Monday 14 May 2007

لنبک آبکش

لنبک ِ آبکش ، در شاهنامه ، همان سيمرغ است
خدای ایران، جهان و انسان را با شیوه «جوانمردی» میآفریند، نه با «امر». خدای ایران: اصل ِ جوانمردی یا خودافشانی. نخستین جوانمرد در فرهنگ ایران: لنبک آبکش = سیامک = سیمرغ ...:
يکشنبه ۲۶ آذر ۱٣٨۵ - ۱۷ دسامبر ۲۰۰۶
خدای ایران، جهان و انسان را با شیوه «جوانمردی» میآفریند، نه با «امر» خدای ایران: اصل ِ جوانمردی یا خودافشانی نخستین جوانمرد در فرهنگ ایران: لنبک آبکش = سیامک = سیمرغ بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم ح افظ شیرازی ، برای نو آفرینی و انداختن طرحی نو از جهان و انسان ، با « افشاندن گل ، و ریختن می در ساغر » که همان « برپا کردن جشن » است ، آغاز میکند . پیوند دادن پدیده « نو آفرینی » با « افشاندن » ، به تصویر فرهنگ ایران ، از گوهر خدا و انسان ، باز میگردد . برای نو آفرینی جهان و انسان ، باید شیوهِ « خود افشانی » را یاد گرفت . در فرهنگ ایران ، خدا ، گوهر ِ افشاننده ، یا بعبارت دیگر ، « گوهر نثارگر » دارد ، و این خداست که جهان و انسان را ، با « افشاندن و پاشیدن گوهر خود » ، پدید میآورد . خدا خود را میافشاند ، و از این خود افشانی اش ، جهان و انسان ، پیدایش می یابد . به عبارت دیگر ، همه انسانها ، که همان تخم ها و گوهر ها و هسته های خدا هستند ، همه ، « گوهر نثارگر و افشاننده و راد و جوانمرد » را دارند . به سخنی دیگر ، خدا و انسانها که گسترش او یند ، همه جوانمردند . خودِ روندِ « آفریدن » ، جوانمردی کردن است . خدا ، یا بُن کیهان و هستی ، نخستین جوانمرد است . خدا ، با جوانمردی میآفریند ، نه مانند الله و یهوه ، با امر و قدرت . جوانمردی ، معنای ویژه ای داشته است که امروزه ، بسیار تنگ و محدود ساخته شده است . خدا ، جوانمرد است ، برای آنکه خودش را از هم پاره پاره و سپس پخش میکند ، و از آن پاره ها و از آن خشت ها و بخشها ، و از شیره وجود خود ، که سیمان ِ همه به هم هست ، از آهنگ درون خود ، که رقص و همآهنگی و شادی است ، جهان را میسازد و به هم پیوند میدهد . در ادیان سامی ، یهوه یا پدر آسمانی ویا الله ، با « امر و اراده » ، که نماد قدرتست ، فراسوی وجود خود ، جهان و انسان را خلق میکند . او به هیچ روی ، حاضر نیست که جهان و انسان را ، همسرشت و همگوهر خود بیافریند . چنانچه در آغاز تورات دیده میشود که یهوه ، از ترس اینکه مبادا آدم و حوا همانند یهوه بشوند ، آنهارا از بهشت ( باغ عدن ) میراند ، چون با خوردن از درخت معرفت ، یکی از دویژگی یهوه را که معرفت و خلود ( جاودانگی ) باشد ، یافته اند . در باب سیم سفر پیدایش میآید که « خداوند خدا گفت همانا انسان ، مثل یکی از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده . اینکه مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا بابد زنده بماند ، پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد .... و شمشیر آتشباری را که به هرسو گردش میکرد تا طریق درخت حیات را محافظت کند » . در این داستان خلقت توراتی ، که قرآن هم همین داستان را با اند کی تفاوت ، میآورد ، دیده میشود که معرفت و حیات ( خلود ) ، درخت یا گیاه هستند ، و دو درختِ خدا از هم هستند . یعنی دو صفتِ بریده و جدا از همند . از اینگذشته ، یهوه و الله هم ، از این دودرخت یا گیاه ، جدایند . این داستانهای خلقت در ادیان سامی ، درست از تصاویر اندیشه آفرینش در فرهنگ ایران برخاسته اند ، با این تفاوت که در این داستان ، یهوه و الله ، خالق و مالک بهشت و آن درختن هستند ، و انسانها را در اثر نا فرمانی از امرهایشان ، از بهشت – یعنی از شادی زندگی و یا بینش – محروم میسازند . انسانها ، خودشان ، توانا به ساختن بهشت نیستند . در فرهنگ ایران ، انسان درختی است که بینش و زندگی ، از وجودِ خودِ او میروید . انسان با بینش برخاسته از خردش ، توانا به آفریدن بهشت است . اگر این دو درخت خدا از هم را باز به هم بپیوندیم ، داستان آفرینش ایران ، نمودار میگردد . در داستان آفرینش ایران ، سیمرغ برفراز درخت بسیار تخمه ، در میان دریای وُروکَش نشسته است . آب ، خرداد ( خوشزیستی ) است ، و درخت ، امرداد ( دیر زیستی = خلود ) است ، و مجموعه تخمه های این درخت بسیار تخمه ، که اصل بینش و روشنائیند ، خود سیمرغند . اکنون سیمرغ ، این درخت را که خودش باشد « میافشاند » و سراسر جهان ِ جان و خرد ، از همین افشاندن ، پدیدار میشود . تخمهای درخت بسیار تخمه ، که افشانده شدند ، همه جانها میگردند . باید در پیش چشم داشت که سراسر تخمه های فراز این درخت باهم ، یک خوشه ، و همان خود سیمرغ هستند . سیمرغ ، خوشهِ همه زندگی است . حنانچه نام دیگر سیمرغ که در ترکی باقیمانده است ، لوری قوش میباشد ، و همین خوشه است که این همانی با « مرغ » داده میشده است . از این رو قوش که سیمرغست ، خوشه ( گٌش = غوشت ) است . لوری قوش ، به معنای « همای ترانه خوان » است ، ولی قوش ، همان « گُش » یا خوشه تخمه های زندگیست . نام دیگر هُما در ترکی ، بوغدایتو است ، و بوغدای ، به معنای خوشه گذدم و برج سنبله است . پس بوغدایتو که هُماست ، از یکسو به معنای « خدای خوشه » است ، و از سوی دیگر ، به معنای « خدای نی نواز » است ، چون « بوغ » که پیشوند « بوغدایتو » است ، همان بوق و نی است ، و دایتو ، همان « دایتی » است . پس خدا ، خوشه و خرمن دانه هاست . همه تخمه های زندگی ، همان سیمرغست ، و این سیمرغ ، خودش ، وجود خودش را میافشاند . به عبارت دیگر ، جانان ، جانش را میافشاند ، و از جان افشانیش ، جهان ، آفریده میشود . هر جانی ، تخم وتخمه سیمرغست . هر جانی ، همانقدر اصالت دارد که خدا . پسوند « دایتی » ، همان « دایتی » اوستائیست ، که در انگلیسی ، Deity شده است . و این همان پسوند واژه « مَه ر دایه تی » در کردیست ، که به معنای « جوانمردی » است . نام دیگر این درخت ، درخت همه پزشک ، و « درخت دور دارنده غم » است . پس تخمهای این درخت ، هر دردی را دوامیکنند ، و درد مرگ را هم میزداید . پس این درخت یا سیمرغ ، درخت جاودانگی هست . گذشته ار اینکه ، تخم در فرهنگ ایران ، سرچشمه روشنی است ، و چون این درخت ، دارنده همه تخمهاست ، پس اصل معرفت و روشنی است . این درخت ، هم درخت معرفت ، و هم درخت خلود هست . در فرهنگ ایران ، تخم ، اصل روشنی و بینش است ، چون تخم که پیدایش یافت و روئید ، این « پیدایش گوهر را » ، افروختن و روشنی میگفتند . روشنی » در فرهنگ ایران ، این نیست که مارا از دین اسلام ، یا از اندیشه های غربیان و از مدرنیسمشان ، روشن سازند . بلکه روشنی ، برای ایرانی آنست که « گوهر خود هر انسانی ، پدیدار و شکفته شود » . روشنی آنست که از گوهر خودش ، به بینش و دانش برسد ، و خودش ، بنیادی ( از بُن خودش ، از بُن فرهنگ خودش ) بیندیشد . اینست که تخم این درخت ، هم اصل خود آفرینی و خود زائی است ، و هم اصل بینش و فرزانگی است . در فرهنگ ایران ، « بینش و زندگی » به هم پیوسته اند . خرد ، تراوش جان و زندگی در گیتی است . بینش و خرد ، از زندگی ، خدا و بریده نیست . خرد و بینش انسان ، برای پروراندن جان ، و سامان دادن به جانهاست . بینش و خرد ، چشمیست که از جان رُسته است ، تا جان را در گیتی نگهبانی و پاسداری کند . خدا ، تخمیست که گوهرش ، افشانند گیست . از این رو ، این تخم ِ جان که انسان باشد ، و سیمرغ ، از خودش میافشاند ، در خود ، هم خداست ، و هم اصل بینش و فرزانگی . و چون انسان ، همگوهر خداست ، اصل جوانمردی و نثار است . این داستان را اگر کسی با حوصله و دقت ، با اندیشه « خلقت در ادیان سامی و ابراهیمی » بسنجد ، تفاوت ژرف فرهنگ ایران را ، از آنها باز میشناسد . خدا ، در فرهنگ ایران ، نه خالق است ، نه مقتدر ، بلکه « عشق و مهر خود را ، در این نشان میدهد که خود را پاره پاره میکند و پخش میکند ، و این ، جهان میشود . از این رو هست که « بغ » خوانده میشود . اینست که خدای ایران ، به اندیشه حاکمیت بر مخلوقانش ، یا قدرت ورزی مطلق برمخلوقاتش نیست ، و اطاعت و تسلیم شدگی به امرهایش را از مخلوقاتش نمیطلبد . از انسان نمیخواهد ، تا نخستین گناه انسان ، نافرمانی از او باشد ، و پیآیند این عدم اطاعت ، طرد از بهشت یعنی از سعادت باشد . سعادت انسان را ، تابع اطاعت از قدرت خود نمیسازد . در فرهنگ ایران ، آفریدگان ِ خدا ، در واقع ، کمال یابی خدا هستند . انسان و گیتی ، کمال خداست . در حالیکه در ادیان ابراهیمی ، الله و یهوه و پدر آسمانی ، پیکر یابی ِ « کمال » هستند ، و انسان ، ناقص و فاسد و گناهکار . خدا ، در فرهنگ ایران ، در انسانها به کمال میرسد . خدا ، در پاشیدن تخمهایش ، که ذرات وجود خودش هستند ، خرد و نیروی آفریننده اش را در جهان پخش کرده است . خدا ، مانند تورات یا قرآن ، بینش یا زندگی جاوید را از انسانها دریغ نمیدارد . خدا ، بشرط اطاعت ، انسانها را در باغ عدن جا نمیدهد ، و بشرط نا فرمانی ، آنهارا از باغ عدن بیرون نمیکند . نام همین باغ که « عدن » باشد نیز ، باقیمانده نام خدای ایرانیست . چون عدن ، همان « ادونای » است ، و نای ، همان خرّم و فرّخ و سیمرغست . « ادونای » ، به معنای « ادوی نی نواز » است . نام نخستین ماه هخامنشیها « ادوکنشت » أست . و معرب این « ادو » ، « عاد » است که در قرآن آمده است ( عاد و ثمود ) . جائی که ادونای هست ، بهشت است . نام روز جمعه نیز که « آدیته » باشد ، همین « ادونای » است . همین ادونای ، نام شهر آتن و خدای « آتنا » شده است ، که خدای حکومت و شهر آتن بوده است . داستان اینکه خدا ، خود را در جهان ، پخش میکند ، در شکل دیگری نیز برای ما باقیمانده است که البته تا اندازه زیادی ، تحریف و مسخ شده است . داستان آرش کمانگیر ، داستان پخش شدن همین خداست که سپس نرینه ساخته شده است . داستان ، به اندازه ای تحریف شده است که به کلی ، معنای اصلیش ، فراموش ساخته شده است . آرش کمانگیر ، همان « همای ِ خمانی » است ، که به معنای « همای کمانی ، یا همای کمانگیر » است . در یونان ، آفرودیت ، خدای عشق ، خودش ، مردمان را عاشق نمیساخت ، بلکه اِروس Eros که همیشه همراه آفرودیت بود ، با انداختن تیر از کمانش ، مردمان را عاشق میساخت ، ولی در فرهنگ ایران ، سیمرغ ، هم آفرودیت و هم اِروس باهمست . سیمرغ هم اصل زیبائیست ، و هم اصل عاشق سازنده و عشق آفرین . از شاهنامه میدانیم که این سیمرغ است که در کنار دریا ( سیمرغ در میان دریای وورو کش فراز درخت بسیار تخمه است ) ، تیر گز را به رستم میدهد ، تا برای پیکار با اسفندریار بکار ببرد . البته شرائط کار برد آن تیر را هم به رستم میگوید . در فرهنگ ایران ، جهانگیری و « جهاد برای گسترش دین » ، تحریم شده بود . و فقط مردمان حق داشتند در برابر تجاوز خواهان ، از زندگی ، دفاع کنند . از این رو به « دفاع » ، « رزمان پرهیز » میگفتند ( یادگار زریران ) ، که به معنای « پرهیز کردن از رزم و جنگ » است ، چون هر رزمی ، آزردن جان بطور کلیست ، که برترین گناه در فرهنگ ایرانست . در ادیان ابراهیمی ، سر باز زدن از اطاعت از یهوه و پدر آسمانی و الله ، برترین گناهست ، و در فرهنگ ایران ، آزردن جان و خرد ، برترین گناهست . در ادیان ابراهیمی ، اگر اِلاه ، امر به کشتن بکند ، باید به امر او کشت ( چون فقط ، امر او مقدس است ) و اگر امر بدهد که خرد انسانی را باید آزرد ، باید به امر او آزرد ، ولی در فرهنگ ایران ، خدا ، حق ِ دادن چنین فرمانی را ندارد ( جان و خرد ، اولویت در قداست دارد ، نه امر ) . از این رو فتوای قتل و جهاد ، در ایران ، فاقد هر گناه اعتباریست . از اینرو در قانون اساسی فرهنگشهر ، حق دادن فتوای قتل و جهاد ، و امر به معروف ، و نهی از منکر ، از همه روحانیون اسلامی گرفته میشود . اینست که سیمرغ به رستم میگوید که اگر اسفندیار را بکُشی ، خودت هم کشته خواهی شد . این گفته در این هنگامه ، بدان معناست که از بین بردن پیروان زرتشت ، با از بین رفتن فرهنگ زنخدایان ، و آئین سیمرغی ( خرمدینان و ... ) ، به هم گره خورده است ، چون داستان نبرد رستم و اسفندیار ، بازتاب تنش و کشمکش هزاره ها ، میان پیروان سیمرغ ( خرمدینان ، به آفریدیها .... ) و پیروان زرتشت بوده است ، و این جنگ همیشگی درونی ایران بود که به فاجعه قادسیه انجامید . از سوئی ، از ابوریحان بیرونی میدانیم که این « آرمیتی » است که تیر را به « آرش کمانگیر » میدهد . در این داستن ، برای اینجاد آشتی میان توران و ایران ، و تعیین مرزی که هر دو برآن هم پیمان شوند ، آرش ، تیری میاندازد ، که سراسر تنش در اثر این تیراندازی ، پاره پاره میشود ، و از بین میرود . به عبارت دیگر ، از سراسر تنش ، ایران ویچ ، پیدایش می یابد . این داستان ، همان گوهر افشاننده سیمرغ را مینماید . یکی دیگر از تصاویر سیمرغ ، ابر سیاه افشاننده است ، که با باران و برق ( اخگر آتش ) تن خودش را پاره پاره کرده ، فرو میریزد . از اینجاست که واژه « مغ = مگا = میغ + مغان و مجوس » به وجود آمده است . این تصاویر ، همه بیان ِ اندیشه عشقند ، که سراسر وجود خودش را در شادی و لبریزی ، نثار میکند . خدا در فرهنگ ایران ، مهر میورزد ، چون از هستی و گوهر خودش ، جهان و انسان را میسازد و نثار کردن ، چون لبریزی وجود اوست ، شادی اوست . هستی ِ گیتی ، روندِ مهر ورزی خداست . این مفهوم مهر ، بکلی با مفهوم « محبت » در یهودیت و مسیحیت و اسلام ، فرق دارد . محبت این اِلاهان ، به هیچ روی ، به آن نمیکشد که جهان را از سرشت و گوهر و ذات خود بسازند . اینکه اهورامزدا در داستان دینیک ( مقاله یکم اساطیر عفیفی ) ، جهان را از تن خود میآفریند ، بیان اندیشه مهر و جوانمردی و رادی است . مهر ، میآمیزد . مهر ، در فرهنگ ایران فقط معنا دارد ، اگر خدا ، خودش گیتی شود ، و خهان ، « آمیخته خدا باشد » ، و گرنه ، مهر نیست . بدینسان خدای ایران ، مالکِ آفریدگان نیست ، حاکم بر آفریدگان نیست ، خالق آفریدگان نیست . با تصویرِ الله و پدر آسمانی و یهوه ، که مالک و خالق جهانند ، تصویر همسانی نیز از « انسان » در این ادیان داریم . انسان هم ، دست نشانده یهوه و پدر آسمانی و الله ، در مالکیت و اقتدار هست . یهوه و الله ، انسان را خلیفه خود ، در حکومترانی و قدرت ورزی و مالکیت میکنند . گذشته از پیآیندهای خطرناک این اندیشه ، در گستره سیاست ، پیآیندهای آن ، در همان نفس و طبیعتِ خود انسان نیز پدیدار میشود . انسان به دوبخش از هم جدا ، شکافته میشود ، بخش حاکم ، که روح باشد ، و بخش محکوم که تن و نفس باشد . به عبارت دیگر ، انسان هم مانند این الاهان ، در گوهرش ، خود پرست است . هر انسانی مانند الله و یهوه ، به فکر یافتن مالکیت ، و دست یافتن به قدرت مطلق است . هر انسانی ، مانند یهوه و الله ، در نهان آرزو میکند که خودش همانگونه ، قدرت و مالکیت داشته باشد که الله و یهوه . او رابطه مالکیت و قدرت ، با امیال و سوائقش ، حتا با کل وجودش دارد . او مالک خودش هست . اینست که در این چهار چوبه فکری ، کوچکترین کاری که برای دیگران میکند ، این کار ، همیشه « از خود گذشتگی » است ، همیشه « قربانی مردن خود » است . « خود » ، از حق مالکیت به خود نمیگذرد . اینست که هر کار نیکی ، یک گونه « ذبح مقدس خود » میشود . همیشه انسان در « از خود گذشتن » ، درد و عذاب میبرد ، و سپس از کار نیکی که کرده ، پشیمان میشود . چون برضد ملک و قدرت خود ، کار کرده است . در ایت خهان بینی ، انسان هست ، تا وقتی مالکیت و قدرت دارد . در فرهنگ ایران ، خدا و انسان ، هنگامی « احساس هستی میکنند » ، که خود را در شادی و لبریزی اشان ، می بخشند و نثار میکنند ، و از این جانفشانی خود ، شاد میشوند ، نه برای پاداشی که سپس دریافت خواهند کرد . می بینیم که در فارسی ، « شادباش » ، به معنای عطا و بخشش و نثار است . این شادشدن و شاد بودن در نثار کردن ، از همین گوهر خدای ایران میآید ، که در افشاندن خود به هر انسانی ، گوهر خود را در شادی بخشیده است . می بینیم که خدا ، بینشش را می بخشد . رادی در بینش ، گوهر اوست . در ازاء دادن بینش خود ، یا خرد به انسان ، حاکمیت براو ، و تابعیت اورا از خود ، نمیخواهد . رادی و جوانمردی ، ایجاد رابطهِ حاکمیت + تابعیت نمیکند . درست همین « شادباش » نام خدائیست که « ارشتاد » نام دارد ، و نام روز ٢۶ است . این روز ، چهره ایثار و نثار خدا در فرهنگ ایرانست . نثاز ، در شادی است ، نه در از خود گذشتگی . خدا ، گوهر و تخم انسانها و جانها را میافشاند . از آنجا که تخم ، سرچشمه پیدایش و روشنی و بینش است ، خدا ( = خوشه ) ، اصل زایندگی بینش خود را ، در جانها و مردمان ، پخش میکند . خرد خدا ، خوشه ایست که در پخش شدن ، تخمه های این خوشه ، خرد انسانها میشود . مجموعه خرد انسانها ، خوشهِ خرد خداست . اینست که هم خدا ، و هم انسان ، با بینش ، رابطه « رادی » دارند . دادن بینش ، هیچگونه ، رابطه تابعیتی ، با دهنده بینش و دانش ، ایجاد نمیکند . خدا ، با دادن بینش به انسانها ، حق حاکمیت بر انسانها پیدا نمیکند . خدا و پیامبرانش ، آموزگار بینش و دانش نیستند ، تا حق حاکمیت و راهبری همیشگی داشته باشند ، بلکه در بینش و دانش ، جوانمردند . خدا ، تخم های بینش خود را ، در دل مردم میکارد ، تا از زمین ِ هستی خودِ انسانها ، بروید . خدا ، نطفه هستی خود را ، در زهدان مردمان میاندازد ، تا خودِ مردمان ، کودک حقیقتشان را بزایند . این پدیده را در فرهنگ ایران ، « دین » می نامیدند . راد و « رد » که در واقع یک واژه اند ، هم به معنای « بینش و فرزانگی و دانش » هستند ، و هم به معنای « جوانمردی » . علت هم اینست که انسان یا خدا ، تخم بینش و دانشش را به دیگران می بخشد . با انتقال تخم دانشش ، رابطه حاکمیت بر دیگران ، پیدا نمیکند ، بلکه انسان ، زهدان پرورش خدا ، و کمال یابی خدا میگردد . الله ، در آموختن ِ « علم » به انسانها ، بواسطه رسولانش ، حاکمیت بر مردمان پیدر میکند . محمد در قرآن ، آموزه انبیاء و امر ونهی ِ خود را «علم » میداند ، و انسان ، خودش بی علم ، یا کم علمست ، و این انبیاء در اثر آموختن علم الله به مردمان ، حق حاکمیت برمردمان پیدا میکنند ، چون مردمان بی علم ، باید از علم الله ، پیروی کنند . چنانچه قرآن مملو از این عبارتست . و ما او تیتم من العلم الا قلیلا ( سوره الاسراء ) یا قال انما العلم عندالله ( سوره الاحفاف ) و علمناه من لدنا علما . الله ، تخم علمش را ، تخم خردش را ، مانند خدای ایران ، در پخش کردن وجودش در انسانها ، در وجود انسانها ، پخش نمیکند ، تا در زمین وجود انسانها ، بروید و نیاز به چنین رابطه حاکمیت الله و رسولان ، و تابعیت مردمان از آنها نباشد . در فرهنگ ایران ، خدا ، کسی را بر نمیگزیند که خودش را یا پیامش را ، فقط به او هدیه بدهد . این اندیشه ، برضد « اصل برابری آفریننده با آفریده » است که شالوده « اندیشه برابری بطور کلی » در فرهنگ است . همه جانها ، جان ِ افشانده از خود او هستند . همه خردها ، خرد ِ افشانده از خود او هستند . همه بینش ها و خردها ، خرد و بینش خود او هستند . خرد انسان ، همان اندازه اصالت دارد که خرد ِ خدا . خرد خدا ، خوشه خردهای انسانهاست . اینست که فرهنگ ایران ، وارونه یهوه و الله ، به انسان ، حاکمیت بر انسان و جانوران و طبیعت نمیدهد . در هرمزد یشت ، که یشتی در اوستا است که موبدان زرتشتی سپس تصنیف کرده اند ، دیده میشود که نام یکم اهورامزدا ، « دانا » است ، و نام دومش « راد » است . آنها این دونام را از هم جدا میسازند . در حالیکه این دونام ، یا دوفروزه اهورامزدا ، از هم جدا ناپذیرند . دانائی و رادی ، باهم یگانه و آمیخنه اند ، و هیچکدام بر دیگری اولویت ندارد ، و هردو باهم ، صفت نخستین اهورامزدایند . دانائی خدا ، فقط گوهر رادی دارد . در داستان ضحاک در شاهنامه است که میتوان دید که برای نخستین بار ، اندیشه دانش ، از رادی ، خدا ساخته میشود . انتقال دادن دانش ، علت ایجاد رابطه « حاکمیت + تابعیت » میگردد . اهریمن بواسطه آنکه دانش به ضحاک میآموزد ، حاکم برضحک ، و ضحک ، تابع اهریمن میگردد . این جالب است که این اهریمنست که نخستین بار ، برای انتقال دانش ، پیمان حاکمیت خود ، و تابعیت ضحاک را می بندد . این برضد فرهنگ ایران بوده است . در حالیکه این رابطه که در فرهنگ ایران ، اهریمنی شناخته شده است ، شالوده ادیان ابراهیمی قرار میگیرد . در واقع ادیان ابراهیمی ، برای ایرانیان ، دین بحساب نمیآمیدند ، چون خدا ، برای انتقال دانشش ، پیمان حاکمیت برانسان ، و تابعیت انسان از خدا نمی بندد . خدا ، فقط خودش را که تخم جان و خرد است ، در انسان میکارد و میافشاند . به سخن دیگر ، دانش و تخصص و خبرگی موبد یا آخوند ، به آنها ، حق حاکمیت بر مردمان را نمیدهد . حتا حق حاکمیت ، به علمی هم نمیدهد که به خدا یا الله نسبت داده میشود . چون افشاندن دانش و بسخن بهتر ، افشاندن تخم دانش یا « تخم خرد خدا » ، که رادی است » ، برضد چنین حاکمیتی است . افشاندن تخم دانش و خرد ، در رادی که « افشاندن جان » باشد ، صورت میگیرد ، ریشه در مهر دارد ، نه در قدرت . خرد ، چشم ِ جان ، برای پاسداری از جان و زندگی در گیتی است . خدا ، خود را میبخشد تا گیتی نشود ، چون در این افشاندن ، مهرش را واقعیت میدهد . موبدان ، برای آنکه اهورامزدا را ، خدای قدرت و حکومتگر بسازند ، این تحریفات را به معانی اصطلاحات داده اند . « اهوره » که همان « اوره » باشد ، « ابر » است . ابر و آسمان ابری ، سیمرغ افشاننده و جوانمرد بود . « اهوره » ، اصل رادی و جوانمردیست . پیشوند « مزدا » که « مز » هست ، همان ماه است ، که نام دیگرش در هزوارش « بینا » است ( یونکر ) ، و در الفهرست دیده میشود که ماه ، همان سین و سیمرغ است . چون ماه ، مجموعه و خوشه تخمهای زندگانست ، از این رو ، ماه ، اصل بینش ، و اصل قداست جان بوده است ، و پسوند « دا » در « مزدا » ، دارای معانی گوناگون است . از جمله ١- شیردهنده و ٢ - اندیشنده است ، و چون همه تخمهای جان ، از ماه به زمین افشنده میشد ، از تین رو اهورامزدا ، همان سیمرغ یا همان خرّم بود ، که در آموزه زرتشت ، این خدا ، چهره تازه ای به خود گرفته بود . یک معنای اهوره مزدا ، « افشانندگی بینش » یا « افشاننده تخمهای ماه ، یا تخمهای بینش و و روشنی و زندگی ، یا افشاننده تخمهای سیمرغ » است ، و ترجمه آن به « سرور دانا » به کلی برضد فرهنگ ایران است . به همین علت پدر رستم فرّخزاد ، فرّخ هرمز نامیده میشد ، چون فرّخ = خرّم = اهورامزدا بود . ولی موبدان زرتشتی ، اهورامزدا را غیر از فرّخ و یا خرّم ، میساختند . از این رو ، اهورامزدا ، در اصل ، خدای جوانمردی بود که تخم و آب را فرو میافشاند . پیکر خودش ، جهان میشد . اهوره مزدا ، یک رفورم یا اصلاح اخلاقی در فرهنگ سیمرغی بود . ولی موبدان ، آنرا در ضدیت با سیمرغ = خرّم = فرّخ ، تفسیر و تأویل کردند ، و این اشتباه بزرگ ، مایه بزرگترین فاجعه ها در تاریخ ایران شد . همین ضدیت ، که ضدیت اسفندیار با رستم باشد ، علت العلل شکست ایران از اعراب و اسلام گردید . جامعه ایرانی ، برعکس سکوت مطلق تاریخ ، در این باره ، دریک جنگ همیشگی دو برادر دشمن شده ، از هم شکافته شده بود . یکی زرتشتیان ، و یکی زنخدایان که در هر منطقه ای ، بنام دیگر نامیده میشدند ، ولی در اصل ، همه ، یکی بودند . فرهنگ ایران ، بدون برآیند « فرهنگ زنخدائی » ، ناپایدار و ناتمام است ، و نمیتواند سرپای خود استوار بایستد . گاتای زرتشت ، فقط بر زمینه فرهنگ زنخدائی + سیمرغی ایران ، واجد معنا ی ِ غنی و ژرف و پویا میگردد . و هم از این رو ، کوشش امروزه زرتشتیان ، برای زنده ساختن آموزه زرنشت ، بدون داشتن این زمینه فرهنگی زنخدائی + سیمرغی + خرمدینی ، جنبشی است که از همان آغاز ، محکوم به سترونی است . فردوسی و عطار و مولوی و حافظ را ، فقط بر زمینه همین « فرهنگ زنخدائی ایران » میتوان دریافت ، چون آنها ، امتداد دهنده همان فرهنگند . آموزه زرتشت ، در اثر آنکه موبدان ، آنرا در دوره ساسانیان ، بکلی از این زمینه فرهنگی خدا سختند و به ضدیت با آن پرداختند ، در فرهنگ ایران ، پس از چیرگی اسلام ، از جنبش و گسترش و نفوذ فرو ماندند ، و به کلی خشک و نازا شدند . رستم فرّخزاد که سردار ایران در قادسیه بود ، چنانچه از نامش و نام پدرش ( فرّخ یا فرّخ هرمز ) میتوان دید ، خرّمدین بوده است . پدرش را که سپهبد خراسان بود ، آزرمیدخت پادشاه ساسانی کشته بود ، و همین رستم فرّخزاد است که به مداین آمد و دستور داد که میل به چشم آزرمیدخت بکشند . پدر رستم فرّخزاد ، از آزرمیدخت خواستگاری کرده بود . این زناشوئی ، سبب میشد که حکومت از دست موبدان زرتشتی و ساسانیان بیرون رود ، و باز خرّمدینان ( پیروان زنخدائی ) به حکومت ایران ، دست یابند . اینست که موبدان ، توطئه کردند تا آزرمیدخت ، فرّخ هرمز را به مداین فرا خواند ، و با خیانت ، او را به قتل برساند و در میدان شهر بیندازد . چنین کسی از روی ناچاری ، به جنگ اعراب فرستاده میشود که در ته دلش میخواهد حکومت ساسانی را براندازد و طومار قدرت موبدان زرتشتی را درهم پیچد ! از سوی دیگر ، عمر ، سعدبن وقاص را که مردی مریض حال بود با « سلمان فارسی » به قادسیه روانه میکند . سلمان ، پیشآهنگ لشگر اسلام ( تاریخ کامل ) و مغز نقشه کش جنگ است . این مرد ، چنانچه از نامش پیداست ، نام سیمرغ را دارد . « سلم » در اصل همان sairima سه + ریما ، سه شاخ یا سه نای بوده است . سلمانی هنزهم نام ریش تراش و سرتراش است ، چون سلمانی با « نی » سرو روی را میتراشد و می آراید . هنوز در بالوچی به سلمانی ، نائی میگویند . نام این خدارا که « سلم » باشد ، برخی از قبائل عرب به خود داده بودند ، چون این خدارا میپرستیدند . سلم که همان sairima باشد ، نام برادر ایرج و تور است . مزد کیها نیز خرّمدین بوده اند ( الفهرست ) . نام زن مزدک ، خرّمه بوده است ( سیاست نامه ) . خرمدینان در حکومت ساسانیان زیر فشار بودند ، چون همیشه درصدد برانداختن رژیم ساسانی و قدرترانی موبدان زرتشتی بوده اند . از این رو ، سلمان خرّمدین ، به عربستان فرار کرده است ، و در محمد ، مردی را یافته است که با دینش میتواند اعراب را دریک سپاه ، متحد سازد ، و حکومت ساسانی را براندازد . اکنون در قادسیه ، این دو ایرانی خرّمدین که یک هدف و غایت دارند ، باهم روبرو میشوند ، و به حتم در فرصت کافی که داشتند ، بارها همدیگر را درآنجا دیده اند ، و باهم رایزنی کرده اند . تاریخهای اسلامی ، در باره رویداد قادسیه ، درباره این برخوردها ، خاموش میمانند . بویژه که طبدی ، که ایرانی بوده است ، خطر نام بردن سلمان را در این رویداد ، میدانسته است ، و دراین باره به کلی خاموش میماند . چون روز دوم ، ناگهان همه دیلمی ها و افسران پاد گانهای ایران ، که همه خرمدین بوده اند ، بدون اینکه اسلام آورده باشند ، به قشون اعراب می پیوندند ( تاریخ طبری ) . این فقط با توطئه سلمان و فرّخزاد باهم ، که همدین آنها بوده اند ، ممکن گردیده است . اینها حقایقی است که مسکوت گذارده میشود ، تا از فتح اعراب ( که هنوز اکثریتشان مسلمان نبودند ) یک « غلبه اسلام بر امپراطوری ایران ، و غلبه دین اسلام بر فرهنگ ایران « درآورده شود ! کشته شدن رستم فرّخزاد هم ، یک توطئه بوده است . مقصود از این روایت کوتاه ، آنست که دیده شود که « جنگ رستم و اسفندیار » که در واقع ، پایان « شاهنامه اسطوره ای » است ، بیان این فاجعه بزرگ فرهنگ و تاریخ ایرانیست ، که در هیچ تاریخی ، نامی از آن نیز برده نمیشود . همانسان « بهمن نامه » ، ِگرِد این تنش و کشمکش بزرگ فرهنگ و باریخ ایران میچرخد ، که امروزه در بررسیها ، کوچکترین اهمیتی به آن داده نمیشود . اینها همه زیر سر تحریفات موبدان زرتشتی بود ، که آموزه زرتشت را که اصلاحی در فرهنگ سیمرغی بود ، تبدیل به آموزه ای برضد آن کردند ، و جامعه ایران را هزاره ها از هم شکافتند ، و نابرابری طبقاتی را پروردند و حقانیت حکومت را بر اصل « ترویج دین زرتشت » گذاردند ، که برضد اندیشه سیاسی ایران بود ، که همه ادیان را در زیر یک خیمه جمع میکرد . آنچه را ما امروزه « مغز فرهنگ ایران » میدانیم ، امتداد همین فرهنگ سیمرغیست ، که برآیند های گوناگونش ، در آثار عطار و فردوسی و حافظ و مولوی و جنبش جوانمردان و عرفان باقی مانده و پرورده شده است . اکنون برماست که این گونه برخورد با آمرزه زرتشت و خرمدینان را کنار بگذاریم ، و آنهارا باز به هم بپیوندیم تا به فرهنگ زنده و پویا و زیبای نخستین دست یابیم . خرمدینان یا سیمرغیان ، « جوانمردی و بینش » را دو برآیند خدا ناپذیر از هم میدانستند . و پیآمد مستقیم این اندیشه ، آن بود که دانش مقدسی نیست که در دسترس انحصاری موبدان یا شاهان باشد ، که به آنها حق حاکمیت برمردمان را بدهد . موبدان میترائیسم در آغاز ، و سپس الهیات زرتشتی ، این آمیختگی « جوانمردی و بینش » را از هم بریدند . به همین علت ، الهیات زرتشتی ، دانائی را از رادی برید ، و فروزه دوم اهورامزدا ساخت . پدیده جوانمردی ، تنها یک اصل اخلاقی خالص نبود ، بلکه سراسر فرهنگ ایران ، و فرهنگ سیاسی ایران را معین میساخت . جوانمردی ، برضد اندیشهِ « حاکمیت الهی ، حاکمیت موبدان ، حاکمیت شاهان » بود . خردهای انسانها ، تخمه های خردند که وقتی یک خوشهِ به هم پیوسته شدند ، خردِ خدا میشوند . خدا ، خوشه خردهائیست که خود را در انسانها ، افشانده است . با کمی دقت در این اندیشه ، بدیهی ( از خود روشن ) میگردد که فرهنگ ایران ، به کلی برضد اندیشه هائی ، بنام حاکمیت الهی یا حاکمیت موبدان یا حاکمیت شاهان بوده است . اینست که رد تاریخ ما ، این قدرتها ، برضد فرهنگ ایران جنگیده اند ، و آنرا تا توانسته اند ، تحریف و مسخ کرده اند . ما باید معنای تنگی را که امروزه از جوانمردی یا رادی داریم ، دور بیندازیم ، تا گسترهِ پدیده جوانمردی را ، در سیاست و اقتصاد و اخلاق و حقوق و آموزش و پرورش و « تسامح دیدی و سیاسی و اندیشگی » در یابیم . امروزه ، خودِ واژه « جوانمردی » ، همه را گرفتار اشتباه میسازد . همه می پندارند که جوانمردی ، با مردی یعنی « نرینگی » و با جنس نرینه کار دارد . ولی درست معنای اصلیش ، وارونه این پنداشت بوده است . جوانمردی ، با پدیده زائیدن و روئیدن کار داشته است . زائیدن و شیردادن ، افشاتدن ِ جان بوده است . هنوز هم به شیر ، جان حیوان میگویند ( برهان قاطع ) . همچنین ، خوشه ، افشاندن گیاه بوده است . در کردی دیده میشود که « مردی » هم ، همان معنای جوانمردی را دارد . در کردی به جوانمردی ، « مه ر دایه تی » گفته میشود . این دایه است که خون خودش را تبدیل به شیر میکند ، و شیری که از گوهر وجودش جوشیده ، به همه کودکان جهان میدهد ، و این جوانمردی است . در واقع واژه « مردی » در اصل مرکب از « مر + دی » بوده است ، و پسوند « دی » ، همان دین و دایه و دیو ( زنخدا ) است . به ویژه که روز ٢٣ هرماه که روز « دی » است ، نزد مردم به « جانفزا » معروف بوده است ( برهان قاطع ) . « مر » ، معانی گوناگون دارد . این همان واژه است که در عربستان ، در شکل های « سیمر + سیمره + سیمران » نام دیگرِ عزّی ( اوز = نای ) زنخدای بزرگ مکّه بوده است ( سه درخت شوده گز = سه + مر ) . و بنا بر ناظم الاطبا ، « مر » ، معنای « دوست و یار » هم دارد ، و پیشوند « مر سپند یا مار اسفند » است که چهره ای از زنخدا « خرّم = فرّخ » است . البته دارای معانی « غار و گو سپند » هم هست ، که در اصل دارای معنای ِ « سرچشمه نوزائی » است ، چون غاز ، « سرچشمه آفرینش » بوده است . همچنین گوسپند ، که امروزه نام جانوربی آزاریست ، « گئو + سپنتا » است ، که برابر با همان « مر + سپند » نام روز ٢٩ هرماهیست که همان خرّم باشد ، که خوشه و مجکوعه همه جانهای بی آزار میباشد ( جانان ) . پس « مردی = مر + دی = َمر + دایتی » همه ، نامهای این خدایند که جان خود را در گیتی میافشاند . در اوستا ، به پستان fshtaane گفته میشود . که به معنای « دهانه افشاننده » است ، و پیشوند « فش » ، همان واژهِ افشاندن است . پستان ، چشمه افشاندن شیر است . همانسان در هزوارش پسانتن pashonitan به معنای افشاندن است . در واقع این واژه هم ، معنای « زائیدن » و هم معنای « افشاندن » را داشته است ، چنانچه هنوز نیز در شوشتری ، « پسّه » به معنای « باسن » است . در کردی « پسانک » ، به معنای بچه است ، و در سکزی ( سیستانی ) پس ، به معنای شرمگاه زن است . در روزگار کهن ، برای ساختن مفهوم یا تصویر کلی ، همه « گیاهان یا جانوران همانند » را در یک تصویر جمع میکردند . اصل آزار ، مجموعه همه گرگها در شکل یک گرگ بود . اصل بی آزاری ، مجموعه جانوران بی آزار ، در یک گاو + یا در یک اسپ + یا در یک گوسپند + یا در یک خرگوش بود . اینست که در یشتها ، درواسپ ، همان « گُش » است . یا در یادگار زرریران دیده میشود که اسپ زریر ، همانند سیمرغست . در واقع رخش ، اسب رستم نیز ، از آنجا که رخش به رنگین کمان گفته میشود ، و رنگین کمان ، همان « سن یا سیمرغ » است ، پس رستم هم سوار بر سیمرغست . همینسان « مجموعه شیرهای جهان » در یک رود که « رود وَه دایتی » خوانده میشود ، جمع شده است . این رود را در سانسکریت ، « خشه رودا » میگویند که به معنای « رود شیر » باشد . خشیر و اخشیر و اشیر ، و خشه و « اشه » همین شیر ، یا جان همه زندگان است . ما از شاهنامه میدانیم که سیمرغ ، دایه زال ، و همچنین دایه رستم است ، چون دایه یا تایه ، هم دهندهِ شیر است ، و هم قابله و ماما ، یا زایاننده کودک . سیمرغ ، شیر به زال میدهد ، و اورا میپرورد و رستم را میزایاند . خدا در فرهنگ ایران ، دو چهره دارد : ۱ - یکی نی نواز و موسیقی زن و مطرب یا طربساز و جشن ساز است و ٢ - دیگر ، دایه است که زایاننده و شیر دهنده باشد . اینست که می بینیم که نام روز یکم هر ماه ، نزد مردم ، « جشن ساز » نامیده میشده است ( برهان قاطع ) . خرّم و فرّخ و ریم ، که نامهای گوناگون نخستین روز هستند ، گوهرشان ، « جشن ساختن برای جهانیان » است . خویشکاری خدای ایران ، جشن سازیست ، نه امر کردن و نهی کردن . گل این روز که یاسمین باشد ، در عربی ، « عشبه » خوانده میشود که همان « اش + به » باشد . یعنی « شیرِ به » . و این همان ویژگی دایگی این خداست . بیا ای مادر عشرت به خانه که جانرا خوش زمادر میتوان کرد مولوی ای شه و سلطان من ای طربستان من در حرم جان ما ، برچه رسیدی ؟ بگو مولوی سپس ، نام همین روز را ، « اهورامزدا » کردند . پس خویشکاری اهورامزدا هم جشن سازی است ، چنانکه هفده سرود گاتا را ، در میان « یسناها » جای داده اند ، و یسنا و یسن ، همان واژه « جشن » است . اینست که موبدان زرتشتی ، به پنج روز پایان سال ، که تخم آفرینش بوده است ، سپس ، نامهای پنج بخش گاتا را دادند ، و این ، به معنای آنست که جهان ، از سرودهای ِ جشن آفرین ، پیدایش می یابد . خدایان ایران ، نیامده اند ، تا بر مخلوقات و برانسانها ، باقدرت ، حکومت کنند و امرونهی بکنند ، بلکه آمده اند ، با موسیقی و باسرود و با گاتا و با یسناها و با یشت ها ، برای مردم جشن بسازند . مردم را همیشه شاد کنند . تو قانون شادی به عالم نهادی چها بخش کردی ، چه درها که سُفتی مولوی اهورامزدا ، امر ، به خلق جهان نمیکند ، و مانند الله ، « کُن » نمیگوید ، تا فیکون بشود ، بلکه سرودِ جشن میسراید ، و نی مینوازد و از این سرود جشن است که جهان ، زاده میشود ، و میروید . سرود ، واژه ای بوده است که به « آهنگ نی » میگفته اند ، چنانکه در پهلوی « نی سرائی » ، به معنای نی نواختن است ( ماک کینزی ) . فطرت جهان ، « موسیقی و کشش » است ، نه « امر و نهی ، که نماد قدرتند » . انکه در شنیدن ِ موسیقی ، و شادی و سرخوشی و دست افشانی ، انسان ، جوانمرد ( افشاننده ) میشود ، بهترین گواه براین پیوند ، اشعار فراوان مولوی بلخی است که شیر از پستان همین خدا در بلخ ، که شاد و نوشاد خوانده میشد ، مکیده است . خویشکاری خدای ایران ، سرودن و نواختن نی و جشن سازیست ، تا دل همه را به خوشی و خرّمی برباید و بکشد . کارموسیقی ، کشش است . اصطلاح « رهبری کردن » در فرهنگ ایران ، « نییدن » یعنی « نی نواختن » بوده است ، چون فرهنگ ایران ، گوهر جهان آرائی ( = سیاست ) را ، کشش با نوای نازک نای ، یا با موسیقی میدانسته است . ونی نواختن ، همان « جشن سازی » است . خویشکاری ِ حکومت ، ساختن جشن همگانی در زندگی در گیتی هست . حکومت اگر به زور و قهر و پرخاش و تهدید دست یازد ، حقانیت خود را از دست میدهد . حکومت ، تا روزی حقانیت به جهان آرائی دارد ، که فقط از روشهای « کششی » بهره ببرد . به همین علت ، کار برد گفتار که « سرووا » نامیده میشد ، و به معنای « آوای سدو ، یا شاخ و نی » است ، یک روش کشش است . یگ چهره دیگر خدا در فرهنگ ایران ، « دایه » است ، که به همه ، از پستان خود ، شیر میدهد ، و با نوشیدن شیر از پستان او ، همه همگوهر باهم ، و با او میشوند ( همه باهم برابر میشوند ) . و دراین دونقش و دو چهره ، خدا ، نقش افشانندگی ، یعنی جوانمردی و رادی را باز میکند . از این رو « مردی » ، با نرینگی کار ندارد ، بلکه واژه مرکبی است از « مه ر » و « دی » که نام این زنخدا . « مردی » ، واژه ایست همانند ، « مراسپند » ، یا « مر دایتی » با « مر سین » که به « مورد » گفته میشود ، که اینهمانی با خدای نخستین روز دارد . نام دیگر ماه دی که ماه دهم باشد ، در آثار الباقیه ، خرّم است . و جشن خرّم روز ، در ماه دی ، جشن دموکراسی در ایران بوده است ( نخستین هفته دسامبر ، چون دسامبر هم در گذشته ، ماه دهم بوده است ) . این جشن در ایران ، هزاره ها جشنی بوده است که حکام و رهبران و شاهان با مردمان ، بیرون از شهر ، بدون هیچ حاجب و پرده داری برسریک سفره می نشسته اند ، و اعتراف به آن میکرده اند که ما برابر با شما و برادر شما هستیم ، و فقط چیزی را اجراء میکنیم که شما میخواهید . این جشن در ایران ، پیشینه شش هزارساله داشته است . حالا میگویند که ما در ایران ، پیشینه دموکراسی نداریم . این در تاریخ ماست که موبران ، پیشینه دموکراسی را محو و نابود ساخته اند . ولی همین جشنها ، بهترین گواه بر پیدایش و یادبود دموکراسی بوده است . پس « مه ر دایه تی » در کردی ، و « مردی » در فارسی ، ترکیب دو واژه « مر + دی » است ، ومر ، در اصل ، نیروی نوشوی و نوزائی و فرشکرد بوده است . چنانکه « مار « که هر سال ، پوست میاندازد ، زندگی تازه می یابد . یا « مر » به غار گفته میشود که در روزگار کهن ، جایگاه آفرینش از نو شمرده میشده است ، به همین علت ، نیایشگاههای سیمرغیان ، فراز کوه بوده است ، و به همین علت ، هخامنشیها جسد خود را در غاری که در فراز کوه ساخته اند ، دفن کرده اند . نام دیگر همین خدا که خرّم است ، مار اسپند یا مر اسفند بوده است . روز بیست و هشتم ( بنا بر آثار الباقیه ) ، « رام جیت » و روز بیست و نهم ، ماراسفند که همان خرّم باشد ، و روز سی ام ، « به روز » یا بهرام بوده است . و این سه روز پاین ماه ، یایا پایان زمان ، خوشه ایست که برفراز درخت زمان ، روئیده است ، و خوشه ، نشان سرشاری و افشانندگی و جشن و سور است . کمال ، جائیست که وجود ، افشاننده و جوانمرد و راد میشود . این ویژگی « مر = مار » را موبدان زرتشتی که اهورامزدا را اصل روشنائی ، و دشمن وضد تاریکی ساختند ، زشت و خوار ساختند ، چون « مار » ، جانور سوراخ زی است ، و در تاریکی می بیند . این تصویر موبدان ، به کلی با تصویر زرتشت از اهورامزدا و از تاریکی و روشنی ، فرق دارد . این بود که برپایه این الهیات ، مار ، نه تنها جانور اهریمنی شد ، بلکه اینهمانی با اهریمن پیدا کرد . و همین تصویر مار است که به تورات انتقال پیدا کرده است ، چون در تورات ، در داستان آدم و حوا ، مار ، همان ابلیس است ، و معنای عربی « ابلیس » ، بخوبی مینماید که این تصویر از کجا آمده است . چون « ابلیس » در عربی و متون اسلامی ، به معنای « مهتر پریان » است ( مقدمه الادب خوارزمی ) . و همین خرّم یا مار اسپند است ، که مهتر پریان ، زنخدای ایران میباشد . این مهتر پریان ، این خرّم ، و این رام است که با موسیقی ، با کششی که نوای نای دارد ، روان انسانهارا میکشند و رهبری میکنند . این اصل کشش ، نزد الاهان مقتدر ( یهوه و پدر آسمانی و الله ) که اِلاهان ِ اراده و قدرت و جشن بودند ، زشت و خوار شمرده شد . این بود که « کشش » ، به معنای « فریب و اغواگری و جادوگری و افسونگری » ، زشت و تباه و محکوم ساخته شد . « کشش ِ طبیعی و فطری انسان به بینش و جاودانگی » ، « اغواشدن و فریفتن به بینش و جاودانگی » گردید . « آدم » ، کشش طبیعی و فطری به بینش و جاودانگی ندارد ، بلکه از « مهتر پریان = مار » ، بدانها ، فریفته و اغوا » میشود . بدینسان با این تحریف ، بنیاد ادیان ابراهیمی نهاده شد . سخن ( گفتار = سرووا ) که نوای نی است ، باید ویژگی کششی داشته باشد ، تا با فطرت و طبیعت لطیف انسان ، بخواند . سخن ، نباید تهدید و امر و نهی باشد . از این پس ، « کلمه اِلاه » ، بیان قدرت و اراده و حاکمیت و اجبار میگردد ، و گوهر کششی خود را از دست میدهد . کلمه اِلاه ، دیگر ، سرود و نوائی نیست که انسان با رغبت فطری ، بر آهنگِ شاد آن ، پای کوبی و دست افشانی کند ، بلکه باید برغم اکراه فطری و طبیعی خود ، آن کلمات را بر سوائق و امیال و غرائز و خواستهای خود ، غلبه دهد و تحمیل کند ، و به سخنی دیگر ، با نفس امّاره خود جهاد کند . در فرهنگ ایران ، انسان ( جمشید ) که فرزند سیمرغ یا دایه جهان بود ، شیر را از پستان ( اصل افشاننده و جوانمردی ) او مینوشید ، و فرزانه و دانا میشد . شیره وجود خدا ، در انسان مکیده و گوارده میشد ، و تحول به بینش و جاودنگی می یافت . رابطه انسان و خدا ، و دست یابی به بینش و جاودانگی ، در فرهنگ ایران ، صد و هشتاد درجه با این رابطه در اسلام و درسایر ادیان ابراهیمی ، فرق دارد . ختا فرق کلی با تصویر انسان در فرهنگ یونان دارد ، که زئوس ، آتش معرفت را از انسانها دریغ میدارد ، و پرومتئوس آنرا از بارگاه اولومپ از خدایان ، برای انسانها ، میدزدد ، و زئوس ، پرومتئوس را با شدید ترین عذابها کیفر میدهد . « بینش » در فرهنگ ایران ، در اثر « نوشیدن شیر از پستان خدا » در وخود خود انسان ، پیدایش می یابد . خدا ، دایه انسان است . اینست که تصویرِ « روه دایهِ به ، یا رود وَه دایتی » به وجود آمد ، که در آن « شیر عشق دایهِ کل جهان » ، روان است ، که سرچشمه همه بینشها ، سرچشمه پیدایش بهمن ، یا « خردِ ِبه » روانست . هنگامی تخم وجود انسان از آب این رود آبیاری شد ، خرد به یا بهمن از انسان پیدایش می یابد . با نوشیدن از این رود شیر است ، که انسان در بینش ، بجائی میرسد که « در انجمن خدایان ، همپرس خدایان » میگردد . از این رو ، این رود ، رود وَه دایتی ، رود دایه ِبه خوانده میشود . « ِبه ، یا وهو » ، فقط و فقط ، فروزه « بُن کیهان و بُن انسان » بوده است . چون هم بهرام « روز به » خوانده میشود و هم روز یکم که روز خرّم باشد ، اشه به ( اشم وهو ) خوانده میشده است ، و هم وهومن که روز دوم باشد ، مینوی وهو ، یا مینوی به است . یکی روز به ، و دیگری اشه به و سدیگر مینوی به است ، و این سه ، بُن کیهانند . پس ، اصل جهان و بُن ِ انسان ، اصل افشانندگی و جوانمردی یا اصل رادی است . نامهای فتوت ( فتی = پت = پیت ) و کرامت ( کرمه ) در عربی نیز ، از نامهای همین خدا هستند . جوانمردی و افشانندگی ، قطب جهان است ، چون « بهی » ، به معنای قطب است ( تحفه حکیم موء من ) . و جوانمردی ، به معنای ، پخش کردن گوهر خود ، و ساختن گیتی ، از هستی خود هست ، و این روند خود افشانی ، معنای « مهر » را فرهنگ ایران معین میساخته است . امروزه ما از یاد برده ایم که گوهر الاهان توحیدی ، قدرت است . با اراده و امر ، که نماد قدرتند ، جهان و انسان را خلق میکنند . به عبارتی دیگر ، گوهر ارتباط این الاهان با جهان و انسان ، رابطه قدرتیست . گوهر خودش ، فراسوی گوهر خهانیست که خلق میکند . این دو از هم جدایند . « محبت » در این چهارچوبه ، بکلی با معنای « مهر » در فرهنگ ایران ، فرق دارد . « نور » گوهر الاهان توحیدیست ، و آنرا از میترائیسم به ارث برده اند . میتراس ، با دشنه و خنجر و کارد و شمشیری کار دارد که از خورشید وام میگیرد . در حالیکه « روشنی و بینش » ، در فرهنگ ایران ، فروزه آب ( شیر ، یکی از آبهاست ) را دارد ، و آب ، اصل تری و آمیزش ، یعنی « مهر » است . در فرهنگ ایران و در ادیان نوری و ابراهیمی ، دو تجربه متضاد از « نور = روشنی = بینش » هست . در ادیان نوری ، نور ، خنجر و شمشیر و کاردیست که می برّد و جدا میسازد . اینست که گوهر الاهان ِ نوری و توحیدی ، برضد « اولویت عشق » هستند . آنها ، عشق را ، به عنوان « فرع ایمان » می پذیرند . الاهان توحیدی و نوری ( یهوه + پدر آسمانی + الله ) ، با تمر کز قدرت و انحصار قدرت و مالکیت ، سروکار دارند . همه جهان ، ملک آنهاست ، و حکمرانی برآن را به کسی میدهند که تابع اراده آنهاست . عشق و محبت را ، فقط به معنای فرمانبری از امر خود ، در می یابند . کسی من را دوست میدارد که از من اطاعت میکند . اراده خود را رها میکند ، و اراده مرا جانشین اراده خود میسازد . یعنی شخصیت خود را در من ، فانی میسازد . عشق ، تابع ایمان میشود . من ، کسی را دوست میدارم که یهوه و پدر آسمانی و یا الله ، امر کرده است که : دوست بدار . این ادیان ، ابتکار مهر را از انسانها میگیرند . فرهنگ ایران ، اصل توحید را ، فقط همزمان با اصل عشق ، یا « همآهنگی در کثرت » می پذیرفت . سه اصل ١ - توحید ۲ - کثرت ۳ - همآهنگی هم ارزش و باهم ، یک اعتبار دارند ، و هیچکدام بر دیگری برتری ندارد . به عبارت دیگر ، کثرت باید از راه عشق ، تبدیل به « وحدت در همآهنگی » شود . فرهنگ ایران ، نفی کثرت را نمیکند . فنا ی افراد و قبایل و اقوام و ملل و عقاید و افکار ... را نمیخواهد ، بلکه « وحدت را در همآهنگی ِ کثرت » میخواهد . « وحدت کلمه » ، که وحدت ایمانی باشد ، فنای اراده افراد را ، در تابعیت محض از یک اراده مطلق میطلبد . این سه اصل فرهنگ ایران ، هیچکدام ، تابع دیگاری نبودند . اصل کثرت ، تابع اصل وحدت نبود . اصل همآهنگی ، تابع اصل توحید نبود . به عبارت دیگر ، این توحید نبود که علت ایجاد همآهنگی بود . در فرهنگ ایران ، مهر ، به معنای « همآهنگی اضداد » بود . فرهنگ ایران ، یقین داشت که همه اضداد را باهم میتوان ، همآهنگ ساخت . نماد این اندیشه ، آن بود که سپنتا مینو و انگره مینو ، دو ضد کیهانی و دو بُن هستی ، دو اسب یا دو گاو ( یوغ = سیم = جفت ) هستند که گردونه آفرینش را با هم ، به جنبش در میآورند . همآهنگی اضداد ، نیروئیست که گردونه آفرینندگی را می جنباند . کثرت ، باید از راه عشق ( همآهنگی ) ، تبدیل به وحدت گردد . این بود که ، نه توحید و نه عشق ، کثرت را ، نابود و فانی نمیساخت . به سخنی دیگر ، اقوام کثیر ، یا عقاید کثیر ، یا ادیان کثیر ، یا طبقات و اقشار کثیر را نباید از بین برد ، تا وحدت اجتماعی و سیاسی آفریده شود ، بلکه آنها باید ، از گوهر درونی خود ، خویشتن راه همآهنگ شدن را پیدا کنند ، تا به این وحدت برسند . وحدت را نباید با ذوب ساختن آنها در یک جامعه مذهبی ( ایمان به یک دین یا پیامبر ) به همه تحمیل کرد ، تا همه یکی شوند . اینها رنگهای گوناگونند ، که باهم ، در آمیختگی و همآهنگی ، آراسته ، و زیبائی و نظم را پدید میآورند . در فرهنگ ایران ، جهان و زمان و زندگی ، باید به اصل عشق باز گردند ، و عشق ، یک ایده انتزاعی ، یا یک امر ، از الاهی ابرقدرت نبود ، بلکه ، عشق ، بُن هستی و کیهان بود . از عشق ، همه جهان پیدایش می یافت . این بُن یا اصل عشق ، واقعیت یابی « آمیختگی و همآهنگی سه مینو باهم » بود . انگره مینو + سپنتامبنو + وهو مینو ، آمیزش ، یعنی این مهر سه تا ، که تبدیل به یکتا میشد ، و بیان « تحول کثرت به وحدت در عشق » بود ، اصل کیهان و اصل زمان و اصل انسان شمرده میشد . این سه ، باید چنان باهم آمیخته شوند که یک چیز بشوند . این بود که به اوج وحدت و یگانگی در عشق ، دیسه میگفتند . هر چیزی که بخشهای گوناگونش ، چنین وحدتی پیدا کرده بود ، یک دیسه یا دیزه بود . مثلا به یک شخص ، دیسه میگفتند ( برهان قاطع ) چون نخشهای گوناگون در یک شخص ، باهم یکی شده اند ( نریوسنگ یا نرسی ، این پیوند را ایجاد میکرد ) . یا به یک شکل composition ، در پهلوی دیسک desak میگفته اند . یا به یک ساختمان ، دیس میگفتند ( در اوراق مانوی ) . یا در کردی ، به سه پایه زیر دیگ روی آتش ، دیستان و دوستان میگویند ، چون سه پایه ، در یک حلقه ، به هم می پیوندند . به همین علت در کردی به مذهب و دین « دیزه » میگویند ، که همان « دیسه » است ، چون دین ، « نیروی پیوند دهنده کثرت » است . از این رو در کردی ، دیس ، به معنای « محکم چسبیده » است . البته این همآهنگی و آمیختگی کثرت ، پیآیند « خود جوشی مهر از کثرت » بود . الهیات زرتشتی ، برضد این اندیشهِ « سه تا یکتائی » جنگید ، و « اندیشه نیک + گفتر نیک + کردار نیک » را جانشید آن ساخت . سر اندیشه سه تا یکتائی ، بنیاد « پیدایش وحدت از کثرت ، بشیوه همآهنگی خود جوش ، از گوهر انسانها » بود . این سراندیشه بسیار بزرگ و ژرف فرهنگ ایران ، در این مبارزه ، سر به نیست ساخته شد . « مانی » بدنبال این آرمان بزرگ در فرهنگ ایران ، کوشید که مسیحیت + بودائی + فرهنگ ایران را باهم در یک وحدت ، آشتی بدهد و همآهنگ سازد . اقدام به جنین کار بزرگی از مانی ، از همین سراندیشه فرهنگ ایران ، تراویده شده بود ، و به هیچ روی یک التقاط ، یا چنانچه غربیان برای نشان دادن بی اصالتی آموزه مانی ، سینکرتیسم مینامند ، نبود . مانی میخواست با این کار ، جهان مسیخیت ، و گستره پهناور اجتماعات بودائی ، و اجتماعاتی که دارای فرهنگ ایران بودند ، باهم همآهنگ سازد ، و آرمان بزرگ ایران را در دوستی ملل و فرهنگها ، واقعیت بخشد ، که کثرت را ، نفی و نسخ نمیکند ، و مغلوب یک آموزه و ایمان به آن نیز نمیسازد . اقام مانی ، یکی از زیباترین و برجسته ترین چهره های فرهنگ ایرانی در تاریخ جهانیست که باید به آن ارج فراوان نهاد . با طرد این سر اندیشه بزرگ ، از سوی موبدان و شاهان ساسانی بود ، که بلافاصله ، امکان تحمیل ایمان به اسلام توحیدی با جهاد ، و منسوخ و باطل و نابودساختن همه این ادیان و فرهنگها ، باز شد ، چون الهیات زرتشتی ، دیگر از عهده این وظیفه تازه تاریخی خود بر نمی آمد . موبدان زرتشتی ، آموزه زرتشت و فرهنگ ایران را ، چنان تنگ و بی روح و بی نیرو و سختگیر و نامدارا ساختند ، که از عهده نوسازی خود بر نیآمدند ، و وظیفه تبلغ و گسترش آموزه خود را در جهان ، فراموش ساختند . شاهان ساسانی ، به آسانی میتوانستند فرهنگ ایران و آموزه زرتشت را در عربستان و یمن ، گسترش بدهند ، و حتا یمنیها ، خودشان با اصرار ، خواستار چنین کاری ، از دربار ساسانی شدند ، ولی آنها و موبدان ، این وظیفه را خوار و ناچیز شمردند ، و از تعهد آن ، روی برگردانیدند . اگر این کار را خد گرفته بودند ، نه محمدی پیدایش می یافت و نه اسلامی ، و فرهنگ ایران ، امروزه ، نقش جهانی خود را در پیوند دادن فرهنگها به هم ، بازی میکرد . در فرهنگ ایران ، هم معرفت ( بینش ) و هم خلود ( جاودانگی ) ، از « اصل عشق و همبستگی » ، پیدایش می یافت . بهمن یا خردِ به ، از آمیختن تخم انسان ، با آب همان رود وَه دایتی ، پیدایش می یافت . همپرسی تخم و آب ( که دیالوگ خدا با انسان باشد ) ، بیان اصل مهر است . پس بینش ، از مهر میروئید . در تورات ، دیده میشود که برای جاودانگی ، باید از درخت حیات ( گیاه خلود ) خورد ، همانسان که برای بینش ، باید از درخت معرفت خورد . ولی در فرهنگ ایران ، بینش و جاودانگی ، باهم ، از بُن عشق میرویند . اینست که در گزیده های زاد اسپرم ( بخش ۳۵ پاره ۱ ) میتوان دید که جاودانگی ، فقط در عشق ورزیدن و مهر به همهِ جانها ، ممکن میگردد . در فرهنگ ایران ، کسی از اطاعت کردن از اوامر و احکام الله و پدر آسمانی و یهوه ، جاوید نمیشود ، بلکه فقط از عشق ورزی به همه جانها ، جاوید میشود ، و این عشق ، در همکاری و همآفرینی و هماندیشی و همکرداری و همدردی و همکامی ( باهم شاد بودن ) با دیگران ایجاد میگردد . خدایان و امشاسپندان هم در مهرورزی به همدیگر ، جاودانند . از این رو بود که خدای یگانه ، نمیتوانست جاودان باشد . و بُن این مهر ، همان سه تا ئیست که باهم یکتا میشوند ، و بُن آن در الهیات زرتشتی ، همان هفت تا یکتائی امشاسپندان بود . از آنجا که انسانها ، همگوهر خدایان هستند ، پس عشق و مهر نیز ، باید در گوهر خدایان باهم واقعیت بیابد . خدایان ، تخمی هستند که انسان از آن میروید . هرچه در خدایان پنهانست ، در انسانها ، آشکار میشود . اینست که می بینیم که تخم انسان و تخم جهان و تخم زمان ، ۱ - بهرام و ۲ - صنم ( سیمرغ ) و ۳ - بهمن است . نامهای دیگر این سه ۱ - روزبه ۲ - اش به -۳ مینوی به است که در عربی ، شکل « منبه » پیدا کرده است ، که همان « من + به = مینوی + به » باشد . و درست سلمان فارسی این واژه را به معنای « بهمن = منبه » بکار میبرد که در الهیات زرتشتی ، روان و فروهر انسان را به حضور اهورامزدا میبرد . روز به یا بهروز ، نام بهرام بوده است . اینکه نام روز نخست در هرماه ، اش به یا اشم وهو بوده است ، رد پایش در زبان عربی باقی مانده است ، چون « عشبه » که معرب همان « اشه به » است ، به معنای گل یاسمین است که گل همین روز نخستین است . نام دیگر این روز فرّخ یا خرّم و ریم هم بوده است و نیایش « اشم وهو » ی زرتشت ، نیایشی برای همین خداست که نام دیگرش ، « لنبک » بوده است ، و شکل اصلی لنبک ، « لن + بغ » میباشد . پیشوند « لن » همان واژه « لان » است که از « لاندن » میآید و به معنای « تکاندادن و افشاندن » است . از این رو « لنبک = لنبغ » به معنای « بغ ، خدای افشاننده و جوانمرد و راد » است . روز یکم هر ماهی ، با نثار و شادباش ، یا با جوانمردی آغاز میشود . به عبارت دیکر ، گوهر زمان و زندگی و خدا ، جوانمردیست ، نه خود پرستی ، نه قدرت ، نه مالکیت . تنش و کشمکش در فرهنگ ایران ، هنگامی آغازشد که موبدان زرتشتی خواستند تقویم ( ماهروز ) ایران را که بر پایه سی و سه خدا ، یا « ردان اشون » یا جوانمردان سی و سه گانه ساخته شده بود ، با آموزه زرتشت ، آنسان که آنها می فهمیدند ، انطباق بدهند . زرتشت ، بحثی از تقویم ایران نکرده بود . آنها ، مفهوم و تصویر خود را از اهورامزدا ، در تقویم زنخدایان ( خرمدینان ) گنجانیدند . ولی مفاهیم زرتشت ، دقیقا در این تقویم نمیگنجید . این کار ، سبب شد که نام روز آخر ماه ، و نام روز یکم ماه را تغییر دادند . این دستکاریها ، سبب آشفنگی فرهنگ ایران ، و نفی معنا و محتوا از خدایان ایران گردید ، که پیکر یابی فرهنگ اصیل ایران بودند . با چپانیدن آموزه زرتشت در تقویم زنخدایان ایران ، هم آموزه زرتشت را مسخ ساختند ، و هم فرهنگ ایران را . بدینسان ، آموزه زرتشت ، درست به شکل دشمن و ضدِ فرهنگ زنخدائی ( که نامی یکی از آنها ، خرمدینان بود ) درآمد . در حالیکه زرتشت ، خود را مصلح این فرهنگ میدانست . ولی زرتشت ، دشمنی با خدای میتراس ، خدای قربانی خونی و پیمان برپایه قربانی خونی ، داشت . و این میتراس ، که همان ضحاک در شاهنامه است ، بنام آفریدهِ اهورامزدا ، و برابر با اهورامزدا ، از همین موبدان ، وارد الهیات زرتشتی ساخته شد . میتراس ، که پدر یهوه و پدر آسمانی و الله بود ، همکار اهورامزدا ساخته شد ، و اهورامزدا را با دشمن بستند ، و این بزرگترین فاجعه برای آموزه زرتشت بود . موبدان ، درست این خدای قربانی خونی را که آزردن جان را ، مقدس میساخت ، آفریده اهورامزدا ساختند ، و بدینسان ، اهورامزدا را ، بُن تجاوزگری و پرخاش و خشم ساختند ! با این کار ، معنای « مهر » به کلی عوض شد . این برهم زدن تقویم ، برهم زدن معنای ِ جشنها ، و معنای زندگی ، و معنای حکومت بود . روزبه یا بهرام که روز پایان ماه بود ، با فرّخ یا خرّم یا سپنتا مینو یا لنبغ که روز یکم ماه بود ، و روز دوم که بهمن باشد ، با هم میآمیختند ، و سه چهرهِ یک وحدت میشدند ، و باهم تخم واحد جهان و زمان و انسان میشدند. از این تخم بود ، که انسان و جهان و زمان ، پیدایش می یافت . این سراندیشه ، شکلهای گوناگون داستانی پیدا میکرد . یکی از زیباترتن این داستانها ( بُنداده ها ) ، با اند کی دستکاری ، در جمله داستانهای بهرام گور ساسانی و لنبک ، در شاهنامه باقیمانده است . این داستان ، هرچند که به شاه ساسانی ، بهرام گور نسبت داده شده است ، داستان دو خدای ایران ، بهرام و سیمرغ ( ضم = سن ) است . سیمرغ در این جا ، « لنبک » نامیده میشود ، که « لن + بغ » باشد ، و به معنای « خدای افشاننده و جوانمرد » است . عشق ورزی این دوخدا باهم ، که در واقع ، عشق ورزی بُن نرینه کیهان ، با بُن مادینه کیهان باشد ، ریشه پیدایش خهان و انسانست . گوهر بهرام ، جویندگیست و گوهر سن یا سیمرغ ( لنبک ) افشانندگی و جوانمردیست . بدینسان ، انسان که از پیوند این دو اصل ، پیدایش می یابد ، پیوندِ جوانمردی و جویندگیست . با آمدن اسلام ، آئین جوانمردی را که ریشه در فرهنگ تراویده از کاریز وجود ایرانیان داشت ، نمیشد به آسانی دور ریخت و رها کرد . از این رو مجبورشدند که پدیده جوانمردی را نگاه دارند ، ولی سرچشمه اش را نا گفته بگذارد . دیگر ، کسی در هیچ یک از رساله ها و نوشتجات مربوط به جوانمردی ، دم از لنبک ، به کردار اصل جوانمردی نزد . بلکه در ادبیات ما ، جوانمردی را به ابراهیم و به حاتم طائی و به علی باز گردانیدند ، و آنهارا نمونه جوانمردی قلمداد کردند . پدیده جوانمردی که در فرهنگ ایران ، اصل آفرینش بود ، به کنار نهاده شد ، و جوانمردی ، به یک مشت شیوه های رفتار اخلاقی کاسته گردید . ولی در فرهنگ ایران ، پدیده جوانمردی ، گوهر خدا ، و استوار بر « برابری همه جانها » بود . پدیده جوانمردی ، استوار بر این اندیشه بود که « دانش دینی = علم الهی » ، ایجاد حق حاکمیت و امتیاز و برتری سیاسی و اجتماعی نمیکند . چنین در کی از پدیده جوانمردی ، به کلی کنار گذارده شد . بر پایه این ویژگی جوانمردی ، حکومت روحانیون و یا حکومت آموزه و علم دین ، یا حکومت ایدئولوژی ، پذیرفته نمیشود . این داستان یا بُنداده بهرام و لنبغ ، با تصویر خدای ایران ، با گوهر خدای ایران ، کار داشت . همه اینها ، سطحی و تنگ ساخته شد و از گوهر الله بریده شد . در داستانهای ابراهیم و حاتم که در گلستان و بوستان و سایر کتابها مانده است ، جوانمردی از این اوج فرو آورده شده ، و از اصالت انداخته شده است . اینست که در شاهنامه ، درست بهرام ، پس از دیدار با « لنبک آبکش » ، با « دیدار با ابراهیم جهودی » کار دارد . این داستان میخواهد نشان بدهد که وارونه آنچه در باره ابراهیم گفته میشود ، ابراهیم ، اصل خست و ناجوانمردی بوده است . چون از دید فرهنگ ایران ، یهوه و پدر آسمانی و الله ، بخیل و ناجوانمرد و زفت هستند . چون این الاهان ، هیچکدام حاضر نیستند که خود را ببخشند ، و از گوهر وجود خود ، جهان و انسان را پدید آرند . هرکه خود را نمیبخشد ، بخیل و ناجوانمرد است . آنها هرملکی را که به دیگران میدهند ، سپس واپس میگیرند . یک روز از فرات تا نیل را به ملت اسرائیل می بخشند ، و به آنها حق میدهند که با روشهای هولناک ، این حق خود را از غاصبین بگیرند . روز دیگر ، سراسر ارض را به وراثت به عربها واگذار میکنند . این گونه بخششها ، همه از دید فرهنگ ایران ، خست و بخل و ناجوانمردیست . اگر جوانمردند ، باید خودشان را به جهان ، هدیه بدهند . همگوهر و هم اصل با انسانها بشوند . اگر ، خود ، تبدیل به جهان ، یافته اند ، دیگر مالک جهان نیستند که این مالکیت را به یهوه یا عرب ، واگذار کنند . اینکه لنبک ، آبکش است ، از این رو هست که « ابر ، آبکش است » . سیمرغ ، ابر بارنده سیاه است . این همان داستان « رود وَه دایتی » است . در روزگار گذشته ، ابر سیاه که آورنده باران بود ، مشک یا ُخنب یا جام یا پیمانه ای شمرده میشد ، که از دریا آب برمیدارد و در جهان فرو میپاشد . زرتشت در گاتا ، وقتی از آسمان ، صحبت میکند ، از « آسمان ابری » سخن میگوید . اهوره ، همین خداست ، چون به معنای « ابر » است . از این رو لنبک ، آبکش است ، و با مشکش ، نیمه ای از روز آب میفروشد و نیمه دیگر روز ، آنچه بدست آورده ، صرف جشن سازی برای دیگران میکند . این آبکش که سقا باشد ، به شکل تصویر « ساقی » در ادبیات ما باقی مانده است . ساقی در ادبیات ما ، همان سیمرغ یا همان فرّخ یا خرّم یا لنبغ است . همچنین به شکل دست در میان جام آب ، ساخته میشود . دست ، مانندی دی نام این خداست . هر که این آب خورد ، باقی ماند چشم او برجمال ساقی ماند ، اوحدی خوش گرفتند حریفان سرزلف ساقی گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند حافظ بده ساقیا جام گیتی نما که او عیب مرا نماید به ما فردوسی این ساقی است که جامی میدهد که اصل بینش خود است. روزی بهرام به نخجیر میرود . البته نخجیر که به شکار گفته میشود ، در واقع ، « بزکوهی » است هم از پیشوند « نخ » ، میتوان آنرا دید که همان سیمرغ بوده است ( مانند نخشب ) ، و هم اینکه سیمرغ با بزکوهی اینهمانی دارد . از این رو در آثار باستان ، بسیار پیکر سر بز کوهی یافته میشود . بهرام ، پیکر جویندگی و راهروی ( نخستین سالک ) است . در شکار ، بهرام به جستجوی ِ رام یا ارتا ( سیمرغ ) میرود ، و پس از آنکه او را یافت ، باز اورا گم میکند ، و بهرام از سر ، چستجوی خود را آغاز میکند تا باز او را در صورتی دیگر بجوید و بیابد . بهرام خبر می یابد که : بآزادگی لنبک آبکش به « آرایش خوان » و گفتار خوش » سقائیست این لنبک آبکش جوانمرد و با خوان و گفتار خوش سوی خانه لنبک آمد چو « باد » بزد حلقه بر چوب و آواز داد منم سر کشی گفت از ایران سپاه چو شب تیره شد ، باز ماندم زراه برین خانه امشب درنگی دهی همه مردمی باشد و فرّهی بشد شاد لنبک ز آواز او وز آن خون گفتار دمساز او بدو گفت زود اندرا ای سوار که خشنود باد ز تو شهریار اگر با تو ، ده تن بُدی ِبه بدی همه برسرم یک بیک ِمه بدی فرود آمد از اسپ ، بهرامشاه همی داشت آن باره ، لنبک نگاه بمالید شادان بجیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش چو بنشست بهرام ، لنبک دوید یکی خوب شترنج پیش آورید این عشق نخستین جهان ، این تخمی که جهان و مردم از آب میروید ، گیاه مردم = مهر گیاه = شطرنج نامیده میشود . شطرنج ، عشقبازی بهرام و سیمرغ باهمند . شطرنج ، بازی عشق نخستین ، و نخستین بازی عشق ، و بُن همه عشقبازیهاست . خوب دیده میشود که لنبک ، نخستین کاری که در پذیرش بهرام میکند ، آنست که شطرنج را پیش میآورد . لنبک ، که خدای افشاننده است ، مرد فقیریست ، ولی برغم فقرش میرود و حتا مشکش را گروگان میگذارد ، تا از مهمان ناخوانده و بیگانه ، پذیرائی کند و برای او جشن بسازد. ببازارشد مشگ و آلت ببرد گروگان به پرمایه مردی سپرد خرید آنچه بایست و آمد دمان بنزدیک بهرام شد شادمان خلاصه ، « عجب ماند شاه از چنان جشن او » از آن چرب گفتار و آن تازه رو این خدای ایران که لنبغ باشد ، حتا هستی خود را که مشگ باشد ، گرو میگذارد ، تا برای آواره و بیگانه ای و دور افتاده ای ، جشن بسازد . جوانمردی ، شیوه رفتار انسانست ، ولو آنکه فقیر هم باشد . از همه چیز ، فقیراست ، ولی آنچه هست ، می بخشد . جوانمردی ، مشروط به ثروت و دارائی نیست . خدای ایران ، بینوائیست که از هستی خود ، می بخشد ( مالک نیست که از مُلکش ببخشد ، بلکه هستی اش را میبخشد ) . مثل یهوه و الله ، مُلک ملل و اقوام دیگر را ، به اسرائیلیان و اعراب نمی بخشد . هیچ چیز نداشتن ، ننگ نیست ، ولی هیچ چیزی نبخشیدن ، ننگ است . او هیچ چیزی خز یک مشگ ندارد ، و او خودش ، همان مشگش هست ، ولی این مشگ را گرو می نهد ، تا برای آوارگان و بیگانگان و مطرودان و نابسامانان ، جشن بسازد . این تصویر عظیم و مردمی را هنگامی میتوان بدرستی فهمید ، که تصویر الاهان سامی را برابرآن نهاد . در ملت یهوه ، که از همه جا رانده و بی زمین و غریب و وامانده بود ، یهوه ای پدید میآید که ادعای مالک جهان و مقتدر برجهان بودن میکند ، و از این گستره ای که ادعای مالکیتش را میکند ( که البته متعلق به ملل دیگر است ) ازفرات تا نیل را ، به اسرائیل واگذار میکند . وقتی اشراف مکه از محمد میپرسند که این دین تازه تو ، با دین ما چه فرقی دارد ، میگوید که با دین اسلام ، ایران باجگزار و چاکر عرب میشود . این داستانیست که در تواریخ گوناگون طبری و یعقوبی و کامل ابن اثیر آمده است . این الاهان مالک و مقتدر ، که در چنین شرایطی به وجود آمده اند و ایدئولوژی برای غصب حقوق دیگر ملل بوده اند ، با خدای ایران در تضادند . این تصویر خدا و تصویر انسان در فرهنگ ایرانست که شالوده ساختن حکومت و جامعه نوینی در ایران خواهد شد . این فرهنگشهر است که ما به اندیشه پی ریزیش هستیم

No comments: