Monday 23 April 2007

اسلام دنیا را جایگاه فنا میداند و ایرانی جهان را عروس خود


منوچهرجمالى
اسلام ، دنيا را جايگاه فنا ميداند
ايرانى ، جهان را ، عروس ِ خود ،
و« زندگى درجهان » را ،« جشنِ عروسى هميشگى با جهان » ميداند
درفرهنگ ايران
بُن ِانسان، اصل ِجشن است و
« غايت ومعنى، دربُن انسان است ، نه درآخرت »
تبعيدکردن معنى ، ازگوهرانسان، دراسلام
در اديان ابراهيمى ، اِلاه ، به انسان ، جشن را
درپاداش اطاعت، «ميدهد» ،
و در کيفرطغيان، جشن را ازاو «ميگيرد
»
درفرهنگ اصيل ايران ، قدرتى نبود که سعادت و خوشى و شادى و خرّمى را به انسان، بدهد، و امکان رسيدن به سعادت و خوشى و شادى و خرّمى را از انسان« دردنيا» بگيرد ، و « در آخرت و يا درملکوت و آسمان» ، اين سعادت و خوشى و شادى و خرّمى ، را به انسان ببخشد . انسان ، درآخرت ، معناى زندگيش را درنمى يافت ، بلکه زندگى، روند پيدايش « معناى سرشارزندگى » در روند ِ زمان بود . زندگى ، هر روزوهرساعت و آنى، صورتى و چهره اى ديگر، ازاين معناى زندگى پديدارميساخت . هر زندگانيى ، يک درخت بود که هرروزى ، شاخى ديگر ازآن ميروئيد، که گلى ديگر داشت ، و آهنگى ديگر مينواخت . هربرگى ازاين درخت، چهره اى ديگر ازخدا(= بُن درخت ) بود، که « اصل خوشى و شادى و سعادت» بود . هرروز، جشن تازه اى از زايش و پيدايش و افزايش و آفرينندگى بود . اين تجربه از زمان ، به کلى برضد تجربه اسلامى و زرتشتى ، از « گذرا و فانى بودن زمان » بود .
درفرهنگ ايران ، آخرت و عاقبت و خاتمت ، در« بُن يا اصل جان هرانسانى» هست . به عبارت ديگر ، معناى جان هرانسانى ، درخود او هست ، نه در خارج و فراسوى او . بطورکلى در فرهنگ ايران ، غايت و انجام ، درخودِ بُن يا اصل هست . غايت و آخرت، يا مينو( = مانا = معنا) ، ازخود بُن که تخم است ، ميرويد ، ودرپايان ، داراى همان «نيروى آفرينندگى ازنو» هست . در اديان ابراهيمى و الهيات زرتشتى ، دراثر همان « بريدن زمان به دوبخش ،١- دنياى فانى ( زمان درنگ خداى ) و٢- دارالخلد= آخرت= زمان بيکرانه » ، غايت و معنا ، در « زمان باقى يا زمان بيکرانه » نهاده ميشود، و اگربه دقت نگريسته شود، اين زمان باقى يا بيکرانه ، چيزى جز « ثبوت و يکنواختى يک خوشى » نيست که « سکون ابدى » باشد . در فرهنگ ايران ، « بهمن» ، که اصل زمان و جهان و جان است ، در بُن هرانسانى هست . اين بهمن ،«مينو يا مانا ، که معربش « معنا» است ، و « معناى کل هستى و زمان » هست ، دربُن هر فردى هست . دراين اديان ، انسان را در همان بُن، بى معنا ميسازند ، و معنى و غايت را فراسوى او ، و بريده اززمان فانى و زندگى اش درگيتى ، قرارميدهند . در فرهنگ ايران ، هرانسانى خندان و شاد است ، هنگامى معنايش را درخودش دارد ، و درخودش اين معنا را درمى يابد، و اين معنا ، ازوجودِ خودش ، دراين گيتى، در روند پيشرفت زمان، ميتراود و ميزايد . انسان ، اصل آفريننده و نوشوى وسعادت را در درون خود ( دربُن يا اصل خود ) دارد ، و آنچه اصل آفريننده و نوشوى خود وسعادت را درخود دارد ، « معنى » دارد . «انسان ، درخودش ، بهشت و حور خودش » هست ، « انسان در خودش ، بُن زاينده شادى و عيش و سور خودش » هست . ازاين رو ، مولوى بلخى در بالاى بام خانه خود درقونيه ، ميديد که کعبه ( که مراد ِ همه موءمنان اسلامست ) آمده است، و درآسمان به گرد «او» ميچرخد ، چون او درخودش ، معنا ى زندگى را دارد .غايتش ومرادش ، فراسويش نيست ، تا گرد او به گردد .انسان، گرد چيزى ميگردد يا طواف ميکند ، که سعادت و غايت اوست . وپديده رقص به دورخود، بدين معناست که انسان ، « مراد همه مرادهاست » . بنا برفرهنگ ايران ، انسان، يقين دارد که اوخودش ، مراد همه مرادهايست ، از اين رو، کعبه هر ملتى ، به دور چنين انسانى ، طواف ميکند .
کعبه طواف ميکند ، برسرکوى يک بُتى
( بت ، اشاره به خود مولوى است )
اين چه بت است اى خدا ، اين چه بلا و آفتى
اوست بهشت و حور خود ، شادى و عيش و سورخود
درغلبات نور خود ، آه عظيم آيتى
او ، انسانيست که معنا يش را در خودش دارد ، نه در آخرت و نه در ملکوت ، تا آخرت وملکوت ، غايتش بشود. مولوى احساس ميکرد که کعبه که « مراد يا غايتِ » همه مسلمانانست ، دوراو ميچرخد يا ميرقصد ، چون او يقين داشت که درخود ، اصل هستى ومعنايش را دارد . درفرهنگ ايران ،هرچه دروجودِ خود ، غايت و معنايش را دارد، شادى ميکند و ميرقصد و خوش است و به گرد خود ميچرخد . وقتى ، گوهرزندگى انسان ، تهى از« معناى ذاتى و گوهرى و درونى اش در روند زمان » شد ، و اين معنى ، ازگوهراوبريده شد ، و در فراسوى زندگيش ، در گيتى و درفراسوى زمان (=آخرت ) قرار داده شد ، هميشه درخطرآن قراردارد که اساسا به وجود چنين معنائى ، شک کند . و درست به همين علت هست که پيشفرض قبول اسلام ، « ايمان آوردن به غيب » است . انسان ، دروجود اين معنا ، شک ميکند ، چون « معناى زندگى » ، نقد نيست .
« يقين» ، برعکس « ايمان» ، هميشه با « نقد » کاردارد . وقتى اصل خوشى و سعادت دربُن انسان هست ، انسان ، يقين دارد ، و نياز به ايمان به غيب ندارد. زندگى ، بى معناى نقد ، به کل ، بى معناست . با ايمان به آخرت ،انسان ، براى يک معناى نسيه اى زندگى ميکند . زندگيش درسراسرعمر، در« معناى نسيه اى » ميگذرد. شادى انسان ، درزيستن با معناى نقد زندگى اش هست . زندگى ، نقد است و هنگامى شادابست که معنايش ، نقد باشد . درفرهنگ ايران، زندگى ، درهرآنى از زمان ، آبستن به معنايش هست ، و ازاين معناى نقد هست ، که درگيتى زندگى ميکند . درخواستِ « ايمان به غيب » درقرآن ، گواه صادق برآنست که انسان به وجود چنين « معناى نسيه اى » ، شک ميورزد ، واين ايمان ، بايد براين شک هميشگى ، درهرآنى ، چيره شود . با کوچکترين شک در ته دل ، به چنين معنائى ، رياکارى و تزويرو تظاهر ، معين سازنده ِ سراسر رفتار اجتماعى موءمنان به اسلام ميگردد .
اين شکافتگى وجودى ، که دراخلاق بنام « ريا» ، و دراسلام، بنام منافقگرى ، زشت و خوارساخته ميشود، پيآيند همين تبعيد امکان واقعيت يابى ِ معنى ازوجود انسان درگيتى است . عبيد زاکانى اين معنا را بسيار زيبا بيان ميکند :
تن ، مقيم ِ« حرم » و ، دل به « خرابات مغان »
کرده زّنار ، نهان ، زير عبا ئى تا چند !
دنيى و آخرتت ، هر دو هوس ميدارد
يک جهت باش چومردان ، دو هوائى تا چند
(خرابه يا خورآوه ، به معناىِ سيمرغ سرشارولبريز است. زنار، کمربندِسيمرغيست که ايرانى ها به کمر مى بستند . نوشيدن ازجام مى ، يا ازجامى که سه نوشابه ازآب وافشره گياه وشيرگاو با هم آميخته بودند ، آئين نيايشگاههاى سيمرغ بوده است)
و اين زاهد است که مردمان نادان را به ايمان به آخرت ، که افسانه اى بيش نيست ، ميفريبد . کاريکه از« ترس از آخرت و ازغضب الله »کرده شود، بخودى خودش ، از ديد ايرانى ،هيچ ارزش اخلاقى ودينى ندارد .
عبيد زاکانى گويد: غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد وچنگ ودف وچغانه دهد
زغم ، پناه به مى بر، که مى به خاصيت
نتيجه ، عيش خوش و، عمر جاودانه دهد
مرو به عشوه زاهد زره ، که او دايم
فريب مردم نادان ، بدين فسانه دهد
ولى با چنين شکى ، مسئله بنيادى تازه اى طرح ميشود . در واقع ، هرکسى ميکوشد که به اين زندگى که در گوهرش بى معناست ، يک معناى ساختگى بدهد . زندگى ، به خودى خودش بى معناست ، پس نياز به ساختن معنائى ، و دادن اين معناى ساختگى به زندگى است . طرد و تبعيد معناى ذاتى زندگى ازگوهر زندگى ، بوسيله اديان ابراهيمى و نورى ، درست به اين فاجعه ميانجامد ، که بايد به هر ترتيبى شده ، به « زندگى که درگوهرش، بى معناست » ، يک معنا داد . زندگى ، از خودش و به خودش ، معنا ندارد، ولى براى زندگى کردن ، داشتن يک معنا، ضروريست . با شک ورزى به اين الاهان و اديان و متزلزل شدن آنها ،هر روز ، يکى ديگر و فلسفه اى و ايدئولوژى ديگر، ميکوشد که معناى تازه اى براى زندگى بسازد ، و به آن ، باز مانند همان « آخرت و ملکوت » دراين اديان ، تحميل کند. اينها ، همه مانند اديان نورى ، ازکشف و جستجوى معنائى که درگوهرخود زندگى هست ، چشم مى پوشند، و آن را انکار ميکنند، و يک معناى ساختگى را بافشار، به زندگى ، حقنه ميکنند . همه درپى اختراع معنا ، و دادن اين معانى اختراعى به زندگى ميافتند . طرد و تبعيد معناى گوهرى از زندگى ، بوسيله اديان ابراهيمى والهيات زرتشتى ، چنين پيآيند ضرورى را دارد . نهليسم nihilism ، پيآيند مستقيم اين اديان نورى و ابراهيميست که بزرگترين آفت مدنيت جهانيست . در زير نقاب ايمان به اين اديان ، و درفشى ساختن ارزشها در برابر چشمهاى خود و ديگران ، اين « يقين ازبى معنا بودن زندگى » ، خوره ايست که جزپوچى ، هيچ باقى نميگذارد . « انتقال يابى ِ معناى زندگى به آخرت و ملکوت » ، چيزى جز طرد و نابود کردن « معناى گوهرى خود زندگى در گيتى» نيست . همزمان با ايمان به چنين معنا و غايتى ، شک به وجود« معنا بطورکلى » ، درهرانسانى » از کارنمى افتد . ايمان، دواى تسکين دهنده شک ورزى مداومست که چاره ناپذيراست . ايمان ، نميتواند چاره شک ورزى را بکند ، بلکه ميکوشد که درهرآنى با آن رويارو شود ، و برآن چيره گردد ، و بشيوه اى آنرا بطور موقت ، مهارکند . ايمان وشک باهمند . شک زاينده از زندگى ، برغم « ايمان ظاهرى و زبانى» ، سبب ميشود که نفاق وريا و دوروئى و تزوير دراين اديان ، يک واقعيت ضرورى ميشود ، که با هيچ وعظى و توبه اى ، چاره نمى پذيرد . نهليسم ، فاجعه ايست که اين اديان و ايدئولوژيها برضد ادعاى خود ، با خود ميآورند . ضديت آنها با نهليسم ، درست به علت آنست که خودشان، سرچشمه اين نهليسم هستند .« راستى وخرسندى » ، به معنائى که درفرهنگ ايران دارد ، که تراوش معنا ازگوهر زندگى خود باشد ، دراين اديان ، نابود ساخته شده است . گوهرانسان، حامله به معناى بسيار غنى است ، و با يقين از چنين گوهر انسانيست که مولوى ميگويد :
موج برآيد زخود و ، درخود ، نظاره کند
سجده کنان کاى خود من ، آه چه بيرون زحدى
وقتى ، يک چيزى ، پيدايش معنا ى خودش هست ، خوش وشاد است وميرقصد ، چون او افشاننده معناى گوهريش هست . مسئله انسان ، به آخرت انديشيدن و درپى انجام ، دويدن نيست ، بلکه مسئله بنيادى ، « پيدايش و رويش و زايش اين معنا از وجود خود دراين جهان است » . مسئله انسان ، انديشيدن به آخرت نيست ، بلکه « انديشيدن به زايانيدن بُن خود ، ازخود است» . درست فلسفه سکولاريته ، برهمين انديشه قرار دارد، ازاين رو، زندگى يک فرد يا ملت ، در پيمودن ِ زمان يا تاريخ زندگى ، فوق العاده اهميت دارد. يک ملت درهر برهه اى از زمان، چهره اى ديگر و تازه ،ازهويت خودرا پديدارميسازد . تاريخ يک ملت ، حکايت از « آنچه فانى شده و گذشته است » ، نيست . تاريخ هرملتى ، در روان وضمير تک تک افراد آن ملت ، موجود و زنده هست . اينها ، گذرا وفانى نيستند . تاريخ حقيقى يک ملت، در حافظه زنده نمى ماند ، بلکه در روان وضمير و زبان فردفرد آن ملت . در فرهنگ ايران ، بُن گيتى و زمان و انسان ، يا تخم درون هرتخمى ، يا « مينوى مينو » ، بهمن يا هومان است ، که « ارکه » هستى است . هومان ، که اصل و بُن هر جانى و انسانى درگيتى است و معنا وغايت است ، ناپيدا و نا گرفتنى است . نام بهمن يا «هومان» يا « من به » ، « بزمونه » ، يعنى « اصل و سرچشمه بزم و خنده » است . ازآنجا که « پيدايش و زايش هرجانى » ، جشن و بزم است ، اينست که نخستين پيدايش بهمن ، عشق بهرام و سيمرغ باهمست . به عبارت ديگر، نخستين تابش ِمعناى هستى ، عشق و جشن و شادى و رقص است . دربُن زمان و دربُن انسان ، اصل سعادت و خوشى هست . رام که همان زُهره باشد ، و خرّم که همان مشترى باشد ، بخشهاى اصلى بُن زمان ( درخت زمان ) و بُن انسان هستند ، و اين رد پا باقى مانده است که زُهره ، سعد اصغر، و مشترى ، سعد اکبر است . زُهره ، دختريا نخستين چهره مشترى (= خرّم ) است . بُن زمان يا بُن انسان، عبارتند از ١- رام ٢- خرّم ٣- بهرام ( بهروز= سعادت) و اين سه تا، برابر با١- بهرام ( بهروز ) و٢- مشترى ( خرم ) و٣- بهمن هستند ( در بررسى بُن زمان ، نشان داده خواهد شد ) . خوب ديده ميشود که درفرهنگ ايران، ازبُن و ارکه جهان، که بهمن است و اصل بزم و خنده است ، سيمرغ ( خرّم ) و بهرام پيداميشود ، که واقعيت يابى نخستين « جشن عروسى » کيهانى هستند . رام و سيمرغ ، دوچهره يک اصلند . رام = زهره و سيمرغ = مشترى ، دوچهره گوناگون « سعادت » هستند ، ازاين رو سعد اکبر و سعد اصغر ناميده ميشوند. سيمرغ يا مشترى ، سعادتيست که در رام يا زهره ، نخستين پيدايش خود را مى يابد .
وقتى بهمن ، در ضمير انسان ، در چهره « همآغوشى سيمرغ و بهرام » پيدايش يافت ، يا بهمن ، نخستين صورت خود را يافت ، انسان ازشادى به رقص ميآيد . به سخنى ديگر ، پيدايش « معنا » که بهمن باشد درضمير، بُن جشن و عشق و موسيقى وسعادت است . نخستين پيدايش بهمن در« بهرام + سيمرغ » ، پيدايش معناى کل هستى و زمان ، در عشق و موسيقى و رقص وسعادت است . بهمن که « معناى هستى» است، در نخستين « عروسى بهرام و سيمرغ » ، پيدايش مى يابد . معناى هستى ، نخستين صورتى که ميگيرد ، جشن عروسى ، يا « سَماع = زما » است . « معنا = مانا= بهمن » ، در پيدايش ، به رقص ميآيد ، و بزم عروسى ، اوج شادى ميگردد . تبعيد « معنى » به آخرت ، و تبديل آن به « غايت ، در فراسوى زمان در گيتى » ، تبعيد « جشن و بزم از گيتى يا دنيا » است . سکولاريته استوار براين انديشه است که « معنى ، در خود انسان است » . غايت وجود انسان، پيدايش همين معنى ( بهمن ) ازخود انسان ، در همين گيتى است . و دراين فرهنگ ، زمان ، بريده نميشود، و دوبخش نميگردد . مرگ و فنا، معناى زندگى را معين نميسازد ، بلکه زندگى است که معنا به پديده اى نيز ميدهد که مرگ خوانده ميشود . ما در« انديشيدن هميشگى درهرآنى به مرگ و فنا » ، زندگى نميکنيم ،و به زندگى ، شکل نميدهيم ، و زندگى درگيتى را ، تبديل به « حضورهميشگى مرگ و نيستى در زندگى خود» نميکنيم . درهرآنى ، بايد زيست . کسيکه درهرآنى مى زيد، خوشست . معناى زندگى ، درهرآنى از زمان ، ميتواند در کردار و گفتار و انديشه ، پديدار شود وفوران کند ، و جشن و سعادت و شادى بيافريند . مسئله بنيادى زندگى درفرهنگ ايران ، انديشيدن هميشگى به آخرت نبود ، بلکه ، انديشيدن به شيوه «جستجوى بُن يا اصل خود درخود ، در اين گيتى » ، و کوشش براى زايش و پيدايش اين بُن خود ، در گيتى و در زمان است .
درفرهنگ ايران ، سعادت و خوشى و شادى و خرّمى ، يا بطورکلى، اصل جشن و بزم ، هم « بُن زمان » و هم « بُن انسان » ميباشد . جشن ، بُن و اصل انسان هست که بايد از خود ِ او برويد ، يا به عبارت ديگر، بهشت ، درگوهر خود انسان هست . انسان ، شادى زا ، طرب ساز و جشن آفرين هست . و اين گفته مولوى ازهمين سرانديشه ، برخاسته است که ميگويد :
يکى جانيست مارا شادى انگيز که گرويران شود عالم بسازيم
اگر دريا شود آتش ، بنوشيم وگر زخمى رسد ، مرهم بسازيم
حتا وقتى مولوى زير نفوذ ذهنيات اسلاميش ، « عيش جهان» را « پيسه » ميداند، ولى اين عيش را به آخرت ، انتقال نميدهد و تبعيد نميکند ، بلکه اصل خوشى و عيش را درباطن خود ، درعشق موج زننده دردرون خود ميداند ، و يکراست به همان انديشه همآغوشى سيمرغ و بهرام در درون برميگردد . ليلى و مجنون ، يا ويس و رامين ، جانشين همان « بهروز و صنم يا بهرام و سيمرغ » ميشوند .
عيش جهان، پيسه بود ، گاه خوشى گاه بدى
عاشق اوشو که دهد ، ملکت عيش ابدى
نادره طوطى که توئى ، کان شکر باطن تو
نادره بلبل که توئى ، « گلشنى » و « لعل خدى » ...
ليلى و مجنون عجب ، هردو به يک پوست درون
آينه هردو ، توئى ، ليک درون نمدى
او نميگويد که عيش ابدى ، در آخرت است ، بلکه ميگويد که اين عيش ، عيشى است که انسان درباطن و درون خود از« عشق ليلى و مجنون به هم دردرون خود » دارد ، و اين عيش و شادى را ، بر عيش خارجى ترجيح ميدهد . چنين عيشى ، عيش هميشگى است . انسان بايد از سرچشمه سعادت درونيش ، شاداب باشد ، تا « هميشه » شاد باشد ، و تابع اتفاقات و تصادفات شاد و ناشاد خارجى نگردد . ايرانى ، يقين داشت که « اصل خوشى و عيش و سعادت » ، دراو هست وازاو ميجوشد ، و اين تنها به « خرسندى خود » ، بس نميکرد ، بلکه اين اصل خوشى ، ميتوانست ، فراسوى خود ، غمها را بزدايد و دردهاى ديگران را درمان کند . ايرانى ، انسان را وجودى ، شادى آفرين درگيتى ميدانست ، بشرط آنکه اين بُن اش ، بسيج و شکوفا ساخته شود . مولوى درهمين راستا ميگويد :
شادى شود آن غم که خوريمش چو شکر خوش
اى غم برما آ ، که اکسير غمانيم
درون خمره عالم ، چو زنبورى همى گردم
مبين تو ناله ام تنها ، که خانه انگبين دارم
چرا پژمرده باشم من ، که بشکفتست هر جزوم
چرا خربنده باشم من ، براقى زير زين دارم
شعاع آفتابم من ، اگر درخانه ها گردم
عقيق و زرّ و يا قوتم ، ولادت ، زآب و طين دارم
تو هرگوهر که مى بينى ، بجو دُ رّى دگر در وى
که هر ذرّه ، همى گويد که درباطن دفين دارم
ترا هرگوهرى گويد ، مشو قانع به حسن من
که از شمع ضميرست آن که نورى در جبين دارم
وقتى ، بُن جشن درطبيعت انسان است ، اين خود اوست که بايد آنرا ازخود بروياند و بزاياند . طبعا ، نياز به گسستن و بريدن زمان، به دوبخش جدا ازهم نيست ، تا دريک بخش از زمان ، رسيدن به خوشى و سعادت اصيل موجود نباشد، و دربخش ديگر، امکان رسيدن به جشن اصيل و حقيقى باشد. اين سرانديشه که خود انسان ، بُن جشن حقيقى هست ، اجازه به چنين پاره کردن زمان به دوبخش ( دنيا و آخرت ) نميدهد . اينست که فرهنگ ايران ،« دنيائى » ، جدا از «آخرت و آسمان » نميسازد ، که دريکجا ، گرفتار بى جشنى و بى سعادتى و بى معنائى ، و درجائى ديگر، باجشن و با سعات و با معنا باشد .
سعادت ، که اصلشان رام (= زهره ) و خرّم (= مشترى = سيمرغ ) و بهرام (= بهروز) است ، دربُن انسان و زمان است که در روند زمان ، واقعيت مى يابد و شکل به خود ميگيرد ، يا در روند زمان، ميرويد . سعادت ، چيزى و هدفى و غايتى نيست که « رسيدن آن در زندگى » ، به عقب افکنده شود و اين به عقب انداختن ، تبديل به « عاقبت و آخرت » انداختن باشد ،و در واقع ، به فراسوى زمان انداخته شود . در فرهنگ ايران ، زيستن و سعادت ازهم جدا ناپذيرند . چنانکه خود واژه « عيش » درعربى ( که معرب آيش= آيشم = ماه و بام ، بام معناى خوشه هم دارد) است که درعربى معناى زيستن دارد ، براى ايرانيان ، معناى شادى وخوشى گرفته است ، چون براى ايرانى زندگى کردن ( عيش عربى ) ، خوشى و شادى و جشن ( عيش ) بايد باشد ، تا زندگى شمرده شود . بنا برهمين فرهنگ ايرانى هست که مولوى ميگويد که ناف هستى مارا از عيش ( به معناى ايرانيش ) بريده اند . به عبارت ديگرفطرت و بُن و اصل آفريننده ِ انسان ، خوشى و شادى است :
بنام عيش بريدند ، ناف هستى ما بروز عيد بزاديم ما ز « مادرعيش »
بپرس عيش چه باشد؟ برون شدن زين عيش
که « عيش صورت » ، چون حلقه است بر درعيش
اصل ، دريافت ميان و بُن خود ، به کردار « اصل خوشى و سعادت آفرين » است . عيش صورت ، بيان « عيشى دردرون جان و در بُن انسان» هست ، نه آنکه در آخرت . آنگاه مولوى سراسر حرکات را در طبيعت ، رقص ازهمين اصل عيش ميداند .
وجود چون زر خود را به عيش ده ، نه به غم
که خاک برسرآن زر ، که نيست درخور عيش
بگويمت که چرا چرخ ميزند گردون
کيش به چرخ در آورد ؟ تاب « اخترعيش »
بگويمت که چرا بحرموج در موجست
کيش برقص درآورد ؟ نور گوهر عيش
بگويمت که چرا خاک ، حور و ولدان زاد
که داد بوى بهشتش ، نسيم عنبر عيش ...
همه گيتى ، « هميشه » ، درعيش ميرقصد ، چون نافش را از عيش بريده اند ، چون بُن همه اينها ، همان بهمن است که اصل بزم وجشن و خنده جهانيست . درک گيتى ( = دنيا ) به کردار، يک جشن هميشگى عروسى ، برضد انديشه « دنياى فانى » است ، که الهيات زرتشتى کوشيد جا بيندازد و نتوانست ، و سپس در شکل خالصترش، دين اسلام ، اذهان و روانهاى ايرانى را ازآن آلوده و بيمار ساخت . فلسفه ِ سکولاريته که از غرب ، جزو واردات روشنگران کذائى ماست ، هرگز نميتواند ، نقش اين فرهنگ غنى ايران را به عهده بگيرد .
زيستن با سعادت درگيتى ، زيستن است . در هرزندى ، به « زنده» ، « خوش» ميگويند . اينکه دراين اديان ، گفته ميشود ، در زمان فانى ، سعادت نيست ، براى ايرانى ، چنين معنا ميدهد که ، « خدا نيست » ، چون اين گيتى است که امتداد خداى خرّم و شاد و فرّخ ست . خدا درگيتى شدنست ، که خدا ميشود . خداى شاد و خرّم ، تا گيتى شاد و خرّم نشده است ، هنوز خدا نيست . وقتى گيتى و اجتماع ِ شاد ، پيدايش يابد ، آنگاه ، خداهم وجود دارد . فقط در زمان ، ميتوان سعادتمندشد .اصل خوشى وسعادت ( که بهمن + رام + خرّم + بهرام باشند) ، بُن زمان و هم بن انسان است ، و از رويش اين اصلست که زمان و انسان ، پيدايش مى يابند . درخت زمان يا زندگى، رويش اصل خوشى و سعادت وپيروزى وبهروزى درهرزمانى و آنى است .
اينکه « اصل جشن وسعادت دربُن انسان» است ، و« بُنى است که انسان ازآن ميرويد » ، به خودى خود ، نفى مفهوم « وجود دوزمان گوناگون » و نفى « وجود دوجهان گوناگون » است . آرمان ايرانى ، اين نيست که کارهائى بکند تا به سعادت و معنا ، در جهان فراسوى اين جهان ، در زمان فراسوى اين زمان برسد . بلکه آرمان او اينست که با کاروکردارش ، اين اصل جشن و معناى زندگى را درخود درگيتى ، پديدارسازد . سعادت و معناى زندگى را ميتوان « درخود» زايانيد . خود ، بايد گسترش و پيدايش اين اصل خوشى و معنا باشد . درکارو انديشه و عمل ، بايد ماماى سعادتى شد که « بُن وجود و بُن خود » ماست . سعادت و عيش و شادى ، يک واقعيت نهفته و خفته در اين گيتى ، در خود ماست ، نه يک پديده اى ، که بيگانه ازاين گيتى ، و بيرون از وجود ما ست . اصل سعادت زا ومعنا آفرين ، درخود انسان و بُن خود انسانست ، نه در قبضه وقدرتى فراسوى او ، نه در جائى بنام جنت و خلد و بهشت ، ونه تابع فرمانبرى از الاهى ، نه در زمان جاويد و بيکرانى که فراسوى اين زمان وجود دارد . زندگى حقيقى ، ميتواند در روند زمان ، در همين گيتى از انسان پيدايش يابد ، و زندگى حقيقى و يا حقيقت زندگى ، در « جهان فراسو » و در « زمان فراسو » نيست . همانسان که خدا ، تا « مينو = تخم » هست ، نيست ، و هنگامى ، گيتى شد ، خدا هست ، همانسان ، سعادت و خوشى و معنا ، تا مينو وبذرو تخم هست ، نيست ، ولى در روند زمان، پيدايش مى يابد و وواقعيت وهستى مى يابد، و درزندگى کردن، واقعيت وموجوديت مى يابد . خوشى و سعادت و معنا را ، کسى ازخارج ، نميتواند به ما بدهد . شرائط خارجى ، فقط مارا ميانگيزند که خوشى و معنا ، از بُن خود ما زائيده بشود ، و اين بُن ماست که حتا « آن شرائط غمساز» را تبديل به امکانات شادى آفرين ميسازد .
حقيقت و سعادت و معنا، نهفته ولى خفته دربُن وجود خود انسانست . گيتى براى ايرانى ، خواهر و عروس او است، يا به سخنى ديگر، همزاداوست . ازسوئى ، همگوهراوست ، و ازسوى ديگر، هميشه درحال عروسى کردن با اوست . هر روز در همه کارهايش و انديشه هايش با اوکه همزادش هست ، جشن عروسى ميگيرد ، تا باهمديگر( تا با همکارى و همآفرينى گيتى ) ، حقيقت و سعادت و معنا را پديدارسازند . بنا براين خوشى و شادى و معنا ، در خود زندگى در گيتى وبا همکارى خود گيتى است . خوشى ، در خود همان عمل کردن و در خود همان انديشيدن ، درخود همان به هم پرداختن و يکديگر را پروردن و زيستن باهمديگر و باهم آميختن است . در تصوير دنياى فانى و درک زمان ، به کردار فنا ، هرگونه خوشى در زندگى ، فقط « فريب = متاع غرور » است . آنگاه، خوشى و شادى و سعادت و معنا و حقيقت ، در همه خوشيهاى دنيا نيست ، درهمه خوشيهائى که در زمان هست ، حقيقت خوشى نيست . خوشى و سعادت و حقيقت ، فقط در فراسوى زمان و دنياست . انسان ، درهيچ خوشى ، در زندگى در گيتى ، بطورحقيقى ، خوش نيست و اگر خوش هست ، آن خوشى اش هميشه همراه « احساس تزلزل » است ، و انسان ، خود را در خوش بودن و سعادتمند بودن ، ميفريبد . همه سعادت ها درگيتى ، خود فريبى ، و بى ارزش هستند . فقط ، سعادتى و خوشى و شادى ارزش دارد ، که هميشگى باشد ، نه آنکه گاهى باشد و گاهى نباشد. با اين تصوير از زمان و دنيا ى فانى ، برترين ارزشهائى که انسان بايد براى آن زندگى کند ، ارزشهائى هستند که فقط در فراسوى زمان گذرنده ، واقعيت و حقيقت مى يابند . مفهوم « آينده » ، بکلى معنائى « خارج از زمان گذرا « را دارد . آينده ، هيچگاه با گذشتن زمان ، نمى آيد . آينده ، فقط با « نابودشدن زمان گذرا يا دنياى فانى » ، ميآيد . آينده ، ربطى به زمان گذرا ندارد . اينست که موعود همه اين اديان ، موعودهائى هستند که هيچگاه در« زمان گذراى تاريخى » نميآيند، و هميشه « موعود » ميمانند . چون اين موعود ، « اميد به آينده اى ميدهد، که فراسوى زمان قرار دارد » . همانسان ، سعادت و معنا ، اميد وارشدن به چنين گونه آينده ايست . با اين مفهوم از آينده و از اميد ، هيچگاه ، انسان ، به مفهوم « پيشرفت » دست نمى يابد . «پيشرفت » ، هنگامى واقعيت اجتماعى و تاريخى ميشود که انسان و اجتماع ، بتواند به آنچه سعادت و خوشى و معنا ميداند ، در روند زمان ( نه در فراسوى زمان و تاريخ )، برسد . معناى آينده و اميد ، دراين دو تصوير از زمان ، باهم فرق دارند . درتصوير دنياى فانى و آخرت ، انسان اميد به آينده اى ( آخرت = سعادت فراسوى زمان ) دارد که در پيمودن زمان ، بدان نميرسد ، و اين سعادت و خوشى و معنا ، برغم همه کوششهاى انسان ، عنايتى و هديه اى است از قدرتى مافوق . درحاليکه در تصوير فرهنگ ايران از زمان ، اميد به آينده ايست ( خوشى و معنا وسعادتى که بالقوه دربُن اوهست ) که خود با کار و انديشه خود ، ميتواند آنرا بزاياند و به وجود بياورد . موعود ، درخودش ، هست . سعادت ، بُن خود انسان ( رام = سعد ، خرّم = سعد ، بهرام = بهروز ، بهمن = اصل بزم ) و خود زمان هست . به عبارت ديگر ، در زندگى در زمان ، واقعيت مى يابد ، در زمان ميرويد . وقتى در زمان گذرا ، سعادت نيست و حقيقت نيست و ارزش نيست ، به معناى آنست که انسان ، بى بُن است ، به عبارت ديگر ، اصالت ندارد . ولى ايرانى به عبارت مولوى ميگويد که:
از اصل ، چو « حور زاد » باشيم شايد که هميشه شاد باشيم
اين « حور » ، همان واژه « هور» و « هوره » است ، که معناى اصليش در تحفه حکيم موءمن و منتهى الارب باقى مانده است . به « درخت سرو» که اينهمانى با سيمرغ يا خرّم دارد ، «هور» گفته ميشود ، و «هورى » ، به « گل خبازى » گفته ميشود که نام عربيش « دهما » است که بنا برمنتهى الارب ، نام شب ٢٩ ماه است، که همان روز مارسپند يا خرّم و سيمرغست ( سه روز آخرماه ، بُن زمان هستند ) ، و طبعا بايد همان « اهوره » باشد . و در تحفه حکيم موءمن ، « حور هندى » ، به معناى « مرّيخه » ، يعنى بهرامه است که همان سيمرغ باشد . پس مولوى ، اين انديشه فرهنگ ايران را ازنو بيان ميکند که چون ما ازبُن ، زاده از سيمرغ ويا از « شاده » ويا از « خرّم » هستيم ، پس شايان آنست يعنى توانائيم که هميشه شاد باشيم . درگفتگوى آينده ، به « جشن عروسى انسان با گيتى » پرداخته خواهد شد .

No comments: