Saturday, 18 August 2007

در فرهنگ ایران کعبه ، در هر خانه ایست


در فرهنگ ایران کـعـبه، در هـر خانه ایست
منوچهر جمالی
اجاق یا آتشدان،در هـر خـانه ای تن ِ سیمـرغـسـت که درونش آتش ِبهرام، زبانه میکشد چرا «قـبـلـه» در فرهنگ ایران آن روشنائی در جهانست که از تیرگی مـیـزاید؟ ...
شنبه ۲۷ مرداد ۱٣٨۶ - ۱٨ اوت ۲۰۰۷
هرجا روشنی بتابد، باید به آنجا روکرد هرجا حقیقت پدیدارشد، باید بدان روی آورد درفرهنگ ایران، هنگامی جان، با تخم ، درجای (= زهدان) میرود، نخست ، چشمان ، نگاشته میشوند ، و روشنی جان آتشین ، درچشمان پدید آورده میشود ( گزیده های زاد اسپرم ٣۰ پاره ۲٣ ) . چشم ، که اینهمانی با« خـرد» داده میشود ، « نخستین پیدایش جان » ونگهبان وپاسدارجانسست که گوهرآتشین دارد ، و روشنائی این آتش جانست که نه تنها درچشم وخرد ، بلکه درهمه اندامهای بینشی و همچنین در« جنبش تن » به کردار روشنی، پدیدارمیشود . آتش جان ، روشنائی درچشم و دهان و گوش و بینی و ... وهمچنین در « حرکت دست وپا و تن » میگردد . « حرکت » و« بینش » ، باهم، ازیک گوهر و به هم پیوسته اند . بینش و کار(= عمل) همگوهرند . بینشی که ازجان خود انسان، برنیامده باشد، علم بی عمل میماند . اینست که « روی آوردن به چیزی » درگیتی ، دوختن وگماشتن چشم و خرد به آن چیزست ، تا آن چیز را روشن کند ، یا به عبارت دیگر آن را بزایانـد ، و روی خود را بیفروزد . روان رستم دردخمه اش، به بهمن زرتشتی که برای سوختن تن رستم سیمرغی ، راهها پیموده ، میگوید : هنرها و مردیت آموختم به دیدارتو ، روی افروختم (بهمن نامه) درپیدایش هنرهائی که به تو آموختم ، روی خودرا ازدیدارت( روی آوردن به تو) افروختم . « دین » ، که « دیدن با چشم وخرد وجان خود» میباشد ، چه را می بیند ؟ درفرهنگ ایران ، دین ، دین را می بیند ( ها دوخت نسک ). آنچه می بیند، با آنچه دیده میشود ، هردو همگوهرند . چشم وخرد انسان ، چهره خدا (= دین ) را می بیند ( دین ) . دین هم ۱- بینش از ژرفای جانست ، هم ۲- اصل زیبائی و بزرگی و نیکی است . این تخم خدا در ژرفای انسانست که خود را درزیبائی و نیکی و بزرگی خدا می بیند . دین، نه تنها دیدن باچشم درتاریکیست ، بلکه دین ، خود ِ زنخدای زیبائی هم هست ، که همچند همه زیبایان جهان زیباست . مردم ، روز بیست وچهارم که روز دین است ، « بُت فریب » میخواندند ، چون بینشی که از ژرفای جان آتشین برمیخیزد ، روبه آتشی میکند که از ژرفای جان دیگری برمیخیزد ، و او به « اصل زیبائی » در بینش هرگونه زیبائی، کشیده و فریفته میشود . فریفتن، ربایش تـنـد وشتاب آمیز است. زیبائی و نیکی و بزرگی ، با نیروی رباینده ای که دارند ، میفریبند ، وانسان، درگوهرش دوست میدارد که از زیبائی و نیکی و بزرگی ، فریفته شود . اصطلاح « فریب» ، زشت ساخته شده است ، چون آنان که کینه را درمهرمیپوشانند، یا آنانکه دروغ را راست مینمایند ، یا آنانکه چنگ واژگونه میزنند ، انسان را ازکشش فطری به زیبائی و نیکی و بزرگی ، بازمیدارند . انسان ، با چشم وخردش، که ازجانش برمیآید ، رو به زایانیدن روشنی وبینش و زیبائی ازهرجانی و ازهرانسانی میآورد . قبله انسان، دایه یا ماما شدن هرانسانیست . انسان ، وجود روی آورنده هست . انسان به چیزی روی میآورد و نگاه میاندازد که « شگفت انگیز» است ، تا آنرا « به شکفتن ، شکوفه کردن » بیانگیزد . جان درچشم وخرد ، متوجه میشود، ونگاه آواره و پریشان وپراکنده اش، متمرکزمیشود، و سووراستا پیدا میکند، و بدان روی می نماید . روی کردن ، نه تنها برابرو مقابل شدن با آنچه شکفته و شگفت انگیزشدنست ، بلکه حضورو نزدیکی با آن ، وبالاخره زایانیدن حقیقت ازدرون وزهدان جان ِ آنست. روی آن چیز را میخواهد ببیند . این آتش جانست که درهرچیزی « روی » پیدا میکند . هرانسانی، « آتش روی » است . روی یا چهره و صورت، درفرهنگ ایران، اینهمانی با « شعله » دارد، و ماسک و نقاب و پوست سفت وخشکیده نیست . ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغزمرا ، پرمشغله کن ای زُِهره ومه زان « شعله رو » دوچشم مرا ، دو مشعله کن مولوی درفرهنگ ایران، « جان » ، آتشی هست که درچشم و درخرد و اندیشه هایش ، « روی یا صورت » پیدا میکند . « آتش » دراین فرهنگ ، «اصل گرمی » شمرده میشود ، و با « گرما » اینهمانی داده میشود ، و ویژگی « سوزندگی » بدان نسبت داده نمیشود . گرانیگاه تجربه آتش ، سوختن وگداختن نبود، بلکه « گرمی و جنبش وبه فرازو بلندی یازیدن » بود . آتش ، نمیسوخت ، بلکه « گرم » میکرد . سمندر، که مرغی جز سیمرغ نیست، خود را میسوزاند، تا شعله آتش و روشنی و خاکستر( تخمهای افشاننده ) گردد . درسغدی ، این تخم و دانه که دوانه dwaane نامیده میشود ، گسترده میشودdwaane و شعله میگردد که « دوان dwaan » نام دارد .چنانکه در ویس و رامین اشعاری که درباره آتشی که برافروخته میشود T میآید که ، « زرش ، میریخت » . چو زرین گنبدی برچرخ ، یـازان شده لرزان و، زرش ، پاک ریزان یازیدن ، همان آختن وآهیختن است، که « برکشیدن» میباشد. درخت ، تخمیست ( = در) که می یازد ( در+ اخت ) . آتش هم مانند درخت ، به آسمان می یازد . روئیدن که وخشیدن نامیده میشود ، دربالیدن وشاخ شاخ شدن ، شعله ورمیشود . ازاین رو به شعله ورشدن ، وخشیدنwaxshidan و به شعله ور وخشنداگ waxshendaagمیگویند . اخگرهائی یا شراره هائی که ازآتش فرومیریزد، با افشاندن تخم ، یکی گرفته میشوند . اینست که یکی ازنامهای خدا، درشاهنامه « گرمائیل = گرم + ال » است.سیمرغ ، خدای گرمی هست( به عبارت دیگر خدای مهر است ) . همچنین نام اصلی کرمانشاه ، گرماسین= قرماسین است .ازپسوند « سین » که تبدیل به « شاه » شده است ، میتوان شناخت که این سیمرغست که « شاه حقیقی» است ، و این سیمرغست که اصل گرمی است . واژه گرم ، هم به معنای ۱-« طلب بسیار» و هم ۲-« شتاب درجنبش» ، و هم به معنای ٣- « رنگین کمان» است ( که سیمرغ و طیف رنگهای به هم چسبیده او باشد ) . گرموک درپهلوی ، به معنای ۱- با حرارت و۲- جدی و۲- پرشوق است . به نان تاره و میوه پیش رس، درپهلوی، گرمک گفته میشود . و « غـرم » که میش کوهی باشد، یکی ازنماد های این زنخداست . ازاین رو هست که فرانک مادرفریدون، او را درکودکی ، ازترس ضحاک ، مانند « غرم »، به کوه البرز میبرد . بیاورد فرزند را چون نوند چو غرم ژیان، سوی کوه بلند وهمین غرم است که رستم، درخوان دوم جستجویش ، که ازشدت گرما ازتشنگی درحال مرگست ودرهرگوشه ای درجستجوی آبست وآن را نمی یابد، به سوی چشمه آب ، راهنمائی میکند. بیفتاد رستم بدان گرم خاک زبان گشته ازتشنگی چاک چاک همانگه یکی میش فرّخ سرین به پیمود پیش تهمتن زمین ازآن رفتن میش، « اندیشه خاست » بدل گفت : آبشخور این کجاست ؟ به ره بر یکی چشمه آمد پدید که میش سرافراز آنجا رسید تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی برین چشمه ، جائی پی میش نیست این غرمی که مرا راهنمائی کرد، کجاست ؟ رد پای راهنما، گمشده است. راهنمائی که در راهنمائی، ناپیداست. همان غرم دشتی مرا خویش نیست.. برآن غرم بر، آفرین کرد چند که ازچرخ گردان ، مبادت گزند بتو هرکه تازد به تیرو کمان شکسته کمان باد وتیره روان که زنده شد ازتو، گوپیلتن وگرنه پراندیشه بود ازکفن اینست که اصل آفریننده ، « نمی وگرمی باهم » هست، که در عبارت « پیوند آب وآتش باهم » بیان کرده میشود . آب ، معمولا یا درکوزه و سبو و جام و مشک ، یا دریخ بستن ، صورت پیدا میکند، ولی آتش ، در« زبانه های لرزان وشاخ شاخ و چرخان و ازهم گسترنده و به هم کشنده و فراز بالنده وآشکارو رازآمیزورُبایـنده ویازان ولرزان و جنبانش » ، که هرآنی دگرگون میشود ، روی خود را می یابد . اینست که« اندام حسی و دانائی انسان »، و « اندام حرکتی » ، آتش جان را که « به روی میآورند » ، صورتهای سفت و سخت و منجمد نیستند . صورت یا « روی » ، ماسک ونقاب نیست ، که خشکیده وبیحرکت و یخ زده باشد . آرمان فرهنگ ایران درروی ، خنده روی ، ماهروی ، گل روی ، ارغوان روی ، بهشتی روی ، خوشروی ، فرخنده روی ، صبح روی بود . سیمرغ ، گلچهره نام داشت . سیمرغ ، آتشدان ، و بهرام ذغالهای آتش دراین آتشدان بود ، که زبانه میکشید ، و « صورت ها یا روی های رقصان و گردان و شاخ شاخ و ... » میشد . این دو همزاد به هم چسبیده هستند. این دوسنگ، نخستین خانه هستند . جان آتشین در هرانسانی تبدیل به « روی » میشد ، که ویژگی آتش جان را داشت . این بود که « قـبـله » درایران ، دیدن روی جنبان و گردان و رقصان (= رخسان) آتش ، درروشنی حواس وخرد ، و در بینش ها یشان بود . ازاین رو « قبله » ، برای ایرانی، « روند ِ زایش روشنی ازسنگ = دو بُن آمیزنده دربُن هرجانی» بود . مقصود از پیدایش آتش ازسنگ ، پیدایش روشنی از آتش بود . سنگ ، خانه امتزاج و اتصال و آمیزش ، یا « خانه پیوند و عشق » شمرده میشد، و ازاین خانه بود که روشنائی پدید میآمد . به سنگ اندر آتش ازاو شد پدید کزو ، روشنی درجهان گسترید در داستان « هوشنگ = هائو شیانه = آشیانه به ، یا خانه بـه » ، دیده میشود که گرانیگاه آن ، زایش روشنی از آتشیست که درون سنگ ( آمیزش و پیوند دو جان یا دواصل ) نهفته است . هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازو، روشنائی پدید آمدی هوشنگ خدا را نیایش میکند که اورا فروغی ( افروختن ) چنین هدیه داد همین آتش، آنگاه قبله نهاد هوشنگ ( خانه ِ به = آشیانه به است . ترجمه آن به دارنده خانه نیک، غلطست ) ، کسی هست که مفهوم « قبله » را در فرهنگ ایران ، معین میسازد. دیده میشود که پدیده های « خانه و آتش و قبله » به هم پیوسته اند . البته هوشنگ که« آتش میافروزد » ، تا درجهان روشنی بیاورد و بگسترد (کزو روشنی درجهان گسترید ) کسی جز« بهمن= هومان = وهومن » نیست . جشن سده که جشن « پیدایش روشنی ازآتش است » درماه بهمن است، و این بهمن است که « اتش فروز= آتش افروز» میباشد ( برهان قاطع ) . این « روند پیدایش روشنی ازآتش وسنگ »، گرانیگاه فرهنگ اصیل ایرانست . درست الهیات زرتشتی ، برغم آنکه « اتشکده و آئین رو آوردن به آتش » را درخودپذیرفت ، ولی خود این سر اندیشه را به کلی واژگونه ساخت . الهیات زرتشتی ناچاربود این عبارت بندی را بپذیرد که از « روشنی اهورامزدا = ازهمه آگاهی اهورامزدا= ازدانش مطلق » ، آتش ، پیدایش یافته است . آنچه تا کنون « انبثاقی یا زهشی » یا Imannentبوده است، ترانسندنتال میشود . پیدایش روشنی ازآتشی که درون سنگ ( زهدان+ پیوند دواصل ) نهفته است ، بنیاد انبثاقی یا زهشی وجهشی Imannenz بودن جهان بود . دانش وبینش وفرزانگی وعرفان ، تا کنون ازژرفای انسان ، مانند کودک، از زن زاده میشدند . با واژگونه ساختن این اندیشه بنیادی ، همزمان باهم ، هم « زن » ، خوار و زشت، ساخته میشود ، و هم «اصالت از انسان وهم ازاصالت ازگیتی » گرفته میشود . قبله ایرانی، که جایگاه زایش وپیدایش روشنائی از سنگ وشعله آتش بود ، برآیندهای فوق العاده مهمی دارد ، و در الهیات زرتشتی ، بکلی این معانی ، واژگونه ساخته شده اند . قبله، جایگاه پیدایش روشنی ازتاریکیست ( ازآزمایش وجستجو وکاوش ) ، هرکجا میخواهد باشد . هرکجا شمعی وچراغی روشن بشود، باید به آنجا روکرد. هرکجا حقیقتی پیداشد، قبله آنجاست . زایش حقیقت وبینش، درهیچ کجا ودرهیچ شخصی و درهیچ کتابی ، متمرکزو ثابت ساخته نشده است . همانسان که درمورد « خانه وجود انسان » ، « جان » درتن ، همانند است به « آتش درگنبد » ( گزیده های زاد اسپرم ۲۹ ، پاره ٣ ) ، و در پهلوی ،« تن » ، به معنای جایگاه ومقام آتش ( آتشکده = اجاق = تفک = دادگاه = گنبد = درمهر) است ، درخانه نیز، اجاق ، کـَرگ ( خوری ) ، دل یا سرچشمه جان شمرده میشود . ارتای خوشه که ، زرتشت آنرا ، اردیبهشت مینامد ، اینهمانی با آتش ( تخم درجای ) در آتشدان دارد . درقبله ، یا روی آوردن انسان و راستا وسو دادن به نگرش ، مسئله بنیادی ، مسئله « تجربه زایش بینش زیبائی ونیکی وبزرگی، یا بُن گیتی ، ازتاریکی » بود . ۱- برافروختن آتش ، ۲- روشن کردن چراغ درشب ، ٣- پیدایش نخستین تابش آفتاب ، یا ماه ، یا ۴- تجربه زایش بینش ِ زیبائی درکـُنه و ژرفای جانها بود . این تجربه بنیادی است که مقدس بود، و قبله ، روی آوردن چشم و خرد ِ جان ، به روند زایش بینش و زیبائی ونیکی وبزرگی ودلیری ، ازهرجا وهرجانی و هرچیزیست . قبله ، خانه ثابتی نیست که خانه خدا شمرده شود ، بلکه هرکجا ، روشنی ازتاریکی ، زاده میشود ، باید بدانسو روی آورد . باید، گشوده و فراخ بین بود، و « وسعت مشرب » داشت . همین اندیشه ، بنیاد فرهنگ ایران است که فراسوی همه گونه تعصبات و ادیان و مذاهب و مکاتب و مسالکست . روشنی از هرکجا که بتابد ، روشنی است . حقیقت ، جایگاه طلوع ویژه و ثابتی ندارد . حقیقت، درهرجانی وهرانسانی، خانه دارد ، و گنج نهفته درهرانسانی است . این همان اصل جویندگیست که گوهر این خداست . درعربستان هم « قـَبـَل » را به « دیدن ماه نو » میگفتند . « راءینا الهلال قبلا » . قبل ، « نخستین دیدن هرچیزی را » میگفتند ( منتهی الارب ) . قبل ، معنای « ازسرنو » هم داشت . این بود که فجر( نخستین تابش و دمیدن آفتاب)، یا روشن کردن شمع یا چراغ ، یا افروختن آتش ، این تجربه بنیادی زایش روشنی ازتاریکی ، این روند پیدایش زهشی و انبثاقی را ازنو میانگیخت و بسیج میکرد . جان ، آتشی است که خرداد و امرداد ، درمعـده ، میافروزند معـده ، جایگاه ِخوشزیستی ودیرزیستی خردادو امرداد آرمان خوشزیستی ودیرزیستی درگیتی هستند خردادو امرداد، که سپس بنام «هاروت و ماروت» طرد و تبعید شده اند ، و در گاتا و الهیات زرتشتی، بسیارمعنوی و فراجهانی ومسخ ساخته شده اند، همزادی هستند که « آرمان خوشزیستی و دیرزیستی » درفرهنگ ایران بوده اند، که با خوش زیستن ودیر زیستن درگیتی ، کارداشته اند، ازاین رو آنها هستند که نخست درمعده ( شکم ) ازخوردنیها و آشامدنیها، آتش را برمیافروزند . رد پای آن در گزیده های زاد اسپرم ( ٣۰ پارخ ۲٣ ) بخوبی باقیمانده است ، هرچند که همکاری خرداد و امرداد ، در پیکارآن دو با هم، تحریف شده است : « ..نخست خوردنیها و آشامیدنیها - زنده نگاهدارنده جانها – درون شکم رود ، با پیکارخرداد و امرداد ، آتش بیفروزد . ازآنجا فروغ به دل رود ... » . این آتش شکم ، به ۱- دل و به ۲- سر میرود و باهم ، « سه آتش در تن » میشوند . معده و دل ومغز، سه آتشکده درتن هستند . درپاره ۲۵ همین بخش میآید که : « چه آن – آتش – که درمغزسراست ، حواس منشعب شوند که بینائی و شنوائی و بویائی و چشائی و بساوائی هستند » . این آتش ، تبدیل به شعله های روشنگردر اندام دانائی انسان میگردند . « کار اصلی آن آتش دل ... گرم کردن است که جنبش همه تنها همانان ازاین نیرواست » . ازگرمی خون دل ، جنبش تن و اندامهایش ، شعله میکشند . درآتش ، اصل گرم کننده دیده میشود ، نه اصل سوزاننده . تن را گرم و جنبان و رقصان وخرامنده و دوست دارنده و پیشرونده میکند . این در آئین میترائیست که « سوازندن آتش » ، برآیند وگرانیگاه ِاصلی آتش میگردد . د.وست داشتن ومهرورزیدن ، با «گرمی آتش» کارداشته است ، نه با سوختن ، و گوشت را خوردن آتش ، که نابود میسازد . « مهر» ، گرم میکرده است، و نمیسوزانده است . ازاین رو « خرد » ، میبایستی ویژگی مهررا داشته باشد و « گرم » بکند ، آفریننده و پیوند دهنده بکند . مشتبه سازی این دو برآیند آتش باهم ، وجابجائی گرانیگاه اصلی آن درفرهنگ ایران ، که از گرمی به سوزاندن باشد ، غالبا در تصوف، فراموش گردیده است . آتش ، دراصل ، درفرهنگ ایران سرشت درختی و گیاهی وسرشت جانی داشته است . آذر، درهزوارش، زهدان زنست . ازاین رو مردمان آذررا « زرفشان = افشاننده تخم » مینامیدند ( برهان قاطع ) . «آگر» که درکردی به معنای« آتش» ، و درفارسی به معنای« زهدان»است، درسانسکریت اینهمانی با « انگره » دارد، که به معنای « نی = عنقر درصیدنه » و به معنای « ذغال افروخته یا نیفروخته= حبه های آتش= خوشه تخم ها و مارس = بهرام است . خود واژه آتش، یا « تش » ، هنوز درکردی به معنای « دوک = دوخ » است که نی میباشد . آتش، اینهمانی با نی( گیاه ، درخت ) دارد . هردو، فرابالنده وبرپا ایستنده و شاخ شاخ شونده ( منشعب شونده ) هستند . روئیدن گیاه ، بالیدن ، پیشرفت به فرازو ایستادن است .همینسان ، آتش ، برخیزنده ( قیام کننده ) و بالا رونده است . چیزی « وجود » دارد که « برپای خود ، میایستد» وجود= چیزیست که برپای خود میایستد باید درپیش چشم داشت که معنای « وجود » درفرهنگ ایران ، « ایستادن » هست . چیزی موجود است، که میایستد . درسغدی به « ایستادن» ا ُ شت osht میگویند، و به وجود، oshtamande ا ُ شتا مند گفته میشود . همین واژه ایستادن ، در اشکانی ، وشتvasht است . فروهر( فرا+ وخش ، فرا + وشت ) اصل بالاننده و« راست برشونده » است . فروهر، بـنـّا ئیست که خانه وجود انسان را راست بالا میبرد . فروهر که « فراوخش » نیز نامیده میشود به معنای « فرا بالنده » و« شعله ورشونده» هست . و« وخش » ، نه تنها معنای روئیدن بلکه معنای « افروختن وزبانه کشیدن و شعله ورشدن » را هم دارد. ازاینجا میتوان بخوبی دید که درخت وگیاه ، همسرشت آتش شمرده میشده است . همچنین sate(sty) معنای « بالارفته ، برخاسته » دارد و stya(styvy ) معنای « وجود وهستی» دارد . چیزی هست وموجود است که برپای خود میایستد ، وبالا میرود و برمیخیزد . مردم (مر+ تخم= انسان ) نیز تخم گیاهیست که آتش گیاهی ( urwaazishta) دارد، و ازاین آتش است که فرامیبالد و میایستد و شعله و زبانه میکشد . urwaazدارای معانی ۱- روئیدن ۲- افزایش ٣- شادشدن ۴ – وبلند سخن گفتن دارد .urwaaza اوروزه ، به معنای دوستانه است .پس آتشی که درگیاه و درانسان( مر+ تخم ) هست، گرمائیست که میرویاند و میافزاید و شاد میکند . بنای خانه انسان، اصل فرابالنده ، فره وخش fra+vaxshنیزنامیده میشود . vaxshitan وخشیتن نیزکه روئیدن و نموکردن باشد، دارای معانی دیگر ۱- پیشرفت کردن ۲- بالیدن ٣- شکوفه کردن ۴- درخشیدن و۵- شعله ورشدن هم دارد . vaxshik وخشیک، به معنای مشتعل است. باختر که واخترvaaxtar باشد معنای مشتعل شونده و درخشنده دارد.vaxshak وخشک ۱- روشن ۲- شعله ور ٣- نمو کننده است . انسان تخم گیاهیست که آتش اوروازیشت دربُن خود دارد . اوست که سرو ِسرفراز وآزاد است، و شعله زبانه کشنده و رقصان وجنبان وگسترنده و یازنده است . « شعله » که باید معرب همان واژه های « شوله و جوله وژوله » باشد ، به معنای « جنبش » است .ازاین روبود که گفته میشد که « انسان ، تخم آتش است » . فردوسی میگوید که انسان ، هنگامی به وجود آمد ، که سرش راست برشد سرش راست برشد، چو سرو بلند به گفتارخوب وخرد کاربند یا اسدی میگوید : زمردم ، بدان راستی ( حقیقت وتعالی وسرفرازی) خواستست که هرجانور، کژّ و ، او ، راستست ازمردم برای آنکه راست به فرازمی یازد ،« راستی= حقیقت» باید پیدایش یابد. « فروهر» که بنـّای وجود و اصل معراجی وفرازبالنده و فرازرونده دربُن انسان است، چـیزی جز تخم ِ« ارتـا + فـرورد = ارتـا وخش= ارتای فروهر» نیست . ارتا ، که خوشه وتخم (= آتش ) هست، درارتا فرورد ( فرورد= فروهر= فراوخش ) چهره دیگرش را که بالیدن وشعله ورشدن و زبانه کشیدن وپدیدارو آشکارشدن ( روی نمودن = چهره شدن = صورت شدن) باشد ، مینماید . این تخم سیمرغ ( ارتا فرورد) است که درانسان ، فرامی بالد و شعله میکشد ، وانسان ، درپیدایش وافراختن و برشدن وراست بالا رفتن این تخم ، « وجود = هستی » می یابد . اینست که درتلفظ های گوناگون ارتا ، برآینده های معانی گوناگون آنرا میتوان یافت .« راست و راستی » ، چیزی جز خود همین واژه « ارتا » نیست . ereta معنای « عالی وبلند» دارد . erez ارز که همان ایرج شده است معنای درست و مستقیم را دارد . areta معنای کامل وحقیقت رادارد . areto kerethana به معنای دارنده کردارحقیقی است. arta khsatra ارتا خشتره ، به معنای حاکم وحکومت حقیقی هست .erezukhda=erez+ukhdha معنای« حقیقت را گفتن » دارد . پس « راست به فراز بالیدن و شعله به فرازکشیدن » ، با پیدایش حقیقت وکمال وپیشرفت و تعالی و صریح وآشکار بودن اینهمانی داده میشد . فروزش آتش و رویش درخت ، تصویر گوهروجود انسانی بودند ، که خدا (= تخم ارتا ) دراو میروید، و میبالد و شعله میکشد . وازآنجا که این تخم ارتا فرورد ، درخاک تن، کاشته شده بود ، درخت و آتش ، بیان « ازخودی خود ، به فراز رفتن ، ازخودی خود ، شعله ور، ودرخشان شدن ، و ازخودی خود بودن » را دارد، که نه با افکار زرتشت ، سازگاری دارد، و نه با شریعت اسلام ، وسایر ادیان نوری . ازاین رونام دیگر« سرو» که نماد انسانست وبرگهای سوزنیش، آنش گیره هستند، اردوج = ارتا + وج = تخم ارتا خوانده میشود ، چون پیکر یابی« ازخود بودن ، دراثر برپا ایستادن و سر به ماه مالیدن» است . ازاین رو بود که سرو را « سرو آزاد» میخواندند، نه برای آنکه بارومیوه ندارد. سرافرازی سرو و راست یازندگی سرو، نماد آزادی بود . اینست که انسان ، در فرهنگ ایران، سروی هست که درفرازش، همیشه ماه گرد هست . چیزی ازخود ، هستی می یابد و حقیقت میگوید ، و ایستادگی درسخن راست میکند ، که خودش برپای خودش میایستد، و راست برمیشود= شعله میکشد ، ارتا میشود. انسان ، هنگامی به وجود میآید که مانند سرو بلند، خودش میبالد وسربه آسمان میساید . فروهرکه بنـّای وجود هرانسانیست ، اصل بالاننده و راست برشونده و رقصاننده ( وشت این معنا را هم دارد ) و نوشونده و معراج رونده است . آتش ودرخت ، راست هستند، معراج طلبند، مستقیم هستند، مقاوم هستند ، رستاخیزنده اند، دارای حقیقت و کمال هستند ، و زمین را به آسمان پیوند میدهند . این تصویر، معانی ژرفی را درروان واندیشه ایرانی، بسیج و زنده میکرده است . اگر دراین تصویر دقت شود ، چشمگیراست که رابطه « خاک» با « آتش بالنده و مشتعل » ، بکلی با تصویری که درقرآن از خاک ( گل = طین ) و« آتش» هست فرق دارد . خود واژه « خاک » ، هاگ وتخمیست که میروید ومیبالد و آتش گرازان وسرفراز میشود . زمین ، زهدان و آتشدان است .زهدان ، ارض درعربی = Erde درآلمانی = earthدرانگلیسی، همان خود ارتا هستند . این خود هلال ماه درآسمانست( مانگ ) که گاو زمین ( مانگ ) شده است . تخم( خوشه ) وتخمدان ( ذغال وآتشدان= منقل ) هردو یک گوهرند . این خاک(=هاگ = آگ= تخم ، خاکینه ) هست، که درخت بالنده و آتش شعله کشنده میشود. انسانی که تخم= خاک است، خودش ، آتش شعله کشنده و جنبان وگردان و رقصان و پرشاخ وگسترنده میشود. اینکه قرآن ، ابلیس ( شاه پریان = سیمرغ = ارتا فرورد ) را اینهمانی با آتش میدهد، تا آنجا درست است که سیمرغ ، اوروازیشت = urwaazishta آتش گیاهی ، و وهو فریانا ( vohu- frayanaa= weh franaftaar ) آتس جان درزندگی هست ، نه « آتش سوزنده » . آتس گیاهی، آتش رویاننده و افزاینده و شادی بخش و دوستی آور است . « وهو فریانه» ، یا« آتش جانی » ، آتشی است که درتن ماست، و ازخوردن و آشامیدن ، آتش یا گرما ئی میآفریند که دراندام حسی، بینش، و درحرکت تن ، شعله = جنبش میشوند . پیشوند ِ فرایوfrayao، بیان سرشاری ولبریزی است . این آتشیست که جان را سرشار و لبریزمیکند . نام دیگر این آتش که « فرانافتار» weh- franaftaar باشد ، آتش وگرمی ِمحبت و دوستی است . فرانافتنfranaaftan ، دوست داشتن و تقدیم کردن و پخش کردن ( ایثارکردن ) و پیشرفتن و خرامیدن است . جدا کردن خاکی که رویا وبالنده نیست ، به کردار ماده نخستین ِانسان ، و آتش ، به کردار گوهر ابلیس ( = شاه پریان = خدای ایران = سیمرغ ) ، ازهم پاره کردن تصویر انسان درفرهنگ اصیل ایرانست . بالیدن وشعله ورشدن آتش ، که نماد رویش و معراج گوهر گیاهی و جانی انسان ازخاک ( = تخم = هاگ = تخم ارتا یا سیمرغ) است، که نماد پیدایش راستی وحقیقت و قانون و داد، ازانسان ، وبیان استقلال انسانست، گواه محکم برهمگوهری خدا با انسانست . این تصویر ، مینماید که محمد رسول اسلام ، تصویری کاملا غلط از فرهنگ ایران و ازخاک وآتش ، وطبعا ازآدم وابلیس داشته است. این تصویر، که ازضمیر هرایرانی تراویده وجوشیده ، طبعا درتضاد و درتنش با اندیشه قرآنی است . انسان،خدارا در روبروشدن درایستادن برپای خود ، میدید . روشنائی در زبانه های همیشه برخیزنده و گرما بخش رقصان وگردان وجنبان و شکل ناپذیرو پیچنده وجهنده و شاخ شاخ آتش ، تجربه ای از « هما و بهمن= عنقا وبهمن » است ،که اصل بیصورتیست که درهمه صوتگیریهایش( درشعله ) ، ناگرفتنی میداد. تنش فکری مولوی با مسئلهِ « سجـده » « سجود بی ساجدِ » مولوی چیست ؟ بازگشت مولوی، به تصویرانسان به کـردار«تخـم آتـش= فرزندابلیس=سیمرغ » و پشت کردن به تصویرخلق آدم ازگل گـِلی که آب با « خاک= تخم » آمیخته است، ولی دیگر ازخود نمی بالد وآتش نمیشود این تصویر« خاک وآتش» دانستن انسان، ویا« تخم آتش ، یا تخم ارتایا سیمرغ » دانستن انسان، در تجربه روزانهِ « گوهرخدائی یا حقیقت و بهمن» ، در روبه« شعله آتش و شمع و چراغ درهرجائی، یا رو به شعله ورشدن خورشید درسپیده دم » کردن، ریشه ژرف درگوهرمردمان دوانیده بود، و آنها سجده اسلامی را ، درواقع « خمیدن و شکسته شدن سـرو» و« نگونسار= نگون سر» شدن انسان میشمردند . انسان در روبروشدن با آتش افروخته ( آفروزه = شعله ) ویازیدن آن به ماه وپروین ، صورت انسانی خود را ، درچهره خدا، که همان « شعله» باشد، درک میکردند . وقتی قتیبه بن مسلم ، سردارعرب ، مسجد جامع بخارا بنا کرد ، هرکس به نمازآدینه حاضرنمیشد، مجبور بود ، دودرم جریمه بدهد و درمسجد، مردی میایستاد که « چون سجده خواستندی کردن ، بانگ کردی : نگونیا نگونی » . سجده کردن برای مردم ، تجربه مضاعف « نگون شدن = سرنگون » شدن بود . انوشیروان مزدکیان را زنده زنده ، « سرنگون » ، در باغی بزرگ ، کاشت و این برترین وزشت ترین عذاب شمرده میشد . نگون شدن ، نابود شدن بود . نگون شدن یا نگون کردن، معنای « سروته کردن » یا « واژگونه » کردن بود ، که « گوهر اهریمن » در الهیات زرتشتی بود . نگون شدن ، نشان شکست بود دریده درفش ونگونسارکوس چولاله کفن، روی، چون سندروس نگون شدن ، نشان مردن بود . کسیکه میمرد، زین اسبش رانگون روی اسب میگذاشتند : نهاده براسبان نگونسارزین تو گفتی همی برخروشد زمین نگون شدن ، ازپای درآمدن ، ویران گشتن و فروریختن و خجالت وشرمساری و باطل شدن و پست شدن و« گرفتارستم شدن » بود. مسئله سجده ، درقرآن ، با داستان آفرینش آدم ، گره خورده است . آدم را الله ، به کردار« اصل سجده = نگونساری » برضد ابلیس که « اصل فرایازیدن وسربرافراختن است » خلق میکند . سجده کردن فرشتگان، تبعیت کردن از« اصل سجده » است . آنها ، چنانچه پنداشته میشود، به عظمت انسان ، سرفرود نمیآورند ، بلکه آدم ، برای فرشتگان ، سرمشق و مثال اعلای نگونساریست . ابلیس که شاه پریان و خدای مجوسان ومغان میباشد ، همان ارتا ، اصل آتش درآتشدان است ، که « اصل فرابالنده و معراجی وآتش افروزنده وبه فراز یازنده » است، و تخمش دروجود هرانسانی ، بنـّای وجود انسانست ، ودرگنبد انسان که تنش باشد، شعله ورمیشود . انسان ازاین رو تخم آتش، فرزند ابلیس، یا فرزند سیمرغ ( ارتا ی خوشه ) است . انسان ، سرویست که تابِ خم شدن و نگونسارشدن را نمیآورد ، و درمقابل بادهای سخت برفرازکوهها هرگز نمیخمد و میایستد، چون همیشه یکراست بسوی ژرفای زمین ، ریشه میدواند ( ریشه های ژرفا رونده دارد ، نه گسترنده درژرفای کم ) . داستان سجده نکردن ابلیس به آدم ، یا « آتش سرکش و بیباک» ، به « خاک» ، پیآیند تعبیر کاملا خام وغلطی ازفرهنگ ایرانست . آتشی که سربرمیافرازد، و به ماه وپروین سر میساید ( در تعریف شعله آتش درویس ورامین که درگفتاربعد، بررسی خواهد شد ) تا درفراز، به بُن و اصل خود برسد، وبدان بپیوندد، چیزی جزهمان « تخم = خاک = هاگ » در زهدان زمین نیست . نسبت دادن گوهر آتش سوزان به ابلیس، که آتشی فاقد روشنائی و گرمی ( عشق ) است ، و نسبت دادن خاک به انسان، که بیان « مردنی بودن » و « تاریک بودن گوهراو » و « عقیم یا نارویا بودن ازخود» است ، مسخسازی دو مفهوم « خاک » و « آتش » درفرهنگ ایرانست . درواقع ، محمد ، درتعبیه این دو مفهوم ساختگی ازآب و آتش ، مقصدش ، دگرگونه ساختن « تصویر انسان » بوده است . انسانی باید تصویر بشود که کاملا درتضاد با تصویرانسان درفرهنگ ایران ( نه در دین زرتشتی ) است . تصویرخلق آدم ازگل ( طین، چیزی جزهمان « تین » نیست که تخمدان وزهدان باشد . تین را درعربی به انجیرمیگویند و انجیر، هرچند اکنون به سوراخ مقعد گفته میشود ، ولی دراصل اندام زایش زن بوده است ) . همه این تصاویر آفریننده فرهنگ ایران ، واژگونه ساخته میشود . آدم ، ازخاک خشک وگندیده خلق میشود و سپس « روح امر» که « اصل اطاعت و تسلیم و تابعیت » است دراو دمیده میشود . بدینسان آدم ، اصل پستی و فرودین و عقیم به ضریب دو، خلق میشود . فرشتگان ، برای بزرگواری و ارجمندی به انسان سجده نمیکنند ، بلکه درآدم ، اصل سجده ( تابعیت و تسلیم و اطاعت ) را درمی یابند . فرشتگان ، آدم را به کردار گوهر سجده و اطاعت و تسلیم میشناسند . موسی نیز درپیدایش شعله ناسوز آتش از درخت ، بدین جهت سجده میکند، چون دریهودیت « دیدن یهوه » ، برابر با مرگ است . درحالیکه درفرهنگ ایران ، روبروشدن با شعله آتش، تجربه گوهر اصل جان ، بهمنست ، که اصل بیصورتی است ، که خودش به هرصورتی ، تحول می یابد .درست این بهمن که آتش افروز خوانده میشود، آتش فروز، معنای « مشعل = آفرازه » را هم دارد . خدا و حقیقت ( ارتا ) ، « شعله آتش» میشود . شـعـله ، نماد صورتهای گریزان و گردان و پریشان ، گردیدنست که هرلحظه تغییر میکند . ابلیس ، که تصویر انسان اصیل هست ، و سرو آزادیست که سرش به ماه و خوشه پروین ( ارتا و بهمن ) کشیده میشود ، درست درسرش ، که خوشه میشود ، اینهانی با شعله = افرازه = شوله ( جنبش ورقص وتحول ) می یابد . طرد و لعن ابلیس، چیزجز طرد تصویر اصیل انسانی درفرهنگ ایران نبود . همین کار را زرتشت و الهیات زرتشتی نیز به گونه دیگرکرده بودند. همان تعویض نام « ارتای خوشه » ، به « اردیبهشت » ، چیزی جز طرد انسان ازتخم ارتا (= سیمرغ ) نبود . فرهنگ اصیل ایران( نه دین زرتشتی ) درروبروشدن انسان با « آتش شعله ور= آتش تیز» ، دیدار با گوهر خدا را تجربه میکرد . همان تجربه ای که موسی درکوه سینا کرده است . با این تفاوت که موسی درتجربه اش، حق دیدن یهوه را ندارد . دیدن خدا ، اورا دچارمرگ ونابودی میکند ، ولی برای ایرانی درست دیدارخدا درشعله رقصان و گرازان وخروشان و یازان و پیچان وگردان ومواج و شاخ به شاخ شونده و پـُر از زبانه و انگشتان و جولان کننده ، مایه زندگی و وجود اوست . انسان ، خود را صندل و عود و کافوری میدید که گرمای آتش ، بویا میسازد ، و به سخنی دیگر، هنرش را پدیدارمیسازد. گوهرش، خوشبوهست( بو= بینش ) و ازگرمی خدا ، این بو، برون میتراود و میپراکند . درست روبروشدن با شعله آتش، معنای حقیقت و راستی وبینش وروشنی را دراین ویژگیهای شعله میشناخت . سجده کردن ، نگون کردن سر، شمرده میشد که پرهیزو اجتناب ازدیدن روی وچهره زیبای خدا میباشد، که اصل دین شمرده میشد . دیدن آتش، روی کردن به روی حقیقت وخدا وراستی و روند ِ پیدایش گوهر جان بود . درفرهنگ ایران ، تجربه خدا و حقیقت و بن زندگی وجهان، محتویات دیگری داشت . تجربه پیدایش روشنی ازشعله آتش ، که هرلحظه به شکلی دیگر درمیآمد ، تجربه اوج حقیقت و راستی( ارتا = ا ِ ر ِ ز) بود . زرتشت، کوشید با واژگونه کردن مفهوم « روشنی ازشعله رقصان وپریشان ولرزان ودرهم آتش » ، به « آفرینش آتش ، از روشنی ثابت وسـاکـن ، یا علم فراگیر اهورامزدا »، آئین آتش را نگاه میدارد، ولی به کلی تهی ازمحتوای غنی اصلی میسازد . این تنش میان فرهنگ ایران با شریعت اسلا م ، درست در سجده ای که خدا از مولوی میطلبد که پدیدار میشود . خدا ازاو میخواهد ، که بی آنکه ساجد باشد، سجده بکند ! کردم ازحیرت ، سجودی پیش او گفت : بی ساجد ، سجودی خوش بیار تو ساجد نباش ، ولی سجود بکن، که البته طرح یک شطحست آه ، بی ساجد ، سجودی چون بود ؟ گفت : بیچون باشد و بی خار خار گردنک را پیش کردم ، گفتمش : ساجدی را سر بـبـُر ، از ذوالفقار خوب دیده میشود که درساجد ، این « سر» هست که گرانیگاه سجود است . مولوی میگوید که اگرچین سجودی میخواهی ، باید سرمن را ازتن جدا کنی . الله ، شروع ببریدن سراو با شمشیر( تیغ ، با ذوالفقار ) میکند ، ولی هرچه الله سراورا میبرد ، سرهای بیتشتربرگردن او میرویند ، ولی این سرها همه ، مانند فتیله های شمع ویک چراخند که شعله ورمیشوند . الله ، یک سر را میزند تا سجودی بی ساجد داشته باشد، ولی ازقطع سرو نگونساختن آن ، ازهمان تنه ، سراسرجهان را شمعهای پرشرار میگیرند . ساجد ، نابود ساخته میشود، ولی جهان پر از شمع و آتش افروخته میگردد . تیغ تا او بیش زد ، سر ، بیش شد تا به رُست از گردنم ، سر صد هزار من ، چراغ و هرسرم ، همچون فتیل هرطرف اندرگرفته از شرار شمعها می ورشد از سر های من شرق تا مغرب گرفته ازقطار بدینسان « تصویر آدم خاکی که ساجد بالفطره » بود ، به عقب رانده میشود ، و انسانی به وجود میآید که « شعله هزاران زبانه آتش » است . انسان باز ازنو ، تخم آتش میگردد ، که میروید و شعله هزارشاخه و چراغ هزارفتیله میگردد .

Sunday, 12 August 2007

انسان خانه است


انسـان، خـانـه است
منوچهر جمالی
انسان، در فرهنگ ایران، «خانه رونده» هست. خانهِ، معمولا ساکنست ولی آنچه ساکن است، اگر روان و جنبان باشد، اگر محال شمرده نشود، «یک معما» هست. فروهر یا فره وشی، که اصل «وشتن= رقصیدن و نوشوی» است، بنـّای وجودِ انسان است. رقص، که گوهر این «بـنــّا» هست، در همه اندام خانهِ وجود انسان، پیکر به خود گرفته است ...
شنبه ۲۰ مرداد ۱٣٨۶ - ۱۱ اوت ۲۰۰۷
خـانـه ِ رقـصـان وبال دار « رقـّاص ِ بـنـّا » چگونه اصل فـرَشـگـَرد که اصل رقص است خانهِ وجودِ انسان رابنامیکند؟ کی شود این روان ِ من ، ساکـن ؟ این چنین « سـاکـن ِ روان » که منم مولوی انسان، درفرهنگ ایران ، « خانه رونده » هست . خانهِ، معمولا ساکنست ولی آنچه ساکن است ، اگر روان وجنبان باشد ، اگر محال شمرده نشود ، « یک معما » هست . فروهریا فره وشی، که اصل « وشتن= رقصیدن و نوشوی» است، بنـّای وجودِ انسان است . رقص، که گوهر این « بـنــّا »هست، درهمه اندام خانهِ وجود انسان، پیکر به خود گرفته است. انسان، خانه ایست که میرقصد! آیا این معمای وجود انسان نیست ؟ دربندهش بخش هفدهم میآید که : « کـَنگ دژ را گوید که دارای دست وپای ، افراشته درفش ، همیشه گردان hameshag-wihir برسر دیوان بود ، کیخسرو آن را به زمین نشاند ، اورا هفت دیواراست ، زرین، سیمین ، پولادین ، برنجین ، آهنین ، آبگینه و کاسگین ..» . درمینوی خرد( تفضلی ، ص۱٣۹) میآید که کنک دز را سیاوش برسر دیوان ساخته ، و تا آمدن کیخسرو متحرک بود... وهفت مرغ درآنند ، که میتوانند حکمران را یاری کنند، و درپایان جهان به ایرانشهرمیآید ... » . سیاوش ، یکی ازپیکریابیهای سیمرغ درگیتی میباشد که بنای این شهراست و سیاوشگرد درشاهنامه ، بنا برهمین متن مینوی خرد ، همان کنگ دژ است . این شهرآرمانی سیمرغیست وهفت مرغ ، همان هفت ستاره خوشه پروین ( بهمن + ارتا= سه جفت ) هستند . hameshag- wihir همیشه متحرک ومتغیرو همیشه خودرا گسترنده است .« کنگ »، بخودی خودش، به معنای بال مرغ و پرندگان( جهانگیری + ناظم الاطباء )، وشاخ درخت میباشد.« گنگ دژ»، درواقع به معنای « خانه پـرّان= دزبالدار » بوده است، و این خانه که همیشه گرداگردگیتی پروازمیکند ، بیانگر آرمان بهشت ( خانه برای بهترین زندگی ) درایران بوده است ، چنانکه فردوسی گوید : کنون بشنو ازگنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان که چون گنگ دژ ، درجهان ، جای نیست چنو شارسانی دلارای نیست کنگ دژ، که دارای دست وپا است، و همیشه درگردش است برسر دیو( زنخدا ) است، ودارای درفش افراشته است . بهرام ، درفش بوده است و فرازدرفش، شاهین(هما= سیمرغ ) نصب میشده است ،که نماد « پیروزی » است، چون « پیروز» ، نام هما یا سیمرغست. این خانه که برسردیو ( خدا) بنا شده هست که همیشه درپروازاست، درست بیانگرهمان معمای « ساکن رقصان » هست . هفت دیوار،یا هفت خانه ازکانیهای گوناگون، باز نماد خوشه پروین است که « بُن نوزائی یا فرشگرد جهان هستی» است. این سراندیشه، با گوهر« بینش » هم درفرهنگ ایران، کار دارد . نام دیگر بهمن ، « ارکه من » هست . ارکه ، محورچرخ است، که هم ساکن است وهم چرخنده و متحرک . محوریا قطب، درجای خودش، میچرخد . این ویژگی گوهری بهمن است که هم « وجودیست همیشه گـُم » ، و هم وجودیست که همیشه درشکل نوگرفتن ، میکوشد دیدنی و یافتنی شود. یاوه (= گم ) ایست که « درشکل دادن نو به نو به خود (خانه ساختن ، دیس= دژ )، یافته ودیده میشود . یاوه (= گم ، سرگردان ) و« یافتن » ، هردو یک واژه اند . بهمن ، هم نادیدنی و ناگرفتنی است، وهم دیدنی وگرفتنی . هم بیصورتست، وهم صورت به خود میگیرد. نادیدنیست که خود را دیدنی هم میسازد . هم خدای ناپیدا وناگرفتنی هست، وهم انسان دیدنی و گرفتنی است . هم میانست ، هم میدانست . هم دراینکه نزدیکترین نزدیکیها به انسانست ، در « گم بودنش = نادیدنی وناگرفتنی بودنش ) دورترین دوری ها ازاوست. بهمن،« گم هست » ، ولی هیچگاه، گم کرده نمیشود . بهمن ، گم کردنی نیست تا انسان، گم کرده خود را بجوید . بلکه اوهمیشه « گـُم ، هست » و هیچکس آن را گم نمیکند . « گمبود»، بودیست که گم = ناپیدا و سرگردان هست ، ولی گم کردنی نیست . هیچ انسانی اورا درجائی گم نمیکند ، بلکه درخود هرجانی و انسانی، « گم هست»، درشیوه پیدایشش، همیشه گم میماند . انسان ، « گمبودش» را به غلط ، « گم کرده » می پندارد ، و ازاینرو، همیشه« بُن خود » را دردورها میجوید ، با آنکه همیشه درژرفای او با اوهست. انسان ، نزدیک را ، خوارمیشمارد ، و خیره ، به دورها مینگرد . او میانگارد که بُن واصل ، در دورهاست، در دیروز است ، درگذشته هاست ، درفرداست، در آینده های دوراست ، در شرق ویا درغربست، و درآنجاها گم کرده خود ، یا بُنش را میجوید ، درحالیکه درخودش، ازهمه چیزها به او نزدیکترهست، ولی آن را محال میداند . درست انسان ، آنچه نزدیک به خودش هست ،کم میشناسد، ودر آنچه نزدیکست، خانه ندارد، وبرایش ، نزدیکترین چیزبه او « گم ، هست ». او خانه خود را، درجائی میجوید که آرزوهای او آنجاهستند. آرزو، خانه اوست . او آمد درخانه ، جمله چو دیوانه اندرطلب آن مه ، رفته به میان کو او نعره زنان گشته ازخانه ، که اینجایم ما غافل ازاین نعره ، هم نعره زنان هرسو اینست که انسان، درنزدیک ، همیشه غریب است. اینکه بسیاری به « تاریخ معاصر» می پردازند، به این پنداشت که دراثر نزدیکی، روشنتراست، سخت دراشتباهند. آنها فراموش میکنند که چشم بینش خودشان، نزدیک بین نیست . نردیک رادیدن، نیاز به میکرسکپ دارد . انسان باید « چشم تلسکوپیش» را ، با « چشم میکرسکپی » عوض کند . « تجربه بیواسطه » ، تجربه چیزیست که به ما نزدیکترازهمه چیزست ، ودرست این نزدیکترین چیز، وارونه پنداشت ما، « همیشه گم = نادیدنی و ناگرفتنی هست ». وجود ما ، ومعرفت ما ، وجود ومعرفت ِ معمائیست . این بهمن که نزدیکترین ومحرمترین چیز به ماست ، « گمبود » هست ، معما هست ، اوهم اصل بینش وروشنی وخرد است، وهم درتاریکی پوشیده است . هم خرد است وهم شک ( اکوان ) . بدین سان، انسان درمی یابد که همه جهان ، پوشیده وبسته و معما و گنج و طلسم است . ما عادت ویا «آشنائی عادتی خود » را با پیرامون خود ، با « شناختن» ، مشتبه میسازیم . شناختن، روزی آغازمیشود که « تجربه معمابودن ازنزدیکترین وپیش پا افتاده ترین چیزها ی گرداگرد خود » وجود مارا ازبُن، ناگهان تکان بدهد ومتزلزل سازد . با همین تجربه ، شاهنامه آغاز میشود .درشاهنامه پس از« گفتار درپیدایش عالم » ،« گفتاردرافرینش مردم» میآید . انسان، ناگهان در جهانی پیدایش می یابد، که سراسرآفرینش ، همه « دربـنـد» هستند ، بسته اند، پوشیده اند، گنج هستند ، طلسمند . این نخستین تجربه ایست که انسان وخردش را تکان میدهد . چو زین( آفرینش عالم ) بگذری ، مردم آمد پدید شد « ایـن بـنـدهـا » را سراسر کلید این تجربه « بند بودن سراسر جهان آفرینش» چگونه ناگهان دربرابر خردانسان سبزشد ؟ خرد، با این تجربهِ « بند بودن همه جهان » ، پیدایش می یابد . نخستین نیازی که انسان پیدا میکند، گشودن همه بندهاست ، گشودن وبازکردن جهانست . ولی هیچ چیزی برای انسان ، خود را نمیگشاید تا انسان ، برای آنها خودش را نگشاید . انسان ، درمی یابد که خودش هم، «قفل بسته شده » یا بند است . ازاینجاست که ازخود میخواهد که « کلید گشودن جهان و خود » هردوبشود. انسان درمی یابد که وجودخودش هم، قفل بسته است ، وهم کلید گشاینده است. خرد باید خودرا بگشاید ، تا بتواند قفلهای بسته همه انسانها وجانها را بگشاید . خردی که نمیتواند خود را بگشاید، قفلهای دیگررا میپیچاند، و میشکند تا بازکند، و ضد خرد بشود . با چنین کاری ، همه چیزها، قفلهای خود را نیز نهان میسازند . « بند » در شعر بالا ، به مفهوم « قفل و گره » هست . چنانکه فردوسی، درجاهای دیگرنیز به همین معنای قفل را بکارمیبرد زکرداربد برتنش بد رسید مجوای پسر، بند بد را کلید بدی ، قفل بدی هست ، که با هیچ کلیدی نمیتوان آن را گشود .یا بیاورد صندوق، هفتادجفت همه « بند صندوقها درنهفت » البته « صندوق » ، دراصل معنای شکم وزهدان را داشته است . فردوسی در این بیت میگوید که « قفل های این صندوقها ، همه ناپیدا بودند » . کسی نمیتوانست ، قفل، یا بند را ببیند ، تا بکوشد که با کلیدش آنهارا بازکند . پس ، قفل ها وبندهای مجهول ، نیزهستند، که فرصت به جستجوی کلید هم نمیدهند. هنگامی انسان به فکرشکستن قفلها میافتد، قفلها نیزخودرا پنهان میسازند وخرد، تغییرگوهر میدهد وضدخرد میشود . هنگامی که برادران فریدون ، نهانی ، توطئه برای کشتن فریدون میکنند، سروش که خدای قداست جان، و نگاهبانی جان ازگزند، و « خرد پیش آهنگ» است، ازاین راز، فوری آگاه میشود، و این بینش را که کلید « رفع گزند به جان» است ، نهانی درگوش فریدون زمزمه میکند. سوی مهترآمد ، بسان پری نهانی بیامُختش افسونگری که تا بند هارا بداند کلید گشاده ، به افسون کند ناپدید سروش که « گوش- سرود خرد» است، دارنده کلید است ، و این کلید خرد را به فریدون میدهد . هرانسانی ، سروش خودش را دارد که دارنده کلید قفلهای نهانیست . دراینجا « بند» ، قفل خطرآزار زندگی است . درفرهنگ ایران ، بینش ، ازیکسو بینش به چیزهائیست که زندگی را میآزارند( برضدقداست زندگی هستند = اژی = اژدها ) . ازسوی دیگر، بینش ، شناخت زدارکامگانست که جامه واژگونه « مهر ورحم و برادری وایمان » برتن میکنند. اژدها (= اژی ) ، خود را پرورنده و دوستدار زندگی ( ژی ) مینماید. اهریمن ، جامه پزشک برتن میکند . بینش، جستن شیوه همزیستی و همخانگی با جانها وانسانهاست ، چون شادی جان، شادی همه جانهاست . بینش، جستجوی راه آمیزش و مهرورزی با جانها وانسانهاست . جانها وانسانها وخردها ، همه ازترس تازش وپرخاشگری و گزند، « درب خانه وجودخود را قفل کرده اند »، و حتا قفل خانه خود را ، درظاهرنیزپنهان کرده اند که قفل شده ، به نظرنیایند و خانه بی قفل وبی باشند . این قفل ها وبندها چگونه قفلهائی هستند ؟ چه چیزاست که قفلست و این قفل، کی و چگونه وچرا بسته میشود؟ « قفل » که حلقه باشد ، به « اندام زایش زن » گفته میشده است که سرچشمه « پیدایش زندگی » است . باید درپیش چشم داشت که « دین » هم درهرانسانی، چه مرد وچه زن ، « اندام زایشی » است، و مادینه است . قفل، «اندام زایشی بینش هرانسانی » نیزهست . اندام زایش بینش هرانسانی، تا گشوده نشود ، تخم بینش درضمیرآفریننده او کاشته وطبعا آبستن نمیشود . گشودن این قفل بینش، مانند همآغوشی با زن، نیازبه مهرورزی دارد ، نه به پرخاش و خشم و تهاجم وعنف . در ویس ورامین دیده میشود که اندام آمیزش مرد ، « کلید کام » ، و اندام آمیزش زن ، « قفل خوشی » نامیده میشود . رامین در رسیدن به ویس چو درمیدان شادی، سرکشی کرد « کلید کام » ، در « قفل خوشی » کرد البته« خوش »، نیز همان معنای زهدان را دارد. قفلی که بازبشود، خوشی میآورد . بدان دلبر، فزونترشد پسندش کجا با « مـُهر یزدان » ، دید « بندش » اینجا بخوبی دیده میشود که « بند » ، همان اندام آمیزش زن است که مُهریزدان خورده است، تا کسی آن را با زوروعنف نگشاید . بسُفت آن نغز درّ پربهارا بکردآن پارسا نا پارسا را آمیزش مرد بازن ، هم با گشودن قفل خوشی با کلید کام ، و هم با « سُفتن دُرّ، یا گوهر » عبارت بندی میشود . ولی دیده میشود که « قفل وبند » معنای بسیارویژه دارد . قفل وبند، جایگاه نوآفرینی زندگی و بینش است ، که کسی حق ندارد با ترس وعنف و زور، آن را بگشاید. جهان جان وانسان ، چنین قفل وبندی هستند . بینش جهان و انسان ، پیآیند همآغوشی ومهرورزی با همه است . درهیچ جانی وانسانی ، نباید وسیله وابزاردید ، بلکه درهرجانی وانسانی، باید معشوقه ای دید که نیازبه ربودن دل اوهست . « کلید» ، وارونه آنچه برخی پنداشته اند، اززبان یونانی نیامده است ، بلکه ازریشه همان واژه « کالیدن » برآمده است که به معنای « آمیختن و درهم شدن » است . کالیدن ، عشق ورزیست . اینست که انسان وخردش ، نقش مهرورزی با همه جهان، و آبستن سازی همه جانها و انسانهارا دارد . خرد انسان، کلیدیست برای آبستن ساختن همه زهدانها ( = دین ) . خرد ، برای بازکردن درها ، بدون کاربرد زورو پرخاشگری هست. ازاینروهست که مفهوم « خرد »، درفرهنگ ایران ، از مفهوم « کلید » جدا ناپذیراست. خرد ، مانند عقل ، عقال برای بستن زانوی شترنیست که برشتر، چیرگی یابد. خرد، مانند عقل ، عقال برای بستن پا برمیخی نیست که امکان رقص و پرواز را ازانسان بگیرد . خرد، هنگامی چیزی را میفهمد که بتواند آنرا با مِهـر، آبستن سازد ، و دین ، هنگامی درعشق ورزی ، ازتجربه ای آبستن شد ، آنرا درمی یابد . دریافتن یک تجربه ، « بارورشدن ازآن تجربه» است .« فهمیدن عقلی ِ یک اندیشه یا تجربه » ، با « آبستن شدن ازآن اندیشه یا تجربه » ، فرق کلی دارد . به هرزهدانی ( دینی ) ، یا هرانسانی ، بند یا قفل یا گره گفته میشود، چون بند و گره، مانند « قه ف » ، به « بند نی » گفته میشوند که « جایگاه پیوند دوبخش نی باهم» است، و « اصل آفرینندگی» شمرده میشده است . ازاین رو بنا برخاقانی ، درایران به اقانیم ثلاثه ، « سه قرقف » گفته میشده است که « سه بُن به هم پیوسته آفرینش» باشند ، و به معنای « سه بند نی » است ( قره = غر= نی ) . خویشکاری جان وخرد انسان، گشودن بندهای بسته اند که اصل آفریننده زندگی و بینش هستند ، و بدون مهر، بازنمیشوند ، و مِهـر، « گشودن خود ، برای دیگری» است . مِهر، خودرا گشودن برای دیگران، برای جهان، برای اقوام وملل و عقاید و افکار دیگرو تجربیات نوین است . مِهر، امکان واستعداد بارورشدن از دیگرانست . مسئله انسان، جهان گشائی درخود گشائی است . تا من ، خودم بسته ام ، وخردم نیز بسته است ، جهان وانسانها، هرگز خود را نمیگشایند. برای کلید بودن، باید خود وخرد خود را گشود. باربد، لحنی را که برای روز ۱۵ که روز دی باشد، ساخته ، « قفل رومی » خوانده است . قفل رومی ، به معنای « زهدان هرومی » است . « هروم » ، زن هست ، چون « هره = خره » ، نی میباشد ( حرم درعربی نیز ازاین ریشه است ) . در سغدی به خاک ، خروم xrum گفته میشود) دراوستا +xruma pa) که همین « هروم » باشد. درشاهنامه وگرشاسپ نامه ، کشور« روم » ، دراصل همین کشوری بوده است که زنخدا ( دی = سیمرغ = خرّم ) را میپرستیده اند( نه امپراطوری روم ) . هروم ، همین« دی » که زنخدای آفریننده جهان، یا چنانچه دیده خواهد شد ، « بنای خانه جانها» هست، « قفل رومی » خوانده میشود، و روز ۱۶ که که روز« مهر» باشد، روزیست که اینهمانی با روز« دی» ، یا « قفل رومی » دارد . روز «دی به مهر»، اینهمانی با « دی » دارد . یک چیزند با دونام . و لحن این روز، « گنج باد آورد » نامیده شده است . این گنج ، گنجیست که باد ( =عشق وجان ) آورده است، و درقفل هرومی نهاده است ، تا ازاین گنج ، انسان (= مردم ) پیدایش یابد . اینست که روزهای ۱۷ (=سروش ) و۱٨ (= رشن ) و ۱۹ (= ارتا فرورد ) و ۲۰ (= رام ) و ۲۱ (= بهرام ) ، پنج خدائی هستند که درآمیخته شدن باهم، « تخم مردم» هستند، که ازنهاده شدن گنج بادآورد درقفل رومی، آشکارشده است . ازاین گذشته گل روز ۱۶ ، « مهرگیاه = مردم گیاه = بهروزوصنم = اورنگ وگلچهره » میباشد . ازگشودن قفل رومی ( دی = بنای انسان ) ، که زایش و پیدایش باشد ، مردم ( انسان) پیدایش می یابد . آنچه دربند ، گم هست ، پیدا میشود . اینست که بُن انسان « گمبودی» است که آن را نمیداند و نمیشناسد چیست، ولی برای زیستن باید همیشه آن را بجوید . جستجو، درداززخم نهانیست که مجهولست . همی دردآن بود ای زندگانی که چیزی بایدت ، کانرا ندانی ودر« خواست هایش » ، آنچیزی را که باید، گم میکند .زندگانی، درد یا کشش به جستجوی چیزیست، که نیاز بدان دارد ولی نمیداند که آن چیست . ندانی آن و ، آن ، خواهی همیشه ندانی کین چکاراست و چه پیشه ( عطار) انسان « گم ناکره ای » میجوید که نمیداند چیست، ولی در نیافتن این « گمبود = آنچه گم هست وهرگز گم نکرده است » ، سخت ازخود میرنجد و درد میبرد . بهمن، گم ( فلان و بهمان) است، و چیزگم کردنی نیست. این مشتبه سازی « گمبوده » با « گم کرده ویا گمشده » هرانسانی را به دورترین نقاط در زمان ومکان میکشاند، ودرهرچه که در دورها ( گذشته ها ، آینده ها ، فراسوها ، درآسمانها ) بـیابد ، این درد بجای میماند ، تا روزیکه دریابد که جستجو، یافتن گم کرده نیست ، بلکه « زایش چیزی هست که درخود ودرهرانسانی ودرهرجانی » ، « گم ، هست » . بهمن ، درطبیعتش ، « گمبود » هست . گم بودن ، نادیدنی و ناگرفتنی بودن بهمن است ، که برغم پیداشدن و پیکریافتن و بینش به آن یافتن ، باز« گم هست » . عطارمیگوید : چنین گفت آن یکی ، با « خاک بیزی » بیختن با پرویزن یاالک، اصطلاحی برای« جوینده معرفت» است که میآید شگفتم ازتو چیز که « گم ناکرده میجوئی » تو عاجز « نیابی چیزگم ناکرده » هرگز عجبتر گفت زین ، چیزی دگرهست که « درگم ناکرده ای ، گر بدهدم دست » « به غایت می بـرنـجـم » ، وین شگفتی بسی بیش است ازآن اول که گفتی « نه بتوان یافت » ، « نه گم میتوان کرد » نه « خاموشی »، رهست و، نه « بیان کرد » نه ازخاموشی راهی بدان هست نه از بیان کردن غرض آنست : « تا تو ، تو نباشی » نه آن باشی و، نی این هردو، باشی آنچه را نه میتوان یافت ، و نه میتوان گم کرد ، این معما و طلسم و لغزو گنج بادآورد ،« دژبهمن = دز= دیس بهمن » است . درک جهان به شکل « بند » ، درفرهنگ ایران، تصویر دیگری نیز یافته است ، که رویه های دیگراین مسئله را مینماید . چرا به جهان آفرینش ، دام daam و دامن daaman گفته میشد ؟ چگونه شد که این واژه ، « دام » ، معنائی دیگریافته، و« توروتـله » شده ، که انسان درآن دربند میافتد ؟ این همان اندیشه است که درشعرفردوسی که درباره آفرینش مردمست ، به عبارت آمده است . . چرا ناگهان «موجود » ، « تله وبند ودام »شده است . این اندیشه به همان تصویر خدا ، به کردار بافنده و ریسنده بازمیگردد . عنکبوت ، دام می بافـد . درهندی باستان معنای اصلی « دامن »باقی مانده است . دامن که جهان آفرینش و موجود باشد ، به معنای « بند و ریسمان » است . دام بافتن ، چیزی جزبافتن « دامن » یا « بافته » نبوده است . جهان آفرینش یا دامن یا دام ، «جهان بافته شده ازشیره تن خود خدا»هست . روز ۲٣ که روز دی به دین است ،« شنبلید یعنی عنکبوت » خوانده میشده است ، و « دی » خدای آفریننده است ، و نام دیگر این روز، درسغدی « دیشی = دشتی = دیشچی» است، که به معنای « سازنده خانه = بنا » هست ( ازهمان ریشه دیس= دش = دزهست ). آفرینش جهان و آنچه موجود است ، « بافته = دام = دامن » است . ولی همان واژه « دامن » درهندی باستان ، معنای زنجیررا هم دارد . وجود و هستی ، بافته ایست که زنجیرو تورو تله و بند هم میشود . البته درتبری« دامن » ، هم معنای جنگل و هم معنای « پارچه چهارگوشه است که آن را گره میزنند وبه دست میگیرند، و به جای زنبیل برای چیدن انارو انجیرو پنبه و همچنین برای « پاشیدن بذر» بکار میبرند . دام = دامن، انبان تخمهاست که افشانده میشود . این تصویربا زهدان که انبان افشاننده تخم شمرده میشد، پیوند مستقیم داشت . نه تنها دامن ، به جامه پائین تنه گفته میشود ، بلکه « دامک شلوار» ، تنکه زنان بوده است ، که افشاننده تخم ( = زر ) درجهان آفرینش هستند . چنانکه نظام قاری در دیوان البسه اش میگوید : کافر ار دامک شلوار زرافشان ، بیند جای آنست که دردم ، بگشاید زنـّار پس « دام » ، دراصل، انبان وگنجینه بزرهست که درزمین افشانده و گم میشوند. بزر( بذر) که تخم باشد، درکردی به معنای « گم » هست. « توم » هم که تخم باشد، معنای « تاریکی» هم دارد. یک تصویر، دو، یا چند چهره بهم چسبیده دارد. در«گم شدن و ناپیداشدن ، پیداشدن »، هم اصل آفرینش ، وهم اصل بینش و روشنی دیده میشود . این پیوستگی وجداناپذیری اندیشه « گم بودن وپوشیده بودن » ، با اندیشه « پیدایش وروشنی» ، بنیاد مفاهیم معما و گنج و طلسم و لغز، و همچنین « درجستجوکردن ، گوهر بینش را دیدن » ، میباشند . معما ویا طلسم ویا گنج ویا لغز، رابطه ضروری با « بینش درتاریکی » دارند . معما وطلسم و و لغز، انسان را به « گمانیدن = گمان کردن » برمیانگیزند تا چگونه میتواند آنهارا ازنو بگشاید . بینش، هرچه میگشایدومی یابد، بازبسته و پوشیده و تاریک وگم میشود . معما بودن و طلسم بودن وگنج بودن ، خرد انسان را به کاویدن ، به گشتن ، به جستجو کردن میکشاند( جذب میکند ) . ازاین رو هست که بینش درایران ، « چیستی» نامیده میشده است، و به معما نیز « چیستان » گفته میشود. بینش، درگوهرش ، چیستان است. معمائیست که هرچه هم حل بشود، بازمعما میماند . هستان ، هستی ها ، دربندند ( تخم در زهدان هستند ) ، معمایند ( پوشیده اند ) و گمشده اند ، طلسمند ، گنجند وکارخرد ِ انسان ، گمانه زدن درتاریکیهاست . به دانشمندان ،« کاتوزیان» میگفتند، چون آنها « مقنا، کننده قنات که کتزیا کت باشد، میگفتند . نام خانه هم « کت= کد= کده » هست. هدهد ( هو توتک = نای به ) که نماد بینائی وارتا هست ، چشمی دارد که قنات آب را درزیر زمین کشف میکند . چشمه آب، درزهدان زمین ، دربند است . آفرینش ، گشودن چیزیست که دربند است ، درزهدان تاریک زمین یا در تن است . هرچه جان دارد ، تخم در زهدان ( درتن ) است . درپهلوی ، به « مـقام وجای آتش» ، « تـن » میگویند . آتش، خوشه تخم هاست که دراجاق وکوره ِ تن، میروید و زبانه میکشد. اینست که انسان خانه ایست که درآن ، جای آتش ، یعنی جان است . وآتش ، در فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) اصل روشنی شناخته میشد . انسان ، آتشکده ( آتش + کت = خانه آتش ) است . این آتش ازجگرودل ( بهمن وارتا ) ازراه رگها ( ارتا ) به همه اندامهای حسی میرسد وازاین روزنه ها و درها ، به بیرون نور میافکند . زایش و پیدایش این آتش ، دراندامهای حسی است که جهان را روشن میکنند و میشناسند . ازاین رودرفرهنگ ایران ، انسان نیز به کردار« خانه » تصویرمیشد. تصویرانسان به شکل « خانه » ، هم مفهوم « خانه » را روشن میسازد و هم « تصویر انسان » را . درگزیده های زاداسپرم، بخش ۲۹ ، با تصویر انسان ، به کردار« خانه » روبرو میشویم ، وهم در همان کتاب دربخش ٣۴ ( پاره ۲۱ ) با تصویرخانه در پیوند با مفهوم « فرشگرد = نوشوی و نوزائی » روبرومیشویم . خانه ، مانند « ماه » ، که هرماهی خود را ازنو میزاید، و هم مانند« بهار»، ازپیکریابی های اندیشه « فرشگرد= نوزائی ونوشوی» شمرده میشود . خانه ، اصل فرشگرد است . این تصویر، حاوی چه معنائی بوده است ؟ دربخش ۲۹ ، فروهر( فرورد = اصل متامورفوز، ارتا فرورد) بنـّائیست که خانه وجودانسان را میسازد ، و در، وروزن ِ حواس را درساختمان خانه تن میگشاید ، و استخوانها را به هم می پیوندد و دست وپای را میرویاند . دراین خانه ،« جان »، همانند با « آتش درگنبد » است . این آتش جان که جایش در دل ( دل = ارد = ارتا ) ، خونها را دررگها میگدازد ، وهمه تن را گرم میکند، واین آتش گداخته درخون ، به روزنها و درها روان میشود، و ازاین روزنها که حواس هستند ( چشمان + بینی ها + گوشها ، زبان و بسائی تن و جنبش تن ) روشنی به پیرامونش میافکند . و سپاهبد یا آراینده این خانه ، « روان = رام » است، که نظم دهنده تن است و رد آنست، و همانند با « آتش فروز» است، که مراقب آتش درگنبد است . ولی همین « روان » ، که آراینده خانه است ، درتاریکی ، از خانه ، بیرون میرود و جهانگردی میکند و همه اشیاء را مینگرد، و به هنگان بیداری دوباره به خانه بازمیگردد . آتش افروزدرفرهنگ ایران، بهمن و هما ( عنقا= سیمرغ = ارتا)بوده اند . « آتش افروز» ، معنای مبدع و نوآورنده زندگی را دارد. آتش، اصطلاحی برای « تخمهای زندگی » بود . اردیبهشت که دراصل، ارتای خوشه بوده است ، اصل این تخمها ( خوشه پروین ) و همان « آتش » بوده است . درفرهنگ سیمرغی، وارونه الهیات زرتشتی ، آتش، سرچشمه روشنی و فروغست . پیدایش تخم ازتخمدان ( زایش ) ، روشنی است . هر بینشی، زایش ازتن انسان ( جگرو دل و خون و رگ و حواس )ست . رد پای « بهمن آتش افروز» در داستان هوشنگِ آتش افروز، که با« سنگ » ، آتش میافروزد ، و« روشنائی را به جهان » میآورد ،درشاهنامه باقیمانده است. پیدایش روشنی ازآتش ، ازسنگ ، زایش روشنی ازتاریکیست . بهمن ، اصل پیدایش وزایش ِ بینش و روشنی ازتاریکی است .دراینجا هم ، جان ، آتشی است که دردل افروخته میشود ، و ازحواس ، روشنی این آتش جان ، به همه جهان افکنده میشود ، و بینش انسان را پدید میآورد . روشنی ، زهشی و انبثاقی از جان خود انسانست ، و ازاین حواس هستند که روشنی به پیرامون افکنده میشود . چشمان مانند ماه وخورشید ، ازخود روشنی به جهان می تابند ، همانسان سایرحواس . سرچشمه روشنی ، جان انسان است . درواقع ، خانه وجود انسان ، دارای درو پنجره هائیست که ازآنها ، روشنی به جهان پیرامونشان، به فراسویشان، میافکند . چرا، «دیس بهمن»، که خانه و صورت بهمن باشد، «دژ بهمن» در شاهنامه شده است؟ دیس = صورت (شکل) + خانه و ساختمان + زیبائی دیس، در انگلیسی design، در فرانسوی dessein و لاتین designare دساک desaak در اوستا = شکل دهنده، سازنده یکی از ژرفترین داستانهائی که درشاهنامه نگاهداشته شده است ، داستان گشودن « دژ بهمن » بوسیله کیخسرو است . کیخسرو، این دژ را بدون کاربرد زورو قهر، میگشاید . واژه « دژ» دراصل همان واژه « دز= دس = دیس » بوده است .« دیس بهمن » ، به معنای « خانه بهمن » و « صورت بهمن » است، و واژه « صورت= دیس» و زیبائی ( شکیل ) ، یک واژه بوده اند . چنانچه « کرشنkarshna» که سپس در زبان فارسی به « کش » سبک شده است ، هم معنای « شکل و ظاهروسیما » را دارد، و هم معنای « زیبا» را دارد . کرشنه karshne ، همان واژه « کشه » میباشد ، که ازآن واژه های « کشیدن نقش » ، و« کشش= جاذبه و ربایندگی » برآمده است . آنچه نقش و کشیده میشود ، زیباست و نیروی کشش دارد. این واژه ، هم معنای « شکل» وهم معنای« زیبائی» را دارد . صورت به خودی خود ، ۱- زیبا و ۲- کشنده ( جاذب) و رباینده هست . دیس بهمن ، صورتیست که بهمن ِ معمائی و « گمبود» به خود میگیرد . بهمن ، خانه ای میشود که در اجاق آن ، آتش میافروزد تا روشنائیش و زیبائیش ازهمه درها و روزهای حواس واندام معرفتی بیرون بتابد . انسان ، همین « دیس بهمن : یا به عبارت دیگر، خانه بهمن ، و صورت بهمن ، و زیبائی دلربای بهمن » است. کیخسرو برای یافتن حقانیت به حکومت ایران ، باید این« دیس بهمن » ، این« شخص انسان= دیسه » را بدون ایجاد ترس وکاربرد قهرو عنف و تجاوز، بگشاید. کسی حقانیت به حکومت دارد که « خانه های بهمن » را که « شخص انسانها » باشند ، بدون کاربرد ترس وقهروتجاوزوآزار، بگشاید . البته این اندیشه سپس درشاهنامه ، شکل حماسی وپهلوانی به خود گرفته است . همانسان که داستان دژبهمن درشاهنامه ، مارا به بسیاری از اندیشه های سیاسی و فرهنگی ایران، آشنا میسازد، داستانی نیز که درمثنوی مولوی( بخش ششم ) مانده، روایتی ازهمین « دیس یا دز بهمن » یا « انسان ، به شکل خانه » هست . درمثنوی ، برای روشن ساختن این نکته که انسان ازآنچه منع کرده شود ، بدان حریصترمیشود ، حکایت پادشاهی را میآورد، که سه پسرش را به سیاحت مملکت میفرستد، و لی آنان را ازرفتن به « قلعه یا دز ِ ذات الصور» منع میکند . اینها برخلاف سفارش پدر، بدان قلعه میروند و عاشق صورتی که براین قلعه نقشست ، میشوند . الله الله زان « دز ذات الصور » دورباشید و بترسید از خطر غیرآن قلعه که نامش « هـُش رُ بـا » تنگ دارد بر کله داران ، قبا این دز، دزذات الصوراست که « هوش را میرباید ». درهمین داستان هم، بخوبی دیده میشود که « صورت » به خودی خود ، زیبائی هوش ربا دارد . صورت و زیبائی با هم اینهمانی دارند. « ذات » ، به حقیقت و کنه و فطرت و اصل و گوهر هرچیزی گفته میشود ( البته این واژه ذات ، معرب همان واژه دات ایرانی است ) دز ذات الصور، به معنای « خانه ایست که بُن وگوهرو اصل همه صورتهاست » . دیسی که اصل آفریننده همه دیس هاست. آن سه شاهزاده به قلعه « صبرسوز» و « هشربا » میرسند . این دز، درست خانه وجودِ خود ِ انسانست. اندرآن قلعه خوش ِ ذات الصور پنچ در دربحر و ، پنجی، سوی بر پنج ازآن ، چون حس ، به سوی رنگ وبو پنج ازآن ، چون حس باطن، رازجو زان هزاران صورت و نقش و نگار میشدند ازسوبه سو، خوش بی قرار آنگاه ، مولوی ، این نتیجه را میگیرد که « صورتهائی که هوش آنها را میربایند ، فقط قدح وسبوو ظرف، برای معنا یا باده هستند» . این اندیشه بیان جدا بودن صورت ، ازمحتوا ومعنا هست . ولی بهمن ، اصل سازنده صورت ازگوهر خودش هست. بیصورتیست که عشق دارد تبدیل به صورتها بشود . « این دز، یا دیس، که خانه وصورت و زیبائی بهمن است ، از بهمن ، جدا ناپذیراست . این محتوای آفریننده ولی بیصورت کل هستی است که خودش ، نوبه نو، استحاله به صورت دیگر می یابد . زین قدح های صور، کم باش مست تا نگردی ، بت تراش و بت پرست ازقدح های صور، بگذر، مایست( نه ایست ) باده درجامست ، لیک ازجام نیست سوی باده بخش، بگشا پهن فم ( دهان) چون رسد باده ، نیاید جام کم آدما معنی دلبندم بجو ترک قشرو صورت گندم بجوی البته مولوی درگستره غزلهایش، رویه های دیگر« پیوند صورت با معنا و محتوا وحقیقت » را نیزمینماید . فرهنگ ایران ، صورت را خانه ای زیبائی میدانست ، که بهمن، بُن کل جهان جان ، به گوهر خود میدهد . خانه و صورت و زیبائی ، همگوهر با بهمن هستند، ولی این « کل ، درتنگنای هر جزئی وفردی یا صورتی » ناگنجاست . بهمن ، ناگنجائیست که خانهِ صورت میشود ، خانه زیبائی میشود ، ولی همیشه خانه صورتی دیگر و زیبائی دیگر میشود. این گوهرو ماده ِ خود بهمن است که درهر زیبائی ، شکل میگیرد ومیکشد و میرباید . تفاوت این معنا با معنائی که مولوی دراین گفتارمثنوی، دریک بیت بعدی ، نمودار میگردد : صورت ازبیصورت آید دروجود هم چنانک ازآتشی ، زادست دود اندیشه پیدایش « صورت ازبیصورت »، که تحول اصل بیصورت، به صورتهاست ، درست همان پیدایش بهمن درسیمرغ وسپس درگیتی ( تنکرده ها ) است ، که برغم صورت گرفتن درآنها ، درآنها، گم هست . اینکه پیدایش صورت ازبیصورت ، مانند پیدایش دود از آتش است ، تفاوت اندیشه مولوی را دراینجا با فرهنگ سیمرغی میرساند. البته مولوی دریای متلاطمی از اندیشه هاست و نمیتوان گفت که این اندیشه به تنهائی ، عقیده نهائی بوده است، بلکه موجی از اندیشه های اوست . درداستان « تن انسان به کردارخانه » ، دیده شد که این آتش جانست که تبدیل به « روشنی » در حواس و اندام معرفتی میشود. حواس و اندامهای بینشی ، روشنگرها و نورافکنها هستند، که ازآتش افروزان که بهمن و ارتا هستند( درجگرو دل = درمیان انسان ) ، برخاسته اند . این « ناگنجا بودن بهمن درهرصورتی »، ، جنبش پروازگونه اورا، از آشیانه ای به آشیانه ای ، رمیدن مداوم اورااز صورتی به صورتی دیگر ، و متقارنا ، جاذبه و ربایندگی دراثر همین پروازو رمیدن را با خود میآورد . این جنبش شتاب آمیز ازصورت به صورت ، که با اصطلاحات پروازو رمیدن و گریختن عبارت بندی میشوند ، هوش ربا است ، جاذبه دارد . « ناگنجا بودن بهمن درهرصورتی وخانه ای که ازخود میسازد » ، وجود اورا همیشه معما وچیستان نگاه میدارد ، چون هرصورتی که به خود بگیرد و هرخانه ای که ازخود بسازد ، « جـزآن » و « بیـش ازآن » هست . بهمن ، همیشه «جزاین» شکل وعبارتیست که به خود گرفته است . بهمن ، همیشه بیش ازصورتیست که به خود داده است . ازاین روهست که همیشه درجنبش و پروازاست . اصطلاح « گـمـانguman » که درپهلوی معانی شک و تردید و عدم اطمینان یافته است، و امروزه معنای منفی پیدا کرده است ، درست « روند بینش بهمنی و بسیار مثبت » بوده است . درپهلوی نیز« گومان کاریه gumankaarih» ، معانی مثبت آنرا نگاه داشته است . گمان کاری ، درکنارمعنای « وسوسه » ، دارای معانی « تجربه + امتحات + انگیزه » هم هست . گمان در اصل سانسکریت که ویمانه vi+maana باشد، درست این ویژگی « شناخت گوهرچیزهارا درجنبش سریع » نشان میدهد . ویمانه درسانسکریت ، به معنای ۱- گردونه خدایان ۲- گردونه ٣- مقروخانه موجود اعلی ۴- کشتی ۵- قایق ۶- عرابه خدای اندر( خدای آسمان ) ۷- تجسم جو یا هوا ، میباشد . گمان کردن ، شناخت گوهریست که پروازمیکند ، آبکی وشکل ناپذیراست ( دریا ) و هوا گونه است. شناختن درجستن وگشتن و آزمودن درجهان را ، گمان، ویمان میگفتند . هرجانی وانسانی ، « جزآن» و« بیش ازآن» است که دریک حالت ساکن ، شناخته میشود . ولی همین درک « جزاین بودن و بیش ازاین بودن » ، معما وچیستان ودربند وقفل بودن گوهرهرانسانی وهرچیزی را درما بیدارمیسازد . معما ، درهرپاسخی که می یابد ، پاسخ به « کل معنای موجود » درخود را نمی یابد، و انسان را به گمان زدن میانگیزد و اورا کنجکاو وجوینده میسازد . معمائی بودن هرانسانی وجانی ، دانش انسان را به آن انسان وجان ، تمام نمیداند ، بلکه اورا به جویندگی مداوم میانگیزد. معما بودن ، نه تنها انسان را میانگیزد و میکشاند ، بلکه پریشان و گیج هم میسازد . معما و« گم بود » ، انسان را ازجا تکان میدهد واورا میآویزد. آنچه آویخته شد ، باید بال پیداکند. آنچه هرلحظه به شکلی دیگر درمیآید ، دراثرهمین « شکل پذیری آن به آن خود ، هم میرمد و پروازمیکند، وهم کل توجه انسان را میرباید وبه خود جذب میکند، وانسان را بدنبال خود میکشد ومیدواند » . این تحول یابی شتاب آمیز گوهری خود درپیکریابیها یش، درصورت نو گرفتن آن به آن ِ به خود، دلرباست، نه دراثر« تهی وخالی بودن صورت یا شکل »که مولوی بدان اشاره کرده است . شکل وصورت و خانه یا دیس» ، تهی وخالی نیستند ، بلکه « محتوای تغییر پذیرو رمنده وکشنده و رباینده اند». شکل وخانه و صورت ، مرغند ، موجند ، خانه پرّان و رقصانند . این بهمنست که خانه پران وبالدار هست . صورتی نیست که درسفت وسخت شدن ، درماندن ، ملال آورشود : کمترین عیب « مصور» درخصال این جا ، « مصور»، صورت یخ بسته وسفت شده است چون پیاپی بینی اش، آید ملال اینهمانی « صورت» با « خانه » و « بینش و زیبائی » ، درواژه « دیس = دز= دژ »، بیواسطه با « بهمن » ، اصل آفریننده کل جانها و انسانها پیوسته است . بهمن ، چون ناگنجا درهرصورتی ودرهرخانه ای و درهرآموزه ای و هر هرچیز زیبائی هست ، ایجاب پروازو جنبش درصورتها و خانه ها و آموزه ها را میکند ودرست ، جاذبه یا نیروی ربایندگی بهمن ، درهمین جنبش وپروازو رمیدگی است. اینست که « دیس» ، فقط شکل وصورت نیست ، بلکه همیشه « به فراسوی خود نیز اشاره میکند » ( بیش ازخود بودن ، جزاین بودن ) . همیشه طرح آینده است ، همیشه گمان زنی پیشآینده هاست . این معناست که در واژه انگلیسی design ، ودرواژه « دیس» سانسکریت شکل روشنتر به خود گرفته است .