Saturday 5 May 2007

فرق میان پهلوان و مجاهد


فرق ِ میان پهلوان و مُجاهِـد

منوچهر جمالی
زال و رستم، مثل ِ اعلای پهـلوانی - اسفندیار، مثل ِاعلای ِمُجاهـد - پهلوان، سـپر ِ جان (قداست جان) - مجاهد، برای چیرگی ایمانش می جنگد ...
پنج‌شنبه ۱٣ ارديبهشت ۱٣٨۶ - ٣ می ۲۰۰۷
تفاوت هفتخوان رستم و هفتخوان اسفندیار داستان هفتخوان اسفندیار، برای عرضه کردن یک « مجاهد ِ زرتشتی »، رویاروی « رستم ، پهلوان سیمرغی » ، ساخته و پرداخته شده است . بکاربردن واژه « پهلوان » برای اسفندیار، مشتبه سازی دو جهان بینی متضاد باهمست. پهلوان ، آرمانیست که نمیتوان برای هرگونه مبارزه ای ، بکار برد . سازندگان داستان اسفندیار ، خیال میکرده اند که « جهان پهلوانی رستم »، استوار بر نمایش زورمندی وخطرجوئی ِیک مرد جنگجو است . مغزو بُن داستان را که « یافتن چشمی است که ازخود، میتواند درتاریکی رویدادها ، نیکی را ازبدی ، و زندگی را از ضد زندگی ببیند » به عمد ، نادیده گرفته اند . هسته داستان ، یافتن ِ راز جام جم ، یا جستن ِ بینش بهمنی وجمشیدی ازبُن خود است . هسته داستان ، یافتن چنین چشمی و هدیه کردن چنین چشمانی به دیگرانست ، میتواند که بلاواسطه ، سراسر رویدادهای گیتی با روشنی که خود میافکند ، خود نیز ببینند . هسته این داستان ، یافتن خردیست که خودش ، معیارشناخت زندگی ازضد زندگی میباشد، و دادن آن به دیگران ، بی آنکه با آنها درانتقال این خرد، ازآنها پیمان تابعیت و اطاعت بخواهد. سازندگان داستان هفتخوان اسفندیار، این سراندیشه را از کل داستان ، بیرون افکنده اند که آماج ِپهلوان ، ازخود زیستن ، در ازخود دیدن است. چشم (= خرد) وجان ، باهمند . آماج مجاهد ، چیره ساختن آموزه ایست که خود بدان ایمان آورده براذهان دیگرانست، و طبعا سلب توانائی دیدن ازچشم وخرد خود ، و به هستی ازآنست . مسئله ، انگیختن و آفریدن خرد در دیگران نیست ، بلکه دادن یک آموزه به دیگرانست که درچهارچوبه آن وبا معیارهای آن ، بیندیشند ورفتارکنند . درهفتخوان اسفندیار ، ازهمان آغاز دیده میشود که آماج رفتن اسفندیار، کشتن ارجاسب ، دشمن دین زرتشت و درضمن ، رهائی بخشیدن خواهران خود میباشد، که دراثر غفلت و بی سیاستی پدرش گشتاسپ ، اسیرارجاسب شده اند میباشد. ازسوی دیگر ، رابطه رستم با « دیو سپید » ، بکلی با رابطه اسفندیار با ارجاسب ، فرق دارد . رستم در دیو سپید ، دوبخش متضاد میشناسد که آمیخته به همند. دست وپای دیو سپید ، آهنین است که نماد تجاوزطلبی وپرخاشگری ( خشم ) است ، درحالیکه جگرو دل و مغزش ، دارای خونی هستند که روشن کننده چشمانی هستند که از بی اندازه بودن ، کور شده اند . رستم ، مفهوم دیگری از دشمنی و دشمن دارد . رستم ، دشمن را وارونه زرتشت ، « اژی ناب و زدارکامه یکدست » نمیشناسد ، بلکه در دشمن ، خوبی و نیکی و بینش را نیز می یابد . ژی و اژی ، زندگی و ضد زندگی ، در دشمن ، باهم آمیخته اند . جنگ با دشمن ، بسیارپیچیده است ، چون کسی حق ندارد ، دشمن را درکل ، بد و تباه و زشت کند و فقط در او، « اژی = ضد زندگی ، حقیقت پوشانی » ببیند. او ، اژی را بطور روشن و ساده در پیش چشم خود نمیشناسد. چنین « اژی = ضد زندگی ، بدی و شرّ » در جهان وجود ندارد . درهیچ دشمنی و رویدادی ، خوبی و بدی ، خیر و شرّ ، ژی و اژی ، ازهم جدا و مشخص نیستند . ازاین رو، هرانسانی باید چشمی وخردی داشته باشد، که دربرخوردهایش بتواند این دورا ازهم جدا سازد . هر رویدادی وپدیده ای ، دیو سپید است . درحالیکه اسفندیار، تصویر کاملا دیگری از ارجاسب دارد . این همان تصویر« اهریمن = اژی » زرتشت است . رستم باید « ژی »و « اژی » را که دردیو سپید باهم آمیخته اند ، ازهم بازشناسد . او با کل وجود دیو سپید ،عداوت ندارد و اورا درتمامیتش ، تاریک و دروغزن و پرخاشگر نمیداند . او دشمن ِکل دشمن نیست. هیچ دشمنی برای او، اهریمن زرتشتی یا شیطان اسلامی نیست .رستم درهر پدیده ای ، نیک وبد ، یا ژی و اژی ، مهرو کین را باهم آمیخته میداند ، که بایستی درجستجو، با بینشی ژرف ازخود درهنگام ، آنهارا ازهم جدا سازد . این دو هفتخوان ، بخوبی ویژگیهای شاخصه « پهلوان » را از« مجاهد» ، نمایان وبرجسته میسازد. دراثرکاربُرد نا بهنجار ِ واژه « پهلوان » ، معنای ژرف و برجسته آن ، درفرهنگ سیاسی ایران ، بکلی فراموش شده است . تصویر و جایگاه اجتماعی پهلوان ، با چیرگی ساسانیان و موبدان والهیات زرتشتی ، بکلی عوض شد ، ودر ذهن ما، این تصویرتنگ و یکسویه است که جاافتاده است ، که با تصویراصلی درفرهنگ زال زری یا سیمرغی ، فرق کلی داشته است . موبد زرتشتی ، نفش روشن کننده و جداسازنده خوبی از بدی ، یا ژی و اژی را در دوره ساسانیان به عهده گرفت ، و طبعا برضد چنان تصویری از پهلوان بود . پهلوان ، چنانچه سپس با بررسی دقیق ، در واژه « پهلوی وپهلوانی » نشان داده خواهد شد، نام خود سیمرغ بوده است . پهلوان ، کسی بود که خود را وفادار نسبت به آرمانهای « ارتای خوشه ، ارتای هژیر، که «هو چیتره باشد ، وبه معنای ارتا، دارای دانه های آفریننده » میدانست . پهلوان ، کسی بود که با بینش روئیده ازبُن جان خود ( اخو = خوا = چتره = وَن ) ، سپر همه جانها و انسانها ، ازگزند و آزار ودرد است . پهلوان ، با نگاهی که زاده از بینش بنیادی خود ِ اوست ، نگاهدار« زندگی وخرد » جامعه ازگزند و آزار زدارکامگانست . این آرمان پهلوانی ، حتا در « یاوگیان » ، سده ها پس ازچیرگی اسلام در میان سپاهیان ایران باقی ماند . « حکومت » ، دراین فرهنگ ، « نگهبان جانها » ، با « نگاهیست که ازخردی که چشم جان است » برمیخیزد . این سراندیشه ، برضد هرگونه حکومت دینی و مذهبی و ایدئولوژیکی است . شناختِ « نگاه ازچشم جان ، که خرد باشد » ، بنیاد ِ حکومت، یا نگهبانی جامعه است . خویشکاری خرد ، اندیشیدن به « بهزیستی جان ، بطورکلی » است . خرد ، درخدمت « دفاع از دین و مذهب و طریقه ای ومسلکی » نیست ، بلکه درخدمت نگهبانی ازخردیست که به بهزیستی جانها ( نه موءمنان ) میاندیشد . این آرمان پهلوانی ، بکلی با آرمان اسفندیار که یک مجاهد دین زرتشتی است ، فرق دارد . تفاوت این دوآرمان ، وتفاوت« پهلوان » از« مجاهد » ، درهفتخوان رستم و درهفتخوان اسفندیار، بطور برجسته مشخص میگردد . هرچند موبدان زرتشتی در تحریف داستانهای موجود درشاهنامه کوشیده اند که سیمرغ را جانوری خونخوارو وحشی و درنده و پرخاشگر، نشان بدهند ، و اصالت مهر را ازاو بگیرند ، ولی با « اشتباهات لـُپـی = اشتباهات نا آگاهبودانه » که کرده اند ، میتوان به حقیقت گمشده راه یافت . بهترین گواه براین اندیشه ، سخنی است که کیخسرو ، هنگامی که رستم را به نجات بیژن فرامیخواند ، میگوید : توئی پهلوان ِکیان جهان نهان ، آشکار، و آشکارت ، نهان گزین کیانی و پشت سپاه « نگهدارایران » و لشگر پناه مرا شاد کردی بدیدارخویش بدین پرهنر، جان ِ بیدار خویش سپس به او میگوید : زهربد ، تو بر پیش ایران ،« ســپــر » همیشه ، چو « سیمـرغ گــستـرده پــر » پهلوان ، کسیست که نهانش ، آشکار، و آشکارش ، نهان باشد. این گوهر ِپدیده « راستی »، یا « چهره نمائی گوهر ِ خود ِانسان = اخو= خوا xva= تخم » میباشد. تو مانند سیمرغ گسترده پر، پیش ایران ، سپرجان )= نگهبان ) آنان از بدیها و آزار هستی . همین جا ، خود را لو داده اند. چون این سیمرغ ( ارتای خوشه ، ارتای ِهژیر= هوچیتره ) با گشودن پرهایش، همه فرزندان خود را زیر پرهای خود ، ازهرگزندی و آزاری ( اژی ) بجانشان باز میدارد . سیمرغ ، یا جانان ، اصل قداست جان وزندگیست، وبدین علت، اصل نگهبانی همه جانها بدون هیچ تبعیضی هست . او اصل نگهبانی هرجانیست ، چون تخم جان درهرجانی و« جفت هرجانی = پـات = پـر » است . اوست که « پـرش » را به هرجانی میدهد . دراثراینکه «جفت هرجانی » است ، « نگهبان هرجانی » است ، نگران هرجانیست . چشمان سیمرغ ، چشمانیست که کوچکترین درد و آزارهرجانی را ازدورمی بیند، و به نگهداری آن ازگزند میشتابد . این همان بینشی است که دردین یشت و بهرام یشت ، « دین » خوانده شده است ، چون بینش چشم کرکس ( کرک + کاز= مرغ فرازکوه ) اینهمانی با بینش چشم سیمرغ، داده میشده است . همین اندیشه است که برغم تحریف موبدان، در داستان زال دور افکنده ، مانده است : سیمرغ ، از دوردرآسمان : یکی شیرخواره، خروشنده دیـد زمین همچو دریای جوشنده دید زخاراش، گهواره و، دایه ، خاک تن ازجامه دور و ، لب از شیر پاک بگرد اندرش ، تیره خاک نژند بسربرش، خورشیدگشته بلند خداوند، مهری به سیمرغ داد نکرد او ، بخوردن ازآن بچه یاد این سخن که خداوند دردل این مرغ خونخوار، مهری افکند، تحریف ومسخسازیست . این زشت سازی سیمرغ وگرفتن اصالت مهرازاوست که، مرغ خونخواراست و این خدا( اهورامزدا ) هست که به دل پرخاشگراو، مهر می اندازد ! و هنگامی سیمرغ ، زال را به پدرش سام بازمیدهد ، بادادن پر، به زال ، این پیوند جفت بودن ِ خود با او را ، بیان میکند. من همیشه با تو، وجفت تو و ازاین ر وهمیشه ِ نگاهبان جان توهستم . دادن پربه زال ، بیان جفت همیشگی با زال بودنست : ابا خویشتن بر، یکی پرّ من همی باش درسایه فرّ من گرت هیچ سختی بروی آورند زنیک و زبد، گفت وگوی آورند برآتش برافکن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان ، فرّ من که در زیرپرّت ، برآورده ام ابا بچگانم بپرورده ام همانگه بیایم چو ابر سیاه بی آزارت آرم ، برین جایگاه فرامش مکن،« مهر دایه» زدل که دردل، مرا مهرتو دلگسل اندیشه « جفت بودن سیمرغ با هرجانی » ، سرچشمه آنست که هرگز، سیمرغ « بی جفت » ، نمیتواند زنده بماند . همه انسانها و جانها ، جفت سیمرغ هستند .هستی( =ژی) ، اینهمانی با جفت ویوغ بودن ( جی = یوغ ) دارد . دانه های وجود خوشه گونه سیمرغ ، درتن هرانسانی و جفت هرانسانیست. اینست که همیشه نگران و نگاهبان جفت خود ، که هرجانیست ، میباشد . نگاه سیمرغ به جفت ، نگرنده ونگاهدارنده جفت خود است. دوجفت را نمیتوان ازهم برید . اینست که واژه « پـاس » در پهلوی ، که همان « پاتpaatha » دراوستاست ، و دراصل به معنای « جفت = حضور= همراه بودگی= تواءم بودگی = اتحاد = معیت = با کسی بودن » بوده است . با تصویر زرتشت ازهمزاد = جفت ، معنای « پات = پاد » ، درمتون زرتشتی واژگونه ساخته شد، و ازآن پس ، پات= پاد، معنای « ضد » را پیدا کرد . مثلا « پاد زهر» ، به معنای ضد زهر است ، ولی « پادشاه » ، دراصل، به معنای « جفت ویار سیمرغ » بوده است که بهرام باشد ، چون سیمرغ ، « شاه » است . مثلا « پـتـیـاره = پات یارکpat+yaarak=pait+yaara » درفرهنگ سیمرغی به معنای « جفت ویارو یوغ ِ سیمرغ » است ، در حالیکه در الهیات زرتشتی و زبان فارسی ، معنای « ضد و مخالف» را پیدا کرده است ، چون درتصویر« همزاد» ، جفت ژی ، ضد ژی ، شده بود . ازاینجاست که نگهبان ومحافظ وحارس وحامی ، دراصل به معنای کسی است که همیشه جفت و تواءمان و همراه است . جفت که همیشه بدیگری متصل است ، که جفت دیگر را همیشه نگاه میدارد ، وگرنه هستی خودش ، درخطرمیافتد . سیمرغ با دادن پربه زال ، میگوید که من همیشه با توام ، من همیشه جفت توام . ازاینرو همیشه نگهدارجان ِ تو، از گزند وآزارهستم . جفت بودن ، معنای « مهر» را مشخص میساخت ، چون ریشه «مـهــر» که « مت maetha » باشد، به معنای «جفت + اتحاد ووصال » هست(Ferdinand Justi ) . حکومت ، هنگامی اصالت وحقانیت دارد که نگهبان جان هرفردی باشد ، یا به سخنی دیگر، جفت و تواءمان با هرفردی دراجتماع میباشد . نام این پیوند ، مهر بود. مهر، معنای « جفت بودن » داشت . مهر،اصلیست که دوتا را به هم پیوند میدهد و سومیست که نادیده میماند، ولی ازدو، یکی میسازد . این اندیشه ، سبب میشد، که چیزهائی که « سه تا » نامیده میشدند ، معنای « یکی » هم میدادند . مثلا دراوستا « سه پاspaa » به معنای « پا » هست ( یوستی ) . یا « چکاد» که قله باشد ، دراصل « سی کات = سه سر= سر» میباشد . همانسان « سپاس » که « سه پاس » باشد ، همان معنای « پاس = نگهدارو محافظ » را دارد . همانسان « سپاه » که « spaadha= سه + پاد » باشد، همان معنای paadha یا نگهبان را دارد . همانسان سپرspaara ، معنای پرpaara را دارد . اندیشه« نگهبانی و نگهداری » و « نگاه » ، با اندیشه جفت وتواءم و یوغ بودن و مهرورزیدن ونگران و دلمشغول و مراقب و مواظب جفت خود بودن ( که هرجانی بود ) ،ازهم جدا ناپذیرند . تصاویر سیمرغ ، به کردار جانور پرخاشگرو خونخوارو تباهگر درشاهنامه ، یا متون دیگر، همه توهین و تهمت و زشت سازی و تحریف است . واژه « سپر» ، درکردی، نام « باز = عقاب » هست ، و « باز» همان » واز= وای » یا سیمرغ است . سپرها را دراصل ، ازنی میساخته اند . کیخسرو به رستم میگوید که تو ای رستم ، ای پهلوان ، همگوهر با سیمرغ ، و سپرجان ایران هستی . تو « جان همیشه بیداری » و « نگهدار» مردمان از آزارو گزند هستی . نقش پهلوان ، سپر بودن برای جان بطورکلی ، ازگزند و آزار ( اژی ) است .اوباید مانند سیمرغ ( کرک + کاز = مرغ فرازکوه ، کرک + کاس = مرغ نی نواز ) که چشمان دوربین دارد ، و خطرهرجانی ( ژی ) را از دور، می بیند ( مانند دیدن کودک زال که روی سنگ خارا افکنده شده بود ) ، ببیند و بیاری آن جان بشتابد . داستان بینش در« جام گیتی نما » نیز دیدن از دور ِ « درد بیژنیست ، که درچاهی تاریک دراقصای جهان » اسیرو درمانده افتاده است، و رهائی دادن اواز درد ست. « بینش درجام جم » ، برای شتافتن به رهائی دادن ازگزند است . پهلوان ، باید با بینشی که ازبُن جان ِ جهان بین ، درخود ( اخو= چیتره =وین = جام جم) دارد ، به یاری انسانها از آزار ( اژی = اژدها ) بشتابد . خویشکاری پهلوان ، دفاع از رندگی( جان ) بطورکلی هست، نه تنفیذ و تحمیل دین و عقیده و آموزه خود، با زورو شمشیر و تیغ به دیگرانست . درست ، گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، با زورو تیغ وبند میخواستند دین زرتشت را به خانواده رستم تحمیل کنند. خانواده رستم وزال ، برضد جهاد دینی و استبداد دینی برخاستند، هستی خود را نثارکردند ، وبدینسان بنیاد گذار آزادی دینی درایران شدند . منش پهلوانی ، برضد « منش جهاد » بود . « ارتای خوشه = ارتای هژیر یا هو چیتره » یا ارتا وشی » ، خود را « خوشه همه جانها و انسانهای جهان » میدانست ، و مفهوم « دروند » و « اشون ِ» زرتشت را نداشت، که مردمان گیتی را به دوبخش ، نظیر آموزه اسلامی « دارالسلام » و « دار الحرب » ازهم جدا میکند. برای پهلوان ، ایمان وبی ایمانی ، جانهارا ازهم جدا نمیکند . برای پهلوان ، « جان= زندگی = ژی » ، بر هرگونه ایمانی و هر گونه اختلافی ، اولویت داشت . برای پهلوان ، « بینش برای نگاهداری جان » ، ازخود ِ ژرفای جان در هرانسانی ، برمیخیزد ، وچنین بینشی است که ، انسان را به نگهبانی جانها میکشاند .این اندیشه که آرمان ِ بنیادی ِپهلوان است ، درچند بیت در آغازشاهنامه آمده است خرد ، « چشم جان» است چون بنگری توبی چشم جان ، این جهان نسپری خرد ، چشم جان، و طبعا پاسدارو نگاهبان جان وزندگیست . اندیشیدن خرد، نگاهیست که چشم جان ، یا چشم زندگی ، به رویدادها، برای بهترزیستن جان بطورکلی میکند . اینهمانی دادن « خرد » با «چشم جان » ، و طبعا اینهمانی دادن ، « اندیشه » با « نگاه » ، نشان میدهد که خویشکاری خرد ، « نگهداری جان بطورکلی » است .اینست که اصطلاح نگهداری و نگهبانی ، رابطه تنگاتنگ « نگاه انسان را که بینش خرد انسان باشد »، با طیفی ازخویشکاریهای اجتماعی و سیاسی نشان میدهد . با نگاه یا اندیشه است ، که شهررا نگاه میدارند ، رعیت را نگاه میدارند ، جامعه را از دشمن نگاه میدارند ، کودک و دوستان را نگاه میدارند ، فرصت را نگاه میدارند ، به روزهای بدی یا نیکی که میآید نگاه میکنند . بالاخره جهان آرائی ، نگاهداشتن زندگی است . نگاه ، اینهمانی با اندیشه ای دارد که ازبُن جان انسان میتراود . نخست آفرینش ، خرد را شناس نگهدارجانست و جان را سپاس برداشت ما از« نخست آفرینش » ، برداشتیست که زاده از تصویر خدا در اسلام و دین زرتشتی است . درحالیکه « نخست آفرینش » ، دراصل به تصویر « بهمن = مینوی درون مینو = بُن زندگی و بُن خرد باهم » بازمیگردد . بهمن ، بُن خرد و بن زندگی بطورکلی هست . دربهمن ،که بُن جهان هستی است ، « خرد» با « جان» ، اینهمانی دارد . جهان از خرد، روئیده و زائیده شده است . اینست که نخستین پیدایش بهمن ، ماه است ( رحیم عفیفی، اساطیر، صفحه ۲۴۹ ماه نیایش ) ، که مجموعه همه تخمهای زندگان شمرده میشود ، وچون تخم ، سرچشمه روشنائیست ، بنابراین ماه ، اصل روشنائی است ، و چشم آسمانست، که اینهمانی با خرد دارد . ودرادبیات ایران ، ماه ، سـپر شمرده میشود . سپاس ( سه + پاس ) تو چشم است و گوش و زبان کزین سه ، رسد نیک و بد ، بیگمان همیشه خرد را تو دستور دار بدو ، جانت ازناسزا ، دور دار با پیدایش زرتشت ، معنای « خرد» بکلی تغییر میکند . خرد، ازبرگزیدن « ژی و اژی » در تصویر همزاد زرتشت ، معین ساخته میشود که ازهم جدا و متضاد با همند و ازاین رو کاملا روشن هستند . این در آموزه زرتشت است که چنین روشنائی میان پدیده های خیروشرّ ، ژی و اژی هست . ازاین رو، هفتخوان رستم ، دراین چهارچوبه ، بی معنا وپوچست . با باور به آموزه زرتشت ، کسی بسراغ یافتن چشم خورشید گونه یا جام جم ( چشمی که ازخود ببیند و ازخود روشن بکند ) نمیرود . اینست که درهفتخوان اسفندیار، این هسته داستان، حذف میگردد . رابطه اسفندیار با پدرش که گسترنده دین زرتشت است ، و با گوش های خود ، گاتا را از دهان خود زرتشت ، شنیده و فهمیده ، دراثر قدرتخواهی بیش ازحدی که هردودارند ، بسیار آشفته و پریشان است . درحالیکه میان زال زر، فرزند وجفت سیمرغ و پیکریابی سیمرغ و رستم ، درست رابطه ای دیگر برقراراست . رستم ، فرستاده میشود تا « یکی آزمایش از روزگار بکند» و نخست خودش بادیده خود بتواند راه برود و چشم دیگران را ازهمین راه بازکند . اسفندیارفرستاده نمیشود که یکی آزمایش از روزگاربکند تا به « چشم ازخود بیننده » برسد، بلکه مانند پدرش با ایمان به آموزه زرتشت ، نیازبه چنین هفتخوانی ندارد . دیدن برای سیمرغ یا « ارتا ی خوشه» ، دیدن درتاریکی و جستجوی آب زندگی درتاریکیها کاردارد . گوهر ِ ارتای خوشه یا سیمرغ، چنین چشمیست که درهرانسانی ، کاشته و غرس شده است . نام ِگل ارتای خوشه ، که سپس زرتشت ، نامش را تبدیل به اردیبهشت کرد ، مرزنگوش است، که « عین الهدهد » یا « مروی= مر+ وای » نیز نامیده میشود . باید پیش چشم داشت که ُگل ، یا گول ، معنای خوشه را دارد . کردها، ماه اردیبهشت را « گولان » مینامند . ارتا ، گلچهره است ( همان گلچهره ، در غزل حافظ ) ، یعنی گوهرش و ذاتش، خوشه است . هدهد را که ما، در منطق الطیرعطارمیشناسیم، درواقع چشم خود این خداست، که درهرانسانی هست ، و بینش او در تاریکیهاست که همه را درپایان به سیمرغ راهبری میکند و تبدیل به سیمرغ میکند . صنما( سن=سیمرغ )، چگونه گویم که : تو نور جان مائی که چه طاقتست جان را ، چو تو ، نور خود ، نمائی توچنان همائی ای جان ، که بزیر سایه تو به کف آورند زاغان ، همه ، خلقت ِ هـمـائـی هد هد، که سبکشده واژه « هو توتک » است، به معنای « نای به » است ، که همان « وای به» یا سیمرغ میباشد ( توتک = نای شبانان، هو= به ) . به عبارت دیگر ارتای خوشه ، چشم هدهد یا چشم نای به است . وهدهد درفرهنگ ایران ، چشمی دارد که قنات ( = فرهنگ= سیمرغ ) یا آب روان درتاریکیهای زیر زمین را می بیند . شگفتی وخیرگی و اندیشیدن وجستجو و آزمودن ، با دیدن در تاریکی کار دارد . اینست که رستم درآغاز، بدون رهبریست که پیشاپیش به او « آنچه پیش خواهد آمد و روی خواهد داد » به او بگوید . دراین صورت ، او با چشم خود، باید راه خود را بیابد وهیچ رهبرو راهگشا و پیشوا ئی ندارد. درست این سراندیشه که گوهرهفتخوان خیرگی و آزمایش و جستجو است ، درداستان اسفندیار، فراموش ساخته میشود . کرگسار، دشمنی که درجنگ ، اسیر اوشده است ، همه رویداد هارا که پیش خواهد آمد، پیشاپیش درهرخوانی به او میگوید ، و برعکس هفتخوان رستم ، همه جا ، سپاه او با اوست و تماشاچی قهرمانیهای اوست . غایتی را که اسفندیار، ندارد و نمیشناسد ، جستجوی توتیائیست که چشمهای نگهبانان ایران را ، ازخود ، بینا میکند. چشم اسفندیار، کرگسار تورانی است که دشمن او میباشد و اسیرگرفته است . اسفندیار، خودش، درتاریکی زمان نمی بیند . ز روئین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز « آموزش کرگسار » پس ازمشاجره اسفندیاربا پدرش، که وعده های دروغ به او میدهد و به هیچکدام نیز وفادارنمی ماند ( و نخستین مبلغ دین زرتشت است که سرودهای گاتا را یک به یک از دهان خود زرتشت شنیده است ) وخودش، درقدرتخواهی، دست کمی از پدرش ندارد ، راه میافتد چنین گفت کو چون بیامد زبلخ زبان وروان پر زگفتار تلخ زپیش پدر رفت اسفندیار سوی راه توران ، ابا کرگسار همی راند تا پیشش آمد دوراه سراپرده و خیمه زد با سپاه اسفندیار وگشتاسپ ، که موءمن به زرتشت هستند ، دراندیشه یافتن چشمی که دراثر آزمایش و جستجو ازخود، همه چیزها را ( به ویژه تفاوت ژی از اژی را ) روشن کند نیستند ، چون این تفاوت را زرتشت ، درآموزه خود ، کاملا روشن کرده است، وآنها راه درست را برگزیده اند . اکنون این دوراه تازه ، چه معنائی دارد ؟ سپس نیز« کرگسار تورانی » را که دشمن است با نوشانیدن باده، به زور و عنف ، مورد تفتیش قرارمیگیرد. دشمن دراثرنوشیدن باده به عنف ، مست میشود و برضد خواست خود ، هررویدادی را که پیش خواهد آمد ، به اسفندیاری که چشم برای جستن آن ندارد ، میگوید . اسفندیار، چشمی را که درتاریکیهای جستجو، ببیند ، گم کرده است . چشمش وخردش را با ایمان ، برای چنین بینشی ، کور کرده است. این نقطه ضعف اسفندیار، و هرموءمنی هست، و بدین علت، سیمرغ درجنگش با رستم ، تیرگز را به رستم میدهد تا به چشم او بزند . درهفتخوان اسفندیار، ناگهانی بودن حادثه ها وشگفتی پیدایش آنها ، حذف شده است ، چون کرگسار، زیر فشارو مست ساخته شدگی ، راه و حادثه ای که پیش خواهد آمد ، بدو میگوید میداند. دشمن ، زیر فشار و ناخواسته ، اورا از حقیقت آگاه میسازد ، واو فقط زورمندی خود را در برخورد با آن پیش آمد ، نشان میدهد : ازآن پس بفرمود تا کرگسار شود داغ دل پیش اسفندیار بفرمود تا جام زرین چهار دمادم بدادند برکرگسار وزآن پس بدوگفت کای تیره بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت اسفندیار،ازقماش همان وعده های دروغی که پدرش به او مرتبا میدهد ، به کرگسارنیز میدهد، تا او را بفریبد وبه هیچکدام نیزدرپایان وفا نمیکند . این شیوه راست گوئی و راست کرداری شاگرد زرتشت است ! گرایدون که هرچت بپرسم ، تو راست بگوئی ، همه مرز توران ، تراست ! چو پیروز گردم ، سپارم ترا بخورشید تابان برآرم ترا وگر هیچ گردی به گرد دروغ نگیرد دروغت برمن فروغ این کرگسار، پیش ازرسیدن به هرخوانی، بزور، مست ساخته میشود و همه جا نیز راست میگوید، ولی اسفندیار زرتشتی ، برعکس همه وعده هایش، اورا دچار سخت ترین عذابها، ودرپایان، با ناراحت ساختن و خشمگین ساختن اوبه عمد ، اورا به پرخاش وخشمناکی میانگیزاند ، تا او را به هرترتیبی شده ، ازسرخود واکند و بکشد. این شیوه برخورد شاگرد و مبلغ بزرگ دین زرتشت است که گاتا را از دهان خود زرتشت با گوش خود شنیده است ، و چون زبان خودش بوده است ، واژه به واژه آن را فهمیده است ، درحالیکه هیچکدام از مدعیان امروزه ، چنین ادعائی نمیتوانند بکنند . تفاوت رفتاراسفندیار با کرگسار، با شیوه ِ رفتار رستم با « اولاد »که ازسپاه دشمنست، واورا فقط درمرحله پایانی رهنمائی میکند ، تفاوت مفهوم « دشمن » را نزد پهلوان و نزد مجاهد دینی، نمودار میسازد . رستم ، وعده ئی که به اولاد میدهد ، انجام میدهد و به تحول اولاد از دشمنی به دوستی ، اطمینان دارد . برای اسفندیار، دشمن ، کافر ، یعنی درگوهر، پوشنده حقیقت است . دشمن ، بالفطره ، حقیقت را تاریک میسازد ، و طبعا جنایتکار است ، و گوهرش ، تغییر نمی پذیرد . برای رستم ، دشمن ، جنایتکار و کافر( پوشنده حقیقت بالفطره ) نیست، و بازور نباید حقیقت را به رغم میل او ، ازاو بیرون کشید . مجاهد دینی و ایدئولوژیکی ، تفاوت میان مفهوم « دشمن » ، با « جنایتکار و پوشنده حقیقت بالفطره » را نمیشاسد . برای مجاهد ، دشمن ، کافر( پوشنده حقیقت )، یا واژگونه سازنده حقیقت ( اهریمن ) ودرگوهرش ، ضد حقیقت وضد زندگی ( اژی= اهریمن ) است . اینست که دشمن ، قطرتا ، جنایتکاراست . چنین مفهومی از دشمن ، سراسر رفتار و اندیشیدن و شیوه مبارزات مجاهد را معین میسازد . برپایه این شیوه اندیشیدن است که اسفندیار درخوان ششم میگوید : به نیروی یزدان ، بیابیم دست بدین بدکنش مردم بت پرست ازآن دژ، یکایک توانگرشوید همه پاک ، با گنج و افسرشوید برای ما ، که تصاویر اسلامی بر ذهنمان چیره است ، « مردم بت پرست بدکنش » نه تنها معنای بدی ندارد ، بلکه فضیلت وافتخار هم هست ، چون اسلام هم، بت پرستان جاهل را میکوبد ومیکشد و آنرا فخرو ثواب هم میداند . ولی بت پرستی درآن زمان ، همین دین سیمرغی بوده است . جهاد، هم با بت پرستانی کاردارد که کنششان دراثر ایمانشان ، بد هست ، و هم با غارت و یغمای اموال چنین کفاری که حق مالکیت ندارند ، و توانگر ساختن خود ازاین اموال ، کار دارد . کسیکه حقیقت ندارد( کافراست ) ، حق هستی و حق مالکیت ندارد . اسفندیار، با خدعه وارد روئین دژ میشود، و بنام بازرگان بزمی میسازد تا شاه ( ارجاسب ) و مهتران لشگررا همه مست سازد و سپس دراین مست سازی ، لشگرخود را ازخارج به تهاجم فرامیخواند و ارجاسب را میکشد، و کاخ اورا آتش میزند : بفرمود تا شمع افروختند به هرسوی ، ایوان همی سوختند ودستور میدهد سر ارجاسب را از تن جدا کرده ، از روئین دژ پائین اندازند : چو انبوه گردد به دژ در، سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه سرشاه ترکان ، ازاین دیدگاه بینداخت باید به پیش سپاه ظفزوفتح ِ اسفندیار، یک ظفر ِ دینی شمرده میشود : همیشه جوان باد اسفندیار و را باد چرخ ومه و بخت، یار که برکین لهراسب، زارجاسب سر ببرید و ، بفروخت آئین و فرّ با کشتن ارجاست ، آئین زرتشت ر امیافروزد . آنگاه اسفندیار به پدرش مینویسد : به روئین دژ، ارجاسب وکهرم نماند بجزمویه و درد و ماتم نماند کسی را ندادم به جان زینهار گیا در بیابان سرآورد بار همه مغزمردم خورد شیروگرگ جز از دل نجوید پلنگ سترگ این نخستین مبلغ آموزه مهر زرتشت است، که هیچکس را به جانش زینهار نمیدهد، و ازخون دشمن ، همه گیاهان بیابان را آبیاری میکند، و باندازه ای کشتارکرده است، که پلنگان ، فقط دل کشته شدگان و شیرها وگرگها فقط مغز مردمان را میخورند . « مجاهد دینی » ، همیشه در دشمن ، کافر(= پوشنده حقیقت ) و طبعا ظالم و فاسد و جنایتکارمی بیند، که راهی جز نابود ساختن آن نیست و این مفهوم « دشمنی » برای رستم و خانواده زال، پذیرفتنی نبود .

خرد خورشید گونه

منوچهرجمالی

خردِ خورشید گونه
یا مسئلهِ « روشنگری »
خردی که هم خودش، جهانرا روشن میکند
وهم خودش ، آن جهان را می بیند
کشتی نوح یا هفتخوان رستم
رفتن تنها، به سراغ خرد خورشید گونه ، چون رستم
یا نششستن با امّت ، درکشتی نوح
خواستن «جدائی حکومت از دین » نابساست
ما خواستارحکومت ، فقط برپایه خرد انسانی هستیم

« روشنگری » آن نیست که ما بتوانیم با نوری که « دیگری» به پدیده ها و تجربیات و رویدادها میتابد ، آنهارا ببینیم . « روشنگری » آنست که ما بتوانیم با نوری که از خود ، از بُن آفریننده خود ، به پدیده ها و رویدادها و آزمونها می تابیم ، آنها را به بینیم . به عبارت دیگر، هم خود ، سرچشمه روشنی باشیم و هم خود ، چشم بیننده و جهان بین باشیم . پیشوند « اندیشیدن= اندی + شیتن » ، واژه «اندی یا هندی » هست، که بیان « بُن انسان و اندرونی ترین و محرمترین بخش انسان » است، که « بهمن یا خرد بنیادی کیهان » باشد. نام دیگر بهمن ، همین «اندیمن یا هندیمن = اندی + مینو» بوده است ، که به معنای « تخم درون تخم » یا بُن هرجانی و انسانیست . « اندی + شیتن » ، به معنای « شیدکردن و گستردن بُن نهفته درانسان » است که « بهمن یا خرد بنیادی کیهان » است ، و این برابر با دوپدیده ۱- روشن شدن و ۲- بیننش یافتن و دیدن است . انسان ، ازبُن وجود خودش( و اربُن خرد کیهانی در درون خود ) هست که سرچشمه روشنی و سرچشمه بینش میگردد . خرد ورزیدن ، پیوند دادن بُن خود ، با بُن جهان و بُن پدیده ها و رویدادها و آزمونهاست . خرد، با بُن وبیخ پدیده ها کاردارد . خرد، سرگرم با « کف ِ رویداد ها » نمی ماند ، بلکه در « ژرف رویدادها» فرومیرود .
این بود که آرمان فرهنگ ایران ،رسیدن به « چشم خورشید گونه » ، یا « خرد خورشید گونه » بود . ازسوئی ، خورشید ، از دید گاه فرهنگ ایران ، هم چشمست که می بیند ، و هم روشنیست که می تابد . همانسان که در روند پیدایش در زهدان ، چشم را نخستین پیدایش میدانستند ، همانسان ، خرد را نخستین تابش و پیدایش جان ( زندگی ) میدانستند ، که پاسدارجان ، و رهاننده و نجات دهنده جان ، از گزند و آزاراست . مفهوم « نجات » در فرهنگ ایران ، « نجات ازگناه » نبود. « گناه ، مسئله سرکشی از خدای قدرتمند » است . مفهوم « نجات» درفرهنگ ایران، با رفع گزند و آزار از« جان وخرد » کارداشت ، تا جان و خرد، ببالد . درواقع ، خرد که نخستین تابش جان بود ، گوهرجان را پدیدارمیساخت. خرد ، در آغاز، هلال ماه درتاریکی شب شمرده میشد ( خرد = چشم ماه گونه ) که در روز، خورشید گونه میشد . به عبارت دیگر خرد خورشید گونه ، در روند آزمونها و جستجوی در تاریکیها ( بینش درتاریکی) ازخرد ماهگونه زائیده میشد . خرد ماهگونه ( بینش درتاریکی جستجو ) ، تحول به خرد خورشیدگونه می یافت .
امروزه ، بسیاری میانگارند که ما هنگامی با نوری که محمد یا عیسی یا کانت و هگل و مارکس ، یا سقراط و افلاطون و ارسطو و... که به جهان و پدیده ها تابیده اند ، جهان را ببینیم ، آنگاه ، روشن بین میشویم ، آنگاه روشن میشویم . با نوری که این یا آن به جهان می تابند ، دیدن، گمشدن وغرقشدن ِ خود، در دیگریست . این از دید فرهنگ ایران،گمراه شدنست، ازخود ، بیگانه شدنست . از دست دادن ِ بُن هستی خود( بهمن وهما ) است . اینگونه جهانگردی درجهان ،« بی خود» است ، تکیه دادن به بینش و به روشنی دیگریست که به جهان می تابد .انسان، بُن خود را نه تنها فراموش میکند ، بلکه ازبیخ میکند . ُبنی که سرچشمه روشنائیست ، و با آن نوراست که میتوان دید ، نابودساخته میشود . مسئله انسان، روئیدن بُن خود ، و گسترش یافتن از بُن خود درجهانست . درچین گونه پیدایش بُن ِ خود درگیتی است ، که هم خود ، درجهان ، گسترده میشود ، وهم خود ، جهان را روشن میکند ، هم بینش به جهان ، با نورخود می یابد . چشم ، روشن میکند و می بیند .
وقتی ما خود ، سرچشمه روشنی نشده ایم ، بنا برفرهنگ ایران ، ما هنوز « چشم جهان بین ، خرد خورشید گونه » نشده ایم . ما کوری هستیم که با « عصای دیگرِ » ، دور جهان ، در درون پدیده ها و رویدادها ، کشیده میشویم . بقول مولوی ، ما ، « عقل عصائی » داریم . با نور دیگری ، جهان را دیدن ، روشنگری نیست ، بلکه « ریشه کن کردن ِ بیخ آفریننده خود» است .
انسان، هنگامی « خود » است که « ازخود، روشن میشود و ازخود، می بیند » . مفهوم « روشنگری » درغرب ، از سوئی بر پایه تجربه افلاطونی از روشنی و تاریکی در تصویر غارش قرار دارد ، و از سوی دیگر، بر تجربه مسیحی – یهودی از روشنی و تاریکی به وجود آمده است . مفهوم دیگر« روشنگری » که جنبش آزادسازنده و نجات دهنده انسان را آفرید ، مفهومی بود که از پدیده « دیالوگ سقراطی » نشاءت گرفت . روشنگری برپایه غارافلاطونی و تجربه مسیحی-یهودی ، بر مفهومی از « روشنی » قرار دارد که برضد« تاریکی » است . دراینجا ، روشنی ، میخواهد ، برتاریکی غلبه کند ، ازآن بگریزد ، آنرا تبعید کند و آنرا ازبین ببرد . تاریکی ، بد و شوم و تباه است، و مسئله افلاطون و این ادیان، « نجات دادن انسان ازاسارت در تاریکی » و آوردن او به روشنائیست . انسان باید ازتاریکی ، نجات بیابد . این مفهوم روشنی ، هنوز برذهن روشنفکران ما چیره است . این مفهوم روشنی برضد تاریکی ، نا آگاهبودانه برضد ارزش زن و حقوق زن ، و برضد روئیدن و تحول یافتن ( شدن ) و برضد طبیعت است . هرچند ما آگاهانه دم از برابری حقوق زن و مرد بزنیم ، هرچند ما آگاهانه دم از زیبائیهای طبیعت بزنیم ، آنچه رشته ایم ، آن مفهوم « روشنی » ، نا آگاهانه ، همه این سخنها را در عمل ، پنبه میسازد . اصل آنست که ما نباید از روشنگری غرب ، تقلید کنیم . روشنگری ، در گوهرش ، واکنشی نیست . در پیروی ، نمیتوان اصیل شد ، وخود، سرچشمه نور گردید .
فرهنگ ایران ، تجربه دیگری از روشنی و تاریکی ، هم از اروپا و هم از « الهیات زرتشتی » داشته است و دارد . همین مفهوم روشنی و تاریکی از « الهیات زرتشتی » ، سده ها برترین عامل خفقان آزادی بوده ، و درکارِ ریشه کن سازی فرهنگ ایران بوده است . درفرهنگ ایران ، « خود » ، که « تخم » است ، موقعی روشن میشود که بروید و بشکوفد و « پیدایش یابد » . پیدایش خود در گیتی و دراجتماع ، «خودی خود شدن » و« آزاد شدن » و «روشن شدن» و «بینش یافتن» است . اینها باهمدیگر ، واقعیت می یابند .
تصویر« خود » در فرهنگ ایران ، با خود، این پیآیند قاطع را داشت که انسان ۱- ازخود روشن میشود ۲- ازخود بینا میشود و ۳- ازخود ، رستگارمیشود . خود بودن ، « ازخود ، بودن » است. این تجربه بنیادی ، درهمان تجربه انسان ، از « خود » بیان شده است . خود ، تخم یا بذر است . هزوارش ِ khvat یا khot یا uva hva+ یا درسانسکریت sva است . و « اووا » همان « اوف » در فرانسوی و Ei ( تخم مرغ ) در آلمانی و I (من) درانگلیسی است . یاego و egg در انگلیسی، همان « آگ و هاگ » در فارسی و کردیست که تخم گندم و تخم پرنده باشد . انسان ، تخم یا بذر، شمرده میشد ، ودراین کار، دو تجربه گوناگون باهم اینهمانی داده میشد . تخم ، چگونه روشن یا افروخته ( افروختن هم ، از واژه – روشن - ساخته شده است ) میشود ؟ تخم وقتی در زیرخاک تاریک ، نهفته بشود ، آنگاه میروید و در رویش ، « پیدا و روشن » میشود ، و در پیدایش و روشن شدن ، دیده میشود ، و همزمان با آن ، نجات می یابد . پدیده های ۱- پیدایش وجودی ۲- روشن شدن و۳- دیدنی شدن( بینش یافتن ) و۴- رستگارشدن، همزمان باهم در ذهن فراخوانده میشدند .
نجات ، تحول خودی خود ، از تاریکی آفریننده درونست . خودی خود انسان ، وقتی موجودیت یافت ، هم بینش می یابد و هم رستگارمیشود .
درتورات و درانجیل و در قرآن ، انسان ، با اتکاء به بینش الهی ، یعنی با دیدن با نور اِلاه ، و با عمل کردن طبق « همه دانی الهی » ، نجات می یابد . عمل طبق « ُحکم الهی » ، چیزی جز عمل « طبق حکمت الهی » نیست .عمل انسان ، باید طبق « حکم الهی » ، یعنی طبق حکمت الهی ، و طبعا باید طبق حکومت الهی باشد ، وگرنه گرفتار خشم یهوه و پدرآسمانی و الله ، یعنی دچار طوفانش میگردد . این اندیشه ، پیآیند داستان نوح است . این اندیشه که بنیاد ادیان ابراهیمیست ، برضد اندیشه « ازخود روشن شدن ، ازخود بینا شدن ، وازخود رستگارشدن » فرهنگ ایرانست . فرهنگ ایران، غیرازالهیات زرتشتی است ، و نباید این دورا باهم مشتبه ساخت ویکی گرفت . در فرهنگ ایران ، نجات روان انسان ، hvanhvi نامیده میشد که مرکب از دوبخش anhva + hu است .) anhva
An + hvaبه معنای « خودی خود = تخم درون تخم » است. hu پیشوند هو، دراصل ، به معنای زائیدن هست( به یوستی مراجعه شود) .« هو + ان هو» ، به معنای « زایش و پیدایش خودی خود » است . اینست که در هزوارش دیده میشود که اصطلاح » ان هواanhva = انهوanhu ، برابر با دین=daena گذارده میشود، که به معنای « زایش بینش ازخود » است .« نجات روان » که انهو باشد ، همان « زایش بینش ازخود » است ، که همان « پیدایش خورشید از ماه» باشد ، چون دین، ازیکسو اینهمانی چشم یا خرد با ماه وازسوی دیگر، اینهمانی چشم یا خرد، با خورشید است( دربندهش ، بخش چهارم ) . به عبارت دیگر، « بوجود آمدن خودی خود» ، از راه زایش و رویش ازخود انسان ، یا از راه پیمودن راه تاریک ، همان رسیدن به روشنائی و بینش و نجات یافتن است که در داستان ِ هفتخوان رستم ، بازتابیده شده است .
آن مفهوم « روشنی » ، که مارا از « رفتن در تاریکی » بترساند ، و اکراه از تاریکی بیافریند ، آن مفهوم ، برضد فرهنگ ایرانست . باید خطرکرد و بتاریکیها رفت و در درون تاریکیها ، آموخت که چگونه میتوان چشم خورشید گونه را یافت . اکراه از تاریکی ، برضد تحول یافتن وشدن، برضد جستجو کردن و آزمودن ، برضد طبیعت بطورکلیست . « یافتن حال » درموسیقی و عرفان ، درست همین شوق برای تاریکیست . باید دلیرانه ، گام به تاریکیها نهاد. جهان سئوالات ، گستره کو ؟ ازکجا؟ چرا ؟ چگونه ؟ چیست ؟ جهان تاریکند، و تاریکی میآفرینند . در فرهنگ ایران ، خرد ، worum وروم- خوانده میشود، که بمعنای چرا و شک است . افراس afras، پرسش است ، ولی معنای آگاهی هم دارد . معرفت دراوستا ، چیستا نام دارد که سئوال ازچه بودن است . خرد، با چرا و کو و ازکجا و چگونه و چیست ، مرتبا « تاریکی زاینده ِ میآفریند » ، وکم کم از تاریکی ، میزاید و میروید . جائی جستجو هست که تاریکی هست . جائی آزمایش هست که تاریکست .
ایجاد وحشت از تاریکی یا ظلمت ، و گریز از تاریکی و تاریکان ، گریز از کفار، که پوشندگان و تاریکسازان حقیقت و روشنی مطلقند ، کارکسانی بوده است و هست که تنها آموزه خودرا ، حقیقت منحصر بفرد و روشنی مطلق میدانستند ومیدانند . آنها آموزگارخودشان را تنها خورشید ، یا بسخنی دیگر، تنها سرچشمه روشنائی میدانستند ، و مردمان را ازآن میترسانیدند که مبادا به تاریکی بروید . آنها میگفتند که ازخود تان ، نور ، پیدایش نمی یابد . خودتان ، سرچشمه نور نیستید . خودتان نمیتوانید سرچشمه نور ، یعنی ماه و خورشید بشوید . انسان، نازاست .مبادا، تن به خطر جستجو بدهید . مبادا ، خودتان را درتاریکیها بیازمائید ! آزمودن و جستجوکردن ، خطرسرگشتگی و آویختگی میان آسمان و زمین دارد .
ولی رستم جوان ، باید برود ، کیکاوس و سپاه ایران را که هم نابینا و هم اسیر شده اند و دربندند ، نجات بدهد . و نوح ، مرد عادلی است . عادل دراصطلاح تورات ، مردیست که پابند میثاق به یهوه است . میثاق و عهد اینست که انسان ، فقط طبق حکمی کارکند که از بینش الهی صادر شده است . او باید با خورشید بینش الهی ، همه چیزهارا ببیند . درخودش ، ماهی که خورشید بزاید نیست . رستم ، چنین بینشی و چنین کتاب مقدسی و آموزه از ازحقیقت وچنین آموزگاری را ندارد . او چنین خورشیدی را ندارد . پس باچه میخواهد یک سپاه کور را که نگهبانان ایرانند ، و خردشان ازکار افتاده است ، نجات بدهد . نگهبانان ایران و حکومت ایران ، کورشده اند ، بسخنی دیگر، بیخرد شده اند ، و اکنون که در اسارتند ، ملت ، بی نگهبان شده است . خردی که باید ازملت نگهبانی کند ، دراثر بی اندازه خواهی ، دراثر هوس جهانگیری ، کورشده است .
زال که پدررستم و فرزند زنخدای ایران سیمرغست، همان اندیشه سیمرغ را ( یکی آزمایش کن از روزگار) به رستم عرضه میکند، و به او سفارش میکند که : « راهی را برو که ُپر از تیرگی شگفتی هاست ، راهی را برگزین که چشم خرد ترا خیره میکند . اول باید چشم یا خرد خودت ، ماهی بشود که خورشید را میزاید . درآغاز،خرد خودت باید سرچشمه نور بشود ، تا بتوانی خرد نگهبانان ایران را بیدارسازی . برای کسب توانائی نجات دادن خردها ، باید خطر رفتن درتاریکیها و شگفتی هارا پذیرفت . درآغاز، باید خرد خودت ، در برخورد با آنچه چشم و خرد را هردم خیره میسازد ، بیافروزد . این تاریکیها و شگفتی ها و خیرگیها ، افروزنده اند . زال به رستم میگوید:
ازاین پادشاهی بدان ، گفت زال دو راه است ، هردو ، برنج و وبال
یکی دیرباز، آنکه کاوس رفت ودیگر، که بالاش باشد دوهفت
پراز شیر و دیو است و پرتیرگی بماند بروچشمت از خیرگی
تو ، کوتاه بگزین ، شگفتی ببین که یار تو باشد جهان آفرین
اگرچه به رنجست ، هم بگذرد پی رخش فرّخ ، ورا بسپرد
نخستین « گزینش » ، گزینش راه جستجو است ، نه گزینش خوب وبد که استوار بر بینش، ممکنست .خرد باید راه جستجو را برگزیند . خرد باید راهی را برود که بیشترین امکان جستجو و پژوهش را به او میدهد. کسی به بینش بد و خوب ، یا زشت و زیبا ..... بدون پیمودن راه جستجو نمیرسد . درهیچ کجا « درخت بینش خوب وبد نیست، تا انسان میوه آنرا تناول کند و فوری بداند خوب وبد چیست » . این معرفت با خوردن یک چیز حاضر و آماده ، بدست نمیآید ، بلکه نخستین گزینش خرد ، گزینش راه جستجو است ، نه گزینش آموز گار یا آموزه حقیقت .انسان، نخست راهی را برمیگزیند که خرد درآن خیره شود . انسان راهی را نمیرود که تنها بشگفت بیاید ، بلکه راهی را برمیگزیند که خرد درآن خیره شود ، و مبهوت و متحیر، واماند . خرد ، نیاز به خیره شدن دارد ، تا چشم خورشید گونه پیداکند .خرد، کی و در کجا و چگونه، خیره میشود ؟
خیره گشتن چشم یاخرد ، تاریک شدن چشم یا خرد است . جائی که چشم نزدیکست قوت بینائی خود را از دست بدهد
سپه بازگردید،چون تیره گشت که چشم سواان همی خیره گشت
البته چشم خرد، ازآز ، از بی اندازه شدن ، ازناهمآهنگی هم خیره میشود
اگر آزبرتو چنان چیره گشت که چشم خرد مرترا خیره گشت
ولی فراترازهمه ، خرد درآزمودن و جستجوکردن ، بدون شک ، حیران و متحیر و سرگشته میشود، و درآن فرومیماند . خرد درخیرگی ،مبهوت و مدهوش و مضطرب میگردد . خرد دراین ُبهت و مدهوش شدگی و اضطراباتست که باید بیدارشود .
جنبش خرد ، نیاز به این حیرت وسرگشتگی و بهت و اضطراب دارد، تا توانائی خود را در اندیشیدن بیازماید و نیرودهد . خیرگی ، تنها تعجب نیست ، که دهان از دیدن چیزی تعجب آور، بازبماند .
این خیرگی موقعی به اوج خود میرسد که آن رویداد یا پدیده ، بکلی معنی و دلیل وجودی خود را از دست میدهد، و بیهوده و بی ربط میشود . درک بیهودگی و بیمعنائی و بی ربطی و بی دلیلی ، بخش فرازین خیرگی خرد است . همین ضربه و تکان بیهودگی و بی معناشدگی و پوچی ، خرد را دراوج تاریکی فرو میافکند و درآنجاست که خرد ، معنا و محتوا را میجوید . خیره شدن خرد ، جائیست که این بیهودگی و پوچی را دریابد .
مثلا درقابوسنامه میآید که « حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید ، نه خیره آفرید » . درک ناگهانی « خیره آفریده شدگی » ، بُن بیداری خرد است . وقتی خرد، بیهودگی و پوچی چیزی را دریافت ، آنرا ول نمیکند بقول
هرچند که درخانه تو ، خانه کند موش
خانه نسپاری توهمی خیره بدیشان ( ناصرخسرو )
گرانیگاه خیرگی همین شگفت فوق العاده است که انسان را مبهوت و فرومانده میسازد . درک بیهوده و پوچ بودن ، بیان گسستن از یک حقیقت وجهان بینی است، که به همه چیزها و رویدادها تا کنون ، معنا و ارزش و حقانیت به وجودِ آنها داده بوده است . بی معنا و پوچ شدن چیزها ، بیان گسسته شدن ازآن حقیقت و جهان بینی است که او نمیخواهد بدان اعتراف کند . خرد آزماینده ، خواه ناخواه در تیرگیها، متحیر وسرگشته ومعلق و آویخته میشود . فروافکنده شدن دراین تاریکیها را ، خرد آفریننده لازم دارد . تاریکی خیرگی ، زهدان زایش خرد، ازنو میشود .
روشنگری ، این نیست که ما به جهاد با تاریکان و هرچه در تاریکیست برویم ، و یا به آنها پشت کنیم وازآنها بگریزیم . اینگونه روشنگری و جهاد روشنی با تاریکی و تاریکان ، کار آموزه هائیست که خود را تنها منادی حقیقت و تنها علم و هدایت، و تنها راه راست وصراط مستقیم میدانند . چنین کسانی وحشت از تعدد اندیشه ها دارند . این بود که آنها ، وحدت ایمان به یک آموزه یا آموزگارحقیقت، و وحدت کلمه و اندیشه میخواهند . وحدت بینش میخواهند . باید مرجعیتی باشد ، تا وحدت ایمان به یک بینش را نگاه دارد . این روشنی مطلق ، با مفهوم « وحدت ِالاه » و توحید ، رابطه ضروری و انفکاک ناپذیر داشت و دارد . گرانیگاه « دین » ، در« ایمان « است . دین در این ادیان ، بینش زایشی نیست که هرکسی بجستجوی بُن خود برود ، بلکه دین ، یک روند ایمان آوردن به بینش و روشنیست که دیگری آورده است . ولی این مفهوم روشنی و روشنگری ، دیگر بکار نمی آید ، و از بیخ ، برضد خرد در فرهنگ ایرانست . تاریکی ، و پیمودن راه در تاریکی و کورمالی کردن ، گوهر آزادیست .
ما دومفهوم گوناگون و متضاد از« تاریکی و روشنائی » داریم
۱- یکی مفهوم « روشنائی » است که از « تاریکی » ، بریده است . درتورات ، درهمان لحظه شروع خلقت ، یهوه ، روشنی را از تاریکی جدا میسازد . در مسیحیت و اسلام و همچنین درالهیات زرتشتی ، همین گونه « روشنی بریده از تاریکی»هست. درالهیات زرتشتی، جایگاه اهورامزدا در روشنائیست ،و جایگاه اهریمن، تاریکیست ، و میان روشنی و تاریکی، تهیگی ، یعنی خلاء و بریدگی و شکاف پیوند ناپذیر است . این مفهوم روشنی و تاریکی ، در دین مانی فوق العاده رشد کرد . روشنگری به این مفهوم کردن ، کارویژه این ادیان بوده است و هست . با خرد ، به این گونه روشنگری پرداختن ، و آنکه را غیرازما میاندیشد ، کافر ومشرک وملحد ومرتد و رافضی و رویزیونیست خواندن، و ضد حقیقت شمردن ، و در نابود کردن او کوشیدن ، کاریست برضد خرد وفرهنگ ایران.
۲- مفهوم دیگر روشنائی ، روشنائیست که با تاریکی ، که زهدان آفرینندگی است باهم آمیخته ، و ازهم جداناپذیرو با هم آمیخته است . انتقال دادن مفهوم تاریکی ، از ادیان نوری ، بدین گستره ، کندن ریشه آزادی از بیخست . آزادی با « خودجوئی و خود گزینی » بطور همیشگی کار دارد . ازهمان واژه که« گزیدن» ریشه گرفته است ( ویزن wizen ) ، ازهمان واژه « بژار» که درکردی « خودجوئیست » ، ریشه گرفته است . بینشی که مستقیم ازخودجوئی همیشگی ، وگزینش براین پایه ، برنخیزد ، بینش آزاد نیست . وخودجوئی – که جستجو کردن خود باشد – با تاریکی کار دارد .
هنگامی چندنفر، هرکدام بنا برتجربیات و جستجوهای خود ، بینش را به عبارت میآورند و بدان عمل میکنند ، هم درگستره فکری وهم درگستره روابط اجتماعی و سیاسی و اخلاقی ، ایجاد تاریکی میشود . « چند صدائی در اندیشیدن » و « چند صدائی در تجربه بینش حقیقت» و « چند صدائی در ارزشیابی » ، فضای تاریکی تولید میکند که انسان را مبهوت و خیره میکند ، سرگشته وحیران میکند ، معلق میان دیدگاهها میکند . ناگهان تجربه ازیک پدیده یا ازیک رویداد ، چند چهره پیدا میکند . خرد ، از روبروشدن با اینها ، نه تنها به شگفت میآید ، بلکه سرگشته و مبهوت و حیران میشود . او احساس میکند که « آویخته میان آنها » است ، و هرکدام ازآنها اورا بخود میکشند ، و اورا ازهم پاره میکنند .
تجربه خیرگی در تاریکی آفریننده و زاینده در همپرسی ( باهم جوئی ) اجتماعی نیزهست . وقتی چند نفر، هریک بنابرتجربیات و جستجوهای خود ، بینش خودرا باهم میگویند، و یا میکوشند بدان عمل کنند ، خواه ناخواه دراثر این کثرت گوناگونی ، ایجاد تاریکی میشود . چند صدائی دراجتماع ، چند صدائی در بیان تجربه بینش از حقیقت ، انسان را مبهوت و خیره میکند ، سرگشته و حیران میکند . ناگهان تجربه ازیک پدیده و رویداد ، چندین چهره پیدامیکند . خرد ، از روبروشدن با اینها ، نه تنها به شگفت میآید ، بلکه گیج و سرگشته و مبهوت و حیران و « آویخته میان آنها » میگردد . این همان درست تجربه رستم است ، موقعی که اکوان دیو (= خدای پرسش ) اورا از زمینی که درآن آسوده خوابیده است ، می ُبرّد و آنگاه دو امکان « هولناک ِ افکنده شدن » به او میدهد . اکوان دیو ، اورا میان دو امکان نمیگذارد تا به آسودگی برگزیند ، بلکه به او دو امکان « فروافکنده شدن » میدهد ، که وجود اورا ُخرد و خمیر خواهند کرد . چنین تجربه ای ( میان اندیشه های نوین ِ گوناگون قرارگرفتن ) برای موءمن به یک دین یا موءمن به یک فلسفه و ایدئولوژی یاموءمن به یک آموزه علمی ، که فقط یک حقیقت را سرچشمه نور و حقیقت میداند ، وحشت انگیزو شوم و تباهی آور است . در واقع ما در پلورالیسم pluralism، با تاریکی ، با « کفرنوین » کارداریم، که شکل نوینی از همان « کفرکهن » است که « چند خدائی polytheism» بود . علاقه شدید معاصران ، به « تعدد خدایان کهن » ، ایمان آوردن به آن خدایان نیست ، بلکه نوسازی همان تجربه تاریکی درکثرت است، که زهدان آزادی خرد انسان میباشد .
درست آزادی با همین کثرت ، با همین چندصدائی ، چند رائی ، با تغییر دادن اندیشه خود در روند زندگی ، با اندیشیدن چند بُعدی در یک زمان ( هم کافربون و هم موءمن بودن .... عرفا ) کار دارد . این خرد هرفردیست که امکانات گوناگون پیدا میکند ، و راهی جز بازگشت به بُن خود ندارد . این واگشت خرد به بُن خود، برای یافتن سرچشمه نوردرخود، همان جنبش سکولاریته است . سرچشمه نوررا ، درخود و ازخود ، می یابد وبرای یافتن آن ، به آسمان نمیرود . دریونان ، این تجربه آزادی خرد انسان در جستجو و رفتن به تاریکی ، بوسیله سقراط کشف شد . « دیالوگ » ، بینش به حقیقت را، یک روند میکند که انسان ، همیشه معلق میان انسانها میماند . دیالوگ ، برای « رسیدن به همین آویختگی میان اندیشه ها و عقاید » ودرک خطر افکنده شدن است . دیالوگ ، امروزه به معنای گفتگو میان دونفر، یا گفتن و پاسخ دادن پیاپی بکار برده میشود . این واژه به dialogos در یونانی برمیگردد که به معنای « باخود گفتن » است . تجربه اصیل دیالوگ ، در چهار دیالوگ نخستین سقراط ، خیلی زنده و ملموس باقی مانده است . سقراط در پرسش و پاسخ ، در آغاز، مفهوم دیگری از یک پدیده ، مانند فضیلت را گرفته وآنرا مشکوک وتهی میسازد ، و سپس مفهومی ازخود در برابرآن می نهد، و ازآن دفاع نمیکند و نمیکوشد آنرا برکرسی بنشاند و به دیگری بباوراند ، بلکه به همانسان ، آنرا هم مشکوک و پوچ میسازد. او در نقد اندیشه خود ، نشان میدهد که در اندیشیدن ، نباید رعایت از اندیشه وعقیده خود راهم کرد . این کار، دلیری فوق العاده میخواهد که انسان ، اندیشه خود را در برابر دیگران ، پوچ و بی معنا بیابد و بداند وبسازد . شنوندگان درمی یابند که دیالوگ ، برای دفاع از اندیشه خود ، و رد اندیشه دیگری نیست . سقراط نمیخواهد اندیشه خود را برکرسی بنشاند و آنرا توجیه کند و ازآن دفاع کند . آنگاه شنوندگان که در انجمن هستند ، به خود رها کرده میشوند . آنها دو اندیشه ندارند که یکی ازآن دو را میتوان برگزید . آنها دواندیشه دارند که از هردو باید دل کند . آنها ، معلق و آویخته درهیچ ، میمانند . بدینسان ، سقراط ، بینش حقیقت را تبدیل به یک دیالوگ بی پایان میکند ، که انسان همیشه امکانات موجود اندیشه و بینش حقیقت را ازدست میدهد ، و حتا هیچ امکان تازه ای برای برگزیدن ندارد . در دیالوگ ، بدیهیات دوطرف گفتگو، پرسش انگیزوپوچ و مشکوک میشود .
در دیالوگ ، انسان شهامت آنرا پیدا میکند که عقیده خود را هم، پرسشی بکند و پوچ بسازد ، و نشان بدهد که اندیشه من هم، مرا تصرف نکرده و مالک من نشده است . سقراط به این پشت پا میزند که : اندیشه و عقیده چون ازمن است ، حقیقت دارد . گفتگو، به تاریکی هولناکی میرسد که خرد را خیره میکند .
اینجا دیگر، مسئله جستجوی یک آموزه نیست که همه حقیقت را دارد . اینجا مسئله یافتن یک نسخه منحصر به فرد « چه باید کرد؟ » نیست . اینجا مسئله یا فتن یک شریعت ، یک راه راست ، یا به عبارت دیگر، یافتن ِ یک کشتی نوح نیست که همه سرنشین آن شوند ، بلکه درست پیدایش تاریکی است که خرد هرانسانی ، راهی به جز « به خود آمدن » و « خود جستن » ندارد . به همین علت درفرهنگ ایران ، خرد هرانسانی به شکل « هلال ماه » تصویرمیشد و هلال ماه ، کشتی است . خرد انسان ، همان هلال ماهست ، که کلیچه سیمین ، یعنی « کلید ابلق یا دورنگ » نامیده میشود ، که هر دری را میتواند بگشاید . رستم ، نیاز بدان نداشت که درکشتی نوح ، دریک شریعت ، دریک آموزه که ادعا میکند تنها راه راست ، و حقیقت مطلق و روشنی مطلق است ، ساکن شود ، بلکه خردخودش ، نا خدای کشتی در دریای متزلزل چون و چراست . مسئله ، نجات ، مسئله بکارانداختن خرد خود ، درتاریکیهای جستجو و آزمایش است . اینست که رستم که برای « نجات سپاه و نگهبانان ایران » ، به راه میافتد ، یک دفترچه « چه باید کرد ؟ » یا یک رساله« مانیفست » ، یا یک نسخه قرآن ، یا یک کتاب مقدس دیگردرجیب ندارد که بخواند، بلکه راهی را برمیگزیند که پرازشگفتی و تاریکی وخطراست، وازشگفتی ها، چشم خرد ، خیره میماند. این راه نیست، این یک بیراهه وگمراهه است . ازخود باید پرسید که این چه نوع نجات دهنده ایست که خودش ، « آموزه نجات بخش، کتاب مقدس– سرچشمه روشنی وهدایت» را ندارد ! اکنون چنین پهلوانی ، به خودش حق میدهد که راه بیفتد تا کوران و اسیرانی که خود را « نگهبانان ایران » تلقی میگرده اند و بینششان و نگاهشان آنهارا به کوری و اسارت دچارکرده است، نجات بدهد ! نگهبانانی که دراثر بیخردی خود به خطر افکنده اند.
نوح ، کشتی اش را به دستوریهوه و الله ، طبق بینش مطلق یهوه یا الله ساخته . چنین کشتی که با بینش بیکران الهی ساخته شده است ، صد درصد ، محکمست و هیچ طوفانی ، بویژه طوفان غضب خود این ِالاه ، آنرا نمیشکند . فقط باید دراین کشتی نشست، تا ازطوفان غضب الله یا یهوه نجات یافت . به عبارت دیگر، باید مطیع بینش بیکران و خواست یهوه یا الله یا پدرآسمانی شد ، و دیگر، نیازی به کارانداختن خردخود ، در سرکشتگی وحیرت و ابهام و شاید و اگر و مگر ... نیست .
ولی رستم، چنین کشتی محکمی از بینش ، که هرموجی از تجربه و رویداد را میشکند ، ندارد . چنانچه درهمان داستان اکوان دیو ، دیده میشود که در دریائی که افکنده میشود ، خبری ازکشتی نجاتی نیست ، بلکه ازاو، نیروی ِ شناگری و پیکار با نهنگان در دریا خواسته میشود . رستم ، افزوده براین ، علاقه هم دارد که دل بدریا بزند تا با نهنگان سئوالات و چون و چراها بجنگد . بلی او در جستجو ، ودر دلیری برای جستجوی همیشگی ، گستاخی برای رفتن درتاریکی رویدادها و امکانات ، رفتن در تاریکی آزادی ، درست ، راه نجات را می بیند .
این هفتخوان رستم که هفتخوان آزمایش وجستجو وشگفتی و تاریکی است که چشم خرد درآن خیره ، یعنی مبهوت و حیران وسرگشته و گیج میماند، ودر خوان آخر،این تاریکی به اوج خود میرسد.
خوان هفتم ، مرحله ایست که رستم ، برای یافتن« چشم بیننده وچشم روشنگر» ، برای یافتن « خرد بیننده خرد روشنگر » ، باید به درون غار تاریک برود .
تصویر« غارتاریک » رستم ، تصویری از برخورد فرهنگ ایران ، به پدیده تاریکی وروشنی ، و رابطه آن با مسئله بینش است . این تصویر غار، به کلی با تصویر« غارافلاطون » فرق دارد که فلسفه غرب را مورد تاءثیر قرار داده است . فرهنگ ایران ، با آفریدن چنین تصویری ، مسئله بینش انسان را، درژرفا و غنای بی نظیری طرح کرده است .
درغارافلاطون، روشنی، خارج ازغارو بریده ازغاراست . درغارتاریک ، سرچشمه روشنی نیست . غار رستم ، درست تصویری متضاد با این تصویر است . فرهنگ ایران ، بینش را استوار براین میدانست که در سیاهی ، باید سپیدی را یافت . در تاریکی ، میتوان روشنی را یافت. در بیخردی میتوان خرد را یافت . درپوچی ، میتوان معنارا یافت . درخرافه ، میتوان بینش به حقیقت جست. در ماتریالیسم ، میتوان ایده آلیسم را یافت یا در ایده آلیسم میتوان به ماتریالیسم رسید . در کفر، میتوان به حقیقت رسید و در حقیقت میتوان ، کفر را یافت . دردین ، میتوان بیدینی را یافت و در بیدینی ، میتوان دین را یافت .
رستم برای یافتن « چشم بیننده و چشم روشنگر » ، یعنی « خرد بیننده و خردی که با نورخودش ، جهان را روشن میکند » درغارتاریک میرود ، که هیچ نمی بیند . برای آنکه درچنین تاریکی ببیند، باید چه کارکند ؟
یکی غار پیش آیدت هولناک چنان چون شنیدم پرازترس و باک
به غاراندرون ، گاه دیو سپید کزویند لشگر به بیم و امید
رفتن دراین که «دشمن» یا دیو سپید درآن هست ، ترسناک است ، ولی دست یافتن به بینش ، نیاز به این گستاخی دارد . رستم برای یافتن چنین خردی ، از تاریکی و ازدشمنی که درآن خفته است نمیهراسد .
بمانند دوزخ یکی چاه دید بُن چاه ، از تیرگی ، ناپدید
زمانی همی بود درچنگ ، تیغ نبد جای پیکار و جای گریغ
در تاریکی غار، دشمن را نمی بیند که با آن بجنگد . او باید با نوری که ازخودش سرچشمه میگیرد ، دشمن را بشناسد . این محمد و مارکس و عیسی و ... نیستند که به او بگویند دشمن کیست . با چشمی که با خود آورده است ، نمیتوان دشمن را درتاریکی دید . او نیاز به چشمی دیگر دارد که دراین تاریکی میتواند ببیند .
چو مژگان بمالید و دیده بشست
درآن غارتاریک ، چندی بجُست
این عبارت را هنگامی میتوان فهمید که به اندیشه فرهنگ ایران در باره « بینش » دست یافت . فرهنگ ایران ، انسان را تخمی میدانست که وقتی از آب ، شسته شد – یا آن تخم درآب شنا کرد – یا آن تخم ، در کنارآب و چشمه و جوی ، خُفت ، آنگاه میروید ، و این رویش به پیدایش میانجامد . پیدایش تخم را ، برابر با « روشن شدن وجودی و رسیدن به بینش باهم » میدانست .انسان ، هنگامی روشن میشود و به بینش میرسد ، که در درون افشره یا شیره جهان –که خدا یا اشه است – شنا کند ، یا مانند رستم در کنار چشمه، بخوابد یا بنشیند ، یا خود را با اشه ( با خدا ) بشوید . این سراندیشه است که سپس درجام کیخسرو یا جام جم بازتابیده شده است . ازجام جم هم نوشیدن ، همانند شسته شدن ازآب ( غسل ) یا شنا کردن در رود و دریا ، یا حفتن کنارچشمه است . اهورامزدا نیز بینش همه دانی خودرا بشکل آب در دومشت زرتشت میریزد تا بنوشد . انسان باید « می یا افشره گیاهان » را بنوشد تا بروید و روشن و بینا شود . نام باده « بگماز» است . » بگماز، بغ + ماس » است که به معنای « خدا+ ماه » یا ماه خداست . باده ، خدای ماهست ، یعنی سیمرغ (= ابرتاریکِ بارنده ) است، و سیمرغ = ماه ، نخستین پیدایش بهمن ، یا خرد بنیادی کیهانست . سیمرغ یا « ماه خدا» یا «ابرسیاه بارنده » یا « رود وه دایتی » یا « دریای وروکش » ، شیره و اشه همه جهانست .
ولی رستم ، تخم چشم خود را ، با آب چشم خود که دراثر مالیدن چشم میجوشد ، میشوید و آبیاری میکند . به عبارت دیگر، چشم او، هم تخمست و هم چشمه آبست ، یعنی شیره کیهان ، یعنی خداست . اونیاز به کسی ندارد که خرد اورا روشنگرو بیننده سازد . او خودش با مالیدن چشمش ، اشکی پدید میآورد، که با آن اشک ( = اش = اشه ) تخم چشم را آب میدهد ، تا بروید و روشن و بیننده شود . درپهلوی به چشم ،« اش » گفته میشود . همچنین به چشم « بهور= وه + اوور » گفته میشده است (برهان قاطع ) که به معنای زهدان یا اصل وَه است که هم نام بهمن و هم نام سیمرغ است ( نای به ، و اش به = اشم وهو نام سیمرغست ) . بهورکه چشم باشد ، به معنای « خانه بهمن یا سیمرغ » است .
چنانچه دیده میشود این تصویر غار، به کلی با داستان غارافلاطون، فرق دارد . در غارافلاطون ، مردی نشسته است و فقط روی دیوار، سایه ها را می بیند ، که سراپا یش زنجیرشده ، و اسیر است و بدین علت نمیتواند سرش را برگرداند ، و بسوی دیگر نگاه کند . او نیاز به کسی دارد که اورا از زنجیر برهاند و به بیرون ازغار ببرد ، و ازتاریکی و جهان « سایه بینی» نجات بدهد . تازه پس از نجات یابی ، وقتی به روشنائی آورده شد ، از روشنائی اکراه دارد، و مدتها نمیتواند واقعیات را درست ببیند و آنچه را هم می بیند ، باورندارد . اینجا رستم ، با شستشوی چشم خودش با اشک و اشه وجود خودش ، خرد روشنگر و خرد بیننده پیدا میکند . آنوقت با چنین چشمی ، چه می بیند ؟
بتاریکی اندر، یکی کوه دید سراسر شده غار ازآن ، ناپدید
برنگ شبه ، روی و ، چون شیر، موی
جهان پر، زبالا و پهنای اوی
به غار اندرون دید ، رفته به خواب بکشتن نکر ایچ رستم شتاب
با چنین خردیست که رستم ، دشمن را می بیند . این دشمن ، کوهیست که سراسر غارتاریک را ُپرکرده است این دیوسیاه که سپیدهم هست و رویش مانند شبه ، سیاه، و مویش مانند شیر، سپید است ، وجودیست دوچهره و دورویه و دورنگه ، واین دیو سپید ، ببالا و پهنای جهانست . البته دیو سپید ، همان « میتراس » هست که موبدان زرتشتی آنرا بنام « ایزد مهر» در اذهان ایرانیان جا انداخته اند ، ولی درحقیقت ، همان ضحاک شاهنامه است، که پدرش ، بنا برشاهنامه « مهراس = مرداس » میباشد . رستم دراین تاریکی با دشمنی میخواهد بجنگد که سراسر جهان را فراگرفته است ، که درآن زمان خدائی بوده است که برجهان، حکومت میکرده است . درواقع رستم به جنگ با دیوسپید میرود که « خدای تیغ و شمشیر» بوده است . رستم با خدا میجنگد . البته با چنین عباراتی فردوسی نمیتوانست جنگ انسان وخدا را بیان کند . میتراس ، الاهیست که جهان را پرکرده است ، و این غار، درواقع ، غارجهانست . ویژگی این الاه ، چیست ؟ دیوی که سپید است ، یعنی تاریکی که روشن است . سیاهیست که سپیدیست . دراینجا مفهوم « دشمن » بسیار ظریف نموده میشود . « دشمن » ، تاریکی نیست ، سیاهی نیست . او با تاریکی و با سیاهی نمیجنگد ، بلکه با تاریکی میجنگد که روشنی است . او با سیاهی میجنگد که سپیدی هم هست . او با کفروباطلی میجنگد که حقیقت هم هست . او با دروغی میجنگد که راست هم هست . چنین دشمنی و الاهی ، وجودش ، چنگ واژگونه زدنست . الاهیست که اهل حکمت و اهل مصلحت و دوروئی هست . خدائیست که شرّ را آلت رسیدن به خیر میکند . اینست که میگوید : این دیو ، رویش که باید سپید باشد ، مانند شبه ، سیاهست، و مویش که باید سیاه باشد ، مانند شیر، سپید است . دشمن ، برای خرد رستمی، آن نیست که سراپایش، سیاهی و تاریکی است . سراپای دشمن ، باطل و کفرو دروغ و « ضدحقیقت» نیست . حقیقت یکدست وناب ، باطل یکدست وناب ، یک افسانه است که الهیات زرتشتی ، در تصویر اهورامزدا و اهریمن ، جعل کرد . این، فرهنگ ایران نبود . این الهیات زرتشتی بود . همین اندیشه حقیقت ناب و باطل یا دروغ ناب ، از الهیات زرتشتی به افلاطون سرایت کرد ، که در تصویر غارش بازتابیده شده است . همچنین این سراندیشه ، در ادیان ابراهیمی نفوذ فوق العاده کرد، و بالاخره بازتاب آنها درمارکسیسم و نازیسم درعصرجدید ادامه یافت . دوست ، تنها کسیست که تابع این حقیقت منحصر به فرد میباشد و دشمن کسیست که اندیشه ای دیگر دارد . هراندیشه ای جزاین حقیقت ، تاریکی و اهریمنی و دشمنیست که باید محوگردد . ولی رستم ، با خرد روشنگر و بیننده اش در تاریکی ، در دشمن خود ، چنین باطل ناب ، چین دروغ محض ، چنین خرافه تاریک ، چنین ضدحقیقت را نمی بیند . او سیاهی را می بیند که دراو سپیدی نیزهست . او تاریکی می بیند که دراو روشنائی نیزهست . این ، بنیاد فرهنگ سیمرغی یا زنخدائیست . دشمن ، به معنای ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ، دراین فرهنگ ، نه وجود دارد ، نه معنا دارد . وجود این دیو سپید، همچنانچه ازنامش میتوان شناخت ، همینگونه وجود آمیخته است . همه وجود دیو سپید ، مظهرخباثت و پلشتی وکفرو دروغ و ظلمت نیست . این دیو سپید :
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ، ازآهن ، کلاه
دست دیو سپید از آهن است . میتراس که همان « مهرایزد » موبدان و همان ضحاک شاهنامه میباشد ، دردستش ، تیغ آهنی است که با آن ُگش ( = هلال ماه ) را میبرد ( که همان شق القمر میباشد ) . بسخنی دیگر، برضد مقدس بودن جانست ، و « بریدن » را که همان ذبح مقدس ( قربانی خونی ) باشد ، بنیاد دین خودمیشمارد ، که همان اندیشه جداساختن تاریکی از روشنی است . نورش و خردش ، همین گوهر تیغ برنده را دارد ، وهر چیزی را موقعی روشن میکند، که ببرد و ازهم بشکافد و جداسازد ، و این آنچیزیست که در جهان بینی سیمرغی که رستم دارد ، پسندیده نیست . همچنین کلاه خورشید( sol) ، دارنده نورهائی ازتیغ آهنین است ، و درست خورشید همین « تیغ برنده نور» را به میتراس میدهد . همچنین میتراس با تیغ برنده آهنین ، از سنگ زاده میشود . اینگونه راسیونالیسم که گوهر برندگی و خشونت و قهر دارد و مکارو دورو است ، برضد خرد سیمرغیست که « روشنی آب » ، یا « روشنی زاده از مهر» را گوهر خود میداند . ولی همین دیو سپید که دست آهنین وکلاه آهنین دارد ، که نشان حکومتی برپایه جنگ وسختدلی و خونخواری و غزاست ، جگری هم دارد که نهفته و ناپیداست . جگر، درفرهنگ ایران سرچشمه خون شمرده میشد ، که متناظر با همان شراب و آب و سرشگ چشم و نوشابه جام جمست . جگر، اینهمانی با بهمن ، خدا یا اصل خرد ، و اصل میان ( سنتزکننده همه اضداد ) دارد که درهرانسانی هست . ازبندهش بخش نهم پاره ۹۳ میتوانیم دریابیم که جگر، اینهمانی با خرد بهمنی دارد ، چون درآنجا میآید که « ازمیان جگر، راسن و آویشن برای بازداشتن گند اکومن ومقابله کردن با درد » میروید . « گند اکومن » ، همان بینش است که استواربرچون وچرا و جستجو است که موبدان زرتشتی نمی پسندیدند ، و این بخشی از بهمن بود که موبدان، ازآن « کماله دیو » ساختند . بو ، معنای بینش وشناخت دارد ، و گند ، به معنای « بینش بد = دژ دانائی » است . جگر، یعنی خرد بهمنی ، خونی تولید میکند که همه اندام را به هم می پیوندد ، و این جریان خون ، فوری انسان را ازاندامی که دردمیکند، آگاه میسازد . خون در کردی « هون » نامیده میشود که معنای « بهم بافتن وبافتن » را دارد . بهمن خردیست ازمیان انسان که کل تن را دربرمیگیرد ، و همه اندام تن را به هم سنتز میکند .
رستم با چشمی که درغار یافته است ، درمی یابد که دشمن ، یکپارچه ، سیاه و زشت نیست . در دشمن هم ، یا درهمان خدائی که با او میجنگد ، سرچشمه روشنی و خردمندی نیزهست . چشم خورشید گونه رستم ، توانائی جداکردن سرچشمه نور و بینش را ، ازاصل تاریکی که همان « تیغ برنده » هست دارد . این توانائی رستم در ازهم بیختن دواصل متضاد که دروجود دشمن باهم آمیخته اند ، توانائیست که از خرد خورشید گونه اش سرچشمه گرفته است .
رستم ، درغارگیتی ، می بیند که هرپدیده انسانی ، میتواند چنین آمیغی یا آمیخته ای باشد .او برضد این فکراست که هرکسی ، ایمان به دینی دارد یا پای بند ایدئولوژی هست ، نمیتواند بیندیشد . ایمان به هیچ دینی ، خرد را از اندیشیدن باز نمیدارد . ایمان به هیچ دین وآموزه ای ، انسان را از زادن اندیشه، باز نمیدارد . خرد ، هرپوستی که اورا پوشیده، ازهم میترکاند تا فراترازآن پوست بروید . خرد، نیروی « فراروینده » دارد . آنچه را ما « فروهر مینامم ، همان فرا+ ورد » است که به معنای « فراروئیدن و فرابالیدنست . فروهر، نیروی فرابالائی و فراروئی ازهرانسانیست . این خرد آفریننده بهمنی ، که پوشیده در میان همه خرافات و همه ایمانها و اعترافات و عادات درهرانسانی هست ، برغم آنکه آنها ، آگاهبود اورا تصرف کرده اند ، با یک آتشفشان ، میتواند همه را ازهم بگسلد و فرا ریزد . این توانائی بینش زایشی که درایران « دین » نامیده میشد ( ومعنای شریعت نداشت ) ، هیچگاه درانسان نابود نمیشود . ایمان به هیچ آموزه ای و شریعتی و ایدئولوژئی ، نمیتواند این خرد بهمنی را درانسان ، ازنو آفریدن باز دارد . درهرانسانی ، آتشفشانی نهفته است که این پوسته هارا به هیچ میگیرد . ویژگی خرد بهمنی ، نگنجیدنی بودن و ازهم شکافتن این لایه های سطحی آگاهیست . چنانکه پس از سده ها تحمیل اسلام برمردم ایران ، و تصرف کامل آگاهیهای آنها ، عطار، درد دل هرایرانی را چنین برزبان میآورد که :
شد عمر و نمی بینم از دین ، اثری در دل
وز کفرنهاد خود ، دیندار نخواهم شد
خرد ورزیدن بهمنی که همیشه درانسان پوشیده است و همیشه میآفریند ، همان کفر نهادیست . اعتراف آگاهانه به هیچ دین ایمانی و شریعتی و ایدئولوژی ، این کفر نهادی ، این خرد همیشه سرپیچ بهمنی را درانسان ، نابود نمیسازد .اینست که رستم ، جگر دیو سپید را که سرچشمه زاینده و آفریننده خرد است ، و هرچشمی را خورشید گونه میسازد از دیو سپید بیرون میکشد
زدش برزمین ( دیو سپید را ) همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی ، برون رفت جان
فروبرد خنجر ، دلش بردرید جگرش از تن تیره ، بیرون کشید
به اولاد داد آن کشیده جگر سوی شاه کاوس بنهاد سر
آنگاه کاوس به او میگوید :
کنون خونش آور تو درچشم من
همان نیز درچشم این انجمن ( سپاه ایران )
مگر بازبینیم دیدار تو که بادا جهان آفرین یارتو
به چشمش چو اندرکشیدند خون شد آن دیده تیره ، خورشید گون

مولوی بلخی- گفتار دهم


منوچهرجمالى
گفتاردهم

مولوى بلخى
رستاخيز ِ« رام » ، فرزند سيمرغ
خداى موسيقى و رقص و شعرو شناخت
فرهنگ ايران ، استواربراولويتِ « اصل عشق » ،
وبرضد اولويتِ « اصل ايمان » است
عشق ، نبايد تابع « ايمان » گردد
ايمان به هر رينى ،نبايد انسانرا ازعشق بازدارد
فرهنگ ايران ، فرهنگِ« فراسوى کفرودين»،
يافرهنگ ِ« فراسوى ايمانها »ست
شريعت اسلام ، استوار برايمانيست برضد کفر
ايمان به غيراز آموزه خود را ، کفر وباطل ميداند

فرهنگ ايران، بيش از شش هزارسالست که پيامى بس مردمى و جهانى داشته است ، که در دوره چيرگى ساسانيان، ازموبدان زرتشتى ، سرکوب و تاريک ساخته شد ، و با آمدن اسلام ، به تاريکيهاى ضمير، رانده شد ، تا آنکه گوشه اى ازاين فرهنگ ، باز در عرفان ( در عطارومولوى ... ) و در رندى حافظ و در حماسه پهلوانى فردوسى ، عبارت بنديهاى گوناگون خودرا يافت . اين پيام مردمى و جهانى فرهنگ ايران ، در اسلام ، که اصطلاحات متضاد کفر و دين ( يا کفر و ايمان ) را آورده بود ، از نو در اصطلاح « وراء کفر و دين» ، يا« فراسوى کفر و ايمان » بيان گرديد . فرهنگ ، نه برپايه اين ايمان ، نه برپايه آن ايمان، که از ديد اسلام، کفر است ، بنا ميشود ، بلکه فرهنگيست که، ارزشهائى فراسوى اين ايمان و آن ايمان را که کفر خوانده ميشود ، دارد . فرهنگ ايران ، در همان انديشه اى که از« بُن انسان » داشت ، همين انديشه را هزاره ها پيش ، به شکلى ديگر و چشمگير تر بيان کرده بود . فرهنگ ايران، « جان » را ، يکى از بخشهاى بُنى ( يعنى فطرت ) انسان ميدانست . ولى « جان و عشق » در فرهنگ ايران ، باهم اينهمانى داشتند . نه جان ، بى عشق ، و نه عشق، بى جان بود . اين بود که « زندگى و همبستگى » يا « جان و عشق » ، بر هرچيزى ، ازجمله بر « ايمان « اولويت داشت . اين فقط جان بود که در فرهنگ ايران ، مقدس بود ، نه حکم الله يا يهوه يا پدرآسمانى . يکى از پيآيندهاى کوچک و صريح آن ، جدائى حکومت از دين ( دين ، به معناى اديان نورى ) است . اکنون هنگام آن شده است که انديشه بزرگ و متعالى فرهنگ ايرانرا خودمان ازنو دريابيم ، و روزنه سرچشمه فرهنگ ايران را درضميرمان ، که سده هاست بسته شده است ، از سر بگشائيم .
اين پيام بزرگ را که گوهر فرهنگ ايرانست ( که بکلى با شريعت اسلام درتضاد است ) بايد در هردوره اى از نو عبارت بندى کرد . امروز ، جهان ، نياز به شنيدن اين پيام دارد ، و جدائى حکومت از دين ، که ما امروزه بدان نياز داريم ، جزئى ازاين پيام است . جامعه و نظام جامعه ، بايد برفرهنگى ساخته شود ، که فراسوى همه ايمانها ( فراسوى کفرودين ) است( حکومت برپايه ارزشهائى فراسوى اديان ).
با آمدن اديان نورى و به ويژه اديان ابراهيمى ، اِلاهان آنها ، سرچشمه نور ، يا به عبارت ديگر، سرچشمه کل معرفت شدند ، طبعا محلوقات ، و بويژه انسان ، ازاين سرچشمگى افتادند . انسان ازاين پس ، سرچشمه معرفت نبود ، واِلاهان نورى ، نياز به « واسطه » اى داشتند که بخشى ازاين معرفت يا روشنائى را ، که صلاح ميدانند ، به انسانها برساند ، چون بدون آن ، خود انسانها ، توانا به زيستن دراجتماع و پيوند دادن خود با يکديگر( عشق ) نيستند . انسانها بايستى ، اين معرفت و روشنائى را که اين واسطه ميآورد ، فرستاده از « الاه » بدانند . اين بود که پديده « ايمان » ناگهان ارزش فوق العاده پيداکرد . ايمان به اينکه ، اين واسطه ، رسول يا پسر يا مظهر الاه است ، و اين سخنها که ميگويد ، همه ازآن سرچشمه است ، و آنچه ميکند ، همه ازآن بينش ، مايه گرفته است . بدين سان ، دين ، از « ايمان » جدا ناپذيرشد . اين بود که پديده « ايمان » ناگهان فوق العاده اهميت يافت، و طبعا کوشيده شد که پديده « ايمان » ، بشيوه اى ، فطرى ساخته شود . « ايمان » ، جانشين « انديشه اصالت خود انسان در بينش و عشق» گرديد . در يهوديت ، براى فطرى ساختن ايمان ، به ميثاق يا عهدى که ابراهيم با يهوه در آغاز بسته بود ، برگشته ميشد . در اسلام ، ايمان ، بدين گونه فطرى ساخته ميشود که ، تخم همه انسانها در کمرآدم ، درهمان ابتدا موجود ند ، و درهمان جا ، همه انسانها، آگاهانه با اراده خود ، تسليم الله ميشوند، و ميثاق عبوديت با او مى بندند که ازاو و رسولان او ، اطاعت کنند، و اين تنها امانتى است که الله به آنها ميدهد ، و در همان لحظه ، از آزادى خود اين بهره را ميبرند که همه دست ازآزادى خود براى هميشه ميکشند، و زير منشور حاکميت الله ، تابعيت محض خود را از او ، امضاء ميکنند . اين تعهد فطرى بود که « ايمان » خوانده ميشد. درواقع ، ازاين پس ، برپايه بينشى که از الله فرستاده ميشود ، آنها خواهند انديشيد و خواهند گفت و خواهند کرد . بدينسان ، با اين ميثاق ، اصالت بينش و انديشه وعشق را ازخود سلب ميکنند . ازاين پس ، ايمان به حقيقت بودن بينشى دارند که رسول بدانها ارائه ميدهد، و دنبال خود انديشى و آزمايش و جستجوى راه خود نميروند . اين « فطرت سازى » ، پيشينه درازى در تاريخ اجتماعات و اديان دارد . البته چنين مفهومى از « ايمان » و « اولويت ايمان » در فرهنگ ايران ، وجود خارجى هم نداشت .
تصوير انسان در فرهنگ ايران ، از « تصوير بُن انسان يا بُن مردم » شناخته ميشد ، و دراين تصويراز « بُن مردم » ، خبرى و اثرى از پديده و مفهوم « ايمان » نبود ، تا چه رسد که بحثى از« اولويت ايمان » باشد . در يهوديت و مسيحيت و اسلام ، مسئله « اولويت ايمان برهرگونه بستگى » بويژه « بستگى مهرى » ، در داستان ابراهيم و ايحاق ، يا ابراهيم و اسماعيل ، عبارت بندى ميشود . ابراهيم، بايد ميان دوگونه بستگى ، تصميم نهائى و قاطع خود را بگيرد ، يا « ايمان به امر يهوه » ، يا « مهر به اسحاق» ، و اين بستگى ، برترين بستگى او گردد . البته مهر به فرزند ، نماد همه مهرهاى او به گيتى و به علائق و اميال خود هم بود ، چون اسحاق ، نماد اوج مهرانسانى او بود . همينسان دراسلام ، اين داستان در رابطه ميان ابراهيم و اسماعيل بازتابيده شده است ، و مسئله « قربانى خونى » که عيد قربان ، بزرگترين عيد اسلام باشد ، نماد آنست که موءمن ، ايمان به الله را اصل همه بستگيها ميداند، و مهر به پسر و پدر و خانواده و همه علائق ديگر( مهرها ) را فرع ميداند ، و همه اين علائق را درشکل همان گوسفند ، سر مى برد ، تا نشان دهد که « ايمان ، اولويت بر هرگونه مهريا عشقى از او دارد » . اينست که آنچه را يهوديت و مسيحيت و اسلام ، « دين » ميخوانند ، فقط در رابطه با پديده ايمان و مفهوم ايمان ، معنا پيدا ميکند . اين رابطه آنقدر تنگ است ، که اصطلاح ايمان و دين دراين اديان ، باهم اينهمانى پيداميکنند، وحتا باهم مشتبه ساخته ميشوند ، و جانشين همديگر ميشوند ، در حاليکه درفرهنگ ايران ، چنين سخنى ، بى معنا بود . در شاهنامه جائيکه واژه دين در رابطه با ايمان آورده شود ، به چشم نمى افتد .
علت هم اينست که در تصويرى که فرهنگ ايران ، از بُن انسان ( از فطرت انسان) ميکشيد ، فقط « دين » ، به معناى« بينش زايشى ازخود انسان » ، بود ، و اين بينش ، چون از خود انسان سرچشمه ميگرفت ، طبعا خبرى « از ايمان به آموزه اى ازکسى يا ازفرستاده اى .. » غيرازاو وبيرون از او نبود . بينشى که ازخودانسان زائيده شود ، نيازى به ايمان ندارد . وقتى فطرت انسان ، ايمان به دينى و بينشى از شخصى ديگرشد که به او آموخته و ابلاغ ميشود، و مستقيما از خودش نميزايد ، چنين دينى ، علت بريدگى انسانها و جامعه ها و ملل از همديگرميگردد ، چون درايمان ، مسئله اينست که رسولى يا کسى يا کتابى ، يا الاهى يا مظهرى ، مرکز انحصارى نور و حقيقت و بينش به حقيقت شمرده ميشود. جامعه هائى که برپايه ايمان به چنين اديانى پيدايش مى يابند ، همه در ستيز باهم واقع ميشوند . مفهوم نور ، نزد الاهان نورى ، با « تيغ برّنده » اينهمانى دارد . خورشيد حقيقت يا سرچشمه نور، با خنجرو شمشير و دشنه ِ نور هست که حقيقت را از باطل ، مى برّد و جدا ميسازد . بدينسان ، موءمن به نور ، يعنى به حقيقت واحد ، از پوشنده نور يا از حقيقت واحد ، بريده ميشود که دراسلام ، کافر ناميده ميشود . مفهوم « پوشنده نور» که برابر با « پوشنده حقيقت » است ، به آسانى ، مقوله بسيارخطرناکى ميشود . چون ، پوشنده حقيقت ، يا پوشاننده حقيقت ، درواقع کسى است که به قصد و عمد و اراده ، نورحقيقت را تاريک ميسازد ، و مردمان را از حقيقت ، دور ومحروم ميسازد، واين بزرگترين جنايت شمرده ميشود . اوست که هم ضد حقيقت و هم دشمن مردمان است . ازاينجاست که مفهوم « جهاد دينى يا جهاد ايدئولوژيکى » سرچشمه ميگيرد . چنين کسى ، ظالم است و « ظلمت ساز» است . اين معناى واقعى « ظالم » در قرآن است . مفهوم ظالم در قرآن ، با مفهوم ستمکار و بيدادگر در فرهنگ ايران ، بسيار فرق دارد . در فرهنگ ايران ، کسيکه ايمان به دينى ديگر دارد ، ظالم نيست . و چه بسا ، موءمن به همان اسلامست که ستمکاراست ، چون در همان تعقيب کافران ، جان آنها را ميآزارد، و اين در فرهنگ ايران ، ستم است . درفرهنگ کسى حق ندارد ، جان ديگرى را بيازارد ، چون ايمان به دينى ديگر دارد يا بيدين است . جهاد دينى براى گسترش آن دين ، با توسل به شمشير، در فرهنگ ايران ، برترين ستمکاريست . در اسلام ، کافر همان ظالمست و ستمکاراست ، چون حقيقت را ميپوشاند، و بايد ريشه اورا ازجا کند . البته نکته لطيف آنست که عربها ، به کشاورز يا کارنده تخم ، کافر ميگفته اند ( مقدمة الادب خوارزمى )، و ايرانيان ، تخم گندم را « آگ » ميناميدند، و اين آگ يا اگ است که در زير خاک پوشانيده ميشود ، نه براى آنکه آگ را تاريک سازند ، بلکه براى آنکه اين اگ ، از زير خاک تاريک ، سربرآورد و شکوفا و روشن شود ، و درست همين آگ و اَگ است که معربش « حق » شده است . ودرست در پوشيدن آگ و« اگ» است که« حق »، پيدا ميشود ، و آگ ، آگاهى ميشود . اين واژه در انگليسى ، همان « egg » است .
البته آنچه اسلام به غلط ، کافر مينامد ، کسى است که ايمان به آن دارد که آموزه ديگرى يا کس ديگرى ، مرکز اين « تنها حقيقت و نور» است . اينست که بحث « موءمن و کافر » ، در واقع ، بحث « ايمان به دو شخص يا دو آموزه متفاوتست که هرکدام ، خود را داراى کل حقيقت ميدانند ، و طبعا موءمنان ديگر را ، تاريک سازنده حقيقت و پوشاننده حقيقت ميدانند . کافر، در واقع کسى است که موءمن به دين و پيامبر و آموزه ديگراست . ولى فرهنگ ايران ، اين تاريکى و آن روشنى را ، چنانچه در همان اصطلاح « آگ و آگاهى » ديده ميشود ، يک روند و يک گوهر ميدانستند ، و ازهم نمى بريدند . به گفته مولوى :
اين جهان و آن جهان ، يک گوهراست
درحقيقت ، کفرودين وکيش نيست
مولوى ، بيضه ، يعنى تخمى ( درکردى ، هاگ که همان آگ باشد، به تخم پرنده گفته ميشود ) را که مرکب از زمين و زمان ميداند ، داراى دوبخش زرده و سفيده است که همان کفرو ايمانند ، و درزير پرسيمرغ ، ازاين بيضه ، « مرغ وحدت » پر ميآورد .
اين زمان و آن زمان، بيضه است ومرغى کاندروست
مظلم و اشکسته ميباشد ، حقير و مستهان
کفر و ايمان دان درين بيضه ، سپيد و زرده را
واصل و فارق ميانشان برزخ لايبغيان
بيضه را چون زير پرّ خويش پرورد از کرم
کفرودين ، فانى شد و ، شد مرغ وحدت پرفشان
عرفا و همچنين مولوى ، اصطلاحات « کفر و ايمان » را به معناى قرآن بکار نميبرند، و نبايستى پنداشت که با کاربرد همان اصطلاحات يا واژه ها ، همان حرف را، ميزنند که قرآن يا احاديث ميزنند . در طيف معانى تازه اى که عرفا به ايمان و کفر ميدادند ، از محتويات قرآنى ، به کلى فاصله ميگرفتند ، و درتضاد با آن محتويات ، قرار ميگرفتند . اين ساده باوريست که بسيارى مى پندارند چون مولوى و حافظ و عطار، اصطلاحات اسلامى و قرآنى را بکار ميبرند ، همان حرفها را نيز ميزنند که قرآن ميزند .همان اصطلاحات را بکارميبرند ، ولى معانى ديگر ، به آن ميدهند . کفر و ايمان ، برآيندهاى موى و روى زيباى معشوقه اند . زيبائى ، پيآيند اين آميختگى تاريکى و روشنى است .مثلا روى معشوقه را که ماه يا شاه مى نامنده اند ( شاه ، دراصل ، نام سيمرغ بوده است ) که روشن است ، ايمان يا دين ميخوانند ، و موى اورا که سياه است کفر مينامند، و زيبائى خدا ، همآهنگى آن موى سياه کفر و روى روشن ايمان است . البته از يکسو ،موى و گيسو نيز در فرهنگ ايران ،اينهمانى با ارتافرورد يا سيمرغ دارد و ازسوى ديگر ، روى که «رُخ » باشد ، به معناى ناى است ( روخ = ناى ) نام سيمرغ است، و مرغ رُخ ، همان سيمرغ است . در واقع کفر و ايمان ، را يک گوهر ميدانند و چهره يابى يک اصل ميدانند ، و نه تنها بريدگى ميان آنها نمى بينند ، بلکه اين گوناگونى را ضرورى ميدانند تا اصل زيبائى ، پديدارشود. چون در فرهنگ ايران ، در بُن انسان ، خبرى از ايمان نبود ، بلکه چنانچه بزودى ديده خواهد شد ، جان ، همگوهر عشق بود ، اين بود که به واژه « ايمان » ، همان معناى عشق را ميدادند .
ايمان ، عشقست و ، کفر، مائيم در کفر، نگه کن و درايمان
ايمان با کفر شد همآواز ازيک پرده زنند هردو الحان
دانا ، چو نداند اين سخن را پس کى رسد اين سخن بنادان
اينست که هرگاه بحث ايمان و کفر ( يا بحث اديان نورى و اختلاف آن ها ، و امتياز يکى بر ديگرى ) پيش ميآيد ، بلافاصله ، گوهر جان و بُن هرانسانى ( ولو موءمن به اين يا موءمن به آن باشند ) را فراسوى اين ايمان ها ( اين کفر و ايمان ها ) ميدانند . جان ، فراسوى اين ايمانها ، گوهر عشقست که برتر از همه ايمانهاست .
شب ، کفرو ، چراغ ، ايمان ، خورشيد چو شد رقصان
با کفربگفت ايمان ، رفتيم که بس باشد
ايمان ، فرسى دين را ، مرنفس چو فرزين را
وآن شاه نوآئين را چه جاى فرس باشد
ايمان، گودت : پيش آ ، وآن کفر، گود : پس رو
چون شمع تنت ، جان شد ، نى پيش و نه پس باشد
اينست که مقوله « ايمان » که بنياد گوهراديان نورى و ابراهيمى است ، و نا بريدنى از پديده « دين » ، به عنوان آموزه و شريعت بوده است ، در فرهنگ ايران ، بسيار بيگانه و غريب بوده است ، و نه تنها درايمان ، احساس بريدگى بشريت را ازهم ميکند ، بلکه در اين ايمانها، در درون خرد انسان ، احساس تنگى ميکرده است . ايمان ، منش انسان را تنگ ميکرده است . براى ايرانى، ضمير چهارپرانسان ، همائيست که آسمان را در پروازش، تنگ مى يابد ، و دريائيست که درکوزه و سبو و جوى عقايد و مکاتب و ايمانها و شريعت ها نميگنجد .
تو خواهى که مرا مستور دارى منم روز و هميشه روز، رسواست
تو ميرابى که بر « جو » حکم دارى
به « جو» اندر نگنجد « جان » که درياست
به حمد الله ، به « عشق » او بجستيم
ازاين « تنگى » که محراب و چليپاست
يا آنکه ميگويد :
سيمرغ دل عاشق ، در دام کجا گنجد
پروازچنين مرغى ، ازکون برون باشد
اين ايمانها ، همه دامهاى تنگ هستند که سيمرغ درآن نمى گنجد . گوهر يا بُن هرانسانى ( که جان يا زندگى ، يکى ازبخشهاى آنست ) در فرهنگ ايران ، فراسوى عقايد و مکاتب و مذاهب و اديان ( به معناى اديان نورى و ابراهيمى ) بود . به عبارت دقيق تر ، فراسوى کفرودين بودن ، فراسوى ايمانها ( به اين آموزه ، به آن رسول ومظهر الاهى بودن ) بودن و زيستن، بنياد فرهنگ ايران بود .
فرهنگ ، عشقيست که فراسوى کفرو ايمان است
اساسا خود « فرهنگ » در ايران ، چنين معنائى داشت . امروزه ، همه اين اصطلاحات ژرف ايرانى را ، متعفن و تنگ و سطحى و کج و کوله ساخته اند . فرهنگ درايران ، اينهمانى با « پديده فراسوى کفر و ايمان » ، اينهمانى با « پديده اولويت عشق برايمان و کفر» ، اينهمانى با « پديده اولويت جستجو، بر ايمان و کفر » ، اينهمانى با « پديده اولويت قداست جان ، برايمان و کفر » داشت . کفر و ايمان ، دو مقوله ايمانند . يکى ايمان خود را به اين ، غير ازايمان او به آن ، ميداند، و خود را از ايمان ديگر، به عنوان کفر،مى برد . براى فهم فرهنگ ايران ، يا براى فهم حافظ و مولوى و فردوسى و عطار، بايد از تعريف هائى که ما از خارج، درباره « فرهنگ » وارد کرده ايم، بگسليم و ببريم ، و آنهارا به کنار بگذاريم ، تا با معناى « فرهنگ » درايران ، ازسر آشنا شويم .
معناى اصلى « فرهنگ » ، کاريز يا قنات است . همچنين فرهنگ ، شاخ درختى را گويند که آنرا بخوابانند و خاک بربالاى آن ريزند ، تا بيخ بگيرد و ازآنجا برکنده بجاى ديگر ، نهال کنند ، و بالاخره معناى ديگر آن نام گياهيست بنام « کشوث » . معانى را که واژه شناسان با روش بريدن دوبخش از واژه « فرهنگ » کرده اند ، يک معناى جعلى و بى بنياد و سطحى برون آورده اند .همين معانى سه گانه که در افواه باقى مانده اند ، مارا به آسانى به اصل معنى « فرهنگ » راهنمائى ميکنند، و پس ازاين آشنائى ، ميتوانيم به ريشه واژه فرهنگ ، نقب بزنيم .
« فرهنگ » ، تراوش و زايش وجوشش آب ، درژرفاى تاريک زمين در دراه درازاست که درپايان، ازدهان آن ، که باز فرهنگ ناميده ميشود ، اين آب ، سرازير ميگردد ، و سپس اراين آب تازه جوشيده ، نهالستان و نشازار و داردان ساخته ميشود، واين نهال ها و نشاء ها، پس ازآنکه به اندازه کافى پرورده شدند، بجاهاى ديگر، براى کاشتن، انتقال داده ميشوند .
پس ، ١- فرهنگ با زايش و تراوش و جوشش از ژرفاى تاريک هرفردى و هرملتى يا هرجامعه اى در درازاى تاريخ کاردارد . درفرهنگ ايران ، آب و تخم ، سرچشمه روشنى بودند . آب ، روشن بود . روشنى که همگوهر تيغ برنده باشد ، با دين ميترائى و اديان نورى آمد .در فرهنگ سيمرغى ، روشنى از آب بود، و گوهر آب ( آميختن = مهر) را داشت. « آب » در فرهنگ سيمرغى ، هفده گونه بود که شيره همه گونه جانها شمرده ميشد ( بندهش ، بخش نهم ) . طبعا ، آب ، معناى « حقيقت جانها و زندگى » را داشت . اينکه انسان، خودش ، کاريز يا فرهنگ است و اصالت دارد ،دراين شعر مولوى باقى مانده است که :
موج درياى حقايق که زند بر کُه قاف
زان زما جوش برآورد ، که ما کاريزيم
سپس ٢- دهانه پيدايش چنين سرچشمه جوشش آب ، و گردهم آئى آبها و، و سرازيرشدن آب ، يا شيره وجان زمين نيز، « فرهنگ » خوانده ميشود . فرهنگ ، تنها آن بخش تاريک ودراز نيست که آب کم کم ميجوشد ، بلکه بُن پيدايش چنين آبى نير، فرهنگست .
بالاخره ٣- ازاين آب تروتازه ، ازاين شير يا «اشير» که مستقيما ازگوهرانسانها ، ازگوهرملت و جامعه در درازاى تاريخ جوشيده ، نهالستان ( nursery garden + viveros + داردان ) ساخته ميشود، که بُن همه باغها و گلزارها و نخلستانها و تاکستانها و آباديهاست . معناى ديگر« فرهنگ » ، گياه کشوث است . ازآنجا که گياهان و گلها و درختان ، اينهمانى با خدايان ايران داشتند ، به آسانى ميتوان ، نام خدايان را جُست و يافت . فرهنگ ، نام کشوت است که افتيمون باشد که يکى از پيچه هاست . در فرهنگ گياهان ايران ( احمد ماه وان ) ميتوان براحتى ديد که نام ديگر افتيمون ، « سن » و نام ديگرش « سيم » است . سن ، همان سئنا يا سيمرغ است ، و نام ديگر افتيمون ، سيم است . سيم يا « اسيم» ، که امروزه به نقره گفته ميشود ، ولى دراصل ،به معناى « يوغ » است . يوغ ، تيرى است که دو گاو را بهم وصل و جفت ميکند، تا خيش يا گردونه شخم را بکشد ، و اين يوغ ، يا سيم ، نماد « عشق نخستين جهان » بوده است ، چون سپنتامينو و انگرامينو ، دوگاو يا دو اسبى يا دو نيروئى بودند که گردونه آفرينش را درهم آهنگى باهم ميکشيدند . و واژه « يوغ » ، همان واژه « جفت » است . پس فرهنگ که نام کشوث است ، همان معناى « عشق » را دارد . افزوده براين که کشوت که « پيچه » يا « اشق پيچان » است ، يکى « سن » است، که مهربانک و خداى عشق است ، معناى « اسيم » را نيز دارد که به معناى « عشق بهرام و سيمرغ » بيکديگر است . به همين علت ، ماه ، سيمين خوانده ميشود . ماه که سيمين فواره و هلال ماه که سيمين صولجان ( چوگان ) خوانده ميشود ، به علت آنست که ماه ، هم بهرام و هم سيمرغ باهمست . هلال ماه، که اين همانى با رام يا زُِهره دارد ، ماه پُر ، اينهمانى با بهرام داده ميشده است و طبعا ، ماه در حال تحول دائمى از اصل مادينگى به اصل نرينگى ، وازاصل نرينگى به اصل مادينگى است . ازاين رو ، ماه ، هم مادينه و هم نرينه باهم است ، و جمع اين دو اصل دريک موجود، درآن روزگار،« اصل خود زائى و خود آفرينى » است ، چون براى آنها چيزى خود آفرين شمرده ميشد که هم مادينه و هم نرينه باشد . به همين علت ، خواجه که به معناى هم مادينه و هم نرينه است ، به معناى خدا بود که سرچشمه اصالت است . از اين رو ماه ، سيمين بود . فرهنگ هم ، يوغ يا سيمست ، چون خودجوش است . با اينکه ، نام سيمرغ در اذهان ، به علت داستان عطار با عدد « ٣٠ » پيوند خورده است ، و از يک ديد هم درست است ، چون سيمرغ ، اينهمانى با « ماه سى روزه » دارد ، ولى اين واژه که سيمرغ باشد ، ميتواند ترکيب سيم + مرغ هم باشد ، که درترکيب يک ميم ، حذف شده است . دراين صورت، سيمرغ ، به معناى « مرغ نخستين عشق » است، و پيچه که نام ديگرش « لاو » و« لَو » است ، در سانسکريت ، همين واژه به معناى « همزاد و جفت » است . معمولا امروزه ، همزاد ، فقط به معناى « دوقلو » فهميده ميشود ، ولى معناى « عشق» را هم داشته است. چون جفت نخستين ، نه تنها خواهر و برادرند ، بلکه عاشق و معشوق ( جفت ) هم هستند .جم و جما هم همين معنا را دارد . از اين جمع اصل نرينگى و اصل مادينگى ( همزاد يا جفت ) که جمع زُهره و بهرام ، يا به قول حافظ « گلچهره و اورنگ » هست ، نمودار عشقيست که همه چيزها ازآن ميزايد .پس ، فرهنگ ، نام اين عشق نخستين ، عشق قديم ، عشق ازل است . ازل هم که بقول خوارزمى به معناى « دخترباريک ميان » است، همان « از+ ال » ، زنخداى ناى ، يا سيمرغ است . اينست که عشق يا فرهنگ ، برترين اصل همبستگيست، و ايمان ، پديده ايست که سپس با « دست بهم زدن » در ميترائيسم پيدايش يافته است . پس فرهنگ ايران ، چنانچه از خود واژه فرهنگ ميتوان ديد ، استوار بر « عشق » است ، و اين برترين پيوند شمرده ميشود .
بدان اصلى نگر ، کآغاز بودى به فرعى کان کنون پيوست منگر
بخوبى ديده ميشود که فرهنگ و عشق و سيمرغ ، و نخستين جفتى که بُن همه هستى ميباشد ، باهم اينهمانى دارند . حالا همين فرهنگ، يا همين سيم ( سيمان ازهمين ريشه ساخته شده است ) ، همين يوغ ( که همان يوگا در سانسکريت است و به معناى وصال است ) و همين« لاو» يا « همزاد» ، که پيکريابى عشق است ، « بُن خود هرانسانى » هست .
پس فرهنگ ، عشق بنيادى کيهانى است، ونام هم خود سيمرغ ، و هم عشق سيمرغ و بهرام به همست . ازاين رو نيز، اين نام به « چشمه آب » که از تاريکى ميزايد، اطلاق ميشود ، چون آب بطورکلى ، شيره يا اشه چيزهاست . اين عشق ، بُن هرجانى و هرانسانيست .
جان ما با عشق او ، گر نى زيک جا رُسته اند
جان با اقبال ما ، با عشق او، همزاد چيست ؟
دربُن هرانسانى ، چشمه يا کاريز و فرهنگ هست . و چون آب ، سرچشمه روشنائى وزندگى هست ( با آبست که هرتخمى ميرويد ) ، بنا براين ، انسان ، چشمه عشق و چشمه بينش هست . اين تصوير، بيان اصالت انسان هست . با آمدن اديان نورى ، انسان، حوض يا کوزه و سبوئى ميشود ، و الاه نيز، «انبار آ ب» ميگردد . الاهى پيدايش مى يابد که « انبارحافظه ، انبار معلومات » است . الاه ، خودش هم ،سرچشمه جوشان بينش نيست ، بلکه بزرگترين انباربينش است . الاه ، « علم » به معناى « معلومات » دارد . علم ، فقط به شکل « کل معلومات » دريک خزانه و يک کتاب( لوح محفوظ ) انبارشده است . درفرهنگ ايران ، فرهنگ ، انبار آب نيست ، بلکه چشمه آبست . انسان ، کوزه يا حوض يا سبوئى نيست که آب درآن بريزند ، بلکه چشمه آبيست که از ژرفايش ميجوشد . انسان ، سبوئى نيست که از استخربزرگ الله، پرکرده شود . درفرهنگ ايران ، هم خدا و هم انسان ، چشمه خودجوش هستند . الله و يهوه و پدرآسمانى ، انبارند ، ولى خداى ايرانى ، چشمه است . خداى ايرانى ، مجموعه همه چشمه هاى خودجوش ( انسانها) است . در غزليات مولوى اين انديشه، با تصوير سيمرغ و کوه قاف بيان شده است . در بُن هرانسانى ، سيمرغ که همان ارتافرورد باشد ، در کوه قاف آشيانه دارد . اين به معناى آنست که دربُن انسان ، سيمرغ ( هما يا ارتا فرورد ) و بهمن هست که باهم، سرچشمه عشقى هستند که گيتى و انسان ، ازآن پيدايش مى يابند .
بجز به عشق تو ، جائى دگر نميگنجم
که نيست موضع سيمرغ عشق ، جز کُه قاف
باز ازآن کوه قاف ، آمد عنقاى عشق
باز برآمد زجان ، نعره و هيهاى عشق
« کوه قاف » ، جاى و آشيانه سيمرغ است . کوه قاف و سيمرغ ، سپس مرغ افسانه اى و کوه افسانه اى شدند . ولى اين هردو ، همان « خوشه پروين » هستند که هفت ستاره باشند ، و دراسطوره آفرينش ايران ، تخمهائى هستند که گيتى ازآنها ميرويند . شش ستاره خوشه پروين ، پيدايند که نماد « سيمرغ » هستند . سيمرغ ،يا هما، يا ماه ، از« ارکه» و ميان جهان که بهمن ( = هومان ) باشد ، پيدايش مى يابند . هومان يا بهمن ، اصل ميان هست که همه اضداد و همه اشياء گوناگون را به هم مى پيوندد . ازاين ستاره هفتم و ناپيدا ، که ميان خوشه پروين هست، شش ستاره ديگر، پيدايش مييابد که تخمهاى گيتى هستند ( شش گاهنبار= ابر+ آب + زمين + گياه + جانور+ انسان ). به عبارت ديگر، سيمرغ که آن شش تخم باشد ، پرخود را درگيتى ميگسترد . گيتى ، سيمرغ گسترده پر است .
سيمرغ عشق از کوه قاف ميپرد و گيتى ميشود . رد پاى اين انديشه ، در واژه ها ، باقى مانده است، که دراينجا بطور کوتاه ، بررسى ميگردد . در شاهنامه ديده ميشود که نام مستعارهومان ( که همان بهمن است ) ، کوه است . رستم ازهومان تورانى، نامش را ميپرسد، و هومان پاسخ ميدهد که نام من « کوه » است .
به پرسيدى از گوهر و نام من به دل ، ديگر آيد ترا کام من
مرا نام « کوه » است ، گردى دلير پدر بوسپاس است مردى چوشير
از سوئى ، کردها هنوز به پروين ، « کوه » ميگويند . همچنين در برهان قاطع ، نام پروين ، کوهان ثور است و ميايد که چند ستاره است که به منزله کوهان ثوراست . پروين ، يکى از منازل قمر بنام ثريا ( پروين ) است . اين روزسوم ماهست که اهل فارس ، بنا بر ابوريحان بيرونى ، آنرا « ارتاخوشت » ميناميدند و زرتشتيان آنرا ، ارديبهشت مينامند . ارتا ، همان هما يا سيمرغ است و ارداخوشت ، به معناى « ارتاى خوشه » است که بيان ارتباط او با خوشه پروين است . افزوده براين باربد لحن روز بيست و يکم را که روز رام است ( رام ، دختر وچهره ديگرسيمرغ ) ، ماه برکوهان مينامد . ماه برکوهان ، هلال ماه است که خوشه پروين درآن قرارميگيرد، و ازاين اقتران و وصال ، گيتى پيدايش مى يابد . با پيوند دادن اين داده ها به همديگر، بخوبى انديشه بالا ، روشن ميگردد که کوه قاف و سيمرغ ، همان خوشه پروين هستند که هومان ( بهمن ) و هما باشند و اين دو باهم اصل جهان بوده اند، و سپس به شکل داستانهاى « بهمن و هما » درشاهنامه ،و بهمن نامه و داراب نامه طرسوسى درآمده اند . البته در پهلوى به کوه ، کوف ، گفته ميشود، و کوف ، همان بوم يا جغد ، مرغ بينش است که اينهمانى با بهمن( هومان ) دارد . و کوه ، به پيله ابريشم نيزگفته ميشود و نام ديگر ابريشم ، کج و بهرامه است ، و هردو نامهاى سيمرغند . پيله ابريشم ، ازنماد هاى مهم عشق است، و واژه « پيل = فيل» معناى عشق را دارد . درکردى به لبلاب ، که گل عشق است ، پيله ميگويند . بنا براين ، کوه قاف ، آشيانه سيمرغ عشقست که در پروازش ( گسترسش پرش) ، گيتى(= به معناى مجموعه جانهاست ) پيدايش مى يابد . چرا کوه قاف گفته ميشود ؟ قاف ، همان کاو ( = کهف ) يا غاراست که در فراز کوهها ، نيايشگاه سيمرغيان بوده است . غارتاريکِ فرازکوه ، مانند قنات ( فرهنگ ) و چاه ، جايگاه نوزائى و فرشگرد و رستاخيز و باززائى شمرده ميشده است . معناى اصلى آن در واژه « قه ف » در کردى باقيمانده است . قه ف ، هم به معناى « بند نى » است و هم به معناى « جاى بردميدن خوشه غله » است . بند نى ، مانند غار(= مر) اصل رستاخيز و نوشوى شمرده ميشده است . البته يکى از معانى خود کوف يا کوه ، نى است . کوفه ، نيستان بوده است . هنوز در گيلکى به حصير و بوريا ، کوف ميگويند . پس کوه قاف ، خوشه پروين است که جايگاه نوشوى و باززائى گيتى است . خوشه ( تخم هاى به هم پيوسته ) و آب ، اصل روشنى هستند . و اين بهمن و هما ، بخشهائى از بُن خود هرانسانى هستند . انسان ، اصل بينش و اصل عشق ( همبستگى ) است . انسان، سبو يا کوزه اى نيست که بايد آنرا در« انبارآب» پرکرد ، بلکه خودش، فرهنگ يا کاريز است .
اى کوزه گر صورت ، مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آنکس ، کو« جوى روان » دارد
در اديان نورى ، انسان وحتا خدا ، ديگر،« چشمه خود جوش » نيستند . الله و يهوه و پدرآسمانى ، «انبار دانش، به شکل ِ معلومات » هستند . آنها، علم، به معناى امروزه ندارند ، که روش پيدايش و زايش دانش از انسان در اثرجستجو و پژوهش است ، بلکه «گنجينه معلومات» هستند که از انديشيدن و جستجو ، پيدايش نمى يابند . اينست که « چشمه دانش وعلم » نيستند ، بلکه انبارند ، يا به عبارت امروزه ، کامپيوترند . و انسانها نيز ديگر چشمه نيستند ، بلکه سبو و کوزه اى هستند که بايد بروند و « آب دانش معلوماتى » را از آب انبارالله پرکنند و بياورند . ازاين رو « ايمان » به اينکه آب انبارى ازمعلومات هست ،و انسان نيازبه آن دارد که ازاين آب انبار بردار د، اصل ايمانست . انسان ، کوزه ايست خالى، و چشمه نيست . در اديان نورى ، اين رابطه « ايمان با دين » ، پيوند بنياديست . پدرآسمانى و الله و اهورامزدا ى موبدان و يهوه ، نور و روشنائى کامل و مطلقند . خواه ناخواه ، با اين انديشه ، همه انسانها را از « اصالت بينشى و عشقى » مياندازند . بينش و عشق ، در هيچ کجا و درهيچ کس ، ازاين پس زاده و تراويده و جوشيده نميشود . همه از زادن بينش ، در روند جستجو و پژوهش و انديشيدن ، نازا و سترون ميشوند . انسانها ، خودشان سرچشمه ساختن اجتماع نيستند . فقط يک مرکز منحصر به فرد روشنى ميماند که ازهمه چيز آگاه است ،و جامع کل علوم از پيشدانسته هست ( انبارمعلومات ) و طبعا ، همه بايد به اين مرکز انحصارى روشنى ، بستگى مطلق ( = ايمان ) پيداکنند ، و تماميت خود را بدو بسپارند ، و دراينجاست که نخستين بار ، اصل تعصب يا فناتسيم پيدايش مى يابد . ايمان ، تخميست که درخت تعصب ازآن ميرويد . هرگاه ، ايمان، جِد گرفته شود ، در يک لحظه ، تبديل به تعصب ميشود . باپيدايش ايمان ، فرهنگ ، که استوار برخودجوشى انسانها است ، از بين ميرود . ازاين به پس ، فرهنگ ، در طغيان و سرکشى ازاديان ايمانى ، ميتواند به زندگى خود ادامه بدهد. فرهنگ ، بايد از درزهاى تعصب و ايمان، بيرون بتراود . ازاين پس ، فرهنگ ، بايد درزها و شکافهائئ در جامعه هاى دينى بياندازد ، و ازاين شکافها و درزها بيرون بزهد . در ايمان ، خودجوشى انسانها ، قدغن و تحريم ميشود . درحالت معمولى ، ايمان ، تعصب ، خفته و نهفته است . ولى درحالت بيدارشدن و جد گرفته شدن ، ايمان ، بزودى ، تعصب و توحش و خونخوارى و سختدلى ميگردد . بدينسان ، « توحش اصولى » در قلب مدنيت ، خلق ميگرد د . ما با اديان نورى و ابراهيمى در تاريخ ، توحش اصولى و سيستماتيک ، درقلب مدنيت ، حاضر و آماده داريم . ازاين پس ، اديانى داريم که هميشه درحال زدودن يقين انسان به اصالتش هستند ، و اينها همه « جنبشهاى ضدفرهنگى » هستند ، و از سوى ديگر، فرهنگ ،که روند پيدايش اصالت انسان هست، در زير اين « ضد فرهنگ » کوفته و پايمال ميشود ، ولى برغم اين پايمال شدن هميشگى ، ميزايد و ميجوشد . اين پيکار فرهنگ ( اصالت انسان ) برضد فرهنگ ( اديان ايمانخواه ) در مردان بزرگ ايران ، مانند عطارو مولوى و حافظ و ... درهر بيت ازاشعار آنها نموداراست . همه اسلامهاى راستين امروزه ، نمودار همين پيکارفرهنگ برضد « ايمان ِ ضد فرهنگيست » که در خواستن ايمان ، درصدد زدودن اصالت انسانست . اين رابطه ايمانى که جانشين عشق يا پيوند نخستين ( کوه قاف + فرهنگ ) ميگردد ، به شيوه اى ، « فطرت انسان» ساخته ميشود . فرهنگ ايران ، فطرت انسان را ، رابطه ايمانى نميدانست ، و هرگز، ايمان را فطرى نکرد . در فرهنگ ايران ( فرهنگ ، روند پيدايش اصالت انسان است ، و ايمان ، برضد اصالت انسان ) آنچه فطرت يا اصل انسان خوانده ميشود ، « بُن مردم » ناميده ميشد . در بُن مردم ، عشق ، پيکر مى يافت . پيکريابى عشق درفرهنگ ايران ، آن بود که چند خدا باهم بياميزند ( همبغى = انبازى ) بطوريکه بتوانند باهم ، يک کار را بکنند ، و باهم بيافرينند . عشق ، يک مفهوم انتزاعى و خشک و خالى نبود که از الاهى واحد بتراود . عشق بايد چشمگير باشد ، پيکرملموس و محسوس داشته باشد . وقتى چند چيز، چند نيرو ، چند خدا ، چند انسان ، باهم بطورى بياميزند که باهم بتوانند هميشه کاربکنند و باهم بيافرينند و باهم بينديشند ، آن موقع ، عشق ، پيدايش يافته است . وقتى افراد و اقوام و گروهها ، وقتى اجتماع باهم بينديشند و باهم کارکنند ، عشق ، واقعيت يافته است . عشق يا مهر در فرهنگ ايران ، معناى بسيارگسترده اى داشت ، و تنگناى محبت در مسيحيت و يهوديت و اسلام را نداشت . اين بود که يکى از نامهاى سيمرغ ، « دست » بود . البته واژه « دست » ، همان عدد « ده » است . ولى سيمرغ بدين علت « دست » خوانده ميشد ، چون دست هاى انسان ، که هرکدام داراى پنج انگشتند ( و سيمرغ ، سيمرغ سه انگشته خوانده ميشد ، چون دو چنگال سه انگشته داشت = همان شش که عدد ستارگان پيداى پروين است ) پيکريابى « عشق « بودند . چرا ، دست ، پيکريابى عشق بود ؟ چون پنج انگشت يا سه انگشت دريک کف ، به هم مى پيوستند ، و ازاين پس ، آنها هميشه با همديگر، يک کار را در هم آهنگى باهم ميکنند . امروزه ، دست در راستاى « کار» تفسير ميشود ، و پيش فرضش ، که همآهنگى انگشتها در پيوستگى آنها دريک کف باشد ، فراموش ساخته ميشود . کف دست ، همه انگشتها را به هم ميدوزد و ازآنها يک خوشه همکارميسازد . اين همان « قه ف يا قاف » است که جايگاه عنقاى عشق است . گفته شد که درکردى « قه ف » ، جاى دميدن خوشه غله است ، و کفاندن هنوز درکردى به معناى « دوختن حاشيه لباس » است . بدين علت اهل فارس ، سه روز را در هرماه که سه روز آغاز هفته بودند ، « دست » ميخواندند . سيمرغ ، دى يا دست بود . اين بود که سيمرغ ، نام « دستان زند » را که نام خودش بود ، به زال که فرزندش باشد ، داد . زال ، اساسا به معناى زن است ، و دستان زند ، نام خود سيمرغست . « زند » به معناى « آتش فروز » است که چخماغ باشد . آتش فروز ، نام « بهمن = هومان = کوه » و نام « عنقا = سيمرغ » است ( در برهان قاطع ) . آتش فروز ، به معناى مبدع و مبتکرو نوآور است . سيمرغ ، داراى دستهاى مبدع و نوآور است . عشق ، نو آور و مبدعست . بهمن که موضع سيمرغ عشق است ، مبدع و نوآوراست . اينها همه ويژگيهاى فرهنگند ، چون بهمن و سيمرغ ، بُن هرانسانى هستند . پس سيمرغ = زال ( = زن )، دستان زند ، يعنى عشق مبدع و نوآور است که ميافروزد . به همين علت به بلبل که اينهمانى با سروش داشت ، « زند واف وزند خوان و زند وان » ناميده ميگفتند . اينست که مولوى ميگويد :
همچو هفت استاره يک نور آمدند همچو پنج انگشت ، يک کارآمدند
هفت ستاره ، هم ميتواند هفت اورنگ باشد ، و هم ميتواند خوشه پروين باشد . نى نواختن ، زخمه زدن به ناى با دست ، پيکر يابى اصل عشق بود . انسان ، از ديد آنان ، به عنوان علت و فاعل ، نى را نمينواخت ، بلکه انسان و نى باهم ، آهنگ و ترانه و سرود مينواختند . نى نوازى ، عشقبازى نى و انسان باهمديگربود . نى ، معمولا ، نه سوراخ دارد و دستها ، ده انگشت دارند . اين ده انگشت ، با نه سوراخى نى ، باهم ، نوا و بانگ عشق را ميزنند . عشق ، ازهمکارى ده انگشت و نه سوراخ نى که نه چشم نى خوانده ميشود ، زاده ميشود . عدد نه ، اينهانى با آذر دارد که اساسا به معناى زهدان و آموزگارزن است که همان « آگر» باشد . آذر، نام ديگر سيمرغ بوده است . روز « دى به آذر» که روز هشتم و نهم است ، بيان اين مطلب است ( دى = آذر= سيمرغ ). نى نواختن ، همزمان ، معناى زائيدن يا زاياندن را داشته است ، چون واگيناى زن ، نى است ، و دستها که بچه را برون ميآورند ، قابله يا دايه يا آل يا سيمرغ است . سيمرغ ، قابله يا دايه همه کودکان جهانست . اوست که همه کودکان را اززنان ، و همه انديشه و بينش ها را ازخردها ميزاياند . بينش در فرهنگ ايران ، يک روند زايشى از انسانست . آب هم ازفرهنگ ، زاده ميشود . اين بود که آرمان ايرانيان يافتن « دايه » بود ، نه معلم و پيامبر و واسطه و نبى و رسول .
ازآنجاکه سيمرغ ، هم دست است و هم ناى به است ، بخودى خودش نماد اين « خود نوازى و خود نوائى » يعنى آفرينندگى هست . ودرست اين آميزش « نه چشم نى » و « ده انگشت دودست » ، همان عدد نوزده است که روز ويژه سيمرغ است . روز نوزدهم هرماه که روز فروردين باشد، روز ويژه سيمرغ است . مقصود از اين حاشيه روى ، بيان دو مطلب بود . يکى آنکه ، همکاريهاى سه يا پنچ يا شش يا هفت يا ده ... خدا يا نيرو همه بيان آنست که عشق ِ چند نيرويا خدا ..با همست که اصل آفرينش هستى است . ديگر آنکه نشان داده شود که انسان ، مخلوق اراده يک الاه نيست ، بلکه ، بُن يا فطرت انسان ، آميختگى پنج خدا باهمست . اين پنج خدا باهم که بياميزند ، يک تخم ميشوند و انسان ، از چنين تخمى ميرويد . البته « پنج » ، امروزه در فارسى ، فقط معناى عدد ميان چهار و شش را دارد ، ولى تلفظ ديگرش که « فنج » است، به خايه بزرگ گفته ميشود، و « پنگ » که همان پنج است ، به خوشه خرما گفته ميشود . اين پنج ، همان خوشه ، همان جمع تخمهاى خدايان ، و بالاخره ، همان « آتش = آذر» ى است که انسان ازآن زبانه ميکشد و افروخته ميشود . اينکه گفته ميشود ، انسان تخم آتش است ، چنين معنائى را داشته است ، البته آتش که دراصل « ته ش و تخش » است به معناى دوک يا دوخست که نى باشد . سيمرغيان که همان خرّمدينان يا مزدکيان باشند، اين پنج خدا را « ١- آرميتى ٢- گوشورون ٣- رام ٤- ماه ٥- بهمن » ميدانستند . آرميتى که زمين باشد ، تن بود ، که معناى زهدان را دارد ، و چهار خداى ديگر، که باهم نهفته دراين زهدانند ، همان سيمرغ ، يا مرغ چهارپرند که جان و روان و دين و بهمن باشند . اين مرغ ، هميشه در آشيانه تن نشسته است، و از اين آشيانه است که به جهان ، پروازميکند و باز ميگردد . پرواز اين مرغ چهارپر، يا سيمرغ يا شاه پريان ، « بيخود شدن » بود . در بيخودشدن ، پروازميکرد، و با خدايان ميآميخت : به رام ( زُهره ) ، به بهمن ( اصل همه کيهان = ارکه ) به سيمرغ ( ارتاى خوشه ) ، به باد ، به ماه ، به خورشيد مى پيوست و با آنها ميآميخت ، و در آنها باز خدا ميشد ، و به خود ميآمد ، و وقتى از سوى ديگر ، خدا ، بى خود ميشد ، خود را درهمه تن هاى گيتى ، گم ميکرد ، و دراين روند بود که همه انسانها به خود ميآمدند . بسخنى ديگر ، انسان در بيخود شدن بود که خدا ميشد ، و خدا ، در بيخود شدن بود که انسان و گيتى ميشد . اين يک جنبش گردشى هميشگى بود . خدا به انسان و گيتى ، گيتى و انسان به خدا . موبدان زرتشتى ، اين تصوير « بن انسان » را اندکى تغيير دادند .
آن چهارنيرورا ، ١- جان ٢- روان ٣- آئينه ٤- فروهر خواندند . اصل جان را باد دانستند ( باد، اصل جان وعشق هردو باهمست.جان بى عشق، و عشق بى جان نيست ) و روان را با « بوى » اينهمانى دادند ، که در واقع ، شناخت باشد ، و آئينه را که همان بينش باشد ، با خورشيد اينهمانى دادند ( در فرهنگ سيمرغى ، خورشيد ازماه ، زائيده ميشد . سرچشمه بينش در روشنائى ، بينش درتاريکى ، يعنى جستجو و آزمايش بود ، که درالهيات زرتشتى ، منتفى شده بود ) ، بالاخره کار ديگرى را که اين موبدان زرتشتى کردند که آنها را به کلى از سيمرغيان جدا ميساخت ، اين بود که آنها براين باور بودند که پس از مرگ ، روان که همان رام يا زُهره بود، با فروهر که همان بخش سيمرغى بود ، باهم يکى ميشدند ، ولى ديگر به رام و به سيمرغ ( ارتا فرورد ) نمى پيوستند . بلکه ازآن پس ، فقط در پيش و روبروى اهورامزدا ، قرارميگرفتند و ميايستادند ، و بسخنى ديگر، با اهورامزدا نميآميختند . گوهر انسان ، از گوهر اهورامزدا ، پاره و جدا ساخته شده بود . اين جدائى و پارگى و بريدگى ، برضد مفهوم عشق در فرهنگ ايران بود . آميختن انسان با خدا ( سيمرغ = ارتافرورد ) در فرهنگ ايران ، بيان گوهرعشق است . اين چهاربخشى که موبدان از بُن انسان ساختند، در واقع همان انديشه سيمرغيان بود . چون روان که همان رام يا زِهره باشد ، تنها خداى شعروموسيقى و رقص نبود ، بلکه همزمان با آن ، خداى شناخت هم بود ، فقط در تصوير موبدان ، ويژگى رقص و موسيقى از خداى رام زدوده شده بود . يا آنچه را موبدان ، آيئنه انسان ميخواندند ، همان « دين » بود که معناى « بينش زايشى از خود هرانسانى » بود که به ماه ، پرواز ميکرد و با ماه ميآميخت ، و اين ماه بود که خورشيد را ميزائيد . براى سيمرغيان ، خورشيد و ماه ، دو چيز جدا ازهم نبودند . اين يک خدا بود که درشب ، درشکل ماه ، چشم آسمان بود ، و در روز ، در شکل خورشيد ، چشم آسمان بود . به سخنى ديگر، ماه و خورشيد ، دوچهره خود سيمرغ بودند . و آنچه را موبدان زرتشتى ، فروهر انسان ميناميدند ، همان سيمرغ يا ارتافرورد بود که ديگر حق نداشت با سيمرغ بياميزد ، و بالاخره جان انسان که نزد سيمرغيان ، گوشورون يا جانان بود ، مجموعه سه خوشه بود ، و اين سه خوشه ، پرواز به آسمان ميکنند ، و باد ، همين نقش پرواز را بازى ميکند ( سيمرغ ، نماد باد بود ) . باد که همان دم انسان باشد ، در فرهنگ ايران ، تنها جان نبود ، بلکه عشق هم بود . باد ، يعنى دم ، هم عشق و هم جان و هم موسيقى ، يعنى آميخته عشق و جان و موسيقى بود . ما امروزه اين سه پديده را ازهم جدا ميسازيم .
جان ما با عشق او ، گرنى زيکجا رُسته اند
جان با اقبال ما ، با عشق او همزاد چيست ؟
همزاد بودن عشق و جان ، معناى « نابريدنى بودن جان از عشق » را دارد . دميدن نفخه در انسان ، دراين فرهنگ معناى آنرا داشت که خدا ، عشق و جان و موسيقى را آميخته باهم به وجود انسان ميدمد ، درحاليکه دم ( نفخنا ) در تورات و قرآن ، اين برآيندها را از دست داده بودند .
اينست که در فرهنگ ايران ، عشق وجان و موسيقى ، اولويت برهرچيزى ، از جمله « ايمان » دارند . هيچ ايمانى ( به هرآموزه و هرکسى باشد ) حق ندارد ، برضد « عشق فراسوى اختلاف جنسى و طبقاتى ونژادى و دينى و ... » باشد . هيچ ايمانى ، حق ضديت با موسيقى و جشن و شادى ندارد . ايمان به اين عقيده و شريعت ، يا ايمان به آن پيامبر و ايمان به آن آموزه ، هيچکدام ، خدشه اى به « اولويت زندگى و عشق و موسيقى » نميزنند . در فرهنگ ايران ، جشن ، به معناى « نى نوازى » است . موسيقى ، حامل پديده جشن زندگى است . جان و عشق و موسيقى باهم ، فراسوى همه اديان و عقايد و مکاتب و ايمانها ( کفرودين ) ، و برتر از همه قرار دارند، و هيچکدام ، حق آنرا ندارند که اين اصل را خدشه دار سازند . به همين علت بود که « باد » ، که اينهمانى با روز ٢٢ دارد ، موکل بر تزويح و نکاح ، يعنى عشق بود . درست دراين روز بود که جهان از اقتران ( عروسى ) هلال ماه با پروين زاده ميشد . کوه قاف همين جايگاه بود . اين تصوير باد که سرچشمه جان ( زندگى ) و مهر و موسيقى بود ، و آنها را ازهم جدا ناساختنى ميکرد ، علت آن بود که مفهوم جان ، يکى با مفهوم جانان بود . همه جانها با هم درجشن ميآميختند، و يک جان ميشدند . اين انديشه ، سراسر آثارمولوى را فراگرفته است ، ومانند خون در رگهاى هرشعرى سرازير شده است، و صورتهاى گوناگون به خود گرفته است .
مثلا مولوى در يکجا ، هر انسانى را جامى از شراب ميداند که ازيک درياى بيکرانه شراب ، پرشده است . هرچند که جامها که درآن اين شراب جان ريخته شده اند ، کرانه مندند ، ولى جان ها ى ما ، مانند باده که همان شيره و اشه و عشق باشد ، بهم ميآميزند ( البته خود سيمرغ ، درفرهنگ ايران ، اينهمانى با باده داشت ) .
به پيش تو ، چه زند جان و ، جان ، کدام بود ؟
که جان ، توئى و ، دگر ، جمله نقش و نام بود
بجان عاشق که تا هردو جان ( جان و جانان ) نياميزد
جدائى است و ، ملاقات ، بى نظام بود
تو جام هستى خود را برو قوامى ده
که آن ، شراب قديمست و با قوام بود
البته انتخاب « سيب » يا دانه هاى انگور ، انديشه اصلى را شفاف تر چشمگير ميسازد :
صدهزاران سيب شيرين بشمرى در دست خويش
گريکى خواهد که گردد ، جمله را درهم فشار
صد هزاران دانه انگور ، ازحجاب پوست شد
چون نماند پوست ، ماند ، باده هاى شهريار
بيشمار حرفها ، اين نطق در دل بين چيست ؟
ساده رنگى ، نيست شکلى ، آمده از اصل کار
به همين علت ، سيمرغ ( ارتاخوشت= ارتاى خوشه که البته شامل خوشه انگور هم ميشود ) ، شيره همه دانه هاى انگور ( همه جانها ) ، يعنى « اشه » بود و ازاين رو « اشه به = اشم وهو » خوانده ميشد ، و نيايش زرتشت ، به همين خداست .
فقط يک درياى جان هست ، و جانها ، دانه هاى انگورى هستند که درخود اين شيره وافشره را دارند . جانها ، همه طالب به هم آميختن باهمند . هيچ ايمانى ، هيچ انديشه و آموزه اى ، هيچ کرانه و حدى ، هيچ بُرشى ، نبايد انها را از آميختن باهم باز دارد . جامه ها و پوسته ها و قشرها ، همه جان هارا تنگ و بسته ميسازند ، چون هرجانى ، ميخواهد ازاين پوسته اش بيرون رود و بياميزد ، چون در همه انسانها ، يک جانست و جان از عشق و موسيقى ، جداناپذيراست . پس عشق ميان آنها که همگوهرو همجنس هستند ، در آميزش با هم ، آرامش مى يابند
جانم به چه آرامد ، اى ياربه آميزش
صحت به چه دريابد ، بيمار، به آميزش
جان آميخته و همگوهربا موسيقى ، نميگذارد ، که جان ، پاره و جدا و بريده بماند ، چون با آفرينش جشن همگانى ، عشق را پديد ميآورد . ازسوئى ، هرچند اين جان واحد در هزاران کالبد ، صورتهاى گوناگون ميگيرد ، ولى عشق ِآهنگينى درهرجانيست ، بدون آنکه گوناگونى قشرها و پوستها ، يعنى عقايد و مذاهب و افکار و ايمانها ( ضدفرهنگها ) را ازبين ببرد ، ميتواند همه را باهم همآهنگ سازد . پيوندهاى ايمانى ( ايمان و کفر) ، تابع پيوند مهرى ميگردند که بُن هرجانيست . اينست که مى بينيم که کفر، که دراسلام ، به معناى بى ايمانى به محمد است ، و بى ايمانى به الله ، موءمن و کافر را در دوگروه ، بکلى ازهم پاره ميکند ،و کافر را نجس و ناپاک ميداند و دوست با اورا تحريم ميکند ، در ميان عرفا ، و نزد مولوى ، به کلى معناى ديگر دارد .
بيکى دست مى خالص ايمان نوشند بيکى دست دگرپرچم کافرگيرند
آن سوى که کفر و دين نمى گنجد کى ما و من فلان دين باشد ؟
هرگونه ايمانى ( ايمان به هردين و مذهب و ايدئولوژى ) ، دراثر تابعيت ازاصل برترکه عشق گسترده و فراگير است ، ميتواند منش همآهنگى و زيبائى بيابد . اولويت دادن ايمان برعشق که درهمه اديان نورى ، اصل است، و برترين بستگيست ، سبب پارگى و افتراق و ستيزو جهاد و نفاق ميگردد . ولى با اولويت دادن عشق و جان( زندگى ) بر بستگى ايمانى است که ميتوان همه مردمان را همآهنگ و زيباساخت . با اولويت دادن عشق بر ايمان ، فرهنگ ، ضدفرهنگ را رام و بى گزند ميکند . بدون دادن اولويت به عشق ، پيدايش چنين همآهنگى در گيتى واقعيت نمى يابد، و ضد فرهنگ ، هميشه فرهنگ را ابزار خود ميسازد . هميشه ضدفرهنگ ، نقاب فرهنگ به خود ميزند و اصالت فرهنگى را از انسان ميگيرد ، و گيتى و اجتماع ، زشت ساخته ميشود ، چون ايمانها ى گوناگون ، که استوار بر امتياز خود بر ديگرانند ، و استوار بر حقيقت بودن خود و باطل بودن ديگرانند ، و بربنياد نوربودن خود و تاريک بودن ديگران بنا شده اند ، همه بالقوة ، درحال ستيزندگى با همند . صلح ميان آنها ، فقط آتش بس موقت ميان آنهاست . هرموءمنى در اثر ايمانش به آموزه اى ، به پيامبرى ، به مظهرحقى ، به خودش امتياز ميدهد ، و آن را برگزيده ميسازد و حقيقت منحصر به فرد ميداند . اولويت ايمان ، برضد اولويت عشق است . مولوى ، ايمان را چه به محمد و چه به عيسى و چه به موسى ، چه به ابراهيم .... باشد ، همه را تابع اصل عشق ميسازد، و نه تنها تابع آن ميسازد ، بلکه ميگويد :
چو او رخسار بنمايد ، نماند کفر و تاريکى
چو جعد خويش بگشايد ، نه دين ماند نه ترسائى
در غزليات او ، اصطلاح ايمان هم معناى عشق را ميگيرد . او عشق را مانند فرهنگ ايران ، حرکت « جزء » براى پيوستن به « کل » ميداند ( البته نه تشبيهى و شاعرانه ) .
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سيل سوى بحر، نه آرام و نه قرار
جزوى چوتير ، جسته زقبضه کمان « کل »
اورا نشانه نيست بجز « کل » و نى گذار
جانيست خوش ، برون شده از صد هزار پوست
درچاربالش ابد اوراست کاروبار
اين جنبش جان انسان را ، براى آميزش با هرجانى ، هم مولوى و هم فرهنگ ايران ، اصل جستجو ميدانند . رام که همان زُهره است و بخش « روان » انسان در بُن انسانست ، خود را « اصل جستجو » ميداند . عشق و موسيقى ( آهنگ نى ) هميشه درطلب وصال هستند . با بسيج شدن اين اصل عشق در همه جانها ، همه شريعت ها و طريقت ها ، تحول مى يابند و همه ، راهى به سوى عشق ميشوند . عارف ، همه راهها ، وهمه مذاهب و اديان را ، راه جستجو ميداند ، نه ايستگاه نهائى حقيقت ، نه جايگاه ماندن درحقيقت ، چون عرفان ،« ماندن درهرچيزى را » ، اصل بت پرستى ميداند . حقيقت ، جايگاه سکون و ماندگارى نيست . هيچکسى ، مالک حقيقت نميشود
بجست و جوى وصالتش ، چو آب مى پويم
تراکه غصه آن نيست کو کجاست ؟ بخسپ
طريق عشق ، زهفتاد ودو برون باشد
چو عشق و مذهب تو ، خدعه و رياست ، بخسپ
حافظ که رند است ، به نظرى ديگر به اين هفتاد و دو طريق و ملت مينگرد. حافظ ، پارگى و ستيزندگى ملت ها و طريقت ها را در اثر همان ايمان ميداند، که هريکى خود را تنها مالک حقيقت منحصر به فرد ميداند ، که هيچکدام ، غم و غصه کووکجا ، يعنى جستجو را ندارند .. همه خود را « دارنده حقيقت » ميدانند ، و طبعا همه باهم درستيزند، و حقيقت مطلقى را که گمان ميبرند دارند ، افسانه اى بيش نيست
جنگ هفتاد و دوملت ، همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ، ره افسانه زدند
مولوى هم همين مطلب را به زبانى و گونه اى ديگر گفته است . او ميگويد ، وقتى اولويت عشق در هر شريعتى و طريقتى و مکتبى ، شناخته و بسيج شد ، همه مذاهب ، طريقه هاى گوناگون عشق ميشوند ، ولى وقتى طريقت و ملت و شريعت تو ، خدعه و ريا شد ، حتا عشق تو خدعه و ريا شد ( البته عشقى که ازجان نتراويده باشد ، از ديدگاه مولوى ، خدعه و ريا هست ) تو جزو خفتگان بشمار ميآئى . اينست که مولوى ، بسيج ساختن عشق را درجانهاى انسان ها ( بسيج ساختن فرهنگ يا اصالت انسان ) ، علت آن ميداند که انسانها ، حتا به ايمانهاى خود ، منش عشق ومهر را ببخشند . و اين اولويت دادن مهروعشق برهرگونه ايمانى ، پياميست که فرهنگ ايران دارد و معناى فرهنگ است . فرهنگ ، عشقيست فراسوى هرگونه ايمانى ، و نام خود سيمرغ است که خدا يا اصل مهربود . فرهنگ ، عشق است . آزادى ، جائيست که « ايمان به هردينى و پيامبرى و به هرکتابى » نتواند ، گزندى به برترى ارزش عشق بزند .
اى عشق هزارنام خوش جام فرهنگ ده هزار فرهنگ
بى صورت و با هزارصورت صورت ده ترک و رومى و زنگ
بارى ، دل و جان من ، مستست درآن معدن
هر روز چو نو عشقان ، فرهنگ نو آغازد
هرکه دراو نيست ازين عشق ، رنگ نزدخدانيست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد زهرسنگ ، آب عشق ، تراشيد ز آئينه ، زنگ
کفر به جنگ آمد و ايمان به صلح عشق بزد آتش درصلح و جنگ