Saturday 9 June 2007

فرهنگ و مانندای فرذهنگ

منوچهر جمالی

فرهـنگ و « مانـنـدای فرهنگ
»
چرا، شریعـت اسلام وآموزه زرتشت
« فـرهنگ » نیست ؟
فرهنگ، بیان اصالت انسان، در« تحول یافتن
خدا،یا بُن آفریننده جهان ، به انسان» است

« مانندِ اصل » ، نه تنها « اصل » نیست
بلکه ، « ضداصل » نیز هست ؟
« مانندای فرهنگ » ، « ضدِ فرهنگ » است
« مانندای مهر» ، « ضد مهر » است !
هیچ « ماننداصلی » ، « خود ِ اصل » نمیشود
زنـدگی در « مانـنـد آبـاد »
شبه مشروطه، شبه جمهوری، شبه قانون اساسی
شبه آزادی، شبه روشنگری، شـبهِ خدا، شـبه دین


« فرهنگ» ، اصطلاحیست ویژه ، که بیانگر آزمون ویژه ای ایست ، که نمیتوان به آسانی آن را، متناظر با واژه ای درلاتین( culture) یا درعربی ) ثــقـافــه ) گذاشت . درغالب زبانهای عربی ، واژه « ثقافت » برای بیان این پدیده ، متداول و رایجست . درست زمینه ای که این اصطلاح ازآن برخاسته است ، بهترین گواه برتضاد کلی اصطلاح « فرهنگ ایرانی » ، با « ثقافت » است . ثقاف ، آنچیزیست که بدان ، نیزه و تیر را بدان راست کنند . ثقف ، که ریشه آنست به معنای « مخاصمت و جدال» است . ثقف ، به معنای راست کردن نیزه ، ظفریافتن و رسیدن ، گرفتن بزودی ، دانستن ودریافتن ، غالب آمدن در دانائی است . ثقافت ، دارای معانی زیرکی و روح چست و چالاک و سخت استوارشدن میباشد . این اصطلاح متداول میان عرب، برای بیان پدیده « culture » است . بخوبی ازاین طیف معانی ، بـُعد و دوری و بیگانگی این پدیده را، با « فرهنگ ایرانی » میتوان دید وحس کرد . ازاین روهست که کاربرد واژه « فرهنگ »، درمورد اسلام ، جمع تناقضات باهمست .
« فـرهـنگ » ، بیان « پیوستن سـردرخت به بیخ درخت ، یا تخم فرازدرخت، بُن درخت تازه شدن » ، « پیوند یافتن خدا ، به انسان وگیتی ، از راه ِ گشتن و تحول یافتن و روانشدن خودش» هست . « فرهنگ » ، بیان روشن و آشکار آنست که : چگونه خدا ( یا اصل و بُن جهان هستی ) ، درجنبش و تحولش ، تبدیل به « اصل و بن » در درون انسان میگردد . فرهنگ، به معنای آنست که چگونه اصل جهان ، درتحول یابی ، اصل انسان میشود . این معنای واضح وبرجسته و چشمگیر« فرهنگ » ، نشان میدهد که نه « شـریعت اسلام » ، فرهنگ است ، ونه « دین زرتشت » ، و نه « ترجمه مکاتب فلسفی غرب » . فرهنگ ، بیانگر« تحول یا گشتن وشدن و گسترش یافتن وفراخ شدن بُن آفریننده ، در پیوسته شدن و متصل بودن به آنچه میآفریند » است . به همین علت نیز در فرهنگ ، « تـرس » نیست ، که دراصل ، معنای « بریدن و ازهم پاره کردن » را دارد . جائی فرهنگست ، و خدائی ، سرچشمه فرهنگست ، و خردی ، فرهنگیست ، که تهی ازاصل ِ ترسانیدن و تولید ترس و وحشت کردن درزندگی و اجتماع باشد . ازخدائی که باید ترسید ( اصل انذارو ارهاب و خوف ) ، خدای بی فرهنگست . « تقوا » ، که ترس ازخداست ، فضیلت نیست ، بلکه « بی فرهنگی » است . معانی بنیادی فرهنگ، هنوز زنده باقی مانده است .
یکی از معانی « فرهنگ = فرهنج = فرهانج » ، این اندیشه را دراوج روشنی ، نشان میدهد . « فرهنگ » ، درختی را گویند که در زمین خوابانیده ، ازجای دیگر، برآورند . فرهانج ، شاخ درخت انگوری را گویند که آن را در زمین کنند ، و ازجای دیگر، تتمه آن را برآرند ، همچنین ، شاخ درختی را گویند که پیوند کنند بدرخت دیگر. فرهنج ، شاخ درختی را گویند که آن را بخوابانند و خاک بر بالای آن ریزند و ازآنجا برکنده ، بجای دیگر ، نهال کنند . بخوبی ازاین تعریفها دیده میشود که فرهنگ ، بیان « تغییر صورت یافتن گوهری یک چیز به چیز دیگر» هست. درتحولات و تغییرات و صورت یابیها ، گوهرش یکی و به هم پیوسته است . همان درختست که خودش ، تبدیل به درخت دیگر، می یابد . به عبارت دیگر، یک درخت ( = خدا، اصل هستی ) هست ، که دراین روش تحول ، همه درختها و جانهای جهان و گیتی میگردد . این تصویر، تصویر خدا ، یا « اصل آفریننده جهان » درایران بوده است . پسـوند واژه فرهنگ = فرا+ سنگ = فرا+ هنج » ، «سنگ = هنج = هنگ » است . که حاوی معانی بسیار ژرفی درفرهنگ ایرانست . نه تنها « سنگ= سنه » به معنای « کشیدن » هست ، بلکه « هنج » به معنای کشش دوچیزبه همدیگراست .
« خدا » که بدینسان اینهمانی با « اصل و بن » دارد، چیزی نیست که انسان « بخواهد » ، بلکه انسان وخدا ، همدیگر را « میکشند » ، همدیگر را جذب میکنند . انسان به خدا ، با شهادت و اعتراف ، « ایمان » نمیآورد ، و با خدا ، « عهد ومیثاق ارادی » نمی بندد . انسان وخدا ، جفتی هستند که به هم کشیده میشوند و تحول یابی یک اصلند . میان ، «اصل و بن انسان » و انسان ، میان خدا و انسان ، کشش هست ، نه خواست.
اصل درژرفای انسان ، به اصلش خدا ، کشیده میشود، و نیازی به قهرو زورو تحمیل نیست . انسان و« خدا که بنش هست » ، همدیگر را میکشند. این معنای ِ عشق یا مهر است . یکی ، دیگری را نا آگاهانه و بیخودی « می برد » . سفسطه درمفهوم « مهر» ، حقیقت مهر را ، میپوشاند .همین بردن اصل ، یا کشیده شدن ازاصلست، که مولوی میسراید
بحرم ، به خود کشید و، مرا آشنا ( درشنا کردن) ببرد
یک یک برد شمارا ، آنک مرا ببرد
آن را که بود آهن ، آهن ربا کشید
وآن را که بود برگ کهی ، کهربا ببرد
هرحس معنوی را ، در غیب درکشید
هرمس اسعدی را ، هم کیمیا ببرد

پیآیند مستقیم این پدیده « کشش میان دو قرین » ، که خدا و انسان باشند ،اینست که پدیده ِ واسطه (= انبیاء و فرستادگان و پیامبران و .. ) ، با مفهوم « کشش مستقیم »، بکلی منتفی و پوچ میگردد . بقول عطار
چون کشش ، ازحد و از غایت گذشت
هم « وسائط » رفت و هم « اغیار» شد

« واسطه » ، غیر و بیگانه است . هرواسطه ای ، می برّد و نفی کشش و بلاواسطگی و نفی عشق ومهر را میکند ، هرواسطه ای ، نابود سازنده « فرهنگ » است .
فرهنگ ،« واسطه » نمی پذیرد . فرهنگ ، استوار برکشش بلاواسطه دوچیز، برای پیوستن آن دوچیزبه هم است . این اندیشه در تفاوت جهان بینی خانواده سام ، با زرتشت ، بخوبی درهمان «خوان یکم رستم » که بیانگرجهان بینی سیمرغیست ، نمودار میگردد . زرتشت ، در بینش روشن از« ژی = زندگی » واز « اژی = ضد زندگی » ، میخواهد که انسان با « خواستش » ، آگاهبودانه ، « ژی= زندگی » را برگزیند . در حالیکه در همان خوان یکم رستم ، میتوان دید که درحین پیدایش ِ« اژی ، که شیر درنده باشد » ، رستم ، خوابست و « خواست ، با بیداری در آگاهبود» کار دارد . وقتی رستم ، خودش بیدارنیست که آگاهانه « بخواهد » ، رخش که « اصل بینائی درتاریکی » هست ، برغم خواب رستم ، با اژی میجنگد، و زندگی او را نجات میدهد . حتا درخوان سوم هم ، رستم به خواب ادامه میدهد ، وازبیدارشدن واز خواستن دیدن اژی، امتناع میورزد ، و« ازبیدارکننده اش ، و ازخود ، خواستن » ، خشمگین میشود . ولی همان رخش است ، که با اژدها گلاویزمیشود، و رستم ( خواست ) دراین خوان هم، نفش ناچیزی در پیکاربا اژدها ( ضد زندگی ) بازی میکند .
این« کشش جان » ، مهرجانست که نقش بنیادی را بازی میکند.
البته ازواژه « آهنگ » که همان واژه « هنگ = هنج = سنگ = سنه » هست ، میتوان دید که چگونه مفهوم« کشش = آهنگ » که به « اراده و عزم و قصدو خواست» ، تعبیر شده است . این تحول روانی و ضمیری از« کشش » به « خواست » ، درمعنای دیگری که « آهنگ » دارد ، برجسته و چشمگیرمیگردد . خوارزمی در مقدمه الادب ، «موج دریا » را ، «آهنگ» میخواند . تموج که « پیوستگی ِ فرو هنجیدن آب به فرا هنجیدن دراثر باد » باشد ، بیانگر، این فراکشیده شدن و فرو کشیده شدن دریاست . هنگامی « کشش » ، راستا وسوی ویژه ای یافت ، به « خواست و اراده و نیت و عزم و بسیج » تعبیر میشود .
« کشش» است ، ولی« خواست» خوانده میشود .« کشش بنیادی درونی بیخودانه » ، « خواستِ آگاهبودانه خود»گرفته میشود . همین مفهوم « موج » ، در« آهنگ» است که دربنائی نیز بازتابیده میشود . به خمیدگی طاق یا سقف وایوان و امثال آن ، « آهنگ یا لنگر» میگویند . این فرازرفتن وفرود آمدن ، کشیدگی در پیوستگیست . تردد ونوسان در اندیشه ، بیان آنست که اندیشه ، گوهر کششی در ژرفای ضمیر دارد که در سطح آگاهبود ، به « خواستن خرد » تعبیر میگردد .
تضاد « خواست و اراده، که به خود نسبت داده میشود » با « کشش و دلبری، که بدون این خود، صورت میگیرد » ، پیآیند آنست که « پیوستگی میان گستره ِ خود وگستره ِ بیخودی ، آگاهبود و نا آگاهبود » که « پیوستگی موجی و طاقی » با هم دارند ، غالبا « ازهم بریده » ، درنظر گرفته میشود . درانسان ، آنچه با بُن و اصل و گوهرکاردارد ، کششی است ، و با « خواستی که بریده ازاین بـُن » باشد ، نمیتوان بسراغ « تحول و انقلاب ِ بـن انسانها » رفت . با زور ِ خواست وتنفیذ ِ اراده وامـر ِمشیت ، نمیتوان بنیاد و گوهر اجتماع و سیاست و اقتصاد و حقوق را تغییرداد .
فرهنگ ، امکان به تعبیه ِ تصویر خدائی میدهد که خوشه ایست که ازآن ، همه تخمه ها درگیتی ، افکنده میشوند، و آبیست که کاریز آبیاری نهانی همه آن تخمها میگردد . اصلیست که در پیوستگی و کشیده شدن و فراخ شدن و گسترده شدن و تحول یابی ، تبدیل به اصل درهمه جانها ودرهمه انسانها میگردد .
تو جان جان ماستی ، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی ، ما را ، سوی ما میکشی
پیش دو سه دلق دنی ، چندان تواضع میکنی
گوئی کمینه بنده ای ، خوان پیش سلطان میکشی
هرکس که نیک وبد کشد ، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی ، ما را سوی ما میکشی

خدا و انسان ، درجهان سیمرغی ، « قرین » هم هستند . قرین ، همسر و یار و همنشین است . دوقرین با هم اقتران میکنند . باهم یارو نزدیک ومصاحب ورفیق وپیوسته میشوند .
بیار آنکه « قرین» را سوی « قرین » کشدا
فرشته را زفلک ، جانب زمین کشدا
به هرشبی ، چومحمد ، به جانب معراج
« براق عشق ابد » را بزیر زین کشدا

هرانسانی ، قرین خداست ومیتواند مانند محمد ، درهرشبی با اسب عشق به معراج کشیده شود .
« خیال دوست » ترا مژده وصال دهد
که « آن خیال و گمان » ، جانب « یقین » کشد ا
رابطه انسان واصلش ، رابطه انسان با بهمن وهما ، رابطه انسان با خدا ، رابطه دو قرین باهمست، که رابطه « کششی و جاذبیت و عشق » باشد ، نه رابطه « معبود با عـبد » ، نه رابطه « حاکم با مطیع » ، نه رابطه « آمر با ماءمور » ، نه رابطه « عزیربا ذلیل » ، نه رابطه « عالـِم با جاهـل » ، ... .
درجهانی که گسترش « اصل و بُن » ، در اصلها ودر بُنهاست ، «معنای» جهان ، که بن همه جانهای انسانهاست ، « پیوند اصلها به همدیگر» ، فقط و فقط « کشیدن و کشیده شدن بیواسطه اصل به اصل است » . اینست که پدیده کشیدن و کشش میان دواصل همگوهر ( خدا و انسان ، خدا و گیتی ) که همان فرهنگ ( فراسنگ= فرا+ هنج = فراهنگیدن ) باشد ، گوهر سیمرغ بود که نامش « فرهنگ » بوده است که سپس درعرفان بازتابیده شده است. کشیدن ، امتداد یافتن ، جذب کردن و بسوی خود آوردن ، با خود بردن هستی خود به دیگری و ازدیگری به خود است . این اصلی است که مستقیما به همه جانها و انسانها ، کشیده میشود تا همه را بخودشان بکشد . « فرهنگ » ، بکلی درتضاد با همه ادیان نوری ( زرتشت+ یهودی + مسیحیت + اسلام ) است
ای آنکه ما را از زمین ، برچرخ اخضر میکشی
( فروهر هرانسانی ، اصل معراج همیشگی به ارتا یا سیمرغست)
زوتر بکش ، زوتر بکش ، ای جان که خوشتر میکشی
ای اصل اصل دلبری ، امروز چیزی دیگری
از دل چه خوش دل میبری ، وز سر، چه خوش سرمیکشی
ای گل ، ببستان میروی ، وی غنچه پنهان میروی
وی سرو از قعر زمین ، خوش آب کوثر میکشی
ترجیع این باشد که تو مارا ببالا میکشی ( اصل فروهردرانسان)
آنجا که جان روید ازو ، جان را بدانجا میکشی

« وای به » یا سیمرغ ، اصل به هم کشیدن درگیتی است . « یوغ » یا « سپنج » که همان « سپنتا » باشد ، بیان همین نیروی کشش است که ازدوچیز، یک چیزمیسازد . « سپنج » ، به معنای « یوغ چوبیست که برگردن گاو نهند » . خود واژه « پنج = فنج » ، به معنای « تخم= خایه » است . سپنج ، بیان همان نیروی ناپیدائیست که ازدو تخم ( دواصل متفاوت باهم ) ، یک اصل آفریننده میسازد. ازاین رو « سپنج دادن » ، معنای « مهمانی دادن و جشن برپا کردن برای هرغریب و بیگانه و آواره ای » را داشت . سیمرغ ، « ضد» نمیشناسد . هربیگانه ای و غیری ، یک « دیگری » است که باید با او جشن مهر برپا کرد . سپنجی بودن زمان ، معنای « فنای زمان » را نداشته است ، بلکه این معنا را داشته است که مقدم « زمان نو » ، گرامیست و با هرتازه واردی که غریب و آواره است بایست جشن گرفت . زمان سپنجی که همان « سکولار» باشد ، معنای کاملا مثبت داشته است . « احساس ِشدن » ، فوری تبدیل به « احساس مردن وفنا » نمیشده است . شدن ، همیشه « آمدن مهمان نوی بوده است که درقرین شدن با آن ، میتوان ازنو آفریننده » شد . این واژه متعالی وشادو آفریننده ، تبدیل به « سپنجی سرا ، سرای عاریتی و خانه عاریه » شده است . همین گونه « افسانه و افسان » ، معنائی شادوآفریننده داشته است . درهمه کتابهای لغت میتوان دید که معنای افسان ،
به هم مالیدن سنگ به سنگ ،یا سنگ به آهن است . آهن هم دراصل « آسن = سنگ » است . پس ، پسوند « او+ سان » ، همان واژه « سنگ » است . مالیدن و مرزیدن سنگ به سنگ ، معنای عشق ورزی و با هم آمیختگی دارد و بیان اصل به هم پیوستن دربه هم کشیدن و« آفریدن دربه هم پیوستن» است . همین واژه « سنگ » است که سپس، شکلهای بسیارگوناگون پیدا کرده است و ما پیوند آنهارا با معنای اصلی سنگ ، فراموش کرده ایم .
این واژه « سنگ » ، که پسوند « فرهنگ »و « فرسنگ » است، تبدیل به واژه های « هنج » و « تنج » و « سنج » و « تنگ » گردیده است.
درکردی ، «هه نج کردن » ، به معنای بهم رسانیدن و بهم متصل کردنست . «هه نجار»، به معنای« خیش» است که تصویری ازهمان« یوغ = جفت = اصل متصل کننده » است.
«انجمن » که دراصل « هنج + من hanja+mana» بوده است به معنای « اصل بهم متصل سازننده و هم آهنگ سازنده و به هم رساننده » است . به معابد بودائی « سنگ » گفته میشود . درهند ، به محل پیوند دو رود بزرگ که آبها باهم میآمیزند ( سنگم conflux) ، سنگام گفته میشود. در سغدی به پیوند و بند (= مفصل ) ، پد سنگه pad+thanga گفته میشود .درکردی به لولا ،« ئه نجامه » گفته میشود . «انجام »، درواقع چنانچه در اذهان مامتداول شده است، «پایان » نیست ، بلکه « جایگاه اتصال یافتن از راه تحول یک بخش به بخش دیگر » است. درگرشاسپ نامه دیده میشود که واژه « میل سنگ» را بجای « فرسنگ » بکار میبرد، و مقصود آن ، نشانیست که دو قطعه راه را که راستا وسوهای گوناگون دارند ، به هم پیوند میدهد . ما امروزه ، ازواژه «فرسنگ » ، فقط معنای فاصله رامیگریم . درحالیکه فرسنگ ، بیان «نشانی » بود که از راهی به راه دیگر می پیچیده و راهی را به راه دیگر درسو وراستای دیگر، متصل میکرده است .« فرسنگ » ، محل اتصال دوراه گوناگون به هم بوده است . همین اندیشه نیز به گونه دیگر، معنای بنیادی « فرهنگ » است ، و معنای دیگرش که « قنات = کاریز» باشد ، همین معنا را بگونه ای دیگر، بیان میکند ومیگسترد .
« فرهنگ » ، اصطلاحی برای « کاریز= قنات » بوده است و درتبری نیز، بدان « سوما » نیزگفته میشود، که همان « هوم = نی » باشد . زهش و جوشش آب از تاریکیها درون زمین ، اینهمانی با « زایش ازنای رحم » داده میشد . طبعا « فرهنگ» ، یا کاریز، به پدیده هائی اطلاق میشد، که مستقیما از بُن واصل انسان ، میزهیدند ومیجوشیدند. مولوی نیز،« کاریز» را که همان « فرهنگ » باشد ، درهمین راستای « اصالت جان درپیوند ش به اصل جان » بکار میبرد .ازجمله :
شُهره کاریزیست ، پرآب حیات آب کش، تا بردمد ازتو نبات
حبذا ، کاریز ِ اصل چیزها فارغت آرد ازآن کاریزها
درهمه چیزها ، اصلشان ازکاریزهای درونشان، به بیرون روانند
کاریزدرون جان تو می باید کز عاریه ها، تورا دری نگشاید

انسان ، آنگاه از« عاریه ها » آزاد میشود ودست از« گدائی » برمیدارد، که کاریزی در درون جانش بیابد ، تا از بُن جانش ، شیرابه وجودش ، سرازیر گردد . انسان ، دراثرجـُستن و یافتن ِ همین کاریز درجان خودش هست ، که حقیقت ، ازوجود خود او مستقما ، میجوشد .
موج دریای حقیقت که زند بر کـُه قاف
زان زما جوش برآورد ، که ما کاریزیم

« انسان ، کاریزهست » ، « انسان، فرهنگ هست » . این اصطلاح « فرهنگ یا کاریز» ، ترجمه از واژه « Culture » ویا اقتباس از تعریفهائی که در کتابهای غربی ازکولتور کرده میشود نیست ، بلکه بیان یک آزمون هزاره های ایرانست . ادعای اینکه انسان ، فرهنگ یا کاریز است ، چه معنائی دارد ؟
انسان، وجودیست آبستن به بینش و روشنی ، چون وجود کاریز درانسان ، بیان همان « زهدان زاینده بودن جان » اوست. بینش وروشنی ، مستقیما ازجان خود او میزاید و میجوشد و میزهد . همین آزمون ، بخوبی نشان میدهد که « آنچه ازاو نزائیده و نجوشیده » ، فرهنگ نیست . خاقانی میگوید :
چشمه صلب پدر، چون شد به « کاریز رحم »
زان مبارک چشمه ، زاد این گوهر دریای من

نه تنها واژه « فرهنگ » چنین معنائی دارد ، بلکه « دین » هم به نیروی مادینگی و آبستن شوی وجود خود انسان گفته میشود . محمد یا موسی یا زرتشت ... ازنزد الله یا از اهورامزدا یا از یهوه ،برای انسانها ، دین نمیآورند ، بلکه « د ین » ، به نیروی زایندگی بینش و روشنی در هرانسانی گفته میشود . « دین » و « فرهنگ» ، چیز « آوردنی وانتقال دادنی » نیست ، بلکه « روند زایش ازوجود خود انسان » است. دین ، ایمان به این نیست که کتابی یا رسولی ، حقیقت را از نزد خدائی آورده است . اینجا ، خدا ، بُن واصلیست که از درون انسان میزاید و میجوشد . اینها شوخی و لطیفه و نکته شاعرانه و تشبیهات نیست .
فرهنگ و دین وکاریز، اصطلاحاتی برای بیان سرچشمه بینش و روشنی بودن انسانست . آنچه ازخودِ ما نجوشیده ، « شـبه فرهنگ = مانندای فرهنگ » و « ضد فرهنگ » و « بیگانه ازفرهنگ » و « نفی فرهنگ » و « دشمن فرهنگ » است . روشنی و بینشی که ازخود ما نجوشیده ، « شبه روشنی و بینش » ، « نفی روشنی و بینش » است . این واژه « مانند » ، مارا میفریبد . آنچه مانند اصل است ، اصل نیست ، بلکه مارا دراصل بودن ، میفریبد .
ازاین رو بود که « هـُدهـُد» که « بویه » هم نامیده میشود ، نماد چشمانی برای « کشف کاریزدر زیر زمین » بود . و گـُلی که به روز سوم « ارتا واهیشت » نسبت داده میشود ، « عین الهدهد = چشم هدهد » نیز خوانده میشود . بسخنی دیگر، این ارتا (= سیمرغ ) هست ، که بینش درتاریکیها را دارد، و میتواند « فرهنگ و کاریز» را در زیرزمین وجود خود ما یا هرانسانی بیابد . البته« هد هد » ، سبکشده واژه « هو توتک » است ، که به معنای «نای به = وای به = سیمرغ » است . اینست که« فرهنگ » ، با زایش بینش از ژرفای تاریک ، ازبُن و اصل انسانها کار داشته است . از این اصطلاح که برای این آزمون ویژه ، نهاده شده ، سپس بسیارسوء استفاده شده است ، و ازمعنای اصلیش ، بیگانه ساخته شده است . و امروزه « فرهنگ »، به بینشهائی و آموزه ها و پدیده هائی گفته میشود که فقط « شبه فرهنگ = مانندای فرهنگ » هستند ، و درست نقش اصلیشان ، نابود ساختن و سوختن و ریشه کن کردن بُن و اصل انسان ، از انسانها ست . امروزه، پدیده هائی ، « فرهنگ» نامیده میشوند ، که درتضاد با « سرچشمه بودن انسان و اصالت انسان و اصالت گیتی » هستند.
برای شناخت ژرفتر « فرهنگ = کاریز» ، باید دانست که چند گونه تصویراز« اصل آفرینندگی » درایران بوده است . یکی آنست که درمیان دریای « وروکشvourukasha » ، درختیست که فرازش، سیمرغ نشسته است . سیمرغ ، که وجودش خوشه همه تخم جانهاست ، خود را در دریا فرو میافشاند، و باد این تخمهارا به فرازمی هنجد ، و تیریا تیشتر ، این تخمها را درسراسر زمین ، میپراکند ومی باراند . این تخمهای سیمرغ ( خدا ) که درسراسر گیتی افشانده شده اند ، چگونه آبیاری میشوند ؟ تخمهای خوشه سیمرغ ، ازدریای آب خود سیمرغ ( این دریا ، سمندر هم نامیده میشده است ) آبیاری میشوند . نام دیگر خود همان درخت ون وس تخمک ، « آب نیک = آب بهhu+aapa » است. درفرازش ، تخمست ، دربیخش ، آبست .
در زیر این درخت ، ملیونها کاریز(= فرهنگ )، به همه تخمها ی درختان و ... کشیده شده است ، و هرگیاهی و تخم هرجانی ، ازاین « فرهنگها » که مستقیما ازسیمرغ روانند ، ازخود ِ سیمرغ ، آبیاری میشوند. هم تخم هرانسانی و هم آبی که ازآن میروید ، ازیک اصل روانند و به یک اصل پیوسته اند، و همان گوهراصل را درخود دارند . این فرهنگها هستند که آب از « اقیانوس خدا » بسوی هرجانی میکشند . نه تنها ، تخمهای خدا ( اصل ) درهمه گیتی ، پراکنده و افکنده شده اند ، بلکه همه تخمها ، متصل به آب اصل هستند . فـرهنگ، اتصال خدا یا بُن و اصل ، به « تخم نهفته خدا درهرجانی و درهرانسانی » است . این معنای فرهنگ ، برضد « شریعت اسلام » و برضد « مزدیسنان ، آموزه زرتشت » و سایر ادیان نوریست .



فرهنگ که دراصل « فرا+ سنگ » باشد ، بیان آزمونی بسیار ژرف درایران بوده است . « سنگ » ، به همآغوشی دوچیزیا دوکس یا دواصل و اتحاد آن دو ، یا بسخنی دیگر، به یوغ = یوگا همزاد = جفت= مار( ماره) = سیم گفته میشود . مثلا درسغدی به رگ وپی ، که همزاد ارتا ( سیمرغ ) و بهرام است ( گلچهره و اورنگ )، سنگ گفته میشود . یا به جفت شاخ حیوانات ، سنگ گفته میشود ، یا به « ابرتاریک وگریان، و برق خندان ودرخشنده » سنگ ، گفته میشود . و این اصطلاح « سنگ » ، برای « بُن واصل » بود .آنچه از بُن و اصل جانها ، که عشق و وصال و همآهنگی درژرفای تاریک است ، میجوشد و میزهد ، فرهنگ است . به سخنی دیگر، فرهنگ ، روند زایش و پیدایش ِ آب یا آتش از ژرفای ناپیدا و تاریک بود . آمیزش « آب و تخم » باهم ، اصل « روشنی وفروغ » شمرده میشد . « جستن آب زندگی درتاریکی » و تصویر « گوهر شب چراغ » ، گوهری که وقتی آب را ببیند ، روشن میشود ، ازاین سراندیشه برخاسته بود . همچنین از« مالیدن دوسنگ ( آهن هم که آسن= سنگ باشد ، سنگ شمرده میشد ) بهم ، که افسائیدن و افسانیدن باشد ، فروغ و روشنی پدید میآمد . درواقع هم « افسانه » و هم « فرهنگ » ، بیان روند زایش روشنی و بینش ازتاریکی بُن و اصل بود . افسانه و فرهنگ ، ساختنی و جعل کردنی نیست ، بلکه زایشی و پیدایشی از درون تاریک مردمان درهزاره هاست . این بود که « فرهنگ » و « افسانه » ، با « ادیان نوری » و با « مکاتب فلسفی» ، درتضاد قرار گرفتند . فرهنگ ، ساختنی نیست و ازیک مرکزی که اصل همه نورهاست ، صادروخارج نشده است ، بلکه روند زائیدن و روئیدن و تراویدن را از درازنای تاریکیها ، پیموده است . این آزمون که در فرهنگ و افسانه ، عبارت بندی شده بود ، بکلی با آزمونی که در ادیان نوری و درمکاتب فلسفی ، عبارت بندی میشد ( یا آرمان بینش آنها بود ) فرق داشت . ادیان نوری ( زرتشتی ، یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ) براین سراندیشه استوار بودند که « روشنی وبینش ، ازیک سرچشمه منحصر بفرد روشنی و بینش » صادرمیشود . این سراندیشه برضد سراندیشه زایش بود . خدایان نوری ، هیچکدام نمیزایند . پدیده « زایش » را نمیشد از پیدایش عنصر غیر منتظره ( حساب ناشدنی ) و مجهول و ناگهانی جداساخت . در حالیکه درساختن و جعل و وضع و اراده ، عنصر غیر منتظره و مجهول و ناگهانی و کنترل ناکردنی درهمان سراندیشه ، حذف میشد . « آزادی » ، همیشه پیدایش روشنی ناشناخته و مجهول ، از تاریکیست . طبعا همه خدایان نوری و مکاتب فلسفی ، « بی فرهنگ و بی افسانه » هستند .

kharad-e-Sarpich dar Farhang-e Iran

A free translation of an excerpt of: Manuchehr Jamali:

Kharad-e Sarpich dar Farhang-e Iran,

ISBN: 899-167-32-3, London 2003.
TITLE IN FARSI: خردِ سرپیچ در فرهنگ ایران
by Gita Arani*


Firdausi’s myth about ‘Rostam and Sohrab’ can help with the understanding of the Iranian culture: This myth is often wrongly understood, since it has obtained a certain ‘coloring’ since the Sassanian times which reflects the mind of that historical time-span.

In the Sassanian times there existed a God named ‘Zamane’. An attribute of this important God was that he did not possess any reasonability at all, and that he decided, without reason, about the fates of the people. The understanding of time, was strongly influenced by this unreliable God of the period.

Interpretations of the story about ‘Rostam and Sohrab’ tended to have problems with the meaningfulness of the notion of “keeping-something-in-a-measure” as a self-dealt good and bad in the own deeds and thoughts, such as how that idea occurred in the myth. The idea of “measure” or “keeping measure” as a primary point of the original myth had been overlooked, in spite of the fact that this had been the main point of ‘Rostam and Sohrab’ in those original old text sources as how Firdowsi himself had found them in the Sassanian time.

To see a moral of action in a self-dealt “measure” of doing what is good and what is bad, was not comprehensible in the epoch, because the Zoroastrian doctrines counted the good and the bad as the matters of decision and judgment that solely the God Ahura Mazda (the supreme creative deity) possessed as his domain.

The original meaning of “keeping something in measure” was harmony; not a pre-stabilized harmony, but a harmony that one creates or produces from oneself. This idea of a “measure” as a harmony, is basically an idea that stands against terms of power, since harmony in the culturally original meaning based upon the acceptance of plurality and manifoldness.

One can pigeonhole this notion, if one decides to see “measure” as similar to “perfection”. But “measure” is an opposite term to the Abrahamic conceptions of “perfection”, since in the terms of the Abrahamic religions, power and eternity are being produced by God in his absolute might. “Measure” signifies a contrary to absoluteness ( = un-endless, in Persian,
un-endless = without measure), for “measure” always weighs against (or weighs with) something, und is thus flexible and relative.

Absolute power cannot be separated from perfection, and vice versa without perfection and power there is no absoluteness. But in the instance of weighing something against something else, and setting standards by the process of weighing the one against the other, absoluteness does not exist, complete knowledge does not exist, and a perfect good ceases to exist; for example, you lose the miracle stories at the instance where “measure” sets the standard.

Eternal power is seen as something positive and grand. That what is regarded as the qualities of God will without question also be considered as something positive within a society or a policy. Such pictures mirror themselves in these conceptions.

When Rostam loses the first battle against Sohrab, he asks God to help him. He beseeches God to restore the limitless strength that he had once possessed, which he had given up long before. He asks for this type of strength, because he wants to win. But in the moment where Rostam receives a limitless strength, he loses his ability to love and his ability to distinguish. The limitlessness in the strength or in the might causes that he completely loses the ability to understand and to perceive. Rostam does not feel any love, he cannot distinguish and cannot discern: He fails to recognize that Sohrab is his son, and kills Sohrab.

The moral of this myth about Rostam and his son Sohrab is, that people are only able to love, that they are only able to discern and to be giving, when they have “measure” and harmony. The ability of a person to decide her- or himself about good and evil within his inner considerations, is the main point of focus here. The victory is no victory. It’s not even a victory if in some other place something desirable had been created.

Not knowing about the background of the term of “measure”, is the reason why a lot of interpretations of “Rostam and Sohrab” were not satisfying. That is, usually the story is understood so, that when the old Rostam kills the young Sohrab, it would mean that the old (for example: the old cultural foundations) are seeking to destroy the young and the new - that the old seeks to win over the young with artifice and trickery. The claim that the story can be understand that way does actually exist in the minds of a range of Iranian modernists. But this is a lack of knowledge, which also leads to an underestimation of the Shahnameh epos.

In the contemporary belief of the Sassanian time, the time-god Zamane loves and hates without any reason, and he also decides about the fates and destinies of the people in that unreasonable manner. This implied that everything that happens in the world and to the individuals live all based on a source of non-reason. In reality it is so that people cannot, with reason or will, find a real sense in the own meaning and in the outer events. That is, people do not see a logical connection between their actions, their punishments and their experienced favors. This lack of ability reflects itself in this image of a God.
... [this is not the revised full excerpt yet...]


See cover: http://www.jamali-online.com/a_kotob/WBuch_37a.gif and BACK of cover, illustrations on back by FARANGIS** http://www.jamali-online.com/a_kotob/WBuch_37b.gif
**you can view works of Farangis at: http://www.farangis.de)
* Gita Arani, web editor of jamali.info

Wednesday 6 June 2007

انسان و خرد سنجه ای یا خرد معیاری او


انـسـان و خـردِ سَـنجـِه ای یا خرد ِمعـیاری ِاو
منوچهر جمالی
سـام، و خـیـزش خـردِ انسـانی بر ضـدِ «گـُناه» و «تـرس» چرا، خـردِ سام، سنگی است؟ خردِ سنجه= آسَـن خرد= خردِ سنگی خرد سَـنجه= خردی که معیار همه چیزهاست که خرد سنگی = خرد آیـنه ای = جـام جـَم میباشد، در بُـن هر انسانی هست ...
دوشنبه ۱۴ خرداد ۱٣٨۶ - ۴ ژوئن ۲۰۰۷
سر ِمـایهِ مـرد ِ سـنگ و خـرد به گیتی ، « بی آزاری » اندر خورد فردوسی «قدرت»، «گناه» و «تـرس» را خلق میکند ، و هرقدرتی نیز ، « گناه » و« تـرس ِ» ویژه خود را ، خلق میکند ، تا ازاین راه ، در ضمیرو درخرد مردمان، بنیاد خود را بگذارد، و دوام وبقاء خود را تضمین کند ، و این دوام و بقاء قدرت ممکنست ، هنگامی که کسی به آسانی نتواند به این بیخ وریشه اش ، دست یابد . تزلزل انداختن در مفاهیم « گناه و ترس» درهراجتماعی، متزلزل ساختن دستگاه قدرت درآن اجتماع ، ازبنیاد است . برای ریشه کن ساختن هرقدرتی، باید مفاهیم گناه و ترس را درآن اجتماع ، برای مردمان مشکوک ساخت . تا در بُن ِهرانسانی ، « خـرد سنجه ، یا خرد معیاری » هست ، لغزش و ارزش خودش را ، خودش معلوم میسازد ودرروند آزمایش ، به هـنجارمیکند . قدرت ، هنگامی پدید میآید که « خرد سنجه ای، یا خرد معیاری » را ازانسانها بربایند و غصب کنند ویا تاریک وتباه سازند ( بنام وسوسه گر و اکوان دیو ) . خرد ، در اعمال خود ، صواب و خطای خود را می بیند ، چون هرعملی وهرگفتاری ، درهرهنگامی ، آزمایش وتصحیح باهم میماند. به قول صائب : گفتار ، درمیان صواب و خطا بود ازخامـشان ، خطا نشنیده است هیچکس ولی « خطا یا لغزش » را ، تبدیل به « گناه » ساختن ، سلب مرجعیت خرد از خود انسان ، و انتقال دادن مرجعیت ، به قدرتی درفراسوی اوست . این « خرد سنجه ای» را درفرهنگ زال زری ، « آسـن خرد، یا خـرد سنگی » مینامیدند ، چون « سنگه » ، همان « سنجه » است . خردسنگی ، یا آسن خرد ، خردیست که درادبیات ایران ، بنام « جام جم » ، آرمان معرفت ، باقی مانده است . دربُن هرانسانی ، خرد سنجه ای = خردسنگی = خرد آینه ای = خرد معیاری ، خرد محک زن » هست . ازاین رو بود که سام ، « سـام سنگی » خوانده میشد ، چون « خرد معیاری = آسن خرد = خرد سنگی » داشت . به هنگام زاده شدن رستم از رودابه ، و غمگین بودن زال ازخطر جان رودابه دراین زایمان ، سیمرغ فرود میآید و بدو میگوید : چنین گفت سیمرغ ، کین غم چراست بچشم هژبراندرون ، نـم چراست کزین سروسیمین پرمایه روی ( رو دابه ) یکی شیرباشد ترا نامجوی ( رستم ) به گاه خـرد ، سام سنگی بود به خشم اندرون، شیر جنگی بود ازرودابه ، رستمی زاده خواهد شد که ، همانند سام ، خـرد سنگی = آسن خـرد = خـرد ِجام جمی ، خواهد داشت . ولی همان « سام سنگی » ، به خودی خود، همین معنارا دارد . « مرد سنگ بودن » ، چنانچه پنداشته میشود ، تنها معنای « مردعاقل و دانا » را نمیدهد ، بلکه دارای این معناست که مردیست ، که سرچشمه روشنی و بینش است، وخردش،محک امتحان و معیارچیزهاست ، وخردش، بنیاد گذاراجتماع است . این اندیشه، بنیاد « حقوق بشر» است . « سنگ » ، درست وارونه تصویری که ما امروزه از« سنگ » داریم ، دراصل ، معنای « امتزاج دوچیز= با هم آمیختن دوچیز» را داشته است . وقتی دورودخانه یا دوجوی، به هم می پیوندند و باهم یک رود خانه ویک جوی (جوغ = یوغ ) میشوند ، آنجا « سنگام = سنگم » است . « سنگ شدن » ، درهم روان شدن ، درهم آب شدن ، درهم فروریختن ، گداختن( =باهم تاختن) میباشد . اینکه به غلط گفته میشود که مردمان در روزگارکهن ، نادان وخرافه پرست وجاهل بوده اند ، و سنگ را میپرستیده اند ، نشان نهایت کژفهمی و حماقت وناآگاهی است. برای آنها جان (= گی + یان = جایگاه آمیزش و روان بودن ِشیره و افشرها و مایعها، گی، به معنای آبگیرو تالاب است )، پدیده ای آبکی ومایع و روان بود . « جان هرچیزی» ، بخش زنده هرچیزی ، یا آن بخش پنهان ونهفته است که روان وجاری و سـیـّال است. به همین جهت ، این بخش را درهرجانی، « ارکه= ارکیا ، ارشه = ارغه » میخواندند . به همین علت ،« بهمن » که بُن همه جانهاست ، «ارکمن یا ارشمن » نامیده میشد ، چون « ارکیاarkiaa » به معنای « جوی آب » است . و« جوی » چنانکه هنوز درکردی نیز میتوان دید ( =جوگه ) ، همان واژه « یوغ و جفت » بوده است . ارکه هرجانی وهرانسانی ، جوی رونده ِ آب ، یا اصل به هم جفت سازنده شمرده میشد ، چون جوی آب ، « آب روان » است . بهمن که بُن همه جانهاست ( مینوی ارکه) ، اصل جاری و رونده ایست که میتواند ازهمه جانها ، روان شود ، و دریک رود بزرگی، به هم بپیوندد ( سنگام ) ویک جریان بشود . براین پایه بود ، که سراسرجهان ، یک دریا شمرده میشد ، وجانها و انسانها دراین دریا ، « ماهی» ، شمرده میشدند، که نه تنها، نیاز به ساحل نجاتی ندارند ، بلکه شنای درآب ، سنگ شدن با آب ، اصل زندگی کردن آنهاست . واژه « شنا و آشنا و شناختن» ، همه ازریشه « سنگ= سنه= شنه» ساخته شده اند . شنا کردن و آشناشدن وشناختن ، امتزاج با آب، یا« سنگ شدن با آب»است . ازاین رو در اتصال و پیوند دوکس یا دوگروه ... ، این روان شدن رودسارجانها را درهم میدیدند . ما این رابطه ذهنی واندیشگی را با پدیده « جان » و« گوهرهرچیزی » ، از دست داده ایم . ادیان نوری ، اصل جان وضمیر را، برای پاداش خوبی ویا کیفرگناه را دادن ، برای همیشه « کرانه مند » ساختند . « فردیت » ، همیشه سربسته وکرانمند وثابت و سفت وبی درز میماند. مغز وهسته هرانسانی ، هیچگاه روان شدنی ازخود نیست . بدینسان مفهوم « یکتا جانی همه جانها = جانان »، با این اندیشه « فردیت وجاودانگی » ، ازبین برده شد ، و فقط وجودی تشبیهی و مجازی در خیالات شاعرانه باقی ماند . به همین علت ، زرتشت ، اندیشه « ارتای خوشه ، و همچنین تصویر سیمرغ یا سمندررا که اینهمانی با اقیانوس داشت ، ازبین برد . ازارتای خوشه ، «فروهرپرهیزکاران و پارسایان » شد که هرفروهری ،ازفروهر دیگری ، همیشه، جدا وبریده میماند ، و« دریای جانانی» دیگر نیست که درآن فروریزد . این سراندیشه فردیت و جاودانگی، به ارث، به مسیحیت و اسلام رسید . البته مفهوم « جاودانگی » ، غیر ازمفهوم « بیمرگی » است . « امرداد » درفرهنگ زال زری ، « بیمرگی » است ، نه « جاودان بودن » . « بـقـا » ، « بغ » بودنست، که بیمرگی است . « سنگشدن » درمرحله نخست ، پیدایش چنین بستگی بود ، که درهم روان شدن، و باهم آمیختن و ممزوج شدن باشد. این پدیده درهم ریختن و باهم یک جویبارشدن ، درادبیات عرفانی ما ، هنوز حضور زنده خود را دارد . بی شناخت این آرمان بستگی، پدیده های« خود» و» خدا» را درغزلیات مولوی نمیتوانیم دریابیم. « خود » در فرهنگ سیمرغی، « فرد » دراسلام و مسیحیت و زرتشتیگری نیست . مفهوم ِ« خـود » درعرفان، با مفهوم ِ« فرد » دراسلام، یا در سایر ادیان نوری فرق کلی دارد . خود، روان میشود وازخود ، بیخود میشود : سبو بدست ، دویدم به جویبار معانی ( جوی ، همان یوغ است) که آب ، گشت سبویم ، چو آب جان ، به سبو شد نمازشام (= غروب ) ، برفتم ، بسوی طرفه رومی چو دید بردر خویشم ، زبام ، زود ، فرو شد سر از دریچه برون کرد ، چو شعله های منور که بام و خانه و بنده ، بجملگی ، همه اوشد خود، سبوئیست که آب میشود ، وخدا ، درفرود آمدن ، میگدازد و بام وخانه و انسان ، میشود . جان ِ خود وجان خدا، روانشدنی هستند . این شیوه درک ازپدیدهِ « سنگ = باهم، یک جوی ورودبارشدن » ، درسراسر پدیده های جهان ، گسترده میشد . براین سراندیشه نیز بود، که جان ومغز وهسته بنیادی ِ همه ادیان ومذاهب ومسالک و آموزه ها ویا« خدایان » ، بخشی ازوجود آنها شمرده میشد ، که روان شونده وجاری و سیال و باهم آمیزنده است ، نه بخشی که بی نهایت سفت و تغییرناپذیر« ودرخود، ثابت ماندنی » است ، و آنهارا ازهم متمایزو جدا و بیگانه و دشمن نگاه میدارد . این شیوه درک بود که سراندیشه « فراسوی کفروین » ازآن روئید : کفرودین را پرده دار جلوه معشوق دان گاه در بیت الحرام و گاه در بتخانه باش ( صائب ) همچنین وزیدن باد به تخمها و درختان، که « وای به= نسیم = باد صبا » یاسیمرغ وبهار باشد، و رقصیدن باد با گل و گیاهست ، همین رابطه جفت شدن و سنگ شدن و یوغ شدن باد( خدای جان وعشق ) با جهان را داشت . شاخ گلی، باغ زتو، سبز وشاد هست حریف تو درین رقص ، باد باد ، چو جبریل و تو چون مریمی ( مولوی ، جبرئیل را ، با وای به = سیمرغ ، اینهمانی میدهد ) عیسی گل روی ، ازاین هردو ، زاد رقـص شما هـردو ، کلید بقاست رحمت بسیاربرین رقص باد « بقا » درادیان نوری ، درجاودانگی روح، یا فروهرفردی دراطاعت کردن ، دیده میشود، ولی دراینجا ، بقا( بغ شدن ) پیآیند سنگ شدن همه باهم ( درعشق ورزی به همه انسانها و طبیعت= همبغ شدن = نیروسنگ )، جانان شدن دیده میشود . درکردی ، رقصی گروهی هست که « سه نگی سه ما »= « رقص وسماع ِ سنگی» خوانده میشود . و درفارسی به « گردباد »، که خاک را بشکل مخروطی به هوا میبرد ومیچرخاند ، « سنگ دوله » گفته میشود، و بادریسه دوک را که رشته رادورخود میچرخاند ، سنگورو یا سنگوک ( فلکه ) میگویند . سنگ ، بیان این گونه پیوندها بود. « سـام سنگی » ، نشان میدهد که « سـام » ، پیکریابی ونمونه عـالـی « آسن خرد = خـردسـنگی = خـرد بـهـمـنی = خرد هوشنگی = خـرد جـام جـمی » بوده است . «آسن » ، به آهن هم گفته میشود ، و همین واژه است که به شکل« آیـنـه » هم درآمده است . موبدان زرتشتی و ایرانشناسان که پیروی ازاین موبدان میکنند، این اصطلاح را به « خرد غریزه ای » ترجمه میکنند، وبدینسان ، اصالت و معنای ژرف و والای « آسن خرد یا خرد سنگی » را ازبین میبرند . این واژه « سنگ »، که دارای معانی، همانند واژه « همزاد = ییما » یا « ایار= عیار» یا « یوغ » بوده است ، ناچار از الهیات زرتشتی ، یا طرد و یا حذف میشده ، و یاآنکه ، مسخ میگردیده ، ویا معنایش، تحریف میشده است. ولی بهمن ، چنانچه ازگلی که اذهان عمومی، هنوز به آن نسبت میدهند ( نه گل یاسمین سپید یک رنگ، که موبدان زرتشتی دربندهشن به آن نسبت داده اند ) ، « حسن بک اودی » نامیده میشود( فرهنگ ماهوان ) ، که « سنگ خدا = آسن بغ + گیاه= اودی » باشد، و دونوعست یکنوع بهمن سپید و یکنوع بهمن سرخ ( صیدنه ابوریحان ). چنین گلی ، بیان یوغ وجفت وهمزاد بودن گوهری بهمن است ، که درالهیات زرتشتی ، حذف گردیده است. این گیاه درلاتین هم Centaurea behen نامیده میشود، و« سنتاور» که دراساطیر یونان پیش میآید ، و معربش قانتور است ، همان« نیم اسب» دربندهش است ، که ترکیب بهم پیوسته انسان واسب است . این گونه ترکیب حیوان وانسان باهم ، نماد مفهوم یوغ و جفت و گوازچیتره بودن دونیرویا دو ویژگی بوده است. مانند ، سروسینه یا تنه انسان ، با بال وپر مرغ ( درتخت جمشید ) . یا سروسینه انسان با تنه وپای گاو ( درمرزبان نامه+ مینوئی خرد) یا نیمه تنه بالا ازانسان ، و نیمه تنه پائین ازماهی ( درتخت جمشید ). چنین آمیغی ، به معنای آن بوده است که دراو ، ویژگی که اسب یا مرغ یا گاو یا ماهی ، بدان شناخته میشده است ، و داشتن آن مطلوب انسانها بوده است ، با انسان، آمیخته گردیده است . مثلا خود سیمرغ ، با ترکیبی ازسه بخش گوناگون شب پره ( مرغ عیسی= روح القدس) و سگ وموش نموده میشده است . آنها تصویر کاملا متفاوتی درذهن، ازجانوران( ازموش وسگ ) داشتند که ما . موش ، درگویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . داشتن ِ ویژگیهای خاص هرجانوری ، آرمان آنها شمرده میشد . مثلا انسان با ماهی، دربیان پدیده شناختن، درآمیختن خدا ( دریا ) با انسان (ماهی ) ، اینهمانی داده میشده است . چوآب و نان همه ماهیان زبحر بود چو ماهیـید ، چرا عاشق لب نانید کی گردد سیر ، ماهی از آب کی گردد خلق ، از خدا ، سیر من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحرشهدو شیرم سیروملول شد زمن ، خنب و سقا و مشک او تشنه تراست هر زمان ، ماهی آبخواه من ( مولوی ) ما ، با ممتازساختن انسان برهمه جانوران واشرف مخلوقات ساختن او، و دادن حاکمیت برکل حیوانات به انسان ، دیگرپشت به این گونه آرمانها کرده ایم . ولی ، « سـنگ » ، یا امتزاج واتصال دوچیزیا دونیرو به هم ،معنای ۱- « سرچشمه و اصـل » ، و ۲- معنای « معیارو عیارو ترازو» و٣- معنای « اصل آزماینده وآزمایشگر» را داشته است. این معنا، هنوزدرخود معنای « سنگ و سنجه و سنجیدن » باقی مانده است . « سنگ sang» که دراصل سانسکریت samgha = sam+gha باشد ، بیان « بستگی دوچیزباهم » ، و طبعا بیان « بستگی و پیوند ویا اجتماع بطورکلی » است . چنانچه « پیروان بودائی را باهم ، « سنگ » مینامند . ازجمله « بستگی های دوچیز باهم » ،« تخم در زهدان » ، یا جنین در زهدان است، که سنگ ، و درسیستانی هنوز، سنگک نامیده میشود ( سنگ + آک یا آگ ) . پختن نان هم درتنور، بدین علت ، « نان سنگک » نامیده میشود ، چون تنور(تن + ئور) به معنای زهدان یا شکم بزرگست . البته در مرحله نخست ، واژه « سنگ » ، اصالت وسرچشمگی و ابداع را نشان میدهد . ازاینجا بود که به سنگ هم ، سنگ گفتند ، چون سنگ را « زهدان ِ آهن وزروسیم و یاقوت و بیجاده و...» میدانستند ، که باید با افسون، آنهارا ازسنگ= زهدان ، زایانید . بدین علت درشاهنامه میآید که جم : زخارا ، گهرجست یک روزگار همی کردازو، روشنی، خواستار به چنگ آمدش چند گونه گهـر چویاقوت و بیجاده و سیم وزر زخارا به افسون ، برون آورید شد آن بند هارا سراسر ، کلید این بودن گوهریا فلزیا آب یا آتش درسنگ ، مانند کودک در زهدان است، و دربند است و با ید با کلید ، این بند را گشود . ازاین رو واژه« خاره» به « زن » و « سنگ خارا» ، و واژه « خار» ، به ماه بدر و سنگ خارا گفته میشود . در داستان کودک زال درشاهنامه ، دیده میشود که سیمرغ ، اورا از « سنگ خارا » که گهواره اش هست برمیدارد . یکی شیر خواره ، خروشنده دید زمین همچو دریای جوشنده دید زخاراش ، گهواره و ، دایه ، خاک تن ازجامه دور و ، لب ازشیر پاک این برداشتن سیمرغ زال را ازسنگ خارا ، این معنارا نیز دارد که کودک را مستقیم از زهدان مادربه خود گرفت . زن و سنگ خارا ( به معنای سنگ آبستن یا دارای زهدان است ) و سنگ ، آبستن به گوهر و تخم بودند، و زایانیدن گوهرو آهن و زرو سیم ازسنگ ، افسون کردنست . ازاین رو نیز سنگ را ، آبستن به آب و آتش و روشنی نیز میدانستند . مثلا « زمرّد » را که سبزاست ( سبزشدن ، با روشن شدن ، اینهمانی داده میشد ) گوهری میدانستند که ازسنگ برآمده و دارای برق و روشنائیست که اژدها را ( اژدها دراصل نماد خشکی، واصل آزارجان = اژی بود ) دفع میکند : گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چون زمرّ د ازبرق این زمرّد ، هین دفع اژدها کن ( مولوی ) سنگ دراثر امتزاج واتصال و اصل آمیختن بودن، سرچشمه آتش و آب و روشنائی شمرده میشد : مولوی میگوید : هم آب وهم آتش، برادر بـُدنـد ببین اصل هردو، بجزسنگ نیست ازاین رو در بندهش ، ابروبرق ، سنگ، نامیده میشوند ، چون ابرسیاه، به آذرخش یا آتش و روشنی سپید، آبستن است ، و آب و آتش (= برق= آذرخش ) را ، که درشکم دارد ، میزاید . به همین علت ، سینه را که درکردی، سنگ مینامند ، جایگاه روشنائی و بینش میدانستند . همچنین مولوی برهمین روال ، دل را ، سنگ میداند ، چون سرچشمه آتش و بینشی است که همه پرده های باز دارنده بینش را میسوزاند . بشنو از دل ، نکته های بی سخن وانچ اندرفهم ناید ، فهم کن در دل چون سنگ مردم ، آتشی است کوبسوزد ، پرده را از بیخ و بن چون بسوزد، پرده دریابد تمام قصه های خضر و علم من لدن درمیان جان و دل پیدا شود صورت نو نو ، از آن عشق کهن سنگ شمردن دل ، دراصل ، معنای بیرحم وسنگدل و قسی القلب بودن نداشته است ، ودرست معنای وارونه اش را داشته است . وسنگدل بودن ، معنای ِ « اصل عشق و روشنی و کشش بودن » را میداده است . دل، « ژیا ورjya+war » نامیده میشد که به معنای « زهدان زندگی = خون = جیو، جیا » است . سنگین شدن زن ،هنوز به معنای بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن به زادن است . سنگ مغناطیس ، سرچشمه کشش بود . بساختی ز« هوس » ، صد هزار مغناطیس که نیست لایق آن سنگ خاص ، هرآهن مرا چو مست کـشانی ، به سنگ و آهن خویش مرا چه کارکه من جان روشنم یا تن ؟ دل ازآنجا که سنگست ، محک شناختن زر هر صرافی است : ای شده از لطف لب لعل تو صیرفی زر، دل چون سنگ من یا « فـرسنگ » را که ما امروزه ، به غلط ، به معنای «واحد فاصله » میفهمیم ، معنای « سنگ نشان » را داشته است ، که انسان را درنقطه خمیدگی یک راه به راههای دیگر، ازراهی به راه دیگر، راهنمائی میکند ، و دوراه را به هم میچسباند . معنای ژرفی را که به « سنگ نشان = میل سنگ » میداده اند ، میتوان در داستان ازگرشاسپ نامه اسدی( رسیدن گرشاسپ به میل سنگ ، که مرکب از۱-مس سرخ و ۲-آهن و٣- روی گداخته است= سنگ ، صفحه ٣۲۰ ) یافت که گرشاسپ ، درزیر سنگ نشان ، گنجی می یابد که ازآن ، جام جم را میسازد . سنگ نشان ، تخم وبُن خرد ِ جهان بین است . بر پایه این تصویربود که سنگ ، یا امتزاج واتصال دوچیز را باهم ، اصل « روشنی » میدانستند . « روشنی وبینش » ، ازپیوند یابی دوچیز، یا بسخنی دیگر، ازهمپرسی و آمیزش و عشق ، زاده میشود و پیدایش می یابد . این اندیشه ، اصالت را به گیتی و به انسان میدهد . ازاین رو، زرتشت با تصویر همزادش ، میخواست درست این اندیشه را ، رد و انکارکند . ازاین رو ، موبدان زرتشتی ، تصویر پیدایش روشنی را از سنگ ، درداستان هوشنگ ( که درواقع همان بهمن ، درفرهنگ زال زریست، جشن سده ، جشن بهمن است، و بهمن است که نامش آتش فروز است ) درشاهنامه دستکاری کرده اند ، ولی برغم دستکاری ، رد پای اندیشه « پیدایش روشنی ازسنگ » باقی مانده است. بسنگ اندر آتش ،ازاوشد پدید کزو روشنی درجهان گسترید هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازاو روشنائی پدید آمدی سنگ وآهن ، هردو یک واژه ( آسن ) اند ، چون آهن ، فرزند سنگ است . جم نیز که نخستین انسان درفرهنگ زال زری بود ، ییما = جیما = جیمک است که همان معنای جفت و یوغ را دارد ، یا به عبارت دیگر، سنگ است . سنگ ، دراثر اینکه سرچشمه و اصل و مبدء بود ، معنای « سنجه = معیار= عیار= پیمانه = مقیاس = ملاک » را یافت . « سنجه » ، سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند . اصطلاحات فراوانی که گواه براین معنا هستند ، باقی مانده اند . سنگ ترازو ، سنگ درم ، سنگ محک ، سنگ امتحان ، سنگ به مقیاس و واحد برای تقسیم آب ، سنگ آزمون ، سنگ ترازو ، خود واژه «عیار» که همان « ایار= جفت » باشد وبرای همین معنا بکار برده میشود، گواه براین شیوه تفکراست . ویژگی مهمی که به« سنگ » نسبت داده میشد ، آن بود که با آن میتوانستند بیازمایند . سنگ محک و سنگ امتحان و سنگ آزمون و سنگ آزما ، همه هنر امتحان کنندگی و آزمودن و تجربه کرد ن را نشان میدادند درخلوص منت ارهست شکی ، تجربه کن کس عیارزرخالص نشاسد چو محک ( سنگ سیاه ) حافظ اینست که « آسن خرد ، یا خرد سنگی » که بُن هرانسانی شمرده میشد ، هم بیان اصالت وسرچشمگی خود انسان بود، و هم بیان « وجود خرد معیاری و سنجه ای و محک » درهرانسانی ، وهم بیان خرد ، به کردار اصل آزماینده همه چیزها بود . آسن خرد ، یا خرد سنگی ، این سه برآیند را باهم دارد . آسن خرد که بُن خرد، درهرانسانیست ۱- هم خودش سرچشمه روشنی است ۲- هم خودش باهم میسنجد و ارزش چیزهارا معین میسازد و ٣- هم به همه چیزها محک میزند و قلب واصل بودن آنهارا کشف میکند . چنین خردی ، گرفتار این ناتوانی و سستی نمیگردد که صائب به طنز مارا بدان فرا میخواند : تمیز نیک وبد روزگار، کار تو نیست چو چشم ِ آینه ، درخوب و زشت ، حیران باش پذیرفتن تصویر« آسـن خرد ، یا جام جم ، یا خرد سنجه ای ، به کردار بُن ِانسان » ، برضد پیدایش قدرت دینی و قدرت سیاسی وقدرت اقتصادی بوده وهست . این بود که زرتشت، با رد کردن خدا، به کردار « ارتای خوشه » ، که خودرا میافشاند، و تخمهای خرد او، گنج دردرون هرانسانی میشود ، نمیتوانست « خرد سنجه ای = خرد سنگی » را با این برآیندها بپذیرد . چنین درکی ازخرد سنگی، یا آسن خرد، یا جام جم ، نه با تصویر اهورامزدا ، سازگاربود که خود را تنها سنجه ومعیارهرچیز میدانست ، نه با برگزیدگی خودش . اینست که موبدان زرتشتی ، معنای « خردِ سنگی » و« سنگ » و « اسن خرد » را به کلی تحریف کردند . بخوبی دیده میشود که درمتون زرتشتی ، اثری و ردپائی از« جام جم یا جام کیخسرو» نیست ، و فقط این اندیشه کهنی بود که مردم دل به آن سپردند که سپس درادبیات ، آرمان معرفت حقیقی ایران گردیده است . گرت هواست که چون جـم ، به سـرّ غیب رسی بیا و همدم جام جهان نما میباش ( حافظ ) روان ِتشنه مارا ، به جرعه ای دریاب چو میدهند زلال خضر (= سیمرغ ) زجام جمت ( حافظ ) « گوش – سرود خرد » که سروش باشد، جفت بهمن است، تا سرودی را که خرد بهمنی ، دربن تاریک انسان، میسراید ، درگوش انسان زمزمه کند . ولی متون زرتشتی ، گوش- سرود خرد را تبدیل به منقولات دینی کرده اند تا این خرد سنجه ای و معیاری و جام جمی را بی اعتبارسازند . رستم و زال ، که چنین « اسن خرد، یا خردسنگی = خرد معیاری= جام جم » را درهرانسانی میشناختند ، نمیتوانستند ، « ارتا واهیشت » زرتشت را ، جانشین « ارتا خوشت » خود سازند . فقط با طرد و انکار ِ پیدایش روشنی، از« آسن خرد انسانها » است ، که میشود اهورا مزدا را در « روشنی بیکران= مرکز انحصاری روشنی و بینش » جای داد، و بدینسان ، هیچ انسانی ازآن پس نمیتوانست ، خرد سنجه ای ، یا خرد معیاری یا جام جم داشته باشد . ملت برضد آخوندهای زرتشتی ، آرمان فرهنگی خود را از روشنی و بینش ، پاس داشت . وقتی یک خرد، مانند اهورامزدا، که خرد کل است ، سنجه میشود ، دیگران ازسنجه بودن میافتند، و طبعا دیگران بالفطره ، گناهکارمیشوند ، وآن یکی ، مرکز قدرت ومعصوم و مقدس میگردد . دوتصویر « گناهکار» و « مقدس ِ معصوم » ، همیشه باهم پیدایش می یابند . با سنجه شدن یکی ، اوبه تنهائی ، مقدس و معصوم میگردد ، و مابقی ، همه گناهکارانی میشوند ، که تفاوت وجود وخرد وعمل خود را ، با آن سنجه ، به کردار« گناه و جرم و تقصیر» درمی یابند . دیگرگونه اندیشیدن ِ خرد خود را ازاین پس، به کردار گمراهی و جرم و تقصیر( کوتاهی) و گناه درمی یابند . خرد انسانی ، دراندیشیدن ، خطا هم میکند، کژهم میرود ، میلغزد ، گمراه هم میشود و « منیدن = که اندیشیدن درپژوهیدن وآزمودنست »، ازخطاها، یادمیگیرد و به بینش میرسد ، و بالاخره ، تبدیل به « طغیان وسرپیچی از خدا» میگردد ، چون میخواهد خود را « همسنگ خدا » بکند . فقط یک خرد است که درروشنی و بینشش، سنجه میگذارد ، و همه ازاین پس، فقط با این سنجه ، کشیده میشوند . بدینسان ، همه بدون استثناء ، مقصرو گناهکارازآب درمیآیند ، ولو ازهرگناهی نیز، توبه کنند . بدینسان ، روشنی و بینش ، فرازپایه ، و تاریکی ( جایگاه لغزش و کژروی وفساد و گمراهی ) فرود پایه میشود . فراز، جایگاه روشنی است ، و امکان خطا و لغزش و گمراهی و کژ روی نیست . فرود ، جایگاه تاریکی، وگمشوی و کژ روی و لغزش و سکندری خوردن و درچاله وچاه افتادن وطبعا جایگاه ترسیدن هست . یقین به خود و خر د خود درفرود ، درکورمالی کردن ، در آزمودن ، در سنجیدن ، در محک زدن و قلب و اصل را ازهم تمایزدادن ، ازبین میرود . درفرود ، فرازنیست . در تن ، دیگر همای چهارپرنیست. در زمین دیگرآسمان نیست . درانسان دیگرخدا و بُن نیست . هرجا، « فراز» و« فرود» ، ایجادشد، آنجا قدرت پیدایش یافته است، این مهم نیست که آن قدرت ، چه شکلی به خود میگیرد . آنجا که همه ، « کنارهم » و« باهم» هستند ، ضد پیدایش قدرت هستند . همزاد و یوغ و جفت وگواز ....، کنارهم وباهمند . این بسیارمهمست که ما « روابط میان چیزها » را درجهان و اجتماع ، ودردرون ِخود ، چگونه درمی یابیم: کنارهم وباهم ، یا روی هم ، وجدا ازهم . هنگامی خرد ما چیزها را درکنارهم و باهم بفهمد ، برضد ، درک جهان از دید قدرت ، یا از دید رابطه های فرازی و فرودی است . نام « سام » ، که همان « سم » باشد ، بیان « پیوند باهم در کنارهم، ودرقرارگرفتن باهم » است . اینکه روزگار کهن، برای ما مجهول و نامفهوم ویا بدوی وخرافی مانده است ، دراینست که « مفهوم و تصویر دوتای باهم ، یا دوتائی را که درکنارهم ، به هم چسبیده اند » را بکلی در ذهن ما مغشوش و تحریف و مسخ ساخته اند . این تصویر و مفهوم « دوتای باهم و درکنارهم » ، روزگار درازی ، کل تفکرات ایرانیان را در باره « همه روابط » معین میساخته است . مفهوم و تصویر « دوتای باهم »، که دراصطلاحات گوناگون ، شکل به خود گرفته است ، سراسرهستی را به هم پیوند میداد و میفهمید . « دوچیزباهم » ، این دوچیز مخصوص ویا آن دوچیزمخصوص ، نبود ، بلکه پیوند هرچیزی درجهان را با چیز دیگر، دربرمیگرفت . « دوچیز باهم ، که درکنارهم ، و چسبیده به همند » ، به کلی درتضاد با رابطه علت و معلولی ، یا خالق و مخلوقی ، یا فاعل و مفعولی ، یا رئیس ومرئوسی ، یا حاکم و تابعی، یا فرازپایه ای وفرود پایه ای بود . همه چیزها در جهان هستی وجان ، فقط بشیوه « دوتای باهم درکنارهم »، باهم ، گره میخوردند. دوچیز با هم ، رابطه زیر بنا با روبنا را نداشتند . شیوه پیوند دوتا باهم ، شیوه پیوند همه دوتاها ، و همه « دیگربودها باهم » است . رابطه های علت با معلول ، خالق با مخلوق ، فاعل با مفعول ، حاکم با تابع ، زیربنا و روبنا ،... همه به گونه ای ، روابط قدرتی هستند . ازاین روهست که گوهر قدرتخواهی در اندیشیدن دراین گونه روابط ، درکاراست . کسیکه میخواهد دنیا را، در رابطه علت با معلول بفهمد ، دراندیشه آنست که با شناخت آنچه علت است ، آنرا وسیله خود ، برای معلول ساختن چیزها سازد . دررابطه عـلت و معلول ... ، سائقه قدرتخواهی ، شکل علمی به خود میگیرد . ما میکوشیم که رابطه علت ومعلول را به همه چیزها تحمیل کنیم ، تا راه قدرت خود را برگیتی و براجتماع و بر انسانها و برطبقات وبر اقوام وبر ملل و... هموارسازیم . بدینسان ، علم ، شیوه رسیدن به قدرت میباشد. هرکه دقیقه ای « پیشتربداند » ، دیگران را که اندکی دیرترخواهند دانست ، محکوم وتابع و اسیرو مطیع خود میسازد . این بود که پیداش این گونه مفاهیم که درپی تاءسیس یا ابقاء شکلی ازقدرت بودند ، همه برضد اندیشهِ « دوتای باهم و درکنارهم » بودند ، و تا توانسته اند ، آنرا زشت و تباه و کفرو جهل و خرافه وپوچ ومضحک ... ساخته اند . همان « تصویر همزاد به هم چسبیده » ، برای ما ، نماد یک اندیشه ژرف نیست ، بلکه یک تصویر خرافی و بدوی و کودکانه است که نشان جهالت است . این گونه تصاویر، حاوی سر اندیشه بسیار ژرف ازپیوندی انتزاعی بوده اند که سراسر جهان هستی را دربرمیگرفته اند . این همان شیوه اندیشیدن در باره جهان هستی درفرهنگ زال زری ، یا فرهنگ ایران بوده است . چیزهای دیگرگونه باهم درجهان هستی ، رابطه « جـُفـتی ، یوغی ، همزادی ، سنگی ، گوازی ، هاونی ، مری ( ماری) ، ایاری ( عیاری) ، سیمی ، سپنجی ، آماجی ... » دارند ، نه رابطه علت ومعلولی ، نه رابطه خالق ومخلوقی ، نه رابطه حاکم و تابعی، نه رابطه فرازی وفرودی، نه رابطه زیربنا روبنائی . انسان باخدا یا با گیتی ، رابطه یوغی ، رابطه سنگی ، رابطه گوازی ، رابطه یوغی و جفتی ، رابطه سپنجی وهمزادی . دارد. انسان ، مخلوق خدا نیست ، بلکه یوغ وجفت خداست . انسان ، حاکم برگیتی نیست ، بلکه جفت، ویوغ و، ایار، و سنگ ، وهاون، و گواز، و همزاد با اوست . آسمان و زمین ، جفت هم هستند . درهرجانی، آسمان (= سیمرغ ) و زمین ( آرمئتی ) باهم ، یک تخم شده اند . دراین شیوه اندیشیدن، هیچکسی دراجتماع ، حق حاکمیت بردیگران را ندارد ، بلکه او هم، جفت و یوغ و ایارو همزاد وهمال دیگرانست . یک خدا ، حاکم برخدایان نبود ، بلکه نخست ، میان همالان وجفتها بود . « روشنی وبینش » نیز، پیآیند وتراوش ِ پیوند ِ یوغ و همزاد و گواز و سنگ ( سنگیدن = سنجیدن) شدن باهم وبا مهر بود . حتا در« پیدایش روشنی ازسنگ » در داستان هوشنگ ، برغم آنکه به آن شکل زرتشتی ، تحمیل شده است ، ولی هنوز رد پای آن باقیست که « فروغ و روشنی » از« سنگ » پیدایش می یابد . سنگ ، دراصل به معنای « امتزاج و اتصال دوچیزیا دوکس... .» است . فروغی پدید آمد از هردو سنگ دل سنگ ، گشت ازفروغ ، آذرنگ مسئله بنیادی در داستان هوشنگ درشاهنامه ، درک « پیدایش روشنی ، یعنی بینش ، ازجفت شدن نیروها ، یا همپرسی و آمیزش چیزها، یا انسان هاست » ، که تحریف و مسخ ساخته شده است . البته هنگامی پذیرفته شود که ، روشنی از جفت شدن و همپرسی انسانها، یا پیوند دادن چیزها باهم ، پیدایش می یابد ، خط بطلان روی اهورامزدا و سایر خدایان نوری کشیده میشود . روشنی و بینش ، در آمیختن و « همپرسی» خدا با انسان ، یا در آمیزش خدا با انسان ، یا در آمیزش انسان با گیتی ، پیدایش می یابد . خرد انسان، کلید است و همه چیزها و پدیده ها درگیتی ، قفل هستند، و با « پیوند دادن کلید با قفل » است ، که میتوان ، قفل ها را گشود . کلید و قفل ، درفرهنگ ایران ، بیان پیوند عشقی میان خرد انسان با گیتی بوده است . روشنی وبینش ، ازعشق میان خدا، که شیره همه چیزها درجهانست، با انسان که تخمست ، پیدایش می یابد ، و هرگز، شکل « قدرت یابی خدا برانسان » را ندارد . خدا ، انسان را ، روشن نمیکند ، بلکه ازعشق میان ِ خدا و انسان ، روشنی و بینش ، زائیده میشود . ازباهم جوئی و باهم پرسی خدا و انسان باهم ، روشنی و بینش ، پیدایش می یابد . واین خدا ، خوشه ایست که درهمه انسانها ، افشانده شده است . پس روشنی و بینش، از همپرسی انسانها باهم ، ازهمجوئی انسانها باهم ، ازهماندیشی انسانها باهم ، پدیدار میشود . این سراندیشه بسیار بزرگی بود که باید هزاره ها کوشید تا بدان شکل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی داد . درفرهنگ زال زری ، تا خدا با انسان ، جفت وسنگ و یوغ و همزاد نشود ، روشنی و بینش ازاین ترکیب ، پیدایش نمی یابد . درفرهنگ زال زری ، وارونه آموزه زرتشت ، خدا ( ارتای خوشه = سیمرغ ) ، انسان را با دانشش وروشنائیش ، روشن نمیکند ، بلکه روشنی ، پیآیند امیختن خدا و انسان ، با همست ، و دراین راه ، خدا ، مرکز قدرت نمیشود ، چون خدا ( ارتا ، سیمرغ ) ، دانه های یک خوشه است که درهمه انسانها، پخش شده است . همچنین روشنی و بینش ، از آمیختن گیتی با انسان ، پیدایش می یابد ، و هرگزانسان ، بر گیتی، قدرت و حاکمیت نمی یابد . انسان خلیفه خدا درحاکمیت برگیتی نمیشود . با میترائیسم و زرتشت وسپس ادیان نوری(= ابراهیمی ) ، بـا « تغییر مفهوم ِ شیوه پیدایش روشنی و بینش » ، پدیده « قـدرت » ، پیدایش یافت، و چهره برجسته و چشمگیر به خود گرفت . خیلی ازپدیده ها ( مانند قدرت ) که درتاریخ، پیدایش می یابند ، زمانهای زیاد ، « بی نام» میمانند، و دراین زمانها که « بی نام هستند » ، بسیارخطرناکند . چون آنچه بی نامست ، به آسانی شناختنی نیست ، وبسختی میتوان آنرا گرفت ویا با آن روبرووشد، و با آن مبارزه کرد . تا دشمن ، بی نامست ، نمیتوان با آن پیکارکرد ، چون همیشه در گمنامیها، از پیش دید میگریزد . بی نام ، چیزیست که هرلحظه تغییر شکل وصورت میدهد . در هرشکلی که باآن روبروشویم ، بلافاصله ، شکل دیگربه خود میگیرد و ما درمیدان ، تنها میمانیم . « مقدس ساختن قدرت » ، همیشه « گمنام و ناپیدا ساختن ِ » هویت قـدرت است . با قدرتی که مقدس شد ، نمیتوان جنگید، و آنرا ریشه کن ساخت ، چون ، قـداست ، قـدرت را میپوشاند ، و تاریک و نامعلوم میسازد . درگستره سیاست ، همه قدرتها ، باید برای هم نمایان وروشن باشند تـا بـتوانـند هـمدیگر را مهارکنند وباهم توازن بـیـابند . قدرتی که خود را مقدس ساخت ، بزرگترین خطرگستره ِ سیاست است ، چون برای مردم ، به شکل « دشمن ورقیب » ، شناخته نمیشود . قدرتی که مقدس شد ، بی نام میشود ، یعنی هیچگاه ، گیرگناهش نمی افتد، و همیشه پا ک وبری ازگناه میماند . ازاینرو همه تباهکاریها وستمکاریها و جنایت های قدرت مقدس ، بلافاصله ازموءمنان ، فراموش ساخته میشود ( نه تنها اکبرگنجی، این کار را کرد ، بلکه در همه موءمنان ومقلدان ، قداست قدرت، گناه زدا ازیادهاست. همه اهل ایمان ، درهمان آن تجربه این تباهکاریها برتن خود ، اورا معصوم میشمارند. این فراموش کردن ، یک فضیلت یا هنر اخلاقی نیست ، بلکه قدرت مقدس ، در موءمن ، چنین واکنشی دارد. ازاین روهست که موءمنان درتاریخنویسی ، مقدسین ومعصومین خود را ازگناه وجرم پاک میسازند ) .ازاینرو هست که قدرت مقدس ، مسئول اجتماع نیست ، چون او فقط دربرابر خدا هست که گناه میکند . او دربرابر خرد سنجه ومعیاری مردم ، مسئولیتی ندارد ، چون خرد مردم ، سنجه شمرده نمیشود . قدرتی که نام دارد ، « شکل دیدنی و گرفتنی » دارد ، و مسئول مردمان میباشد . هیچ قدرتی نباید مقدس بشود، ودرگستره سیاست، هیچ قدرت مقدسی حق دخالت ندارد ، چون قدرتهای سیاسی از برخورد با آن ، عاجزمیمانند . ولی قدرت، سرچشمه ِ گناه است ، و نمیتواند مقدس باشد ، وبا مقدس شدن ، دیگر، مسئول مردمان نیست. خدائی که قدرتش مقدس باشد ، وجود ندارد . او همان اهریمن است . قدرت باید نام داشته باشد. قدرت مقدس ، بی نام است . درشاهنامه ، این اهریمن است که پیکریابی « قدرت » است . اهریمن زدارکامه، چنانچه در داستان ضحاک آمده ، یک لحظه ، آموزگارقدرت و انگیزنده قدرتجوئی به هرقیمتی است ، و لحظه دیگر، آشپزیست که خونخواری را برای گیاه خوار، خوشمزه واصل سعادت میکند ، و لحظه دیگر، پزشکیست که خود را پزشک درمان ِ همان دردی معرفی میکند که خودش ، تولید کرده است ، وسپس ، درد را در مداوا ، افزونتر ساخته ، و بتاریکی میگریزد وخاک میشود . ازاین روهست که در میدان سیاست ، هیچگونه قدرت سیاسی وحکومتی ، نمیتواندبا قدرتهای دینی ، پیکارکند . مفهوم روشنی و بینش دراین ادیان، همه دراثروارونه ساختن تصویر و مفهوم « دوتای باهم = یوغ = همزاد = جفت = پیسه= ویسه= ابلق» به وجود آمد . روشنی و بینش ، از بریدن یوغ ، از بریدن واره کردن همزاد به دوشقه ، یا ازجدا ساختن همزاد ها و آمیخته ها وجفت های به هم چسبیده ، جداساختن روشنی ازتاریکی... یا به عبارت دقیقتر، با نابود ساختن « اصل عشق » ، پیدایش می یابد . آنچه کنارهم باهم بودند ، ازهم بریده میشوند ، و یکی درفراز، و دیگری درفرود ، قرارمیگیرد ، و میان آنها ، خلائیست که امکان پیوند یابی آن دو را به هم بازمیدارد . با این تغییر گرانیگاه ، قدرت ، پیدایش می یابد . روشنی و بینش ، تیغ برِنده و جداسازنده میگردد . روشنی ، قاطع است ، فارق است. روشنی ، ازنابود ساختن عشق ، پیدایش می یابد . روشـنگـر، فـاقـد عـشقـست . بجای مفهوم « پیدایش روشنی و بینش ازهمپرسی وآمیزش وعشق » ، مفهوم « پیدایش روشنی ، ازجدا سازنده و برّنده » می نشیند . قـدرت ( فرازوفرودِ ازهم بریده ) و روشـنـی، دورویه یک سکه هستند . «تـوحید »، هم «اصل تمرکزقدرت » ، وهم « اصل تمرکز روشـنی» دریک نقطه وشخص است . « توحید » درگوهرش، با نابود ساختن عشق ، که ازآن پس آن را شرک میخواند ( شرک = انبازی = همبغی = با هم آفریدن= همسنگی ) به وجود میآید . فراز وفرود ازاین پس ، ازهم بریده شده و جدا هستند ، هرچند نامی ازبریدن هم برده نشود .« بریدن » ، کشتن و آزردن جانست . ازاین رو ، کوشیده میشود که سخنی از بریدن به میان نیاید ، وفقط به « جدا بودن روشنی از تاریکی ، ژی از اژی ، حق ازباطل ... » بسنده میشود . معرفت و بینش و روشنی و علم ، ازاین پس ، تغییر گرانیگاه میدهند ، و دیگر ، گواهی به عشق و همپرسی و « همگوهر وهمروش بودن و کنارهم بودن » نمیدهند ، وانسان را به عشق و آمیزش با خدا و گیتی و انسانها نمیکشند ، بلکه علم ومعرفت و بینش ، وسیله برای « قدرت یافتن » میگردند ، و علم و بینش ومعرفت ، درانسان ، سائقه قدرت را میخارانند و بر میانگیزانند . فطرت عشقی ومهری انسان ، تبدیل به فطرت قدرتی و برتری جوئی ، و« همه چیز را برای خود خواستن » میگردد .هر معرفتی و علمی و بینشی ، اورا به قدرتیابی بر دیگران و برگیتی و برخدا میانگیزاند. بینش و فرزانگی و روشنی که درهمپرسی ، گوهر « رادی = خود افشانی » داشتند ، گوهر« قدرت پرستی» پیدا میکند . با چنین تغییر گرانیگاه درمفهوم بینش و دانش و فرزانگیست ، که معمولا، شعر فردوسی ، فهمیده میشود توانا بود هرکه دانا بود ازاین پس ، ازهرکه روشنی و بینش دارد ، باید ترسید ، چون قدرتخواه وقدرت پرست است ( شهوت قدرت یابی را پیدا کرده است ) . خود واژه « ترس » ، دراصل به معنای بریدنست . چنانکه درعربی نیز، خوف ، دراصل به معنای « کُشتن » است. « کشتن = بریدن » که آزردن جانست ، میترساند . قدرت ، طبعا می برّد، تا روشن کند، اینست که ترساننده است . در تورات ، این تجربه ، بیان خود را به خوبی یافته است . یهوه ، ازانسان ( آدم درباغ عدن ) ، برای آن میترسد که انسان، با دست یافتن به معرفت ( روشنی ) ، قدرتخواه خواهد شد، و به قدرت خواهد رسید ورقیب وشریک او خواهد شد . قدرت ، ازروشنی و معرفت سرچشمه میگیرد، و در دوام ( خلود ) ، پایدار میماند . برای آنکه انسان ، به قدرت مداوم دست نیابد ، درخت جاودانگی را از درخت معرفت ، « جدا میسازد » . این داستان ، واکنشی دربرابر داستان اصلی بوده است که درفرهنگ ایران، رد پایش باقی مانده است . بیمرگی دراین داستان، بُن وبیخ درخت است، و برو میوه وبرگ که بینش و روشنی باشد ، سروفرازدرختست . ولی « تخمی که بردرختست ، همان بُنی است که همیشه ازنو میروید و سرچشمه بیمرگی است » . بیمرگی و معرفت ، بیخ وبریک درخت هستند . بقاء ، نیاز به نوشوی معرفت دارد . ولی درتورات ، این بیخ و بریک درخت ، هم جدا ساخته میشود ، و دودرخت جدا ازهم خلق کرده میشود ، تا همان « بر روشن » نباشد که « بیخ تاریک» بشود . اگر« برروشن » همان « بیخ تاریک » بشود ، اصالت روشنی و بیمرگی ( امرداد)، در وجود خود انسان قرار میگیرد ، و با آن ، تصویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، از ارزش و اعتبار میافتد ، چون نیازی به هیچکدام ازآنها نیست . اینست که داستان یهوه و آدم ، با « ترس یهوه از قدرت یابی انسان دراثرمعرفت » آغازمیشود . انسان ، بزرگترین خطر، یهوه و پدرآسمانی و الله است ، چون در هردمی ، میتواند سائقه قدرتخواهیش دراثر علم ، چنان انگیخته شود، که این الاهان را از تخت قدرت ، فرو اندازد . قدرت یهوه و پدرآسمانی و الله ، همیشه درخطر است ، چون « بینش و علم و معرفت » ، سائقه قدرتجوئی انسان را نه تنها میانگیزاند ، بلکه بزودی نیاز به قدرت ، درانسان ، تبدیل به « شهوت قدرت خواهی» میگردد . گرانیگاه ِ مفهوم « گناه » ، عمل برضد« حکم یهوه و الله » نیست ، بلکه گرانیگاه مفهوم گناه ، آنست که انسان نباید هرگز از درخت معرفت بخورد . انسان باید جاهل بماند و حق داشتن معرفت، ندارد. چون با داشتن معرفت است که خود مختارمیشود . چرا پدیده « گناه » ، با « پوشانیدن اندامهای زادن و تولید کردن » اینهانی داده شده است ؟ پیوند یابی جنسی ، پیکر یابی سراندیشه « آفریدن از راه جفت شدن = یوغ شدن » بوده است . این سراندیشه ، محدود به پدیده « آفرینش از پیوند یابی جنسی » نبوده است ، بلکه چهره ای ازآن بوده است . معرفت و روشنی هم ، پیآیند پیوند یابی و « دوتای باهم شدن » شمرده میشده است . « پیدایش معرفت» و« زایش کودک » ازجفتگیری، با هم اینهمانی داشتند . « سنجیدن » که همان « سنگیدن » باشد ، به معنای « امتزاج و اتصال دوچیز یا دوکس یا دونیرو باهمست . هنوز نیز درکردی ، سه نگاندن یا سه نگانن ، به معنای تجربه کردن و ارزیابی و آزمودن است . هنوز « سنگک » در سیستانی به معنای « بچه دان =رحم » بکار برده میشود . درواقع « سنگ + آگ » دارای معنای « بچه درزهدان = تخم در زهدان » میباشد و نان سنگک ، هم بدین علت ، این نام را یافته است که پختن نان درتنور ( تن +ئور= زهدان +زهدان = زهدان بزرگ )، اینهمانی با « پرورده شدن کودک درزهدان » داده میشده است . درکردی ، به « سنگ » ، « بردی» و « کچه » گفته میشده است . بردی ، نای است که اینهمانی با زهدان و بازن داشته است . کچ ، هم به معنای دخترو باکره است . نیایشگاههای ارتا یا سیمرغ درایران ، « دیر کچین » خوانده میشده اند . دراصل ، « سنگ » ، معنای « یوغ بودن نطفه و زهدان » را داشته است که معنای « سرچشمه آفرینندگی ، سرچشمه روشنی وفروغ »را دارد. بررسی ادامه دارد