Wednesday 11 April 2007

کسی میاندیشد که محال بیاندیشد


منوچهرجمالی

کـسـی مـیـانـدیـشـد که «مُـحـال بـیـنـدیـشـد »
ازانسان ِمُحال جـُوی
ومحال اندیش
به « انـسـان ِمُـحـال»
مولوی بلخی
اندیشیدن بنیادی ، با اندیشیدن به آنچه در اجتماع،
مُحال ساخته شده است ، آغـازمـیـشـود
مرادم آنکه: شود« سایه » و« آفتاب»، یکی
که تا زعشق ، نمایم تمام ، خوشکامی
« محال جوی » و« محالـم » ،....... بدین گناه مرا
قبول می نکند، هیچ « عالم » و « عامی »
توهم، محال ننوشی و معتقد نشوی
بروبرو ، که مـریـد عـقـول و اوهـامی
اگر زخسرو جان ها ، حلاوتی یابی
محال هردو جهان را، چومن در آشامی
مولوی بلخی

ازروش ِ« محال ساختن ِ آنچه شُــدنـی هست »
واز روش « شُـدنی سـاخـتـن ِ آنچه محالست »
بزرگترین گناه ، تغییر پذیرساختن چیزیست که، مردم ، تغییرناپذیر، یا محال میدانند
چرا آنچه« معقول» است،« موهوم»میباشد ؟
اوهام زدائی ، کـشفِ موهومات درمعقولات،
وکـشف معقولات ، درموهومات است

خیال حوصله بحرمی پزد ، هیهات
چه هاست درسراین قطره ِ محال اند یش حافظ

«اندیشیدن بنیادی» ، که فلسفه نامیده میشود ، روبرو شدن با کارهائیست که دراجتماع ، «محال » شمرده میشوند . اندیشیدن بنیادی، درست میاندیشد که چگونه این محالات را میتوان، ممکن ساخت . چرا « آنچه معقول است » ، درگوهرش، « موهوم » میباشد ؟ چیزی را« معقول وعقلی » مینامند ، تا امکان تغییردادن آنرا از انسان بگیرند . چرا « معقولات» دراجتماع، غیراز« موهومات » نیستند ؟ چگونه « ناشدنی ها » ، « شدنیها » میشوند ؟ چگونه میتوان ،« یقین به ناشُـدنیها » را، تبدیل به « یقین به ُشدنیها» کرد ؟ یقین به محال بودن ، نیروی ابتکار به « تغییر دادن » ، و « امـیـد» را ازبین میبرد .
کسی میاندیشد و میجوید که ، آنچه را دراجتماع ، محال میشمارند ، بجوید، و درباره آن بیندیشد ، که چرا آنها را « محال ساخته اند ؟ » . چگونه اندیشهِ « واقعیت تغییر ناپذیر» ، دراندیشه ها و روانها و ضمیرها ، پیدایش یافته است ؟« واقعیت ها » ، « واقعیت ، ساخته شده اند . اندیشیدن بنیادی ، در واقعیت بودن ِ واقعیت ، شک میکند . چرا «آنچه معقول است» ، معقول نیست ؟ چرا « آنچه واقعیت است » ، موهوم است ؟ آیا این نخستین پُرسش یک اندیشنده بنیادی نیست که : آیا « آنچه محال » است ، « محال ، ساخته شده است ؟ » . « محال » ، به « پدیده های تغییر ناپذیر» گفته میشود . و لی « آنچه تغییر ناپذیر شمرده میشود» ، تغییر نا پذیر، ساخته شده است . اندیشیدن بنیادی ، محال را ، تحول پذیر میکند ، استحاله میدهد . اندیشیدن ، گستردن ِ« اصل تحول = حال به حال شدن » به همه جوهرها و ذاتها وضرورت ها است .
با کشف « علتِ محال سازی ِمحالات » ، راه برای « تغییردادن ِ محالات » گشاده میشود. بزرگترین انقلاب فکری دراجتماع ، آنست که نشان داده شود که « محال ساخته ها » ، محال نیستند .
با محال ساختن آموزه ها واندیشه ها و اصولی ، این جنبش بنیادی ِ فکری انسان است که محال ساخته شده است . کسی ، بنیادی میاندیشد که همه «محالات » را دراجتماع و سیاست و دین و تاریخ ، « محال ساخته ها » میشمارد . هرمحالی ، محال ساخته شده است، تا کسی جرئت و گستاخی دست زدن به آن را نداشته باشد، ونومید از تغییردادن و دگرگون ساختن آن باشد . پذیرفتن « واقعیت و معقول و محال » ، اصل نومیدی وبرضد آرزوکردنست . ازاین رو « خدا، یا بُن هستی » درفرهنگ ایران، « ارکه = حرکه » ، یا « حال= آل » ، اصل تحول و گشتن بود . « آنچه میگردد و می جنبد و میرقصد » ، « هـسـت » ، و« حقیقت هـسـت » . آنچه نمیگردد، و تحول نمی یابد ، وهمیشه به یک حال وثابت است ، دروغ و موهوم است . آیا مـیشـود ، آنچه که سده ها وهزاره ها ، پایداروثابت مانده ، و همیشه غالب شده ، دروغ وموهوم بوده باشد ؟ چگونه میتوان « آنچه سده ها وهزاره ها ، حقیقت ومعقول ، شمرده میشده است » ، موهوم شمرد و نامعقول دانست ؟ وآن را واژگون ساخت . آیا دوام و ثبات ، گواه بر حقیقت بودن و معقول بودن و راست بودنست ؟
ما معمولا ، در اندیشیدن ، دوچیزرا باهم مشتبه میسازیم . یکی چیزی که ، محال، « هست » ، و دیگری، چیزی که در خیالات و اندیشه ها دراجتماع ، محال ساخته شده است . پژوهش تاریخی ، هنگامی ارزش دارد که بدنبال « محال ساخته ها » بگردد . غالبا ، تشخیص این دو ازهمدیگر، بسیار دشواراست. ما ازکجا میدانیم وازکجا یقین داریم که رسیدن به آن چیز، محال ، « هست » ؟ ما ازکجا میدانیم و یقین داریم که آن چیزرا نمیتوان تغییر داد ؟
غالب چیزهائی که رسیدن به آن ، یا تحول یافتن آن و تحول دادن به آن ، دراجتماع و تاریخ ، محال شمرده میشود ، محال، ساخته شده است . در فرهنگ ایران ، خدا ( آل = حال ، بهمن = ارکه= حرکه . منتهی الارب ، « هال» را ، که همان حال میباشد ، لغتی درآل میداند ) ، خودش ، اصل تحول بود . « کمال» ، « تحول است ». بن و فطرت کل هستی ، بدون هیچ استثنائی ،« ازحالی به حال دیگرشدن» بود . بُِن جهان وهستی ، ارکه ( ارکمن = بهمن ) بود، که « ارکه = حرکه = حرکه » باشد . ارکه ، معنای « تاب بازی درجشن» و« گرد خود چرخیدن » هم دارد که رقص باشد. درفرهنگ ایرانی، آنچه سپس« خدا » نامیده شد، چیزی جز« بُن هستی » نبود، که « کل هستی ، ازآن ، میروئید » .
این « اصل تحول» یا خدا ، « استحاله به کل جهان ِهستی مییافت » ، که همه ، درحال ِ« گشتن= وشتن= رقصیدن= ازنوزنده شدن » بودند . یکی ، در آنی، ازحالی به حال دیگرمیشود، دیگری درساعتی ، یا درشبانه روزی ، یا در ماهی ، یا درسالی، یا درسی سال وقرنی ، یا درسه هزاره ......... در« گشتن و گردیدن و شدن » هست . ما بالایه های گوناگونی کار داریم که تفاوت در تغییرپذیری دارند . وجود ِ خود ِ انسان ، لایه های گوناگون در تغییر پذیری دارد. آنچه را ما ، « خـود » میشماریم ، آن بخش ازما هست که دیرتروسخت تر، تغییر می یابد، ویا تغییراتش، چشمگیرنیست ، ولی ما « تغییر ناپذیر» میشماریم و « هویت خود » میدانیم .
آنچه ازهمان آغاز، در آسمان ، به شدت جلب توجه انسان را کرده است ، همان « ماه » بوده است ، چون « درخودش ، تغییر و تحول می پذیرد» . نگرش به ماه ، انسان را با یک « تجربه یا آزمون مایه ای زندگی خود » ، آشنا ساخته است، که همیشه بنیاد زندگی او خواهد ماند .« ماه » ، بدین علت که درآسمان ، « اصل تحول همیشگی » بود ،« خدا» شمرده شد ، چون ماه ، همیشه ، « سه خدای متحول به هم » بود . آنچه درخـود ، وازخـود ، تحول می یابد، بـرتـرین اصـل است . « بهمن ، یا ارکه من » که بُن هستی بطورکلی است ، درسه حال گوناگون درماه ، به هم ،« میگردد و درگشـتن، پیدایش می یابد ». خدا، خداهست ، چون در گوهرخودش، اصل تحول هست . « بهمن یا بُن هستی » ، سه گونه یا سه ور، یا سه آگ ( سایاگ = سایه ) .... سه آل ( سیال ) ، سه یان( ) ، سه خدا، « میشود». «هلال» که « آل ِ آل » باشد ، هم به « مار» ، و هم به « پوستی که مار میاندازد » گفته میشود ( منتهی الارب ) .مارو پوستی که مار میاندازد ، نماد همین فرشگرد وتحول همیشگیست . این اندیشه ، به اندیشیدن در واژه ها نیز انتقال می یابد. « واژه » بر زبانuzvaan= uz+vaan انسان میآید . و« زبان » ، اینهمانی با نی ( = اوز uz) دارد که « رویشش » ، اینهمانی با « نوایش » داده میشود . ازاین روهست که « واژه ، وَخش = رویش » هست .« واژه » ، دراندیشیدن بنیادی ، یک « اصطلاح خشکیده وسفت وثابت شده وفلزی ویخ بسته » نیست ، بلکه جنبش ِ « وَخش = روئیدن » است . مثلا « َوخش ، که روئیدن باشد » ، به « وحـی » گفته میشود . چیزی به انسان ، وحی میشود، که در نهاد او، ازبُن او، بـروید و ببالد. .یک « واژه » ، در روانها و خردها و ضمیرها ، درپیمودن ِهزاره ها، در« حال رویش وافزایش و فراخ شوی و طیف شوی و سایه اندازیها » هست. در روان و ضمیرهرکسی ، تاریخ نانوشتنی ونا آگاهبود انه هر واژه ای هست . فلسفه ای که با اصطلاحاتِ « نارویا و خشک و همیشه بطور یکسان روشن » کاردارد، فلسفه ای مرده و عقیم است . فلسفه های « ترجمه شده » ، همه با واژه ها و اصطلاحاتی کار دارند ، که ریشه ، در روان وضمیرانسانها درملت ندارند . « در روان و ضمیرهرانسانی، یک واژه در درازای زمان ، میافزاید و میروید ، و از « مرزهای تثبیت شده و سد کشیده شده اش» ، میگذرد . « تـعـریف »، برای هر اصطلاحی ، فقط « جفت» ، یا مشیمه ایست که « کودک ناگنجنده اندیشه » را دربردارد ومیپرورد . در گویش دوانی، به « ۳۳ » ، « مـر» گفته میشود . خدایان ایران که خدایان متحول در زمان بودند ، ۳۳ تا هستند. این بیان تحول یک اصل یا بُن ، به سی وسه حال بود . این واژه که در کردی « مه ر» باشد ، به «غار» گفته میشود ، چون غارتاریک ، زهدان همیشه زاینده و آفریننده جهان شمرده میشد . خدای ایران، یا « بُن هستی » ، سی وسه « حال» گوناگون به خویش میگرفت. سی وسه خدایان ایران، سی وسه حال ِ ( حالات) ، یک بُن ناپیدا بودند . خدا ، اصل گردیدن وگشتن، درسی وسه حال بود. ازاین رو گفته میشد که زمان ، سپنجی است . درگویش افتری، شبانه روز، ۳۲ ساعت دارد که به هرساعتی از آن « ارد » گفته میشود، که همان« ارتا » باشد . سیمرغ که ارتا فرورد و ارتا خوشت ( ارتای خوشه ) باشد، در یک شبانه روز، سی و دو چهره به خود میگرفت . اینست که واژه « مر= مار» ، فروزه یا ویژگی گوهری خدای ایران بود . ازاین رو معنای هلال (= ال + آل )، مارو پوستی است که مارمیاندازد .
در منتهی الارب ، دیده میشود که « حال » ، به معنای « اهلوب » نیزهست . « اهلوب » ، همان واژه « اهلاو ahlaw» درزبان ِ پهلویست، که درمتون زرتشتی ، به معنای« مقدس وپاک » بکار برده میشود ، و درواقع به معنای « خدائی = الهی ، دوستی زنخدا » را داشته است . پیشوند این واژه ، همان « اهل+ لـَو، اهل+ لاو» است . ازآنجا که موبدان زرتشتی ، بسختی برضد « آل = خدای زایمان = سیمرغ » میجنگیدند، نام این خدا، نزد مرد در زبان عامیانه ، به شکل « اهل = هه ل » باقی ماند. اهل حق بودن ، همان « آل حق » بودنست. کسی اهل حق هست که « آل حق = همخوشه ، زاده ازحق » هست . آل، خدای خوشه است . درتبری ، « آله » ، به معنای« باهم ، با یکدیگر، همراه هم»است . چنانکه در کردی « هه ل= هـَل » ، نام فرشته نگهبان جنگل است که خدای نیستان باشد ، و همچنین به هنگام نیمروز، هه ل ، گفته میشود که همان « رپیتاوین = دخترجوان نی نواز» است، که نام سیمرغ است . همچنین درکردی « هه لاب » که همان « اهلاب = اهلاو» است ، به ماه شب چهارده گفته میشود . در تبری، به « آل » ، « اهل ahal » هم گفته میشود . و « آل » به معنای « جن نوزاد کش» ، زشت سازی سیمرغ یا ارتا میباشد . چنانچه درکردی به انگشت سبابه ، هم « آل خواج » وهم « شاده » گفته میشود، و درسغدی ، شاده به گلو ( گرو= نای ) گفته میشود که اینهمانی با « رام » دارد . پس ، معنای « حال » که « اهلوب » است ، و اهلوب به معنای « مقدس » است ، بیان آنست که « حال » ، که ماه در روند تحول و اصل تحول باشد ، مقدس است . پسوند ِ« لـو = لاو ، در اهلاو » ، که همان پیچه باشد، به معنای عشق و مهربانی وحتا مستقیما به معنای « سن = سیمرغ » است . اهلوب = اهلاو، دراصل ، به معنای « عشق سیمرغی ، عشق الهی= همبستگی اجتماعی و انسانی » است . درواقع « گوهر خدائی یا بنیادی کیهان وهستی » ، « تحول همیشگی » ، یا « روندزایمان وپیدایش همیشگی » شمرده میشده است . ازاینرو در تبری به جفت زایمان ، آلوaalu و آلویهaaluye گفته میشود . کودک یا جنین دردرون شکم ( اش + کام ) ، تخم درون تن که زهدان باشد ، یا به مفهوم کلی ، « ارکه ، بُن هرچه هست » ، همیشه درجنبش و تحول و رقص وحال به حال شدن و رقص است . این اندیشه درغرلیات مولوی ، چهره های بدیع به خود میگیرد
هرگزکسی نرقصد، تا لطف تو نبیند
کاندرشکم زلطفت ، رقص است کودکان را
اندرشکم چه باشد ؟ و ندر عدم چه باشد ؟
کاندر لحد زنورت ، رقص است استخوان را
برپرده های دنیا ، بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران ، مر رقص آن جهان را
جانها چو می برقصد ، با کـُندهای قالب
خاصه چو بسکلاند ، این کـُنده گران را
پس زاول ولادت ، بودیم پای کوبان
درظلمت رحم ها ،ازبهر ِ شکر جان را
این اصل جنبش ورقص وفرشگرد ونوشوی، در« بُن وسرّ هرجانی وهرانسان » هست. همه جانها وانسانها، شکم دارند، موجودات آبستنند . ذات هرچیزی که جنین درشکم آن چیزاست ، حرکت و تحول است . بهار، روان شدن اصل نوشوی یا جنبش ورقص ، درسرّ طبیعت است.
درسرّ خود، روان شد ، بُستان و، باتو گوید
درسرّ خود روان شو ، تا جان رسد ، روان را
تا سرّ هرنهالی ، ازقعر بر سر آید
معراجیان نهاده ، درباغ ، نردبان را
( سرّ ، ازواژه سریره برخاسته است و« سر+ ایره » مانند « زریره » به معنای « سه نای = سیمرغ = ارتا » هست ). اینست که این اصل تحول همیشگی درسرّ ( بهمن ، هو + من )،
۱- گاهی چهره « فرشگرد » بخود میگیرد ،
۲- گاهی چهره « جستجو وطلب همیشگی »، به خود میگیرد .
بُن هستی، که« خدا » نامیده میشد، درفرهنگ ایران، « اصل جـستـجـو» هست ، نه « اصل همه دانی» ، مانند ادیان نوری و ابراهیمی .
من، نشستم زطلب ، وین دل پیچان ، ننشست
همه رفتند و نشستند و ، دمی ، جان ، ننشست
هرکه اِستاد به کاری ، بنشست آخرکار
کارآن دارد آن ، کز طلب آن ، ننشست
عاشقان را جستجو، از خویش نیست
درجهان ، جوینده جزاو ، بیش نیست
این اندیشه ، درمفهوم « بی قراری » مولوی بازتابیده میشود .طلبِ قرارکردن ، شوریدن برضد فطرتِ خود است .
جمله بی قراریت ، از طلب قرار تست
طالب بیقرارشو ، تا که قرار آیدت
اگریک دم بیاسایم ، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم ، که هرلحظه نیاسایم
حتا مولوی به طنز، میگوید که من درب ِ خانه یا اطاق زاهدی را شکستم ، و آن زاهد ، مرا نفرین کرد که همیشه بیقرارباشم . آرمان زاهد ، « قراریافتن درایمان» و« قراریافتن دربهشت » است. اینست که « بیقرارشدن» برای زاهد ، نفرین ( نا آفرین ) است . زاهد ، به بیقراری و جویندگی ، آفرین نمیگوید.
در ِ زاهدی ، شکستم ، بدعا نمود نفرین
که : برو که روزگارت ، همه بی قرار بادا
نه قرار ماند ونی دل ، بد عای او ، ز یاری
که به خون ماست تشنه ، که خداش ، یـار بادا
این بیقراری ، این جستجو وطلب همیشگی ، این نوشوی درحالها، گوهر وبُن وسرّ یا « خدا درانسان » است .انسان ، همیشه درحال نوشدن ، یا ازجهانی به جهانی دیگر رفتن است . رسیدن به هرحالی ، رسیدن به جهانی تازه، ورفتن ازجهانی کهن است .
چیست نشانی آنک ، هست جهانی دگر ؟
« نوشدن حال ها » ، رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو ، باغ نو و دام نو
هرنفس ، اندیشه نو ، نو خوشی و نو غناست
نو، زکجا میرسد ؟ کهنه کجا میرود ؟
گرنه ، ورای نظر ، عالم بی منتهاست
عالم ، چون آب جوست . بسـته نماید ، و لیک
میرود ومیرسد ، نو نو این ازکجاست ؟
این، شیرابه ، یا مان ، که گوهرنهفته درهرجانیست ، همان « اشه = شه » که هم ، به « حقیقت» ، وهم به « نظم جهانی » ، ترجمه میگردد، هست ، که « اصل تحول یابنده ِجهان » میباشد ، که بنیاد فرهنگ ایران بود ه است . همین اصل تحول و استحاله درجوهر همه چیزها ست که بُن جهانست (= و خدا خوانده میشود ) . سنائی ، عارف بزرگ ، دراثرداشتن چنین تصویری از بن وسرّ جنبان و روان هستی است که میگوید « به هرچه که بازمانی ، بت است ». بدینسان، « ایـمان به هرآموزه ای » ، هرچند آن آموزه ، فلسفی یا علمی هم بوده باشد، بت پرستی است. « ایمان » ، چنانچه انگاشته میشود ، تنها پدیده دینی و مذهبی نیست ، بلکه شیوه ای ازبستگی است . این « ماندن و بازماندن درچیزی » را مولوی ، « ملول بودن وملالت » هم مینامد . این « عـقـل مـلـول » ماست ، که مارا ازحالی به حالی شدن ، بازمیدارد. این « عقل ملول» ماست که دنبال « ماندنی ها ، در پدیده ها و اندیشه ها و آموزه ها» میرود ، و این « سراسرهستی زنده ما » ست، که ازاین «ملالت و ماندگی» ، سیرو زده میشود . این عقل ملول ماست که « جوهر و ذات و وجود تغییر ناپذیرو ناگذرائی را ، خلق میکند » .« عقل ملول » ، عقلی است که درآموزه ای و دراندیشه هائی ، هرچند هم نو ، « میمانـد » . درست این عقلیست که با اهورامزدا ی زرتشت ، پیدایش می یابد . دربندهش ، بخش نخست دیده میشود که اهورامزدا ، نخست ، به مینوئی نخستین آفریدگانش را میآفریند که سه هزارسال، به مینوئی « ایستادند .. بی اندیشه ، بی حرکت » . نخستین پیدایش گوهراهورامزدا ، بی اندیشگی و بیحرکتی است .
عقلی که دراندیشیدنش وازاندیشیدنش ، نمیتواند تحول بیابد و یا وجودانسان را باخود ، تحول بدهد ، و در زندان یک اندیشه ، در یک آموزه ، در یک روش، در یک مذهب، در یک ایدئولوژی ، در نگرشی یکسویه ، فرومانده است ، عقل ملول است . عقل ملول، عقلیست که تغییر یافتن وجود و تمامیت انسان ، برایش ، محال شده است . عقلی که خودش ، بُت خودش شده است ، و نمیتواند بُت را درعقلش بشکند .

چگونه فرهنگ ، پیدایش می یابد ؟

ارزش این عبارت ( به هرچه که بازمانی ، بت است )، فقط محدود به گستره عرفان و تصوف نیست. چنانچه خودِ این اصل نیز ، ازفرهنگ ایران، به عبارتها و اصطلاحات واندیشه های گوناگون دیگر درعرفان ایران، تحول یافته است .
این مهم نیست که یک اندیشه ، درگستره هنر، یا فلسفه ، یا اخلاق ، یا حقوق، یا دین ومذهب ، یا ادب ... بـروید وپیدایش یـابـد . وقتی آن اندیشه ، ازاین محدودهِِ ویژه خودش گذشت ، و به سایر گستره ها، سرازیر وروان شد ، و اعتبار عمومی درروانها یافت ، آن اندیشه ، « فرهنگی » میشود . یک نقش نقاش ، و یک غزل شاعری ، میتواند ، ازمرز گستره نقاشی و ادب و زیبا شناسی بگذرد ، و مایه تخمیرکننده ، به همه گستره های زندگی بزند ، و تبدیل به « فرهنگ ملت » گردد . بسیاری از اندیشه هائی که درایران ، روزگاری دراز درعرفان وتصوف ، عبارت بندی شده وپرورده شده اند ، زمانهاست که جزو ِ فرهنگ ایران شده اند ، و دیگر، متعلق به صوفیها نیستند . بسیاری از اندیشه های عطارو مولوی وعراقی و سنائی ، « فرهنگ ایران » شده اند ، و اصل وتبار ِ عرفانیشان را ، پشت سر خود گذاشته اند.
« شیوه رندی حافظ » ، فرهنگ ایران شده است . هرایرانی ، بشیوه ای ، « رند » ، به معنای حافظ شیرازی شده است . رابطه هرایرانی با آرمانها و مذاهب و ادیان و مسالک و سیستم های حکومتی وسیاسی ، دربُن ، به شیوه رندی حافظست .
گوهر بستگی ِ موءمنان همه مذاهب وپیروان همه احزاب سیاسی... درایران ، از« رندی حافظ »، رنگ پذیرفته است. ما دیگر،« موءمن ناب » درهیچ گستره ای نداریم. موءمن هم ، رند شده است. باطن ِ« ایمان » ، « رنـدی » شده است . سیاست را درایران، موءمنان رند ، یا رندان موءمن ، تسخیرکرده اند. اینها همان « شترمرغانی » هستند ، که هنگامی که باید، شترباشند، مرغند، و هنگامی که باید مرغ باشند ، شترند . ما دربررسی مولوی و عطاروحافظ ، بسراغ ِ شناخت فرهنگ خودمیرویم، نه تنها بسراغ ادبیات وعرفان وفلسفه و هنروشعرو مذهب .
« به هرچه بازمانی ، بـُت است » ، دیگر یک عبارت عرفانی نیست ، بلکه « یک اصل فراگیر فرهنگـی» است . این سراندیشه فرهنگیست که شیوه تفکرّ فلسفی ما را معیّن خواهد ساخت. هرچند که این عبارت ، اصطلاح دینی ومذهبی ،« بت پرستی » را بکار برده است ، ولی درست، برضد اصل « ایمان » است، که گوهر همه ادیان ابراهیمی است. توکه با ایمانت ، بت دیگری را میشکنی ، خودت درهمان « ایمان تازه ات » ، بت تازه ساخته ای . ای بت شکن ِآگاه ، تو بت تراش نا آگاهی ! تو که با ایمان به « اندیشه روشنی » ، خرافه واوهام مردمان را میزدائی ، خرافه و اوهام تازه ، درهمان « آ موزه روشنت ، درهمان سرچشمه روشنی ات » ، خلق میکنی .
درک این اندیشه درگستره فرهنگیش ، انقلاب بزرگ اجتماعی و سیاسی و فکری و حقوقی وهنری میآفریند . ما باید بسیاری از اندیشه های مولوی و عطار و حافظ را، ازگستره ادبی وشعر وعرفان و هنرو مذهب ، به « گستره فرهنگ » انتقال بدهیم ، تا نیروی فورانی و زاینده آنها را، در سراسر دامنه های زندگی خود دریابیم . « به هرچه بازمانی ، بت است » ، عبارت بندی همان « اصل تحول در سرّ و مرکزهستی هرچیزی» است . وجوداین اصل تحول درسرّ و اندرون وفطرت ِ هرجانی وهرانسانی است، که « فلسفه آرزو و امید دراجتماع » ، برآن نهاده میشود .
تا امکان تحول نباشد ، آرزو، نمیتواند پرورده شود . با « محال سازی» آرمانها ، آرزو کردن ، عملی ، خام وکودکانه و خوارشمرده میشود . ازهرجا و ازهرچه ، امکان تغییر پذیری گرفته شد ، درآنجا و درآن چیز، آرزو و امید ، نابود ساخته میشود. داستانهای کیکاوس درشاهنامه ، داستانهائیست که برای « محال ساختن آرزوها » ازموبدن زرتشتی ، ساخته شده است . چون « کاوس » ، پیکریابی « اصل آرزوها » درفرهنگ ایران بوده است . به ویژه داستان پروازش به آسمان ، برای شناخت راز آسمان ، محال ساختن « معراج انسان در بینش و اندیشیدن » است ، که فروزه ضمیرو بُن ِ انسان درفرهنگ سیمرغی بود . هیچ انسانی ، جز زرتشت ، توانائی معراج و همپرسی با اهورامزدا را ندارد . مرغهای چهارپرضمیر، درآشیانه های ضمیرهمه انسانها، بی هیچ سروصدائی ، قتل عام میشوند . رسیدن به بینش متعالی ، یک آرزوی محال است ، یک گناه کبیره است . اینست که مولوی ، میگوید هرکسی از« آل رسول الله » هست ، میتواند مانند او، به معراج برود . این عقل ملول است که این کار را درانسان ، محال ساخته است :
ملولان همه رفتند ، درخانه ببندید
برآن « عقل ملولانه » ، همه جمع بخندید
به معراج برآئید ، چو از « آل رسولید »
رخ ماه ببوسید ، چو بر بام بلندید
چواو(= محمد )، ماه شکافید( شق القمرکنید) ، شما ابرچرائید
چو او چُست و ظریفست ، شما چون هلپندید ...
رسیدن به آرزوها و آرمانها و به « بینش مستقیم حقیقت وآمیزش با خدا » ، محال ساخته میشوند ، تا کسی ، آرزو نکند، و بی آرمان باشد ، و آرزو کردن و آرمان پروردن را ، کاری پوچ و بیهوده و بی معنا و بی ارزش بداند ، و تسلیم « واقعیات موجود دراجتماع و سیاست و دین و تاریخ و اقتصاد » گردد .
« معراج » ، یک خرافه نیست که زدوده شود ، بلکه « اصل رابطه یافتن مستقیم ،با حقیقت یا با خداست» ، که برای همه انسانها ، جز یکی ، محال ساخته شده است . با خرافه زدائی ، معراج درمورد یک شخص ، معراج ، به طور کلی ، بی ارزش وبی اعتبار میگردد . درمعراج ، مسئله ارتباط مستقیم هر انسانی با حقیقت ، نهاده شده است . چنین گونه خرافه زدائی ، نابود ساختن ارتباط مستقیم انسان با حقیقت است . درحالیکه مسئله بنیادی ، عمومی دانستن معراج برای همه انسانهاست .
« مـعـراج » ، پیوستن سیمرغ درون انسان، یا ضمیر انسان، با اصلش هست . محال ساختن معراج برای همه انسانها ، ُکشتن سیمرغ درون انسان ، یا کشتن خدا درانسان، یا « ریشه کن کردن بُن ازخود انسان » ، ویا« سوختن سمندردرآشیانه درون خود انسان » است.
انسان موقعی « معقول فکرمیکند ، و عقل دارد » ، که هرچه ( اندیشه ، موازین اخلاقی ، مذهب ، عقیده ، سیستم حکومتی و اقتصادی ... ) دراجتماع ، قدرت خود را تثبیت کرده است ، به کردار« دگرگون ناشونده » بپذیرد . رابطه مستقیم انسان با خدا یا حقیقت ، که چیزی جز« آمیختن انسان با بُن کیهان درخود » نیست ، محال شده است ، و کسی عقل دارد که این محال را بپذیرد . درتاریخ بیهقی میآید که » مرد ... آنست که آرزوهای محال را بنشاند » . درگلستان میآید که « پدرگفت ای پسر، خیال محال ازسر بدرکن » . محال ، بقول منتهی الارب « سخنیست که سروبن ندارد » . محال ، امر ناشدنی و ناشونده و امکان نا پذیر است .
ولی محال ، از ریشه « حال » برآمده است ، که با گوهر « تغییر یافتن و شدن و دگرگون شدن » کار دارد . محال ، دست کشیدن از تلاش برای تغییر دادن چیزیست که نباید آنرا تغییر داد، و یا هرگز نباید آن ، تغییر بپذیرد، چون آن چیز، در گوهرش ( اراده الهیست + قانون تاریخست + سرنوشت یا بودنی کاریا نوشته مقدس است ) ، تغییر ناپذیر است . البته کسی که به اندیشه تغییر چنین چیزهائی میافتد ، کسیست که در کارهای ناشدنی میاندیشد، و طبعا نزد اجتماع ، اندیشه های باطل و بیهوده و ناصواب درسر میپروراند . « اندیشیدن بنیادی » ، درست ، اندیشیدن برضد « معقولات و واقعیات » است . اینجاست که با پدیده « دیـوانـه » در ادبیات ایران ، آشنا میگردیم . « دیوانه » عطار، درنبرد با معقولات و واقعیات رایج و متداول و پررونق اجتماع است .
تنها کسی که حق دارد و میتواند کارمحال بکند ، الله و یهوه و پدرآسمانی هستند . برای این خدایان ، کاری ، محال نیست . مثلا کسی را که نزد مردم ، هیچ سزاوی ندارد ، به قدرت میرساند ( تعزمن تشاء و تذل من تشاء ، قرآن در باره الله )
محل وقدر ترا کردگار، کرد افزون
هرآنچه کرد وکند کردگار، نیست محال ( سوزنی )
ولی مسئله ِهمین خدائی که برایش هیچ کاری ، محال نیست ، آنست که یک کار را به هیچ روی ، نمیتواند بکند و آن کار برایش محالست ، و آن اینست که « خودش را نمیتواند تحول بدهد» ، و ازحالی به حالی دیگر درآورد ، ونمیتواند خودش را تحول به گیتی بدهد ، و گیتی بشود ! برای او محال هست که به گیتی ، به انسان ، تحول بپذیرد . آسمانی هست ، زمینی بشود. ناگذراست ، گذرا بشود. حاکمست ، تابع و مطیع بشود . البته این محال ، گوهر الاهان نوری است ، چون ویژگی خدایان پیشین ، «آفریدن ، فقط در روند تحول خود آن خدایان ، بوده است » . الاهان نوری ، نمیتوانند ( برای آنها محالست)، جهان را از تحول دادن به خود ، بیافرینند . آنها ، فرسوی وجود خود ، و غیر از وجود خود ، خلق میکنند . آنها ، همیشه « نابرابر با خود » را خلق میکنند . آنها ، همیشه فروتر، کم ارزشتر، بی اصل تر، حقیرتر ازخود را خلق میکنند . این روش ِ تعقل هرقدرتمندیست ، که هنوز هم در جهان سیاست ، معتبراست .
چنین الاهی ، نمیتواند خودش را از حاکم به مطیع ، تحول بدهد . از معبود، عبد بشود .ازآسمان ، زمین بشود . خود ِآفتاب وروشنش ، سایه و تاریکی بشود . هرچیزی که در خارج ازوجواوست ، و بریده از خود اوست ، میتواند ، تحول بدهد ، اما خودش را نمیتواند تحول بدهد . این معجزه، برایش محالست. خدای نوری و ابراهیمی ، عجز در کردن این معجزه دارد ، که برترین معجزه هاست . این معجزه را فرهنگ سیمرغی ، میکرد ، بی آنکه نام معجزه به آن بدهد. خدا ، خودش ، هرچیزی را برابر با خودش میآفرید ، چون خودش ، تحول به آنچه میآفرید ، میشد . در حالیکه خدای نوری ،.خودش ، کامل است ، اگرخود را تغییر بدهد ، نقص وعیب میشود . خودش که ناگذرااست ، اگر تغییر بدهد ، گذرا و فانی وفاسد میشود . خودش داناست ، اگر تغییر بدهد ، نادان و جاهل میشود . خودش ، قادر است ، اگر خودش را تغییر بدهد ، ضعیف و عاجز میشود .اینست که او، بیرون ازخودش ، گذرنده ها وفاسدها و عاجزان و ضعفا و جاهلان و ناقصان را خلق میکند . او چیزی همانند خودش را نمیتواند خلق بکند ، چون دراینصورت ، رقیب وشریک پیدا خواهد کرد، و در قدرت و علمش ، کمال را از دست خواهد داد . داستان خلق آدم وحوا درتورات ، درست مسئله ، جدا شدن از اندیشه زنخدایان است که در آفریدن ، همانند خود رامیآفریدند . یهوه ، در این داستان ، از « خلق آدم » هراسان میشود ، چون آدم دراندیشه « برابر شدن و همگوهر شدن با یهوه » است ، و یهوه ، اورا از باغ عدن بیرون میکند ، تا آدم را از همگوهر یهوه شدن ، باز دارد .
« هبوط » ، برای محال ساختن راه تحول آدم ( انسان ) به خدا هست . « خوردن میوه از درخت » ، ویژگی « تحول دادن انسان به خدا » را دارد . با پیدایش ِ چنین تصویری از خدا ، « هستی و ذات و وجود وجوهر هرچیزی » ، آن بخش تغییر ناپذیر وثابت و پایدارآن چیزشد . این دو اندیشه ، همزاد هم بودند . انسان ، یک « فرد، هست » ، چون یک بخش تغییر ناپذیر و ثابت و پایدار دارد . بسیاری اندیشه ها هستند که « باهم پیدایش می یابند » ، هرچند که سپس کوشیده میشود ، یکی از دیگری ، جدا ساخته شده و بدور انداخته شود .

درجستجوی ِ بُـن یا اصـل

ولی درکنار این شیوه تفکر، « کشش برای جستجوی بُن » هم باقی ماند ، با آنکه این شیوه تفکر، بُن جوئی را هم ، به کلی ، مسخ ساخت .
هزاره ها، مردمان ، میخواستند که به « بن = به اصل» برسند؟
آیا جستجوی « بُن = اصل » ، بازگشت به گذشته تاریخی بود ؟ آیا ، « بُن » ، چیزی مشخص و ساکن و ثابت و تغییر ناپذیروناگذرا بود، که میخواستند به آن برسند ؟ آیا « هویت ما » ، که بُن ما باشد ، چیزی، ساکن و ثابت و تغییرناپذیر و ناگذرا هست ؟ هنوز ، « هـویـت » ، نزد بسیاری ، همین ویژگی را دارد . آیا در رسیدن به چنین بـُنی ، و یا با درک چنین « بُنی » ، ما به بینش حقیقی میرسیم؟ درست این اندیشه غلطیست که در شیوه تفکر آنها ، بازتابیده شده است .
فرهنگ ایران ، در« بُـن » ، درست ،« سرچشمه و کان ِ پیدایش ِ گذرو حرکت و گردیدن وشـدن » را میدید . دربُن درخت وگیاه ، همه چیزهائی هست که درتنه و شاخ و برگ و گل و شکوفه و بر پیدایش می یابد . این سخن، به معنای آن بود که حرکه ( ارکه ) بالقوه است که در گستردن ، حرکه ، بالفعل میشود. حرکت و تحول وگشتن، باید درهمان « بُن » بوده باشد. حرکت در بُن هست که حرکت شاخه و برگ وبارمیشود .
درست در« بُن » ، « اصل حرکت و شدن و روانی و پیشرفت و رویش و بالیدن » هست . این اندیشه « بُن جوئی » ، ازیکسو، درک « تحول یابی ها ، ویا گشتن پی درپی » هرپدیده ای را روشنتر میساخت . ما چیزی را میشناسیم که بشناسم ازچه حالی به چه حالی دیگر ، درآمده است وبَنش چیست . « خدا » هم ازاین ، استثناء نبود . خداهم ، بـُنی داشت که ازآن ، پیدایش می یافت . « خود، در انسان» و « خدا » ، دراین ویژگی باهم مشترک بودند که وجودشان با بـُن ( پیشوند خدا = خوا = خیا = خایه = تخم= اوُ وا ) کارداشت .از سوی دیگر، بُن جوئی ، درست همین یافتن « اصل گشتن و تحول و حرکت » بود ، نه یافتن « آنچه همیشه ثابت و تغییر ناپذیرو ناگذرا هست » . مسئله شناختن ، یافتن ِ « گشـتـن ها » ، از « اصل گشتن » بود. « بُن » ، برعکس تصوری که خدایان نوری در ما پدید آورده اند ، « یک وجود ثابت و بیحرکت و تغییرناپذیر و ناگذرا » نبود . بلکه درست ، بـُن ، اصل حرکت وگشتن بود . اصل ، « ارکه » و « وَشـتـن یا- وَ ش - بود که همان - گـَش - » باشد .
تغییرات و دگرگونیها ، عارضه و عرض نبودند، که با جوهر و ذات ثابت و تغییر ناپذیر، کاری نداشته بودند . ذات وجوهرو هستی ، درست « اصل حرکت ، اصل گشتن » بودند. هستی ، هست بود ، چون « میگشت» ، ودر « گشتن » ، پیدایش می یافت . هستی ، درگشتن ، ازحالی ، به حال دیگر، درمیآمد . چیزی « وجـود » دارد که « ازخود، میگردد ، ازخود، میرقـصـدو دروجد است ، و ازخود، نومیشود ». وجود یا وجد، وشت است ، که همان گشت باشد، و برای ازنو، تازه و زنده گشتن است . واژه « وجود » درعربی که مشتق از« وجد » است ، همان واژه « وَشـت= گشت » و « وشتن » و « وشاندن » است . وشتن ، نه تنها « گردیدن و گشتن » است ، بلکه رقصیدن و ازنو زنده شدن است .
این اندیشه ، با آمدن ادیان و مکاتب فلسفی نوری ، نامفهوم گردید . با آمدن فلسفه های روشنی( پس از افلاطون ) ،« اصل وبن » ، بخش ساکن و وناگذرا و تغییر ناپذیر شد . حال به حال شدن ، تغییر یافتن ، گذرا بودن ، فرع و ظاهرو سطح گردید . « ذات هرچیزی » ، وجـود هرچیزی ، « چیزیست که گذر و تغییر وحرکت، درآن راه ندارد » . درحالیکه این واژه «وجود » عربی ، از ریشه «وجد» برخاسته است، که ریشه اش ، همان « وشت یا وشتن = گشتن » ایرانی میباشد . چـیـزی « وجـود » دارد ، که ازخود، میگردد، وازخود، میرقصد ، و همیشه ازخود، نو میشود . ولی دراین ادیان و فلسفه های نوری ، « هستی وحقیقت » هرچیزی ، آن بخشی بود که تحول نمی پذیرفت . بدینسان، آنکه درجستجوی بُن چیزی بود ، در جستجوی یافتن چنین چیزی ، ساکن وثابت و سفت بود. یک چیزی، « معقول » است ، که برای او، « اثـبـات » بشود ، یا به سخنی دیگر، سفت و محکم و مستقر و بیحرکت و سرد وملول بشود . درواقع بدنبال سکون وناگذرائی و بی گشتی ، بدنبال « ماندنی ها» ، در درون گشتها و گذرها بود . این را« عقل و معقول » مینامند . « بن جوئی و اصل جوئی » ، مسخ گردید . کل هستی و خدا و دین وشریعتش ، دچار« مـلالت » شدند . کل هستی، ملول شد . عقل ملول ، همه جارا تسخیرکرد.

آنها درجستجوی ِ« بـُن » بودند
تا « ازخود، روشن بشوند »
درجستجوی ِ آنچه که
چشمهارا خورشید گونه میکـند
خردانسان، سرچشمه روشنائی

امروزه کسانیکه دم از « جستجوی اصل» میزنند ، در راستای « بازگشت تاریخی » میاندیشند . آنها میانگارند ، که بنشان و هویتشان را در انداختن دیده به گذشته ، درماندن در برهه ای از تاریخ خواهند یافت . واین درست ، برداشت ِ کاملا غلط از « بن جوئی » است . انسان ، دنبال بُن خودش میگشت ، چون میخواست « ازخودش ، روشن بشود» ، چون میخواست ، ازخودش همه چیزها را روشن کند . « بُن جوئی » ، یک اصل « ضد تاریخگرائی » بود . انسان دربُن جوئی ، نمیخواست به گذشته بازگردد ، بلکه میخواست ، ازبُن خودش ، هم گذشته وهم آینده را روشن کند .
اینکه مولوی میخواهد « سایه و آفتاب ، یکی شوند » ، واین را همه اهل عقل ، محال میدانند ، اندیشه ایست که با همان پدیده « جستجوی بُن یا اصل ، یا چشمه یا کان ِ خود » کار دارد . بُن خود را جستن ، برای « روشن شدن ازخود » است .
عیش ما نقد است و آنگه نقد نو
ذات ما ، کان است و آنگه کان نو
موج دریای حقایق که زند برکـُه قاف
زان زما ، جوش برآورد که ما کاریزم
« وجود انسان » ، به خودی خود ، کاریزاست که « فرهنگ » نیز نامیده میشود . انسان ، میتواند ، « فرهنگ » بشود و سرچشمه فوران آب گردد که امواج این آب ، جنبش حقیقت باشد. این واژه « فرهنگ » ، که بیان « ازخود جوشیدن حقیقت ازبُن خود فرد انسان » است ، امروزه بکلی مسخ و تحریف شده است. آنچه را که کسی به عاریت یا به وام میگیرد ، فرهنگ نیست . وجود ِ انسان ، « فرهنگ، هست ». انسان ، هنگامی « هست » که آب حقیقت ، از ژرفا و بُن خود او بجـوشـد . فرهنگ ، سرچشمه آب حیات بخش و نوسازنده است . آدمکشی وخشونت و تجاوزو عنف و جهاد و تحمیل و تهدید و کین توزی....، نه تنها فرهنگ نیست ، بلکه « ضد فرهنگ » است . اسلام ، فرهنگ کسی نمیشود . « غرب » ، فرهنگ کسی نمیشود . فرهنگ ، تراوشات از ژرفای خود فرد انسانست . فرهنگ ، با « سرچشمه بودن خود ِ فرد » در بینش حقیقت ، کار دارد .
این اندیشه ، پیوند تنگاتنگ با فرهنگ سیمرغی داشت، که انسان را، « تخم » یا « زهدان » میدانست ، و آفتاب و ماه ، با نورشان که ناودان آبشان بود ، و یا بزاق دهانشان بود ، این تخم را آبیاری میکردند ، یا انسان را آبستن میکردند ، تا انسان ، ازخودش ، پدیدارشود ، و ازخودش بزاید ، یا به عبارت دیگر، « ازخودش ، روشن بشود، وازخودش ، آنچه را می بیند روشن بکند » . هرچیزی وپدیده ای ، موقعی شناخته میشود که « ازخودش، روشن شود» . انسان در اندیشیدن با خردش ، نباید بدین معنی به چیزها نوربتابد که از انعکاس این نوردرچیزها ، آن چیزها را بشناسد. بلکه باید با خردش ، چیزها را آبیاری و آبستن کند ، تا پدیده ها ، ازخودشان ، روشن شوند . یک سرچشمه نور خارجی نبود ، که انسان را روشن میکرد . طبعاهرچه « ازخودش ، روشن میشود » ، سایه ندارد . هرچیزی ، سایه دارد که از سرچشمه نوری، بیرون ازخودش ، روشن میشود . « یکی شدن سایه و آفتاب » درغزل رومی که مردم ، محال میشمرند ، موقعیست که کسی ، خودش ، آفتاب یا سرچشمه نور بشود . خودش ، ماه، یا اصل روشنی بشود . « سروش » ، درفرهنگ سیمرغی ، یکی از بخشهای « بن انسان » است ، که سرودی که دربُن ، خوانده میشود ، به « پیش آگاهی انسان » میآورد . سروش ، اصل زایاننده یا مامای بینش از بُن هر انسانی است . اینست که در سروش یشت سرشب ( یسنه ، هات ۵۷ ) گرده نهم پاره ۲۱ میآید که : « سروش .... گیتی افزای ِ اشون ، رد اشه را میستائیم ، آنکه خانه صد ستون استوارش برفرازبلندترین ستیغ البرزکوه برپاشده است ، خانه ای دراندرون ، خود روشن ، و ازبیرون ستاره آذین » . خانه سروش ، که اندرون انسان باشد ، ازخودش ، روشن است » . و بـُن انسان ، تابع روشنی دیگری نیست . بُن انسان ، نیاز به نوروامی و عاریتی ندارد . آنگاه درکرده یازدهم ، پاره ۲۷ همین یسنه میآید : « سروش .... گردونه اورا چهارتکاورسپید ، روشن ، درخشان ، پاک ، هوشیار و بی سـایـه ... می کشند » . این چهاراسبی که گردونه اورا میکشند و بی سایه اند ، همان چهارپرهما ، همان چهارنیروی ضمیرند . انسان با چنین بنی ( همای چهارپری ) ، ازخود، روشن، وبی سایه است . « ازخود ، روشن بودن » ، دراثر رسیدن به « بن = چشمه = اصل = کان = جان جان = بهمن » ، همان تصویریست که درادبیات ایران ، بنام « جام جم » باقی مانده است . با رسیدن به این بن است که انسان ، وجودیست هم قفل وهم کلید ، هم پرسشگرو هم پاسخ ، هم میزان وهم موزون . انسان ، با یافتن بن اش ، ازخود ، روشن میشود ، پاسخ پرسش خود را می یابد ، کلید قفل خود میشود .
تو قفل دل را بازکن قصد خزینه راز کن
درمشکلات دوجهان ، نبود سئوالت ، حاجتی
لیلی ومجنون عجب، هردو به یک پوست درون
« آینه هردو، توئی » ، لیک درون نمدی
تو هرچه را که بجوئی ، زاصل و کانش جوی
زمشک وگل ، نفس خوش. خلش ، زخار بجو
این اندیشه که هرانسانی میتواند از « ازبُن خود ، روشن شود » ، که درهفتخوان رستم ، همان یافتن « چشم خورشید گونه » است ، بکلی با اندیشه « انحصارروشنی دراهورامزدا یا درالله ... » درتضاد است . در سروش درون ( هات ۳ ) دیده میشود که چنین چشمی فقط ازآن اهورا مزدا میشود . در پاره ۱۳ میآید که « خورشید تیزاسپ ، چشم اهوره مزدا ... » . ازاین پس ، هیچکس دیگر، نمیتواند « چشم خورشید گونه » بیابد . تجربیاتش را ازخودش ، از چشم ِ خودش ، روشن کند، بلکه هرانسانی باید همه تجربیاتش را از چشم اهورامزدا ( ازچشم الله ... ) ببیند.این اندیشه که روشن شدن انسان از بُن خود باشد ، چون بسختی از الهیات زرتشتی سرکوبی شده است ، نزد سیمرغیان وخرمدینان ، در زیر پوشش اصطلاحاتی دیگر، باقی مانده است .
ازجمله همان « جام جم یا جام کیخسرو » است . جام، به جم نسبت داده شده است ، چونکه درفرهنگ سیمرغی ، « نخستین انسان و بُن همه انسانها » بوده است . تصویرجم ، تصویر هرانسانی هست . حافظ شیرازی میگوید :
دلی که غیب نمای است وجام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد
آن کس که به دست، جام دارد سلطانی جم ، مدام دارد
آبی که خضر حیات ازو یافت درمیکده جو، که جام دارد
سررشته جان، به جام بگذار کاین رشته، ازو نظام دارد
در« بندهش= آفرینش از بُن» ، ما درجستجوی یافتن « بُن انسان » هستیم . کسی نمیرود داستان شاهی، بنام جمشید را بخواند ، بلکه مسئله بنیادی ، « ُجستن ِ بُن انسان بطورکلی » است . این انسان بُنی ، که جم درتو ودرمن ودرهرانسانی ، روئیده است ، چه گونه بینشی داشت ؟ وقتی جم درجامش ، میتواند همه گیتی را ببیند ، هرانسانی نیز میتواند درجامش ، که در بُنش میباشد ، همه گیتی را ببیند . درهزوارش ، نام جام ، « مانمن manaman» است که همان « مینوی مینو » باشد . نام لحن دوم باربدT که منسوب به روز دوم ( بهمن ) است ، آئین جمشید است . به سخنی دیگر، بهمن یا مینوی مینو، آئین و دین جمشید است ، بینش زاینده ازجمشید است . جام یا یام ، چنانچه دراین بررسی دیده خواهد شد، همان « یان » است که گاتا های زرتشت را نیز ازآن سرچشمه، میدانند . جام را به کیخسرو نیز نسبت میدهند ، چون « خسرو = هوسرو » ، به معنای «نـای بـه » است و معنای « مشهورو ... » ، همه تحریف معناست . کیخسرو ، اینهمانی با « وای به »، یا سیمرغ داده میشد . به سخنی دیگر، جام خسرو ، به معنای « جام سیمرغ » است ، و ارتا فرورد( سیمرغ ) و بهمن ، بُن هرانسانیست . اینست که انسان، ازبُن خودش میتواند، بدون هیچ واسطه ای با نوری که چشم خودش میتابد وبا چشمی خودش، جهان را ببیند . این علاقه فوق العاده نیرومند برای « بینش مستقیم به حقیقت » در زیر اصطلاح « جام جم » درادبیات باقی میماند . چنانچه درغزلی از شیخ فرید الدین عطارمیآید که :
گفت : بنشین و جام جم درده تا زجام جمت ، کنی مستم
گفتمش : جام جم بدستم بود طفل بودن ، زجهل بشکستم
گفت اگر جام جم شکست ترا دیگری ، به ازآنـت ، بفرستم
سخت درمانده بودم و عاجز چون شنیدم من این سخن ، رَستم
آفـتـابــی بــرآمد ازجـانـم من ز هردو جهان برون جستم
از بلندی که جان من برشد عرش وکرسی بجمله شد پستم
به من امید آنرا داد که جام جمی را که دراثر جهل ، شکسته ای ، بهترش را برایت میفرستم . با این نوید بود که ناگهان ، آفتابی ازجان من برآمد، که همان جام جم باشد، و با معراجی که جان من دراثر این بینش یافت ، عرش وکرسی که الله برآن نشسته است، برایم پست شد .

نامهای گوناگون ِ« بــُن »
جام، یان، یام، یون، یائونه، جامه، هاون،
دین، آینه، خان، برم، انـد


« بُن » یا « ارکه ِ » آفریننده سراسرهستی ، دردرون ِانسان، یا دردرون هرجانی، و درون ِ« هرچه هست » ، یا درون هر تخمی میباشد ، وبا یافتن این بُن، و رسیدن به این و آمیختن با این بُن است ، که میتوان روزنه مستقیم به کل هستی زد، وبا کل هستی آمیخت . امروزه در فلسفه ، برای یک معنا ، یک نام ویک اصطلاح ، معین ساخته میشود . ولی پیدایش فرهنگ سیمرغی ، در نقاط گوناگون ، صورت گرفته است ، و در هرجائی ، این بُن ، بنامی دیگر، نامیده شد ، چنانچه خود سیمرغ ، نامهای فراوان دارد ، و دراین نامها ، طیف گسترده تجربه های گوناگون ِ انسانها ،ازاین خدا و« خدائی » و« قداست »، دیده میشود . انسان ، نی ( اوز = از= مر... ) نامیده میشد ، و بُن نی ، بند نی ، گره نی و « بیخ نی» شمرده میشد . « بـیـخ » که واژه « پیخه » هست ، به معنای « بند نی » است( یوستی ) . « وَن= بـَن » که همان « بـُن » باشد، درتبری، به « بند نی » گفته میشود . « قه ف = قاف » درکردی ، همان بند نی است . این واژه ، به شکلهای کاب = کاوه = کعبه = و قاب هم درآمده است. حتی به خود نی نیز، « قاب» گفته میشود ( فرهنگ گیاهی ماهوان ) . « نای » ، اصل زایش و آفرینندگی، و همچنین «اصل آوازوباد وسرود» ، و طبعا « اصل ِ بینش » ، شمرده میشده است . به همین علت در یونانی، « سوف » که « نی » باشد ، به دانش گفته میشود ( فیلسوف ) . اینست که پیدایش بینش ،« زایش ازهمین بُن نای » یا « بُن ِ وجود انسان » بود . زن ، نی ( کانیا = قانیا = کان وقان ) نامیده میشد ، چون اصل زاینده بود . درکردی، دیده میشود که واژه « بین » که همان «وین = ون » باشد ، به معنای گلو ( گرو = نی ) است . دربلوچی هم به نی، « وین » گفته میشود . درکردی ، به حیض، « بین مائی = آب نی » گفته میشود . بخوبی اینهمانی اندام زایندگی زن ، با نی دیده میشود . بینه ، حبس کردن نفس است ( رابطه نفس با گلو وبینی ، که هردو نی هستند ) . درست همین واژه است که « بـیـنـائـی » شده است . بینین ، به معنای دیتن و دیدن است . بیناهی ، بینائیست . بینه .وه ، باز دیدن و یافتن گم شده است . همین واژه دراوستا بشکل vaen هست که « بین » باشد و به معنای دیدن است . درهزوارش به آن وینvin گفته میشود و بیند= vinetاست . بینا vaena به معنای مرئی است .آنچه مرئیست ، دیده میشود . به همین علت در هزوارش به ماه ، بینا گفته میشود ( یونکر) که درواقع هم به معنای آنست که ماه ، نای یا اصل زاینده است وهم به معنای « اصل روشنی و بینائی » است . بخوبی دیده میشود که « بینش » ، پدیده خود زائی و تحول وجودی است . ماه ، خودش ، خودش را درصورت دیگر، میزاید . ماه ، از بُن خودش ، روشن میشود . ماه ، از بُن خودش ، خورشید را میزاید . به همین علت ، چشم های انسان را که اینهمانی با « خرد » میدادند ، ماهی میشمردند که خورشید میشود . چشم یا خرد ، ازخود ، روشن میشود ، ازخود ، روشن میکند . چنین دیدی ، سپس از عرفان ، « نـظـر» خوانده شد . « بینش » ، نه تنها زایش از بُن کیهانی انسان بود ، بلکه همانگونه وجود بیننده ، در دیدن ، متحول میشد .
ماه دیدم ، شد مرا سودای چرخ آن مهی نه کو بود بالای چرخ
تو زچرخی با تو میگویم زچرخ
ورنه این خورشید را چه جای چرخ
جان من با اختران آسمان رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
این بینشی که ازتحول وجودی ایجاد میشود، ودرنگریستن ، با تحول وجودی خود کاردارد ( هم آبستن میکند وهم آبستن میشود ) با معرفتی که ما امروزه داریم ، و فقط « انعکاس بدون تحول » است ، بکلی فرق دارد .
دیده شد که درست بینش، از بُن انسان ( بیخ = بند نی ، کاو، کعبه ، قاف ) سرچشمه میگیرد . چشم انسان، جام گیتی نما ، یا خورشید گونه ، یا سرچشمه روشنی میشود . این اندیشه درمفاهیم « جام» و « آئینه » در ادبیات ما مانده است . جام و جامه و یان و یون ، همه ازیک ریشه برآمده اند . در کردی به زهدان ورحم ، « جامه دانه » گفته میشود . به معدن ، « جان » گفته میشود . به آینه ، جامه ک گفته میشود . این واژه دراوستا به شکل « یائونه yaone » هست.مثلا ، گاهی که ، گاه همآغوشی بهرام و ارتافرورد( سیمرغ ) درمیان شب، و ایجاد نطفه جهان هستی و خورشید برای پیدایش دربامداد است ،« آبادیان » گفته میشود که همین پسوند « یائونه » را دارد . این واژه درسانسکریت yoni است که دارای معانی ۱- زهدان ۲- رحم ۳- محل تولد ۴- مشیمه ۵- اصل ۶- ریشه ۷- منبع ۸ – وطن ... است . درکردی این واژه به شکل « یـه ن » هست که به معنای « چشمه » است . به « آدینه » درکردی ، « یه نه » یا « یینه » گفته میشود . « آدیــنــه » که همان « ادو+ نای » است درست درکردی « یـَـنــه » خوانده میشود . آدیـنـه ، اینهمانی با « زُهره» دارد که اینهمانی با « رام » داشته است ( نه با آناهیتا ). مسعود سعد سلمان گوید :
« آدیـنـه » ، مزاج زُهره دارد چون آمد، لهووشادی آرد
بخوبی ازاین راه، هویت « ینه = یان = یانه » آشکارمیگردد .
درکردی « یانه » به معنای خانه است ،وخانه وخانی ، دراصل، به معنای چشمه است . همچنین« یان » درکردی ، دارای معانی ۱- پیشگوئی ( بینش آینده ) ۲- شطحیات عرفانی( آمیزش اضداد) ۳- جای آسودن همگانی است . در واژه نامه بهدینان ( یزد و کرمان ) به شکل ینهyana + yaane + یونه موجود است و دارای معانی ۱- هاون ۲- نشیمن و تحت ۳- هاون بزرگ سنگی است، و درشکل یومهyome به معنای جامه و کرباس است. درتصاویرکهن، هاون ودسته هاون سنگی ( گواز= جواز، درکردی جونی وجون ) بیان اندیشه جفت جداناپذیر ازهم بود، چون « سنگ » هم خودش حاوی چنین معنائیست . « جامه » ، زهدان ومشیمه ای شمرده میشد که انسان را درخود دارد . « جام » که نام دیگرش « سه گانه » است ، همین واژه یان و یائونه و یون میباشد، و به همین علت در هزوارش یام = جام ، مانمن ، مینوی مینو ، تخم درون تخم ، یا بهمن است . نام دیگر زهدان ، « دین » بوده است که موبدان بجایش « آینه » میگذارند ، تا پیوند مستقیم ِ زایش وبینش را نامعلوم سازند . ولی ازهمین بررسی دربالا بخوبی اینهمانی ینه = آینه = زهدان( که درواقع امتزاج دواصل میباشد ، امتزاج ، بخش سوم شمرده میشد ) دیده میشود . درست دربندهش بخش چهارم که روایت زرتشتی از این اسطوره است ، همین « آینه انسان » است که « چشم و خورشید » میباشد، و« آینه جانور» است که « چشم و ماه » میباشد. بینش چشم یا خرد ، از بُن انسان زاده میشود.همین واژه yaoneیائونه = یان ، همان یونیyoni سانسکریت و « جان » در افغانی است . درافغانی ، جان ، به اندام تناسلی مرد و زن گفته میشود، و در بخارائی و افغانی، جان به « تن » گفته میشود ، چون تن نیز، معنای زهدان را داشته است . درکردی ، جان ، به معنای « معدن وکان» هم هست . این واژه، درهمه تلفظ هایش (یان = جام = یام = جان = ینه ) به معنای اصل و سرچشمه و منبع و ریشه و بیخ بکار برده میشده است . به همین علت، گاتا یا سرودهای زرتشت ، همه از« یان » برآمده اند . همچنین صوفیه به « کشف » و « آنچه درعالم غیب مشاهده میشود »، یان میگویند . این بینش از بُن وجود ، دراصل ، بیان « ازبُن زاینده ِ خود وجود انسان ، روشن شدن » بوده است ، هرچند سپس، «غیب » ، معنای فراسوئی پیدا کرده است .
همه طبقات درایران ، خود را ازهمین بُن(همآغوشی بهرام+ ارتافرورد=ابادیان)میشمردند(کاتوزیان،نیساریان+نسودیان .. ....درشاهنامه ) . نام هما ، « همای خانی » است، که به معنای « همائی است که سرچشمه و اصل همه چیزها میباشد ».
این « تجربه روشن شدن از خود ، چون بُن آفریننده هستی درهرانسانی هست » ، ازهمان اینهمانی دادن انسان با تخم ونی ( تخم ، که در ایرانی باستان tauman و دراوستا taoxman میباشد ، دارای پیشوند تائوخ = تـُخ است، که همان دوخ میباشد، که نی است. توختن ، همان معانی دوختن را دارد، وهردو دارای پیشوند توخ = دوخ هستند. تشهtasha که تیر باشد، همان تخشه takshاست ، و تشه در کردی ، دوک است( دوک = دوخ = نی) ، وتیرهم از نی ساخته میشده است، تیشترtishtrya=tish+ trya، به معنای سه نای است .تیشتر، یکی ازچهره های سیمرغ میباشد، که باران را از ابرسیاه = سیمرغ ، می باراند، « منتشه » دراویش، همین مان + تشه میباشد ) برآمده است .
با قرارد دان سرچشمه روشنائی ( به ویژه افتاب ) ، فراسوی وجود انسان، و « بریده از وجود انسان » ، و روشن شدن انسان از خارج ، تجربه « ازخود ، روشن شدن » ، بکلی خدشه برمیدارد و انکارمیگردد . « بی بُن ساختن انسان » ، ضرورت داشت ، تا یقین از رسیدن به چنین بینشی ، ازدل انسانها، زدوده گردد . درفرهنگ سیمرغی ، سرچشمه روشنی ، دربُن انسان و آغشته و آمیخته با وجود انسان است . روشنی ، از تاریکی بن وجود انسان، ازتخم وجود انسان( خود= اوُ وا = خوا ، درپارسی باستانhuva=uva دراوستاxvato ، درانگلیسی ego، eg تخم مرغ، درآلمانیI = من ، Ei= تخم مرغ ) ، میزاید و میروید . فلسفه « ازخود ، روشن شدن » ، « فلسفه اصالت بینش ازانسان » ، با شناخت انسان از تصویر « تخم بودنش » کاردارد.
دراین تصویرتخم وجود انسان ، ازماه و آفتاب، « آبیاری میشد » . آفتاب که به معنای تابش آب است ، حتا « آف = آب » نامیده میشود. ماه ، ابرومند ( دارنده ابرaf+na+ hvant ) خوانده میشود . به عبارت دیگر، تخم وجود انسان ، موقعی سبزو آشکار(بینا vaena= ) میشود که از ماه و آفتاب ، آبیاری بشود و روشنی مانند آبی ، جذب تخم شود . آنگاه ، روشنی و بینش باهم ازتخم وجود انسان پیدایش میشوند و ازخود ، روشن میشود . ماه و آفتاب ، با تخم وجود انسان میآمیزند تا « بُن خود انسان ، که همان ماه و آفتابست » فرامیروید و پدیدارمیشود . تخم ارتا فرورد که ماه باشد ، در بُن هر انسانی هست و این ماهست که خورشید را میزاید . خورشید ، سیمرغ روز، وماه، سیمرغ شب است . « چشم یا خرد انسان » ، پیدایش این رویش (آمیزش تخم انسان با آب خدا) است . با چنین روشن شدنی ، انسان، ازخود روشن میشود و سایه ندارد ، یا سایه و آفتاب ، جفت هم و یکی باهمند .
با آمدن میترائیسم ، تصویر آفتاب ، بکلی عوض میشود . آفتاب ، با دو ویژگی « برّندگی و سوزندگی » اینهمانی داده میشود . آفتاب، اینهمانی با تیغ و خنجروشمشیرو کارد می یابد . آفتاب ، دیگر ، گوهر آبکی ( آمیختن ) ندارد . « نـور» ازاین پس ، با وجود انسان ، نمیآمیزد ( نور دیگر ازجام جم ، از نوشیدن باده ، فرا نمی تابد ) . نور، اصل برّندگی و بریدگی و جداسازی و کرانیدن و پاره کردن گوهریست . انسان ، با « نورخورشید ، با نورسرچشمه نوری » ، میتواند ببیند . انسان، فقط با « نور عاریتی، نوری که ازخارج وام میکند » میتواند همه چیزهارا ، ازجمله خودش را ، ببیند و بشناسد . « ازبُن خود روشن شدن » ، جزو محالات و موهومات و افسانه ها میگردد . انسان ، برای بینش ، نیاز به سرچشمه نور درخارج دارد . این همان اندیشه است که در داستان ضحاک درشاهنامه بازتابیده شده است . جمشید، با خرد خودش ، می بیند و میشناسد، و نیاز به آموزگار ندارد ، ولی ضحاک ، برای رسیدن به معرفت ، نیاز به آموزگار پیدا میکند . ضحاک ، نمیتواند ازخود ، روشن بشود . خرد جمشیدی که اصل روشن شوی ازخود بود ، سرچشمه طغیان برضد خدا میشود . این فقط خداست که حق دارد ازخودش، روشن باشد . دیگران، باید همه نور را ، ازاو وام بگیرند و با نوراو، همه چیزها را ببینند . ازاین پس، همه ، با نور عاریتی ، می بینند . این ، همان « عقل عصائی » مولوی است . « ازخود روشن شدن » ، همیشه با بالیدن تخم درگیاه ، و خوشه شدن درفراز، با ماه شدن کار داشت که نام دیگرش ، پرواز و معراج بود . «خوشه درفراز» « مرغی که اصل پروازاست » ، با هم ، اینهمانی داشتند .« قوش= غوشه» که همان خوشه باشد ، معنای مرغ هم دارد . سپاری که خوشه است درشکل سپاروک ، کبوتراست . درترکی « بوغدایتو » که هماباشد ، دارای پیشوند « بوغدای » است که به معنای « خوشه گندم » است ( سنگلاخ ) .

شیوه های محال سازی معراج
درشاهنامه

ازآنجا که در فرهنگ سیمرغی ، ماه ( سیمرغ ، بینا ) ، گیتی ( ُگش + ئور+ ون ) میشد ، و آفریدن ، فقط روند « ازحالی به حالی دیگر شدن خدا بود » ، راه وارونه اش نیز گشوده بود . انسان هم خدا میشد . یافتن بینش بنیادی ، همیشه « وصال یابی ازنو» با « بُن » بود . همیشه باید فروهرانسان (= فرورد= مرغ چهارپرضمیر) ، پروازکند و به معراج برود ، و با « جانان که سیمرغ باشد و مجموعه همه مرغهای ضمیر است » ، آمیخته شود ، تا به بینائی برسد . اندیشیدن و بینش یافتن ، تحول « مرغ ضمیر= فروهرانسان » ، به « سیمرغ = ارتافرورد » است . « بینش یافتن » ، « تحول وجودی» است . انسان ، هنگامی بینش می یابد ، که وجودش ، با سیمرغ ( با خدا= با بُن هستی ) بیامیزد. درفرهنگ سیمرغی ، هرانسانی ، چنین امکانی دارد . هرانسانی ، امکان تحول یابی وجودی ( سیمرغ شدن ) دارد . انسان با یادگرفتن فکری ، و انباشتن آن درحافظه اش ، بینش به آن چیز نمی یابد . دراین گونه یاد گرفتنها ، وجود انسان ، بی تحول می ماند . « علم بی عمل » و « ریا و دوروئی » ، پیآیند این گونه دانائیها است . این بود که همه ادیان نوری ، درآغاز، با همین اندیشه ( امکان تحول یابی به خدا یا به بُن هستی ) به نبرد برمیخاستند ، و آن را انکار میکردند ، و جتا آرزو کردن چنین بینشی و چنین « اینهمانی یابی »و « چنین معراجی » را ، برای انسان ، گناه کبیره میشمردند .
آنچه را ما دراثر جا افتادن اندیشه خدایان نوری ، فراموش ساخته ایم آنست که : درفرهنگ سیمرغی ، یافتن بینش به چیزی ، آن چیز شدن ، اینهمانی یافتن با بُن آن چیز بود . انسان ، هنگامی خدا را میشناخت که خدا بشود . انسان ، هنگامی گیتی را ، انسانی دیگر را .... میشناخت، که بُن گیتی یا انسان دیگر را که سیمرغ یا خداست ، بشناسد وبشود . انسان ، هنگامی یک چیز را می بیند ومی شناسد که آن چیزمیشود . به عبارت دیگر ، شناخت و بینش ، ازحال خود ، به حال دیگری، گشتن بود . انسان در بینش یافتن ، تغییر « حال » میدهد ، وجودش ، دگرگون میشود . بینش و شناخت هرچیزی ، با تغییر یابی کل هستی انسان کار دارد .
« عقل ملول » ، در اندیشیدن ، همان میماند که بود . همان کرداری را دارد و همان احساساتی را دارد که پیش از این اندیشه ، داشته است . اندیشه ، از یک عقل به عقل دیگر میرود، بی آنکه وجود آن انسانها ، تحولی بیابند . این اندیشه ، فقط برسر زبانهای آنها میآید . همه ، خودشان از این اندیشه ها، سیرو زده وملولند . عقلشان ، با « سراسروجودشان» ، درتنش وکشمکش هست . زندگی درآنها برضد عقلشان ، میشورد . عقل، همان میماند که بود ، سراسروجود انسان نیز، همان میماند که بود. اندیشه وزندگی، ازهم بریده اند .
شناختن حقیقی ، « اینهمان شوی » است . رویش ، هم پیدایش و روشنی ، و هم بینش بود . زایش ، هم پیدایش و روشن شدن بود ، و هم شناختن و بینش یافتن به آن بود . همه واژه های ما ( دانائی ، عرفان ، فرزانگی ... ) ، گواه براین هستند ( به تفصیل بررسی میشود ) . این بود که انسان دراندیشیدن ( اندیشیتن یا انداچیدن ) ، « اندی = تخمی » بود، که میبالید ، و، خوشه فراز ساقه ، هما یا خدا میشد . اندیشیدن ، یک معراج واعتلاء وتحول ِ وجودی انسان بود . نه آنکه ، مانند معراجهای ساختگی، که سپس در ادیان نوری جعل شد ، شخص برگزیده ، برود « پیش خدا » ، واز« پیش خدا » ، خدا نشده ( تحول نیافته = اعتلاء نیافته ) ، برگردد ، بلکه « یک روند سیمرغ شدن وخداشدن » بود . هم زرتشت در گزیده های زاد اسپرم ، هم محمد در داستانهای رفتنش به معراج ، فقط « پیش خدا » میروند ، و امکان آمیخته شدن با اورا ندارند .
خدا ، و طبعا « بُن آفریننده هستی » ، ازانسانها و از برگزیدگان خدا ، بریده شده است . « وحی » هم برای محمد ، دیگر« روئیدن بینش ازبُن او » نیست ، بلکه « انعکاس نور آفتاب درفراز، در آئینه وجود محمد » است . درنقشهای میترائیان ، نورآفتاب را ، زاغ برای میترا ، میآورد . دراسلام ، جبرئیل ، جانشین زاغ میگردد . وحی ، « نقشی » است که درآیئنه وجود انسان میافتد ، ولی آفتاب با « گیرنده نوریا نقش » ، نمی آمیزد .
نه تنها این سخن درمورد « وحی و الهام » دینی ، صادقست ، بلکه درتفکر فلسفی هم این ادعا ، راه می یابد . همه تجربیات انسانی ، فقط مانند نقش در آئینه ، دروجود انسان ، منعکس میشوند . وجود انسان ، دراین مکاتب فلسفی ، هم ، از طبیعت و از دنیا ، بـُریده است. این همان اندیشه افلاطون و « سایه درغارش » هست . انسان ، فقط « سایه چیزها = نقش چیزها در آیئنه » را می بیند ، و با سایه ها و نقش ها و عکسها ، زندگی میکند . معرفت انسانی و تفکر انسانی (= تعقل ) ، فقط « بازتاب آئینه ای » هست . عقل ، وجودیست منعکس سازنده = Reflective . تجربیات ما ،ازطبیعت و دنیا واز انسانهای دیگر، فقط درک نقش و سایه ایست که آنها، در آئینه حواس یا آینه عقل ما میاندازند، ولی « بریده ازوجود ما» ، میمانند . آنها ، با ما نمیآمیزند ، و به ما ، تحول نمی یابند . آینه ، تصویری برای « بازتابندگی ، بدون هبوط و بدون تحول اصل » شده است .
درحالیکه « خـرد= خـره+ تـاو » ، که به معنای « ماه یا زهدان زاینده وتابنده » است ، با « آبستن شدن ازنطفه ِ تجربیات» کار دارد . « خرد» ، مانند « عقل » ، گوهرش منعکس سازنده = reflective نیست ، بلکه ، درهرتجربه ای ، خرد، همآغوش با آنچه تجربه میکند ، میشود و ازآن چیز، آبستن میگردد .
درفرهنگ سیمرغی ، « بینش» ، با « تحول وجودی و گوهری »کار داشت . « فروهر» و« روان انسان » ، با بُن آفریننده هستی که سیمرغ یا خدا باشد ، در روندی که « معراج » نامیده میشود، میآمیزند. فروهر وروان ، درروندِ بینش ، بُن خود را درمی یابد . به همین علت، گوهر انسان ، « جمنـدdignity=Wuerde » شمرده میشد .« عـرج » که ریشه « معـراج » است ، معرّب ِ خود واژه « ارج » است . ارج که همان قو باشد ( درکردی - سی - نامیده میشود، که پیشوند سیمرغ = سی + مرغ نیرهست. نام دیگرش او ُزuz میباشد – برهان قاطع – که به معنای – نی – است، و نام خود سیمرغ است=عـُزی= خوز= هوز) و درسانسکریت، این مرغ که هنسhansa نامیده میشود ، روح اعظم ، آفتاب ، روح انسان وبراهمن وارابه یا گردونه میباشد. این مرغ ، میتواند شیریا شیرابه هوم را ازآب ، جداکند، یا به عبارت دیگر، اوج توانائی دربینش را دارد . دراین تصاویر، درست « آمیزش و تحول وجود انسان در بینش و اندیشیدن » بیان میشود ، که امروزه دراثر نا آشنائی با این تصاویر، همه، بنام « خرافات » ، طرد میشوند و بی ارزش شمرده میشوند و زدوده میشوند . « بستن امکان معراج به انسان » ، بستن راه بینش مستقیم به بُن چیزها بود . معراج ، « تحول وجودی وگوهری انسان در بینش ازحالی به حالی دیگر» بود . بستن راه معراج ، نفی « اصالت انسان » ، « محال ساختن درک مستقیم انسان از حقیقت » بود .

این دیو است که جمشید را به معراج می برد
نوروز، جشن پروازخردانسان ، با دیو گمراه کننده ، به معراج است
درنوروز ، خرد انسان ، همکار دیو میشود
تابه معراج برود

این بود که چنین معراجی به روی انسانها دراندیشیدن، بایستی بسته شود . دو داستان شاهنامه ، بیان این «محالسازی معراج در اندیشیدن و بینش » برای انسانهاست . اینست که اندیشیدن ، در بالیده شدن « تخم وجودش= اند » ، به فرازمیرسید، که کمال است ودرکمال ، « بـروبـیـخ » باهمست. درالهیات زرتشتی ، این فرازروشن، از فرود تارک ، بریده شد. « بر روشن » نمیتواند « بیخ تاریک» هم باشد . روشنی ، دیگر زاده از تاریکی نبود . بدینسان ، بالیدن اندیشه های خرد انسانی، نبایستی پیوند با فراز بیابد . درواقع ، پریدن مرغ چهارپرضمیر به آسمان ، و یکی شدن با سیمرغ ( هما ) ازاین پس ، ممنوع و محال گردید . این اندیشه موبدان، هم در داستان جمشید، وهم در داستان کیکاوس ، گنجانیده شده ، که دراصل ، روایت داستان ، وارونه آن بوده است . در داستان جمشید ، جمشید با خردورزیش ، همه بینشهائی را که نیاز به خوشزیستی و دیر زیستی درگیتی است با خرد، بدست میآورد ، ودرپایان با ساختن کشتی ، راه جهانگردی را نیزمییابد. « کشتی» ، نماد « هلال ماه = خرد » است .
همه « کردنیها » چو آمد پدید بگیتی ، جزازخویشتن را ندید
چوآن کارهای وی آمد بجای ز«جای مهین» ، برترآورد پای
تا اینجا ، خرد، به « آنچه کردنی » است میرسد، ولی با گذشتن از این حد ، جمشید ( که بُن همه انسانهاست ) از« اندازه اش ، فراترمیرود » . ازاینجا به بعد ، « محال وناکردنی و ناشدنی » یا « تحریم » شده است . او میخواهد به محال برسد . فرارفتن در بینش ازاین فراتر ، اینهمانی یافتن با خدا ست، که محالست . این کار، فقط با همکاری و مدد « دیو» میشود .
به فرّ کیانی یکی « تخت» ساخت چه مایه بدو گوهراندرنشاخت
که چون « خواستی» ، « دیو برداشتی »
زهامون به گرون بر افراشتی
چو « خورشید تابان » میان هوا
نشسته برو ، شاه فرمان روا
خرد با این « بزرگترین گناه ، که همکاری با دیوگمراه کننده است » راه به آسمان می یابد، و طبعا « اینهمانی خود را با خدا درمی یابد » . این دیو است که خرد انسان را میخواهد همگوهر خدا بکند. ودرست این احساس همگوهری با خدا در پرواز( تخم آفریننده و بُن شدن ) جشن نوروز است، که طبعا ، شوم و پلشت و بزه کاری است . به همین علت، جشن ِ نوروز، یک جشن « ضد زرتشتی » بود .
جهان انجمن شد برتخت او فرومانده از فرّه بخت او
بجمشید برگوهر افشاندند مرآن روز را روزنوخواندند
جمشید در نوروز، آنچه را « محال ساخته شده » ، با همکاری دیو ، نادیده میگیرد ، و بدینسان ، نوروز ، روزیست که انسان با خردش، برضد محال ( آنچه اهورامزدا ، حرام ساخته ) برمیخیزد . انسان دراین روز، بزرگترین گناه را میکند، وخردش ، به اندیشه « ساختن فرشکرد درگیتی » میافتد . جشن نوروز، جشن کام بردن انسان ازگناهیست که خردش دراندیشیدن میکند . این گناه است که بن سرپیچی از یزدان است . « منی کردن » ، که به معنای آنست که « با اندیشه خود ، میتوان هنرها را درجهان پدید آورد » ، چیزی جز ، خود را همگوهر وهمسرشت خدا دانستن نیست .
منی کرد آن شاه یزدان شناس زیزدان به پیچید وشد ناسپاس
چنین گفت با سالخورده مهان که جزخویشتن را ندانم جهان
هنر درجهان ازمن آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم
من، مستقیما با اندیشه های خرد انسانی خودم ، جهان را آراستم ( سیاست رانی وحکومترانی کردم ) ، و جهان را چنان که خردم میخواست، ساختم . بدین سان ، نوروز، شومترین روز درالهیات زرتشتی گشت . ولی فرهنگ ایران ، درمیان ملت ، چنان نیرومند بود ، که این تحریم الهیات زرتشتی را درهم فروشکست و نوروز، جمشیدی ماند، و هنوز نیزنوروز، جشن درهم شکستن محال است ، و دراین جشن ، انسان بیاد نیروی آفریننده و فرشگرد ونوآوری خرد خود میافتد . گرفتن جشن نوروز، با شناخت پیروزی خرد انسان برضد اهورامزدا و الله ، معنای حقیقی جشن را پدیدارخواهد ساخت .

آنچه را الهیات زرتشتی ، « محال ساخت »
ضدیت با فرهنگ ایران بود که میگوید :
« درهرفردی، بُن آفرینندهِ کل جهان هست »

فرهنگ ایران ، استوار براین اندیشه بزرگ بود که : درفرد و درجزء ، بُن کل جهان هست ، و این بُن ، آمیخته بدان فردو جزء است . بُن کل جهان ، بهمن یا هومن یا ارکمن یا هخه من است که نخستین پیدایشش، ماه یا سیمرغ است که جفت بهمن میباشد . دراین اندیشه بزرگ ، اندکی تاءمل میکنیم تا بیشترآنرا دریابیم . این اندیشه میگوید که هر فردی ، بُن کل جهان هستی را، در خود دارد . به عبارت دیگر، هرفردی ، کل هست . نه تنها هر دانه ای ، بریده ازخوشه ( خدا یا بُن هستی ) نیست ، بلکه در هرفردی ، خود آن کل ، هست . فرد ، درحین فردیتش ، کل است . هرفرد، درخودش ، جهان هستی درتمامیتش هست ( نه تشبیهی ). به سخنی دیگر ، هر فردی ، با معناست .
فرد، میتواند دوگونه رابطه با کل داشته باشد :
۱- فرد ، دانه ای ازخوشه است که کل باشد . فرد، فقط درپیوند یابی با کل ، معنا پیدا میکند . پس غایت فرد ، فناء درکل است .
۲- درفرد ، آن خوشه و آن کل ، بالقوه هست . بُن کل جهان هستی ( ازخدا گرفته تا ساسراسر گیتی )درخود ِ فردهست . بدینسان هم آسمان وهم زمین ، یا هردوجهان، درانسان قرین و جفت هم هستند . درانسان ، غیری نیست . همه خویشاوند و همسرشت او هستند. با چنین درکی که فرد ازخود داشته باشد ، همزبان با مولوی ، خواهد گفت :
مرا که سربسر کائنات ، دوست بود
چرا بود حسد و بخل و آزو بغض و لجاج
یا اینکه خدا را ، اصل تحول دهی فرد به کل در درونش میداند :
زمن جزوی ستاند، ُکل بـبـخـشـد
ازین به ، روز بازاری نخواهم
نه آن جزوم ، که « غیرکل » بُوَد آن
نخواهم « غـیـر» را ، آری نخواهم
این اندیشه ، ازیکسو در تصاویر « قطره و دریا » در ادبیات ایران ، نمایان میشود . قطره ای که درخود، دریا را می یابد . ذره ای که درخود ، کیهان را می یابد . ازسوی دیگر، قطره ای که میخواهد به دریا ، که فراسویش هست، ولی همگوهرش میباشد ، به پیوندد . قطره میخواهد درکل، فانی شود تا درکل به بقا برسد. این دو تصویر را باید با همدیگرفهمید ، چون دو چهرهِ جفت یا قرین ِ همدیگر هستند . معمولا تصویر « پیوستن قطره، که فرد باشد » به « دریا، که نماد کل باشد » ، فرد را درکل ، حل و فانی میکند. غایت فرد ، نابود کردن فردیت خود، ولی یافتن بقا درآمیختن با کل میباشد . این تصویر ، که درعرفان، بیشتر گرانیگاه اندیشیدن شده است ، به تصویر یکسویه ای کشیده شده است ، که بدون پیوند دادن با رویه دیگر که « وجود ِ کل جهان ، در فرد » باشد ، غلط است .
این تصویر که بیان « وجود بُن کل جهان درفرد انسان » است ، وهمان تصویر اصیلی هست که فرهنگ ایران از انسان، پدید آورده بوده است ، تصویریست که در غزلیات مولوی ، به حد وفور طرح میگردد . در فرهنگ ایران ، هرچیزی ، از تصویر بُنش ، شناخته میشد . ودرست این بُن ، « بُن کل جهان هستی » بود که در یک فرد ، یک تخم موجود بود . جفت ِ بهمن و هما ( بهمن وماه یا سیمرغ = اصل بیصورتی که به خود ، صورت میدهد، یا بیصورتی که اصل تحول به صورت هست ) بُن هرانسانی و هرجانی بود .
هرانسانی ، درفردیتش ، اصل معنا و غایت وبینش وروشنی بود ، چون درخود، بُن کل جهان هستی را داشت ، وازآن روئیده بود . هرفرد انسانی ، درخودش و ازخودش ، اصل معنا و غایت است. قدرتی دیگر، حق ندارد ، غایت و معنای اورا معین سازد. دراین تصویر است که فردیت انسان ، فهمیده میشد . در تصویر « پیوستن قطره به دریا» ، یا« دانه ای پیوسته به خوشه بودن » ، اجتماع و بشریت، به کردار یک همبستگی یا مهر، دریافته میشد .
البته فرهنگ ایران، تصویر« دانه های گوناگون ، چسبیده به هم دریک خوشه » را آرمان خود میدانست . خدا ، خوشه ایست از دانه هائی که هیچکدام همانند دانه دیگرنیست » . خدا ، همآهنگی کثرت جهانی است . تصویر خدا ، به کردار پیوستگی دانه های جدا به همدیگر، یا تصویر « خـوشـه خـدا » ، امکان عرضه شدن در اسلام راندارد. همچنین الهیات زرتشتی نیز دشمن سرسخت چنین تصویری بود .
« پـنگ » و « سـپاری» و « سـنبـل » و « آلـه = سنبل الطیب) ، خوشه ( درتبری وکردی ، غوشه)...... نماد « خوشه خدا» بودند. به همین علت، پنج روزه های گاهنبارها، « خوشه خدایان» بودند . درواقع خدا ، پیوند دهنده این دانه های گوناگون به همدیگربود. اندیشه تنوع وکثرت ، درگوهرخود خدا ، پذیرفته میشد. خدا ، آمیزش تنوع وکثرت بود . درجمع شدن درخوشه خدا ، نفی فردیت انسان نمیشد . دراین دو تصویر، ازیکسو « خدا یا بُن » در پیوستن فرد به اجتماع بشری دریافته میشد، و درسوی دیگر، خدا یا بُن ، در رسیدن به بُن دردرون خود ( درفردیت خود ) دریافته میشد . پاره کردن و گسستن این دوچهره ازهمدیگر ، که جفت و یوغ همند ، سبب غلط فهمی عرفان ، و غلط فهمی فرهنگ ایران گشته است .
« اینکه انسان ، بُن خودش را ، درخودش دارد ، و آمیخته و جفت آنست » ، تصویری بود که هزاره ها، بنیاد فرهنگ ایران بوده است، و الهیات زرتشتی ، کوشیده است که این بُن را ، پوک و تهی بسازد . حذف تصویر خدا به کردار« خوشه انسانها و جانها » ، نابودساختن فرهنگ ایران بود . انسان با اینهمانی دادن خود با این تصویر ، یا شناخت خود دراین تصویر، آنچه را ادیان نوری محال میشمرند ، درست درشکل دوحالت ازیک اصل ، درمی یابد . آنچه برای ادیان نوری، محال و مستحیل است ، دراین تصویر، فقط دوحال دگرگونه شوی یک بُن هست . این تصویر که فرد ، درحال فردیت ، بُن کل جهان را درخودش دارد ، در تصویر « جام جهان بین، و یا جام گیتی نمای عطارو حافظ و ... » باقی مانده است . این جام ، که شیوه بینش بهمنی باشد ، بُن خود انسانست . انسان ازبُن خودش ، میتواند همه جهان را بشناسد و ببیند . انسان از بُن خودش ، میتواند دورترین و تاریکترین وکوچکترین پدیده هارا ببیند وبشناسد . این مفهوم « بـُنی انسان » ، از سراسر غزلیات مولوی ، لبریز است .
تو ، کئیی دراین ضمیرم که فزونتر از جهانی
تو که نکته جهانی ، زچه نکته ، می جهانی (میزهی) ؟
تو قلم بدست داری وجهان ، چو نقش ، پیشت
صفتیش می نگاری ، صفتیش ، می ستانی
در غزلی دیگر میگوید :
تا با تو « قرین شدست ، جانم » هرجا که روم ، به گلستانم
تا صورت تو، قرین دل شد برخاک نیم ، بر آسمانم
گر سایه من دراین جهانست غم نیست که من درآن جهانم
من ، عاریه ام درآنکه خوش نیست
چیزی که بدان خوشم ، من آنم
درکشتی عشق ، خفته ام خوش درحالت خفتگی ، روانم
این آمیختگی وقرین بودن « فرد با کل ، درخود ِ فرد » ، که هرگز، تشبیهی درک نمیشد ، تحول به اضداد را ، یک روند عادی میشمرد . انسان درخودش ، سعادت و بهشت بود . انسان، درخودش، غایت بود ، و هیچ قدرتی حق نداشت اورا به کردار، ابزارو وسیله برای رسیدن به هدفی و غایتی بکار ببرد . انسان ، هم سایه و هم آفتاب بود . انسان ، خودش، هم خفته و ساکن و هم روان بود . انسان ، خودش ، هم زمینی و هم آسمانی بود . انسان ، خودش، هم قفل وهم کلید، هم پرسش وهم پاسخ بود .
باده یا می ، درست به کردار ِمایه تخمیری ، مایه تحول یابی شناخته میشد . حقیقت ، مایه ایست که به انسان تحول میدهد ، ازحالی به حال ضدش روانه میکند . حقیقت ، مایه « گشتن وشدن » است . انسان ، درشدن و گشتن ، هست .
باده یا بگمز ( بغ + مز= خدای ماه میباشد . درلحنهای باربد ، روزبیست وهشتم که « رام جید = رام نی نواز» هست ، باده نوشین و نوشین باده خوانده میشود . به سخنی دیگر، ماه و رام که همان سیمرغ و رام که نخستین پیدایش ِ بهمن هستند ، اصل تحول دهنده هستند . با خوردن این باده هست که مولوی میسراید که :
« بدار دست زریشم که باده ای خوردم » :
خرد که گرد برآورد از تک دریا هزارسال دود،درنیابد اوگردم
فراخترزفلک گشت سینه تنگم لطیف تر زقمرگشت چهره زردم
دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
که ، « من » ، سعادت بیمار و داروی دردم
شرابخانه عالم ، شده است سینه من
هزار رحمت بر سینه ، جوانمردم
سینه خودمن ، شرابخانه ، اصل ومایه تحول دهنده جهان شده است. با درک بُن « بهمنی+ همائی » در درون خود است ، که غزلیات مولوی را میتوان دریافت . وشناخت که چرا میگوید که من نه تنها محال اندیش ، بلکه « محال » هستم . دستکاری موبدان زرتشتی در تصویر انسان ، همه این تغییر حالات را، محال ساخت. خدا وانسان ، دوحال گوناگون ، ازیک بُن هستند ، نه دو هستی بریده وپاره ازهم . اندیشیدن بنیادی ومایه ای ، درست درهم شکستن این « محال سازیها و شیوه های محال سازی » است .

الهیات زرتشتی
انسان را ، بی« بُن » ساخت
پیدایش انسان زمینی ،
که کمال اندیشیدن برای اوآنست که
بدی و آزار را ، با خرسندی بپذیرد

اندیشه بزرگی که بنیاد فرهنگ ایرانست ، آنست که در درون هر فردی ، بُن آفریننده کل گیتی هست . با چنین اندیشه ای درضمیر و روان و خرد مردم ، نه امکان آن بود که جامعه را به دوبخش « حاکم و مطیع » تقسیم کرد، و نه امکان ایجاد مقام برتری برای روحانیون دراجتماع بود ، نه امکان پیدایش طبقات اقتصادی دراجتماع برمعیار مدارج ِقدرت بود .
جفت آسمان ( رام و -ام هوسپنتا - یا سیمرغ باهم + بهرام ) تحول به جفت زمین ( جم و جما = زمین یا آرمئتی ) می یافتند . هم درسانسکریت و هم درافغانی ( بنابر زیرنویس برهان قاطع ) به زمین که سپنتا آرمئتی باشد ، جما گفته میشود که جفت و زن و خواهر جمشید باشد . آرمئتی و جم ، زمین و کارنده ( تخم انداز) باهم جفت هستند . جم وجما ( آرمئتی ) ، جفتیست که متناظر با جفت « سیمرغ و آرمئتی » است که باهم تخم جهان هستند . اینها باهم هستند که در یوغی باهم ، جهان را فراخی می بخشند و می بالانند و نگاهداری میکنند . در وندیداد در فرگرد دوم بخش یکم ، این اندیشه با تحریف در راستای الهیات زرتشتی ، آورده شده است که به آسانی میتوان ، تناقضاتش را بازشناخت . درهمکاری باهم ( جم وجما = زمین ) مدنیت آرمانی را بوجود میآورند . این اندیشه جفت بودن ، در شکل « اهورامزدا و آرمئتی » در گاتا باقی مانده است ( آرمئتی ، زن اهورامزداست ) ، ولی درالهیات زرتشتی ، که مایل بود « وجود ناب مینوی = وجود ناب روشن » برای اهورامزدا قائل شود ، و جایگاه اورا درفراز و آسمان و روشنی بیکرانه قرارداد، این سراندیشه جفتی ( که بیان اصل عشق و برابری بود ) به هم خورد . اهورامزدا ، دیگر مانند ارتا فرورد و بهمن ، دربُن انسانها قرار داده نشد . خود زرتشت ، درنیایش و شیوه خطابش به اهورامزدا و سایر ایزدان ، آنها را فوق العاده ، اعتلاء میدهد ، و ازصمیمیت آنها با انسان و گیتی و همزیستی و آمیختگی آنها باهم ، فاصله میگیرد . اهورامزدا ، هرچند بن انسان را به خویش میگیرد ، ولی دیگر خودش « بن انسان » نیست .

اهورامزدا، با « دانائی یا روشنی » میآفریند
وفرهنگ سیمرغی را، که استوار براصل ِ
« پیدایش همه چیزها ، ازبُن تاریک »است
درتاریخ و اجتماع ، ریشه کن میسازد .
زرتشت ، انسان وگیتی را، بی بُن ساخت
«پیدایش ِاندیشهِ محال »

الهیات زرتشتی ، این اندیشه را بدینسان در بندهش پیاده کرد. گاهنبارها، که جشن های پنج روزه اند ( پنگ = خوشه ، فنج = خایه ، پنت = زهدان ) و بـُن پیدایش آب وزمین و گیاه و جانوروانسان ازگوهرخدایان بوده اند ، بدینسان از اصالت انداخت که پس از گرفتن جشن و پایان یافتن جشن ، میآورد که اهورامزدا ، آسمان را درچهل روز آفرید ، اهورامزدا ،آب را در پنجاه و پنج روز آفرید ، اهورامزدا ، زمین را درهفتاد روز آفرید ، اهورامزدا ، در بیست و پنج روز ، گیاه را آفرید ، اهورامزدا ، درهفتاد و پنجروز، گوسفند( جانوران بی آزار) را آفرید ، اهورامزدا ، در هفتاد روز مردم ( کیومرث ) را آفرید . به عبارت دیگر، پنج روزه های گاهنباریا پنج خدا ، دیگر « بُنی » نیستند که از آنها ، آسمان و آب و زمین و گیاه و جانور و انسان ازآنها میرویند ، بلکه فقط « جشن بی معنای پنج روزه هستند » و بس. گیتی ، از عشق خدایان به هم ، نروئیده و نتراویده و نجوشیده است . فقط این پنج روز، به نام این خدایان نامیده میشوند و وباهم تخمی نیستند ، بلکه فقط جشن پیش درآمد خواست اهورامزدا برای آفریدن آسمان و آب و.... وانسان هستند . بدینسان ، خدایان ، ازاین پس ، بُن آسمان یا بُن آب ، یا بُن گیاه یا بُن انسان یا بن گیتی نیستند. این اندیشه ، سلب اصالت ازگیتی و ازانسان بود . اهورامزدا ، همه را « بی بُن و بی اصالت » ساخت و فقط « خواست ودانائی اهورامزدا یعنی روشنی بیکران » ، اصالت یافت . « بی بُن ساختن انسان و گیتی » ، بزرگترین فاجعه تاریخ تفکر درایرانست . همین اندیشه انسان بی بُن ، به یهودیت و مسیحیت و اسلام نیز رسید و همه مبارزات این پنج سده در غرب ، و تصوف در ایران ، برای همین پذیرش « انسان با بُنش » هست . مسئله « رویش همه بخشهای گوناگون گیتی ، از آمیزش و عشق خدایان به همدیگر» با یک ضربه از ریشه کنده میشود ، و « خواست اهورامزدا که از روشنی و دانائی برخاسته » ، جانشین رویش و زایش از عشق خدایان میشود . رابطه گوهری خدایان با گیتی و انسان ، با یک ضربه ، بریده میشود . خدایان ایران ، در الهیات زرتشتی ، بکلی تغییر گوهر میدهند .
دربندهش، بخش چهارم پاره ۳۴ دیده میشود که اهورامزدا « ازجهان مادی، بُن مردم را به خویش میگیرد » . او ، خودش ، بُن مردم ( انسان ) نیست ، بلکه اوست که « بُن مردم » را درواقع آفریده است . بن انسان ، به او منسوبست . دراین پاره میآید که « اورا همکار، سه دی اند .... همه دی نام که مینوی همه آفرینش است » . این سه دی ، که آغازسه هفته باشند « دی به آذر» ، « دی به مهر» و « دی به دین » است . این ها به معنای آن هستند که دی = آذر ، دی = مهر ، دی = دین . درواقع سه روز ، بدینسان دراثرتکرار، تبدیل به سه صفر شده اند. دین و مهر و آذر، چهره ها و نامهای دیگر همان « دی » هستند که « خرّم = سیمرغ » میباشد . دی = دای ، به معنای مادر است . آذر، درهزوارش ، به معنای زهدان و زن آموزگاراست . دین ، مادینگی و آبستنی است . مهر، آمیزش است . گل مهر، همان « مهرگیاه =بهروج الصنم = بهروز و پیروز= بهرام وارتافرورد » است که « بُن آفرینش » همه چیزها میباشد( دکترموبد سهراب خدابخشی، پزشکی درایران باستان ) . اهورا مزدا ، اورا به همکاری می پذیرد . و لی یک بخش ِ بُن انسان که پنج بخش است ، « فروهر» است . الهیات زرتشتی ، ارتافرورد را به کردار، « وجود خوشه ای » نمی پذیرد که همه افراد در پایان با او میآمیزند ، بلکه ارتا فرورد را همیشه به « فروهرهای پارسایان » یا چیزی همانند این ترجمه میکند . در فرهنگ سیمرغی ، همه فروهرها ( مرغان چهارپرضمیر) در مرگ ، به خوشه اشان که سیمرغ یا خدا بود می پیوستند و با او میآمیختند . ولی در الهیات زرتشتی چنانچه درهمین پاره میآید : « فروهر که پیش هرمزد خدای است » . البته فقط فروهرموءمنان، پیش اهورامزدا ، به دیدار و لقاء او میرسند . امکان آمیزش دیگر ازبین رفته است . بدینسان ، انسان ، فاقد بُن میشود، چون ویژگی بُن ، آنست که هم « بر» است و هم « بیخ » . تخمی که ازخوشه وجود خود ارتا فرورد است ، همان تخمیست که در زمین ، انسان شده است . الهیات زرتشتی ، برای حل مسئله مجازات و مکافات پس ازمرگ ، مجبوربدان بود که اهورامزدا را از « ارتا فرورد = سیمرغ » جدا سازد ، و « ارتا فرورد» را ، اصل آمیزش ومهر همه فروهرها ( بدون استثناء، چه موءمن، چه کافر) نداند . بدینسان، اهورامزدا ، دیگر، بُن انسان نبود . بدینسان ، چهارپر فروهر هرانسانی ، درانسان بریده و دورانداخته شد . انسان ، دربینش و اندیشیدن ، تعالی نمی یابد. انسان ، نه قدرت و نه حق رفتن به معراج را دارد .
تصویر« تخم» ، بنیاد اندیشه بسیاربزرگی درتاریخ اندیشگی انسانی شد ، که کل جهان هستی را که خدایان نیز بخشی ازآن بودند ، از« تحول یک اصل وبیخ وریشه » در می یافت . برای از بین بردن این اندیشه بسیاربزرگ ، اندیشه محال سازی ، درادیان نوری پیدایش یافت .

No comments: