روحانیون اسلامی گرفته میشود . اینست که سیمرغ به رستم میگوید که اگر اسفندیار را بکُشی ، خودت هم کشته خواهی شد . این گفته در این هنگامه ، بدان معناست که از بین بردن پیروان زرتشت ، با از بین رفتن فرهنگ زنخدایان ، و آئین سیمرغی ( خرمدینان و ... ) ، به هم گره خورده است ، چون داستان نبرد رستم و اسفندیار ، بازتاب تنش و کشمکش هزاره ها ، میان پیروان سیمرغ ( خرمدینان ، به آفریدیها .... ) و پیروان زرتشت بوده است ، و این جنگ همیشگی درونی ایران بود که به فاجعه قادسیه انجامید . از سوئی ، از ابوریحان بیرونی میدانیم که این « آرمیتی » است که تیر را به « آرش کمانگیر » میدهد . در این داستن ، برای اینجاد آشتی میان توران و ایران ، و تعیین مرزی که هر دو برآن هم پیمان شوند ، آرش ، تیری میاندازد ، که سراسر تنش در اثر این تیراندازی ، پاره پاره میشود ، و از بین میرود . به عبارت دیگر ، از سراسر تنش ، ایران ویچ ، پیدایش می یابد . این داستان ، همان گوهر افشاننده سیمرغ را مینماید . یکی دیگر از تصاویر سیمرغ ، ابر سیاه افشاننده است ، که با باران و برق ( اخگر آتش ) تن خودش را پاره پاره کرده ، فرو میریزد . از اینجاست که واژه « مغ = مگا = میغ + مغان و مجوس » به وجود آمده است . این تصاویر ، همه بیان ِ اندیشه عشقند ، که سراسر وجود خودش را در شادی و لبریزی ، نثار میکند . خدا در فرهنگ ایران ، مهر میورزد ، چون از هستی و گوهر خودش ، جهان و انسان را میسازد و نثار کردن ، چون لبریزی وجود اوست ، شادی اوست . هستی ِ گیتی ، روندِ مهر ورزی خداست . این مفهوم مهر ، بکلی با مفهوم « محبت » در یهودیت و مسیحیت و اسلام ، فرق دارد . محبت این اِلاهان ، به هیچ روی ، به آن نمیکشد که جهان را از سرشت و گوهر و ذات خود بسازند . اینکه اهورامزدا در داستان دینیک ( مقاله یکم اساطیر عفیفی ) ، جهان را از تن خود میآفریند ، بیان اندیشه مهر و جوانمردی و رادی است . مهر ، میآمیزد . مهر ، در فرهنگ ایران فقط معنا دارد ، اگر خدا ، خودش گیتی شود ، و خهان ، « آمیخته خدا باشد » ، و گرنه ، مهر نیست . بدینسان خدای ایران ، مالکِ آفریدگان نیست ، حاکم بر آفریدگان نیست ، خالق آفریدگان نیست . با تصویرِ الله و پدر آسمانی و یهوه ، که مالک و خالق جهانند ، تصویر همسانی نیز از « انسان » در این ادیان داریم . انسان هم ، دست نشانده یهوه و پدر آسمانی و الله ، در مالکیت و اقتدار هست . یهوه و الله ، انسان را خلیفه خود ، در حکومترانی و قدرت ورزی و مالکیت میکنند . گذشته از پیآیندهای خطرناک این اندیشه ، در گستره سیاست ، پیآیندهای آن ، در همان نفس و طبیعتِ خود انسان نیز پدیدار میشود . انسان به دوبخش از هم جدا ، شکافته میشود ، بخش حاکم ، که روح باشد ، و بخش محکوم که تن و نفس باشد . به عبارت دیگر ، انسان هم مانند این الاهان ، در گوهرش ، خود پرست است . هر انسانی مانند الله و یهوه ، به فکر یافتن مالکیت ، و دست یافتن به قدرت مطلق است . هر انسانی ، مانند یهوه و الله ، در نهان آرزو میکند که خودش همانگونه ، قدرت و مالکیت داشته باشد که الله و یهوه . او رابطه مالکیت و قدرت ، با امیال و سوائقش ، حتا با کل وجودش دارد . او مالک خودش هست . اینست که در این چهار چوبه فکری ، کوچکترین کاری که برای دیگران میکند ، این کار ، همیشه « از خود گذشتگی » است ، همیشه « قربانی مردن خود » است . « خود » ، از حق مالکیت به خود نمیگذرد . اینست که هر کار نیکی ، یک گونه « ذبح مقدس خود » میشود . همیشه انسان در « از خود گذشتن » ، درد و عذاب میبرد ، و سپس از کار نیکی که کرده ، پشیمان میشود . چون برضد ملک و قدرت خود ، کار کرده است . در ایت خهان بینی ، انسان هست ، تا وقتی مالکیت و قدرت دارد . در فرهنگ ایران ، خدا و انسان ، هنگامی « احساس هستی میکنند » ، که خود را در شادی و لبریزی اشان ، می بخشند و نثار میکنند ، و از این جانفشانی خود ، شاد میشوند ، نه برای پاداشی که سپس دریافت خواهند کرد . می بینیم که در فارسی ، « شادباش » ، به معنای عطا و بخشش و نثار است . این شادشدن و شاد بودن در نثار کردن ، از همین گوهر خدای ایران میآید ، که در افشاندن خود به هر انسانی ، گوهر خود را در شادی بخشیده است . می بینیم که خدا ، بینشش را می بخشد . رادی در بینش ، گوهر اوست . در ازاء دادن بینش خود ، یا خرد به انسان ، حاکمیت براو ، و تابعیت اورا از خود ، نمیخواهد . رادی و جوانمردی ، ایجاد رابطهِ حاکمیت + تابعیت نمیکند . درست همین « شادباش » نام خدائیست که « ارشتاد » نام دارد ، و نام روز ٢۶ است . این روز ، چهره ایثار و نثار خدا در فرهنگ ایرانست . نثاز ، در شادی است ، نه در از خود گذشتگی . خدا ، گوهر و تخم انسانها و جانها را میافشاند . از آنجا که تخم ، سرچشمه پیدایش و روشنی و بینش است ، خدا ( = خوشه ) ، اصل زایندگی بینش خود را ، در جانها و مردمان ، پخش میکند . خرد خدا ، خوشه ایست که در پخش شدن ، تخمه های این خوشه ، خرد انسانها میشود . مجموعه خرد انسانها ، خوشهِ خرد خداست . اینست که هم خدا ، و هم انسان ، با بینش ، رابطه « رادی » دارند . دادن بینش ، هیچگونه ، رابطه تابعیتی ، با دهنده بینش و دانش ، ایجاد نمیکند . خدا ، با دادن بینش به انسانها ، حق حاکمیت بر انسانها پیدا نمیکند . خدا و پیامبرانش ، آموزگار بینش و دانش نیستند ، تا حق حاکمیت و راهبری همیشگی داشته باشند ، بلکه در بینش و دانش ، جوانمردند . خدا ، تخم های بینش خود را ، در دل مردم میکارد ، تا از زمین ِ هستی خودِ انسانها ، بروید . خدا ، نطفه هستی خود را ، در زهدان مردمان میاندازد ، تا خودِ مردمان ، کودک حقیقتشان را بزایند . این پدیده را در فرهنگ ایران ، « دین » می نامیدند . راد و « رد » که در واقع یک واژه اند ، هم به معنای « بینش و فرزانگی و دانش » هستند ، و هم به معنای « جوانمردی » . علت هم اینست که انسان یا خدا ، تخم بینش و دانشش را به دیگران می بخشد . با انتقال تخم دانشش ، رابطه حاکمیت بر دیگران ، پیدا نمیکند ، بلکه انسان ، زهدان پرورش خدا ، و کمال یابی خدا میگردد . الله ، در آموختن ِ « علم » به انسانها ، بواسطه رسولانش ، حاکمیت بر مردمان پیدر میکند . محمد در قرآن ، آموزه انبیاء و امر ونهی ِ خود را «علم » میداند ، و انسان ، خودش بی علم ، یا کم علمست ، و این انبیاء در اثر آموختن علم الله به مردمان ، حق حاکمیت برمردمان پیدا میکنند ، چون مردمان بی علم ، باید از علم الله ، پیروی کنند . چنانچه قرآن مملو از این عبارتست . و ما او تیتم من العلم الا قلیلا ( سوره الاسراء ) یا قال انما العلم عندالله ( سوره الاحفاف ) و علمناه من لدنا علما . الله ، تخم علمش را ، تخم خردش را ، مانند خدای ایران ، در پخش کردن وجودش در انسانها ، در وجود انسانها ، پخش نمیکند ، تا در زمین وجود انسانها ، بروید و نیاز به چنین رابطه حاکمیت الله و رسولان ، و تابعیت مردمان از آنها نباشد . در فرهنگ ایران ، خدا ، کسی را بر نمیگزیند که خودش را یا پیامش را ، فقط به او هدیه بدهد . این اندیشه ، برضد « اصل برابری آفریننده با آفریده » است که شالوده « اندیشه برابری بطور کلی » در فرهنگ است . همه جانها ، جان ِ افشانده از خود او هستند . همه خردها ، خرد ِ افشانده از خود او هستند . همه بینش ها و خردها ، خرد و بینش خود او هستند . خرد انسان ، همان اندازه اصالت دارد که خرد ِ خدا . خرد خدا ، خوشه خردهای انسانهاست . اینست که فرهنگ ایران ، وارونه یهوه و الله ، به انسان ، حاکمیت بر انسان و جانوران و طبیعت نمیدهد . در هرمزد یشت ، که یشتی در اوستا است که موبدان زرتشتی سپس تصنیف کرده اند ، دیده میشود که نام یکم اهورامزدا ، « دانا » است ، و نام دومش « راد » است . آنها این دونام را از هم جدا میسازند . در حالیکه این دونام ، یا دوفروزه اهورامزدا ، از هم جدا ناپذیرند . دانائی و رادی ، باهم یگانه و آمیخنه اند ، و هیچکدام بر دیگری اولویت ندارد ، و هردو باهم ، صفت نخستین اهورامزدایند . دانائی خدا ، فقط گوهر رادی دارد . در داستان ضحاک در شاهنامه است که میتوان دید که برای نخستین بار ، اندیشه دانش ، از رادی ، خدا ساخته میشود . انتقال دادن دانش ، علت ایجاد رابطه « حاکمیت + تابعیت » میگردد . اهریمن بواسطه آنکه دانش به ضحاک میآموزد ، حاکم برضحک ، و ضحک ، تابع اهریمن میگردد . این جالب است که این اهریمنست که نخستین بار ، برای انتقال دانش ، پیمان حاکمیت خود ، و تابعیت ضحاک را می بندد . این برضد فرهنگ ایران بوده است . در حالیکه این رابطه که در فرهنگ ایران ، اهریمنی شناخته شده است ، شالوده ادیان ابراهیمی قرار میگیرد . در واقع ادیان ابراهیمی ، برای ایرانیان ، دین بحساب نمیآمیدند ، چون خدا ، برای انتقال دانشش ، پیمان حاکمیت برانسان ، و تابعیت انسان از خدا نمی بندد . خدا ، فقط خودش را که تخم جان و خرد است ، در انسان میکارد و میافشاند . به سخن دیگر ، دانش و تخصص و خبرگی موبد یا آخوند ، به آنها ، حق حاکمیت بر مردمان را نمیدهد . حتا حق حاکمیت ، به علمی هم نمیدهد که به خدا یا الله نسبت داده میشود . چون افشاندن دانش و بسخن بهتر ، افشاندن تخم دانش یا « تخم خرد خدا » ، که رادی است » ، برضد چنین حاکمیتی است . افشاندن تخم دانش و خرد ، در رادی که « افشاندن جان » باشد ، صورت میگیرد ، ریشه در مهر دارد ، نه در قدرت . خرد ، چشم ِ جان ، برای پاسداری از جان و زندگی در گیتی است . خدا ، خود را میبخشد تا گیتی نشود ، چون در این افشاندن ، مهرش را واقعیت میدهد . موبدان ، برای آنکه اهورامزدا را ، خدای قدرت و حکومتگر بسازند ، این تحریفات را به معانی اصطلاحات داده اند . « اهوره » که همان « اوره » باشد ، « ابر » است . ابر و آسمان ابری ، سیمرغ افشاننده و جوانمرد بود . « اهوره » ، اصل رادی و جوانمردیست . پیشوند « مزدا » که « مز » هست ، همان ماه است ، که نام دیگرش در هزوارش « بینا » است ( یونکر ) ، و در الفهرست دیده میشود که ماه ، همان سین و سیمرغ است . چون ماه ، مجموعه و خوشه تخمهای زندگانست ، از این رو ، ماه ، اصل بینش ، و اصل قداست جان بوده است ، و پسوند « دا » در « مزدا » ، دارای معانی گوناگون است . از جمله ١- شیردهنده و ٢ - اندیشنده است ، و چون همه تخمهای جان ، از ماه به زمین افشنده میشد ، از تین رو اهورامزدا ، همان سیمرغ یا همان خرّم بود ، که در آموزه زرتشت ، این خدا ، چهره تازه ای به خود گرفته بود . یک معنای اهوره مزدا ، « افشانندگی بینش » یا « افشاننده تخمهای ماه ، یا تخمهای بینش و و روشنی و زندگی ، یا افشاننده تخمهای سیمرغ » است ، و ترجمه آن به « سرور دانا » به کلی برضد فرهنگ ایران است . به همین علت پدر رستم فرّخزاد ، فرّخ هرمز نامیده میشد ، چون فرّخ = خرّم = اهورامزدا بود . ولی موبدان زرتشتی ، اهورامزدا را غیر از فرّخ و یا خرّم ، میساختند . از این رو ، اهورامزدا ، در اصل ، خدای جوانمردی بود که تخم و آب را فرو میافشاند . پیکر خودش ، جهان میشد . اهوره مزدا ، یک رفورم یا اصلاح اخلاقی در فرهنگ سیمرغی بود . ولی موبدان ، آنرا در ضدیت با سیمرغ = خرّم = فرّخ ، تفسیر و تأویل کردند ، و این اشتباه بزرگ ، مایه بزرگترین فاجعه ها در تاریخ ایران شد . همین ضدیت ، که ضدیت اسفندیار با رستم باشد ، علت العلل شکست ایران از اعراب و اسلام گردید . جامعه ایرانی ، برعکس سکوت مطلق تاریخ ، در این باره ، دریک جنگ همیشگی دو برادر دشمن شده ، از هم شکافته شده بود . یکی زرتشتیان ، و یکی زنخدایان که در هر منطقه ای ، بنام دیگر نامیده میشدند ، ولی در اصل ، همه ، یکی بودند . فرهنگ ایران ، بدون برآیند « فرهنگ زنخدائی » ، ناپایدار و ناتمام است ، و نمیتواند سرپای خود استوار بایستد . گاتای زرتشت ، فقط بر زمینه فرهنگ زنخدائی + سیمرغی ایران ، واجد معنا ی ِ غنی و ژرف و پویا میگردد . و هم از این رو ، کوشش امروزه زرتشتیان ، برای زنده ساختن آموزه زرنشت ، بدون داشتن این زمینه فرهنگی زنخدائی + سیمرغی + خرمدینی ، جنبشی است که از همان آغاز ، محکوم به سترونی است . فردوسی و عطار و مولوی و حافظ را ، فقط بر زمینه همین « فرهنگ زنخدائی ایران » میتوان دریافت ، چون آنها ، امتداد دهنده همان فرهنگند . آموزه زرتشت ، در اثر آنکه موبدان ، آنرا در دوره ساسانیان ، بکلی از این زمینه فرهنگی خدا سختند و به ضدیت با آن پرداختند ، در فرهنگ ایران ، پس از چیرگی اسلام ، از جنبش و گسترش و نفوذ فرو ماندند ، و به کلی خشک و نازا شدند . رستم فرّخزاد که سردار ایران در قادسیه بود ، چنانچه از نامش و نام پدرش ( فرّخ یا فرّخ هرمز ) میتوان دید ، خرّمدین بوده است . پدرش را که سپهبد خراسان بود ، آزرمیدخت پادشاه ساسانی کشته بود ، و همین رستم فرّخزاد است که به مداین آمد و دستور داد که میل به چشم آزرمیدخت بکشند . پدر رستم فرّخزاد ، از آزرمیدخت خواستگاری کرده بود . این زناشوئی ، سبب میشد که حکومت از دست موبدان زرتشتی و ساسانیان بیرون رود ، و باز خرّمدینان ( پیروان زنخدائی ) به حکومت ایران ، دست یابند . اینست که موبدان ، توطئه کردند تا آزرمیدخت ، فرّخ هرمز را به مداین فرا خواند ، و با خیانت ، او را به قتل برساند و در میدان شهر بیندازد . چنین کسی از روی ناچاری ، به جنگ اعراب فرستاده میشود که در ته دلش میخواهد حکومت ساسانی را براندازد و طومار قدرت موبدان زرتشتی را درهم پیچد ! از سوی دیگر ، عمر ، سعدبن وقاص را که مردی مریض حال بود با « سلمان فارسی » به قادسیه روانه میکند . سلمان ، پیشآهنگ لشگر اسلام ( تاریخ کامل ) و مغز نقشه کش جنگ است . این مرد ، چنانچه از نامش پیداست ، نام سیمرغ را دارد . « سلم » در اصل همان sairima سه + ریما ، سه شاخ یا سه نای بوده است . سلمانی هنزهم نام ریش تراش و سرتراش است ، چون سلمانی با « نی » سرو روی را میتراشد و می آراید . هنوز در بالوچی به سلمانی ، نائی میگویند . نام این خدارا که « سلم » باشد ، برخی از قبائل عرب به خود داده بودند ، چون این خدارا میپرستیدند . سلم که همان sairima باشد ، نام برادر ایرج و تور است . مزد کیها نیز خرّمدین بوده اند ( الفهرست ) . نام زن مزدک ، خرّمه بوده است ( سیاست نامه ) . خرمدینان در حکومت ساسانیان زیر فشار بودند ، چون همیشه درصدد برانداختن رژیم ساسانی و قدرترانی موبدان زرتشتی بوده اند . از این رو ، سلمان خرّمدین ، به عربستان فرار کرده است ، و در محمد ، مردی را یافته است که با دینش میتواند اعراب را دریک سپاه ، متحد سازد ، و حکومت ساسانی را براندازد . اکنون در قادسیه ، این دو ایرانی خرّمدین که یک هدف و غایت دارند ، باهم روبرو میشوند ، و به حتم در فرصت کافی که داشتند ، بارها همدیگر را درآنجا دیده اند ، و باهم رایزنی کرده اند . تاریخهای اسلامی ، در باره رویداد قادسیه ، درباره این برخوردها ، خاموش میمانند . بویژه که طبدی ، که ایرانی بوده است ، خطر نام بردن سلمان را در این رویداد ، میدانسته است ، و دراین باره به کلی خاموش میماند . چون روز دوم ، ناگهان همه دیلمی ها و افسران پاد گانهای ایران ، که همه خرمدین بوده اند ، بدون اینکه اسلام آورده باشند ، به قشون اعراب می پیوندند ( تاریخ طبری ) . این فقط با توطئه سلمان و فرّخزاد باهم ، که همدین آنها بوده اند ، ممکن گردیده است . اینها حقایقی است که مسکوت گذارده میشود ، تا از فتح اعراب ( که هنوز اکثریتشان مسلمان نبودند ) یک « غلبه اسلام بر امپراطوری ایران ، و غلبه دین اسلام بر فرهنگ ایران « درآورده شود ! کشته شدن رستم فرّخزاد هم ، یک توطئه بوده است . مقصود از این روایت کوتاه ، آنست که دیده شود که « جنگ رستم و اسفندیار » که در واقع ، پایان « شاهنامه اسطوره ای » است ، بیان این فاجعه بزرگ فرهنگ و تاریخ ایرانیست ، که در هیچ تاریخی ، نامی از آن نیز برده نمیشود . همانسان « بهمن نامه » ، ِگرِد این تنش و کشمکش بزرگ فرهنگ و باریخ ایران میچرخد ، که امروزه در بررسیها ، کوچکترین اهمیتی به آن داده نمیشود . اینها همه زیر سر تحریفات موبدان زرتشتی بود ، که آموزه زرتشت را که اصلاحی در فرهنگ سیمرغی بود ، تبدیل به آموزه ای برضد آن کردند ، و جامعه ایران را هزاره ها از هم شکافتند ، و نابرابری طبقاتی را پروردند و حقانیت حکومت را بر اصل « ترویج دین زرتشت » گذاردند ، که برضد اندیشه سیاسی ایران بود ، که همه ادیان را در زیر یک خیمه جمع میکرد . آنچه را ما امروزه « مغز فرهنگ ایران » میدانیم ، امتداد همین فرهنگ سیمرغیست ، که برآیند های گوناگونش ، در آثار عطار و فردوسی و حافظ و مولوی و جنبش جوانمردان و عرفان باقی مانده و پرورده شده است . اکنون برماست که این گونه برخورد با آمرزه زرتشت و خرمدینان را کنار بگذاریم ، و آنهارا باز به هم بپیوندیم تا به فرهنگ زنده و پویا و زیبای نخستین دست یابیم . خرمدینان یا سیمرغیان ، « جوانمردی و بینش » را دو برآیند خدا ناپذیر از هم میدانستند . و پیآمد مستقیم این اندیشه ، آن بود که دانش مقدسی نیست که در دسترس انحصاری موبدان یا شاهان باشد ، که به آنها حق حاکمیت برمردمان را بدهد . موبدان میترائیسم در آغاز ، و سپس الهیات زرتشتی ، این آمیختگی « جوانمردی و بینش » را از هم بریدند . به همین علت ، الهیات زرتشتی ، دانائی را از رادی برید ، و فروزه دوم اهورامزدا ساخت . پدیده جوانمردی ، تنها یک اصل اخلاقی خالص نبود ، بلکه سراسر فرهنگ ایران ، و فرهنگ سیاسی ایران را معین میساخت . جوانمردی ، برضد اندیشهِ « حاکمیت الهی ، حاکمیت موبدان ، حاکمیت شاهان » بود . خردهای انسانها ، تخمه های خردند که وقتی یک خوشهِ به هم پیوسته شدند ، خردِ خدا میشوند . خدا ، خوشه خردهائیست که خود را در انسانها ، افشانده است . با کمی دقت در این اندیشه ، بدیهی ( از خود روشن ) میگردد که فرهنگ ایران ، به کلی برضد اندیشه هائی ، بنام حاکمیت الهی یا حاکمیت موبدان یا حاکمیت شاهان بوده است . اینست که رد تاریخ ما ، این قدرتها ، برضد فرهنگ ایران جنگیده اند ، و آنرا تا توانسته اند ، تحریف و مسخ کرده اند . ما باید معنای تنگی را که امروزه از جوانمردی یا رادی داریم ، دور بیندازیم ، تا گسترهِ پدیده جوانمردی را ، در سیاست و اقتصاد و اخلاق و حقوق و آموزش و پرورش و « تسامح دیدی و سیاسی و اندیشگی » در یابیم . امروزه ، خودِ واژه « جوانمردی » ، همه را گرفتار اشتباه میسازد . همه می پندارند که جوانمردی ، با مردی یعنی « نرینگی » و با جنس نرینه کار دارد . ولی درست معنای اصلیش ، وارونه این پنداشت بوده است . جوانمردی ، با پدیده زائیدن و روئیدن کار داشته است . زائیدن و شیردادن ، افشاتدن ِ جان بوده است . هنوز هم به شیر ، جان حیوان میگویند ( برهان قاطع ) . همچنین ، خوشه ، افشاندن گیاه بوده است . در کردی دیده میشود که « مردی » هم ، همان معنای جوانمردی را دارد . در کردی به جوانمردی ، « مه ر دایه تی » گفته میشود . این دایه است که خون خودش را تبدیل به شیر میکند ، و شیری که از گوهر وجودش جوشیده ، به همه کودکان جهان میدهد ، و این جوانمردی است . در واقع واژه « مردی » در اصل مرکب از « مر + دی » بوده است ، و پسوند « دی » ، همان دین و دایه و دیو ( زنخدا ) است . به ویژه که روز ٢٣ هرماه که روز « دی » است ، نزد مردم به « جانفزا » معروف بوده است ( برهان قاطع ) . « مر » ، معانی گوناگون دارد . این همان واژه است که در عربستان ، در شکل های « سیمر + سیمره + سیمران » نام دیگرِ عزّی ( اوز = نای ) زنخدای بزرگ مکّه بوده است ( سه درخت شوده گز = سه + مر ) . و بنا بر ناظم الاطبا ، « مر » ، معنای « دوست و یار » هم دارد ، و پیشوند « مر سپند یا مار اسفند » است که چهره ای از زنخدا « خرّم = فرّخ » است . البته دارای معانی « غار و گو سپند » هم هست ، که در اصل دارای معنای ِ « سرچشمه نوزائی » است ، چون غاز ، « سرچشمه آفرینش » بوده است . همچنین گوسپند ، که امروزه نام جانوربی آزاریست ، « گئو + سپنتا » است ، که برابر با همان « مر + سپند » نام روز ٢٩ هرماهیست که همان خرّم باشد ، که خوشه و مجکوعه همه جانهای بی آزار میباشد ( جانان ) . پس « مردی = مر + دی = َمر + دایتی » همه ، نامهای این خدایند که جان خود را در گیتی میافشاند . در اوستا ، به پستان fshtaane گفته میشود . که به معنای « دهانه افشاننده » است ، و پیشوند « فش » ، همان واژهِ افشاندن است . پستان ، چشمه افشاندن شیر است . همانسان در هزوارش پسانتن pashonitan به معنای افشاندن است . در واقع این واژه هم ، معنای « زائیدن » و هم معنای « افشاندن » را داشته است ، چنانچه هنوز نیز در شوشتری ، « پسّه » به معنای « باسن » است . در کردی « پسانک » ، به معنای بچه است ، و در سکزی ( سیستانی ) پس ، به معنای شرمگاه زن است . در روزگار کهن ، برای ساختن مفهوم یا تصویر کلی ، همه « گیاهان یا جانوران همانند » را در یک تصویر جمع میکردند . اصل آزار ، مجموعه همه گرگها در شکل یک گرگ بود . اصل بی آزاری ، مجموعه جانوران بی آزار ، در یک گاو + یا در یک اسپ + یا در یک گوسپند + یا در یک خرگوش بود . اینست که در یشتها ، درواسپ ، همان « گُش » است . یا در یادگار زرریران دیده میشود که اسپ زریر ، همانند سیمرغست . در واقع رخش ، اسب رستم نیز ، از آنجا که رخش به رنگین کمان گفته میشود ، و رنگین کمان ، همان « سن یا سیمرغ » است ، پس رستم هم سوار بر سیمرغست . همینسان « مجموعه شیرهای جهان » در یک رود که « رود وَه دایتی » خوانده میشود ، جمع شده است . این رود را در سانسکریت ، « خشه رودا » میگویند که به معنای « رود شیر » باشد . خشیر و اخشیر و اشیر ، و خشه و « اشه » همین شیر ، یا جان همه زندگان است . ما از شاهنامه میدانیم که سیمرغ ، دایه زال ، و همچنین دایه رستم است ، چون دایه یا تایه ، هم دهندهِ شیر است ، و هم قابله و ماما ، یا زایاننده کودک . سیمرغ ، شیر به زال میدهد ، و اورا میپرورد و رستم را میزایاند . خدا در فرهنگ ایران ، دو چهره دارد : ۱ - یکی نی نواز و موسیقی زن و مطرب یا طربساز و جشن ساز است و ٢ - دیگر ، دایه است که زایاننده و شیر دهنده باشد . اینست که می بینیم که نام روز یکم هر ماه ، نزد مردم ، « جشن ساز » نامیده میشده است ( برهان قاطع ) . خرّم و فرّخ و ریم ، که نامهای گوناگون نخستین روز هستند ، گوهرشان ، « جشن ساختن برای جهانیان » است . خویشکاری خدای ایران ، جشن سازیست ، نه امر کردن و نهی کردن . گل این روز که یاسمین باشد ، در عربی ، « عشبه » خوانده میشود که همان « اش + به » باشد . یعنی « شیرِ به » . و این همان ویژگی دایگی این خداست . بیا ای مادر عشرت به خانه که جانرا خوش زمادر میتوان کرد مولوی ای شه و سلطان من ای طربستان من در حرم جان ما ، برچه رسیدی ؟ بگو مولوی سپس ، نام همین روز را ، « اهورامزدا » کردند . پس خویشکاری اهورامزدا هم جشن سازی است ، چنانکه هفده سرود گاتا را ، در میان « یسناها » جای داده اند ، و یسنا و یسن ، همان واژه « جشن » است . اینست که موبدان زرتشتی ، به پنج روز پایان سال ، که تخم آفرینش بوده است ، سپس ، نامهای پنج بخش گاتا را دادند ، و این ، به معنای آنست که جهان ، از سرودهای ِ جشن آفرین ، پیدایش می یابد . خدایان ایران ، نیامده اند ، تا بر مخلوقات و برانسانها ، باقدرت ، حکومت کنند و امرونهی بکنند ، بلکه آمده اند ، با موسیقی و باسرود و با گاتا و با یسناها و با یشت ها ، برای مردم جشن بسازند . مردم را همیشه شاد کنند . تو قانون شادی به عالم نهادی چها بخش کردی ، چه درها که سُفتی مولوی اهورامزدا ، امر ، به خلق جهان نمیکند ، و مانند الله ، « کُن » نمیگوید ، تا فیکون بشود ، بلکه سرودِ جشن میسراید ، و نی مینوازد و از این سرود جشن است که جهان ، زاده میشود ، و میروید . سرود ، واژه ای بوده است که به « آهنگ نی » میگفته اند ، چنانکه در پهلوی « نی سرائی » ، به معنای نی نواختن است ( ماک کینزی ) . فطرت جهان ، « موسیقی و کشش » است ، نه « امر و نهی ، که نماد قدرتند » . انکه در شنیدن ِ موسیقی ، و شادی و سرخوشی و دست افشانی ، انسان ، جوانمرد ( افشاننده ) میشود ، بهترین گواه براین پیوند ، اشعار فراوان مولوی بلخی است که شیر از پستان همین خدا در بلخ ، که شاد و نوشاد خوانده میشد ، مکیده است . خویشکاری خدای ایران ، سرودن و نواختن نی و جشن سازیست ، تا دل همه را به خوشی و خرّمی برباید و بکشد . کارموسیقی ، کشش است . اصطلاح « رهبری کردن » در فرهنگ ایران ، « نییدن » یعنی « نی نواختن » بوده است ، چون فرهنگ ایران ، گوهر جهان آرائی ( = سیاست ) را ، کشش با نوای نازک نای ، یا با موسیقی میدانسته است . ونی نواختن ، همان « جشن سازی » است . خویشکاری ِ حکومت ، ساختن جشن همگانی در زندگی در گیتی هست . حکومت اگر به زور و قهر و پرخاش و تهدید دست یازد ، حقانیت خود را از دست میدهد . حکومت ، تا روزی حقانیت به جهان آرائی دارد ، که فقط از روشهای « کششی » بهره ببرد . به همین علت ، کار برد گفتار که « سرووا » نامیده میشد ، و به معنای « آوای سدو ، یا شاخ و نی » است ، یک روش کشش است . یگ چهره دیگر خدا در فرهنگ ایران ، « دایه » است ، که به همه ، از پستان خود ، شیر میدهد ، و با نوشیدن شیر از پستان او ، همه همگوهر باهم ، و با او میشوند ( همه باهم برابر میشوند ) . و دراین دونقش و دو چهره ، خدا ، نقش افشانندگی ، یعنی جوانمردی و رادی را باز میکند . از این رو « مردی » ، با نرینگی کار ندارد ، بلکه واژه مرکبی است از « مه ر » و « دی » که نام این زنخدا . « مردی » ، واژه ایست همانند ، « مراسپند » ، یا « مر دایتی » با « مر سین » که به « مورد » گفته میشود ، که اینهمانی با خدای نخستین روز دارد . نام دیگر ماه دی که ماه دهم باشد ، در آثار الباقیه ، خرّم است . و جشن خرّم روز ، در ماه دی ، جشن دموکراسی در ایران بوده است ( نخستین هفته دسامبر ، چون دسامبر هم در گذشته ، ماه دهم بوده است ) . این جشن در ایران ، هزاره ها جشنی بوده است که حکام و رهبران و شاهان با مردمان ، بیرون از شهر ، بدون هیچ حاجب و پرده داری برسریک سفره می نشسته اند ، و اعتراف به آن میکرده اند که ما برابر با شما و برادر شما هستیم ، و فقط چیزی را اجراء میکنیم که شما میخواهید . این جشن در ایران ، پیشینه شش هزارساله داشته است . حالا میگویند که ما در ایران ، پیشینه دموکراسی نداریم . این در تاریخ ماست که موبران ، پیشینه دموکراسی را محو و نابود ساخته اند . ولی همین جشنها ، بهترین گواه بر پیدایش و یادبود دموکراسی بوده است . پس « مه ر دایه تی » در کردی ، و « مردی » در فارسی ، ترکیب دو واژه « مر + دی » است ، ومر ، در اصل ، نیروی نوشوی و نوزائی و فرشکرد بوده است . چنانکه « مار « که هر سال ، پوست میاندازد ، زندگی تازه می یابد . یا « مر » به غار گفته میشود که در روزگار کهن ، جایگاه آفرینش از نو شمرده میشده است ، به همین علت ، نیایشگاههای سیمرغیان ، فراز کوه بوده است ، و به همین علت ، هخامنشیها جسد خود را در غاری که در فراز کوه ساخته اند ، دفن کرده اند . نام دیگر همین خدا که خرّم است ، مار اسپند یا مر اسفند بوده است . روز بیست و هشتم ( بنا بر آثار الباقیه ) ، « رام جیت » و روز بیست و نهم ، ماراسفند که همان خرّم باشد ، و روز سی ام ، « به روز » یا بهرام بوده است . و این سه روز پاین ماه ، یایا پایان زمان ، خوشه ایست که برفراز درخت زمان ، روئیده است ، و خوشه ، نشان سرشاری و افشانندگی و جشن و سور است . کمال ، جائیست که وجود ، افشاننده و جوانمرد و راد میشود . این ویژگی « مر = مار » را موبدان زرتشتی که اهورامزدا را اصل روشنائی ، و دشمن وضد تاریکی ساختند ، زشت و خوار ساختند ، چون « مار » ، جانور سوراخ زی است ، و در تاریکی می بیند . این تصویر موبدان ، به کلی با تصویر زرتشت از اهورامزدا و از تاریکی و روشنی ، فرق دارد . این بود که برپایه این الهیات ، مار ، نه تنها جانور اهریمنی شد ، بلکه اینهمانی با اهریمن پیدا کرد . و همین تصویر مار است که به تورات انتقال پیدا کرده است ، چون در تورات ، در داستان آدم و حوا ، مار ، همان ابلیس است ، و معنای عربی « ابلیس » ، بخوبی مینماید که این تصویر از کجا آمده است . چون « ابلیس » در عربی و متون اسلامی ، به معنای « مهتر پریان » است ( مقدمه الادب خوارزمی ) . و همین خرّم یا مار اسپند است ، که مهتر پریان ، زنخدای ایران میباشد . این مهتر پریان ، این خرّم ، و این رام است که با موسیقی ، با کششی که نوای نای دارد ، روان انسانهارا میکشند و رهبری میکنند . این اصل کشش ، نزد الاهان مقتدر ( یهوه و پدر آسمانی و الله ) که اِلاهان ِ اراده و قدرت و جشن بودند ، زشت و خوار شمرده شد . این بود که « کشش » ، به معنای « فریب و اغواگری و جادوگری و افسونگری » ، زشت و تباه و محکوم ساخته شد . « کشش ِ طبیعی و فطری انسان به بینش و جاودانگی » ، « اغواشدن و فریفتن به بینش و جاودانگی » گردید . « آدم » ، کشش طبیعی و فطری به بینش و جاودانگی ندارد ، بلکه از « مهتر پریان = مار » ، بدانها ، فریفته و اغوا » میشود . بدینسان با این تحریف ، بنیاد ادیان ابراهیمی نهاده شد . سخن ( گفتار = سرووا ) که نوای نی است ، باید ویژگی کششی داشته باشد ، تا با فطرت و طبیعت لطیف انسان ، بخواند . سخن ، نباید تهدید و امر و نهی باشد . از این پس ، « کلمه اِلاه » ، بیان قدرت و اراده و حاکمیت و اجبار میگردد ، و گوهر کششی خود را از دست میدهد . کلمه اِلاه ، دیگر ، سرود و نوائی نیست که انسان با رغبت فطری ، بر آهنگِ شاد آن ، پای کوبی و دست افشانی کند ، بلکه باید برغم اکراه فطری و طبیعی خود ، آن کلمات را بر سوائق و امیال و غرائز و خواستهای خود ، غلبه دهد و تحمیل کند ، و به سخنی دیگر ، با نفس امّاره خود جهاد کند . در فرهنگ ایران ، انسان ( جمشید ) که فرزند سیمرغ یا دایه جهان بود ، شیر را از پستان ( اصل افشاننده و جوانمردی ) او مینوشید ، و فرزانه و دانا میشد . شیره وجود خدا ، در انسان مکیده و گوارده میشد ، و تحول به بینش و جاودنگی می یافت . رابطه انسان و خدا ، و دست یابی به بینش و جاودانگی ، در فرهنگ ایران ، صد و هشتاد درجه با این رابطه در اسلام و درسایر ادیان ابراهیمی ، فرق دارد . ختا فرق کلی با تصویر انسان در فرهنگ یونان دارد ، که زئوس ، آتش معرفت را از انسانها دریغ میدارد ، و پرومتئوس آنرا از بارگاه اولومپ از خدایان ، برای انسانها ، میدزدد ، و زئوس ، پرومتئوس را با شدید ترین عذابها کیفر میدهد . « بینش » در فرهنگ ایران ، در اثر « نوشیدن شیر از پستان خدا » در وخود خود انسان ، پیدایش می یابد . خدا ، دایه انسان است . اینست که تصویرِ « روه دایهِ به ، یا رود وَه دایتی » به وجود آمد ، که در آن « شیر عشق دایهِ کل جهان » ، روان است ، که سرچشمه همه بینشها ، سرچشمه پیدایش بهمن ، یا « خردِ ِبه » روانست . هنگامی تخم وجود انسان از آب این رود آبیاری شد ، خرد به یا بهمن از انسان پیدایش می یابد . با نوشیدن از این رود شیر است ، که انسان در بینش ، بجائی میرسد که « در انجمن خدایان ، همپرس خدایان » میگردد . از این رو ، این رود ، رود وَه دایتی ، رود دایه ِبه خوانده میشود . « ِبه ، یا وهو » ، فقط و فقط ، فروزه « بُن کیهان و بُن انسان » بوده است . چون هم بهرام « روز به » خوانده میشود و هم روز یکم که روز خرّم باشد ، اشه به ( اشم وهو ) خوانده میشده است ، و هم وهومن که روز دوم باشد ، مینوی وهو ، یا مینوی به است . یکی روز به ، و دیگری اشه به و سدیگر مینوی به است ، و این سه ، بُن کیهانند . پس ، اصل جهان و بُن ِ انسان ، اصل افشانندگی و جوانمردی یا اصل رادی است . نامهای فتوت ( فتی = پت = پیت ) و کرامت ( کرمه ) در عربی نیز ، از نامهای همین خدا هستند . جوانمردی و افشانندگی ، قطب جهان است ، چون « بهی » ، به معنای قطب است ( تحفه حکیم موء من ) . و جوانمردی ، به معنای ، پخش کردن گوهر خود ، و ساختن گیتی ، از هستی خود هست ، و این روند خود افشانی ، معنای « مهر » را فرهنگ ایران معین میساخته است . امروزه ما از یاد برده ایم که گوهر الاهان توحیدی ، قدرت است . با اراده و امر ، که نماد قدرتند ، جهان و انسان را خلق میکنند . به عبارتی دیگر ، گوهر ارتباط این الاهان با جهان و انسان ، رابطه قدرتیست . گوهر خودش ، فراسوی گوهر خهانیست که خلق میکند . این دو از هم جدایند . « محبت » در این چهارچوبه ، بکلی با معنای « مهر » در فرهنگ ایران ، فرق دارد . « نور » گوهر الاهان توحیدیست ، و آنرا از میترائیسم به ارث برده اند . میتراس ، با دشنه و خنجر و کارد و شمشیری کار دارد که از خورشید وام میگیرد . در حالیکه « روشنی و بینش » ، در فرهنگ ایران ، فروزه آب ( شیر ، یکی از آبهاست ) را دارد ، و آب ، اصل تری و آمیزش ، یعنی « مهر » است . در فرهنگ ایران و در ادیان نوری و ابراهیمی ، دو تجربه متضاد از « نور = روشنی = بینش » هست . در ادیان نوری ، نور ، خنجر و شمشیر و کاردیست که می برّد و جدا میسازد . اینست که گوهر الاهان ِ نوری و توحیدی ، برضد « اولویت عشق » هستند . آنها ، عشق را ، به عنوان « فرع ایمان » می پذیرند . الاهان توحیدی و نوری ( یهوه + پدر آسمانی + الله ) ، با تمر کز قدرت و انحصار قدرت و مالکیت ، سروکار دارند . همه جهان ، ملک آنهاست ، و حکمرانی برآن را به کسی میدهند که تابع اراده آنهاست . عشق و محبت را ، فقط به معنای فرمانبری از امر خود ، در می یابند . کسی من را دوست میدارد که از من اطاعت میکند . اراده خود را رها میکند ، و اراده مرا جانشین اراده خود میسازد . یعنی شخصیت خود را در من ، فانی میسازد . عشق ، تابع ایمان میشود . من ، کسی را دوست میدارم که یهوه و پدر آسمانی و یا الله ، امر کرده است که : دوست بدار . این ادیان ، ابتکار مهر را از انسانها میگیرند . فرهنگ ایران ، اصل توحید را ، فقط همزمان با اصل عشق ، یا « همآهنگی در کثرت » می پذیرفت . سه اصل ١ - توحید ۲ - کثرت ۳ - همآهنگی هم ارزش و باهم ، یک اعتبار دارند ، و هیچکدام بر دیگری برتری ندارد . به عبارت دیگر ، کثرت باید از راه عشق ، تبدیل به « وحدت در همآهنگی » شود . فرهنگ ایران ، نفی کثرت را نمیکند . فنا ی افراد و قبایل و اقوام و ملل و عقاید و افکار ... را نمیخواهد ، بلکه « وحدت را در همآهنگی ِ کثرت » میخواهد . « وحدت کلمه » ، که وحدت ایمانی باشد ، فنای اراده افراد را ، در تابعیت محض از یک اراده مطلق میطلبد . این سه اصل فرهنگ ایران ، هیچکدام ، تابع دیگاری نبودند . اصل کثرت ، تابع اصل وحدت نبود . اصل همآهنگی ، تابع اصل توحید نبود . به عبارت دیگر ، این توحید نبود که علت ایجاد همآهنگی بود . در فرهنگ ایران ، مهر ، به معنای « همآهنگی اضداد » بود . فرهنگ ایران ، یقین داشت که همه اضداد را باهم میتوان ، همآهنگ ساخت . نماد این اندیشه ، آن بود که سپنتا مینو و انگره مینو ، دو ضد کیهانی و دو بُن هستی ، دو اسب یا دو گاو ( یوغ = سیم = جفت ) هستند که گردونه آفرینش را با هم ، به جنبش در میآورند . همآهنگی اضداد ، نیروئیست که گردونه آفرینندگی را می جنباند . کثرت ، باید از راه عشق ( همآهنگی ) ، تبدیل به وحدت گردد . این بود که ، نه توحید و نه عشق ، کثرت را ، نابود و فانی نمیساخت . به سخنی دیگر ، اقوام کثیر ، یا عقاید کثیر ، یا ادیان کثیر ، یا طبقات و اقشار کثیر را نباید از بین برد ، تا وحدت اجتماعی و سیاسی آفریده شود ، بلکه آنها باید ، از گوهر درونی خود ، خویشتن راه همآهنگ شدن را پیدا کنند ، تا به این وحدت برسند . وحدت را نباید با ذوب ساختن آنها در یک جامعه مذهبی ( ایمان به یک دین یا پیامبر ) به همه تحمیل کرد ، تا همه یکی شوند . اینها رنگهای گوناگونند ، که باهم ، در آمیختگی و همآهنگی ، آراسته ، و زیبائی و نظم را پدید میآورند . در فرهنگ ایران ، جهان و زمان و زندگی ، باید به اصل عشق باز گردند ، و عشق ، یک ایده انتزاعی ، یا یک امر ، از الاهی ابرقدرت نبود ، بلکه ، عشق ، بُن هستی و کیهان بود . از عشق ، همه جهان پیدایش می یافت . این بُن یا اصل عشق ، واقعیت یابی « آمیختگی و همآهنگی سه مینو باهم » بود . انگره مینو + سپنتامبنو + وهو مینو ، آمیزش ، یعنی این مهر سه تا ، که تبدیل به یکتا میشد ، و بیان « تحول کثرت به وحدت در عشق » بود ، اصل کیهان و اصل زمان و اصل انسان شمرده میشد . این سه ، باید چنان باهم آمیخته شوند که یک چیز بشوند . این بود که به اوج وحدت و یگانگی در عشق ، دیسه میگفتند . هر چیزی که بخشهای گوناگونش ، چنین وحدتی پیدا کرده بود ، یک دیسه یا دیزه بود . مثلا به یک شخص ، دیسه میگفتند ( برهان قاطع ) چون نخشهای گوناگون در یک شخص ، باهم یکی شده اند ( نریوسنگ یا نرسی ، این پیوند را ایجاد میکرد ) . یا به یک شکل composition ، در پهلوی دیسک desak میگفته اند . یا به یک ساختمان ، دیس میگفتند ( در اوراق مانوی ) . یا در کردی ، به سه پایه زیر دیگ روی آتش ، دیستان و دوستان میگویند ، چون سه پایه ، در یک حلقه ، به هم می پیوندند . به همین علت در کردی به مذهب و دین « دیزه » میگویند ، که همان « دیسه » است ، چون دین ، « نیروی پیوند دهنده کثرت » است . از این رو در کردی ، دیس ، به معنای « محکم چسبیده » است . البته این همآهنگی و آمیختگی کثرت ، پیآیند « خود جوشی مهر از کثرت » بود . الهیات زرتشتی ، برضد این اندیشهِ « سه تا یکتائی » جنگید ، و « اندیشه نیک + گفتر نیک + کردار نیک » را جانشید آن ساخت . سر اندیشه سه تا یکتائی ، بنیاد « پیدایش وحدت از کثرت ، بشیوه همآهنگی خود جوش ، از گوهر انسانها » بود . این سراندیشه بسیار بزرگ و ژرف فرهنگ ایران ، در این مبارزه ، سر به نیست ساخته شد . « مانی » بدنبال این آرمان بزرگ در فرهنگ ایران ، کوشید که مسیحیت + بودائی + فرهنگ ایران را باهم در یک وحدت ، آشتی بدهد و همآهنگ سازد . اقدام به جنین کار بزرگی از مانی ، از همین سراندیشه فرهنگ ایران ، تراویده شده بود ، و به هیچ روی یک التقاط ، یا چنانچه غربیان برای نشان دادن بی اصالتی آموزه مانی ، سینکرتیسم مینامند ، نبود . مانی میخواست با این کار ، جهان مسیخیت ، و گستره پهناور اجتماعات بودائی ، و اجتماعاتی که دارای فرهنگ ایران بودند ، باهم همآهنگ سازد ، و آرمان بزرگ ایران را در دوستی ملل و فرهنگها ، واقعیت بخشد ، که کثرت را ، نفی و نسخ نمیکند ، و مغلوب یک آموزه و ایمان به آن نیز نمیسازد . اقام مانی ، یکی از زیباترین و برجسته ترین چهره های فرهنگ ایرانی در تاریخ جهانیست که باید به آن ارج فراوان نهاد . با طرد این سر اندیشه بزرگ ، از سوی موبدان و شاهان ساسانی بود ، که بلافاصله ، امکان تحمیل ایمان به اسلام توحیدی با جهاد ، و منسوخ و باطل و نابودساختن همه این ادیان و فرهنگها ، باز شد ، چون الهیات زرتشتی ، دیگر از عهده این وظیفه تازه تاریخی خود بر نمی آمد . موبدان زرتشتی ، آموزه زرتشت و فرهنگ ایران را ، چنان تنگ و بی روح و بی نیرو و سختگیر و نامدارا ساختند ، که از عهده نوسازی خود بر نیآمدند ، و وظیفه تبلغ و گسترش آموزه خود را در جهان ، فراموش ساختند . شاهان ساسانی ، به آسانی میتوانستند فرهنگ ایران و آموزه زرتشت را در عربستان و یمن ، گسترش بدهند ، و حتا یمنیها ، خودشان با اصرار ، خواستار چنین کاری ، از دربار ساسانی شدند ، ولی آنها و موبدان ، این وظیفه را خوار و ناچیز شمردند ، و از تعهد آن ، روی برگردانیدند . اگر این کار را خد گرفته بودند ، نه محمدی پیدایش می یافت و نه اسلامی ، و فرهنگ ایران ، امروزه ، نقش جهانی خود را در پیوند دادن فرهنگها به هم ، بازی میکرد . در فرهنگ ایران ، هم معرفت ( بینش ) و هم خلود ( جاودانگی ) ، از « اصل عشق و همبستگی » ، پیدایش می یافت . بهمن یا خردِ به ، از آمیختن تخم انسان ، با آب همان رود وَه دایتی ، پیدایش می یافت . همپرسی تخم و آب ( که دیالوگ خدا با انسان باشد ) ، بیان اصل مهر است . پس بینش ، از مهر میروئید . در تورات ، دیده میشود که برای جاودانگی ، باید از درخت حیات ( گیاه خلود ) خورد ، همانسان که برای بینش ، باید از درخت معرفت خورد . ولی در فرهنگ ایران ، بینش و جاودانگی ، باهم ، از بُن عشق میرویند . اینست که در گزیده های زاد اسپرم ( بخش ۳۵ پاره ۱ ) میتوان دید که جاودانگی ، فقط در عشق ورزیدن و مهر به همهِ جانها ، ممکن میگردد . در فرهنگ ایران ، کسی از اطاعت کردن از اوامر و احکام الله و پدر آسمانی و یهوه ، جاوید نمیشود ، بلکه فقط از عشق ورزی به همه جانها ، جاوید میشود ، و این عشق ، در همکاری و همآفرینی و هماندیشی و همکرداری و همدردی و همکامی ( باهم شاد بودن ) با دیگران ایجاد میگردد . خدایان و امشاسپندان هم در مهرورزی به همدیگر ، جاودانند . از این رو بود که خدای یگانه ، نمیتوانست جاودان باشد . و بُن این مهر ، همان سه تا ئیست که باهم یکتا میشوند ، و بُن آن در الهیات زرتشتی ، همان هفت تا یکتائی امشاسپندان بود . از آنجا که انسانها ، همگوهر خدایان هستند ، پس عشق و مهر نیز ، باید در گوهر خدایان باهم واقعیت بیابد . خدایان ، تخمی هستند که انسان از آن میروید . هرچه در خدایان پنهانست ، در انسانها ، آشکار میشود . اینست که می بینیم که تخم انسان و تخم جهان و تخم زمان ، ۱ - بهرام و ۲ - صنم ( سیمرغ ) و ۳ - بهمن است . نامهای دیگر این سه ۱ - روزبه ۲ - اش به -۳ مینوی به است که در عربی ، شکل « منبه » پیدا کرده است ، که همان « من + به = مینوی + به » باشد . و درست سلمان فارسی این واژه را به معنای « بهمن = منبه » بکار میبرد که در الهیات زرتشتی ، روان و فروهر انسان را به حضور اهورامزدا میبرد . روز به یا بهروز ، نام بهرام بوده است . اینکه نام روز نخست در هرماه ، اش به یا اشم وهو بوده است ، رد پایش در زبان عربی باقی مانده است ، چون « عشبه » که معرب همان « اشه به » است ، به معنای گل یاسمین است که گل همین روز نخستین است . نام دیگر این روز فرّخ یا خرّم و ریم هم بوده است و نیایش « اشم وهو » ی زرتشت ، نیایشی برای همین خداست که نام دیگرش ، « لنبک » بوده است ، و شکل اصلی لنبک ، « لن + بغ » میباشد . پیشوند « لن » همان واژه « لان » است که از « لاندن » میآید و به معنای « تکاندادن و افشاندن » است . از این رو « لنبک = لنبغ » به معنای « بغ ، خدای افشاننده و جوانمرد و راد » است . روز یکم هر ماهی ، با نثار و شادباش ، یا با جوانمردی آغاز میشود . به عبارت دیکر ، گوهر زمان و زندگی و خدا ، جوانمردیست ، نه خود پرستی ، نه قدرت ، نه مالکیت . تنش و کشمکش در فرهنگ ایران ، هنگامی آغازشد که موبدان زرتشتی خواستند تقویم ( ماهروز ) ایران را که بر پایه سی و سه خدا ، یا « ردان اشون » یا جوانمردان سی و سه گانه ساخته شده بود ، با آموزه زرتشت ، آنسان که آنها می فهمیدند ، انطباق بدهند . زرتشت ، بحثی از تقویم ایران نکرده بود . آنها ، مفهوم و تصویر خود را از اهورامزدا ، در تقویم زنخدایان ( خرمدینان ) گنجانیدند . ولی مفاهیم زرتشت ، دقیقا در این تقویم نمیگنجید . این کار ، سبب شد که نام روز آخر ماه ، و نام روز یکم ماه را تغییر دادند . این دستکاریها ، سبب آشفنگی فرهنگ ایران ، و نفی معنا و محتوا از خدایان ایران گردید ، که پیکر یابی فرهنگ اصیل ایران بودند . با چپانیدن آموزه زرتشت در تقویم زنخدایان ایران ، هم آموزه زرتشت را مسخ ساختند ، و هم فرهنگ ایران را . بدینسان ، آموزه زرتشت ، درست به شکل دشمن و ضدِ فرهنگ زنخدائی ( که نامی یکی از آنها ، خرمدینان بود ) درآمد . در حالیکه زرتشت ، خود را مصلح این فرهنگ میدانست . ولی زرتشت ، دشمنی با خدای میتراس ، خدای قربانی خونی و پیمان برپایه قربانی خونی ، داشت . و این میتراس ، که همان ضحاک در شاهنامه است ، بنام آفریدهِ اهورامزدا ، و برابر با اهورامزدا ، از همین موبدان ، وارد الهیات زرتشتی ساخته شد . میتراس ، که پدر یهوه و پدر آسمانی و الله بود ، همکار اهورامزدا ساخته شد ، و اهورامزدا را با دشمن بستند ، و این بزرگترین فاجعه برای آموزه زرتشت بود . موبدان ، درست این خدای قربانی خونی را که آزردن جان را ، مقدس میساخت ، آفریده اهورامزدا ساختند ، و بدینسان ، اهورامزدا را ، بُن تجاوزگری و پرخاش و خشم ساختند ! با این کار ، معنای « مهر » به کلی عوض شد . این برهم زدن تقویم ، برهم زدن معنای ِ جشنها ، و معنای زندگی ، و معنای حکومت بود . روزبه یا بهرام که روز پایان ماه بود ، با فرّخ یا خرّم یا سپنتا مینو یا لنبغ که روز یکم ماه بود ، و روز دوم که بهمن باشد ، با هم میآمیختند ، و سه چهرهِ یک وحدت میشدند ، و باهم تخم واحد جهان و زمان و انسان میشدند. از این تخم بود ، که انسان و جهان و زمان ، پیدایش می یافت . این سراندیشه ، شکلهای گوناگون داستانی پیدا میکرد . یکی از زیباترتن این داستانها ( بُنداده ها ) ، با اند کی دستکاری ، در جمله داستانهای بهرام گور ساسانی و لنبک ، در شاهنامه باقیمانده است . این داستان ، هرچند که به شاه ساسانی ، بهرام گور نسبت داده شده است ، داستان دو خدای ایران ، بهرام و سیمرغ ( ضم = سن ) است . سیمرغ در این جا ، « لنبک » نامیده میشود ، که « لن + بغ » باشد ، و به معنای « خدای افشاننده و جوانمرد » است . عشق ورزی این دوخدا باهم ، که در واقع ، عشق ورزی بُن نرینه کیهان ، با بُن مادینه کیهان باشد ، ریشه پیدایش خهان و انسانست . گوهر بهرام ، جویندگیست و گوهر سن یا سیمرغ ( لنبک ) افشانندگی و جوانمردیست . بدینسان ، انسان که از پیوند این دو اصل ، پیدایش می یابد ، پیوندِ جوانمردی و جویندگیست . با آمدن اسلام ، آئین جوانمردی را که ریشه در فرهنگ تراویده از کاریز وجود ایرانیان داشت ، نمیشد به آسانی دور ریخت و رها کرد . از این رو مجبورشدند که پدیده جوانمردی را نگاه دارند ، ولی سرچشمه اش را نا گفته بگذارد . دیگر ، کسی در هیچ یک از رساله ها و نوشتجات مربوط به جوانمردی ، دم از لنبک ، به کردار اصل جوانمردی نزد . بلکه در ادبیات ما ، جوانمردی را به ابراهیم و به حاتم طائی و به علی باز گردانیدند ، و آنهارا نمونه جوانمردی قلمداد کردند . پدیده جوانمردی که در فرهنگ ایران ، اصل آفرینش بود ، به کنار نهاده شد ، و جوانمردی ، به یک مشت شیوه های رفتار اخلاقی کاسته گردید . ولی در فرهنگ ایران ، پدیده جوانمردی ، گوهر خدا ، و استوار بر « برابری همه جانها » بود . پدیده جوانمردی ، استوار بر این اندیشه بود که « دانش دینی = علم الهی » ، ایجاد حق حاکمیت و امتیاز و برتری سیاسی و اجتماعی نمیکند . چنین در کی از پدیده جوانمردی ، به کلی کنار گذارده شد . بر پایه این ویژگی جوانمردی ، حکومت روحانیون و یا حکومت آموزه و علم دین ، یا حکومت ایدئولوژی ، پذیرفته نمیشود . این داستان یا بُنداده بهرام و لنبغ ، با تصویر خدای ایران ، با گوهر خدای ایران ، کار داشت . همه اینها ، سطحی و تنگ ساخته شد و از گوهر الله بریده شد . در داستانهای ابراهیم و حاتم که در گلستان و بوستان و سایر کتابها مانده است ، جوانمردی از این اوج فرو آورده شده ، و از اصالت انداخته شده است . اینست که در شاهنامه ، درست بهرام ، پس از دیدار با « لنبک آبکش » ، با « دیدار با ابراهیم جهودی » کار دارد . این داستان میخواهد نشان بدهد که وارونه آنچه در باره ابراهیم گفته میشود ، ابراهیم ، اصل خست و ناجوانمردی بوده است . چون از دید فرهنگ ایران ، یهوه و پدر آسمانی و الله ، بخیل و ناجوانمرد و زفت هستند . چون این الاهان ، هیچکدام حاضر نیستند که خود را ببخشند ، و از گوهر وجود خود ، جهان و انسان را پدید آرند . هرکه خود را نمیبخشد ، بخیل و ناجوانمرد است . آنها هرملکی را که به دیگران میدهند ، سپس واپس میگیرند . یک روز از فرات تا نیل را به ملت اسرائیل می بخشند ، و به آنها حق میدهند که با روشهای هولناک ، این حق خود را از غاصبین بگیرند . روز دیگر ، سراسر ارض را به وراثت به عربها واگذار میکنند . این گونه بخششها ، همه از دید فرهنگ ایران ، خست و بخل و ناجوانمردیست . اگر جوانمردند ، باید خودشان را به جهان ، هدیه بدهند . همگوهر و هم اصل با انسانها بشوند . اگر ، خود ، تبدیل به جهان ، یافته اند ، دیگر مالک جهان نیستند که این مالکیت را به یهوه یا عرب ، واگذار کنند . اینکه لنبک ، آبکش است ، از این رو هست که « ابر ، آبکش است » . سیمرغ ، ابر بارنده سیاه است . این همان داستان « رود وَه دایتی » است . در روزگار گذشته ، ابر سیاه که آورنده باران بود ، مشک یا ُخنب یا جام یا پیمانه ای شمرده میشد ، که از دریا آب برمیدارد و در جهان فرو میپاشد . زرتشت در گاتا ، وقتی از آسمان ، صحبت میکند ، از « آسمان ابری » سخن میگوید . اهوره ، همین خداست ، چون به معنای « ابر » است . از این رو لنبک ، آبکش است ، و با مشکش ، نیمه ای از روز آب میفروشد و نیمه دیگر روز ، آنچه بدست آورده ، صرف جشن سازی برای دیگران میکند . این آبکش که سقا باشد ، به شکل تصویر « ساقی » در ادبیات ما باقی مانده است . ساقی در ادبیات ما ، همان سیمرغ یا همان فرّخ یا خرّم یا لنبغ است . همچنین به شکل دست در میان جام آب ، ساخته میشود . دست ، مانندی دی نام این خداست . هر که این آب خورد ، باقی ماند چشم او برجمال ساقی ماند ، اوحدی خوش گرفتند حریفان سرزلف ساقی گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند حافظ بده ساقیا جام گیتی نما که او عیب مرا نماید به ما فردوسی این ساقی است که جامی میدهد که اصل بینش خود است. روزی بهرام به نخجیر میرود . البته نخجیر که به شکار گفته میشود ، در واقع ، « بزکوهی » است هم از پیشوند « نخ » ، میتوان آنرا دید که همان سیمرغ بوده است ( مانند نخشب ) ، و هم اینکه سیمرغ با بزکوهی اینهمانی دارد . از این رو در آثار باستان ، بسیار پیکر سر بز کوهی یافته میشود . بهرام ، پیکر جویندگی و راهروی ( نخستین سالک ) است . در شکار ، بهرام به جستجوی ِ رام یا ارتا ( سیمرغ ) میرود ، و پس از آنکه او را یافت ، باز اورا گم میکند ، و بهرام از سر ، چستجوی خود را آغاز میکند تا باز او را در صورتی دیگر بجوید و بیابد . بهرام خبر می یابد که : بآزادگی لنبک آبکش به « آرایش خوان » و گفتار خوش » سقائیست این لنبک آبکش جوانمرد و با خوان و گفتار خوش سوی خانه لنبک آمد چو « باد » بزد حلقه بر چوب و آواز داد منم سر کشی گفت از ایران سپاه چو شب تیره شد ، باز ماندم زراه برین خانه امشب درنگی دهی همه مردمی باشد و فرّهی بشد شاد لنبک ز آواز او وز آن خون گفتار دمساز او بدو گفت زود اندرا ای سوار که خشنود باد ز تو شهریار اگر با تو ، ده تن بُدی ِبه بدی همه برسرم یک بیک ِمه بدی فرود آمد از اسپ ، بهرامشاه همی داشت آن باره ، لنبک نگاه بمالید شادان بجیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش چو بنشست بهرام ، لنبک دوید یکی خوب شترنج پیش آورید این عشق نخستین جهان ، این تخمی که جهان و مردم از آب میروید ، گیاه مردم = مهر گیاه = شطرنج نامیده میشود . شطرنج ، عشقبازی بهرام و سیمرغ باهمند . شطرنج ، بازی عشق نخستین ، و نخستین بازی عشق ، و بُن همه عشقبازیهاست . خوب دیده میشود که لنبک ، نخستین کاری که در پذیرش بهرام میکند ، آنست که شطرنج را پیش میآورد . لنبک ، که خدای افشاننده است ، مرد فقیریست ، ولی برغم فقرش میرود و حتا مشکش را گروگان میگذارد ، تا از مهمان ناخوانده و بیگانه ، پذیرائی کند و برای او جشن بسازد. ببازارشد مشگ و آلت ببرد گروگان به پرمایه مردی سپرد خرید آنچه بایست و آمد دمان بنزدیک بهرام شد شادمان خلاصه ، « عجب ماند شاه از چنان جشن او » از آن چرب گفتار و آن تازه رو این خدای ایران که لنبغ باشد ، حتا هستی خود را که مشگ باشد ، گرو میگذارد ، تا برای آواره و بیگانه ای و دور افتاده ای ، جشن بسازد . جوانمردی ، شیوه رفتار انسانست ، ولو آنکه فقیر هم باشد . از همه چیز ، فقیراست ، ولی آنچه هست ، می بخشد . جوانمردی ، مشروط به ثروت و دارائی نیست . خدای ایران ، بینوائیست که از هستی خود ، می بخشد ( مالک نیست که از مُلکش ببخشد ، بلکه هستی اش را میبخشد ) . مثل یهوه و الله ، مُلک ملل و اقوام دیگر را ، به اسرائیلیان و اعراب نمی بخشد . هیچ چیز نداشتن ، ننگ نیست ، ولی هیچ چیزی نبخشیدن ، ننگ است . او هیچ چیزی خز یک مشگ ندارد ، و او خودش ، همان مشگش هست ، ولی این مشگ را گرو می نهد ، تا برای آوارگان و بیگانگان و مطرودان و نابسامانان ، جشن بسازد . این تصویر عظیم و مردمی را هنگامی میتوان بدرستی فهمید ، که تصویر الاهان سامی را برابرآن نهاد . در ملت یهوه ، که از همه جا رانده و بی زمین و غریب و وامانده بود ، یهوه ای پدید میآید که ادعای مالک جهان و مقتدر برجهان بودن میکند ، و از این گستره ای که ادعای مالکیتش را میکند ( که البته متعلق به ملل دیگر است ) ازفرات تا نیل را ، به اسرائیل واگذار میکند . وقتی اشراف مکه از محمد میپرسند که این دین تازه تو ، با دین ما چه فرقی دارد ، میگوید که با دین اسلام ، ایران باجگزار و چاکر عرب میشود . این داستانیست که در تواریخ گوناگون طبری و یعقوبی و کامل ابن اثیر آمده است . این الاهان مالک و مقتدر ، که در چنین شرایطی به وجود آمده اند و ایدئولوژی برای غصب حقوق دیگر ملل بوده اند ، با خدای ایران در تضادند . این تصویر خدا و تصویر انسان در فرهنگ ایرانست که شالوده ساختن حکومت و جامعه نوینی در ایران خواهد شد . این فرهنگشهر است که ما به اندیشه پی ریزیش هستیم