Friday 11 May 2007

رفتن به هفت خوان خیره شدن برای یافتن چشم خورشید گونه

منوچهرجمالی
رفتن به هفت خوان ِ خیره شدنبرای یافتن ِ چشم خورشید گونه
بررسی ِتجربه رستم درپیکاربادیـوسـپـیـداز دوپدیده ِ « ژی و اژی »درخوان هفتم ، و تفاوت آن با تجربه زرتشت از« ژی و اژی »از هنر ِ« راه رفـتـن ، بـادیـده خـود »درگردشیم ما به سر خود، چو آفتابمانند سایه ، پیروی ِ کس نمی کنیم - صائبزال زر، با خبریافتن از تیره شدن چشم کاوس و سپاه ایران ، به فرزندش ، رستم چنین میگوید :همانا که از بهر این روزگار همی پرورانـیـدمـت برکـنارمن، که فرزند وجفت سیمرغم (=ارتا )، من که، پیکریابی سیمرغ (= بُـن ِ نوشوی ) دراین گیتی ام ، ترا برای رویاروئی با چنین رویدادهای سهمناک پرورانیده ام . تو، مسئول اجتماع خودت هستی . نگهبانان ایران ، دراثر بی اندازه شدن ، با آنکه چشم دارند ، ولی دیگر، بینش ندارند، وخردشان دربی اندازه خواهی، تبدیل به « ضدخرد، ضد زندگی» شده است، بدینسان ، بی مهروناجوانمرد شده اند، وازبی مهری و ناجوانمردی خود نیز ، دراثر این نا بینائی ، نه تنهاآگاه نیستند، بلکه بی خردی خود را، اوج خردگرائی هم میدانند ، و سختدلیهای خود را، مهربانی با مردم میدانند ، و ناجوانمردی خود را ، جوانمردی میشمارند. خـردِ اژدهائی شده اند ، ولی ایمان دارند که خرد شان جان افزاست . ترا برای آن پرورانیده ام که هنگامی، حکومت و نگاهبانان ایران، از فزونخواهی ، بینش خود را از دست میدهند ، برخیزی و ازسر، چشمان آنهارا روشن و بینا سازی . ترا برای آن پرورانیده ام ، تا چشمان نگهبانان ایران را « اندازه بین » کنی، که « شیوه زیستن به اندازه » را ببینند وبیابند . تو نمیروی آنهارا رهبری کنی و پیشوای آنها بشوی ، بلکه میروی تا چشم هرفردی را ، ازخودش ، روشن ، و ازخودش، بینا سازی. تو میروی، تا چشم هرکسی را « گوهرشب چراغ » سازی، تا بتواند خودش ، نیک راازبد ، ژی را از اژی درهرهنگامی بازشناسد، وبتواند درظلمات ، آب زندگی را بجوید . تو میروی که به هر کسی ، جام جم هدیه کنی . ترای برای آن پرورده ام ، تا چشم وخردی که از بی اندازه شوی ، کور و« اندیـشـنـده برضد زندگی» شده ، ازنو، روشن و بینا سازی ، و خردی که « خرد ِ زندگی زدار» شده است، ازسر، اندیشنده برای « زندگی فزائی » سازی . خویشکاری تو، خورشید گونه کردن چشم همه آنهاست . خویشکاری تو، تحول دادن ِ« خرد ِ زندگی زدار » به « خرد زندگی فزا» است . برای آمادگی برای چنین کاری ، من که جفت سیمرغ ( مرغ = اصل نوشوی ) ، وپیکریابی خدا درچهره انسان هستم ، به تو آموزه ای و شریعتی وامری وکتابی وفلسفه ای نمیدهم ، بلکه باید نخست ، با آنکه فرزند منی ، چشمان خودت در تاریکیها، شگفتیها یاد بگیرند که ببینند ، و درشگقتیها ، خیره فرومانند ، تا آنکه چشمانت ازخودشان ، روشن و بینا شوند ، تا چشمی پیداکنی که خودش، میتواند « ژی = زندگی» را از« ضد زندگی» که درهرپدیده و رویدادی به هم آمیخته و درهم پیچیده ومجهولست، ازهم جدا کند . راهی بگزین کهپرازشیرو دیو است وپرتیرگی بماند بروچشمت از خیرگیهفت خوان نو ، هفت خوان خیره شدن ازشگفتی ها است. ژی = زندگی و اژی = ضد زندگی ، روشن و آشکاروبرهنه ، پیش چشم وخرد تو قرار نگرفته اند ، که زندگی را به آسانی ، برگزینی .«خوان »،همان واژه « اخوان axvan » است. اخوaxv، «اصل وتخم و بُن تاریک جهان هستی » است، که درشکفته شدن وگسترش یافتن ، جهان شگفتی ها ، وهمزمان با آن، روند ِ اندیشیدن با خرد ، و مامای زایانیدن جهان میشود . هستی یافتن ، و اندیشیدن، ملازم همند . « تخم »، هم به معنای « بذرو دانه» ، وهم به معانی« تاریک » هست. خدا درفرهنگ زال زر، تخمی تاریک ( مینو= چََـنجه = چنه = سنه) هست، که درپایان شکفتگی و پهن شدگی وجهانشوی هست که ، خدا وروشنی میشود .« پیدایش هستی »، اینهمانی با « پیدایش بینش و اندیشیدن » داشته است . به هستی رسیدن و اندیشیدن ، دو روندِ آمیخته و یکتا باهمند . آنکه نو میاندیشد، هستی اش همزمان با آن ، نومیشود. اندیشه ای نو که واقعیت وهستی نمی یابد ، اندیشه ای نو نیست. درخود آزمائیها در زندگی ، بینش و روشنی ، ازخودِ انسان ، میجوشد وزاده میشود . پیشوند « اخـو» در« اخوان= خوان » ، همان واژه « اهـو، اکو، هه کو » است ، که معنایش« شگفتی » است . درکردی ، هاکو، ندید خریدن، یا ندید کارکردن است . هاکو، به معنای : کجاست ؟ هه کو، و ئه کو، هم حرف تعجب وهم « اگر» است . هکو، با چشم بسته لی لی رفتن است ( شرفکندی ) . درسغدی به بهمن « خومن » گفته میشود . به جـُغـد، که مرغ ویژه بهمن است، ویک نامش « دوستداراشه » است، « کـوکـو » نیز گفته میشود ، چون خرد بهمنی با « کو ؟ » با « کجا؟ » با « اگر» با « شگفتی» ، با « لی لی کردن درتاریکی»، به اندیشیدن میآغازد . خرد شگفتگـربهمنی ، همان « اکوان و اکومن » است . این واژه، « اکو» ، پیشوند ِهمان واژه « اکوان و اکومن » است که در الهیات زرتشتی، زشت و دیوی و اهریمنی ساخته شده است، چون بینش با این روش را بکلی مطرود میدانسته است . اهورامزدا ، همه چیزرا میداند ، و هیچگاه ، شگفتی را نمیشناسد، و درمسئله ای خیره نمیشود ، چون همه چیزها برایش ، روشن است. رفتن به هفت خوان ( اخوان = اکوان ) آزمایش و جستجو، درست نقطه مقابل وضد آموزه زرتشت است، که « ژی = زندگی » و « اژی = ضد زندگی »، درهمان لحظه نخست ، بکلی ازهم جدا و باهم متضاد ، و طبعا در اوج روشنی ، پیشاپیش چشم هرانسانی هستند . رستم درپایان گذر ازاین خوانها( جاهائی که کو؟ وکجا؟ و چون؟ وچگونه ؟ واگر ، ساختارآن ها را ، مشخص میسازد ) ، که چشم درهرکدام ازآنها ، خیره میماند ، هست که به چشم خورشید گونه ، که همان جام جم است ، میرسد، و هرکسی ، با چنین چشمی ، در زندگی، « ژی» و« اژی » را، که باهم آمیخته اند، و بسختی ازهم قابل تمایزند، میشناسد . رسیدن به بینشی که« زندگی » را از« زندگی زداری = اژی = اژدها» بازشناسد، در گذر کردن ازخوان های خیرگی درانسان ، پیدایش می یابد. دیگران ، کتاب مقدس ومیزان مقدس دارند ، ولی تو ای رستم ، فقط چشمی داری که میتواند درهفتخوان تاریک جستجو، اندازه ها را بیابد و بینا وروشن بشود . مسئله هفت خوان ، مسئله گلاویزشدن با « هفت اکو یا اخوaxv ، هفت پرسش، هفت خم و پیچ ، هفت سردرگمی وگیجی وحیرت، هفت بن بست، هفت شطح یا پارادکس » است . خیرگی دراین خوانها، دراین گیج شویها ، نیاز به « گستاخی» دارد ، تا بتواند ازهرخوانی، بگذرد ، و ازگیجی و مات شدن درحلقه ِ پاراداکس ، راه گذر به بیرون را بیابد . خودِ اصطلاح « گـُستـاخـی» ، این تجربه را « که اتساع بینش » با « اتساع هستی» باهمدیگر باشند ، بخوبی نگاه داشته است . تا «اندیشیدن ازخودی خود» ، هم روش و همراه با « فراخ شدن و پیشرفت هستی خود » نباشد، پدیده « گستاخی درخیرگی » را نمیشناسد . جدا ساختن ِ« اتساع بینش = اندیشه گستری» ، از « اتساع هستی= هستی گستری» ، بی ارزش ساختن و پوچ ساختن بینش و اندیشه است . گسترش اندیشه ، بدون ِگسترش هستی ، نیازی به گستاخی ندارد . اندیشه ای که ازهستی ، گسست ، لاف و ادعا و دروغ و حیله گر میشود . لاف زدن وگزافه گفتن واندیشیدن ، وآموزه های قالبی ازاین وآن، طوطی وار یادگرفتن ، بیان « ازهم شکافته وپاره شدن هستی ، ازاندیشه » است .گسـتـاخ ، در پهلوی vistaax = ویستاخ است . این واژه دراصل « vista+aaxu » و درپارسی باستان « vista+huva » بوده است . پسوند « ویستا » ، همان واژه ویسترتن یا گستردن میباشد، که معنای اصلیش، پهن کردن و پخش کردن و پوشانیدن است . و پسوند « گستاخ vist+aaxu » ، همان « aaxu= axv » یا « huva= تخم + وxva خود » است . پس گـُسـتـاخ ، به معنای « پهن شدن و پخش شدن، یا گستردن اصل زندگی » ، یا « گستردن خود ، و ازخود » است . گستاخی، گستردن گوهر، یا تخم یا بُن درخود و ازخود است . این « ازخود، گسترش یافتن » ، گستاخیست . گستاخیvistaaxvih ، وارونه معنای تنگی را که امروزه در اذهان یافته ، دارای معانی 1- اطمینا ن 2- صمیمیت 3- اعتماد 4- بیاری کسی پشت گرم بودن بوده است . گستاخی ، اطمینان و اعتماد به فرد ِ خود، ویقین از گوهرو بُن ِ خود داشتن ، و با صمیمیت و دلیری ، خود را گستردن و گشودن بوده است . کسیکه به هفت خوان (=axvan ) میرود، درست برای گسترش خود، و گسترش ِ « اخو= اصل حیات ، اکو= شگفتی و دایگی » میرود . او میرود با درک شگفتیها ، خود و اصل زندگی یا ژی خود را ، درجهان هستی ، بشکوفاند .به آب و آتش ، گستاخ در رود ، گوئیسمندر است درآتش ، درآب ، ماهی وال( شنای رستم در دریا و جنگیدن با نهنگان ، هنگامی که اکوان ، یا اصل پرسش ، ناگهان اورا پس از آویختگی میان آسمان و زمین، در دریا فرو میافکند ) . زندگی، برخوردِ همیشگی با ناگهانیها ، با شگفتیها ، یا با تصادفاتست . ازاین رو باید از اخوaxv درخود، اطمینان ویقین تزلزل ناپذیر، بجوشد . همه رویدادها ، زاده زمان و شگفت آورو خیره کننده هستند . هررویدادی، یک « هنگام » است . هرعملی، نیاز به « اندیشیدن درهنگام » و تمیز دادن « ژی » و « اژی» درهمان هنگام ، و گزینش درآن هنگام دارد . عمل را نمیتوان طبق یک قاعده کلی ، یک روشنی و آموزه همیشه روشن، درهمه هنگامها ( چنانکه زرتشت و سایر ادیان نوری تجویزمیکنند ) ، انجام داد . هنگامی، همه پیش آمدها ، ناگهانی و حساب ناشدنی و طبعا شگفت آورو خیره کننده هستند، فقط میتوان به « اخو درخود » اطمینان داشت ، که انسان را گستاخ میسازد . هررویداد ِشگفت آوری را، باید جدا جدا شناخت، و جدا جدا راه بیرون رفت ازآن را گزید ، و همه رویدادها را همانند هم نکرد، وبرای همه ، قاعده کلی و یکنواخت نساخت . خـرد ، برای شـناخت « هنگام » است ، نه مانند عقلست که قاعده شناس است ، و به تساوی وهمانندی چیزها و رویدادها قائلست . زال، با فـردِ رستم ، یا با هرفردی ، سخن میگوید . فردیت را درجستجو، بنیاد استقلال در بینش میداند. درجویندگیست ، که انسان ، فردیت می یابد . کسیکه خود ، نمیجوید ، فردیتش ، در« عامه » ، غرق میگردد ، و کسیکه میجوید ، از« عوام بودن » نجات می یابد، وفـرد میشود . هرچه انسان بیشتر با دیده مردم ، یا با دیده مرجع تقلیدی میرود ، ازفردیت خود میکاهد، وبر عوام بودن خود، میافزاید . ولی کارفرد ، آنست که در تجربیات خود ، به روشن کردن همه چشمها وخردها نیز بیندیشد، ولی قیادت برآنها را نجوید . در انتقال بینش خود به دیگری ، تابعیت و اطاعت ازدیگری، نخواهد . او خرد دیگران را بکار می اندازد تا خودشان بیندیشند ، وازرهبر و پیشوای دیگران شدن، می پرهیزد . شناخت شگفتی ها در رویداد ها ، و اندیشیدن در هنگام ، و گزینش جدا جدای نیک وبد، درهرهنگام ، نبوغ هر انسانی را میانگیزاند واوراآبستن میسازد . خـرد درهرفردی ، درآبستن شدن از« تجربه درهنگام » ، به خود میآید . برخورد با رویدادها ، وعمل ، طبق قاعده ها و آموزه های شناخته شده ویا شریعت و ایدئولوژی ، پیروی ازکوری ، ورفتن با دیده دیگران است . گستاخی ، یقین از جوشش و زهش « اخوaxv » در ژرفای هرفردیست . با هفتخوان رستم و با گستاخی در رفتن با دیده خود ، بنیادِ فلسفه « فردیت » در فرهنگ ایران، گذاشته شد . فـرد، با چنین « اخو، درگوهر ِخودش » ، هرگز به خیال چنین اندیشه ای نمیافتد که صائب افتاده است :نه از منزل ، نه از ره ، نی زهمراهان خبر دارممن آن کورم ، که رهبر ، کرده در صحرا ، فراموشماخوaxv در گوهـراو، اورا هرگز، فراموش نمیکند ، و حتا درقفس و زندان ودر خفقان ِ ادیان و ایدئولوژیهای حاکم براجتماع ، ازوجـوداو، پروبالی مـیـرویاند که ، که باِ آزاد شدن ِ ازاین زندانها ، خطر هیچگونه گرفتاری تازه درپیش نیست ، وگرنه :فکرآزادی ، گرفتاری به دام تازه ایستما که خود را درقفس ، بی بال و بی پر ساختیم (صائب )اسلام وایدئولوژی های دیگر، ما را درقفس اجتماعایمان ، بی بال وبی پرساخته اند ، و آزادی ، فقط سرآغاز ِ ، به دامهای تازه افتادن است . برای آزادی ، باید بال وپر داشت . ولی همه ادیان و عقاید و ایدئولوژیها ، بال وپر خرد ها را، درقفس اجتماع خود ، کوتاه میکنند ، تا اگر روزی ، مرغی ، ازقفس، به هوای آزادی بگریزد ، نتواند بپرد، و زود بتوان اورا گرفت . امروزه همه تبلیغات ، چه دربرون مرز، چه در درون مرز، متمرکز در قیچی کردن پروبال خرد های مردمند . آنها میخواهند فردا که به قدرت رسیدند ، آزادی پرواز، به « مرغان بی بال وبی پر» بدهند . قفس خفقان و تعصب و استبداد را ، هنگامی باید شکست که خردمردمان، بال وپر درآورده است . هنگامی خرد ها ، بال وپرپیداکردند ، هرقفسی را میشکنند ، وهمه مرجعیت هارا، قفس میشمارند .گستاخی گوهری ، برای آشنائی یافتن سخت نزدیک با اسرارو نهانی هاست که اوراق وجود مارا به هم شیرازه میکند .نمیگیر به خود ، شیرازه ، اوراق وجود منعبث ، گه رشـته ، گه تسبیح و ، گه زنـّار میخواهم« گستاخی ِاخو» ، درگوهرماست که اوراق جداجدای رویدادها را درزندگی ما ، شیرازه میکند وبه هممی بندد ، و بدینسان ، به زندگی ، انبساط و گشادگی میبخشد. زندگی، زمان پیوسته به هم ، ازهنگامها و رویدادهای بریده ازهم میگردد . گستاخی، بی پرده وصریح بودن ، بی پروا بودن است . این برآیندها ، همه در پدیده « خیرگی » هست ، که طبعا برضد مرجعیت های قدرت و دین و اقتصاد و قضاوت دراجتماع میباشد ، وازاین رو، این برآیندهای گستاخی و خیرگی، سبب میشود که هردو، ازاین قدرتها ، بشدت نکوهیده و زشت ، ساخته شود ، و معانی منفی بدان داده میشود .گـُستاخی ، رفتن با دیده ِ خوددریقین ِازخود استدیــده بگــشـا زین سپس ، با دیـده مـردم مـرواز « دو حرف قالبی » ، کز دیگران آموخته استدعوی گفتار، بر طوطی ، مسلـّم کی شود یک عـُقده وانشـد زد ل ، ارباب عـلم راچندان که بـُرد ، ناخـن ِدقــّـت ، به کار بحـثصائبگستاخی ، که گستردن « اخو = تخم زندگی » درخود باشد ، گستردن هستی خودِ انسان (= مر+ تخم = مردم ) میباشد. گستاخی ، روزی پیدایش می یابد که انسان ، با دیده خود، برود ودرچاه و دردام نیفتد ، با نگاه چشم خودش ، زندگی کند ، وبا خرد خودش ، بیاندیشد ، و نه تنها راه خود را، در بیراهه ها و در کژ راهه ها بیابد ، ونه تنها ، میان راهها ی موجود ، یکی را برگزیند ، بلکه راهی تازه نیز برای خود بسازد . زال زر، به فـرزنـدش ، رسـتم میگوید که : تو در پیمودن از درون « هفت معما ، هفت گیجگاه ، هفت بُن بست » ، تنهائی . تو، تنها به خودت ، متکی هستی . کسیکه به خود، تکیه میکند، تنها میشود . تو، ازوجود ِخودت ، چیزی را تاکنون دیده ای ، که دیگران درتو دیده اند، وستوده یا نکوهیده اند . آنچه را دیگران ، درتو دیده اند و ستوده اند، در تو پرورانده اند وبزرگ ساخته اند ، آنچه را درتو دیده اند ولی نکوهیده اند ، درتو خشکانیده اند وخوارساخته اند ، و آنچه را درتو، ندیده اند و نتوانسته اند ببینند، درتو سوخته اند . تو، ازخودت ، نیستی . تو، خودت را ، آنسان که درگوهرت هست ، نگسترده ای . بلکه این دیگرانند که ترا ، با بینش خود ازتو ، گسترانیده اند . تو، دراین هفتخوان ( هفت آزمایش ، هفت تاریکی) بانگاه از چشم خودت ، خودت را کشف کن، و آنچه را با چشم خودت ، درگوهر خود می بینی ، بپروران . آنچه را دیگران درتو می بینند ، فقط سطحیات وجود تو، برای حفظ منافع وقدرت آنهاست . تو دراین راه ، نه راهبرو پیشوا داری ، که راهنمائیت کند ، و نه در راههایت ، سنگ های نشان و علامت و نشان هست ، که ازآنها ، راستا و سوی حرکت خود را روشن ببینی . سنگ نشانی نیز نیست که ترا دردوراهه ها ، روشن کند . سنگ نشان، زحالت منزل ، چه آگهستاز« دیـر» و « کعـبه » ، چند پـُرسم نشــان دوست ! توخودت ازاین پس ، داور و سنجنده اندیشه ها و کردارهای خودت هستی . تو ازامروز به بعد ، خودت ، میزان خودت هستی. هیچکس برایت از این پس ، تاریکیها را روشن نمیکند، و معضلات ترا حل نمیکند . همه چیز ازاین پس، برای تو تاریکست. ولی « چشم تو= خرد تو» هست ، که یوغ ( چیم = پیسه جمانی ) ، یا اصل روشنی است. گوهرتو ، « مردم گیاه» ، یا « جفت ِ بهروزو سیمرغست » است، که میزان = که « جی = یوغ = شاهین ترازو » است . زندگی تو، خودش ترازوهست .عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویشخون انگوری نخورده ، باده شان هم ، خون خویشهرکسی اندر جهان ، مجنون یک لیلی شوندعارفان ، لیلی خویش و دمبدم ، مجنون خویشساعتی ، میزان آنی ، ساعتی موزون اینبعد ازاین ، میزان خود شو ، تا شوی موزون خویشمن نیم موقوف نفخ صور، همچون مردگانهر زمانم ، عشق ، جانی میدهد ز افسون خویشازاین پس ، چشم تو و جان تو (= جی ) ، میزان ( = جی ) تو هست ، و این خودت هستی که کردار و گفتارخودت و پدیده ها ورویداد ها را میکـشی ووزن میکنی ، وهمه چیزها ، ازاین پس، موزون تو میشوند . توئی که ارزش ها را درجستجو و پژوهش و آزمایش ، معین میسازی .تورا ازاین پس، هیچکس وهیچ مرجعیت دینی و اخلاقی وهیچ قدرتی، داوری نمیکند. تراهیچکس نمی بیند که تا پیش او، بازیگری کنی و نقشی بازی کنی ، که مورد پسند او واقع شوی . نقش بازی کردن در انظارمردم ، یا درانظار موءمنان وهمحزبیان و همگروهیها وهموطنی ها ، معنای « بزرگ بودن حقیقی » که « ازخود، بزرگ بودن » است ، ازخود، زیبابودنست ، ازخود ، نیک بودنست، را درتو ازبین میبرد . این نقش بازیها ، پاکی و صداقت ( راستی ) را ، که راست بودن در برابرچشمان خودت هست، ازبین میبرد . « هـنـر »، برای تو « فضیلت و برتری جوئی وسبقت جوئی بردیگران ، درپیش انظار، درتماشاخانه اجتماع، دریک تقوا ویا یک ارزش اخلاقی » نیست. چنین فضیلتی و تقوائی ، ایجادِ رشگ در اجتماع میکند . « فضیلت یا هنر» و « رشک » که هرفضیلتی را زهرآلود میسازد ، واصل کین توزیست ، همراه و ملازم هم میشوند. رشک ، سایه فضیلت میگردد که همیشه بندنبالش میدود . فضیلت و رشک ، « ژی» و «اژی » هستند که باهم میآمیزند . درست « فضیلت وهنر» ، بلافاصله ، گوهر « دیوی » پیدا میکند ، و خودش رشک را بر میانگیزد .« فضیلت وهنر» ، و« رشک » ، همزاد متضاد ( بنا به تصویر زرتشت ) میگردد . به عبارت دیگر، اهورامزدا، خودش اهریمن را باخود میآورد .ولی درست این رشگها هستند که ادیان و مذاهب آنهارا ، مقدس میسازند . این رشگ مقدس را که agon نامیده میشود ، یونانیها آوردند . میتراگرائی و یهودیت و اسلام ، خشم ( غضب ) را ، که بُن همه قهرورزیهاست ، مقدس ساختند ( خشم مقدس )، و یونانیها ، رشک یا «اگون » را، مقدس ساختند (پیشوند اگه ، در اگون یونانی ، همین اژی = اگی است ) . فرهنگ سیمرغی ، نه رشگ را مقدس میسازد ، نه خشم را. ازاین رو رستم ، درهفت خوان، دنبال هنریست که رشگ مقدس را طرد میکند . رستم نیاز به هنری دارد که رشک نیافریند، که بنیاد کین توزیهاست .دراین ادیان نوری ، هنراخلاقی، آلوده به رشک ورقابت و « خواست پیش افتادن بر دیگرِی درانظار» شد . نیک بودن ، زیبا بودن ، بزرگ بودن ، مسابقه گذاشتن دربازار اجتماع وسیاست و دین میشود . هیچکس چشم دیدن آن را ندارد که دیگری خوبترازاو، زیباترازاو ، بزرگوارترازاو نزد مردمان باشد ، ومیکوشد که خوبی و زیبائی و بزرگی را تا میتواند درهمه، زشت ومسخ سازد ، و بنکوهد و تاریک سازد ، تا خودش ، مسابقه را از دیگران ببرد . تو، با این غایت به هـفتخوان برو، تا گمنام باشی ، تا کسی نباشد که دلیریهای ترا ، به شکل مسابقه با دیگری ، ببیند ، و بدین علت ، مشهور و بلند آوازه شوی . من تـرا، برای بازیگری در تئاتراجتماع نپرورده ام . تو هم اجتماع را ، به تماشاخانه ، و مردمان را به تماشاچیان ، وچشم را ، به تماشاچی بودن ، نکاه . تو این راه را نمیروی ، تا با اعمالت وهنرهایت ، مشهورشوی ، و کسی نیست که ترا در دلیریهایت بستاید ، و درسُستی هایت بنکوهد. کسی و مرجعی و قدرتی، ترا وکارهایت واندیشه هایت را « داوری » نمیکند . داوری کردنdaato-bara ، تنها ، جعل و گذاردن میزان، یا وضع معیارو قاعده و قانون یا محاکمه کردن و تشخیص نیک وبد، با این قوانین وقواعد ومعیارها نیست ، بلکه « daata » آفریدن و هستی بخشیدن و هستی یافتن نیزهست . داوری ، هم حق آفرینندگی ِقاعده ومعیار، وهم هستی یافتن با آن ، وهم هستی دادن با آن هم هست ، و هم حق تشخیص نیک وبد ، زشت و زیبا ، پستی و بزرگی دادن نیزهست . داوری ، هم اینست و هم چیز دیگراست . آنانکه ترا دراجتماع ، داوری میکنند ، نه تنها خوبی وبدی را درتو، ازهم تشخیص میدهند ، بلکه خوبی وبدی ، و زشتی و زیبائی ، و پستی وبزرگی را نیز ، در تو میآفرینند، و حق ازخود بودن ، حق نیک بودن ازخود ، حق بزرگ بودن ازخود ، حق دیدن با چشم خود ، حق اندیشیدن با خرد خود را ازتو میگیرند . اینکه داوری ، همیشه به نزاع وجدل واعتراض میکشد ، ازآن روست که آنکه داوری شده ، ناگهان درمی یابد که حق ازخود بودن ، ازاو گرفته شده ، و درست ، داوری کننده ، حق ازخود بودن را پیدا کرده است . تو حق نداری ، امر به معروف ونهی ازمنکر بکنی ، چون تو با این کار، حق ازخود بودن ، حق ازخود نیک بودن ، حق ازخود اندیشیدن ، حق با چشم خود دیدن را از دیگری میگیری . هفتخوان رستم، گرد محور روش ِ جستجوی ِ « بینش ژی = زندگی » و چگونگی تشخیص آن از« اژی = ضد زندگی= زندگی زداری » میگردد . درست این همان مسئله ایست که گرانیگاه آموزه زرتشت هم هست . خانواده زال زر، درواقع ، شناخت زندگی را ازضد زندگی، فقط درجستجو و آزمایش ممکن میدانستند . زندگی، از« ضد زندگی » ، برای آنها ، مانند آموزه زرتشت ، به خودی خود، روشن نـبـود . برای آنها درست بازشناختن « ژی » از « اژی » ، با بینش درتاریکی و شگفتی وخیرگی ، پیوند تنگاتنگ داشت . درجهان بینی خانواده زال ، « اندازه taacayati + ham »که باهم تاختن وباهم دویدن ِدونیرو ، یا همان یوغ = همزاد = جفت = ژی باشد ، بنیاد آفرینش و بینش و مهرو جوانمردی بود . واژه « اندازه » که درپهلوی به شکل « » نوشته میشود، خودش بهترین گواه براین اندیشه است . اژه « اندازه » که « انداجکhandaajak » باشد مرکب از دوبخش «jak + handaa» است . « انده= هنده » ، به معنای « تخم و اصل وزهدان » است وپسوند « جک » ، همان « جگ » و « جغ = چغ = جوغ = یوغ » یا جفت و همزاد است . پس اندازه به معنای « بُن جفت » یا « زهدان یوغ وپیوند و باهم بودن » است.صف ِدرخت همه تخمه که فرازش، خوشه سیمرغ است، جفت و بیج و پیسه بودن است . چنانچه متصف به صفات « hubis = جفت به » یا « همگی جفت = vispo+bis » است . هرتخمی، درخود سرچشمه نوزائی و نوشوی و شگفتی است .درخت زندگی که فرازش سیمرغ آشیانه دارد و ازافشاندن تخمهایش، گیتی، پیدایش می یابد درخت بس تخمه ، که خوشه اش ، سیمرغ است ، که همه تخمه هایش « جفت تخمه= جوت بیج = جوت ویچ » هستند ( گوهر ِ تخمه های کل گیتی ، جفتی و یوغی و جمانی است ) . مرغ (= قوش) ، اینهمانی با « خوشه » دارد ( قوش وخوشه ، یک واژه اند ) و مـُرغ ، به معنای « اصل نوزائی » است ، چون مانند تخم های خوشه ، همیشه ازنو، میروید و میشکوفد . زرتشت ، آنچه را اهل فارس وسغدیها ، ارتا خوشت ( ارتای خوشه = سیمرغ ) مینامیدند، به عمد ، « اردیبهشت » مینامد ، و تصویر سیمرغی ارتا را رد و طرد میکند . چون «artaawexusht= xusht+we + artaa» که ارتای به خوشه باشد ، با اندیشه او، باهم نمیخواند . زرتشت ، گوهر اهورامزدا را ،« خوشه » ، ویا« تخمدانی که انباشته از تخمان است » نمیدانست. جانها و انسانها درگیتی ، تخمهای خوشه ِ خدا نیستند. بدینسان جانها و انسانها ، همگوهربا اهورامزدا نیستند . پسوند « خوش= خوشه » ، هم معنای« زهدان و تخم » و هم معنای « خوشه » دارد . چون در جهان بینی زال زر و سیمرغ = ارتا ی به ، « تخمدان وتخم » ، اینهمانی با « خوشه = مجموعه به هم پیوسته دانه ها » داشت . بُن جهان یا خدا ، درفرهنگ ایران ، « اصل نوزائی درهرانسانی = فروهر» بود .نام این درخت که درپهلوی wan i jud- besh- i– was- tohmag نامیده میشود ، برای تحریف نظر ازموبدان زرتشتی ، درخت دوردارنده غم ترجمه میگردد . جفت تخم( تخمی یا بیچی که گوهرش ، جفتی= جوت است ) = بیچ جـُفـت jud-besh ، تبدیل به « دور دارنده غم » میشود . بُن واصل وگوهر هرانسانی ، تخمیست که دارنده جفتی و یوغی و همزادی و « ژی=جی » هست. « اندازه » ، درگوهر هرانسانی هست که باید زاده شود . تجربیات و جستجو درتاریکی ها ، همین زایاندن و شکوفا کردن این « اندازه » است . آشفته شدن «اندازه یا یوغ » ، آشفته شدن « زندگی» و« بینش » و « مهر» بود ، و این آشفتگی، سبب تیره شدن چشم وخرد میگردید . اینست که « فزونخواهی» در داستان کیکاوس ورفتنش به مازندران ، مسئله از دست دادن ِ« اندازه » ، یا ناهم آهنگی دریوغ = جیمک = چیم = چشم است . اینست که داستان کیکاوس باشنیدن آهنگ دیو رامشگرمازندرانی ، ناگهان، به فزونخواهی انگیخته میشود، و میخواهد به جنگ مازندران برود تا بزرگان وایرانیان ، بگویند که او ، بــرتــر ازجمشید و فریدون ومنوچهرو نوذر و کیقباد است . « فزون شوی ، و خود گستری یا گستاخی » ، بنیاد فرهنگ زال زریست. ولی این گستاخی یا « خود افزائی و خود گشائی ، یا خود گستری » ، نباید به « بازی کردن نقش در برابر انظار» کاسته گردد ، و ایجاد رشک و رقابت و سبقت گیری برهمدیگربکند . ولی درست کاوس ، میخواهد درپیش مردمان، نشان دهد که افزونتر از جمشید و فریدون ومنوچهرو... است . او میخواهد ازآنها، در پیش همه ایرانیان وبزرگان ، سبقت بگیرد . درست منطق رفتن رستم به هفت خوان تنهائی ، بدون داشتن تماشاچی ، گواه بر آرمانی ضد این گونه سبقت جوئیها وفزونخواهی ها هست . این آرمان، که ازیونان برخاسته و امروزه همه دنیا را در ورزش و سیاست و اقتصاد و اخلاق فراگرفته ، و « رشگ » را بنام « رقابت » ، مقدس ساخته است، درفرهنگ زال زری یا سیمرغی ، بسیار نکوهیده است . هنگامی کاوس سرود دیو رامشگررا میشنود :چو کاوس بشنید ازاو این سخن یکی تازه اندیشه افکند بندل رزم جویش، ببست اندرآن که لشگرکشد سوی مازندرانفرهنگ سیمرغی ، فقط « رزمـان پـرهـیز » را روا میدارد ، نه جنگ جهانجویانه ، و نه جهاد دینی را. جنگ ، فقط هنگامی به غایت « پرهیزکردن ازجنگ » است ، رواست . چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزماگرکاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد از آسودن وگاه، سیرمن ازجم و ضحاک و ازکیقباد فزونم به بخت و بفر ونژادفزون بایدم نیز ازایشان هنر جهانجوی باید ، سـر تاجورهمه بزرگان ازشنیدن این سخن، رویشان زرد میشود، که اگرکسی سزاوری چین پیشدست خواهی را داشت ، منوچهربوده است نه اواگرشایدی بـُردن ایـن بَـد بسر به مردی و نام و به گنج وهنرمنوچهرکردی بدین، پیشدست نکردی بدین، همت خویش پستبزرگان برای تغییراندیشه دادن کاوس ، زال زر، فرزند سیمرغ ( ارتا ) را که تاج بخش شاهی درایران است ، فرامیخوانند، وزال ازاین اندیشه باخبرمیشود ونزد شاه میرود :شنیدم یکی نوسخن، بس گران که شه دارد آهنگ مازندرانزتو پیشتر پادشه بوده اند که این راه هرگز نپیموده اندمسئله پیمودن راه تازه نیست، بلکه مسئله از دست دادن اندازه است . به کاوس میگوید که تو برای پرداختن به چنین جنگی :تو ازخون چندین سرنامدار زبهر فزونی، درختی مکارکه باروبلندیش، نفرین بود نه آئین شاهان پیشین بوداین کار، خونریزی وجان آزاریست ( اژی ) . کیکاوس، پشت به سخن زال میکند چو ازشاه بشنید زال این سخن ندید ایچ پیداسرش را زبنهنگامی، اندازه = یوغ ، ناهمآهنگ شد، درسخن و استدلال ، سر ازبن ، پیدانیست و چشم ، تیره میگردد . زالبرون آمد ازپیش کاوس شاه شده تیره برچشم او هورو ماهزال ، میتوانست ، سرانجام چنین کارناسنجیده ای راپیش بینی کند.کاوس به مازندران میرود و به گیو، فرمان کشتارو غارت مردم بیگناه را میدهد ( خودش، اژی میشود ) . بشد تادرشهرمازندران ببارید شمشیر و گرز گرانزن وکودک ومرد با دستوار نمی یافت ازتیغ او، زینهارهمی سوخت وغارت همی کرد شهربپالود برجای تریاک ، زهراین خبرناگوارو سهمناک را به دیو سپید میبرند ودیوسپید میگویدبیایم کنون با سپاهی گران ببرّم پی او زمازندرانبگفت این و ، چون کوه برپای خاستسرش گشت با چرخ گردنده راستشب آمد، یکی ابرشد بر سپاه جهان گشت چون روی سنگی سیاهچو دریای قاراست گفتی جهان همه روشنائیش گشته نهانیکی خیمه زد برسرازدود وقار سیه شدهوا، چشم ها گشت تارزگردون بسی سنگ بارید وخشتپراکنده شد، لشگر ایران به دشتبسی راه ایران گرفتند پیش ز کردارکاوس، دل گشته ریشچوبگذشت شب، روز نزدیک شدجهانجوی را ، چشم تاریک شدزلشگر، دو بهره شده تیره چشم سرنامداران او، پر زخشمهمه گنج ، تاراج و، لشگر، اسیرجوان تخت شه نیز، برگشته پیرهمه داستان یاد باید گرفت که خیره بماند شگفت ازشگفتبا رسیدن این خبروحشتناک به زال ، که پیکریابی« خدای ارتا یا سیمرغ » درگیتی است ، رسالت رستم را به رستم یاد آوری میکند ، که من ترا پرورده ام ، تا جام جم ، یا چشمی را که بیواسطه ، جهان را می بیند ، به هرانسانی، رادمنشانه هدیه بدهی . برای ما دشواراست که اندیشه ِ« رستم زورمند و پهلوان » را با « رستمی که سرچشمه ِ استقلال بینش هرانسانی » است، پیوند بدهیم . این تصویرما از « پهلوان » ، تصویریست که سپس پیدایش یافته است ، و بکلی غلط میباشد . پهلوانی ، جمع نیرومندی تن و روان و جان وخرد باهم بود . آرمان فرهنگ ایران ، این گونه نیرومندی را در تصویر پهلوان باهم میآمیخت . زورمندی تنها ، پهلوانی نبود . « بینش با دیده خود » ، نیاز به گستاخی و دلیری و یقین ازنیرومندی تن و روان وخرد خود دارد . چنین پهلوانی ، خودش سرچشمه بینش از راه جستجو بود و نیازی به موبد و آخوند و قشرروحانی نداشت .اینست که زال زر، پیکریابی سیمرغ درگیتی و فرزند سیمرغ ، کسیکه خودش ، شیرفرزانگی از پستان خدا نوشیده است ، به رستم ، شیوه اندیشگی « یکی آزمایش کن از روزگار» را پیشنهاد میکند . برخیز وراه ِ جستجو درتاریکی را برگزین ، تا چشمان خودت دریابد که چگونه « زندگی فزائی= ژی » را درهررویدادی، میتوانداز« اژی = زندگی زداری » بازیابد . توباید مثل ِاعلای جام جم ، یا چشم خورشید گونه ، یا گوهرشب چراغ ، بشـوی ، تا دیگران بدانند که چگونه میتوان جام جم را بدست آورد . برای این کار راهی رابرگزین که :پرازشیرو دیو است و پرتیرگی بماند برو چشمت ازخیرگیرستم این خویشکاری را ازجفت سیمرغ ، ازسیمرغی که انسان شده است ، می پذیرد ، و دراین خوانها، بارها با پدیده های « ژی » و « اژی » که باهم آمیخته اند ، روبرو میشود تا آنکه به خوان ششم میرسد . درخوان ششم ، کیکاوس و سپاه ایران را که چشمانشان کور شده است، می یابد ، و دراین خوان است که کاوس به رستم میگوید :سپه را زغم ، چشمها تیره شد مرا چشم درتیرگی، خیره شدپزشکان که دیدند ، کردند امید به خون دل ومغز دیو سپیدچنین گفت فرزانه مردی پزشککه چون خون اورا بسان سرشگچکانی سه قطره به چشم اندرونشود ، تیرگی ، پاک با خون برونآنگاه رستم درخوان هفتم رستم دیو سپید را در غارتاریک مییابدبه تاریکی اندر یکی کوه دید سراسرشده غارازاو ناپدیدبه رنگ شبه ، روی و، چون شیر، مویجهان پـُر، زبالا و پهنای اویدیو سپید ، روی سیاه و موی سپید داشت . همانسان که زال زر در زاده شدن ، چشمان سیاه ، وموی سپید داشته است . با آمدن رستم، دیو از خواب بیدارمیشود سوی رستم آمد چوکوهی سیاه ازآهنش ، ساعد ، ازآهن کلاهبه نیروی رستم زبالای اوی بیفتاد یک دست و یک پای اویبریده ، بر آویخت با او بهم چو پیل سرافرازه شیر دژمبدل گفت رستم گرامروزجان بماند به من ، زنده ام جاودانفروبرد خنجر، دلش بردرید جگرش ازتن تیره بیرون کشیداگر دقت شود اگرچه نام جگر ودل ومغز، دوبدو باهم برده میشود ، ولی با خون جگر و دل و مغز هرسه ، کار دارد. برو آفرین خواند کاوس شاه که بی تو مبادا کلاه و سپاههزار آفرین باد بر زال زر ابر مرد زابل سراسر دگرکه چون تو دلیری پدید آورید همانا که چون تو زمانه ندیدکنون خونش آور تو درچشم منهمان نیز درچشم این انجمنمگرباز بینیم دیدار تو که بادا جهان آفرین یار توبه چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیده تیره، خورشیدگونکیکاوس با فزونخواهی و سبقت جوئیش ، شکست میخورد و با سپاهش ، اسیر میگردد ، ولی رستم ، بی آنکه ازکسی سبقت بجوید ، و فقط برای بینا کردن چشمان نگهبانان ایران چنین راهی را برمیگزیند وگستاخانه ، خطرمیکند ، فتح مازندران ، بهره اش میشود که همان زو ابا نوذرو کیقباد چه مایه بزرگان که دارم یادابا لشگروگرز گران نکردند آهنگ مازندرانکه آن خانه دیو افسونگراست طلسمست و دربند جادو درستمرآن بند را هیچ نتوان گشود مده رنج وزورو درم را ببادولی این رستمست که به کسی سبقت نمیجوید، و با چشم یا خرد خودش ، تاریکیهای زندگی را می پیماید ، و با دیده هیچکس ، راه نمیرود، و عقل عصائی هم ندارد ، و از « چند آموزه قالبی » که طوطی وارازدیگران ، آموخته است، خود را بینا نمی پندارد ، بندی را میگشاید ، که تاکنون هیچکس نگشوده است ، و این شاهکار ، « فزونخواهی » نامیده نمیشود . این رستم است که با راد منشی ، در« هدیه دادن جام جم » ، یا بخشیدن چشم خورشید گونه به همه ، چشمی که بیواسطه سراسرهستی را میتواند ببیند ، کاری را میکند که جمشید و فریدون و منوچهر وکیقباد و نوذر نکرده بودند . « پهلوان » ، کسی است که « چشم خورشید گونه » ، یا « چشمی که ازخودش، همه جهان را روشن میکند ، و با روشنائی آن همه پدیده ها را می بیند » یا « جام جم » را به هر انسانی ، هدیه میدهد . فرهنگ ایران و خانواده سام و زال ، چنین آرمانی از « پهلوان بینش » داشتند ، و« تصویر پیامیر و برگزیده اهورا مزدا » را نمی پذیرفتند . میان این دو آرمان ، ورطه بسیار ژرف وهولناکی بود . پیش ازاینکه به پدیده « دیو سپید » پرداخته شود ، نگاهی کوتاه به تفاوت « هفتخوان اسفندیار» ، با « هفتخوان رستم » انداخته میشود

No comments: