Monday 16 April 2007

سروش یا خرد هنگام اندیش- نگاهی به فلسفه زمان در فرهنگ سیمرغی ایران

منوچهرجمالی



سروش، یا« خردِ هنگام اندیش»

چه تفاوتی « فرصت طلبی»
با
« هنگام اندیشی » دارد؟
« نگاهی به فلسفه زمان،
واینکه چگونه« محتوای اخلاق وسیاست» را معین میسازد
چرا ایرانیان با آمدن اسلام،« فرصت طلب» شدند ؟


سروش ، که نام دیگرش « گوش + سرود خرد » بوده است ، گوش به سرودی میداده است که درژرفای هستی انسان ( بُن انسان = سه مینو= منتره ) نواخته میشده است، و این سرود و بانگ و آهنگ و ترانه را « به هنگام »، تبدیل به « واژه و بینش و سخن و اندیشه » میکرده است . سروش ، ترجمان « آهنگ ، به سخن » ، « موسیقی، به فلسفه » ، « عشق، به حکایت وافسانه و داستان » بوده است . سروش ، گوش به سرود ، گوش به « رام = زُهره = ونوس» میدهد که فطرت و گوهر انسانست . رام ، هم سرود و ترانه ( = زم = زما = سماع ) است ، و هم باده نوشین است . رام ، هم باد یا موسیقی ، یا دمیست که ازنای ، برون میآید، و هم افشره نای است . از اینرو واژه « باد » و « باده » ، ازیک ریشه بوده اند . به همین علت رام ، هم باده است، و هم سرود و موسیقی و آهنگ و آوازو شعرورقص است . همپچنین « دم » ، هم بادو هوا و « آوازحاصل از دمیدن در نای و شیپور» است ، و هم خون و دریا (= دمیا ) است . دم ، به نفیر نیز گفته میشود ( برهان قاطع + جهانگیری ). بالاخره به بادصبا نیز که همان رام است ، دم صبا گفته میشود . رام یا « وای ایزد » ، نخستین زاده « نای ِبه = ارتا فرورد= سیمرغ » است . نام ِ بایزید بسطامی ، عارف بزرگ ایران ، همان نام ِ« وای ایزد= بایزید » یا رام است . مادرش اورا « طیفور» مینامیده است( تذکرة الاولیا عطار) که همان « دی+ پور» باشد، و به معنای « فرزند سیمرغ » است ، ورام ، فرزند سیمرغست. باده و موسیقی ، شیره و افشره و گوهر سیمرغ ، خدای ایرانست . « قرقف »، به باده ناب گفته میشود و از خاقانی میدانیم که ایرانیان به « اقانیم ثلاثه » ، سه قرقف میگفته اند ، چون « سه تا یکتائی = سه گانه یگانه » ، شالوده فرهنگ خودشان هم بوده است ( بهرام + سیمرغ=خرّم + بهمن ، یا بهرام + رام + سیمرغ ). این سه خدا ، اینهمانی با « جام باده » داشته اند . ازاین رو سه قرقف = سه جام باده بوده اند ، چون باده ، چون اینهمانی با آب و خون وشیروافشره گیاهان دارد ، اصل پیوستگی و آمیختن و مهر است . ازاین رو بود که این سه خدا، یا سه اصل گیتی ، سه باده ای بوده اند که گوهر انسان درآن شنا و شستشو میکند . نام دیگر باده ، بنا بر تحفه حکیم موءمن ، اسفنط است که همان « سپند = سه پند » میباشد که به معنای « سه زهدان » است و سپند مینو ، نام دیگر سیمرغ است . حافظ براین شالوده است که میگوید:
ساقی سخن زسرو و گل و لاله میرود این بحث با ثلاثه غسّاله میرود
هم سرو وهم گل ( گلچهره ، گلشاه ، گلرنگ ) و هم لاله ( ال+ اله ) گیاهانی هستند که با سیمرغ اینهمانی دارند .انسان باید این سه جام یا سه گونه نوشابه را پیاپی بنوشد، تا به بُن بینش و شادی کیهانی برسد . چنانکه همین اندیشه نیز در اشعارمولوی بازتابیده شده است .
اگرآن مئی که خوردی ، بسحر نبود گیرا
بستان زمن شرابی ، که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد زجام اول
دومش ، نعوذ بالله ، چه کنم صفت ، سوم را
غم و مصلحت نماند ، همه را فرود راند
پس ازآن خدای داند ، که کجا کشد تماشا
البته « ثلاثه غسّاله » ، به تصویر جام جم باز میگردد که یکی از نامهایش « سه گانه » است ( لغت نامه ) . علت اینکه جام جم ، سه گانه خوانده میشد ، این بود که در فرهنگ اصیل ایران ، درجامی که در نیایشگاهها ، در آئینهای دینی ازآن همه مینوشیدند ، سه گونه مایع باهم آمیخته میشدند (1- آب + 2- شیر + 3-شیره ای گیاهی یا افشره ای از میوه جات ، که البته نبید یا می هم ازآن زمره بود ) که نماد سه زنخدای ایران بودند ( آناهیتا + آرمیتی + سیمرغ )، و اینها نماد سه گونه بینش بودند . این همان تصویریست که در خوان هفتم رستم پیش میآید که رستم ، ازقلب و جگرو مغز دیو سپید ، سه قطره خون میگیرد که با آن چشمان کاوس و سپاهیان ایران را « خورشید گونه » میسازد . در فرهنگ ایران، انسان ، تخمیست که با آبیاری شدن از سه گونه آبکیها ، که اینهمانی با سه خدا داشتند ، انسان میبالید ، و بینش حقیقت ، ازخود ِ انسان مستقیما میروئید . اهل فارس ، چنانکه از نام نخستین روزهر ماهی پیداست ( طبق آثار الباقیه اهل فارس روز یکم را – خرّم ژدا – مینامیدند ) خرّمدین بوده اند . به همین علت « جام جم » ، بیان نوشوی و رسیدن به بینش از گوهر خود انسان ، در همپرسی با خدایان بود .
خدا ، درواقع ، موسیقی یا گوهر باد است ، که هم ، اصل تحول دهنده و جان افزاست، و هم اصل بینش است . بینش وفرزانگی ، استحاله باده ( آب ) و موسیقی و آواز، به سخن و گفته است . بینش ، رازیست که در آهنگ نای و چنگ گفته میشود . باد یا دم و آهنگ ، همه چیزها را دروزیدن ، تحول میدهد ، ولی خودش ، بی شکل وبی صورت میماند . این آهنگ باد است که تبدیل به امواج یا خیزابهای دریا میشود که همه ماهیان را آبستن میسازد .آهنگ باد، اصل آفریننده ، اصل پیدایش میگردد . رام در درون انسان ، همه نیازها را تبدیل به آهنگ و ترانه میکند . اینست که موسیقی ، گوهری همانند آب وباد و خون و ... دارد . به عبارت دیگر، اصل آمیختگی و پیوستگیست . موسیقی ، انسان را آبیاری میکند .
ای چنگیان غیبی، ازراه خوشنوائی تشنه دلان خودرا کردید بس سقائی
مائیم چون درختان، صنع تو، بادگردان خود کارباد دارد، هرچند شدنهانی
رام یا زُهره(= معرب ِ زاوور)، این خدای باده و موسیقی، « روان » هرانسانیست. رام یا زُهره که روان انسانست، همیشه در درون انسان مینوازدوساقی است و رقصانست.روان، دردرون انسان، نای و نی نواز، یا چنگ وچنگزن هست تا غم را از دل انسانها بزداید و طرب آنها را بیفزاید. سپس رام یا زُهره را بکلی از روان ( از فطرت انسان ) تبعید کرده اند .
شاها زبهر جانها ، زُهِره فرست ، مطرب
( شاه ، نام سیمرغ ، مادررام یا زُهره است )
کفو سماع جانها ، این نای و دّفِ تر، نی
نتانم بُد کم از چنگی ، حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته ، به هر زخمی و هر تاری
نتانم بُد کم از باده ، زینبوغ طرب زاده
صلای عیش میگوید ، به هر مخمور و خمّاری
کرم آموز تو یارا ، زسنگ مرمر و خارا
که میجوشد زهرعرقش ، عطا بخشی و ایثاری
جان چیست ؟ خم خسروان ، دروی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان ، هردم پریشان میرود
درخوردنم ذوقی دگر، در رفتنم ذوقی دگر
درگفتنم ذوقی دگر ، باقی برینسان میرود
اینست که واژه « روح » در فارسی ، از اصل « روخ » میآید، که به معنای « نی » است ، و نام دیگر سیمرغ ، « رُخ » است (= نای به )، و به چهره و سیمای انسان نیز ، « رُخ » میگویند ، چون آنرا تجلی اصل شادی و خرّمی و موسیقی و سیمرغ میدانسته اند . اکنون روان = رام در درون ، بر نیازها و کششها و گوهرانسان میوزد ، وآهنگ و ترانه او ، همه را آبستن میکند. همه کششها و نیازهای درونی ، درآهنگ و ترانه و آواز، پیکر به خود میگیرند . بدین علت است که باید این آهنگ و سماع درون ، یا « رام نی نواز» را که سپس « زهره چنگ نواز» شده است ، شنید و رازنهفته درآنهارا ، گویا کرد و به گفت آورد . موسیقی درون ، باید بینش و اندیشه بشود .
سوی بی گوشی ، سماع چنگ میآید ، ولیک
چنگ جانانست ، آنرا چوب یا اوتار کو
مطرب مستور ، بی پرده ، یکی چنگی بزن
وارهان ار نام و ننگم ، گرچه بد نامیست آن
بشنو از دل ، « نکته های بی سخن» وانچ اندر فهم ناید ، فهم کن
دردل چون سنگ مردم ، آتشیست کوبسوزد ، پرده را از بیخ وبُن
چون بسوزد پرده ، دریابد تمام قصه های خضروعلم من لدن
بدرون تست مطرب ، چه دهی کمر به مطرب
نه کمست تن ، زنائی ، نه کمست جان ، زنائی
همین کوبه های آهنگ ونوای رام است که گوهر« زمان » را میسازد. زمان ( زم + آنه ) زادگاه ترانه و موسیقی است . گوهر زمان ، کوبه موسیقی ، یا رقص است . زمان ، میرقصد .
اینکه چرا ، رام نی نواز، تبدیل به « زُهره چنگزن یا ارغنون نواز » شد ، بدان سبب بود که « نی » ، تصویری بود که یک راست با « زایش » و « زایندگی بینش و شناخت ، از انسان » کار داشت . واِلاهان نوری با « زایش بینش از هرانسانی » مخالف بودند . ولی برغم این « بُرش بینش از موسیقی واز مستی» ، « روان» ، به کردار ِ اصل طرب ساز درون ، در اشعار مولوی میماند.
اندرون هردلی ، خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکارو ، مطربان ، پنهان چو راز
( راز ، نام رام بوده است ، بانگ نی و آهنگ چنگ ، راز میگویند )
برتر از جمله ، سماع ما بود در اندرون
جزوهای ما درو ، رقصان به صد گون عزّ و ناز
این دل همچو چنگ را ، مست و خراب و دنگ را
زخمه به کف گرفته ام ، همچوسه تاش میزنم ...
هررگ این رباب را ناله نو ، نوای نو
تا زنواش پی برد دل که کجاش میزنم
در دل هرفغان او ، چاشنئی سرشته ام
تا نبری گمان که من ، سهو و خطاش میزنم
سخت لطیف میزنم ، دیده بدان نمیرسد
دل که هوای ما کند، همچوهواش میزنم
چنگ تنها را بدست روحها ، زان داد حق
تا بیان سرحق لا یزالی او کند
تارهای خشم و عشق و حقد وحاجت میزند
تا زهریک بانگ دیگر در حوادث رو کند
رام که بُنمایه و بُنخدای درون انسانست ، موسیقی و باده ایست که آبستن به شناخت و شعر و اندیشه است . اینست که انسان درفطرتش ، مست و سرخوش و رقصانست. این مستی و آهنگ نای یا نوای چنگست ، که تبدیل به بینش و اندیشه و سخن میگردد . خرابات و میخانه و جشنگاه ، سرچشمه پیدایش ِ بینش خدائی است . « روان » انسان که « رام » است ، هم باد( آهنگ و ترانه و موسیقی » است ، و هم « باده و آوخون وافشره هوم » . روان ، اصل طرب وشادی در گوهر انسانست . کشش ها و نیازها در ژرفای انسان ، موسیقی ( سرود نای = جشن ) و باده نوشین هستند ، که خویشکاریشان 1- شادسازی 2- دلیرسازی 3- سبکبال کردن انسان است . در آغاز، انسان دوست میدارد که هرچه بیشتر ازآنها کام ببرد . اینست که درآغار ، علاقه به « سرمست شدن ازآنها » دارد . ولی سپس دوست میدارد که بطور مرتب و مکرر، ولی به اندازه ، ازآنها کام ببرد . به عبارت دیگر، خدا ، اصل خرّمسازی و سبکبال شوی( پرواز= بَرشوی = ترانسندنس ) درانسانست ، ازاین رو خدا ، موسیقی (= نی سرائی ) و باده نوشین است . واژه موسیقی ، برعکس آنچه ادعا شده است ، از یونانی به عربی و از عربی به ایرانی نیامده است ، بلکه موسیقی ، دراصل یک واژه ایرانی است . موسه و موسی ، به معنای « سه نای = سئنا = سیمرغ » است ، چون « موِ»، معنای « نی » را داشته است ( موئیدن = نی نواختن ) و « گی » که پسوند « موسیقی » است ، به معنای « سیمرغ » است . موسیقی ، سه نای سیمرغ است . خدای بزرگ ایران ، اصل « موسیقی » است . به همین علت نیز « گوهر زمان » است . زمان ، کوبه موسیقی است . چنانچه اصل موسیقی را به روایت دیگر، از « ققنس » میدانند ، و ققنس که « کُخ + نُس » بوده باشد ، به معنای مرغیست که نوک یا بینی اش ، نای است ( کُح = کوخ = نای ) . و نای ، هم اصل موسیقی ، و هم اصل باده است ( افشره نی ، هوم بوده است . تبخیر شراب به عرق ، بوسیله نای = لوله= انبیق بوده است) . انسان که روانش ، همان رام است ، همگوهر یا همخوی باده و موسیقی است . مولوی گوید :
گر خوی ما ندانی ، از لطف باده واجو
همخوی خویش کرده است ، آن باده ، خوی مارا
آنکه باده مینوشید ، خودرا پُر از خدا احساس میکرد (= دیوانه ). دین ، عبارت از همین مست وپُرو لبریزشدن از باده و آهنگ خدائی بود . کسیکه دیوانه و مست نمیشود ، بی دین است .آنکه بانگ نی و چنگ می شنید ( بدان گوش میداد ) خودرا پر ازخدا ( = دیوانه ) می یافت . خدا ، اصل مستی و اصل رامش ( موسیقی ) بود . بینش از همین باده و همین نوای نای در درون ، برمیخیزد . ازاین رو ، در ادبیات ایرانی ، برغم چیرگی شریعت اسلام ، « خدا » ، میخانه و خمخانه و خانه خمار و جشنگاه و خرابات ماند . خدا، درمسجد وصومعه و معبد نبود و نمیگنجید ، بلکه درخرابات و میخانه ، نزد پیرمیفروش یا پیرمغان ، یعنی « خرّم = سپند = اسفند = باده = قرقف » بود ، چون روشنی ، از باده و آهنگ و موسیقی ، زاده و پدیدارمیشود .
طرب اندرطربست « او » ، که درعقل شکست او
تو ببین قدرت حق را ، چو درآمد خوش و مست او
شه من ، باده فروشد ، بچه رو ، می نپرستم
هله ای مطرب برگو که : زهی باده پرست او
« عقل» ، درادبیات عرفانی، به معنای « تفکرشریعتی» بکار برده میشده است . سعدی هم عقل را ، همان شریعت میداند . این عقل تابع است که از عرفا بنام عقل بطورکلی ، نکوهیده و طرد میشود .
حلال اندرحلال اندر حلالست « می خنب خدا » نبود محرم
خدا ، اصل طرب و سرخوشی و لبریزی است . خدا ، اصل شادی است که با آن شادی ، جهان را آباد میکندو میسازد . این مستی وشادی ، نیروی آفریننده و سامانده و سازنده درجهان است
یکی جانیست مارا ، شادی انگیز که گر ویران شود عالم ، بسازیم
ازاین رو فطرت و گوهر انسان ایرانی ، در مکانی ، یگانه با خود و با خداست که خوش باشد . در هر شهری و مدنیتی و اندیشه ای و دینی که اصل شادی نیست ، ازخود و خدایش ، بیگانه است . این بود که او در خرابات و خمخانه و کوی رندان ِ مغ و قلندران گبر و مغان میفروش ، و نزد پیرگلرنگ ِمیفروش ، خوش بود ، نه در مسجد و صومعه ، و نه درمجلس وعظ و ارشاد .
من عاریه ام درآن ، که خوش نیست
« چیزی که بدان خوشم »، من ، آنم
این خدای رام که فطرت انسانست ، معیارگریختن ازآنچه بیگانه با اوست ، و رویکردن به آنچه یگانه با اوست ، میباشد . منش ایرانی که فرهنگ اوست ، همیشه خود را در« شریعت اسلام » ، عاریه میداند . طلب کردن آن ، عارو ننگ است . هرچه اصالت دارد ، ازعاریه گرفتن ، عار دارد. برای زدودن احساس عارو ننگ از هرملتی ، باید اصالت فرهنگی اورا گرفت ، یا فرهنگ او را خواروبی ارزش و زشت ساخت .
کهن جامه خویش پیراستن به از جامه عاریه خواستن ( سعدی )
دردست همیشه مصحفم (= قرآن)بود وزعشق ، گرفته ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح شعرست و دوبیتی و ترانه ...
هرگز دیدی تو ؟ یا کسی دید ؟ یخدان ، زآتش دهد نشانه ؟
رام ، هم خدای موسیقی و رقص و شعرو آوازخوانی است ،و هم خدای شناخت و جُستن و گفتن . این آمیختگی « اندیشه و آهنگ » یا « موسیقی و سخن » ، همان « خرد شاد » ایرانیست ، نه عقل ُترش و عبوس اسلامی ( که عقل آلتی است و درگوهرش ، آلت شریعت میماند ) ونه عقل سرد درجهان غرب . در فرهنگ ایران ، موسیقی ورقص ، آبستن به اندیشه و بینش است . در مصیبت نامه عطار، داستانی هست که رد پای این اندیشه باقی مانده است . رام که خدای موسیقی است ، خدای شناخت و دانش و گفتارهم هست . افزوده برآن ، از رام یشت میدانیم که رام ، اصل جستجو است . ناله و مویه نای ، اینهمانی با « درد طلب » دارد . عطار این نیاز به جستجوی را که فطرت انسانیست ، درد طلب میخواند که درواقع همان رام ، نی نواز است که انسان همیشه در درونش میشنود .
سائلی ، جوینده راه کمال کرد او از شیخ گرگانی سئوال
گفت چون نبود ترا میل سماع گفت مارا از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم ، یک نوحه گر کو زمانی ، گر زدل آید بدر
جمله ذرات عرش وفرش ، پاک نوحه گر گردند دایم ، یا هلاک
گرشود ظاهر، چنین دردی که هست تا ابد باید درآن ماتم نشست
با چنین دردی که درجان منست کی سماع و رقص، درمان منست
نوحه گری ، امروزه بیان مصیبت و زاری و شیون میکند ، ولی خود واژه ، حکایت از معنای دیگر ی دارد . چون واژه « نوح » ، به معنای لبلاب یا عشقه یا پیچه یا مهربانک ( تحفه حکیم موءمن + برهان قاطع ) است که نماد عشق یا گوهر سیمرغ است . وازاین رو نوح را بانگ کبوتر میدانند ( ناظم الاطباء ) ، چون کبوتر هم مرغ عشق است و هم اینهمانی با سیمرغ دارد . پس نوحه ، « درد طلب عشق » بوده است . دل ، نوحه عشق میکند ، و این نوحه ، تبدیل به درد جستجو میگردد ، و جستجودر تاریکی ، درفرهنگ ایران، اصل بینش بوده است . موسیقی ، تبدیل به جویندگی درراه بینش میگردد .
اندیشه و بینشی ، اندیشه حقیقی و بینش حقیقی است ، که برقصاند ، که انسان را سبکبال و دلیر سازد . ودر دوره اسلامی ، اوج فرهنگ ایرانی ، در اشعاری ازعرفا پیدایش می یابد ، که خرس اندیشه به رقص آورده میشود .
درآسمان نه عجب گر بگفته حافظ سرود زُهره، برقص آورد مسیحا را
جائی که اندیشه میرقصد و آهنگ میشود ، آنجاست که اندیشه در آزادی ، حقیقت میشود . آنجاست که سروش ، خرد شاد را میزایاند . در خانه ای که منزل دختر ِ سلم است ( سلم و سلمی = سه ریما = سه نای = سئنا ، همان سیمرغ یا خرّمست ) ازموسیقی ، اندیشه پیدایش می یابد. رام یا موسیقی ورقص ، نخستزاده سیمرغ بود . رام ، رقصان و با جام باده ، از مادر زاده میشد . نخستین زاده ، یا نخستین پیدایش از سیمرغ ، امر ونهی نبود ، بلکه موسیقی و رقص و باده بود . ازاین موسیقی و رقص و باده است که ، روشنی یا بینش میزاید . بینش و روشنی ، افزایش وفراخ شوی و گسترش این باده و آهنگ و نواست . ازخدا، بانگ نی و باده نوشین سرازیر میشد . ایرانی ، درمکتب سیمرغ ، به آواز سیمرغ ، درس عشق و بینش خوانده است . ازاین رو باید سخن ، ویژگی سیمرغی داشته باشد ، تا اورا در شادی و لطف ، بکشد . این کشش موسیقی است که گوهر بینش اخلاقی و سیاسی و اجتماعی را معین میسازد . هرجا این کشش لطیف نی ، در سخن نباشد و به رقص نیاورد، و مست از شادی نکند ، بینشی است مرده و افسرده . به محضی که سخن ، تهی از نوای رام(= زُهره = معرب واژه – زاوور ) باشد ، نیروی تاءثیرش را بر انسان ایرانی از دست میدهد. ازاین پس ، سخن ، یا پند و اندرز و وعظ های بی بو و خاصیت و ملال آور است ، یا امر ونهی ، که خشونت و پرخاش و قهر را، در زیرنام الله یا یهوه یا پدرآسمانی ، پوشانیده اند . سخنی که منش رام را از دست داد ، ایرانی را دیگر، رهبری نمیکند ، وخرد ایرانی را نمیکشد . طبعا باید به چنین سخنانی ، زور وقدرت و تهدید اضافه کرد ، تا آن سخنان ، موءثر واقع شوند . آراستن سخن باهنر فصاحت و بلاغت نیز ، جانشین « خلاء رام » نمیشود .
« کلمه امر ونهی » ، جانشین « سرود و ترانه و بانگ نی و آهنگ » میگردد . « تصمیم گیری های بریده بریده » که شکل « امرو حکم » به خود میگیرند ، جانشین « سرود پیوسته نای یا دم نای » میگردند . یکی از بزرگترین نمادهای « باد = موسیقی= دم نای » ، خیزاب یا موج دریاست ، از این رو نیز آنرا ( بنا بر خوارزمی در مقدمه الادب ) آهنگ دریا میخوانند. زمان ، حرکت موجی آهنگ است . وموج دریا ، جنبش پیوسته به هم است . آنکه میسراید ، نیاز به دادن امر و تهدید کردن ندارد . اینست که گاتا ، سرودهای زرتشت است . کلمه ای که حاوی امرونهی است ، استوار بر مفهوم « زمان ِ ازهم بریده شده » است . با چنین کلماتی که پیکریابی امرو حکم هستند ، ناگهان ، زمان ، جنبشی ، فاقد موسیقی میگردد . زمان، نمیرقصد ، نمیرقصاند ، شاد نمیسازد ، درد میآورد . رام که همان « زمان» یا « زروان» است ، زمان پیوسته و نابریده هست. از این رو بود که ایرانیان ، میخواستند که « مهدی موعود » هم ، صاحب الزمان ، یعنی « دوست و همدم رام » باشد. البته دوست رام ، بهرام بود ، که یک چهره اش ، رستم است . « الاه » نیز در آغاز، نزد محمد ، « رحمان » خوانده میشد ، که همان معرب « رامان » باشد ، سرآغاز سوره های قرآن نیر در آغاز، « رحمان = رامان » بود ه است ، و سپس تبدیل به « بسم الله الرحمن الرحیم » شده است .
پیشوند « زم » ، در واژه « زمان » ، نام رام است . زمان( زم + یانه ) ، یان ِ سرود و موسیقی است . زمان ، اصل کشش و پیوستگیست . زمان ، آهنگ وکوبه است. گوهر زمان ، موسیقی است. زمان ، آهنگ و کوبه ایست که ما « میشنویم » و به رقص میآئیم و میچرخیم و موج میزنیم . زمان ، مارا میکشد . رویش و افزایش و اندیشیدن ما ، کشش زمانست . زمان ، آهنگ و کوبه ایست که مارا پایکوبان و دست افشان میکند . ورد الزروانی به خیری گفته میشود که زردش ، گل رام و سرخش ، گل سروش است . زرهونین در هزوارش به معنای زادن است و زریتونین ، به معنای کاشتن است . زمان یا زروان ، اصل پیوستگی را درکاشتن و زادن نشان میدهد . تصویر آفرینش در ایران ، برتصویر « روئیدن از یکدیگر » قرار داشت . ازیک تخم ، آسمان ابری میروئید که درپایان تخمی میگذاشت ( که گاهنبار یکم باشد ) و ازآن تخم ، آب میروئید که درپایان تخمی می نهاد ( که گاهنبار دوم باشد ) و ازاین تخم ، زمین میروئید و ... بالاخره تخم پنجم که گاهنبار پنجم بود ، تخمی که جانور نهاده بود ، انسان میروئید و درپایان ، از انسان ، تخمی نهاده میشد ( پنج روز پایان سال ) که سیمرغ ( آسمان ابری ) ازآن میروئید . زمان ، به هم پیوسته بود . زمان ، روند افزایش و رویش انسان، از « آن » است . انسان در فارسی« مردم » میباشد ومردم ، که« مر+ تخم » میباشد ، به معنای تخم سیمرغ است ، چون مر، هم معنای نای وهم معنای بند نای را دارد ( بزودی بررسی خواهدشد ) و نای به ، سیمرغ است . مردم ، تخم رستاخیزنده ، تخم همیشه تازه و نوشونده است . از همین ریشه است که « مرور زمان » پیدایش یافته است . بندهای پشت سرهم درنی ، بیان « روند پیوسته زمان = مرور » است . انسان = مردم ، تخمه ایست که هیچگاه درخود نمیگنجد . همیشه درحال جستن از تنگی پوست خود است . انسان ، تخمیست که همیشه در بند زمان = در« آن = کنون » ، از « مر = بند زمان » ، میروید و میزاید . انسان در روند رویش خود ، زمان میشود . این « پدیده ناگنجیدنی بودن انسان در کنون » ، این پوست انداختن آن به آن ، استوار بر این اندیشه بود که انسان ، وجود « فرشگردی » است .
تو آن ماهی که در گردون نگنجی تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن درّی که از دریا فزونی تو آن کوهی که در هامون نگنجی
این ناگنجائی همیشگی انسان در « آن » ، روند زمان است . روند پیشرفت عمر، به شکل روند روئیدن درک میشد .
میمرد یکی عاشق ، میگفت یکی اورا
درحالت جان کندن ، چونست که خندانی
گفتا چو بپردازم ، من ، جمله دهان گردم
صد مرده همی خندم ، بی خنده دندانی
زیرا که یکی نیمم ، نی بود ، شکر گشتم
نیم دگرم دارد ، عزم شکر افشانی
هرکه نمرد خندان ، تو شمع مخوان اورا
بو بیش دهد عنبر ، دروقت پریشانی


روند عمر، روند روئیدن نی است . در زیستن ، نی ، پر ازشکر شده است ، هرآنی برشکرش افزوده شده است، و مرگ ، هنگام افشاندن شکراست .
این تصویر ، چنانکه مولوی دراین غزل بکار برده ، تنها محدود به پیآیند و حاصل یا محصول ِ سراسر عمرنیست . بلکه اندیشه فرشگرد ، باریکتر از اینست . اندیشه فرشگرد، چندان با سراسرعمر، یا با سراسر زمان در تاریخ کار ندارد . هردم یا هرآن از زندگی انسان ، از سوئی محصول سراسر بخش پیشین عمر، و ازسوی دیگر، بُن آفرینندگی و افشانندگی بخش آینده عمر است . فرشگرد ، درست با « آن » ، با « وقت » با « هنگام » کاردارد . درهرآنی ، یک فرشگرد هست . در این اشعار بخوبی رد پای تصویر زمان ، به کردار « جنبش رویش و افزایشی » باقی مانده است . زمان، پی درپی میروید . زمان پی درپی ازهمدیگر میزاید . این اندیشه در داستان آزمودن زال از موبدان ، در تناظر زمان با درخت ، بیان میشود . هرماه سی روزه ، یک درخت است . هرروزی میبالد و شاخی نوین برآن میافزاید . زمان در روئیدن ، از دست داده نمیشود، بلکه بر تنه و شاخ افزوده میشود .یا مولوی همین اندیشه را به گونه ای دیگر بیان میکند و عالم را تنه درختی میداند که ازخاک میروید و آسمان را، شاخ وبرگ درخت زیتون میداند ، و انسان را روغن این درخت میداند . آسمان وعالم ، از زمین در زمان میروید .
بیخ درخت ، خاکست ، وین چرخ ، شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ، ما همچو روغنیمش
این تصویر زمان، به کلی با تصویری که در اسلام آمد فرق دارد . با چیرگی ِ اسلام ، زمان به کردارِ « گذر» درک شد . چنانچه در این شعر حافظ ، عبارت بندی شده است .
بنشین برلب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت زجهان گذران مارابس
زندگی و جهان ، گوهر« گذران » دارند . در« گذر» ، از دست دادن ، کاهش جان ، ربوده شدن و به یغما بردن ِ عمر ، بلعیده شدن هستی احساس میگردد . زیستن در هرلحظه ، به غنیمت گرفتن چیزی بیگانه میشود . انسان ، درهرلحظه باید ، درکمین رهگذران بنشیند ، وآنهارا غافلگیر کرده ، بچاپد . زیستن ، گرفتن غنایم است . در حالیکه دردرک زمان ، به کردارِ درک رویش و افزایش پی درپی نای ، هم درک پُرشدگی ، گسترش ، لبریزشدگی درخود میشود ، و هم درک نوشوی و فرشگرد در هرآنی . انسان، آن به آن غنی تر، گسترده تر، پرشاخ وبرگتر ، پر روغن تر، پرشکرتر میگردد . این دو دریافت گوناگون از« زمان » است . ازاین رو بود که گفته کیشد ، جام یا پیمانه عمر، پُرشد. مسئله زمان و وقت ، در فرهنگ ، در تصویر « نای » و« رویش نای » ، اوج شفافیت خودرا پیدا میکند . مثلا در کردی « گام » ، به معنای وقت وزمان است ، ولی این واژه ، همان قام = خام است که نی و ترانه و آهنگ میباشد . برای همین خاطرنیز ، خدای زمان ، زروان ، رام جیت است. جیت = جید = شیت ، نای است . رام ، خدای نی نواز، خدای نی ، خدای زمان است . اینست که مفهوم دقیق زمان ، در تکرار « بندهای نی » در رویش نی ، عبارت بندی میشود . روند زمان ، روند پیدایش بند نی ، در پی بند دیگر از نی است .
در افزایش نای ، این پایان یافتن یک بخش رویش ، به یک بند = قف= گه ه = مر ، و آغاز یافتن بخش تازه از این بند ، تصویریست که تاءثیر فوق العاده ای درایجاد مفهوم زمان داشته است . این« میان دونای » ، « آن» یا «حال» یا« کنون »، اصل آفریننده است . اینست که در فرهنگ ایران ، سه روز میان مرگ ، و پیوستن به جانان ( ارتا فرورد= سیمرغ ) فاصله بود . در هادخت نسک ( اوستا ) ، هرچند این سه روز، رنگ الهیات زرتشتی به خود گرفته است ، ولی رد پای اندیشه اصلی از زمان بخوبی باقیمانده است. این سه روز، همان « بند میان دونای» است . این همان « آن » میان زندگی است که به بار نشسته است و پایان می یابد ، و زندگیست که ازساقه « آن » تازه میروید . زندگی ، مداومست ، مرگ ندارد . زندگی همیشه درحال بند تازه پیداکردنست ، تا ازسر، بخش تازه اش بروید . این اندیشه « میان دونای » دراشعار زیرین عطار در الهی نامه نیر ، باز تابیده شده است که :
چو زن را اوفتد ، درد زه ، آغاز چنین گویند خلق از حال اوباز
که این زن ، درمیان دو جهان است که یک پایش دراین، دیگردرآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی میان دودمت ، دائم چنانی
درفرهنگ سیمرغی ، مرگ هم بند و گره تازه برای زائیده شدن تازه بود .سه روز میان مرگ و زندگی تازه ، فاصله بود که متناظر باهمان « بند نی » بود . البته چنانکه درشعر عطار دیده میشود ، هرآنی از زندگی ، همین بند نی بود . چنانکه هر آن در زندگی ، زندگی تازه ، از نو زاده میشود ، چنانکه هرروزهم ازنو ، از روز پیشین زاده میشود . درست در اندیشه « پنجگاه هرشبانه روز » ، این تصویر، بازتابیده شده است . هرآنی ازآن پیشین میروید یا میزاید ، هر روزی ازروز پیشین میروید یا میزاید ، هرماهی از ماه دیگر ، میروید یا میزاید ، هرسالی ازسال دیگر، میروید یا میزاید ، هرسده ای ........ . هستی ، زنخیره به هم پیوسته زادن ها و روئیدنها و به عبارت جامعتر، آفریدنها بود . درواقع ، مرگ وفنا، نبود ، بلکه آنهم ، زادن بود . آنچه در متون پهلوی + زرتشتی ، « پل جینواد» خوانده میشود ، در واقع ، همین « مبدء زاد تازه » در میان دوزندگی ، یامیان دونای بود . جین واد ، پُل است . جین که همان « کین » باشد ، به معنای فرج و واگیناست . واد ، همان باد ،« خدای جان و عشق» است وهمان نای است . دم نای ، برابر با « باد » نهاده میشد . مثلا روخ که نی باشد ، درعبری ( رواخ ) معنای « ریح وباد » گرفته است . جین واد ، به معنای « زهدان یا فرج عشق و جان » است . جین واد ، زهدان ِ( =نای ) باد است . این را ، پُل میخواندند ، چون « حلقه اتصال = بند پیوند دهنده » میان دوزندگیست . البته « پل جینواد» ، درآغاز، ربطی به زندگی پس از مرگ نداشته است ، بلکه روند تحول همیشگی زندگی را، درامتداد زمان، بیان میکرده است . هر آنی ، پُلی بود که زندگی را از یک نای به نای دیگر میبرد . این تصویر« پل » ، سپس در ادبیات عرفانی ، معانی گسترده دیگری پیدا کرد، که در فرصت مناسب به آن پرداخته خواهد شد . نکته ای که در ادبیات ما به عمد فراموش ساخته شده است ، آنست که این « پُل » ، در کردی « پیرpir» هم خوانده میشود ( زیرنویس برهان قاطع دکتر معین ) . پُل ، پیر است . پیر و پیرک درکردی ، به ماما یا قابله یا دایه گفته میشود ، چون دایه ، یاور ِزایانیدن کودک است ، وبه استقبال و پیشواز نوزاد میرود . اینست که در کردی ، « پیرائی » به معنای استقبال است ، و همچنین واژه پیر ، درکردی ، معنای پیشواز و استقبال دارد . ودرکردی « پیره ک » به زن و همسر هم گفته میشود ، نه برای آنکه همسرمرد، کهنسال است. واژه « پُل » دراوستا پرِ تو peretuاست . این واژه اوستائی ، همان واژه « پرده » و « بردی » است . بردی، به گیاه حصیر گفته میشود که همان نی باشد . هم پُل ، درآغاز از حصیربافته میشده است ، و هم «پرده حصیری » هنوز در ایران متداول است . بنا بربرهان قاطع ، پُرد ، بزبان اهل گیلانpurd ، پل رودخانه و جوی است . پس پُل = پرده = پیر دراصل، همان « نای » بوده است ، که اینهمانی با زن و « مبدء آفرینندگی » داشته است . پیر، درآغاز، همان معنای « جایگاه تحول = آن= یانه » را داشته است که زندگی درآن ، ازنو تازه میشود ، و ماما وقابله یا دایه را، اینهانی با این پُل، یا « پیر» داده اند . پیر، یک زندگی را به زندگی دیگر ، پل میزده و متصل میساخته است .باید در پیش چشم داشت که به « جا» هم ،« جیناک = جین + آک = زهدان تخم ، زهدان اخگر» گفته میشده است . « پول » که تلفظ دیگر « پُل = پیر» است ، به معنای « اخگر» است . تخم درون زهدان ، اخگر شمرده میشد . پیر مغان ، پیر گلرنگ ، پیر میفروش .... نقش ماما و قابله و دایه را برای زایانیدن حقیقت از انسانها بازی میکند . پیر مغان ، واعظ و رسول و پیامبرو فقیه و مفتی نیست ، بلکه « دایه وقابله » است ، که زندگی نوین را از زهدان زندگی کهن ، میزایاند ، او نقش « میان دونای » را بازی میکند ( بررسی گسترده آن در کتاب حافظ خرّمدین میشود، پول Geld=moneyهم امروزه همان معنای اصلی پُل را دارد ، که حلقه اتصال میان کالاها و مردمان میباشد . پول، میان مردمان و کالاها پیوند = پُل میزند. مغان یا خرمدینان یا مجوسان یا سیمرغیان یا رندان ، که با زرتشتیان فرق داشتند ، مفهوم « رسول یا نبی یا واسطه » را نمیشناختند ، بلکه مفهوم « دایه = ماما = پیر» را میشناختند . « آن = کنون= حال = وقت » هم ، هم زهدان و تخم ، و هم دایه ومامای زندگی تازه است .« آن = حال= وقت » در فرهنگ زنخدائی ایران ، پل اتصال دوزندگیست .
« آن = کنون = حال » ، همان « غاریا مر ِ » زایش ازنو، یا آفرینندگی ازنو است . انسان درهرآنی ، مادریست که کودکی نو میزاید .« آن» ، آبستن است . ما در« آن » ، حال آبستنی را داریم که درحال زادن است . در فرهنگ ایران ، هرانسانی چه مرد و چه زن ، اصل زاینده است ، و این اصل زاینده همگانی در انسانها بود که « دین » خوانده میشد . « دین » معنای کنونی را نداشته است . البته خود واژه دین که « دئنا » باشد، پسوند « نای » را دارد. دئنا ، به معنای « نای آفریننده و زاینده » هست. زمان ، تنها روند و امتداد یکنواخت آنچه گذشته است ، نیست . بلکه « آن » ، غارتاریکیست که هرچند در چکاد زندگی تا بحال قرارگرفته ، ولی زندگی نوینی ازآن ، سر برمیزند. هرآنی ، کمال و چکاد است . ما درقله کوه هستی ِخود قرارداریم . ما درهرآنی ، به فراز درخت زندگی خود رسیده ایم . « کمال» درفرهنگ ایران ، همیشه « بُن آفرینندگی نوین » است .« آن و کنون و حال و وقت » ، چنین چکادیست . «آن »، کمالیست که سرچشمه نو آفرینی و تازه شوی است . این « آن » ، همان « آنه » درکردیست که به معنای مادر است ، و همان « یان و یانه » ایست که ریشه ای بسیار کهن در فرهنگ ایران دارد ، و سپس اصطلاحی مهم در عرفان شده است. و اصطلاح « وقت » در تصوف ، به هزوارش « وکت= vakt= vakd » بازمیگردد ، که به معنای « ماده =maatak madha= مادینه » است ( یونکر) . وقت ، زه ِزاینده است . این تصویر زمان ، به کلی با تصویر « زمان فانی و گذران» که با اسلام بر اذهان ایرانیان چیره شد ، و اصالت زندگی در گیتی را نابود ساخت ، و ذوق آبادکردن و آراستن زندگی اجتماعی و سیاسی را ازهمه گرفت ، فرق دارد . اسلام با این مفهوم از زمان ، منشی برضد آباد کردن گیتی و ساختن بهشت در گیتی دارد .
تفاوت مفهوم « فرشگرد » با مفهوم ِ« پیشرفت »
فرهنگ ایران ، استوار بر مفهوم « فرشگرد » است
نه برمفهوم« پیشرفت »
« انسان ، همیشه نو میشود »
با مفهوم « پیشرفت » و مشتقاتش که امروزه ،اذهان روشنفکران را درچنگال قدرت خود گرفته است ، مسئله « هوّیت » فراموش ساخته میشود . هویت ایرانی ، دور محور « فرشگرد » به معنای اصلیش میچرخد ، و تنش فراوان ، با مفهوم « پیشرفت »داشته است و دارد و خواهد داشت . « فرشگرد » ، که تازه شدن و نوشدن و یا « تحول یافتن بسوی تری و تازگی » باشد ، مفهوم فراگیریست که در تنگنای « ایده پیشرفت » نمیگنجد . فرشگرد ، دراصل ، معنای « رستاخیز یا قیامت آخرالزمانی » را نداشته است که در الهیات زرتشتی یافته است ، بلکه به معنای ِ « نوشدن مرتب در زندگی » است . « نوشدن وتازه شدن و بدعت » ، مانند ادیان نوری ، از تاریخ و زمان ، حذف نمیگردد ، و به آخرالزمان تبعید نمیگردد . زمان درفرهنگ ایران ، روند نوشوی همیشگی است . ونوشوی ، با بُن یا «هویت انسان » کار دارد . با رونوشت برداشتن از « پیشرفت ِ » غربیان ، نمیشود از گوهرخود ، نوشد . ایده پیشرفت ، چنانکه از خود واژه « پیشرفت » دیده میشود ، « رفتن به پیش » است ، و پیش ، « غایتی است که از پیش، معلوم و تثبیت شده است » . طبعا ، گوهر این غایت ، و « مفهومی که ازآن غایت دارند » ، تحول انسان و اجتماع را ، هم راستا میدهد ، و هم « تنگ میسازد » . خود راستا گرفتن ، تنگشدن هست .« تعیین هرغایتی » ،برای اجتماع و یا تاریخ ، سبب میشود که « تحول گوهری انسان ها » ، تنگ ساخته شود . انسان ، نه تنها دریک تصویر نمیگنجد ، بلکه در « یک غایت » هم نمیگنجد . پیشرفت یک اجتماع ، بر پیش فرض آن « غایت » است . رفتن بسوی آن غایت معلوم شده ، پیشرفت است ، و پشت کردن به آن غایت یا مفهوم دیگری را غایت ساختن ، انحراف یا ارتجاع خوانده میشود . ولی « معلوم کردن و تثبیت کردن یک غایت برای اجتماع » ، استوار بر پیش فرض « داشتن ِتصویرواحد ِ همگانی از انسان » است . طبعا استوار بر نفی فردیت است که به یکنواخت سازی و همسان سازی اجتماع میکشد . در واقع با غایت دادن به یک اجتماع ، امکان پیدایش گوهر فردی افراد آن اجتماع ، ازبین برده میشود . پیشرفت اجتماع ، سبب اُفت فردیت و نابودی افراد و پیدایش « نابغه ها » میگردد . چنین پیشرفتی ، به بهای بسیار گران ، خریداری میگردد . آنچه معمولا « غایت یا هدف » نامیده میشود ، وسیله ایست خارجی ، برای « راندن عمل و اندیشه واحساس مردمان به یکسو» . در حالیکه عمل، باید امکان افشاندن نیروی آفریننده گوهری انسان باشد . غایت مشخص شده درخارج از اراده ای ، تفاوت با « پیدایش گوهری انسان » دارد .
غایت ، ویژگی « تصمیم ، یا جعل یک اراده » را دارد . تصمیم روشن ارادی ، آغاز است ، و رسیدن به آن غایت ، معین کننده محتویات وپایان عمل » است . اراده ، با تصمیمش ، خلق ارزش میکند . اهورامزدا و یهوه و پدر آسمانی و الله ، غایتی برای سیر خلقت ، وضع و جعل میکنند ( غایت عبد کامل یهوه و پدرآسمانی و الله شدن ) . غایت ، تنها پایان کاملا روشن است . و این از همان آغاز، با اراده این الاهان ، بطور روشن ، مشخص و معین شده است . ولی فرهنگ ایران با تصویر « بُن و تخم » کار داشته است . گوهر انسان ، یک بُن یا تخمیست بسیارغنی و طبعا تاریک . بُن ، میروید و تنه و شاخ و برگ و بالاخره بر( میوه )و تخم میشود . دراوج پیدایش و روشنی ، از سر تخم، و طبعا تاریک میگردد . آنچه به نظر، به غایت روشنی میرسید ،در واقع بُن جنبش نامعلوم تازه ای میگردید . این اندیشه ، با آنکه از رویش تخم یا رویش نی ( و بند نی ها ) انگیخته شده است ، ولی کاملا تکرار آن نیست ، بلکه بسیار وسیعتر درک شده است . تخم نهائی که « کمال روشنی » است ، خودش باز تاریک میشود . اینست که « غایت نهائی تاریخی روشن » وجود ندارد . از این رو دیده میشود که مفهوم « بند نی » که متناظر با پایان و غایت است ، غار تاریک و مبدء آفرینندگی تازه است . چنانچه در کردی « قه ف » که به معنای بند نی است ، به معنای « غار» و همچنین به معنای « جای بردمیدن خوشه غله » هم هست . هم اوج روشنائی و هم غارتاریکست . ازاین رو « دوسر » یا « ابلق » است . آنچه اوج روشنائی است که غایت رویش بوده است ، باز بُن تاریکی برای پیدایش تازه هست . طبعا ، مفهوم « غایت نهائی و ابدی » وجود ندارد . در فرهنگ ایران ، در بُن ، بیش ازآن هست که در « یک خواست= دریک تصمیم = در یک غایت » ، میتوان پدیدار ساخت . بُن انسان ، در « یک خواست روشن = در یک غایت » ، خلاصه نمیشود .
خواست یا تصمیم ( اراده کردن ) ، بر اندیشه « بریدن » قراردارد . اینست که تصمیمات اراده ، با زمان بُریده ، کار دارد . یهوه ، یک روز، زمین را میخواهد که باشد ، و فقط همان زمین درآن روز ، خلق میشود . یک روزچیز دیگری را میخواهد ، و آن چیز در همان روز، خلق میگردد . انسان هم ، تک تک میخواهد ، تا تک تک آنرا جدا از بقیه ، بسازد . ازاین رو خواست ، استوار بر مفاهیم « خلق کردن ، وضع کردن ، جعل کردن ، ساختن » است . الله از راه جبرئیل ، درهر « فرصتی »بریده ، تصمیم خود را به شکل ِامری که قانونیست ، وضع و جعل میکند . قوانین ، تراوش وگسترش یک ایده سیاسی و اخلاقی و اجتماعی نیستند ، که بتوان با همان ایده ، این قوانین را که در زمان بریده دیگر ، کاربردی ندارند ، لغو ونسخ کرد ، و قوانین دیگر ، ازهمان ایده ، بیرون کشید . شریعت، ازایده ، زاده نمیشود ، بلکه از یک اراده ، مورد به مورد ، جعل میگردد . ولی با همان « الاه صانع و جاعل و واضع و آمر » ، انسان صانع و جاعل و واضع و آمرنیز در تاریخ ، هرچند با تاءخیر هزاره ای ، پیدایش می یابد . اینکه الاه نوری ، وضع قانون را برای انسان ، قدغن میسازد ، با تاءثیر تصویر آن الاه درانسان ، درتنش و کشمکش است . «الاه جاعل » ، بالاخره راه را برای « انسان جاعل » میگشاید . هرچند درآغاز، جعل و وضع و امر و صنع ، بطور استثنائی و انحصاری در دست این الاهان است ، ولی این ویژگی ، خواه ناخواه ، به انسانها انتقال می یابد . بالاخره انسان خودش میخواهد با اراده اش ، دنیای تازه ، قوانین تازه ، اجتماع تازه ... بسازد و خلق کند . ازمفهوم « خلق الهی » ، مفهوم « صنع انسانی » پیدایش می یابد . مفهوم صنع و جعل و وضع را ، از تصاویر این الاهان ، به ارث میبرد ، البته با تمام معایبی که این الاهان دراثر همین ویژگی داشتند . تقلید از الاه و الاه شدن ، انسان جدید را در باختر به وجود میآورد . هرچند در تئولوژی، این الاهان را بواسطه این ویژگی ، می نکوهند ، و به آنها، به عنوان خودکامه میخندند ، و این « اراده دائم الاعجاز » را نامعقول میشمارند ، ولی در انسانشناسی ( انتروپولوژی ) ، انسان را با همان ویژگی ، میستایند وازآن تقلید میکنند . تصویر « انسان ِسازنده » ، جانشین تصویر « الاه ِخالق و صانع و واضع و جاعل » میشود . از این پس خودِ انسان است که میخواهد آینده را جعل کند ، دنیائی طبق اراده اش و تصمیماتش « بسازد » . انسان ، جعل غایت میکند، و رفتن بسوی آن غایت را « پیشرفت » میخواند . « نو» ، چیزی است که با اراده ، ساخته شود ، ومحتویات « خواسته = تصمیم » را داشته باشد . بُن و گوهر ژرف انسان را ، با سنّت و تاریخ ، یکی میگیرد .
« تجربه بُن انسانی خود را ازنو» ، همان بازگشت به یک دوره تاریخی یا قبل تاریخی می پندارد . بنا براین ، با « خواست » ،باید ازسنّت و تاریخ ، بُرید و گسست . ولی همیشه نا آگاهبودانه ، دررگ و ریشه این مخلوقات طبق خواست نوین ، بسیاری از همان سنت و تاریخ خزیده اند . این کار، با همه محاسنی که دارد ، همان معایبی را نیز دارد که « الاهان آن ادیان » داشتند . جعل و وضع ارادی « غایت »، با گوهر و بُن انسان ، همآهنگی ندارد، و فاجعه آفرین است . و تقلید ، بد است ، ولو هم از خدا یا الله باشد . تقلید از الاه هم ، همانقدر بد است که تقلید ازیک آخوند . ایمان به این که یهوه ، انسان را به صورت خود آفرید ، بنیاد تقلید را هم گذاشت . تصویر یهوه در تورات ، وحشتناک است . اگر هر انسانی ، صورت یهوه را داشته باشد ، جهان ، تبدیل به جهنم میشود . اگر هرانسانی به صورت الله ساخته بشود ، جهان ، دیگرجای زیستن نیست . این الاهان ، از تصویر خودشان هم وحشت داشتند، و نمیتوانستند حتا خود شان ، روی خودشان را ببینند و تاب بیاورند . از این رو دستور دادند که کسی تصویر آنها را نسازد . کسی حق ندارد روی آنها را ببیند ، در حالیکه فرهنگ ایران ، استوار بر « دیدن روی زیبای خدا » بود . « دین » ، دیدن روی خداست .این بنیاد تجربه دین بشمار میرفت . خدایان ایران، تصاویری هستند که از ایده باغبان ، دایه و قابله ( زایاننده ) و ایده پرورنده ، و ایده « دور نگاهدارنده آزار ودرد از جان همه » پیدایش یافته اند ، نه از ایده سازنده و صانع و جاعل و خالق . اساسا در فرهنگ ایران ، واژه « پروردن » بستگی با مادر دارد . مادر است که پرورنده است . پروردگار، واژه ایست ویژه « زنخدا » . الله و یهوه و پدرآسمانی ، هیچکدام ، پروردگار نیستند ،چون خدای زاینده نیستند . این از بُن انسانست که باید ، خواستها در زمان و آزمایشها ، برویند . اینست که نیاز به رجوع مداوم به بُن ناپیدا ، ولی غنی وسرشار انسان هست . این بُن است که باید تازه به تازه درهر زمانی ودر هر « آنی » فرشگرد بیابد . مسئله ، مسئله پیشرفت بسوی غایتی نیست که با اراده ، از خارج ، جعل شده است . فرهنگ ایران ، واسطه انتقال اراده از الله و یهوه وپدرآسمانی را نمیشناسد . « ایده ِ بُن » که درگوهر هرانسانی ، مستقیم حضور دارد و آمیخته و پیوسته به اوست ، پشت به این اندیشه ای واسطه میکند .
معنای « پیشرفت » درجهان ما ، از تفکر صنعتی مشخص ساخته شده است . هم غایت و هم پیشرفت ، گوهر صنعتی و جعل کنندگی و ساختگی دارند . انسان ، با شیوه تفکری که ریشه در صنعت دارد ، میخواهد دنیای تازه را بسازد . او میخواهد فکر سازنده داشته باشد . اومیخواهد انسان نو ، بسازد . فلسفه باید قادر به « ساختن جامعه نوین » باشد . فلسفه ، نباید گوهر انسان را درطیف گوناگون ِ تاءویلات ، به روشنائی بیاورد ، بلکه باید ، انسان و روابطش را طوری بسازد که همیشه تولید بیشتر صنعتی بکند . انسان با شیوه تفکراقتصادی، میخواهد دنیای تازه را « بسازد » . تفکر، نوعی صنعت شده است . او برای ساختن ، میاندیشد ، و تنها ، اندیشه ای را که میتواند بسازد ، اندیشیدن حقیقی میداند ، و جزآن را خیالات خام میشمارد . فلسفه از این پس باید قادر « به ساختن جامعه نوین و انسان نوین » باشد . خیلی ها پیدایش دیکتاتوری را به عوامل گوناگون برمیگرانند . دیکته کردن ، همان « ابلاغ امرو تصمیم ، با قدرت » است . پیدایش دیکتاتوری ، استوار براین ایده بود که « با خواست ، میتوان جامعه و انسان نوین ساخت » . با خواستی که اندیشه، ساخته باشد ، میتوان ، جهان را به کلی تغییر داد . سنت وگذشته را نابود ساخت و به دور انداخت ،وجهان و انسان تازه ای ، تهی از سنت و گذشته ، ساخت . حکومت ، میتواند جامعه ای که میخواهد ، بسازد ، انسانی که میخواهد بسازد . برای هر دیکتاتوری ، امری بدیهی است که اقتصادی را که میخواهد ، میسازد ، اجتماعی را که میخواهد میسازد . اخلاقی را که میخواهد ، میسازد . فرهنگی را که میخواهد ، میسازد . ارزشهائی که میخواهد ، میسازد . به تاریخ ، سیر به غایتی که میخواهد ، میدهد . ادیان نوری ، همه براین ایده (= سراندیشه ) استوارند که با آموزه دینی اشان قادرند که جامعه ای که میخواهند ، اخلاقی که میخواهند ، ... خلق کنند . آنچه را ادیان نوری برغم ادعایشان نتوانستند خلق کنند ( ودرست وارونه اش را خلق کردند! ) فلسفه های تازه ، به فکر آن افتادند که « بسازند » . صنعت ، منش « خلق کردن الاهان » را به ارث برد . اعجاز خلق ، اعجازساختن شد . تصویری که صنعت با خود آورد ، در فلسفه ها و اندیشه های سیاسی و اقتصادی و اخلاقی و فرهنگی بازتابیده شد ، و همه را به آن گماشت که جامعه ای نوین طبق خواست خود بسازند . فلسفه ، فن ساختن جامعه شد . اخلاق، فن ساختن ارزشهای انسانی شد ، چنانچه دین و شریعت که استوار براندیشه « خلق کردن بود » ، شیوه « خلق جامعه و تاریخ و اخلاق و قانون » بود .این دوجنش هردو ، « غایت روشن و معین و نهائی » لازم دارند . انسان و جامعه باید بسوی آن غایت پیش برود .
ادیان نوری ، غایت اجتماع و انسان را بطورکلی ، « رستگاری از گناه نافرمانی » میدانستند . انسان موقعی بیگناهست که مطیع الله یا یهوه یا پدرآسمانی باشد. ولی درتاریخ ، دراثر طاعات دینی وزهد وپارسائی ، ازگناه ورزی انسانی ، کاسته نشد . همه این آرمانها ، فقط بهانه برای رسیدن به مقاصد و غایات دیگر گردیدند . با آنکه این دو ( خلق کنندگان + سازندگان ) دوگونه ، غایت گذاری میکنند ، ولی هیچکدام نتوانستند جامعه و انسان نو ، بسازند یا خلق کنند . کوزه ، میتوان طبق خواست ، ساخت ، ماشین وساعت و کامپیوتر، میتوان طبق خواست ،ساخت ، ولی انسان را نمیتوان طبق خواست ، ساخت و خلق کرد . فرهنگ ایران ، نه میخواست ، جامعه و تاریخ ، خلق کند ، و نه میخواهد جامعه و تاریخ و انسان ، بسازد و خلق کند .
در برابر « ایده پیشرفت » که رونق گرفته ، « ایده دوام و بقا » ایستاده است، وسرسختانه ایستادگی میکند . ایده پیشرفت ، روزبروز دگرگونیها در راستای « غایت جا افتاده ای » میطلبد . رویاروی آن ، « ایده دوام و بقا » برترین ارزش را « دوام وبقای یک ارزش یا اندیشه و یا شیوه یا آموزه » میداند . چیزی را حقیقت میداند که دوام وبقا داشته باشد . دراین راستا دوجنبش ، پیدایش می یابند . یک جنبش برای یافتن « آنچه دوام وبقا دارد » به « تاریخ » رجوع میکند، و جنبش دیگر برای یافتن « آنچه دوام وبقا دارد » ، به « بُن خود انسان » روی میکند که همیشه حضور دارد . این دو جنبش ، معمولا باهم مشتبه ساخته میشوند، و چه بسا که به عمد ، باهم مخلوط ساخته میشوند، هرچند که این دو جنبش کاملا متفاوتند . آنان که به تاریخ مراجعه میکنند ، تا در برهه ای خاص ازآن ، « آنچه را دوام وبقا داشته و دارد » یا « آنچه تزلزل ناپذیر» است ، بیابند ، ودراین برهه و دراین عبارت بندی و شکل ، آنچه را دوام وبقا دارد ، می یابند ، و آنرا حقیقتی میدانند که « غایت سیر آینده اجتماع » میسازند . ولی « ایده پیشرفت » و « ایده استوارماندن درآنچه دوام داشته است و باید درآینده دوام بیابد » ، ازهم جدا نا پذیرند ، چون هردو ، به خودی خودشان ، بسا نیستند . ایده پیشرفت ، در هراجتماعی ، بلافاصله ، « ایده استوارمانی در آنچه را که دوام داشته است » بر میانگیزد و بسیج میسازد . چون این دو ایده ، هردو ، زاده از « مفهوم زمان بریده » اند . اندیشه یا آموزه ای را که دوام و بقا دارد ، در یک برهه ( تکه بریده از زمان ) در تاریخ یافتن ، بخودی خود ، تناقض با ایده دوام دارد . اینست که برای تناقض زدائی ، سراسر تاریخ پیش از خود را، جعل میکند ، تا همه تاریخ ، فقط پیش درآمد این رویداد بشوند . هم الهیات زرتشتی، با فرهنگ زنخدائی ایران همین کار را کرده است ، هم اسلام ، ازسوئی با ابراهیم و اسمعیل و موسی و عیسی ... و ازسوئی با مراسم حج که ویژه زنخدایان عزی و لات و منات بوده است ، کرده است ، و هم مسیحیت با یهودیت، و هم یهودیت با تحولات پیش ازخودش کرده است . هگل و مارکس هم همین کار را کرده اند . افزوده براین ، آنچه در تاریخ ، در زمان تنگی از تاریخ ( سده ها و هزاره ها ) مانده باشد ، هنوز گواه بر « دوام و بقای آن آموزه برای همیشه » نیست . از سوی دیگر، دوام یک آموزه یا رسم یا شریعت ، با قربانی کردن مداوم مخالفان با آن در تاریخ ، برضد دعوی دوام است . و مهمتر از همه آنست که هر غایتی ، انسانها و اجتماعات را تبدیل به آلت و ابزار میکند . انسان و اجتماع ، آلتی برای رسیدن به یک غایت، یا به یک کمال میگردد . هرغایتی و کمالی که انسان را آلت بسازد ، ارزش انسان را از بین میبرد . انسان به غایت عبادت الله یا الاهان دیگر خلق نشده است( عبادت ، ممارست در عبد بودن است . درفرهنگ ایران ، انسان ، عبد خدا نیست و خدا ، معبود انسان نیست ) . انسان به غایت رسیدن به کمالی ، ساخته نشده است . هر غایتی باید از بُن غنی انسان بزاید و بتراود . انسان دریک غایت نمیگنجد، و برای رسیدن بیک غایت ، ساخته نشده است . چنین اندیشه ای را فرهنگ ایران ، به کل، رد و نفی میکند، و برضد «ارجمندی انسان» میداند . درادیان نوری ، پرسیده میشد که « غایت یا کمال انسان ، چیست ؟ » . ولی فرهنگ ایران نمی پرسد که غایت یا کمال انسان چیست . بلکه میپرسد که انسان یا اجتماع ، چگونه به این مفهوم از غایت یا کمال رسیده است ؟ ما باید شرایط پیدایش یک غایت را در تاریخ آن اجتماع پیداکنیم . تنگی مفهوم پیشرفت در باختر ، با درک شرائط پیدایش این مفهوم غایت ، چشمگیر میگردد و معلوم میشود که تا چه محدوده ای این غایت پیشرفت ، ارزش مثبت دارد، و ازکجا به بعد ، گوهر غنی انسان را از پیدایشهای نو به نو باز میدارد .
غایت هر ایده پیشرفتی ، با سائقه جستجو در انسان کار دارد . این مقوله را فرهنگ ایران در تصاویر 1- رام یا وای و 2- بهمن و 3- بهرام سالک طرح میکند . درفرهنگ ایران ، فطرت یا گوهر انسان ، جستجو است ، نه سکون و ثبوت ( ماندگارشدن ) در یک غایت و کمال و هدف وحقیقت. در هر غایتی ماندن نیز ، به عبارت عرفا ، بت پرستی است . بُت پرستی ، ثبوت و سکون در هر شکلی و به هر نامی است . پس پیشرفت بدان معنا که ما غایت کنونی غرب را ، غایت سیر خود قرار بدهیم، نه تنها برضد گوهر جویندگی انسان ، و نفی و انکار هویت فرهنگی ماست ، بلکه به کلی غلط است . انسان نباید به آلت رسیدن به غایت پیشرفت درباختر، کاسته گردد . غایت ، که از اراده جعل میشود ، گوهرش از« بریدگی زمان » معین میگردد .

درفرهنگ ایران، زمان ، پیوسته بود . زمان، بند بند بود . یک بند درپی بند دیگربود . یک آن یا « یانه» ، بدنبال یک آن یا یانه دیگر بود . بند درمیان دوبخش ازرویش نای است . رفتن ازیک بخش ازنای به بخش دیگر، از یک بند = یک قه ف ( َقف = قاف = قاب = کاب= کاو) = ازیک مر است . زمان، بندی درپی بندی دیگراست . « یک آن» از« آن ِ دیگر»، میروید ، میزاید ، پیدایش می یابد . هیچ آنی ، بریده ازآن دیگر نیست . در ادیان نوری ، این بند ، تبدیل به بُرش و تهیگی وخلاء میشود . زمان ، اصل زایندگی و رویندگی نیست . بدینسان مفهوم « فنا و عدم » ، پیدایش می یابد ، و با ادیان نوری ، احساس فنا و عدم ، زندگی انسان را درچنگ میفشارد . ازاین پس ، برای رهائی از چنگ فنا ، یا باید آنرا فراموش « ساخت » ، یاباید در ملکوت و آخرت و بهشت ، جایگاه بقا و تهی از فنا یافت و همیشه در آرزوی آن بسربرد .
چگونه مفهوم « فنا » ، پیدایش یافت ؟
چگونه همان واژه ِ« وَ نَه = بند » ، « فنا » شد ؟
دراینکه « َوَنه » همان معنای زمان و وقت را دارد ،از واژه های و ِن when انگلیسی و از واژه وان آلمانیwann میتوان بخوبی بازشناخت که هردو از همان ریشه « َو َنه » اند .در کردی هم « بند » به معنای « هنگام + تعدادسالهائی که گاو شخم کرده » میباشد . بند نیز، از همان ریشه « ونه » ساخته شده است .
چگونه همان مفهوم « پیوستگی در بند » ، زشت و خوار ساخته و معنای وارونه به آن داده شد ؟ در جهان بینی ها و ادیان و فلسفه هائی که استوار بر پدیده « بریدگی زمان » هستند ، بُن و فطرت جهان و انسان ، ستیزندگی و پرخاشکری ( تجا.زطلبی ) و زدارکامگی است . سراسر زندگی ، نقطه های عدم میشوند که یکی ، پس از دیگری میآید . همه آنها که « بندهای زاینده زمان » بودند ، همه بریده و نازا میشوند . انسان در زمان ، از عدم ( اَ + دم= بدون جان وعشق= بدون باد ) به عدم (اَ + دم ) میرود . الله یا یهوه در واقع ، لحظه به لحظه ، جهان را ازنو، خلق و جعل میکنند و میسازند . این اراده اوست که درهرتصمیمی ، «هست» میسازد . جهان ، ازخودش و به خودش و درخودش ، نیست . « هست» در فارسی ، همان واژه « است= اُست » که به معنای تخم ( هسته ) و زهدان است . آنچه میزاید و میروید ، « هست» . جهان و گیتی ازخودش و به خودش هست . سائقه آباد کردن و بهشت کردن گیتی از این مفهوم زمان میآید . ولی در ادیان نوری ، هرچیزی ، هر لحظه ، به اراده الله یا یهوه یا پدرآسمانی ، ازنیست ، هست میشود . هستی ، تابع اراده است . خلقت = جعل = صنع ، ساختن هست از نیست است . جهان ، اعجازِ همیشگی این الاهان است . خاکی هم که یهوه والله ازآن ، آدم را میسازند ، نماد نیستی است ، و معنای « خاک» در فرهنگ ایرانی را ندارد ، که به معنای تخم است ( خاکینه، ازخاک که همان هاگ = آگ = آک باشد فراهم آورده میشود ) .
الاهان نوری ، آفرینش زندگی و جهان را برپایه اندیشه « زایش و رویش پیاپی ( بند نی ، پشت سر بند نی ) و پیوستگی آنها به همدیگر، خواروزشت و پلشت میشمارند . ازاینجاست که اصطلاح « سپنج » ساخته شده است . جهان ، سپنجی است . جهان ، مهمان خانه « عاریتی » است . زندگی ، عاریتی است . الله یا یهوه ، زندگی را به انسان وام داده است .
سپنجی سرائیست دنیای دون بسی چون میرفت ، غمگین برون ( لغت فرس)
الاهان نوری ، ارزشهای مثبت و عالی فرهنگ زنخدائی را وارونه میساختند و معنای متضاد با اصل، و زشت بدان میداده اند . مثلا « کین » را که به معنای زهدان و اصل آمیزش و پیوند است ، تبدیل به مفهوم عداوت کرده اند . همان « ادو = ادی » را که نام رام ، خدای عشق و موسیقی است ، تبدیل به « عدو » کرده اند . همین کار را درباره سپنج نیز کرده اند ، همین کار را درباره ِ « َوَنه » کرده اند که « فنا » شده است . همانگونه ، « جهل = جحل = جال = جل » نامهای سیمرغ بوده اند که محمد آنرا به « جاهلیت » کاسته است .
سپنچ که معنای « دنیا و زندگی گذران و فانی » پیدا کرده است ، در اصل به معنای « سه پنچ = سه خوشه = سه تخم = سه پند ( سپنتا ) است . پند و پنج ، معنای سه اصل وسه تخمدان را دارند . اینها، همان سیمرغ هستند که دراصل ، سه مرغ = سه باد ( سه عشق ، سه جان ) و سئنا = سه نای میباشد . در فرهنگ ایران ، عشق سه اصل نخستین به همدیگر ، بُن جاودانگی و بقا بود . جاودانگی و بقا و دوام وامتداد ، فقط و فقط ، پیآیند « عشق » بود ، که در آمیختگی سه اصل درآغاز، واقعیت می یابد . به همین علت ، به تخمی که به جهت چشم زخم ، میسوزند ، سپند میگفتند ، چون این تخم که نماد عشق نخستین سه اصل به هم بود ، هرگزندی را از زندگی وجان ( جان = دم = باد ) دور میداشت . همانسان که مهره ای که آنرا بجهت دفع چشم زخم برگردن اطفال می بندند ، خرّمک مینامند که نام دیگر همین خداست ( خرّم ) .
واژه « فنا » هم از وارونه ساختن ارزش زنخدائی ، و محتوای اندیشه زمان آن ، پدید آمده است . واژه « فنا » ، معرب همان واژه « َ و َنه » است . اکنون ببینیم که واژه « ونه » ، دارای چه محتوائی از زمان بوده است . همان واژه « بند » که در کردی معنای « هنگام » دارد، و بند نی در رویش اشت ، از همین واژه « َونه » ساخته شده است . درکردی « وه ندن » ، به معنای « بافتن ریسمان + به رشته کشیدن مُهره ها» است . « وه ن » ، نخ پشمی + بند + بافت است . وه نده = بند استخوان و نگهبان است . وه ند ، بند استخوان است . همان ریسمان و به رشته کشیدن، معنای « پیوستگی و مهری زمان » را نشان میدهد . این برآیند را در بسیاری از مشتقات واژه « بند » میتوان شناخت . چنانکه « به ندک = ریسیده از پشم « است . » به ندوک ، رشته گردن بند است . به ندل ، محبوب است . به نده که = بسته بند گیاه است . اینکه واژه « بند » هم بیان مفصل و هم بیان رشته و طناب است ، نشان میدهد که « رشته زمان ، زنجیره مفصل ها و لولاها » است . زمان ، پیوند « زهدانها ی آفریننده » به هم است . آفرینندگی درهرآنی ادامه دارد و دست به دست میشود . واژه « بنده » نیز هیج ربطی به معنای « عبد » عربی ندارد و درست معنای وارونه « عبد» را دارد. بنده ، معنای پیوند عشقی و مهری دارد . بنده خدا بودن ، معنای « عبد الله بودن » را ندارد . بنده ، به معنای آنست که انسان پیوند مهری دارد ، به دیگری، بافته شده است ، با دیگری همرشته شده است ، ولی در اثر برابر نهادن آن ، با واژه « عبد » ، به کلی تغییر معنا داده است .
بولای تو که گر بنده خویشم خوانی ازسر خواجگی کون ومکان برخیزم (حافظ)
اینکه واژه « َ ون = َ ونه » با روند روئیدن و زایئدن کار داشته است ، از خود واژه « َون » و از واژه زروان = zarvan = زمان میتوان شناخت . نام درخت زندگی ( درختی که همه زندگان ، میوه ها و تخمها و شاخ وبرگ آن هستند و سیمرغ فرازش نشسته است = مجموعه تخمهای همه زندگان ) « َ ون » است . این درخت به نامهای « وَ ن هرو ِ سپ تخمگ + َ ون جَد بیش+ ون وَ س تخمگ » خوانده میشود .« بس تخمگ » به معنای دارنده تخمه بسیار نیست ، بلکه« واس » به معنای خوشه است . این درختی است که همه تخمه ها درآن ، یک خوشه میشوند ، همه به هم پیوند دارند .همه آمیخته بهمند . خدای زمان = زرون = خدای زائیدن و روئیدن هردو باهمست . چنانچه در هزوارش زرهونتن ، زادن است ( zarhuntan ) و زریتونتن ( zaritonitan ) به معنای کاشتن است ( یونکر) .
این واژه « ون » ، پسوند واژه « روان = اوور وَن urvan » نیرهست . روان ، اصل و سرچشمه به هم بافنده و پیوند دهنده و نظام دهنده است. البته روان ، معنای اصل عشق را هم دارد . نظم و عشق باید برهم استوارباشند . نظمی که زاده ازمهر نیست ، بیداد است . ازاین رو « روان » را در گزیده های زاد اسپرم سپهبد ونظام دهنده تن مینامد . طبعا زمان= زروان ، به معنای اصل پیوند دهنده و به هم بافنده همه تخمها و جانهاست . روان، اصل و سرچشمه ( اوور ) بهم بافندگی ، بهم لولاسازی و بهم رشته کشی است . البته روان ، همان رام است و میدانیم که رام = وای ، و وای ( دروای )است ، و خود واژه بافتن در گیلکی از « وایو » ساخته شده است ، و واژه «بافتن«» به آن باز میگردد . بافتن ، عشق ورزیست . ومکه ، روزگاری « بیدر = وی + در = دروای » خوانده میشده است . واژه « بافتن» در گیلکی vaotan است و به تابیدن و رشتن vabejen میگویند . روان یا رام یا وای ، اصل بهم بافنده یا پیوند دهنده به هم است ، و زروان ، کسی جز همین رام نیست ، چنانکه در تحفه حکیم موءمن به گل خیری ، ورد الزروانی گفته میشود و گل خیری زرد ، اینهمانی با رام دارد . این دروای یا وای است که دو ضد جهان را که سپنتامینو و انگره مینو باشند، به هم میرساند و به هم میبافد . و درست این خدای زمان است که برایش پارگی و بریدگی زمان ، متناظر با « تبعید یا نابود سازی اصل عشق ومهر » از کیهان و از فطرت انسان است . بریدن زمان ، ایحاد عدم ( ا + دم ) است . بریدن زمان ، خلق پرخاشگری و ستیزندگی میان همه چیزهاست . عدم ، تهیگی بدون امکان ساختن پل ، خلق اصل زدارکامگی و تجاوزطلبی و پرخاشگریست . عدم ، اصل نابود سازندگی است . جائی که عشق نیست ، اصل بقا ودوام نیست . از این رو ، هیچ چیزی، بدون بقا و دوام و امتداد ، نمیتواند « باشد » . عشق ، گوهر هستی است . این اندیشه ، بنیاد فرهنگ ایران بود . برغم خوارشماری و زشت سازی « َوَنه » در اصطلاح « فنا » ، و پشت کردن به آن ، به قطع رابطه با آن کشیده نشد . درست آنچه برای الاهان نوری ، فنا ، نیستی ونابودی و گذر شمرده میشد ، هنوز در دل ایرانیان نا آگاهبودانه ، ریشه ژرف داشت . آنها آرزوی فنا = َونه میکردند . وَنه = فنا ، همان فراز درختی بود که سیمرغ لانه داشت، و مبدء و مرجع و مجمع ( انجمن) همه تخمهای زندگان و انسانها بود . به فنا پیوستن ، آمیختن با سیمرغ و جشن وصال گرفتن با سیمرغ بود . به فنا بستن همگان ، سیمرغ شدن همگان بود . این بود که عرفا میخواستند از سر، به « فنا = ونه » بازگردند . چون میدانستند که در ونه = عشق ، بقا و جاودانگی است . درفنا ، باقی میشدند . هرچند بظاهر، اصطلاح « فنا » ، معنای جعلی ادیان نوری را گرفته بود ، ولی در باطن ، معنا و محتوای « زیستن بادوام درعشق » را داشت . اینست که در هفت وادی عطار( منطق الطیر ) در وای هفتمست که مردمان درمی یابند که باهم ، خدا، یا سیمرغند( ارتافرورد= خرّم = فرّخ ) و درست این آخرین وادی را عطار، وادی « فقر و فنا » میخواند . درهزوارش ، « هفت» به معنای « شب » است که از نامهای سیمرغست . فقیرشدن ، بنیاد درویش شدن است . ولی فقر، در اصل به معنای « کندن » است ، و فقرة به معنای کنده و کاویده است ( منتهی الارب ) . این تصویر «کندن» را سپس، به معنای نیازمندشدن گرفته اند . درحالیکه دراصل ، معنای کندن کاریز را داشته است . از اینرو ، فقیر به معنای کاریز= قنات = فرهنگ بوده است . چنانچه در منتهی الارب میآید که « فقیر ، چاههائیست که یکی بسوی دیگر روان میباشد » و این کاریز= فرهنگ است، و سپس درمنتهی الارب میآید که « فقیر، دهانه کاریز و آبراهه کاریز » است . چنانچه بارها در بررسی هایم نشان داده شده است ، فرهنگ ( = کاریز) از نامهای ویژه سیمرغ بوده است . سیمرغ ، آب روان در تاریکیهاست . پس فقیرشدن ، کاریز و قنات ویا فرهنگ شدن است ، سرچشمه حقیقت ( اشه ) شدن است .
آب حیوان بکش ازچشمه بسوی دل خویش
زانک درخلقت جان ، بر مثل کاریزی
موج دریای حقایق که زند بر ُکه قاف
زان زما جوش برآورد که ما کاریزیم
پس هم « ونه= فنا » و هم « فقیر» ، نامهای سیمرغند . این کاریز سیمرغی ، دردل هرانسانی ، بی تیشه و کلنگ ( میتین ) روانست . بازگشت فروهرهای همه مردمان به سیمرغ = ارتافرورد است که همان بازگشت همه تخم ها و مینوها به درخت بس تخمه است . درخت « ون هروسپ تخمگ = درخت ون وس تخمگ » ، خوشه همه تخمه های زندگانست . ازاین رو این درخت « ونه = عشق = درآلمانی wonne » خوانده میشود .
این واژه « ونه » ، همان « بُن یا بَن » کنونی ما هست . خویشکاری انسان ، نه تنها درمرگ ، دریافتن بُن و رسیدن به بُن است ، بلکه خویشکاری هر انسانی در زندگی در هرآنی ، در هر زمانی ، یافتن و دریافتن این بُن = ون = ونه است . دررسیدن ودرک این بُن درخود ، در هرآنی ، انسان ، میتواند نوشود و فرشگرد یابد . آنچه در جهان بینی های نوری ، « فنا وگذر و بی ارزشی » شده است ، در فرهنگ ایران ، بُن ویا بَن شده است که « دریافتن اصل ، اشتیاق به نیستان » شده است . بَن درفارسی ، به معنای « خرمن و باغ و زراعت » است، و بُن در فارسی ، به معنای بنیاد و بیخ درخت و سوراخ مقعد است که زشت ساخته مفهوم « زهدان » میباشد . بُن ، همچنین ، به معنای « خوشه خرما » و تنه درخت گفنه میشود . در پهلوی به آن بون bun ( ریشه + اساس + اصل ) میگویند و دراوستا بونا buna. درطبری ben به معنای بیخ ، و در گیلکی و لنگرودی ورودسر banبَن گفته میشود . بَن یا بُن ، هم خوشه است و هم بیخ و ریشه و هم زهدان است . علت هم اینست که این خوشه وتخم، درفراز درخت است که ازنو، ریشه و بیخ تازه میشود . اکنون ، این بُن یا بن یا « ونه = َون » ، این هنگام و وقت و گاه ، در میان هرانسانی نیزهست . تخمهای « درخت وَن هرویسپ تخمگ » ، انسانها هم هستند . در هرانسانی ،همان « وَن = ونه = بن » هست . درهرانسانی ، همزمان باهم ، هم تخم و خوشه ، برای نوروئی هست و هم بیخ وریشه . خویشکاری انسان ، همین دریافت شادی از یافتن این بُن درژرفای خود است . بُن ( خوشه + بیخ ) ، جایگاه نوشوی است . تخم که دربیخ قرار گرفت ، بلافاصله نومیشود . این رسیدن به بُن ، همان رسیدن به مهرگیاه = به مردم گیاه = به بهروج الصنم ( بهروزو صنم = بهرام و سیمرغ ) است . بُن انسان ، بهمن است که درنخستین پیدایشش ، سیمرغ و رام و بهرام میشود . در درون هر انسانی، در هرآنی ، این بُن ، این تخم برای ازنوکاشتن و ازنو روئیدن هست . انسان هرآنی ، میتواند « بنیادی » بشود . بُنیادی شدن ، نوشدن در کل وجود است . چیزی بُنی = وِ نی = بنیادیست که همه را به هم ببافد و بچسباند و همآهنگ سازد تا ازسر، زندگی و جان بیابند . به همین علت در فرهنگ ایرانی به اسطوره ، بُنداد = بنیاد میگفتند . بُن + دات ، به معنای « پیدایش تازه از بُن » است ، نه بازگشت به گذشته و ارتجاع . بُن و بَن = وَن ، یک حالت یا رویداد در گذشته زمان نیست ، بلکه ، خوشه وتخمیست که میتوان هرلحظه ازنو کاشت . اینست که « کنون » به معنای « خمره گندم یا جو یا ... » است . از سوئی این « بُن = بَن = وَن » ، اصل به هم بافی و به هم ریسی و باهم یک رشته کردن یعنی ، عشق است . بناغ ، به تار ریسمان خام گفته میشود که بر دوک می پیچند . گلوله نخ ، نشان عشق است . همچنین به دبیر ونویسنده ، بناغ گفته میشده است ، چون اندیشه ها و واژه ها و محتویات را به هم می پیوندد و یک رشته میکند . بنو = بنوه ، به خرمن گفته میشود . واژه « بانو » از اینجا آمده است . زن ، یک خوشه ، یک خرمن است . بازگشت و رجوع به بُن در پایان عمر، فقط یکسوی مسئله بوده است . زندگی در زمان ، دریافتن این بُن ازنو است ، زندگی درهرآن ، نوشدن تازه به تازه ، ازبُن است . بُن = َون ، درون خود انسانست ، نه فراسوی انسان . مسئله انسان ، کشف تازه به تازه این اتحاد و عشق نخستین در بُن خود است ، این ، داشتن « آن = وقت و حال » است .
جان من و جان تو ، بود یکی زاتحاد
این دوکه هردویکیست، جزکه همان یک مباد
جداسازی و بریدگی افراد ، یا ایجاد تهیگی وخلاء بی پُل ، علت ایجاد ستیزندگی و جنگ و قهر و قدرتخواهی و خودپرستی شده است که ازهمان « احساس عدم » برمیخیزد . احساس ِ عدم ، موقعی پیدایش می یابد که « درک بُن، در درون خود که سرچشمه مهراست » ، از بین برود . به عبارت دیگر ، آنچه بندنی = قف نی = قل نی = مر نی = ونه نی است ، تبدیل به بریدگی و گسستگی میگردد . زمان ازهم بریده بریده شود . « ونه = بند » ، « فنا » شود .
از این پس ،انسان ، در ظاهر ، در آگاهبود ، در زمان بریده ازهم ، زندگی میکند ، ولی در باطن ، نیاز به زمان پیوسته ( ونه = بند = قف = مر) همیشه باقیست . این ظاهر گذران و بی ارزش و ترسناک فنا ( از دید ادیان نوری ) ، باطن پرارزش و بهم بافنده و شادی آور « ونه = بند » را از دین سیمرغی ، نگاه داشت . دربُن ، درسیمرغ ، در مهرگیاه ، باز میتوانیم به عشق و افشانندگی و ذوق برسیم .
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او ، چندان کشش، چندان چشش ، چندان عطا
هرانسانی میتواند از همین ظاهرزندگی در زمان بریده ازهم ، به درک شادی آور آن بُن برسد. مولوی خطاب به ُگل ، میگوید :
رخ بر رخ شکر بنه ، لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه ، از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر ، قوت دلی ، نور نظر
ازگل برآ ، بر دل گذر ، آن ازکجا ، این از کجا
درعشق و آمیزش ( در یافتن پیوستگی زمان در درون ) ، احساس فنا و عدم برطرف میشود . پس « آن » = « ون when,wann» ، بند نای است ، که دوبخش رویش نی را به هم پیوند میدهد( عشق = رشته ) و خودش ، اصل آفریننده بخش تازه ، اصل فرشگرد ، میگردد . اصل آفرینندگی یعنی اصالت درهرآنی هست . این اصطلاحات که به بند نی داده شده است ، بسیاری از تجربیات مربوط به زمان را درخود نگاه داشته است . از جمله این نامها در کردی ، قف ( قه ف ، که همان قاف = قاب = کاب= کاو ) است. در لحنهای باربد که برای سی روز ماه ساخته است ، سروش ، « گنج کاو» نامیده میشود. سروش ، درست « بند نی » است .سروش ورشن ، بند میان دونای هستند . نیمه شب را به روز پیوند میدهند . دیگری ، قل ( قه ل = َکل ) است ، که پیشوند واژه « قلندر = قل + اندر » است، و بالاخره واژه « گه ه » است که پیشوند واژه « گهان » است ، که به شکل گاهان ( سرودهای زرتشت ) و « جهان » باقی مانده است . همچنین به تابوتی که با آن نعش را انتقال میدهند ، گاهان گفته میشود ، چون همان تابوت ، « بند میان دونی » است . و غیر مستقیم میتوان در بررسی ، بدین شناخت رسید که « مر » ، هم به « نی » و هم به « بند نی » گفته میشده است . در واقع ، وجود نی را، از همان بندنی که اصل آفرینندگی بحساب میآمد ، میدانستند . درست نام انسان که « مردم » باشد دراصل « مر+ تخم » بوده است ، نه چنانکه الهیات زرتشتی مردم را ، « مرت + تخم » . یعنی تخم میرنده دانسته اند . این واژه مرت + تخم ، در الهیات زرتشتی ساخته شد ، که زمان، بریده شده بود ، و طبعا انسان میبایستی از اصالت بیفتد . بجسب مثال ، در کردی ، قه ف ، بند نی است ، همچنین به معنای « غار» است که مانند چاه و قنات ، نماد زهدان زاینده بود . همچنین همان « قه ف » ، به معنای « جای بردمیدن خوشه غله » است . این معنا نیز همانند غار، معنای « اصل جان و نو زائی و نو روئی » است . همچنین به معنای « حلقه نخ و ریسمان » است که معنای عشق را میدهد . به سه خدائی که بُن کیهان و انسان بودند ، بنا برخاقانی ، « سه قرقف » میگفته اند . قرو= غرو = گراو ، نای است . شادغر هم سورنای است . پس سه قرقف ، به معنای سه بند نی بوده است . پیشوند واژه « مردم » ، درست همین مر است که معنای اصیل زمان را در فرهنگ ایران میدهد . گیاه روزیکم که روز خرّم است ، ازجمله مورد است که نامش « مر سین » هم هست . مرسین ، بند سئنا است . ازسوئی دیده میشود که مر ، معنای دوستی و یاری میدهد ( لغت نامه ) و از سوئی معنای « رسن » میدهد که همان معنای عشق و دوام را دارد . مر، که بند نی است ، نماد دوستی است . البته این همان معنای واژه « ماری» انگلیسی و کردی را دارد . در کردی ولری مر= مه ر ، به معنای غاراست که سرچشمه آفرینندگی ازنو میباشد . مران و مرانیه ، نیز نام نی است ،و ما ازاین رد پا که در زبان عربی باقیمانده است تشخیص میدهیم که هوم ، نی بوده است که سپس برای بستن طومار نی، و آفرینش ازنی، وسرکوبی زنخدائی ، گیاه دیگری را برای گم کردن رد پا ، جانشین آن ساخته اند . بنا برتحفه حکیم موءمن ، مران ، درختی است دارای گرههائی مانند بندهای نی .. ازآن نیزه سازند و مشهور به نیزه نی است . ودربرهان قاطع مران ، نام درختیست باریک و دراز که ازچوب آن نیزه و تیر سازند . همچنین به نای سرخ ( گلو ) ، مری میگویند . حلق وگلو و گردن ( گردنا ) ، نی بشمار میرفتند ، و ازاین رو، اینهمانی با رام داشتند که خدای نی نوازو آوازخوان و شاعر است . مثلا به کرنای ، مزمار گفته میشود . مز ، به معنای بزرگ است و مار، به معنای نای است . طبعا « مرا+ نی » به معنای « بند نی » است . البته مران را کردها به درخت یاس میگویند و یاس درخت روزیکم است که یکی ازنامهایش « نای به » است . چون گره وبند نی ، نشان پیوند ( مر) بود ، این بود که به گذر پیوسته زمان ، مرور میگفتند : مرور ازمنه ، مرور ایام ، مرور زمان ، مرور دهور . مرة ، به معناس گذشتن و همیشگی کردن + گستردن ( منتهی الارب ) است . همانسان که مران نام یاس و طبعا نام خرّم و سیمرغ یا نای به است ، معشوق او بهرام نیز ، «مرّیخ» نامیده شده است که مرکب از « مر + ریکا » است . ریکا ، به معنای مطلوب و محبوب و معشوق است . ریک، به معنای دوستی و اتفاق است . واژه مرّیخ میتواند طیفی از معانی نزدیک بهم داشته باشد » ، ازجمله ، معشوق ودوست ِ نای(= سیمرغ )+ عاشق نای به . ولی خود مریخ ،درعربی به معنای تیر پرتاو + تیر دراز چهارپر است و تیر را از نی میسازند( مقدمة الادب ) ( مرغ چهارپر، سیمرغ است ). اساسا به سه بُن کیهان ، سه مر گفته میشد . اینست که سیمر= سمر= سیمران = سمران که نام سه درخت مغیلان ( ام غیلان ) نزدیک مکه بوده است وبه امر محمد در فتح مکه برای ریشه کن ساختن زنخدائی از بُن بریده یا کنده شد ، همان معنای سه نای = سیمرغ = سئنا را دارد . این واژه مارومر ، تصویر بسیار پرمعنائی بوده است که سپس دراثر اینهمانی دادن با « مار» و اهریمنی ساختن این جانور، معانی اصلیش در اذهان کنونی ایرانیان حضور ندارد . درست مردم = انسان ، همان پیشوندی را درنامش دارد که ماراسپند = مراسپند ( روز 29 = یکی از چهره های خرّم ویا سیمرغ ) یا مرسین دارد . این بررسی نشان میدهد که مردم = انسان ، با بند نی ، با فرشگرد درآن ، با بینش درتاریکی غارکار دارد

No comments: