Saturday 28 April 2007

خداي عشق و خداي قدرت

خداي عشق، هر گناهي را فراموش ميكند
خداي قدرت، هر گناهي را به ياد ميآورد

منوچهر جمالي

براي نهادن خداي عادل و داور، به جاي خداي عاشق، موبدان زرتشتي، مجبور شدند كه اين ويژگي عشق را كه فراموش كردن بدي باشد، بد نام و زشت سازند. به همين علت نيز ديو فراموشي، ديو نابودي و نيستي نيز هست

كسي كه بدي را فراموش ميكند، خودش نو ميشود، و به ديگري امكان نوشدن ميدهد

اين مار، همان مرشئنا، همان سيمرغ است كه در فراموش كردن بديها در عشق، همه را تحول ميدهد و نو ميسازد. اين مار، بدي و ستم و تجاوز را در اثر عشق و جوانمرديش فراموش ميكند و هيچگاه در فكر انتقام گرفتن يا قصاص گرفتن نيست. او حاضر به بخشيدن گناه نيست، چون بخشيدن و آمرزيدن گناه، پيايند قدرتمنديست، ولي او خداي عشق است نه خداي قدرت. اين تصوير خدا، بخشي از همان خود ايرانيست كه در برخورد با انديشه هاي نوي كه از غرب ميآيد و انديشه هايي كه از اسلام به ما رسيده است، از سر زنده و بسيج ساخته ميشود


مسئله بزرگ امروز خاور، مسئله "هويت" يا مسئله "به خود آمدن" است. "خود" نيز چيزي ثابت و مشخص نيست، بلكه بايد آن را جست، و حتا بايد آن را از نو آفريد. ملتهاي خاور، در رويارويي با باختر، با مدرنيته، با انديشه ها و مكاتبي كه نو به نو در باختر آفريده ميشوند، برغم آنكه در آغاز هم، از آنها خوشش بيايد، بزودي متزلزل ميشوند. چون هر چيز نويني، بيگانه هم هست، و هر نوي، ميتواند دو جنبش گوناگون و متضاد در انسان ايجاد كند. وقتي ملتي سترون است، در برخورد با هر چيز نوي، بيشتر متوجه عقيم بودن خود ميشود، و با درك اين ضعف و عجز، فوري به آنچه بوده است، برميگردد، يا محكم به آنچه در دستش هست، ميچسبد، و در آن تعصب ميورزد. ولي هنگامي ملت آفريننده و زاينده هست، در برخورد با نوها، انگيخته به نوآفريني ميشود و از برخورد با هر چيز نوي، خوشش ميآيد، چون نيروي آفرينندگي خودش تحريك ميگردد. هر چيز نوي، با سراسر وجود ما كار دارد. و تنها به تغيير ظواهر، بس نميكند. انديشه، هنوز سطح خود آگاهيست. تغيير انديشه، بايد به روان و ناخودآگاهي فرو بريزد. روان ما، تنها سطح انديشه ها و مسائل روز نيست، بلكه لايه هاي گوناگون تاريخ و پيش از تاريخ را هم در خود دارد، و توحش هزاران سال پيش نيز ميتواند در يك آن، وارد آستانه خود آگاهي شود، اين است كه ديده ميشود يك ملت در اوج مدنيت، ناگهان به قعر دوره توحش باز ميگردد. بسياري از چيزها كه در تاريخ نانوشته مانده، در روان ما، ناخودآگاه هست. انسان، مجموعه شگفت انگيزي از سده ها تحولات فرهنگي و فلسفي و ديني و هنري اش هست. ولي مانند قشرهاي زمين شناسي، اين لايه ها در اثر زمان جابجا شده اند. مثلا در اثر اين جابجايي لايه هاي روان، ممكن است كه ناگهان ما به كورش نزديكتر بشويم تا به رضاشاه. اين است كه مسئله مدرنيته، هميشه با مسئله "خود" و تحول خود، و اين طيف غني خود، و جابجا شدن لايه هاي آن، و يا سنگ شدن در يك لايه از خود، كار دارد. ملت ايران، وارونه بسياري از ملل خاور، پيشينه هاي گوناگون جدا از هم در درونش حاضر دارد. هم خودآگاهي اسلاميش را دارد، هم آميزه اي از فرهنگ ايران و اسلام را دارد، هم رنگ و بويي از الهيات زرتشتي دارد، و هم فرهنگ اصيل ايرانيش را كه به زمانها پيش از زرتشت بازميگردد، دارد، و با آنكه از آنها بيخبر و يا حتي منكر آنها هم باشد، همه، آماده بسيج شدن هستند. اين است كه برخورد با هر چيز نوي، اين لايه ها را، به تفاوت برميانگيزد يا ميپوشاند. خود، يك چيزي نيست كه انسان بتواند، نو را به آن اماله كند. بلكه انسان وجودي ست كه بايد "نو را در خود بپذيرد" و هم خود را در اين پذيرفتن، تغيير بدهد، و هم آنچه را هم كه ميپذيرد تغيير بدهد. انسان، هر چيز نوي را ميپذيرد، وقتي خودش آن را تغيير بدهد. ما چيزي را پذيرفته ايم كه جويده ايم و گواريده ايم و مقداري از آن را جذب كرده ايم و مقداري از آن را هم دفع كرده ايم، ديده ميشود كه نو، با مسئله خود در اين گستره اش، رابطه تنگاتنگ دارد. اين خود است كه امكانات، و وسعت پذيرايي را مشخص ميسازد. اين خود است كه همچنين راه پذيرفتن را ميبندد. اين خود است كه اگر چيزي را كه با شور و نشاط گرفت و نتوانست جزو وجود خودش كند، پس از زماني با بي اعتنايي همه را دور ميريزد. همه لايه هاي اين روان ما، كه تاريخ زنده ولي پنهان از ديد ما هستند، همه به يك اندازه پذيرنده و آفريننده نيستند. اين است كه بايد اين طيف خود را شناخت، و لايه اي را در خود جست كه هم امكانات پذيرايي بيشتر، و هم توانايي گواريدن و جذب كردن دارد. اين است كه برخورد با هر نوي، ما را با لايه ديگر از خود آشنا ميسازد كه به كلي آن را فراموش كرده بوديم. ما، بخشهاي گوناگون و غني از خود را كه در ما هنوز هستند، فراموش كرده ايم و نميشناسيم و حتا منكر وجود آن ميشويم. فقط يك تلنگر كافي ست كه اين خود فراموش ساخته شده و دور افتاده، ناگهان بپا خيزد و تحولي به سراسر وجود ما بدهد. اكنون ميخواهم درباره يك بخش جزيي از همين خود گمشده صحبت بكنم. ما وقتي از خدايان گذشته و فراموش شده ايران سخن ميگوييم، خيال ميكنيم كه اينها از رفتگان هستند. ولي اينها، بازتاب همان بخشهاي فراموش ساخته وجود خودمان هستند. اينها همان خود فراموش ساخته ما هستند. چرا اين بخش از خود ما فراموش ساخته شده است؟ هر قدرت تازه اي كه گام به صحنه تاريخ مينهد، در تلاش است كه بخشي از فرهنگ ملت، و طبعا بخشي از وجود خودش را فراموش كند، چون با فراموش ساختن آن بخش فرهنگ است كه آن لايه در وجود انسان، كم كم فراموش ميشود. اگر اين لايه از خود، در او زنده و حاضر باشد، مزاحم آن قدرت خواهد شد. اين است كه هم اسلام، و هم الهيات زرتشتي در دوره ساسانيان، بخشهاي گوناگون از همين خود ما را به تاريكي و گمنامي تبعيد كرده اند. از جمله بزرگترين خداي ايران را كه همان سيمرغ ميباشد، و نامهاي متفاوت داشته است. از جمله "مرشئنا" نام او بوده است، كه آن را ديو فراموشي و نابودي خوانده اند. دانستن اينكه چرا او را ديو فراموشي و نيستي خوانده اند، به ما ميآموزد كه چهره هاي غني و زيباي ما را، چگونه با بدنام كردن و تهمت زدن، سياه و زشت ساخته اند. خرمدينان كه همين سيمرغيان بودند، عقيده داشتند كه خدا، چون خداي عشقست، همه گناهان را فراموش ميكند، و همه در مرگ، باز با خدا عروسي ميكنند، و جزا و پاداش هر عملي، در خود همان عمل و در خود همان انسان است، و هر كسي در خودش، سزاي عملش را ميبيند، ولو در ظاهر هم پديد نيايد. اين انديشه را موبدان زرتشتي پس از زرتشت، نپسنديدند، و بهشت و دوزخ را اختراع كردند، كه سپس به يهوديها و مسيحيها و اسلام به ارث رسيد.
اگر نگاهي كوتاه به داستان سام و زال و سيمرغ بيفكنيم، ميبينيم كه سام، كه زال را دورافكنده بود، و در واقع قاتلش محسوب ميشد پس از پشيماني، نزد سيمرغ ميرود، و هنگامي كه پيش سيمرغ رسيد، ميكوشد كه آمرزش از گناه بزرگ خود بطلبد تا سيمرغ از گناهش بگذرد، ولي سيمرغ، اصلا سخني درباره گناه او، و مجازات سنگين آن و آمرزش گناهش نميگويد، و فقط از مهر بيكرانه اي كه دارد، نه تنها از گناهش ياد نميكند، بلكه زال را كه از اين پس فرزند سيمرغ شده است، به او هديه ميدهد. در درياي مهر، هر گناهي فراموش ميشود. به قول حافظ
كمال سر محبت ببين نه نقص گناه
كه هر كه بي هنر افتد، نظر به عيب كند
اين چه خداي هنرمنديست كه نظر به عيب نميكند و هيچ گناهكاري را شكنجه نميدهد و گرفتار عذاب نميكند و بديها را در خاطره اش، ثبت نميكند، بلكه از كرمش آنها را دوست هم ميدارد. اين برميگردد به تصويري كه ملت ايران از خدايش داشته است. اين ملت ايران است كه در پيدايش چنين تصوير خدايي، شش هزار سال پيش، تصوير "خود" را بازتابيده است. اين خدا، خداي عشق و جوانمرديست. اين خدا كه سيمرغ يا فرخ يا خرم هم ناميده ميشده است، بهشت و دوزخ نميشناخته است. مرگ هر كسي، عروسي او با سيمرغ است. اين بحث بسيار مفصل است، و من به همان بررسي مسئله فراموشي ميپردازم. فراموشي اين خدا، از فوران عشقش سرچشمه ميگرفت. و واژه فراموشي ما، هنوز اين خاطره زيبا را در خود دارد، فراموشي كه فرامشت هم خوانده ميشود، به معناي "از پري و سرشاري بيرون ريختن"، چون مشت، به معناي پري و سرشاريست. اين خدا از فوران عشقش، بديها را فراموش ميكند. فراموشي، از ديد اين فرهنگ، يك كمبود نيست، بلكه يك بيش بود، يك لبريزي از بود است. فراموش كردن، يكي از شيوه هاي گسستن از گذشته و سنتهاست، كه فرهنگ ايران كشف كرد. موبدان زرتشتي چون ميخواستند كه هر عملي، پاداش و مجازات داشته باشد، و اين عمل، به صورت مرئي در دنيا ممكن نبود، آمدند بهشت و دوزخي خلق كردند. ولي براي اين كار، مجبور بودند كه تصوير ديگري از خدا و تصوير ديگري از انسان هم بكشند. براي اين كار مجبور شدند كه شخصيت انسان را برابر با حافظه اش بگذارند. همانطور خدا، هنگامي هست، كه فقط حافظه مطلق باشد. علم الله، هميشه حافظ بي نهايت اوست. يعني يك كامپيوتر كامل است. اين شيوه ارزشيابي حافظه هر چند مسئله جزء را به طريقي حل ميكرد، ولي سبب فقر فرهنگي و نوانديشي كنوني ما شده است. چون هنوز ما براي قدرت حافظه شان، به دانشمندان ارزش ميدهيم، نه به توانايي نوانديشي شان. انسان در اين تصوير، هست، وقتي هر كاري را كه بكند، به ياد داشته باشد. كسي كه سراسر تاريخ زندگيش را به ياد ندارد، نيست. در اين صورت، وقتي به دنياي ديگر رفت، خدا هم كه به همين تصوير فقط به شكل كامل ميباشد، همه اعمال و افكار او را يك به يك مجازات يا پاداش ميدهد، و انسان هم ميداند كه در برابر فلان عمل در فلان روز، فلان مجازات را مييابد. اين انديشه سبب پيدايش تصوير ويژه اي از خدا و انسان شد كه خطرهاي فراواني دارد، ولي فرهنگ ايران، اين تصوير خدا و انسان را رد كرد، وارث اين انديشه به يهوديت و مسيحيت و اسلام رسيد كه ما امروزه، گرفتار اين تصوير خدا و انسان شده ايم. براي نهادن خداي عادل و داور، به جاي خداي عاشق، موبدان زرتشتي، مجبور شدند كه اين ويژگي عشق را كه فراموش كردن بدي باشد، بد نام و زشت سازند. به همين علت نيز ديو فراموشي، ديو نابودي و نيستي نيز هست، و اين نام سيمرغ كه مشخصه عشق و فراموشي اش را نشان ميداد، مرشئنا بود كه همان "مارسئنا" يعني "سيمرغ نوشونده" است. چون مار، مانند مرغ و مرگه و ماركه، همه در اصل به معناي نوشوي است. كسي كه بدي را فراموش ميكند، خودش نو ميشود، و به ديگري امكان نوشدن ميدهد.
در مرزبان نامه داستاني است كه درست اين انديشه را زنده نگاه داشته است. داستان به طور كوتاه اين است كه پادشاهي، خوابي ميبيند كه بسيار او را ميانگيزد، ولي در بيداري، آن خواب را فراموش ميكند، و دنبال كسي ميرود كه هم خواب را به يادش آورد و هم رويايش را تعبير كند. در آن شهر، زني بوده است كه شوهر شعربافي داشته است، ولي دلش دنبال مرد ديگري ميرفته است. براي نجات از مردش، به دريا ميرود و به شاه ميگويد كه اين شوهر من، چنين دانشي را دارد ولي به سختي پنهان ميكند و حتا انكار آن را ميكند، و بايد به زور او را بدين كار واداشت. شاه هم شعرباف را كه جولاهه باشد، ميخواهد و از او انجام اين كار را ميخواهد. جولاهه هر چه عجز و لابه ميكند، شاه باور نميكند، بالاخره جولاهه از شاه، سه روز مهلت ميخواهد. غمناك به ويرانه اي ميرود و در آن ويرانه، ناگهان ماري پيدا ميشود. البته نام ديگر سيمرغ، غمزداست. مار كه رد پاي همين خداست، و در آن روزگاران مار، تصوير مثبتي بوده است، چنانكه هنوز نيز برروي دواخانه ها تصوير مار را ميتوان ديد. مار از جولاهه ميپرسد كه چرا غمناكي؟ جولاهه قضيه را براي مار حكايت ميكند، و ميگويد كه شاه جايزه بزرگي نيز براي اين كار معين كرده كه من نيمه اش را به تو ميدهم. مار هم خواب را و هم تفسير خواب را به او ميگويد، و او پس از دريافت جايزه، به فكر خوردن همه جايزه ميافتد. ولي از انتقام مار ميترسد. اين است كه به ويرانه ميرود تا مار را بكشد ولي مار ميگريزد و جولاهه، كامياب نميشود. چندي ميگذرد و شاه از سر خواب ديگري ميبيند كه باز فراموش ميكند و جولاهه را ميطلبد و جولاهه مجبور ميشود به ويرانه برود و از سر دل مار را به دست بياورد. و مار، آزارخواهي او را فراموش ميكند. اين واقعه سه بار اتفاق ميافتد. بار سوم، جولاهه، از شيوه رفتار مار، تكان ميخورد، و تغييري كلي در او ايجاد ميگردد، و جوايز شاه را برميدارد و به سراغ مار ميرود، ولي مار، همه جوايز را به او ميبخشد. اگر در اين داستان دقت شود، ديده ميشود كه اين مار، همان مرشئنا، همان سيمرغ است كه در فراموش كردن بديها در عشق، همه را تحول ميدهد و نو ميسازد. اين مار، بدي و ستم و تجاوز را در اثر عشق و جوانمرديش فراموش ميكند و هيچگاه در فكر انتقام گرفتن يا قصاص گرفتن نيست. او حاضر به بخشيدن گناه نيست، چون بخشيدن و آمرزيدن گناه، پيايند قدرتمنديست، ولي او خداي عشق است نه خداي قدرت. اين تصوير خدا، بخشي از همان خود ايرانيست كه در برخورد با انديشه هاي نوي كه از غرب ميآيد و انديشه هايي كه از اسلام به ما رسيده است، از سر زنده و بسيج ساخته ميشود
.

چرا با آمدن اسلام ، ايرانيان همه مزور و رياكار شدند

منوچهرجمالی


درفرهنگ ایران ، حق به سرپیچی و ایستادگی در برابر حکومت بیداد وقدرت بطورکلی، ازچه سرچشمه میگیرد ؟

خرد انسان، سرچشمهِ سرپیچی

خردِ سرپیچ وراستِ ایرانی، و عقلِ تابع و مزّور ِاسلامی
الله مقتدر ، و عقل مزّورانسان
جهان قدرت ، جهان تزویروریا است
بهمن و خردِ راست
خرد انسان ، جهان را میآراید
چرا« عقل» ، حیله گراست، و« خرد» ، راست است ؟
چرا امرونهی اسلام ، مردم را مزوّرو ریاکار میسازد ؟
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری ، همه تزویر میکنند
با آمدن اسلام ، ایرانیان، همه مزّور و ریاکارشدند

موبدان زرتشتی ، معنای اصلی« وهومن یا بهمن» راهزاره ها سرکوب کرده اند و تاریک ساخته اند واز اصالت انداخته اند . از اینرو ، فرق میان فرهنگ ایران با ادیان ابراهیمی، وهمچنین بافرهنگ یونان ، بکلی محو و نامشخص و پریشان شده است ، و این سبب شده است که ما ، فرهنگ سیاسی خود را نمی شناسیم .
تفاوت فرهنگ ایران با ادیان ابراهیمی ( یهودیت + مسیحیت + اسلام ) و همچنین با فرهنگ یونان ، اینست که در اینها ، در آغاز ، بُن انسان از اِلاه ، سرپیچی میکند، و برضد امر یا خواست او که بیان قدرت اوست، عمل میکند ، و این بزرگترین جرم و گناه او شناخته میشود ، و بخاطر این گناه ، کیفرداده میشود و دچار عذاب یا تبعید میگردد . در حالیکه در فرهنگ ایران ، انسانها ، دانه ها و تخمهای درختی هستند که خود خدا ، تخم آن درخت است . خدا ، در مغز هر دانه وهر تخمی ، یا شیره هر میوه ای ازاین درخت، هست، که همان انسانها باشند . خدا و انسان ، همگوهرو هم اصل هستند . دربُن انسان ، خرد سامانده خدا هست . میان خدا و انسان ، پارگی و شکافتگی نیست ،و به هم پیوسته اند .ولی قدرت، در جائیست که دوبخش ازهم جدا و بریده باشند . یک بخش، که میداند، و یک بخش که نمیداند . کسی قدرت دارد و امر میکند که میداند، و به کسی امر میکند و قدرت میورزد که نمیداند و نمیتواند به دانائی برسد . معنای « فرمان » در فرهنگ اصیل ایران ، با مفهوم « امرو حُکم » در اسلام، فرق دارد . معنای « فرمان » که در اصل « پرمه + مان » میباشد، به معنای « نخستین پیدایش مینو یا تخم » است که معنائی در راستای « وهومن » دارد . فرمان ، نخستین تابش از بُن کیهان در انسانست . «وهو» یا « ِبه » نیز در اصل ، به معنای « اصل پیدایش جهان و زمان » بوده است . سه مینوکه انگرا مینو + سپنتا مینو + وهومینو باشند ، هرسه « به »، یعنی اصل و بُن و قطب هستی ، بوده اند . انگرامینو ،« روزبه» بوده است ، سپنتامینو ، اشه به (اشم وهو= اشبه = عشبه = گل یاس ) بوده است . این واژه« به »، امروزه به مفهوم اخلاقی « نیک » کاسته شده است .ولی اندیشهِ به ، یا گفتاربه ، یا کردار به ، اندیشه نیک و گفتارنیک و کردار نیک نیست ، بلکه اندیشه و گفتار و کرداریست که مایه و بُن و آغازگر و قطب اندیشه ها و گفتارها و کردارهاست . « بهدین »، به معنای دین و بینشی نیست که« دین خوب » است ، بلکه به معنای « دین مایه ای و بنیادی » یا بینشی است جوشیده از بُن هستی ومیباشد ، که اصل نوآوری و ابتکار است . « پرمه » نیزکه پیشوند « فرمان « است ، چنین معنائی دارد . فرمان ، نخستین پیدایش مینو یا تخم نهفته، یا بهمن است .فرمان ، نخستین بینش برخاسته از ژرفای کیهانی انسانست . و این نشان میدهد که فرمان ، بتدریج از تاریکی درون انسان ، پدیدار میشود.« سروش» این فرمان را از ژرفای وجودانسان میزایاند . فرق سروش با جبرئیل و رو ح القدس ، اینست که جبرئیل و روح القدس ، ویژه پیام آوری به برگزیدگانی مانند محمد و عیسی هستند ، در حالیکه سروش ، بهمن را از درون هر انسانی میزایاند . فرمان در فرهنگ ایران ، امر و نهی الهی در ادیان ابراهیمی نبوده است . بهمن که« اصل ضدخشم» ، و بُن انسان است ، خواه نا خواه ، در برابر هر « نهی و امری » که همیشه بیان ِ « تحمیل اراده مقتدری » است ، سرپیچی میکند . ولو این مقتدر، یهوه و پدرآسمانی و الله باشد . امر ونهی مقتدر، میخواهد مارا نظم بدهد، ولی خرد بهمنی ما ، بخودی خودش ، خرد سامان دهنده هست ، خودش میتواند قانون و نظام بیافریند . و هر نهی و امری ، تجاوزبه نیروی ساماندهی این خرد انسانی است . پس هر نهی و امری ، میخواهد ، توانائی ساماندهی را از خرد انسانی بزداید . وخردما، حق گوهری به سرکشی دارد . اینکه الاه در این ادیان ، تحریم میکند که آدم از « میوه درخت » یا ازخوشه گندم بخورد ، تنها یک امرخشک و خالی نیست . هسته و تخم میوه درخت و یا دانه های گندم ( آگ = گندم ، ریشه واژه آگاه ، ارپ = جو ، ریشه واژه عَرف ، عرفان و معرفت ، دانه ، ریشه دانائی ، «است» که هسته باشد ، ریشه استونتن به معنای نگاه کردن ، در کردی هه ست = حس شده است که اندام دانائیست....) نماد بُن روشنی و بینش هستند . درعربی ،« حنطه» ، به گندم گفته میشود، که معرب واژه « انده و هنده » ایرانی است که به معنای دانه و تخم است . چنانچه به شبدر « حنده قوقا » گفته میشود که « انده کوکا » باشد، و به معنای « تخم ماه » است ، چون قوقا که معرب کوکا ( برهان قاطع )است ، به معنای ماه میباشد . وماه ، در فرهنگ ایران ، اصل روشنی است . همین« اند» ، پیشوند نام دیگر بهمن است، که اندیمان و هندیمان باشد که به معنای ،« تخم درون تخم» میباشد . طبعا تخم درون تخم ، اندرونی ترین بخش تخم است ( خود واژه اندرون دارای همین پیشوند – اند - هست) و محرمترین و صمیمی ترین بخش است . از اینروست که الهیات زرتشتی ، بهمن را محرمترین وجود با اهورامزدا میداند . اندرون ، ازآن « بهمن » است
در اندرون من خسته دل ، ندانم کیست ؟
که من خموشم و،او درفغان و درغوغاست ( حافظ )
توهرگوهرکه می بینی ، بجو دُری دگر دروی
که هر ذره همی گوید که در باطن ، دفین دارم
ترا هرگوهری گوید مشو قانع بحسن من
که از شمع ضمیراست آن که نوری در جبین دارم ( مولوی )
این اندیشه مولوی ، یکراست به بهمن که « مینوی مینو» است بازمیگردد . بهمن ( مینوی مینو یا تخم تخم ...) اصل آبستنی هرچیزی درجهان و اصل آبستنی هر انسانی است . به همین علت ، عدد « دو » ازان بهمنست . بهمن ، دوگیان ، دوجان است . دو گیان یا دوجان در کردی، هنوز به معنای « آبستن » است . به عبارت ما هرانسانی و هرجانی ، اصل آفرینندگی خود را درخودش دارد . هرکسی برای آنکه انسان نوینی بشود ، باید خودی که بدان آبستن است ، بزاید . همین اندیشه است که در اشعارمولوی منعکس شده است
کیست که از دمدمه روح قدس حامله چون مریم آبست نیست
بهمن ، بُن کیهان ، و بُن خردی که همه کیهان را سامان میدهد ، در وجود هر فردی هست . به سخنی دیگر، هر انسانی ، حامله به خرد سامانده و جشن ساز کیهانی است . خرد بهمنی ، کلیت جهانی دارد . در هر اندیشه و تجربه ا یک کلیت جهانی هست . تجربه فرد انسان وقتی به این خرد بهمنی در بُنش رسید ، یک معرفت کلی و عمومی میشود . در هرفردی ، خرد ِجهانی هست . از این روست که در اندیشه های خرد ایرانی ، مرزی میان موءمن به یک دین ، و کافربه آن دین نیست . بهمن ، اخلاقی پدید میآورد که فراسوی کفر و دین یا ادیان است، چون کفر، دینیست که به آن ایمان ندارند . ما امروزه نیاز به این خرد بهمنی داریم ، چون امروزه ، اخلاق ( ارزشهای اخلاقی ) باید خود را از زندان دین آزاد سازد . ارزشهای اخلاقی در اسلام در خود ، دوگانگی دارد ، چون اخلاق درون گروه موءمنان ، با اخلاق موءمنان با کفار، فرق دارد و حتا متضاد است . ایمان ، دارالسلامست و کفر، دارالحربست . خرد بهمنی ایران ، چنین پارگی و شکافتگی را در اخلاق و حقوق نمیشناخت . در غرب ، فلاسفه سده ها کوشیدند که اخلاق را از اسارت در تنگمای دین ، آزاد سازند . در ایران نیز عرفا و شعرای بزرگ ما، همین کار را کرده اند . ارزشهای اخلاقی دراشعار حافظ ، مانند فضیلت ها و تقواها اسلامی در قرآن ، پای بند تقسیم بندیهای موءمن و کافر و ملحد و مرتد و مشرک نیست . این «اخلاق آزادشده از تنگنای دین اسلام» ، فرهنگ سیاسی ملت ایرانست که باید به آن ارج نهاده شود . نزدیکترین چیز به هر انسانی ، محرمترین و صمیمی ترین هر چیزی به هر انسانی ، همین بهمن است ، از این رو نام او که« اندیمان» باشد ، درست به معنای صمیمی و محرم بکار برده میشود .
بهرجائی که باشی ، پیش او باش که از نزدیک بودن ، مهر زاید
این بهمنست که اصل ضد خشم دربُن کیهان و در بُن انسانست . این بهمنست که از ژرفای وجود در هرانسانی ؛هردمی فریاد بر میآورد که :
هرچیز که اندیشی از جنگ ، ازآن دورم
هرچیز که اندیشی از مهر، من آنستم
این به کلی با ادیان ابراهیمی ، فرق دارد . بهمن ، «اصل میان» در هر انسانی ، و اصل میان ، در میان انسانها ، و اصل میان ، میان اندیشه ها و عقاید و مکاتب و مذاهب گوناگون وفرهنگهای متضاد است .«میان» ، در فرهنگ ایران ، حلقه واسطه ، واسطه ای جدا از دو طرف ، نیست . میان ، مایه ایست که دو ضد را طوری باهم میآمیزد، که خودش ازمیان آندو، محو میگردد . در فرهنگ ایران ، میان حق و خلق ، واسطه ای که همیشه واسطه بماند ، نیست . چنین مفهومی از واسطه، برضد مفهوم بهمن است . میان ،« مایه تخمیر کننده دوچیز» به یک چیز است . در فرهنگ ایران ، سه بخش «حق و امر و خلق»، یا الله و رسول وانسان نیست . این سبب شده است که بسیاری پنداشته اند که فرهنگ ایران ، بر پایه ثنویت نهاده شده است ، چون اصل سوم ، همیشه پنهان و گمست . اسلام و یهودیت ، بر پایه ثنویت قرار دارند ، چون حق و خلق ، دو گوهر مجزا از همند . در فرهنگ ایران ، بهمن که میان خوانده میشود ، چون « مایه » است ، در روند آمیختن ، محو میگردد . این الهیات زرتشتی بود که ثنویت را در تاریخ ایران ، خلق کرد و در ورطه آن فرو افتاد . در فرهنگ ایران ، درمیان هر انسان وهرجانی ، بُن خرد سامانده و بزمونه ( اصل بزم و همپرسی ) و ارکه هست . این اندیشه ، تصویر « خدای واحد را که اصل خلقت همه چیزهاست » رد و نفی میکند . از این رو موبدان زرتشتی ، مجبور بودند با زدودن این ویژگیها از بهمن ، راه را برای « اهورامزدا » بازکنند . یکی از نامهای بهمن ،« بزمونه» ، یعنی اصل بزم و جشن و همپرسی است . به عبارت دیگر ، هرانسانی ،فطرت بزمساز و جشن سازو دیالوگی دارد . میان همه جانها ، این سرچشمه بزم آفرینی ، این خرد رقصنده و خندان هست که نیروی آفرینندگی دارد .
نور خدائیست که ذرات را رقص کنان بی سر وبی پا خوشست
رقص درین نور خرد کن کزاو تخت ثری تا بثریا خوشست
این اصل بزم و خرد که بهمن باشد، و هرجانی آبستن بدانست ، همه جهان را به رقص میآورد . در کردی ، رخس که معربش رقص است ، هم به معنای رقصیدن و وشتن است، و هم به معنای « تکوین یافتن » است . هرجانی رقصان از اصلش ، پیدایش می یابد . هرچیزی، رقصان ، زاده و پیدا میشود . جدا کردن خنده و شادی و جشن، از خرد سامانده در فرهنگ ایران ، غیر ممکن است . این دو چهره بهم پیوسته، بهمن است . بهمن ، خردخندان و شاد است . این اندیشه ، مولوی را گام به گام همراهی میکند
هر روز پری زادی از سوی سراپرده مارا و حریفان را در چرخ درآورده
هر روز برون آید ساغر بکف و گوید والله که بنگذارم در شهر یک افسرده
این اندیشه ها که در این تصاویر نهفته اند ، به کلی برضد اصول و مبادی همه ادیان ابراهیمیست . یکی آنکه ، « اصل آفرینندگی» را در هر ذره ای و هرجانی ، پخش میکند . دوم اینکه فطرت و طبیعت هر جانی را، رقص و خوشی در زندگی در این گیتی میداند ، دیگر آنکه همپرسی را بنیاد ساماندهی اجتماع میکند، و قانون و حق و عدالت ازآن میتراود .
بهمن که اندرونی ترین بخش هر انسانیست ، اصل ضد خشم، و خردسامانده ،و اصل همپرسی واصل بزم است . خرد بهمنی با هرکه آمیخت ، خندان میشود . خواه ناخواه ، این اصل ضد خشم که ضدقدرت و تجاوزخواهی و فشار و تحمیل ... باشد ، برضد هر پرخاش و تجاوز و زورو فشاری، اعتراض و ایستادگی و سرپیچی میکند ، ولو بقول حافظ ، انسان در ظاهر ، خسته وخاموش هم باشد .
ازاین رو امر یهوه به اینکه آدم حق ندارد از میوه درخت معرفت بخورد ، برای آنست که این خوردن از درخت ، پیشتر ، به معنای آن بوده است که، انسان خودش سرچشمه شناخت و دانائی میشود. در تورات ، انسان با خوردن از این درخت به معرفت خوب وبد میرسد . « مار» که اورا اغوا به خوردن میکند ( شیطان به معنای مار است ، خوارزمی ) ، دراصل همان « ماراسفند ، مرسفند و مار شئنا یا مارسئنا » بوده است که همان « خرّم یا سیمرغ » باشد . در اوستا واژه « مر » که در واژه های آمار و شماره باقیمانده است ، به معنای بیاد آوردن و شناختن است . در مرزبان نامه داستانی از ماری جوانمرد میآید که دراصل پیکر یابی همین خداست . دراین داستان دیده میشود که مار میتواند در تاریکی زمان ، زمان دور را ببیند . و میتواند روءیای فراموش شده را بیاد آورد، و تعبیر آینده آنرا بکند و فوق الاالعاده جوانمرد است . به بیمارستان ، دراصل ، مارستان میگفته اند ، چون انسان مریض ؛ در آنجا ، پوست مرض و خستگیش را میاندازد و از سر زنده میشود.
« مار » در الهیات زرتشتی ، چون جانور تاریکیست ، برابر با اهریمن ساخته شد که درعربی نیز شیطان ، به معنای مار است . ولی پیش ازاهریمنی ساختن تاریکی ، مار، از جمله جانورانی شمرده میشد که میتواند در تاریکی ببیند، مانند خفاش ( شب پره ) و جغد . این جانوران ، درست بواسطه همین توانائی بینش در تاریکی ، دارای ارج بسیار بودند . چنانکه جغد ، مرغ حکمت و خرد ، مرغ بهمن بود . یا خفاش ، برابر با سیمرغ نهاده میشد . از اینرو ایرانیان ، کبوتری را که به عیسی فرود میآید و نماد روح القدس است ، همین خفاش میدانند، و خفاش را از این رو ،« مرغ عیسی» میخوانند . ویژگی دیگرمار که بسیار اهمیت داشت ، پوست انداختنش بود که نشان ، نوزائی و فرشگرد بود . آنها با چشم دیگری به جانوران مینگریستند که ما . این جانوران که درگذشته، نماد ارزشهای عالی و مردمی بوده اند ، سپس زشت و خوار و شوم ساخته شده اند . اکنون نوبت آنست که ما با دید دیگری به جانوران بنگریم . به هرحال مار، که نماد بینش در تاریکی ، وبینش از دور بود که اصل دین حقیقی شمرده میشد ، دراین داستان، آدم را اغوا به سرپیچی از امر یهوه میکند، ولی در واقع ، انسان را به بینش خودجوش از انسان ، راهبری میکند . الاه تازه ( یهوه یا پدرآسمانی یاوالله ) نمیخواهد که انسان ، خودش سرچشمه بینش و معیارخوب وبد باشد و این الاه ،درست رویاوری خدای پیشین ( خرّم = سیمرغ = ماراسفند = مر شئنا ) میایستد که میخواهد ، بینش مستقیم از خود انسان بجوشد . زشت کردن مار ، زشت و تباه کردن چنین معرفتی نیز هست .
در فرهنگ ایران ، انسان، خودش تخم سیمرغ ( مر+ تخم ) است و خدا ، آب یا شیره کل هستی ، از این تخم، جذب میگردد . این را ایرانیان « همپرسی » مینامیدند . همپرسی ، آمیزش خدا با انسان بود، وآگاهی او ، پیآیند این همپرسی خدا با انسان بود . خدا ، واسطه و رسول و مظهرو.... نمیشناخت . خدا با همه انسانها همپرسی میکرد، و از این همپرسی ، بهمن پدیدارمیشد که اصل خردسامانده است . هیچگاه نباید ، واژه « خدا » را جانشین واژه « الله » ساخت . اینها دوچیز متضاد باهمند. خدا ، الله و یهوه و پدرآسمانی نیست . خدا در فرهنگ ایران ، مانند یهوه و الله ، مرکز قدرت نیست که همه چیزهارا بداند و انسان هیچ نداند، و خدا اورا جاهل بگذارد تا همیشه براو قدرت بورزد . این جهل همیشگی انسانست که دوام قدرت و حاکمیت یهوه و الله را تضمین میکند . در این ادیان ،انسان ، در بینش و دانش ، اصالت ندارد . انسان ، از خودش چیزی نمیداند و نمیتواند بداند . ولی طبق فرهنگ ایران ، انسان ، خودش سرچشمه فرمان ( پرمه + مان )، و سرچشمه بینش و دارای خردسامانده یا « مینوی خرد » است، که نیاز به نهی و امر قدرت خارجی ندارد که اصل دانائی است . « مینوی خرد » به معنای خرد آسمانی یا بهشتی نیست . بلکه به معنای « بُن و اصل وتخم خرد » است . مینو ، تخمیست که در زمین میروید و آسمان و بهشت میشود . در تورات ، انسان در برابر یک « قدرت مقدس » است که برای رسیدن به معرفت ، سرپیچی میکند . ولی اصالت معرفت و اصالت خردسامانده درانسان ، برضد « تحمیل اراده از هر قدرتی و حکومتی » است . در قرآن ، آدم ، اصلا علاقه به خوردن از درخت معرفت ندارد ، بلکه به اندیشه خوردن از درخت خُلد است، تا دربهشت، با حوریان، بام وشام همخوابی کند . بدینسان در قرآن ، انسان ، فطرتا جاهل وبی معرفت است . این مهم نیست که سازندگان اسلامهای راستین، با زورتاءویل، چه را از جملات بریده بریده از قرآن استخراج میکنند . این مهمست که قرآن، بدون این زور زدنها ، مستقیم از خود میتراود .
درفرهنگ ایران ، انسان خودش ، « تخم سیمرغ » است . این معنای مستقیم نام انسانست که « مردم = مر+ تخم » باشد . خدا به شکل آب ، که شیره و روغن هستی باشد دراو جذب میشود . اساسا واژه روغن و روشن ، یک واژه اند ، ورد پایش هنوز در کردی باقیمانده است . رون و روهن ، هم روغن و هم روشن است . ازروغن است ، که روشنی پدید میآید . چشم ، پیه است . از این رو هست که سرچشمه روشنی ، یعنی نگاه است . اینست که درکردی ، واژه های نگاه کردن از همین واژه روغن ساخته شده است . خود واژه « رون » دارای معانی 1- روغن 2- آشکار 3- روشن 4- شفاف 5- کنایه از شادمان . روناکی ، روشنائیست . رونین ، نگاه کردن است . رونکا چاف ، دید چشمست . در فرهنگ اصیل ایران ، آب و روغن و شیره ( آبکیها )، سرچشمه روشنائیست . از این رو نام دیگر سیمرغ ،« آوه» بود که امروزه در پسوندهای سهراب و رودابه و سودابه و مهراب ( محراب ) و خرابه ( خر+ آوه ، واژه خرابات از این سرچشمه میگیرد) و خرافه و باقیمانده است . دراینجا که پیوند نور با آب ( خرابات ، خور+ آوه ) چشمگیرشده است ، معنای شعر حافظ ، برجستگی ویژه پیدا میکند :
در خرابات مغان ، نور خدا می بینم ای عجب بین که چه نوری زکجا میبینم
و در همین راستاست که در خرابات مغان، محصول طاعات دینی( سجاده ) و صوفیگری( خرقه ) خودرا همه یکجا، با کمال رغبت ، دور میاندازد :
در خرابات مغان گر گذر افتاد بازم « حاصل خرقه و سجاده » روان دربازم
اینها نکته گوئی شاعرانه ، برای فرورفتن درحال نیست ، اینها خیزش ، برضد ارزشهای ضد فرهنگ ایرانست . دراین تصاویر ، چه اندیشه های مردمی و متعالی ، پیدایش یافته است !
گفته شد که در فرهنگ ایران ، انسان ، تخمست ، و خدا ، آب و شیره و روغن کیهانست . این آب یا شیره یا روغن ( روده وَه دایتی ) درتخم انسان جذب میشود ، وآگاهی و بینش و دانائی ، رویش از این آمیختگی خدا و انسان باهمند . این آمیخته شدن خدا با انسان را ، ایرانیان« دیالوگ خدا و انسان»، یا «همپرسی» مینامیدند . بخوبی دیده میشود که خدا ، مانند یهوه والله ، مرکز قدرت نیست .« خدا» با دانائی انحصاریش ، مرکز قدرت نیست . خدا ، معلم بینش و شریعت و دین، نیست ، بلکه آب و روغن و شیره ( اشه = حقیقت و عشق ) هستی است که تخم انسان، ازآن آبیاری میشود، و هنگامی خدا را درخود جذب کرد، وخدا ، تبدیل به شیره و روغن خودش شد ، میروید، و اصل خرد و شادی و همپرسی، که بهمن باشد ، پیدایش می یابد . خدا ، با جاهل نگاهداشتن انسان ، نمیخواهد بر انسان ، حکومت کند، و براو ، قدرت بورزد . خدا نمیخواهد جهل و صغارت را ابدی سازد، تا دوام قدرتش را تضمین کند . این را حجت الله بر روی زمین نمیداند . در فرهنگ ایران ، نیازی به وجود همیشگی حجت الهی بر روی زمین نیست . دراینجا ، حاکمیت الهی و تابعیت و اطاعت انسان و تسلیم شدن به مشیت الله ، معنائی ندارد . انسان ، در فرهنگ ایران ، نمیتواند مسلمان ( تسلیم الله مقتدر) باشد . از آمیخته شدن خدا با انسان ایرانی ، مینوی خرد ، یا خرد سامانده در انسان پیدایش می یابد، که خودش سنجه هرکاریست .« دین» در فرهنگ ایرانی ، یک آموزه و شریعت و مجموعه احکام یا محتویات یک کتاب مقدس، یا تقلید از یک رهبر دینی نیست ، بلکه دین ، خود « چشم » انسانست که نام دیگرش « خرد » است . تسلیم شدگی به یک آموزه یا شریعت ، طبیعت و فطرت انسان نیست که ارتداد ازآن ، حق وجود را از انسان بگیرد . تا حکم «ارتداد» دراسلام هست، که بر پایه این «اندیشه فطری بودن دین اسلام» نهاده شده است ، همه خیالبافیهای سازندگان اسلامهای راستین ، برای «آزادی» ، جز خواب و خیال واهی و پوچ نیست . این در فرهنگ ایران ، « ارزش » نیست ، این یک « ضد ارزش » هست . این برضد فرهنگ مردمی و برضد مفهوم خرد ایرانیست . امروزه این ضد ارزشها ، ارزشهای اسلامی نامیده میشوند . الله که اصل قدرت و قدرت پرستی است ، اصل همه ارزشها میشود . هرکاری و اندیشه و گفتاری، که اصل قدرت را تائیدکند ، ارزشمند است . تزویر و ریا و کشتار و ترور و شکنجه و استبداد و ... که قدرت الله را تائید کنند ، همه کارهای ثوابند . و آنچه اصل قدرت به آن قادر نیست ، اینست که نمیتواند مهر داشته باشد . حتا ، پرستش قدرت خودرا ، مهر میشمارد .
اسلام با تعیین و تثبیت فطرت اسلامی انسان ، آزادی اندیشیدن را در همان فطرت انسان ، از انسان ، سلب میکند . همین تئوری فطرت اسلامی انسان، حق به مجبورکردن و تحقیرکردن اقلیت های دینی میدهد ، همین تئوری، حق به بازداشتن مردم از اندیشیدن افکاری میدهد که با اسلام سازگارنیست ، همین تئوری، حق میدهد که هرکسی را که پشت به اسلام کرد و دین دیگری پذیرفت، بکشند . این اوج آزادی کُشی و اوج نابودسازی آزادی وجدانست . ودرست« بهمن» ، که در فرهنگ ایران ، بُن انسان شمرده میشود ، در برابر این فطرت اسلامی ایستاده است . نام دیگر بهمن ، اکومن و اکوان است که به معنای « اصل چون وچرا و شک ورزیست . خرد ی که اصل کیهان واصل انسانست ، اصل چون و چرا و شک هم هست. گوهر خرد ، چون و چراست . آزادی در فرهنگ ایران چنین ریشه ای دارد . بهمن ، خرد برگزیننده است ، نه یک دین یا آموزه یا سنجه برگزیده شده از الله یا یهوه . خرد در اصل ،« خره تاو» است . خره ایست که میتابد، و میزاید، و بهم می بافد و گرم میکند و باهم میگدازد . این خره ، چیست ؟ نخستین پیدایش بهمن ، خره هست که « بهرام و ارتا و رام» باهم باشد . ارتا ورام ، دوچهره اصل مادینه جهانند . بهرام ، اصل نرینه جهانست . ولی هردو ، پیدایش بهمن هستند . بهرام و ارتا و بهمن ، سه تا یکتای جهانند . اکنون پیوند این دو باهم ، پیکر یابی « اصل عشق در گیتی » است . از این اصل عشقست که جهان و انسان پیدایش می یابد . این بود که در واقع ، مهر یا عشق ، نخستین پیدایش بهمن بود، که « دیدنی ولی ناگرفتنی » بود . از این رو فطرت انسان ، عشق یا مهربود . عرفای ایران که از زمینه این فرهنگ برخاسته بودند ، آمدند، و با جعل احادیث و با فشار تاءوبلات و جعل هفتاد بطن در زیر ظاهرکلمات قرانی ، این اندیشه فطرت انسان را تغییر دادند . عشق را جانشین ایمان ساختند. عشق را از سر فطرت انسان ساختند .عشق را جانشین تسلیم شدن به الله و عبودیت مطلق گذاشتند . این عرفا ، نخستین سازندگان اسلام های راستین بودند . آنها کوشیدند که فرهنگ ایران را، بشیوه ای در این تئوری فطرت اسلامی جاسازی کنند . آنها کوشیدند که اندیشه فطرت را در اسلام که نابودسازنده همه آزادیها و اساس ارتداد و حق شرع به کشتن کسانیست که از « اسلام تحمیلی و اجباری » برای رسیدن به آزادی خود برمیگردند ، تغییر بدهند . آنها کوشیدند که تصویر انسان را دراسلام یا در اذهان مردم ،از نو تغییر بدهند . این یک پیکار بزرگ بود . مرتد در دید اسلام کسی بود که این « میثاق ساختگی و جعلی در فطرت » را شکسته بود . گذاشتن عشق بجای ایمان درفطرت ، یکی از بزرگترین قیامهای فرهنگ ایران بر ضد اسلام بوده است . یکی از شاهکارهای حافظ و عطارو مولوی ، همین کاراست . این فرهنگ ایرانست . این شاهکار شعرا و عرفا، باید پایه قانون اساسی قرار بگیرد . هزارسال آنها برای« فرهنگی فراسوی دین و کفر» ، یعنی « فراسوی ادیان و مذاهب » ایستاده اند . آنها ارزشهای انسانی را که فراسوی همه ادیان ، اعتبار دارد ، برافراشتند و بنیاد حقوق بشر را برای ما گذاشتند . عشق ، فرهنگ فراسوی کفر و دین در فرهنگ ایران بود . این بدون برو برگشت ، برضد اسلام بود . با اقرارهای اجباری و مصلحت آمیز به قرآن و مصطفی و ...، مانند بسم الله اجباری امروزه ، یا حتا با کاربرد برخی از اصطلاحات اسلامی ، نمیتوان حافط و عطارومولوی را یکپارچه مسلمان بشمارآورد . برای رسیدن به آزادی در جامعه های اسلامی ، باید « تصویر انسان» در قانون اساسی ، تصویر آدم و حوا نباشد .در فرهنگ ایران ، انسان ،نه فطرتا ، مسلمان است ، نه یهودیست ، نه مسیحی ، نه بودائی .... .
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو
کبرو ناز و حاجب و دربان دراین درگاه نیست
از این روانسان ،« آزادی وجدان» دارد که هر عقیده و فلسفه و دینی را که میخواهد بپذیرد، و هر دینی و عقیده و فلسفه ای را که دارد میتواند رها کند . مسئله بنیادی « آزادی وجدان » است . با « آزادی گزینش دین »، هنوز « اصالت انسان » پذیرفته نشده است . آزادی وجدان ، بیان اصالت انسانست . با آزادی وجدان ، انسان ، حق دارد خودش بنیاد گذار عقیده و مسلک و مذهب خود باشد، جهان بینی خودش را داشته باشد . ما پیش از آنکه «جامعه اسلامی» باشیم ، «جامعه ایرانی» هستیم . اینست که حکومت و جامعه ایرانی ، باید نخست بر ارزشهای فرهنگ ایران گذاشته شده بود . آنقدر اسلام یا هر دین یا ایدئولوژی یا فلسفه دیگر، پذیرفته میشود که از الک این ارزشهای مردمی ِ متعالی ، بگذرد. در جامعه ایران ، انسان ، خودش، سرچشمه فرمان ( پرمه + مان ) سرچشمه بینش ، و خودش دارای « خردسامانده » است، که نیازی به امر ونهی از قدرتی خارجی ندارد . اصالت معرفت در انسان، که دراین تصویر ، پیکر یافته است، و اینهمانی یافتن خدا با انسان ، برضد « تحمیل اراده هر قدرتی و هر حکومتی » است . اصالت معرفت انسان ، ایجاب «اصالت خواست» میکند ، و نمیتواند تحمیل و تنفیذ اراده دیگری را برخود تاب بیاورد . در فرهنگ ایران ، فطرت انسان ، اطاعت و تسلیم شدن محض ، به اراده الله نیست ، بلکه بُن انسان ، بهمن است . بُن هر انسانی ، بهمن است که در عین حال ، اصل آفریننده کل کیهان وخرد سامانده کل کیهانست . بهمن ، همیشه نهفته ، همیشه گم ، همیشه در سراپرده است، و نخستین تابش و شکلش ، همان « خره = خور » است که بهرام و رام و ارتا باشند . این واژه ، سپس به معنای « خر= جانورچارپائی که نزد ما نماد حماقت هم شده است » بکار گرفته شده است، و در متون پهلوی زرتشتیان ، در بندهشن ،« خر سه پا» شده است . حتا در اسلام به شکل « خر دجال » درآمده است . همان واژه « دجال » که « دُژ + آل » است . معنای « خر » را روشن میکند . آل ، همان سیمرغ ، خدائیست که هر کودکی را در زایمان بجهان میآورد . آل یا سیمرغ ، ماما یا دایه جهانیانست . این خدا را « دُژ » ( دشمن ) و خر احمق و کشنده زنان برسر زاد ساختند . آری قلم در دست دشمن است . در کردی به درخت سپیدار که درخت اسپندار هم خوانده میشود ،« خور» گفته میشود که همین واژه « خر » میباشد . از همان واژه « اسپندار » میتوان دید که خور، درخت سپنتا و سپنا است . سپندار= سپنا + دار = درخت سپنتا . وسپنتا ، به معنای « سه + پند » است که « سه سرچشمه = سه اصل = سه زهدان » باشد . همانسان « خرد » که « خره + تاو » باشد ، تابش و زایش این« بُن کیهانی یعنی وهومن» است که همه چیزها را سامان میدهد . ویژگیهای گوهری این خرد ، ساماندهی ، برگزیدن ، همپرسی و جشن و بزم سازی و همآهنگسازیست . این مینوی خرد، خردیست که اجتماع را نظم و ترتیب میدهد ، و به عبارت دیگر، اصل اجتماعساز و قانونساز و حکومتساز است .آنچه در ادیان ابراهیمی، از کتاب مقدسشان سرچشمه میگیرد ، در فرهنگ ایران ، از این« خرد بهمنی انسان» سرچشمه میگیرد .« خرد بهمنی انسان » ، جانشین « کتاب مقدس و شریعت و احکام » میگردد . بنابراین هرقدرتی و حکومتی که بخواهد این اختیارات و اقتدارات را ازانسان سلب کند ، برضد فطرت بهمنی و خرد گوهری انسان برخاسته است . بنا براین سرپیچی انسان ، در برابر هرقدرتی و هر حکومتی ، که بخواهد حکم و اراده و علم خود را به او تنفیذ و تحمیل کند ، نه تنها جایز و محق است ، بلکه این سرپیچی ، واکنش طبیعی خرد بهمنی انسان است . اینست که ایرانی، بنا برفرهنگ زائیده از خودش ، حق دارد در برابر یهوه و پدرآسمانی و الله ، سرپیچی کند ، چون این الاهان ، وجودشان برضد گوهرو خرد بهمنی انسانست .هرچه برضد گوهر بهمنی انسان باشد ، به انسان حق میدهد که ازآن سرپیچی کند . هرچه برضد خرد بهمنی انسان است ، مردود است . اینست که ایرانی حق دارد در برابر یهوه و پدرآسمانی و الله ، سرپیچی کند ، چون برضد گوهر بهمنی او هستند . این خرد و خواست بهمنی اوست که اولویت دارد.
ازاین رو ، کاربرد واژه « نافرمانی » غلطست ، چون « فرمان » دراصل ، معنای مثبتی دارد، و « خواستِ زاده از خردِ بهمنی انسان » است ، و هیچ ربطی به امر و نهی و قدغن کردن و مکلف ساختن و واجب ساختن ... از قدرتی فراسوی خردبهمنی ندارد . امر ونهی هر قدرتی ( ولو خود را الهی بداند ) برضد گوهر و فطرت انسانست، که خودش سرچشمه بینشی است که با آن میتواند خوب را از بد تمییز بدهد، و طبق آن ارزشهای خوب ، قانون و سامان ( حکومت )، بسازد . چنین نهی ها و امرهائی ، نه تنها ایجاد اکراه میکند ، بلکه انسان را از اندیشیدن درباره اخلاق و قانون و حکومت و اجتماع، باز میدارد، و از آزمودن اندیشه هایش دور میدارد، و بدینسان اصالت انسان را در انسان از بین میبرد . در این ادیان، ما انسانهائی داریم که بی اصالتند . خلیفه الله شدن ، فورمول سلب اصالت از انسانست . هیچ خلیفه ای از خودش و به خودش نیست .معنای خلیفه ، از دیگری بودن و به دیگری بودن است . وجود بهمن در میان انسان ، بیان آنست که انسان از خودش و به خودش هست . این توهین بزرگ به ایرانیست که خلیفه الله باشد . این یکی از علل ناخود آگاه در ایرانیان بود که هیچکدام حاضر نشدند ، خود را خلیفه سازند. برای آنکه خلیفه الله بشود ، باید خرد کیهانی را که دربُن او و مایه وجود اوست ( میان = مایه ) انکار کند ، باید خط بطلان روی فرهنگ خود بکشد .
بهمن ( ارکمن= مینوی ارکه ) که مینوی خرد و خردسامانده و اصل ضد خشم ( ضدهیبت، و وحشت انگیزی ) است در دژ (= ارک ) نهفته است . بهمن در سراپرده وجود انسان ، نهفته است . این دژ یا ارک بهمن را که خرد بنیادی کیهانی در هرانسانیست ، نمیتوان با زورورزی و تهدید و انذار و امر ونهی و فشارو خونخواری و خشونت و پرخاش ، گشود . بنا براین، فرهنگ ایرانی موضع دیگری در برابر مسئله سرپیچی میگیرد . انسان در فرهنگ ایرانی با اصالت بهمنی که دارد ، حق دارد در برابر هر قدرتی که امر و نهی میکند و تهدید و انذار میکند ، که با شکنجه و عذاب میآزارد ، سرپیچی کند . انسان ایرانی ، الاه مقتدر را نمی پذیرد . ویژگی «خدا» ، در فرهنگ ایران ، قدرت بی نهایتش نیست ، بلکه مهرش به هر جانی ( بدون تفاوت ایمان ونژاد و طبقه و جنس و ... ) است . انسان ایرانی نه تنها خدای مقتدر و خشمگین را نمیپذیرد ، بلکه از او سرپیچی میکند . فرهنگ ایران ، براین پایه بنا شده است که انسان را که خشت بنای جامعه است نمیتوان با خشم ( با زور و تهدید و تحمیل و پرخاشگری و هیبت ) تغییر داد . تحول دادن انسان ، منقلب کردن انسان ، تولد تازه انسان ، فقط با گشودن انسان ، یا با گشودن همان « دژبهمنش » ممکن است . اینست که حافظ به شریعتمداران که با تعزیر و تحدید و احتساب و ... میخواهند مردمان را پابند و مطیع اسلام نگاه دارند میگوید :
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل دراین خیال که اکسیر میکنند
قدرت ، هرچه هم بزرگ و هرچه هم مقدس باشد ، نمیتواند « انسان نو» بیافریند، و انسان را در ژرفایش ، منقلب سازد . فشارقدرت و وحشت انگیزی قدرت ، فقط انسان ها را مزّور و زرنگ و ریاکارمیسازد . به همین علت، با تحمیل اسلام بر ایرانیان در چند سده با شمشیر برّان، و ارتداد مکرر ایرانیان و شکنجه گری وحشیانه این آزادگان که نام کثیف مرتد ان برآنها گذاشته میشد،« راستی» در ایران ، نابود ساخته شد ، و تزویر و ریاکاری ، ملازم زهد و اطاعت اسلامی جانشینش شد . مسئله ایران ، گزینش این شکل یا آن شکل حکومتی نیست ، مسئله بنیادی ایران ، بازگشت به « راستی » است . راستی ، آزادی برای آشکار ساختن گوهر خود است ، و تا شریعت اسلام ، حاکمست ، گوهر ایرانی ، سرکوفته و نهفته و افسرده و خزیده در تنگنای درون، باقی میماند .
انسان ایرانی ، حق دارد در برابر هر آموزه و دین و شریعتی که اورا با امر ونهی مکلف میسازد، و میخواهد حقیقت منحصر به فرد جهان را به او بیاموزاند ، سر پیچی کند . در فرهنگ ایران ، « قدرت مقدس یا حکومت مقدس » نیست . در فرهنگ ایران ، خشم مقدس نیست . هیچ حکومتی ولو خود را الهی هم بداند ، مقدس نیست و انسان باید از هرحکومتی ، که زاده از « خرد بهمنی انسانها در همپرسی » نیست ، سرپیچی کند . نماد قدرت در فرهنگ ایران ، میتراس بود که موبدان زرتشتی اورا « میترا » مینامند، و نام او در شاهنامه « ضحاک » است . واژه « خشم » در فرهنگ ایران ، به قدرت سهمناک و پرخاشگرگفته میشد که برای رسیدن به قدرتش ، هر مهری را پایمال میکند، و هرجانی را میآزارد، و باصطلاح خودش ، هر جانی و هر عاطفه ای را برای رسیدن به قدرت و ابقاء قدرت ،« قربانی »میکند . هرگونه خونخواری و سفاکی و سختدلی و شکنجه گری در این راه ، نه تنها روا ، بلکه مقدس است . ضحاک برای رسیدن به قدرت، حاضر به کشتن پدرش میشود . ابراهیم برای تاءمین قدرت جهانی در ذرّیتش ، حاضراست پسرش را قربانی کند . برای رسیدن به قدرت ، نخست ، قدرت،« الهی ساخته میشود»، و سپس هر گونه سفاکی و خونریزی و پرخاشگری و تجاوز ، از همان اِلاه ، مقدس ساخته میشود . فرهنگ ایران ، هیچ کسی و هیچ قدرتی و هیچ کتابی را مقدس نمیشمرد . برای ایرانی ، فقط ،« جان انسانها» مقدس بود .
ایرانی ، با تصویری که از انسان داشت ، میخواست جامعه را، بر پایه همپرسی خردسامانده که در هرانسانیست ، سامان بدهد . ولی با ضحاک یا میتراس ، اندیشه دیگری برای نظم دادن جامعه ، پیدایش یافت . جهان بینی ضحاکی، براین اندیشه استوار بود که درمردم ، «خرد سامانده بهمنی» نیست . این خشم یا هیبت است که مردمان را سامان میدهد و منظم میسازد . این خشم سهمناکست که مردمان را میترساند که از حدودی که مشخص شده ، فراتر نروند و اگر گامی فراترنهند، پیمان با « الاه خشم » را شکسته اند، و دچارشکنجه و عذاب خواهند شد . این اندیشه حکومتی که درخود ایران ، برضد فرهنگ بهمنی اش پدیدارشد ، به ارث به یهودیت و مسیحیت و اسلام و الهیات زرتشتی رسید . برعکس ِ الله و یهوه که باوردارند انسان را، مانند جهان، میتوان با اراده و قدرت تصرف کرد و تغییر داد و از نو خلق کرد ، بهمن ، میخواهد انسان را بخنداند ، به شگفتن بیانگیزد ، بزایاند . انسان ، هنگامی از نو آفریده میشود که انسان ، خودش را بزایاند .انسان نوین ، باید از انسان کهن ، زائیده بشود . خرد بنیادی که میخنداند، که شادی میآورد، که جشن میسازد ، انسان را نو میکند . بهمن در هیچ انسانی ، درب خود را به زور و پرخاش و ترس وهیبت قدرت، نمیگشاید، و هیچ قدرتی نمیتواند این ژرفای بهمنی انسان را تسخیر کند و تغییر بدهد . این ژرفای بهمنی است که آتش فروز، یعنی مبدع و نوآور و نوکننده است . بهمن ، اصل آبستنی هر انسانی به خود نوینش ، به خود برترش ، به خود مردمیش هست . این ویژگی گوهری بهمن برضد چیست ؟ این ژرفای بهمنی ، در حینی که در برابر هیچ قدرتی ( ولو از الله و الاهی دیگر باشد ) تسلیم نمیشود ، به روی همه اندیشه هائی و فرهنگهائی که تجاوز طلب نیستند ، باز و گشوده است . بهمن در هرانسانی ، از همپرسی ( دیالوگ ) ، از آمیختگی ، پیدایش می یابد . همپرسی یا دیالوگ ، براساس نفی رابطه قدرت ( حاکمیت – تابعیت ) و خشونت و ترس و وحشت ، بنا شده است . از این رو در فرهنگ ایران، بجای رابطه « قدرت الله و تابعیت انسان» ،« همپرسی خدا و انسان» را میگذارد . این همپرسی ، تخمیست که همپرسی اجتماعی و سیاسی و دینی ، ازآن میروید . میان خدا و انسان ، صمیمیت ودوستی و آمیختگیست . خدا ، محرم و ندیم انسانست .« دل» که در هزوارش ،« ریم من» است به معنای « مینوی نی » است که سیمرغ باشد، و «جگر»که درمیان انسان و سرچشمه خون در انسان شمرده میشد ، بهمنست، که خونش را به همه تن میفرستد . اینها در فرهنگ ایران ،تشبیهات شاعرانه نبودند . اینها در فرهنگ ایران ، واقعیات محسوس و ملموس بودند . از تخمی که جمشید وخدادرآن ، باهم آمیخته بودند ، جهان انسانیت به وجود میآمد .« رابطه همپرسی» ، در اجتماع و سیاست و دین ، جانشین رابطه « حاکمیت و تابعیت » که اصل قدرتست میگردد . خدا ، هیچگونه رابطه قدرتی با انسان ندارد . خدا ، شریعتی و آموزه ای و نهی و امری نمیآورد که انسان ، تابع و مطیع آن باشد . از این رو ، ایرانی حق دارد که برضد هر حکومتی قیام کند که بنام حق یا حقیقت، میخواهد بر انسانها قدرت بورزد . از تخم خدا ، جهان میروید . خدا ، جهان را خلق نمیکند تا اورا عبادت کنند . خدا ، معبود نیست، و یک جهان ، عبد نمیخواهد . خدا ، میخواهد بشکوفد و جهان بشود . خدا ، دوست میدارد که در جهان ، پیدایش یابد و در جهان ، زاده بشود ، روئیده بشود ، بجوشد . اینست که فرهنگ ایران ، برضد هرگونه قدرتیست ، بویژه که از الاهی با قدرت مطلق، سرچشمه گرفته باشد
.

Friday 27 April 2007

زال زر يا زرتشت


«زال ِزَر» یا «زرتـُشت»
منوچهر جمالی
• «زال ِزَر» یا «زرتـُشت»، «سیـمـرغ» یا «اهورامزدا»، «مـِهــر و خـردِ بـا هـم جـُفـت» یا «جنگ ابدی، و کین توزی بی حد» ..nر انجیل متی ، میآید که درهنگام به دارزدن عیسی ، مردم به او میگفتند که: « اگرپسر خدا هستی ، ازصلیب فرود بیا » و نزدیک به آخرین لحظات زندگی اش، عیسی برفرازصلیب ، گفت که : « الهی الهی ، مراچرا تـرک کردی ؟ مرا چرا واگذاردی ؟ » . زندگی « زال زر » ، دربُرهه دراز ِ پیری اش ، روند « مداوم به صلیب کشیده شدن پسرخدا وانبازخدا » درفرهنگ ایران بوده است . داستان زندگی زال زر در پایان ، نه تنها داستان به صلیب کشیدن روز به روز ِ پسر خدا و انباز ِ خدا، بلکه داستان به صلیب کشیدن خودِ خدا ، خود سیمرغ بوده است . این داستان ، داستان به صلیب کشیدن سیمرغ ، به دست ِ اهورامزدا ، یا به دست خدای نور، درهـرانـسـانی است . هرخدای نوری ، سیمرغ را درهرانسانی ، به صلیب میکشد . این سرنوشت هزاره ها تاریخ بشریت است . ولی « آنچه به صلیب زده میشود » ، به گونه ای دیگر، وبه صورتی دیگر، ازنـو ، زنـده میشود . صلیب ، آمیزش تـار، با پـود است . سیمرغ درداستان رستم واسفندیار، برای بدرود کردن ، زال را درآغوش میگیرد ، و با زال ، « تارو پود » میشود . تن زال را مرغ (= سیمرغ ) پدرود کرد ازو (= زال ) تار و، ازخویشتن (= سیمرغ ) پود کرد به صلیب کشیدن ، یا « تاروپودشدن خدا با انسان » ، جشن آفرینندگی ازنو است . درجشن ، همه با هم، تارو پود میشوند . « به هم بافته شدن خدا و انسان»، به هم بافته شدن پایان با آغاز، جشن نو آفرینیست . اساسا واژه صلیب ، که معرب « چـلـیـپـا » است ، به معنای « به زهدان برگشتن وازنو زاده شدن » است . در تبری ، « چـل کینی » ، زائیدن پیاپی ، و درکردی چیل وچیله ، به معنای بچه و فرزند و جوجه ، ودرشوشتری ، چل چوز، به اندام تناسلی زن میگویند . چیل ، همان « جیل » است که به معنای « نی » است( شوشتری ) ، وصلیب که « چلی+ پا » باشد، به معنای « نای + پا » است ، که « زهدان زاینده » میباشد ، چنانچه درواژه نامه بهدینان « وج پا » به معنای زهدان است . « وایو پا » دراوستا ، عروسی کردنست . به صلیب زدن ، به معنای تخمیست که درون زهدان قرارمیگیرد تا ازنو زنده بشود . بدینسان فرهنگ ایران ، با چهره زال ، مسئله بی نظیری از زندگی انسان را طرح میکند . خدائی که درون هرانسان ، وانباز هرانسان و آمیخته با هرانسانی است ، چگونه وچرا درهر روزی ، به صلیب کشیده میشود ؟ چرا انسان ، به خدای نهفته درخودش ، کین میورزد ؟ و چگونه وچرا ، انسانی که خدایش را ، هر روز در خود، به صلیب میکشد ، وبه خدایش که جفت اوست ، کین میورزد و نفرت ازاو دارد، زند گی میکند ؟ آیا انسان برای زیستن ،همانسان که نیاز به نان وآب دارد ، همانسان ، نیازبه شکنجه دادن و آزردن و به صلیب کشیدن خدا در خود دارد ؟ چرا انسان نمیخواهد دراندیشه و روانش ، از این « شکنجه دهی خدا یا جفتش » ، آگاهی داشته باشد ؟ داستان « زال زر» یا « دستـان زنـد » ، مسئله بنیادی هرانسانی ، « انسان شدگی خدا » و « درقفس اندازی خدا ی خود» و « صلیب زنی خدا ی خود » درهرروزیست . شیره فرهنگ ایران ، روند زندگی زال زر، درتمامیتش هست . به همین علت ، ما بیشتر، فقط با « نیمی از زندگی زال زر» آشنا هستیم ، و به نیمه دوم زندگی زال زر، نگاهی نمیاندازیم وحتا به آن پشت میکنیم . ولی ازآن غافلیم که ، « آنچه به صلیب زده میشود » ، به گونه ای دیگر، وبه صورتی دیگر، ازنو ، زنده میشود. این سیمرغ یا خداست که به زال ، نام خود راکه « زنــد » باشد ، میدهد . « زنـد » ، آتش زنه و آتش فروز است . « آتش فروز » ، یا آذر فروز، معنای « نو آفرین » و « نو آورو مبدع » داشته است . همچنین « دست » ، نام سیمرغست . اهل فارس بنا به قول ابوریحان بیرونی ، بدین علت سه آغاز هفته را بجای « دی » ، « دست » مینامیدند . سیمرغ ، دستان زند ، دستهای آتش فروز، دستهای نی نواز بود که با سرودش جهان را ازنو میآفرید . درفرهنگ ایران ، بهمن و سیمرغ ( = عنقا ) ، لقب « آذرفروز » ، یا « کواد » را داشتند ، که همان « قباد= غباد» باشد . آنها اصل آذرفروزی ، اصل نوآفرینی درهرانسانی ودرهرجانی بود ند . آنها « اصل پیروزی درشکست » بودند . آنها تخمی بودند که درفرو افتادن ، بُن ِ از نو آفرینی وبالندگی وفرازنده میشدند . برپایه همین اندیشه است که مسیحیت ، نشان « صلیب = چلیپا » را، به کردار« گوهر زندگی عیسی » ، برگزیده است ، چون بیان « پایانیست ، که بُن پیدایش و آفرینش نوین ، هست » . مسیحیت ، زندگی عیسی را ازپایانش میفهمد ، چون پایانش ، درست ، بُنی است که تخمیست ، که کاشته میشود ، تا رستاخیز بیابد . درد پایان شکست ، جشن ِ آغاز ِ آفرینش نوین است . شخصیت هائی درهرجامعه ای هستند که ، هراندیشه یا گفته یا کردارشان ، ویژگی ِ« بُـنی = بنیادی = بُن دادی = بُندهشی » دارد . هر اندیشه یا گفته یا کرده اشان ، پیوند یابی « درد ورنج » با « جشن زایش » است . هر اندیشه یا گفته یا کرده بـزرگـی ، درتنگنای زمان خود، زندانی نمیشود ، چون ، « درخودش ، پایان را با آغاز، پیوند میدهد » . درهراندیشه ای ازآنها ، انسان ، تجربه « بُن ، آغازنوآفرینی » را میکند . مفهوم « فتح و غلبه و موفقیت ما » ، که سراسر گستره ِ روان و ذهن مارا تسخیر کرده است ، همیشه « پایان » را « اوج و کمال » میداند . کسی ، غالب است که در پایان ، می بـَرَد و دشمن را فرو میشکند و خـُرد ونابود میکند . ازاین رو نیزهست که زندگی « زال زر » را درتمامیتش ، تاکنون ، درتفکرات اخلاقی و دینی و اجتماعی وهنری ایران ، نه طرح کرده ایم ، ونه تاکنون شناخته ایم . فردوسی ، برغم آنکه داستان زال زر را در بخش نخستینش ، جاودان ساخته است ، ولی از سرودن پایانه زندگی زال زر، دست کشیده است، و آنرا بسیارکوتاه ساخته ، وازآن زود گذشته است ؟ چرا ؟ چون این بخش اززندگی زال زر است که نه تنها برای فردوسی ، بلکه برای همه ایرانیان ، ایجاد دردسر و اشکال میکند . دراین بخش است که زال ، گرفتار عذابهائی ، به مراتب دردناکتر از صلیب زده شدن عیسی میشود ، ولی درمیان این سوختن ، هیچگاه « پری را که سیمرغ به او درفرود آمدن به گیتی داده است » آتش نمیزند ! ما فراموش میکنیم که زال ، هیچگاه ، پری را که سیمرغ به او داده بود ، در یاری خواستن از سیمرغ ، برای « شخص خودش » ، بکار نبرده است . او یکبار، این پر را برای یاری خواستن ازسیمرغ ، در زاده شدن رستم از رودابه میافروزد ، و بار دیگر برای یاری خواستن ازسیمرغ برای رسـتـم ، درجنگ او با اسفندیار، میافروزد . همانسان که روحانیون ومتفکران ِ مسیحی ، ازعهده تفسیر قانع کننده ای از جمله « الهی الهی ، مراچرا ترک کردی » عیسی برفراز صلیب ، برنیامده اند ، ما ، ازعهده درک این بخش از زندگی او، در پیوند با بخش نخستینش، برنیامده ایم . علت این ناتوانی ، ازجمله ، فراموش کردن « اندیشه بنیادی درفرهنگ سیمرغی » ، دراثر ِ آمدن الهیات زرتشتی ، و سپس چیره شدن حکمت قرآنی براندیشه و روان ما میباشد که بررسی خواهد شد . آنچه از دید گاه ما و ادیان نوری و جهان بینی های متداول در فلسفه ، « شـطـحی paradox » و نا سازگاربا هم است ، درست ، شیوه اندیشگی فرهنگ اصیل ایران از زندگی انسان درگیتی ، و ازتصویر خدائیست که درهرانسانی ، گوشت و پوست ومو واستخوان و پیه میشود . به همین علت نیز باید فردوسی ، این بخش را به کنار نهاده باشد . ایرانشاه بن ابی الخیر ، که سپس این بخش از زندگی زال را در بهمن نامه ، سروده است ، هیچگاه آنرا با بخش نخست از زندگیش پیوند نمیدهد ، و درباره « پرسیمرغ نزد زال » خاموش میماند . فردوسی که درست داستان پرسیمرغ را در نبرد رستم واسفندیارآورده است ، نمیتوانسته است ، داستانی را بسراید ، که زال زر ، دراوج عذاب ، بی یاری سیمرغ بماند . همه دراین بخش دوم ، ازخود میپرسند ، چرا که زال زر، در این ورطه های سهمگین و دهشتناک زندگیش ، پر سیمرغ را آتش نمیزند و سیمرغ را به یاری نمیخواند ؟ زال زر ، در حریق جانسوز و خانمان سوز و عالم سوز وتاریخ سوز ِ تعصب و کین توزی ِ بی حدوحصری که « اهورامزدا ی زرتشت » آورده ، مـیگــُدازد ، و در قعر حقارت ، پایمال میشود ، ولی همه این دردها را ، که فوق توان تحمل هر انسانیست ، تاب میآورد . درحریق کین توزی بیحد « اهورامزدای زرتشت، خدای نور » ، بیش از چهل سال میسوزد ، ولی هرگز، سیمرغ را بیاری خود نمیخواند ؟ چرا سیمرغی که به او گفته بود ، مهربه تو، دلم را ازهم میگسلد ، خودش ، یادی از زال نمیکند، و به غمزدائی زال نمیآید ، و مانند روزی که پدرش اورا درکودکی ، درسنگلاخ مطرودیت انداخته بود ، برنمیگیرد ، و به آشیانه گزند ناپذیر خودش نمی برد ؟ ابا خویشتن بر، یکی پرّ ِ من همی باش در سایه فرّ من گرت هیچ سختی بروی آورند زنیک و زبد ، گفت وگوی آورند برآتش فکن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان ، فرّ من که در زیر پرّ ت ، بپرورده ام ابا بچگانم بپرورده ام همانگه بیایم ، چو ابر سیاه بی آزارت آرم ، برین جایگاه فرامش مکن ، مهر دایه زدل که دردل مرا ، مهر تو ، دلگسل درست فهم « شخصیت زال » ، یا فهم « تصویر انسان، بطورکلی درفرهنگ ایران » ، درپیوند دادن این دو بخش متضاد در زندگی زال باهم، ممکنست. زال زر ، مثل ِاعلا ی ِ « انسان شدگی خدا» هست هرانسانی، « آبستن به خدا» هست « میان خدا وانسان، واسطه ای نیست » « خـرد » درایران ، جـُفت وهمزاد ِ « مِهـر »است فرهنگ ایران ، استوار بر « بیواسطه بودن حقیقت ، بیواسطه بودن خدا » میباشد. فرهنگ ایران ، حقیقت و خدا را ، « بُن ِ انسان = بُن ِ جان » میدانست . حقیقت ویا خدا ، « تخم» شمرده میشدند . ازاینرو انسان ، که « مردم= مر+ تخم » نامیده میشود « تخمی درون تخم » ، « دانه ای درون دانه » ، یا « جانی درون جان » ، یا به اصطلاح آن زمان ، « مینوئی درون مینو» ، دو جانه (= دو گیان ) ، یا اصل آبستنی بود. این مینوی ِمینو ، این تخم ِ درون تخم ، بهمن ، یا هخامن ، یا ارکمن ( ارکه ) ، یا اندیمن ، نامیده میشد . بُن آفریننده ، درخود ِ هستی انسان ، یا در هرجانی بود . انسان به سخنی دیگر ، به خدا ، آبستن بود . این تصویراز خدا وانسان ، یا از « بُن آفریننده هستی درهر چه هست » ، مفاهیم دیگری از « آغاز وپایان » درخود ، پوشیده داشت . دراین اندیشه ، هیچ چیزی ، از جائی ، آغاز نمیشود ، که آن آغاز را ، بلافاصله پشت سر بگذارد . بلکه درهمه جا ، آن آغاز، آن حقیقت ، آن خدا ، آن اصل زاینده ، « حاضر» است . این« حضور» ، حضور ِ تشبیهی وکنایه ای و استعاره ای و تمثیلی نیست ، بلکه این حضور، حضور ِ سرشتی وگوهری ، یا زهشی و انبثاقیست . حضورآب درژرف چشمه یا کاریزی است که از روزنه های سنگها وخاکها ، میزهد و میجهد . همیشه در هرنقطه ای ، درهر « آنـی » ، در هر « بـُرهه ای اززمان » ، در هرنسلی ، درهردوره ای ، درهرانسانی ، ... « آغاز و انجام » ، « خدا و انسان » ، « آفریننده و آفریده » ، « روشنی و تاریکی » ، با هـمند و جـُفـت به هم چسبیده و باهم آمیخته اند . این « جفت بودن » ، نامهای گوناگون داشت . ازجمله « جـم » ، که دراین فرهنگ، بُن انسانها شمرده میشده است، و همان نقش آدم توراتی ، و کیومرث زرتشتی را بازی میکرده است ،« جـم یا یـیـمـا » خوانده میشد، که امروزه به « هــمــزاد » ترجمه میگردد . ولی « همزاد» برای آنها ، « دوقلوی به هم چسبیده ، و ازهم جداناپذیر، و باهم آمیخته ، وهمسرشت » بود ، نه « دوقلوی ازهم جدا وبریده ، ودرسرشت ، متضاد باهم » . « همزاد » دراین فرهنگ ، معنای « عشق یا مهر » را داشت . « آبستن بودن انسان به خدا یا بـُن » هم ، « ییما » ، یا « جفت ازهم نابریدنی » شمرده میشد . به عبارت دیگر ، روند تبدیل تاریکی به روشنائی ، و روند روشنائی به تاریکی ، به هم پیوسته اند . آغاز، روند خروج روشنی ازتاریکی است . این اندیشه ، به کلی درتضاد با آموزه زرتشت ، ودرتضاد با سایر ادیان نوری و اغلب ِ مکاتب فلسفی است . زرتـُـشـت ، درست محتوای ِ این تصویر « همزاد، یا ییما » را ، صدو هشتاد درجه واژگونه ساخت ، وآن را ، گـرانـیـگـاه آموزه و دین خود ساخت . در گـاتـا ، « همزاد » ، دو نیرو ، دو اندیشه ، دو اصل جدا ازهم ، ودرگوهر، متضاد با هم هستند ، که هرگز نمیتوان آنهارا به هم پیوست ، وباید یکی ازآنها را برگزید . ۱- مفهوم « روشنی ِ زرتشت » و ۲- مفهوم « آزادی دربرگزیدن زرتشت » و ٣- مفهوم « دشـمـنـی ِزرتشت » ، ازاین تصویر « همزاد ِ آشتی ناپذیر وبُـریده ازهم ، که درگوهروسرشت، بکلی باهم متناقضند » معـین میگردد . این اندیشه ، فرهنگ اصیل ایران را که زال ، پیکریابی آن ، شمرده میشد ، به کلی متزلزل ساخت . این مفاهیم بودند که کل رفتار واندیشه بهمن ، پسراسفندیار ، مبلغ دین زرتشتی را دربرخورد، با خانواده سیمرغیان ( رستم و زال ) مشخص میسازند ، و گسترش و نفوذ این مفاهیم واندیشه ها درفرهنگ و تاریخ ایران ، بزرگترین فاجعه هارا ببار آورد . تصویر« همزاد= جم » که« اصل مهر» نزد « زال زر وخانواده رستم بود ، وبن جهان هستی شمرده میشد ، تبدیل به تصویر ِ « همزاد = جنگ وکین ودشمنی ابدی وبیحد » نزد گشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، که گسترنده دین زرتشت بودند ، گردید . این مفهوم روشنی و این مفهوم « آزادی دربرگزیدن » و این مفهوم « دشمنی » بود که زندگی زال را در چهل سال پایان عمرش ، تبدیل به مصلوب شدن روزانه کرد . زالی که فرزند سیمرغ ، و جفت خدای مهربود، درقفس آهنی انداخته شد و سیستان به آتش کشانده شد ، تا فرهنگ سیمرغی ، ریشه کن ساخته شود . حریق تعصب دینی ، نخستین بار، فرهنگ ایران را سوخت وخاکسترساخت . تضاد ِ « خـدای آذرفـروز» ِ زال زر که روشنی را از« هرانسانی » مـیـزایـانـد با خدای زرتشت، که « روشنی بیکران » است و به موءمنانش ، روشنی مـیـتـابـد روشنی و بینش نزد «زال زر» ، زاده ازتاریکی بود ، و با پیدایش ازتاریکی کار داشت . روشنی هرانسانی از هستی خودش میزائید. و خدا ، فقط « آذرفروز» بود . آذرفروز، هم نام « بهمن » است که درچهره هوشنگ درشاهنامه نمودارشده است وهم نام سیمرغ یا عنقا یا سمندریا هما است . سیمرغ یا هما ، نخستین پیدایش یا روشنی بهمن است . « روشنی » از بهمن که اصل آبستنی است ، زاده میشود . « آذر فروز» ، هم به معنای « ماما و دایه » است و هم به معنای « انگیزنده به آبستنی » است . « آذر» ، همان « آگر= آور» است که دراصل معنای زهدان و رحم و زن را داشته است . « افروختن » که « روشن کردن » باشد ، یکی از نامهای سیمرغ یا ارتا فرورد بوده است . چنانچه سغدیها ، بنا بر ابوریحان ، روز نوزدهم را که روز فروردین یا ارتا فرورد ( سیمرغ ) است ، فـروز میخوانند . ما ما یا دایه ، با زایانیدن کودک ، با بیرون کشیدن بچه با دستهایش ازصنوق زهدان ، که پیدایش کودک باشد ، کودک را ازتاریکی به روشنی میآورد . پیدایش یا آفرینش ، گذراز تاریکی به روشنائیست . پیدایش برق از ابر سیاه ، پیدایش روشنی ازسنگ شمرده میشد . نام ابر دربندهش بخش نهم ، سنگ است . چون ابر ( آب + ور= زهدان آب ) ، زهدان آب وبرق شمرده میشد . هنوز در سجستان به زهدان یا رحم مادر ، « سنگـک= سنگ + اک » ، گفته میشود . کردها با سینه ، سنگ میگویند . ازسوی دیگر، « سنگ » ، معنای امتزاج و اتصال دوکس یا دوچیز باهم را داشته است . درهندوستان به اتصال رودها به همدیگر، سنگام گفته میشود . سنگم و سنگار دربرهان قاطع ، همین معنای اتصال وامتزاج دوکس یا دو چیز را دارد . « سنگ » ، معنای پیکریابی عشق را داشته است . ازاینرو درشاهنامه سام ، « سام سنگی » خوانده میشود . به همین علت ، « سـنجـر » ، معنای آذرفروزی و جشن داشته است . پیدایش روشنی از سنگ ، زایش کودک از زهدان بود . « دستان زند » هم ، دستهائی هستند که آتش را میافروزند . آتش که همان « تش وتشه » باشد ، هنوز درکردی به معنای « دوک » است ، و دوخ همان نی است که اینهمانی با زهدان دارد . دستان زند ، معنای « به وجود آورنده = آفریننده » داشت و درواقع نام خود سیمرغ بود . واین سمرغست که به زال میگوید که به پدرت بگو ، ازاین پس که تو به گیتی فرود میآئی ترا ، بدین نام بخواند . سیمرغ ، نام و خویشکاری خود را به زال میدهد . به عبارت دیگر، زال زر یا دستان زند ، دراجتماع ، نقش « دایه » را دارد . او « دایه انسانها » میشود . او کودک بینش و روشنی را ، از زهدان وجود هرانسانی ، بیرون میکشد . کودک ، ازخودش ، روشن میشود، به وجود میآید . او ، همال سیمرغ است . درفرهنگ ایران ، مفهوم « پیامبر» ، یا « فرستاده خدا = رسول » ، یا « مظهر» ، تـهـی ازهر معنائی بود . پیامبر ، روشنی را ازفوق ، ازآسمان ، ازاصل منحصر به فرد روشنی ، از « روشنی بیکران » ، به زمینیان ، انتقال میدهد و آنها را با روشنائی ازفراز، روشن میکند . روشنی بدانها تابیده میشود . ولی درفرهنگ ایران، روشنی و بینش و « به وجود آمدن » ، زایشی ازخود انسانست . انسانها ، دراجتماع ، نیاز به « دایه » دارند ، نه پیامبر . وزال زر، نخستین دایه در ایران میباشد . او روشنی و بینش را ، از هرانسانی میزایانید . آنچه را سده ها بعد ، سقراط دریونان کرد ، زال ، زمانها پیشتر، درایران میکرد . ازاین رو نیز ، عرفای ایران ، میکوشیدند ، نقش « دایه » را دراجتماع داشته باشند. اصطلاحات « دی » ، « دای = تای = تی = تائو » ، « دایتی » و « دیو dva = تئو theo = dieu » بیان سه نقش ۱- مادری ۲- مامائی یا قابلگی ٣- شیردهندگی ( پروردگار) بود . خدا ، « هو+ دای » ، « دایهِ بـِـه » بود . مردمان با چنین فرهنگی ، دنبال پیامبر نمیرفتند و ادعای پیامبری و رسالت و مظهریت ، نفی اصالت هرانسانی شمرده میشد . مردمان ، خواستار ِ « دایه » بودند ، تا روشنائی را ازخود آنها بزایاند . تفکر فلسفی درست با همین « دایه بودن » آغازشد . اغلب مکاتب فلسفی ، پشت به خویشکاری اصلی فلسفه ، که دایگی است ، کردند . آنها با ساختن و پرداختن دستگاههای فلسفی ، نقشهای آموزنده و آموزگار ، همانند پیامبران را بازی میکنند ، و « عـقـل » را بجای « خـدا » ، سرچشمه روشنی میسازند . آنها نه پیامبرهستند ونه فیلسوف . این فساد و انحطا ط بنیادی ِ تفکرفلسفیست ، که دست از زایاندن روشنی ازخود انسانها میکشد ، و مشغول ساختن « روشنیهای بیکران » در دستگاه فکری خود میگردد . شناخت زرتشت ، به کردار پیامبر اهورامزدا ، به معنای « نابود ساختن بهمن و سیمرغ دربُن هرانسانی » بود و هست . به صلیب کشیدن سیمرغ درهرانسانی ، باهمین کار، آغاز میشود . چنگ واژگونه زدن ، یا « ضد فرهنگ را ، درپوشه ِ فرهنگ نمودن » ، با « میترا گرائی » در ایران پدیدارشد . میترا گرائی ، روند پیدایش ِ بینش و روشنی را ، با تصویری که امکانش درمیان مردم ،شناخته شده بود ، مسخ و تحریف کرد . میترا گرائی ، همان تصویر زایش روشنی را گرفت وبا یک ضربه تردستانه ، مسخ کرد. این کار، درمیان همه ادیان ومکاتب فلسفی و ایدئولوژکی ، کاری متداول است . همه « جنبش های راستین » ، این چنگ واژگونه را میزنند ، و آنرا کاری مقدس میشمارند . میتراگرائی ، از تصویر زایش رستم ، درشکافتن پهلوی رودابه با تیغ ، بهره برد ، و پدیده روشنی را با تیغ ( خنجرو شمشیرو دندان درنده ) و گافتن زهدان ( = سنگ ) پیوند داد . بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینا دل وپرفسون نخستین به می، ماه را مست کن زدل، بیم واندیشه راپست کن تو بنگرکه بینا دل افسون کند ز صندوق تا شیر بیرون کند بگافد تهیگاه سروسهی نباشد مرو را زدرد آگهی وزو بچه شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه، درخون کشد وزآن پس بدوز آنکجا کردچاک زدل دورکن ترس واندوه وباک خود میتراس ، با شکافتن و ترکانیدن و شکستن و چاک دادن ( چاک = چک = شق ، انشقاق ) سنگ ، با آتش فروز ( مشعله ) دریکدست ، و با تیغ فلزی برّنده دردست دیگر، زاده میشود . مفهوم « روشنی » ، با ویژگیهای ۱- تیغ برنده ، ۲- آتش سوزنده ، و ٣- شکستن و انشقاق و پاره کردن ، اینهمانی یافت . با یک ضربه ، شکافتن یک چیزی ، روشن کردن آن شد . ما با عقل خود ، پدیده ها و تجربه های انسانی ، وحتا درپایان ، خود انسان را ، ازهم میشکافیم و چاک میزنیم ( چاک = چاقو= شق وانشقاق ) ، و ازهم ، پاره پاره ( تجزیه ) میکنیم ، تا بدینسان آنهارا روشن کنیم. ازهم پاره کردن ، بریدن ، کَُشتن ، هم لطیف و هم مقدس ساخته میشود . برای روشن شدن و روشن ساختن ، ما حق به بریدن وپاره کردن و کشتن و سختدلی داریم. هنگامی خدا که میترا باشد ، با ازهم گسستن وشکافتن و شکستن و پاره کردن ، با تیغ نور و آتش گدارنده زائیده میشود ، چنین « روشنائی » ، مقدس و متعالی و الهی ساخته میشود . امروزه با چنین پدیده « روشنائی برنده و ازهم شکافنده » درهمه گستره ها کار داریم . عقل ، این تقدس را از ادیان نوری ، به خود انتقال داده است. ودرست این مفهوم « روشنائی میترائی » ، در پدیده « همزادِ زرتشت » که گرانیگاه آموزه دینی اوست ، ریشه کرده ، گستره معانی آن را معین ساخته است . با آنکه زرتشت ، برضد قربانی خونی میترائیان بود ، ولی اندیشه « بریدگی پیوند ناپذیر همزاد ، و تضاد مطلق آندو باهم »، پیآیند مستقیم مفهوم میترائیان از« پیدایش روشنی » هست . مقدس کردن قربانی خونی ( وبالاخره کشتارو جهاد و شکنجه گری ) ، درهمه ادیان نوری ، با اندیشه « فرقان حق ازباطل » ، و« خوبی از بدی » ، که بلافاصله به بریدن « خوبان از بد ان » ، یا « انشقاق موءمنان ازبی ایمانان » میکشد ، به هم پیوسته اند . قربانی خونی میترائیان ، پیوند تنگاتنگ با « تیغ روشنائی » داشت ، که از « خورشید » به او داده میشد ، واین دو پدیده ازهم جدا ناپذیرند . تیغ روشنی ، احساس قساوت در بریدن و کشتن را ، هم متعالی وهم لطیف میسازد . « خورشید» ازاین پس ، زاده شده از ماه نیست ، بلکه ، روشنائیست که ازتاریکی زاده نمیشود . خورشید ، دیگر خورشید خانم نیست ، بلکه « نر» ، ساخته شده ، و همگوهر شمشیر( خنجر) بـُرّنده، و« شیر درنده» شده است. آنکه خوب را ازبد، با « تیغ روشنش » ، که « معیارخوب وبدش» باشد ، و همان آموزه پیامبرش هست ، ازهم جدا میکند ، « قساوت و کین ورزی وپرخاشگری وخونخواری وپشت پا زدن به همه آداب مردمی » را به شکل « جـشـن ، و اوج تـعـالی اخلاقـی » ، به کار می بند د . این مفهوم که بنام « آزادی انسان درگزینش » ستوده میشود ، درست ، پدیده « کـیـن ورزی و دشمنی » را در گستره سیاست و زندگانی اجتماعی ، بیحد وحصر، ومطلق میسازد . این مفهوم زرتـشـت ، « دشـمـن » را ، تبدیل به « اهـریـمـن » میکند ، و این جنبشی کاملا برضد فرهنگ اصیل ایران بود ، که درچهره « دستان زند » برترین درخشش خودرا می یافت . سیمرغ در زال ، بنام اهریمن ، به صلیب کشیده میشود ، ولی ، زال دربرترین دشمن سیمرغ که بهمن است ، انسانی می بیند که میتوان « سیمرغ نهفته در درونش را ، به رغم کین توزی بی حد و اندازه اش » برافروخت . زال زر ، مثال اعلی « نـمـونه ِ خـدائـی که انسان میشـود » رویاروی ِ « زرتشت ِ پیامبر » زرتشت ، آورندهِ روشنائی ازاهورامزدا زال زر، زایاننده روشنائی ازهرانسانی در شخصیت ِ بهمن ، پسر اسفندیار ، اندیشه های زرتشت ، شفاف ترین شکل برجسته خود را می یابد . هر اندیشه انتزاعی وکلی درباره « ارزش » ، هنگامی که « دربستر ِ زمان ، و درافراد ، چهره خود را یافت » ، آنگاهست که معنای حقیقی نهفته در خود را میدهد . بهمن ، در صلیب کشیدن فرامرز، پسر رستم ، و در« به قفس آهنین انداختن زال ، که پیکریابی ارزشهای مردمی ِ بنیادین حکومت واجتماع درفرهنگ ایرانست » ، آموزه زرتشت و اهورا مزدا را ، با کین ورزی بیحد وحصر، میگسترد ، و بدینسان ، آنچه را در آموزه زرتشت ، در کلیات انتزاعی وزیبا ، پوشیده بود ، نموداروفاش میسازد . دربهمن پسر اسفندیار، که الهیات زرتشتی اورا ، اینهمانی با « بهمن = خرد و مهر ِ بنیادی کیهانی » میدهد ، ناگهان ، آموزه زرتشت ، محتویات نهفته اش را فاش و آشکارمیسازد . شناخت ژرف شاهنامه و بهمن نامه و گرشاسپ نامه و ویس و رامین ، و بالاخره فرهنگ اصیل ایران بطورکلی ، در درک شیوه رویاروئی « اهورامزدا » با « سیمرغ »، یا در شیوه برخورد « اسفندیارو گشتاسپ ، با رستم » ، ممکن میشود ، و این رویاروئی اهوره مزدا با سیمرغ ، در برخورد « بهمن ، با زال و تباررستم » ، برجسته ترین و چشمگیرترین چهره خود را می یابد . واین رویاروئیهاست که گزینش میان « زال زر » یا « زرتشت» ، گزینش سیمرغ و یا اهورامزدا را مسئله بنیادین فرهنگ ایران میسازد . درهمین رویاروئی ، سنجه بنیادین، برای گزینش ارزشها درفرهنگ ایران ، برای همیشه ، معین میگردد . این رویاروئی ، بررسی « یک رویداد گذشته وفراموش شدنی » نیست ، بلکه بُن مایه شیوه گزینش در ارزشها ، در فرهنگ ایران در افق آینده است . این گزینش ، تنها گزینش میان دو تصویر گوناگون ، ازدو خدا نیست ، بلکه مسئله گزینش میان دو تصویر ازانسان ، و دو تصویر از ساختاراجتماع و حکومت است ، که در تفاوت شخصیت زال، از« شخصیت های زرتشت وگشتاسپ و اسفندیارو بهمن » ، برجسته و چشمگیر میگردد . زال زر ، مثل اعلا ی ِ « انسان شدگی خدا» هست . خدای او که بنامهای گوناگون نامیده میشود ( ارتا ، یا سیمرغ ، یا گلچهره، یا صنم ، یا بُت ... ) انسان میشود ، گیتی میشود ، و گنج نهفته ، ویا بُن هستی هرانسانی ، و« جان ِ هر جانی » میگردد . خدای او خدای آمیزشی است . خدائیست که درگوهرش « گشتن = وشتن = تحول یابی ورقص » است . آفریدن برای او ، تحول یافتن ِ خودش ، مستقیما به آفریده اش هست . این خدا : هم ۱- دایه ، به معنای زایاننده و مامای هرکودکیست هم ۲- شیردهنده و پرورنده هرانسانیست .ازشیری که خون دل وجانش هست ، همه را پرورش میدهد، و همسرشت خود میسازد هم ٣- جفت و انباز ِ هرانسانی همیشه میماند . داستان زال و بـُردنش به آشیانه سیمرغ ، فقط بیان یک حقیقت کلی ، دریک مثال اعلی ( دریک پارادیگم ، نمونه بسیارشفاف ) است. درحالیکه زرتشت ، نقش پیامبری ازاهورامزدا یا ازخدایش را بازی میکند ، و هیچیک ازاین پیوندهای زال زر را ، با خدایش اهورامزدا ندارد . حتا رابطه « همپرسی زرتشت با اهورامزدا » ، به معنای « یک دیدار » کاسته میگردد . اوفقط به لقاء اهورامزدا میرسد ، ولی هیچگاه پیوند گوهری و سرشتی با اهورامزدا پیدا نمیکند ودرهمخانه اهورامزدا نمیگردد . وارونه رابطه زرتشت با اهورامزدا ، زال زر ، مثل ِاعلای انسان شدگی ارتا ( = سیمرغ ) هست . به عبارت دیگر، خدای او درهمه انسانها ، تن و پیکر به خود میگیرد . پدیده « مثل اعلا»، بکلی با پدیده « برگزیدگی پیامبران » تفاوت دارد . درمثل اعلی بودن این اندیشه عبارت بندی میگردد ، که دریک انسانست که فروزه های خدا درانسان ، بطور آشکار، برجسته ترو نمایانتر و چشمگیرتراست ، ولی این خدا ( ارتا ) درهرانسانی هست . خدا یا سیمرغ ، که اصل روشنی و بینش درهرانسانی هست ، روشنائی وبینشی است که میتواند ازهرانسانی ، زاده شود . پهلوان هم درایران ، چنین پدیده ای بود . درحالیکه زرتشت ، تنها برگزیده ایست ، که بینش و روشنائی اهورا مزدا را ، برای سایر انسانها، که ازاین برگزیدگی، محرومند ، آورده است . داستانهائی که از زندگی زرتشت درشکل اسطوره ها مانده اند ، دربرابر داستانهائی که درشاهنامه و بهمن نامه از زال مانده اند ، بسیار ناچیزند . زرتشت در داستانهائی که با پیچیدگیهای زندگی انسان و اجتماع سروکار داشته باشند ، پیش نمیآید . داستانهای زندگی زال ، دربخش یکم ، پیکریابی « پیوند مستقیم انسان با خدا » است . ۱- خدا ، مامای اوست ( دایه ای که در داستان سام پیش میآید ، همانند هدهد در داستان عطاراست که درواقع نماد سیمرغ درشکل تخم و دانه هست ) ۲- سیمرغ یا خدا ، کودک خرد را که ناتوان و ضعیف و بیچاره است ، و جامعه و پدرومادر، به خود، حق مالکیت و تعیین سرنوشت اورا میدهند ، ازفراز سنگ، برمیگیرد ، و به آشیانه اس میبرد ، که « فرازکوه البرزاست ، آنجا که با خوشه پروین ، اقتران دارد( زهدان آفرینندگی کل جهان هستی ) . واورا با شیری که افشره جان خودش هست، می پروراند . این سرنوشت هرانسانی در زاده شدن هست . ٣- درپایان ، انسان ، جفت و یار و انبازوهمال ِ سیمرغ میشود . ۴- و به کردار « انبازو همال ویار وجفت سیمرغ » ، به زمین باز میگردد . با انسان ، ازاین پس ، باید به کردار فرزند و جفت سیمرغ،رفتار کرد.انسان ، ارجمند ( dignity) است . ارج ، نام سیمرغست. درهرانسانی ، خود ِ سیمرغ ( = ارج ) هست . انبازو یار بودن سیمرغ ، درداستان ، بدین شکل عبارت بندی میشود که سیمرغ ، پـرخودرا به او میدهد . هرانسانی ، چهارپر سیمرغ را درضمیرش دارد . این ضمیر چهارپر، « فروهر هرانسانی » خوانده میشود . ضمیر چهارپر( چهارنیروی درونی ) ، شکل گیری جفت بودن و انباز بودن و یاربودن انسان با خدا= با سیمرغ ست . انسان با چهارپرضمیرش ، که همان چهارپرسیمرغست ، همیشه انباز (= همآغوش ) و جفت، یا یار، یا « مار= مر ِ» خداست . ازاین رو نیز هست که انسان ، « مردم = مر+ تخم » نامیده میشود . انسان ، دراین جهان بینی « مر+ تخم= بُن وصال با خدا » است ، و در جهان بینی زرتشت ، انسان ،« مرت + تخم = تخم ِ میرنده= اصل گذروفنا » میباشد. زال ، مثل اعلای « انباز خدابودن » ، یا « آبستن بودن به خدا یا ارتا » هست . به سخنی دیگر، روند زندگی درهرانسانی ، به غایت آنست که خدا را، در گفتار و کردار و اندیشه خود ، با بردن ِ درد زه ، بزایاند . رسالت هرانسانی ، زایانیدن روشنی و بینش، زایانیدن سیمرغ ، ازخودش هست . هرانسانی باید ازخودش روشن شود . هرانسانی ، ماهیست زیر ابر ( میغ = مغ = مگا= اهوره = آوره ) . سیمرغ ، درهرانسانی ، درست همان ماه روشن(= مزدا ) زیر ِ ابرسیاه است . ولی با زرتشت ، مفهوم « روشنی و بینش » ، به کلی دگرگون ساخته میشود .اهورامزدا ، اصل ِمنحصر به فرد ِ کل ِ روشنی ( روشنی بیکران ) میگردد . بینش و روشنی ، دیگر ازهرانسانی ، زاده نمیشود . ازاین پس ، هیچ انسانی ، ازخودش ، روشن نمیشود ، و دیگر، نیاز به « دایه = یا آتش فروز= یا زننده تلنگر» ، یا « زال زر» نیست . انسان ، فقط میان روشنی یا تاریکی که مشخص و معین و بطورچشمگیر بریده ازهمست ، یکی را برمیگزیند. آبستن به بینش و روشنی درخود بودن ، پذیرش تاریکی است . زرتشت ، انتقال دهنده این روشنائی اهورامزدا به انسانهاست ، تا با داشتن و آموختن این روشنی ، با تاریکی و تاریکان بجنگند . انسان زرتشت ، به کردار « همرزم او، درجنگ با اهریمن » و برای « نابود ساختن اهریمن » آفریده میشود . زندگی ، روند جنگ با اهریمن است . هر « دشمنی » ، گوهر اهریمنی پیدا میکند . اینهمانی دادن « دشمن با اهریمن » ، که ازاین پس متداول میشود ، فاجعه بزرگ، برضد فرهنگ ایران میشود . موءمنان به زرتشت ، باید روشنائی اهورامزدا را درهمه جا ، با « آنچه تاریکی است » چیره سازند . ولی درست این پیکار، با همان وجود ِخودشان آغازمیشود . انسان آبستن به خدا ، انسانی که « روشنی و بینش را درخود دارد و باید آنرا ازخود بزایاند » باید به صلیب زده شود، چون این، بیان « پیدایش روشنی ازتاریکی » است . ودرست چنین تصویری ازانسان ، برضد تصویر زرتشت از اهورامزدا ست ، که هیچکس بدو، آبستن نیست

Tuesday 24 April 2007

چگونه هماهنگی در کثرت جانشین توحید می شود ؟

منوچهرجمالی

چگونه
« هـمـآهـنـگـی در کـثـرت »
جانـشــین
« تـوحـیـد »
مـیشـود ؟
سکولاریته وحقوق بشر
نوزائی ِفرهنگِ زنخدائی ِایرانست
سیمرغ بازبه آشیانه اش که ایران
( ایر+ یانه=خانه سیمرغ ) است بازمیگردد
خدایان ایران، خدایان زمان ، یا بسخنی دیگر ، خدایانی که اینهمانی با زمان وگیتی دارند ، بوده اند ، و
وجودی، جز تحول زمان، یا گشت و گذار زمان نبوده اند ،یعنی سپنجی ، یا «اصل سکولاریته» بوده اند . خدا ، در تحول گیتی و تاریخ ، « میگردد ،درچهره یابی های گوناگون ، به خود میآید » . زمان ، َگشتن یا « گردیدن خدا= تحول یافتن خدا» است . گذریا گشت ِ زمان ، مقدس است . آنچه میگذرد ، فانی نمیشود ، بلکه خدا، « میشود» . ادیان ابراهیمی بودند که در طرداین خدایان زمان ، اندیشه سکولاریته را هزاره ها ، زشت و تباه و طرد ساخته اند . سکولاریته ، در واقع ، جنبش نوزائی زنخدایان است . سکولاریته ، « زایش همیشه ازنو ِ بُن ِ هستی » ، و طبعا « جشن زاده شدن روز بروز این بُن هستی ازنو » است . سکولاریته درایران ، چیزی جز « نوزائی فرهنگ زنخدائی ایران » در« پیکریابی نوین» نیست . « دجّـال » که همان سیمرغ یا زنخدای ایران باشد ، دوباره از خاکسترش، آتشی نوین میافروزد و زبانه میکشد . دجال ،که زشت سازی سیمرغ ( آل ) ، خدای نوزائی و فرشگرد بود ، درآخرالزمان باز میآید . د ُ ژ + آل ، خدای خشم و قتل وقهر نبود ، بلکه « آل » مامای رُستم ، نگاهبان حکومت ایران، همان خدای مهر،خدائی بود که بینشی نو را از هرانسانی میزایانید و هرانسانی ، ارج و اصالت انسانی خود را میشناخت . ایران که دراصل ، « ایر+ یانه » باشد ، به معنای لانه و آشیانه سیمرغ ، یا « سه تایکتائی» یا همآهنگی، یا سام است .ایران، انجمن همآهنگی خدایانست .
----------------------------------
جنبش سکولاریته ، دربنیاد ، پیکار برضد « مفهوم زمان گذرا » درهمه گستره های زندگیست . جنبش سکولاریته ، این مفهوم زمان را ، از همه گستره های زندگی ، ریشه کن میکند و بیرون میاندازد و طرد میکند . ادیان نوری و ابراهیمی، میگفتند و میگویند که : آنچه متعلق به زمان گذراست، بی ارزش است ، و آنچه متعلق به زمان ناگذراست ، ارزش دارد . به عبارت دیگر، درگذر زمان ، معنائی و حقیقیتی نیست . زمان ، تهی ازخداست. زمان ، گذرو گشتن و گردیدن است ، ولی خدا ، نمیگذرد و نمیگردد . سعادت و حقیقت والله ومعنا ، « فراسوی ِ گذر» قرار دارند . درآنچه میگذرد و میگردد و میشود، خدا و سعادت و حقیقت و معنا نیست . خوشی ِگذرا ، بی ارزش است . زندگی در گیتی ، چون گذراست ، بی ارزش و بی معناست .تلاش برای رسیدن به آرزوها و خواستها و آماج گذرا ، تلاشی بیهوده است . ولی آبادسازی گیتی و دادگری درگیتی ، و زندگی شاد درگیتی ، همه هدفهای گذرا درگیتی هستند که گوهر سیاست وحکومت و علم وهنرو ادبیات و اخلاق وحقوق و قانون میباشند .دراسلام ، زندگی گذرا ، خوشی و سعادت گذرا ، بینش ازگذرندگان ، بی ارزش است. آنچه گذشت ، پوچ و بی معنا شده است . جنبش سکولاریته ، خیزش برضد این اندیشه است که در ادیان نوری ، همه گستره های زندگی را قبضه کرده است . در این ادیان ، زندگی گذرا را میتوان با تلاش برای غایات ناگذرا ، تصرف کرد . درزندگی فانی ، باید برای غایات باقی کوشید ، تا به آن ، ارزش و معنا داده شود . سکولاریته ، جنبشی برضد این شیوه اندیشیدن است. خدایان ایران که خدایان زمان بودند ، برضد این شیوه اندیشیدن بودند . بُن زمان ، هر روز ، خدائی دیگر « میگشت». زمان،گشت وگذاریا تحول یابی خدایان بود. زمان، هرروز،خدائی دیگر، ُگلی و خوشه ای دیگر، آهنگی و ترانه ای دیگر، جشنی دیگر، شادی ای دیگر، پایکوبی دیگر،«میگردید » .
ِالاهان ِ ادیان نوری ، هزاران سال ، درست برضد این « خدایان زمان » جنگیده اند ، و آنها را بنام جهالت و کفر و شرک و ظلمت ، زشت و ناپاک ساخته اند . خدای زمان ، این معنارا نداشت که خدائی بود که باقدرت بیکرانش ، زمان را فراسوی وجود خودش ، خلق میکرد ، بلکه این معنارا داشت که خودش ، تبدیل به حرکتِ ( حرک = هرک = ارکه ) زمان ، تبدیل به « تحول » میشود( تحول = حال به حال شدن = آل ، همیشه خود را ازنو میزاید . آل که سیمرغ باشد ، همیشه ازنو، آل میشود ) . این خدا بود که در گیتی و درزمان ، میگذشت . گیتی با خدا و درخدا ، گردش میکرد و میرقصید . الاهان نوری ، این خدایان را تبعید کردند ، و جنبش سکولاریته ، تلاشی است برای بازگردانیدن این خدایان ، از تبعیدگاه هزاران ساله اشان، که بُن جان همه انسانها باشد .
-----------------------------
درادیان ابراهیمی ، توحید ، برترین اصل است . توحید ، ایمان آوردن انسانها به تصمیماتی است که از یک « بینش مطلق » گرفته میشود، وهنگامی همه مردمان، به چنین تصمیماتی ازان بینش مطلق، ایمان آورند ، اجتماع ، « وحدت » مییابد . وحدت اجتماعی ، پیآیند ، ایمان آوردن همه افراداجتماع ، به چنین بینش و تصمیماتیست . هرکسی که به این بینش مطلق و تصمیماتش ، ایمان نیاورد ، طبعا « اصل اختلال دراجتماع » است . «ایمان» ، اصل اجتماعساز است، و بی ایمانی ، اصل نابود سازنده اجتماعست.کسی شهروند شمرده میشود که موءمن است .کسیکه موءمن نیست ، ازحقوق برابری شهروندی بهره مند نمیشود .
فرهنگ ایران، « دین » را پدیده ای نمیداند که کسی به آن « ایمان » آورد، و به آن ، آشکارا ، گواهی دهد و اعتراف کند . این « ایمان » است که نیاز به گواهی و شهادت دادن دارد . « دین خود» را هیچکس نمیشناسد و نمیداند ، که به آن گواهی بدهد . دین در فرهنگ ایران، « نیروی زایندگی بینش وروشنی ، از خود هرانسانی »است، نه شهادت دادن به آموزه ای،که آنرا برسردرفش بیاویزد،وهرکجا عربده بکشد که من بدان ایمان دارم .
این گونه اقرارها و اعترافها و شهادت دادنها ، عملیست ضد دینی،وفقط بازدارنده زایش بینش حقیقی ازبُن ِخود هرانسانیست . « دین » هرکسی ، برای خود هرانسانی نیز، گمنام است . شهادت دادن به ایمان خود ، غیر از بیان « دین خود » است ، و شهادت دادن به ایمان خود ، فقط دین را که نیروی زایش بینش نو ازبُن خود است ، میپوشد و خفه میکند . ایمان ، بازدارنده دینست ، که جوشش همآهنگی ومهر، از بُن خود انسان باشد .
در فرهنگ ایران ، توحید ، برترین اصل نیست ، بلکه « همآهنگی ِ کثرت » برترین اصل است . همآهنگی که ازکثرت ، پیدایش یابد، و وحدتی که استوار بر همآهنگشوی همیشگی باشد ، به قبول سه اصل باهم کشیده میشود
۱- کثرت
۲- همآهنگی
۳- توحید .
درفرهنگ ایران ، این سه اصل، ازهم جداناپذیرند ، ویکی، بدون دیگری ، ارزشی ومعنائی ندارد. این سه اصل هستند که درکنارهم اجتماعسازند ، نه ایمان . کثرت ، بطورخودجوش ار بُن خودشان ، همآهنگ میشوند ، و یگانگی که از همآهنگشوی کثرت و تنوّع و تعدّد( پلورالیسم= چندتائی )، پدید آید، آرمانیست که فرهنگ ایران ، میجوید . فرهنگ ایران ، درپی تحمیل« ایمان به یک بینش» که دریک آموزه یا شخص ، پیکر به خود گرفته ، نیست ، بلکه مردمان را بدان میانگیزد که از بُن خود، باهم همآهنگ شوند، و دراین همآهنگی ، معنای وحدت اجتماعی را دریابند.ادیان ابراهیمی، ایمان به یک مرجعیت الهی ، به یک کتاب مقدس ، به یک رسول الهی ، به یک آموزه و به یک مظهرالهی را ، بنیاد « ساختن جامعه و حکومت » میدانند . ولی فرهنگ ایران، جستجوئی را که ازبُن خود مردمان برای همآهنگ شوی، صورت بگیرد، بنیاد جامعه سازی وحکومتسازی میداند .
به همین علت نیزبود که فرهنگ ایران ، توانست نخستین امپراطوری ، یا نخستین « جهانشهری » را پدید آورد . یک جهان ، برپایه همآهنگشوی و همآهنگی خواهی همه افراد ، و همه اقوام و ایلات و همه امتهای عقیدنی ، و همه نژادها و زبانها .. .
درشهرآتن ، نخستین برق اندیشه دموکراسی برای ُبرهه ای کوتاهی ازتاریخ ( نزدیک به بیست سال ) زده شد . ولی درایران ، اندیشه جهانشهری ، برپایه اندیشه « همآهنگی از پائین و از بُن انسانها ، سده ها آزموده و پرورده و گسترده شد . درست امروز ، جهان ، نیاز به این سراندیشه دارد .
اندیشه « همآهنگ شوی ملتها و جامعه ها و امتها و نژادها » از بُن ِ خود ِ انسانها ، که « هماهنگشوی درکثرت و تنوّع » باشد ، باید امروزه در گستره جهانیش، واقعیت یابد.هماهنگشوی درکثرت از بُن خود آنها ، « واسطه » و« ایمان به واسطه» و « عقل تابع ایمان » را، شرّ الامور میداند. بقول شیخ عطار:
بگذر زنقل و عقل ، طلب کن تو جان پاک
چندین عقیله از پی عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها ، عقل را ُبـوَ د
زیرا که عشق ، واسطه ، شرّالامور یافت
درعرفان ، عقل ، به« عقل تابع دینی» اطلاق میشود که استوار بر واسطه ( منقولات و کتاب وانبیاء ) است . نفی عقل وخوارشماری عقل در عرفان ، درواقع نفی همان « دینیست که ایمان مردمان را میطلبد » . جان ، هنگامی پاک است ، که ازبُن ِ خودش میجوشد، ونیاز به واسطه و عقل استوار برواسطه، ندارد .
این اندیشه « همآهنگشوی خود جوش ازکثرت » ، درخود ِ واژه « هــم » موجود است . خود واژه « هم » معنای « همآهنگی » را داشته است .
َهـم = َسـم ( همآهنگی ) = سامان = سام
خردِ سامانده دربُن هرانسانیست
چرا« سام »، همپرس وهمآهنگ با سیمرغ میشود؟
اندیشه « همآهنگی خودجوش ازکثرت »، در خودِ واژه « هم = سم » بوده است .هنوز در پشتو ، « سم » که همان « هم » باشد ، به معنای « همآهنگی» است . درسانسکریت ، « سم » ، دارای معانی همراه ، اتحاد ، کمال ، تمامیت ، بهم پیوستن و پیش آهنگی است . این همان واژه to sum در انگلیسی به معنای جمع کردن و sammeln در آلمانی به معنای گرد آورنده و summe به معنای مجموعه است .
به همین علت ، نخستین پهلوان شاهنامه ، که نخستین کسی است که به همپرسی با سیمرغ میشتابد واصل قداست جان ، ومهر به جان را در می یابد ، و فرزند خود را که زیرفشار دین اجتماع ، دورانداخته بود ، بازمیگیرد ، « سام » خوانده میشود . سام در شاهنامه ، همان نقش متناظر بنیادی« ابراهیم » را درادیان ابراهیمی بازی میکند . ابراهیم بنیاد ادیان ابراهیمی را با قربانی اسحق یا اسمعیل میگذارد . برای او « امر ِ یهوه یا الله » ، مقدس است و حاضراست ، ِمهرهای گیتی را برای آن امر مقدس ، قربانی کند . برای سام ، فقط « جان ، مقدس میشود » ، و حاضراست برای آن ، از دین و شریعت حاکم براجتماع دست بکشد . ازاین رو ، سام و زال و رستم ، که در واقع باهم نماد سه تا یکتائی هستند ، حق به بخشیدن تاج دارند . آنها برپایه همین « قداست جان، و حق انسان به آزادی فردی که سیمرغ به زال میدهد و سام ، برای اجرای آن حق ، پیمان با سیمرغ می بندد » ، اصل دادن حقانیت به حکومت، ولغووباطل کردن این حقانیت ازحکومت ستمکار هستند. ودرست واژه« سام » که همان واژه « سم = هم » میباشد، دارای معنای همآهنگیست . درسانسکریتsaama سامه را معمولا بجای سامنsaaman ( که همان سامان ایرانی باشد ) میگذارند . البته سامان ، بنا بر مخزن الادویه و تحفه حکیم موءمن ، به معنای « نی » است . به همین علت است که درسانسکریت ، سامن ، به معنای « سخنان جذاب یا چرب و نرم برای تحبیب مخالفین » است . همچنین به معنای « مذاکره از طریق دوستانه و از روی میل » است . به همین علت بوده است که هم هخامنشیها و هم سپس درایران ، به رهبری کردن و اداره کردن و حکومت کردن ، « نـیـیـدن » میگفته اند . البته « سامانیدن » هم، همان معنای « نییدن » را داشته است . خرد سامانده که دربُن انسانست ، درواقع خردیست که چنین گوهری دارد . خردسامانده ، خردیست که با گفتگوی دوستانه و با سخنان جذاب، بدون کاربرد قهروخشم و پرخاش و تهدید و انذار، درآن میاندیشد که چگونه مردمان را در راستای همآهنگی بیانگیزد . سامان که به نظم و نظام گفته میشود و کردها به حکومت نیز میگویند ، همین معنای سازمان دادن یکجامعه و جهان آرائی برپایه سخنان جذاب ونرم است . سامانیان ، نیز به معنای حکومتگران، بدین شیوه هستند. در بُن هرانسانی ، خردسامانده ، یا به سخنی دیگر، خرد همآهنگسازنده و خرد به هم پیوند دهنده میباشد. این خردسامانده در بُن زمان و کیهان نیزهست که به معنای آنست که جهان وتاریخ ، استوار بر خرد ضد خشم و قهراست . چنین خردی دربُن انسانها ست که بنیاد قانونگذاری و ارزشگذاری و ایجاد نظم است .
امروزه ، این گستره معنای « سام و َسم » یا « َهم » و ارزش فوق العاده ای که دارد ، از اذهان ما به کلی محوشده است . ولی در زبان پهلوی hamih=همیه ، دارای معانی همآهنگی + محفل و اتحادیه + انجمن بوده است . hambudanهمبودن به معنای متحد شدنست . همنیدن hamenidan، به معنای متحد شدن و ترکیب شدن است .
این « همیه » یا این « سم و سامان » برترین اصلی بود که همه را - چه خدایان و چه گیتی را – دربرمیگرفت . هرحرکتی و عملی و اندیشه ای و آفرینندگی ، پیآیند همآهنگی ، پیآیند سامان و سم ، پیآیند « سنتز بدون غلبه خواهی و قهر» بود . ازاین رو بود که دربُن زمان، و دربُن انسان، و دربن هرجانی ، دربن آب و گیاه و زمین ، این همآهنگی در کثرت بود ، که سرچشمه واصل آفرینندگی است. درسانسکریت سم بوتیsam-bhuti که همان « همبودی » باشد به معنای اصل + مبدء + وصل + ظهورقدرت یا عظمت یا نیروی فوق بشری است .
این همآهنگی تراویده و جوشیده از بُن کثرت ، اصل آفرینندگی ، سرچشمه عمل و بینش، اصل جاودانگی و بقا ست . از همآهنگی ، نیروی آفرینندگی وزندگی ، پیدایش می یافت . نوزائی و فرشگرد ، پیآیند همآهنگشوی ازنو است . ازهمپرسی خدا و انسان ، که گونه ای همآهنگیست ، خرد ِ بینش آفرین ، برمیخاست . خدا ، آموزگارانسان نبود تا بینش را به او بیاموزد ، بلکه با انسان میآمیخت ، و ازاین همپرسی انسان و خدا باهم ، خردِ بینش آفرین ، پیدایش مییافت . این بود که خدایان درفرهنگ ایران ، در« همبغی » باهم میآفریدند . تنها آفریدن ، معنای بریدگی دارد، که نبودِ مهریا عشق است . خدائی که تنها بخواهد بیافریند ، نه میتواند باشد ، و نه اصل عشقست ، چون بریده از دیگرانست.خدایان ایران ، درهمبغی ، در همخدائی ( درهمآغوشی خدایان ) درهماهنگی جوشیده ازگوهر و بُنشان باهم ، جهان را ( آسمان ابری را ، آب را، زمین را ، گیاه را ، جانور را ، انسان را ) میآفریدند . خود خدا هم، از همبغی ، پیدایش مییافت . این اندیشه که یک خالق ، با علم و قدرت بیکرانه خود ، انسان یا گیتی را خلق میکند ، برای آنها ، به کلی نامفهوم وبی معنا و مطرودوضد عشق بود ، چون برضد « اصل همیه » ، برضد « اصل سامان» بود . چون برضد واژه « یزدان» بود . یزدان ، از واژه « یز» ریشه میگیرد، و « یزرونین » که فعل « یز» باشد ، همان معنای « نییدن و سامانیدن » را دارد . ایزد ، در یزش کردن ، که نواختن نی باشد ، همه را همآهنگ میسازد . برای آنها « نیرو » ،پیآیند اصل همآهنگی بود . کسی نیرومند است که قوای وجودش ، همآهنگند . یک خدا ، بخودی خود ، نیروی آفرینندگی نداشت . اینکه اهورا مزدا ، جدا خودش میآفریند، و اهریمن ، جدا خودش میآفریند ، این ازساخته های ِ موبدان زرتشتی ، و برضد فرهنگ ایران بود . این سر اندیشه ، چنان درفرهنگ ایران ، ریشه ژرف داشت که الهیات زرتشتی نمیتوانست به هیچ روی ،از اهورامزدا ، تنها خدای خالق بسازد . اهورامزدا را میتوانست « نخست، میان برابران» بکند، ولی نمیتوانست، تنها آفریننده بسازد. این تلاش مداوم برای« تنها آفریننده سازی اهورامزدا»، علت سرکوبی اندیشه های آزادی و حکومت بر پایه خواست ملت و گزینش حکومت برپایه خرد( شهریور که خشتره وئیره باشد، به معنای گزینش حکومت برپایه خردآزماینده است) وسوسیال میشد .
رد پای اندیشه همبغی در آفرینش جهان ، ازجمله دربخش چهارم بندهش ، پاره ۳۹ باقیمانده است . درآنجا میآید که :
« تا پیش ازآن که اهریمن آمد ، همیشه نیمروز که رپیهوین است ، هرمزد با یاری امشاسپندان ، به رپیهوین گاه ، مینوی یزش را فرازساخت . به هنگام یزش کردن ، همه آفریدگان را بیافرید » .
اهورامزدا درنیمروز با امشاسپندان ، یزش میکند و درهنگام یزش کردن امشاسپندان با اهورامزدا ، آفریدگان، آفریده میشوند. برای درک دقیق این گفته ، باید سه اصطلاح ۱- امشاسپند ۲- نیمروزو۳- یزش کردن را شناخت .
اهورامزدا ، خودش یک امشاسپند است و جزو امشاسپندانست . این به خودی خودش ، بیان برابری اهورامزدا با سایر امشاسپندان است . عبارت نام برده دربالا ، درواقع بیان آنست که خدایان ایران درهمسرائی و همنوازی ، باهم همه چیزها را میآفرینند . در هزوارش دیده میشود که « یزرونیدن » ، نییدن است که دراصل به معنای نی نواختن است وبه معنای« ساماندادن در همآهنگساختن یا مدیریت ورهبری کردن» بکار برده میشده است . درمتون زرتشتی ، یزش کردن ، به معنای پرستش کردن و قربانی کردن ترجمه میگردد . همچنین « یزyaz » به معنای « نثارکردن » ترجمه میگردد. مفهوم قربانی کردن ، جانشین مفهوم نثارکردن میگردد ، که دراصل « خودافشاندن خدا ، وجود خود را » بوده است . اینکه همه خدایان باهم یزش میکنند ، دارای چه معنائیست ؟ این ها همه با هم پرستش و قربانی میکنند . رواست که پرسیده شود ، خدایان برای که پرستش و برای که و چه قربانی میکنند ؟ یکی ازموبدان زرتشتی نوشته است که یزش کردن اهورامزدا بیان فروتنی اوست ! این ترجمه ها و برداشتها ، همه ، تحریفات و سفسطه گریهای موبدان زرتشتی است که امروزه نیز آخوندها و شبه آخوندها درساختن اسلامهای راستین ، میکنند ، تا اسلام را، نجات دهند . اسلام، دیگر نمیتواند کسی را نجات بدهد ، ازاین رو ، همه اسلام راستین سازان، نجات دهنده اسلامند.
اساسا شیوه آفرینندگی خدا درفرهنگ ایران ، خودافشانی یا نثارو ایثارهستی خود بود . ایزدان، باهم خودرا نثارمیکنند و گیتی را بازمان دراین خودافشانی ، پدید میآورند . درتصویری دیگر، سیمرغ ، خوشه فراز درخت بس تخمه است ، که دانه های خود را میافشاند ، و این دانه ها ، جانهای گوناگون هستند . و واژه « بس » ، ازهمان ریشه « واس » است که خوشه گندم باشد . نی نواختن ، هم معنای زادن ، و هم معنای خود افشاندن و جوانمردی را داشت . جوانمردی با « مردی و مردانگی » پیوندی نداشت ، بلکه جوانمردی ، شیوه آفرینش خدایان ایران بود . خدای ایران به امر، خلق نمیکرد . این خود افشانی خدا ، معنای« مهرورزی » داشت . خدای ایران ، به بندگانش وعبادش، مهر نمیورزید ، بلکه درافشاندن خودش ، همان انسانها میشد، و انسان، عبد و بنده اونبود ،و خداهم معبود او نبود . عبودیت و مهرورزی، دوپدیده متضاد باهمند . تا انسان ، عبد الله است، و باید عبودیت الله را بکند، الله نمیتواند به او، مهربورزدو انسان هم نمیتواند به الله مهربورزد . فقط خدا در خودافشانی است که انسان میشود ، واین ، تنها راه مهرورزی و دوستی است . خدای ایران ، گیتی را فراسوی وجود خود ، خلق نمیکند ، بلکه از افشاندن وجود خود ، گیتی و انسان را پدید میآورد . او« یزش میکند » ، ویزیدن ، هم به معنای نی نواختن است و هم به معنای « خود را نثارکردن » است ، تا جهان ، جهان مهرورزی بشود . فرهنگ ایران ، گوهر ِ یهوه و پدرآسمانی و الله را تهی از عشق میداند، هرچند هم گهگاه ، وعظ مهرومحبت نیزکرده باشند .
وچون خدا = سیمرغ = ارتافرورد ، بُن انسانست ، پس فطرت و طبیعت هرانسانی ، نثارگری است . نخستین عمل خدا وطبعا آغازهرعملی ، خودافشانیست . اینست که واژه « یزک » به مقدمه و پیشاپیش لشگر، گفته میشود . و درترکی ، یاز به معنای گشودن و شروع کردن است . درترکی ، یازماق ، به معنای گشودن و شروع کردنست . ایزد ، یزدان ، یزید ، َیزَت :۱- ازسوئی به معنای خود افشان و ایثارگراست . این خداست که خودرا قربانی میکند (= جانفشانی میکند) تا جهان و انسان ، پیدایش یابد . خدا ، نمیخواهد که انسان برای اطاعت ازامراو ، خود را قربانی کند . ایرانیان ، زائیدن و نواختن نی را که به معنای جشن ( یز+ نا = یسنا ) باشد و بطورکلی موسیقی یا سماع را، ایثارگری وخودافشانی میشمردند.ازاین رو به رقص، پایکوبی و آستین افشانی میگفتند . اینست که به نثار، شادباش گفته میشود .
آنچه درمتن گذشته بندهش ، «گاه نیمروز»یا «رپیهوین» شده است ، خدائیست که ازخدائی ، تهی ساخته شده ، و فقط نام زمان گردیده است . نام خدا ، رپیتاوین ، دیگر به خدا اطلاق نمیشود، بلکه به « زمان ِ بی خدا ، خالی ازخدا » گفته میشود . بدینسان ، زمان ، تهی ازمعنی میشود . زمان ، دیگر، « گشتِ خدا » نیست ، بلکه فقط و فقط « گذرو فنا » است . رپیتاوین ، نام خدائیست که با این برهه زمان، اینهمانی داشته است، و به معنای دخترجوان (= رپیتا ) نی نواز ( = وین ) است . در واقع همین خود رپیتاوین است که در نیمروز، گیتی را میزاید .
در هزوارش دیده میشود که نام یزتyazat ، جاتن jaaten است . « جاته » در سانسکریت ، همان واژه « زاده ، زادن » است و به معنای تولد یافته ، زائیده شده ، ایجادشده ، ظاهرشده است . پس یزت یا یزد یا یزدان، جاتن است که زادن باشد . نی نواختن و سرائیدن ، اینهمانی با زادن دارد . خدایان ایران، زاینده و سراینده یا « جشن ساز» هستند .روند تکوین یافتن وپیدایش ، روند جشن ساختن است . وجود یافتن درگیتی ودرزمان ، شادشدن است . این اندیشه ، بنیاد فرهنگ زنخدائی ایران دربرابر بودائیگری و ادیان ابراهیمیست . معنای واژه « یز» در واژه « یزله » درگویش شوشتری باقیمانده است . شوشتریها به دور نخل تعزیه یایکوبی میکنند ومیسرایند . این نخل تعزیه ، ربطی به امام حسین نداشته است ، بلکه اطاقی بوده است که درآن تمثالهای بهرام و سیمرغ ( صنم ) را که بُن گیتی و زمان هستند مینشانده اند، و برای جشن بذرافشانی این اطاق را به دشتها حمل میکرده اند . در واقع آنها تخمهای سیمرغ را در دشت ها میافشانده اند . درست به این نخل، امروزه ، گویهائی آویزان میکنند که تخمهای سیمرغ مینامند . هرگاه این نخل را درجائی بزمین می نهند ، به دورش میرقصند و سرود میخوانند و این را « یزله » مینامند . اینست که واژه « رخس » درکردی نیز ، هم به معنای رقصیدن است و هم به معنای تکوین یافتن است . البته « یز» ، همان واژه « یاز= جاز» است که درشوشتری ، به معنای نی است . نی که همان هوم ( خوم = خم = خامه ) باشد ، رد همه گیاهان است . ودرکردی ،«یاساین» که امروزه معنای سوت زدن را دارد ، همین نی نواختن است .
اکنون به واژه « امـشــا ســپـنـد » پرداخته میشود . درالهیات زرتشتی ، بتدریج اندیشه هفت امشاسپند ، ریشه دوانید . این هفت امشاسپند زرتشتیان در فرهنگ زنخدائی ، همان خدایان هفته یکم ماهند ، که باهم بُن خدا ، یا بُن خرّم و یا فرّخ بودند . هنگامی هرمزد را ، جانشین فرّخ وخرّم ساختند که در فرهنگ زنخدائی نام روزیکم بود ، آنگاه این هفته که بُن فرِّخ ویا خرّم بود ، بُن اهورامزدا شمرده شد . دربندهش دیده میشود که همه خدایان ایران ، امشاسپند هستند ، و در واقع همه باهم ، گیتی را میآفرینند . این « سپند یا سپنتا یا سپنا » ، به معنای سه اصل ، سه مبداء و سه زهدانند . چه « پند » و « پنت » و « پن » به معنای زهدان است، که سپس برای خوارشماری به « سوراخ مقعد » برگردانیده شده است . چنانچه نام فرزند ، پـنـدنـد است و پندند = پند+ اند ، به معنای تخم زهدان است . و چون زایش ، همیشه پیدایش و بینش بوده است ، ازاینرو نیز « پند و پندار» به معنای بینش است . سپنتا ، سه اصلی هستند که در پیوستگی باهم ، بُن جهان و زمان و انسان و جان هستند . همین واژه است که تبدیل به « سپنج » شده است . سپنجی سرا که گیتی باشد ، درالهیات زرتشتی ، دنیای گذرا = دنیای زنخدایان = دنیای فانی ساخته شده است . پنج و فنج و پنگ که همه دراصل از ریشه پنت هستند، دارای معانی خایه و تخم و خوشه هستند . از سه بُن یا سپنتا یا سپنج ، که نشان « همبغی بنیادی » است ، هرروز، خدائی یا امشاسپندی دیگر میروید یا می یازد یا میافشاند . زمان که واحدش سی روزهرماهیست ، روند افشانندگی یا گسترش شاخه های یک درخت ازیک بُن است . اصلا یاز، به معنای درختی نیزهست که شاخه های خود را میگستراند .
پس امشاسپنتا ، چنانچه بطور معمول ترجمه میگردد ، به معنای « نامُردنی ِمقدس » نیست . پیشوند « اَ » درامشا ،همیشه معنای نفی ندارد، بلکه دراینجا معنای تاءیید ی دارد . معنای « مشا» درنام گیاهان باقی مانده است . مشا ، نام گیاهیست که به عربی حی العالم، یا گل بستان افروزاست که گل ویژه سیمرغ یا ارتا فرورد است . نامهای دیگر این گل ، همیشک + ضیمران + اردشیرجان + فرّخ + داه (= داح ) + همیشه بهار+ همیشک جوان است . پس امشاسپند ، به معنای : بُنی است که همیشه بهارو جوانی میآورد ، همیشه زندگی ازنو میآورد . به عبارتی دیگر، درخت زمان ، ُبنی دارد که هرروز، شاخه ای تازه ، گلی تازه ، آهنگی تازه میـآورد . زمان ، فانی و گذرا نیست ، بلکه درست وارونه اش ، افشاننده تازه به تازه بهارو جوانی است .
اکنون، به توضیح گفته ای که درپیش ازبندهش آورده شد، رو میآوریم . سپنتا که سه پند ( سه اصل و مبداء و زهدان) باشد ، سه تائیست که در همبغی یا همآفرینی ، بُن همیشه رویا و همیشه آفریننده و همیشه افشاننده و همیشه افزاینده و گسترنده است ، که هر شبانروز، به شکل خدا یا ایزد یا امشاسپندی دیگر در میآید . یک بُن سه تائی ، در همبغی ودرهمآغوشی و درعشق ( یوگا= یوغ ) سی ۳۰چهره گوناگون پیدا میکند . اینست که باهمدیگر، سی وسه خدا میشوند . یک بُن ( سه پنتا = سه پنا = سه پنج ) است که همیشه از نو ، به خدائی دیگر، تحول می یابد، و همزمان با آن ، بخشی از هستی درگیتی میشود . در واقع تحولات یک بُن سپنی = سپنتائی = سپنجی ، همانسان که گشت زمان میشود ، همانسان روند پیدایش گیتی ( سپنجی سرا ) و همانسان روند همبغی سی خدا در آفرینش گیتی ، سی امشا سپند میشود .
الهیات زرتشتی ، وقتی بجای سی امشاسپند ، هفت امشاسپند گذاشت ، آنگاه ، برای هرکدام ازاین امشاسپندان هفتگانه ، عده ای ازهمان امشاسپندان باقیمانده را ، همکار برگزید . هرچند ایده همکاری ایزدان ، در ظاهر درالهیات زرتشتی باقی ماند ، ولی همکاری = همکرداری ، معنای اصلیش را که « همآفرینی و همبغی » است از دست داد . این سی خدا یا سی امشاسپند ، مستقیما از یک بُن پیدایش می یابند ، ولی درفرهنگ ایران، همه باهم در همکاری و هماندیشی و همروشی ( حرکت باهم ) گیتی را باهم میآفرینند .
اندیشه ِسی وسه خدای ایران، ازتصویرحرکت ماه در بروج ۲۷ گانه پیدایش یافته بود . ماه ، درهرخانه یا بیت یا برجی دیگر منزل میکرد ، چهره ای دیگر به خود میگرفت . درواقع ، این حرکت بُن کیهان و زمان دراین منازل بود که چهره های گوناگون می یافت . خدایان ایران ، گوهرحرکت و رقص ( وشتن) و گشتن بودند ، ازاین رو خدا ، خدای زمان بود . خود واژه « حرکه» درعربی ، معرب « هرک = ارک = ارکه » هست که بهمن ، بُن جهان هستی است . خدا درایران ، خدائی بود که درحرکت، هم زمان و هم گیتی میشد . پنجگاه شبانه روزنیز که بازحرکت را نشان میدادند ، پنج خدای جداگانه شمرده میشدند . پس ۲۷+۵ =۳۲.وچون ماه ( یعنی حرکت ماه آسمان دریک ماه ) ازبهمن( ارکه= هخا ) ، که بُن ناپیداست ، پدیدارشده بود ، پس رویهمرفته ۳۳ خدا بودند. این خدایان که بیان کثرت بودند ، ازیک اصل ناپیدا ، پدیدارشده بودند . بهمن ، تبدیل به درخت زمان که سی شاخه داشت ، میشد. ولی درخت زمان، همان درخت گیتی هم بود . بهمن که نخستین پیدایشش در « سپنتا = سه اصل » بود ، گوهر حرکت ( هرک = ارکه ) ، گوهر تحول و گشت و « وشت = رقص+ نوشوی» داشت . بهمن، یا سه پنتا درحرکت ، میگسترد، و به وجود میآمد، ومیرقصید و پیدایش مییافت.
بدینسان، این تحول یافتن بُن ، هرشبانروز به خدائی دیگر، و در هرروز به پنج خدای گوناگون ، مسئله « گذر و فنا » را طرح نمیکرد . این برداشت الاهان نوری ( اهورامزدا و یهوه و پدرآسمانی و الله ) از این تحول و گسترش و پیدایش خدایان بود . بهمن ، درگسترش و بالش درحرکت، گیتی میشد. زمان، ُبعدی ازخودش بود . او گیتی را فراسوی خودش با زمان فراسوی خودش، خلق نمیکرد . او همانسان که زمان میشد، گیتی هم میشد . زمان، نمیگذشت . ما هم از زمان نمیگذشتیم ، بلکه روند زمان ، روند افزایش و پیدایش و گسترش بُن بود.
امشاسپند هم، به معنی « همیشه بُن ِ لبریز» است ، به معنای لبریزی و سرشاری همیشگی مستقیما ازبُن است. به معنای سرشاری روغن و شیره و آب ازبُن است . این واژه امشا = مشا ، همان واژه ماشیه mashya و مشکیهmashkya است که هم معنای روغن و خامه را دارد . نام انسان درفرهنگ ایران نیز ، مشیه = ماشیه بوده است، که سپس به شکل « مسیح » در آمده است . الهیات زرتشتی، نخستین جفت انسانی را مشیا و مشیانه نامیده است، که البته به معنای آن بوده است که بُن انسانی سرشارازشیره وافشره واشه است . این واژه در تورات به معنای « تدهین شده » بکارگرفته شده است. تورات ، کوروش را مسیح میداند . این نام را سپس پیروان عیسی، به عیسی داده اند . درواقع درهرانسانی ، این بُن ، این شیره و روغن و افشره یا اشه هست که همان عشق ومهر و اصل آمیختن است . هرانسانی دربُنش ، مسیح است . روغن و کره و آب ، همان شیره و شیرابه و اشه چیزها بود، همان essence اسانس چیزها بود . دراین خدایان ، دراین روزها ، درسیرو گذر زمان ، فوران وگردش ِ شیره وافشره ِ بُن ( بهمن > سپنتا ) جهان بود ، یا به عبارت دیگر، گوهرچسبندگی و بستگی ومهر و همبغی وهمآهنگی بود . به عبارت دیگر، این سی وسه خدا ، این زمان بهم پیوسته = این گیتی بهم پیوسته = این بخشهای بهم پیوسته آب وزمین و گیاه و جانورومردم و خدا را تشکیل میدادند . این بود که ایرانیان ، کمربند سی وسه رشته را به میان خود می بستند که درواقع همان هلال ماه ، یا زهدان واصل آفریننده کیهان ، یا « خره » باشد . خرد ، « خره تاو» است ، خرد، هلال ماهیست که می تابد و میزایدو میآفریند . این کمربند را دراصل aiwyaonha ایوی یانه ( yaonha + aiwy) می نامیده اند که درواقع به معنای « یانه ماه = خانه ماه = زهدان ماه است که همان هلال ماه باشد . هلال ماه ، زهدان یا اصل آفریننده کیهان شمرده میشد . این اصل آفریننده کیهان ، پیوند و همآهنگی و همبغی سی وسه خدا باهم بودند . این کمربند یا زنـّار راکه اصل همآفرینی و همبغی کیهان باشد ، پیراهنperaahan نامیده میشد ، پسوند «هان » درپیراهن، همان واژه یانه یا خانه است . هلال ماه، یا خره یا اصل آفرینندگی کیهان ، دربسته شدن به میان انسان ، نماد همکاری و همبود اصل آفرینندگی کیهان مستقیما وبی واسطه با هرانسانی بود . درست این کمربند ، اصل دین ( بینش زایشی ازخود انسان که چیزی جز خرد نبود) شمرده میشد. اصل آفریننده کیهان ، درهمپرسی ِهمیشگی با میان آفریننده هر انسانی بود . خرد ،که ازهمبغی سی وسه خدا بوجود میآمد، میان انسان رابه هم می بست . این کمربند راایرانیان ماه مهر، روز« رام » که آخرین روز پیدایش انسانست ، به میان می بستند که روز زایش خورشید نیزهست .
درتصویردرخت زمان وگیتی ، روزها یا خدایان، شاخه های یک درخت ، هستند که ازیک بُن میرویند . ولی آنها، حرکت زمان و همبغی خدایان ، و پیدایش خدایان را ، تنها دراین تصویر، خلاصه و تنگ نمیکردند .
مفهوم هفته در فرهنگ ایران
برعکس، آنچه گفته شده و مشهورگردیده است ، ماه درسال را که واحد و بُن زمان شمرده میشد و مفهوم زمان را مشخص میساخت ، به چهارهفته تقسیم میکردند . ولی هفته ، به مفهومی که ما داریم ، برای آنها معنائی نداشت ، چون ما دریک ماه ، چهارهفته تکراری داریم . یک هفته ، چهاربار تکرار میشود . به سخنی دیگر یک ماه ، به چهارپاره ، بریده شده است . هرتکراری ، بیان بریدگیست . وبرای آنها ، زمان و بُنش که ماه است ، نمیتواند بریده باشد . « بریدگی » برای آنها، جهانی از معانی را در ذهن و روان فرامیخواند . بریدن زمان ، معنای چیرگی کشتاروستیزگی و جنگ و تناقض درسراسرتاریخ و همه بخشهای گیتی را داشت . بریدگی ، معنای سلب بُن آفرینندگی از جانها درگیتی را داشت . اگردریک جا زمان بریده میشد ، این بریدگی، همه زمان وجهان را فرامیگرفت . خود وجود انسان ازهم به دونیمه ارّه میشد . ازاینرو، چهارهفته ماه ، چهارمرحله یک تحول بود ، نه تکرار هفته یکم در چهاربار .
هفته یکم ماه، بُن خدا ( فرّخ یا خرّم ) بود
هفته دوم ماه ، بُن آب و بُن زمین بود
هفته سوم ماه ، بُن انسان بود
هفته چهارم ماه ، بُن گیاه و بُن جانور بود
یا به تصویری دیگر،
هفته یکم ماه ، مرحله کُرچی مرغ (شسری) بود
هفته دوم ماه ، مرحله آمیزگی بود
هفته سوم ماه ، مرحله خایه ( تخمگذاری) بود
هفته چهارم ماه ، مرحله روئیدن پر بود
هفت ، درهزوارش ، نام « شب» ، یعنی نام سیمرغ ( ابرسیاه+ حاجی فیروزه ) بوده است . شب ( شه و+ شه ف ) هنوز درکردی نام « جن نوازادکُش یا آل » است که نام زشت ساخته شده سیمرغست.دربندهش بخش سیزدهم درباره تن مردمان بسان گیتی میآید که « .... چیزگیتی و مینو به چهاربارهفت نهاده شده است » . به عبارت دیگر، زمان درگیتی و درآسمان ، چهاربارهفتی است .
هفته را ایرانیان به دو نام مینامیده اند ۱- بـهـیـنه و ۲- شـفـوده
شفوده که مرکب از شف + ئوده است به معنای « آل مادر» است ، چون شب ، همان آل است و ئودا به معنای مادراست . امروزه هم، همه روزهای هفته شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه وچهارشنبه و پنج شنبه ، نام خود سیمرغند ، چون « شنه + به » به معنای « نای به » است که همان سیمرغ باشد .
بهینه ، نام دیگرهفته ، دومعنا دارد ۱- برگزیده هرچیزی و ۲- حلاج . حلاج ، به معنای آورنده نوزائی و فرشگرد ( تازه سازنده ) و رستاخیزنده است . درحقیقت « منصورحلاج » ازآن رو حلاج نامیده نمیشد که پیشه حلاجی داشت ، بلکه خود را به سیمرغ ( پیرمغان ، خرّم و فرّخ و .. ) نسبت میداد . بهینه و شفوده ، به معنای روند رستاخیزی و نوزائی گرفته میشد . شفوده ، که آل باشد ، برای مامائی زایش نو میآمد، و حلاج هم رستاخیزنده مردگان و فرشگرد کردار بود . بنابراین هفته نیز مانند شبانه روز، بیان پیوستگی زایندگی در زمان بود . چهارهفته ، تکرار هفته یکم نبود، بلکه باهم ، یک مجموعه بهم پیوسته تحول و پیشرفت و ارتقاء بودند، و ازاین رو ، روزهای ماه ، نامهای گوناگون داشتند . الهیات زرتشتی ، همان هفت روز یکم ماه را ، به شکل هفت امشاسپند ، برگزید ، چون آن سه هفته دیگر، بُن های آفرینش بخشهای گوناگون گیتی بودند، ولی الهیات زرتشتی ، میکوشید آفرینش همه بخشهای گیتی را به خواست اهورامزدا برگرداند و آنها ، روئیده از بُنی نباشند .
بدینسان مفهوم همبغی در هرماهی درفرهنگ زنخدائی ، این شکل را به خود میگرفت که هفته یکم ، بُن خدا بود ، هفته دوم ، بُن آب و زمین بود و هفته سوم ، بُن مردم یا انسان و هفته چهارم بُن گیاه و جانوربود . البته همبغی که کردار و اندیشیدن درهمآهنگی خدایان باشد ، دربُن همه بخشهای گیتی درسال نیز وجود داشت
ایرانیان درواقع دردوازده ماه سال ، چهارفصل نداشتند، بلکه شش فصل داشتند . دراین فصل ها که دارای زمانهای متفاوت بودند ، هربخشی ، جداگانه از بُنی دیگر که متشکل از پنج خدا بودند میروئیدند . هربخشی از گیتی ، روئیده از همبغی و همآهنگی و آمیختگی پنج خدا بود .
تخم یا بُن آب و همچنین زمین مرکب ازاین پنج خدا بودند :
خورشید + ماه + تیر + ُگـش + دی
بُن گیاه و جانور، مرکب از همبغی پنج خدای دیگر بودند :
اشتاد + آسمان + زامیاد (= رام جید ) + ماراسپند + انغران
بُن یا تخم انسان مرکب از پنج خدا بود و انسان از همبغی این خدایان میروئید :
سروش + رشن + فروردین + بهرام + رام
هفته اول ، بُن خدا ( فرّخ یا خرّم ) بود . فرّخ یا خرّم هم مانند سایر بخشهای گیتی، از بُن همبغی میروئید . زرتشتیها ، اهورامزدا را جانشین فرّخ یا خرّم کردند . هفت خدائی که ازهمبغی اشان، « خدای خرمدینان» میروئید، عبارت بودند از :
فرّخ + بهمن+ اردیبهشت+ شهریور+ارمیتی+ خرداد + امرداد
بُن ِ خدا(که خرّم یا فرّخ نامیده میشد) نیز مانند سایر بخشهای گیتی ، همبغی و همآهنگی خدایان بود .ازترکیبات همین بُن، میتوان شیوه تفکرخرمدینان یا سیمرغیان یا مزدکیان را درباره زندگی بازسازی کرد،که درفرصتی دیگربه آن پرداخته خواهدشد.
گیتی ، ازشش بُن یا تخم میروئید . پیوستگی این شش تخم را در روند زمان دریک سال میتوان یافت ، چون ازهرتخمی ، درخت یک بخش میروید و درپایانس ، تخم وبُنی فراهم میآید که بخش بعدی آفرینش ازآن میروید . بدینسان شش گاهنبار، به هم پیوسته اند وآب وزمین و گیاه وجانورو انسان وخدا ، همگوهروهمسرشت و بهم پیوسته اند . البته این شش گاهنبارهرکدام پنج خدایند ، پس رویهمرفته ، سی خدایند .
ازسوی دیگر، این شش تخم که شش گاهنبارند ، همان خوشه پروین هستند که مرکب از شش ستاره پیدا ویک ستاره ناپیداست ، واین ستاره ناپیدا، اینهمانی با همان بهمن و سپنتا دارد ، و طبعا باهم سی وسه خدا میشوند .
اکنون درروز بیست و دوم هرماهی ، که روز باد است( روزعشق وجان ) ، خوشه پروین با هلال ماه ، اقتران پیدا میکند. اقتران ، عروسی و همآغوشی میباشد . این روز را درترکی قوناس میخوانند که همان واژه « ویناس » اوستائیست . ویناس درالهیات زرتشتی ، به « گناه » گفته میشود، و همان خود واژه امروزه « گناه » است . ازخود میپرسیم که چگونه شد که نخستین عشق ، که اصل وسرچشمه پیدایش جهانست ، روزی که خوشه پروین ( = ارتای خوشه ) درزهدان هلال ماه که همان کمربند سی وسه تا باشد ، قرارمیگیرد ، برای موبدان زرتشتی تبدیل به « گناه نخستین » گردید ؟ چگونه ازآن روز به بعد ، عشق ، گناه شد ؟ اقتران هلال ماه با خوشه پروین ، چیزی جزهمآغوشی خدا با خدا یا خدایان با خدایان نبود . سی وسه خدا ، سی وسه خدا را درآغوش میگیرند ، که بنیاد همان بازی ِ شطرنج باشد ، چون ازسی وسه خدا ، یک خدا ، ناپیدا و گم میباشد. سی ودو خدا با سی و دو خدا باهم شطرنج عشق می بازند و بدینسان، جهان پیدایش می یابد . این بازی را سپس ، تبدیل به بازی جنگ کردند . هنوز درکردی قوناخ یا قوناغ که همان قوناس میباشد ، دارای معانی۱- « خانه مهمان پذیر» و۲- « قنداق بچه » و۳- « حوادث تاریخ » میباشد.
موبدان مجبور بودند برای تنها خدای آفریننده سازی اهورامزدا ، این «عشق نخستین » را تبدیل به نحستین گناه کنند . زائیدن ، بُن آفرینندگی جهان نیست ، بلکه « خواست اهورامزدا »اصل آفرینندگیست . این اقتران هلال ماه با خوشه پروین ، که عشق ورزی خدا با خدا اشد ، سپس در اندیشه عرفانی ، بازتابیده شد که خدا، خود را درآینه می بیند ، و به خود عشق میورزد ، و ازاین عشقست که جهان آفریده میشود . رد پای « ماه وپروین » که بیان بُن عشقیست که جهان ازآن آفریده شده است، در اشعار حافظ و مولوی وسایر شعرای ایرات باقیمانده است .
ازعشق خدایان به خدایان ، که همه ، تبدیل به بُن گیتی شده بودند ، گیتی بوجود میآید . این همبغی ، تبدیل به روابط همه جانها و همه چیزها و افراد درگیتی میگردد . درواقع آنها روابط جهان را درمقولات فاعل ومفعول ، علت ومعلول ، خالق و مخلوق ، عامل و آلت ... نمی فهمیدند ، بلکه هرانسانی با هرچیزی دیگر، رابطه همبغی داشت . ازجمله رابطه ِ همپرسی است که فوق العاده اهمیت دارد .
همپرسی خدا و انسان باهمدیگر
خدا، درفرهنگ ایران ، آموزگارانسان نیست
درادیان نوری و ابراهیمی ، این اِلاه است که از راه غیرمستقیم ، یعنی از راه واسطه ، معلم و هادی وراهبر انسان میشود . این الاهست که راه انسان را روشن میکند و اورا هدایت مینماید و عصای انسان میشود که دربُنش ، کور است . الله ، به انسان جاهل و بی علم و بی روشنی ، علم و روشنی از راه واسطه ای میدهد .
دربرابر این اندیشه که بنیاد این ادیانست ، فرهنگ ایران ، پیدایش بینش را ، پیآیند « همپرسی انسان با خدا » میداند . خدا ، آموزگار انسان نیست . خدا ، شیره و شیرابه و افشره یا اشه جهانست . این رود یا دریائیست که درجهان، روانست . انسان که همان جمشید باشد ، از این رود آب ، که خدا باشد ، میگذرد ، وازهمپرسی و آمیختگی آب با تخم ، که وجود ِ انسانست ، بهمن که خدای خرد وخردسامانده کیهانیست ازاو پیدایش می یابد . اصل بینش که خرد بهمنی است که خردسامانده است ، از همپرسی انسان با خدا ، پیدایش می یابد . خردسامانده ، خردیست که میتواند قانون وضع کند ، خردیست که میتواند اجتماع و اقتصاد و سیاست را سامان و نظم بدهد . اکنون اگر دقیق شویم می بینیم که بُن ِ جمشید که بُن همه انسانها شمرده میشود، همبغی پنج خداست :
سروش + رشن + فروردین ( سیمرغ ) + بهرام + رام
این انسان درجشن ِ گاهنباریکم که « تخم آب » درپایان گسترش ابرسیاه آسمانی ( سیمرغ ) پس ازچهل رورازآغازسال گذشته ، پیدایش می یابد ، عبورمیکند ، واین بُن آب رادرخود جذب میکند .
این تخم تازه آب که البته تخم زمین نیز هست ، همبغی پنج خداست که عبارتند از:
خورشید + ماه + تیر + ُگش + دی
انسان مرکب ازپنج خدا ، ازآب مرکب از پنج خدا میگذرد ، و ازاین آمیزش یا ازاین همپرسی ، اصل بینش که « بهمن یا خردبهمنی » باشد ، پیدایش می یابد ، و انسان با چنین خردی ، به آسمان معراج میکند و درانجمن خدایان ، درهمپرسی با خدایان میاندیشد .
فرهنگ ایران، هزاره ها در تصاویر، اندیشیده شده است ، و ما امروزه همه آنها را خرافه یا افسانه می گیریم ، چون سده هاست که زبان این تصاویررا فراموش کرده ایم . ولی فرهنگ ایران ، از کاریز هستی ما فرامیجوشد ، و شریعت اسلام، فقط برسطح وقشرآگاهبود ما چیره شده است. اسلام ، هیچگاه ، فرهنگ ما نشد . این کاریز، از درزهای این قشر، هرچه هم سخت وخشن و زبرمیباشد ، میگذرد . اکنون زمان آن رسیده است که این کاریزفرهنگی ، درزها را ، ازهم بشکافد و ازما فوران کند . برای دریافت ِ ژرفای این تصاویر، که هزاره ها ، ما درآن اندیشیده ایم و « خود » را هستی بخشیده ایم ، باید ازبسیاری از آموخته های خود بگسلیم که غشاء خشکیده وجود ما شده اند، و مارا از فوران و جوشندگی و آفرینندگی بازمیدارند .
این که ما به نام « خرافه » ، همه این اندیشه های ژرف و بلند را ، بی ارزش و پوچ میدانیم ، و پیشینیان خود را جاهل و کودک و بدوی میدانیم ، تنها یک چیز را ثابت میکند ، و آن جهل و بدویت خودمانست .
آنها ، خدا را خوشه انسانها میدانستند . همان داستان سیمرغ عطار، بیانگر این اندیشه است . سیمرغ ، جانان یا کل جان یا خوشه جانهاست که خود را میافشاند ، و این جانها در جستجو، که همان پرسیدنست، سیمرغ را میجویند ، و باز دراو همه ، همجان ، یعنی سیمرغ ( = ارتافرورد= فروردین ) میشوند .
این بود که « همپرسی خدا با انسان » ، به معنای همپرسی انسانها با انسانها بود ، چون انسانها باهم ، خوشه خدایند .
بینش و هدایت و روشنی را ، الله و قرآن و یا یهوه و تورات .... به ما ازراه محمد و موسی ... نمیآموزند ، بلکه بینش ، تراوش خردیست که ازهمپرسی انسان با خدا( = خوشه انسانها و جانها ) پیدایش می یابد .
پرسیدن ، دومعنا دارد : ۱- جستجوکردن ۲- نگران بودن . انسان ها در جستجو کردن باهم ، و درنگران زندگی همدیگر بودن ، به بینشی میرسند که سعادت و شادی میآورد ، و به اجتماع و اقتصاد و تربیت ، نظم و سامان میبخشند . همبغی ، فقط در انجمن خدایان برگزیده ، درآسمانها و فراسوی گیتی نیست . همبغی خدایان ، تحول به همکاری و هماندیشی وهمآهنگی درگیتی مییابد . این همبغی خدایانست که خودشان را تبدیل به گیتی کرده اند، و آن همبغی را دربُن چیزها ، پیکر داده اند و واقعیت بخشیده اند . فقط ما باید این همبغی را از درون خود و چیزها ، بزایانیم و برویانیم . این سراندیشه است که بنیاد دموکراسی و سوسیالیسم و حقوق بشرو حق به قانونگزاری ملتست . جنبشهای خرمدینان و مزدکیان وکرم هفت واد در دوره ساسانیان ، و جنبشهای مردمی که در دوره هخامنشیها رویداده ، و همچنین منشورحقوق بشر کورورش ، همه روئیده ازهمین تصاویر همبغی هستند . به همین علت ، تاج بخشی درشاهنامه از سام = سم = همآهنگی = سامان(= حکومت) سرچشمه میگیرد . تاج بخشی ، به معنای ارزشهائی هستند که از همآهنگی خردهای ملت برخاسته اند و دهنده حقانیت به حکومت هستند .حکومت ، برپایه « مشروعیت » بنا نشده است که انطباق یابی با شریعتی باشد . کسی حق به حکومت کردن دارد که میتواند اقوام و قبایل و افراد و احزاب و مذاهب و امتها ونژادها .... را ا زبان جذاب و نرم ، با ایجاد تفاهم ، با آهنگ نی ، بدون کاربرد خشم و قهر، با جشن ، با هم همآهنگ سازد