خوشه ای از اندیشه های چیده شده - منوچهر جمالی
خـوشـه ای
از اندیـشـه های چـیـده شـده
ازگـُفتارها
****** مـزه ******
« بینش ما، آنگاه نـو، میشود
که ما به آنچه هزاره ها وسده ها
طرد و تحقیرشده ، نگاهی دیگر بیندازیم ؟
اندیشیدن بنیادی ، مارا بدان میگمارد که به این « بی ارزش شده ها ، بی ارزش ساخته شده ها ، تحقیر شده ها ، منفورشده ها ، مطرود ساخته شده ها »، ازنـو، نگاهی تازه بیندازیم ، و ببینیم که آیا این « بی ارزش شده ها ، ومنفورشده ها ، این خرافه شده ها ، این افسانه ساخته شده ها ، این جاهلیت ساخته شده ها ، این شرک وکفرساخته شده ها ، این اهریمن ساخته شده ها....» ، چرا چنین سرنوشتی ، پیدا کرده اند .
« نوشدن» ، همیشه « نگاه انداختن دوباره و دیگر ، به همان خرافه ساخته شده ها ، نجس ساخته شده ها ، کفرساخته شده ها ، باطلها ودروغ ساخته شده هاو مجازی ساخته شده هاست » .
انسان ، هنگامی « هـسـت »
کـه ازخـودش ،
هم روشـن میشـود وهم روشن میکند
انسان ، اصل زاینده وزایاننده روشنی ازتاریکی
درفرهنگ ایران ، انسان ، هنگامی « هست » ، که « ازخودش ، روشن میشود ، و همه چیزها را روشن میکند » . نام انسان ، مردم ( مر+ تخم ) است ، و بنا بر فرهنگ ایران ، هر تخمی ، اصل روشنی است، چون ازخودش ، میشکوفد و پدیدارمیشود . مفهوم ِ« هستی » ، جدا ناپذیر از « روشن شدن ازخود » است .
با آمدن میترائیسم و ادیان نوری ( زردتشتی ، یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ) ، انسان ، همه چیزها را فقط با نوری که ازخارج، به آنها می تابد ، میشناسد ومی بیند ، وخودش ، ازسرچشمه روشنی بودن ، میافتد . انسان ، ارنور عاریه ای و وامی ، « هست » . انسان ، ازاین پس ، « تخمی که ازخود میشکوفد » نیست . انسان ، با نوراهورامزدا و یهوه و پدرآسمانی و الله » ، همه چیزهارا می بیند . در فرهنگ ایران ، خرد انسان ، اینهمانی با ماهی داشت که خورشید را میزائید . به عبارت دیگر، خرد انسان ، اصل روشنائی درتاریکی شب و در روز بود . از بینش درتاریکی ، بینش در روشنائی، پیدایش می یافت . هزاره ها ، انسان را به دیدن با نورِ وامی و عاریه ای ، خو داده اند ، و به دشواری میتواند دریابد که او، تخمیست که میتواند ، ازخود، روشن شود و ازخود، پدیده هارا روشن کند . سیمرغ ، برای آن سایه میگسترد ، تا هرانسانی ، خودش ، ماه و آفتاب بشود ، خودش ، تخم بشود.
چرا بینش ما
بینش ِ سایه ایست که ما ،
بر پدیده ها ورویدادها ، مـیـانـدازیـم
وقتی ما با سرچشمه نورازخارج ( با یک آموزه، یا شریعت، یا فلسفه ای که از دیگری گرفته ایم ویا بدان خو کرده ایم ) ، جهان را می بینیم ، سرچشمه نور را مستقیما نمی بینیم . نماد این اندیشه ، همان محال بودن « نگریستن با چشم مستقیم در آفتابست » . ازاین رو، ما پشت به آفتاب می کنیم تا با نورش ببینیم . آنگاه ، سایه ای را که آفتاب ازما ، برپرده یا دیوار و زمینه پدیده ها وچیزها می اندازد، می بینیم . بینش ما ازاین پس ، سایه ای ازماست که آفتاب خارجی ، برچیزها انداخته است . همه جهان ، سایه ما میشود . از روزیکه انسان با نور عاریه ای می بیند ، درجهان سایه ها زندگی میکند . به سخن مولوی ، که جهان را ، جوی روان آب می بیند ، بینش ما ، بینش سایه های ماست که بر جوی روان پدیده ها و چیزها و رویدادها درجهان افکنده میشود . با دیدن جهان با « نورعاریه ای ووامی » ، جهان ما ، جهان سایه ها میگردد . ولی ما درست این سایه های خود را درپدیده ها و رویدادها ، « واقعیات » میگیریم . گوهر بینش ما ، بینش سایه ایست . ما با نورعاریه ای ، هرچیزی را می بینیم . چشمی ، که برای دیدن ، نور، وام میگیرد ، با چشم دیگری می بیند که نور را به آن چیز از پشت او (= بطور بدیهی ) تابانیده است. ما ، خود، با جهان خود نمی آمیزیم وجفت جهان خود نمیشویم. ما ، سایه خود را ، درهرچیزی می بینیم . این سایه ما ست که درجهان، زندگی میکند . نورخارجی ، همه چیزها را درجهان ، از ما بریده است. نور، پیش ازهرچیزی ، ویژگی « بریدن » دارد . ما هرچیزی را که می بینیم ، با آن دید ، آن چیز را نخست ازخود وسپس از دیگران ، می برّیم . جهان ما ، جهان مجازی و غیرحقیقی ، و« وسـیـلـه ما » ، و بیگانه ازما ( غیر ازما ) شده است، و بینش ما ، نه حق و نه توان آنرا دارد که مارا با جهان بیامیزد . ما درهرانسانی ازاین پس ، فقط ، « وسیله وابزار خود » را می یابیم . ولی ما درست آنچه مجازی و بی حقیقت است ، حقیقت و واقعیت می نامیم . بی حقیقت ، نیاز به « اعتقاد به حقیقت بودن » دارد . مسئله ما ، چنانچه پنداشته میشود ، برگزیدن میان حقیقت و باطل نیست . مسئله ما ، نجات دادن حقیقت ، از روشنائیهای عاریه ایست، که با آن می بینیم . مسئله ما ، یافتن شیوه روشن شدن ازخود است .
روزی کـه «عـقـل »
جانـشـین ِ« خــرد » شـد
چیزهائی روشن هستند که ازهم بریده اند . عقل ، روشن میکند، چون پدیده هارا ازهم می برّد، و آنهارا« شمردنی» و « مقایسه پذیر » میسازد . « زروان» ، خدای زمان در زمان ساسانیان ، خدائی بود که همه چیزها را « میشمرد» و « اهل کتاب وحساب» بود . ولی همین خدا ، خدائی بود که درهیچ کارش ، خرد را بکار نمی انداخت. هرکسی را که میخواست ، بدون درنظرگرفتن پیآیندهای عمل وفکرش ، به قدرت میرسانید وسعادتمند میساخت ، و هرکسی را میخواست، بدون سنجیدن پیآیند های عمل و فکرش، ذلیل و شوم بخت میساخت . به عبارتی دیگر، عقل ، که اصل روشن سازنده ، و اصل شمردنی سازنده و سنجش بود ، دراجتماع ، کارسازنبود وبدرد نمیخورد . خرد انسان ، با موفقیت و سعادت و خوشی در اجتماع ، درتضاد بود. خرد را درالهیات زرتشتی و برسر زبانها ، همه میستودند وارجمند میشمردند ، ولی هیچکس ، خردش را برای رسیدن به سعادت و موفقیتت وقدرت ، بکار نمی بُرد . علت آن بود که « خرد » به مفهوم اصیل فرهنگ ایران ، بی ارزش شده بود ، که « فرّ هرکسی » ، را، پیآیند مستقیم عمل وفکرش در اجتماع میدانست ، و « عقل » جانشینش شده بود که « بُـردن بـه هـرقـیـمـت » ، معیارش بود که برضد گوهرخرد بود ، ولی هنوز خودرا خرد میخواند . عقل ، روشن میکرد و میشمرد و مقایسه میکرد ، ولی آنرا به کردار « وسیله » برای رسیدن به قدرت ، یا خوشی، بکار میبرد ، چون انسان با عقل ، ازهمه چیزها و انسانها ، دراثرکاربرد همان عقل ، بریده شده بود .
دانـسـتن ِ بی انـدیـشـیدن
ما انبار ِ« دانشـهای ِنا اندیـشـیده » هستیم
خدایان نوری ، چون « همه آگاه و روشنی بیکرانه و علم فراگیر و مطلقند » ، هیچ « نمی اندیشند » . کسیکه همه چیز میداند ، نیاز به اندیشیدن وجستجوکردن و آزمودن ندارد . حافظه ما نیز، انبار« دانسته ها و دانائیهائیست که هیچکدام درما اندیشیده وبازاندیشیده نشده اند » . اندیشیدن ، چیزی جز نشخوارکردن ِ تجربه ها و افکاری نیست که روزگاری بلعیده و ناجویده ، قورت داده ایم وبه حافظه سپرده ایم . خدای ما را ، از درون نیایشگاه ِ وجود ما ، تبعید کرده اند، چون خدای ایران ، « بُن اندیشیدن » درما بود ، نه « همه دان ، ونه پیشدان » . سیمرغ خوشه ایست که دانه های وجود خود را درهرانسانی ، میافشاند، تا هرانسانی ، خودش، بیندیشد و بجوید و بیازماید .
« غـلـط گـفـتـم »
مولوی ، اندیشنده ای که جرئت غلط گفتن دارد
هرسخن درستی که او میگوید، غلط هم هست
روزی ما به اندیشیدن آغازکرده ایم که احساس کنیم ، هرچه میگوئیم ، با آنکه از بُن ما میجوشد ، غلط هم هست . ما باید نزد مولوی ، دلیری غلط گفتن واعتراف به غلط گفتن را یاد بگیریم . « غلط گفتن مولوی » ، بیان فرهنگ ایران ، به عبارتی نوین بود . بهمن ، خرد بنیادی کل هستی ، در هرصورت و عبارتی که به خود میگرفت ، نا دیدنی وناگرفتنی ، میماند . درهیچ صورتی، نمیگنجید . هر واژه ای و عبارتی و اندیشه ای و آموزه ای برایش ، تنگ بود ، برایش تنگ میشد ، برایش غلط میشد .
بی نظیر بودن شخصیت مولوی ، یکی نیز آنست که جرئت « غلط گفتن دراندیشیدن » ، و اعتراف به غلط گفتن دراندیشدن خود را دارد . درهمان زمانی که درعبارات ودر نقوش میاندیشد ، و آن را به عبارت میآورد ، تنگی و کوتاهی و یکسویگی آنها را ، درهمان زمان نیز ، می بیند وحس میکند ، و در کمال گستاخی ، بلافاصله، اعتراف به « غلط گفتن » میکند ، و محتوای گفته غلط را نیز، برغم تنگی و یکسویگیش ، ارج می نهد . برای توضیح این چرخش درغلط گوئیهای خود ، ازشیوه های اسلامی ( بـداء در مورد تغییر جهت قبله ، یا اینکه شیطان هم به محمد آیه ای وحی میکند ! ازکجا باید دانست که مبادا سراسر قرآن ، وحی شیطان باشد !) بهره نمیگیرد ، بلکه مستقیما این تغییر تفکر را، پیآیند ، ناگنجیدنی بودن بُن وضمیرغنی ی انسان ، درهرصورتی و عبارتی میداند .
مولوی ، برای بیان یک تجربه ، هرصورتی که میآورد ، هرچند درآن صورت، بخشی از تجربه خود را بیان میکند ، ولی ناگهان ، محدوده تنگـش را درمی یابد ، ودراینجاست که میگوید : « غلط گفتم » ، و برای رسیدن به ژرفای آن تجربه ، به صورت دیگر، روی میکند، و آن صورت را بکار میگیرد، و این « جهیدن ازیک صورت به صورت دیگر» را ، برای رسیدن به تجربه بینش از حقیقت ، ضروری میداند . بینش حقیقت نزد او ، در هیچ صورتی نمیگنجد. حتا « مفاهیم فلسفی » نیز نزداو، همین نقش را بازی میکنند . حقیقت ، درهیچکدام از مفاهیم تعریف شده ( مرزبندی شده ) نمگنجد . حقیقت ، کریستال یا بلوری ، پر تراش و پر رویه است.
اهورامزدا ، فقط روشنی است
سیمرغ ، باد وابرتاریک است که برق میزند
سیمرغ ،« باد » نا گرفتنیست که میوزد
وابـری است، که هرآن، صورتی دیگربه خود دارد
« دو تجربه گوناگون ازحقیقت »
« عقل » برای روشن ساختن ، همه پدیده را به یک اصل ، میکاهد . وقتی همه اجتماع ، یک گونه بیندیشد ، و یک گونه در باره پدیده ها داوری کند و یک چیز بخواهد ، و با یک معیار خوب وبد را بسنجد ، آن اجتماع ، روشن است (هدایت شده است ).این مفهوم « روشنی » که در ضمیر ما ، بدیهی ساخته شده ، و با همین مفهوم از روشنی ، به سراغ « روشنگری و روشنفکری » میرویم ، خواه ناخواه ، برضد « ارزش خیال و تخیل و تصور» است ، که با صورتها ی معین ناشدنی ، و انعطاف پذیر و دگرگونه شونده و« ابـری » و « مه آلوده » و « سایه گونه » و « وزنـده » و « روان » کار دارد . فرهنگ ایران ، درست تجربه های ژرف خود را ، در« سیمرغ یا هما » عبارت بندی میکرد ، چون سیمرغ ، « ابـر و بـاد » بود . ابری که درهرآنی ، صورتی دیگر دارد ، وبادی ، که میوزد( جان میدهد و اصل عشق است ) ولی نمیتوان آنرا دید و گرفت .
انـدیـشـه
سایه انداختن ، اندیشـیدن ، انداچـیـدن
انـد = « هه ند » درکردی = حنطه درعربی
سـنـنـدج = سـن + انـداچـه
تخمی که سیمرغ افشانده
خود ِ واژه « اندیشه » ، گوهر اندیشیدن را مشخص میسازد . یکی از نامهای بهمن یا هومن ، یا « بُن همه بُنها وهستی ها » ، اندیمان است ، که درواقع به معنای « تخم درون تخم » است . واژه « اندیمان » را مولوی به معنای « صمیمی ومحرم » بکارمیبرد ، چون اندیمن ، بیان درونی ترین بخش زاینده هرجانی است . سیمرغ ، خوشه ای بوده است که برای آفرینش، وجود خودش را که « انـد ها » هستند ، میافشانده است . هم واژه « خاکستر= آگ + استر» و هم واژه « انداختن » وهم واژه « انداچیدن » که همان واژه « اندیشیدن » است ، به معنای « تخمه افشانی یا بذرپاشی است ».
« سایه انداختن » هم دراین فرهنگ به معنای « بذرافشانی » بوده است . واژه انداختن که درپهلوی handaaxtan میباشد، ترکیب دو واژه daaxtan+hand است . وپسوند « داختن» ، درتبری، هنوز به معنای « فرو ریختن » است . وپیشوند ِ « اند = هند » ، هم به معنای « تخم » ، و هم به معنای « زهدان» است . « هندوانه » ، درواقع ، زهدانیست که « پرازتخم » میباشد .
پس خود واژه ِ « انداختن = اند + داختن » ، به معنای « افشاندن و ریختن تخم » است . واژه « انـدیـشـیدن » هم دراین رابطه اهمیت دارد ، چون « اندیمان = هندیمن » ، ازنامهای « بهمن = اصل یا بُن خرد» است . « اندیشیدن » دو شکل گوناگون « اندی + شیتن » و « اند + داچیدن » داشته است . ازیکسو، به معنای « شـید=شیت کرن ویا پهن کردن بذرها » است ، و از سوی دیگر درکردی « داچاندن » ، به معنای تخم بر زمین افشاندن است . « انـداچـه » که همان معنای « اندیشه » رادارد ، به معنای « تخم بر زمین وخاک افشانده » میباشد . هما که نخستین تابش بهمن است ، درست همین « اندیشه = انداچه » است. فرهنگ ایران ، دراندیشیدن ، روند افشاندن تخم در زمین ، و رویانیدن آن را میدیده است . اندیشنده ، برزیگریست که تجربه ها ومحسوسات خودرا درزمین شخم زده ای میکارد، و میگذاردتا باران و آفتاب آنرا برویاند ، و سپس آنرا میپروراند و ازان پرستاری میکندتا به بر بنشنیند . اندیشیدن ، با « بُن کل هستی که اندیمن = بهمن = هخامن = ارکمن » باشد ، کاردارد . انسان دراندیشیدن ، بُن کل هستی جهان و خدایان را درخود ، میرویاند . همین اندیشه است که به « جام گیتی نما» کشیده میشود . انسان، درگفتگو با دیگری ، در زمین وجود دیگری ، تخم اندیشه را میپاشد و دیگری درزمین وجود او ، تخم اندیشه اش را میپاشد . ولی زمین وجود مارا ، با « آموختن حقیقت به ما » ، تبدیل به سنگلاخها و شوره زارها ساخته اند ، که درآن هر تخمی که کاشته شود ، میسوزد.
چگونه ما، « سایهِ واقعـیات » میشویم ؟
عقل ، هنگامی چیزی را روشن میسازد و میفهمد که آنرا میگیرد و آنرا « فرامیگیرد » . تعریف کردن چیزی ، همیشه « فراگرفتن چیزی » هست . عقل به تعریف کردن چیزها میپردازد ، تا آنهارا « بگیرد و فرابگیرد » ، و آنهارا تصرف کند .شادی اینکه ما با عقل خود ، « گیرنده واقعیت » هستیم ، مارا از« تحول یابی واقعیت » ، غافل میسازد .درگرفتن هرچیزی ، بزودی ، رابطه ما با آن چیز ، به هم میخورد ، و تغییر گوهر مییابد.
آنچه گرفته میشود ، تنها ، دردست ما « گرفتار نمیشود » ، بلکه با یک چشم به هم زدن ، « گیرنده » میشود ، ومیکوشد « مارا بگیرد » . آنچه ، درواقعیت ، « بزرگترین مسئله » میشود ، آنست که واقعیت ، تنها « گرفته نمیشود » ، بلکه ، انسان را « دربرمیگیرد، و فرا میگیرد ، وبالاخره ، زیرخود میگیرد » ، دراینجاست که ما ، به معنای متداول « سایه » ، سایه واقعیت میشویم . واقعیتی که درآغاز، ما از« گرفتنی بودنش » ، شاد میشدیم ، وازآنکه به ما ، یقین میداد، خواهانش بودیم ، و بدان به همین علت ، برترین ارزش را میدادیم ، ناگهان درپنجه حواس و افکار واراده ما ، نمی ماند ، بلکه « ما ، درپنجه او، گرفتارمیشویم » ، و فرع لرزان در دوروبر اومیشویم ، و نمیتوانیم با هیچ ترفندی ازآن بگریزیم
درفرهنگ ایران ، انسان ، ُجـفـتِ خـداست
انسان ، وجودیست که همیشه جفت خودرامیجوید
عشق و جستجو
« دیـو » ، که دراصل به معنای« خدا» هست
همان دوا dva است که به معنای « دو=جفت» هست
دوتائی، نماد « جفتی= یوغی = یوگا= وصال» هست
نه نمادِ « ثنویت ازهم پاره شده، درالهیات زرتشتی»
بهمن،خردبنیادی درسراسرجهان هستی،دوهست روز دوّم هرماهی( یکی در دیگری )
خدا ، درشکم خود انسان است( 2= جفت )
اندیشه، کودکی که اززهدان وجود خود، زاده میشود (2=جفت)
آبـسـتن = دو گیان = دوجان ( کردی )
انسان ، جفت سیمرغست ، و عشق ، کشش میان دوجفت است ، که ازهم دورافتاده اند ، ولی برغم ازهم دورشدگی ، ازهم پاره نشده اند . اینست که دوری این دوجفت ، آنها را بشدت بسوی همدیگر میکشد و میکشاند . خدا و انسان (= جان،ضمیر ) با هم جفتند . رستم و سیمرغ باهم جفتند . خاک و آسمان، باهم جفتند .
اینست که در دورافتادگی ازهم ، همدیگر را می جویند ، تا باز باهم بیامیزند . اینست که به نظرما :
1- یکی جوینده است ( طالب ) ،
و 2- دیگری ، آنچه ُجسته میشود ( جستنی= مطلوب ) هست .
اما درحقیقت ، هردو همدیگر را میجویند . جستجو ، گوهر هردواست . عشق و جستجو، سائقه دو جفت است که ازهم دور افتاده اند، ولی ازهم بریده ناشدنی اند . اینست که مولوی ، انسان را سایه خدا ( جفت خدا و همسرشت با خدا ) میداند، و چون سایه اوست ، جوینده اوست . ولی خدا هم جوینده جفتش : انسان یا خاک هست .
برعاشقان ، فریضه بود ، جست و جوی دوست
بر روی وسر ، چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود ، اوست ، جمله طالب و ، ما ، همچو سایه ها
ای گفت و گوی ما ، همگی ، گفت و گوی دوست
مفهوم ِ« نیرومندی » درفرهنگ ایران
تهـدیـد و انـذاروجهـاد ، ضـدفـرهـنگ است
سـنـّت ( عرف وعاداتی که مانده ) ، فرهنگ نیست
ایرانی ، در رویاروئی با خشونت و قساوت و انذارو ارهاب ، همان « اهریمن زدارکامه » را می بیند . اهریمن است که سرچشمه ترس و بیم و تجاوزخواهی و خشم است . اینست که درفرهنگ ایران ، « قدرت بطورکلی » ، اینهمانی با « اهریمن یا ضحاک» دارد . « زدارکـامـگی » ، صفت گوهری قدرت است که از آزردن جانها و خردها ، کام می برد . قدرت ، ازتهدید و انذارو وحشت انگیزی درمردمان ، شاد میشود و جشن میگیرد .
غلبه کردن وذلیل ساختن ، وکشتارو زندانی ساختن و عذاب دادن و تهدید به عذاب دراین دنیا ودرآن دنیا کردن، و تحمیل کردن دین و عقیده و مکتب ومذهب خود ، برای او ، اوج شادی را میآورد .
فرهنگ ایران دربرابر این پدیده ، مفهوم « نیرو و پیروزی » را عرضه میکند . « نیرومندی » ، درآرامش و نرمخوئی و بردباری و « گشودگی نظر»، نمودار میشود . درفرهنگ ایران ، سیامک وایرج و سیاوش ، چهره های نیرومندی هستند . سیامک و ایرج و سیاووش ، سه چهره گوناگون ازسیمرغ یا هما هستند، که « خدای عشق یا مهر» میباشد .
صمیمی بودن بـا گـیــتی وبـا زمان
یا « سکولاریته= سـپـنـجـی »
انسان درفرهنگ ایران ، همانقدر که با خودش ، نزدیک ومحرم و صمیمی است ، با همه چیزهادرگیتی ، نزدیک و محرم و صمیمی است ، چون درهمه چیزها ، همان بُن ِ خودش، که خداست (= بهمن وهما ) ، هست .
درفرهنگ ایران ، این پدیده « بیواسطه بودن با بُن واصل هرچیزی » ، در همان اصطلاحات : یوغ ( یوگا ) ، سیم ( اسیم) ، سنگ ( سنگام ، سنگار، سنگم ) ، یار ( ایار= عیار، عیال ) ، جفـت ، مَـر( مار) ، وَر .... به عبارت میآمد . معنای ژرف این اصطلاحات ، از ذهن ها، طرد و تبعید و فراموش ساخته شده اند ، واین اصطلاحات ، برای ما ، بیگانه و غریب ساخته شده اند، درحالیکه با همان « آرمان بینش »، سروکار دشته اند که ما امروزه ، سروکار داریم . درجنبش تصوف درایران ، همان اندیشه و آزمون ژرف درفرهنگ سیمرغی، در اصطلاحات : بیواسطه بودن ، بی نردبان به آسمان رفتن ، بی نقاب و پرده روی دوست را دیدن ، وصال ، آمیزش ، با هم جفت بودن « آب و جوی » ، برهنه همآغوش با صنم شدن ، برهنه پیش آفتاب بودن ، یا « وزیدن باد بهار، به درختان وگیاهان، وحامله کردن درختان وگیاهان» .. ...... به عبارت میآمد .
تو آبی ومن جویم ، جزوصل تو ، کی جویم
رونق نبود جورا ، چون ؟ آب بنگشائی
من با صنم معنی ، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش ، در پرده سـتــّاری
آن باد بهاری بین ، آمیزش و یاری بین
گرنی همه لطفستی ، با خاک نپیوستی
درباغ صفا ، زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم : چه نگاری ؟
کز لذ ّت حُـسن تو ، درختان ، به شکوفه
آبستن تو گشته ، مگر« جان بهاری » ؟
دل = ســیـمـرغ
جـگــر= بـهــمــن
(دل وجگر= جُـفـت )
درفرهنگ ایران ، « جگر» هرانسانی ، با بهمن ، و« دل» هرانسانی ، با هما یا سیمرغ یا سمندر ، اینهمانی داده میشد . بدین معنا که دل هرانسانی ، تخمی ازخوشه سیمرغست ، و جگرهرانسانی ، تخمی ازخوشه بهمن است . دل ، بطورتشبیهی ، سیمرغ نیست ، وجگر، بطورتشبیهی ، بهمن نیست . معنای تشبیهی به دل وجگر دادن ، نادیده گرفتن و نابود ساختن فرهنگ ایران ، و اندیشه های مولوی است .
« دل» ، که درسانسکریت هره دای hr+daya نامیده میشود، به معنای « نای سیمرغ یا خدا » است . هره ، به معنای نای است، و دای، همان « دی = خرّم = سیمرغ » است . « دل» درسغدی « گر+ دی gar+ de» نامیده میشود که « گرو= نای ، دی = خرّم = سیمرغ است . سیمرغ یا خدا ، بدون واسطه دردلست و ، سرود و آهنگ خود را مینوازد . اینها، به هیچ روی ، « تشبیهات شاعرانه » نیست. ازاینرو هست که مولوی میگوید :
ای دل دریـاصـفـت ، موج تو ، زاندیشه هست
هردم ، کف میکنی ، برچه گهر ، عاشقی
یا در غزلی دیگر میگوید :
ای دل ، تو هرچه هستی ، دانم که این زمان
خورشید وار ، پرده افلاک ، میدری
جانم فدات « یا رب » ! ای دل ، چه گوهری
به دل ، « یارب = ای خدا » میگوید
نی چرخ ، قیمت تو شناسد ، نه مشتری
غافل بُدم ازآنکه ، تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر، به ایمان و کافری
هنگامی که من بیهوده وقت خود را صرف تفکر درباره ایمان وکفر میکردم ، غافل بودم که تو، « کل هستی » میباشی
ایمان و کفرو شبهه و تعطیل ، عکس تست
هم جنتی ودوزخ وهم حوض کوثری
ای دل ، تو « کلّ ِ کـَونی » ، بیرون زهردو کون
ای جمله چیزها تو و ، ازچیزها ، بری
این بُن یا فطرت جهانی ، درهیچ انسانی ، نابودساختنی نیست ، هرچند نیز، هزاربار سوخته و خاک شود ، باز ازجا برمیخیزد
عقل ، درتفکر، همه چیزرا
تبدیل به « واسطه ووسیله » میکند
عرفان ، عقل را استوار، بر اندیشه «واسطه » میداند . عقل ، درپی آنست که هرچیری را « وسیله » کند، تا به « قدرت» برسد.
الله ، عقل را « خلق میکند » ، تا وسیله ، برای غلبه کردن الله باشد . « فکر ِ عقل » ، واسطه ایست برای غلبه کردن و تحمیل اراده .هر وسیله ای ، واسطه است . « خرد»، برعکس « عقل » است ، چون خرد ، اندیشه اش را میزاید ، و اندیشه ، برایش « وسیله » نیست . اندیشه برایش ، کلیدی است ، که وصال و آمیزش با گیتی میجوید . کلید که از« کالیدن و غالیدن » میآید ، به معنای « همآغوشی » است . خرد ، با اندیشه اش، میخواهد همآغوش گیتی ، همآغوش خدا شود . خرد، رابطه بیواسطه با طبیعت و با خدا میجوید . خرد، با اندیشه اش نمیخواهد ، گیتی را « بگیرد» ، نمیخواهد ، خدا را « بگیرد » ، نمیخواهد انسان دیگری را « بگیرد و تصرف کند » . « اندیشه » خرد ، با « فکر» ِ عقل ، بسیار فرق دارد . فکر عقل ، وسیله عقل ، برای غلبه کردن بر گیتی ، و بر انسانهای دیگر است . طبیعت عقل ، استثمارکردن است . حالا از این عقلی که گوهرش استثمارگری طبیعت است ، میخواهند که از « استثمار انسانها ، از تجاوز به ملت ها » دست بکشد ؟ همین عقل ، خواستار درک خدا ، یعنی « گرفتن و تسخیر خدا» است ، و میگوید من خدائی را که درک نمیکنم ، بدردم نمیخورد . چیزی بدردم میخورد که آنرا بگیرم ، آنرا وسیله سازم . آخوند ها و کشیش ها و کـَهَـنه و موبدان ... میآیند و الهیات میسازند، و بنام « خدا پرستی » ، خدا را با عقلشان میگیرند( خدا ، به وسیله آنها ، میکاهد ) وبا این خدا وحقیقتی که با نیت خیر، بزنجیرعقل خود کشیده اند ( وسیله آنها شده است ) ، موءمنان به مذهب خود را ، ازموءمنان به مذهب دیگر، مـیـبـرّنـد و بیگانه میسازند ، و دراین بریدگی ، تخم همه کینه ها و دشمنی هارا پدید میآورند . « خرد» ، وصال با گیتی و همآغوشی با انسانها را میجوید . با عقلی که گوهر دین اسلامست ، انسان ، وسیله ای ، برای اجرای اراده ومشیت الله است . الله یا یهوه و پدرآسمانی، « آنچه شرّ است » ، میتوانند، به کردار « وسیله » بکار ببرند . « شرّی » را که الله برای رسیدن به غایتش ، به کاربرد ، مقدس ساخته میشود
پرستش گذشته ، و نفرت ازگذشته
پشت وروی یک سکـّه اند
آنکه عقیم است ، یا عبد وبرده ومقلد ِ« گذشته » است ، ویا آنکه در« تاریخ ِ گذشته اش » ، علت عقیم بودن خودرا می یابد ، وبدان کینه میتوزد، ولی کینه توزی با گذشته وتاریخ خودش، نمیتواند اورا ازعقیم بودن، نجات بدهد .
« پرستش ِگذشته » و« نفرت وکینه توزی با گذشته » ، پشت و روی یک سکه اند .آنکه وجودش، سرچشمه فورانیست ، درگذشته هم ، تلنگری به فوران و آتشفشاندن ِ خوددرآینده می یابد . عقیم ، یا بنده ِ گذشته وتاریخش هست، ویا به گذشته اش نفرین میکند وازآن میگریزد ، وآفریننده ، به پیشوازانگیزندگان خود، درگذشته میرود. باید نیروی زاینده شد، تا برخورد به هرپدیده ای ورویدادی ، آبستن کننده شود . آنکه زاینده است ، آینده آفرین است . اوهرگذشته ای را آینده میسازد . آنکه عقیم است ، دست به هرنوی هم که میزند ، آنرا نازا میکند .
هرآموزه ای وجهان بینی و...
فقط زهدانیست که درآن، انسان، پرورده میشود
و درآن « احساس تنگی» میکند تا زاده شود
هنگامی ناگهان انسان ، تجربه « تنگی » در پوست« خودش » ، در« مشیمه عقیده ومذهب ومکتبش » بکند ، درمی یابد که اینهمانی با این عقیده و مذهب و مکتب و آموزه، ندارد، و اینها ، جز زهدان و پوسته ای نبوده اند که ازاین پس ، قفس و زندان شده اند
درچرخ دلت ، ناگه ، یک درد درآید
سر برزنی از چرخ ، بدانی که « نه اینی »
تجربه « آزادی » ، همین تجربه مکرر « درد ِ تنگی و تنگشدگی » ، در اندیشه ها و آموزه ها و مکاتب فلسفی ومذاهب وادیان و ایدئولوژیها و مسلکهاست ، که هرانسانی درتحولاتش دارد .
ِمهـروداد ( = حق+عدالت+ قانون) را
که ازخـردِ انـسـانی مـیـزایـد ،
هیچگاه نمیتوان نابودساخت
این ویژگی سیمرغ یا هماست، که « اصل نوزائی و باززائی درمرگ » است . « ارتا » یا « هما » ، که « داد ومهر و راستی وحقیقت دربُن انسان » میباشد ، ازهیچ گزندی که به آن وارد ساخته میشود، نابود و نیست ومحو نمیگردد . سیمرغ ، مرگ را نمیشناسد ، چون مردن ، آزردن « جان » است ، که نزد سیمرغ ، مقدس است ، و طبعا گزند ناپذیر میماند . هیچ قدرتی نمیتواند ، جان را ، که سیمرغ درآن آشیانه دارد ، بیازارد . این « نشیم سیمرغ » درشاهنامه ، نشیمیست که هیچکس بدان راه نمی یابد و راه گزند به او، بسته شده است :
برو بر، نشیمی چو کاخ بلند زهرسو برو بسته راه گزند ..
نـبُد راه برکوه، ازهیچ روی دویدم بسی گرداو، پوی پوی
نه تنها درفراز آسمان، نمیتوان به او گزند رسانید ، بلکه هنگامی که درافشاندن خود ، به گونه ای دربُن هرانسانی ( فطرت) نشست ( سایه برانسان انداخت ، درانسان، درازکشید ) ، به همانسان ، گزند ناپذیرمیماند . سیمرغ ، خوشه یا مجموعه همه ِ مرغهای دل و مرغهای جان ومرغهای ضمیراست ، و فروزه ای را که درفرازها دارد ، درفرودها نیز دارد . اسفندیار، وقتی بسراغ ِ بُت شکنی و جهاد با ناپاکدینان میرود ، که درست همین « آئین سیمرغی » و دین بهمنی بود ، که درشاهنامه « دین برهمنی » نامیده میشود ، ، فراموش میکند که سیمرغ با کشته شدن ، ازنو زاده میشود . او میتواند برسیمرغ ، غلبه کند ، ولی نمیتواند بر سیمرغ ، پیروز شود . « غلبه کردن و فتح کردن وشکست دادن » ، با « پیروزی » ، فرق دارد . هرقدرتی ، شکست میدهد و غلبه میکند ، ولی بهمن و سیمرغ( هما )، که بیقدرت و حتا ضدقدرتنـد ، پیروز میشوند .
چناچه وقتی اسفندیار درخوان پنجم ، به جنگ با سیمرغ میرود و سیمرغ را میکـُشد ، دوبچه سیمرغ که همال باسیمرغند ، ازآشیانه اشان که گزند ناپذیراست ، ناپدید میشوند. اسفندیارهم ، خودش ، راهی برای رسیدن به آشیانه سیمرغ نمی یابد . بلکه در داستان جعلی هفتخوان اسفندیار، این سیمرغست که برای تجاوز به اسفندیار، ازفرازکوه ، فرود میاید، و خود را به صندوقی زره دار که اسفندیار درون آن مخفی شده است ، میزند، و زخمی میکند . خدائی که برضد خشم و خشونت وتجاوزو طبعا نگهبان جان است ، خودش فرود میآید و تجاوزگر میشود ! اسفندیار، میتوانست سده ها درصندوق زره پوشش، درانتظارپرخاشگری سیمرغ که خدای مهراست ، بماند . ولی دراین داستان هفتخوان اسفندیار ، که موبدان زرتشتی آن را برای همچشمی با هفتخوان رستم ساخته وپرداخته اند ، سیمرغ میآید ، و خود را برصندوقی که اسفندیار درآنست ، میزند . البته بدین علت ، تصویر ِ صندوق ، بکار برده شده است ، چون صندوق ( سن + دوک = زهدان یا نای ِ سیمرغ ) نماد زهدان میباشد ، و سیمرغ ، آل ، خدای زایمان بوده است . «سیمرغ ماما ودایه کودکان جهان » ، تبدیل به « آل نوزاد ُکش » میشود . درواقع سیمرغ میآید که اسفندیار را بزایاند و به اوجان ببخشد ، ولی اسفندیار، از او، جان میگیرد . به هرحال
چو دیدند سیمرغ را، بچگان خروشان وخون از دویده چکان
چنان برپریدند ازآن جایگاه که ازسایه شان، دیده گم کرد راه
اسفندیار با کشتن سیمرغ ، به دوبچه او، که همال اوهستند، و همان « اصل نرینه و مادینه یا اصل نوزائی ونوآفرینی » هستند ، نمیتواند دست یابد . سیمرغ و دوبچه همالش ، درست باهم ، « سه مرغ » یا « سیمرغ » هستند . سوم ، « اصل میان » است که « نادیدنی و ناگرفتنی » است . و درست همین سیمرغ کشته شده ومغلوب و شکست خورده ، پس ازگذر اسفندیار ازهفتخوانش ، درجنگ با رستم ، ازنو به یاری رستم شکست خورده میشتابد، و خودش ، همان « تیرگزی » میشود ، که به چشم اسفندیار روئین تن میخورد واورا از پا درمیآورد. آنسان که بعضی ها می پندارند که درشاهنامه، دو سیمرغ وجود دارد ، بکلی غلط است
سیمرغ = ُهما= سـمندر= عـنقا= قـُقـنُس= رُخ
اصل نوشوی ونوزائی
سیمرغ و عنقا ( انگ = نی ) و سمندر و ققنس و رُخ و .... همه نامهای گوناگون « اصل فرشکرد یا نوزائی » بودند . « خدا» ، درفرهنگ ایران ، اصل نوشوی ونو زائی بود . چنانکه « وان گرا» ، که « بهار » باشد ، به معنای « نای به » هست، که جهان را ازنو ، زنده میکند و جان می بخشد . ازاین رو نیز، خدای ایران ، یا ضمیر ِانسان (= چهارنیروی روان ) ، در شکل مرغ با چهارپر، نمودارمیشد . ازاین رو نیروهای ضمیر انسان ، شکل مرغ چهارپر، یا هُما را داشتند .
تو مرغ چهارپری ، تا برآسمان پـرّی
تو ازکجا و ره بام ونردبان زکجا
(تو نیازبه انبیاء وواسطه نداری، وخودت رابطه مستقیم داری)
طبعا « سایه هما » ، همان تخمی بود که سیمرغ، درخود افشانیش در تن همه انسانها ، میکاشت . همه مردمان وخاک ، به هما یا سیمرغ ، آبستن بودند . « مرغ = مرغه » ، درواقع ، با « نای به که همان وای به است » اینهمانی داده میشده است .
نامهای هما و سیمرغ و ققنس و سمندر و رخ ، همه به معنای « نی » هستند:
1- سیمرغ که سئنا ( سه + نای ) یا سن باشد، به معنای نی است
2- عنقا که «انگ» باشد، و معربش « عنق = گردن= گلو= گرو= غرو» شده است ، دراصل ، همان « انگر= عنقر» یا نی بوده است( صیدنه ابوریحان ) .
3- هما ، مرکب از دوبخش « هوم + مایه » است . هوم وسوم نیز دراصل به معنای « نی » بوده است . درگویشهای گوناگون ، هوم ، به حلق ( گلو= گرو ) گفته میشود که نی است . درتبری به قنات که نی است ، سوما گفته میشود . گناباد که دراصل « وین آباد » باشد ، به آب روان ازنی گفته میشود ( وین = بینی = نی ) . هوم + مایه ، به معنای « شیرابه نی » یا « مادرنی » است ، چون مایه، درهزوارش این هردو معنی را دارد .
4- ر ُخ ، همان روخ است که نی میباشد
5- ققنس که « کوخ + نوس » باشد، به معنای آنست که آنچه بینی اش ازنی است .
6- سمندر، که دراصل « سامان + منتره یا مندر» بوده است ، به معنای « سرودِ آفریننده ِ نی » است .
« خـرد» ، غیر از « عـقـل » است
درواقع ، « خرد » ایرانی ، همان مفهوم « چشم ، و بینش ِ چشمی » در عرفانست ، که « معیار بینش حقیقی » درعرفان میگردد ، و رویارو، با « عـقـل » قرارمیگیرد ، که اینهمانی با « شریعت و آموزه های ادیان نوری » دارد ، و این نکته را ، ادبیات عرفانی ، ازیاد برده است که « خرد » ، غیرازعقلست ، و « چشم » ، همان « خرد » است . در«خـرد »، درفرهنگ ایران ، خشم (= اصل خشونت وتجاوزخواهی و خونریزی و غلبه خواهی وقهرورزی یا زدارکامگی وآزارخواهی) نیست .
« خرد » ، نمیخواهد ، غلبه کند ، و نمیخواهد به قدرت دست یابد ، و نمیخواهد خود را تحمیل کند، و نمیخواهد « بـبـرد » . اینست که« خرد » درشاهنامه ، به صورت « کلید » نموده میشود . کلید ، که درکردی « کلیل» است ، به واژه « کال و کالیدن » باز میگردد . « کال » ، درشوشتری ، باسن و تهیگاه است ، و کالیدن ، عشق ورزیست .ازاین رو به ماه شب 14 ، « کلیچه سیم » میگویند ( برهان قاطع )، که به معنای « کلید عشق ووصال » است ( سیم = اسیم = یوغ=یوگا ) . ماه ، که چشم آسمان است، خرد انسان میباشد . چشم یا خرد، روشنی ماه را دارد ، یا به عبارتی دیگر، میتواند در تاریکی ببیند . ازتاریکی به روشنی رسیدن، باپدیده « زایش و پیدایش » کار دارد . خرد ، با مهرورزی ، درهای بسته ( کلید دان = قفل ) را میگشاید . خرد، درفرهنگ ایران ، چشم جان (= زندگی درگیتی ) ، و« نگاهدار زندگی درگیتی » شمرده میشود. خویشکاری ِ خرد ، اندیشه به « همزیستی همه مردمان » بدون هیچگونه تبعیضی است . خرد ، تمایز ایمانی و طبقاتی و ملی و نژادی و قومی وجنسی را در نگاهداری « جان » نمی پذیرد
سه تا یکتائی ، یا « دوتـای به هم چسبیده »
یا «اصل عشق، درفرهنگ سیمرغی »
تبدیل به « دوتـای ازهم بریده » یا
بــُن ِ« جـنـگ میان اهورامزدا واهریمن»
دردین زرتشتی گردید
اصل عشق(دوتای به هم چسبیده = سه تایکتائی) ،
تبدیل به اصل جنگ(= ثنویتdualism) شد
اندیشه «خالق و مخلوق » دراسلام هم ، ثنویت است
« ملت وحکومت » هم ، ثنویت است
« وای به » ، «اصل به هم آمیزنده همه اضداد گیتی» بوده است . وای به (= سیمرغ ) ، میان انگره مینو و سپنتا مینو هست، و آن دو را به هم میآمیزد ( یوغ = جفت = وصال = اسیم = یار..... = عشق ) . دراثر اینکه میان دوچیز، نا دیدنی وناگرفتنی است ، میتوان اورا فقط درنیروی آمیزش آن دوچیز به همدیگر» دید . درحقیقت ، ما بجای « سه تا » ، همیشه « دوتا » می بینیم . سومی ، ازنظر، غایب ، ولی درعمل، حاضراست . « عشق » یا « وای به = سیمرغ » این اصل میانست، که همیشه در« کوه قاف ، دربند وگره نی » میان دوچیزاست . این اندیشه، در دین زرتشتی ، سرکوبی شد ، و بدینسان ، دوتا گرائی ( ثنویت dualism) ، و جنگ همیشگی میان خیروشرّ ، یا جنگ میان ِ اندیشه خیر واندیشه شرّ، پیدایش یافت ، که برضد فرهنگ ایران بود . الهیات زرتشتی ، « وای به » را ازاین کلیت ، انداخته ، و پشتیبان اهورامزدا ، و برضد انگره مینو ( اهریمن ) کرده است . « وای به » که سیمرغ، یا هما یا ققنس یا سمندر... باشد ، همه را بدون استثناء ، باهم میآمیخته وپیوند میداده است .
برای « وای به » ، مسئله تفاوت دینی و مذهبی و ملـّی و حزبی و طبقاتی و نژادی ، بی اعتباربوده است . کافروموءمن ، « اشون » و« دروند » به معنای الهیات زرتشتی ، خودی و غیر خودی ، درون گروه و بیرون گروه ، و اغیار واحباب .... نمیشناخته است . اینست که « موسیقی » ارزش و اعتباری برتراز« واژه وحرف و گفته » داشته است . چون موسیقی ، به زبان همه ملت هاست . مولوی در باره « بانگ رباب » میگوید :
خوش کمانچه میکشد ، کان تیراو در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی وعرب، گر عاشق است
همزبان اوست ، این بانگ صواب
واین نای به = وای به است که دربُن هرانسانی، مینوازد و میسراید ، تا دراثر پیوند دادن همه اجزاء ضمیر، جان به هرانسانی ببخشد
بیزارم ازآن گوش ، که آواز نی ، اشنود
. آگاه نشد ، ازخرد و دانش ِ نائی
این موسیقی وآهنگ و طنین وترانه است که باید تبدیل به دانش وخرد بشود . از درون این نوا و آهنگ باید ، دانش، زاده بشود .
هرایرانی، از درون نوا و آهنگ وطنین غزلیات حافظ و مولوی و عطاروعراقی .... که عیسی وزُهره ( رام ، مظهر سیمرغ ) را برقص میآورند ،.... بینش آنها را درمی یابد ، نه از تفسیرات و تاءویلات آنانیکه در روانشان، هیچگاه رام یا زهره، ننواخته است و نمی نوازد .
تبدیل « پوست » ، به « زره پوش »
با تغییر مفهوم « روشنی »
هـر «صـورتی » ، پوستی است
که تبدیل به « زره ِ معـنی» میشود
با تغییر مفهوم « روشنی » درمیترائیسم و زرتشتیگری ، مفهوم « پوست » و طبعا مفهوم « آسمان و سپهرها » نیز تغییر میکند . آسمان و سپهرهای فرازین، که درفرهنگ سیمرغی ، پوست بودند ، زره پوش شدند . جایگاه دفاع و محافظت ازمهاجمین شدند . به عبارت دیگر، « صورت و پوشاک » ، نقش دفاع کردن و حفظ کردن از دشمن را پیداکرد . بیرون ازخود ، بیمناک است ، و دربیرون ، اصل ِ زدارکامه است ، و « پوست = صورت= جامه » باید درون را حفظ کند، و ازبیم برهاند . اینست که درالهیات زرتشتی ، آسمان فرازین(= پوست ) ، بارو و دژ و« زره و گـُورد » برای کارزار میشود . زره وجامه رزمی ، باید « پوست وصورت انسان » گردد .
این تحول مفهوم ، از« پوست » به « زره و جامه جنگی » ، معنائی برای سراسر ِ رفتارو گفتارو اندیشه های انسانها داشت . ظاهر و نمودار انسان ، باید ازاین پس، گوهر انسان را ناپیدا و ناشناختنی سازد ، وحتا وارونه بنماید ، و ازسوی دیگر، باید دیوار وسدّی برای بازداشتن خطرها ازدرون خود گردد ، وازسوی دیگر باید اسلحه برّا وترساننده شود . « خود» ، تبدیل به « قلعه و حصن وبارو» برای « دفاع » میگردد . اینست که کل اندیشه و گفته و کرده ، یا به طورکلی ، « صورت » ، نقش « پوست زنده و چسبیده ببدن » را از دست میدهند ، وازاین پس ، باید هویت و مقاصد انسان را بپوشانند، و مهاجم را ازهجوم بازدارد . انسان دراجتماع ، باید وجودی « سربسته و در درون خزیده » بشود . انسان ، لاک پشت میگردد . انسان ، ارتشی میگردد . انسان، مرد رزم وجهاد میگردد.
خردِ بهمنی
برای شناخت دوچیزازهمدیگر
آن دوچیزرا ، « ازهـم نـمی بُـرّ د»
بینش بهمنی ، فارق میان حق وباطل ،یا موءمن وکافر
یااهورمزدا و اهریمن، یا اشون و دروند ازهم نیست
بینش بهمنی، این ویژگی را دارد که در تشخیص دوچیزازهمدیگر با روشنی اش ، آن دو را، ازهم نمی برّد و پاره نمیسازد . نماد این روشنی بینش ، 1- جامه بی بریدگی و درز ، و2- فرق درتارک سراست . این ویژگی بینش بهمنی ، درالهیات زرتشتی ، از بینش اهورا مزدا ، حذف میگردد ، چون روشنی اهورامزدا ، تیغ برّنده و جدا سازنده هست . مفهوم « ُگزیدن وبرگزیدن » درالهیات زرتشتی ، بر پایه این گونه « بُرش ، و ایجاد کافی تهیگاه میان دو بُرش » ممکن میگردد . انسان میتواند به آسانی فرق نیک وبد را بشناسد و برگزیند . نیک وبد ، دوپدیده کاملا ازهم بریده و متضاد درگوهرند، و شناختن آندو ازهمدیگر، چون بدینگونه ازهم گسسته اند، بسیار آسانست . این ویژگی ، در تصویر اصلی بهمن ( درفرهنگ سیمرغی ) نبود . برگزیدن ، نیاز به بریدن نداشت . به هرحال ، رد پای اندیشه اصلی دراین پاره میماند ، و میآید که : بهمن « 4- جامه ای که مانند ابریشم پوشیده داشت که هیچ بریدگی درآن نبود ، چه خود ، روشنی بود » . بهمن، جامه روشنی پوشیده است که بی بریدگی است .
تصویـر« روان ِانـسان »
درفـرهـنگ ایـران
ایران = ایـر+ یـانه = خانه سـیمـرغ
« روان » ، درانسان ، همان « رام = زُهـره »، خدای موسیقی و شعر و رقص است ، « سپهبد وجود انسان » شمرده میشود ، چون همه وجود انسان را نظام میدهد و میآراید وهمآهنگ میسازد . در بندهش بخش نهم پاره 133 میآید که « هرچیزی را نظم زمانه از باد است » . وای به ، یا بـاد نـیـکو( به ) ، دراثر سرود و ترانه و نوایش ، همآهنگ میکند و نظم میدهد . به همین علت است که سیمرغ یا هما یا ارتا ( ارز= ایرج ) ، که رهبری، با کشش آهنگ موسیقی باشد ، اصل جهان آرا (= سیاست ) بودند . نوای نای ( وای به ) ، اصل آفرینندگی است ، چون اصل هم آهنگ سازنده است .اینست که مولوی میگوید :
انبان بوهریره ، وجود تو هست و بـس
هرچه مراد تست ، درانبان خویش جوی
هریره ( هر+ ایره = نای + سه )، نام سیمرغ یا « وای به= نای به » بوده است . هر، نای است و ایر= هیر، هنوز درکردی به معنای « سه » و« پژوهش » است . خیری یا هیری ، گل رام میباشد . انبان ابوهریره ، نای انبان سیمرغ بوده است، و با این نوا و آهنگ ، هرچه میخواسته است ، میآفریده است . این انبان را درکردی ، هه نبان گورینه و هه نبان بورینه مینامند . هه نبان بورینه ، همان « نای انبان » میباشد ، هه نبان گورینه ، نای انبانیست که با نوا وسرودش ، همه را ازسر زنده میکند .
موسیقی ِعشق ، جهان را آفریده است، وهمیشه جهان را ازنو میآفریند . این نقش بزرگ موسیقی را ، در آفریدن نظام اجتماعی، نشان میدهد .
در بندهش ( بخش نهم ، پاره 133 ) دیده میشود که ویژگی باد، یا « وای به » ، آنست که دروزیدن به هرچیزی ، گوهرآن چیز را بیرون میآورد . : « چون به هرکشوری آید ... به هر آئینه ای وزد ، سرد و گرم ، خشک ، همه یکی است . چون برگـَند گذرد ، گندگی ، چون بربوی خوش گذرد ، خوشبوئی ، چون برسرد، سردی ، چون برگرم ، گرمی و به هرچیزی گذرد آن گوهر را آورد » .
ازاین رو هست ، که جامه ای که « وای به » میپوشد ، هفت رنگ است. گوهر چیزها ، گوناگون ، رنگارنگ است .« گون » به معنای « رنگ » است . این « جامه هفت رنگ وای به » ، نشان آنست که همه رنگها و گوناگونیها را از گوهر چیزها ، میزایاند . جامه وای به ( سیمرغ ) ، درست ، همان گوهر ناب چیزهاست. به همین علت ، صوفیها ، مرقع رنگین میپوشیدند
سیمرغ، خودش را درسایه اش نثار میکند
درمنطق الطیر عطار
آفتاب = سیمرغ آتشین
هـمـه مـرغـان ، تـبـار ِ سـیـمـرغ هـسـتـنـد
عطار درمنطق الطیر، نشان میدهد که پیدایش سیمرغ درگیتی ، همان پیدایش آفتاب درگیتی است . سیمرغ ، در آشکارشدن ، خود را ، هم در نورش و هم در سایه اش ، برگیتی « نثار» میکند و « میافشاند » . البته آفتاب ،« سیمرغ آتشین» خوانده میشود( برهان قاطع ) . « آفتاب » که « آبه + تاب = آوه + تاب » باشد ، اساسا به معنای « تابش سیمرغ » است ، چون سیمرغ ، همان آوه = آبه = آپه است . مهراب و رودابه و سهراب و سودابه و آپادانا ( آپه + دان = نیایشگاه سیمرغ )، همه با نام او کار دارند .
تو بدان آنگه که سیمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ ، چون آفتاب
صد هزاران سایه برخاک افکند پس، نظر برسایه پاک افکند
حتا « سایه ای که میافکند و نثارمیکند » ، جفت « نظر» اوست
«سایه خود » کرد بر عالم « نثار»
گشت ، چندین مرغ ، هردم آشکار
دراثر« نثارسایه خود » البته سایه که دراصل، به معنای « تخم وبذرماه » است ، خودش ، افشانده و پاشیده و نثارمیشود . ازاین بذرها ، مرغان ضمیر درهمه انسانها ، پیدایش می یابند .
صورت مرغان عالم سربسر
سایه سیمرغ دان ، ای بیخبر
اینجا ناگهان ، آشکارمیکند که سراسر مرغان عالم، که « مرغان ضمیر و مرغان جان » همه انسانها وجاندارانست ، سایه یا « نثار» یا « بذرهای خودافشانی سیمرغ » هستند .
با دانستن این اندیشه است که دانسته میشود که « نسب، یا پروز، و بُن همه مرغان ، سیمرغ » است .
این بدان ، چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت ، « نـسـب » کردی درست
هدهد ، پاسخ به پرسش مرغان « درباره نسب، و اصل ، وپروز» و تبارو بُن ِ مرغان جان وضمیر » میدهد
دورانداختن جـامه عـاریه
و رهائی یافتن از« خـودِ عاریه ای »
خودشدن، همیشه نجات یافتن ازخودِ عاریه ایست
« تحول یابی» ، همیشه با « رویش یک پوست ازخود » ، و سپس با « انداختن آن پوست ازخود » و « روئیدن پوست تازه ای ازخود ، صورتی تازه یافتن ازخود، پوشیدن جامه ای تازه ازخود بافته » کار دارد . ولی این کار، مشروط به آنست که درآغاز، از جامه عاریه ای که با آن دراجتماع ، ارج واعتبار یافته است ، عار داشته باشد و ازخود دور بیندازد و « لخت و لخم » بشود ، تا دریابد که « ازخود» شده است ، و ازاین پس، با « تحول خود » سروکار دارد . کسیکه هنوز« جامه عاریه ای پوشیده » و هنوز تفاوت این« جامه عاریه ای» را با « پوست خودش » نمیشناسد ، یا با این جامه عاریه ای ، پوست خود را ، هم ازچشم دیگران ، هم ازچشم الاه مقتدر و حاکم برجامعه ، وهم ازچشم خود میپوشاند ، لخت و عریان نشده است ، تا بدون شرم و ترس ، پوستش ، شروع به تحول کند .
فـلـسـفـه
جوشیدن تجربیات بنیادی خود، در« مفاهیم »
فلسفه ، فوران و زایش و جوشش تجربیات ژرف بنیادی خودِ انسان ، در« مفاهیم » است . چنانکه « اسطوره = بـُندهش= بنداده = بنیاده » ، فوران و زایش وجوشش تجربیات ژرف بنیادی خود انسان ، در « تصاویرو خیال » هست . تجربیات بنیادی، چه در « مفاهیم » و چه در « تصاویرو خیال» بجوشند ، ارزشمند هستند . فرهنگ ایران ، تحول « بُن جهان درآسمان و زمان را، به زمین » ، سایه ای میدانست که آسمان به زمین، میاندازد . « زمین و گیتی » ، تراوش و جوشش از« بُن هستی= بهمن و هما » بود . به عبارت امروزه ما ، زمین وگیتی ، سایه خداست ، چون خدا ، گیتی و زمین میشود . ولی آسمان یا بُن زمان که تحول به زمین یافته بود ، چیزی جز ـ تحول زمین به آسمان ، تحول انسان به خدا – نبود . بُن زمان، با انسان وگیتی ، جفت هم بودند . گیتی و انسان ، از آسمان و ازخدا ، هستی نمی یافت . آنها( خدا و انسان ) فقط ، در باهم بودن ، در به هم عشق ورزیدن ، در« به هم گشتن » ، هستی می یافتند و دوام داشتند . انسان وخدا ، درهمآغوش شدن ، درباهم آمیختن ، « باهم » ، سرچشمه روشنی میشدند . خدا ، شیرابه ای بود ، که وقتی جذب تخم وجودانسان میشد ، درخت بینش و روشنی ازاین آمیزش ، میروئید . درفرهنگ ایران، سایه انداختن ، معنای « تحول » داشت . هما یا سیمرغ سایه میاندازد ، به معنای آن ست که هما یا سیمرغ ، به گیتی تحول می یابد . سیمرغ ، خودش درهرجانی، آشیانه میکند . هر انسانی ، ازخودش هست . هرانسانی ، خودش ، ماهی میشود که خورشید رامیزاید . روایت این تجربه بنیادی در این تصویر، انتقال پذیر به « مفاهیم فلسفی » هست . کسیکه توانائی انتقال این تجربه را « ازتصاویر به مفاهیم » ندارد ، با تصاویر، میجنگد و آنهارا خرافه و اوهام میداند . خرافه و اوهام ، پیآیند « ناتوانی او» هست .
مــن در آ و ر د ه ا ی !
اندیشهِ استقلال، درمغزیک وجودِ طـُفـیـلی
یک طفیل ، استقلال را، درمکیدن ِ خون دیگری میداند
غایت وجود ِدیگری،آنست که برای طفیل، « بـاشـد»
همه جهان برای این، « هسـت »، که من آنهارا بـمکم
همه جهان برای این « هست »
که مـن ، آنرا تصرف کنم
که حقیقت من ودین من وایدئولوژِی من ، آن را تصرف کند
ما امروزه مانند ُنقل و نبات ، اندیشه ها را از غرب و از دیگران ، وام میکنیم ، و نه تنها هیچ ترسی ازآن نداریم ، بلکه آنرا یک فضیلت و افتخارو هنروالا نیز میشماریم . یک مترجم ، نزد ما ارزشی بیشتر از یک متفکر مبتکر دارد، وحتا، مترجم، فیلسوف شمرده میشود . به« ابتکار» ، میگوئیم : « ازمن ، درآورده ای » . ما بیش ازحد، علمی میاندیشیم ! از « ابتکار» هم ، ماءخذش را میخواهیم ! « من » حق ندارد، مرجع نواندیشی باشد . « آنچه ازمن درآورده شده» ، همه بی ارزش وبی اعتباراست . ما بجائی رسیده ایم که اگر دیگری به ما بگوید : دو به اضافه 2 ، میشود چهار، بادی به غبغب میاندازیم و میپرسیم که ماءخذت کو ؟ مبادا به ما گفته شود که این « پرسش ماءخذت کو» ، بیان « بی عقل بودن تو و نیندیشیدن تو » هست . این بزرگترین بی احترامی به ماست . ما این پرسش را بیان « علمی بودنمان » میدانیم .
« منی کردن » که درفرهنگ ایران، به معنای « اندیشیدن برپایه پژوهیدن » است ، شده است « نخوت و غرور» داشتن و کفرو الحاد گفتن . باید وام کرد ، تا بود ! باید ازقرآن ، وام کرد، تا « بود» . باید قرآن را تفسیرو تاءویل کرد، تا متفکرو فیلسوف شمرده شد . وقتی پشت به قرآن میکنیم ، میکوشیم از غرب ، وام کنیم، تا « باشیم » . مسئله ، قرآن و غرب نیست . مسئله اینست که ، وجود ما ، وجودی وامی شده است ، باید وام بگیرد ، باید طفیل باشد ، تا « بـاشــد » . ما خیال میکنیم که وام کردن، گرفتن « قرض الحسنه » است .ولی روزگاری که « خود بودن » ، به معنای « ازمن ، اندیشیدن » بوده است ، و من بودن، هنر ِهر منی بوده است ( آنکه من است ، راه منی کردن یا ازخود اندیشیدن را میداند ) ، وام کردن اندیشه ، نفی کردن خود ، و نابود کردن خود بوده است
از اندیـشـه های چـیـده شـده
ازگـُفتارها
****** مـزه ******
« بینش ما، آنگاه نـو، میشود
که ما به آنچه هزاره ها وسده ها
طرد و تحقیرشده ، نگاهی دیگر بیندازیم ؟
اندیشیدن بنیادی ، مارا بدان میگمارد که به این « بی ارزش شده ها ، بی ارزش ساخته شده ها ، تحقیر شده ها ، منفورشده ها ، مطرود ساخته شده ها »، ازنـو، نگاهی تازه بیندازیم ، و ببینیم که آیا این « بی ارزش شده ها ، ومنفورشده ها ، این خرافه شده ها ، این افسانه ساخته شده ها ، این جاهلیت ساخته شده ها ، این شرک وکفرساخته شده ها ، این اهریمن ساخته شده ها....» ، چرا چنین سرنوشتی ، پیدا کرده اند .
« نوشدن» ، همیشه « نگاه انداختن دوباره و دیگر ، به همان خرافه ساخته شده ها ، نجس ساخته شده ها ، کفرساخته شده ها ، باطلها ودروغ ساخته شده هاو مجازی ساخته شده هاست » .
انسان ، هنگامی « هـسـت »
کـه ازخـودش ،
هم روشـن میشـود وهم روشن میکند
انسان ، اصل زاینده وزایاننده روشنی ازتاریکی
درفرهنگ ایران ، انسان ، هنگامی « هست » ، که « ازخودش ، روشن میشود ، و همه چیزها را روشن میکند » . نام انسان ، مردم ( مر+ تخم ) است ، و بنا بر فرهنگ ایران ، هر تخمی ، اصل روشنی است، چون ازخودش ، میشکوفد و پدیدارمیشود . مفهوم ِ« هستی » ، جدا ناپذیر از « روشن شدن ازخود » است .
با آمدن میترائیسم و ادیان نوری ( زردتشتی ، یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ) ، انسان ، همه چیزها را فقط با نوری که ازخارج، به آنها می تابد ، میشناسد ومی بیند ، وخودش ، ازسرچشمه روشنی بودن ، میافتد . انسان ، ارنور عاریه ای و وامی ، « هست » . انسان ، ازاین پس ، « تخمی که ازخود میشکوفد » نیست . انسان ، با نوراهورامزدا و یهوه و پدرآسمانی و الله » ، همه چیزهارا می بیند . در فرهنگ ایران ، خرد انسان ، اینهمانی با ماهی داشت که خورشید را میزائید . به عبارت دیگر، خرد انسان ، اصل روشنائی درتاریکی شب و در روز بود . از بینش درتاریکی ، بینش در روشنائی، پیدایش می یافت . هزاره ها ، انسان را به دیدن با نورِ وامی و عاریه ای ، خو داده اند ، و به دشواری میتواند دریابد که او، تخمیست که میتواند ، ازخود، روشن شود و ازخود، پدیده هارا روشن کند . سیمرغ ، برای آن سایه میگسترد ، تا هرانسانی ، خودش ، ماه و آفتاب بشود ، خودش ، تخم بشود.
چرا بینش ما
بینش ِ سایه ایست که ما ،
بر پدیده ها ورویدادها ، مـیـانـدازیـم
وقتی ما با سرچشمه نورازخارج ( با یک آموزه، یا شریعت، یا فلسفه ای که از دیگری گرفته ایم ویا بدان خو کرده ایم ) ، جهان را می بینیم ، سرچشمه نور را مستقیما نمی بینیم . نماد این اندیشه ، همان محال بودن « نگریستن با چشم مستقیم در آفتابست » . ازاین رو، ما پشت به آفتاب می کنیم تا با نورش ببینیم . آنگاه ، سایه ای را که آفتاب ازما ، برپرده یا دیوار و زمینه پدیده ها وچیزها می اندازد، می بینیم . بینش ما ازاین پس ، سایه ای ازماست که آفتاب خارجی ، برچیزها انداخته است . همه جهان ، سایه ما میشود . از روزیکه انسان با نور عاریه ای می بیند ، درجهان سایه ها زندگی میکند . به سخن مولوی ، که جهان را ، جوی روان آب می بیند ، بینش ما ، بینش سایه های ماست که بر جوی روان پدیده ها و چیزها و رویدادها درجهان افکنده میشود . با دیدن جهان با « نورعاریه ای ووامی » ، جهان ما ، جهان سایه ها میگردد . ولی ما درست این سایه های خود را درپدیده ها و رویدادها ، « واقعیات » میگیریم . گوهر بینش ما ، بینش سایه ایست . ما با نورعاریه ای ، هرچیزی را می بینیم . چشمی ، که برای دیدن ، نور، وام میگیرد ، با چشم دیگری می بیند که نور را به آن چیز از پشت او (= بطور بدیهی ) تابانیده است. ما ، خود، با جهان خود نمی آمیزیم وجفت جهان خود نمیشویم. ما ، سایه خود را ، درهرچیزی می بینیم . این سایه ما ست که درجهان، زندگی میکند . نورخارجی ، همه چیزها را درجهان ، از ما بریده است. نور، پیش ازهرچیزی ، ویژگی « بریدن » دارد . ما هرچیزی را که می بینیم ، با آن دید ، آن چیز را نخست ازخود وسپس از دیگران ، می برّیم . جهان ما ، جهان مجازی و غیرحقیقی ، و« وسـیـلـه ما » ، و بیگانه ازما ( غیر ازما ) شده است، و بینش ما ، نه حق و نه توان آنرا دارد که مارا با جهان بیامیزد . ما درهرانسانی ازاین پس ، فقط ، « وسیله وابزار خود » را می یابیم . ولی ما درست آنچه مجازی و بی حقیقت است ، حقیقت و واقعیت می نامیم . بی حقیقت ، نیاز به « اعتقاد به حقیقت بودن » دارد . مسئله ما ، چنانچه پنداشته میشود ، برگزیدن میان حقیقت و باطل نیست . مسئله ما ، نجات دادن حقیقت ، از روشنائیهای عاریه ایست، که با آن می بینیم . مسئله ما ، یافتن شیوه روشن شدن ازخود است .
روزی کـه «عـقـل »
جانـشـین ِ« خــرد » شـد
چیزهائی روشن هستند که ازهم بریده اند . عقل ، روشن میکند، چون پدیده هارا ازهم می برّد، و آنهارا« شمردنی» و « مقایسه پذیر » میسازد . « زروان» ، خدای زمان در زمان ساسانیان ، خدائی بود که همه چیزها را « میشمرد» و « اهل کتاب وحساب» بود . ولی همین خدا ، خدائی بود که درهیچ کارش ، خرد را بکار نمی انداخت. هرکسی را که میخواست ، بدون درنظرگرفتن پیآیندهای عمل وفکرش ، به قدرت میرسانید وسعادتمند میساخت ، و هرکسی را میخواست، بدون سنجیدن پیآیند های عمل و فکرش، ذلیل و شوم بخت میساخت . به عبارتی دیگر، عقل ، که اصل روشن سازنده ، و اصل شمردنی سازنده و سنجش بود ، دراجتماع ، کارسازنبود وبدرد نمیخورد . خرد انسان ، با موفقیت و سعادت و خوشی در اجتماع ، درتضاد بود. خرد را درالهیات زرتشتی و برسر زبانها ، همه میستودند وارجمند میشمردند ، ولی هیچکس ، خردش را برای رسیدن به سعادت و موفقیتت وقدرت ، بکار نمی بُرد . علت آن بود که « خرد » به مفهوم اصیل فرهنگ ایران ، بی ارزش شده بود ، که « فرّ هرکسی » ، را، پیآیند مستقیم عمل وفکرش در اجتماع میدانست ، و « عقل » جانشینش شده بود که « بُـردن بـه هـرقـیـمـت » ، معیارش بود که برضد گوهرخرد بود ، ولی هنوز خودرا خرد میخواند . عقل ، روشن میکرد و میشمرد و مقایسه میکرد ، ولی آنرا به کردار « وسیله » برای رسیدن به قدرت ، یا خوشی، بکار میبرد ، چون انسان با عقل ، ازهمه چیزها و انسانها ، دراثرکاربرد همان عقل ، بریده شده بود .
دانـسـتن ِ بی انـدیـشـیدن
ما انبار ِ« دانشـهای ِنا اندیـشـیده » هستیم
خدایان نوری ، چون « همه آگاه و روشنی بیکرانه و علم فراگیر و مطلقند » ، هیچ « نمی اندیشند » . کسیکه همه چیز میداند ، نیاز به اندیشیدن وجستجوکردن و آزمودن ندارد . حافظه ما نیز، انبار« دانسته ها و دانائیهائیست که هیچکدام درما اندیشیده وبازاندیشیده نشده اند » . اندیشیدن ، چیزی جز نشخوارکردن ِ تجربه ها و افکاری نیست که روزگاری بلعیده و ناجویده ، قورت داده ایم وبه حافظه سپرده ایم . خدای ما را ، از درون نیایشگاه ِ وجود ما ، تبعید کرده اند، چون خدای ایران ، « بُن اندیشیدن » درما بود ، نه « همه دان ، ونه پیشدان » . سیمرغ خوشه ایست که دانه های وجود خود را درهرانسانی ، میافشاند، تا هرانسانی ، خودش، بیندیشد و بجوید و بیازماید .
« غـلـط گـفـتـم »
مولوی ، اندیشنده ای که جرئت غلط گفتن دارد
هرسخن درستی که او میگوید، غلط هم هست
روزی ما به اندیشیدن آغازکرده ایم که احساس کنیم ، هرچه میگوئیم ، با آنکه از بُن ما میجوشد ، غلط هم هست . ما باید نزد مولوی ، دلیری غلط گفتن واعتراف به غلط گفتن را یاد بگیریم . « غلط گفتن مولوی » ، بیان فرهنگ ایران ، به عبارتی نوین بود . بهمن ، خرد بنیادی کل هستی ، در هرصورت و عبارتی که به خود میگرفت ، نا دیدنی وناگرفتنی ، میماند . درهیچ صورتی، نمیگنجید . هر واژه ای و عبارتی و اندیشه ای و آموزه ای برایش ، تنگ بود ، برایش تنگ میشد ، برایش غلط میشد .
بی نظیر بودن شخصیت مولوی ، یکی نیز آنست که جرئت « غلط گفتن دراندیشیدن » ، و اعتراف به غلط گفتن دراندیشدن خود را دارد . درهمان زمانی که درعبارات ودر نقوش میاندیشد ، و آن را به عبارت میآورد ، تنگی و کوتاهی و یکسویگی آنها را ، درهمان زمان نیز ، می بیند وحس میکند ، و در کمال گستاخی ، بلافاصله، اعتراف به « غلط گفتن » میکند ، و محتوای گفته غلط را نیز، برغم تنگی و یکسویگیش ، ارج می نهد . برای توضیح این چرخش درغلط گوئیهای خود ، ازشیوه های اسلامی ( بـداء در مورد تغییر جهت قبله ، یا اینکه شیطان هم به محمد آیه ای وحی میکند ! ازکجا باید دانست که مبادا سراسر قرآن ، وحی شیطان باشد !) بهره نمیگیرد ، بلکه مستقیما این تغییر تفکر را، پیآیند ، ناگنجیدنی بودن بُن وضمیرغنی ی انسان ، درهرصورتی و عبارتی میداند .
مولوی ، برای بیان یک تجربه ، هرصورتی که میآورد ، هرچند درآن صورت، بخشی از تجربه خود را بیان میکند ، ولی ناگهان ، محدوده تنگـش را درمی یابد ، ودراینجاست که میگوید : « غلط گفتم » ، و برای رسیدن به ژرفای آن تجربه ، به صورت دیگر، روی میکند، و آن صورت را بکار میگیرد، و این « جهیدن ازیک صورت به صورت دیگر» را ، برای رسیدن به تجربه بینش از حقیقت ، ضروری میداند . بینش حقیقت نزد او ، در هیچ صورتی نمیگنجد. حتا « مفاهیم فلسفی » نیز نزداو، همین نقش را بازی میکنند . حقیقت ، درهیچکدام از مفاهیم تعریف شده ( مرزبندی شده ) نمگنجد . حقیقت ، کریستال یا بلوری ، پر تراش و پر رویه است.
اهورامزدا ، فقط روشنی است
سیمرغ ، باد وابرتاریک است که برق میزند
سیمرغ ،« باد » نا گرفتنیست که میوزد
وابـری است، که هرآن، صورتی دیگربه خود دارد
« دو تجربه گوناگون ازحقیقت »
« عقل » برای روشن ساختن ، همه پدیده را به یک اصل ، میکاهد . وقتی همه اجتماع ، یک گونه بیندیشد ، و یک گونه در باره پدیده ها داوری کند و یک چیز بخواهد ، و با یک معیار خوب وبد را بسنجد ، آن اجتماع ، روشن است (هدایت شده است ).این مفهوم « روشنی » که در ضمیر ما ، بدیهی ساخته شده ، و با همین مفهوم از روشنی ، به سراغ « روشنگری و روشنفکری » میرویم ، خواه ناخواه ، برضد « ارزش خیال و تخیل و تصور» است ، که با صورتها ی معین ناشدنی ، و انعطاف پذیر و دگرگونه شونده و« ابـری » و « مه آلوده » و « سایه گونه » و « وزنـده » و « روان » کار دارد . فرهنگ ایران ، درست تجربه های ژرف خود را ، در« سیمرغ یا هما » عبارت بندی میکرد ، چون سیمرغ ، « ابـر و بـاد » بود . ابری که درهرآنی ، صورتی دیگر دارد ، وبادی ، که میوزد( جان میدهد و اصل عشق است ) ولی نمیتوان آنرا دید و گرفت .
انـدیـشـه
سایه انداختن ، اندیشـیدن ، انداچـیـدن
انـد = « هه ند » درکردی = حنطه درعربی
سـنـنـدج = سـن + انـداچـه
تخمی که سیمرغ افشانده
خود ِ واژه « اندیشه » ، گوهر اندیشیدن را مشخص میسازد . یکی از نامهای بهمن یا هومن ، یا « بُن همه بُنها وهستی ها » ، اندیمان است ، که درواقع به معنای « تخم درون تخم » است . واژه « اندیمان » را مولوی به معنای « صمیمی ومحرم » بکارمیبرد ، چون اندیمن ، بیان درونی ترین بخش زاینده هرجانی است . سیمرغ ، خوشه ای بوده است که برای آفرینش، وجود خودش را که « انـد ها » هستند ، میافشانده است . هم واژه « خاکستر= آگ + استر» و هم واژه « انداختن » وهم واژه « انداچیدن » که همان واژه « اندیشیدن » است ، به معنای « تخمه افشانی یا بذرپاشی است ».
« سایه انداختن » هم دراین فرهنگ به معنای « بذرافشانی » بوده است . واژه انداختن که درپهلوی handaaxtan میباشد، ترکیب دو واژه daaxtan+hand است . وپسوند « داختن» ، درتبری، هنوز به معنای « فرو ریختن » است . وپیشوند ِ « اند = هند » ، هم به معنای « تخم » ، و هم به معنای « زهدان» است . « هندوانه » ، درواقع ، زهدانیست که « پرازتخم » میباشد .
پس خود واژه ِ « انداختن = اند + داختن » ، به معنای « افشاندن و ریختن تخم » است . واژه « انـدیـشـیدن » هم دراین رابطه اهمیت دارد ، چون « اندیمان = هندیمن » ، ازنامهای « بهمن = اصل یا بُن خرد» است . « اندیشیدن » دو شکل گوناگون « اندی + شیتن » و « اند + داچیدن » داشته است . ازیکسو، به معنای « شـید=شیت کرن ویا پهن کردن بذرها » است ، و از سوی دیگر درکردی « داچاندن » ، به معنای تخم بر زمین افشاندن است . « انـداچـه » که همان معنای « اندیشه » رادارد ، به معنای « تخم بر زمین وخاک افشانده » میباشد . هما که نخستین تابش بهمن است ، درست همین « اندیشه = انداچه » است. فرهنگ ایران ، دراندیشیدن ، روند افشاندن تخم در زمین ، و رویانیدن آن را میدیده است . اندیشنده ، برزیگریست که تجربه ها ومحسوسات خودرا درزمین شخم زده ای میکارد، و میگذاردتا باران و آفتاب آنرا برویاند ، و سپس آنرا میپروراند و ازان پرستاری میکندتا به بر بنشنیند . اندیشیدن ، با « بُن کل هستی که اندیمن = بهمن = هخامن = ارکمن » باشد ، کاردارد . انسان دراندیشیدن ، بُن کل هستی جهان و خدایان را درخود ، میرویاند . همین اندیشه است که به « جام گیتی نما» کشیده میشود . انسان، درگفتگو با دیگری ، در زمین وجود دیگری ، تخم اندیشه را میپاشد و دیگری درزمین وجود او ، تخم اندیشه اش را میپاشد . ولی زمین وجود مارا ، با « آموختن حقیقت به ما » ، تبدیل به سنگلاخها و شوره زارها ساخته اند ، که درآن هر تخمی که کاشته شود ، میسوزد.
چگونه ما، « سایهِ واقعـیات » میشویم ؟
عقل ، هنگامی چیزی را روشن میسازد و میفهمد که آنرا میگیرد و آنرا « فرامیگیرد » . تعریف کردن چیزی ، همیشه « فراگرفتن چیزی » هست . عقل به تعریف کردن چیزها میپردازد ، تا آنهارا « بگیرد و فرابگیرد » ، و آنهارا تصرف کند .شادی اینکه ما با عقل خود ، « گیرنده واقعیت » هستیم ، مارا از« تحول یابی واقعیت » ، غافل میسازد .درگرفتن هرچیزی ، بزودی ، رابطه ما با آن چیز ، به هم میخورد ، و تغییر گوهر مییابد.
آنچه گرفته میشود ، تنها ، دردست ما « گرفتار نمیشود » ، بلکه با یک چشم به هم زدن ، « گیرنده » میشود ، ومیکوشد « مارا بگیرد » . آنچه ، درواقعیت ، « بزرگترین مسئله » میشود ، آنست که واقعیت ، تنها « گرفته نمیشود » ، بلکه ، انسان را « دربرمیگیرد، و فرا میگیرد ، وبالاخره ، زیرخود میگیرد » ، دراینجاست که ما ، به معنای متداول « سایه » ، سایه واقعیت میشویم . واقعیتی که درآغاز، ما از« گرفتنی بودنش » ، شاد میشدیم ، وازآنکه به ما ، یقین میداد، خواهانش بودیم ، و بدان به همین علت ، برترین ارزش را میدادیم ، ناگهان درپنجه حواس و افکار واراده ما ، نمی ماند ، بلکه « ما ، درپنجه او، گرفتارمیشویم » ، و فرع لرزان در دوروبر اومیشویم ، و نمیتوانیم با هیچ ترفندی ازآن بگریزیم
درفرهنگ ایران ، انسان ، ُجـفـتِ خـداست
انسان ، وجودیست که همیشه جفت خودرامیجوید
عشق و جستجو
« دیـو » ، که دراصل به معنای« خدا» هست
همان دوا dva است که به معنای « دو=جفت» هست
دوتائی، نماد « جفتی= یوغی = یوگا= وصال» هست
نه نمادِ « ثنویت ازهم پاره شده، درالهیات زرتشتی»
بهمن،خردبنیادی درسراسرجهان هستی،دوهست روز دوّم هرماهی( یکی در دیگری )
خدا ، درشکم خود انسان است( 2= جفت )
اندیشه، کودکی که اززهدان وجود خود، زاده میشود (2=جفت)
آبـسـتن = دو گیان = دوجان ( کردی )
انسان ، جفت سیمرغست ، و عشق ، کشش میان دوجفت است ، که ازهم دورافتاده اند ، ولی برغم ازهم دورشدگی ، ازهم پاره نشده اند . اینست که دوری این دوجفت ، آنها را بشدت بسوی همدیگر میکشد و میکشاند . خدا و انسان (= جان،ضمیر ) با هم جفتند . رستم و سیمرغ باهم جفتند . خاک و آسمان، باهم جفتند .
اینست که در دورافتادگی ازهم ، همدیگر را می جویند ، تا باز باهم بیامیزند . اینست که به نظرما :
1- یکی جوینده است ( طالب ) ،
و 2- دیگری ، آنچه ُجسته میشود ( جستنی= مطلوب ) هست .
اما درحقیقت ، هردو همدیگر را میجویند . جستجو ، گوهر هردواست . عشق و جستجو، سائقه دو جفت است که ازهم دور افتاده اند، ولی ازهم بریده ناشدنی اند . اینست که مولوی ، انسان را سایه خدا ( جفت خدا و همسرشت با خدا ) میداند، و چون سایه اوست ، جوینده اوست . ولی خدا هم جوینده جفتش : انسان یا خاک هست .
برعاشقان ، فریضه بود ، جست و جوی دوست
بر روی وسر ، چو سیل دوان تا به جوی دوست
خود ، اوست ، جمله طالب و ، ما ، همچو سایه ها
ای گفت و گوی ما ، همگی ، گفت و گوی دوست
مفهوم ِ« نیرومندی » درفرهنگ ایران
تهـدیـد و انـذاروجهـاد ، ضـدفـرهـنگ است
سـنـّت ( عرف وعاداتی که مانده ) ، فرهنگ نیست
ایرانی ، در رویاروئی با خشونت و قساوت و انذارو ارهاب ، همان « اهریمن زدارکامه » را می بیند . اهریمن است که سرچشمه ترس و بیم و تجاوزخواهی و خشم است . اینست که درفرهنگ ایران ، « قدرت بطورکلی » ، اینهمانی با « اهریمن یا ضحاک» دارد . « زدارکـامـگی » ، صفت گوهری قدرت است که از آزردن جانها و خردها ، کام می برد . قدرت ، ازتهدید و انذارو وحشت انگیزی درمردمان ، شاد میشود و جشن میگیرد .
غلبه کردن وذلیل ساختن ، وکشتارو زندانی ساختن و عذاب دادن و تهدید به عذاب دراین دنیا ودرآن دنیا کردن، و تحمیل کردن دین و عقیده و مکتب ومذهب خود ، برای او ، اوج شادی را میآورد .
فرهنگ ایران دربرابر این پدیده ، مفهوم « نیرو و پیروزی » را عرضه میکند . « نیرومندی » ، درآرامش و نرمخوئی و بردباری و « گشودگی نظر»، نمودار میشود . درفرهنگ ایران ، سیامک وایرج و سیاوش ، چهره های نیرومندی هستند . سیامک و ایرج و سیاووش ، سه چهره گوناگون ازسیمرغ یا هما هستند، که « خدای عشق یا مهر» میباشد .
صمیمی بودن بـا گـیــتی وبـا زمان
یا « سکولاریته= سـپـنـجـی »
انسان درفرهنگ ایران ، همانقدر که با خودش ، نزدیک ومحرم و صمیمی است ، با همه چیزهادرگیتی ، نزدیک و محرم و صمیمی است ، چون درهمه چیزها ، همان بُن ِ خودش، که خداست (= بهمن وهما ) ، هست .
درفرهنگ ایران ، این پدیده « بیواسطه بودن با بُن واصل هرچیزی » ، در همان اصطلاحات : یوغ ( یوگا ) ، سیم ( اسیم) ، سنگ ( سنگام ، سنگار، سنگم ) ، یار ( ایار= عیار، عیال ) ، جفـت ، مَـر( مار) ، وَر .... به عبارت میآمد . معنای ژرف این اصطلاحات ، از ذهن ها، طرد و تبعید و فراموش ساخته شده اند ، واین اصطلاحات ، برای ما ، بیگانه و غریب ساخته شده اند، درحالیکه با همان « آرمان بینش »، سروکار دشته اند که ما امروزه ، سروکار داریم . درجنبش تصوف درایران ، همان اندیشه و آزمون ژرف درفرهنگ سیمرغی، در اصطلاحات : بیواسطه بودن ، بی نردبان به آسمان رفتن ، بی نقاب و پرده روی دوست را دیدن ، وصال ، آمیزش ، با هم جفت بودن « آب و جوی » ، برهنه همآغوش با صنم شدن ، برهنه پیش آفتاب بودن ، یا « وزیدن باد بهار، به درختان وگیاهان، وحامله کردن درختان وگیاهان» .. ...... به عبارت میآمد .
تو آبی ومن جویم ، جزوصل تو ، کی جویم
رونق نبود جورا ، چون ؟ آب بنگشائی
من با صنم معنی ، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش ، در پرده سـتــّاری
آن باد بهاری بین ، آمیزش و یاری بین
گرنی همه لطفستی ، با خاک نپیوستی
درباغ صفا ، زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم : چه نگاری ؟
کز لذ ّت حُـسن تو ، درختان ، به شکوفه
آبستن تو گشته ، مگر« جان بهاری » ؟
دل = ســیـمـرغ
جـگــر= بـهــمــن
(دل وجگر= جُـفـت )
درفرهنگ ایران ، « جگر» هرانسانی ، با بهمن ، و« دل» هرانسانی ، با هما یا سیمرغ یا سمندر ، اینهمانی داده میشد . بدین معنا که دل هرانسانی ، تخمی ازخوشه سیمرغست ، و جگرهرانسانی ، تخمی ازخوشه بهمن است . دل ، بطورتشبیهی ، سیمرغ نیست ، وجگر، بطورتشبیهی ، بهمن نیست . معنای تشبیهی به دل وجگر دادن ، نادیده گرفتن و نابود ساختن فرهنگ ایران ، و اندیشه های مولوی است .
« دل» ، که درسانسکریت هره دای hr+daya نامیده میشود، به معنای « نای سیمرغ یا خدا » است . هره ، به معنای نای است، و دای، همان « دی = خرّم = سیمرغ » است . « دل» درسغدی « گر+ دی gar+ de» نامیده میشود که « گرو= نای ، دی = خرّم = سیمرغ است . سیمرغ یا خدا ، بدون واسطه دردلست و ، سرود و آهنگ خود را مینوازد . اینها، به هیچ روی ، « تشبیهات شاعرانه » نیست. ازاینرو هست که مولوی میگوید :
ای دل دریـاصـفـت ، موج تو ، زاندیشه هست
هردم ، کف میکنی ، برچه گهر ، عاشقی
یا در غزلی دیگر میگوید :
ای دل ، تو هرچه هستی ، دانم که این زمان
خورشید وار ، پرده افلاک ، میدری
جانم فدات « یا رب » ! ای دل ، چه گوهری
به دل ، « یارب = ای خدا » میگوید
نی چرخ ، قیمت تو شناسد ، نه مشتری
غافل بُدم ازآنکه ، تو مجموع هستییی
مشغول بود فکر، به ایمان و کافری
هنگامی که من بیهوده وقت خود را صرف تفکر درباره ایمان وکفر میکردم ، غافل بودم که تو، « کل هستی » میباشی
ایمان و کفرو شبهه و تعطیل ، عکس تست
هم جنتی ودوزخ وهم حوض کوثری
ای دل ، تو « کلّ ِ کـَونی » ، بیرون زهردو کون
ای جمله چیزها تو و ، ازچیزها ، بری
این بُن یا فطرت جهانی ، درهیچ انسانی ، نابودساختنی نیست ، هرچند نیز، هزاربار سوخته و خاک شود ، باز ازجا برمیخیزد
عقل ، درتفکر، همه چیزرا
تبدیل به « واسطه ووسیله » میکند
عرفان ، عقل را استوار، بر اندیشه «واسطه » میداند . عقل ، درپی آنست که هرچیری را « وسیله » کند، تا به « قدرت» برسد.
الله ، عقل را « خلق میکند » ، تا وسیله ، برای غلبه کردن الله باشد . « فکر ِ عقل » ، واسطه ایست برای غلبه کردن و تحمیل اراده .هر وسیله ای ، واسطه است . « خرد»، برعکس « عقل » است ، چون خرد ، اندیشه اش را میزاید ، و اندیشه ، برایش « وسیله » نیست . اندیشه برایش ، کلیدی است ، که وصال و آمیزش با گیتی میجوید . کلید که از« کالیدن و غالیدن » میآید ، به معنای « همآغوشی » است . خرد ، با اندیشه اش، میخواهد همآغوش گیتی ، همآغوش خدا شود . خرد، رابطه بیواسطه با طبیعت و با خدا میجوید . خرد، با اندیشه اش نمیخواهد ، گیتی را « بگیرد» ، نمیخواهد ، خدا را « بگیرد » ، نمیخواهد انسان دیگری را « بگیرد و تصرف کند » . « اندیشه » خرد ، با « فکر» ِ عقل ، بسیار فرق دارد . فکر عقل ، وسیله عقل ، برای غلبه کردن بر گیتی ، و بر انسانهای دیگر است . طبیعت عقل ، استثمارکردن است . حالا از این عقلی که گوهرش استثمارگری طبیعت است ، میخواهند که از « استثمار انسانها ، از تجاوز به ملت ها » دست بکشد ؟ همین عقل ، خواستار درک خدا ، یعنی « گرفتن و تسخیر خدا» است ، و میگوید من خدائی را که درک نمیکنم ، بدردم نمیخورد . چیزی بدردم میخورد که آنرا بگیرم ، آنرا وسیله سازم . آخوند ها و کشیش ها و کـَهَـنه و موبدان ... میآیند و الهیات میسازند، و بنام « خدا پرستی » ، خدا را با عقلشان میگیرند( خدا ، به وسیله آنها ، میکاهد ) وبا این خدا وحقیقتی که با نیت خیر، بزنجیرعقل خود کشیده اند ( وسیله آنها شده است ) ، موءمنان به مذهب خود را ، ازموءمنان به مذهب دیگر، مـیـبـرّنـد و بیگانه میسازند ، و دراین بریدگی ، تخم همه کینه ها و دشمنی هارا پدید میآورند . « خرد» ، وصال با گیتی و همآغوشی با انسانها را میجوید . با عقلی که گوهر دین اسلامست ، انسان ، وسیله ای ، برای اجرای اراده ومشیت الله است . الله یا یهوه و پدرآسمانی، « آنچه شرّ است » ، میتوانند، به کردار « وسیله » بکار ببرند . « شرّی » را که الله برای رسیدن به غایتش ، به کاربرد ، مقدس ساخته میشود
پرستش گذشته ، و نفرت ازگذشته
پشت وروی یک سکـّه اند
آنکه عقیم است ، یا عبد وبرده ومقلد ِ« گذشته » است ، ویا آنکه در« تاریخ ِ گذشته اش » ، علت عقیم بودن خودرا می یابد ، وبدان کینه میتوزد، ولی کینه توزی با گذشته وتاریخ خودش، نمیتواند اورا ازعقیم بودن، نجات بدهد .
« پرستش ِگذشته » و« نفرت وکینه توزی با گذشته » ، پشت و روی یک سکه اند .آنکه وجودش، سرچشمه فورانیست ، درگذشته هم ، تلنگری به فوران و آتشفشاندن ِ خوددرآینده می یابد . عقیم ، یا بنده ِ گذشته وتاریخش هست، ویا به گذشته اش نفرین میکند وازآن میگریزد ، وآفریننده ، به پیشوازانگیزندگان خود، درگذشته میرود. باید نیروی زاینده شد، تا برخورد به هرپدیده ای ورویدادی ، آبستن کننده شود . آنکه زاینده است ، آینده آفرین است . اوهرگذشته ای را آینده میسازد . آنکه عقیم است ، دست به هرنوی هم که میزند ، آنرا نازا میکند .
هرآموزه ای وجهان بینی و...
فقط زهدانیست که درآن، انسان، پرورده میشود
و درآن « احساس تنگی» میکند تا زاده شود
هنگامی ناگهان انسان ، تجربه « تنگی » در پوست« خودش » ، در« مشیمه عقیده ومذهب ومکتبش » بکند ، درمی یابد که اینهمانی با این عقیده و مذهب و مکتب و آموزه، ندارد، و اینها ، جز زهدان و پوسته ای نبوده اند که ازاین پس ، قفس و زندان شده اند
درچرخ دلت ، ناگه ، یک درد درآید
سر برزنی از چرخ ، بدانی که « نه اینی »
تجربه « آزادی » ، همین تجربه مکرر « درد ِ تنگی و تنگشدگی » ، در اندیشه ها و آموزه ها و مکاتب فلسفی ومذاهب وادیان و ایدئولوژیها و مسلکهاست ، که هرانسانی درتحولاتش دارد .
ِمهـروداد ( = حق+عدالت+ قانون) را
که ازخـردِ انـسـانی مـیـزایـد ،
هیچگاه نمیتوان نابودساخت
این ویژگی سیمرغ یا هماست، که « اصل نوزائی و باززائی درمرگ » است . « ارتا » یا « هما » ، که « داد ومهر و راستی وحقیقت دربُن انسان » میباشد ، ازهیچ گزندی که به آن وارد ساخته میشود، نابود و نیست ومحو نمیگردد . سیمرغ ، مرگ را نمیشناسد ، چون مردن ، آزردن « جان » است ، که نزد سیمرغ ، مقدس است ، و طبعا گزند ناپذیر میماند . هیچ قدرتی نمیتواند ، جان را ، که سیمرغ درآن آشیانه دارد ، بیازارد . این « نشیم سیمرغ » درشاهنامه ، نشیمیست که هیچکس بدان راه نمی یابد و راه گزند به او، بسته شده است :
برو بر، نشیمی چو کاخ بلند زهرسو برو بسته راه گزند ..
نـبُد راه برکوه، ازهیچ روی دویدم بسی گرداو، پوی پوی
نه تنها درفراز آسمان، نمیتوان به او گزند رسانید ، بلکه هنگامی که درافشاندن خود ، به گونه ای دربُن هرانسانی ( فطرت) نشست ( سایه برانسان انداخت ، درانسان، درازکشید ) ، به همانسان ، گزند ناپذیرمیماند . سیمرغ ، خوشه یا مجموعه همه ِ مرغهای دل و مرغهای جان ومرغهای ضمیراست ، و فروزه ای را که درفرازها دارد ، درفرودها نیز دارد . اسفندیار، وقتی بسراغ ِ بُت شکنی و جهاد با ناپاکدینان میرود ، که درست همین « آئین سیمرغی » و دین بهمنی بود ، که درشاهنامه « دین برهمنی » نامیده میشود ، ، فراموش میکند که سیمرغ با کشته شدن ، ازنو زاده میشود . او میتواند برسیمرغ ، غلبه کند ، ولی نمیتواند بر سیمرغ ، پیروز شود . « غلبه کردن و فتح کردن وشکست دادن » ، با « پیروزی » ، فرق دارد . هرقدرتی ، شکست میدهد و غلبه میکند ، ولی بهمن و سیمرغ( هما )، که بیقدرت و حتا ضدقدرتنـد ، پیروز میشوند .
چناچه وقتی اسفندیار درخوان پنجم ، به جنگ با سیمرغ میرود و سیمرغ را میکـُشد ، دوبچه سیمرغ که همال باسیمرغند ، ازآشیانه اشان که گزند ناپذیراست ، ناپدید میشوند. اسفندیارهم ، خودش ، راهی برای رسیدن به آشیانه سیمرغ نمی یابد . بلکه در داستان جعلی هفتخوان اسفندیار، این سیمرغست که برای تجاوز به اسفندیار، ازفرازکوه ، فرود میاید، و خود را به صندوقی زره دار که اسفندیار درون آن مخفی شده است ، میزند، و زخمی میکند . خدائی که برضد خشم و خشونت وتجاوزو طبعا نگهبان جان است ، خودش فرود میآید و تجاوزگر میشود ! اسفندیار، میتوانست سده ها درصندوق زره پوشش، درانتظارپرخاشگری سیمرغ که خدای مهراست ، بماند . ولی دراین داستان هفتخوان اسفندیار ، که موبدان زرتشتی آن را برای همچشمی با هفتخوان رستم ساخته وپرداخته اند ، سیمرغ میآید ، و خود را برصندوقی که اسفندیار درآنست ، میزند . البته بدین علت ، تصویر ِ صندوق ، بکار برده شده است ، چون صندوق ( سن + دوک = زهدان یا نای ِ سیمرغ ) نماد زهدان میباشد ، و سیمرغ ، آل ، خدای زایمان بوده است . «سیمرغ ماما ودایه کودکان جهان » ، تبدیل به « آل نوزاد ُکش » میشود . درواقع سیمرغ میآید که اسفندیار را بزایاند و به اوجان ببخشد ، ولی اسفندیار، از او، جان میگیرد . به هرحال
چو دیدند سیمرغ را، بچگان خروشان وخون از دویده چکان
چنان برپریدند ازآن جایگاه که ازسایه شان، دیده گم کرد راه
اسفندیار با کشتن سیمرغ ، به دوبچه او، که همال اوهستند، و همان « اصل نرینه و مادینه یا اصل نوزائی ونوآفرینی » هستند ، نمیتواند دست یابد . سیمرغ و دوبچه همالش ، درست باهم ، « سه مرغ » یا « سیمرغ » هستند . سوم ، « اصل میان » است که « نادیدنی و ناگرفتنی » است . و درست همین سیمرغ کشته شده ومغلوب و شکست خورده ، پس ازگذر اسفندیار ازهفتخوانش ، درجنگ با رستم ، ازنو به یاری رستم شکست خورده میشتابد، و خودش ، همان « تیرگزی » میشود ، که به چشم اسفندیار روئین تن میخورد واورا از پا درمیآورد. آنسان که بعضی ها می پندارند که درشاهنامه، دو سیمرغ وجود دارد ، بکلی غلط است
سیمرغ = ُهما= سـمندر= عـنقا= قـُقـنُس= رُخ
اصل نوشوی ونوزائی
سیمرغ و عنقا ( انگ = نی ) و سمندر و ققنس و رُخ و .... همه نامهای گوناگون « اصل فرشکرد یا نوزائی » بودند . « خدا» ، درفرهنگ ایران ، اصل نوشوی ونو زائی بود . چنانکه « وان گرا» ، که « بهار » باشد ، به معنای « نای به » هست، که جهان را ازنو ، زنده میکند و جان می بخشد . ازاین رو نیز، خدای ایران ، یا ضمیر ِانسان (= چهارنیروی روان ) ، در شکل مرغ با چهارپر، نمودارمیشد . ازاین رو نیروهای ضمیر انسان ، شکل مرغ چهارپر، یا هُما را داشتند .
تو مرغ چهارپری ، تا برآسمان پـرّی
تو ازکجا و ره بام ونردبان زکجا
(تو نیازبه انبیاء وواسطه نداری، وخودت رابطه مستقیم داری)
طبعا « سایه هما » ، همان تخمی بود که سیمرغ، درخود افشانیش در تن همه انسانها ، میکاشت . همه مردمان وخاک ، به هما یا سیمرغ ، آبستن بودند . « مرغ = مرغه » ، درواقع ، با « نای به که همان وای به است » اینهمانی داده میشده است .
نامهای هما و سیمرغ و ققنس و سمندر و رخ ، همه به معنای « نی » هستند:
1- سیمرغ که سئنا ( سه + نای ) یا سن باشد، به معنای نی است
2- عنقا که «انگ» باشد، و معربش « عنق = گردن= گلو= گرو= غرو» شده است ، دراصل ، همان « انگر= عنقر» یا نی بوده است( صیدنه ابوریحان ) .
3- هما ، مرکب از دوبخش « هوم + مایه » است . هوم وسوم نیز دراصل به معنای « نی » بوده است . درگویشهای گوناگون ، هوم ، به حلق ( گلو= گرو ) گفته میشود که نی است . درتبری به قنات که نی است ، سوما گفته میشود . گناباد که دراصل « وین آباد » باشد ، به آب روان ازنی گفته میشود ( وین = بینی = نی ) . هوم + مایه ، به معنای « شیرابه نی » یا « مادرنی » است ، چون مایه، درهزوارش این هردو معنی را دارد .
4- ر ُخ ، همان روخ است که نی میباشد
5- ققنس که « کوخ + نوس » باشد، به معنای آنست که آنچه بینی اش ازنی است .
6- سمندر، که دراصل « سامان + منتره یا مندر» بوده است ، به معنای « سرودِ آفریننده ِ نی » است .
« خـرد» ، غیر از « عـقـل » است
درواقع ، « خرد » ایرانی ، همان مفهوم « چشم ، و بینش ِ چشمی » در عرفانست ، که « معیار بینش حقیقی » درعرفان میگردد ، و رویارو، با « عـقـل » قرارمیگیرد ، که اینهمانی با « شریعت و آموزه های ادیان نوری » دارد ، و این نکته را ، ادبیات عرفانی ، ازیاد برده است که « خرد » ، غیرازعقلست ، و « چشم » ، همان « خرد » است . در«خـرد »، درفرهنگ ایران ، خشم (= اصل خشونت وتجاوزخواهی و خونریزی و غلبه خواهی وقهرورزی یا زدارکامگی وآزارخواهی) نیست .
« خرد » ، نمیخواهد ، غلبه کند ، و نمیخواهد به قدرت دست یابد ، و نمیخواهد خود را تحمیل کند، و نمیخواهد « بـبـرد » . اینست که« خرد » درشاهنامه ، به صورت « کلید » نموده میشود . کلید ، که درکردی « کلیل» است ، به واژه « کال و کالیدن » باز میگردد . « کال » ، درشوشتری ، باسن و تهیگاه است ، و کالیدن ، عشق ورزیست .ازاین رو به ماه شب 14 ، « کلیچه سیم » میگویند ( برهان قاطع )، که به معنای « کلید عشق ووصال » است ( سیم = اسیم = یوغ=یوگا ) . ماه ، که چشم آسمان است، خرد انسان میباشد . چشم یا خرد، روشنی ماه را دارد ، یا به عبارتی دیگر، میتواند در تاریکی ببیند . ازتاریکی به روشنی رسیدن، باپدیده « زایش و پیدایش » کار دارد . خرد ، با مهرورزی ، درهای بسته ( کلید دان = قفل ) را میگشاید . خرد، درفرهنگ ایران ، چشم جان (= زندگی درگیتی ) ، و« نگاهدار زندگی درگیتی » شمرده میشود. خویشکاری ِ خرد ، اندیشه به « همزیستی همه مردمان » بدون هیچگونه تبعیضی است . خرد ، تمایز ایمانی و طبقاتی و ملی و نژادی و قومی وجنسی را در نگاهداری « جان » نمی پذیرد
سه تا یکتائی ، یا « دوتـای به هم چسبیده »
یا «اصل عشق، درفرهنگ سیمرغی »
تبدیل به « دوتـای ازهم بریده » یا
بــُن ِ« جـنـگ میان اهورامزدا واهریمن»
دردین زرتشتی گردید
اصل عشق(دوتای به هم چسبیده = سه تایکتائی) ،
تبدیل به اصل جنگ(= ثنویتdualism) شد
اندیشه «خالق و مخلوق » دراسلام هم ، ثنویت است
« ملت وحکومت » هم ، ثنویت است
« وای به » ، «اصل به هم آمیزنده همه اضداد گیتی» بوده است . وای به (= سیمرغ ) ، میان انگره مینو و سپنتا مینو هست، و آن دو را به هم میآمیزد ( یوغ = جفت = وصال = اسیم = یار..... = عشق ) . دراثر اینکه میان دوچیز، نا دیدنی وناگرفتنی است ، میتوان اورا فقط درنیروی آمیزش آن دوچیز به همدیگر» دید . درحقیقت ، ما بجای « سه تا » ، همیشه « دوتا » می بینیم . سومی ، ازنظر، غایب ، ولی درعمل، حاضراست . « عشق » یا « وای به = سیمرغ » این اصل میانست، که همیشه در« کوه قاف ، دربند وگره نی » میان دوچیزاست . این اندیشه، در دین زرتشتی ، سرکوبی شد ، و بدینسان ، دوتا گرائی ( ثنویت dualism) ، و جنگ همیشگی میان خیروشرّ ، یا جنگ میان ِ اندیشه خیر واندیشه شرّ، پیدایش یافت ، که برضد فرهنگ ایران بود . الهیات زرتشتی ، « وای به » را ازاین کلیت ، انداخته ، و پشتیبان اهورامزدا ، و برضد انگره مینو ( اهریمن ) کرده است . « وای به » که سیمرغ، یا هما یا ققنس یا سمندر... باشد ، همه را بدون استثناء ، باهم میآمیخته وپیوند میداده است .
برای « وای به » ، مسئله تفاوت دینی و مذهبی و ملـّی و حزبی و طبقاتی و نژادی ، بی اعتباربوده است . کافروموءمن ، « اشون » و« دروند » به معنای الهیات زرتشتی ، خودی و غیر خودی ، درون گروه و بیرون گروه ، و اغیار واحباب .... نمیشناخته است . اینست که « موسیقی » ارزش و اعتباری برتراز« واژه وحرف و گفته » داشته است . چون موسیقی ، به زبان همه ملت هاست . مولوی در باره « بانگ رباب » میگوید :
خوش کمانچه میکشد ، کان تیراو در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی وعرب، گر عاشق است
همزبان اوست ، این بانگ صواب
واین نای به = وای به است که دربُن هرانسانی، مینوازد و میسراید ، تا دراثر پیوند دادن همه اجزاء ضمیر، جان به هرانسانی ببخشد
بیزارم ازآن گوش ، که آواز نی ، اشنود
. آگاه نشد ، ازخرد و دانش ِ نائی
این موسیقی وآهنگ و طنین وترانه است که باید تبدیل به دانش وخرد بشود . از درون این نوا و آهنگ باید ، دانش، زاده بشود .
هرایرانی، از درون نوا و آهنگ وطنین غزلیات حافظ و مولوی و عطاروعراقی .... که عیسی وزُهره ( رام ، مظهر سیمرغ ) را برقص میآورند ،.... بینش آنها را درمی یابد ، نه از تفسیرات و تاءویلات آنانیکه در روانشان، هیچگاه رام یا زهره، ننواخته است و نمی نوازد .
تبدیل « پوست » ، به « زره پوش »
با تغییر مفهوم « روشنی »
هـر «صـورتی » ، پوستی است
که تبدیل به « زره ِ معـنی» میشود
با تغییر مفهوم « روشنی » درمیترائیسم و زرتشتیگری ، مفهوم « پوست » و طبعا مفهوم « آسمان و سپهرها » نیز تغییر میکند . آسمان و سپهرهای فرازین، که درفرهنگ سیمرغی ، پوست بودند ، زره پوش شدند . جایگاه دفاع و محافظت ازمهاجمین شدند . به عبارت دیگر، « صورت و پوشاک » ، نقش دفاع کردن و حفظ کردن از دشمن را پیداکرد . بیرون ازخود ، بیمناک است ، و دربیرون ، اصل ِ زدارکامه است ، و « پوست = صورت= جامه » باید درون را حفظ کند، و ازبیم برهاند . اینست که درالهیات زرتشتی ، آسمان فرازین(= پوست ) ، بارو و دژ و« زره و گـُورد » برای کارزار میشود . زره وجامه رزمی ، باید « پوست وصورت انسان » گردد .
این تحول مفهوم ، از« پوست » به « زره و جامه جنگی » ، معنائی برای سراسر ِ رفتارو گفتارو اندیشه های انسانها داشت . ظاهر و نمودار انسان ، باید ازاین پس، گوهر انسان را ناپیدا و ناشناختنی سازد ، وحتا وارونه بنماید ، و ازسوی دیگر، باید دیوار وسدّی برای بازداشتن خطرها ازدرون خود گردد ، وازسوی دیگر باید اسلحه برّا وترساننده شود . « خود» ، تبدیل به « قلعه و حصن وبارو» برای « دفاع » میگردد . اینست که کل اندیشه و گفته و کرده ، یا به طورکلی ، « صورت » ، نقش « پوست زنده و چسبیده ببدن » را از دست میدهند ، وازاین پس ، باید هویت و مقاصد انسان را بپوشانند، و مهاجم را ازهجوم بازدارد . انسان دراجتماع ، باید وجودی « سربسته و در درون خزیده » بشود . انسان ، لاک پشت میگردد . انسان ، ارتشی میگردد . انسان، مرد رزم وجهاد میگردد.
خردِ بهمنی
برای شناخت دوچیزازهمدیگر
آن دوچیزرا ، « ازهـم نـمی بُـرّ د»
بینش بهمنی ، فارق میان حق وباطل ،یا موءمن وکافر
یااهورمزدا و اهریمن، یا اشون و دروند ازهم نیست
بینش بهمنی، این ویژگی را دارد که در تشخیص دوچیزازهمدیگر با روشنی اش ، آن دو را، ازهم نمی برّد و پاره نمیسازد . نماد این روشنی بینش ، 1- جامه بی بریدگی و درز ، و2- فرق درتارک سراست . این ویژگی بینش بهمنی ، درالهیات زرتشتی ، از بینش اهورا مزدا ، حذف میگردد ، چون روشنی اهورامزدا ، تیغ برّنده و جدا سازنده هست . مفهوم « ُگزیدن وبرگزیدن » درالهیات زرتشتی ، بر پایه این گونه « بُرش ، و ایجاد کافی تهیگاه میان دو بُرش » ممکن میگردد . انسان میتواند به آسانی فرق نیک وبد را بشناسد و برگزیند . نیک وبد ، دوپدیده کاملا ازهم بریده و متضاد درگوهرند، و شناختن آندو ازهمدیگر، چون بدینگونه ازهم گسسته اند، بسیار آسانست . این ویژگی ، در تصویر اصلی بهمن ( درفرهنگ سیمرغی ) نبود . برگزیدن ، نیاز به بریدن نداشت . به هرحال ، رد پای اندیشه اصلی دراین پاره میماند ، و میآید که : بهمن « 4- جامه ای که مانند ابریشم پوشیده داشت که هیچ بریدگی درآن نبود ، چه خود ، روشنی بود » . بهمن، جامه روشنی پوشیده است که بی بریدگی است .
تصویـر« روان ِانـسان »
درفـرهـنگ ایـران
ایران = ایـر+ یـانه = خانه سـیمـرغ
« روان » ، درانسان ، همان « رام = زُهـره »، خدای موسیقی و شعر و رقص است ، « سپهبد وجود انسان » شمرده میشود ، چون همه وجود انسان را نظام میدهد و میآراید وهمآهنگ میسازد . در بندهش بخش نهم پاره 133 میآید که « هرچیزی را نظم زمانه از باد است » . وای به ، یا بـاد نـیـکو( به ) ، دراثر سرود و ترانه و نوایش ، همآهنگ میکند و نظم میدهد . به همین علت است که سیمرغ یا هما یا ارتا ( ارز= ایرج ) ، که رهبری، با کشش آهنگ موسیقی باشد ، اصل جهان آرا (= سیاست ) بودند . نوای نای ( وای به ) ، اصل آفرینندگی است ، چون اصل هم آهنگ سازنده است .اینست که مولوی میگوید :
انبان بوهریره ، وجود تو هست و بـس
هرچه مراد تست ، درانبان خویش جوی
هریره ( هر+ ایره = نای + سه )، نام سیمرغ یا « وای به= نای به » بوده است . هر، نای است و ایر= هیر، هنوز درکردی به معنای « سه » و« پژوهش » است . خیری یا هیری ، گل رام میباشد . انبان ابوهریره ، نای انبان سیمرغ بوده است، و با این نوا و آهنگ ، هرچه میخواسته است ، میآفریده است . این انبان را درکردی ، هه نبان گورینه و هه نبان بورینه مینامند . هه نبان بورینه ، همان « نای انبان » میباشد ، هه نبان گورینه ، نای انبانیست که با نوا وسرودش ، همه را ازسر زنده میکند .
موسیقی ِعشق ، جهان را آفریده است، وهمیشه جهان را ازنو میآفریند . این نقش بزرگ موسیقی را ، در آفریدن نظام اجتماعی، نشان میدهد .
در بندهش ( بخش نهم ، پاره 133 ) دیده میشود که ویژگی باد، یا « وای به » ، آنست که دروزیدن به هرچیزی ، گوهرآن چیز را بیرون میآورد . : « چون به هرکشوری آید ... به هر آئینه ای وزد ، سرد و گرم ، خشک ، همه یکی است . چون برگـَند گذرد ، گندگی ، چون بربوی خوش گذرد ، خوشبوئی ، چون برسرد، سردی ، چون برگرم ، گرمی و به هرچیزی گذرد آن گوهر را آورد » .
ازاین رو هست ، که جامه ای که « وای به » میپوشد ، هفت رنگ است. گوهر چیزها ، گوناگون ، رنگارنگ است .« گون » به معنای « رنگ » است . این « جامه هفت رنگ وای به » ، نشان آنست که همه رنگها و گوناگونیها را از گوهر چیزها ، میزایاند . جامه وای به ( سیمرغ ) ، درست ، همان گوهر ناب چیزهاست. به همین علت ، صوفیها ، مرقع رنگین میپوشیدند
سیمرغ، خودش را درسایه اش نثار میکند
درمنطق الطیر عطار
آفتاب = سیمرغ آتشین
هـمـه مـرغـان ، تـبـار ِ سـیـمـرغ هـسـتـنـد
عطار درمنطق الطیر، نشان میدهد که پیدایش سیمرغ درگیتی ، همان پیدایش آفتاب درگیتی است . سیمرغ ، در آشکارشدن ، خود را ، هم در نورش و هم در سایه اش ، برگیتی « نثار» میکند و « میافشاند » . البته آفتاب ،« سیمرغ آتشین» خوانده میشود( برهان قاطع ) . « آفتاب » که « آبه + تاب = آوه + تاب » باشد ، اساسا به معنای « تابش سیمرغ » است ، چون سیمرغ ، همان آوه = آبه = آپه است . مهراب و رودابه و سهراب و سودابه و آپادانا ( آپه + دان = نیایشگاه سیمرغ )، همه با نام او کار دارند .
تو بدان آنگه که سیمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ ، چون آفتاب
صد هزاران سایه برخاک افکند پس، نظر برسایه پاک افکند
حتا « سایه ای که میافکند و نثارمیکند » ، جفت « نظر» اوست
«سایه خود » کرد بر عالم « نثار»
گشت ، چندین مرغ ، هردم آشکار
دراثر« نثارسایه خود » البته سایه که دراصل، به معنای « تخم وبذرماه » است ، خودش ، افشانده و پاشیده و نثارمیشود . ازاین بذرها ، مرغان ضمیر درهمه انسانها ، پیدایش می یابند .
صورت مرغان عالم سربسر
سایه سیمرغ دان ، ای بیخبر
اینجا ناگهان ، آشکارمیکند که سراسر مرغان عالم، که « مرغان ضمیر و مرغان جان » همه انسانها وجاندارانست ، سایه یا « نثار» یا « بذرهای خودافشانی سیمرغ » هستند .
با دانستن این اندیشه است که دانسته میشود که « نسب، یا پروز، و بُن همه مرغان ، سیمرغ » است .
این بدان ، چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت ، « نـسـب » کردی درست
هدهد ، پاسخ به پرسش مرغان « درباره نسب، و اصل ، وپروز» و تبارو بُن ِ مرغان جان وضمیر » میدهد
دورانداختن جـامه عـاریه
و رهائی یافتن از« خـودِ عاریه ای »
خودشدن، همیشه نجات یافتن ازخودِ عاریه ایست
« تحول یابی» ، همیشه با « رویش یک پوست ازخود » ، و سپس با « انداختن آن پوست ازخود » و « روئیدن پوست تازه ای ازخود ، صورتی تازه یافتن ازخود، پوشیدن جامه ای تازه ازخود بافته » کار دارد . ولی این کار، مشروط به آنست که درآغاز، از جامه عاریه ای که با آن دراجتماع ، ارج واعتبار یافته است ، عار داشته باشد و ازخود دور بیندازد و « لخت و لخم » بشود ، تا دریابد که « ازخود» شده است ، و ازاین پس، با « تحول خود » سروکار دارد . کسیکه هنوز« جامه عاریه ای پوشیده » و هنوز تفاوت این« جامه عاریه ای» را با « پوست خودش » نمیشناسد ، یا با این جامه عاریه ای ، پوست خود را ، هم ازچشم دیگران ، هم ازچشم الاه مقتدر و حاکم برجامعه ، وهم ازچشم خود میپوشاند ، لخت و عریان نشده است ، تا بدون شرم و ترس ، پوستش ، شروع به تحول کند .
فـلـسـفـه
جوشیدن تجربیات بنیادی خود، در« مفاهیم »
فلسفه ، فوران و زایش و جوشش تجربیات ژرف بنیادی خودِ انسان ، در« مفاهیم » است . چنانکه « اسطوره = بـُندهش= بنداده = بنیاده » ، فوران و زایش وجوشش تجربیات ژرف بنیادی خود انسان ، در « تصاویرو خیال » هست . تجربیات بنیادی، چه در « مفاهیم » و چه در « تصاویرو خیال» بجوشند ، ارزشمند هستند . فرهنگ ایران ، تحول « بُن جهان درآسمان و زمان را، به زمین » ، سایه ای میدانست که آسمان به زمین، میاندازد . « زمین و گیتی » ، تراوش و جوشش از« بُن هستی= بهمن و هما » بود . به عبارت امروزه ما ، زمین وگیتی ، سایه خداست ، چون خدا ، گیتی و زمین میشود . ولی آسمان یا بُن زمان که تحول به زمین یافته بود ، چیزی جز ـ تحول زمین به آسمان ، تحول انسان به خدا – نبود . بُن زمان، با انسان وگیتی ، جفت هم بودند . گیتی و انسان ، از آسمان و ازخدا ، هستی نمی یافت . آنها( خدا و انسان ) فقط ، در باهم بودن ، در به هم عشق ورزیدن ، در« به هم گشتن » ، هستی می یافتند و دوام داشتند . انسان وخدا ، درهمآغوش شدن ، درباهم آمیختن ، « باهم » ، سرچشمه روشنی میشدند . خدا ، شیرابه ای بود ، که وقتی جذب تخم وجودانسان میشد ، درخت بینش و روشنی ازاین آمیزش ، میروئید . درفرهنگ ایران، سایه انداختن ، معنای « تحول » داشت . هما یا سیمرغ سایه میاندازد ، به معنای آن ست که هما یا سیمرغ ، به گیتی تحول می یابد . سیمرغ ، خودش درهرجانی، آشیانه میکند . هر انسانی ، ازخودش هست . هرانسانی ، خودش ، ماهی میشود که خورشید رامیزاید . روایت این تجربه بنیادی در این تصویر، انتقال پذیر به « مفاهیم فلسفی » هست . کسیکه توانائی انتقال این تجربه را « ازتصاویر به مفاهیم » ندارد ، با تصاویر، میجنگد و آنهارا خرافه و اوهام میداند . خرافه و اوهام ، پیآیند « ناتوانی او» هست .
مــن در آ و ر د ه ا ی !
اندیشهِ استقلال، درمغزیک وجودِ طـُفـیـلی
یک طفیل ، استقلال را، درمکیدن ِ خون دیگری میداند
غایت وجود ِدیگری،آنست که برای طفیل، « بـاشـد»
همه جهان برای این، « هسـت »، که من آنهارا بـمکم
همه جهان برای این « هست »
که مـن ، آنرا تصرف کنم
که حقیقت من ودین من وایدئولوژِی من ، آن را تصرف کند
ما امروزه مانند ُنقل و نبات ، اندیشه ها را از غرب و از دیگران ، وام میکنیم ، و نه تنها هیچ ترسی ازآن نداریم ، بلکه آنرا یک فضیلت و افتخارو هنروالا نیز میشماریم . یک مترجم ، نزد ما ارزشی بیشتر از یک متفکر مبتکر دارد، وحتا، مترجم، فیلسوف شمرده میشود . به« ابتکار» ، میگوئیم : « ازمن ، درآورده ای » . ما بیش ازحد، علمی میاندیشیم ! از « ابتکار» هم ، ماءخذش را میخواهیم ! « من » حق ندارد، مرجع نواندیشی باشد . « آنچه ازمن درآورده شده» ، همه بی ارزش وبی اعتباراست . ما بجائی رسیده ایم که اگر دیگری به ما بگوید : دو به اضافه 2 ، میشود چهار، بادی به غبغب میاندازیم و میپرسیم که ماءخذت کو ؟ مبادا به ما گفته شود که این « پرسش ماءخذت کو» ، بیان « بی عقل بودن تو و نیندیشیدن تو » هست . این بزرگترین بی احترامی به ماست . ما این پرسش را بیان « علمی بودنمان » میدانیم .
« منی کردن » که درفرهنگ ایران، به معنای « اندیشیدن برپایه پژوهیدن » است ، شده است « نخوت و غرور» داشتن و کفرو الحاد گفتن . باید وام کرد ، تا بود ! باید ازقرآن ، وام کرد، تا « بود» . باید قرآن را تفسیرو تاءویل کرد، تا متفکرو فیلسوف شمرده شد . وقتی پشت به قرآن میکنیم ، میکوشیم از غرب ، وام کنیم، تا « باشیم » . مسئله ، قرآن و غرب نیست . مسئله اینست که ، وجود ما ، وجودی وامی شده است ، باید وام بگیرد ، باید طفیل باشد ، تا « بـاشــد » . ما خیال میکنیم که وام کردن، گرفتن « قرض الحسنه » است .ولی روزگاری که « خود بودن » ، به معنای « ازمن ، اندیشیدن » بوده است ، و من بودن، هنر ِهر منی بوده است ( آنکه من است ، راه منی کردن یا ازخود اندیشیدن را میداند ) ، وام کردن اندیشه ، نفی کردن خود ، و نابود کردن خود بوده است
No comments:
Post a Comment