Monday, 14 January 2008

در جستجوی مزه زندگی - سکولاریته یا بازگشت هاروت و ماروت


درجـُستجوی مـزه زنـدگی سکولاریته یا بازگشت هاروت وماروت

منوچهر جمالی

سُرنا را ازسرگشادش نمیتوان نواخت . این شیوه که ما سکولاریته را میخواهیم ، نواختن سرنا ازسرگشادش هست . چنین سکولاریته ای ، فردا ، شبه سکولاریته ازآب درخواهد آمد . البته همه چیزهایمان تا کنون به همین علت ، « شبه چیزها»از آب درآمده است . ما مشروطه خواستیم، ولی شبه مشروطه شد. ما انتخابات خواستیم ، ولی شبه انتخابات شد . ما به فکرجمهوری افتادیم ، ولی سرانجام، شبه جمهوری شد . ما قانون خواستیم ، ولی شبه قانون ، یعنی شریعت وفقه و قرآن شد . ما دل به آزادی بستیم ، ولی شبه آزادی گیرمان آمد . ما رفراندم خواستیم ، ، ولی شبه رفراندم ( رفرندوم میان جمهوری اسلامی وسلطنت ) گردید . چرا آنچه میخواهیم ، شـبه(مانندای ) آن را می یابـیـم ؟ چون همه چیزهارا، از روی تقلید میخواهیم ، و ازروی اندیشه ائی که ازبُن خرد و وژرفای وجودخودمان جوشیده باشد نمیخواهیم . اصالت « خواستن» آنست که ما « ازخود، بخواهیم » . نه آنکه چیزی را مانند دیگران بخواهیم ، چون آنها « خواسته اند» . خواستن ما نیز، « شبه خواستن ، یا مانندای خواستن » است. چون عقل گرائی ما ، شبه عقل گرائیست . چون عقل ما هم ، « شـبه عـقـل» است . حالا هم دنبال شبه سکولاریته میرویم . ولی این یک فرهنگ، یا فلسفه ای یا شیوه تفکری هست که هنگامی دلهاوروانها واندیشه های مردمان ، به ویژه « عوام » را ربود ، آنگاه سرنا ، سرودی را مینوازد که سکولاریته را میآفریند و برقرار وپایدارمیسازد . سکولاریته، هنگامی شبه سکولاریته نخواهد شد ، که پیآیند یک فرهنگ یا یک شیوه تفکر بنیادی، یا یک تفکرفلسفی ، جوشیده از خرد خودما باشد . سکولاریته را نباید ازغرب ، قرض کرد ، بلکه باید از نهاد ودل وروان عـوام خودمان ، واز عـوام بودن هریک از خودمان ، فرا جوشانید . در«عـوام » هست که سکولاریته ( زیستن ِزمانی ) ، یا لائیسیته (= زندگی عمومی ومردمان غیر روحانی) ، بطورطبیعی ونهادی هست، و فقط باید این رگ خفته عـوام ، بسـیج ساخته شود . « عوام = layman » کیست؟ درهمه ما،عوام هست ،هرچند نیزخودراازخواص امروز( روشنفکران ) یا ازخواص دیروز(آخوندها) نیز بشماریم . انسان، تا آنجا که طبق پسند طبع ، وپسند دل ، و پسندخود( ازخودی خود ، پسندیدن وطبق آن عمل کردن ) زندگی میکند ، عـوام هست . عوام ، طبق « پسند دل وپسندطبع خود » زندگی میکند ، ازاین رو « زمانی » میزید ، چون طبیعت ودل ( خون = زندگی = جیو) انسان، مستقیما به زمان پیوسته اند . زمان ، برایش « گـَـشتن و وشـتن » هست. آنانکه خود را خواص میشمارند ، میکوشند که طبق « عقل » زندگی کنند . عقل و نور، طبق معیارهای ثابت یا آموزه وشریعت سفت وثابتی زندگی میکند، وخودرا بدین سان، فراسوی زمان وبیرون از زمان ، می نهد .هرمفهوم انتزاعی یا تجریدی، بـُریده از زمان ، وفراسوی زمانست . عقل ، چه در ادیان نوری ، وچه درمکاتب فلسفی، درپی جستجوی میزانهای ثابت یا مفاهیم ثابت هست، تا همه اعمال و حرکات و اقدامات را با آن بسنجد و بپذیرد یا ردکند . ازاینجاست که تفاوت « خواست عـقلانه » و« پسندیدن » آغازمیگرد . تئوری « خواست عمومی واجتماعی » که رُوسـو آورد ، بندرت کاربرد عملی و واقعی داشته است . آنچه را « خواست ملی واجتماعی وعمومی » مینامند، درواقعیت، چیزی جز« پسند اجتماعی یا پسندعوام » نبود ونیست . هرخواستی نیزهنگامی کاراهست که با« پسند» بیامیزد . عـوام( وهرانسانی دربستراجتماعیش ) بنا برپـسند ، زندگی وعمل میکند و بندرت بربسترخواستش. چه بسا که این « پسند» را رنگ وروی« خواست عقلی» میدهند . « پسندیدن » ، وارونه عقل، که معیارثابت و روشن میسازد، « طبق هنگام و گشت زمان، برمیگزیند» . پسندیدن با روان بودن زندگی کاردارد. بنا برپسند زیستن ، پذیرفتن چیزهائیست که از تن و روان و ضمیرو طبع انسان باهم ، بطورخود جوش، برخاسته . پسندیدن با نیازی کاردارد که ناآگاهانه ازکـُل وجود انسان ( کان ومعدن جان وهستی ) برمیخیزد . چو آن چشمه بدید یت ، چرا آب نگشتید ؟ چون آن « خویش » بدیدیت ، چرا « خویش » ، پسندید ؟ چو در کـان نباتید ، ترش روی چرائید چو درآب حیاتید ، چرا خشک ونـژنـدیـد ( افسرده اید) ؟ درپسندیدن ، این کان وکل وجملگی وجود یا جان انسانست که به خود، پیکر میگیرد . فرهنگ ایران، استوار براین اصل بود که: کل (= جان = سیمرغ و بهمن )، گنج نهفته درهرفـردانسانی هست . بدین علت بود که « پسند این جان » ، معیاررفتاروبرگزیدن بود ، نه خواستن طبق یک معیارثابت وروشن دریک کتاب مقدس( گاتا یا قرآن یا تورات وانجیل ) یا عـقـل معیارگذار . خـدا ، چنین جان کلی هست که درهرضمیری هست . طبق پسند رفتارکردن ، رفتاربنا برپسند این کل جان ( سیمرغ = خدا = بن کل هستی) بود : نباشد پسند جهان آفرین که بیـداد جوید جهاندار و کـین این پسند جان یا جانان نیست که حکومتگر، بیداد وکین بجوید . یا هنگامی ایرج ( ارز، ارتا هست که همان سیمرغ میباشد ) میگوید : پسندی وهمداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی ؟ با داشتن جان ، که انسان درخودِ جانان ( کل جان ) را دارد ، چگونه میتواند « جان ستاندن » را بپسندد، و همداستان ( همفکروهمعقیده موافق ) با قاتلان وستمکاران وجهاد خواهان بشود ؟ انسان دراین پسند ، درتضاد با جانان درخود، رفتارمیکند، وگرفتاردوزخ(دُ ژ+اخـو=وجدان هراسناک ) میشود . هرآن چیز، کان دورگشت ازپسند بدان چیز، نزدیک باشد گزند با« دورشدن ازاین پسند » خود ، به « گزند = زندگی آزاری = ضد زندگی » نزدیک میشویم . این است که « پسـنـد » ، نقش بنیادی را دراخلاق اجتماعی و سیاسی و دینی درایران بازی میکرده است . « پسـندیدن » ، کشش نا آگاهانه طبیعت و نهاد و بُن بهمنی و سیمرغی هرفرد انسانی بود . خدا ، گشت در زمان است ، و این خدا ، تبدیل به گشت در زمین ( تن ، تنکرد= جسمانیات ومادیات ) میگردد . این خدای گـشتنده در زمان است که درضمیر درون هرتنی درزمین ، « می پسندد » . « زمان» و « زمین » ، هردو ازریشه « زم » ساخته شده اند . چرا ؟ چون رام جید ، رام نی نواز، که نام دیگرش « جی = زندگی واصل پیوند » است و اصل جویندگی هست ،« زم» خوانده میشود . روز ۲٨ را که سقف زمانست ( روزهای ۲٨و ۲۹ و٣۰ سقف زمان هستند) ، اهل فارس که خرمدین بودند ،« رام جید» مینامیدند، و لی زرتشتیان آنرا « زامیاد= آرمئتی= زمین = اهل همه تن ها » میدانند. درست این سقف زمان ، رام ، که خدای زمان ( زروان ) و زندگی ( جی = نام دیگر رام )است ، که به زمین میآید وزمین ( آرمئتی ) میشود . خدای زمان ، که خدای گشتن ورقصیدن( وشتن ) و جشن ( نواختن نی ) بود ، تحول به زمین می یافت . این بود که نهاد هرانسانی ، گشتن زمان ، رقصیدن و موسیقی و جشن را می پسندید . انسان ، ازتحول ( گشتن ) خوشش مِیآمد . روند« پسندیدن » ، مانند« خواست عقلی » ، روشن و ثابت و آگاهانه نیست . انسان چیزی را می پسندد که نزدیک و خـُرد و گذرا و کنونی هست، و میتواندازاین « جزء »، پرتو خوشی، به کل یا سراسر زندگیش بیفکند . انسان در تغییر زمان ، گذروفنا نمی دید ، بلکه وارونه آن ، « متامورفوز= دگردیسی = گشتن » و « تولد تازه به تازه » میدید . « عـوام » درعربی ، به نظراین پژوهشگر، به واژه « اوام » درپهلوی بازمیگردد، که به معنای« زمان » است، وعوام ، معرب « اوام » است . اعراب ، از واژه « عوام = اعوام » ، ریشه « عام » را ساخته اند . هم « اعوام » که معرب « اوام » است، به معنای سالها و زمانهاست، و هم خود واژه « عام » که ریشه آن بوده باشد ، به معنای « همگانی و تمام مردم » است ، به معنای « سال وزمان وروز» نیزهست . تا « عام » نام سال بود ، شهر ، نام ماه اقبال را نظر، بسوی « شهرو عام » نیست همین واژه عام ( = زمان) ، معنای عموم و همگی مردم را نیزدارد درآن مجلس که بهر عام کردند میی همچون شفق درجام کردند( نظامی ) ازواژه « عام » و « عوام » و « اعوام » درعربی ، بخوبی میتوان اینهمانی آن را با « اوام = زمان » درپهلوی دید، و ازسوی دیگرگواه براینهمانی آن با « همگی مردم» است . عوام ( همگی مردم ) ، « اوام = زمانی ، با طبیعتِ زمان پسند » هستند . عـوام layman = اوام است، چون خوشی و شادی درگشتن زمان را می پسندد . دکتراحمد تفضلی ، « اوامیگان» را به معنای «زمانیان » میفهمد، و به « مردم روزگار» ترجمه میکند. و همزمان با آن می بیند که مک کنزی، پژوهشگر انگلیسی، همین واژه را « کارهای مربوط به آسایش » معنا کرده است . درست آمیزش این دومعنا، که در ظاهر، ناجور باهمند ، چهره اصلی « اوام = زمان » را مینمایند . زمان که اینهمانی با رام ( جی واصل جشن وورقص و پیوند اضداد و آشتی دادن همه اضداد ) دارد ، خوشی پسند است ، نهاد وبن خوشی وجشن و رقص است. زندگی( جی= رام) ، اوام ( = زمانی= رام ، خدای زمان ) هست . عوام ، زمانی ( =اوامیگان ) هست . « عوام بودن » ، بطورکلی، رغبت فراوان به زندگی درگذر زمان داشتن است . موبدان زرتشتی مانند علمای اسلام ، « زندگی در زمان گذرا » را که زمان فانی باشد ، کمتربها میدادند، و دیگر گرانیگاه زندگی نمیدانستند ، هرچند که مانند قرآن ، آنرا ، لهو ولعب نیز نمیشمردند . این بود که موبدان زرتشتی ، مردمان عادی را « اوامیگان= زمانیان » میخواندند ، که واژه ای همانند « لائیک layman » هست، که « لائیسیته » ازآن برخواسته است. مردمان روزگار، که عوام یا « زمانیان » باشند، بربنیاد طبیعت زندگی انسان، «علاقه به زندگی درروند زمان » دارند و دلشان به زندگی در زمان چسبیده است. خدای زمان ایران ، رام ، اصل زندگی ( جی = ژی ) بود . زندگی، زمان بود . هزاره هاست که کوشیده اند دل این عوام را ، از « آسایش و راحت وخوشی زمانی » بکنند واورا به فراسوی جهان و آخرت ورستگاری درملکوت بفریبند . به همین علت روحانیون و علمای دین و خواص ، عوام را کالانعام میدانستند . عبارت « عوام کالانعام » ، خوارشمردن مردمان وخلق ، برای دلبستگی آنان به زندگی در همین زمان گذرا بود. مردمان بهائم هستند ، چون دل به خوشی در زمان می بندند . بدینسان خوشزیستی در زمان، یک عمل حیوانی هست و انسان ، با لذت بردن ازاین خوشیها ، حیوان بیشعور وپست وگمراه میگردد . زندگی زمانی (= سکولار) ، زندگی حیوانی( عوام = لائیک ) است . عوام ، حـیـوانـنـد ! کسیکه عالم وفقیه دین ومتقی و زاهد و موءمن و ازخواص است، و همیشه به آخرت ، به قیامت وبه فردا و به زندگی درفراسوی مرگ وبه عیش دربهشت میاندیشد و البته حیوان نیست . حکومت ولایت فقیه وخلیفه و امام ، حکومت برحیوانهاست . ایجاد نفرت و بیزاری وحقارت از زندگی درگیتی ، که بی مزه کردن زندگی در زمان گذرا باشد ، بنیاد کار علمای دین وروحانیون ، وایمان به غیب وآخرتست . ولی همان واژه « گـذر» که درمتون زرتشتی ، خوارشمرده میشود ، از واژه « گشـتن » برآمده است، که دراصل « وشتن » میباشد، ولی دارای مفاهیمی متضاد با این خوارشماریست . ودرست همین واژه، برضد آنچه موبدان به « گذر» نسبت میدهند، به معنای « رقصیدن » و « دوباره زنده کردن » و « خوش گذشتن » و « مزاح کردن » است . این تضاد مفهوم « گـذر ، به معنای فنا » با « گشتن » ، به معنای « رقصیدن و دوباره زنده شدن و شفایافتن و خوش گذشتن » ازکجا سرچشمه میگیرد؟ این تضاد، به دوگونه جهان بینی برمیگردد که در ایران، روبروی هم ایستاده بودند . تضاد سیمرغیان که خرمدینان ومزدکیان باشند، با زرتشتیان ، دردوگونه ارزشی بود که به زمان و تصویر خدایان زمان میدادند . مسئله آنها نیز درست همین مسئله سکولاریته یا لائیسیته امروزه ما بوده است . اهورامزدای زرتشتیان، خدای فراسوی زمان بود ، و زمان را، فراسوی گوهرخود میآفرید . به عبارت دیگر، گوهر اهورامزدا ، بی زمان و « ناگذرا» بود . ولی چنانچه از تقویم (ماهروز) ایران، میتوان آشکارا دید ، خدایان ایران همه بدون استثناء، خدایان زمان بوده اند . این نام خدایان نیست که به هر روز داده اند ، بلکه این خود خدا هست که هرروز در روز دیگر، خدائی دیگر میشود . خدا ( ارتا فرورد یا فروردین ، اصل گشتن وتحول و متامورفوزاست) اصل گشتن (= فرورد= فروهر) بود . درفرهنگ سیمرغیان ( خرمدینان)، خدائی ، فراسـوی زمان نـبـود . بُن گیتی ، هرروز، تحول می یافت، و خدائی دیگر میگشت. هرروز ، گلی دیگر میگشت . هر روز ، لحن یا دستانی دیگرازموسیقی میگشت . هر روز، شاخی دیگروتازه بر درخت زمان وزندگی میگشت . زمان ، می بالید و فرازمی یافت . این درست وارونه مفهوم « گذر وگشتن » در الهیات زرتشتی است ، چون افزایش شاخه بر درخت ، وارونه روند فنا شدن هست . زمان نمیگذرد ، بلکه « می گشتد ، می وشتد = متامورفوز می یابد ، دگردیس میشود » . هر روز، خدائی بود ، و فردا، این خدا ، فانی نمیشد، بلکه خدائی دیگر، « میگشت » . خرّمدینان ( سیمرغیان ، زال زرو رستم وسام ) چنین خدائی داشتند . خدا، اصل گشتن و متامورفوز، « اصل ازنو، درصورتی دیگر زنده شدن وپیدایش یافتن » بود ، و چون زاده شدن ، جشن بود ، هر روز، خدائی تازه زاده میشد و جشنی تازه باید برپا کرد . زمان ، جشن مداوم بود . زمان ، زما ( = پایکوبی وجشن عروسی ) بود ، که همان واژه « سماع » صوفیه باشد . خدا یا بُن آفریننده زندگی، برغم دگرگون شدن درشکل ، گوهر اصیل خود را نگاه میداشت . اصالت، درمتامورفوزها و دگردیسی ها ، بجای میماند . خدا، گیتی میشد و هرچیزی وجانی و انسانی درگیتی میشد ولی به هرچه تغییرشکل می یافت ، همان اصالت را داشت . گیتی وانسان و زمان ، تابع خدائی فراسوی زمان وگیتی نبودند . « فرهنگ » نیزپیکریابی همین اصالت بود . فرهنگ هم ، اصل ازخود روشن شدن ، اصل ازخود جوشیدن و اصل ازخود بودن ، میباشد . این نیست که جائی برای پدیده تابعیت وحاکمیت نیست . « مزه زندگی » ، در دریافت اصالت خود( شیرابه ای که مغزوجوهرو هسته جانست) است . « با فرهنگ بودن » ، مزیدن اصالتِ زندگی انسان، درفردیتش است . انسان ، درمی یابد که کاریز(= فرهنگ ) است، وشیرابه وجوهرهستی اش ازخود ش ، میجوشد و ازخودش ، روشن میشود و ازخودش، هست، وازخودش ، مزه دارد . با اهورامزدا ، زمان ، کرانمند شد . کرانیدن، به معنای ازهم گسستن وپاره شدن هست . با اهورامزدا ، زمان که همیشه میگشت، ولی درگشتن هایش به هم پیوسته بود ، اکنون ازهم پاره پاره شد . و دیگر، خدا، هرروز، خدائی دیگر نمیگشت . بدینسان ، همه برهه های زمان ، اصالت خود را از دست دادند . همه جانها، ازهم پاره شدند، و طبعا ، دیگر اصالت ، ازیکی به دیگری، انتقال نمی یافت واصالت دست بدست نمیرفت، و آفریننده ، برابر با آفریده نبود . با بریده شدن زمان ، همه جانها ، همه انسانها ، همه چیزها ، اصالت، یعنی نیروی ازخود شدن و ازخود بودن و ازخود روشن شدن را از دست دادند . همه عقیم ونازا شدند، و طبعا همه، تابع و مخلوق و مطیع شدند. به عبارت دیگر، همه، بی مزه شدند . با این کرانیدن یا گسستن روند زمان ، همه جانها ، مخلوق وتابع شدند واصالت خود را گم کردند . همه چیزها وجانها و انسانها، بی مزه شدند، و همه مشتاق تابعیت و اطاعت ازاصل آفریننده ای فراسوی وجود خود، گردیدند . همه نیاز به چاشنی و ادویه پیدا کردند، تا زندگی بی مزه را با مزه کنند . همه نیازبه غایت و معنا و حقیقت پیدا کردند ، چون زندگیشان، مزه یا اصالت خودرا ازدست داده بود . اینست که اشتیاق آشکاریا پنهانی برای تابعیت ازغرب، یا هرآموزه و مکتب ومذهبی ، وکوشش برای آنکه خود را تابع غرب ویا تابع آموزه ای سازیم ، بهترین گواه بر « فـقـدان فرهنگ » است. « فرهنگ» ، نیروی آفرینندگی ویا « ازخود، روشن شدن » و« ازخود، جوشیدن »، یا بسخنی دیگر بیان اصالت هست . آنانکه امروزه به همه رسوبات گذشته ، « فرهنگ» میگویند ، ازفرهنگ ایران و معنائی که این اصطلاح دارد ، بکلی بیخبرند . همین دست کشیدن از قرض کردن معنای « فرهنگ » ازلغت نامه های خارجی ، برداشتن نخستین گام در راه ِ شناخت فرهنگ خود میباشد . فرهنگ، کاریز( قـنات= سوم= وین= کت = کـتـز) ، یا سرچشمه جوشش آبست که «اصل روشنی و آبادی و مزه » شمرده میشده است . هر انسانی اینهمانی با کاریز= فرهنگ داده میشده است. فرهنگ، بُن آفریننده است ، نه چیزی که درگذشته ها، ته نشین شده و سفت وسخت گردیده ، وباید مانند بـار، برپشت خود، حمل کرد . « با فرهنگ شدن » ، به معنای « راه یافتن به سرچشمه آفرینندگی خود» هست، نه حمالی یک مشت آموزه ازاین و ازآن . کسیکه فرهنگ دارد ، تابع نمیشود . هیچ اصلی، تقلید نمیکند . « انگیخته شدن از دیگری، به آفرینندگی » ، غیر ازتابع دیگری شدنست . خود بودن ، با فرهنگ بودن ، بازو گشوده بودن ، برای « انگیخته شدن به آفرینندگی خود » است . « خود بودن » ، این نیست که درب ضمیرو روان وخرد خود را به جهان و به افکار دیگر وتجربیات دیگران ، ببندیم، و به درون لاک پشت عقیدتی یا ملیتی یا نژادی خود بخزیم . « دیگری » هم درست درگوناگوناگونیش باما ، مارا به « خود آفرینی ، و ازخود جوشیدن و ازخود روشن شدن » میانگیزد . کسی ، « خود » هست که درهای خرد وروان وضمیرش ، به همه جهان، باز است . همیشه « ذوق تابعشدن » ، ذوق و مزه یافتن از نابودکردن اصالت خود، بدست خود است. بهترین راه ، برای بی مزه ساختن زندگی ، آنست که به ما یاد میدهند که از نابود کردن بُن زندگی خود ، مزه ببریم . فرهنگ، همیشه بیان « ازخود بودن ، ازخود اندیشیدن ، ازخود جنبیدن ، از خود شاد شدن و ازخود زیستن » است . فرهنگ، نیروی آفرینندگی است که ازیک « تخم تنگ وتاریک » ، درخت بلند و پرشاخ وبرگ وبرهستی را میرویاند . فرهنگ، نیروی آفرینندگیست که ازیک « سراندیشه پیش پا افتاده » که ازهمه نادیده گرفته میشود ، جهانها از شیوه های فکری وفلسفی وهنری میگستراند . این نیروی گستراندن و فراخ کردن و پهنا بخشیدن یک سراندیشه ناچیزاست که « آفریدن» نامیده میشود . همه دراین نکته تنگ وتاریک و ناچیز ، هیچ نمی بینند، ولی یک آفریننده، درست در«آن هیچ و پوچ » ، سرچشمه ای جوشان می بیند و میکـَند و میکاود وبه آن میرسد . « فـقـر» در عرفان ، وارونه آنچه همه میانگارند ، به معنای « کندن و یافتن کاریزو چـشمه » است . فقر، کندن و کاویدن و «تهی کردن خود، از آموزه ها و دانسته ها و معلوماتیست که بُن غنای مارا درزیر خود ، دفن کرده و پوشانیده است » ، تا آب، ازچشمه خود بجوشد ، و درست درنوشیدن و مزیدن این آبست که « مزه زندگی » هست . آنچه را ما « خود » مینامیم ، همین دانسته ها و سنت ها و آموزه هاست که « آگاهبود» یا « خود آگاهی » نامیده میشود . « فـقـر»، کندن و تهی کردن ودور ریختن چیزهائی است که ما تا بحال، « خود » نامیده ایم . اینها هستند که زندگی مارا بی مزه ساخته اند . این خودِ آگاه ما ، از اسلام ساخته شده است . این خود آگاه ما ، و این آگاهبود ما، پیش ازآن از زرتشتیگری ساخته شده بود . این خود آگاه ما و آگاهبود ما ، ازاعتقاد مذهبی به مارکسیسم ساخته شده است . این خود آگاه ما وآگاهبود ما ، از ناسیونالیسم غربی ساخته شده است . فقیرشدن ازاینها ، « ازجا کندن خودآگاهی » میباشد که البته دردناکست . ولی گشودن راه ، به بُن آفریننده خود ، با همین « کندن این خود ها ، یا خود آگاهیها، یا خود بسیار روشن خود ، بدست خود و دور ریختن آنها بدست خود » است . ما دراین کندن خود آگاهیها ، و دورریختن آنها ، « ، احساس فقیرشدن» میکنیم وازآن میترسیم ، درحالیکه ، درست از آنچه بیگانه ازماست، میکاهیم ، و به سرچشمه غنای خود ، نزدیکترمیشویم . مزه زندگی ، درچشیدن سرچشمه غنای خود هست . سیمرغ، سـرچشمه همه فرهنگهـا سیمرغ ، دریائیست که کل همه آبها (شیرابه ها) است ازاین دریا، کاریزی ( کانالی= فرهنگی ) به تخم وجود هرانسانی ، کشـیـده شده است درمیان این دریا، درختیست که فرازش خوشه ایست که « کل همه جانها» است و سیمرغ نامیده میشود و تخمهایش را درگیتی میافشاند وهرجاکه تخم به زمین افتاد، به کاریزمتصل میشود این تصویریست که اندیشه « فرهنگ » و« اصالت انسان= ارج » ، ازآن پیدایش یافته است . این تصویر بسیارروشن وچشمگیررا چنان درمتون زرتشتی مغشوش وپریشان ساخته اند، تا کسی به اصل مطلب راه نبرد ، چون درآن صورت ، ایمان به آفریننده بودن اهورامزدا ( خدای آفریننده ) منتفی میشود . درفرهنگ ایران ، « کل جهان » ، یا« کل چیزها درپیوستگی باهم »، « خدا » نامیده میشد . خدا ، خالق کل جهان نبود ، بلکه کل جهان ، خدا بود . دراین تصویر، رابطه فرد با کل ، یا رابطه « جزء با کل » ، رابطه تابعیت فرد ازکل نبود . جهان یا کل یا خدا ، روئیده و آمیخته و پیوسته با هر فردی و هرجزئی بود . جهانی ، خدائی ، کلی که فراسوی ما یا هرجزئی باشد، وجود نداشت . همه اجزاء و افراد، در آمیختگی و در رویندگی وبه هم بستگی ، خدا یا جهان یا کل بودند . خدا وانسان ، یا جهان وانسان ، یا کل وفرد ، بهم ودرهم آمیخته و روئیده و پیچیده و بافته به هم بودند. داستانی که اسدی توسی از سنگ جزعی ( پیسه یمانی = نماد چشم وخرد) میآورد که گرشاسپ درسیرو سیاحتش بدان برخورد میکند ، درست محتوای این اندیشه هست . میگوید اگر این سنگ ، شکسته و هزاران پاره نیز شود ، باز درهرپاره اش، همان ویژگی هست که درکل بوده است . همیشه اصل بینش میماند . هیچگاه درپاره و پخش وفرد فرد شدن ، اصالت را از دست نمیدهد . در جزء وفرد ، همان اصالتی هست که درکل هست . این اندیشه سپس به شکل « برابر بودن آفریننده با آفریده » عبارت بندی میشود . این همگوهری خدا با انسان درآفرینندگی واصالت ، مفهوم فرهنگ را مشخص میسازد . رد پای این اندیشه ژرف، دربندهش باقی مانده است . دربندهش بخش نهم ، پاره ۱۵۱ میآید که : « درخت بس تخمه میان دریای فراخکرت رُسته است ، و تخم همه گیاهان بدو است . باشد که اورا نیکوپزشک ... که همه پزشک خوانند . در زیر تنه آن ، نه کوه آفریده شده است . آن کوه سوراخمند. نه هزارو نهصد ونو و نه بیور( ۱۰۰۰) جوی درآن کوه بصورت راه آبی آفریده شده است که آب ازآنجا ، بدان جوی وگذر، فراز رود به هفت کشور زمین ، که همه آب دریای هفت کشورزمین را چشمه ازآنجاست » . هرچند که درمتون زرتشتی ، فقط تخم گیاهان به این درخت نسبت داده میشود ، ولی دراصل ، تخم همه جانداران بوده است . و این شماره راه آبها ، فقط بیان وجود بی نهایت کاریز( راه آب و جوی نهفته ) است که به سراسرگیتی آب را روان میکند . همه پزشک بودن این درخت ، برای آنست که دارای شیرابه و جوهر همه گیاهان وهمه چیزهاست که هر دردی را دارو میکند و اکسیر و توتیا تحول دهنده همه چیزهاست . این شیرابه است که دراین کاریزها روانست . همین جفت درخت ( بس تخمه ) وآب ( دریا ئی که چشمه همه آبهاست )، باز در هرجائی که درختی ( جانی ) هست ، نیزحضوردارد . این جفت آب وتخم ( گیاه ) ، درهرجائی در جفت « امرداد و خرداد » پیکربه خود میگیرند . اساسا امرداد ، «همداد» نیز نامیده میشود که همان معنای « همزاد = جفت بهم چسبیده » را دارد. دربرهان قاطع دیده میشود که یک نام خرداد نیر، « مـد » میباشد . این واژه ، یا سبکشده واژه «مت= maetha » است که به معنای « یک جفت » و « اتحاد واتصال » است یا همان واژه mada ,mad درسانسکریت است . درسانسکریت mada دارای معانی مستی، سرور، شادی ، هیجان، الهام، شوق ، میل جنسی ، مشروب الکلی ، غرور، ازخود راضی بودن ، سوم ( هوم ) ، عسل ، رودخانه ، نطفه مرد ، چیز زیبا ، مستی و دیوانگی مجسم ، خیش وادوات کشاورزی است . mad درسانسکریت به معنای مست شدن ، الهام بخشیدن ، مسرورشدن ، برافروختن ، به نشاط آوردن ، ازسرور آسمانی متلذذ شدن ، جوشیدن و غلغل شدن . mad- pati خداوند عصاره گیاه هوم است نام دوخدای ایندرا و ویشنو است . mad- raaga خدای عشق است . خرداد نیز « هرو + دات » است و هرو، همان نی یا هوم است و هرو دات ، به معنای آنچه ازنی پیدایش و زایش می یابد هست که همان عصاره هوم باشد . درسانسکریت سوم یا هوم را مرغی بنام ساینا میآورد که همان سیمرغ باشد . همچنین و madhu درسانسکریت ، دارای معانی ۱- عرق ۲- شیره گل ٣- عسل ۴- بهار ۵- ماه مارچ-آپریل است . آب وگیاه ، جفت همند و همدیگررا میکشند و گیاه، همیشه تشنه آبست. و همین گیاه ( امرداد ) ، پستانیست که همه، شیرابه او را می نوشند ومیمکند ومیمزند . مزیدن ، مکیدن شیرازپستان است . اسدی درگرشاسپ نامه میگوید : زمینست چون مادری مهرجوی همه رستنیها، چو پستان اوی آب ، معنای امروزه را نداشت. آب ، به خون ، به شیر وشیرابه گیاهان و باده و شبنم و گفته میشد ( بندهش ) . آب ، جوهروشیرابه جهان هستی بود ، چون همه هستی ، سرشت گیاهی داشت . طبعا تخم یا گیاه انسانی ( مردم = مـر+ تخمه ، مر= امر) تشنه آب یا تشنه شیرابه کل جهان هستی بود . ازاین رو ، این شیرابه کل هستی، هردردی را درمان میکرد و بیمرگی میآورد (بیمرگی= امرداد ، خضر ، همان خدر یا خدرلیاس میباشد، آب حیات= امرداد و خرداد ، و نوشین باده ، یا باده ای که بیمرگی میآورد ، رام جید ، جی یا اصل زندگیست). امرداد و خرداد و رام (= زُهره ) ، هرسه ، اصل مزه هستند. هرسه ، مزه شیرابه وافشره کل درخت زندگی هستند . یکی ازنامهای درخت بس تخمه ( درخت سیمرغ ) hvaapa است که تبدیل به واژه « خوب » امروزه شده است و مرکب از دوبخش خوا hva = تخم و aapa آپه = آب میباشد . درخت کل هستی ، خوب است ، چون آمیغ تخم وآبست . انسان، تشنه نوشیدن و مزیدن شیرابه درخت بس تخمه یا دریای فراخکرت هست . این دریا را دراردو وسانسکریت ، « سمندر» مینامند که نام دیگر سیمرغست . انسان نیازبه مزیدن وچشیدن و گواریدن افشره جهان هستی دارد . این تشنگی برای یا فتن شیره وافشره همه جهان جان ، سپس تبدیل به مفهوم « جستجوی آب زندگی » ویا « جستجوی حقیقت » شد . درعرفان ، باده ( بگمز) ، جانشین این مفهوم فراگیر« آب » گردید که شیرابه کل هستی باشد . « آب » و « رس » ، شیرابه ومان ِکل جانها « آب » و « رس» ، اصل آمیـزش ( مهر) آب و رس ، اصل « مزه » یا اصل آمیختن « مزه » = آمیختن وهمآغوشـی ازاین درخت که آب دریا را مینوشد، تا خوشه سیمرغ ( جانان) برفرازش بروید ، کاریزی ( آبراهی= قناتی= چاهی) به هرجانی و گیاهی ودرختی کشیده شده است. این شیرابه جهان جان ، همه جانها را به هم می پیوندد و میآمیزد . « آب » درفرهنگ ایران به معنای « شیرابه، یا مان ِکل هستی وجانها وگیاهها» بود . چنانچه دربندهش( بخش نهم پاره ۹۵ ) دیده میشود که به « رودها» و « آب چاهها» و« منی جانداران وانسان» و « اشک » و « خون جانوران ومردمان» و« روغن در جانوران وانسانها» و « آب در زهدان جانوران وانسان» و « آب زیرساقه گیاه که همان آب کاریز» باشد ، و « شیره گیاهان » و « شیرجانوران و مردمان » ، آب گفته میشود . و« همه این آبها » ، در دوشکل جسمانی ( تنکردی ) و روحانی ( وخشائی ) از نو با رودها میآمیزند . این شیره کل جانها که « آب = آپه = آوه » نامیده میشود، تنها یک گوهر مادی نیست ، بلکه هم گوهرجسمانی وهم گوهر روحانی ( وخشائی) است . درآب یا شیرابه کل هستی ، جسمانی و روحانی باهم آمیخته و همآغوشند ( میز= آمیز= آمیغ= مـزه ) . اینست که «ابر باران دار» ، که دراصل « آب + ور= آب + بر» ، برنده آب یا حامله به آبست و درشاهنامه ، نماد سیمرغ میباشد ، درهزوارش، « میزناک » نامیده میشود( یوستی ) که به معنای « ناف یا گوهرآب » است . آب ، یا ابر، یا سیمرغ ، خدای ایران ، وارونه خدایان نوری ، اصل و گوهرآمیزش است . مهرکه از واژه « مت » برآمده ، معنای « باهم جفت» ومتصل شدن را دارد . خدائی که با گیتی ( گیاه وزمین وجانوروانسان و.. ) میآمیزد ، خدای مهرمیباشد . « مـزه » کردن هرچیزی ، به معنای « آمیختن با آن چیزاست . مزه زندگی را در آمیزش با همه چیزها درگیتی میتوان شناخت ودریافت . انسان در مزیدن مزه این زندگیست که مهرش به گیتی ومردمان و طبیعت ، شکل به خود میگیرد . مزه زندگی ، درالفت و درانس گرفتن و پیوستن وممزوج شدن وصحبت با همه طبیعت وباهمه مردمانست . به « خو » هرکسی درجهان ، دیگر است ترا باوی ، آمیزش اندر خور است ( فردوسی ) « مزه » ، همان » آمیز، ومیز= آغوش » و میختن ومیزتن ومیژتن است . « میزد » ، بزم وجشن برای آمیزش است . درکردی به نماز« میژ » گفته میشود ، چون انسان میخواهد با خدا که بُن هستی و شیرابه همه جانها ست، بیامیزد، و به مزه زندگی برسد. خرداد وامرداد که سپس هاروت وماروت نامیده شدند، خدا، یا دواصل همزادِ « مزه » هستند ، به عبارت دیگر، خرداد وامرداد، اصل مزه درهرچیزی و اصل خوشی در زندگی درآمیزش با گیتی هستند . مزه و آمیزش ، فقط با « نقد » کاردارد . میفکن وعده مستان به فردا توئی فردا وپس فردای مستان یا مرادمن بده ، یا فارغم کن ازمراد وعده فردا رهاکن ، یا چنان کن یا چنین گرانیگاه زندگی ( جی ) ، مزیدن و رسائی و چشیدن و بسودن ، بی واسطه و مستقیم و نقد هست . اندیشه توحید ووحدت درفرهنگ ایران ، جداناپذیر ازاندیشه « آمیختن ومزه » است . اسلام ، توحید را « یکی بودن خالقی » میداند که ازهرگونه « آمیختگی با مخلوقش» میپرهیزد و میگریزد . درفرهنگ ایران ، چنین زندگی ، بی مزه است . انسان وخدا باید همدیگر را بمزند ، وباهم بیامیزند ، تا وحدت و توحید ، معنای حقیقی خود را بدهد . درپیوستن و آمیختن خدا با همه چیزها وبا انسانها است که « یکتا جانی » شکل به خود میگیرد ، نه در خدای خالقی که ازهمان آغاز، گیتی را جدا ازگوهرخودش ، خلق میکند . توحید خالق در قرآن ودر اسلام ، از دیدگاه فرهنگ ایران ، معنای « ثنویت » دارد . خالق ومخلوق دراسلام ، دوهستی جدا ازهمند . تاره همین رابطه ، تبدیل به « تثلیث = سه گانگی » میشود، و سه تای « الله و رسول یا واسطه و مخلوق » که ازهم بریده اند ، به وجود میآیند . درست درفرهنگ ایران ، سه تا یکتائی ، معنای « عشق و آمیزش» داشت . عشق است که عاشق ومعشوق را باهم میآمیزد وآنهارا باهم یکی میسازد . خدا، این اصل آمیزنده ، این مزه، این آب ، این شیرابه کل هستی بود . این شیرابه و« مان » و افشره کل هستی یا آب را ، مولوی « جان » مینامد . «گی » ، درواژه « جان = گی یان » ، به معنای تالاب آب نیزهست. این شیرابه یا مزه ، ازخودش ، شیرین یا بامزه است : جان ، آب لطیف دیده خود را درخویش ، دوچشم را گشاده ازخودشیرین ، چنانکه شکر وزخویش به جوش ، همچو باده خلقان ، بنهاده چشم درجان جان ، چشم به خویش درنهاده خود را هم خویش سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده هم برلب خویش، بوسه داده کای شادی جان و « جان شاده » هرچیز، زهمدگر بزاید ای جان ، تو زهیچکس، نزاده جان ، ازخودش شیرین است ، ازخودی خود ، مزه دارد . خودش، اصل مزه است . خودش ، غایت زندگیست . ازاین رو خدا ، دریائی ازشیرابه ِ مهربود که با هرانسانی درکاریزی ، بسته و آمیخته بود، و آب ( دریا ) که خدا بود، با تخم ( انسان ) که ازهمان خوشه سیمرغ ( خدا ) بود ، میپیوست، وازاین پیوستگی وآمیزش و مزیدن ومکیدن آب وتخم ، شادی وروشنی و بینش ، پیدایش می یافت . ارتا یا سیمرغ ، درسه پیکر، اصل مزه ( اصل آمیختن ومهر) میشد . درجفت خرداد ومرداد که هاروت وماروت باشند ، و در رام ، که « جی = زندگی » هم نامیده میشود ، و خدای زمانست ، و اصل موسیقی و شعر ورقص وشناخت است ، که درعربی ، زُهره نامیده میشود . درجلد دوم روایات فارسی ( هرمزیارفرامرز ) صفحه ۵۰۷ میآید که خویشکاری خرداد و امرداد ، پیدایش همه گونه شیرینی و مزه و خوشمزگی و خوشی ، درآب و گیاهان و خورشهاست . درمتون پهلوی و اوستائی دیده میشود که خرداد ، به « رسائی » ترجمه میگردد . همچنین درستایش سی روزه ( اساطیر، رحیم عفیفی ) درستایش رام میآید که : « ....تو ، رام ، مینوی رامش خوارم ( مزه غذا= رامش خوردنی ) چونکه مردمان مزه خورش و رامش ازچیز، دانند به راه تو ... خدای زروان زمان بیکرانه .... » . رام ،اصل رامش یا موسیقی خورش یعنی مزه هست . مزه ، موسیقی وآهنگ خورش است . اینست که باربد ، دستانی را که برای روز ۲٨ رام جید میسازد ، باده نوشین یا نوشین باده مینامد . رام ، باده نوشین است . ومردم ، روزپنجم را که آرمئتی ( زمین ) باشد ، نوش خور ( برهان قاطع ) مینامیدند . و میدانیم که زرتشتیان درست همان روز ۲٨ که اهل فارس، رام جید مینامیدند ، زامیاد مینامند و آرمئتی میدانند . درست همین رام آسمانیست که خودش آرمئتی زمین میشود . زمین ، یا آرمئتی ، همان « نوش خور» است که « نوشین باده» را مینوشد . نوش که به معنای خوشی وخوشحالی و خرّمی است ، نام رنگین کمان ( کمان بهمن ) است که نام سیمرغست . و « نوش گیاه و نوشدارو » ، مخلصه است ، تریاقیست که انسان را از هرگزندی ایمن میکند . همانسان که شیرابه درخت ون وس تخمک ، همه پزشک بود . بیمرگی وشادی ، مزه رام ( جی = زندگی ) است . خرداد ( هاروت ) و امرداد ( ماروت ) و رام ( زهره ) سه چهره گوناگون ارتا یا سیمرغ ، پیکریابی مزه ( اصل آمیزش و شادی ) بودند . خرداد و امرداد و رام ، اصـل « ازخـود رسـی » هستند « مسئله نـقـد بودن مـزه » ازدریای فراخکرت ، شیرابه جهان جان ، ازکاریزهای بیشمار، ازخود بسوی آماجهایشان ، بسوی جانها روانند . بقول مولوی ازچشمه جان ره شد درخانه هرمسکین ماننده کاریزی ، بی تیشه وبی میتین ( کلنگ ) دررام یشت ، پاره ۴٣ میآید که رام میگوید « جویند نام من است . ازآن روی جوینده نام من است که من به هردو آفرینش سپند مینو و آفرینش انگره مینو- می رسم » . من ، جی که مادر زندگی و اصل زمانم ، گوهر جستجویم و درجستجوهست که به همه سرچشمه های آفریننده زندگی ( درالهیات زرتشتی این همزاد و یوغ سپنتا مینو وانگره مینو ، شکل تضاد به خود گرفت ) میرسم . من ، که مزه کل زندگی هستم ، ازخودم ، به همه جانها میرسم . من ، همانسان که « ازخود ، جویا یا جوینده هستم » ، « ازخود ، رسنده » نیزهستم . همانسان گوهرخرداد و امرداد « رسائی » است ، به سخنی دیگر، شیرابه جهانند که ازخود ، به همه میرسند . درسانسکریت، طیف معانی « رس و رسا » باقی مانده است . رس ، هم زبان است ، هم شیرابه همه گیاهانست ، هم جوهرومغزوهسته هرچیز، هم درک و احساس است ، و هم مهرورزی و عشق و هم خوشی وشادی است. درواقع ، ویژگی رس همزاد خرداد و امرداد ، پیوند دادن و متصل ساختن انسان ، با جوهرو شیرابه و مزه چیزها و حقیقت چیزها درشادی ومهراست . خدا یا سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، شیرابه هستی ، ازخودش ، میرسد ، ازخودش ، رسیدن است . به عبارت دیگر خرداد و امرداد و رام، اصل رسیدن هستند . اصل ملاقات کردن ، یافتن ، نایل به مقصود وکام شدن ، اصل وصول به جوهرومزه چیزها شدن ، اصل رسیدن به هدف ، اصل الحاق شدن به حقیقت چیزها ، اصل وصال با گوهرچیزها هستند. این خوشی وشادی رسیدن به گوهر یا مزه چیزها ، درآئین نوشیدن سه نوشابه آمیخته دریک جام ، و دست بدست شدن آن جام ( دوستگانی ) ، نمایان میشد . کسانی که شیرابه گیاهان وآب وشیر را ازجام مینوشیدند ، جـزو اجتماع سیمرغی درمیآمدند . با آمدن میتراس و یهوه و الله ، رسم دیگری جانشین این شد . کسی عضو امت یا جامعه مقدس میشد که ازگوشت حیوانی که بشیوه مقدس ذبح شده باشد ، بخورد . « بریدن حیوان » که معنای کشتن حیوان را دارد ، و خوردن ازاین گوشت جان ازهم بریده ، موءمن را به امت یا جامعه مقدس میپوندد . بدینسان ، « اصل بریدن = کشتن یا ذبح» که قداست یافته بود ، جامعه مقدس یا امت مذهبی را بوجود میآورد . این اصل بریدن ، حق مزیدن گیتی ومهرورزیدن به گیتی را نیز مخدوش میسازد .درحالیکه در نوشیدن ازجامی که شیرو شیرابه گیاه و آب، باهم آمیخته شده بود ، ۱- هم اصل مهرو۲- هم اصل مزیدن زندگی درگیتی ، بنیاد جامعه میشد . بدینسان خرداد و امرداد و رام ( زهره ) ، برضد ساختار این ادیان بودند و هرکدام بشیوه ای آنهارا بکنارمیزدند یا طرد و تبعید میکردند . تبدیل « اصل ازخـود رسـی » به « اصـل هرگـز نارسـی » تبدیل « اصل آمیزش و خوشزیستی » به « دوزخ=زیستن درکنارخوشی ولی محروم ازآن » مزه زنـدگی، بسـیار نـزدیکـست ولی هرگز، به آن نمیتوان رسید خـلق دوزخ درگـیتی برای موءمن ساختن مردم به آخرت ( مینو) هرچه درتاریخ ، اندیشیده وگفته و کرده شده ، درآن اندیشه و گفته و کرده ، تنها آنچه مربوط به آن زمان گذشته است ، اندیشیده و گفته و کرده نشده است ، بلکه پدیده ای نیز برای نخستین بار، امکان گفتن و اندیشیدن و پیدایش یافته است که ارزش انسانی دارد . « اصل ازخود رسی » ، که درخرداد و امرداد و زُهره ( رام ) پیکربه خود میگیرند ، همان مسئله « نقد بودن » و « سکولاریته = طبع زمانی داشتن » است که امروز، گرانیگاه خواستها و« پسند ها » و « آرزوها » شده است . خرداد و امرداد ، آبراه اتصال دریای سمندر( خدا = شیرابه زندگی وحقیقت ) به هرانسانی ( درختی ) است . اینست که درالهیات اسلام ، هاروت و ماروت ، همیشه وارونه درچاه آویزان میشوند . رستم و رخش هم درچاه افتاده اند . پدر ضحاک نیز که وارونه پسرش ، سرچشمه شیر برای همه مردمانست ، ازاهریمن، درچاه انداخته میشود. چون چاه ، آبراه و کاریزیست که خدا را به بُن آفریننده مردم وهرچه جانداراست میرساند . ازاین رو ، ریشه درخت که به آب در زیرزمین میرسد، نماد بیمرگی یا باز زائی همیشگی است . ازجمله شگفتی هائی که گرشاسپ می بیند ( گرشاسپ نامه ، اسدی توسی ) درشهری که مانند بهارخرّمست : میانش درختی چو سروسهی که ازبار هرگز نگشتی تهی هم ازبیخ او خاستی کیمیا بُدی برگ او ، چشم را توتیا ازبیخ این درخت ، کیمیا میجوشید که اکسیر باشد، و یکی ازمعنای « رس یا رسا = خرداد » ، اکسیراست . ودر برگ او( امرداد)، توتیائیست که با چکاندن آن درچشمها ، بینش به خوبی وبدی پیدایش می یابد . این تصویر درخت است که سپس در داستان آدم درتورات ، تبدیل به دودرخت جدا ازهم یافت، که گوهرالهی را دربردارند و با انسان ، همسرشت وهمگوهر نیستند . یا سیامک در دخمه سیامک ( حصاری که درش را به هر تجاوزطلبی می بندد ) به گرشاسپ میگوید : من این هردو ( خورد وپوشش ) دارم که ایزد زبخت یکی مهربان دایه کرد ، این درخت گه تشنگی ، بخشد ازبیخم آب به گرما کند سایه ام زآفتاب ( سایه ، معنای فرشگرد دارد ، رجوع به کتاب مولوی وسایه سیمرغ شود ) . چنانکه « درخت وس تخمک نیز ازبیخش » از آبراه و چاه و کاریز « خرداد و امرداد » ، آب به تخم هرجانی میرساند ، و برفرازش ، همه پزشک و درمان هردردی است، و اصل روشنائی است . ازآنجا که زرتشت درگاتا ، خرداد وامرداد را پذیرفته است ، برای موبدان زرتشتی ، راه چاره نمی ماند که این دوخدا را با دستکاری و حذف برخی صفات و قبول برخی صفات، بپذیرند . ازمیانه اره کردن این خدایان، وازآنها دوخدای متضاد ساختن ، تنها راه چاره بود ، که درفرصتی دیگر ازآن سخن خواهد رفت . ولی دراسلام ، الهیات اسلامی مجبور بود راه چاره ای دربرخورد با این خدایان برگزیند ، چون راه ِ « ایمان به غیب و آخرت » ، هنگامی گشوده میشد که این « اصل ازخود رسیدن = اصل نقد بودن و نقد خواستن مزه یا حقیقت و شادی زندگی درگیتی » متزلزل ومنتفی گردد . ولی الهیات اسلام دربرخورد با همین « هاروت و ماروت و زُهره » ، یک چهره ازواقعیت اسلام را برجسته وچشمگیرساخت که درقرآن به روشنی عبارت بندی نشده است . برای ایجاد رغبت به ایمان به آخرت و جنت و فردا ، باید به هرترتیبی که شده در این دنیا ، برنامه برای « خلق دوزخ » ریخت . بدون خلق مداوم دوزخ دراین دنیا ، راه برای ایمان آوردن به آخرت و مینو ، گشوده نمیشود . برای امید آوردن به بهشت درآخرت یا درآخرزمان ، باید دنیا را مرتبا، تبدیل به دوزخ و جهنم کرد . برای این کار، باید « اصل ازخود رسی » را تبدیل به « اصل هرگزنارسی » کرد . هاروت و ماروت و زُهره ، باید تبدیل به اصل نارسیدنی ، اصل نسیه ، اصل دوزخ ( دُژ + اخو ) گردند . اینست که داستانهای هارت وماروت و زُهره در تفاسیرقرآن، فوق العاده ماهیت اسلام وقرآن را روشن و چشمگیرمیسازند . دراین جا فقط بخشی ازاین داستان ، که عطاردرمصیبت نامه آورده ، وشامل شیوه جالب برخورد اوبا این داستان و هاروت وماروتست ، آورده میشود تا هم گوهرخاموش ولی گویای اسلام ، و هم شیوه تفکر فرهنگی ایران دربرابرآن، شناخته شود . هاروت وماروت که فرشتگان مقرب الله هستند، به دنیا میآیند و عاشق زُهره میشوند ، و دراثر لغزششان ، درچاه آبی سرنگون آویزان میشوند که زبانشان از آب ،به پهنای یک انگشت ، دوراست . تصویر جهنم چه درارداویرافنامه وچه درقرآن ، براساس شکنجه ها و عذابهای بدوی وخشن قراردارند . ولی دراینجا ، شکنجه و عذاب دادن ، اوج لطافت ومتلازما ، اوج قساوت را پیدا میکند . ازسوئی ، هاروت وماروت ، نیاز وجودی به آب ( شیرابه ومزه وحقیقت زندگی ) دارند ، ولی این نیاز، دراثر نزدیکی فوق العاده و دیدن آن ، افزوده وبر انگیخته میشود . ازسوی دیگر، رسیدن به این نیاز که فوق العاده نزدیکست ، دراثر وارونه آویخته شدن و دراثر سلب امکان حرکت ، غیرممکن ساخته شده است . ازسوی دیگر، هاورت وماروت که دراصل، کاریز درنهاد هرانسانی هستند ، این محرومیت از« مزه زندگی و حقیقت زندگی » را پیآیند گناه خود میدانند . به مزه زندگی و حقیقت نمیتوانند برسند، چون گناهکارند. درست این اندیشه ایست که این ادیان درهرگونه سازمانی که بسازند، شیوه کارشان قرارمیگیرد . انسان دردنیا ، هرچند به مزه و حقیقت زندگی فوق العاده نزدیکست و دراثر این نزدیکی ، تشنگی دراو تبدیل به حریق وجودی و محرومیت و اضطراب زندگانی میگردد ، ولی باید محرومیت خود را ، نتیجه دین خود، و عمل خدای خود که پای اورا بسته و آویزان کرده ، نداند ، بلکه درست محرومیت خود را ازمزه و حقیقت زندگی ، پیآیند گناه خود بداند . بدینسان ، همه ادیان نوری ، دست اندرکار خلق دوزخ در دنیا هستند . شیخ فرید الدین عطار درمصیبت نامه ، با آوردن یک بخش از داستان هاروت وماروت طبق تفاسیراسلامی( ازآیه ۹۶ سوره البقره ) ، ناگهان ورق را میچرخاند ، و ناگهان هویت اصیل هاروت وماروت ، و اندیشه ای که درآن روزگاری پیکریافته بوده است ، و زرتشتیها نیزآن را پوشیده و تاریک ساخته بودند، برجسته و آشکارمیسازد . درآغاز داستان هاروت وماروت را طبق درک اسلامی آن، چنین میآورد : گفت چون هاروت و ماروت از گناه اوفتادند از فلک درقعر چاه هر دوتن را سرنگون آویختند تا درون چاه ، خون میریختند هردو تن را تشنگی درجان فتاد زانکه آتش دردل ایشان فتاد تشنگی، غالب چنان شد هردورا کزغم یک آب ، جان شدهردورا هردوتن از تشنگی میسوختند همچو آتس، تشنه ، میافروختند بود از آب زلال آن قعر چاه تالب آن هردو، یک انگشت راه نه لب ایشان ، برآنجا میرسید نه زچاه آبی به بالا میرسید سرنگون آویخته ، درتف وتاب تشنه میمردند ، لب بر روی آب تشنگیشان گریکی بود ازشمار دربرآن آب، میشد صدهزار برلب آب ، آن دوتن را خشک لب تشنگی میسوخت جانها ، ای عجب هر زمانی تشنگیشان بیش بود وی عجب، آبی چنان ، درپیش بود این تشنگی جانسوز که اوج عذاب وشکنجه درمحرومیت از« شیرابه زندگی ومزه و حقیقت جهان » است ، درتفاسیرقرآن ، مجازات متناسب با گناهیست که این دوفرشته کرده اند . ولی عطار دریک ضربه ، چرخشی نا گهانی به موضوع میدهد، و منش اصلی داستان خرداد وامرداد را ازسرزنده میکند و میگوید : تشنگان عالم کون وفساد « پیش دارند » ای عجب « آب مراد » جـمـله درآبند و، کس آگاه نیست یا نمی بینند ، یا خود ، راه نیست « آب چاهی که درآن هاروت وماروت سرنگون آویخته شده اند » ، « آب مراد » یا عبارت دیگر، « مزه و حقیقت است که هر انسانی، تشنه رسیدن بدان هست ومقصد وغایت زندگی اوست » . عطار، مسئله گناه را به کنار میاندازد . انسان، نه تنها این « شیرابه معنا وحقیقت ومزه زندگی » را درپیش خود دارد ، بلکه چون ماهی دراین آب شناور هست، ولی ازآن آگاه نیست و آنرا نمی بیند » . خوب دیده میشود که دراین آب ( شیرابه وشیره هستی ) ، مزه زندگی درگیتی ، ازحقیقت ومعنا وغایت ، جدا ساخته نمیشود که به آسمان یا فراسوی گیتی ، انتقال داده شود . این دو باهم ،یک شیرابه وشیره و مزه و معنا دارند . عطار، وارونه داستان هاروت وماروت ، که دراثرگناه ، از آب ، بریده شده اند و آب برایشان نارسیدنی شده است ، همه جانها را در آب میداند . همه در دریا هستند که خدا یا سیمرغ میباشد . مسئله ، جدا بودن ازآب ، مسئله نا آگاهی افراد ازبودن درآب وحقیقت وخدا است ، نه مسئله گناه از خدائی که خودش این دریاست ، و اصل مزه و معنا و حقیقت است، که رسیدنی به همه جانهاست . این چشمه را که درهرکسی هست، میتوان با کاویدن به آسانی یافت و راه آب و کاریز سیمرغ را گشود، تا باگشادن این راه آب یا کاریز، کلید گشودن همه مشکلات شد. هیچ خدائی با همه قدرتش نمیتواند انسان را ازاین چشمه گشائی درخود و مزیدن آب زندگی و چشیدن حقیقت، بنام مجازات گناه، باز دارد . آنگاه درحکایتی که بدنبال داستان هاروت وماروت میآورد ، همه اندیشه های اسلامی را بی سروصدا ، مانند خس وخاشاک درتموج دریا ، بکنارمیراند . کاملی گفتست آن بیگانه را کاخرای خر، چند روبی خانه را چند داری روی خانه پاک تو خانه چاهی کن ، برفکن خاک تو اینقدرمشغول زهد و طاعات یا پاک کردن ورفتن خانه ات نباش. خانه وجود تو، نیازبه چاه آبی دارد که بتوانی زنده بمانی. اینکه زبان هاروت وماروت یک انگشت با آب فاصله داشت،خرافات و ژاژگوئیست.دوگز زمین را بکن و به آب درخانه زندگی خودت میرسی آب نزدیکست ، چندینی متاب چون فروبردی دوگزخاک، اینت آب کار باید کرد ، مرد کار نیست ورنه تا آب، ازتو، ره بسیارنیست ای دریغا ، روبهی شد، شیرتو تشنه می میری و دریا زیرتو تشنه ، از دریا جدائی میکنی برسرگنجی، گدائی میکنی این خودت هستی که با آنکه تشنه هستی، ولی به دریا وچشمه پشت میکنی و برسرگنج نشسته ای ، ولی ازگدائی کردن ، کام میبری . این اندیشه که جمله درآب ( درشیرابه و شیره و جوهرزندگی وحقیقت یا خدا ) هستند ، اندیشه ای جز همان دریای فراخکرت سیمرغ نیست که ازکاریزو چاه خرداد و امرداد به همه جانها میرسد، نیست . این اندیشه درآب بودن جمله جانها وانسانها ، بیان بیواسطه بودن خدا ومزه و حقیقت با هرانسانیست . این اندیشه درتصاویر گوناگون در عرفان باقی میماند . همه انسانها ، ماهیها دردریای خدا یا حقیقت یا زندگی اند. عشق ، شاخیست زدریا که درآید در دل جای دریا و گهر، سینه تنگی نبود عشق ، شیرینی جانست و همه چاشنی است چاشنی ومزه را ، صورت و رنگی نبود کی خشک لب بمانم ، کان جو ، مراست جویان کی غم خورد دل من ؟ وآن غمگسار با من بیا که بحرمعلق توئی ومن ماهی میان بحرم و این بحررا که دید میان؟ بحریست چون آب خضر، گرپرخوری نبود ضرر گرآب دریا کم شود ، آنگه برو دلتنگ شو میباش همچون ماهیان، دربحر، آیان و روان گرباد خشکی آیدت ، از بحر، سوی گنگ شو گه برلبت لب می نهد ، گه بر کنارت می نهد چون آن کند، رو نای شو ، چون این کند، رو چنگ شو این جوهای آب وخمرو شیرو انگبین که درقرآن ، ازآن سخن رفته است همه درخودت روانند، وتو نیاز به بهشت نداری . تو، اصل مزه وشیرابه وجودی ، و خودت میزان ومعیارشناخت و نیک وبد هستی ، و فقط با دیده خودت، همه چیزوارزش خودت را ببین و بسنج عاشقا دوچشم بگشا ، چهارجو، درخو ببین جوی آب وجوی خمر و جوی شیر و انگبین عاشقا درخویش بنگر، سخره مردم مشو تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین من غلام آن گل بینا ، که فارغ باشد او کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسیمین دیده بگشا ، زین سپس با دیده مردم مرو کان فلانت گبر خواند و آن فلانت مرد دین

Monday, 5 November 2007

دروغ

دروغ، به معنای «دریدن، و از هم شکافتن و از هم پاره کردن ِجـان و خـرد» است
منوچهر جمالی
• «دروغ»، دراصل، به معنای «اصل ضد زندگی = اصل اژی» بوده است که بنیاد فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دینی و اقتصادی و قضائی ایران میباشد ...
يکشنبه ۱٣ آبان ۱٣٨۶ - ۴ نوامبر ۲۰۰۷
دروغ، به معنای «دریدن، وازهم شکافتن وازهم پاره کردن ِجـان وخـرد» است معنائی که ما امروزه از« دروغ » داریم مارا از شناخت فرهنگ ایران، بازمیدارد « دروغ » ، دراصل، به معنای « اصل ضد زندگی = اصل اژی » بوده است که بنیاد فرهنگ سیاسی واجتماعی و دینی و اقتصادی و قضائی ایران میباشد. مقدس بودن زندگی(= ژی= گی=جی=گیان ) درفرهنگ ایران ، خواه ناخواه ، همیشه دراندیشهِ یافتن شیوهِ برخورد، با « اژی = دروغ = اژدها » بوده است . شیوه برخورد فرهنگ اصیل ایران، با « دروع یا اژی » ، به گونه ای دیگر بوده است که « الهیات زرتشتی و خود ِ زرتشت » سپس درپیش گرفته اند . این اصطلاح ، درالهیات زرتشتی ، با آنکه معنای بسیار یکسویه و تنگ و محدودِ مذهبی پیدا کرده است ، ولی برآیندهای پیشین را نیزکم وبیش ، درحاشیه خود، نگاهداشته است. « مِهـر دروج » که « شکستن قرارداد وعهد » درآئین میترائی بوده است، گناهی بوده است که برشالوده مفهوم « روشنی برنده و درنده وطبعا آزاردهنده » پدیدآمده است ، که درست بر اصل « دروغ ، که دریدن و بریدن جان میباشد » استواربوده است. « مِهردروج » ، استوار برمفهوم « مهری » است که در « قرارداد وعهد میان انسان وخدای بریده و جدا گوهر ازهمدیگر » استوار میگردد . وهمین « بریدگی و دریدگی میان خدا وانسان » ، که در « بریدگی و دریدگی همه انسانها وجانها ازهمدیگر، بازتابیده میشده است و میشود » ، درفرهنگ سیمرغی ، « دروغ ، یا اصل درد وآزارو زجرو کشتار » میباشد . « مهر دروج » میترائیان و زرتشتیان ، درواقع ، استوار بر« دروغ » است ، ولی از دیدگاهِ خود ِ آنها ، همین تیغ درنده وبرنده و جداسازنده ، « اصل روشنی وراستی » شـمـرده میشود. « دروغ » ، ازواژه « در dar، به معنای دریدن ، شکافتن ، ازهم جداکردن» برآمده است . درپهلوی دریتار daritaar به معنای درنده ، پاره کننده و زجردهنده و آزار دهنده است . « دریدن » که مستقیما با کشتن و قربانی خونی کردن کار داشته است ، اصل « درد » شمرده میشد ( درد=drita نیز ازهمین dar ریشه است ) ، نزد میترائیان و زرتشتیان ، درست « اصل روشنی و راستی» شمرده میشد. اینست که پدیده « دریدن » ، دورویه کاملا متضاد باهم یافته است که در واژه ها به ما به ارث رسیده است . ازیکسو، واژه های « دروغ draogha = ، و درد=drita ، و دروdru= اسلحه ، دروند= drvant= dregvant=darvant که زرتشتییها به کافرو بیدین ومرتد میگویند، ولی دراصل به معنای آزاردهنده جان و قربانی خونی کننده بوده است ، نیشتر= nizh+dare= تیغ بانیش وسرتیز ، khri dru جنگ افزارسهمناک ( نیزه یا رمح وسنان)، همه ازاین ریشه اند. همچنین « درفشه » که به معنای تیغ وشمشیر است ازاین ریشه است . یا درفش ( دروش ) به افزارپینه دوزو کفشگرگفته میشود، چون با نیش تیزش، چرم را سورا خ میکند . درکردی به« دندان ناب درنده » ، دروک گفته میشود . واژه « داغ ودرفش » این رویه دردناک را بخوبی نشان میدهد. همچنین درکردی « درو» هم به « خار» وهم به « دروغ » گفته میشود . ازسوی دیگر، همین واژه برای میتراس ، که خدای قربانی خونی بود و روشنی از دیدگاه او ، پیآیند بریدن و دریدن چیزها ازهمدیگراست ( دوچیزکه ازهم بریده شدند ، روشن هستند، فرقان درقرآن ) معنای روشنی داشت . درفشنده ، به معنای درخشنده و روشن و تابداراست . درفش ، چیزیست که درخشان است . درفشی بزد چشمه آفتاب سرشاه گیتی درآمد زخواب شمشیریا تیغ در پنجه شیر، در پرچم ایران ، و خورشید برپشتش، نماد همین پیوند « روشنی با تیغ وشمشیر» بود، که با میترائیان ، متداول شد . درفش شیروشمشیرو خورشید، یک درفش میترائی با سه نشان میتراس بود . درفش سیمرغیان، اخترکاویان (= درفش گـُش ) بود ودرفش میترائیان ، دارای نشانهای مرکب ازشیر درنده ، تیغ برنده و خورشید با پرتوهای تیغ آسا بود . ازاین رو بود که میتراس( = ضحاک) اصل خشمAeshma که بُن قهرو پرخاشگری و تهدید و خشونت ودرشتی باشد، نامیده میشد . درواقعkhri+drush = aeshma khridrush نامی بود که به میتراس، خدای قربانی خونی داده بودند، که مفهوم « مهر» را بکلی تغییر داد . اگر نگاهی به مهریشت دراوستا، که روایتی زرتشتی ازمیتراس میباشد ، افکنده شود ، دیده میشود که درست همان « خدای خشم » است ، و خشم خرودروش ، خشم خونین درفش است . الهیات زرتشتی، این خدای قربانی خونی را به کردار« خدای مهر» ، پذیرفت، و برضد سیمرغ ، که دایه زال زر بود، و درحقیقت ، خدای مهـربود،برخاست . ازاین روهست که سیمرغ ، به کرداراصل مهروعشق درعرفان باقی ماند ، ولی درمتون زرتشتیان ، اصل خونخواری و تجاوزو پرخاش، ساخته شد . این خدای مهر زرتشتیان هست که دارای درفش خون آلود میباشد . این « مهرخشمگین » درمهریشت هست که همه جا بیم وهراس میاندازد و جان میستاند، زرتشتیان، اورا به نام خدای مهر ، علم کرده اند ، تا سیمرغ را که « خدای مهرزال زرو خانواده رستم » بوده است ، طرد و نفی و زشت و تباه سازند . این مهر، یا « اصل قرارداد وعهد وپیمان » ، برپایه بریدگی ، استوار بر« آیئن قربانی خونی » که « ذبح مقدس » شمرده میشد، بنا میگردید . ازاین روهست که درسغدی، به قربانی « droshe= دروشه » گفته میشود که همان « zaothra » در متون زرتشتی است ، هرچند که معنای آن را برگردانیده اند . دروشی چیک droshychik، به معنای « شایسته ومخصوص قربانی» است. شستشوی خود با خون حیوان وانسان ِ قربانی شده ، درآیئن میترائیان ، دفع بلا ویا سرنوشت را میکرده است، چنانکه ضحاک که بنا برشاهنامه ، پدرش مرادس ( مهراس= میتراس) نام دارد وهمان خدائیست که زرتشتیان بنام خدای مهر در اذهان جا انداخته اند ، با خبریافتن ازپیروزی فریدون ، همین کاررا میکند: کجا گفته بودش یکی پیش بین که پردختگی گردد ازتو زمین که آید که گیرد سرتخت تو همیدون فروپژمرد، بخت تو دلش زآن زده فالش پرآتشست همان زندگی برو، ناخوشست همی خون دام و د د و « مرد و زن » بگیرد ، کند دریکی آبـزن( وان ِامروزی ) مگرکو سروتن بشوید به خون شود گفت اخترشناسان نگون « مهر»، که درفرهنگ زال زری ، به معنای « پیوند جفتی و وصال » و« آمیختن» بود ، و بُن جهان هستی شمرده میشده است ، به مفهوم « قرارداد و عهد » کاسته شده و تنگ گردید ه است. اصطلاح « پیمان » نیز که دراصل برمفهوم « پیوند شیری » قرار داشت ( درهمه شیرابه خدا هست ، یا درپیمان بستن ، همه باهم ازیک جام، سه نوشابه آمیخه باهم را می نوشند ) به مفهوم « قرارداد و عهد » ، گردانیده و کاسته شد . اینست که مفهوم « دروغ » ، درالهیات زرتشتی ، سخت مسخ میشود و راستا ومحتوای دیگر پیدا میکند ، که ازآن سخن خواهد رفت . ناگفته نماند که واژه « درُشــت » درادبیات ما نیز ، باقیمانده همین کشتازمقدس جانوران وانسانها ، با نیزه یا تیغ به صورت بسیارسهمناک ودرناکی بوده است، و درست آموزهِ خود ِ زرتشت ، مانند خیزش فریدون ، قیام برضد چنین « قربانیهای خونی » بوده است . درشت ، به معنای با سختی برّنده و تیزو ستبر وسخت ، یا به معنای ضربت مهلک وکشنده بوده است که نفرت ازآن ، سبب پشت کردن فرهنگ ایران ، به هرگونه خشونت و سختگیری و صلبیت و قساوت و وحشیگری شده است . برخورد ایرانیان با اسکندر، ازاین شعرفردوسی مشخص میگردد : گراو ( اسکندر) نا جوانمرد بود و درشـت که سی وشش از شهریاران ، بکـُـشـت اینست که « سخن وگفتاردرشت » ، که سخن آزارنده وزخم زننده و صلب و تعصب آمیزوخشن وهراس آور است ، درفرهنگ ایران، ازمقوله « خشم و قهرو تجاوزطلبی وبیم آوری و دروغ » شمرده میشود، و طرد میگردد . پس ازچیرگی اسلام ، دروغ ، ناگهان به معنای بسیار سطحی « گفتاری که خلاف راستی وحقیقت » است ، کاسته گردیده است . با این معنای بسیارسطحی و تنگ ومحدود، کل فرهنگ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و قضائی ایران ، نا شناخته مانده است . وقتی شاهان هخامنشی دم از « دورداشتن دروغ وخشکی ازین مرزوبوم» میزنند ، ما می پنداریم که دم از« یک مسئله اخلاقی فردی » میزنند، وبه مردمان سفارش میکند که دروغ نگویند . درست اندیشه حقوق بشری کوروش، استوار بر فهم وشناخت دقیق و ژرف همین اصطلاح « دروغ » است . آزردن خرد ، که چیزی جز آزردن جان نیست ( خرد، چشم جانست ) ، همان دروغیست که شاه هخامنشی ازآن سخن میگوید . علت تنگ و کاسته شدن معنای دروغ ، آنست که بارتئولوژیکی الهیات زرتشتی ، معنای اصلی را ، که فارغ از ویژگی مذهبی بوده است ، فراموش یا تاریک ساخته و پوشیده است . چند نمونه ازآن، ازشاهنامه فردوسی و گرشاسپ نامه اسدی دراینجا آورده میشود : فردوسی میگوید : اگرجفت گردد زبان با دروغ نگیرد زبخت سپهری، فروغ زبان را مگردان به گرد دروغ چو خواهی که تاج ازتوگیردفروغ ندانی توگفتن سخن جزدورغ دروغ ، آتشی بد بود ، بی فروغ ودرباره شاهنامه میگوید تواین ( شاهنامه ) را ، دروغ وفسانه مدان به یکسان، روش در زمانه مدان یا اسدی میگوید دروغ از بـُنه ، آبرو بسترد نگوید دروغ ، آنکه دارد خرد برای آنکه اهمیت بنیادی این پدیده، که «غایت آفرینش وجود انسان » است ، آشکارشود ، به داستان آفرینش جهان که دربندهش مانده است ، پرداخته میشود، که درآن، میتوان به تفاوت « فرهنگ زال زری » با « آموزه زرتشت » نیز پی برد. درفرهنگ سیمرغی، « راستی » ، که ازهمان واژه « ارتای خوشه » و «ارتای فرورد » ، برآمده است ، نهادِ گیتی است . درمفهوم « راستی» که « ارته » باشد ،« صداقت » و« حقیقت » باهم اینهمانی دارند، چنانچه « چهره » ، هم « ذات وگوهر» است، وهم « رویه وسیما و پدیده » . اینهمانی این دو باهم ازچه زمینه ای برآمده است ؟ راستی و دروغ ، گفتنی وبرسرزبان آمدنی و نوشتنی و اقرار کردنی ، نیست ، بلکه « زهشی و جوششی و زایشی و انبثاقی » است . ازاین رو بود که شهادت زبانی به دین ومذهب و عقیده ای، برای خرمدینان وسیمرغیان ، ارزشی نداشت. راستی ، هنگامی « حقیقت » است که پیدایش آزادانه گوهرخودِ انسان باشد . ارتا که همان رپیتاوین (خوشه پروین= متامورفوز بهمن درسیمرغ ) باشد( درمقاله پیشین ، بررسی شد )، و اصل گرمی و خویدیست ، ازآسمان به زمین ، کشیده میشود، و در زیرزمین تاریک، آب چشمه ها و ریشه گیاهان را، گرم وترمیکند، تا دربهاراززمین بیرون آیند، وسر به آسمان بکشند . این روند گستردن و پهن شدن و پوشاندن( جامه شدن، برگ ، جامه درخت شمرده میشد ) وازهم کشیده شدن ِ نخستین مایه گیتی ، خودِ ارتافرورد یا سیمرغ است . راستی یا ارتا ، روند آفرینش گیتی وپیدایش در کشش، درامتداد یافتن ، درگستردن (vistartan ) ، درفراخ شدن ، درپهن شدن است . vistartan که همان گستردن باشد دارای معانی ۱- پهن کردن ۲- پوشانیدن ٣- لباس وجامه پوشیدن و ۴- گستردن است . vistrag به معنای بستر، لباس وجامه ، فرش است . سیمرغ ، فرش گستره و رنگین درآسمانست( درگرشاسپ نامه اسدی ) . ازاین رو به فرش، شاد روان ( شات ئوروان ) گفته میشد . بهمن، بُن آفریننده جهان ، جامه نابریده دربر دارد ( درگزیده های زاد اسپرم ). به عبارت دیگر، گوهر وذات بهمن، امتداد و کشش و گسترش و پهن شوی وفراخ شوی، بی هیچ دریدگی و بی هیچ بریدگی وپارگی وگسستگی و کرانمندی ( کرانیدن به معنای ازهم گسستن است ) است . این روند درفرهنگ زال زری، « راستی و روشنی » خوانده میشد. ازاین رو هست که نام سیمرغ درشاهنامه ،« سیمرغ گسترده پر» است . فروهر، همیشه با « بـالـهـای گسترده » ، نموده میشود . گستردن پرها، کشیده شدن وپهن شدن خدا درگیتی( درماده وجسم ) است . درآغاز درنقوش ، فروهر، بجای مرغ بالداربا سرانسان، « « تخمیست که بالهای گسترده » پیدا میکند » . ازدانه کوچک ، جهان بزرگ، گسترده میشود . ازاین رو هست که« دین » که اینهمانی با بهمن داشت ، ازهم ناگسستی و نادریدنی است . داستانی که در شاهنامه از دین میآید ، حاوی این تصویر است .« دین » ، کرباس چهارسوئیست که چهارگوشه اش را زرتشت و عیسی وموسی ومحمد گرفته اند و درتلاشند که به چهارسوی گوناگون بکشند، و یا کل آن را به مالکیت خود درآورند، ویا هرکدام آن را ازهم پاره کرده و پاره ازآن را به تصرف خود درآورند ، ولی ازعهده آن برنمیآیند ، چون « بینش حقیقی » برضد این پارگی است . این اندیشه ، به همین سراندیشه بنیادی « راستی = ارتا » بازمیگردد . راستی( حقیقت = صداقت )، ازهم دریدنی وازهم بریدنی وازهم گسستنی نیست . رنگارنگ بودن ِ رنگین کمان ، که سیمرغ باشد، با پاره شدن رنگها ازهم، فرق دارد . گسترش راستی ، میتواند به رنگارنگی طاوسی یا رنگین کمانی بکشد، ولی نه به پارگی ازهم . بدینسان راستی، که روند زایش ِمایه نخستین (ارتا= سیمرغ = ارتای فروهر ) و گیتی شدن خودش بود ، « پیدائی ، پدید آمدن » نامیده میشد. « پیدائی »، همان معنای « زهشی وجهشی و انبثاقی » را دارد . بُن گیتی یا خدا، یا مایه نخستین ، درتحول یافتن خود ، «پیدا میشود » . « پیدایش » در بلوچی ودر پشتو ، به معنای زایش هست . « مایه نخستین » یا خدا، درهرچیزی ، پدید میآید و درهرچیزی ، پیدامیشود ( تن به خود میگیرد، کشیده وگسترده میشود ) . اصالت، که هم خود «نیاز» و هم خود «چاره گر نیازو برآورنده آن نیاز» است، یا هم قفل وهم کلید هست ، یا هم درد وهم درمان هست ، در روند « پیدایش = زهش = انبثاق » انتقال می یابد . اینست که راستی وخـرد( روشنی وبینش )، همان « پیدایش وزایش وزهش گوهری جان » است . این اندیشه ، درهمان آغازشاهنامه، پدیدارمیشود و آفرینش ، روند ِ پدید آمدن وپیدایش است ، نه خلقت جداجدای بخشهای گیتی، با خواست ها وامرهای جداگانه . چو دانا ، توانا بـُد و داد گر ازیرا نکرد ایچ پنهان ، هنر خدا تواناست ، چون هنر خود را ، پنهان نمیکند، و توانائی ودادگری او، همین پیدایش گوهرخودش هست . همین اندیشه « راستی » ، به معنای« پیدایشی و زهشی » درعرفان ، بنیاد شناخت خدا وانسان وگیتی میماند . ضمیرهر درخت ای جان، زهر دانه که مینوشد شود برشاخ و برگ او ، نتیجه شرب او پیدا پری یا شاه پریان ، که همان ارتا باشد، چشمه هرضمیریست برچشمه ضمیرت ، کرد آن پری ، وثاقی هرصورت خیالت ، از وی شدست، پیدا هرجا که چشمه باشد ، باشد مقام پریان با احتیاط باید بودن ترا در آنجا این پنج چشمه حس ، تا بر تنت روان است زاشراق آن پری دان ف گه بسته ، گاه مجری وان پنج حس باطن ، چون وهم و چون تصور هم پنج چشمه میدان ، پویان بسوی مرعی این همان اندیشه است که از زیر درخت زندگی، که فرازش سیمرغ نشسته است ( خوشه اش هست ) ، قنات یا کاریز،یا فرهنگی جداگانه ، بسوی هرجانی ، کشیده میشود . زیر درخت وجود هرانسانی ، این قنات یا فرهنگ ، پدیدارمیشود، و سیمرغ ( آوه = آپه = آب ) ازآن میزهد( سمند، به اقیانوس گفته میشود )، و پیدایش می یابد . سیمرغ، کاریزیست در زیر درخت وجود هرانسانی، که حقایق ازآن میجوشند . « راستی »، بیان همیشه حاضربودن« اصل= بُن= خدا » ، درانسان است ، هرچند انسان نیز ، بیخبرو ناآگاه ازاین حضور باشد. «کل » همیشه در« جزء» ، حضور دارد . مسئله « به اصل خود ، رفتن یا آمدن » ، مسئله « مُردن و بیرون رفتن اززندگی دراین گیتی » نیست ، بلکه « احساس و دریافت این حضوراصل وبن ونخستین مایه ، درهستی ِخود » است . هردم رسولی میرسد، جانرا گریبان میکشد بردل خیالی میدود ، یعنی « به اصل خود بـیـا » ای رشک ماه ومشتری ، « با ما » و ، « پنهان » ، چون پری خوش خوش کشانم می بری، آخرنگوئی تا کجا ؟ عالم چو کوه طور دان ، ما همچو موسی ، طالبان هـردم ، تجلی میرسد ، بر میشکافد کوه را من اگرپیدا نگویم، بی صفت ، پیداست آن ذوق آن ، اندر سرست و، طوق آن ، درگردنست چو تو، پنهان شوی ، ازاهل کفرم چو توپیداشوی ازاهل دینم ای بحرحقایق که زمین موج و کف تست پنهانی و درفعل، چه پیدا وپدیدی مثال عشق، پیدائی وپنهان ندیدم همچوتو،« پیدانهانی» این اندیشه، چیزی جز بازتاب همان ۱- « بهمن نادیدنی وناگرفتنی » نیست که ، ۲- درماه ، یا سیمرغ دیدنی ولی ناگرفتنی میماند، و سپس در«گیتی ، تنکردی ، یا دیدنی و گرفتنی» میشود، ولی درهمان دیدنی و گرفتنی شدن نیز، بهمن وسیمرغ ، نادیدنی وناگرفتنی درمیان هرجانی وهرچیزی هستند .« راستی» ، فقط در راستای پیدایش گوهری و کشیده شدن وامتداد یافتن و مانند خمیر پهن شدن ، فهمیده میشود . ازاین روهست که دربندهش بخش بیستم درباره خانواده سام مِیآید که «.... پاکیزگی و پیدائی و رامش وخنیاگری ... برایشان ، بیشتراست » . « مایه نخستین » که ارتا و بهمن باشند ، درهرجانی ، پیدایش می یافتند ، پیدا میشدند، میزهیدند ، پدید میآمدند ، « پدیده » میشدند .این معنای « راستی » بود . خواه ناخواه ، معنای « دروغ » ، ازهمین معنای « راستی ، یا پیدایش در زهش وکشش » مشخص میشده است . «میتراس Mithras» ، رویاروی این سراندیشهِ « راستی وپیدایش و زهش وجوشیدن چشمه » برمیخیزد ، وروشنی را، درامتداد وکشش وگسترش نمیداند ، بلکه درست روشنی را ، در بریدن و دریدن و پاره کردن وشکافتن ازهم میداند . این روند « دریدن » ، برای سیمرغیان ، « دروغ » شمرده میشد ، و واژه « دروغ » ، ازهمین دریدن پیدایش یافت و لی برای میترائیان وسپس زرتشتیان ، همین دریدن ، « درخشان و درفشان » شد . روشنی ، تیغ و درفش وکارد درنده وبرنده شد . آنچه برای زال زر و رستم ، دروغ بود ، برای میترائیان ( = ضحاکیان ) و زرتشتیان ، روشنی بود . البته دریدن وبریدن ، مسئله « دریدن جان ، دریدن خدا ، دریدن نخستین مایه کل هستی » ازهم بود . دروغ ، با گزندن زدن وآزردن و قهرورزیدن به کل جانها وخردها کارداشت . قربانی کردن ، که دروشdroshe باشد و ازهمان واژه دریدن ( در) برآمده وهمسان واژه دروغست ، نام « قربانی کردن مقدس » بود . درست اهورامزدا که اینهمانی با روشنی بیکران دارد ، از روشنی است که گوهر تیغ ، یعنی بریدن و دریدن دارد ) ، وبا همین روشنی که تیغ برنده است ، راستی را ( حقیقت ، معیارهای نیک وبدش ... ) را میآفریند . ازاینجاست که پدیده « دروغ و دروج » برای زرتشتیان ، به کلی ماهیت دیگر پیدا میکند . برای زال زریا سیمرغ ، دروغ ، روند آزردن و گزند زدن به جان وخرد در سراسرشکلهایش هست ، چون «ارتا» که « اصل راستی درپیدایش و زهش » است ، مایه ایست که تحول به کل جهان جان یافته است . این مفهوم « راستی و دروغ » ، درآموزه زرتشت و الهیات زرتشتی ، طرد میشود، و راستی و دروغ ، چهره دیگری می یابد که باید آنرا شناخت ، تادریافت که چگونه « راستی و دروغ » ، به « گفتارزبانی » کاسته شد ، و معنای « بنیادی خودرا، که قداست جان وخرد » باشد، از دست داد . برای روشن ساختن این تحول بنیادی در فرهنگ ایران، عبارتی که دربندهش بخش چهارم ( پاره ٣۹ ) آمده است ، بررسی میشود . درآغاز، سخن از« آفرینش جهان درنیمروز میرود ، که اهورامزدا با امشاسپندان ، یزش میکنند ، و او دراین هنگام، همه آفریدگان را میآفریند ( درمقاله پیشین، بررسی شد ). وبلافاصله سخن ازاین درمیان میآید که اهورامزدا ، با « بوی و فروهرمردمان » میسگالد ، و با « خرد همه آگاهش » ، « بوی » و« فروهر» مردمان را روشن میسازد ، و آنها ، دراثر « روشن شوی ازاین خرد همه آگاه » هستند که ،«غایت زندگی انسان » را ، در« پیکار همیشگی با دروج » می یابند، و این غایت را برای خود، برمیگزینند . همین عبارت ، تنش و کشاکشی را که هزاره ها میان سیمرغیان ومزدا یسنان درتلاطم بوده است ، بخوبی نگاه داشته است ، که سپس درچیرگی اسلام ، میان « شریعتمداران وفقها » و« اهل عرفان » ، ادامه یافته است ، و امروزه در مسئله سکولاریته، سر، بازکرده است . دربندهش بخش چهارم ، پاره ٣۹ درسرآغاز آفرینش جهان بوسیله اهورامزدا میآید که درنیمروز : { به هنگام یزش کردن ، همه آفریدگان را بیافرید و با بوی و فروهر مردمان بسگالید و خردهمه آگاه را به مردمان فراز برد و گفت کدام شمارا سودمند تر درنظرآید ؟ اگرشما را به صورت مادی بیافرینم و به تن با دروج بکوشید و دروج را نابود کنید ، شمارا به فرجام ، درست وانوشه بازآرایم و بازشمارا به گیتی آفرینم ، جاودانه بیمرگ ، بی پیری ، وبی دشمن باشید ، یا شمارا جاودانه پاسداری ازاهریمن باید کرد ؟ » ایشان بدان خرد همه آگاه ، آن بدی را که اهریمن ِ دروج برفروهرهای مردمان درجهان رسد ، دیدند و رهائی واپسین، از دشمن پتیاره و به تن پسین جاودانه ، درست وانوشه بازبودن را دیدند و برای رفتن به جهان همداستان شدند } . چرا اهورامزدا با بوی وفروهرمردمان میسگالد ؟ سگالیدن( هماندیشی ) ، یوغ شدن است فرهنگ ایران که استوار بر پیوند « جفت بودن خدا با انسان » بود ، موبدان را بدان میکشاند، که سگالیدن را ، جانشین اصطلاح « همپرسی خدا وانسان باهم » بکنند . « همپرسی » ، و اساسا خود واژه « پرسیدن = pra+sana» با یوغ شدن و سنگ شدن باهم ، وهنجیدن بهم کارداشت ، چون این واژه از واژه « سنگ = امتزاج دواصل ودوکس = » ساخته شده است . انسان درپرسیدن (جستجو و نگران دیگری بودن ) با دیگری ، به هم می هنجند وهنجارمیگردند . ازاین رو در متون گزیده های زاداسپرم ، بخوبی رد پای آن باقی مانده است که « همپرسی » ، معنای « باهم آمیختن ، با آب آمیختن تخم انسان » کار داشته است . ازاین رو، موبدان زرتشتی ، حتا « همپرسی زرتشت با اهورامزدا » رابه « دیدار= لقا» ، میکاهند، که درحضوراهورامزدا ولی جدا ازاهورامزدا ست . طبعا « همپرسی » خدا با انسان ، یا آمیختن شیرابه ِ گیتی را با انسان ، بکلی رد و طرد میکردند. ولی وجود این فرهنگ سیمرغی ، که استوار برمفاهیم ارتای خوشه ، وابرسیاه بارنده ، و دریای وروکش که ازدرون همه میجوشد ، برچنین « همپرسی و هنجیدنی » بنا شده است . ازاین رو موبدان ، اصطلاح « سگالش اهورامزدا با بوی وفروهر» را بکار برده اند ، تا با فرهنگ ایران ، تا اندازه ای که ممکنست ، بجسب ظاهرکناربیایند ، چون « سگالیدن » هم همین اصل وتبار« یوغشدن وجفت شدن » را دارد . « سک » ، درکردی ، هم جنین است وهم شکم است که « آبستنی» باشد، و یکی ازپیکریابیها « اصل همزادی وجفتی= مینوی درمینو = دوگیان » است . درکردی، به حامله یا آبستن ، سکپر و سکدار میگویند . سکانن ، چسبانیدن دوچیزبه هم است . سکند ، به معنای جماع ومباشرت است. سـکه ، به کوچه وبازار گفته میشود ، چون دردوپهلویش، خانه ها یا دکانها را به هم متصل میسازد . یا به آهنی که بدان زمین را شیارمیکنند، که همسان همآغوشی شمرده میشد، سکه میگویند . سکالو، یا سکارو، چیزیست که بر روی زغال افروخته و اخگرآتش ، پخته باشند ( جفت شدن آتش وپختنی باهم ) . اینست که سکالیدن نیز، با هم افروختن ویا همدیگر را گرم کردن وهمدیگررا آبستن کردن بوده است . ازاین رو نیز در داستان ضحاک ، گرمائیل که سیمرغ وآسمانست با ارمائیل که زمین است ، با هم ، خوالیگریا آشپزند. و« سکه » هم که دارای دورویه بهم چسبیده است ازاین ریشه ساخته شده است. همین همپرسی وهمصحبتی همیشگی ، میان ارتا( سیمرغ ) وزُهره (= رام ) درآسمان و روان( بوی ) و فروهر انسان موجود بود . آسمان( گرمائیل ) و زمین ( ارمائیل ) ، یک تخم و بهم چسبیده بودند . ارتا ، درآسمان سه چهره گوناگون داشت ۱- ماه ۲- خورشید ٣- مشتری ( خرّم ) . زُهره و کیـوان ( کدبانو = زهرهِ آبستن ) دوچهره یک خدایند . همانسان بهرام و تیر نیز ، دوچهره یک خدایند . درواقع آسمان ، پیکریابی همان اصل جفت است که دواصل با اصل سومی که میان آنهاست، به هم میچسبند ویگانه میشوند . هفت سپهر، پیکریابی همین اصل یوغند . سپهر۱- ماه ، سپهر۴- خورشید ، سپهر۶ ، مشتری( خرّم = زوش) سپهر٣- زهره ( که بیدخت یا زاورباشد) وسپهر۷ ، کیوان سپهر ۵ ، بهرام ، وسپهر ۲ ، تیر به همین سان ، انسان که تخم این یوغ( سه تا یکتائی) است ، بنا برگزیده های زاداسپرم ، دارای همه این بخشها درگوهر خود هست . ماه= مغزانسان ست + خورشید = پیه( عصب) + مشتری= پوست زُهر ه = گوشت + کیوان = مو( نیستان ) بهرام = رگ + تیر= استخوان تن انسان ، آمیخته ای ازهفت سپهرباهم بود، وطبعا هربخشی تنکردی، همیشه درآمد وشد با خدای آسمانی و وخشائیش بود . انسان، درتن خود ، تخم سراسرجهان را داشت ، که با خوشه اش ، به هم پیوسته بودند ودرهمپرسی و سگالش باهمند . « اندیشه وجود کل درجزء » ، یا« جام جم »، که میتوانست همه جهان را درخود وازخود ، ببیند ، چهره های گوناگون یک اندیشه اند، که بیان « اصل یوغ بودن هرانسانی » هستند . انسان ، مستقیما وبلاواسطه ، درهمپرسی و سگالش همیشگی، با سراسر هستی و همه خدایانست . این اندیشه ، اکنون درالهیات زرتشتی تنگ ومحدود وسطحی ساخته میشود، تا درست اصالت از دوبخش ضمیر انسان که ۱- بوی ( زهره ، یا وی دخت= دخترسیمرغ ) و۲- فروهر ( تخم ارتای فروهر= ارتای معراجی ) را که درهمپرسی و اتصال وبلاواسطگی همیشگی با زهره و سیمرغ هستند، بگیرند . ناگهان دراین سگالش وهمپرسی ، اهورامزدا با بوی وفروهرانسان ، اهورامزدا ، با خرد همه آگاهش پیدا میشود ، که بکلی برضد اندیشه « همپرسی وسگالش » هست ، چون اصل کل روشنائی و مرکز منحصربفرد روشنائیست ، و دیگر همپرسی و دیالوگ و همگفتی و همجوئی ، معنائی ندارند . و« بوی» و« فروهر» ، با روشنائی این خرد همه آگاه است که ، خوب وبد را می بینند، و با این روشنائی اهورامزدائیست که توانا به برگزیدن میشوند . این اندیشه بکلی برضد فرهنگ زال زر وسیمرغ وزُهره ( رام = وی دخت = زاور) است . « بوی » و « فروهر» درفرهنگ سیمرغی یا زال زری، بیان « پیوند مستقیم وبی واسطه انسان با حقیقت یا خدا ، یا بُن هستی » بودند ، و ازخود ، به بینش و روشنی میرسیدند ، و ازخود ، آنچه را « اژی = دروغ = ضد زندگی » است، میشناختند . بدینسان، اصالت از« بوی و ازفروهر» ، و طبعا از انسان ، گرفته میشود . بوئیدن ، درفرهنگ سیمرغی بینش مستقیم انسان، ازبُن آفریننده هستی هست فـروهـر، درفرهنگ سیمرغی اصل معراج در بینش ، درضمیرهرانسانیست خرد ِهمه آگاه اهورامزدا، سـلبِ اصالت از« بوی وفروهر» هرانسانی میکند دل = ارتـا( فـروهر) = بُـویه = هُـدهـُد جگـر= بهـمن(بوی) = بـوم ویا بوه = جغـد هـُدهُد وجغـد، نماد شناخت بیواسطه بُن آفریننده هستی دربندهش( بخش چهارم، پاره ٣۴ ) میآید که « ... روان آن که با بوی درتن است ، شنود ، بیند و گوید و داند » ، این بدان معناست که « بوی » میان محسوسات و روان ، پیوند میزند و آنهارا باهم جفت میسازد و بدینسان حس کرده و دانسته میشود . یا درگزیده های زاد اسپرم ( ٣۰ / ٣۲ ) دیده میشود که بوی ، هرچند درون جان آمیخته است ، ولی پیامبر میان جان با روان ، هنگامی که بیرون تن است ، میباشد. بوی ، نقش جفت سازی و هنجانیدن به هم دارد . ازسوئی ، بوی ، گوهر چیزهاست ، و پیامبری میان گوهر چیزها باهم میکند . چنانکه دربندهش (۹/۱٣٣ ) میآید که باد ، هرچیزی را بدان میانگیزد که بویش را برون آورد ... وبه هرچیزی گذرد ، آن گوهر را آورد .. . « بوی »، گوهرچیزهاوجانها وانسانها و خداهست که با باد وزیده وکشیده میشود ، و با باد ، انتقال می یابد . بوی ، پیدائی وزهش ِ گوهرخود ِچیزهاو جانهاست که همان معنای راستی را دارد . آتش ، گوهرعود را که بوی خوش هست ، پخش میکند ومیپراکند . بوی خوش ، پخش شدن گوهرآن چیز درفضاهست . مثلا اسدی ، شیوه درک ایرانیان را از نوشیدن باده چنین میگوید: چو بید است و چون عود، تن را گهر می ، آتش ، که پیدا کندشان هنر گهر، چهره شد ، آینه شد ، نبید که آید درو، خوب و زشتی ، پدید با نوشیدن می ، گوهرانسان، پیدا میشود . اینست که ایرانیان درانجمنهای سگالش وهمپرسی ، باده مینوشیدند، تا راست باشند . راستی و حقیقت با نوشیدن می ، ممکنست . ازاین روهست که بوی هرچیزی ، انسان را میانگیزد و بسوی اصلش میکشد . اینست که سیمرغ در فرازالبرز، روی سه درخت خوشبو نشسته است . این بوی سیمرغست که همه را میانگیزد و بسوی خود میکشد . بوی ، کشش مستقیم برای رساندن انسان به خداست، وانسان را درجستجو به بُنش میکشد . نام دیگرهدهد ( هو توتک = نای به ) که مرغ سیمرغست ، « بویه » است . چون بوکردن ، اصل شناخت مستقیم بُن هرچیزی و بن خداست . زصد گور بوکرد مجنون وبگذشت که دربوشناسی بُدش اوستائی بیاورد بویش سوی گورلیلی بزد نعره ای و فتاد او فنائی نه تنها سیمرغ ( ارتای خوشه ) فراز سه درخت بو نشسته ، بلکه « اقتران هلال ماه وپروین که قوناس = جناح » که عشق نخستین شمرده میشد که جهان ازآن پیدایش یافته ، « بوحا» نامیده میشود ، که همان « بوح » است، که معرب « بوه » میباشد، که نام جغد ( = بوم ) ، یا مرغ بهمن است . بوح ، دارای معانی ۱- اصل ۲- فرج ٣- نره ۴- جماع ۵- اختلاط است.اقتران هلال ماه با خوشه پروین، نماد همان آمیزش دواصل هستی باهم بود . بُن یا گوهر آفریننده جهان هستی ( بهمن که درارتا یا هما پیدائی می یابد ) ، بوی است . اینست که هم جغد ، بوه و بوم ، مرغ بو هست، وهم هدهد که بویه است، مرغ بو هست براین زمینه فرهنگیست که میتوان معنای اصطلاح « بوی » را درعرفان نیز شناخت. یارب این بوی که امروز به ما مـیـآیـد زسراپرده اسرار خدا میآید یارب این بوی خوش از روضه جان میآید یا نسیمیست کزآن سوی جهان میآید چه سماعیست که جان رقص کنان میگردد چه صفیریست که دل بال زنان میآید چه عروسیست، چه کابین ، که فلک چون تتقیست ماه با این طبق زربه نشان میآید مولوی ،حتا مقصد ازوجود پیامبران را نیز، فقط و فقط رسانیدن بوی خدا به مردمان میداند ، تامردمان خودشان مستقیما به خدا وحقیقت برسند. این مفهوم، بکلی با نقش « واسطه بودن رسول » درادیان نوری، فرق دارد عود خلقانند این پیغمبران تا رسدشان بوی علام الغیوب گر به بو، قانع نه ای ، تو هم بسوز اگربه این بوازپیامبران، قانع نیستی ، خودت مانند عودبسوز، چون درتو هم ، آن گوهروبُن خدائی هست. تا که معدن گردی ای کان عیوب چون بسوزی ، پـُرشود چرخ از بخور چون بسوزد « دل » ، رسد وحی القلوب حد ندارد این سخن کوتاه کن گرچه جان گلستان آمد جنوب( نیمروز) ازکنارخویش یابم هر دمی من بوی یار چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار این پدیده درهادخت نسک نیز ، برغم تحریفاتی که موبدان زرتشتی به روایت اصلی داده اند ، بخوبی روشن میگردد . « دین » ، که بینش زهشی و گوهرهرانسانی و اصل زایندگیست، خودِ سیمرغ یا به قول عطار، دخترشاه پریانست( داستان سرتاپک هندی درالهی نامه ، که چیزی جز بازگوئی همین اندیشه هادخت نسک نیست ) است. درست باد، حامله به دین ، یا به اصل بینش نیکی وزیبائی و بزرگی است . البته الهیات زرتشتی کوشیده است که « دین » را دراین متن به « مجموعه کرداروگفتاری که یک انسان ، طبق خواستهای اهورامزدا انجام داده شده » بکاهد . روان درسومین شب پس ازمرگ ( هادخت نسک، ۷ و ۹ ) « خود را درمیان گیاهان و بوهای خوش می یابد و اورا چنین می نماید که باد خوشبوئی از سرزمینهای نیمروزی (= رپیتاوین ) به سوی وی میوزد، بادی خوش بوی تر ازهمه دیگر بادها ...۹- در وزش این باد ، دین وی به پیکردوشیزه ای براو نمایان میشود ... » وروان انسان ، در بزرگی و نیکی و زیبائی و خوشبوئی ونیروی پیروزی دین خودش ، که همچند همه زیبایان جهان ، زیباست ، خیره میگردد . باد ، حامله به این اصل بینش بزرگی و نیکی و زیبائی است که درهرانسانی هست ، هرچند برای خود انسان درسراسرزندگی، نهفته وناشناخته و مجهول بوده است . بوی انسان ، همین خدا ، یا اصل بینش نیکی و بزرگی و زیبائی ِ نهفته و مجهول و ناشناخته درگوهرانسانست که باد ( وای به = نای به ) آنرا دروزیدن ، میانگیزد و میزایاند وبا خود میبرد( حمل میکند ) . نام باد، نزد مردم ، « دوست بین » بوده است ( برهان قاطع ) و باربد ، دستان موسیقی را که برای این روز ساخته، به همین علت ، « مشگ دانه » میخواند . دوست بین ، به معنای « نای دوست » هست . و مشک دانه یا مشک دان ، به معنای « خانه مشک، یا هسته ومرکزاصلی یا پرستشگاه ِمشک » هست . مشگ ، بوی ویژه سیمرغست که نشان پیدائی اوست . درست ، همین بوی مشک سیمرغ است که هنگامی سیمرغ ، زال زر را برای سام ازکوه البرز( پروین ) فرود میآورد ، سام را چنان مست میکند که خردش ازمغزش میرمد . همانند روان مرده که دربالا ، ازبوی دوشیزه زیبا درباد ، که دین خودش باشد ، خیره ومدهوش میگردد. بپرّید سیمرغ وبرشد به ابر( ازجاگاهی که سربه پروین میسائید ) همی حلق زد برسر مرد کبر زکوه اندرآمد چو ابر بهار گرفته تن زال را درکنار زبویش ، جهانی پر ازمـُشک شد دودیده مرا با دولب ، خشک شد زسهم وی و بویه پورخویش خرد درسرم جای نگرفت، بیش به پیش من آورد ، چون دایه ای که ازمهر باشد و را مایه ای زبانم برو برستایش گرفت بسیمرغ بردم نماز ای شگفت با پیدایش خدا دربوی مشگی که گوهرمهراورا دربردارد ، خرد انسان، دیگر درسرانسان نمیگنجد . این تجربه، تجربه بزرگ قداست دینی درفرهنگ ایران بوده است ، که با دین زرتشت ، تفاوت کلی دارد . « مشکدانه» ، به دانه های خطمی که بسیارخوشبوهست نیز میگویند ، وخطی ، همان خیریست که اینهمانی با « رام = زهره » دارد . ومشک درسانسکریت، به تخمدان زن و نطفه گاه مرد گفته میشود . درواقع « ناف» نیز، همین معنا را میداده است( مشگ، ناف آهوی ختائی) . گوهرهرچیزی ، بوی ، یا« اصل آفریننده درآن چیز»هست . بدین علت ، سیمرغ ، گوهرسه درخت خوشبو بود . به همین علت ، ازبُن سه تا یکتای جهان ، سی روزماه ( زمان ) یا سی خدای زمان، پیدایش می یابند ، که سی گل یا سی خوشه خوشبو هستند . این بود که « بوی» که زهش گوهربود، نه تنها نشان و انگیزنده، بلکه کشاننده و کشنده به گوهرخدا ، به بن آفریننده هستی ، به حقیقت بود. بوی هرچیزی، پیامبر حقیقی به آن چیزاست ونیازی ، به واسطه وفرستاده ونبی نیست . بو، یک رسن وبند نهفته میان گوهرانسان و گوهر خدا ، یا بُن هستی ( بهمن و ارتا یا هما ) بود، وهردو را به هم می بست . ازاین رو هست که الهیات زرتشتی ، در روایتی که ازسگالش اهورامزدا با « بوی = بهمن= جگر » و « فروهر= ارتا = دل » میکند ، با روشنی که خرد همه آگاهش بدانها می تاباند ، اصالت را ازهردوی آنها، سلب وطرد و حذف میکند . بوی وفروهرانسان، دیگر امکان دست یابی مستقیم به بُن چیزها وشناخت مستقیم « اژی = دروغ » و « ژی = زندگی » ندارند . اینست که در داستان کاوس، « بوی دسته گلی » که دیو، بدست کاوس میدهد ، اورا ازدین ، که آموزه زرتشت باشد ، میگرداند . بوی گلها که اورا به جستن رازآسمان میانگیزند ، اغواگرو اهریمی و دیوی میشوند . بوی گلی که انسان را بسوی جستجوی خدا ، میکشاند، وبه خدا مستقیما میرساند ، گند اکومن است .انسان نمیتواند به خدا وبه بُن هستی ، برسد . دیو، میگوید که : به گردانمش سر زدین خدای کس این را زجزمن ، نیارد بجای و در روزی که کاوس بشکارمیرود ( شکار، نماد جویندگی ) بیامد به پیشش، زمین بوسه داد یکی دسته گل به کاوس داد بوئیدن این دسته گلست که کاوس را به رسیدن به خدا میانگیزد چنین گفت کین فرّ زیبای تو همی چرخ گردون سزد، جای تو بکام توشد روی گیتی همه شبانی و گردنفرازان ، رمه یکی کارماندست تا درجهان نشان تو هرگز نگردد نهان چه دارد همی آفتاب ازتو راز که چون گردد اندرنشیب وفراز چگونه است ماه وشب وروزچیست برین گردش چرخ ، سالار کیست گرفتی زمین و آنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو دل شاه ازآن دیو، بیراه شد روانش ازاندیشه، کوتاه شد گمانش چنان بُد که گردان سپهر به گیتی مرا درنمودست چهر پراندیشه شدجان آن پادشا که تا چون شود بی پرّ ، اندرهوا ولی درست دل که « ارد » نام دارد، و همان « ارتا و ارتافرورد= ارتای فروهر» است ، اصل بالنده ومعراج و متامورفوزدرهرانسانیست وبینش دل ، بینش هدهدی ( بویه = هو توتک = نای به ) بینش بو کردنیست . در دشتسان وشوشتربه جفتگیری درختان نخل ، بو دادن میگویند . ارتای فروهر، درهرانسانی ، همان همای چهارپریست که مولوی در غزلیاتش آورد است . تو مرغ چهارپری تا برآسمان پرّ ی تو از کجا و ، ره بام و نردبان زکجا ( نیازبه واسطه نداری ) انسان ، فقط با یاری خردِ همه آگاهِ اهورامزدا ، « دروج » را میشناسد یا خرد انسان ، به خودی خود ، شـناسنده دروغ است ؟ دراین روایتِ بندهش، برغم سگالش اهورامزدا با « بوی= جگر»، و« فروهر= دل » انسان، دیده میشود که دل( ارد= ارتا ) وجگر( بهمن )، فقط با روشنائی « خرد همه آگاه اهورامزدا » ، دروج را میشناسند، و« پیکاربا دروج » را به غایت وجود خود می پذیرند . درحالیکه درشاهنامه میتوان دید که « خرد ، چشم نگهبان وپاسدارجان » است . «خرد همه آگاه » اهورامزدا با روشنائی کار دارد که زاده نمیشود و ازتاریکی جستجو وآزمودنها پیدایش نمی یابد . ولی آگاهی دل وجگر ، روند زائیدن و پیدایش ازتاریکیست . وقتی خرد اهورامزدا « ازهمه چیزآگاهست» ، پس دیگر، نه میزاید ونه پیدایش می یابد و نه میجوید . ولی خرد سیمرغی ، آمیختگی « مغزو دل وجگر» باهم ، و همآهنگی یافتن ِکثرت باهمست . درداستان رفتن رستم به هفتخوان ، دیده میشود که رستم با داشتن خون جگرودل ومغز ِ دیو سپید(= آمیختگی روشنی با تیرگی ) است که میتواند چشم کیکاوس وسپاهیان ایران را که دراثر بی اندازه خواهی وبی مهری ، کوروتاریک شده بودند، روشن وبینا و « خورشیدگونه » سازد . روشنی ، ازخون وشیرابهِ ۱- جگرو۲- دل و٣- مغز، یا ازآمیختن آبکیها باهم ( سه نوشابه گوناگون درجام جم= نماد اصل مهر وعدم پارگی ، ونابریدگی ) پیدایش می یابد . خرد، روشنی است که ازآبیاری« تخم چشم » ، با خونابه ( خور= آوخون ) مغزو دل وجگر، میروید وپیدایش می یابد .خرد، روشنائیست که ازسه تا یکتائی، یا ازیوغ شدن وسنگشدن پیدایش می یابد . دل، ارتا یا هدهد یا بویه است، و جگر، بهمن یا جغد وبوه وبومست که باهم خوشه پروین هستند، و این خوشه ، اقتران با هلال ماه پیدا میکنند، و باهمدیگرهرسه، « ماه پر» میشوند، که اصل روشنائی درتاریکی یا بینش درتاریکی هستند. بینشی که سپاس و نگاهبان « زندگی درتمامیتش » هست ، بینشی وروشنی است که ازشیرابه ( آوخون) مغزو دل وجگر، بروید وپیدایش یابد . این مفهوم روشنی و بینش ، به کلی با « خرد همه آگاه اهورامزدا » فرق دارد ، که نه با جفت شدن خونابه با تخم ( چشم ) کاردارد، نه با جفت شدن مغزودل وجگر. این پیوند یابی مغزو دل وجگرباهمست که درشیرابه اشان ( سه قطره خون ) ، میتواند تخم بینش را رویا سازد. به عبارت دیگر، روشنائی خرد بدان علت، جان را نگاهمیدارد ، چون رویشی از شیره کل زندگی ( جیو= خون = زندگی ) است. گرانیگاه چنین بینشی شیرابه، یا آوخونیست( خونابه ایست ) که از« میان انسان که جگر باشد ، میجوشد. بینش و روشنائی که از« میان هستی انسان » سرچشمه نگیرد ، بینش مهری نیست که میتواند همه اندام واجزاء را به هم لحیم وسیمان کند . روشنائی یا بینشی که از« جگرودل = بهمن + ارتا » برمیخیزد ، بینشیست که کل را به هم پیوند میدهد . جگر= بُنکده گرما وخویدی(خون)= بهمن= کبد=جه رگ درمیان انسان = جگر میان=mad+yaane= سرچشمه مهر=جایگاه جفتسازی mad سبکشده maetha= جفت + وصل ویگانه شوی جگـر، خانهِ عشق ورزی بهرام با رام است « میان »، یکی ازاصطلاحات یوغ یا سنگ یا اصل پیوندیابی دوتاباهمست. چون « یان » ، جایگاه پیوند یابیست و پیشوند «مد= mad» همان واژه « متmaetha » است ، که هم به معنای جفت وهم به معنای اتحادواتصال ویگانه شوی است . به عبارت دیگر، میان، به معنای « سرچشمه مهر» بوده است . فقط در فرهنگ ایران، « میان یا آنچه به هم میچسباند ولحیم میکند » ، اصل نادیدنی وناگرفتنی است، ومانند « پدیده واسطه و رسول و پیامبر» در ادیان نوری نیست . به همین علت « میان ، دردایره ای که پرگارمیکشد» ، مفهوم « میان» را درعرفان ، مشخص وبرجسته میسازد ، چون این نقطه میان، برغم دایره ای که خط به هم چسبیده ایست ، ناپیداست . میان ، درحینی که دوچیز را مانند « مایه » یکی میسازد ، خودش، نادیدنی و ناگرفتنی میماند . این اندیشه را مولوی ، با « اصلی که خودش را میدزدد و نهان میسازد » درغزلیات گوناگونش، بسیارچشمگیر میسازد عشقست آن دزدی که او ، از شحنگان دل می برد درخدمت آن دزد بین ، تو شحنگان بیکران آوازدادم دوش من ، کای خفتگان، دزد آمده است دزید او ، ازچابکی ، درحین ، زبانم از دهان گفتم ببندم دست او ، خود بست او ، دستان من گفتم بزندانش کنم ، او می نگنجد درجهان از لذت دزدی او ، هر پاسبان ، دزدی شده ازحیله و دستان او، هر زیرکی ، گشته نهان خلقی ببینی نیمشب ، جمع آمده ، کان دزد کو ؟ او نیز، می پرسد که کو آن دزد ؟ او خود ، درمیان این اندیشه « میان، یا جایگاه پیوند نهانی وناپیدا » ، یا« دگردیسی ازیک شکلی به شکلی دیگر، متامورفوزیافتن» ، درهمان تصویر« بندیا گره یا کاب = کعبه » یا « مایه » یا « یکی بودن بـَربا بُن باهم » بیان میشود . جگرکه اینهمانی با بهمن ( آسن خرد = خرد متصل سازنده وبه هم جفت دهنده ) داشت ، چنین نقشی را داشت . ابوریحان بیرونی درالتفهیم در « دلالت ستارگان بر آلتهای تن درآنچ نهانی است » مینویسد که « درجگر، مریخ وزهره باهم مـشتـرکـنـد» ، به عبارت دیگر، جگر، خانه عشق ورزی دوبُن جهان ، « بهرام= مریخ » ، و« زُهره = رام » است . ازاین رو دربندهش ، بخش سیزدهم پاره ۱۹۰ میآید که جگر، « چون دریای فراخکرت ، بُنکده تابستان » است . و ازآنجا که دربندهش بخش دوازدهم ، پاره ۱٨۹ دیده میشود که « گرمی به بهرام » و سردی به کیوان نسبت داده میشود ( ودربالا آمد که کیوان وزُهره ، دوچهره گوناگون یک اصلند ) ، پس در رپیتاوین ، بهرام ، اصل گرمی ، و رام ، اصل خویدی باهم آمیخته اند ازآمیزش آن دو باهم ، جهان پیدایش می یابد . این اندیشه که جگر، جایگاه پیوند دواصل گرمی و خویدی با هم است ، جگر، سرچشمه عشق ، ویا «synergie سینرگی اضداد » شمرده میشده است، که همان « بهمن » باشد . رد پای این اندیشه در اشعارمولوی نیز باقی مانده است . جگر، مهروهیبت را باهم جمع میکند مهروهیبت هست، ضد همدگر این دو ضد را دید جمع اندرجگر یا آنکه جگراست که ازسرکه وانگبین ، سکنجبین میسازد : همچو شهد وسرکه درهم یافتم تا سوی رنج جگر ره یافتم جگر، به کرداراصل میان درتن ، بالا وپائین تن را به هم میچسبانید. میان ،« یان ، یا جایگاه پیوند دادن دوبخش ، مثلا آسمان با زمین است . بهمن میان ماه دی ( آسمان ) و ماه اسفند ( آرمئتی= زمین ) قراردارد. به همین علت، نام جگردرعربی ، « کبد » است . کبد، به معنای میان است. ولی « کبد و کبید » لحیم زرگری و مسگری یا سریشم است که دوفلزیا دوچوب و.. را به هم پیوند میدهد، بشکلی که میان ، درمیان آنها گم میشود . هرچند درمتون زرتشتی این اندیشه باقی مانده است که « نریوسنگ = نرسی »، که « سمبغ sam+baghیا همبغ » هم خوانده میشده است، وتبدیل به واژه « انباز» امروزی شده است ، چهارنیروی ضمیر را ( گزیده های زاداسپرم ٣۰ / ۴٣ ) به هم میرساند و پیوند میدهد، واصل فرشگردی و نوشوی هست ، وجودی جزخود ِ« بهمن» نیست. به عبارت دیگر، همبغی= همآفرینی= همپرسی= هم روشی= انـبـازی، مایه پیدایش گیتی و اجتماع هست، واین اصل بنیادی فرهنگ ایران ، به کلی برضد « توحید وتکخدائی » هست . این « میان » ، که اصل پیوند دهنده درهرجانی و هرانسانی به همست، اصل زندگی و جان بخشی و نوسازی و رستاخیزنده است . طبعا « اصل شناخت زهشی ِ هرچیزیست که ضد زندگی » است . آنچه« اصل میان » را ازمیان چیزها وجانها و انسانها، نفی وطرد و حذف میکند، تن انسان و جامعه ، و جهان جان را ازهم میپاشد . این اصل میان( بهمن = نریوسنگ ) همانسان که دردرون انسان ، میان همه بخشها حاضراست، و آنها را آن به آن به هم پیوند میدهد ، میان انسانها نیزحاضرهست، و آنهارا به هم پیوند میدهد. ازاین رو نریوسنگ = بهمن= نرسی ، برترین نقش را درسامان دادن اجتماع و جهان آرائی( سیاست ) داشته است . درست گرانیگاه این اندیشه بزرگ ، درعرفان فراموش ساخته میشود .عرفان، دراصل میان، ناگزیر، بیشتربه درون انسان، روی میآورد، نه دراثربافت گوهری خود، بلکه دراثرفشارشدید شریعت اسلام . عرفان، چنانچه به غلط پنداشته میشود، « درونگرا » نیست ، بلکه « مـیـانگـرا» هست ، و اصل میان، نه تنها نهفته درمیان هرانسانیست، بلکه به همان اندازه، « میان انسان وانسان دیگر» ، « میان انسان وطبیعت » ، « میان انسان وگیتی» هست . اصل میان ، که مهرورزیست ، همانسان میان انسان وگیتی هست ، واین همان پدیده ایست که امروزه در شعارسکولاریته ازنو خواسته میشود . اصل میان ، فقط نهفته درمیان وجود انسان ، سرّ وگنج نهفته نیست ، بلکه درمیان افراد و طبقات واقوام و زن ومرد و شاگردو آموزگار، وحکومت وملت .... سرّ و گنج نهفته ایست که باید بسیج ساخته شود . همانسان که «جان آفرینی وزندگی افزائی » ، دراثر« همبغی نیروهای درون انسان » است ، « جان آفرینی و زندگی افزائی » ، دراثرهمبغی وهمآفرینی همه بخشهای اجتماع و حکومت وملت باهمست . دروندیداد، این همبغی میان جمشید و زمین دیده میشود . انسان وزمین یا گیتی ، با مهرورزیدن به همدیگر، میتوانند بهشت بسازند ، نه با حکومت انسان بر زمین . پیوستگی و بقا و زندگی ، دراثر پیوند « یوغی همه اندامها ، همه بخشها باهم » ممکن میگردد . این اصل ، درگستره سیاست ، بکلی برضد اندیشه « حاکمیت وتابعیت » و درگستره الاهیات، برضد اندیشه خالق ومخلوق یا معبود و عبد است . اینست که خود زرتشت ، بهمن را از« اصل میان» راند و به کنار زد . این اندیشه دربندهش، بخش یازدهم بازتابیده میشود، که درصف راست اهورامزدا ، بهمن و اردیبهشت و شهریور میایستند ، و اسپندارمذ( آرمئتی ) و خرداد و امرداد درصف دست چپ اومیایستند، و سروش درپیش اهورا مزدا. بدینسان، اهورامزدا ، حداقل ، درمیان امشاسپندان قرارمیگیرد . البته « اصل میان بودن بهمن » ، یک اصل زهشی و انبثاقی و واقعی ، درگوهرهرجان وهرانسانی شمرده میشد ، و یک اصل ماوراء الطبیعی و فراسوئی وتشبیهی نبود . واین اصالت بینش و روشنی را ، درگوهر نهفته در هستی انسان، می نهاد که با « مرکزیت روشنی دراهورامزدا و خرد همه آگاهش » سازگار نبود . این اندیشه « گوهری بودن بهمن، که دراصل همگوهر با اکومن ( اصل پرسش و شگفت ) بود، در داستانهای گوناگون درگزیده های زاد اسپرم ( بخش هشتم ، پاره ۱۰ تا ۱۶) ، نموداراست . وداستان خندیدن زرتشت درهنگام زاده شدن که بشکل معجزه روایت کرده میشود ، جزاین اندیشه فرهنگ سیمرغی نیست که بهمن، که چهره دیگرش اکومن است، درفطرت و گوهرنهفته هر انسانی هست، وهر فردی ، با فطرت بهمنی واکومنی ، که اندرونی ترین بخش گوهرهرانسانیست ، زاده میشود . و ازهمین داستان، که به معجزه زرتشت، کاسته شده است ، میتوان دید که بهمن ، خرد یست که اندیشیدنش ، خنداننده وشادی آور و رامش بخش و روشنی دهنده است ، که درهرکودکی ، زادی و گوهری و فطرتی است. این داستان ، بیان دیدگاه فرهنگ سیمرغی وزال زری انسان ، به پیدایش انسان درگیتی بوده است . غایت زاده شدن و پیدایش درگیتی ، با اندیشیدن ، خندیدن و شکفتن است . زادن ، پیدایش هرانسانی ، با خرد بهمنی درگیتی هست . « بهمن یا آسن خرد، یا خردسنگی» ، فطرت هرانسانیست .این همان « آسن خرد، یا خرد سنگی » است که درهرانسانی ، بُن شناخت « دروغ یا اژی یا ضد زندگی » است . بینش ِ« دل وجگـرباهم » که بینش سیمرغی ( ارتائی= دل= ارد ) و بهمنی ، یا بینش هدهد ی ( بویه ) و بینش بوم(بوه)است بینش مستقیم درجان، برای شناخت دروغ است ومنکر« خرد همه آگاه ِ اهورامزدا» هستند بینش دل وجگرباهم، بینشی است که مستقیما وبی واسطه، با « خوشه پروین » که بن زاینده و روینده جهانست ، پیوند دارد . همچنین بینش مغزی ، که بینشی است که مستقیما با ماه پر( اقتران هلال ماه با خوشه پروین ) پیوند دارد ، بی نیاز از« خرد همه آگاه اهورامزدا » برای شناخت دروغ ( اژی = ضد زندگی ) هستند . بویژه بینش جگری ، با بُن ارتا (= دل=ارد ) رابطه مستقیم دارد که تخم درون تخم ، مینوی مینو ( مان ِ من ) یا « اندی من » درونی ترین بخش جان انسان بود . mad یا maetha که پیشوند واژه میان mad+yaaneاست ، اصطلاحی همانند سنگ ( آسن) و ژیم ( ییما= جما ) و مر و یوغ ( جوغ = جغ = جگ ) میباشد، و جگ ، پیشوند « جگر» است . ازسوئی تلفظ دیگر که « جی گر= جیگر» باشد، دارای پیشوند جی ( ژی= زندگی = جیو = خون ) است که که هم به معنای ۱- یوغ و هم به معنای ۲- زندگی و هم به معنای ٣- « اندازه = شاهین ترازو» هست . این برایندها ، ازهم جداناپذیرند . بینش جگری ، بینشیست که مستقیما ازعشق بهرام با ارتا ، یا بُن پیدایش کیهان جوشیده میشود ، و طبعا مهر به جان میورزد ، و برضد « اژی = دروغ » و آزار و درد وگزند و خستگی و خشم ( قهرو تجاوز وپرخاش وستیز) است . بینش جگری ، بینشی است که دراثر مهر به زندگی، همه دردها و غم ها و خستگیها و اندوه هارا فرو میخورد، و تاب میآورد ودربرابرآنها با دلیری میایستد و آنهارا درمان میکند . اینست در داستان ضحاک ، گرمائیل ( رپیتاوین = سیمرغ = ارتا ) و ارمائیل ( ارمئتی ) ، با همین بینش جگری ، درآغاز، میکوشند که به کردار خوالیگر= آشپز، ازقربانیهای خونی ضحاک بکاهند . آنها هستند که جگرشان از تیغ برنده و خونریزو سهمناک ( khrudrush=khrvi dru ) و قربانی (= دروش ) به درد است . زنان پیش خوالیگران تاختند زبالا ، بروی اندرانداختند پرازدرد ، خوالیگران را جگر پرازخون دودیده ، پرازکینه سر همی بنگرید این بدان آن بدین زکردار بیداد شاه زمین این جگرسیمرغ یا ارتا و آرمئتی، یا خدای آسمان وزمین باهم است که ازبیداد ضحاک( جان آزاری = دروغ = اژی ) ، میسوزد، و دودیده اشان را پرازخون میکند . این بینش جگری است که سرآغاز جنبش وایستادگی برضد ضحاک ( خدای قربانی خونی ) میشود . این بینش جگری ، بینشی که ازمهر به جان میتراود ، خسته میشود ، و اندوه و غم و دروش ( دروغ = درد و آزار » جان را میخورد ، و بدرمان آن برمیخیزد . درآغازبه پیکر خوالیگران ، میکوشند که ازاین قربانیهای خونی، بکاهند ، وسپس با بینش آنکه کاهش قربانیها خونی ، از« کامبری دیو خشم ازگرفتن جشن های خونریزی » دست برنمیدارد، و خونریزی وتهدید را ، جشن مقدس زندگی خود میشمارد ، راه چاره را درسرنگون ساختن « خدای خشم خونین درفش ، یا خدای قربانی خونی » می بینند . این جشن ، که جشن مهرگان باشد ، جشن سیمرغ یا جشن ارتای خوشه ، زنخدای مهراست . مهرگان ، « میترا گانا» یا« میترا کانا » است که درسغدی « میترا کنیز» گفته میشود، و کانا و گانا و کنیز، به معنای دوشیزه و دختراست. پس جشن مهرگان ، جشن زنخدا ی مهر، یا سیمرغست . دراین جشن است که ایرانیان بر « دیو خشم خونین درفش = دروش ( دروع ) که ضحاک ( میتراس = مرداس = مهراس) پیروز شده اند، وزرتشتیها درست همین ضحاک یا میتراس را بنام خدای مهر، درمهریشت ، ازسربه مردم باورانیده اند، و الله در اسلام ، درست میراث خوار همین خدای قربانی خونی است . « مهردروج » ، که شکستن عهد وقرارداد باشد، درست برهمین آئین « قربانی خونی» استواراست که دراسلام ، در عید قربان ، بزرگترین عید اسلام شده است . سیمرغ ، خدائی که دایه زال زراست ، خدائیست که با بینش جگریش ، درمان کامبری ضحاکان و دروغان و آزارندگان و ترسانندگان جان را ، در سرنگون کردن و تبعید کردن آنان از جامعه میداند . همین کار را فریدون درآغازو سپس گرشاسپ ( خانواده سام وزال در سیستان) کرد ، و دین ضحاکی را از سیستان دور داشت . این بینش جگری ، که نمادش جغد ( یوغ دای = جغتای ) یا بوه یا بوم بود ، بینشی بنیادی درجان هرانسانی بود که برای استقرار این خدایان که قربانی خونی را اساس اندیشه عهد ومیثاق میسازند ، بایستی شوم و نحس ساخته میشد. درنحس وشوم ساختن جـُغـد، بینش بهمنی ، بینش دفاع اززندگی در مهرورزی به زندگی ( به کردار برترین اصل ) ، دراولویت دادن به قداست جان برایمان ، در طرد هرگونه فلسفه وجهان بینی ِ « درشتی » وخشونت ، بازتابیده شده است . شوم ونحس ساختن جغد، برای بی ارزش ساختن بینش بهمنی بوده است که بنیاد حکومت هخامنشی برپایه آن بنا نهاده شده بود، و هخامن ، همان « بهمن » است، و نیای هخامنشیان نیز این نام را برای پیروی ازاین خدا برداشته بوده است ، ومنشور کوروش و آروزی دورماندن « دروغ وخشکی » داریوش ، چیزی عبارت بندیهای گوناگون ازاین اصل نیست . چگونه راستی و دروغ فقط به « گـُفـتـن » ، کاسـته شد ؟ اعتراف زبانی به اهورامزدا، راستی شد وانکارآفرینندگی او درسخن، دروغ شد با انداختن بهمن ، ازاصالت ( بوسیله خود زرتشت ) که اصل پیدایش و زهش ِ کل هستی باشد ، و طبعا انکار متامورفوز بهمن( هخامن) نادیدنی وناگرفتنی به خوشه ارتا ( ارتای خوشه = کثرت و تعدد و رنگارنگی) ، اندیشه های « پیدایش = روشنی = بینش » که ازهم جدا ناپذیربودند ، ازهم گسسته وپاره شدند . بدینسان مفهوم « راستی و دروغ که همان اژی بود ، به کلی دگرگون شد . چون تا به حال ، از این پیدایش یافتن بهمن در ارتا ( = ماه = هما = اصل روشنی = کثرت وگوناگونی و رنگارنگی ) بود ، که « خردِ نگهبان وپاسدار ژی ( گیان= جان = زندگی ) » ، یکراست وبیواسطه پیدایش می یافت . خرد(=چشم جان= چشم زندگی ) ، نه تنها نخستین پیدایش جان ( ژی ) بود ، بلکه روند راستی ، به معنای « پیدایش و زهش گوهرو چهره و بُن» بود . وهنگامی، الهیات زرتشتی، اهورامزدا را اینهمانی با « مرکزانحصاری روشنائی ، یا خرد همه آگاه » داد ، آنگاه ، به کلی امکان پیدایش یابی جان انسان ، درخردی که نگهبان جان از اژی یا دروغست ، ازبین رفت . ازاین پس ، راستی و روشنی ، به معنای « پیدایش و زهش گوهرخود ِ جان انسان » ، دیگر معنائی نداشت . چون کل روشنائی وکل بینش، از« خرد همه آگاه اهورامزدا » میآمد . بدینسان ، این خرد همه آگاه اهورامزدا بود که نگهبان جان( ژی= گیان) از دروغ = از اژی = از درد میشد . این بود که راستی ، همانسان که ازیکسو، به معنای « روشنائی اهورامزدا=بینش اهورامزدا » شد، ازسوی دیگر، راستی، خستوشدن زبانی وگفتاری به « خرد همه آگاه اهورامزدا » شد . انسان ، باید درسخن ، اعتراف کند وگواهی دهد که اهورامزدا ، آفریننده است و طبعا اوست که « ضد زندگی = دروغ » را میشناسد و میشناساند ، نه انسان . اینست که راستی، به شهادت دادن به آفریننده بودن اهورامزدا ازخرد همه آگاهش( از روشنائیش) شد . البته، با چنین مفهومی از روشنی وخرد، اندیشه « آفریدن به توسط کلام waazh+aafrid» پیدایش یافت، که برضد اندیشه « آفرینش پیدایشی و زهشی » بود . همانسان که « آفریدن به توسط کلام » ، شیوه ِ آفریدن شد، « راستی نیز، گواهی دادن با کلام » شد . طبعا نخستین دروغ ، این بود که انسان این را انکارکند . درست این اندیشه در« نخستین دروغ و نخستین گناه » مشی ومشیانه بازتابیده شده است . مشی ومشیانه ، نخستین جفت انسان ، از دیدگاه الهیات زرتشتی است که جانشین نخستین جفت انسان درفرهنگ سیمرغی ایران شده است که « جم وجما » بوده است . مشی ومشیانه ، اعتراف زبانی میکنند که اهریمن آفریننده است، هرچند این دروغگوئی ، نا آگاهانه است ، و اهریمن به اندیشیدن آنها میتازد ، و راستای وارونه به اندیشه و به اعتراف آنها میدهد ، ولی با چنین دروغی ، این دو ، محکوم به زندگی در دوزخ میگردند . هرمزد ، مشی ومشیانه را با برترین منشbowandag menishn میآفریند . به عبارت دیگر، خردی که چشم ونگهبان جانست ، دیگر ازجان خود انسان، پیدایش و زهش نمی یابد . انسان دیگرازخوشه هرمز ، پیدایش نمی یابد ، بلکه آفریده اهورامزداست. دربخش نهم بندهش، پاره ۱۰۲ میاید که مشی ومشیانه « نخستین سخنی که گفتند این بود که هرمزد آب و زمین وگیاه وجانورو ستاره وماه و خورشید و همه آبادی را که ازپرهیزگاری پدید آید ، آفرید که بُـن وبـَر خوانند » . همه اینها درفرهنگ سیمرغی، پیدایش و زهش از« بهمن + ارتای خوشه= هما = ماه » بود . در خوشه و تخم ، « بُن وبـر، یوغ باهمست » ، واین را کمال = bowandag میخواندند . خوشه = ارتا = سیمرغ ، بـَری هست که خودش، بُن تازه آفرینندگیست. ارتا، خودش، مایه وعنصرنخستین پیدایش و زهش است . با آفرینندگی اهورامزدا ، این تصویرواندیشه فرهنگ سیمرغی ، بکلی مسخ و تحریف میگردد . آنگاه دربندهش میآید که « پس اهریمن به اندیشه ایشان برتاخت و اندیشه ایشان را پلید ساخت و ایشان گفتند که اهریمن ، آفرید آب و زمین و گیاه و دیگرچیزرا . چنین گفته شده است که ان نخستین دروغ گوئی است که توسط ایشان به هم بافته شد ، به ابایست دیوان گفته شد . اهریمن ، نخستین شادی را که ازایشان بدست آورد ، این بود که بدان دروغگوئی ، هردو دروند شدند و روانشان تا تن پسین به دوزخ است . یکی آنکه انگره مینو ، جفت جدا ناپیذیرو یوغ سپنتا در آفرینندگیست . اینست که هرجا اهورامزدا ، به آفرینندگی میپردازد ، جفت ویوغ پیشینش، اورا رها نمیکند، بلکه فطرتا وضرورتا، حضور دارد. اینست که دراعتراف انسان به آفرینندگی اهورامزدا نیز ، بلافاصله اهریمن نیز، بالفطره حاضراست. این باقیمانده تفکر یوغی وجفتی وهمزادیست که ایرانیان را رها نمیساخت . با آفـریدگارشناختن زبانی اهورامزدا ، انسان ، هنوز پا به گستره هستی ننهاده است ، که یکراست به دوزخ پرتاب میشود. درهمان نخستین اعتراف ، « اژی = دروغ = ضد زندگی » ، انسان را گرفتار ابدی دوزخ = اژی = دروغ میسازد . زرتشتی که برای نجات انسان ، از اژی= دروغ = ضد زندگی ، پیام اهورامزدا را آورده بود ، انسان را هنوز به گیتی پا ننهاده ، دروند میسازد ، و به گستره ضد زندگی = دروغ = اژی روانه میکند . انسان باید ازهجوم نا آگاهانه اهریمن به هستی نا آگاه خود همیشه بترسد ودرهراس و وحشت زندگی کند . این همان داستان ِ خناس در قران است که درصدورانسانها همیشه وسواس میکند.

Wednesday, 31 October 2007

نقد اسلام سرآغاز آزادی است

نقد اسلام سرآغاز آزادی است




مردو آناهید



• کاوش و بررسی در احکام اسلامی تنها راهی است که آزادی مردم ایران از آن می‌گذرد. نشان دادن آلودگی‌های ذهنی، که انسان را از خود بیگانه می‌کنند، نه تنها توهین به مسلمانان نیست بلکه شناخت این آلودگی‌ها نیاز مردم ایران است ...




سه‌شنبه ٨ آبان ۱٣٨۶ - ٣۰ اکتبر ۲۰۰۷



هر کس آزاد است از عقیده ای، که او پسند کرده است، پیروی کند. ولی هیچ کس آزاد نیست که دیگر کسان را به پیروی از احکام عقیده ای مجبور کند. احکام قرآن از سوی الله بر رسول الله فرود آمده اند. هیچ یک از آن احکام از اندیشه‌ی مردم ایران تراوش نکرده است. اندیشه ای سامان‌ساز اجتماع است که از درون مردم همان اجتماع برخاسته باشد. اگر اوامر و احکام یک مذهب بر مردمی حاکم شوند خرد انسان و پیشرفت دانش در آن جامعه می‌خشکد.
کاوش و بررسی در احکام اسلامی تنها راهی است که آزادی مردم ایران از آن می‌گذرد. نشان دادن آلودگی‌های ذهنی، که انسان را از خود بیگانه می‌کنند، نه تنها توهین به مسلمانان نیست بلکه شناخت این آلودگی‌ها نیاز مردم ایران است.
در مردمانی که پدیده‌ی "فتوا" زشت شمردم نشود، مفتی‌ بر اندیشه‌ی آنها حکم می‌راند، با فتوا خرد مردم یکجا زنده به گور می‌شود. حتا خاموش ماندن در برابر چنین احکامی توهین به بشریت است. زیرا پیش از این که کسی پیروی از "فتوا" را بپذیرد او باید انسان را نادان بشمارد. بدیهی است هر کس "حق" دارد و آزاد است، که خود را نادان بپندارد و مطیع اوامر عالمی بشود. ولی کسی حق ندارد که انسان را نادان بشمارد.
اگر پیوند چشم‌های کسی با مغزش بخشکد او، با وجود داشتن چشم‌های زیبا، نمی‌تواند ببیند. او برای رهروی نیاز به عصا و عصاکش دارد. پدیده‌ی چشم و هنر دیدن و دانش شناختن هر کدام از آنها ویژگی و مفهوم‌های گوناگونی دارند. چشم داشتن نشان دیدن و حتا دیدن نشان شناختن نیست.
پیشرفت مردمان در جهان نشان می‌دهد که هیچ انسانی، حتا هیچ جانداری، بی خرد نیست که نیاز به پیروی کردن از مفتی و فقیه داشته باشد (این است که، جانوران ِآزاد، بدون پیامبر و خلیفه روند زندگی را می‌شناسند). کسانی که احکام انسان‌ستیز، بسان تقلید و فتوا، را سزاوار انسان می‌دانند؛ آنها نه تنها به مسلمانان توهین می‌کند بلکه آنها کارکرد خرد انسان را بیهوده می‌شمارند.
کسی آزادیخواه و خواهان سامان مردمسالاری است که نیکی و بدی را از راه خرد انسان بسنجد. یعنی در مردمسالاری خرد انسان اندازه‌ی سنجش است نه ایمان او. در پنداری که انسان، گمراه و نابخرد، خلق شده است او نیاز به اوامری دارد که از سوی خالق او فرستاده شده اند.
در این پندار انسان ِآزاد، بدون ایمان به الله، گمراه است. او نمی‌تواند نیکی و بدی را شناسایی کند. بنابراین رسول الله، اطاعت از احکام اسلام را به انسان، پیشنهاد نمی‌کند، امر می‌کند. خلیفه یا فقیه مانند چوبی است که، در دست الله، برای راندن انسان به کار برده می‌شود. در این پندار حق اندیشدن و برگزیدن برای مخلوق وجود ندارد.
یا انسان به خرد آراسته است، او می‌اندیشد، پس او آزاد است و می‌تواند نیکی را بسنجد و برگزیند. یا این که انسان عبد الله است، او نیک را از بد نمی‌شناسد، او نیاز به رسول الله دارد. پس او آزاد نیست که خودش باشد و چیزی را برگزیند. این سخن توهین نیست بلکه اشاره به یک مفهوم است که هر کس می‌تواند آن را آزمون کند.
گاهی انسان با آلودگی‌های ویژه ای، که با آنها پرورده شده است، خو می‌گیرد. این آلودگی‌ها در درازای زمان بخشی از زندگانی‌ و حتا رهنمود انسان می‌شوند. او می‌پندارد، که بدون این آلودگی‌ها، راه زندگی را گم می‌کند. چون او، خود را ناتوان می‌داند، نمی‌تواند آگاهانه نشانه‌های زندگی را شناسایی و آنها را جایگزین این آلودگی‌ها سازد.
شگفتی در این است که برخی از این مردم آلودگی‌های ذهن را علم و ذهن آلوده را "عقل" می‌دانند. آنها در تلاش هستند که ذهن اجتماع را از هر پدیده ای، که با این زمینه سازگار نیست، دور نگه دارند. این کسان همه‌ی هستی را از تنها دریچه‌ای، که در ذهن آنها باز مانده است، می‌شناسند. آنها رنگ شیشه و راستای این دریچه را نمی‌شناسند. شوربختی در این جاست: کسانی که از روزنه ای تنگ به هستی می‌نگرند، در شمار بسیارند و آنها برآنند، که با گستردن ترس و زور تپانچه، مردمان را مجبور کنند که، همه‌ی آنها، جهان را از این دیدگاه باریک ببینند.
هر کس آزاد است که کوراندیش، حتا بدون اندیشه، باشد. ولی هیچ کس آزاد نیست، که با زور و ستم، مردمان را کوراندیش و ذهن آنها را به عقیده‌ ای آلوده سازد.
البته هر کس هم حق دارد و آزاد است که آلودگی و پلیدی‌های جامعه را شناسایی و آنها را به همگان بنمایاند.
برای نمونه: اگر بخواهیم پی‌آیند پدیده‌هایی مانند تریاک و هرویین را بشناسیم باید بتوانیم آزادانه زیان‌هایی که از کاربرد آنها در سامان اجتماعی وارد می‌شوند بررسی کنیم.
کسانی که از راه انساندوستی زیان‌های اجتماعی و بهداشتی‌‌ی این پدیده‌های زهرآگین را بررسی می‌کنند آنها به اجتماع و کسانی که، به زهر این پدیده‌ها، آلوده شده‌اند مهر می‌ورزند. این پژوهشگران برآیند زهری را، که از کاربرد این پدیده‌ها گریبان‌گیر انسان می‌شود، نمایان می‌سازند. آنها از آن همه نازندگی، که برخی از جوانان کشور در این بیهودگی می‌ریزند، رنج می‌برند. آنها درون مایه‌ی جامعه را در پیوند با زندگانی خود می‌دانند.
انساندوستان هیچ دشمنی با کسانی، که به افیون‌های شیمیایی معتاد شده اند، ندارند. حتا آنها دشمنی با ماده‌ی سازنده‌ی افیون هم ندارند. آنها به امیدی که آیندگان به این رنج گرفتار نشوند، شاید هم گرفتاران از این بند رهایی یابند، زیان‌هایی را، که در پی‌آیند این پدیده‌ها به وجود می‌آیند، آشگار می‌سازند.
هر کس از کسان اجتماع می‌تواند پیوسته زیان‌های دهشت‌آور این مواد جان‌خراش را برای همگان به ویژه برای نوجوانان یادآوری کند تا همگان به پی‌آیند تلخ آنها آگاه بشوند. کسانی که به زهر این مواد آلوده شده‌اند، بدون یاران اجتماعی، نمی‌توانند خود را از چنگال این هیولا رها سازند.
در اجتماع ما هیولای دیگری هم وجود دارد که خرد و اندیشه‌ی انسان را آلوده کرده است. از آنجا که انسان سود و زیان خود را از راه اندیشیدن شناسایی می‌کند او با خرد خود می‌تواند گره‌گشای دشواری‌ها باشد. یعنی میزان سنجش و گزینش، نیروی، خرد انسان است.
چنان که عقیده‌ای بر خرد انسان حاکم شود، میزان سنجش او به آن عقیده آلوده می‌شود، دیگر او آزادانه نمی‌اندیشد بلکه اندیشه‌ی او از عقیده اش پیروی می‌کند. راستی و درست ‌بودن هر ترازویی را نمی‌توان با خود آن ترازو اندازه گرفت. اگر ایمان جایگزین خرد و اندیشه‌ی انسان بشود، عقیده‌ی انسان میزان سنجش او خواهد شد؛ درست بودن این میزان را نمی‌توان با آن عقیده سنجید.
انسان می‌تواند زیانی که از زهر هرویین بر پیکر جامعه وارد می‌شود با نیروی خرد و دانش خود بررسی کند و برای پیش‌گیری از زیان‌های‌ آن پادزهری را جستجو کند. بی‌گمان، اندیشه‌ای که از خرد انسان برخیزد، بر این دشواری‌ها پیروز خواهد شد.
آن کس که پیرو ایمانی است، او همه‌ی زیان‌ها و زشتی‌های ایمانش را در آلودگی‌های ذهنش "عقلی" می‌سازد؛ او می‌خواهد "عاقل" باشد. این است که برخورد به این گونه گرفتاران و درمان آنها و حتا راه پیش‌گیری از این بیماری بسیار دشوار است. آنها مانند کسانی هستند که، از آغاز زندگی در غاری تاریک پرورش یافته‌ اند، هیچگاه چشمان خود را به کار نبرده‌ اند. آنها کور نیستند ولی پدیده‌ی چشم و مفهوم دیدن را نمی‌شناسند.
شمردن زیان‌های هرویین نشان دادن رنج و گرفتاری‌ی معتادها است. اندیشیدن به درمان این گرفتاری کرداری است بسیار نیکو که از سوی بیشتر انساندوستان ستایش می‌شود. دانشمندان و فرمانروایان نیک اندیش برای رهایی اجتماع، از این "اعتیاد"، در تلاش هستند.
تا کنون هیچ کس، به روشنی، نگفته است و هیچ خردمندی، به راستی، باور نمی‌کند که نقد "اعتیاد" توهین به "معتادها" می‌باشد.
کمترین انسانی می‌پذیرد: که کسی نباید از زشتی و زیان‌های هرویین نام ببرد.
کسی نمی‌گوید: چون آزادی است، بالاخره جوانان ما "اعتیاد" دارند، نباید به اعتیاد مردم توهین کرد.
شگفتی در این است که برخی از روشنفکران نه تنها از نقد اسلام، که سدها سال اندیشه‌ی مردم را از بُن ‌بریده است، خودداری می‌کنند بلکه نقد "اعتقاد" را توهین به "معتقدها" می‌شمارند.
این کسان بر این پا فشاری دارند: اشاره کردن به آیات قرآنی، که به کشتار کافران امر می‌کنند، توهین به مسلمانان است. شگفت‌آورتر این است: که همین روشنفکران خود را "آزادیخواه" می‌پندارند. آزادی در راه خفه کردن آزادی؟
در جامعه ای که در آن ستمکاری ستایش می‌شود، کسی حق نقد کردن ستم را ندارد، در آن جامعه آزادی نیست. به گفته‌ی پروفسور جمالی: آزادی نقد اسلام است.
مردم با ایمان وظیفه دارند که از اوامر "امیرالمومنین" اطاعت کنند. الله به مومنین چنین امر می‌کند:
<< کفار را در هر کجا یافتید گردن بزنید تا زمین از خون آنها رنگین شود. اسیران را محکم ببندید که قادر به گریز نباشند.>> (سوره‌ی محمد، آیه‌ی ۴)
آیا این نزدیک‌بینان، که پدیده‌ی آزادی را در خاموشی جستجو می‌کنند، نمی‌بینند که در این خاموشی تنها کشتار دگراندیشان آزاد است.
اگر معتادی، برای به دست‌آوردن ِافیون، به اطاعت فروشنده‌ی افیون درآید، در تنگی و فشار، به امر فروشنده، جانوری را بکشد؛ هر مهربانی، از ستمی که بر جانداری وارد شده است، آزرده می‌شود و به خشم می‌آید. ولی نفرین آزردگان بر معتاد نیست، که او جانستانی کرده، بلکه بر پدیده‌ای است که آن معتاد را به زشتکاری وادار کرده است.
الله این حکم را به مسلمانان امر می‌کند:
<< بکشید کافران را از پس هم، تا جد یت و خشم شما را احساس کنند.>> ( سوره‌ی التوبه، آیه‌ی ۱۲٣)
شکافتن انسان‌ستیزی، که در این حکم گنجانده شده است، گامی است که ایرانیان در سوی آزادی می‌گذارند.
بدون انتقاد از این آیه، فریاد روشنفکران برای، "لغو حکم اعدام" چه مفهومی دارد؟
آیا جانستانی کرداری زشت است یا جان‌آزاری نشان پسماندگی فرهنگی نیست و مسلمانان در کشتار دیگران آزاد هستند؟
با دروغ، که نقد اسلام توهین به مسلمانان است، می‌توان مومنین را بر ضد راستی شورانید، می‌توان خردمندان را با خشم به دار آویخت، می‌توان کسانی را پرورانید تا خشونت را مهرورزیدن بنامند؛ ولی نمی‌توان ماهیت انسان‌ستیزی را در این آیه پنهان ساخت.
سخن تنها از کشتار دگراندیشان نیست بلکه سخن بیشتر از این است که در این اوامر خرد انسان را از او جدا می‌سازند. دگراندیشی، شک‌ورزی، گستاخی و جویندگی در سرشت انسان است. هیچگاه عقیده‌ای، هر اندازه هم که خشن باشد، نمی‌تواند از پیدایش جوانه‌های دگراندیشی چلوگیری کند. ولی خشونت در اسلام جوانه‌های اندیشه را می‌خشکاند و آرزوی آزادیخواهان را در آتش نادان‌پروری می‌سوزاند.
کسانی که به عقیده‌ای ایمان آورده اند کمتر می‌توانند در ورای ایمان خود اندیشه کنند. زیرا کسانی، که خود را در شناختن پدیده‌های هستی ناتوان می‌بینند، آنها هستند که به عقیده‌ای ایمان می‌آورند تا خود را از رنج اندیشیدن رها کنند. آنها دیگر خودشان نیستند که چیزی را ارزشیابی کنند.
" فتوا" در اسلام: اوامر یک مُفتی* است که مسلمانان به اجرای آن اوامر مجبور هستند. یعنی مسلمانان، از ترس آتش دوزخ، باید نخست خرد خود را به گور بسپارند و سپس کورکورانه اطاعت کنند.
" فتوا" یعنی خوار شمردن انبوه ارزش‌هایی که از خرد و اندیشه‌ی انسان برمی‌خیزند.
*) مُفتی: (مجتهد یا فقیه، کسی که احکام اسلامی را می‌داند و فتوا می‌دهد)
چگونه باید خردمندی بپذیرد که همه‌ی مردمان باید به حکم آخوندی، که تنها از احکام قبیله ای آگاهی دارد، پیروی کنند. احکامی که دانستن آنها، اگر ارزش می‌داشت، برای یک نوجوان تنها چند روز زمان می‌برد.
چگونه باید روشنفکری بپذیرد؟ آخوندی، که برای یاد گرفتن این احکام به ده ها سال نیاز داشته است، می‌تواند بر مردم حکم براند و مردم باید گوسپندوار از فرمان یک مغزسوخته اطاعت کنند.
اگر مردمی به گفته‌ی زیر اعتقاد داشته باشند آنها به زن‌ستیزی می‌پردازند. پنهان ساختن این بی‌دادی گناه روشنفکران است.
>> مردان به سروری بر زنان گماشته شده‌اند، آنها از دارایی خود خرج می‌کنند، الله به مردان بزرگی و نیرومندی داده است، این است که الله برخی را بر برخی برتری می‌دهد. زن باید فرمانبردار و راز دار او باشد. چنانچه نافرمانی کند او را بترسانید و سپس او را از خوابگاه دور کنید و پس‌آنگاه او را بزنید تا فرمانبرار شود، پس از آن چاره جویی نکنید که الله بالاتر و بزرگ است.<< (سوره‌ی النساء،آیه‌ی ٣۴)
اگر روشنفکران، که خواهان آزادی در ایران هستند، به ریشه‌های زن‌ستیزی در آیات قرآن برخورد نکنند آنها نه تنها بر زنان بلکه بر پدیده‌ی آزادی ستم وارد ساخته اند . در اجتماعی که زنان باید فرمانبردار مردان باشند نمی‌توان از آزادی سخن راند.
اسلام در دل مسلمانان تخم دشمنی می‌کارد وآنان را به بیزاری و جدایی از دیگران وادار می‌کند. دوستی و همزیستی در جامعه نسبت به ارزش انسان، در جهان‌بینی‌ی مردم، پایدار است. کسان یک اجتماع در پیوند با یکدیگر "مردم" می‌شوند، آنگاه که مردم شدند، در همبستگی نیرومند و پیروز خواهند بود. الله مسلمانان را به دوری و جدایی از مردمان دیگر امر می‌کند:
<< مسلمان نباید دوست غیر مسلمان برگزیند، که این خواست الله نیست، مگر آنکه شر ایشان را دفع کنید.>> (سوره‌ی ال عمران، آیه‌ی ۲٨)
مسلمانان ناخودآگاه به آزار دگراندیشان برانگیخته و در انجام این زشتکاری شادمان می‌شوند.
این گفته‌ی دروغ است: برخورد، به "اعتقاد"، توهین به معتقدهای آن عقیده است.
این گفته راست است: برخورد نکردن به احکام اسلامی، خرد انسان را به نابخردان سپردن، آزادی را سربریدن، آیندگان را به برده داران فروختن است.

مردو آناهید
دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان: MarduAnahid@yahoo.de

Tuesday, 2 October 2007

پاداش واژگون.منشور حقوق بشر


پاداش واژگون در منشور حقوق بشر
مردو آناهید
در این نوشتار مفهوم "پاداش واژگون" را شکافته و به این اندیشه اشاره می‌شود که، حق آزادی در داشتن مذهب درون‌مایه‌ی منشور حقوق بشر را آلوده و نازا می‌سازد، «آزادی تنها در ایمان نداشتن پرورش می‌یابد» ...
سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱٣٨۶ - ۲ اکتبر ۲۰۰۷
منشور جهانی حقوق بشر، به راستی، نشان پیشرفت فرهنگ در جهان تمدن است. در این منشور همه‌ی مردمان یکسان ارجمند شمرده می‌شوند؛ بدین سان که هر کس در پیدایش، در زیستن، در بینش، در اندیشیدن آزاد است. کشورداران، پیشرفته یا پسمانده به دلخواه یا به ناچار، در برابر ارزش‌های این منشور سرفرود آورده‌اند. این منشور پدیده‌ایست که زمانی از اندیشه‌ی مردمانی نیکخواه تراوش کرده است که شاید امروز سیمای برخی از ارزش‌های آن به گونه‌ی دیگری نمایان می‌شوند. این فرآورده‌ هم مانند هر اندیشه‌ی دیگری بدون کاستی‌ و نارسایی‌ نیست و نیاز به بهبود و نوسازی دارد. برخی از بندهای این منشور(مانند بند ۱ تا ۴) از حقوقی سخن می‌گویند که با انسان زاییده می‌شوند ولی حکمرانان مذهب آن حقوق را به ستم از انسان گرفته‌اند. برخی دیگر هم (مانند بند ۵ تا ٨) تنها ارزش فرهنگی دارند و کمتر به کار گرفته می‌شوند ولی برخی( مانند بند ۱٨) پاداشی نیست که به بشر داده شود بلکه در آن ندانستن و پیروی کردن را از حقوق بشر شمرده‌اند. چنین حقی "پاداش واژگون" است. پیش از هر چیز، از راه نمونه‌هایی، به مفهوم "پاداش واژگون" می‌پردازم. (۱) اگر به روشنفکری گفته شود: > جانوران "حق دارند" در خدمت انسان جانفشانی کنند< . او به این گفته می‌خندد. چون واژگون بودن این حق روشن است. (۲) اگر به او بگویند: > هر کس حق داشتن ارباب و حق برده شدن دارد< . آن روشنفکر دیگر نمی‌خندد. زیرا او به زشت بودن این سخن آگاهی دارد و زود واژگون بودن این سخن را درمی‌یابد. (٣) اگر به او گفته شود: > هر کس حق دارد برای پاسداری از آبروی خانواده‌اش زن یا دختر خودش را بکشد< . در این هنگام آن روشنفکر خشمگین خواهد شد. چون او نمی‌پذیرد که انسانی حق کشتن انسان دیگری را داشته باشد. ولی او به "آبرویی واژگون، که از کشتن خویشان به دست آید، نمی‌اندیشد. (۴) اکنون به همین روشنفکر بگویید: > هر کس حق داشتن آزادی مذهب را دارد، همچنین آزاد است که، مذهب یا بینش خود را، به تنهایی یا همراه با دیگران، همگانی یا خصوصی، از راه آموزش، کردار، عبادت و انجام آئین‌های مذهبی بنمایاند< . او این سخن را با جان و دل می‌پذیرد. چون این گفته، فشرده‌ی بند ۱٨، از منشور جهانی حقوق بشر است. چرا روشنفکری که با تیزبینی به تلخی و زشتی، در نمونه‌های (۱) تا (٣)، یعنی به مفهوم "پاداش واژگون" پی برده است؛ نمی‌تواند همان تلخی و زشتی را در نمونه‌ی (۴) ببیند؟ او آمیخته‌ی درون مایه‌ی (۱) تا (٣) را در نمونه‌ی (۴) یکجا می‌پذیرد. در داشتن حق آزادی در مذهب، نمونه‌ی (۴)، همه‌ی "پاداش‌های واژگون" نهفته است. همه‌ی آنها ( آزردن و بهره کشی از جانوران، شیوه‌‌های برده داری و برده شدن، جانستانی از انسان) در احکام اسلامی، بخشی از کردار، عبادت و آئین‌های مذهبی هستند. روشنفکر ما، در این داستان، تک تک زشتی‌ها و ستمکاری‌های اجتماعی را می‌شناسد. ولی او نمی‌تواند آمیخته‌ی این تلخی‌ها و خردستیزی‌ها را، در پوشش منشور حقوق بشر، شناسایی کند. در زمان‌های گذشته‌ هر کس، از ترس این که مرتد و کافر خوانده شود، از بررسی کردن آیات قرآن پرهیز می‌کرده است. امروز بیشتر کسان، از ترس این که دیکتاتوریست و فاشیست خوانده شوند، از بررسی کردن حقوق بشر پرهیز می‌کنند. در این نوشتار مفهوم "پاداش واژگون" را شکافته و به این اندیشه اشاره می‌شود که، حق آزادی در داشتن مذهب درون‌مایه‌ی منشور حقوق بشر را آلوده و نازا می‌سازد، > آزادی تنها در ایمان نداشتن پرورش می‌یابد<: این کندوکاو تنها برای همپرسی و شناخت برخی از کاستی‌های فرهنگی در اجتماع ایران است و خواننده نیازی به آگاهی های حقوقی در مورد منشور حقوق بشر ندارد. چه ما مردم، از سامان اجتماعی ایران، سرافراز و چه سرافکنده باشیم همین است که هست. شاید هم خشنود باشیم که چنین سامانی را داریم؛ شاید هم نمی‌خواهیم یا نمی‌توانیم سامانی به گونه‌ی دیگری داشته باشیم. ولی زیانی نخواهد داشت اگر به درستی به سامان اجتماعی ایران برخورد کنیم. بدین سان اگر آهوانی را با گوسپندان پرورش دهند؛ شاید این آهوان گوسپندوار زندگی کردن را دوست داشته باشند. شاید برای آنها به آرامی چریدن دلچسپ‌تر، از آزادبودن و پیوسته در جستن، باشد. زیرا سرانجام زندگانی‌ برای این آهوان هم چندان تفاوتی نمی‌کند. چه آنها همراه گوسپندان به کشتارگاه بروند یا در کوهستان با تیر شکارچیان از پای درآیند. ولی زیانی نخواهد داشت اگر آهوان پاهای نیرومند خود را برای گریز آزمون کنند. در مورد کژپنداری و برداشت نادرست می‌توانیم به ماده ،۱۶ از منشور جهانی حقوق بشر بنگریم ( برگردان فارسی از زبان آلمانی) (۱) هر زن و مرد همسرپذیر حق دارند بدون هیچ مرزی در زمینه‌ی نژاد ، ملیت یا مذهب، پیوند همسری ببندند و خانواده‌ ای را بنیان گذارند. آنها در پیوند و هنگام همسری یا گسستن از یکدیگر دارای حقوق برابر می‌باشند. بخش (۲) و (٣) این ماده مورد این نوشتار نیستند. مفهوم این ماده روشن است که هرکس(که همسر پذیر است) در پیمان و پیوند همسری آزاد است. آیا می‌توان از مفهوم"هر زن و مرد" چندین زن یا چندین مرد را تصور کرد که یک کس را به همسری می‌پذیرند؟ به این مانند که همه‌ی خواهرانی، که در یک دیر مسیحی هستند، عیسی را همسر خود بدانند یا هزاران مرد شاهزاده گلچهره را همسر خود بخوانند. بدیهی است که مفهوم این ماده از حقوق بشر برای دو کس، که یکدیگر را به همسری می‌پذیرند، نوشته شده است. عیسی که پیمان همسری با کسی نبسته است. از این گذشته میزان همسر بودن برای دوکس برابر بودن حقوق آنهاست. با وجود این، که در برداشت این ماده کمتر کژفهمی و فریبکاری جای دارد، ولی تا کنون در هیچ کجای جهان پیوند همسری بر بنیاد ماده‌ی ۱۶ از منشور حقوق بشر بسته نشده است. نمونه‌ی دیگر: هرکس حق دارد و آزاد است که نماینده یا حزبی را در روند کشورآرایی برای زمانی برگزیند. مفهوم "هرکس" در این سخن روشن است. کسی که در آزمون‌های اجتماعی شناخت دارد ( سن ۱٨ سالگی) می‌تواند برای سامان اجتماعی در کشور نماینده یا حزبی را به نمایندگی برگزیند تا خواسته‌های او را نمایان سازد. آگاهی‌ یک کودک برای شناخت روند کشورداری اندک است. او باید در آزمون‌های زندگانی پخته و ورزیده شود تا بتواند خواسته‌های خود را به نماینده‌ای واگذار کند. به هر روی آزادی در گزینش‌های گوناگون برای برآوردن نیازهای انسان سودبخش است. چون هر کس به نیازهای خود از دیدگاه دیگری می‌نگرد. انسان در روند زیستن نیاز به دانش و هنری دارد که بتواند از این راه پیشه‌ای را در اجتماع برگزیند. انسان، برای فراگرفتن هر پیشه‌ای، نیاز به آموزش دارد. از این روی گفته می‌شود: که هرکس آزاد است در هر رشته‌ای که توانایی دارد آموزش ببیند. البته رشته‌های آموزشی بیشتر برای برآوردن نیازهای اجتماع به وجود آمده‌اند. در دانشگاه‌ها، براساس نیازهای اجتماع، رشته‌ی آموزشی برای میکرب یا ویروس شناسی پدیدار شده است. چون انسان به تندرستی نیاز دارد. به سخنی کوتاه می‌توان گفت هر کس برای برآوردن نیازهای خود آزاد است که آگاهانه شیوه‌ای را، که او آن را درست می‌داند، برگزیند. البته هر کس آزاد است که، از راه خرد و اندیشه‌ی خود، نارسایی و کاستی‌های شیوه‌ای را که برگزیده است بررسی کند. این مانندها بر همگان روشن هستند و نیازی به شمردن آنها نیست ولی از شناخت آنها می‌توان میزان راستی را در ایده آل‌هایی سنجید که بر بیشترین کسان پوشیده مانده‌اند. حقوقدانان جهانی نه تنها از آزاد بودن بشر در همسر شدن یا برگزیدن نماینده سخن رانده‌اند بلکه آنها بر آزاد بودن هر کس در پیروی کردن از هر عقیده و مذهبی هم پافشاری دارند. در ماده‌ی ۱٨ منشور حقوق بشر، که در نمونه‌ی (۴) به آن اشاره شد، تضادهایی گنجانده شده است>> هر کس حق داشتن آزادی در اندیشه، وجدان و مذهب را دارد ....<< پدیده‌ی " اندیشه و وجدان" را در کنار پدیده‌ی " مذهب" گذاشتن، آنها را یکسان و همسنگ شمردن، یک فریبکاری است. هر مذهبی حق آزاد در اندیشه و وجدان را از انسان می‌گیرد. یعنی کسی که پیروی از مذهبی می‌کند او اندیشه و وجدان خود را به مذهبش ‌سپرده است. او دیگر آزاد نیست که خودش بتواند در مورد پدیده‌ای داوری کند. میزان سنجش یک مومن دستورهای مذهب او ست و او پیرو یا فرمانبری بیش نیست. در بند ۱٨ سخن از آزادبودن در نادان بودن و نیندیشیدن است. من نمی‌گویم که این حقوقدانان جهانی نادان یا برده پرور هستند ولی می‌توان دید که آنها از دریچه‌ی تاریک مذهب به حقوق بشر می‌نگرند. آزاد بودن در اندیشیدن و داشتن وجدان آزاد با هر انسانی زاییده شده است ولی دین فروشان این حق را از انسان دزدیده‌‌اند. حقوقدانان به انسان حق پیرو بودن، حق نادان بودن، حق حق‌نداشتن، حق برده شدن داده‌اند و حقوق بشر را به والیان مذهب سپرده اند. برگردیم به حق آزادی در انتخاب همسر، نماینده، آموزش، پیشه و هر پدیده‌ای، که انسان به داشتن آن نیازمند است و هرکس چهره‌ای از آن پدیده را برمی‌گزیند. اگرانسان به داشتن مذهب هم نیازمند بود او پای خود را از مرزهای مذهب فراتر نمی‌گذاشت و هیچ فرآورده‌ای از دانش و پژوهش‌های او پدیدار نمی‌شد. ولایت فقیه می‌توانست همه‌ی دانشمندان جهان در نادانی بپروراند. دانش انسان پیوسته، از شکستن مرزهای مذهب، گسترش پیدا کرده است؛ زیرا نیازهای انسان در تنگنای مذهب برآورده نمی‌شده است. در نگرشی، که انسان نادان خلق شده است، خالق احکامی را از زبان رسولش به او امر می‌کند. در این نگرش چون انسان نابخرد است، تنها وظیفه دارد، او حق گزینش ندارد. کسانی که داشتن مذهب را حق انسان می‌دانند آنها انسان را نادان می‌پندارند. پس چگونه یک نادان حق برگزیدن پدیده‌ای را دارد که باید بر او فرمانروایی کند؟ انسان، که برای زندگی به آموزش نیاز دارد، او پس از ۱٨ سال زندگی، می‌تواند رشته‌ی آموزشی را در دانشگاهی برگزیند. به راستی باید این حقوقدانان را، به جایزه‌ی نوبل، مفتــــ‌خر کرد که پدیده‌ی مذهب را بخشی از حقوق بشر بشمارند؛ چیزی که هیچ انسانی خودبخود به آن نیازی ندارد، پدیده‌ای که حق اندیشه را از انسان می‌گیرد، معیاری که از زادن به گوش نوزاد فرو می‌رود. شاید به راستی بخشی از مردمان، که نیروی خوداندیشی در درون آنها نمی‌جوشد، نیاز به پیشوا یا رهبری داشته باشند. پس هر کس از این کسان می‌تواند آگاهانه پیشوا و رهبری را، که در خور نیاز او باشد، برگزیند. ولی مذهب راهنما نیست بلکه اوامر و احکامی پیش نوشته است که دیدگاه انسان را از راستی برمی‌گرداند و او را از کودکی به کوراندیشی پرورش می‌دهد. اوامر و احکام پیش نوشته حقوق شمرده نمی‌شوند. افزون بر این به کودکان که مذهب‌های گوناگونی نشان داده نمی‌شود، که کسی بتواند از حق آزادی در داشتن مذهب سخن بگوید. اگر بخشی از مردم در اندیشیدن کم توان هستند، یا خام پروده شده‌اند، این نشان آن نیست که انسان در شناسایی کردن پدیده‌های هستی ناتوان است. این حقوقدانان به نام "حقوق بشر" حقوق انسانی را از بشریت بریده‌اند و به شماری از دروغوندان که در نادان‌پروری مهارت دارند پیوند زده‌اند. در پوشش ارزش‌های اجتماعی می‌توان کسانی را، که جویای آن ارزش‌ها هستند، فریفت و آنها را به دنبال آن پوشش، که درون مایه‌ی دیگری دارد، کشانید. در نمونه‌ای نشان می‌دهم که چگونه شیادان می‌توانند، از راه مهربانی، مردم نیک‌اندیش را گول بزنند. نمونه‌ای در پندار: مردمان مهربان براین باورند که جانوران در جایگاهی حق زیستن دارند، که در خور نیازهایشان باشد، و انسان باید پهنه‌ای را به جانوران واگذار کند که زندگانی بر آنها تنگ نگردد. دامها( گاو و گوسپند و مرغ ..) هم که جانور هستند و حق زیستن دارند. پس باید کشتزارها و چراگاه‌هایی را هم به آنها واگذار کرد. انسان مهربان از چریدن دامها در کشتزار و پرداختن آنها به زایندگی شادمان می‌شود. البته بیشتر مردم، که به جانوران مهر می‌ورزند، از این راه فریب می‌خورند. زیرا به کردار کسی زمین زیست را به دامها واگذار نمی‌کند بلکه کشتزار و چراگاه را به دامداران می‌سپارند. جانوران آزاد، که آنها را وحشی نام نهاده‌اند، اربابی ندارند که بتواند آنها را بفروشد یا پوست آنها را دباغی کند. ولی دامها ارباب دارند، کسی که دامداری می‌کند، او دام را برای تولید گوشت پرورش می‌دهد. حق زیستن برای جانوران آزاد (وحشی) حق آزادی در زندگی است. ولی حق زیستن برای گوسپندان حق تولید گوشت برای دامداران است. با آزاد گذاشتن دست انسان در کشتارگاه، پیشاپیش، حق "جانور بودن" از گوسپندان بریده شده است. درست است که دامها زمانی که زاییده می‌شوند جاندار و جانور هستند ولی دامداران آنها را برای تولید کالا، گوشت و دیگر فرآورده‌های دامی، پرورش می‌دهند. کسی که جان را ارجمند بشناسد او جان هر جانداری را گرامی می‌دارد. ولی پرورش گوسپند برای ساختن کباب و یافتن پوشاک است. گرگ و موسی، هر دو گوسپند را برای خوردن دوست دارند. ولی موسی از گرسنگی به شکار نمی‌رود؛ او سربریدن گوسپندان را حق انسان می‌داند. زیرا در مذهب، حق جانستانی به انسان داده شده است. گرگ، در جایی که انسان زیست کند، حق زندگی کردن ندارد. واگذار کردن کشتزارها به دامداران، برای ارزان شدن گوشت و پشم، کار سودبخشی است. راست است که: انسان گوسپند را دست‌پرورده‌ی خود ساخته است تا به آسانی از فرآوره‌های او بهره‌مند شود. دروغ است که: انسان گوسپند را می‌پروراند تا او به چنگال گرگ گرفتار نشود. سخن از زیبایی یا زشت بودن کرداری نیست، سخن از گوسپند و آهو و گرگ هم نیست، بلکه سخن از واژگون ساختن ارزش‌های فرهنگی است. در بند ۱٨ از منشور حقوق بشر، که پیروی کردن از عقیده و داشتن مذهب را حق انسان می‌داند، حق نادان پروری را به متولیان دینی می‌دهد. هیچ کس دانسته و آگاه در جستجوی مذهب و احکامی نیست که او را به بند بکشند. در بند ۱٨ به دکانداران دین حق می‌دهد که آنها آگاهبود و اندیشه‌ی انسان را در هر سویی که می‌خواهند بپرورانند. در این ماده ستم‌راندن بر کودکان نوزاد را حق انسان می‌شمارد تا دین فروشان به سادگی بتوانند بر اندیشه و خواسته‌های مردم فرمانروایی کنند. واگذار کردن مردم به فقیه، حق انسان نیست، پاداشی است واژگون که حق "خودبودن" را از بشر جدا می‌سازد. بدیهی است که فرمانروایان جهان، برای پیشبرد آرمانهای خود، نیاز به ریسمانی پنهان دارند که بتوانند مردمان را به آسانی به هر سویی، که آنها سودبخش می‌دانند، برانند. شاید هم آنها از این راه آسان‌تر می‌توانند از برخورد اندیشه‌های گوناگون بکاهند و جهان را به کرانه‌های تمدن نزدیک کنند. ولی آیا این حقوقدانان و روشنفکران جهان آگاهانه اندیشه‌ی خود را در سوی نادان نگهداشتن جهانیان بکار می‌برند؟ یا این که خود آنها هم، در این تاریکی، بخشی از پرورش یافتگان مذهب‌های گوناگون شده‌اند؟ مردو آناهید دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان: MarduAnahid@yahoo.de .