Wednesday 23 May 2007

ایران دومین کشوری خواهد بود که خود را در آسیا از بند اسارت اسلام آزاد خواهد کرد

چرا خطرآن هست که خلق ایران
به کفرقدیم بازگردد
ایـران ، دومین کشوری خـواهد بـود که
خـود را در آسـیا ، ازبـنـد اسـارت اســلام
آزاد خواهـد ساخت

منوچهرجمالی

میرزاحسن شیرازی ، درواقعه تنباکو ، پیش ازوقوع مشروطیت ، متوجه این مسئله شده است ، که « انچه را اسلام و آخوندها » سده ها ، محال ساخته اند، و در ذهن مردم ایران ، تبدیل به « محال هست » کرده اند ، برغم سده ها تحمیق ، تحول پذیر است . درتلگراف دوم به ناصرالدین شاه مینویسد که با این امتیاز، درثر آمد وشد ایرانیها با خارجیها ، عقایدایرانیان، فاسد میگردد ، وآنگاه او، نتیجه نمیگیرد که خلق ایران ، پیروان کانت و هگل و هایدگرو پست مدرنیسم و« پوزیتیویسم علمی ...میشوند ، بلکه با قاطعیت میگوید که : « خـلـق ایـران بـه کـفـر قـدیـم بـاز مـیـگـردد » ( تاریخ بیداری ایرانیان

بررسیهای گسترده من درباره غزلیات حافظ و مولوی ، فقط دوراین محور میگردد که آنها درغزلیات خود ، با گستاخی به کفرقدیم و شرک وصنم پرستی در گستره ادبیات ، بازگشتند، وراه را برای آزادی گشودند، چون گوهر آزادی ، شرک وکفراست، و عصرروشنگری را دراروپا ، «عصربازگشت کفر» میخوانند . مشروطیت ، فقط این مایه موجود در ژرفای فرهنگ و روان ایران را بر انگیخت ، و کوتاهی آنان که خود را روشنفکر و روشنگر میخوانند اینست که نتوانستند این کفروشرک را به گستره تفکرات اجتماعی و سیاسی بکشانند .
سلسله مقالات من درباره « غزلیات مولوی بلخی » که اکنون چهارجلد گتاب شده است ( این بررسیها درباره مثنوی اش و فیه مافیه اش نیست ) نشان میده که غایت این پژوهشها یافتن ردپای فرهنگ سیمرغی ( =یا زنخدائی ایران) در غزلیات اوست . دراین بررسیها نشان داده میشود که فرهنگ سیمرغی دراین غزلیات ، بطورزنده وشفاف باقی مانده است . ودر غزلیات مولوی بلخی، میتوان فرهنگ سیمرغی را بازسازی کرد . فراموش نشود که آنچه دراسلام « دچال » نامیده میشود همین « دژ+ آل » است . آل ، همان سیمرغ یا هما یا عنقاست که درپایان زمان ، باز میگردد و این همان کفریست که آخوندها همیشه ازآن واهمه دارند .
دراین پژوهش ها ، نشان داده میشود که اندیشه های بنیادی مولوی درغزلیاتش، تحت تاءثیرپلوتین ( Plotin) و یا تحت تاءثیرمحیی الدین عربی بوجود نیامده است ، بلکه زیر نفوذ فرهنگ سیمرغی در زادگاهش بلخ بوده است. در کتابی جداگانه ، نفوذ فرهنگ سیمرغی از راه پدرش « بهاءالدین ولـد » براو بررسی خواهدشد . دراین بررسیها ، فرهنگ سیمرغی یا زنخدائی ایران ، که زرتشتیها بشدت آنرا تحریف کرده اند ومسخ ساخته اند و کوبیده اند، درجزئیاتش ، گسترده میشوند .
اساس این بررسیها ، بیان ِ اندیشه های فرهنگ ایران ،در تصاویریست که ازاین فرهنگ ، درلابلای متون و واژه ها درگویشها و هزوارشها باقی مانده اند ، و من آنهارا با دقت میکاوم . درآغازاین مقاله محال اندیشی نیزبخشی از غزل مولوی آورده شده تادراین جستار، به توضیحش، پرداخته شود ، و گفته شود که چرا مولوی، محال میجوید، خودرا محال میداند، وچرا « محال جستن » نزد عالِم وعامی( تا به امروز) ، گناه شمرده میشود . چرا عالِم وعامی ، نمیخواهند کسی دست به آنچه « محال هست » بزند . چرا دست زدن به آنچه محال هست، گناه است .
« محـال جـوی » و« مـحالـم » ،....... بدین گـنـاه مـرا
قبول می نکند، هـیچ « عـالـِم » و « عـامی »
تـو هـم ، محال ننوشی و معتقد نشوی
بــرو بــرو ، که مُـریـد عـقـول و اوهـامی
اگر زخـسرو جان ها ، حـلاوتـی یـابـی
محال هردو جهـان را، چومـن در آشـامی

محالی را که مولوی درنظر دارد ، آنست که شریعت اسلام ، انسان را ازهمگوهری با خدا ، بُریده است . انسان و خدا ، یا بطورکلی گیتی و خدا ، دراسلام وسایر ادیان نوری( یهودیت+ مسیحیت+ اسلام +زرتشتی )، دو گوهرو دوجهان جدا ساخته ازهم شده اند ، ورابطه انسان با حقیقت ، رابطه غیرمستقیم ساخته شده است ، وانسان، حق ندارد و نمیتواند با خدا، یا به سخنی دقیق تر با « بُن آفریننده هستی» بیامیزد .
واژه ِ« محال » ، همریشه با واژه « تحول » است، و به معنای « آنچه تحول ناپذیراست » بکار برده میشود . مولوی ، میگوید ، نه ، چنین چیزی، محال نیست، ومیتوان آن را تحول داد ، و خدا وانسان ، میتوانند به هم تحول بیابند . آنچه را با عقل اسلامی ، محال میدانند ، من آنرا محال نمیدانم ، ودرست من ، چنین گونه محالاتی را میجویم ، و آنهارا ولو دریایئی فراخ نیز باشند ، مـیآشامم .
اندیـشه مولوی در راستای فرهنگ ایران ( نه دین زرتشتی )، استواربرهمگوهری انسان وخدا( بُن هستی ) بود . خدا ، بنا بر تصویر فرهنگ زنخدائی ایران ، خوشه ای بزرگ است از دانه ها و بذرهای گوناگون . این دانه ها همه باهم فرق دارند . و خدا ، خود را تکان میداد ، و خود را میافشاند ، و در هرجانی وهرانسانی ، یکی از این بذرها یا تخمهای وجود خدا میافتاد . خدا، پخش ( بغ ) میشود و گیتی به وجود میآید . هرانسانی ، حامله به خدا است . درهرانسانی ، تخم خدا ، کاشته شده است و خدا وحقیقت وشادی وبزرگی و زیبائی ومهر، مستقیما ازآن میروید .
چون این خدا ، اصل « گوناگونی و تعددو کثرت » است ، درهرانسانی ، خدائی دیگر هست . به اندازه جانها و انسانها ، خدا یان هستـند ، ولی همه آنها، ازیک خوشه فروریخته اند، وهرچند همه باهم مختلفند، ولی ازیک شیره روئیده اند . این تصویر آنها از کل جهان هستی بود . این تصویر، فردیت هرانسانی را میشناسد و به انسان همانقدر اصالت میدهد که خدا . این تصویر، اندیشه « خالق ومخلوق » را بکنار مینهد . هرچیزی ، بُن آفرینندگی را درخودش دارد . این پیآیندها ، اندیشه هائی هستند که ما امروزه ، نیاز به آن داریم و ازما ، دریغ میدارند .
خدایان ایران ، چیزی جدا از جهان هستی نبودند . خدا، درانسان ،immanent انبثاقی یا زهشی وجهشی بود . اسلام ، و زرتشتیگری پیش ازاسلام ، این را محال ساخته بودند ، و عرفان وبویژه مولوی ، میخواست به آنچه اسلام و عقل متداول درجهان اسلام ، « محال هست »
ولی فقط محال ساخته شده بود ،برگردد . اینکه نخستین پرسش شما آنست که « اول ، اعتقاد به خدایان متعدد ازمقوله محال هست ، میباشد یا محال ساخته شده است » ، تا اندازه ای روشن میشود .
دراین مقاله محال اندیشی ، راستای اندیشیدن ، این نیست که از دید فلسفی بطورکلی ، چه چیز، بطورکلی محال ، « هست » ، ویا چه محال نیست . وچه بطور کلی ، محال ساخته شده است . خود اصطلاح « هـسـت » یا « است» درفرهنگ ایران ، به معنای « تخم یا نطفه در زهدان » است . به عبارت دیگر، چیزی « هست » که « اصل همیشه زاینده و آفریننده » هست .
گرانیگاه بحث درمقاله محال اندیشی ( ازجلد چهارم کتاب مولوی بلخی و سایه سیمرغ ، که دراین سایت نیز بخشی ازآن درج گردید ) این است که ادیان نوری ، بویژه یهودیت و مسیحیت و اسلام و زرتشتیگری ، « بینش مستقیم انسان را به حقیقت » که در گذشته زیر تصویر « معراج به آسمان » طرح میشد ، چگونه « محال ساخته اند» . بازگشت به تعدد خدایان، برای ایجاد آزادی دراجتماع ، ضرورت قطعی دارد . اجتماعات مسیحی، زودترپذیرای آزادی شدند، چون مسیحیت از میترا گرائی ( Mithraism ) سه تا یکتائی(Trinity )را به ارث برده است . این شرک مسیحیت که ازکفر به آن رسیده بود ، کود مقوی دموکراسی و آزادی شد .
آزادی ، شرک است . دراجتماعی ، امکان پیدایش ورشدآزادی هست که اعتقاد به شرک ( چند خدائی ) باشد . وقتی خدایان مختلف دریک نیایشگاه ، همدیگر را تحمل کردند ، پیروان آن خدایان نیز، همدیگر را تحمل میکنند . یهوه و پدرآسمانی و الله ، خدائی را جز خود ، در معبد خود، نمی پذیرند . پیروی از افکار مختلف کردن، تفاوت چندانی در گوهر، از پرستش خدایان مختلف ندارد . آزادی و دموکراسی در آتن هم ، رابطه تنگاتنگ با وجود خدایان در یک پانتئون داشت . تئوریهای پیدایش دموکراسی درآتن ، این را فراموش میکنند و هنوز نیزبطور دقیق سر ازعلت العلل پیدایش دموکراسی درآتن درنمیآورند . همانسان که هندوستان ، دراثر تعدد خدایان درنیایشگاهشان ، توانستند به آسانی به دموکراسی راه یابند ( نه دراثر حفظ کردن تئوریهای دموکراسی). در معابد این زنخدای ایران نیز، پیکر همه خدایان را میگذاشتند . اسفندیارکه نخستین مبلغ دین زرتشتی بود ، این خدایان را بنام « بت» بنا برشاهنامه میشکست و نیایشگاهها را با زور ازآنها پاک میساخت . ازاین رو گوهر دین زرتشتی بکلی با منشور تسامح کوروش ، متفاوت است . عرفان و ادبیات ایران ، به « کفرو شرک قدیم ایران » که بیان واقعیت دادن آزادی باشد ، بازگشتند . این مطلب درفرهنگ زنخدائی ایران ، به گونه های مختلف بیان میشد . هرانسانی، آبستن به خدائی هست ، وهرانسانی امکان ِ رابطه مستقیم با خدا و حقیقت دارد . وجود خدایان متعدد در معابد آنها ، فقط بیانگر این سراندیشه بود.
درجلد دوم بررسیهایم در باره غرلیات مولوی ( مولوی صنم پرست ) نشان دادم ، که فرهنگ ایران، در دوره سلطه اسلام ، درغزل ، به « صنم پرستی و بت پرستی» ، و به « شرک وکفر» بازگشت . این یک اقدام بزرگ انقلابی در راستای واقعیت دادن به آزادی بودکه نادیده گرفته میشود . عرفان و ادبیات ایران ، به « کفرو شرک قدیم ایران » که بیان واقعیت دادن آزادی باشد ، بازگشتند. آنچه روشنفکران سترون ما نتوانستند ، آن بود که این بازگشت به کفر وشرک درادبیات وشعر را ، در گستره سیاست و اجتماع ، امتداد دهند.
ما برای ریشه دارساختن ِ دموکراسی و آزادی درسیاست واقتصاد و اجتماع ، نیاز به وام کردن از غرب نداریم ، بلکه نیاز بدان داریم که این کفر وشرک ادبی و عرفانی را در پهنای سیاست و اقتصاد و اجتماع و حقوق بگسترانیم . دراین بررسیها نشان دادم که « کثرت گرائی یا پلورالیسم Pluralism»، چیزی جز عبارت بندی « کفروشرک و چند خدائی » به زبان روز نیست . چنانکه در ادبیات اروپا ، دوره روشنگری را ( Enlightenment ) دوره بازگشت به کفر مینامند . بازگشت به چند خدائی ، محال نیست ، بلکه محال ساخته شده است .برای روشنفکران سترون ما، هنوز برانداختن اسلام ،« محال هست » . آنچه را آخوندها، محال ساخته اند ، برای این نخبگان و پیشتازان، که فقط یک مشت افکار ازغرب وام کرده اند، و مرغانی را میمانند که هرگز تخم نمیگذارند ولی با این افکار، همیشه قـُد قـُد میکنند، « محال هست » .
اگراز هرایرانی بپرسم که آیا : شما اعتقاد دارید که برانداختن اسلام ، محال هست ، یا محال ساخته شده است ؟ واو بتواند پاسخ قلبی ودرونی خود را آشکارا به این سئوال بدهد، سراسر موضعگیریها و شیوه های مبارزه او را ازهمین پاسخ خواهید شناخت . آنگاه در نوشتجاتش وگفتارهایش خواهید دید که چقدر ازگفتن حقیقت ، گریز میزند ومردم را به شوره زار سرگردانی ونومیدی راهبری میکند . با این روشنگریها ، هدفش تاریک سازیست .مانند آن روشنفکر کذائی که کتابی درباره آن نوشته است که ، ما دموکراسی و آزادی نداریم ، چون مکان جغراافیائی ایران ، نا مناسب است . و تراژدی اینست که این کتاب سیزده بار چاپ شده است ، وگله روشنفکرانی که یکریزدم ازحقوق بشر و آزادی و جامعه مدنی و ... میزنند ، زیر این پرچم درآمده اند . همه مانند او تن به گریز از دیدن حقیقت داده اند .
خلاصه مقاله محال اندیشی ، آنست که اندیشنده و فیلسوفی که بنیادی دراجتماع میاندیشد ، بایست آنچه را دراجتماع ، محال شمرده میشود، و همه مردمان ، ایمان به « محال بودن آنها » دارند ، ازسر، تحول پذیر سازد . بدون چنین گستاخی در اندیشیدن ، امید به رسیدن به آزادی ازبین میرود . مثلا ، امروزه اغلب کسانیکه درایران خودرا روشنفکرمیخوانند و هچنین اغلب نزدیک به تمام سیاسمتداران ، وهمچنین دهندگان جایزه نوبل .... می پندارند که محال هست که اسلام ، برانداخته شود .
وقتی شما درباره چنین محالی بیندیشید ، ونشان بدهید که چنین تحولی ممکنست، و اجتماع ایران با اتکاء به فرهنگ غنی اش ، توانائی آنرا دارد که اسلام را محو سازد ، آنگاه ، فیلسوف یا « اندیشنده ای بنیادی » شده اید .
میرزاحسن شیرازی ، درواقعه تنباکو ، پیش ازوقوع مشروطیت ، متوجه همین مسئله شده است ، که « انچه را اسلام و آخوندها » سده ها ، محال ساخته اند، و در ذهن مردم ایران ، تبدیل به « محال هست » کرده اند ، برغم سده ها تحمیق ، تحول پذیر است . درتلگراف دوم به ناصرالدین شاه مینویسد که با این امتیاز، درثر آمد وشد ایرانیها با خارجیها ، عقایدایرانیان، فاسد میگردد ، وآنگاه ، او مانند روشنفکران کذائی ما نتیجه نمیگیرد که خلق ایران ، پیروان کانت و هگل و هایدگرو پست مدرنیسم و« پوزیتیویسم علمی مانند شما » میشوند ، بلکه با قاطعیت میگوید که : « خـلـق ایـران بـه کـفـر قـدیـم بـاز مـیـگـردد » ( تاریخ بیداری ایرانیان ) . یعنی « آنچه محال هست » ، و اسلام و آخوندها ، « محال ساخته اند »، تحول به کفرقدیم ایران می یابد . البته چنین درک غریزی یک آخوند را ، همه روشنفکران کذائی درایران پس ازمشروطیت و درخود مشروطیت نیز ، نداشته اند .
همین ترس و واهمه از بازگشت ایرانیان به کفرقدیمشان ، و جدا شدن ازاسلامست ، که امروزه تبدیل به کینه توزی شدید رژیم اسلامی ، با حکومت اسرائیل شده است . چون حکومت اسرائیل ، پیدایش نخستین کشورغیر اسلامی درآسیای میانه است ، و آخوندها بخوبی میدانند که اگراین اقدام ، موفق بشود ، ایـران ، دومین کشوری خـواهد بـود که خـود را ازبـنـد اسارت اسـلام ، آزاد خواهـد ساخت .
این اندیشه « تحول وجنبش » ، بنیاد فرهنگ ایران بوده است . فرهنگ ایران ، تحول و جنبش را « بـُن یااصـل » کل جهان هستی وخدایان میدانست . این اندیشه را ، درتجربه های گوناگون خود ، از طبیعت ، باد و ابر و ماه و زایمان و روئیدن و جوشیدن آب ، به عبارت میآورد . فرهنگ ایران ، استوار بر مفهوم « درک کل هستی از بُن » بود . همه جهان هستی و خدایان ، از« بـُن » ، پیدایش می یافتند و میروئیدند . این ، کشف اندیشه فوق العاده بزرگی بود . به عبارت دیگر، اندیشه درک جهان را از یک خالق ، و از راه « خلق کردن با اراده وعلم او » ، پوچ وبی معنا میدانستند . آنگاه محتوای چنین بُنی ، جنبش و تحول بود ، نه ثبوت و سفتی و تغییر ناپذیری و ناگذرائی . « بُن بُن جهان » که بهمن بود ، و ناگرفتنی و نادیدنی بود ، در« ماه » ، دیدنی میشد ، ونخستین صورت خود را پیدا میکرد .نخستین پیدایش، در تفکرات آنها ، بیان آن بود که گوهر بهمن ( بُن بن جهان و خدایان ) ، تحول است. به عبارت دیگر، بُن ، بقا نیست ، بلکه حرکت و گشتن و رقصیدن هست . بـُن ، حرکت شاد ( وشتن = گشتن = رقصیدن ) است . شادی وجشن ، بـُن آفریننده هستی است .
ماه درآسمان ، تنها پدیده ای بود که درهرماهی ، تحول می یافت واین تحول، شگفت آنهارا بر میانگیخت . آنها اندیشه بنیادی خود را، ازتحول وجنبش دربُن هستی ، دراین پدیده در آسمان ، بیان میکردند . رسیدن به چنین اندیشه ای ، ولو ازدید علمی امروزه ما بیراهه ، یکی از بزرگترین موفقیت های فرهنگ ایران در فلسفه بوده است . همیشه از « پیش فرضهای نادرست» ، انسان ، توانسته است به پیآیندهای بسیارسودمند برسد .در واقع ، « دوچیز برابرومساوی » درجهان وجود ندارد ، ولی ازاین پیش فرض غلط « برابری » ، علم ریاضی بوجود آمده است، و برپایه آن مکانیک و اختراعات فنی شده است . نه « نقطه» وجود دارد ، نه خط و نه سطح ، ولی ازاین مفاهیم ، هندسه بوجود آمده است .ازاینکه ، ازیک نقطه ، فقط یک خط موازی با خط دیگر میتوان کشید ، غلط است و همه هندسه های غیراقلیدسی آنرا رد میکنند . ولی برپایه همین غلط، ما چه سودهائی میبریم . ازهمان اندیشه برابری و تساوی ، که بکلی غلط است ، همه نهضت های اجتماعی و سیاسی و دینی ، سرچشمه گرفته اند . همه « تئوریها فطرت انسان » ، ساختگی وجعلی اند ، ولی ازهمین تئوریها ، به حقوق بشر رسیده اند ، که اکنون ، بدون این تئوریها ، میتواند سرپای خود بایستد . فرهنگ ایران ، درتجربه ای که ازماه و ابروباد داشت ، به اندیشه پیدایش « صورت » از « بیصورت» رسید . به اندیشه حرکت وجنبش وتحول دربُن هرجانی وهرانسانی رسید . همین اندیشه را زرتشتیگری ، محال ساخت . خدا را تبدیل به « روشنی همیشه ثابت و تحول ناپذیر» کرد . همین اندیشه ، تبدیل به « علم همیشه ثابت و معلومات انبارشده درالله و یهوه و پدرآسمانی » گردید . فرهنگ ایران دراثر آن اندیشه تحول دربُن هرچیزی ، بنیاد بینش حقیقت را ، « جستجوی همیشه انسان » قرار داد. « خداهم درفرهنگ ایران، جوینده بود ، نه انبار کل معلومات » . دراثر این « معلومات همیشه ثابت در الله و یهوه و ... » ، قرآن و تورات و انجیل به عنوان ، معیار ثابت بینش حقیقت بوجود آمدند . ازاین پس دست زدن به این علم ، محال هست . حالا مولوی میگوید ، تحول دادن چنین تصویری ازخدا و ازانسان، ممکنست . به عبارت دیگر، برانداختن اسلام ، محال نیست ، بلکه ممکن است ، چنانچه میرزا حسن شیرازی آنرا خوب دریافته است . این به عهده روشنگران است که فرهنگ زنخدائی ( زن و خدا ، نه از نخود آئی ) ایران را جد بگیرند . این سیمرغ ، همان دجالیست ( دُژ + آل = سیمرغ خشمگین ) که اسلام ، ازآمدنش همیشه میترسد .چون میداند که ازسر، اصل تحول را بُن کل هستی وکل خدایان خواهد ساخت و میداند که تخم خدایان را ازسر درتن هرانسانی خواهد کاشت . نهضت زنان ، چه درایران وچه درفراسوی ایران ، تنها یک نهضت اجتماعی و سیاسی وحقوقی نیست ، بلکه یک تحول فرهنگیست ، همان تحولی ، که محال ساخته شده بوده است ، و اکنون ، آشکار میشود که محال نیست . درضمن ، اجازه بدهید که واکنش یک پزشک افغانی را که همولایتی مولوی بلخی است ، و در ژنو زندگی میکند ،دراینجا بیاورم ! نامه پزشک افغانی : « دوست بزرگ و دانشمند بیهمتا و روشندل آزاده آقای جمالی . ازارسال مقاله ( محال اندیشی) تان جهانی سپاس . چراغی به این روشنی و انسان شدنی به این آسانی را جز درمقالات شما درجائی دیگر سراغ ندارم . روی دیوارهای به ضخامت پنج هزارسال ، پنجره های تازه را بازکردن و اصل انسان بودن را به یاد این موجود دوپای سر به فرمان دادن ، چه تعهد بلند و باریشه . من ازخواندن مقالات شما ، میشگفم ، ازسر به خود میاندیشم و به خود خورشیدی ام میپردازم . سپاسگذارم دوست دانشمند و خود خورشید . همیشه چشم براه مقالات شما خواهم بود » .
منوچهر جمالی

Monday 21 May 2007

فردوسی برانگیزنده جنبش " نو شدن از بن خود


فـردوســی برانگیزنده ِ جُـنـبــش ِ «نـوشــدن از بُـن ِخـود
»
منوچهر جمالی

در جستجوی «سـرمشـقهای زنـدگی کردن» در داسـتانهای پهـلوانان نــه «روش زیستن، طبق یک آموزه»،یا «احکام پیامبران ِالهـی
» ...
يکشنبه ٣۰ ارديبهشت ۱٣٨۶ - ۲۰ می ۲۰۰۷
کهن گشته این داستانها ، ز« مـن » کـنون نــو کـنـد ، روزگار کهـن تصویر« پهلوان »، و تضاد ِ آن با «پیامبر» اندیشهِ « نوشدن همیشگی ازبُن، یا از اصل آفرینندگی » ، بنیاد فرهنگ ایران بوده است . زیستن و بودن ، چه فردی و چه اجتماعی ، « هنر نوشدن همیشگی از بُن خود، از سرچشمه و سرمایه خود » است . برای نوشدن ، باید ازسر « بَـُن » شد ، ازسر، « تحول به بُن یافت »، ازسر، زهدان زاینده شد ، ازسر ،« تخم درتخمدان خود » شد ، وازسر ازتخمدان خود ، زاده شد ، ازسر، خود، سرچشمه خودجوش شد . این آرمان نیرومندی برای ساختن آینده و پیشرفت ، در« داستانهای آفرینش » ایران بازتابیده شده بود ، و بدین علت ، به داستانهائی که اندیشه هایشان را درباره ، روند آفریدن ازبن ، و تازه شدن ازبُن ، بیان میکنردند ، « بـُنـدهشـن » میگفتند، که « بن + داتن » باشد . بندهشن bundahishn، به معنای « زایش وپیدایش تازه به تازه ،ازبُن یا زادگاه و ازاصل آفریننده » میباشد . « بُـن » ، که بیشتربه معنای « تنه درخت » و « خوشه خرما» و « سوراخ مقعد » درذهنها باقی مانده ، همان واژه « بون bwny » بوده است ، که معنای زهدان و بچه دان و رحم ( برهان+ آنندراج + ناظم الاطباء ) دارد . درواقع « بـُـن = بــون » ، همان معنای اصلی ِ« دین = اصل مادینگی و زایندگی درهرانسانی » را داشته است.« بـُن » یا « دیـن» ، یا « گـوهر» ، یا « چهـره= چیتره » ، وارونه تفکر امروزی ، بیان اصالت بینش و روشنی و نوشوی ازخود انسان بوده است . درسغدی به بنیاد « dene/ bunt » گفته میشود ، که بخوبی گواه براینهمانی ِ دیـن با بُـن است . « دین = اصل آبستن شوی و زایش بینش و روشنی باهم » ، که جزو چهارنیروی ذاتی یا فطری ضمیر هرانسانی هست ، اینهمانی با « بُن= بون » دارد . « تصویر تخم در تخمدان» ، اصل زایش و پیدایش ، شمرده میشده است ، و طبعا هربنی و هر تخمی درخود ، بالقوه، کل و تمامی را داشته است که به ضرورت درپایان ، به آن میرسیده است . ازاین رو هست که همان واژه « بون » ، معنای آسمان و نهایت وپایان و انتها را هم دارد ، یا واژه « بُن » همزمان ، معنای تنه درخت و خوشه را نیز دارد . به همانسان ، چهره یا «چیتره» که تخم وبذر باشد ، معنای « چهره نمائی، یا ظهورکلی» را هم دارد . یا واژه « میان » ، همان واژه « میدان » است . ازآنچه درمیان است ( بهمن وهما یا ارتا باهم ) ، میدان یا جهان میشود . با یافتن بُن ، با نوشدن بُن ( اصل زایندگی خود انسان ) ، انسان و جامعه ، به کل و تمامیت نوین خواهد رسید . « افکنده شدن تخم درزهدان یا دربُون » ، آغازپیدایش و زایش نوین و تازه، شمرده میشد . مثلا کیکاوس ، هنگامی سرود رامشگر مازندرانی را میشنود ، تخمی تازه درزهدان بینش او افکنده میشود. شنیدن سخن، افکنده شدن تخم درزهدان وجود انسان است . شنیدن و خواندن و دیدن ومـَزید ن ، هنرآبستن شدن است : چوکاوس بشنید ازاو ، این سخن یکی تازه اندیشه ، افکند بُن یا هنگامی ابلیس، ضحاک را با خورشهای خونینش، می پرورد، تخم بینش بدی ( زدارکامگی یا کامیابی ازقهروآزار) را دربُن او میافکند . چو ابلیس، پیوسته دید آن سخن یکی پند بد را ، نو افکند بُن خداهم ، از راه افکندن تخم دربن ، میآفریند : همی گفت با شاه ، یکسر سخن که دادار، گیتی چه افکند بن با گفتارنیک، میتوان بُن مهر را، درزهدان هستی دیگری، افکند بدوگفت رستم که چندین سخن که گفتی و ، افکندی ازمهر، بُن شنیدن و خواندن و دیدن ، راه زایاشدن از شنیده ها و خوانده ها و گفته هاست . آنها تجربیات خود را ، انگیزنده به آبستنی خود از بینش میدانستند . هرتجربه ای میتواند وجود خود انسان را به بینش تازه ، آبستن سازد . شنیدن یک داستان یا اندیشه ، پذیرش تخم درتخمدان هستی خود، و راه زاینده نو شدن از خوداست . اندیشه « پیدایش گیتی از راه ِ زایش ازبُن یا از زهدان » ، با چیرگی آموزه زرتشت ، بکلی سرکوب و حذف و تحریف شده است . ولی خود سراندیشه، برغم این تحریف وسرکوبی ، نا آگاهبودانه در روان ایرانیان باقی مانده است ، که برای نوشدن ، نیازبه « بُن شدن ِ خود » ویا « تخم تازه ، در زهدان وجود خود افکندن » هست . همین آرمان ، که زندگی و اجتماع ایرانیان را مشخص میسازد ، و «اصل امید » و« سرچشمه زایش نیرومندی ویقین » ، برای نگریستن و اندیشیدن و ساختن آینده بود ، برای آنها ، امری « بنیادی » بود . بنیادی اندیشیدن ، زایش نیرو، برای ساختن آینده بود . « بنیاد » در پهلوی و bun-daat درپارسی باستان bunadatti میباشد . « بنیادی » ، چیزی هست که از« بُن خودش ، همیشه ازنو » ، تازه میشود . « بـنـیـاد » ، دراصل به معنای « تولد تازه بینش و روشنی ، ازهستی اصیل خود » هست . کسی ، زندگی میکند، که بُن، داردbunomand ، که زهدان زاینده روشنی و بینش درهستی خودش هست . بنیادی اندیشیدن، وبنیادی عمل کردن ، زادن اندیشه ( روشنی و بینش ) از زهدان زاینده هستی فرد خود هست . اسلام، با اصطلاح « فطـرت » ، به مسئله مبدء واصل انسان میپردازد . مکاتب فلسفی درغرب، دراصطلاح « nature= که به واژه طبیعت برگردانیده میشود » به مسئله مبدء و اصل انسان میپردازند . فرهنگ ایران دراصطلاحات « ۱- بُن bun ، ۲- گوهرgohr ٣- چهرهchihr ، چیتره cithra» به این مسئله میپرداخته است . بررسی این اصطلاحات ، به خودی خود ، ویژگی شاخصه فرهنگ ایران است. صفت ارتای خـوشـه (=سیمرغ ) ، « هـوچـیـتـره = هـَجـیـر= هـژیر» بود ، که به معنای « دارنده تخمه ها یا چهره های به = خوشه به » است . هـُمای چهـر آزاد ، که دراصل ، همای چترآکات بوده است . به عبارت دیگر، هما، دارنده خوشه ، یا تخمه های اصل و بُنی بوده است . یا آغاز انقلاب بهاری ، با سر « گوزهر » درآسمان کاردارد ، که دراصل ، واژه ِ « گوازچیتره » بوده است ، و به معنای « دارنده تخمهای جفت، یعنی اصل زاینده و نوشونده زندگی » است . « چیتره » ، با نوشوی و رستاخیز بهاری کار دارد . چنانچه درگزیده ها زاداسپرم ( ٣۴ / ۲۹ ) میآید که » بـاز آفرینی همه چهره ها درپایان ، به آغاز، همانند باشند ، چنانکه مردم که هستی آنان ازتخم ( = نطفه ) است ،از نطفه به وجود آیند ، و گیاهان که هستی آنان ازتخمک است ، کمال پایانی آنها نیز با همان تخم است » . درست واژه کمال ، واژه بوندکbun-dak است . چون« بُن» ، بازآفرین و نو آفرین است و « کمال» درفرهنگ ایران ، نیروی نوآفرینی بوده است . کسی کاملست ، که نیروی نوزائی روشنی وبینش دارد( کسی کامل خوانده نمیشود ، که صندوق کل معلومات و روشنی های جهان است ) . همچنین « گـور، که همان واژه گوهرgohr » است ، اینهمانی تخم را ، با نوزائی و باز زائی نشان میدهد .آنچه گوهریست ، ویژگی نوشوندگی دارد . آنچه چیتره یا چهر است ، اصل باز زائی و انقلاب و تازه شویست . هرچه تخم و گوهر(= گور) و بُن است ، نوزا وبازآفرین و نوشونده و رستاخیزنده و فرشگرد کردار است . چنانکه واژه « گورین » درکردی به معنای « تکوین یافتن » است ، و « گورن » هم به معنای بیضه ، وهم به معنای قبر است( جسد مرده درگور، تخمیست که ازسرخواهد روئید ) ، و « گوران » به معنای تکوین یافتن جنین دررحم است . برپایه این زمینه فکری بود که« بهرام » ، شاه نامدار ساسانی ، بهرام گور خوانده میشد ، چون درشخصیت او ، امید به نوشوی و تحول درآن روزگار، زنده شده بود ، نه برای خاطرآنکه ، به شکارگور( جانوردورنگ ) میرفته است . ازاین رو به ابربارنده ،« گوهربار» یا «گوهرپاش » گفته میشود ، چون باران وآب ، اصل رستاخیزنده و نوکننده تخم گیاهان است . « گوهرشب چراغ » نیز ، که ازاین تصویر برآمده بود ، اشاره به تخمیست که دراثر دیدن آب درتاریکی ، میروید و روشن میشود . پیدایش بینش و روشنی در انسان بر داستانی استوار است که ، انسان ، تخم یا بن یا گوهریست که با آب (= شیره جهان = خدا ) که بیامیزد ، اصل بینش و روشنائی میگردد . اینست که ویژگی « بینش » درفرهنگ ایران، ازسوئی با اصالت انسان ، و ازسوی دیگر، با تر وتازه کنندگی و نوکنندگی همراه بود . شنیدن یا خواندن ِ یک داستان ، هنگامی بینشی تازه میآورد ، که سراسر هستی انسان را تروتازه ونو بکند ، وتخمی درزهدان هستی هرکسی بیفکند واورا آبستن سازد . آنچه ما امروزه از « بندهشن bundahishn» داریم ، روایاتی هست که موبدان زرتشتی ، ازآن « داستانهاواندیشه های نخستین آفرینش » ، کرده اند . روایت اصلی را ، به گونه ای گردانیده اند وپیچانیده اند، تا اندیشه های زرتشت را بیان وتبلیغ کنند . این خراب کردن کاخ بینش گذشته ، و بنای ساختمان تازه خود ، با همان مواد ، کارهمیشگی ادیان بوده است . دراین گردانیدن یا تحریف است که مفهوم « نوشدن ازبُن و یا زهدان وجود خود » نیز ، بکلی وارونه ساخته شده است ، و درواقع ، انسان ، در روایت کنونی زرتشتی از بندهش ، از بُن ( = زهدان زاینده روشنی وبینش ازخود ) ، انداخته شده است . درهمان اصطلاح « بندهش » ، خود « بُـن » ، دیگر نباید معنای زهدان و بچه دان ، یا « بون » ، بدهد . وهمچنین « داتـه » ، نباید دیگر، معنای « زائیدن » را بدهد. بندهش ، باید بحث آفرینش ازمبدء و اصلی باشد ، که نه زهدان است ، و نه میزاید ، و نه از « پیدایش روشنی از تاریکی » کاری دارد . به عبارت دیگر، خود اصطلاح« بندهش» ، باید درتمامیتش ، مسخ و تحریف گردد . درواقع ، این داستانها ، یا بنداده ها = بنیاده ها بودند که شیوه نوشدن و پیدایش تازه را ازبُن مینمودند . « نوشدن ازبُن » ، براین تصویر انسان، قرارد اشت که در طبیعت انسان ، نیروی آفریننده روشنی و بینش ازخوداو هست ، واین با تصویر « پیامیر» و « فرستاده و برگزیده ازخدا ، که بینش و روشنی را برای مردمان ازمرکزانحصاری روشنی وعلم میآود » درتضاد کاملست . اصل فرشگرد و رستاخیزنده و نوسازنده ، در ذات خود انسانست ، و بقول مولوی ، هرانسانی ، حامله به قیامت خودش و بینشش و روشنائیش هست . مسائل اخلاق و دین و بینش و جهان آرائی (= حکومتگری ) درجستجو برای بُن شدن ازنو ، حل میگردید . تباهی یا مشکلات و گرفتاریهای اخلاقی واجتماعی ، دراثردور شدن ازسرچشمه زایندگی و آفرینندگی درخود هرانسانی ، و افتادن درتنگناهای صورتهای سفت وسخت وافسرده ایجاد میگردد ، و برای رفع این تنگی ها و منجمدشدگیها، بایستی انسان، خودش ، ازسر، بُن ِ نو آفرینی شود. این تنگیها و فسادها و تباهیها ، درشدت دادن ِامرونهی ها ، یا دروعظ کردنها و نصیحت کردنها ، و یا درتهدید و وحشت اندازی از مجازاتهای سهمگین درجهنم ، حل نمیشوند ، بلکه همه این مسائل ، در« در بُن شدن فرد انسان ازنو » حل میگردند. انسان ، هنگامی تباه و پلشت وفاسد میگردد که اصالت خود را با تحمیل این آموزه ها و شریعت ها و ایدئولوژیها و آموزه ها و.... از دست میدهد ، و بُن دراو سوخته میگردد . واژه « داستان » هم که دراصل « داتستانdaat+astaan » بوده است ، با پیشوند ِ« دات » درداتستان ، که آفریده شدن و زاده شدن و پیدایش ازبن باشد ، کار دارد . این آرمان ، که زیستن ، روند همیشه نوشدن انسانها از بُن است ، در ایران ، درضمیرها خفته و نهفته باقی ماند . « ژی » یا زندگی ، با روند نوشدن از بُن ، یا دوباره سرچشمه و اصل شدن، کار دارد . درست واژه « کـُهـن » نیز دراصل ، معنای « سرچشمه و گوهر و بن شدن » را داشته است ، و سپس معنای « گذشته های زمانی بسیاردور ، یا پیرشده » را پیدا کرده است . « داستان کهن » ، بیان یک اندیشه و تجربه اصیل و زاینده و مایه ای بوده است ، نه حکایتی از رویدادی درگذشته دورافتاده . « روزگارکهن » ، بُن آفریننده ِ زمان بوده است . « داستان کهن» و « روزگار کهن » ، به معنای « آنچه متعلق به تاریخ گذشته وپیرشده و فرسوده و خاتمه یافته است » نبوده ، بلکه ، معنای« بُن زاینده زمان و اندیشه ِ تجربه های زاینده شـدن » را داشته است . این « کهن » است که « نو» میزاید . کهن ، سرچشمه پیدایش و زایش نو است . این اندیشه با « تکرار برهه ای ازتاریخ گذشته » فرق کلی داشته است . « بُن » که « سرچشمه نو آفرینی » است ، هیچگاه فرسوده و عقیم و خشک نمیشود . کمال درفرهنگ ایران همین « بن شدن » بود، تا همیشه سرچشمه آفرینندگی بشود . درهزوارش ، « کمال » ، بوندک bundak = بونده bunda نامیده میشود . کمال ، بُن شدن است . « کمال » درفرهنگ زال زر ، مانند ادیان نوری ، بی نهایت شدن درآموخته ها و روشنی ها نیست ، بلکه « اصل آفریننده و نوزائی و نوشوی » میباشد . کسیکه بی نهایت قدرت و علم وخوبی و...دارد ، از دید فرهنگ ایران ، پیکریابی « کمال » نیست . بلکه کسی، به کمال خود میرسد ، که درفرازش ، باز، اصل نوشوی و نو آفرینی درخود میگردد . این آرمان را که « درجستجو و دریافتن بُن ، ازسرنوشدن » میباشد ، و اصل نیرومندی و پیروزی است، ایرانیان ، دردوره ساسانیان ، گم کرده بودند ، و این آرمان را ازسر، فردوسی زنده کرد . فردوسی ، داستانهای کهن را، با یقین از این آماج، میسراید که روزگارکهن را، نو خواهد کرد . اینجا منی سخن میگوید، که یقین تام به رسالت بی چون وچرای خود ، از نوکردن روزگارسرچشمگی ، از روزگار آفرینندگی ایران دارد . این چه کـُهنیست که سرچشمه نوشوی و تازه شوی و بازیابی آفرینندگی خود است ؟ فردوسی میگوید که گوهرداستانهای شاهنامه که من میسرایم ، پیکریابی نیروی باززائی و نوشوی است . شاهنامه « روایت تاریخ گذشته » نیست ، بلکه داستانهائی میسراید که ایرانیان را ازسر تحول به « بُن زاینده ، یا چیترآکات ، یا گوهر رستاخیزنده » میدهد . بیان این مطلب دراصطلاح دینی ، آنست که فردوسی ، با سرودن شاهنامه ، میخواهد باز زائی ( رُنسانس ) یا فرشگردسیاسی و دینی و اجتماعی و هنری درایران برپا کند، و خود را توانا، به کردن چنین اقدام بزرگی میداند . فردوسی ، کـُهـن را ، زهدان آفرینش نوین میداند . بنا براین ، ازسر، تحول به بُن داده شدن ، وازسراصالت هستی یافتن و« زهدان زاینده روشنی و بینش تازه شدن » ، استوار، به جا افتادن آن « تصویرانسانی » دارد که خودش، زهدان نوآفرینی است . هنگامی انسان، « وجود آبستن ، یا اصل حاملگی » شد ، میتواند نو بشود . تصویرو مفهوم « بن شدن » ، پیوند مستقیم با تصویرو مفهوم « درخت بودن کل هستی » داشت . خدا، تخمی هست که میروید ، و درفرازش ، به « تخم های گوناگون تازه » می نشیند ، که همه انسانهای گوناگون هستند ، و این تخم ها ی گوناگون ازهم ، درخود ، همان گوهرخدا را دارند، و اصل همیشه نوشونده هستند . گوناگونی و طیف و رنگارنگی، مستقیم ازگوهرخود ِخدا برمیآید. چیزی « بُن » است که هم « بردرخت » است، وهم« تخم » است که ازآن، درخت افکنده ، و باز پیدایش می یابد . این همان اندیشه ایست که درگرشاسپ نامه اسدی ، برهمن که همان« بهمن » میباشد ، به گرشاسپ میگوید : به تخم درخت، ارفتی درگمان نگه کن، بَـرش ، تخم باشد همان بـَر ِاینجهان ، مردم آمد درست چنان دان که تخمش، همین بـُد نخست دراثر این تصویر « جفت بودن تخم= برو تخم باهم بودن» ، دانه ، دوانه ، وانسان ، جمک = ییما = جما = جفت یا همزاد ، شمرده میشد . نخستین انسان که بُن همه انسانهاست ، جفت = ییما – جیما= جم= همزاد خوانده میشد. او« هم سراست و هم بیخ »، «هم برومیوه است وهم تخم » . اندیشه نوشدن ازخود ، هنگامی ممکن است که انسان ، خود را چنین بـُنی بـدانـد. هرانسانی باید ازنو، « جم » بشود تا بتواند سرچشمه مدنیت انسانی گردد . و چنین تصویری را ، انسانی ازخود دارد ، که چنین« تصویری را ازپیوند خدا با انسان » داشته باشد . خدا، خوشه ای ازبـَرها ست، که با افکنده شدن، تخمهائی میشوند که ازسر، خوشه خدا ( سیمرغ = ارتای خوشه ) میشوند . با گاتا، یـا سرودهای زرتشت ، این سـراندیشه ، بکلی نابود ساخته شد . آرمان ِ فرشگرد و نوشوی ، درگاتای زرتشت ماند، ولی دیگر، ریشه ، درتصویر « خدائی که تبدیل به خوشه تخمهای گوناگون انسانها میشود » ، نداشت . نام خدا ، که «ارتای خوشه= ارتا خوشت » بود ، حذف وطرد و منسوخ شد و بجایش ، ازآن پس ، « ارتاواهیشت یا اردیبهشت » نامیده شد . همای چیترآکات ، ازآموزه زرتشت ، طرد و تبعید و حذف ساخته شد . هژیر، یا هوچیتربودن ارتا ، همان خوشه بودن خدا بود . با طرد ارتای خوشه ( ارتا خوشت = اردوشت ) به وسیله زرتشت ، رابطه انسانها با خدا ، بکلی عوض شد ، و انسان ، اصالتش را ازدست داد، و دیگر، توانائی « بُن شدن » ، ازاو غصب گردید . این آرمان نوشوی و رُنسانس از بُن خودِ انسان ، واقعیت خود را درگیتی و در زمان وتاریخ ، از دست داد . فرشگرد یا یابازآفرینی و« نوشوی » ، رویدادی فراسوی زمان و یا پایان زمانی و آخرالزمانی شد . پس ازاو ، درهمه ادیان نوری ، فرشگرد و نوشوی ، رویدادهای آخرالزمانی شدند ، چون توانائی نوشدن ازخود انسان ، غصب گردید . با غصب توانانی نوشوی ازخود انسان ، مردمان را نیازمند ، پیامبران و منجیان و پیشوایان و رهبران وظهورات آخرالزمانی کردند . امید انسان را به خود انسان و ازخود انسان ، گرفتند ، و به صاحب الزمان و مهدی و سایر منجیان دادند ، وهمه را منتظرآمدن او کردند . نقد را ازانسان گرفتند ، و با نوید به نسیه ، اورا خرسند ساختند . زرتشت ، با تبدیل ارتای خوشه ( سیمرغ ) ، به اردیبهشت ، فرهنگ ایران را گرفتار بزرگترین فاجعه های خود کرد . با این تغییرتصویر ، اصالت و حق نوشوی ازخود انسان وجامعه ، و ازخرد و اندیشه خود انسان ، سلب وغصب گردید . انسان ازاین پس ، ازخود و درخود ، بُن نوشونده ، بُن فرشگرد ، بن باززائی ونوزائی اندیشگی و روانی و اجتماعی و حکومتی ندارد . این اندیشه ، در زمان ساسانیان، با چیرگی الهیات زرتشتی ، بُن زاینده را ، در روان و منش وخرد و دین ایرانیان ، سوزانید وخاکسترساخت. این بود که به روایت فردوسی ، پهلوانی دهقان نژاد ، خردمندان را ازسراسر ایران دورهم گرد آورد، تا علت این شکست فاجعه انگیز ایران را ازاسلام ، بپژوهند . چرا مهان وبزرگان ، دنیا را به ما خوار، به ارث گذاشتند ؟ چگونه انسان ، دست از« بُن خدا بودن » کشید، و افتخار به « عبـد ِ الله بودن ، و عبودیت ازالاه » کرد ؟ فردوسی ، درشاهنامه درست ، میکوشد که پاسخ به این پرسش بنیادی را بیابد : پژوهنده روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست بپرسیدشان ازنژاد کیان وزآن نامداران فرّخ گوان که گیتی به آغـاز، چون داشتند که ایـدر، به ما خواربگذاشتند چگونه سرآمد به نیک اختری برایشان همه « روزکـُنـد آوری » فردوسی، میکوشد درشاهنامه ، پاسخ این مسئله را بیابد که این شاهان و بزرگان وگوان ، به چه روشی جهانداری کردند که جهانی، خواربه مرده ریگ برای ما گذاشتند ؟ چه کرده اند که نیک اختری سرآمد ؟ چه کردند که روزگار کند آوری ایران ، پایان یافت ؟ آنها با کارهایشان واندیشه هایشان ، ازایرانیان ، تخمه سوخته ساختند . آنها ، بُن نوشوی و بازآفرینی را درایرانیان ، نابود کردند . اینست که فردوسی خودش یک تنه ، نه تنها بپا میخیزد تا ایرانیان را بیاد نوشدن ازبُن خود بیندازد ، بلکه زال زر ِ پهلوان میشود که این رسالت را به عهده میگیرد که ایرانی را تحول به « بن نوشونده ونوآفرین » بدهد . شیوهِ « بُن شدن انسان » یا چگونه خدا ، میتواند انسان بشود؟ از سر، بُن آفریننده شدن ، تصویری بسیارکهن درفرهنگ ایران بود . ایرانیان درروزگاران پیشین، براین باور بودند که تخم ( مینو) به آسمان میرود ، و درزهدان هلال ماه ( رام ، سیمرغ ) کودک میشود، و آنگاه به زمین ، به شکم مادر، فرود آورده میشود . دراین برهه اززمان ، زن آبستن ، اینهمانی با سیمرغ ( وایو= بیو) می یابد. این تصویر، بنیاد گذار اندیشه های بزرگ شـد . بدینسان هرتخمی و نطفه ای ازانسان ، در زهدان سیمرغ ، فرزند خدا میشـد . با این تصویر ، اندیشه بزرگی درتاریخ بشریت ، چهره واقعیت به خود گرفت : در زاده شدن ، همه انسانها ، چون فرزند مستقیم خدا یند ، باهم برابرند . همه باهم همالند . « هم + آل » ، یا به عبارت دیگر همه فرزندان مشترک « آل = ال = سیمرغ = ارتای خوشه » هستند، چون همه زاده ازیک زهدانند ، و همخون و همگوهر با خدایند . رد پای این تصویر رایج میان ایرانیان، در روایات باقی مانده است . همان اصطلاح « اب منی » که هنوز نیز بکاربرده میشود ، « آب مینو » هست . ودر روایات هرمزیار فرامرز دیده میشود که این« مینو یا تخم ونطفه»، به آسمان ( مینو ) میرود . آسمان و بهشت ، ازاین رو « مینو» خوانده شد، چون آسمان ، جای بازآفرینی تخمها ( زهدان ) شمرده میشد . این تصویر، درست بازتاب همان اندیشه « بُن شدن درفرازوبرسردرخت » بود ، که به شیوه دیگر بیان میگردید . این تصویرساده ، در داستان دورافکندن زال بچه ، و سیمرغ ( ارتای خوشه ) ، عبارتی تازه وتاءویلی نوین به خود میدهد ، و خود را میگسترد و به خود، ژرفائی تازه وبی نظیر میدهد . بچه انسان ، دور « افکنده » میشود، و این خود ِ خداهست که او را برمیدارد و به آشیانه خود می برد که جایگاه قداست زندگی و گزند ناپذیرمیباشد . با مراجعه به کتاب « مولوی وسایه هما ، جلد سوم ( ص ٣۶۹ ، ازهمین پژوهشگر ) دیده میشود که وجود سیمرغ ، به خودی خود ، آشیانه و لانه هست ، نه آنکه سیمرغ ، درآشیانه و لانه ای بسر برد . بقول مولوی : لانه تو ، عشق بوده است ، ای همای لایزال عشق را محکم بگیرو ، ساکن این لانه باش درآن کتاب بررسی شده است که لانه سیمرغ ، همان کوه قاف و اصل هستی و « هیل hyle= هیولا » هست . « هیلین » درکردی هم معنای آشیان ، و هم معنای زهدان ( شرمگاه زن ) دارد . زال ، درواقع در زهدان خدا ، نهاده میشود . به فرزند، درپهلوی « پندند = پند + اند » گفته میشود ، که به معنای « تخم در زهدان » است ، و بدینسان ، انسان ، فرزند خدا میشود . تخمی که ازانسان ، دورافکنده میشود ، ازخدا برداشته و پرورده میشود ، و ازآن پس ، هیچ فرزندی ، فرزند مادرو پدرش نیست . ازآن پس ، هیچ پدرو مادری ، حق مالکیت به فرزند خود ندارد، و نمیتواند با او، هرکاری که میخواهد بکند ، چون ازآن پس ، هرکودکی ، فرزند مستقیم خدا شمرده میشود و با او ، باید به کردار ِ فرزند خدا، که به او سپرده شده است ، رفتارکرد. هرکودکی ، ارج خدائی دارد . هنگامی سیمرغ ، زال را به سام بازمیگرداند ، سیمرغ با سام پیمان می بندد که آزادی زال را درخواستهایش ، تضمین کند . ازاین پس ، کودک ، حق و حقوق فرزند خدا را می یابد . هرانسانی ، رابطه مالکیت و تصرف با فرزند خود را از دست میدهد . مثلا خود سام وجامعه اش و دین حاکم برجامعه اش ، به هیچ روی ، حق ندارند ، که زال را دور بیفکنند ، و به مرگ بسپارند. این حق ، ازهمه آنها گرفته میشود . هیچکسی ، خودش ، فرزند ی ندارد که مال او باشد، بلکه این سیمرغست که مادر همه است. هیچ قدرتی دراجتماع ، حق تصرف کردن کودک ، ویا آزردن کودکی را ندارد. فردوسی با زنده نگاهداشتن این داستان ، و بابیان آن در « رمز» ، درروزگاری که شریعت اسلام ، ابرازچنین اندیشه ای را کفروشرک مطلق میدانست ، و گوینده اش را ازدم برنده شمشیر میگذرانید ، اندیشه « اصالت انسان » را ازفرهنگ زال زری ، ازنو، زنده کرد . این تخم انسان درفراز است که « بُن خدا » در زمین میشود . در داستان زال زر ، فردوسی بیان میکند که چگونه انسان دورافکنده ، خدا میشود ، و چگونه درخانه خدا ، و درزهدان خدا ، پرورده ، و چگونه سپس همال و جفت خدا میشود ، و چگونه کسیکه همال و برابر و همگونه باخدا شده است ، باخدا به زمین بازمیگردد و انسان میگردد . درعرفان ، بیشتر توجه به « انا الحق » ، یا اینهمانی یافتن انسان با خدا ، کرده میشود ، و کمترتوجه به بخش دوم داستان ، که انسان شدن خداست کرده میشود . ودرست مسئله فرهنگ زال زری ، همین « انسان شدن خدا » هست . تصویر « پهلوان » ، تصویر « انسان شدن خدا » است . انسان ، ازاین پس، به شکل ِ« خدای ناشـنـاخـتـه » زندگی میکند . زندگی کردن پهلوان درگیتی ، زندگی کردن خدا درجامه انسانست . زال زر، پهلوانیست که هم پیکریابی « اصل خداشوی انسان » و هم « انسان شوی خدا » هست . زندگی زال زر ، سیر خداشدن انسان ، و سپس ، سیر انسان شدن خدا هست . داستان زال زر، در درازای زندگی اش، داستان چگونه زندگی کردن خدا درچهره انسان است . خدائی که زندگی انسانی میکند ، بی آنکه کسی بداند که او خدا هست . این خدای مقتدرو عالم به همه چیزنیست که به کردار انسان ، زندگی میکند تا قادر باشد ازبام تا شام هر روز، معجزه بکند . این خدائیست که در زندگی کردن درگیتی ، زیباترو بزرگترو نیک ترمیشود . این خدا ، تخمیست که در زندگی کردن در انسان ، میشکوفد و عظمت و زیبائی و نیکی اش میگسترد ، و درانسان شدن ، خدا میشود .این خداست که درهادخت نسک به انسانی که خودش شده است ، میگوید : دوست داشتنی بودم و تو ای انسان ، مرا دوست داشتنی ترکردی زیبا بودم و تو ای انسان ، مرا زیبا ترکردی دل پسند بودم ، تو مرا دلپسند ترکردی بلند پایگاه بودم ، تو مرا بلند پایگاه ترکردی خداشدن انسان ، یک تراژدی است .بسختی میتوان تصورکرد که با داشتن آگاهبود خدائی ، انسان در تنگناهای زندگی درزمان و درگیتی، چه عذابهائی را باید بشکیبد . بدینسان ، زندگی کردن پهلوان ، نمونه و سرمشق ، برای شناخت شیوه زیستن هرانسانی میگردد . پهلوان ، کتاب و آموزه و فلسفه و حکمت و علم و تئوری نمیآورد، و آموزگارکسی نیست ، ولی به شیوه ای زندگی میکند ، که ازلابلای پوسته کارهایش ، خدائیش، میدرخشد . زرتشت و سپس « بنیاد گذاران ادیان نوری » ، آموزه و تعلیم و شریعتی میآورند که مردمان طبق آن باید زندگی کنند. درحالیکه فرهنگ ایران ، بر بنیاد انگیخته شدن انسان ، از سرمشقها ی گوناگونست که پهلوانان ایران ، به آن چهره داده اند . انگیخته شدن از خدایانی که ، انسان شده اند ، و درلباس خدائیشان ناشناختنی بوده اند ، میباشد . جستن خدایان درلباسهای انسانی ، جستجوی بُن خود و انگیخته شدن ازآنها ، بُن شدن ازنو هست . شاهنامه ، تاریخ زندگی پیشوایان و رهبران و منجیان ایران نیست ، بلکه داستانهای پهلوانانیست که راه انسانی را به خدا شدن ، و راه خداشدن به انسان را پیموده اند . ایرانی نمیخواهد تقلید ازپهلوانان: ازسام یا زال یا رستم بکند ، بلکه میخواهد راه خداشدن خود و راه مشکلتر انسان شدن ازخدائی را بجوید و بپیماید . خدا، تا انسان نشود ، تا درمجهولیت و غربت ، گوهرخود را آشکارو نمایان نسازد ، خدا نیست . این « رمز کلیدی شاهنامه » است ، که سرسختانه از دشمنان نوکردن ایران ، « افسانه و دروغ » ساخته شده است و ساخته میشود . این تصویر پهلوان ، که در جم وفریدون سام و زال و رستم وسیاوش و ایرج و کیخسرو چهره های گوناگون یافته ، تصاویر انسان در فرهنگ ایران بوده است. « خدا شدن انسان و انسان شدن خدا » که فراسوی همه ادیان و مذاهب و ایدئولوژیها ، راه زیستن انسان درگیتی شمرده میشود ، « رمز زندگی پهلوان » است . زال زر، خود سیمرغست که درشعله ورشدن اندیشه جهاد دینی زرتشتیان و تعصبات خونخوارنه اشان ، در عذاب وشکنجه و درد، میسوزد ، و درقفس آهنین انداخته میشود، و فرامرز فرزند دلیر وجوانمرد رستم ، دربرابر چشمانش به صلیب کشیده میشود ، و خانواده اش بی امان تعقیب کرده میشود ، ولی برغم همه این سختیها ، انسان بزرگوار میماند ، و درانسانیتش ، با عظمت و مهرو بزرگ منشی سیمرغی میدرخشد ، ولی بهمن دیندار و متعصب ومجاهد ، که همه رسوم جوانمردی و انسانیت را زیرپا گذاشته است ، نمیتواند ذره ای ناچیز ازاین عظمت اخلاقی را ببیند وبشناسد و دریابد . خدا در لباس انسان پوشیدن ، و درانسان زیستن ، مسئله بنیادی زندگی کردن اخلاقی و دینی و اجتماعی انسان ، درفرهنگ ایران ، که فرهنگ زال زریست ، میگردد . این بهمن وهما که گنج پوشیده در بُن هرانسانی هستند ، که خدا درجامه ناشناختنی درهرانسانی هستند ، باید ازسر دروجود ماانگیخته شوند ، تا ما بُن نوشوی گردیم
.

Sunday 20 May 2007

از مفهوم خدا در فرهنگ ایران

منوچهرجمالی

« از مفهوم خدا در فرهنگ ایران »
درفرهنگ ایران خدا ، بُنی هست که انسا ن وجهان، ازآن میرویند
انسان وخدا دونیمه ازیک هستی اند بُن آفریننده ِ کیهان، دردرون خود انسانست
اصل آفرینندگی و اندازه و ارزش وساماندهی در درون خود انسانست( سکولاریته و حقوق بشر

امروزه بسیاری می پندارند که بسیار پیشرفت کرده اند و به اوج کمال رسیده اند ، چون با « واسطه ِ واسطه ِ واسطه ِ الله » کار دارند ، ومی پندارند که نیاکان ایرانیان ، عقب افتاده و جاهل و بی کمال بوده اند ، چون آنها ، بیواسطه ، با « خدا » سروکار داشته اند . بریدگی و دوری از اصل چیزها، ضرورت زندگی شده است . ولی این نیاز به بیواسطه بودن ، به صمیمی بودن ، به همگوهر بودن با«آنچه هست»، و با « گوهر آنچه هست » نیاز انسان کنونیست . حتی نزدیک بودن به چیزها ، دیگر بسا نیست . ما میخواهیم «با چیزها » باشیم. در فرهنگ ایران ، بیواسطه بودن با خدا و آمیخته بودن با خدا، به معنای « بیواسطه بودن با همه ِ پدیده ها درگیتی و زیستن و بودن ِ با همه چیزها درگیتی» بود . امروزهم انسان میخواهد مستقیما با همه چیزها درگیتی باشد ، و نام این خواست ، سکولاریته است . انسان دیگر میان خود و « گوهر آنچه هست » ، واسطه نمیخواهد . ما ازبسکه با « نماینده این چیز، و آن حقیقت واِلاه ... » کارداشته ایم ، خسته و دلگیر و افسرده شده ایم.آنها مارا به چیزی نمیگیرند، و به ما ، ارج واقعی به نمیدهند . کسی به من ارج میدهد که حاضراست با من بنشیند وبا من بیامیزد و با من صمیمی باشد .به هرحقیقتی و اصلی و ... که نماینده اش را میفرستد ، بگوئید که اساسا از آمدن ، صرفنظرکند . ما نماینده معشوقه امان را نمیخواهیم ، ما خود معشوقه امان را میخواهیم .هرچیزی، « هـسـت » ، هنگامیکه با ما پیوند مستقیم و صمیمی و محرمانه داشته باشد . هرچیزی « هست » ، هنگامیکه با ما آمیخته باشد . واسطه ، جائیست که ، انسان و گیتی و مخلوق ، از خالق و از الله ، بریده است ، و باهم ، همگوهروسرشته باهم نیستند .و دراثر این بریدگی انسان از خالق ، نیازبه واسطه و رسول و پیامبری هست ، که اوامر و احکام خالق را به انسان ، انتقال بدهد . میان ِ این خالق و انسان ، نیاز به « میثاق عبودیت » و « نیاز به عهد تابعیت و تسلیم » ، و بالاخره نیاز به « ایمان » هست . « ایمان» ، همیشه نشان بریدگی و واسطه است . این میثاق و عهد و ایمان است که هرچند ، از راه واسطه و نماینده ، رابطه ای غیرمستقیم برقرار میکند ، ولی رفع بریدگی نمیشود ، فقط یک پلی که ازموهم باریکتراست ، درمیان دوبخش بریده ازهم ، زده میشود . یک حداقل از بستگی غیرمستقیم ، ازراه این واسطه ، از راه ایجاد میثاق و عهد و ایمان ساخته میشود .در اینجا ، « دیـن » ، به احکام و آموزه و بینشی اطلاق میشود که این واسطه ، به انسانها عرضه میکند، تا به آن ایمان آورند، و ادعا میکند که اینها را او به تنهائی ، مستقیما از الله و یهوه و... دریافت کرده است . اینست که « دین « دراین گستره ، بی « ایمان » ، معنائی ندارد . درواقع ، گرانیگاه دین در ایمانست . « دین » درفرهنگ ایران ، بیان « بینش بیواسطه و خودجوش ، از بُن خود انسانست » . دین ، درفرهنگ ایران ، نیازی به ایمان ندارد . دین دراین ادیان ، بینشی است که بیواسطه ، از خود انسان ، نمیتواند بجوشد ، بلکه بینشی است که واسطه اِلاه ، از الاه ،به ما میدهد، و ما عهد تابعیت برای اجرای آن ، با واسطه می بندیم و به آن سوگند وفاداری همیشگی میخوریم ، و نام این سوگند ، ایمان است . « دیـن» درفرهنگ ایران ، تراوش بینش تازه به تازه از گوهر و بن خود انسانست . خود خدا نیز ، همین گوهر و بُن انسانست .این مفاهیم عهد و میثاق و ایمان و عبودیت و واسطه ، از همان « بریدگی الله از انسان ، سرچشمه میگیرد . در بریدگی انسان از الله است که واسطه ، ضروریست ، و درپیمودن زمان در تاریخ ، حلقه واسطه ها افزایش می یابند . درآغاز یک رسول آست ، سپس خلیفه یا امام هم بدان افزوده میشود، و سپس این واسطه ها ، زنجیری از حلقه ها میگردند . ولی فرهنگ ایران ، با واسطه، کار نداشت . خدا و انسان ، برای باهم بودن ، نیاز به واسطه ای نداشتند . خدا و خود ، دو چیز جدا ازهم ، یادو وجود بریده ازهم نبودند ، بلکه دو بخش،در تحول یک وجود، بوده اند . آنچیزی که در آغاز، خداهست ، در تحول ، خود، یا انسان میشود . خدا ، خود میشود . خدا ، گیتی میشود . خدا ، تخم و بُنی است که خوشه انسانها ، خوشه گیتی میشود ، و نام این خوشه ، سیمرغ است . نام این خوشه ، ُهما یا قـقـنس است . « قوش » که نام هماست ، همان خوشه است . خوشه درآسمان میبالد . خوشه ، بال در میآورد و قوش میشود . ریشه و بیخ درخت را که ببریم ، دیگر، نه خوشه ، درختست ، نه ریشه . درخت و تنه و ریشه باهم یک درختند . ایرانیان ، نه تنها بیواسطه با خدا ، معامله میکرده اند ، یا بیواسطه دست درآغوش هم میکرده اند ، بلکه فراتر ازاین نزدیکی باهم کار داشته اند . برای ایرانی ، خدا ، تخم و بُنی بوده است که انسان ، یا همه جانها بطور کلی ، ازآن میروئیده اند . در گیاه و رویش ، بریدگی نیست ، و فقط آمیختگیست . شیره گیاهی در همه گیاه ، روانست . ایرانی حتا نمیخواسته است که بیواسطه ، بی نماینده ، بی وکیل ، با خدا ، سروکار داشته باشد . او خدا را ، بیخ و بُن وجود خود میدانسته است . خدا ، تخمی و هسته ایست که تا گل و گیاه ، تا آب و زمین ، تا مرغ و جانور ، تا انسان نشده است ، هنوز خدا نیست . رد پای این اندیشه در متون پهلوی ، هرچند که رنگ و روی الهیات زرتشتی را گرفته اند ، باقی مانده است . چنانچه در بندهش ، درهمان بخش نخست میآید که « هرمزد پیش از آفرینش ، خدای نبود ، پس از آفرینش ... خدای بود » .ایرانیان ، میاندیشیده اند که خدا را نمیتوان ردکرد ، و نمیتوان پشت به آن کرد ،و نمیتوان اورا نفی کرد ، بدون آنکه ریشه خود را کند . هیچ گیاهی ، ریشه خود را نمیکند . واژه های « خدا » و « خود » ، از یک واژه که خوا= خیا = خایه باشد و به معنی « تخم » است، ساخته شده اند . و تخم ، با ریشه و بُن، و با شاخ و برگ وبر و خوشه و گل در فراز، کار دارد .در فرهنگ ایران ، خدا و خود ، خدا و انسان ، دوچیز و دو وجود بریده ازهم نبودند ، بلکه « دوبخش ، از تحول یک وجود بودند » . آنچیزی که دراول ، خداست ، درتحول ، خود، یا انسان میشود . خدا ، خود میشود . بُن در فرود ، بُن در فراز میشود . خدا ، گیتی ( = جانان = خوشه جانها ) میشود . خدا ، تخم و و مینو و بُنی هست که خوشه انسانها ، خوشه جانها ، خوشه گیتی میشود ، و نام این خوشه ، سیمرغ است . نام این خوشه ، هماست ، نام این خوشه ، عنقا یا ققنس است ، نام این خوشه ، در ترکی لوری قوش ( قوش ترانه خوان ) و بوغدایتو ( بوغدای+ دایتی = خدای خوشه ) است . ریشه و بُن درخت، که بریده شود ، یا ازجا کنده شود ، دیگر، درخت ، دیگر انسان ، دیگر گیتی ، درخت و انسان و گیتی نیست.اینها ، با هم ،وجود دارند، وبی هم، وجود ندارند . آنها، بدون همدیگر، یک کل تمام نیستند. آنها ، « درهمدیگرنیزهستنند » .ایرانیان میگفتند که هر جانی ، تخمیست که درونش یک تخم پنهانی است . هر جانی ، دوجانه است .هرجانی ، آبستن به جان دیگراست ، دوگیان است. انسان ، وجودیست همیشه آبستن . انسان ، اصل آفریننده جان را در درون خودش دارد . آن تخم پنهانی وگُم و ناپیدا و ناگرفتنی ، نامش خدا هست ، و این تخم ، وقتی گسترد و فراخ شد ، و به قول امروزیها ، واقعیت یافت و پیکر به خود گرفت ، ودیدنی و ملموس و گرفتنی شد ، آنگاهست که خدا ، خدا میشود . آنگاه که خدا که تخمی بیش نیست ، گیتی و زمین و آب وگیاه وجانور و انسان شد ، آنگاه ، خدا میشود که همان خود ما باشیم . طبعا برای ایرانیان ، خدا ، نیاز به واسطه ، و نیاز به واسطه ِ واسطه ، و نیاز به واسطه واسطه واسطه ندارد، تا با انسان، سروکار داشته باشد . نیاز به واسطه داشتن نزد نیاکان ما ، یک متلک و لطیفه خنده آور بود، و نیازی به رد کردن هم نداشت. اکنون ما بجائی رسیده ایم که جهان بینی نیاکان خودرا ، جاهلیت و عقب ماندگی و حتا شرک و کفر میدانیم ، و اندیشه و عقیده و دین خود را ، کمال و پیشرفت و تعالی و هدایت و علم و توحیدو نور میخوانیم . ما از آمیختگی خود با خدا ، از « روئیدن خود از خدا » اکراه داریم . ما از بریدگی ، از ناهمگوهر بودن خود با خدا ، خوشمان نمی آید .ما چون اصل کثافتیم ، خدا را کثیف میکنیم . ما درختان بی ریشه شده ایم . نیمی از خود ، ریشه خود را ازخود بریده و دور افکنده است . ما میگوئیم که انسان ناپاکست و اگر با خدا ، آمیخته شود ، خدا را میآلاید . انسان ، فاسد و تباهکاراست و خدا را نجس میکند . اینست که خدا ، باید « بری ازما ، دور ازما ، نا آلوده شدنی ازما ، نا آمیخته با ما » باشد . خدا ، ازگوهری برترو دیگریست که ما . خدای ما ، باید فقط ایده آل نا رسیدنی ما باشد . خدا باید آسمانی ، متعالی و کمال مطلق ما و بسیار دور ازما باشد، تا ناپاکی و حقارت و جهل ما دراو سرایت نکند .نیاکان ما ، نیاز به پیامبر و مظهر الهی و رسول و نماینده الهی نداشتند .ما پهلوانان را داشتیم نه پیامبران را . پهلوانان ، پیامبر و رسول نبودند .آنها نیاز به خلیفه و امام و پاپ و اسقف و هاخام و کهنه و ... نداشتند . آنها نیاز به « باب » و« ولی فقیه» که واسطه امام غایب وما هست ، نداشتند ، چون خدا ، یکراست ، بُن و ریشه آنها بود که ازآن ، میروئیدند . خدا ، سرشت انسانرا داشت ، بخش دوم ولی شکفته آن بُن بود . آنچه درتاریکی ، خدا بود ، در روشنائی ، انسان بود . خدا ، خونی بود که دررگهای انسان ، روان بود ، خونی بود که درجگراو( درمیان او ) تولید میشد ، و با سراسر وجود او میآمیخت . خدایش ، تخمی بود که در انسان ، در این درخت ، درآن گل ، درآن پرنده ، درآن جانور.... به کمال و زیبائی میرسید ، و خدا میشد .نام گُلها ، نام خدا بودند، نه برای اینکه فقط بنام خدا نامیده میشدندو بخدا ، منسوب بودند ، بلکه برای آنکه ، خدا ، بیخ و بُن این گلها بود . نام گلها و درختاندرایران ، هنوز نیز نام همین خدایان باقی مانده است ، فقط فراموش ساخته شده است که گل سرخ ، همان سیمرغست ، نه گل محمدی ، سنبل و کاجیره ، همان بهرام است ، سرووبید ، سیمرغست . خیری سرخ ، سروش است .نسترن ، رشن است ، خیری زرد ، رام است ...... . یک خدا ، بیخ گلها و درختان گوناگون بود . وقتی ایرانی بباغ و بوستان و گلستان و جنگل و نیستان میرفت ، خدایان را میدید ، خدایان را میبوئید ، درانجمن ِ خدایان میزیست . اینها ، تشبیهات و کنایات و اشارات شاعرانه نبودند . خدایان درگلها و درختان، به خود پیکر گرفته بودند . بوئیدن ، احساس کردن و شناختن خدا و آمیختن با خدا بود . خدا ، تخمی بود که روئیده بود ، و گیتی یا جانان یا خوشه همه جانها شده بود ، دیگر خدائی غیر از این گل و درخت و زمین و آب وجانور و انسان نبود . درتخم ، هنوز خدا ،خدا نبود ، ولی وقتی گیتی میشد ، خدا میشد ، آنگاه خدا بود ، آنگاه « بود» . البته ، ما ، آنها را انسانهای بدوی و کودک و وحشی و جاهل و کافرمیشماریم ، ودر صددیم که این اندیشه هارا هرجا می یابیم سرکوب و یا ریشه کن میکنیم ، اینها « خرافات » هستند . ما وظیفه خود میشماریم که با خرافات بجنگیم ودرهیجای این جنگ ، ریشه و بُن خود را هم بنام خرافه ازجا کنده ایم .بر ما که ایمان به « راه مستقیم » وایمان « به دین کامل و کمال دین » داریم ، واسطه ِ واسطهِ واسطه الله ، با حکمت یا بینش این الله ، حکومت میکند وبه ما ُحکم میدهد تا از بینش این الله ، که گوهرش غیر از ما و متعالی وکاملست ، اطاعت کنیم ، و برای آنکه جاهل و ظالمیم و بینش وعلم و نور نداریم ، شکنجه میدهد، و زندگی دراین گیتی را تبدیل به زندان میکند . اگر چنانچه برغم این شکنجه ها و عذابهای الیم ، هنوز در کودکی و جهالت و کفرخود باقی ماندیم ، و کودن و خرفت بودیم و لجاجت بخرج دادیم ، آنگاه الله رحیم ، دوزخی ساخته است که مارا به آنجا تبعید میکند ، و به مالک دوزخ ، یک دائرة المعارف از شیوه های شکنجه داده است که ما را تا ابد شکنجه کند ، و این شکنجه دادنها ، الله را فوق العاده شاد میسازد . دوزخ انسانها ، جشن الله است .ولی ما ، برغم این گونه حکومت و زندان دنیا، که پیش درآمد دوزخ درآن دنیاست ، هنوز، ریشه درخدا داریم، و بُنمان خداست ، نه تشبیهی و نه تمثیلی و نه کنایه ای ، و نه استعاره ای ، بلکه درواقعیت . اینکه بُن مارا سرکوب میکنند و منکر این بُن میشوند ، میخواهند ، ریشه مارا ازخدا درآورند ، اصالت بینش و آفرینندگی و اندازه گذاری و ساماندهی را ازما بگیرند . آنها برغم ادعایشان ، خدا را در ُبن همه انسانها نابود میسازند . آنها دشمن شماره یک خدا هستند . رد کردن و نفی کردن و طرد کردن الله و یهوه و پدرآسمانی ، جزو ضروریات وجودی ماست ، چون آنها بیخ و بُن مارا که خداست ، میخواهند خشک سازند ، ازجا ریشه کن سازند . الله و یهوه و پدرآسمانی ، برضد خدائی هستند که بُن هرجان و انسانـیست . اینستکه سراسرِ وجود ما ، الله و یهوه وپدرآسمانی را رد و نفی و طرد و انکار میکند . تا این ریشه« خدا» را از بیخ ما نکنند ، نمیتوانند برما حکومت کنند . ما الاهانی که همگوهرما نیستند و ازما بریده اند و درنزدیکی به ما ازما نجس و آلوده میشوند ، و نیاز به اینقدرواسطه و نماینده دارند ، تا به ما نزدیک شوند ، نمیپسندیم .به همین علت ، ما حکومتی که نماینده الله است ، نمیخواهیم . حکومتی که واسطه واسطه واسطه الله است نمیخواهیم، چون الهی نمیخواهیم که از ما بریده است و نیاز به واسطه دارد. ما خدائی را که توانائی رابطه مستقیم با انسان ندارد ، خدا نمیشناسیم . ما خدائی را که درپی حکومت کردنست ، نمیخواهیم . این الاهان ( یهوه و الله وپدرآسمانی) چرا اینقدر نماینده و واسطه دارندچون، بیواسطه ، قدرت بوجود نمیآید . هر قدرتمندی ، همان اندازه قدرت دارد که واسطه دارد . ما وقتی به دیداریک کارمند بالا مقام حکومتی میرویم ، جلو درش یک دربان ایستاده است، و نمیگذارد که رابطه مستقیم با کارمند بگیریم و باید برود و اجازه بگیرد . وقتی بدیداریک وزیر میرویم ، یک دربانست که نمیگذارد هرکسی وارد شود، و سپس یک منشی است که کسب اجازه ورود را میکند . اکنون میشود دو پرده و دو دیوار و دو سد . وقتی به دیدارشاه میرویم آن موقع باید از سه دیوار، از سه حاجب ، از سه پرده ، از سه واسطه رد شد . آن وقت است که درک میکنیم که این مرد، شاهست یا خلیفه است یا ولی امراست . مقامات قدرتی را در تعداد واسطه ها میتوان شناخت . حتا برای دیدار الله باید ازهفت دیوار وهفت سد گذشت . اگر این واسطه ها نباشند ، آنوقت می بینیم که این شاه و آن وزیر و آن کارمند وحتا آن الاه، مالی نیستند که کسی به آنها احترام بگذارد . شخصیت آنها ایجاد احساس احترام نمیکند ، بلکه عدم امکان دسترسی ، تولید کننده این حس احترامست . اینست که وقتی این واسطه ها ازمیان رفتند ، آنگاه ارزش حقیقی این اشخاص نمودارمیشود . آنجا که واسطه و فاصله نیست ، قدرت هم نیست . اینست که ما باید واسطه میان خود و الله را براندازیم ، تا بتوانیم واسطه میان خود و حکومت را براندازیم . موقعی ملت، برخودش حکومت میکند که واسطه میان حکومت وملت ، برافکنده شود . واین موقعی ممکنست که ما بیواسطه با بُن خود ، با بخش دوم خودمان که خداست ، آمیخته باشیم ، تا خدا درما ، خدا بشود . ما باید رابطه قدرتی میان خدا و خود را حذف کنیم ، یا بسخنی دیگرباید میان ما و خدا ، واسطه ای نباشد . وقتی میان بُن ما و ما ، واسطه ای نیست ، میان ملت و حکومت هم واسطه نخواهد بود ، و حکومتی بر ملت ، حکومت نخواهد کرد . ازآن پس ملت ، خودش ، خودش را سامان خواهد داد .اینست که خدای ایران ، نیاز به واسطه ندارد، تا چه رسد به واسطه واسطه واسطه ، چون نیاز به قدرت ندارد . خدای ایران، نیاز به جنود و لشگرو سپاه ندارد ، نیاز به غلبه کردن و تصرف کردن و تحمیل کردن ندارد . خدای ایران ، میرغضب و زندان و شکنجه گر و دوزخ ندارد . او خدائیست که با هرجانی میآمیزد تا درهرجانی ، جشن بسازد . او ، آمیخته با ُگل و گیاه و جانورو دشت است . او دراینها ، تعالی می یابد و خدا میشود . او ، زمان گذرنده میشود . گـذر، جـنبـش خـداست . او خدای مهراست . مهر،از واژه met است که همان واژه mix غربیست ، که همان « آمیختن و میزد » است که جشن باشد . خدا درانسان ، جشن میگیرد . خدا ، خدای مهراست ، نه آنکه « به انسان » مهر میورزد ، بلکه چون دربُن انسان و آمیخته با انسانست، خدای مهر است . خدا ، به این معنا ، بُن گیتی است ، بُن خورشید است ، بُن آبست ، بُن خاکست ، بن هرگیاهیست ، بُن جانوراست ، بُن انسانست . واژه « ُبندهش » که افشاندن و زادن بن باشد ، به معنای آنست که خدا ، چگونه گیتی میشود ، چگونه در گیتی خودرا میگسترد . بن ، چگونه درخت و خوشه میشود .با این اندیشه ، به آسانی به پیآیندهائی دست می یافتند که برای ما ، دست یافتن به آنها ، در گذر از هزار دیوار چین ممکن میگردد . « بُن درانسان بودن » ، « بُن را درخود یافتن و جستجو کردن » ، به معنای آنست که انسان ازخود ، حرکت میکند و میآفریند . انسان ، از خودش روشن میشود و از خودش ، روشن میکند و ازخودش می بیند . انسان ، هم آتشگیره و هم آتش زنه ( آتش افروز) هست . انسان ، ازخود ، معیار و میزان و اندازه است ( ازخود اندازه میگیرد ) و به عبارت دیگر، خود را تابع اندیشه های دیگری نمیسازد . مولوی میگوید :عاشقا دوچشم بگشا، چارجو در خود ببینجوی آب و جوی خمر وجوی شیر و انگبینعاشقا درخویش بنگر ، سخره مردم مشوتا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنیندرخویش نگریستن ، به معنای آنست که تابع داوری دیگری مشومن غلام آن « گل بینا » که فارغ باشد اوکان فلانم خار خواند ، و آن فلانم یا سمیندیده بگشا ، زین سپس ، با دیده مرد مروکان فلانت گبر گوید ،و آن فلانت ، مرد دینچرا انسان « ازخودش می بیند و روش میکند و میاندیشد و ... » ، چون بُنش را درخودش دارد . روئیدن جهان از بُن خدا ، طیف گسترده ای از معانی دارد، که نیکوست برخی ازآنها برشمرده شود . آسمانی ، جدا از زمین ، و زمینی ، جدا از آسمان نیست . خدائی ، جدا ازخاک ، و خاکی ، جدا از خدا نیست . واژه « خاک » به « هاگ » برمیگردد، که به معنای تخم است . آرمیئتی ، زنخدای زمین ، تن انسان است که زهدان آسمانست . سیمرغ ، آسمانست که تخمی درون زهدان زمین – تن - میگردد . در آسمان ، هلال ماه که زهدانست ، آسمانست و گاو زمین در نقوش میترائی ، در درون هلال ماه - آسمان - ایستاده است . زمین ، در زهدان آسمانست . از سوئی گاو زمین به شکل هلال ماه کشیده میشود . به عبارت دیگر زمین ، اینهمانی با آسمان دارد . ازاین رو هست که روز بیست و هشتم هرماهی ، هم زمین ( زامیاد) و هم هلال ماه ( رام جید ) نامیده میشده است . این تصویر ، حاوی این معناست که خدائی جدا از انسان ، و ا نسانی ، جدا ازخدا نیست ( نه به معنای تشبیهی و تمثیلی که در ادیان ابراهیمی متداولست ، بلکه به معنای آمیختگی آندو ) . همچنین حاوی این معناست که جهان خارجی و برونسو objective ، جدا از جهان درونسو subjectiveو بالعکس ، وجود ندارد . همچنین حاوی این معناست که « فراز= روشنی وآسمان » ، غالب وحاکم بر« فرود= تاریکی و زمین » نیست . هرچه در فراز، و روشن است ، در زهدان فرود و تاریکی قرار میگیرد ، تا پیدایش یابد ، و هرچه در فرود است ، در زهدان آسمان قرار میگیرد تا جوانه بزند . هیچ قانون و قاعده ای از فراز نیست که بر فرود، تحمیل شود .تصویرِ بُن ، این پیآیند مستقیم را داشت که دوجهان، وجود ندارد ، و جهان، یک جهانست . آسمان ، از زمین روئیده است . این یک پیآیند بدیهی بود .سکولاریته ، نتیجه بدیهی این تصویر بود . چون ، خدایان که با روزهای گذرا اینهمانی دارند ، در این جهان بینی ، تحول ِ همان یک بُن هستند. بُن ، هر روز به خدائی دیگرتحول می یابد . بُن ، هرشبانروز ، به شکل خدائی دیگر تحول می یابد ، شکل و خدائی دیگر « میگردد » . تحول یافتن ، گشتن و چرخیدن وارکیدن ( ارک = حرک ) و وشتن ، گوهر این بُن است . آنچه را درادیان نوری و ابراهیمی ، به شکل « گذر= فنا » درک میکردند ، آنها به شکل « گسترش رنگین کمان ِ بُن » یا « تحول یابی بُن به چهره های گوناگون » درک میکردند . آنها درحرکت زمان ، « گذروفنا» نمی دیدند ، بلکه هر شبانروری را ، رویش چهره ای تازه ازیک بُن میدیدند . بُن ، هرآنی ، جلوه ای تازه میکرد . بُن ، درهرآنی ، غنای خود را می نمود . این همان « سپنجی بودن زمان » است که سپس به غلط ، معنای « گذرا بودن زمان» را گرفته است . این پیآیندهای بدیهی ، همان سکولاریته و همان حقوق بشر و همان اصالت انسانست که ما درادیان ابراهیمی ونوری ،ازدست داده ایم .حقوق بشر، نتیجه بدیهی این تصویربود ، چون اصل آفریننده ارزش و اندازه ، در بُن انسان بود .بینش مستقیم انسان به گوهرچیزها ، به شیره ( اشه ) چیزها ، نتیجه بدیهی آن تصویر بود .بُن = همان «آتـش » درالهیات زرتشتی استبُن ، همان « ســرّ » در عرفان استبُن ،همان « ابلیس » درقرآن استکه شاه پریان،یعنی «سیمرغ » میباشداین بُن را ، « آتش یا آذر، یا آس= اس » نیز مینامیدند . آنچه را ما « آتش پرستی » مینامیم ، رویکردن به « بُن جانها و بُن انسانها ... »، و مهرورزیدن بدان ، و پرستاری کردن ازآن، و فرابالیدن آن بود . زایانیدن یا مامائی کردن و دایگی ، آتش پرستی بود . کشاورزو باغبان ، آتش فروز بود . آموزگار، آتش فروز بود . جشن سازو سراینده وخنیاگر، آتش فروز بود ، چون با روشن کردن بُن کارر داشتند . چون اینها ، بینش را از انسان میزایانیدند ، تخم را از زمین میرویانیدند ، بچه را از مادر، میزایانیدند. نیاکان ما ، بدان شکل که مسلمانان می پنداشتند ، و موبدان زرتشتی، آنرا به غلط تاءویل و طبعا مسخ کرده اند ، آتش پرست نبودند . « جستجوی بُن خود ، جستجوی خدا و سعادت و خوشی در بُن خود » ، آتش پرستی بود.« پرستیدن » ، برای ایرانیان ، آن معنا را نداشت که مسلمانان ازآن دارند. پرستیدن ، به معنای پرستاری کردن و نگاهداری کردن و پروردن بود . به همین علت ، خدا ، پروردگار خوانده میشد . هرمادری ، پروردگاربود. پروردگاری ، نقش زن بود . در هزوارشها دیده میشود که بجای واژه « پرستیدن » ، شادونیتن بکار میبردند . شادونیتن ، به معنای « شاد ساختن و شاد شدن » میباشد . پس آتش پرستیدن ، پروردن و شاد ساختن بُن جانها در گیتی میباشد . آتش پرستیدن ، شاد ساختن مردمان و شکوفا ساختن بُن درمردمان و آزادی دادن برای رویش به مردمانست . آس ، در بلوچی، هنوز به معنای آتش و آسجا ، به معنای آتشکده است . این همان واژه « اس » است که درعربی به شکل « اساس = اس + اس » درآمده است، که به معنای « بُن ِ بُن یا تخم تخم » بوده است که بهمن باشد . قانونی اساسی است که از بُن بن انسانها پیدایش یافته باشد . پس آتش پرستی ، رویکردن و جستجوکردن بُن ها ، و پرورش بُن ها بود . برای پرستش خدا ، باید روی به بُن خود ، بُن گیاه ... بُن درون هرچیزی کرد . خدائی که در آسمان ( آس + مان = بُن ِ بُن ) است ، در بُن هرجانی در گیتی نیزهست . آتش پرستی ، رویکردن به بُن چیزها و گسترش و پرورش آنها بود . خرد ، در اندیشیدن ، میپرستد و شاد میسازد، چون خرد ، به بُن چیزها و بُن انسانها میپردازد . چون « اندیشیدن = اندی + شیتن » به معنای « شید کردن و گستردن ِ – اندی – یعنی بُن است . اندیمان یا هندیمن ، نام بهمن است، و همان معنای « بُن بُن یا تخم درون تخم » را دارد . درهزوارشها دیده میشود که آذر ، دارای دو معنای 1- زهدان و 2- زن آموزگاراست . این دومعنا ی واژه « آذر» باهم ، میرساند که آذر که همان آتش باشد ، دانش را هم پدیده زایشی میداند ، به عبارت دیگر، دانش را که « روشنی » باشد ، مانند الهیات زرتشتی ،که روشنی را که جایگاه اهورامزدا میداند ، در « فراز» نمیداند . بلکه روشنی را برخاسته از آتش = زهدان = نی میداند . آتش را در آغازاز« نی » که آتشگیره باشد ، میافروخته اند (= روشن میکرده اند )، ونی را، هم نماد زهدان زن ، و هم اصل باد و موسیقی ، و بطورکلی اصل آفرینندگی میدانسته اند . و یکی از نامهای نی ، تشه = تخشه بوده است ، و تشه ، امروزه نیز درکردی به « دوک » گفته میشود که همان دوخ و نی است، و درویشها ، دارای « منتشه ( من + تشه ) هستند که همین نی باشد . آتش ، یا تشه ، نام خود « نی » است . افروختن نی ، که « روشن کردن نی » باشد ، معنای آفریدن را داشت . همچنین « نی سرائی » که « یسنا = یز+ نا » باشد ، جشن بود . زادن ، برپا کردن جشن بود . به وجود آمدن درگیتی ، جشن بود . پس آتشکده که « درمهر» خوانده میشد ، جای روی کردن به همین بُن آفرینندگی در همه چیزها بود .فطرت یا طبیعت انسان ، همان « بُن مردم » استدراین جستار، ما فقط به « بُن مردم » که همان « بُن انسان » باشد میپردازیم که ضرورت بنیادی برای مسائل سیاسی و اجتماعی و دینی و حقوقی کنونی ما دارد ، و به آباد کردن و شاد و آزاد کردن مردم ایران و همسایگانش یاری میدهد . « بُن مردم » ، درواقع ، همان مسئله فطرت انسان و طبیعت انسانست . در ادیان ابراهیمی ، در داستان آدم وحوا ، گفتگو از همین طبیعت و فطرت انسانست ، و روشنفکران ما ، وقت خودرا صرف مبارزه با آن، بنام « خرافه و افسانه » ، هرز ندهند . در این داستان ، یهودیت و مسیحیت و اسلام ، تصویری از فطرت و طبیعت انسان میکشند، و همه شریعت وآموزه و قوانینشان ، بر همین پایه بنا میشود . هر حکومتی ، هر قانون اساسی ، و حقوق بشربطورکلی ، پیآیند ِ تصویری خاص از فطرت یا طبیعت انسانست . آن تصویراست که درتک تک مواد قانونی ، عبارت بندی میشود . تا این تصویر خاص از طبیعت و فطرت انسان، مشخص نشده باشد ، و در اذهان وضمائر و روانهای مردمان جا نیفتاده باشد ، بحث از حقوق بشر و جامعه مدنی و دموکراسی و پیشرفت و قانون اساسی ، بیهوده است . برشالوده فطرت انسان در قرآن ، که درهمین داستان آدم و حوا طرح شده است ، نمیتوان به هیچ روی ، ملت را موءسس قانون اساسی کرد ، و نه میتوان از حقوق بشر، اثری درآن یافت که انسان را سرچشمه حق و قانون میداند . در دموکراسی ، اساس ِ ( اس + اس ) حقوق و قوانین، بُن ( اس ) خود انسانهاست .درغرب ، تصویر فطرت و طبیعت انسان ، داستان پرومتئوس ( پرومته ) یونانی قرارگرفت . پرومتئوس ، آتش را برضد خواست زئوس ، خدای خدایان ، از اولومپ برای انسانها میدزد ، و بدین علت ، کیفری بسیارسهمگین می بیند و برصخره درفرازکوه آویخته میشود ، تا کرکس ها جگراورا بخورند . این طغیان برضد خدای خدایان برای دست یابی به بینش ، گوهر انسان نوین را میسازد . البته عرفای ایران ، همین اندیشه را در داستان ابلیس ، بیان کرده اند . الله درهنگام خلق آدم ، ازهمه فرشتگان میخواهد تا سجده کنند و نتوانند « سرّ انسان » را بشناسند . فقط ابلیس ، برضد حکم الله ، سجده نمیکند، تا بتواند سرّ انسان را که همان بُن وفطرت انسان میباشد ، بشناسد . و به همین علت ، دچار لعن ابدی الله میگردد ، ولی ابلیس ، این شناخت را برغم آن لعنت ابدی ، می پذیرد . باید درنظر داشت که ابلیس قرآن ، همان « مهتریا شاه پریان » است که زنخدای ایران ، سیمرغ باشد . درواقع ، این سیمرغست که به شناخت بُن انسان ، چنان اهمیتی میدهد که ضروری میداند در برابر الله ، طغیان کند . بینش زایشی سیمرغی ازهر انسانی ( دین ) برضد « علم الله است که فقط به برگزیده اش درگیتی ، وحی میشود و باید ازآن اطاعت کرد . این ابلیس یا زنخدای ایرانست که شناخت بُن انسان، وشناختی که ازبُن انسان فرامیجوشد ، فوق « اطاعت از دانش الله » میداند . و این ابلیس ، سرمشق جستجوی عرفان است ! که بدون شک ، متناظر با داستان پرومتئوس یونانیست ، ولی این داستان را دراین راستا ، جنبش روشنفکری ما ، درایران ، بسیج نساختند . آنها از« بدوش کشیدن لعنت ابدی » میگریختند . برای یافتن بُن انسان ، راهی جز ابلیس شدن در اسلام نیست . تنها ابلیس است که بشناخت بُن یا فطرت حقیقی انسان علاقمند است ، و میداند ، مسئله بنیادی مدنیت و فرهنگ و دین ، شناخت همین بُن و فطرت انسانست که برای رسیدن به بینش ، حاضراست دچار لعنت الله و یهوه و پدرآسمانی گردد . تا خدای ایران ( سیمرغ ) ، بُن انسانست ، برضد الله و علمش و واسطه اش خواهد بود . الهیات زرتشتی نیز مانند اسلام ، نام سیمرغ را زشت و پلشت ساخت . الهیات زرتشتی اورا « روسپی » نامید، و الله ، اورا « ابلیس » نامید ، وسپس نام « خردجال » را به او دادند . محمد ، ابلیس را برترین دشمن انسان ساخت ، درحالیکه ابلیس ، همان سیمرغ بود ، که بُن آفریننده و اندازه گذار انسانست . درغرب ، اندیشمندان بزرگ ، متوجه معنای ژرف داستان پرومتئوس شدند ،و آنرا برضد داستان آدم وحوا ، بسیج ساختند ، ولی درایران ، از داستان ابلیس ، که شیخ فریدالدین عطاردر وادی طلب آورده است ، بهره ای نبردند . درغرب ، همچنین اندیشه پروتاگوراس که « انسان اندازه چیزهاست homo menzura » بنیاد حقوق بشر قرار گرفت . درفرهنگ ایران ، بُن انسان ، اندازه همه چیزهاست و همه چیزها را باید « ازخود » اندازه گرفت . در فرهنگ ایران ، سیمرغ که همان « ُمشتری » است ،و چهره دیگرش، « رام یا زهره» است ، سعد اکبر و سعد اصغر است . سعادت حقیقی ، در بُن هرانسانیست . سعادت را باید در بُن خود انسان جُست نه دربهشت درآنسوی گیتی .اندیشه « بُن » درفرهنگ ایران ، با چیرگی حکومت و شرع اسلام از بین نرفت ، بلکه در عرفان ، نام « سـرّ » و « مـیان » به خود گرفت .« سریره » که اصل واژه « سرّ » است ، همان معنای « سرّ » را دارد . سریره در عربی ، به معنای پنهان و راز است ( جمعش : سرائر ) . ولی سریره ، یک واژه ایرانیست . سریر ، هم به معنای قوس قزحست که سیمرغ باشد ، و هم به معنای اورنگ است که بهرام میباشد ، و این دو باهم ، بُن انسان و بُن زمان هستند . صریره که معرب همان سریره باشد ، به معنای گل بستان افروز است ، که گل ارتا فرورد یا سیمرغ ( روز نوزدهم هرماهی ) است که بنا برصیدنه ابوریحان ، فرّخ و داه ( داح ) هم نامیده میشود . الهیات زرتشتی سریره را به زیبائی ترجمه میکند ، تا اصل و تبارجمشید یا بُن انسان را که جمشید است ، تاریک سازد . جمشید ، جمشید سریره خوانده میشود که به معنای « جمشید، فرزند سیمرغ و بهرام » . بدینسان ، جمشید ، از بُن خدایان میروید و با چنین تصویری از انسان ، زرتشت و موبدان ، نمیتوانستند جایگاه برتری در اجتماع داشته باشند .اندیشه الهیات زرتشتی ، با اندیشه خرّمدینان، که آفریننده برابر با آفریده است ( جمشید ، آفریده سیمرغ و برابربا سیمرغ ) همخوانی نداشت ، چنانکه اندیشه اصلی در شعر حافظ باقی مانده استگر مرشد ما ، پیر مغان ( مغ و پیرمغان، سیمرغست) شد چه تفاوتدر هیچ سری نیست که سرّی زخدا نیستسرّ ، به شب اول ماه ، یا آخرماه یا میانه ماه گفته میشود ( منتهی الارب ) . شب اول ماه ، اینهمانی با خرّم = سیمرغ دارد . شب میانه ماه ، فرّخ است که همان سیمرغست، و بالاخره شب آخرماه ، بهرام یا روزبه ، یا اورنگ است . اینها گواه برآنند که سرّ ، همان بُن است ، چون سیمرغ و بهرام ، بن انسان و زمان و خدایانند( بهروزوصنم = مردم گیاه ) . وواژه سریره ، به معنای خصلت و طبیعت انسان بکار برده میشود .مفهوم « بُن جهان و بُن انسان و بُن خدایان » در فرهنگ ایران ، تصویری از فطرت و طبیعت انسان را طرح میکند که در میان تصویرهای طرح شده از ملل گوناگون ، بی نظیر است . اگر با دیده انصاف نگریسته و سنجیده و داوری شود ، این تصویر ، از بهترین تصاویر انسان است که تا کنون در باره فطرت انسان ، طرح شده است ، و این تصویر ، شالوده محکمی برای بنای نظمی نوین که درآن آزادی و شادی و داد هست ، میگذارد .درفرهنگ ایران ، تصویرخدا و انسان باهم تصویروباهم فهمیده میشوند . مانند اینکه ، شاخ و برگ و بر درخت ، با تنه و ریشه درخت باهم یک هستی اند و یک معنا دارند . البته نباید اندیشید که همیشه خدا ، ریشه و بیخ و بُن ِ درخت است ، و انسان ، شاخ و برگ وبر آن . در فرهنگ ایران ، ازهمان شاخ و برگ وبرکه انسان باشد ، تخم خدا پدید میآید .انسان ، بُن خدا میشود . هم انسان، بُن خدا میشود و هم خدا ، بُن انسان میشود . از سوئی ، خدا ، ریشه و بُن انسان است ، و ازسوی دیگر ، انسان ، ریشه و بُن خدا . انسان ، اصل و سرچشمه پیدایش خدا میشود .اگر دقت شده باشد ، دیده میشود که در فرهنگ ایران ، نه انسان ، عبد خداست ، نه خدا ، معبود انسانست ، نه عبودیت ، فضیلت و تقوا و هنر. جمشید که بُن همه انسانهاست ، فرزند سیمرغ و بهرامست . در فرهنگ ایران ، انسان ، مخلوق خدا نیست، و خدا ، خالق انسان نیست . درفرهنگ ایران ، انسان ، مطیع خدا نیست و خدا ، حاکم و صادرکننده امر و نهی نیست . در فرهنگ ایران ، انسان ، شاگرد خدا نیست ، و خدا ، معلم و آموزگارو یاددهنده علم و حکمت به انسان نیست ، بلکه خدا و انسان « همپرس » اند . بینش ، در همپرسی آن دو به وجود میآید . مفهوم « خدا » را باید از مفاهیم « الله و پدرآسمانی و یهوه » جداکرد وتفاوت ژرف آنها را ازهم شناخت . خدا ، الله نیست .دراثر تصویر و مفهومی که ادیان ابراهیمی از اِلاهان خود دارند ، انسان بطورکلی بدان انگیخته میشود که آنان را رد و نفی و انکار کند . انسان آزاد و آزادیخواه ، با کمال صداقت ، از ته دلش اقرار بدان میکند که الاهی نیست( الله و یهوه و پدرآسمانی نیستند ) ، و این کار ، کار پرارجی است ، که از « بُن انسان » برپامیخیزد ، و دفاع از اصالت انسان میکند . انسان ، میخواهد از گیر این الاهان ، آزاد شود . گسستن ازاین الاهان، و ایمان بدانها ، بیان بسیج شدن بُن در انسانست که بنیاد تفکرآزاد است . خرد ، از بُن ، برانگیخته میشود، و همیشه در هرپدیده ای ، بُن آن را میجوید . . ُجستن ، بُنجُوئیست . جستجو ، با گسستن از آنچه آموخته ایم ، از الاهانی که برضد بُن انسان ، برضد فطرت و طبیعت انسان هستند ، کار دارد . اندیشیدن ، از گسستن از اندیشه ها و تصاویری که به ما رسیده است و بُن انسان را از رُشد باز میدارند ، کار دارد . گُسستن از این ادیان ، پشت کردن بدانها ، یا گریختن ازآنها یا نادیده گرفتن آنها نیست . خرد انسان درگسستن از دین وعقیده ِ عادتی اش هست که به نیرو میآید . ُگسستن و بریدن ازیک دین، یا از پیشینه ها ، سرچشمه نیرومندی خرد میگردد . بنیادی بودن ِ اندیشه های یک اندیشمند از همین گسستن میآید . کسی که از ایمان به عقیده ای نگسسته است ، نمیتواند نو بیندیشد . تنگنای عقیده و اندیشه های آموخته خود را ازهم ترکاندن ، روند ِ زاده شدن خرد است . بینش انسان ، زنجیره زاده شدن از پوسته هائیست که در آغاز« زهدان برای پرورده شدن » هستند ، ولی بینش ، روند همیشگی زائیدنست . در بینش ، ما یکبار برای همیشه از زهدان ، از غار تاریک ، از تنگنا بیرون نمیآئیم . بینش ، در بینشی که یافته ، زهدان خود را می یابد، واین بینش ، برهه ای از زمان ، پناهگاه و جایگاه شکفتن اوست ، ولی در حین رویش ، زهدان ، برایش تنگ میگردد، و باید از تنگنای آن، خودرا رهائی بدهد . بینش ، یکبار زاده نمیشود ، بلکه بینش ، انسان را تبدیل به وجودی همیشه آبستن میکند . هر بینشی ، زهدان اندیشه تازه است که روزی ازآن جدا خواهد شد . این تصویر که انسان از بُن است ، و تبدیل به بُن میشود ، دارای چنین محتوائیست .تبدیل « خانه بینش » به « زهدان تنگ » ودرد زایمان ، حرکتی مداومست، نه واقعه ای که یکبار درعمر روی بدهد .مسئله کسانیکه به انکار ورد الاهان برمیخیزند ، آنست که آنها تصاویر ادیان ابراهیمی را از « الاه » ، یک ویژگی عمومی و کلی میدانند . ولی تصاویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، با «تصویر خدا در فرهنگ ایران » فرق دارد و آنهارا نباید باهم مشتبه ساخت و یکی گرفت . آنچه را اغلب در این هیجان درک آزادی، رد و نفی میکنند ، تصویر خدای ایران نیست . آنها تصاویر الاهان ابراهیمی را که در ذهنشان ریشه کرده بوده است ، نفی میکنند . البته « ردکردن ونفی کردن این الاهان درعقل و با عقل » ، هنوز « ریشه کردن آنها از ضمیر» نیست . از ردکردن عقلی ، تا ریشه کن کردن از ضمیر، یک دنیا فاصله هست . چنانکه دیده میشود که اغلب روشنفکران ما که منکر الله هستند ، درضمیرشان شیعه مانده اند .این رد کردن عقلی ، تا به ریشه کردن از ضمیر نیانجامد ، یک گسستن نیمه کاره است، و مثل ماری میماند که زخمی شده باشد . ولی این کار، حد اقلی از سرکشی علیه مذهب و عقیده و دین حاکم بر آگاهبود در اجتماعست که طبعا برهمه چیز حکومت میکند. با این سرکشی ، که شیوه ای از شیوه های گسستن است ، خرد ، نخستین گام رابسوی بُن زاینده خود برمیدارد . خرد باید از این دین و ازآن پیشینه، بگسلد ولو آنکه آن دین و پیشینه ، اورا از بکار افتادن ، منع کند . منع از اندیشیدن ، انسان را حریص در اندیشیدن میکند . اندیشیدن ، شید شدن بُن ( اندی ) وجود انسانست . اندیشیدن ، پوست این نیروهای مانع را ازهم میشکافد . خرد ، قوای مانع دینی از اندیشیدن را ازهم میشکافد ، و از درزهای یک یک آموخته های دینی ، فوران میکند . خرد باید از این دین یا از آن عقیده و ایمان ، بگسلد . خرد تا نگسلد ، و بر ایمان ، چیره نگردد ، نیروی تازه اندیشدن ندارد . خرد دراین گسستن ها ، راه به بُن را میگشاید و این بُن ، از سر ، سرچشمه خواستهای او میگردد . تصویر انسان ، کشف و جستجوی بُن انسانست . این تصویرانسان یا تصویراین بُن انسان ، یا یافتن سرّ وجود خود ، یا بسیج ساختن ابلیس طاغی ، سرچشمه حقوق بشر وموءسس قانون است .گفته شد که درفرهنگ ایران ، خدا ، بُن انسانست . این اندیشه در فرهنگ ایران چگونه به عبارت آورده میشود ! درفرهنگ ایران ، از یک بُن ، همه گیتی ، پیدایش می یابد، که آن بُن را « ارکه » یا اندی یا هخه ( = اخو= اهو ) ... مینامیدند . جهان ، خوشه ایست که از این بُن ، پیدایش یافته است . بنا برفرهنگ ایران ، دانه های این خوشه ، هرچند به هم پیوسته اند، ولی همه باهم فرق دارند . این یک تصویر انتزاعی از خوشه است . خوشه جهان ، تکرار یک دانه نیست . ولی درعین تنوع و اختلاف ، همه این دانه ها ، همگوهر وهم سرشت اند ، و همه، گوهر همان بُن را دارند ، که ازآن روئیده اند . به عبارت دیگر، خدا ، خودش یکراست ، تبدیل به خوشه رنگارنگ گیتی میشود . بدینسان ، آفریننده و آفریده باهم برابرند . آنچه در خداهست ، در تک تک دانه های این خوشه است . مفهوم « برابری » در فرهنگ ایران ، از این اندیشه ، سرچشمه گرفته است .ازاین « خوشه » ، دانه ها یا هسته ها و بزرها ( تخم ، درهزوارش ، بزرآی نامیده میشود ، که به معنای بزرماه است) یا مینوها ، فروافشانده میشوند . درواقع ، خدا ، خلق نمیکند ، بلکه خوشه ایست که هستی ِ خود را فرو میافشاند . ازپاره های هستی خود ، جهان را بنا میکند . آنگاه این دانه ها در زمین ، در « تن » ها قرارمیگیرد . به عبارت دیگر، هرجانی در زمین ، عروسی تن ( زنخدا آرمیتی ) با گوهریست که فروافشانده شده است و همان سیمرغست . هرجانی ، جشن ِ عروسی ارمیتی ( =ارمائیل ) و سیمرغ (= کرمائیل ) میباشد . بدینسان ، بُن مردم یا انسان پدید میآید . بُن انسان درواقع ، مرکب از تن ( آرمئیتی ) و این گوهر است . گوهر انسان چیست ؟ درهزوارش ، معنای دقیق « گوهر» باقی مانده است . گوهر، دالمن ، یعنی شهبازاست ، و معنای دیگرش چار بوشیا ( به یونکر مراجعه شود ) است که به معنای چهار زهدان ( بوش= بوچ ) است که همان چهارپر باشد . پس بُن انسان ، تن است که آرمئیتی ، زنخدای زمین است و گوهر، همان هُما یا سیمرغ یا عنقا یا قوقنس است که مرغ چهارپر باشد . در بندهش که همه مطالب از دیدگاه الهیات زرتشتی عبارت بندی شده اند ، این بُن پنجگانه انسان ، پنج بخش دارد که عبارتند از : تن + جان + روان + آئینه + فروهر است . این عبارت بندی موبدان زرتشتی از بُن انسان ، درواقع همان تن و گوهراست که در پیش آمد . بهمن در این تصویر زرتشتی ، تبدیل به فروهر میشود . آئینه ، همان ماه است که خورشید را ازخود میزاید . و رام همان روان است که هم زُهره و هلال ماه است . البته موبدان زرتشتی این چهاربخش را تغییراتی داده اند که انطباق با برداشتهایشان ازاندیشه های زرتشت بکند که نیاز به بررسی جداگانه دارد . ولی تصویر دقیق بُن انسان ( بُن مردم ) در تقویم ( ماهروز) سال، بهتر باقی مانده است . آنچه گاهنبارپنجم خوانده میشود ، مرکب از پنج روز است که اینهمانی با پنج خدا دارند . این پنج خدایند که باهم میآمیزند و بُن انسان را تشکیل میدهند .1- سروش 2- رشن 3- فروردین (سیمرغ) 4- بهرام 5- راماین پنج خدا که با هم آمیخته و هم آهنگ و هم روش شده اند ، بُن یا تخم یا مینوئی هستند که برفراز درخت جانور ، روئیده اند . بُن انسان ، تخمیست که برفراز درخت جانور پیدایش می یابد . در همبغی یا همآفرینی این پنج خدا ، مردم ، یا انسان میروید . دراینجا ، ویژگی دیگر گوهری یا ذاتی خدایان ایران را باید بررسی کرد که در جستاربعدی انجام داده خواهد شد . درفرهنگ ایران ، که همان فرهنگ مغان باشد ، و زرتشتیان امروزه ،همه تباهکاریهای موبدان خود را به حساب این مغان میگذارند ، و پیرمغان ، خدائی غیر از سیمرغ یا خرّم یا فرّخ نیست ، خدایان ، هیچگاه ، تنها نمی آفرینند . خدائی که تک و تنها بیافریند ، در فرهنگ ایران ، وجود نداشت. خدایان در فرهنگ ایران ، در همآهنگی باهم میآفرینند ، و این اندیشه است که بنیاد همه اندیشه های دموکراسی و سوسیالیسم است . اصل همآهنگی و عشق ، درواقع ، برتر از خدایان بود . از آمیزش و همکاری و همآفرینی این پنج خدا ست که انسان ، میروید . باید تصویر این پنج خدا را داشت، تا از ترکیب آنها توانست ویژگیهای انسان را دریافت . البته این پنج خدا در روایات زرتشتی ، گماشته اهورامزدا شده اند، و همه ویژگیهای اصل ، از آنها حذف شده است . با داشتن تصویر این خدایان از دوره زنخدائیست که میتوان ، تصویر انسان را باز سازی کرد . بطور بسیارکوتاه ، ویژگیهای بنیادی این خدایان، شمرده میشوند که بتوان حداقلی ازتصویر انسان را در ذهن خود باز سازی کرد :1- رام ، زنخدای موسیقی و رقص و شعر و شناخت است2- بهرام ، خدا سالک = خدای پادار ،خدای حرکت وجهانگردی و خدای مدافع ازقداست جان میباشد3- فروردین یا ارتا فرورد یا سیمرغ ، ماما یا دایه ( زایاننده ) بیمنش از همه انسانها ست .4- سروش ، گوش- سرود خرد هر انسانیست . سروش ، مانند جبرئیل دراسلام یا روح القدس در مسیحیت ، ویژه رسانیدن پیام خدا به شخص برگزیده ای نیست ، بلکه خرد پذیرائیست که راز کیهانی آسن خرد را دربُن انسان میشنود و به آگاهبود هر انسانی میآورد و آن سرود را در آگاهبود انسان ، زمزمه میکند ، این سرود ، همان خبریست که « فرمان » نامیده میشود.هرانسانی ، سروش خود را دارد . هرانسانی ، فرمان از بهمن درون خود میبرد که بُن زمان وکیهانست .5- رشن ( رشنواد ) خدای چرخشت ، یعنی خدائیست که شیره یا اشه و حقیقت و جان هرچیزی و هر انسانی را بیرون میافشرد و بدینسان ، هم داوری میکند و همه را میآراید . حقیقت ، افشره) جانهاست ، که همان Essenz آلمانی و Essence انگلیسی باشد ، و مشتق از esse لاتینی است که همان عصیرو اکسیر عربیست ، ویا همان روغن میباشد که در هزوارش mashya مشیا وmashkya مشکیا خوانده میشود که سپس ماشیا در عبری همان « مسیح » شده است . ازآنجا که رسنواد ( رسا ، درسانسکریت افشره میوه جات ..... است ) و ازاینرورسنواد ، خدای باده بود . به همین علت، پدیده راستی و مستی باهم پیوسته بودند ، چون مست شدن از باده ، بگونه ای « افشردن شیره وجود انسان » شمرده میشد که حقیقت ( اشه ) و روغن انسان باشد .ازاین پنج خدا که باهم همآغوش هستند و از همآهنگی آنها باهم ، که بُن انسان هستند ، انسان میروید .این نیروی همآهنگی خدایان، یا بخشهای بُن انسان را ، نریوسنگ یا نرسی مینامیدند که « نرسنگ » هم گفته میشود که درواقع ، همان بهمن در انسان میباشد . البته نریوسنگ که اصل همآهنگسازنده بود ، اصل زیبائی خوانده میشد . درواقع ، هنگامی که چهاربخش ضمیرانسان ، همآهنگ شدند ، انسان ، زیبا میشود . و همین نریوسنگ در اجتماع و حکومت است که اجتماع و حکومت آرمانی را میآفریند .بررسی دقیق و گسترده آنها ، تصویر انسان را در فرهنگ ایران، برجسته و چشمگیر میسازد . اکنون باید پرسید که موبدان زرتشتی، چه برسر این تصویر انسان آوردند که ما اثریو خبری ازآن در دوره ساسانیان و حتا امروزه در آثارشان نمی یابیم ؟ درواقع ، این تصویر بزرگ انسان را به کلی سر به نیست و نابود کردند . درست موبدان زرتشتی ، آنچه « مغان » که پیروان سیمرغ باشند ، دراین تصویر انسان ، اصالت بینش و سکولاریته و سرچشمگی حقوق و ساماندهی اجتماع را به انسان، هدیه میدادند ، ازانسان گرفتند . این سلب آزادی و اصالت از انسان بوسیله موبدان زرتشتی ، با ظرافت بسیارصورت گرفته است که در بندهش رد پایش بخوبی باقیمانده است .این پنج روزکه پنج خدایند ، جشنی بزرگ در ایران بود ، چون « مستقیما » گیاه انسان، از این ریشه و بُن ، فرامیبالید ( فره + ورد = فرورد = فروهر= فرابالیدن ) . موبدان چه کردند ؟ آمدند و گفتند که پس از پایان این جشن ، هرمزد که تلفظ پهلوی اهورامزداست ، « با خواستش ، انسان را آفرید » . در این نقطه ، اندکی بمانیم و بیشتر دقت کنیم که با این تغییر، که به نظر ناچیزمیرسد ، بکلی تصویری که مغان از انسان کشیده بود ، نابود ساخته شد ، و اصالت از انسان وگیتی گرفته شد ، و به اهورامزدا داده شد. با این تغییر ، انسان ، دیگر درختی نبود که از بُن خدایان بروید . انسان ، دیگر ، سرچشمه بینش و حکومت و قانون نبود . بجای رویش مستقیم ار بُن خدایان ، خواست اهورامزدا گذاشته میشود . انسان، دیگر از بُن خدایان نمیروید، و همگوهر و همسرشت خدایان نیست ، بلکه از خواست اهورا مزدا که پیآیند بینش و همه دانی اوست ، خلق میشود . بجای بُن ، خواست می نشیند .این کارموبدان ، سرنگون ساختن فرهنگ ایران بود . موبدان زرتشتی ، ارج والائی را که همان « مغان » ، همان « پیرمغان که سیمرغ و فرّخ و خرّم » باشد به انسان میداد ، از انسان گرفتند ، و خاطره اش را از ذهن ها و تاریخ محو ساختند ، ولی این خاطره ، در عرفان ایران باقی ماند .حافظ میگوید :دراندرون دل خسته ام ندانم کیستکه من خموشم واو درفغان ودرغوستیا مولوی هنوز میدانست که در درون انسان ، در گوهر انسان ، همان مرغ چهارپر است ( سریره = سرّ = پنهان و راز = سیمرغ )اینجا ، کسیست پنهان ، دامان من گرفتهخود را سپس کشیده ، پیشان من گرفتهاینجا ، کسیست پنهان ، چون جان و خوشتر از جانباغی به من نموده ، ایوان من گرفتهاینجا کسیست پنهان ، همچون خیال در دلاما فروغ رویش ، ارکان من گرفتهاینجا کسیست پنهان ، مانند قند در نیشیرین شکرفروشی ، دکان من گرفتهجادوی چشم بندش ، چشم کسش نبیندسوداگریست موزون ، میزان من گرفتهچون گلشکرمن و او ، درهمدگر سرشتهمن ، خوی او گرفته ، او آن من گرفتهاین بُن تاریک و پنهان انسان ، این پنج خدای همآهنگ ، این پنج خدا که باهم آمیخته اند ، غنای بی نظیری به وجود انسان میدهند که همانندش را نمیتوان درسراسر جهان یافت . ویژگیهای این پنج خدا ، میتوانند به گونه ها بسیار کثیر باهم بیامیزند و طیفی بسیار گسترده فراهم آورند . تفاوت « بُن » و « آغاز»از« بُن » که وجود خدایانند ، فرا روئیدنیا از« خواست » که خلق انسان و گیتی ، آغازمیشودتفاوت « بــُن» در فرهنگ زنخدائیبا « آغــاز» در الهیات زرتشتی ومیترائیاکنون در مشخصات و محتویات این پنج خدا که بُن و گوهر انسان را معین میسازند فرو نمیرویم ، و در همان تبدیل از « بُن » به « خواست » ، از جانشین کردن « الهیات زرتشتی» ، بجای « فرهنگ مغان که فرهنگ اصیل ایرانست » اندکی بیشتر تاءمل میکنیم . این تغییر و تحریف که با مهرگرایان ( میترائیسم ) آغازشد، و در الهیات زرتشتی ، دنبال گردید ، فرهنگ ایران ، دچار گزندی هولناک شد، که دوهزارسال فرهنگ ایران را از پیشرفت باز داشت .درفرهنگ ایران ، اصل انسان ، بُن بود . و درالهیات زرتشتی ، اصل انسان ، خواست شد . مغ ، که « مگا ومکه » باشد ، به معنای « ابر» و « خوشه » است ، و این دو ، دونام سیمرغند . سیمرغ هم ابرسیاه ، یعنی اصل آب است و هم خوشه که مجموعه دانه هاست . به عبارت دیگر، آب و دانه باهمست ، وجودی خود رو و خود زا و خود آفرین است . میغ که ابر باشد ، همین واژه است و مکهmakka که به ذرت خوشه ای گفته میشود و پیشوند مکه در مکه بیجmakabij ( ذرت )در گیلکی همین مگاست .. شهرمکـّه نیز منسوب به همین خدای ایران، سیمرغ یا خرّم بوده است . چنانچه نام دیگر مکــّه ، که « بیدر= وای + در» باشد، و درعربی به معنای « خرمن » است ، نام همین خداست ، که « در+ وای » باشد . خواه ناخواه «انسان » ، دانه ای ازخوشه سیمرغ بود که میافشاند . اینکه انسان ، ازتخم خدایان میروئید ، دارنده مفاد و معنای « رویش» بود . رویش ، انتقال دهنده سرشت گیاهی و همچنین انتقال دهنده « نیروی آفریننده تخم و بُن » ازخود است . البته این معنا ، در همان « همسرشتی » نیز موجود میباشد .نهادن « خواست » ،بجای « بُن » ، ایجاد یک دنیا تفاوت میکرد . اینکه هخامنشیان، چنین فرهنگی داشته اند، از تصویرکوروش در مشهد مرغاب فارس، بخوبی روشن میگردد. نه تنها چهاربال او، نشان سیمرغست ، بلکه در فراز سر کوروش دیده میشود که سه تخم هست که ساقه وتنه میشوند، و فرازآنها، باز سه تخم پدید میآید . به عبارت دیگر ، از بُن ، ابتدا میشود، و پس از روشن شدن و آشکارشدن و گستردن ، باز به بُن میانجامد . به عبارت دیگر، یک بُن تاریک ، دراوج روشنی ، وقتی به کمال خود میرسد که باز تبدیل به بُن ، تبدیل به اصل آفریننده میشود . کمال ، روشنی بی نهایت نیست ، بلکه کمال ، بُن نو آفرینی است . این اندیشه بکل برضد الهیات زرتشتی بود . بویژه که چون این سه تخم ، فرازسرش درمیان دوشاخ هست ، بیان « خرد بهمنی » است که حرکت از بُن به بُن است .به عبارت دیگر، بینش کامل ، دین کامل ، علم کامل ، آموزه و اندیشه کامل ، آن نیست که همه چیز را در بی نهایتش دارد ، حقیقت را در سراسر جزئیاتش دارد ، بلکه کمال ، درست نقطه آفرینندگی تازه است . یک اندیشه ، موقعی به کمال میرسد که ازسر ، آفریننده نوها بشود . یک دین ، یک علم ، موقعی به کمال رسیده است که جا برای نوآفرینی ، میگشاید . ولی موبدان زرتشتی ، این تصویرانسان و بینش و حقوق و حکومت را بهم زدند و گفتند : انسان ، بی بُن است ، بلکه از« خواست روشن و دانش بی نهایت یا همه دانی اهورامزدا » آفریده شده است . اهورامزدا ، بُن انسان نیست ، بلکه خواستش ، آغازگر انسانست . دوپدیده « خواست قاطع » و « آغاز» ، جدا ناپذیر ازهمند . هم خواست و هم آغاز، در بریدن ، میآغازند .فرهنگ بُنی و بنیادی ( بن + دات = زاده شدن از بُن ، بندهشی ) و پیدایشی ( تبارشناسانه ؟ ) ، که همان فرهنگ مغان یا خرمدینان یا سیمرغیان باشد ، چنان درایران، نیرومند بود که امکان گسترش چندان به الهیات زرتشتی و نفوذ موبدان زرتشتی نداد ، که اندیشه « آغازگری اهورامزدا » را وسعت دهند ، و بر اندیشه بنیادی و پیدایشی و بندهشی ، چیره سازند .خدا، درفرهنگ ایران، بُن هرچیزی بود ، بُن هرانسانی بود ، نه آغاز، نه آغازگرو آغازکننده انسان . بُن بودن خدا ، به معنای آنست که میان خدا و انسان ، خدا و گیتی ، هیچ واسطه ای نیست . نه تنها خدا ، دربُن بودن ، بیواسطه با گیتی وبا انسان بود ، بلکه خودش ، در گیتی و در انسان ، میروئید . خدا ، خودش « زمان » میشد و میگذشت ، یعنی « سپنجی » ، یا سکولار بود . گذر زمان ، گشت خدا بود . گذر زمان ، روند رویش و گسترش خدا بود . انسان درک « فنا شدن » ،از گذرخدا ، از زمان ، نداشت . حرکت ( حرک = ارکه ) ، بُن هستی بود . خدا ، بُن آب میشد ، بن زمین وخاک میشد ، بُن گیاه میشد ، بن جانورمیشد ، بن انسان میشد و بالاخره درپایان ، انسان ، بن خدا میشد . خدا و آب و زمین و گیاه و جانورو انسان ، همه ازهم روئیده و بهم سرشته و بهم پیوسته بودند . طبعا جهان ، جهان آشتی و عشق و مهر بود . با همین « خواستی» که موبدان « در پس » پنج روزگاهنبارگذاشتند ، « خواست» اهورامزدا را « آغاز» کردند ، و ریشه بُن را کندند . خواست که همان اراده و مشیت باشد ، درست با بریدن و با آغازکردن ، کار دارد ، ودارای گوهر هردو هست . « بریدن » ، تنها ازهم شکافتن بطورکلی نیست ، بلکه معنای کشتن و ستیزیدن راهم دارد .درالهیات زرتشتی، اهورامزدا ( هرمز) در جایگاه روشن قرار دارد. از دیدگاه فرهنگ زنخدائی ، این « جایگاه روشنی » به معنای « زهدان روشنی » است که به مزاج موبدان نمیساخت. روشنی ، تیغ آهنی بود . به عبارت دیگر، اهورامزدا ، درمکانی قرار داشت که همه اش تیغ برنده نوراست. به سخنی دیگر، اهورامزدا ، از همه چیزها ، بریده است . تیغ برنده روشنی است که اهورامزدا را از اهریمن و تاریکی پاره میکند . مفهوم زمان درآلمانی که Zeitاست که همان تاید انگلیسی است، به معنای « ارّه شده » است . اینست که مفهوم بریدگی زمان، درواقع بیان بریدگی خدا از آفرینش ، بیان بریدگی همه بخشهای گیتی ازهمست . بدینسان، جهان هستی ، جهان جنگ و ستیزو نا آرامی و نا آشتی میگردد . با بریده شدن زمان ، جهان هستی ، دوپاره میگردد . جهان عشق ، تبدیل به جهان غزا میگردد . این تیغ برنده روشنی است که درالهیات زرتشتی ، اهورامزدا را از اهریمن ، می برد و جدا میسازد و میان او و اهریمن ، ایجاد « خلاء = تهیگی » میکند . همین علت بریدن نیکان از بدان ، موءمنان از کفار میگردد . واژه « آغاز» ، واژه ای جز همان واژه « غاز» نیست که یک الف برآن افزوده شده است که در فارسی ، معمول و متداولست . غاز، به معنای شکاف و پاره وبازشده و شکافته است . غاز، به معنای چاک وتراک است . غازکردن ، ازهم شکافتن است . این واژه همان واژه « گاز» است که آلتی برای بریدن فلزات میباشد و همچنین نام « مقراض» یا دوکارد یا « برین » در کردی است ، که ازهمان واژه بریدن ، برآمده است . دانش یا روشنی یا حقیقت اهورامزدا و یهوه و الله ، غازمیکنند ، مقراض و تیغ و خنجرو شمشیری هستند که می برند . روشنی آنها ، علم آنها ، حقیقت آنها ، گوهر ستیزندگی و کشتارو جنگجوئی و خشم و قهر و پرخاشگری دارد، هرچند نیز که دم از مهر و محبت و رحم بزنند . خواست و اراده ، می برد . بکلی بینش و دانش ، نزد اهورامزدا و این الاهان ، گوهر دیگری پیدا میکند که « خرد» و « دین » در فرهنگ مغان دارد . بینش و علم و روشنی و هدایت الاهان نوری ، برنده هستند . ازاین رو، ماهیت « آغازگری » دارند ، و بُن گیتی و انسان نیستند .همین واژه « غاز» ایرانی ، به عربستان میرود ، و درتحولش به مفهوم« غزا ، غزوه ، غازی ، قاضی » علت العلل بلاهائی میشود که ما امروز گرفتار آن هستیم . باید دانست که گرانیگاه اسلام در حکومت ، قضاوت است ، نه « قدرت مقننه » . دستگاه قضائی ، اصلست، و « قدرت مقننه » ، حرف بی معنائیست . و این منش ِ « قضا » که بریدن و کشتن و قساوتست ، گرانیگاه هر گونه حکومت اسلامیست . واژه « غازی » ، که درعربی به کسی گفته میشود که برای کشتن کفاربه جنگ میرود و واژه « قاضی » که درعربی به داور گفته میشود ، درست ازهمین ریشه « غازکردن = آغازکردن » برآمده اند . چنانچه « غزو» که ریشه « غزوه » هست ، که سراسرعمر رسول الله در آنها گذشت ( چون غزا ، بهترین کار دردنیاست )، در عربی ، هم به معنی خواست و اراده و قصد است و هم به معنای جنگ کردن است . کشتن و بریدن وجنگ و ستیز، دوست همگام و همسرشت « خواستن و اراده کردن » است . همچنین « قضاء » که ریشه قضاوت و قاضی است ، دراصل به معنای کشتن است که « قض » باشد . قض ، به معنای کوفتن و بریدن و کندن است . قض ، به معنای سوراخ کردن است . درالهیات زرتشتی ، اهریمن ، می سفتد و سوراخ میکند . دیده میشود که آغازگری ، با خواست ، و با ستیز و جنگ و کشتار، سروکار دارد . اینست که این الاهان ، همه با خواست ، آغازمیکنند ، و با آمدنشان ، هم حق را از باطل ، می برند، و هم با این بریدن ، جنگ وستیز درجامعه انسانی آغازمیشود . « آغازکردن » ، وارونه « بُن» که گوهر پیوستگی و آمیختگی دارد ، ماهیت برندگی و کرانیدن و پاره سازی دارد . بُن ، با یک جهان پیوسته کار دارد ، و آغاز، با پارگی یک جهان به دو جهان ،اره کردن هستی ، به دوضد ناسازگارباهم کار دارد .درک تفاوت مفهوم« بُن » در « بندهش» با مفهوم « آغاز» در الهیات زرتشتی و درهمه ادیان ابراهیمی، فوق العاده مهم است . از اینجاست که خرد ورزی ، در جهان نگری و بینش ایرانی ، بکلی با الهیات زرتشتی و ادیان ابراهیمی فرق دارد . خرد در فرهنگ مغان یا خرمدینان یا سیمرغیان ، جستجوی بُن است . سعادت دربن انسانهاست . حق و قانون در بُن انسانهاست . حقیقت یا اشه دربُن انسانهاست ، و بُن را باید همیشه جست . در الهیات زرتشتی ، مفهوم « خواست اهورامزدا در آفریدن » ، به سرحد مفهوم « خالقیت » در ادیان ابراهیمی کشیده نمیشود. خواست اهورا مزدا، « خالق از هیچ و نیستی » نمی باشد ، خودش جانشین تخم میشود ،و سرچشمه واصل رویندگی وپیدایش میگردد. در واقع خودِخواست ، ویژگی رویندگی دارد . چنانچه در داستانی از آفرینش ( پژوهشی دراساطیر ، عفیفی ) ، اهورامزدا ، از بخشهای تن خود ، با خواست خودش ، اجزاء وجود خود را به رویش وگسترش میانگیزد و میگمارد . اهورا مزدا خودش با خواست خودش ، گیتی میشود .گیتی ، ازاجزاء وجود خود اهورامزدا با خواست اهورامزدا ، پیدایش یافته است.وجود این داستان، نشان میدهد که زرتشت ، تصویر دیگری از اهورامزدا داشته است که موبدان زرتشتی ازآن ، جعل کرده اند . الهیات زرتشتی ، نتوانست ازاین تصویر، پیآیندهای عالی وژرف آنرا در اجتماع و سیاست ( جهان آرائی ) و حقوق بکار ببندد. ازاینرو ، الهیات زرتشتی را نمیتوان کاملا با ادیان ابراهیمی در یک ردیف گذاشت . الهیات زرتشتی ، همیشه تابع فرهنگ مغان یا سیمرغی میماند . خواست اهورا مزدا ، اصل و سرچشمه رویش میگردد ، نه خالق رویش . در واقع گسترش اهورامزدا به گیتی ، همان « گسترش تخم بود » که در اصل ، به شکل « تخم یا دایره ای بود که بال پیدا میکند » . سپس ، این « تخم گسترده پر » ، تبدیل به « سیمرغ گسترده پر» میشود و نزد هخامنشیان ، تبدیل به « انسان گسترده پر» میشود . انسان ( که گوهر خواهنده، پیدا کرده ولی خواستی دارد که روینده است ، نه برنده وکُشنده ) ، پروبالهای خود را میگسترد و گیتی میشود . 1-گستردن بُن و تخم به گیتی ، 2 - تبدیل به گستردن بالهای مرغ میشود . بالها وپرها ، نشان امتداد مرغ درگیتی میشوند ، و بالاخره تبدیل به 3- گسترش انسان ، بابالهای خود ،درگیتی میشود . انسان ، وجودیست کیهانی ، همانسان که خدا ، هستی کیهانست . وجود این اندیشه درضمیر ایرانی بود که به تاءسیس « نخستین امپراطوری = جهان خدیوی » درجهان آنروز کشید . این درک انسان ، به کردار« هستی کیهانی » ، بنیاد اندیشه حقوق بشر است که فجرش از نخستین منشورحقوق بشر کوروش ، درتاریخ طلوع کرد . انسان ، از بُنی میروید که بُن زمان ، بُن گیتی و بُن همه جانهاست و طبعا گوهر کیهانی دارد

همیشه سبز بودن غایت فرهنگ ایران

منوچهرجمالی

« هـمیشه سـبـزبـودن »
غایت فرهنگ ایران، در« زندگی درگیتی » هست
چرا « خـرد ، سـبـزپـوش است » ؟

« غـایـتِ » زال زر
« همیشه سـبزبودن ِ زندگی »، درگیتی است
« غایت » زرتشت ،« همیشه سبزبودن »
درفراسوی گیتی،دربهشت(مینو)ممکن میگردد

درفرهنگِ « زال زرو رستم »
« ســروش ســبـزپـوش »
درهرانسانی، « خـردِ زنـدگـی پرور» است
که دربرابر « ضد زندگی =اژی» میایستد


چرا نخستین خدائی که درشاهنامه
پدیدار میشود، « سـروش ِ سبزپوش » است؟
چرا،خـردانسان، جامه همیشه سبز دارد ؟


« همیشه سبزبودن » ، که معنای حقیقی واژه ِ « خـُجـسته » است و صفت ویژه « سروش » است ، «غایت زندگی کردن درگیتی» میباشد . این،غایت زندگی کردن ِخانواده سام و سیمرغیان بود . این اندیشه بزرگ فرهنگ ایران را ، الهیات زرتشتی ، بدینسان طرد و منتفی ساخت که گفت ، این زرتشت است که « درخت ِ سرو»که نماد « همیشه سبز» بودنست ، و « آذر» را، که نامش « سبزدرسبز» است ، از بهشت یا مینو ، یعنی از فراسوی گیتی ، از نزد اهورامزدا آورده است. همیشه سبزبودن ، انوشگی ، فقط در فراسوی گیتی ممکن است . با بهره بردن از دواصطلاح « سرو همیشه سبز» و « آذر ِ سبز درسبز» ، هزاره ها میان جهان بینی زال زری ، وآموزه زرتشت ، درایران ، نبرد شدید و خونین بوده است . همان نبردی که امروزه برای « سکولاریته » کرده میشود . اینکه درشاهنامه ، داستان آوردن « سرو» و « آذر» از بهشت ، بوسیله زرتشت ، آورده میشود ، بیان رد کردن « اصالت زندگی درگیتی » است . چنین سخنی برای زال زر و رستم ، به خودی خودش ، « اژی = ضد زندگی » بود. سلب اصل زندگی ( ژی مون = جی) از زندگی( ژی ) ، گرفتن معنا ومزه از زندگی میباشد . معنای زندگی ، درفراسوی گیتی نیست ، بلکه درخود زندگی و در درون زندگیست .
جنگ، میان « همیشه سبزبودن درگیتی » ، و « طلب جاودانگی درفراسوی گیتی»،برغم کاربرد اصطلاحات مشترک ازهردوطرف ، نبردِ همیشگی میان ِ « فرهنگ زال زری» و« دین زرتشت » بوده است ، و امروزه نیز ، همان میدان جنگ ، به میان « اسلام » و« فرهنگ اصیل ایران» ، انتقال داده شده است .
درشاهنامه ، نخستین خدائی که برای نگهداری جان(= ژی ) کیومرث ازگزند و آزار، و آگاهانیدن انسان ازخطر زدارکامگان ، پدیدارمیشود،« سروش»است،نه«اهورامزدا » . تصویرسروش، در متونی که زیرنفوذ موبدان زرتشتی دستکاری شده است ، تصویر سروش اصیل در فرهنگ سیمرغی ، نیست، که خانوداه سام ، به آن پای بند بودند . پیش اززرتشت ، و بشیوه ای دیگر، خانواده سام ( گرشاسپ و زال زرو رستم ) همان مسئله زندگی ( = ژی ) و ضد زندگی ( اژی = اژدها ) را بشیوه ای دیگر، طرح کرده و گسترده بودند که زرتشت درگاتا ، گرانیگاه رسالت خود قرار میدهد .
نقشی را که« سروش » ، نزد خانواده سام ، بازی میکرد ، با نقشی راکه سپس« سروش » نزد زرتشت و الهیات زرتشتی یافت، بسیارمتفاوت بود . نخست آنکه ، سروش ، مانند روح القدس عیسویان، و جبرئیل مسلمانان ، پیام آور برای شخص برگزیده و ویژه و استثنائی نبود . بلکه « سروش ، بخشی ازخرد ِ خودِ هرفـرد انسانی بود» . « سروش و رشن » ، جزو بخشهای پنجگانه تخمی بود، که بُن انسان بطورکلی شمرده میشد ، که موبدان زرتشتی ، کوشیده اند به هرترتیبی شده ، آنرا بپوشانند و تحریف کنند . « 1-سروش و2- رشن و3- ارتا فرود که سیمرغ باشد و4- رام و5- بهرام » ، پنج روزپیاپی هم ، که گاهنبار پنجم باشد ، « تخم انسان » بود . انسان ، ازپیوند این پنج خدا که باهم « بُن واحد ی » میشدند، و « آذر» نامیده میشدند ، میروئید . سروش و رشن و سیمرغ ( ارتا فرورد = فروهر= همیشه سبزشوندگی وتازه شوی) ، ... درگوهرهر انسانی ، میروئیدند .
همانسان که همه چیز، درفرهنگ زال زری ، ویژگی جفتی ویوغی یا همزادی داشت ، « خرد انسان» نیز، دوبخش جفت باهم داشت . یکی بخش « آسن خرد» ، یا « خرد سنگی » بود ، که پیدایش بهمن باشد ، و بدون اسثناء ، بُن هرانسانی وگنج نهفته درهرانسانی بود . ترجمه واژه « آسن خرد » ازسوی موبدان زرتشتی ، به « خرد غریزی » ، برای انحراف ازگوهر این خرد است . گیاهی که با بهمن اینهمانی دارد ، ازجمله « حسن بغ اودی » نامیده میشود .« حسن » ، معرب « آسن » است . درکردی هم به مهرگیاه « هه سه ن بگی » گفته میشود .
بخش دوم خرد ، که جفت با بخش نخست است ، بخش « سروش و رشن » هست ، که « زایاننده تجربه بینش ژرف بهمنی انسان ، به سپیده دم آگاهبود » هستند . درآغاز، دراین بررسی ، به تصویر« سروش » در فرهنگ گرشاسپی- زال زری پرداخته میشود . سروش ، بخشی از« خرد فردی هرانسانی» است . بدینسان ، هرانسانی ، پیوند بلاواسطه و مستقیم ، با « خرد بنیادی زمان و جان و هستی بطورکلی دارد » که بدان آبستن است . ازهمین جا ، تفاوت کلی با آموزه زرتشت، نمودارمیشود . سروش درفرهنگ زال زری ، اصل ضد پیامبر وضد رسول و ضد مظهرو ضد برگزیده و ضد فرستاده و ضد ِ واسطه هست . هرانسانی ، مستقیم راه رسیدن به حقیقت را دارد . ازاین رو، مردم ، سروش را ، « رهگشا » میخواندند . سروش ، خردی بود که به هرانسانی ، کلیدی میداد که راه به گنج نهفته دربُن خود را بیابد و به هنگام ، از « آنچه اژی = ضد زندگی » است، آگاه شود و خود را ازآن رهائی بخشـد . این اندیشه بکلی برضد آموزه زرتشت در سرودهایش میباشد .

چرا سروش،« نیکخواه» یا «ُخجسته» است ؟
خردی که زندگی را، « همیشه سبز» میکند


ویژگی اصلی سروش ، یا خرد هر انسانی ، « نیکخواهی » بود . « نـیـکـی » چـیـسـت؟ که خرد انسان ، آن را میخواهد، وآرزو میکند و آنرا میجوید وترازویش هست ؟
دراینجا وارونه آموزه زرتشت ، انسان، نباید میان « ژی » و » اژی » برگزیند ، و اگر « اژی » را برگزیند ، « دروند» میشود . به عبارتی دیگر، زرتشت میگوید که خرد انسان ، میتواند ، « اژی » را به کردار شیوه زندگی اش « برگزیند » . چنین مفهومی از« خرد » ، برای زال زر و سام ، بکلی مطرود و نادرست است . زندگی و خرد ( جان وخرد ) ، دوچیز جدا ناشدنی ازهم هـستند . خرد که بیواسطه ازجان هرکسی میتراود ، نمیتواند ، آنچه را ضد جان وخرد است، بـرگـزیـنـد. زندگی ، گوهریست که فقط زندگی را میجوید ، و خرد یا چشم ، که نخستین پیدایش جان است ، گوهر زندگی ، و پرورنده و نگهبان زندگیست. « خرد » ، درذاتش ، پاسدارو نگاهبان اصلش هست که زندگیست .
خرد هر انسانی ، درگوهرش ، « نیک» را آرزو میکند ، و نیک رامیجوید ومیپرسد ، ونیک را وقتی یافت ، میخواهد. « نیکی » ، سرسبز نگاهداشتن زندگی ، و همیشه سبزنگاهداشتن آن است. « وای به » و « سروش »، هردو « جـامه سـبـز» میپوشند ( سبزپوشند،همیشه بهارند،همیشه جوانند،خضرخندان هستند ) . مسئله نزد زال زر ، آنست که درجستجوی نیکی ، انسان میتواند اشتباه بکند و کژبرود، وآنچه را ضد زندگیست ، زندگی بپندارد . جستجوو،آزمایش درهمیشه گشتن درتاریکیست.
ولی درهرآزمایشی وهرگونه کژ روی ، این خرد نهفته به هنگام ، اورا درلغزش ، به هوش میآورد ، تا فراتر بجوید. کیومرث ، به اشتباه ، درهمان داستان نخستین شاهنامه ، اهریمن را دوست میگیرد، ولی سروش به هنگام ، آگاهی ازخطر زندگی ، ودشمنی که مهر را زیر پوشه کین ، پنهان کرده است، میآورد . برگزیدن یک ضربه ای و یکباره برای همیشه ، میان « ژی » و « اژی » که زرتشت ، میآموزد ، فقط درصورتی امکان دارد که انسان ، دسترسی به « آگاهی ازهمه چیز، پیشاپیش » داشته باشد . ازاین اندیشه زرتشت است که بلافاصله ، مفهوم « روشنی مطلق وبی اندازه » ، پیدایش می یابد ، که در یکجا ( درهستی ِ اهورامزدا ) متمرکز است . بدینسان ، تصویر « سروش ورشن ، به کردار مامای بینش مستقیم از هرانسانی » ، طرد و تبعید میگردد . همچنین پدیده « بی اندازه بودن » در روشنی ، « بی اندازه بودن آگاهی، و پیش آگاهی ازهمه چیز» بوجود میآید ، که « اصل جویندگی» را در هرانسانی، مخدوش و متزلزل میسازد .
فراتر ازاین ، مفهوم « کمال » ، که نزد زال زر و رستم ، « اصل اندازه = یوغ وهمزاد بودن = جی » بود ، ناگهان تغییر میکند ، و « بی اندازه بودن روشنی و بینش » ، کمال ، و « معیار= واحد سنجش = اصل نیکی و بدی » میشود .
واژه ای که درمتون ودرشاهنامه ، به « نیکخواه » ، برگردانیده میشود ، واژه « خجسته » است . گوهر سروش ، ازصفت برجسته اش پدیدارمیشود و همیشه بنام « سروش خجسته » خوانده میشود . مثلا هنگامیکه فریدون میخواهد ضحاک ( اژی = اژدها ) را بکشد ، سروش ، فوری فرامیرسد
بیآمود سروش خجسته ، دمان مزن گفت ، کاو را نیامد زمان
این که « زمان مرگ ضحاک » نیامده است ، روایت بعدیست . سروش ، اساسا ، برضد کشتن و آزردن است ، حتا کشتن « ضحاک = اژدها » نیز، کشتن است . این سروش ، مفهوم دیگری از « اژی = ضد زندگی » دارد ، که زرتشت . او حتی ، اژدها ، یا اصل زندگی را نیز ، نه میکشد ، و نه میگذارد که دیگران بکشند، ومسئله اش ، جنگ و پیکاروستیزش با « اژی » نیست .
کسی « ضد زندگی » را نمیکشد و نمی آزارد ، بلکه « ضد زندگی » ، گونه ای « به هم خوردگی اندازه و همآهنگی ویوغی ِ زندگی » است ، که باید ازسر، درونش و اندیشه اش و بُنش، همآهنگ و اندازه و یوغ بشود . به هم خوردگی یک گردونه را نمیتوان برید و دور انداخت . بیمارشدن انسان ، به هم خوردن اندامها و اجزاء زندگیست، که باید آنرا رفع کرد . اژی بودن ، گونه ای بیماری و برهم خوردگی مزاج روانی وضمیر است . دروند و اهریمن ، به معنای الهیات زرتشتی ، برای خانواده سام ، یک خرافه تازه ویک سخن ناسنجیده و ضد انسانی بود.
این مفهوم زرتشت ، از « دشمن» ، « اهریمن = اصل ضد زندگی » میساخت. این سخن زرتشت ، برای آنها فوق العاده خطرناک و فاجعه آمیز بود . چنانکه پیآیند این اندیشه از« دشمنی » ، درسختدلیها و کینه توزیهای بی اندازه بهمن پسر اسفندیار ، زشت ترین جلوه ها را یافت .

غایت زندگی ِخـردمندانه
همیشه سبز بودن زندگی است


« خجسته » که صفت گوهری سروش بود ، ویـژگی « خـرد انسان » ، و« غایت اندیشیدن خرد انسان »،و طبعا « غایت زندگی انسان » را مشخص میساخت . خجسته ، به گیاه « همیشه بهار = همیشک » گفته میشود . گلی که همیشه بهار است ، همیشه سبزو تازه و شکفته است . همیشه بهار، همیشه جوان ، حی العالم ، اردشیرجان ، همیشک جوان ، انوشه ... ، بیان « همیشه سبز» بودن است .
مفهوم « سبز» ، معنائی بسیارژرف داشت . مثلا در شوشتری به رنگین کمان ، « سوز قبا » ، قبای سبز گفته میشود . همچنین درکردی به رنگین کمان « که سکوسور ... » گفته میشود که به معنای جفت سبزو سرخست . رنگین کمان ، دربندهش « سن + ور» یا زهدان سیمرغ است. رنگین کمان ، بنامهای کمان بهمن ، کمان رستم ، کمان زال خوانده میشود( برهان قاطع ).
« صنوبر» که درخت همیشه سبز است ، نیز همین واژه ( سن+ ور) است . ازاین رو برای روز بیست وهشتم که اینهمانی با « رام جید» داشت ، باربد دستانی بنام « نوشین باده، یا باده نوشین » ساخت( برهان قاطع ) . نوشه ، نام رنگین کمانست . همین رام ، که سغدیها « رام – راد– بغ»raam-raatux-Baghi مینامند، در آثارمانی،« مادر زندگی = خدای آرام بخش » شمرده میشود . سبزی ، رنگارنگی و تنوع و تحول و سرشاری است ، و مادر زندگی که زنخدا رام باشد ، خودش باده نوشین است که هرکه ازآن بنوشد ، زندگیش، همیشه سبزمیشود. گل رام ، خیری زرد ، و گل سروش ، خیری سرخ است . غایت زندگی ، همیشه سبز بودن ، همیشه تنوع داشتن ، همیشه رنگارنگ بودن ، همیشه تروتازه شدن ( = فرشگرد) است .
چنانچه زندگی در زمان ، هر روز ، تحول به رنگی دیگرمی یابد ، چون اینهمانی با گلی دیگر می یابد . خدایان ایران ، گلهای رنگارنگ ، و آهنگهای گوناگون هستند ، چون این سی وسه خدای زمان ، بیان « اصل زندگی درگیتی » بودند . نام همه خدایان ایران ، بدون استثناء ، سروش بود . همه « سرشت سروشی » داشتند . ازاین روهست که گرشاسپ( اسدی طوسی، ص 396) نامه ای را که مینویسد ، چنین آغازمیکند:
بنام خدای سروشی سرشت به شهریور و مهرو اردیبهشت
سبزی ، رنگارنگی وتنوع و طیف و غنای زندگی شمرده میشد.
ازاین رو ، « نوش گیا » ، داروئی بود که جان را ، ازهمه گزندگان و آزاردهندگان میرهانید، و ازاین رو، نامهای دیگرش 1 – مخلصه ، و 2- گیاه نوروزی بودند . نیکخواه ، جوی ننده نیکی ، جوینده همیشه سبزبودن، همیشه رنگارنگ ساختن زندگی میباشد . واین ، جامه ایست که سروش پوشیده است . در کتاب ویس ورامین ، ویس میگوید :
به خواب اندر فراز آمد سروشی
جوانی ، خوبروئی ، سبز پوشی
مرا امشب ، زبند تو رها کرد
چنان کاندر تنم ، موئی نیازرد

ارتا فرورد ، یا سیمرغ ، « فراfra + وردvarti » است . « فرورد ، که تبدیل به واژه فروهر شده » ، به معنای همیشه ازنوفرا بالنده ، ازنو فرا روینده وزاینده ، همیشه نوشونده ، یا به عبارت دیگر همیشه سبزشونده است. البته پسوند ِ شکل دیگرش که « فره + وه شی » هست ، به معنای « خوشه گندم وجو و... است .« سـبـزشدن» ، همان معنای « روش شدن » را داشت . ازاینجاست که در داستانهای گوناگون ، تصویر درختی که برگ سبزش ، توتیای چشم است ، وحتا « بنیا سازنده چشم نابینا» است ، باقی میماند . در گرشاسپ نامه اسدی توسی ، گرشاسپ به شهری میرسد که مانند « خرّ م بهار» است . خرّ مدینان ، با چنین اشاره ای ، بیان میکردندکه شهرمربوطه شهریست که شهروندانش فرهنگ زنخدائی دارند . فردوسی هم همین روش را درشاهنامه دارد . دراین شهرخرّم ، بت خانه ایست که درمیانش درختی است که بیخش کیمیا ( تحول دهنده زندگی و نوکننده زندگی = خلود ) و برگش ، توتیا ( معرفت و روشن کننده ) است . این تصویر فرهنگ ایران از« درخت خلود و بینش باهم » بود ، که کاملا درتضاد با تصویر دو درخت جداگانه ازهم خلود ومعرفت در ادیان ابراهیمی است .
میانش درختی، چو سرو سهی که ازبار، هرگزنگردد تهی
هم از بـیخ او، خاستی کیمیا بُـدی برگ او چشم را تـو تـیـا

« برگ سبز» ، اینهمانی با مفهوم « روشنی » دارد ، و اصل روشنی است . البته این مفهوم ، بکلی برضد مفهوم زرتشت از روشنی است ، که اصالتش ازاهورامزداست . درالهیات زرتشتی ، همیشه تائید برآنست که « آذر، یا تخم، اصل روشنی نیست، بلکه آذریا تخم ، کسب روشنی میکند » . این اصطلاح ، بیان «نفی اصالت گیتی » است که ازمفهوم «خود زائی تخم = آذر »، معین میشود . « آذر» یا « روشنی و سبزی باهم » را اهورا مزدا ، میافریند . به عبارت دیگر، اصالت را ازآنها میگیرد. برغم این شیوه « از اصالت انداختن فرهنگ ایران » ، رد پای اندیشه ها ی پیشین باقی میماند . چنانچه در بندهش ، بخش دوم پاره 22 میآید که اهورامزدا : « ... او کیومرث را با گاو از زمین آفرید . او از روشنی و سبزی آسمان ، نطفه مردمان و گاوان را فراز آفرید » .گوهر آسمان ، سبزی وروشنی باهمست ، و تخم همه زندگان ، ازاین « روشنی = سبزی » آفریده میشود . البته این خودِ آسمان ( هوائی که ، درحرکت ، تبدیل به باد میشود ) است که دراثروزیدن ، همه چیزها را آبستن میکرد ، واکنون ، اهورامزدا ، جانشین این « روند » میشود . هوای ساکن و آرام ، که مادینه است ، در باد شدن ، نرینه میشود ، و ، آب و زمین و گیاه و ماهی را ، که درفرهنگ ایران ، درگوهرشان مادینه بودند ( بندهش بخش نهم ، پاره 113 ) ، همه را آبستن وبارور میکند ، و همه درسبزشدن ، روشن میشوند .
این جفت شدن « باد بهاری » با « گیاه» ، یا با « انسان ، یا با « ماهی» ، .... این « با هم رقصیدن باد بهاری با همه موجودات زنده » ، اصل سبزشدن و روشن شدن آنها میگردد . این اندیشه درتمتمیتش ، در غزلیات مولوی باقی مانده است . مولوی خطاب به «انسان» ، میگوید :
« شاخ گلی » ، با غ زتو سبزوشاد
هست حریف تودراین رقص، باد
«حریف » ، به معنای جفت و یارو عاشق است.
باد ، چو جبریل و، تو چون ، مریمی
عیسی گلروی ، ازاین هردو ، زاد
رقص شما هردو ، کلید بقا ست ( بقا = همیشه سبزبودن )
رحمت بسیار براین رقص باد
مولوی ، آرزو میکند که مانند باد بهاری ، همه ، به هم بزنند (زدن ، که ازریشه زن = جن است، دراصل ، معنای همخوابی وجفت شدن داشته است ) ، باهم جفت شوند تا سبزشوند
تا درون سنگ و آهن ، تابش و شادی رسید
گرتو را باور نیاید ، سنگ بر آهن بزن
عقل زیرک را ، بر آرو ، پهلوی شادی نشان
جان روشن را ، سبک بر باده روشن بزن
شاخه ها سرمست و رقصانند ، از باد بهار
ای سمن ، مستی کن و ، ای سرو ، برسوسن بزن
جامه های سبز ببریدند ، بر دکان غیب

خیز ای خیاط، بنشین بر دکان ، سوزن بزن ( بدوز= جفت کن )
این آرمان ، « همیشه سبزوتـرو تازه بودن » است ، که علت ضدیت عرفان ، با « عقل خشک » و « خشک کردن روان واندیشه با بحث وجدلها » میگردد. با « سبزشدن خود» هرانسانی هست که جهان و بشریت نیز، سبز میشود . اندیشه « پیشرفت و نوشدن » درفرهنگ زال زری ایران ، از برآیند « تری وتازگی و شادابی » جدا ناشدنی است . چیزی پیشرفت و نو حقیقی است ، که تروتازه و شاد بکند . هرنوی و هر پیشرفتی وهر انقلابی و تغییری را به صرف اینکه پیشرفت و انقلاب وتغییرو نو است ، برنمیگزیند .
خشک کردی تو ، دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش زفکر و ، لمع برهان بین
روشنی ( بینش حقیقی )، متلازم ضروری ِ « سبزی و تازگی »است . کسی مردم را روشن میکند که آنهارا مانند وزش باد ، سبزو تازه کند و گوهرخود آنها را از درونشان بزایاند .
هست ، میزان معینت و ، بدان میسنجی
درکاربرد یک میزان و یک سنجه خوب وبد ، خشک شده ای
هله میزان بگذارو ، زر ِ بی میزان بین
با چنین معیارخشکی درتفکر، یا انباشتن مغز وروان خود از این گونه اندیشه ها، غنای پدیده هارا درجهان، نمی بینی
چون تو سر سبزشدی ، سبزشود جمله جهان
اتحاد عجبی در عرض و ابدان بین
زانک تو ، جزو جهانی ، مثل کل باشی
چونک « نوشد صفتت » ، آن صفت ، از ارکان بین

آرمان مولوی نیز ، این « همیشه سبزبودن » است . اینست که تصویر خدا ، همان « باد بهاری » میماند که همیشه با گل وجود انسان، میرقصد و جفت میشود، و همیشه اورا آبستن و رویا میکند
تا ابد ازدوست ، سبزو تازه ایم
او بهاری نیست ، کو را دی رسد
سرو بلندم که من ، سبزو خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود ، گرد بهارم طواف
عشق چو بگشاد رخت ، سبزشود هر درخت
باد، سرچشمه جان وعشق باهمست
برگ جوان بردمد ، هرنفس از شاخ تر

اینکه گفته میشود « برگ سبز است تحفه درویش » ، به معنای آن نیست که « درویش ، هدیه وارمغانی حقیرو ناچیزمیدهد » . بلکه دادن « برگ سبز» ، دادن « جامه سروش سبزپوش » ، دادن « بینش و روشنی تازه ایست که کور را هم روشن میکند » .
به همین علت نام « ارتا فرورد» ، « فروردین » است. نام دیگر فروردین ، کواد یا قباد است که اصل نو آوری و ابداعست .این همیشه ازنو بهارکردن زندگی، « غایت » فرهنگ سیمرغی بود. « بهار» ، چنانکه ادعا میشود ، اصل هندی ندارد ، بلکه نام خود سیمرغست که « وی + هـره »، یا « وان+ گه رو » میباشد ، و به معنای « نای به = وای به » است ، و« وای به » ، جامه اش سبز است. هره = گه رو ، هردو به معنای نی هستند . غایت انسان ، آن بود که با خردش ، از زندگی ، همیشه ، بهار بسازد . ازاین رو ، درختان سرو( سیور+ پیرو+ اردوج ) ، وصنوبر ، و غار( = رند = ماه بهشتان= برگ بو ) نماینده چنین غایتی بودند.
این غایت ، بکلی با غایت زرتشت و ادیان دیگر نوری، فرق دارد . غایت آنها ، زندگی کردن برای ، رسیدن به بهشت درفراسوی گیتی ِ گذرنده ، درآخرت وجنت ، درمینو ، در ملکوت هست . زرتشت هم درسرودهایش ، دوجهان ِ« استومند = جسمانی » و مینوئی ( روحانی و آسمانی ) دارد . « غایت همیشه بهارکردن از زندگی » ، غایتی است که امروزه در محدوده تنگتری ، « سکولاریته » نامیده میشود . بنا براین ، « نیکخواهی» ، با جستجوی راه و روش، بوسیله خرد خود انسان برای بهارساختن از زندگی ، کار دارد . و بهار کردن زندگی را نمیتوان به فردا انداخت .

معنای ِ« نـیک » ، چیست ؟
چرا « نیک بودن »
با« اصالت انسان » کاردارد

بسیاری ، امروزه دم از« اندیشه نیک ، گفتارنیک ، کردار نیک » میزنند . این سخنیست که محمد و عیسی و موسی و لنین و هیتلرو استالین ومائو هم میزنند ، چون همه اینها، میگویند که : اندیشه و گفتاروکرداری نیکست که ، طبق خواست ما ، یا آموزه ما ، یا الاه ما کرده شود . عمل و فکر ی که برضد چنین خواستی بکنی ، بد است . پس باید درآغاز، نشان داد که معنای « نیک و نیکی » چه هست ؟ عمل و اندیشه و گفتار، طبق این خواستها و آموزه ها ، که خودرا تنها حقیقت و مقدس یا علم مطلق وتنها نورجهان میدانند ، نیکی را تضمین نمیکند . ویژگی سروش ، درست برضد این گونه نیکی است . چون « سروش » است که نخستین اندیشه ای که فرمان میشود ازژرفای آسن خرد (= بهمن = هومن ) خود فرد انسان میآورد . خودِ همین واژه « نیک » ، درفرهنگ ایران ، تجربیات ژرفی را که خانواده سام ، بیاد سپرده ، نگاه داشته است .
واژه ِ« نیک» ، در اصل « wak+ne » یا « vak + nad» است . این واژه به معنای « بانگ نی » یا « رویش ازنی » است . « نای » ، هم ابزاربادی موسیقی است، و باد که ازنی دمیده میشود و اینهمانی بانی داده میشود ، جان و عشق آمیخته به هم است . بانگ نی ( بـه = وانگ هو= بانگ نی ) آهنگ وسرودیست که ازبُن آفریننده خود انسان ، بلند میشود ، و همین سرود است که سروش ، گوش- سرود خرد میشنود ، و درپیشآ گاهی انسان( سپیده دم آگاهی ) ، نهانی، زمزمه میکند . پسوند « vac» به معنای « گفتن و سخن راندن » است . این واژه نیزهست که درشکل vakhsh به معنای « روئیدن و برون روئی » است . به « وحی » درفرهنگ ایران ، « وخش » گفته میشود . وحی، اندیشه ایست که ازبُن بهمنی هرفرد انسانی ، زاده و روئیده شده است . واژه « وخشور= وخش + ور= زهدان وبُن رویش » ازهمین ریشه است . پس ، نیکی ، تجربه زیبائی ، تجربه موسیقی ، تجربه همآهنگی نواها ، تجربه رویش و زایش ازبُن خود انسان هست . حتا واژه « واق » به معنای « اندیشه گاه + قوه تفکر» آمده است . پیشوند واژه « هومن= بهمن » که « هو » باشد، بنا بر یوستی ، به معنای « ایجاد کردن » و زائیدن است ( hunaami من میزایم ) . این واژه « هوhu » همان واژه « hva=hvaa» است که « تخم = خود » را دارد. خود انسان ، تخم است . به ویژه به درخت هرویسپ تخمهharvisp+tokhma ( که خوشه فرازش ، سیمرغ یا ارتای خوشه ) هست ، « هوه پا hvapa= apa+ hva » نیزگفته میشود ، که به معنای « مادر به » یا « نیکو کار» است .این هوا hva= خواxva ، درهزوارش خواپ khvap است که واژه « خـوب » ما شده است، ودرادبیات، این واژه ، بیشتر معنای « زیـبـا » دارد تا « نیک ، به معنای اخلاقی » . ودرپیشوند واژه ها بیشتر معنای « ازخود = ازسرچشمه و از اصل خود .. » را دارد . وجودی ،« خود » نامیده میشود که « ازخـود » هـسـت .
مثلا چیزی « ازخود روشنhva+raokhshna » است که « خوا = هوا = تخم » باشد . یا چیزی که ازخود ، یا به خودی خودش مقدس است ( کسی دیگر، آنرا مقدس نمیسازد ) hva yaozda نامیده میشود . مثلا اندیشه « نجات روانhvanhvi»=hva+nhva، بستگی به رهائی یافتن ازخود است . ازخود ، مهربان بودن hvaa+vantآنست که مهرازوجود خود انسان سرچشمه بگیرد و اطاعت از موسی وعیسی و محمد و زرتشت یا از دین آنها نباشد . این اصالت ، ازبُن سنگی یا جفتی و «یوغی بهمن و ارتا درانسان» میآید، که با طرد این اندیشه بوسیله همزاد زرتشت، این معنای اصالت انسانی را، در « ازخود-روشن ، ازخود- مهربان ، ازخود، نیکوو زیبا » بودن ، از دست میدهند .
درسغدی ، برآیندهای دیگر مفهوم « نیکی » بجای مانده است . ازجمله به نیکوکار، « پورنیان کار » گفته میشود، و پورن که همان واژه « بـُرنا» ی امروزه باشد ، همان « پروسرشار» ما هست . کسی ، « بـُرنا » هست ، که وجودی سرشارولبریزو پر دارد، واعمالش ، خود افشانی اوست ، وطبعا روی نیکوکارهایش ، به فکر پاداش دربهشت نیست . نیکی ، با سرشاری و پـُری انسان کاردارد، که همان مفهوم « زنیرو بود مرد را راستی » درشاهنامه میباشد .
همچنین به دوست و نیکخواه ،shir-xize=shir-xwaze شیر خیزه یا شیرخوازه گفته میشود . به نیکوکارshirakte شیراکته ، وبه خوبی و زیبائی و کمال shiraakشیراک گفته میشود . به خوشبختی و رفاهshir+astyaa شیراستیا گفته میشود .
پیشوند « شیر shir» که درهمه این اصطلاحات، معنای « نیکی و زیبائی و کمال و دوستی » را پدید میآورد، دراوستا همان واژه « سریره » sriraاست . معرب آن ،که « صریرا»باشد ، به گل بستان افروز گفته میشود که نام دیگرش همان « خجسته » است . سریره ، در برهان قاطع هم به« اورنگ» گفته میشود که« بهرام = بهروز» است، وهم به رنگین کمان گفته میشود که ارتا فرورد ( سن +ور) است، و بخوبی میتوان دید که سریره = شیر، « یوغ بهرام و ارتا فرورد» است . بزودی دربررسی « سروش درگرشاسپ نامه اسدی » دیده خواهد شد که درست سروش است که « خانه عشق این دو » را که « آبادیان = خانه آباد » میباشد ، و خانه یکپارچه یاقوتیست ، به جهان میآورد، که « اصل دین » است . ازاین رو نیز هست که کیخسرو به رستم میگوید :
گشاینده بند بسته ، توئی کیان را سپهر خجسته ، توئی
زندگی باید همیشه ازنو ، از بُن خودش برویدتا همیشه تروتازه باشد . این « فره ورد= سیمرغ= خجستگی = همیشه بهارشوی= همیشه سبزشوی » ، « نیکخواهی » بود . زندگی باید همیشه از نو ، از بُنش ، به بینش نو برسد . « بینش تازه به تازه اززندگی »، « بینش تروتازه » ، بینش به درد وآزار و گزند ِ « گمشدگان ، و فراموش شدگان ، و دور افتادگان ، و نا پیدایان دراجتماع ودرجهان » است .
ازاین رو هست که کیخسرو ، با فرارسیدن نوروز، جام گیتی را می بیند ، و دردمندی را که در دورترین نقطه جهان ، در چاهی دربند است ، میجوید، و می یابد، و رستم را به رهائیش روانه میکند . بینش درجام جم ، همیشه سرشت « نوروزی» ، « سرشت تری و تازگی » دارد . این ویژگی « بینش » است که درادبیات ایران ، بویژه در غزلیات حافظ ، هیچگاه ، فراموش نمیشود . گوهر بینش باید ، تری وتازگی ، همیشه سبز، همیشه نوروزی ، « فرشگرد همیشگی » باشد ، وگرنه ،« بینش » ، ارزش واعتباری در فرهنگ ایران ، نداشته وندارد و نخواهد داشت .
رستم که خانواده اش ، سروشی و سیمرغی ( فره وردی ) هست ، و میداند که « نیکخواهی » چیست ، و اوست که « گشاینده بند های بسته » هست.درجام جم ، یا درجام کیخسرو دیدن ، دیدن، همان « گوهرشب چراغی » هست که « سروش» ، برای « خرد هرانسانی» به هدیه میآورد.

« سـبـز» ، به معنای « اصل زندگی » است ؟
دراوستا، به سبز axshaena=ax+shaena گفته میشود
درسغدی به سبز ax+sen گفته میشود

اخ axکه همان « اخوaxv » باشد، وهمان « اخوانaxvan » است ، دارای معانی 1- « زندگی و اصل زندگی » و 2- « وجود و جهان » و 3- « وجدان و شعور» است . « شئنا » و « شاینه » ، همان واژه « شاهین » و همان واژه « سـئنا » هست، که سیمرغ میباشد .« شاهین» را ، به عمد، با « عقاب » مشتبه ساخته اند ، تا این خدا را، که « خدای مهرو خدای قداست جان » بوده است تبدیل به « مرغ پرخاشگر» سازند، که درفرهنگ ایران ، مانند « شیر و گرگ » ، اصل آزار شمرده میشده است( رد پایش دربندهش بخش نهم ، پاره 98 مانده است ) .
سیمرغ یا سئنا = شاهین ، « مرغی تصویری و انتزاعی » ، مرکب از سه بخش سه جانورمختلف » بوده است .درواقع شاهین یا سیمرغ ، یوغ و ترکیب وسنتز سه جانور باهم بوده است . سیمرغ ، اینهمانی با شبکور(= خفاش ) داده میشد، که درایران ، پرنده ای مقدس شمرده میشده است (همچنین درچین ) . دربندهش میآید که ( بخش نهم ، پاره 97 ) : « یازدهم ، شبکور، ازایشان دوتایند که شیر دارند ، به پستان بچه را غذا دهند : سیمرغ و شبکور. چنین گوید که شبکور به همانندی سه سرده آفریده شده است . 1- سگ 2- مرغ 3- وموش شکل ، زیرا ، چون مرغ ، پروازکند، وهر دو دندان او، چون سگ است، و سوراخ زی است ، چون موش » .
خوب دیده میشود که سیمرغ ، اینهمانی یا همانندی ، با « شبکور» داده میشود که ایرانیان ، اورا بنامهای متعدد میخواندند . ازجمله ، بنام « مرغ عیسی » ، یعنی « روح القدس » خوانده میشد . اینکه عیسی اورا خلق کرده است ، برای تحریف مطلب گفته شده است. آمیختگی اندام سه جانورباهم ، همان اندیشه « نیروسنگ » است ، تا صفات ویژه عالی را ، که به سه جانورگوناگون ، نسبت میدادند باهم بیامیزند . تصاویر ِ جانوران درذهن مردمان این زمان ، تصاویر دیگری بود که ما امروزه ازآنها دراثر « اولویت نوری» ، داریم . آنها ، بینش برای زندگی کردن را ، بینش درتاریکی آزمایش و جستجو میدانستند ، و « راه مستقیم و راستی » را که همه رفتار زندگی را، پیشاپیش روشن میکند ، یک خیال خام میدانستند. برای زندگی کردن، باید چشم برای دیدن در تاریکی جستجو و آزمایش در رویدادها داشت.
این بود که شبکور یا شب پره ( شـپـره )، یکی از برترین نمادهای چنین بینشی بود. پسوند « کور» هم ، به معنای « ژرف بینی در تاریکی » است ، نه به معنای « نداشتن چشم » .« شـبـکـور» ، به معنای کسیست که درشب وتاریکی، می بیند .
« دین» ، بینش حقیقی است که از انسان ، در جستجو درتاریکیها ، زائیده میشود .« دین » ، چیزی که نبود ، راه راست و روشن بود . « دین» مفهومی برضد « صراط مستقیم و راه راست » هست . یکی ازنامهای شب پره ، « شب یوزه » است، که به معنای « جوینده و بوینده درتاریکی » است . ازجمله ، نام دیگر او « پـرسـه » است، که باز به معنای « پرسیدن و جستن » است . در هزوارش دیده میشود که «وَ ه vah » که همان « وهو = بـه » باشد ، نام شپره shaper+shaperاست که شب پره است . نام دیگرش « شهله » است . شهله ، ازسوئی همان « شهلاء » هست، که گویند مشابه چشم انسانست ( لغت نامه دهخدا ) . و شهلا به نوعی از« نرگس» گفته میشود . نرگس ، اینهمانی با « ماه، که چشم آسمان » است، و درتاریکی میبیند هست، و ازسوئی نرگسه ، نام خوشه پروین ( بهمن + ارتا ) است که دراقتران باماه ، سرچشمه آفرینش جهان شمرده میشد. گل ارتا، مرزنگوش یا عین الهدهد نامیده میشود ، چون ارتا ، زودشنو و تیزبین درتاریکیهاست . به همین علت شهله ، به « میش چشم » گفته میشود ، که چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی و فریبنده میباشد. نام دیگرشب پره یا خفاش « خـُلـد » است( منتهی الارب ) که نام باغ بهشت ( ارتا واهیشت ) است .
« شب = شه و» ، هنوز نیزدرکردی به « آل » گفته میشود، که دراصل نام سیمرغ بوده است . همچنین « شبان » هم به معنای « گله چران و چوپان » نیست ، بلکه درست همان نام « شب » است که سیمرغ باشد( یوستی ، خشه پان = شب ) . ازاین رو به شب پره ( شپره ) ، شبان گفته میشد . سیمرغ ، گوش سگ را داشت ، چون سگ درتصویر آنان ، هستی مردم را می پائید و ازبین برنده دروغ و درد بود . سگ به چشم ، همه ناپاکیها را ازبین می برد ( بندهش ، بخش نهم ، پاره 157 ) . موش ، هنوز در گویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . . تیزشنوی و حساسیت فوق العاده گوشش ، اورا نماد « بینش درتاریکی » ساخته بود . به همین علت ، گل اردیبهشت ( ارتا خوشت ) ، مرزنگوش ، نامیده میشد ، که به معنای « گوش موش » است . همین گل ، « عین الهدهد » نیز، خوانده میشود. مشهوربود که هدهد ، وجودآب وقنات را در زیرزمین تشخیص میدهد (معنای هدهد = هو توتک = نای به= سیمرغست ). موش که درتبری ، « گل » و درگیلکی ، « زربانو» و« گنجه بانو» و « زربینکا » خوانده میشود ، افزوده بر بینش درتاریکی ،« سوراخ زی » نیز شمرده میشد .« سوراخ زی بودن سیمرغ » ، بیان آن بود که « خدای خانه و آشیانه » است . خانه ، بُن مدنیت شمرده میشد . ازاین رو ، شاهین یا سئنا در تخت جمشید ، به هیچ روی ، شکل عقاب را ندارد ، که درفرهنگ زنخدائی ایران ، جزو درندگان بشمار میرفت که « جانگزا » بود نه « جان افزا » ، و فقط در میترائیسم ، همردیف « شیرشرزه » پذیرفته شده بود . با اهورامزدا و سپس الله ، که خدایان همه آگاه بودند، و روشنی اولویت داشت و راه زندگی ، « راه راست از پیش معین شده » بود ، شب پره ( خفاش ) و جغد ( بوم ) ، زشت و منحوس ساخته شدند ، و همیشه دم از نورخورشید و دیده خفاش زده میشد ، چون خـفـاش= شـبـان(خشه پـان= شـب) که دایـهِ شـیردهـنده است ، سیمـرغ بود ، و جـغــد ، که بهمن باشد ، خدای اندیـشـه .
درتبری ، به خفاش ، شاه پری گفته میشود ، که « شاه ومهترپریان » باشد . « پری = فری » ، که یک واژه اند( آنچه دراوستا ، فری است ، درسانسکریت ، پری میباشد )، به معنای « عشق» است . پس خفاش ، شاه پری ، خدای عشق ، خوانده میشده است . خفاش چون مرغیست که بچه خود را با پستان خود شیرمیدهد ، تصویر مرغ را با عشق ( دایه بودن و شیر دادن ) گره میزد .این حاشیه روی ، هرچند مارا ازمطلب دور افکند ، ولی ضروری بود .

سبز= سـپز= سا پیزه = مِهرگیاه = بُن انسان

مسئله ای که بررسی میشود ، رنگ سبز است . دراوستا، به سبز axshaena=ax+shaena گفته میشود. درسغدی به سبز ax+sen گفته میشود. اخ axکه همان « اخوaxv » باشد، و همان « اخوانaxvan » است ، دارای معانی 1- « زندگی و اصل زندگی » و 2- « وجود و جهان » و 3- « وجدان و شعور» است . « شئنا » و « شاینه » ، همان واژه « شاهین » و همان واژه « سـئنا » هست که سیمرغ میباشد. پس « سبز» ، « اصل زندگی ، و زندگی ، و جهان، و وجود، و روشنی و بینش » است ، که از سیمرغ ( وهو= به ) پیدایش می یابد . ازخود واژه « جی = گی » که واژه « گیاه و گیتی » ازآن برآمده ، میتوان دید که هم « زندگی » است، وهم سیمرغ ( مرغی نامعلومی که پرهای ابلق دارد و برسر پیکان میزنند ) . جان، گیان ( گی + یانه = آشیانه سیمرغ ) است . جهان و وجود وگیتی ، همه روئیدنی و سبزشدنی ، وهمیشه سبز هستند .
« امرداد » که خدائیست که با روزهفتم هرماه اینهمانی دارد ، اینهمانی با « گیاه ، بطورکلی = یا با کل هستی » دارد .آنها جهان را درختی میدانستند که ازیک تخم روئیده است . آب و زمین و گیاه و جانور و انسان و خدا ، همه ازیک تخم میروئیدند . همه سرشت گیاهی داشتند . اینست که « امرداد » ، اهمیت فوق العاده دارد .
این واژه « امرداد ameretaat» را موبدان زرتشت ، بکلی ازمعنای اصلیش منحرف ساخته اند . وچنان تلقین کرده اند که پیشوند «ا مر a-mere » مرکب از « ا+ مارتهmarate » هست و مارته marate، به معنای « مرگ ومردن » است و ، « ا+مرته » ، به معنای « بیمرگ » است . درحالیکه « امرamere» و « مـر » یک واژه اند ، و هنوز دربرخی ازگویشها درایران ، این واژه ، معنای « عدد 33 » را دارد . ولی درسانسکریت معانی اصلیش، باقی مانده اند .
« امرamere » دارای معانی 1- عدد 33 ، 2- نوعی درخت کاج 3- زیبق ( جیوه = سیماب ) 4- جایگاه اندر 5 – جفت وهمزاد . در به امرداد ، « همداد » گفته میشود که همان معنای « همزاد » را دارد . امرداد و خرداد باهم « همزاد= جفت = یوغ » هستند . خرداد ( آب ، خوشزیستی ) و امرداد ( گیاه = دیر زیستی ) باهم « غایت زندگی درگیتی » هستند ، و درست جمشید ، نخستین انسان ، در « جمکرد= ورجم = درشهرجم ) ، این غایت را ، واقعیت می بخشد . طرد خرداد و امرداد، به کردار غایت زندگی درگیتی ، سبب پیدایش داستان « هاروت وماروت » درقرآن وسبب مسخسازی تصویر آنها درمتون اوستائی گردید .
عدد سی وسه ، عدد خدایان ایران است که خدایان زمان= خدایان زندگی در زمان بودند . « سه = سین = سیان » ، بُن زمان وجهان و جان است، و سی30 ، بیان تحول این بُن ، به سی روز ماه میباشد . بُن( = 3 = ساپیزک = ساپیته) ، هر روز، شکلی تازه و نو به خود میگیرد . کاج و صنوبر و سرو ، نماد « همیشه سبز» هستند . ازنامهای دیگر زیبق، میتوان تصویر آن را در اذهان آن روزگار، فهمید . زیبق ، عین الحیوان ، ابولارواح ، اصل ، ام الاجساد و حی الماء و روح و روحانی و عطارد و سحاب .... نیز نامیدع میشود . «جایگاه اند ر» است، که خدای جو و آسمان و موکل باران ، و روح انسانی ، ونخستین، و اشرف ، وبهترین میباشد . پس « امرداد » ، به معنای پیکریابی همه خدایان زمان درجهان ، و همیشه سبزو مادرحیات است، و دارای گوهر جفت ( همزادی) است . غایت زندگی درگیتی ، پیدایش یا پیکر یابی این سی وسه خدا ، درزندگی انسانست که سرشت گیاهی دارد . پس بُن تازگی و سبزی ، بُن زمان و مکان و جان است . یکی از نامهای ِ این بُن ، سا پیزه = سا پیزک = سا بیزج Saabizaj= سابیزک Saabizak بوده است که در واژه « سپزSapz پهلوی، و سبز فارسی امروزه » ، سبک شده است. سبز، یا سا پیزه ، به معنای سه اصل ، سه جنین وتخم ونطفه ، سه نای است . هنوز درکردی ، پیز، به معنای اصل وماده و گوسفند ( = جان مقدس ) است . پیزال ( پیز+ آل ) ، گیاه بردی یعنی نی است . پیزوک ، گیاه باتلاقیست که همان نی باشد . پیزه ، جنین است و پیزه دان ، زهدان است . بیزه هم به معنای جنین است .
این « سا بیزک » که به معنای « سه اصل + سه تخم + سه نای = سئنا = سیمرغ » هست ، نام « مهرگیاه » است . البته درمتون پهلوی و اوستائی ، ریشه این کلمه ، چون برضد تصویر اهورامزدا به کردار تنها آفریننده بوده است ، کاملا محو ونابود ساخته شده است . گل روز 16 که اینهمانی با « مهر» دارد ، را نیز دربندهش ، با نام « گل همیشه بشکفته » ، پوشانیده وتاریک ساخته اند . البته « خدای مهر » حقیقی را نیز که سیمرغ میباشد ، تبعید کرده و رانده اند ، و « میتراس = مرداس = مهراس » که همان « ضحاک » شاهنامه ، و خدای قربانی خونی ، و بستن پیمان برپایه « بریدن » است ، جانشینش خدای مهرحقیقی( مهرگیاه = سا بیزک ) ساخته اند . ولی از همان « گل همیشه بشکفته » معنای « همیشه سبز» ، پدیدار است . این روز، درتقویم ایران ، که اینهمانی با روز 15 داشت ( دی به مهر)، میانه زمان بود، و ازآن ، سروش + رشن + ارتا فرورد + رام + بهرام » پدیدارمیشدند ، که « بُن انسان » هستند . طبعا موبدان درمشوش ساختن این گاهنبار، تلاش فراوان کرده اند، و از تناقضاتی که درمیان متون پهلوی مانده ، میتوان پی به این تلاش مسخسازی برد .
به هرحال ، روز مهر، روز «مهرگیاه = ساپیزه = سپز= سبز= همیشه سبز» بوده است . ازاین روهست که این روز،با « زمـرد= زام روت » اینهمانی داده میشد .
مهرگیاه ، بُنیست که انسان ازآن میروید (= مردم گیاه نیز نامیده میشود )، و همچنین از سا پیزک = ساپیزه ، میتوان اینهمانی اش را با واژه « ساپیته = سا پیتک= سابات » دید ، که به« سقف = آسمان» گفته میشده است . اینست که برای ایرانیان ، آسمان ، سبز بود ، هرچند برای ما آبی شده است . آنها به آسمان ، سبزکارگاه ، سبزکوشک ، سبزخوان ، سبز دِه ، سبز زاغ ، سبزطاوس ، سبزطشت ، سبزباغ میگفتند ، و البته ازاین اصطلاح سبز، رنگارنگی و تری و تازگی را میفهمیدند . آسمان برای آنها « فرش» بود، که ما معنای اصلیش را ازیاد برده ایم . « فرش» ، به معنای « تازگی دررنگارنگی » است که یکی از مهمترین اصطلاحات میباشد . انداختن فرش زیرپا ، برای آن است که انسان ، همیشه ترو تازه بشود وزندگیش ، همیشه سبزو شاد باشد . اسدی توسی ، درسیر گرشاسپ به جزایر گوناگون ، نیزخبراز گذرش به جزیره « رامنی » میدهد ، که « رامنا = رام » باشد .
همانجا ی دیدند کوهی سیاه گرفته سرش راه برچرخ ماه
درختی گشن شاخ برشخّ کوه ازانبوه شاخش، ستاره ستوه
زعود و زصندل بهم ساخته بسر برش، ایوانی افراخته

دگر ره ، سپهدارپیروز بخت ( گرشاسپ )
زملاح ، پرسید ، کار درخت
که برشاخش ، آن کاخ برپای چیست
چنین از بـَر ِ آسمان ، جای کیست ؟
چنین گفت ، کان جای سیمرغ راست
که برخیل مرغان ، همه پادشاست
این همان داستان شاهنامه است . و کاخ یا ایوان فراز درخت ، به معنای آنست که سیمرغ ، خدای خانه و آشیانه (شیان = هیل = ئیلان ) یا اصل شهرو مدنیت است .
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد ، چوصــد رنـگ فــرش ، آسمان
چو باغی روان ، درهوا ، سر نگون
شکفته درختان درو ، گونه گون
چو تازان کـُهی پر گل و لاله زار
زبالاش ، قوس قزح ، صد هزار

و« باد پر سیمرغ » ، همان بادیست که درواقع ، اصل جان وعشق و موسیقی وجشن درگیتی است ، واین اندیشه در غزل مولوی باز تابیده میشود ، که « بانگ نی » را با « بانگ پرهما » و با خود « خدا » اینهمانی میدهد :
ای درآورده جهانی را زپای با نگ نای وبانگ نای وبا نگ نای
چیست نی؟ آن یار شیرین بوسه را
بوسه ، جای و ، بوسه ، جای و ، بوسه ، جای
آن نی بیدست وپا، بستد زخلق
دست وپای و دست و پای و دست و پای
نی، بهانه است ، این ، نه برپای نی است
نیست الا ، بانگ پرّ آن همای
خود، خدایست ، اینهمه ، رو پوش چیست !
میکشد اهل خدا را تا خدای
آسمان ، باغ سبزاست ، چون سه سپهرفرازین(بهرام +مشتری که خرّم باشد + کیوان = کدبانو = کش ) همان« مهرگیاه= سابیزک = سبز» هستند . به« تن وبدن آدمی» نیز، سبزباغ گفته میشود ( برهان قاطع ) ، چون بُن انسان هم ، مهرگیاهست . ازاین رو به هما یا سیمرغ ، پیروز= فیروز میگفتند ، و ازاین رو،برفراز نیزهای درفشها ، سیمرغ را مینشاندند ، چون مرغ پیروزی بود . ودرمرگ هر کسی ، همه، جامه پیروزه رنگ میپوشیدند . این نشان پیوست و وصال مجدد با بُن ، یا با اصل نوزائی همیشه ، با سیمرغ بود . اینکه درشاهنامه همه جانوران و انسانها درسوگ سیامک ، جامه پیروزه میپوشند ، چون سیامک ، خودش سیمرغ ( سیا + مگا = سه + مغ ) هست ، واصل همیشه سبز است و اصل پیروزی است .
مهرگیاه ، « سبز» است ، و « آذر »، که روزنهم ( سه درسه ) است، « سبزدرسبز» است . باربد، لحنی که برای این روز، سرود ، بدین نام نامید . این نام ، یاد آوراصل زنخدائی ( ایزد بانوئی) است، که زرتشت آنرا « نرینه » ساخت .
به عبارت دیگر، سبز درسبز، مینوی در مینو ، تخم درتخم ، است ( تخم ) در تخمدان ( است ) است . « آذر»، درهزوارش ، برعکس آنچه زرتشت، گفته ، وبرعکس متون زرتشتی ، هم به معنای « زهدان » وهم به معنای « زن آزموزگار» است . به سخنی دقیق تر، « آذر» ، هم زهدان آبستن ( دوگیان ) ، وهم « روشنی وبینش » است . نام دیگر این روز، که باقی مانده است « زرفشان » است ( برهان قاطع ) . آذر، «افشاننده تخم ها» هست . این زهدان وخوشه است که تخم میافشاند . این سیمرغ یا ارتا خوشت ( ارتای خوشه = خوشه پروین ) است که خود را درگیتی میافشاند، و جانها و انسانها ، رویش و پیدایش این تخم ها ،هستند . این خود افشانی و زرفشانی ، برضد تصویر اهورامزدا ، به کردار، خدای آفریننده بود . درسغدی درست نام این روز، ارت روجart + آرته روچ aart roch+ آش روچ aash » است ( فرهنگ سغدی، قریب ). آذر ، درفارسی ، همان « آگر» است که به معنای زهدان است . درکردی نیز « آگر» به آذر گفته میشود، و« آور»، هم نام آتش وهم نام آبستنی است . « آذر»، بیان « زهشی وجهشی یا انبثاقی immanence » بودن بُن جهان در هرجانی و درهرانسانی بوده است . انسان ، بیواسطه به بُن جهان ، به « بُن همیشه سبز» آمیخته است. غایت سعادت و بهشت ، درخود هرانسانی هست ، که باید ازاو زائیده بشود، و این کار، کار سروش و رشن است ، که « خرد مامای هرانسانی» هستند .
زرتشت ، با جداساختن و متضاد ساختن همزاد = جفت ، میبایستی درست ، بن جفت را ، در« ارتا = خوشه شش دانه پروین = ثریا = تریا = سه جفت = پیرو »، و در « آذر= دوگیان = آبستن، آنکه دوتا وجفت است » بزند . ازاین رو بود ، انداختن آنها از اصالت ، یا از« زهشی و انبثاقی بودن » است . ازاین رو بود که نخستین تبلیغاتی که درهمان زمان گشتاسپ ، آغازشد ، این بود که زرتشت ، « سرو» و « آتش= آذر» را ، از بهشت ( ازنزد اهورامزدا ، ازفراسوی گیتی = از مینو ) آورده است . این ریشه کن کردن بنیاد فرهنگ ایران بود .
باید بیاد آورد ، که نامهای « سرو» ، یکی« پیرو» هست، که به معنای « خوشه پروین » است ( فرهنگ شرفکندی ) ، و دیگری « اردوج = ارتا + وج = تخم ارتا » هست، و دیگری « نوش »، و بالاخره « سیور = سی وره = اندکوکا = تخم ماه » است . با این کار، زرتشت بود که بُن خدا ، از درون انسان وازبُن ِ گیتی ، ریشه کن شد .درشاهنامه در باره پیداشدن زردشت و پذیرفتن گشتاسپ ، دین اورا ، میآید که زردشت :
بشاه جهان گفت پیغمبرم تراسوی یزدان همی رهبرم
یکی مجمرآتش بیاوردباز بگفت ازبهشت آوریدم فراز
جهاندارگوید، که بپذیر دین نگه کن بدین آسمان وزمین
که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تا که چون کرده ام

سپس میآید که گشتاسپ
نخست « آذرمهربرزین » نهاد بکشورنگر تا چه آئین نهاد
یکی سروآزاد بود « ازبهشت» به پیش درآذر، اندربکشت
نبشتش برآن زاد سرو سهی که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گوا کرد مرسرو آزاد را چنین گستراند خدا داد را....
فرستاد هرسو به کشورپیام که چون سروکشمر، بگیتی کدام
زمینو فرستاد زی من خدای مراگفت ازاینجا به مینو برآی
کنون هرکه این پندمن بشنوید پیاده سوی سرو کشمر روید
بگیرید یکسر ره زدهشت بسوی بت چین ، برآرید پشت
بنام وفر شاه ایرانیان ببندید کشتی همه برمیان
به « آئین پیشینان» منگرید بدین سایه « سرو بن » بغنوید
سوی گنبد آذر آرید روی بفرمان پیغمبر راست گوی
پراگنده فرمانش اندرجهان سوی نامداران وسوی مهان
همه تاجداران بفرمان اوی سوی سرو کشمر نهادند روی
پرستشگده گشت ازآنسان بهشت
ببست اندرو دیو را زردهشت
بهشتیش خوان ، ارندانی همی
چرا سرو کشمرش خوانی همی
چرا کش نخوانی ، نهال بهشت
که چون سروکشمر بگیتی که کشت

زرتشت ، با ادعای آوردن « آذر» و « سرو » از مینو، یا از بهشت ، اندیشه « زهشی و انبثاقی وجهشی و زایشی و رویشی بودن » ، یا« اصل همیشه سبز» را ، از بن انسان، وهمه جانها واز « گیتی » ، برکــَنـد ، وانسان وگیتی و زمان را، از اصالت انداخت . « بُن وتخم و آذر » ، همه ، آفریده اهورامزدا هستند . بُن وتخم و هسته و دانه ، دیگر به معنای اصلی ، بُن وتخم و هسته و دانه ومینو ، بکار برده نشد . مفهوم « ازخود ، سعادتمند شدن » ، « ازخود ، اندازه ترازوو شاهین بودن » ، « ازخود ، روشن شدن » ، « ازخود ، رستگارشوندگی » ، « ازخود ، نوشوی » ، با این ادعاو آموزه ، برای هزاره ها ازمیان سازمان دینی زرتشتی و ازحکومت ساسانی ، محو ونابود گردید .