Saturday 28 April 2007

خداي عشق و خداي قدرت

خداي عشق، هر گناهي را فراموش ميكند
خداي قدرت، هر گناهي را به ياد ميآورد

منوچهر جمالي

براي نهادن خداي عادل و داور، به جاي خداي عاشق، موبدان زرتشتي، مجبور شدند كه اين ويژگي عشق را كه فراموش كردن بدي باشد، بد نام و زشت سازند. به همين علت نيز ديو فراموشي، ديو نابودي و نيستي نيز هست

كسي كه بدي را فراموش ميكند، خودش نو ميشود، و به ديگري امكان نوشدن ميدهد

اين مار، همان مرشئنا، همان سيمرغ است كه در فراموش كردن بديها در عشق، همه را تحول ميدهد و نو ميسازد. اين مار، بدي و ستم و تجاوز را در اثر عشق و جوانمرديش فراموش ميكند و هيچگاه در فكر انتقام گرفتن يا قصاص گرفتن نيست. او حاضر به بخشيدن گناه نيست، چون بخشيدن و آمرزيدن گناه، پيايند قدرتمنديست، ولي او خداي عشق است نه خداي قدرت. اين تصوير خدا، بخشي از همان خود ايرانيست كه در برخورد با انديشه هاي نوي كه از غرب ميآيد و انديشه هايي كه از اسلام به ما رسيده است، از سر زنده و بسيج ساخته ميشود


مسئله بزرگ امروز خاور، مسئله "هويت" يا مسئله "به خود آمدن" است. "خود" نيز چيزي ثابت و مشخص نيست، بلكه بايد آن را جست، و حتا بايد آن را از نو آفريد. ملتهاي خاور، در رويارويي با باختر، با مدرنيته، با انديشه ها و مكاتبي كه نو به نو در باختر آفريده ميشوند، برغم آنكه در آغاز هم، از آنها خوشش بيايد، بزودي متزلزل ميشوند. چون هر چيز نويني، بيگانه هم هست، و هر نوي، ميتواند دو جنبش گوناگون و متضاد در انسان ايجاد كند. وقتي ملتي سترون است، در برخورد با هر چيز نوي، بيشتر متوجه عقيم بودن خود ميشود، و با درك اين ضعف و عجز، فوري به آنچه بوده است، برميگردد، يا محكم به آنچه در دستش هست، ميچسبد، و در آن تعصب ميورزد. ولي هنگامي ملت آفريننده و زاينده هست، در برخورد با نوها، انگيخته به نوآفريني ميشود و از برخورد با هر چيز نوي، خوشش ميآيد، چون نيروي آفرينندگي خودش تحريك ميگردد. هر چيز نوي، با سراسر وجود ما كار دارد. و تنها به تغيير ظواهر، بس نميكند. انديشه، هنوز سطح خود آگاهيست. تغيير انديشه، بايد به روان و ناخودآگاهي فرو بريزد. روان ما، تنها سطح انديشه ها و مسائل روز نيست، بلكه لايه هاي گوناگون تاريخ و پيش از تاريخ را هم در خود دارد، و توحش هزاران سال پيش نيز ميتواند در يك آن، وارد آستانه خود آگاهي شود، اين است كه ديده ميشود يك ملت در اوج مدنيت، ناگهان به قعر دوره توحش باز ميگردد. بسياري از چيزها كه در تاريخ نانوشته مانده، در روان ما، ناخودآگاه هست. انسان، مجموعه شگفت انگيزي از سده ها تحولات فرهنگي و فلسفي و ديني و هنري اش هست. ولي مانند قشرهاي زمين شناسي، اين لايه ها در اثر زمان جابجا شده اند. مثلا در اثر اين جابجايي لايه هاي روان، ممكن است كه ناگهان ما به كورش نزديكتر بشويم تا به رضاشاه. اين است كه مسئله مدرنيته، هميشه با مسئله "خود" و تحول خود، و اين طيف غني خود، و جابجا شدن لايه هاي آن، و يا سنگ شدن در يك لايه از خود، كار دارد. ملت ايران، وارونه بسياري از ملل خاور، پيشينه هاي گوناگون جدا از هم در درونش حاضر دارد. هم خودآگاهي اسلاميش را دارد، هم آميزه اي از فرهنگ ايران و اسلام را دارد، هم رنگ و بويي از الهيات زرتشتي دارد، و هم فرهنگ اصيل ايرانيش را كه به زمانها پيش از زرتشت بازميگردد، دارد، و با آنكه از آنها بيخبر و يا حتي منكر آنها هم باشد، همه، آماده بسيج شدن هستند. اين است كه برخورد با هر چيز نوي، اين لايه ها را، به تفاوت برميانگيزد يا ميپوشاند. خود، يك چيزي نيست كه انسان بتواند، نو را به آن اماله كند. بلكه انسان وجودي ست كه بايد "نو را در خود بپذيرد" و هم خود را در اين پذيرفتن، تغيير بدهد، و هم آنچه را هم كه ميپذيرد تغيير بدهد. انسان، هر چيز نوي را ميپذيرد، وقتي خودش آن را تغيير بدهد. ما چيزي را پذيرفته ايم كه جويده ايم و گواريده ايم و مقداري از آن را جذب كرده ايم و مقداري از آن را هم دفع كرده ايم، ديده ميشود كه نو، با مسئله خود در اين گستره اش، رابطه تنگاتنگ دارد. اين خود است كه امكانات، و وسعت پذيرايي را مشخص ميسازد. اين خود است كه همچنين راه پذيرفتن را ميبندد. اين خود است كه اگر چيزي را كه با شور و نشاط گرفت و نتوانست جزو وجود خودش كند، پس از زماني با بي اعتنايي همه را دور ميريزد. همه لايه هاي اين روان ما، كه تاريخ زنده ولي پنهان از ديد ما هستند، همه به يك اندازه پذيرنده و آفريننده نيستند. اين است كه بايد اين طيف خود را شناخت، و لايه اي را در خود جست كه هم امكانات پذيرايي بيشتر، و هم توانايي گواريدن و جذب كردن دارد. اين است كه برخورد با هر نوي، ما را با لايه ديگر از خود آشنا ميسازد كه به كلي آن را فراموش كرده بوديم. ما، بخشهاي گوناگون و غني از خود را كه در ما هنوز هستند، فراموش كرده ايم و نميشناسيم و حتا منكر وجود آن ميشويم. فقط يك تلنگر كافي ست كه اين خود فراموش ساخته شده و دور افتاده، ناگهان بپا خيزد و تحولي به سراسر وجود ما بدهد. اكنون ميخواهم درباره يك بخش جزيي از همين خود گمشده صحبت بكنم. ما وقتي از خدايان گذشته و فراموش شده ايران سخن ميگوييم، خيال ميكنيم كه اينها از رفتگان هستند. ولي اينها، بازتاب همان بخشهاي فراموش ساخته وجود خودمان هستند. اينها همان خود فراموش ساخته ما هستند. چرا اين بخش از خود ما فراموش ساخته شده است؟ هر قدرت تازه اي كه گام به صحنه تاريخ مينهد، در تلاش است كه بخشي از فرهنگ ملت، و طبعا بخشي از وجود خودش را فراموش كند، چون با فراموش ساختن آن بخش فرهنگ است كه آن لايه در وجود انسان، كم كم فراموش ميشود. اگر اين لايه از خود، در او زنده و حاضر باشد، مزاحم آن قدرت خواهد شد. اين است كه هم اسلام، و هم الهيات زرتشتي در دوره ساسانيان، بخشهاي گوناگون از همين خود ما را به تاريكي و گمنامي تبعيد كرده اند. از جمله بزرگترين خداي ايران را كه همان سيمرغ ميباشد، و نامهاي متفاوت داشته است. از جمله "مرشئنا" نام او بوده است، كه آن را ديو فراموشي و نابودي خوانده اند. دانستن اينكه چرا او را ديو فراموشي و نيستي خوانده اند، به ما ميآموزد كه چهره هاي غني و زيباي ما را، چگونه با بدنام كردن و تهمت زدن، سياه و زشت ساخته اند. خرمدينان كه همين سيمرغيان بودند، عقيده داشتند كه خدا، چون خداي عشقست، همه گناهان را فراموش ميكند، و همه در مرگ، باز با خدا عروسي ميكنند، و جزا و پاداش هر عملي، در خود همان عمل و در خود همان انسان است، و هر كسي در خودش، سزاي عملش را ميبيند، ولو در ظاهر هم پديد نيايد. اين انديشه را موبدان زرتشتي پس از زرتشت، نپسنديدند، و بهشت و دوزخ را اختراع كردند، كه سپس به يهوديها و مسيحيها و اسلام به ارث رسيد.
اگر نگاهي كوتاه به داستان سام و زال و سيمرغ بيفكنيم، ميبينيم كه سام، كه زال را دورافكنده بود، و در واقع قاتلش محسوب ميشد پس از پشيماني، نزد سيمرغ ميرود، و هنگامي كه پيش سيمرغ رسيد، ميكوشد كه آمرزش از گناه بزرگ خود بطلبد تا سيمرغ از گناهش بگذرد، ولي سيمرغ، اصلا سخني درباره گناه او، و مجازات سنگين آن و آمرزش گناهش نميگويد، و فقط از مهر بيكرانه اي كه دارد، نه تنها از گناهش ياد نميكند، بلكه زال را كه از اين پس فرزند سيمرغ شده است، به او هديه ميدهد. در درياي مهر، هر گناهي فراموش ميشود. به قول حافظ
كمال سر محبت ببين نه نقص گناه
كه هر كه بي هنر افتد، نظر به عيب كند
اين چه خداي هنرمنديست كه نظر به عيب نميكند و هيچ گناهكاري را شكنجه نميدهد و گرفتار عذاب نميكند و بديها را در خاطره اش، ثبت نميكند، بلكه از كرمش آنها را دوست هم ميدارد. اين برميگردد به تصويري كه ملت ايران از خدايش داشته است. اين ملت ايران است كه در پيدايش چنين تصوير خدايي، شش هزار سال پيش، تصوير "خود" را بازتابيده است. اين خدا، خداي عشق و جوانمرديست. اين خدا كه سيمرغ يا فرخ يا خرم هم ناميده ميشده است، بهشت و دوزخ نميشناخته است. مرگ هر كسي، عروسي او با سيمرغ است. اين بحث بسيار مفصل است، و من به همان بررسي مسئله فراموشي ميپردازم. فراموشي اين خدا، از فوران عشقش سرچشمه ميگرفت. و واژه فراموشي ما، هنوز اين خاطره زيبا را در خود دارد، فراموشي كه فرامشت هم خوانده ميشود، به معناي "از پري و سرشاري بيرون ريختن"، چون مشت، به معناي پري و سرشاريست. اين خدا از فوران عشقش، بديها را فراموش ميكند. فراموشي، از ديد اين فرهنگ، يك كمبود نيست، بلكه يك بيش بود، يك لبريزي از بود است. فراموش كردن، يكي از شيوه هاي گسستن از گذشته و سنتهاست، كه فرهنگ ايران كشف كرد. موبدان زرتشتي چون ميخواستند كه هر عملي، پاداش و مجازات داشته باشد، و اين عمل، به صورت مرئي در دنيا ممكن نبود، آمدند بهشت و دوزخي خلق كردند. ولي براي اين كار، مجبور بودند كه تصوير ديگري از خدا و تصوير ديگري از انسان هم بكشند. براي اين كار مجبور شدند كه شخصيت انسان را برابر با حافظه اش بگذارند. همانطور خدا، هنگامي هست، كه فقط حافظه مطلق باشد. علم الله، هميشه حافظ بي نهايت اوست. يعني يك كامپيوتر كامل است. اين شيوه ارزشيابي حافظه هر چند مسئله جزء را به طريقي حل ميكرد، ولي سبب فقر فرهنگي و نوانديشي كنوني ما شده است. چون هنوز ما براي قدرت حافظه شان، به دانشمندان ارزش ميدهيم، نه به توانايي نوانديشي شان. انسان در اين تصوير، هست، وقتي هر كاري را كه بكند، به ياد داشته باشد. كسي كه سراسر تاريخ زندگيش را به ياد ندارد، نيست. در اين صورت، وقتي به دنياي ديگر رفت، خدا هم كه به همين تصوير فقط به شكل كامل ميباشد، همه اعمال و افكار او را يك به يك مجازات يا پاداش ميدهد، و انسان هم ميداند كه در برابر فلان عمل در فلان روز، فلان مجازات را مييابد. اين انديشه سبب پيدايش تصوير ويژه اي از خدا و انسان شد كه خطرهاي فراواني دارد، ولي فرهنگ ايران، اين تصوير خدا و انسان را رد كرد، وارث اين انديشه به يهوديت و مسيحيت و اسلام رسيد كه ما امروزه، گرفتار اين تصوير خدا و انسان شده ايم. براي نهادن خداي عادل و داور، به جاي خداي عاشق، موبدان زرتشتي، مجبور شدند كه اين ويژگي عشق را كه فراموش كردن بدي باشد، بد نام و زشت سازند. به همين علت نيز ديو فراموشي، ديو نابودي و نيستي نيز هست، و اين نام سيمرغ كه مشخصه عشق و فراموشي اش را نشان ميداد، مرشئنا بود كه همان "مارسئنا" يعني "سيمرغ نوشونده" است. چون مار، مانند مرغ و مرگه و ماركه، همه در اصل به معناي نوشوي است. كسي كه بدي را فراموش ميكند، خودش نو ميشود، و به ديگري امكان نوشدن ميدهد.
در مرزبان نامه داستاني است كه درست اين انديشه را زنده نگاه داشته است. داستان به طور كوتاه اين است كه پادشاهي، خوابي ميبيند كه بسيار او را ميانگيزد، ولي در بيداري، آن خواب را فراموش ميكند، و دنبال كسي ميرود كه هم خواب را به يادش آورد و هم رويايش را تعبير كند. در آن شهر، زني بوده است كه شوهر شعربافي داشته است، ولي دلش دنبال مرد ديگري ميرفته است. براي نجات از مردش، به دريا ميرود و به شاه ميگويد كه اين شوهر من، چنين دانشي را دارد ولي به سختي پنهان ميكند و حتا انكار آن را ميكند، و بايد به زور او را بدين كار واداشت. شاه هم شعرباف را كه جولاهه باشد، ميخواهد و از او انجام اين كار را ميخواهد. جولاهه هر چه عجز و لابه ميكند، شاه باور نميكند، بالاخره جولاهه از شاه، سه روز مهلت ميخواهد. غمناك به ويرانه اي ميرود و در آن ويرانه، ناگهان ماري پيدا ميشود. البته نام ديگر سيمرغ، غمزداست. مار كه رد پاي همين خداست، و در آن روزگاران مار، تصوير مثبتي بوده است، چنانكه هنوز نيز برروي دواخانه ها تصوير مار را ميتوان ديد. مار از جولاهه ميپرسد كه چرا غمناكي؟ جولاهه قضيه را براي مار حكايت ميكند، و ميگويد كه شاه جايزه بزرگي نيز براي اين كار معين كرده كه من نيمه اش را به تو ميدهم. مار هم خواب را و هم تفسير خواب را به او ميگويد، و او پس از دريافت جايزه، به فكر خوردن همه جايزه ميافتد. ولي از انتقام مار ميترسد. اين است كه به ويرانه ميرود تا مار را بكشد ولي مار ميگريزد و جولاهه، كامياب نميشود. چندي ميگذرد و شاه از سر خواب ديگري ميبيند كه باز فراموش ميكند و جولاهه را ميطلبد و جولاهه مجبور ميشود به ويرانه برود و از سر دل مار را به دست بياورد. و مار، آزارخواهي او را فراموش ميكند. اين واقعه سه بار اتفاق ميافتد. بار سوم، جولاهه، از شيوه رفتار مار، تكان ميخورد، و تغييري كلي در او ايجاد ميگردد، و جوايز شاه را برميدارد و به سراغ مار ميرود، ولي مار، همه جوايز را به او ميبخشد. اگر در اين داستان دقت شود، ديده ميشود كه اين مار، همان مرشئنا، همان سيمرغ است كه در فراموش كردن بديها در عشق، همه را تحول ميدهد و نو ميسازد. اين مار، بدي و ستم و تجاوز را در اثر عشق و جوانمرديش فراموش ميكند و هيچگاه در فكر انتقام گرفتن يا قصاص گرفتن نيست. او حاضر به بخشيدن گناه نيست، چون بخشيدن و آمرزيدن گناه، پيايند قدرتمنديست، ولي او خداي عشق است نه خداي قدرت. اين تصوير خدا، بخشي از همان خود ايرانيست كه در برخورد با انديشه هاي نوي كه از غرب ميآيد و انديشه هايي كه از اسلام به ما رسيده است، از سر زنده و بسيج ساخته ميشود
.

No comments: