Saturday 5 May 2007

خرد خورشید گونه

منوچهرجمالی

خردِ خورشید گونه
یا مسئلهِ « روشنگری »
خردی که هم خودش، جهانرا روشن میکند
وهم خودش ، آن جهان را می بیند
کشتی نوح یا هفتخوان رستم
رفتن تنها، به سراغ خرد خورشید گونه ، چون رستم
یا نششستن با امّت ، درکشتی نوح
خواستن «جدائی حکومت از دین » نابساست
ما خواستارحکومت ، فقط برپایه خرد انسانی هستیم

« روشنگری » آن نیست که ما بتوانیم با نوری که « دیگری» به پدیده ها و تجربیات و رویدادها میتابد ، آنهارا ببینیم . « روشنگری » آنست که ما بتوانیم با نوری که از خود ، از بُن آفریننده خود ، به پدیده ها و رویدادها و آزمونها می تابیم ، آنها را به بینیم . به عبارت دیگر، هم خود ، سرچشمه روشنی باشیم و هم خود ، چشم بیننده و جهان بین باشیم . پیشوند « اندیشیدن= اندی + شیتن » ، واژه «اندی یا هندی » هست، که بیان « بُن انسان و اندرونی ترین و محرمترین بخش انسان » است، که « بهمن یا خرد بنیادی کیهان » باشد. نام دیگر بهمن ، همین «اندیمن یا هندیمن = اندی + مینو» بوده است ، که به معنای « تخم درون تخم » یا بُن هرجانی و انسانیست . « اندی + شیتن » ، به معنای « شیدکردن و گستردن بُن نهفته درانسان » است که « بهمن یا خرد بنیادی کیهان » است ، و این برابر با دوپدیده ۱- روشن شدن و ۲- بیننش یافتن و دیدن است . انسان ، ازبُن وجود خودش( و اربُن خرد کیهانی در درون خود ) هست که سرچشمه روشنی و سرچشمه بینش میگردد . خرد ورزیدن ، پیوند دادن بُن خود ، با بُن جهان و بُن پدیده ها و رویدادها و آزمونهاست . خرد، با بُن وبیخ پدیده ها کاردارد . خرد، سرگرم با « کف ِ رویداد ها » نمی ماند ، بلکه در « ژرف رویدادها» فرومیرود .
این بود که آرمان فرهنگ ایران ،رسیدن به « چشم خورشید گونه » ، یا « خرد خورشید گونه » بود . ازسوئی ، خورشید ، از دید گاه فرهنگ ایران ، هم چشمست که می بیند ، و هم روشنیست که می تابد . همانسان که در روند پیدایش در زهدان ، چشم را نخستین پیدایش میدانستند ، همانسان ، خرد را نخستین تابش و پیدایش جان ( زندگی ) میدانستند ، که پاسدارجان ، و رهاننده و نجات دهنده جان ، از گزند و آزاراست . مفهوم « نجات » در فرهنگ ایران ، « نجات ازگناه » نبود. « گناه ، مسئله سرکشی از خدای قدرتمند » است . مفهوم « نجات» درفرهنگ ایران، با رفع گزند و آزار از« جان وخرد » کارداشت ، تا جان و خرد، ببالد . درواقع ، خرد که نخستین تابش جان بود ، گوهرجان را پدیدارمیساخت. خرد ، در آغاز، هلال ماه درتاریکی شب شمرده میشد ( خرد = چشم ماه گونه ) که در روز، خورشید گونه میشد . به عبارت دیگر خرد خورشید گونه ، در روند آزمونها و جستجوی در تاریکیها ( بینش درتاریکی) ازخرد ماهگونه زائیده میشد . خرد ماهگونه ( بینش درتاریکی جستجو ) ، تحول به خرد خورشیدگونه می یافت .
امروزه ، بسیاری میانگارند که ما هنگامی با نوری که محمد یا عیسی یا کانت و هگل و مارکس ، یا سقراط و افلاطون و ارسطو و... که به جهان و پدیده ها تابیده اند ، جهان را ببینیم ، آنگاه ، روشن بین میشویم ، آنگاه روشن میشویم . با نوری که این یا آن به جهان می تابند ، دیدن، گمشدن وغرقشدن ِ خود، در دیگریست . این از دید فرهنگ ایران،گمراه شدنست، ازخود ، بیگانه شدنست . از دست دادن ِ بُن هستی خود( بهمن وهما ) است . اینگونه جهانگردی درجهان ،« بی خود» است ، تکیه دادن به بینش و به روشنی دیگریست که به جهان می تابد .انسان، بُن خود را نه تنها فراموش میکند ، بلکه ازبیخ میکند . ُبنی که سرچشمه روشنائیست ، و با آن نوراست که میتوان دید ، نابودساخته میشود . مسئله انسان، روئیدن بُن خود ، و گسترش یافتن از بُن خود درجهانست . درچین گونه پیدایش بُن ِ خود درگیتی است ، که هم خود ، درجهان ، گسترده میشود ، وهم خود ، جهان را روشن میکند ، هم بینش به جهان ، با نورخود می یابد . چشم ، روشن میکند و می بیند .
وقتی ما خود ، سرچشمه روشنی نشده ایم ، بنا برفرهنگ ایران ، ما هنوز « چشم جهان بین ، خرد خورشید گونه » نشده ایم . ما کوری هستیم که با « عصای دیگرِ » ، دور جهان ، در درون پدیده ها و رویدادها ، کشیده میشویم . بقول مولوی ، ما ، « عقل عصائی » داریم . با نور دیگری ، جهان را دیدن ، روشنگری نیست ، بلکه « ریشه کن کردن ِ بیخ آفریننده خود» است .
انسان، هنگامی « خود » است که « ازخود، روشن میشود و ازخود، می بیند » . مفهوم « روشنگری » درغرب ، از سوئی بر پایه تجربه افلاطونی از روشنی و تاریکی در تصویر غارش قرار دارد ، و از سوی دیگر، بر تجربه مسیحی – یهودی از روشنی و تاریکی به وجود آمده است . مفهوم دیگر« روشنگری » که جنبش آزادسازنده و نجات دهنده انسان را آفرید ، مفهومی بود که از پدیده « دیالوگ سقراطی » نشاءت گرفت . روشنگری برپایه غارافلاطونی و تجربه مسیحی-یهودی ، بر مفهومی از « روشنی » قرار دارد که برضد« تاریکی » است . دراینجا ، روشنی ، میخواهد ، برتاریکی غلبه کند ، ازآن بگریزد ، آنرا تبعید کند و آنرا ازبین ببرد . تاریکی ، بد و شوم و تباه است، و مسئله افلاطون و این ادیان، « نجات دادن انسان ازاسارت در تاریکی » و آوردن او به روشنائیست . انسان باید ازتاریکی ، نجات بیابد . این مفهوم روشنی ، هنوز برذهن روشنفکران ما چیره است . این مفهوم روشنی برضد تاریکی ، نا آگاهبودانه برضد ارزش زن و حقوق زن ، و برضد روئیدن و تحول یافتن ( شدن ) و برضد طبیعت است . هرچند ما آگاهانه دم از برابری حقوق زن و مرد بزنیم ، هرچند ما آگاهانه دم از زیبائیهای طبیعت بزنیم ، آنچه رشته ایم ، آن مفهوم « روشنی » ، نا آگاهانه ، همه این سخنها را در عمل ، پنبه میسازد . اصل آنست که ما نباید از روشنگری غرب ، تقلید کنیم . روشنگری ، در گوهرش ، واکنشی نیست . در پیروی ، نمیتوان اصیل شد ، وخود، سرچشمه نور گردید .
فرهنگ ایران ، تجربه دیگری از روشنی و تاریکی ، هم از اروپا و هم از « الهیات زرتشتی » داشته است و دارد . همین مفهوم روشنی و تاریکی از « الهیات زرتشتی » ، سده ها برترین عامل خفقان آزادی بوده ، و درکارِ ریشه کن سازی فرهنگ ایران بوده است . درفرهنگ ایران ، « خود » ، که « تخم » است ، موقعی روشن میشود که بروید و بشکوفد و « پیدایش یابد » . پیدایش خود در گیتی و دراجتماع ، «خودی خود شدن » و« آزاد شدن » و «روشن شدن» و «بینش یافتن» است . اینها باهمدیگر ، واقعیت می یابند .
تصویر« خود » در فرهنگ ایران ، با خود، این پیآیند قاطع را داشت که انسان ۱- ازخود روشن میشود ۲- ازخود بینا میشود و ۳- ازخود ، رستگارمیشود . خود بودن ، « ازخود ، بودن » است. این تجربه بنیادی ، درهمان تجربه انسان ، از « خود » بیان شده است . خود ، تخم یا بذر است . هزوارش ِ khvat یا khot یا uva hva+ یا درسانسکریت sva است . و « اووا » همان « اوف » در فرانسوی و Ei ( تخم مرغ ) در آلمانی و I (من) درانگلیسی است . یاego و egg در انگلیسی، همان « آگ و هاگ » در فارسی و کردیست که تخم گندم و تخم پرنده باشد . انسان ، تخم یا بذر، شمرده میشد ، ودراین کار، دو تجربه گوناگون باهم اینهمانی داده میشد . تخم ، چگونه روشن یا افروخته ( افروختن هم ، از واژه – روشن - ساخته شده است ) میشود ؟ تخم وقتی در زیرخاک تاریک ، نهفته بشود ، آنگاه میروید و در رویش ، « پیدا و روشن » میشود ، و در پیدایش و روشن شدن ، دیده میشود ، و همزمان با آن ، نجات می یابد . پدیده های ۱- پیدایش وجودی ۲- روشن شدن و۳- دیدنی شدن( بینش یافتن ) و۴- رستگارشدن، همزمان باهم در ذهن فراخوانده میشدند .
نجات ، تحول خودی خود ، از تاریکی آفریننده درونست . خودی خود انسان ، وقتی موجودیت یافت ، هم بینش می یابد و هم رستگارمیشود .
درتورات و درانجیل و در قرآن ، انسان ، با اتکاء به بینش الهی ، یعنی با دیدن با نور اِلاه ، و با عمل کردن طبق « همه دانی الهی » ، نجات می یابد . عمل طبق « ُحکم الهی » ، چیزی جز عمل « طبق حکمت الهی » نیست .عمل انسان ، باید طبق « حکم الهی » ، یعنی طبق حکمت الهی ، و طبعا باید طبق حکومت الهی باشد ، وگرنه گرفتار خشم یهوه و پدرآسمانی و الله ، یعنی دچار طوفانش میگردد . این اندیشه ، پیآیند داستان نوح است . این اندیشه که بنیاد ادیان ابراهیمیست ، برضد اندیشه « ازخود روشن شدن ، ازخود بینا شدن ، وازخود رستگارشدن » فرهنگ ایرانست . فرهنگ ایران، غیرازالهیات زرتشتی است ، و نباید این دورا باهم مشتبه ساخت ویکی گرفت . در فرهنگ ایران ، نجات روان انسان ، hvanhvi نامیده میشد که مرکب از دوبخش anhva + hu است .) anhva
An + hvaبه معنای « خودی خود = تخم درون تخم » است. hu پیشوند هو، دراصل ، به معنای زائیدن هست( به یوستی مراجعه شود) .« هو + ان هو» ، به معنای « زایش و پیدایش خودی خود » است . اینست که در هزوارش دیده میشود که اصطلاح » ان هواanhva = انهوanhu ، برابر با دین=daena گذارده میشود، که به معنای « زایش بینش ازخود » است .« نجات روان » که انهو باشد ، همان « زایش بینش ازخود » است ، که همان « پیدایش خورشید از ماه» باشد ، چون دین، ازیکسو اینهمانی چشم یا خرد با ماه وازسوی دیگر، اینهمانی چشم یا خرد، با خورشید است( دربندهش ، بخش چهارم ) . به عبارت دیگر، « بوجود آمدن خودی خود» ، از راه زایش و رویش ازخود انسان ، یا از راه پیمودن راه تاریک ، همان رسیدن به روشنائی و بینش و نجات یافتن است که در داستان ِ هفتخوان رستم ، بازتابیده شده است .
آن مفهوم « روشنی » ، که مارا از « رفتن در تاریکی » بترساند ، و اکراه از تاریکی بیافریند ، آن مفهوم ، برضد فرهنگ ایرانست . باید خطرکرد و بتاریکیها رفت و در درون تاریکیها ، آموخت که چگونه میتوان چشم خورشید گونه را یافت . اکراه از تاریکی ، برضد تحول یافتن وشدن، برضد جستجو کردن و آزمودن ، برضد طبیعت بطورکلیست . « یافتن حال » درموسیقی و عرفان ، درست همین شوق برای تاریکیست . باید دلیرانه ، گام به تاریکیها نهاد. جهان سئوالات ، گستره کو ؟ ازکجا؟ چرا ؟ چگونه ؟ چیست ؟ جهان تاریکند، و تاریکی میآفرینند . در فرهنگ ایران ، خرد ، worum وروم- خوانده میشود، که بمعنای چرا و شک است . افراس afras، پرسش است ، ولی معنای آگاهی هم دارد . معرفت دراوستا ، چیستا نام دارد که سئوال ازچه بودن است . خرد، با چرا و کو و ازکجا و چگونه و چیست ، مرتبا « تاریکی زاینده ِ میآفریند » ، وکم کم از تاریکی ، میزاید و میروید . جائی جستجو هست که تاریکی هست . جائی آزمایش هست که تاریکست .
ایجاد وحشت از تاریکی یا ظلمت ، و گریز از تاریکی و تاریکان ، گریز از کفار، که پوشندگان و تاریکسازان حقیقت و روشنی مطلقند ، کارکسانی بوده است و هست که تنها آموزه خودرا ، حقیقت منحصر بفرد و روشنی مطلق میدانستند ومیدانند . آنها آموزگارخودشان را تنها خورشید ، یا بسخنی دیگر، تنها سرچشمه روشنائی میدانستند ، و مردمان را ازآن میترسانیدند که مبادا به تاریکی بروید . آنها میگفتند که ازخود تان ، نور ، پیدایش نمی یابد . خودتان ، سرچشمه نور نیستید . خودتان نمیتوانید سرچشمه نور ، یعنی ماه و خورشید بشوید . انسان، نازاست .مبادا، تن به خطر جستجو بدهید . مبادا ، خودتان را درتاریکیها بیازمائید ! آزمودن و جستجوکردن ، خطرسرگشتگی و آویختگی میان آسمان و زمین دارد .
ولی رستم جوان ، باید برود ، کیکاوس و سپاه ایران را که هم نابینا و هم اسیر شده اند و دربندند ، نجات بدهد . و نوح ، مرد عادلی است . عادل دراصطلاح تورات ، مردیست که پابند میثاق به یهوه است . میثاق و عهد اینست که انسان ، فقط طبق حکمی کارکند که از بینش الهی صادر شده است . او باید با خورشید بینش الهی ، همه چیزهارا ببیند . درخودش ، ماهی که خورشید بزاید نیست . رستم ، چنین بینشی و چنین کتاب مقدسی و آموزه از ازحقیقت وچنین آموزگاری را ندارد . او چنین خورشیدی را ندارد . پس باچه میخواهد یک سپاه کور را که نگهبانان ایرانند ، و خردشان ازکار افتاده است ، نجات بدهد . نگهبانان ایران و حکومت ایران ، کورشده اند ، بسخنی دیگر، بیخرد شده اند ، و اکنون که در اسارتند ، ملت ، بی نگهبان شده است . خردی که باید ازملت نگهبانی کند ، دراثر بی اندازه خواهی ، دراثر هوس جهانگیری ، کورشده است .
زال که پدررستم و فرزند زنخدای ایران سیمرغست، همان اندیشه سیمرغ را ( یکی آزمایش کن از روزگار) به رستم عرضه میکند، و به او سفارش میکند که : « راهی را برو که ُپر از تیرگی شگفتی هاست ، راهی را برگزین که چشم خرد ترا خیره میکند . اول باید چشم یا خرد خودت ، ماهی بشود که خورشید را میزاید . درآغاز،خرد خودت باید سرچشمه نور بشود ، تا بتوانی خرد نگهبانان ایران را بیدارسازی . برای کسب توانائی نجات دادن خردها ، باید خطر رفتن درتاریکیها و شگفتی هارا پذیرفت . درآغاز، باید خرد خودت ، در برخورد با آنچه چشم و خرد را هردم خیره میسازد ، بیافروزد . این تاریکیها و شگفتی ها و خیرگیها ، افروزنده اند . زال به رستم میگوید:
ازاین پادشاهی بدان ، گفت زال دو راه است ، هردو ، برنج و وبال
یکی دیرباز، آنکه کاوس رفت ودیگر، که بالاش باشد دوهفت
پراز شیر و دیو است و پرتیرگی بماند بروچشمت از خیرگی
تو ، کوتاه بگزین ، شگفتی ببین که یار تو باشد جهان آفرین
اگرچه به رنجست ، هم بگذرد پی رخش فرّخ ، ورا بسپرد
نخستین « گزینش » ، گزینش راه جستجو است ، نه گزینش خوب وبد که استوار بر بینش، ممکنست .خرد باید راه جستجو را برگزیند . خرد باید راهی را برود که بیشترین امکان جستجو و پژوهش را به او میدهد. کسی به بینش بد و خوب ، یا زشت و زیبا ..... بدون پیمودن راه جستجو نمیرسد . درهیچ کجا « درخت بینش خوب وبد نیست، تا انسان میوه آنرا تناول کند و فوری بداند خوب وبد چیست » . این معرفت با خوردن یک چیز حاضر و آماده ، بدست نمیآید ، بلکه نخستین گزینش خرد ، گزینش راه جستجو است ، نه گزینش آموز گار یا آموزه حقیقت .انسان، نخست راهی را برمیگزیند که خرد درآن خیره شود . انسان راهی را نمیرود که تنها بشگفت بیاید ، بلکه راهی را برمیگزیند که خرد درآن خیره شود ، و مبهوت و متحیر، واماند . خرد ، نیاز به خیره شدن دارد ، تا چشم خورشید گونه پیداکند .خرد، کی و در کجا و چگونه، خیره میشود ؟
خیره گشتن چشم یاخرد ، تاریک شدن چشم یا خرد است . جائی که چشم نزدیکست قوت بینائی خود را از دست بدهد
سپه بازگردید،چون تیره گشت که چشم سواان همی خیره گشت
البته چشم خرد، ازآز ، از بی اندازه شدن ، ازناهمآهنگی هم خیره میشود
اگر آزبرتو چنان چیره گشت که چشم خرد مرترا خیره گشت
ولی فراترازهمه ، خرد درآزمودن و جستجوکردن ، بدون شک ، حیران و متحیر و سرگشته میشود، و درآن فرومیماند . خرد درخیرگی ،مبهوت و مدهوش و مضطرب میگردد . خرد دراین ُبهت و مدهوش شدگی و اضطراباتست که باید بیدارشود .
جنبش خرد ، نیاز به این حیرت وسرگشتگی و بهت و اضطراب دارد، تا توانائی خود را در اندیشیدن بیازماید و نیرودهد . خیرگی ، تنها تعجب نیست ، که دهان از دیدن چیزی تعجب آور، بازبماند .
این خیرگی موقعی به اوج خود میرسد که آن رویداد یا پدیده ، بکلی معنی و دلیل وجودی خود را از دست میدهد، و بیهوده و بی ربط میشود . درک بیهودگی و بیمعنائی و بی ربطی و بی دلیلی ، بخش فرازین خیرگی خرد است . همین ضربه و تکان بیهودگی و بی معناشدگی و پوچی ، خرد را دراوج تاریکی فرو میافکند و درآنجاست که خرد ، معنا و محتوا را میجوید . خیره شدن خرد ، جائیست که این بیهودگی و پوچی را دریابد .
مثلا درقابوسنامه میآید که « حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید ، نه خیره آفرید » . درک ناگهانی « خیره آفریده شدگی » ، بُن بیداری خرد است . وقتی خرد، بیهودگی و پوچی چیزی را دریافت ، آنرا ول نمیکند بقول
هرچند که درخانه تو ، خانه کند موش
خانه نسپاری توهمی خیره بدیشان ( ناصرخسرو )
گرانیگاه خیرگی همین شگفت فوق العاده است که انسان را مبهوت و فرومانده میسازد . درک بیهوده و پوچ بودن ، بیان گسستن از یک حقیقت وجهان بینی است، که به همه چیزها و رویدادها تا کنون ، معنا و ارزش و حقانیت به وجودِ آنها داده بوده است . بی معنا و پوچ شدن چیزها ، بیان گسسته شدن ازآن حقیقت و جهان بینی است که او نمیخواهد بدان اعتراف کند . خرد آزماینده ، خواه ناخواه در تیرگیها، متحیر وسرگشته ومعلق و آویخته میشود . فروافکنده شدن دراین تاریکیها را ، خرد آفریننده لازم دارد . تاریکی خیرگی ، زهدان زایش خرد، ازنو میشود .
روشنگری ، این نیست که ما به جهاد با تاریکان و هرچه در تاریکیست برویم ، و یا به آنها پشت کنیم وازآنها بگریزیم . اینگونه روشنگری و جهاد روشنی با تاریکی و تاریکان ، کار آموزه هائیست که خود را تنها منادی حقیقت و تنها علم و هدایت، و تنها راه راست وصراط مستقیم میدانند . چنین کسانی وحشت از تعدد اندیشه ها دارند . این بود که آنها ، وحدت ایمان به یک آموزه یا آموزگارحقیقت، و وحدت کلمه و اندیشه میخواهند . وحدت بینش میخواهند . باید مرجعیتی باشد ، تا وحدت ایمان به یک بینش را نگاه دارد . این روشنی مطلق ، با مفهوم « وحدت ِالاه » و توحید ، رابطه ضروری و انفکاک ناپذیر داشت و دارد . گرانیگاه « دین » ، در« ایمان « است . دین در این ادیان ، بینش زایشی نیست که هرکسی بجستجوی بُن خود برود ، بلکه دین ، یک روند ایمان آوردن به بینش و روشنیست که دیگری آورده است . ولی این مفهوم روشنی و روشنگری ، دیگر بکار نمی آید ، و از بیخ ، برضد خرد در فرهنگ ایرانست . تاریکی ، و پیمودن راه در تاریکی و کورمالی کردن ، گوهر آزادیست .
ما دومفهوم گوناگون و متضاد از« تاریکی و روشنائی » داریم
۱- یکی مفهوم « روشنائی » است که از « تاریکی » ، بریده است . درتورات ، درهمان لحظه شروع خلقت ، یهوه ، روشنی را از تاریکی جدا میسازد . در مسیحیت و اسلام و همچنین درالهیات زرتشتی ، همین گونه « روشنی بریده از تاریکی»هست. درالهیات زرتشتی، جایگاه اهورامزدا در روشنائیست ،و جایگاه اهریمن، تاریکیست ، و میان روشنی و تاریکی، تهیگی ، یعنی خلاء و بریدگی و شکاف پیوند ناپذیر است . این مفهوم روشنی و تاریکی ، در دین مانی فوق العاده رشد کرد . روشنگری به این مفهوم کردن ، کارویژه این ادیان بوده است و هست . با خرد ، به این گونه روشنگری پرداختن ، و آنکه را غیرازما میاندیشد ، کافر ومشرک وملحد ومرتد و رافضی و رویزیونیست خواندن، و ضد حقیقت شمردن ، و در نابود کردن او کوشیدن ، کاریست برضد خرد وفرهنگ ایران.
۲- مفهوم دیگر روشنائی ، روشنائیست که با تاریکی ، که زهدان آفرینندگی است باهم آمیخته ، و ازهم جداناپذیرو با هم آمیخته است . انتقال دادن مفهوم تاریکی ، از ادیان نوری ، بدین گستره ، کندن ریشه آزادی از بیخست . آزادی با « خودجوئی و خود گزینی » بطور همیشگی کار دارد . ازهمان واژه که« گزیدن» ریشه گرفته است ( ویزن wizen ) ، ازهمان واژه « بژار» که درکردی « خودجوئیست » ، ریشه گرفته است . بینشی که مستقیم ازخودجوئی همیشگی ، وگزینش براین پایه ، برنخیزد ، بینش آزاد نیست . وخودجوئی – که جستجو کردن خود باشد – با تاریکی کار دارد .
هنگامی چندنفر، هرکدام بنا برتجربیات و جستجوهای خود ، بینش را به عبارت میآورند و بدان عمل میکنند ، هم درگستره فکری وهم درگستره روابط اجتماعی و سیاسی و اخلاقی ، ایجاد تاریکی میشود . « چند صدائی در اندیشیدن » و « چند صدائی در تجربه بینش حقیقت» و « چند صدائی در ارزشیابی » ، فضای تاریکی تولید میکند که انسان را مبهوت و خیره میکند ، سرگشته وحیران میکند ، معلق میان دیدگاهها میکند . ناگهان تجربه ازیک پدیده یا ازیک رویداد ، چند چهره پیدا میکند . خرد ، از روبروشدن با اینها ، نه تنها به شگفت میآید ، بلکه سرگشته و مبهوت و حیران میشود . او احساس میکند که « آویخته میان آنها » است ، و هرکدام ازآنها اورا بخود میکشند ، و اورا ازهم پاره میکنند .
تجربه خیرگی در تاریکی آفریننده و زاینده در همپرسی ( باهم جوئی ) اجتماعی نیزهست . وقتی چند نفر، هریک بنابرتجربیات و جستجوهای خود ، بینش خودرا باهم میگویند، و یا میکوشند بدان عمل کنند ، خواه ناخواه دراثر این کثرت گوناگونی ، ایجاد تاریکی میشود . چند صدائی دراجتماع ، چند صدائی در بیان تجربه بینش از حقیقت ، انسان را مبهوت و خیره میکند ، سرگشته و حیران میکند . ناگهان تجربه ازیک پدیده و رویداد ، چندین چهره پیدامیکند . خرد ، از روبروشدن با اینها ، نه تنها به شگفت میآید ، بلکه گیج و سرگشته و مبهوت و حیران و « آویخته میان آنها » میگردد . این همان درست تجربه رستم است ، موقعی که اکوان دیو (= خدای پرسش ) اورا از زمینی که درآن آسوده خوابیده است ، می ُبرّد و آنگاه دو امکان « هولناک ِ افکنده شدن » به او میدهد . اکوان دیو ، اورا میان دو امکان نمیگذارد تا به آسودگی برگزیند ، بلکه به او دو امکان « فروافکنده شدن » میدهد ، که وجود اورا ُخرد و خمیر خواهند کرد . چنین تجربه ای ( میان اندیشه های نوین ِ گوناگون قرارگرفتن ) برای موءمن به یک دین یا موءمن به یک فلسفه و ایدئولوژی یاموءمن به یک آموزه علمی ، که فقط یک حقیقت را سرچشمه نور و حقیقت میداند ، وحشت انگیزو شوم و تباهی آور است . در واقع ما در پلورالیسم pluralism، با تاریکی ، با « کفرنوین » کارداریم، که شکل نوینی از همان « کفرکهن » است که « چند خدائی polytheism» بود . علاقه شدید معاصران ، به « تعدد خدایان کهن » ، ایمان آوردن به آن خدایان نیست ، بلکه نوسازی همان تجربه تاریکی درکثرت است، که زهدان آزادی خرد انسان میباشد .
درست آزادی با همین کثرت ، با همین چندصدائی ، چند رائی ، با تغییر دادن اندیشه خود در روند زندگی ، با اندیشیدن چند بُعدی در یک زمان ( هم کافربون و هم موءمن بودن .... عرفا ) کار دارد . این خرد هرفردیست که امکانات گوناگون پیدا میکند ، و راهی جز بازگشت به بُن خود ندارد . این واگشت خرد به بُن خود، برای یافتن سرچشمه نوردرخود، همان جنبش سکولاریته است . سرچشمه نوررا ، درخود و ازخود ، می یابد وبرای یافتن آن ، به آسمان نمیرود . دریونان ، این تجربه آزادی خرد انسان در جستجو و رفتن به تاریکی ، بوسیله سقراط کشف شد . « دیالوگ » ، بینش به حقیقت را، یک روند میکند که انسان ، همیشه معلق میان انسانها میماند . دیالوگ ، برای « رسیدن به همین آویختگی میان اندیشه ها و عقاید » ودرک خطر افکنده شدن است . دیالوگ ، امروزه به معنای گفتگو میان دونفر، یا گفتن و پاسخ دادن پیاپی بکار برده میشود . این واژه به dialogos در یونانی برمیگردد که به معنای « باخود گفتن » است . تجربه اصیل دیالوگ ، در چهار دیالوگ نخستین سقراط ، خیلی زنده و ملموس باقی مانده است . سقراط در پرسش و پاسخ ، در آغاز، مفهوم دیگری از یک پدیده ، مانند فضیلت را گرفته وآنرا مشکوک وتهی میسازد ، و سپس مفهومی ازخود در برابرآن می نهد، و ازآن دفاع نمیکند و نمیکوشد آنرا برکرسی بنشاند و به دیگری بباوراند ، بلکه به همانسان ، آنرا هم مشکوک و پوچ میسازد. او در نقد اندیشه خود ، نشان میدهد که در اندیشیدن ، نباید رعایت از اندیشه وعقیده خود راهم کرد . این کار، دلیری فوق العاده میخواهد که انسان ، اندیشه خود را در برابر دیگران ، پوچ و بی معنا بیابد و بداند وبسازد . شنوندگان درمی یابند که دیالوگ ، برای دفاع از اندیشه خود ، و رد اندیشه دیگری نیست . سقراط نمیخواهد اندیشه خود را برکرسی بنشاند و آنرا توجیه کند و ازآن دفاع کند . آنگاه شنوندگان که در انجمن هستند ، به خود رها کرده میشوند . آنها دو اندیشه ندارند که یکی ازآن دو را میتوان برگزید . آنها دواندیشه دارند که از هردو باید دل کند . آنها ، معلق و آویخته درهیچ ، میمانند . بدینسان ، سقراط ، بینش حقیقت را تبدیل به یک دیالوگ بی پایان میکند ، که انسان همیشه امکانات موجود اندیشه و بینش حقیقت را ازدست میدهد ، و حتا هیچ امکان تازه ای برای برگزیدن ندارد . در دیالوگ ، بدیهیات دوطرف گفتگو، پرسش انگیزوپوچ و مشکوک میشود .
در دیالوگ ، انسان شهامت آنرا پیدا میکند که عقیده خود را هم، پرسشی بکند و پوچ بسازد ، و نشان بدهد که اندیشه من هم، مرا تصرف نکرده و مالک من نشده است . سقراط به این پشت پا میزند که : اندیشه و عقیده چون ازمن است ، حقیقت دارد . گفتگو، به تاریکی هولناکی میرسد که خرد را خیره میکند .
اینجا دیگر، مسئله جستجوی یک آموزه نیست که همه حقیقت را دارد . اینجا مسئله یافتن یک نسخه منحصر به فرد « چه باید کرد؟ » نیست . اینجا مسئله یا فتن یک شریعت ، یک راه راست ، یا به عبارت دیگر، یافتن ِ یک کشتی نوح نیست که همه سرنشین آن شوند ، بلکه درست پیدایش تاریکی است که خرد هرانسانی ، راهی به جز « به خود آمدن » و « خود جستن » ندارد . به همین علت درفرهنگ ایران ، خرد هرانسانی به شکل « هلال ماه » تصویرمیشد و هلال ماه ، کشتی است . خرد انسان ، همان هلال ماهست ، که کلیچه سیمین ، یعنی « کلید ابلق یا دورنگ » نامیده میشود ، که هر دری را میتواند بگشاید . رستم ، نیاز بدان نداشت که درکشتی نوح ، دریک شریعت ، دریک آموزه که ادعا میکند تنها راه راست ، و حقیقت مطلق و روشنی مطلق است ، ساکن شود ، بلکه خردخودش ، نا خدای کشتی در دریای متزلزل چون و چراست . مسئله ، نجات ، مسئله بکارانداختن خرد خود ، درتاریکیهای جستجو و آزمایش است . اینست که رستم که برای « نجات سپاه و نگهبانان ایران » ، به راه میافتد ، یک دفترچه « چه باید کرد ؟ » یا یک رساله« مانیفست » ، یا یک نسخه قرآن ، یا یک کتاب مقدس دیگردرجیب ندارد که بخواند، بلکه راهی را برمیگزیند که پرازشگفتی و تاریکی وخطراست، وازشگفتی ها، چشم خرد ، خیره میماند. این راه نیست، این یک بیراهه وگمراهه است . ازخود باید پرسید که این چه نوع نجات دهنده ایست که خودش ، « آموزه نجات بخش، کتاب مقدس– سرچشمه روشنی وهدایت» را ندارد ! اکنون چنین پهلوانی ، به خودش حق میدهد که راه بیفتد تا کوران و اسیرانی که خود را « نگهبانان ایران » تلقی میگرده اند و بینششان و نگاهشان آنهارا به کوری و اسارت دچارکرده است، نجات بدهد ! نگهبانانی که دراثر بیخردی خود به خطر افکنده اند.
نوح ، کشتی اش را به دستوریهوه و الله ، طبق بینش مطلق یهوه یا الله ساخته . چنین کشتی که با بینش بیکران الهی ساخته شده است ، صد درصد ، محکمست و هیچ طوفانی ، بویژه طوفان غضب خود این ِالاه ، آنرا نمیشکند . فقط باید دراین کشتی نشست، تا ازطوفان غضب الله یا یهوه نجات یافت . به عبارت دیگر، باید مطیع بینش بیکران و خواست یهوه یا الله یا پدرآسمانی شد ، و دیگر، نیازی به کارانداختن خردخود ، در سرکشتگی وحیرت و ابهام و شاید و اگر و مگر ... نیست .
ولی رستم، چنین کشتی محکمی از بینش ، که هرموجی از تجربه و رویداد را میشکند ، ندارد . چنانچه درهمان داستان اکوان دیو ، دیده میشود که در دریائی که افکنده میشود ، خبری ازکشتی نجاتی نیست ، بلکه ازاو، نیروی ِ شناگری و پیکار با نهنگان در دریا خواسته میشود . رستم ، افزوده براین ، علاقه هم دارد که دل بدریا بزند تا با نهنگان سئوالات و چون و چراها بجنگد . بلی او در جستجو ، ودر دلیری برای جستجوی همیشگی ، گستاخی برای رفتن درتاریکی رویدادها و امکانات ، رفتن در تاریکی آزادی ، درست ، راه نجات را می بیند .
این هفتخوان رستم که هفتخوان آزمایش وجستجو وشگفتی و تاریکی است که چشم خرد درآن خیره ، یعنی مبهوت و حیران وسرگشته و گیج میماند، ودر خوان آخر،این تاریکی به اوج خود میرسد.
خوان هفتم ، مرحله ایست که رستم ، برای یافتن« چشم بیننده وچشم روشنگر» ، برای یافتن « خرد بیننده خرد روشنگر » ، باید به درون غار تاریک برود .
تصویر« غارتاریک » رستم ، تصویری از برخورد فرهنگ ایران ، به پدیده تاریکی وروشنی ، و رابطه آن با مسئله بینش است . این تصویر غار، به کلی با تصویر« غارافلاطون » فرق دارد که فلسفه غرب را مورد تاءثیر قرار داده است . فرهنگ ایران ، با آفریدن چنین تصویری ، مسئله بینش انسان را، درژرفا و غنای بی نظیری طرح کرده است .
درغارافلاطون، روشنی، خارج ازغارو بریده ازغاراست . درغارتاریک ، سرچشمه روشنی نیست . غار رستم ، درست تصویری متضاد با این تصویر است . فرهنگ ایران ، بینش را استوار براین میدانست که در سیاهی ، باید سپیدی را یافت . در تاریکی ، میتوان روشنی را یافت. در بیخردی میتوان خرد را یافت . درپوچی ، میتوان معنارا یافت . درخرافه ، میتوان بینش به حقیقت جست. در ماتریالیسم ، میتوان ایده آلیسم را یافت یا در ایده آلیسم میتوان به ماتریالیسم رسید . در کفر، میتوان به حقیقت رسید و در حقیقت میتوان ، کفر را یافت . دردین ، میتوان بیدینی را یافت و در بیدینی ، میتوان دین را یافت .
رستم برای یافتن « چشم بیننده و چشم روشنگر » ، یعنی « خرد بیننده و خردی که با نورخودش ، جهان را روشن میکند » درغارتاریک میرود ، که هیچ نمی بیند . برای آنکه درچنین تاریکی ببیند، باید چه کارکند ؟
یکی غار پیش آیدت هولناک چنان چون شنیدم پرازترس و باک
به غاراندرون ، گاه دیو سپید کزویند لشگر به بیم و امید
رفتن دراین که «دشمن» یا دیو سپید درآن هست ، ترسناک است ، ولی دست یافتن به بینش ، نیاز به این گستاخی دارد . رستم برای یافتن چنین خردی ، از تاریکی و ازدشمنی که درآن خفته است نمیهراسد .
بمانند دوزخ یکی چاه دید بُن چاه ، از تیرگی ، ناپدید
زمانی همی بود درچنگ ، تیغ نبد جای پیکار و جای گریغ
در تاریکی غار، دشمن را نمی بیند که با آن بجنگد . او باید با نوری که ازخودش سرچشمه میگیرد ، دشمن را بشناسد . این محمد و مارکس و عیسی و ... نیستند که به او بگویند دشمن کیست . با چشمی که با خود آورده است ، نمیتوان دشمن را درتاریکی دید . او نیاز به چشمی دیگر دارد که دراین تاریکی میتواند ببیند .
چو مژگان بمالید و دیده بشست
درآن غارتاریک ، چندی بجُست
این عبارت را هنگامی میتوان فهمید که به اندیشه فرهنگ ایران در باره « بینش » دست یافت . فرهنگ ایران ، انسان را تخمی میدانست که وقتی از آب ، شسته شد – یا آن تخم درآب شنا کرد – یا آن تخم ، در کنارآب و چشمه و جوی ، خُفت ، آنگاه میروید ، و این رویش به پیدایش میانجامد . پیدایش تخم را ، برابر با « روشن شدن وجودی و رسیدن به بینش باهم » میدانست .انسان ، هنگامی روشن میشود و به بینش میرسد ، که در درون افشره یا شیره جهان –که خدا یا اشه است – شنا کند ، یا مانند رستم در کنار چشمه، بخوابد یا بنشیند ، یا خود را با اشه ( با خدا ) بشوید . این سراندیشه است که سپس درجام کیخسرو یا جام جم بازتابیده شده است . ازجام جم هم نوشیدن ، همانند شسته شدن ازآب ( غسل ) یا شنا کردن در رود و دریا ، یا حفتن کنارچشمه است . اهورامزدا نیز بینش همه دانی خودرا بشکل آب در دومشت زرتشت میریزد تا بنوشد . انسان باید « می یا افشره گیاهان » را بنوشد تا بروید و روشن و بینا شود . نام باده « بگماز» است . » بگماز، بغ + ماس » است که به معنای « خدا+ ماه » یا ماه خداست . باده ، خدای ماهست ، یعنی سیمرغ (= ابرتاریکِ بارنده ) است، و سیمرغ = ماه ، نخستین پیدایش بهمن ، یا خرد بنیادی کیهانست . سیمرغ یا « ماه خدا» یا «ابرسیاه بارنده » یا « رود وه دایتی » یا « دریای وروکش » ، شیره و اشه همه جهانست .
ولی رستم ، تخم چشم خود را ، با آب چشم خود که دراثر مالیدن چشم میجوشد ، میشوید و آبیاری میکند . به عبارت دیگر، چشم او، هم تخمست و هم چشمه آبست ، یعنی شیره کیهان ، یعنی خداست . اونیاز به کسی ندارد که خرد اورا روشنگرو بیننده سازد . او خودش با مالیدن چشمش ، اشکی پدید میآورد، که با آن اشک ( = اش = اشه ) تخم چشم را آب میدهد ، تا بروید و روشن و بیننده شود . درپهلوی به چشم ،« اش » گفته میشود . همچنین به چشم « بهور= وه + اوور » گفته میشده است (برهان قاطع ) که به معنای زهدان یا اصل وَه است که هم نام بهمن و هم نام سیمرغ است ( نای به ، و اش به = اشم وهو نام سیمرغست ) . بهورکه چشم باشد ، به معنای « خانه بهمن یا سیمرغ » است .
چنانچه دیده میشود این تصویر غار، به کلی با داستان غارافلاطون، فرق دارد . در غارافلاطون ، مردی نشسته است و فقط روی دیوار، سایه ها را می بیند ، که سراپا یش زنجیرشده ، و اسیر است و بدین علت نمیتواند سرش را برگرداند ، و بسوی دیگر نگاه کند . او نیاز به کسی دارد که اورا از زنجیر برهاند و به بیرون ازغار ببرد ، و ازتاریکی و جهان « سایه بینی» نجات بدهد . تازه پس از نجات یابی ، وقتی به روشنائی آورده شد ، از روشنائی اکراه دارد، و مدتها نمیتواند واقعیات را درست ببیند و آنچه را هم می بیند ، باورندارد . اینجا رستم ، با شستشوی چشم خودش با اشک و اشه وجود خودش ، خرد روشنگر و خرد بیننده پیدا میکند . آنوقت با چنین چشمی ، چه می بیند ؟
بتاریکی اندر، یکی کوه دید سراسر شده غار ازآن ، ناپدید
برنگ شبه ، روی و ، چون شیر، موی
جهان پر، زبالا و پهنای اوی
به غار اندرون دید ، رفته به خواب بکشتن نکر ایچ رستم شتاب
با چنین خردیست که رستم ، دشمن را می بیند . این دشمن ، کوهیست که سراسر غارتاریک را ُپرکرده است این دیوسیاه که سپیدهم هست و رویش مانند شبه ، سیاه، و مویش مانند شیر، سپید است ، وجودیست دوچهره و دورویه و دورنگه ، واین دیو سپید ، ببالا و پهنای جهانست . البته دیو سپید ، همان « میتراس » هست که موبدان زرتشتی آنرا بنام « ایزد مهر» در اذهان ایرانیان جا انداخته اند ، ولی درحقیقت ، همان ضحاک شاهنامه است، که پدرش ، بنا برشاهنامه « مهراس = مرداس » میباشد . رستم دراین تاریکی با دشمنی میخواهد بجنگد که سراسر جهان را فراگرفته است ، که درآن زمان خدائی بوده است که برجهان، حکومت میکرده است . درواقع رستم به جنگ با دیوسپید میرود که « خدای تیغ و شمشیر» بوده است . رستم با خدا میجنگد . البته با چنین عباراتی فردوسی نمیتوانست جنگ انسان وخدا را بیان کند . میتراس ، الاهیست که جهان را پرکرده است ، و این غار، درواقع ، غارجهانست . ویژگی این الاه ، چیست ؟ دیوی که سپید است ، یعنی تاریکی که روشن است . سیاهیست که سپیدیست . دراینجا مفهوم « دشمن » بسیار ظریف نموده میشود . « دشمن » ، تاریکی نیست ، سیاهی نیست . او با تاریکی و با سیاهی نمیجنگد ، بلکه با تاریکی میجنگد که روشنی است . او با سیاهی میجنگد که سپیدی هم هست . او با کفروباطلی میجنگد که حقیقت هم هست . او با دروغی میجنگد که راست هم هست . چنین دشمنی و الاهی ، وجودش ، چنگ واژگونه زدنست . الاهیست که اهل حکمت و اهل مصلحت و دوروئی هست . خدائیست که شرّ را آلت رسیدن به خیر میکند . اینست که میگوید : این دیو ، رویش که باید سپید باشد ، مانند شبه ، سیاهست، و مویش که باید سیاه باشد ، مانند شیر، سپید است . دشمن ، برای خرد رستمی، آن نیست که سراپایش، سیاهی و تاریکی است . سراپای دشمن ، باطل و کفرو دروغ و « ضدحقیقت» نیست . حقیقت یکدست وناب ، باطل یکدست وناب ، یک افسانه است که الهیات زرتشتی ، در تصویر اهورامزدا و اهریمن ، جعل کرد . این، فرهنگ ایران نبود . این الهیات زرتشتی بود . همین اندیشه حقیقت ناب و باطل یا دروغ ناب ، از الهیات زرتشتی به افلاطون سرایت کرد ، که در تصویر غارش بازتابیده شده است . همچنین این سراندیشه ، در ادیان ابراهیمی نفوذ فوق العاده کرد، و بالاخره بازتاب آنها درمارکسیسم و نازیسم درعصرجدید ادامه یافت . دوست ، تنها کسیست که تابع این حقیقت منحصر به فرد میباشد و دشمن کسیست که اندیشه ای دیگر دارد . هراندیشه ای جزاین حقیقت ، تاریکی و اهریمنی و دشمنیست که باید محوگردد . ولی رستم ، با خرد روشنگر و بیننده اش در تاریکی ، در دشمن خود ، چنین باطل ناب ، چین دروغ محض ، چنین خرافه تاریک ، چنین ضدحقیقت را نمی بیند . او سیاهی را می بیند که دراو سپیدی نیزهست . او تاریکی می بیند که دراو روشنائی نیزهست . این ، بنیاد فرهنگ سیمرغی یا زنخدائیست . دشمن ، به معنای ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ، دراین فرهنگ ، نه وجود دارد ، نه معنا دارد . وجود این دیو سپید، همچنانچه ازنامش میتوان شناخت ، همینگونه وجود آمیخته است . همه وجود دیو سپید ، مظهرخباثت و پلشتی وکفرو دروغ و ظلمت نیست . این دیو سپید :
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ، ازآهن ، کلاه
دست دیو سپید از آهن است . میتراس که همان « مهرایزد » موبدان و همان ضحاک شاهنامه میباشد ، دردستش ، تیغ آهنی است که با آن ُگش ( = هلال ماه ) را میبرد ( که همان شق القمر میباشد ) . بسخنی دیگر، برضد مقدس بودن جانست ، و « بریدن » را که همان ذبح مقدس ( قربانی خونی ) باشد ، بنیاد دین خودمیشمارد ، که همان اندیشه جداساختن تاریکی از روشنی است . نورش و خردش ، همین گوهر تیغ برنده را دارد ، وهر چیزی را موقعی روشن میکند، که ببرد و ازهم بشکافد و جداسازد ، و این آنچیزیست که در جهان بینی سیمرغی که رستم دارد ، پسندیده نیست . همچنین کلاه خورشید( sol) ، دارنده نورهائی ازتیغ آهنین است ، و درست خورشید همین « تیغ برنده نور» را به میتراس میدهد . همچنین میتراس با تیغ برنده آهنین ، از سنگ زاده میشود . اینگونه راسیونالیسم که گوهر برندگی و خشونت و قهر دارد و مکارو دورو است ، برضد خرد سیمرغیست که « روشنی آب » ، یا « روشنی زاده از مهر» را گوهر خود میداند . ولی همین دیو سپید که دست آهنین وکلاه آهنین دارد ، که نشان حکومتی برپایه جنگ وسختدلی و خونخواری و غزاست ، جگری هم دارد که نهفته و ناپیداست . جگر، درفرهنگ ایران سرچشمه خون شمرده میشد ، که متناظر با همان شراب و آب و سرشگ چشم و نوشابه جام جمست . جگر، اینهمانی با بهمن ، خدا یا اصل خرد ، و اصل میان ( سنتزکننده همه اضداد ) دارد که درهرانسانی هست . ازبندهش بخش نهم پاره ۹۳ میتوانیم دریابیم که جگر، اینهمانی با خرد بهمنی دارد ، چون درآنجا میآید که « ازمیان جگر، راسن و آویشن برای بازداشتن گند اکومن ومقابله کردن با درد » میروید . « گند اکومن » ، همان بینش است که استواربرچون وچرا و جستجو است که موبدان زرتشتی نمی پسندیدند ، و این بخشی از بهمن بود که موبدان، ازآن « کماله دیو » ساختند . بو ، معنای بینش وشناخت دارد ، و گند ، به معنای « بینش بد = دژ دانائی » است . جگر، یعنی خرد بهمنی ، خونی تولید میکند که همه اندام را به هم می پیوندد ، و این جریان خون ، فوری انسان را ازاندامی که دردمیکند، آگاه میسازد . خون در کردی « هون » نامیده میشود که معنای « بهم بافتن وبافتن » را دارد . بهمن خردیست ازمیان انسان که کل تن را دربرمیگیرد ، و همه اندام تن را به هم سنتز میکند .
رستم با چشمی که درغار یافته است ، درمی یابد که دشمن ، یکپارچه ، سیاه و زشت نیست . در دشمن هم ، یا درهمان خدائی که با او میجنگد ، سرچشمه روشنی و خردمندی نیزهست . چشم خورشید گونه رستم ، توانائی جداکردن سرچشمه نور و بینش را ، ازاصل تاریکی که همان « تیغ برنده » هست دارد . این توانائی رستم در ازهم بیختن دواصل متضاد که دروجود دشمن باهم آمیخته اند ، توانائیست که از خرد خورشید گونه اش سرچشمه گرفته است .
رستم ، درغارگیتی ، می بیند که هرپدیده انسانی ، میتواند چنین آمیغی یا آمیخته ای باشد .او برضد این فکراست که هرکسی ، ایمان به دینی دارد یا پای بند ایدئولوژی هست ، نمیتواند بیندیشد . ایمان به هیچ دینی ، خرد را از اندیشیدن باز نمیدارد . ایمان به هیچ دین وآموزه ای ، انسان را از زادن اندیشه، باز نمیدارد . خرد ، هرپوستی که اورا پوشیده، ازهم میترکاند تا فراترازآن پوست بروید . خرد، نیروی « فراروینده » دارد . آنچه را ما « فروهر مینامم ، همان فرا+ ورد » است که به معنای « فراروئیدن و فرابالیدنست . فروهر، نیروی فرابالائی و فراروئی ازهرانسانیست . این خرد آفریننده بهمنی ، که پوشیده در میان همه خرافات و همه ایمانها و اعترافات و عادات درهرانسانی هست ، برغم آنکه آنها ، آگاهبود اورا تصرف کرده اند ، با یک آتشفشان ، میتواند همه را ازهم بگسلد و فرا ریزد . این توانائی بینش زایشی که درایران « دین » نامیده میشد ( ومعنای شریعت نداشت ) ، هیچگاه درانسان نابود نمیشود . ایمان به هیچ آموزه ای و شریعتی و ایدئولوژئی ، نمیتواند این خرد بهمنی را درانسان ، ازنو آفریدن باز دارد . درهرانسانی ، آتشفشانی نهفته است که این پوسته هارا به هیچ میگیرد . ویژگی خرد بهمنی ، نگنجیدنی بودن و ازهم شکافتن این لایه های سطحی آگاهیست . چنانکه پس از سده ها تحمیل اسلام برمردم ایران ، و تصرف کامل آگاهیهای آنها ، عطار، درد دل هرایرانی را چنین برزبان میآورد که :
شد عمر و نمی بینم از دین ، اثری در دل
وز کفرنهاد خود ، دیندار نخواهم شد
خرد ورزیدن بهمنی که همیشه درانسان پوشیده است و همیشه میآفریند ، همان کفر نهادیست . اعتراف آگاهانه به هیچ دین ایمانی و شریعتی و ایدئولوژی ، این کفر نهادی ، این خرد همیشه سرپیچ بهمنی را درانسان ، نابود نمیسازد .اینست که رستم ، جگر دیو سپید را که سرچشمه زاینده و آفریننده خرد است ، و هرچشمی را خورشید گونه میسازد از دیو سپید بیرون میکشد
زدش برزمین ( دیو سپید را ) همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی ، برون رفت جان
فروبرد خنجر ، دلش بردرید جگرش از تن تیره ، بیرون کشید
به اولاد داد آن کشیده جگر سوی شاه کاوس بنهاد سر
آنگاه کاوس به او میگوید :
کنون خونش آور تو درچشم من
همان نیز درچشم این انجمن ( سپاه ایران )
مگر بازبینیم دیدار تو که بادا جهان آفرین یارتو
به چشمش چو اندرکشیدند خون شد آن دیده تیره ، خورشید گون

No comments: