Saturday 12 May 2007

دیو سپید کیست ؟


دیـو سـپـیـد کیـسـت؟ میترا، یهوه، پدرآسمانی، الله، «حکومت
»
منوچهر جمالی

آرمان بینش در ایران زیستن در «هـفـتخـوان شگفتی» است، نه زندگی،طبق ِ «شریعت» یا در «راه راست
» ...
چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۶ - ۹ می ۲۰۰۷
فرهنگ ایران، برضد « صراط مستقیم » است آرمان بینش درایران زیستن در « هـفـتخـوان شگفتی » است، نه زندگی،طبق ِ« شریعت » یا در« راه راست » گوهر « خـرد » ، درآموزه زرتشت ، آنست که میتواند « ژی، یا زندگی» را که بطور روشن ، جدا و مشخص هست ، انتخاب کند، و برضد « اژی یا ضد زندگی » ، که بطورروشن و مشخص است ، بجنگد . انتخاب یکی ، ایجاب جنگ وپیکار با دیگری را که ضدش هست، میکند . به سخنی دیگر، در« خرد » به مفهوم زرتشت ، « اژی » که کین ورزی وستیزندگی باشد، نهفته و پوشیده است . گوهر« خـرد » برای زال زر ورستم ، آنست که درپیمودن هفتخوان آزمایش و شگفتی و خیرگی، بجائی درپایان بـرسد که خود، میتواند در « پدیده و رویدادها که پیسه و ابلقند» ، اژی را از اژی بجوید ، و « ژی » را برگزیند وبیرون آورد . « برگزیدن یا گزیدن که vichitan » باشد ، برای ما به غلط، به « انتخاب کردن یکی از دو شق یا بدیل » فهمیده وخلاصه میشود. « گزیدن و برگزیدن » در فرهنگ ایران ، انتخاب کردن ، درپیمودن راه جستجو و تحقیق کردن و پرسیدن » است . انتخاب کردن ، مرحله پایانی است ، و به خودی خودش، بدون آن جستجو وپژوهش ، برضد مفهوم « برگزیدن» است . کسیکه بدون جستجو و پژوهش، انتخاب میکند ، برنگزیده است، و برضد « خرد » برخاسته است. پیشوند « ویچ = ویژ= بیز» در گزیدن (= ویچیتن ) ، همان واژه « ویس = پیس » است . دراوستا « ویvi = ویس vis، که به وایه vaya برمیگردد » به معنای دوتائی است ، که هویت « یوغی = همزادی = پیسی = دیوی » را مینماید. درفرهنگ ایران، اندیشه « همزاد » ، دوتای به هم چسبیده وهمگوهر بود ، و تصویری که زرتشت درگاتا آورد ، برضد این اندیشه بنیادی بود . ازآنجا که دواصل یا دوچیزبه هم بسته وهمگوهر را نبایست ازهم پاره ساخت ، شناختن ، جستجوی شیوه هائی بود که آن دوچیزرا ازهم بازشناسد، بی آنکه آنهارا ازهم ببرد و پاره سازد و مغایرو ناهمگوهرکند . این بود که « بهمن » ، اصل یا « خدای خرد وبینش »، موهای فرقدار داشت . تارک سر که دودسته مورا ازهم شانه میکرد ، ویزارد ورس wizard wars خوانده میشد وویزن wizen ، همان واژه « گزیدن » است . بینش بهمنی، شانه کردن پدیده ها و رویدادها ازهمدیگراست، نه شقه کردن کلـّه ، به دوقسمت ازمیان . صفات یک چیز، ویژگیهای ازهم شانه شده آن چیزهستند ، نه ویژگیهائی که آن چیز را ازهم ببرند و پاره کنند . واژه « گزیدن » ، همین « ویزارتن موی سر » است . نماد دیگر بهمن ، « کـمـان» بود، که دراثر دوتاشدگی و خمیدگی درمیان ، دوشاخه شده است . هم تاشدگی وخمیدگی (کوژی) ، وهم دوشاخه داشتن ، نماد چنین« بینشی » بود . برای شناختن دوویژگی دریک چیز، باید درخط فاصلی، آنهارا ازهم خمید وتاکرد. دراین خط تاشده ، هم آندو ، ازهم مشخص میشوند ، وهم آندو به هم میچسبند . ازواژه « مـرز» هم چنین معنائی برداشت میشد. مرز ، دوچیزرا برغم مشخص بودن ازهم ، باهم پیوند میدهد ومیچسباند و همگوهرمیسازد . « تا شدن جامه » و « چین » خوردگی، متمایزمیسازد ، ولی جدا نمیسازد . به همین علت ، « موج و تموّج » نه تنها درآب ، بلکه درنقوش ، بسیار اهمیت داشت . خطوط موجی ، برشانه های کوزهای سفالین، گواه براین معنا بودند . همچنین « هلال ماه » ، که نماد دوشاخه به هم پیوسته بود ، نماد « شناخت ، یا ویژه ساختن » بود . خرد، دوشاخه بود ( آسن خرد + گوش سرود خرد ) . همچنین دوشاخ جانوران ( بزکوهی و غرم و گاو ، ذو القرنین ) نماد چنین بینشی است . به همین علت، سر دیو سپید را که دوشاخ دارد درنقاشیها ، روی سر رستم قرارمیدهند، چون، نماد داشتن چنین بینشی است . همچنین « دورنگی گـور» ، به ویژه دردرداستان« اکوان دیو » که به شکل گور، چهره مینماید ، وگریزپا وناگرفتنی است ، و درواقع همان « بهمن » است ، نماد دست یافتن به بینش، بدون ازهم پاره ساختن است . چنین شناختی، گریزپا هست ، ولی گوهر واقعی چیزهارا مینماید. به همین علت نیزگور، صفت ویژه ِ « بهرام گور» ، شده بود ، چون « شکارگور» ، اشاره به چنین گونه جستجوئیست . این اصطلاح، سپس به « الک کردن = غربال کردن= بیختن ، بیژن » ، اطلاق شده است . کسی به معرفت حقیقی میرسد ، که غربال یا الک بکند ، یا ازصافی بگذراند . درغربال کردن ، مقصد، جدا کردن ریزو درشت یک چیز ، یا نخاله ونرمه آرد پس ازکوفتن است ، که آن دوبخش ، همگوهر باهم میمانند . همچنین « خاک بیختن » ، متضاد ساختن باهم نیست . این بود که « ویژگان » ، به معنای بیرون آوردن بهترین بود ، نه به معنای آنکه آنچه ویژه نشده ، دشمن و ضد ویژگان میشوند . اینست که بیختن خاک و « الک کردن = بیژن » ، مانند « شانه کردن مو » ، علامت « جستجوکردن و رسیدن به بینش » بوده است. « صافی» هم ، نماد همین گونه بینش بوده است . عطار در همان وادی طلب، داستان « بیزنده خاک و سلطان محمود » را میآورد ، چون « خاک بیزی ، و بیختن » نماد رسیدن به بینش بهمنی، از راه جستجووطلب هست . همچنین « کوبیدن سرمه درهاون ، یا کوفتن هرچیزی دیگری درهاون » ، حامله به معنای رسیدن به بینش بهمنی ، از راه جـُستن است ، چون میتوان ریزو درشت یک چیز را ازهم جدا کرد ، بی آنکه منکر همگوهری آن دوبخش شد . « پیس و پیسه » نیز همین واژه « ویز= ویس » است . به همین علت چشم را که دردیدن ، ویژگی چنین گونه تمایزدادن، بدون بریدن دارد، به جزع ، یا « پیسه یمانی= پیسه جیمانی » همانند میکردند . شناختن یک جفت به هم چسبیده ( همزاد ) ، نیاز به اره کردن آندو ازهمدیگر ندارد . شناختن ِصفات یک چیز، پاره کردن آن چیز، به چند تکه نیست . مثلا « بیخود شدن » و « خود شدن » ، صفات انسان هستند ، و این دوصفت ، هستی انسان را ازهم پاره نمیکنند . همچنین « گره زدن دوچیزبه هم »، همین معنای « یوغ = جفت = همزاد» رامیداد. « هاون= جواز » که با دسته اش ، بهترین نماد « دوتای بهم چسبیده » بوده است ، vicicaخوانده میشده است .چنانکه خود واژه « هاون » مرکب از « هاو+ ون » است . «هاو» که هنوز درکردی ، همان « هم » میباشد » «دوچیزباهمست » . هاون ، به معنای بهم بستگی( وَن = بـَن = بند) دوچیز است. به همین علت ، صبح را « هاونگاه » میخواندند .ازسوئی ، vicinathware به معنای برگزیده شده است . این واژه ها درست پیوند ، برگزیدن را ، از راه جستجو کردن و جدا کردن دوچیز بهم بسته و باهم آمیخته ( که دیوDva= دوتای به هم چسبیده ، باشد ) نشان میدهد . «بـرگزیدن » ، با پدیده « دیو = دوتای گوناگون ولی بهم چسبیده » سروکار داشت، نه با پدیده « دوتای جدا ازهم و متضاد باهم » ، مانند همزاد زرتشت . اینکه فردوسی درآغاز شاهنامه میگوید : خرد، گرسخن « برگزیند » همی همان را گزیند ، که « بیند » همی « بینش یا دیدنvin = daena » ، معنای اصلیش « دیدن درتاریکی ، پیدایش روشنی ازتاریکی زهدان » بوده است . خرد ، به بینش، از راه جستجو و آزمایش و شگفتی میرسد. پیدایش کودک ، که روشنی باشد، اززهدان تاریک مادر( گوهرهرچیزی )، بیان ناهمگوهری مادر( تاریکی )و کودک ( روشنی ) نبود . پیدایش روشنی از تاریکی ، بیان ناهمگوهربودن روشنی از تاریکی نیست . پیدایش سبزی روشن ، از تاریکی تخم ، پیدایش ِ ضمیر تاریک تخم است ، نه ضدبودن سبزی( = روشنی ) با تخم ( توم= تاریکی ) . دانه ( که دراصل دوانه بوده است ، همان همزاد یا ییما ) و« تخم درتخمدان » ، هردو اصل آبستنی و بهمن ( مینوی درمینو = مانمن ) وگوهر ِ کل موجودات هست . روشنی ، ضدیت گوهری ، با تاریکی پیدا نمیکند . ولی آموزه زرتشت ، درست برتجربه جدائی گوهری روشنی از تاریکی استوار بود . درواقع ، عبارت زرتشت درگاتا از« گزینش »، درهمان راستای تنگ ومحدود شدهِ «گزینش » ، که فقط انتخاب شدن میان دوچیز۱- جدا و۲- متضاد ازهم ( همزاد ژی و اژی ) باشد ، فهمیده وگزارده شده است. این تفسیرازعبارت زرتشت، ناچار ، به همان اندیشه « راه راست یا صراط مستقیم » کشیده میشود. تصویر« همزاد» ، یا « رابطه دواصل ویا دو نیرو»، دوگونه ، یا در دوشکل در دیو سپید درهفتخوان ، یافت میشود : یکی آنکه دیو سپید دارای موی سپید و روی سیاه است . آمیختگی پاره ناشدنی موی از روی ، سپیدی از سیاهی، درفرهنگ سیمرغی ، معنای مثبت داشته است . آمیزش سپیدی با سیاهی دریک چیز، نماد « اصل بازآفرینی یا چهره = تخم بود .نام سیمرغ ، ارتای خوشه ، ارتای هژیر= هو چیتره ( دارنده تخمهای آفریننده ) بود. سیمرغ ، گوازچیتره= جوزهر است ، به عبارت دیگر، عبارت از تخمهای جفت است . تخم یا دانه ، دوانه = جیمک = همزاد و جفت است . بنا بر گزیده های زاد اسپرم ( ٣۴- ۲۹ ) : « بازآفرینی همه چهره ها= تخم ها واصل ها ، درپایان ، به آغازهمانند باشند . چنانکه مردم که هستی آنان ازتخم است ، ازتخم به وجود آیند و گیاهان که هستی آنان از تخمک است ، کمال پایانی آنها نیز باهمان تخم است » . پایان که فراز و بردرخت باشد، اینهمانی با سپیدی دارد ، و تخم که بُن در زمین یا درزهدان میشود ، اینهمانی با تاریکی و سیاهی دارد . به سخنی دیگر، تخم ، هم سپید وهم سیاه ، هم روشن وهم تاریک است . ولی الهیات زرتشتی ، ازسوئی این اندیشه را که ازفرهنگ ایران برمیآید ، بناچار در جاهائی می پذیرد ، و ازسوی دیگر ، چون برضد سراندیشه همزاد = جفت زرتشت است ، درجاهای دیگر، رد میکند و درمیان این دو، همیشه تاب میخورد . سیاهی و تاریکی برای الهیات زرتشتی ، اهریمنی میشود .اینست که درگزیده های زاد اسپرم ، موءمنان پرهیزکار، شاخه ای دردست دارند و گناهکاران ، ریشه ای دردست دارند. در عبارت ( ٣۵ – ۴۰ ) میآید که : « ... هرپرهیزکاری را شاخه ای وهرگناهکاری را ریشه ای است » . چون این داستانها بوسیله موبدان زرتشتی دستکاری شده است، با سیاه کردن روی ، مقصودشان، اهریمنی ساختن دیو سپید است . ولی این « آمیزش جدا ناپذیر ازهم ِ دورنگ سپید و سیاه ، یا دواصل و دونیرو » ، هنگامی که همآهنگی وهمروشی میان آنها، به هم بخورد و آشفته و مبهم شود ، زمینه پیدایش دو پدیده گوناگون درفرهنگ ایران شده بوده است ، که سپس دراثر نامفهوم بودن برای الهیات زرتشتی ، بشدت تحریف و یا بکلی حذف ساخته شده است . یکی پدیده انسان دیوی( Der daemonische Mensch, Das Daemonische ) است ، و دیگری پدیده «تراژدی» میباشد . در داستان دیو سپید ، این دورنگی که به هم چسبیده اند، هرچند هم متضاد هم انگاشته شوند ، نظر، دوخته نشده است، بلکه در داستان ، بیشتر، مسئله « بهم خوردن اندازه » ، در آهنی بودن دست وپا ، و درسرچشمه خون بودن « جگرو دل ومغز» طرح میگردد . که درک ژرف آن ، ازبررسی دو پدیده « آهن» و « خون » ، و تحولات مفاهیم آنها درفرهنگ ایران ، ممکن میگردد . این بررسی درگفتاری دیگر، انجام داده خواهد شد ، ولی اکنون این مسئله ، در یکی ازبرآیندهای مهمش ، دراینجا، طرح و بررسی میگردد . « دیو سپید » درهفتخوان ، دونیرو و دوبخش متضاد درگوهرباهمـند ، که با هم ، ولو بطور ساختگی ، وحدت یافته و بهم چسبانیده شده اند . تفاوت دیو سپید با « همزاد » زرتشت آنست که دراندیشه زرتشت ، همزاد ، بطور بدیهی ، ازهم جدا و با هم متضاد هستند . « دیو سپید » ، دراین معنا که دوبخش متضاد درگوهرباهمند ، اینهمانی با تصویر« همزاد زرتشت » دارد ، ولی دو همزاد زرتشت، ازهم « جدا » نیز هستند، که در « دیو سپید » ، دوضد، اندام یک وجودند . دیو سپید ، پادی هست که دو بخش یا دوگونه نیرو یا دواصل، هم ، درگوهر، ضد هم هستند ، ولی با هم ، جفت هم هستند . به عبارت دیگر، اضداد به هم پیوسته و باهم آمیخته اند. « خشم و زدارکامگی و ترسانندگی » ، در دست وپای آهنین، دیو سپید ، تجسم یافته اند . طبعا دست وپا، نماد « اژی = ضد زندگی» میباشند. گوهرآهنین وفلزی دست وپا ، با سایربخشهای تن ، که از«خون و گوشت و پوست وپیه » است ، بطورگوهری ، متضادند. « مهر وبینش وخرد و زندگی »، درجگرو دل و مغز، تجسم یافته اند، که « ژی = اصل زندگی » باشند . دیو سپید ، موجودیست که تجسم جمع و آمیزش « خون » با « آهن » باهمست. آهن ( هم بـنـد ، شمرده میشد وهم تـیـغ و ارّه وشمشیر ) در میترائیسم ، نماد « پیوند = عهد ومیثاق وقرارداد » بود، و « خون = آب = آو خون = باده = شیر..» درفرهنگ سیمرغی ، نماد پیوند یا مهر بود. قرارد داد و پیمان ، درمیترائیسم برپایه « افراد بریده ازهم » قرارمیگیرد . باید انسانها را منفرد ساخت ، تا بتوان با تک تک آنها ، بطورجداگانه ، قرارداد بست . این تصویردیو سپید ، درآغاز، تجسم خود ِ شاه ( کاوس ) و سپاه ایران، وشاهان و سپاهیان ایران بطورکلی، وبالاخره « حکومتِ استواربرقدرت » است ، که اکنون دراثر چنین آمیختگی ناسازگاری باهم ، کورشده است. « حکومت » که سازمانیست که زورو پرخاش وقهر را با مهرو بینش وخرد میخواهد بیامیزد ، و ازآنها یک وحدت بسازد ، طبعا ، در گوهرش ، دراثر این ترکیب دو اصل ناجور باهم ، برعکس ادعایش ، بدون بینش و بدون مهر، وضد زندگی ( اژدها = اژی ) هست . اینست که ایرانیان ، درفرهنگ خود ، برضد حکومت بطورکلی ازهرنوعش ، بوده اند . یوغ وجودی کاوس بهم خورده است . خشم و زدارکامگی و بیم انگیزی ، که نابود سازنده « خرد و بینش و مهرو زندگی » است ، دراو باهم آمیخته شده اند . خویشکاری پهلوان اینست که خون و آهن را ازهم جدا سازد ، و وجودی ازخون ناب( همه آبکی ها نماد پیوستگی مهری بودند ) ، ازمهر ، از خرد بدون خشم ( بهمن وهما وسروش ) بوجود آورد . ولی این تصویر، تنها تجسم ۱- کاوس و سپاهیانش و ۲-« شاه و ارتشیان بطورکلی » ، و٣- «حکومت استواربرقدرت » نبود ، بلکه تصویر خدائی نیز بود که درچهره « میتراس = مرداس » درآن روزگارپیدایش یافته بود . سپس این تصویر و مفهوم انتزاعی ژرفش ، با اندکی کمی و بینشی درجزئیات ، در ۱- یهوه ۲- در پدر آسمانی مسیحیت ٣- درالله اسلام ، درتاریخ ، چهره نمائی کرده است . پهلوان ایران ، با همه چهره نمائیهای این سراندیشه « دیو سپید » مانند رستم ، رویاروهست . درآغاز، میتراس (= مرداس ) ، آنکه را الهیات زرتشتی درایران « خدای مهر» مینامد ، و نزد سیمرغیان « ضحاک » خوانده میشد ، خودش با « تیغ برّنده » دریکدست، وبا « آتش سوزنده » دردستی دیگر، زاده میشود . و بدین علت نمادش ۱- شیر درنده ۲- خورشید و ٣- تیغ (= شمشیر) است ، چون تیغ بـرّنده نور را ، خورشید به اومیدهد . گوهر نور وروشنائی ، بکلی عوض میشود . روشنی ، گوهر آبکی داشت و اکنون ، گوهر تیغی وشمشیری و برنده پیدا میکند . چیزی روشن میشود که ازهم بریده شود . این پیشینه ضحاکی = میترائی، درپرچم ایران، هنور باقی مانده است ، که کاملا برضد سراندیشه پهلوانی ( = درفش کاویانی ) میباشد . و اکنون « الله » ، که همان « ضحاک = میتراس= دیو سپید» است ، خودش جانشین سه نمادش ( شیردرنده + شمشیر+ خورشید ) شده است . میتراس ، درنقوش برجسته ای که درغرب بیادگارمانده است ، خودش که خدای مرکزیست ، با تیغ برّنده ازنور، میکـُشد ومی برد تا بیافریند( بریدن وکشتن ، خلق کردن ، خرق کردن است ) . ولی سروش ( کاوتوپاتس ) و رشن (کاوتس = کواد ) را که خدایان « زایمان بینش » و طبعا خدایان مهرسیمرغی بودند ، معاونان و « همآفرینان = هم بغان » خود میسازد . بدینسان میتراس ، درتصویر سه تا یکتائی اش ، « قهر» و « مهر» را به هم میچسباند. اندیشه سه تا یکتائی ( سه خوانی ) که درفرهنگ سیمرغی ، بیان اندیشه مهر و اندازه بود ، برای ترکیب ۱-« خشم وقهروترس» با ۲- « مهر» بکار برده میشود ، و بکلی از اصالت ، انداخته میشود . سپس همین اندیشه دیو سپید ، در تصاویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، همین دوضد را که ۱- بینش ومهر و ۲- خشم وترس وقهر باشد ، با گنجانیدن اصل حکمت ، درآموزه خود ، باهم میآمیزند و بجای « همکاری سه خدا باهم » ، « یک خدا ی ترکیبی » میسازند . این خدایان نوری ، با « همه دان و با پیش دادن بودن = کل نور بودن » ، بخوبی ازعهده آن برمیآیند که « خشم و شرّ و ترس و قهر» خود را ، آلت رسیدن به « خیر و به مهر و به بینش » بسازند . بدینسان، « خدایان حکیم » به وجود میآیند ، که با دانش جامعشان، میتوانند هرشرّی را آلت رسیدن به خیر سازند ، و این را « حکمت » میخوانند. اصطلاح ِ « حکومت » هم ، بر پایه این« حکمت » بنا شده است. حکومت، حق دارد ، هر شرّ ی را بکار ببرد ، تا به خیری که میخواهد برسد( = دیو سپید ) . دراین خدایان ، اهورامزدا و اهریمن زرتشتی، هردو باهم جمع میشوند ، ویک موجود میگردند . ولی برای رستم وزال زر، این اصل حکمت ومصلحت ، درادیان یهودیت و مسیحیت و اسلام ، بنام » چنگ وارونه زنی » ، مطرود و ناپذیرفتنی است . این اندیشه ، با « همگوهری خدا با گیتی و انسان در ارتای خوشه » ، باهم نمی خواند . خدائی که همگوهر آفریدگانش و بُن آفریده گانش هست ، و درآنها ، خود را میگسترد ، نمیتواند آنها را، ابزار و آلات خود کند . اینست که رستم در رویارو شدن با دیو سپید ، همان مسائلی را داشت که ما امروزه با « الله و اسلام و قرآن » و ازسوی دیگر با « اهورامزدا » درپیش داریم . نام دیو سپید ، « الله» ، یا « حکومت» یا « ولایت فقیه» .... شده است، ولی مسئله همان مسئله مانده است ، و امروزه مائیم که باید به هفتخوان برویم و باید درچاه وجود خود ، رستم را با رخش ازسر، زنده سازیم. این رستم ، زمانی درشیخ عطار نیشابوری، چهره نمانی نمود ، و همان دست وپای آهنین را ازالله ، برید ، و سه چکه خون از جگرودل ومغزش، درچشم فرهنگ ایران ریخت . چگونه شیخ فریدالدین عطار دست وپای آهنین ِ« الله » یا « دیوسپیید» را بُرید با نفی و طرد وبی ارزش سازی اسطوره ، نمیتوان به جنگ اسطوره ها رفت، وریشه آنها را ازبُن کند . بهترین شیوه پیکاربا هراسطوره ای ، نفی کردن و ردکردن آن اسطوره ، یا « اسطوره بطورکلی » نیست . « مفهوم اندیشی» ، هرگزنمیتواند جای « نقشاندیشی= صورت اندیشی» را پـرکند. بسیاری از تجربیات انسانی ، کاهش پذیر به « مفاهیم » نیستند. بسیاری ازتجربیات انسانی را میتوان فقط در نقش ها و درصورت ها اندیشید . هم اندیشیدن درمفاهیم ، وهم اندیشیدن درنقوش ، تنگیهاو سستی های خود را دارند. ولی برای داشتن چنین نقائصی، نمیتوان مفاهیم یا نقوش را کنارگذاشت، وطرد کرد. درگستره تجربیات اسطوره ای ، با دیگرگونه سازی برخی ازجزئیات تصاویریک اسطوره ، میتوان معنا ومحتوای پیشین آن را ، بکلی رد ونفی وطرد کرد. طرد یک معنا وجهان بینی که ازیک اسطوره تراویده ، ایجاب « طرد نقشاندیشی بطورکلی» را نمیکند . جامعه ای که سده ها و هزاره ها ، با « نقشاندیشی= نقش+ اندیشی» های یک اسطوره ، همه پدیده ها و رویدادها را فهمیده است ، به آسانی ، از این شیوه درک ، نمی گسلد . گسستن ، ازاندیشه های نهفته دراین نقشها ، از راه تغییر دادن همان اسطوره ممکن است . بزرگترین جنبشهای اجتماعی ودینی و سیاسی ، با همین دگرگون ساختن یک اسطوره ، به اسطوره دیگر، که اجزائی همانند اسطوره پیشین دارد ، پیکر به خود گرفته اند . تورات ، همین راه را رفته است . قرآن ، ازتغییر یابیهای کوچک ِ یک مشت قصص توراتی ، به وجود آمده است . اندیشه های چیره بر اذهان را ، به آسانی میتوان ، با تغییر دادن جزئیات اسطوره های موجود، انجام داد . همین کار را موبدان زرتشتی دربندهش و یشت ها و یسنا ها با اسطوره های فرهنگ زنخدائی ( ارتائی = سیمرغی ) کرده اند . هرچند من درنوشتجاتم ، این گونه تغییرات را، بنام دستکاری و مسخسازی و تحریف ، زشت و خوارو دشنام ساخته ام ، ولی این کار، گونه ای بزرگ از « هنر آفریننندگی » درهزاره ها بوده است، و بسیار مثبت شمرده میشده است . موبدان زرتشتی ، همه داستانهائی را که درشاهنامه درج است ، بدین شیوه ، تحول داده اند ، تا بتوانند، راستای الهیات زرتشتی بدانها بدهند . البته دراینگونه « گردانیدنها» ، به رغم همه دقت ها که کرده میشود ، دم خروس ، درجائی باقی میماند . « هزوارش= uz+vartan» گردانیدن فرهنگ زنخدائی «=uz ئوز= خوز= ئوچ= نای = عزّی » بوده است. نام دیگر سیمرغ ، نای به یا « نای » بطورمطلق بوده است. مسئله دراین شیوه « اسطوره گردانی ، یا تحول یابی اسطوره » ، بی ارزش وپوچ و نامعقول سازی مقوله اسطوره نیست . بلکه با تغییر دادن جزئیاتی درتصاویر، وجابجا ساختن تصاویر، معنای اسطوره پیشین ، نه تنها ، تغییر داده ، بلکه وارونه ساخته هم میشود .یک اسطوره ، ازشکم اسطوره پیشین بیرون آورده میشود ، که اسطوره پیشین را نفی و طرد ورد میکند . اینکه ادعا میشود که اسطوره را نمیتوان تغییر داد، یک ادعای خام و کودکانه است . ارزش « نقشاندیشی » ، یا درصورت ویا « باصورت اندیشیدن » ، دست ناخورده باقی میماند . با خودِ اسطوره ، برضد اسطوره جنگیدن ، کاری بوده است که هزاره ها پیش ازتاریخ و دردرازای تاریخ صورت گرفته است . همین کار را شیخ فریدالدین عطار و محمد جلال الدین مولوی، درآثارخود کرده اند . دو نمونه چشمگیر و برجسته این کار، داستان نوح درمصیبت نامه عطار، و داستان موسی و شبان درمثنوی مولوی است . در این دو داستان ، قهر و خشم و پرخاش و زدارکامگی ( دست وپای آهنین )، از وجود « الله » ، بوسیله خود « الله » ، بریده و دورانداخته میشود . زرتشت هم ، همزاد را ازهم نمی برد ، بلکه بطور بدیهی ، ازهم جدا میگیرد. زرتشت هم ، تصویر همزاد= یوغ را که بنیاد فرهنگ سیمرغی بوده است ، بکار میبرد ، ولی این همزاد ، ازهم جدا و ضدهم هستند. با همین تغییر ناچیزو بی سروصدا ، کل فرهنگ سیمرغی را متزلزل میسازد . زرتشت ، سراندیشه « همزاد » را با همان تصویر « همزاد » خود ، طرد و نفی ورد میکند . همین کار را شیخ عطار و مولوی بلخی درمورد« الله » میکنند ، و بدینسان بنیاد یک انقلاب دینی واجتماعی و سیاسی را درفرهنگ ایران میگذارند، که از روشنفکران، نادیده گرفته شده است . در داستان نوح و خدا ( که الله است ) ، جای الله و نوح ، باهم عوض کرده میشود . ازآنجا که حق انتقاد از « الله » و تغییر دادن چهره او نیست ، این الله است که دراین داستان، از نوح ، انتقاد میکند واورا سخت ملامت میکند. درواقع ، الله ، خودش را درآینه پیامبرش ، ملامت میکند . همینکار در داستان هفتخوان نیز شده است . رستم ، در آینه دیو سپید ، کیکاوس وبطورکلی ،حکومت ایران و نگهبانان ایران را ، جرّاحی میکند . دشمن و « اژی » ، همان کیکاوس و نگهبانان و حکومت ایرانند، که تاب دیدن نقص وعیب ( اژی بودن ) را درخود ندارند . « اژی، یا زدارکامگی ، که چشم خرد را تیره میسازد » را درخود نمی شناسند، و لی در « آینه دشمن » میشناسند . اژدها بودن خود را نمیتوانند تحمل بیاورند که درخود ببینند، ولی اژدها بودن خود را در آینه دشمن ، می بینند. با آنچه در دشمن ، دشمن هستند ، گوهرخودشان هست . « آیـنـه » که دراصل ، واژه « آهن= آسن = آیین » بوده است ، معنای اصلی « آسن = سنگ » را، که امتزاج و اتصال دو اصل یا دوچیزباهم باشد ، پوشیده ، نگاه داشته است . شیشه و آینه وجام ،« دوبین » میکنند . دراشعارمولوی نیز این اندیشه باقیمانده است که شیشه و اینه وجام، اصل دوتاشوی وتعدد است . انسان درآینه ، دو چیزهستند، که دراصل ، چهره نمائی یک چیزند. در دوچیزشدن یک چیز، که گوهر بهمن باشد ، هرکسی، خودش را ازخودش می بیند . الله ، عیب و نقص خود را ، که دیدنش را درخود نمیتواند تحمل کند ، درآینه نوح می بیند. خدا ، درانسان و درگیتی ، آینه خودش را دارد ، وخودش را درگیتی ، می بیند و میشناسد . این اندیشه در بندهش نیز آمده است . با این کارشیخ عطار، به چشم موءمنان نمی افتد که دراین واژگونه سازی، و در متضاد سازی خدا با فرستاده اش، کاری بسیارخطرناک انجام داده شده است . عملی را که پیامبرش ، فقط ماءمورا بلاغ ورسانیدنش هست ، عملی میداند که پیامبرش ، خود، مبتکرآن بوده است ، و خدا خودش ، ازکردن چنین کاری ، ابا و امتناع داشته است . فرستاده اش نوح ، گوهر خدائی که اورا فرستاده ، نمیداند، و ازاو چیزهائی میطلبد که با گوهر خدائیش ، در تناقض است . این الله است که ازفرستاده اش نوح انتقاد میکند: که چرا تقاضای نابود کردن بشریت را کرده است که بدو ایمان نیاورده اند . چنین خواستی ازاو ، برضد گوهرالله بوده است . تو چرا ازمن خواستی که من انسانهارا بخاطر ایمان نیاوردن ، نابود سازم . مهر درگوهرمن ، برضد چنین ایمانی است . مهردرگوهرمن ، فراسوی هرایمانی و بی ایمانی است . نوح پیغامبر، چوازکفار رست با چهل تن کرد برکوهی نشست بودیک تن زان چهل کس کوزه گر برگشاد او یک دکان ، پرکوزه در جبرئیل آمد که میگوید خدای بشکنش این کوزه ها را ای رهنمای نوح گفتش : آن همه نتوان شکست کین به صد خون دلش آمد به دست گرچه کوزه بشکنی، گـِل بشکند درحقیقت ، مرد را دل بشکند بازجبریل آمد و دادش پیام گفت میگوید خداوندت ، سلام پس چنین میگوید او : کای نیکبخت گرشکست کوزه ای چندست ، سخت این بسی زان سخت تر، درکل باب کز دعائی خلق را دادی به آب همتی را برهمه بگماشتی لاتذز گفتی وکس نگذاشتی این لانذر،اشاره به آیه ۲۷ درسوره نوحست که « وقال نوح رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا » . نوح گفت ای خدا هیچکس ازکفاررا برزمین باقی مگذار. البته محمد در مکه ، مردم را با ذکرمکرر این داستان نوح میترسانید، چون رسالت خود را همانند اومیدانست، ومیگفت اگر به من ایمان نیاورید، بلائی عظیم بسراغ شما خواهد آمد وشمارا نابودخواهد ساخت . خود دلت میداد ای شیخ کبار زان همه مردم برآوردن دمار کزپی آن بندگان بی قرار لطف ما چندان همی بگریست زار کاین زمانش درگرفت از گریه چشم تومرو از کوزه چندین ، به خشم درواقع ، الله به نوح میگوید که تو فرستاده من نیستی، چون آنچه را برضد گوهرمنست ازمن خواسته ای . البته ازاین خاموش میماند که بگوید که چرا الله ، تسلیم چنین خواستی شده است که بکلی برضد گوهر مهرش بوده است . اگر چنانچه این خواست ، برضد گوهرش بوده است ، الله نبایستی تابع خواست فرستاده اش بشود . بدینسان ، الله خود ش را « مسئله انگیز» کرد است، و سخت زیر سئوال پاسخ ناپذیر قرارداده است ، وخویشتن را موجودی غیرقابل اعتماد کرده است . چون این الله است که گوهروغایتش، مهرورزیدن است و این مهر را برهرایمانی اولویت میدهد ، و نمی بایستی با هیچ بهانه ای ، عمل قهرآمیزو وحشتناکی را ، به صرف دعای فرستاده اش ، بکند . او نباید مهرذاتی خود را ، قربانی قهرخواهی فرستاده اش بکند . با این تغییر دادن اسطوره نوح ، عطار، راه را برای تغییر دادن تصویر« الله درقرآن » و تحول دادن او به سیمرغ ایرانی که خدای مهراست ، باز میکند . با ملامت کردن نوح ، خود الله ، منکر قهرخواهی و خشم و تجاوزطلبی درگوهرش میگردد . خودش، بخش آهنین وجودش را که در قرآن آمده ، انکار میکند، و آن را فقط تهمتی دروغ به خود میشمارد . میگوید که این دروغست که تو گفته ای که من قهرو غضب دارم . درمن ، آهن و شمشیر و تیغ و تهدید و ارهاب نیست . تو،ای که خود را فرستاده من میدانی ، توخودت ، اصل قهرو زدارکامگی هستی . تو هستی که ایمان مردم به خودت را ، برتر از مهرمن به مردم و به کفار میدانی . البته این حرف را به همه انبیاء نامبرده درقرآن میزند .من ازاین کاری که برای اجرای دعای توکرده ام ، سخت پشیمانم و بام وشام گریه میکنم . آیا الله حق دارد د عائی را بپذیرد و انجام دهد که برضد گوهر و غایت وجود اوست ؟ الله برضد غایت خود ، همه بشروجانوران را ، جزچند نفرموءمن به نوح نابود ساخته است . آفریدن برای او، روند مهرورزیدن بوده است . چگونه میشود که خدای مهر، دراثر فریب خوردن ازپیامبرش، اهریمن و زدارکامه بشود ؟ الله ، با چنین سخنی، پیامبرانش را طرد و نفی میکند . پوشیده میگوید : آنانکه خود را پیامبران من میخوانند ، همه برضد من و غایت وگوهرمن کارمیکنند و میگویند . آنها ازمن ، کارهائی میخواهند که من از ته دلم ، ازآن نفرت دارم . این انبیاء ، همه برضد خواستهای من هستند . عطاردرست با افزودن بخشی کوتاه، به پایان اسطوره نوح درقرآن ، تصویری کاملا متضاد با تصویر الله درقرآن ، از« الله » میآفریند . عطار، دراسطوره ای نوین درامتداد آن اسطوره کهن ، تصویر همان خدای غضبناک را که برای سرباز زدن مردمان ازایمان ، همه را بانهایت سختدلی میکشد ، تحول به خدای مهر میدهد . ای کاش آنانکه دست به ساختن اسلامهای راستین زده اند ، سری نیز به مکتب عطارومولوی میزدند و درسی انقلابی ازآنها میگرفتند .

Friday 11 May 2007

رفتن به هفت خوان خیره شدن برای یافتن چشم خورشید گونه

منوچهرجمالی
رفتن به هفت خوان ِ خیره شدنبرای یافتن ِ چشم خورشید گونه
بررسی ِتجربه رستم درپیکاربادیـوسـپـیـداز دوپدیده ِ « ژی و اژی »درخوان هفتم ، و تفاوت آن با تجربه زرتشت از« ژی و اژی »از هنر ِ« راه رفـتـن ، بـادیـده خـود »درگردشیم ما به سر خود، چو آفتابمانند سایه ، پیروی ِ کس نمی کنیم - صائبزال زر، با خبریافتن از تیره شدن چشم کاوس و سپاه ایران ، به فرزندش ، رستم چنین میگوید :همانا که از بهر این روزگار همی پرورانـیـدمـت برکـنارمن، که فرزند وجفت سیمرغم (=ارتا )، من که، پیکریابی سیمرغ (= بُـن ِ نوشوی ) دراین گیتی ام ، ترا برای رویاروئی با چنین رویدادهای سهمناک پرورانیده ام . تو، مسئول اجتماع خودت هستی . نگهبانان ایران ، دراثر بی اندازه شدن ، با آنکه چشم دارند ، ولی دیگر، بینش ندارند، وخردشان دربی اندازه خواهی، تبدیل به « ضدخرد، ضد زندگی» شده است، بدینسان ، بی مهروناجوانمرد شده اند، وازبی مهری و ناجوانمردی خود نیز ، دراثر این نا بینائی ، نه تنهاآگاه نیستند، بلکه بی خردی خود را، اوج خردگرائی هم میدانند ، و سختدلیهای خود را، مهربانی با مردم میدانند ، و ناجوانمردی خود را ، جوانمردی میشمارند. خـردِ اژدهائی شده اند ، ولی ایمان دارند که خرد شان جان افزاست . ترا برای آن پرورانیده ام که هنگامی، حکومت و نگاهبانان ایران، از فزونخواهی ، بینش خود را از دست میدهند ، برخیزی و ازسر، چشمان آنهارا روشن و بینا سازی . ترا برای آن پرورانیده ام ، تا چشمان نگهبانان ایران را « اندازه بین » کنی، که « شیوه زیستن به اندازه » را ببینند وبیابند . تو نمیروی آنهارا رهبری کنی و پیشوای آنها بشوی ، بلکه میروی تا چشم هرفردی را ، ازخودش ، روشن ، و ازخودش، بینا سازی. تو میروی، تا چشم هرکسی را « گوهرشب چراغ » سازی، تا بتواند خودش ، نیک راازبد ، ژی را از اژی درهرهنگامی بازشناسد، وبتواند درظلمات ، آب زندگی را بجوید . تو میروی که به هر کسی ، جام جم هدیه کنی . ترای برای آن پرورده ام ، تا چشم وخردی که از بی اندازه شوی ، کور و« اندیـشـنـده برضد زندگی» شده ، ازنو، روشن و بینا سازی ، و خردی که « خرد ِ زندگی زدار» شده است، ازسر، اندیشنده برای « زندگی فزائی » سازی . خویشکاری تو، خورشید گونه کردن چشم همه آنهاست . خویشکاری تو، تحول دادن ِ« خرد ِ زندگی زدار » به « خرد زندگی فزا» است . برای آمادگی برای چنین کاری ، من که جفت سیمرغ ( مرغ = اصل نوشوی ) ، وپیکریابی خدا درچهره انسان هستم ، به تو آموزه ای و شریعتی وامری وکتابی وفلسفه ای نمیدهم ، بلکه باید نخست ، با آنکه فرزند منی ، چشمان خودت در تاریکیها، شگفتیها یاد بگیرند که ببینند ، و درشگقتیها ، خیره فرومانند ، تا آنکه چشمانت ازخودشان ، روشن و بینا شوند ، تا چشمی پیداکنی که خودش، میتواند « ژی = زندگی» را از« ضد زندگی» که درهرپدیده و رویدادی به هم آمیخته و درهم پیچیده ومجهولست، ازهم جدا کند . راهی بگزین کهپرازشیرو دیو است وپرتیرگی بماند بروچشمت از خیرگیهفت خوان نو ، هفت خوان خیره شدن ازشگفتی ها است. ژی = زندگی و اژی = ضد زندگی ، روشن و آشکاروبرهنه ، پیش چشم وخرد تو قرار نگرفته اند ، که زندگی را به آسانی ، برگزینی .«خوان »،همان واژه « اخوان axvan » است. اخوaxv، «اصل وتخم و بُن تاریک جهان هستی » است، که درشکفته شدن وگسترش یافتن ، جهان شگفتی ها ، وهمزمان با آن، روند ِ اندیشیدن با خرد ، و مامای زایانیدن جهان میشود . هستی یافتن ، و اندیشیدن، ملازم همند . « تخم »، هم به معنای « بذرو دانه» ، وهم به معانی« تاریک » هست. خدا درفرهنگ زال زر، تخمی تاریک ( مینو= چََـنجه = چنه = سنه) هست، که درپایان شکفتگی و پهن شدگی وجهانشوی هست که ، خدا وروشنی میشود .« پیدایش هستی »، اینهمانی با « پیدایش بینش و اندیشیدن » داشته است . به هستی رسیدن و اندیشیدن ، دو روندِ آمیخته و یکتا باهمند . آنکه نو میاندیشد، هستی اش همزمان با آن ، نومیشود. اندیشه ای نو که واقعیت وهستی نمی یابد ، اندیشه ای نو نیست. درخود آزمائیها در زندگی ، بینش و روشنی ، ازخودِ انسان ، میجوشد وزاده میشود . پیشوند « اخـو» در« اخوان= خوان » ، همان واژه « اهـو، اکو، هه کو » است ، که معنایش« شگفتی » است . درکردی ، هاکو، ندید خریدن، یا ندید کارکردن است . هاکو، به معنای : کجاست ؟ هه کو، و ئه کو، هم حرف تعجب وهم « اگر» است . هکو، با چشم بسته لی لی رفتن است ( شرفکندی ) . درسغدی به بهمن « خومن » گفته میشود . به جـُغـد، که مرغ ویژه بهمن است، ویک نامش « دوستداراشه » است، « کـوکـو » نیز گفته میشود ، چون خرد بهمنی با « کو ؟ » با « کجا؟ » با « اگر» با « شگفتی» ، با « لی لی کردن درتاریکی»، به اندیشیدن میآغازد . خرد شگفتگـربهمنی ، همان « اکوان و اکومن » است . این واژه، « اکو» ، پیشوند ِهمان واژه « اکوان و اکومن » است که در الهیات زرتشتی، زشت و دیوی و اهریمنی ساخته شده است، چون بینش با این روش را بکلی مطرود میدانسته است . اهورامزدا ، همه چیزرا میداند ، و هیچگاه ، شگفتی را نمیشناسد، و درمسئله ای خیره نمیشود ، چون همه چیزها برایش ، روشن است. رفتن به هفت خوان ( اخوان = اکوان ) آزمایش و جستجو، درست نقطه مقابل وضد آموزه زرتشت است، که « ژی = زندگی » و « اژی = ضد زندگی »، درهمان لحظه نخست ، بکلی ازهم جدا و باهم متضاد ، و طبعا در اوج روشنی ، پیشاپیش چشم هرانسانی هستند . رستم درپایان گذر ازاین خوانها( جاهائی که کو؟ وکجا؟ و چون؟ وچگونه ؟ واگر ، ساختارآن ها را ، مشخص میسازد ) ، که چشم درهرکدام ازآنها ، خیره میماند ، هست که به چشم خورشید گونه ، که همان جام جم است ، میرسد، و هرکسی ، با چنین چشمی ، در زندگی، « ژی» و« اژی » را، که باهم آمیخته اند، و بسختی ازهم قابل تمایزند، میشناسد . رسیدن به بینشی که« زندگی » را از« زندگی زداری = اژی = اژدها» بازشناسد، در گذر کردن ازخوان های خیرگی درانسان ، پیدایش می یابد. دیگران ، کتاب مقدس ومیزان مقدس دارند ، ولی تو ای رستم ، فقط چشمی داری که میتواند درهفتخوان تاریک جستجو، اندازه ها را بیابد و بینا وروشن بشود . مسئله هفت خوان ، مسئله گلاویزشدن با « هفت اکو یا اخوaxv ، هفت پرسش، هفت خم و پیچ ، هفت سردرگمی وگیجی وحیرت، هفت بن بست، هفت شطح یا پارادکس » است . خیرگی دراین خوانها، دراین گیج شویها ، نیاز به « گستاخی» دارد ، تا بتواند ازهرخوانی، بگذرد ، و ازگیجی و مات شدن درحلقه ِ پاراداکس ، راه گذر به بیرون را بیابد . خودِ اصطلاح « گـُستـاخـی» ، این تجربه را « که اتساع بینش » با « اتساع هستی» باهمدیگر باشند ، بخوبی نگاه داشته است . تا «اندیشیدن ازخودی خود» ، هم روش و همراه با « فراخ شدن و پیشرفت هستی خود » نباشد، پدیده « گستاخی درخیرگی » را نمیشناسد . جدا ساختن ِ« اتساع بینش = اندیشه گستری» ، از « اتساع هستی= هستی گستری» ، بی ارزش ساختن و پوچ ساختن بینش و اندیشه است . گسترش اندیشه ، بدون ِگسترش هستی ، نیازی به گستاخی ندارد . اندیشه ای که ازهستی ، گسست ، لاف و ادعا و دروغ و حیله گر میشود . لاف زدن وگزافه گفتن واندیشیدن ، وآموزه های قالبی ازاین وآن، طوطی وار یادگرفتن ، بیان « ازهم شکافته وپاره شدن هستی ، ازاندیشه » است .گسـتـاخ ، در پهلوی vistaax = ویستاخ است . این واژه دراصل « vista+aaxu » و درپارسی باستان « vista+huva » بوده است . پسوند « ویستا » ، همان واژه ویسترتن یا گستردن میباشد، که معنای اصلیش، پهن کردن و پخش کردن و پوشانیدن است . و پسوند « گستاخ vist+aaxu » ، همان « aaxu= axv » یا « huva= تخم + وxva خود » است . پس گـُسـتـاخ ، به معنای « پهن شدن و پخش شدن، یا گستردن اصل زندگی » ، یا « گستردن خود ، و ازخود » است . گستاخی، گستردن گوهر، یا تخم یا بُن درخود و ازخود است . این « ازخود، گسترش یافتن » ، گستاخیست . گستاخیvistaaxvih ، وارونه معنای تنگی را که امروزه در اذهان یافته ، دارای معانی 1- اطمینا ن 2- صمیمیت 3- اعتماد 4- بیاری کسی پشت گرم بودن بوده است . گستاخی ، اطمینان و اعتماد به فرد ِ خود، ویقین از گوهرو بُن ِ خود داشتن ، و با صمیمیت و دلیری ، خود را گستردن و گشودن بوده است . کسیکه به هفت خوان (=axvan ) میرود، درست برای گسترش خود، و گسترش ِ « اخو= اصل حیات ، اکو= شگفتی و دایگی » میرود . او میرود با درک شگفتیها ، خود و اصل زندگی یا ژی خود را ، درجهان هستی ، بشکوفاند .به آب و آتش ، گستاخ در رود ، گوئیسمندر است درآتش ، درآب ، ماهی وال( شنای رستم در دریا و جنگیدن با نهنگان ، هنگامی که اکوان ، یا اصل پرسش ، ناگهان اورا پس از آویختگی میان آسمان و زمین، در دریا فرو میافکند ) . زندگی، برخوردِ همیشگی با ناگهانیها ، با شگفتیها ، یا با تصادفاتست . ازاین رو باید از اخوaxv درخود، اطمینان ویقین تزلزل ناپذیر، بجوشد . همه رویدادها ، زاده زمان و شگفت آورو خیره کننده هستند . هررویدادی، یک « هنگام » است . هرعملی، نیاز به « اندیشیدن درهنگام » و تمیز دادن « ژی » و « اژی» درهمان هنگام ، و گزینش درآن هنگام دارد . عمل را نمیتوان طبق یک قاعده کلی ، یک روشنی و آموزه همیشه روشن، درهمه هنگامها ( چنانکه زرتشت و سایر ادیان نوری تجویزمیکنند ) ، انجام داد . هنگامی، همه پیش آمدها ، ناگهانی و حساب ناشدنی و طبعا شگفت آورو خیره کننده هستند، فقط میتوان به « اخو درخود » اطمینان داشت ، که انسان را گستاخ میسازد . هررویداد ِشگفت آوری را، باید جدا جدا شناخت، و جدا جدا راه بیرون رفت ازآن را گزید ، و همه رویدادها را همانند هم نکرد، وبرای همه ، قاعده کلی و یکنواخت نساخت . خـرد ، برای شـناخت « هنگام » است ، نه مانند عقلست که قاعده شناس است ، و به تساوی وهمانندی چیزها و رویدادها قائلست . زال، با فـردِ رستم ، یا با هرفردی ، سخن میگوید . فردیت را درجستجو، بنیاد استقلال در بینش میداند. درجویندگیست ، که انسان ، فردیت می یابد . کسیکه خود ، نمیجوید ، فردیتش ، در« عامه » ، غرق میگردد ، و کسیکه میجوید ، از« عوام بودن » نجات می یابد، وفـرد میشود . هرچه انسان بیشتر با دیده مردم ، یا با دیده مرجع تقلیدی میرود ، ازفردیت خود میکاهد، وبر عوام بودن خود، میافزاید . ولی کارفرد ، آنست که در تجربیات خود ، به روشن کردن همه چشمها وخردها نیز بیندیشد، ولی قیادت برآنها را نجوید . در انتقال بینش خود به دیگری ، تابعیت و اطاعت ازدیگری، نخواهد . او خرد دیگران را بکار می اندازد تا خودشان بیندیشند ، وازرهبر و پیشوای دیگران شدن، می پرهیزد . شناخت شگفتی ها در رویداد ها ، و اندیشیدن در هنگام ، و گزینش جدا جدای نیک وبد، درهرهنگام ، نبوغ هر انسانی را میانگیزاند واوراآبستن میسازد . خـرد درهرفردی ، درآبستن شدن از« تجربه درهنگام » ، به خود میآید . برخورد با رویدادها ، وعمل ، طبق قاعده ها و آموزه های شناخته شده ویا شریعت و ایدئولوژی ، پیروی ازکوری ، ورفتن با دیده دیگران است . گستاخی ، یقین از جوشش و زهش « اخوaxv » در ژرفای هرفردیست . با هفتخوان رستم و با گستاخی در رفتن با دیده خود ، بنیادِ فلسفه « فردیت » در فرهنگ ایران، گذاشته شد . فـرد، با چنین « اخو، درگوهر ِخودش » ، هرگز به خیال چنین اندیشه ای نمیافتد که صائب افتاده است :نه از منزل ، نه از ره ، نی زهمراهان خبر دارممن آن کورم ، که رهبر ، کرده در صحرا ، فراموشماخوaxv در گوهـراو، اورا هرگز، فراموش نمیکند ، و حتا درقفس و زندان ودر خفقان ِ ادیان و ایدئولوژیهای حاکم براجتماع ، ازوجـوداو، پروبالی مـیـرویاند که ، که باِ آزاد شدن ِ ازاین زندانها ، خطر هیچگونه گرفتاری تازه درپیش نیست ، وگرنه :فکرآزادی ، گرفتاری به دام تازه ایستما که خود را درقفس ، بی بال و بی پر ساختیم (صائب )اسلام وایدئولوژی های دیگر، ما را درقفس اجتماعایمان ، بی بال وبی پرساخته اند ، و آزادی ، فقط سرآغاز ِ ، به دامهای تازه افتادن است . برای آزادی ، باید بال وپر داشت . ولی همه ادیان و عقاید و ایدئولوژیها ، بال وپر خرد ها را، درقفس اجتماع خود ، کوتاه میکنند ، تا اگر روزی ، مرغی ، ازقفس، به هوای آزادی بگریزد ، نتواند بپرد، و زود بتوان اورا گرفت . امروزه همه تبلیغات ، چه دربرون مرز، چه در درون مرز، متمرکز در قیچی کردن پروبال خرد های مردمند . آنها میخواهند فردا که به قدرت رسیدند ، آزادی پرواز، به « مرغان بی بال وبی پر» بدهند . قفس خفقان و تعصب و استبداد را ، هنگامی باید شکست که خردمردمان، بال وپر درآورده است . هنگامی خرد ها ، بال وپرپیداکردند ، هرقفسی را میشکنند ، وهمه مرجعیت هارا، قفس میشمارند .گستاخی گوهری ، برای آشنائی یافتن سخت نزدیک با اسرارو نهانی هاست که اوراق وجود مارا به هم شیرازه میکند .نمیگیر به خود ، شیرازه ، اوراق وجود منعبث ، گه رشـته ، گه تسبیح و ، گه زنـّار میخواهم« گستاخی ِاخو» ، درگوهرماست که اوراق جداجدای رویدادها را درزندگی ما ، شیرازه میکند وبه هممی بندد ، و بدینسان ، به زندگی ، انبساط و گشادگی میبخشد. زندگی، زمان پیوسته به هم ، ازهنگامها و رویدادهای بریده ازهم میگردد . گستاخی، بی پرده وصریح بودن ، بی پروا بودن است . این برآیندها ، همه در پدیده « خیرگی » هست ، که طبعا برضد مرجعیت های قدرت و دین و اقتصاد و قضاوت دراجتماع میباشد ، وازاین رو، این برآیندهای گستاخی و خیرگی، سبب میشود که هردو، ازاین قدرتها ، بشدت نکوهیده و زشت ، ساخته شود ، و معانی منفی بدان داده میشود .گـُستاخی ، رفتن با دیده ِ خوددریقین ِازخود استدیــده بگــشـا زین سپس ، با دیـده مـردم مـرواز « دو حرف قالبی » ، کز دیگران آموخته استدعوی گفتار، بر طوطی ، مسلـّم کی شود یک عـُقده وانشـد زد ل ، ارباب عـلم راچندان که بـُرد ، ناخـن ِدقــّـت ، به کار بحـثصائبگستاخی ، که گستردن « اخو = تخم زندگی » درخود باشد ، گستردن هستی خودِ انسان (= مر+ تخم = مردم ) میباشد. گستاخی ، روزی پیدایش می یابد که انسان ، با دیده خود، برود ودرچاه و دردام نیفتد ، با نگاه چشم خودش ، زندگی کند ، وبا خرد خودش ، بیاندیشد ، و نه تنها راه خود را، در بیراهه ها و در کژ راهه ها بیابد ، ونه تنها ، میان راهها ی موجود ، یکی را برگزیند ، بلکه راهی تازه نیز برای خود بسازد . زال زر، به فـرزنـدش ، رسـتم میگوید که : تو در پیمودن از درون « هفت معما ، هفت گیجگاه ، هفت بُن بست » ، تنهائی . تو، تنها به خودت ، متکی هستی . کسیکه به خود، تکیه میکند، تنها میشود . تو، ازوجود ِخودت ، چیزی را تاکنون دیده ای ، که دیگران درتو دیده اند، وستوده یا نکوهیده اند . آنچه را دیگران ، درتو دیده اند و ستوده اند، در تو پرورانده اند وبزرگ ساخته اند ، آنچه را درتو دیده اند ولی نکوهیده اند ، درتو خشکانیده اند وخوارساخته اند ، و آنچه را درتو، ندیده اند و نتوانسته اند ببینند، درتو سوخته اند . تو، ازخودت ، نیستی . تو، خودت را ، آنسان که درگوهرت هست ، نگسترده ای . بلکه این دیگرانند که ترا ، با بینش خود ازتو ، گسترانیده اند . تو، دراین هفتخوان ( هفت آزمایش ، هفت تاریکی) بانگاه از چشم خودت ، خودت را کشف کن، و آنچه را با چشم خودت ، درگوهر خود می بینی ، بپروران . آنچه را دیگران درتو می بینند ، فقط سطحیات وجود تو، برای حفظ منافع وقدرت آنهاست . تو دراین راه ، نه راهبرو پیشوا داری ، که راهنمائیت کند ، و نه در راههایت ، سنگ های نشان و علامت و نشان هست ، که ازآنها ، راستا و سوی حرکت خود را روشن ببینی . سنگ نشانی نیز نیست که ترا دردوراهه ها ، روشن کند . سنگ نشان، زحالت منزل ، چه آگهستاز« دیـر» و « کعـبه » ، چند پـُرسم نشــان دوست ! توخودت ازاین پس ، داور و سنجنده اندیشه ها و کردارهای خودت هستی . تو ازامروز به بعد ، خودت ، میزان خودت هستی. هیچکس برایت از این پس ، تاریکیها را روشن نمیکند، و معضلات ترا حل نمیکند . همه چیز ازاین پس، برای تو تاریکست. ولی « چشم تو= خرد تو» هست ، که یوغ ( چیم = پیسه جمانی ) ، یا اصل روشنی است. گوهرتو ، « مردم گیاه» ، یا « جفت ِ بهروزو سیمرغست » است، که میزان = که « جی = یوغ = شاهین ترازو » است . زندگی تو، خودش ترازوهست .عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویشخون انگوری نخورده ، باده شان هم ، خون خویشهرکسی اندر جهان ، مجنون یک لیلی شوندعارفان ، لیلی خویش و دمبدم ، مجنون خویشساعتی ، میزان آنی ، ساعتی موزون اینبعد ازاین ، میزان خود شو ، تا شوی موزون خویشمن نیم موقوف نفخ صور، همچون مردگانهر زمانم ، عشق ، جانی میدهد ز افسون خویشازاین پس ، چشم تو و جان تو (= جی ) ، میزان ( = جی ) تو هست ، و این خودت هستی که کردار و گفتارخودت و پدیده ها ورویداد ها را میکـشی ووزن میکنی ، وهمه چیزها ، ازاین پس، موزون تو میشوند . توئی که ارزش ها را درجستجو و پژوهش و آزمایش ، معین میسازی .تورا ازاین پس، هیچکس وهیچ مرجعیت دینی و اخلاقی وهیچ قدرتی، داوری نمیکند. تراهیچکس نمی بیند که تا پیش او، بازیگری کنی و نقشی بازی کنی ، که مورد پسند او واقع شوی . نقش بازی کردن در انظارمردم ، یا درانظار موءمنان وهمحزبیان و همگروهیها وهموطنی ها ، معنای « بزرگ بودن حقیقی » که « ازخود، بزرگ بودن » است ، ازخود، زیبابودنست ، ازخود ، نیک بودنست، را درتو ازبین میبرد . این نقش بازیها ، پاکی و صداقت ( راستی ) را ، که راست بودن در برابرچشمان خودت هست، ازبین میبرد . « هـنـر »، برای تو « فضیلت و برتری جوئی وسبقت جوئی بردیگران ، درپیش انظار، درتماشاخانه اجتماع، دریک تقوا ویا یک ارزش اخلاقی » نیست. چنین فضیلتی و تقوائی ، ایجادِ رشگ در اجتماع میکند . « فضیلت یا هنر» و « رشک » که هرفضیلتی را زهرآلود میسازد ، واصل کین توزیست ، همراه و ملازم هم میشوند. رشک ، سایه فضیلت میگردد که همیشه بندنبالش میدود . فضیلت و رشک ، « ژی» و «اژی » هستند که باهم میآمیزند . درست « فضیلت وهنر» ، بلافاصله ، گوهر « دیوی » پیدا میکند ، و خودش رشک را بر میانگیزد .« فضیلت وهنر» ، و« رشک » ، همزاد متضاد ( بنا به تصویر زرتشت ) میگردد . به عبارت دیگر، اهورامزدا، خودش اهریمن را باخود میآورد .ولی درست این رشگها هستند که ادیان و مذاهب آنهارا ، مقدس میسازند . این رشگ مقدس را که agon نامیده میشود ، یونانیها آوردند . میتراگرائی و یهودیت و اسلام ، خشم ( غضب ) را ، که بُن همه قهرورزیهاست ، مقدس ساختند ( خشم مقدس )، و یونانیها ، رشک یا «اگون » را، مقدس ساختند (پیشوند اگه ، در اگون یونانی ، همین اژی = اگی است ) . فرهنگ سیمرغی ، نه رشگ را مقدس میسازد ، نه خشم را. ازاین رو رستم ، درهفت خوان، دنبال هنریست که رشگ مقدس را طرد میکند . رستم نیاز به هنری دارد که رشک نیافریند، که بنیاد کین توزیهاست .دراین ادیان نوری ، هنراخلاقی، آلوده به رشک ورقابت و « خواست پیش افتادن بر دیگرِی درانظار» شد . نیک بودن ، زیبا بودن ، بزرگ بودن ، مسابقه گذاشتن دربازار اجتماع وسیاست و دین میشود . هیچکس چشم دیدن آن را ندارد که دیگری خوبترازاو، زیباترازاو ، بزرگوارترازاو نزد مردمان باشد ، ومیکوشد که خوبی و زیبائی و بزرگی را تا میتواند درهمه، زشت ومسخ سازد ، و بنکوهد و تاریک سازد ، تا خودش ، مسابقه را از دیگران ببرد . تو، با این غایت به هـفتخوان برو، تا گمنام باشی ، تا کسی نباشد که دلیریهای ترا ، به شکل مسابقه با دیگری ، ببیند ، و بدین علت ، مشهور و بلند آوازه شوی . من تـرا، برای بازیگری در تئاتراجتماع نپرورده ام . تو هم اجتماع را ، به تماشاخانه ، و مردمان را به تماشاچیان ، وچشم را ، به تماشاچی بودن ، نکاه . تو این راه را نمیروی ، تا با اعمالت وهنرهایت ، مشهورشوی ، و کسی نیست که ترا در دلیریهایت بستاید ، و درسُستی هایت بنکوهد. کسی و مرجعی و قدرتی، ترا وکارهایت واندیشه هایت را « داوری » نمیکند . داوری کردنdaato-bara ، تنها ، جعل و گذاردن میزان، یا وضع معیارو قاعده و قانون یا محاکمه کردن و تشخیص نیک وبد، با این قوانین وقواعد ومعیارها نیست ، بلکه « daata » آفریدن و هستی بخشیدن و هستی یافتن نیزهست . داوری ، هم حق آفرینندگی ِقاعده ومعیار، وهم هستی یافتن با آن ، وهم هستی دادن با آن هم هست ، و هم حق تشخیص نیک وبد ، زشت و زیبا ، پستی و بزرگی دادن نیزهست . داوری ، هم اینست و هم چیز دیگراست . آنانکه ترا دراجتماع ، داوری میکنند ، نه تنها خوبی وبدی را درتو، ازهم تشخیص میدهند ، بلکه خوبی وبدی ، و زشتی و زیبائی ، و پستی وبزرگی را نیز ، در تو میآفرینند، و حق ازخود بودن ، حق نیک بودن ازخود ، حق بزرگ بودن ازخود ، حق دیدن با چشم خود ، حق اندیشیدن با خرد خود را ازتو میگیرند . اینکه داوری ، همیشه به نزاع وجدل واعتراض میکشد ، ازآن روست که آنکه داوری شده ، ناگهان درمی یابد که حق ازخود بودن ، ازاو گرفته شده ، و درست ، داوری کننده ، حق ازخود بودن را پیدا کرده است . تو حق نداری ، امر به معروف ونهی ازمنکر بکنی ، چون تو با این کار، حق ازخود بودن ، حق ازخود نیک بودن ، حق ازخود اندیشیدن ، حق با چشم خود دیدن را از دیگری میگیری . هفتخوان رستم، گرد محور روش ِ جستجوی ِ « بینش ژی = زندگی » و چگونگی تشخیص آن از« اژی = ضد زندگی= زندگی زداری » میگردد . درست این همان مسئله ایست که گرانیگاه آموزه زرتشت هم هست . خانواده زال زر، درواقع ، شناخت زندگی را ازضد زندگی، فقط درجستجو و آزمایش ممکن میدانستند . زندگی، از« ضد زندگی » ، برای آنها ، مانند آموزه زرتشت ، به خودی خود، روشن نـبـود . برای آنها درست بازشناختن « ژی » از « اژی » ، با بینش درتاریکی و شگفتی وخیرگی ، پیوند تنگاتنگ داشت . درجهان بینی خانواده زال ، « اندازه taacayati + ham »که باهم تاختن وباهم دویدن ِدونیرو ، یا همان یوغ = همزاد = جفت = ژی باشد ، بنیاد آفرینش و بینش و مهرو جوانمردی بود . واژه « اندازه » که درپهلوی به شکل « » نوشته میشود، خودش بهترین گواه براین اندیشه است . اژه « اندازه » که « انداجکhandaajak » باشد مرکب از دوبخش «jak + handaa» است . « انده= هنده » ، به معنای « تخم و اصل وزهدان » است وپسوند « جک » ، همان « جگ » و « جغ = چغ = جوغ = یوغ » یا جفت و همزاد است . پس اندازه به معنای « بُن جفت » یا « زهدان یوغ وپیوند و باهم بودن » است.صف ِدرخت همه تخمه که فرازش، خوشه سیمرغ است، جفت و بیج و پیسه بودن است . چنانچه متصف به صفات « hubis = جفت به » یا « همگی جفت = vispo+bis » است . هرتخمی، درخود سرچشمه نوزائی و نوشوی و شگفتی است .درخت زندگی که فرازش سیمرغ آشیانه دارد و ازافشاندن تخمهایش، گیتی، پیدایش می یابد درخت بس تخمه ، که خوشه اش ، سیمرغ است ، که همه تخمه هایش « جفت تخمه= جوت بیج = جوت ویچ » هستند ( گوهر ِ تخمه های کل گیتی ، جفتی و یوغی و جمانی است ) . مرغ (= قوش) ، اینهمانی با « خوشه » دارد ( قوش وخوشه ، یک واژه اند ) و مـُرغ ، به معنای « اصل نوزائی » است ، چون مانند تخم های خوشه ، همیشه ازنو، میروید و میشکوفد . زرتشت ، آنچه را اهل فارس وسغدیها ، ارتا خوشت ( ارتای خوشه = سیمرغ ) مینامیدند، به عمد ، « اردیبهشت » مینامد ، و تصویر سیمرغی ارتا را رد و طرد میکند . چون «artaawexusht= xusht+we + artaa» که ارتای به خوشه باشد ، با اندیشه او، باهم نمیخواند . زرتشت ، گوهر اهورامزدا را ،« خوشه » ، ویا« تخمدانی که انباشته از تخمان است » نمیدانست. جانها و انسانها درگیتی ، تخمهای خوشه ِ خدا نیستند. بدینسان جانها و انسانها ، همگوهربا اهورامزدا نیستند . پسوند « خوش= خوشه » ، هم معنای« زهدان و تخم » و هم معنای « خوشه » دارد . چون در جهان بینی زال زر و سیمرغ = ارتا ی به ، « تخمدان وتخم » ، اینهمانی با « خوشه = مجموعه به هم پیوسته دانه ها » داشت . بُن جهان یا خدا ، درفرهنگ ایران ، « اصل نوزائی درهرانسانی = فروهر» بود .نام این درخت که درپهلوی wan i jud- besh- i– was- tohmag نامیده میشود ، برای تحریف نظر ازموبدان زرتشتی ، درخت دوردارنده غم ترجمه میگردد . جفت تخم( تخمی یا بیچی که گوهرش ، جفتی= جوت است ) = بیچ جـُفـت jud-besh ، تبدیل به « دور دارنده غم » میشود . بُن واصل وگوهر هرانسانی ، تخمیست که دارنده جفتی و یوغی و همزادی و « ژی=جی » هست. « اندازه » ، درگوهر هرانسانی هست که باید زاده شود . تجربیات و جستجو درتاریکی ها ، همین زایاندن و شکوفا کردن این « اندازه » است . آشفته شدن «اندازه یا یوغ » ، آشفته شدن « زندگی» و« بینش » و « مهر» بود ، و این آشفتگی، سبب تیره شدن چشم وخرد میگردید . اینست که « فزونخواهی» در داستان کیکاوس ورفتنش به مازندران ، مسئله از دست دادن ِ« اندازه » ، یا ناهم آهنگی دریوغ = جیمک = چیم = چشم است . اینست که داستان کیکاوس باشنیدن آهنگ دیو رامشگرمازندرانی ، ناگهان، به فزونخواهی انگیخته میشود، و میخواهد به جنگ مازندران برود تا بزرگان وایرانیان ، بگویند که او ، بــرتــر ازجمشید و فریدون ومنوچهرو نوذر و کیقباد است . « فزون شوی ، و خود گستری یا گستاخی » ، بنیاد فرهنگ زال زریست. ولی این گستاخی یا « خود افزائی و خود گشائی ، یا خود گستری » ، نباید به « بازی کردن نقش در برابر انظار» کاسته گردد ، و ایجاد رشک و رقابت و سبقت گیری برهمدیگربکند . ولی درست کاوس ، میخواهد درپیش مردمان، نشان دهد که افزونتر از جمشید و فریدون ومنوچهرو... است . او میخواهد ازآنها، در پیش همه ایرانیان وبزرگان ، سبقت بگیرد . درست منطق رفتن رستم به هفت خوان تنهائی ، بدون داشتن تماشاچی ، گواه بر آرمانی ضد این گونه سبقت جوئیها وفزونخواهی ها هست . این آرمان، که ازیونان برخاسته و امروزه همه دنیا را در ورزش و سیاست و اقتصاد و اخلاق فراگرفته ، و « رشگ » را بنام « رقابت » ، مقدس ساخته است، درفرهنگ زال زری یا سیمرغی ، بسیار نکوهیده است . هنگامی کاوس سرود دیو رامشگررا میشنود :چو کاوس بشنید ازاو این سخن یکی تازه اندیشه افکند بندل رزم جویش، ببست اندرآن که لشگرکشد سوی مازندرانفرهنگ سیمرغی ، فقط « رزمـان پـرهـیز » را روا میدارد ، نه جنگ جهانجویانه ، و نه جهاد دینی را. جنگ ، فقط هنگامی به غایت « پرهیزکردن ازجنگ » است ، رواست . چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزماگرکاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد از آسودن وگاه، سیرمن ازجم و ضحاک و ازکیقباد فزونم به بخت و بفر ونژادفزون بایدم نیز ازایشان هنر جهانجوی باید ، سـر تاجورهمه بزرگان ازشنیدن این سخن، رویشان زرد میشود، که اگرکسی سزاوری چین پیشدست خواهی را داشت ، منوچهربوده است نه اواگرشایدی بـُردن ایـن بَـد بسر به مردی و نام و به گنج وهنرمنوچهرکردی بدین، پیشدست نکردی بدین، همت خویش پستبزرگان برای تغییراندیشه دادن کاوس ، زال زر، فرزند سیمرغ ( ارتا ) را که تاج بخش شاهی درایران است ، فرامیخوانند، وزال ازاین اندیشه باخبرمیشود ونزد شاه میرود :شنیدم یکی نوسخن، بس گران که شه دارد آهنگ مازندرانزتو پیشتر پادشه بوده اند که این راه هرگز نپیموده اندمسئله پیمودن راه تازه نیست، بلکه مسئله از دست دادن اندازه است . به کاوس میگوید که تو برای پرداختن به چنین جنگی :تو ازخون چندین سرنامدار زبهر فزونی، درختی مکارکه باروبلندیش، نفرین بود نه آئین شاهان پیشین بوداین کار، خونریزی وجان آزاریست ( اژی ) . کیکاوس، پشت به سخن زال میکند چو ازشاه بشنید زال این سخن ندید ایچ پیداسرش را زبنهنگامی، اندازه = یوغ ، ناهمآهنگ شد، درسخن و استدلال ، سر ازبن ، پیدانیست و چشم ، تیره میگردد . زالبرون آمد ازپیش کاوس شاه شده تیره برچشم او هورو ماهزال ، میتوانست ، سرانجام چنین کارناسنجیده ای راپیش بینی کند.کاوس به مازندران میرود و به گیو، فرمان کشتارو غارت مردم بیگناه را میدهد ( خودش، اژی میشود ) . بشد تادرشهرمازندران ببارید شمشیر و گرز گرانزن وکودک ومرد با دستوار نمی یافت ازتیغ او، زینهارهمی سوخت وغارت همی کرد شهربپالود برجای تریاک ، زهراین خبرناگوارو سهمناک را به دیو سپید میبرند ودیوسپید میگویدبیایم کنون با سپاهی گران ببرّم پی او زمازندرانبگفت این و ، چون کوه برپای خاستسرش گشت با چرخ گردنده راستشب آمد، یکی ابرشد بر سپاه جهان گشت چون روی سنگی سیاهچو دریای قاراست گفتی جهان همه روشنائیش گشته نهانیکی خیمه زد برسرازدود وقار سیه شدهوا، چشم ها گشت تارزگردون بسی سنگ بارید وخشتپراکنده شد، لشگر ایران به دشتبسی راه ایران گرفتند پیش ز کردارکاوس، دل گشته ریشچوبگذشت شب، روز نزدیک شدجهانجوی را ، چشم تاریک شدزلشگر، دو بهره شده تیره چشم سرنامداران او، پر زخشمهمه گنج ، تاراج و، لشگر، اسیرجوان تخت شه نیز، برگشته پیرهمه داستان یاد باید گرفت که خیره بماند شگفت ازشگفتبا رسیدن این خبروحشتناک به زال ، که پیکریابی« خدای ارتا یا سیمرغ » درگیتی است ، رسالت رستم را به رستم یاد آوری میکند ، که من ترا پرورده ام ، تا جام جم ، یا چشمی را که بیواسطه ، جهان را می بیند ، به هرانسانی، رادمنشانه هدیه بدهی . برای ما دشواراست که اندیشه ِ« رستم زورمند و پهلوان » را با « رستمی که سرچشمه ِ استقلال بینش هرانسانی » است، پیوند بدهیم . این تصویرما از « پهلوان » ، تصویریست که سپس پیدایش یافته است ، و بکلی غلط میباشد . پهلوانی ، جمع نیرومندی تن و روان و جان وخرد باهم بود . آرمان فرهنگ ایران ، این گونه نیرومندی را در تصویر پهلوان باهم میآمیخت . زورمندی تنها ، پهلوانی نبود . « بینش با دیده خود » ، نیاز به گستاخی و دلیری و یقین ازنیرومندی تن و روان وخرد خود دارد . چنین پهلوانی ، خودش سرچشمه بینش از راه جستجو بود و نیازی به موبد و آخوند و قشرروحانی نداشت .اینست که زال زر، پیکریابی سیمرغ درگیتی و فرزند سیمرغ ، کسیکه خودش ، شیرفرزانگی از پستان خدا نوشیده است ، به رستم ، شیوه اندیشگی « یکی آزمایش کن از روزگار» را پیشنهاد میکند . برخیز وراه ِ جستجو درتاریکی را برگزین ، تا چشمان خودت دریابد که چگونه « زندگی فزائی= ژی » را درهررویدادی، میتوانداز« اژی = زندگی زداری » بازیابد . توباید مثل ِاعلای جام جم ، یا چشم خورشید گونه ، یا گوهرشب چراغ ، بشـوی ، تا دیگران بدانند که چگونه میتوان جام جم را بدست آورد . برای این کار راهی رابرگزین که :پرازشیرو دیو است و پرتیرگی بماند برو چشمت ازخیرگیرستم این خویشکاری را ازجفت سیمرغ ، ازسیمرغی که انسان شده است ، می پذیرد ، و دراین خوانها، بارها با پدیده های « ژی » و « اژی » که باهم آمیخته اند ، روبرو میشود تا آنکه به خوان ششم میرسد . درخوان ششم ، کیکاوس و سپاه ایران را که چشمانشان کور شده است، می یابد ، و دراین خوان است که کاوس به رستم میگوید :سپه را زغم ، چشمها تیره شد مرا چشم درتیرگی، خیره شدپزشکان که دیدند ، کردند امید به خون دل ومغز دیو سپیدچنین گفت فرزانه مردی پزشککه چون خون اورا بسان سرشگچکانی سه قطره به چشم اندرونشود ، تیرگی ، پاک با خون برونآنگاه رستم درخوان هفتم رستم دیو سپید را در غارتاریک مییابدبه تاریکی اندر یکی کوه دید سراسرشده غارازاو ناپدیدبه رنگ شبه ، روی و، چون شیر، مویجهان پـُر، زبالا و پهنای اویدیو سپید ، روی سیاه و موی سپید داشت . همانسان که زال زر در زاده شدن ، چشمان سیاه ، وموی سپید داشته است . با آمدن رستم، دیو از خواب بیدارمیشود سوی رستم آمد چوکوهی سیاه ازآهنش ، ساعد ، ازآهن کلاهبه نیروی رستم زبالای اوی بیفتاد یک دست و یک پای اویبریده ، بر آویخت با او بهم چو پیل سرافرازه شیر دژمبدل گفت رستم گرامروزجان بماند به من ، زنده ام جاودانفروبرد خنجر، دلش بردرید جگرش ازتن تیره بیرون کشیداگر دقت شود اگرچه نام جگر ودل ومغز، دوبدو باهم برده میشود ، ولی با خون جگر و دل و مغز هرسه ، کار دارد. برو آفرین خواند کاوس شاه که بی تو مبادا کلاه و سپاههزار آفرین باد بر زال زر ابر مرد زابل سراسر دگرکه چون تو دلیری پدید آورید همانا که چون تو زمانه ندیدکنون خونش آور تو درچشم منهمان نیز درچشم این انجمنمگرباز بینیم دیدار تو که بادا جهان آفرین یار توبه چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیده تیره، خورشیدگونکیکاوس با فزونخواهی و سبقت جوئیش ، شکست میخورد و با سپاهش ، اسیر میگردد ، ولی رستم ، بی آنکه ازکسی سبقت بجوید ، و فقط برای بینا کردن چشمان نگهبانان ایران چنین راهی را برمیگزیند وگستاخانه ، خطرمیکند ، فتح مازندران ، بهره اش میشود که همان زو ابا نوذرو کیقباد چه مایه بزرگان که دارم یادابا لشگروگرز گران نکردند آهنگ مازندرانکه آن خانه دیو افسونگراست طلسمست و دربند جادو درستمرآن بند را هیچ نتوان گشود مده رنج وزورو درم را ببادولی این رستمست که به کسی سبقت نمیجوید، و با چشم یا خرد خودش ، تاریکیهای زندگی را می پیماید ، و با دیده هیچکس ، راه نمیرود، و عقل عصائی هم ندارد ، و از « چند آموزه قالبی » که طوطی وارازدیگران ، آموخته است، خود را بینا نمی پندارد ، بندی را میگشاید ، که تاکنون هیچکس نگشوده است ، و این شاهکار ، « فزونخواهی » نامیده نمیشود . این رستم است که با راد منشی ، در« هدیه دادن جام جم » ، یا بخشیدن چشم خورشید گونه به همه ، چشمی که بیواسطه سراسرهستی را میتواند ببیند ، کاری را میکند که جمشید و فریدون و منوچهر وکیقباد و نوذر نکرده بودند . « پهلوان » ، کسی است که « چشم خورشید گونه » ، یا « چشمی که ازخودش، همه جهان را روشن میکند ، و با روشنائی آن همه پدیده ها را می بیند » یا « جام جم » را به هر انسانی ، هدیه میدهد . فرهنگ ایران و خانواده سام و زال ، چنین آرمانی از « پهلوان بینش » داشتند ، و« تصویر پیامیر و برگزیده اهورا مزدا » را نمی پذیرفتند . میان این دو آرمان ، ورطه بسیار ژرف وهولناکی بود . پیش ازاینکه به پدیده « دیو سپید » پرداخته شود ، نگاهی کوتاه به تفاوت « هفتخوان اسفندیار» ، با « هفتخوان رستم » انداخته میشود