Wednesday 6 June 2007

انسان و خرد سنجه ای یا خرد معیاری او


انـسـان و خـردِ سَـنجـِه ای یا خرد ِمعـیاری ِاو
منوچهر جمالی
سـام، و خـیـزش خـردِ انسـانی بر ضـدِ «گـُناه» و «تـرس» چرا، خـردِ سام، سنگی است؟ خردِ سنجه= آسَـن خرد= خردِ سنگی خرد سَـنجه= خردی که معیار همه چیزهاست که خرد سنگی = خرد آیـنه ای = جـام جـَم میباشد، در بُـن هر انسانی هست ...
دوشنبه ۱۴ خرداد ۱٣٨۶ - ۴ ژوئن ۲۰۰۷
سر ِمـایهِ مـرد ِ سـنگ و خـرد به گیتی ، « بی آزاری » اندر خورد فردوسی «قدرت»، «گناه» و «تـرس» را خلق میکند ، و هرقدرتی نیز ، « گناه » و« تـرس ِ» ویژه خود را ، خلق میکند ، تا ازاین راه ، در ضمیرو درخرد مردمان، بنیاد خود را بگذارد، و دوام وبقاء خود را تضمین کند ، و این دوام و بقاء قدرت ممکنست ، هنگامی که کسی به آسانی نتواند به این بیخ وریشه اش ، دست یابد . تزلزل انداختن در مفاهیم « گناه و ترس» درهراجتماعی، متزلزل ساختن دستگاه قدرت درآن اجتماع ، ازبنیاد است . برای ریشه کن ساختن هرقدرتی، باید مفاهیم گناه و ترس را درآن اجتماع ، برای مردمان مشکوک ساخت . تا در بُن ِهرانسانی ، « خـرد سنجه ، یا خرد معیاری » هست ، لغزش و ارزش خودش را ، خودش معلوم میسازد ودرروند آزمایش ، به هـنجارمیکند . قدرت ، هنگامی پدید میآید که « خرد سنجه ای، یا خرد معیاری » را ازانسانها بربایند و غصب کنند ویا تاریک وتباه سازند ( بنام وسوسه گر و اکوان دیو ) . خرد ، در اعمال خود ، صواب و خطای خود را می بیند ، چون هرعملی وهرگفتاری ، درهرهنگامی ، آزمایش وتصحیح باهم میماند. به قول صائب : گفتار ، درمیان صواب و خطا بود ازخامـشان ، خطا نشنیده است هیچکس ولی « خطا یا لغزش » را ، تبدیل به « گناه » ساختن ، سلب مرجعیت خرد از خود انسان ، و انتقال دادن مرجعیت ، به قدرتی درفراسوی اوست . این « خرد سنجه ای» را درفرهنگ زال زری ، « آسـن خرد، یا خـرد سنگی » مینامیدند ، چون « سنگه » ، همان « سنجه » است . خردسنگی ، یا آسن خرد ، خردیست که درادبیات ایران ، بنام « جام جم » ، آرمان معرفت ، باقی مانده است . دربُن هرانسانی ، خرد سنجه ای = خردسنگی = خرد آینه ای = خرد معیاری ، خرد محک زن » هست . ازاین رو بود که سام ، « سـام سنگی » خوانده میشد ، چون « خرد معیاری = آسن خرد = خرد سنگی » داشت . به هنگام زاده شدن رستم از رودابه ، و غمگین بودن زال ازخطر جان رودابه دراین زایمان ، سیمرغ فرود میآید و بدو میگوید : چنین گفت سیمرغ ، کین غم چراست بچشم هژبراندرون ، نـم چراست کزین سروسیمین پرمایه روی ( رو دابه ) یکی شیرباشد ترا نامجوی ( رستم ) به گاه خـرد ، سام سنگی بود به خشم اندرون، شیر جنگی بود ازرودابه ، رستمی زاده خواهد شد که ، همانند سام ، خـرد سنگی = آسن خـرد = خـرد ِجام جمی ، خواهد داشت . ولی همان « سام سنگی » ، به خودی خود، همین معنارا دارد . « مرد سنگ بودن » ، چنانچه پنداشته میشود ، تنها معنای « مردعاقل و دانا » را نمیدهد ، بلکه دارای این معناست که مردیست ، که سرچشمه روشنی و بینش است، وخردش،محک امتحان و معیارچیزهاست ، وخردش، بنیاد گذاراجتماع است . این اندیشه، بنیاد « حقوق بشر» است . « سنگ » ، درست وارونه تصویری که ما امروزه از« سنگ » داریم ، دراصل ، معنای « امتزاج دوچیز= با هم آمیختن دوچیز» را داشته است . وقتی دورودخانه یا دوجوی، به هم می پیوندند و باهم یک رود خانه ویک جوی (جوغ = یوغ ) میشوند ، آنجا « سنگام = سنگم » است . « سنگ شدن » ، درهم روان شدن ، درهم آب شدن ، درهم فروریختن ، گداختن( =باهم تاختن) میباشد . اینکه به غلط گفته میشود که مردمان در روزگارکهن ، نادان وخرافه پرست وجاهل بوده اند ، و سنگ را میپرستیده اند ، نشان نهایت کژفهمی و حماقت وناآگاهی است. برای آنها جان (= گی + یان = جایگاه آمیزش و روان بودن ِشیره و افشرها و مایعها، گی، به معنای آبگیرو تالاب است )، پدیده ای آبکی ومایع و روان بود . « جان هرچیزی» ، بخش زنده هرچیزی ، یا آن بخش پنهان ونهفته است که روان وجاری و سـیـّال است. به همین جهت ، این بخش را درهرجانی، « ارکه= ارکیا ، ارشه = ارغه » میخواندند . به همین علت ،« بهمن » که بُن همه جانهاست ، «ارکمن یا ارشمن » نامیده میشد ، چون « ارکیاarkiaa » به معنای « جوی آب » است . و« جوی » چنانکه هنوز درکردی نیز میتوان دید ( =جوگه ) ، همان واژه « یوغ و جفت » بوده است . ارکه هرجانی وهرانسانی ، جوی رونده ِ آب ، یا اصل به هم جفت سازنده شمرده میشد ، چون جوی آب ، « آب روان » است . بهمن که بُن همه جانهاست ( مینوی ارکه) ، اصل جاری و رونده ایست که میتواند ازهمه جانها ، روان شود ، و دریک رود بزرگی، به هم بپیوندد ( سنگام ) ویک جریان بشود . براین پایه بود ، که سراسرجهان ، یک دریا شمرده میشد ، وجانها و انسانها دراین دریا ، « ماهی» ، شمرده میشدند، که نه تنها، نیاز به ساحل نجاتی ندارند ، بلکه شنای درآب ، سنگ شدن با آب ، اصل زندگی کردن آنهاست . واژه « شنا و آشنا و شناختن» ، همه ازریشه « سنگ= سنه= شنه» ساخته شده اند . شنا کردن و آشناشدن وشناختن ، امتزاج با آب، یا« سنگ شدن با آب»است . ازاین رو در اتصال و پیوند دوکس یا دوگروه ... ، این روان شدن رودسارجانها را درهم میدیدند . ما این رابطه ذهنی واندیشگی را با پدیده « جان » و« گوهرهرچیزی » ، از دست داده ایم . ادیان نوری ، اصل جان وضمیر را، برای پاداش خوبی ویا کیفرگناه را دادن ، برای همیشه « کرانه مند » ساختند . « فردیت » ، همیشه سربسته وکرانمند وثابت و سفت وبی درز میماند. مغز وهسته هرانسانی ، هیچگاه روان شدنی ازخود نیست . بدینسان مفهوم « یکتا جانی همه جانها = جانان »، با این اندیشه « فردیت وجاودانگی » ، ازبین برده شد ، و فقط وجودی تشبیهی و مجازی در خیالات شاعرانه باقی ماند . به همین علت ، زرتشت ، اندیشه « ارتای خوشه ، و همچنین تصویر سیمرغ یا سمندررا که اینهمانی با اقیانوس داشت ، ازبین برد . ازارتای خوشه ، «فروهرپرهیزکاران و پارسایان » شد که هرفروهری ،ازفروهر دیگری ، همیشه، جدا وبریده میماند ، و« دریای جانانی» دیگر نیست که درآن فروریزد . این سراندیشه فردیت و جاودانگی، به ارث، به مسیحیت و اسلام رسید . البته مفهوم « جاودانگی » ، غیر ازمفهوم « بیمرگی » است . « امرداد » درفرهنگ زال زری ، « بیمرگی » است ، نه « جاودان بودن » . « بـقـا » ، « بغ » بودنست، که بیمرگی است . « سنگشدن » درمرحله نخست ، پیدایش چنین بستگی بود ، که درهم روان شدن، و باهم آمیختن و ممزوج شدن باشد. این پدیده درهم ریختن و باهم یک جویبارشدن ، درادبیات عرفانی ما ، هنوز حضور زنده خود را دارد . بی شناخت این آرمان بستگی، پدیده های« خود» و» خدا» را درغزلیات مولوی نمیتوانیم دریابیم. « خود » در فرهنگ سیمرغی، « فرد » دراسلام و مسیحیت و زرتشتیگری نیست . مفهوم ِ« خـود » درعرفان، با مفهوم ِ« فرد » دراسلام، یا در سایر ادیان نوری فرق کلی دارد . خود، روان میشود وازخود ، بیخود میشود : سبو بدست ، دویدم به جویبار معانی ( جوی ، همان یوغ است) که آب ، گشت سبویم ، چو آب جان ، به سبو شد نمازشام (= غروب ) ، برفتم ، بسوی طرفه رومی چو دید بردر خویشم ، زبام ، زود ، فرو شد سر از دریچه برون کرد ، چو شعله های منور که بام و خانه و بنده ، بجملگی ، همه اوشد خود، سبوئیست که آب میشود ، وخدا ، درفرود آمدن ، میگدازد و بام وخانه و انسان ، میشود . جان ِ خود وجان خدا، روانشدنی هستند . این شیوه درک ازپدیدهِ « سنگ = باهم، یک جوی ورودبارشدن » ، درسراسر پدیده های جهان ، گسترده میشد . براین سراندیشه نیز بود، که جان ومغز وهسته بنیادی ِ همه ادیان ومذاهب ومسالک و آموزه ها ویا« خدایان » ، بخشی ازوجود آنها شمرده میشد ، که روان شونده وجاری و سیال و باهم آمیزنده است ، نه بخشی که بی نهایت سفت و تغییرناپذیر« ودرخود، ثابت ماندنی » است ، و آنهارا ازهم متمایزو جدا و بیگانه و دشمن نگاه میدارد . این شیوه درک بود که سراندیشه « فراسوی کفروین » ازآن روئید : کفرودین را پرده دار جلوه معشوق دان گاه در بیت الحرام و گاه در بتخانه باش ( صائب ) همچنین وزیدن باد به تخمها و درختان، که « وای به= نسیم = باد صبا » یاسیمرغ وبهار باشد، و رقصیدن باد با گل و گیاهست ، همین رابطه جفت شدن و سنگ شدن و یوغ شدن باد( خدای جان وعشق ) با جهان را داشت . شاخ گلی، باغ زتو، سبز وشاد هست حریف تو درین رقص ، باد باد ، چو جبریل و تو چون مریمی ( مولوی ، جبرئیل را ، با وای به = سیمرغ ، اینهمانی میدهد ) عیسی گل روی ، ازاین هردو ، زاد رقـص شما هـردو ، کلید بقاست رحمت بسیاربرین رقص باد « بقا » درادیان نوری ، درجاودانگی روح، یا فروهرفردی دراطاعت کردن ، دیده میشود، ولی دراینجا ، بقا( بغ شدن ) پیآیند سنگ شدن همه باهم ( درعشق ورزی به همه انسانها و طبیعت= همبغ شدن = نیروسنگ )، جانان شدن دیده میشود . درکردی ، رقصی گروهی هست که « سه نگی سه ما »= « رقص وسماع ِ سنگی» خوانده میشود . و درفارسی به « گردباد »، که خاک را بشکل مخروطی به هوا میبرد ومیچرخاند ، « سنگ دوله » گفته میشود، و بادریسه دوک را که رشته رادورخود میچرخاند ، سنگورو یا سنگوک ( فلکه ) میگویند . سنگ ، بیان این گونه پیوندها بود. « سـام سنگی » ، نشان میدهد که « سـام » ، پیکریابی ونمونه عـالـی « آسن خرد = خـردسـنگی = خـرد بـهـمـنی = خرد هوشنگی = خـرد جـام جـمی » بوده است . «آسن » ، به آهن هم گفته میشود ، و همین واژه است که به شکل« آیـنـه » هم درآمده است . موبدان زرتشتی و ایرانشناسان که پیروی ازاین موبدان میکنند، این اصطلاح را به « خرد غریزه ای » ترجمه میکنند، وبدینسان ، اصالت و معنای ژرف و والای « آسن خرد یا خرد سنگی » را ازبین میبرند . این واژه « سنگ »، که دارای معانی، همانند واژه « همزاد = ییما » یا « ایار= عیار» یا « یوغ » بوده است ، ناچار از الهیات زرتشتی ، یا طرد و یا حذف میشده ، و یاآنکه ، مسخ میگردیده ، ویا معنایش، تحریف میشده است. ولی بهمن ، چنانچه ازگلی که اذهان عمومی، هنوز به آن نسبت میدهند ( نه گل یاسمین سپید یک رنگ، که موبدان زرتشتی دربندهشن به آن نسبت داده اند ) ، « حسن بک اودی » نامیده میشود( فرهنگ ماهوان ) ، که « سنگ خدا = آسن بغ + گیاه= اودی » باشد، و دونوعست یکنوع بهمن سپید و یکنوع بهمن سرخ ( صیدنه ابوریحان ). چنین گلی ، بیان یوغ وجفت وهمزاد بودن گوهری بهمن است ، که درالهیات زرتشتی ، حذف گردیده است. این گیاه درلاتین هم Centaurea behen نامیده میشود، و« سنتاور» که دراساطیر یونان پیش میآید ، و معربش قانتور است ، همان« نیم اسب» دربندهش است ، که ترکیب بهم پیوسته انسان واسب است . این گونه ترکیب حیوان وانسان باهم ، نماد مفهوم یوغ و جفت و گوازچیتره بودن دونیرویا دو ویژگی بوده است. مانند ، سروسینه یا تنه انسان ، با بال وپر مرغ ( درتخت جمشید ) . یا سروسینه انسان با تنه وپای گاو ( درمرزبان نامه+ مینوئی خرد) یا نیمه تنه بالا ازانسان ، و نیمه تنه پائین ازماهی ( درتخت جمشید ). چنین آمیغی ، به معنای آن بوده است که دراو ، ویژگی که اسب یا مرغ یا گاو یا ماهی ، بدان شناخته میشده است ، و داشتن آن مطلوب انسانها بوده است ، با انسان، آمیخته گردیده است . مثلا خود سیمرغ ، با ترکیبی ازسه بخش گوناگون شب پره ( مرغ عیسی= روح القدس) و سگ وموش نموده میشده است . آنها تصویر کاملا متفاوتی درذهن، ازجانوران( ازموش وسگ ) داشتند که ما . موش ، درگویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . داشتن ِ ویژگیهای خاص هرجانوری ، آرمان آنها شمرده میشد . مثلا انسان با ماهی، دربیان پدیده شناختن، درآمیختن خدا ( دریا ) با انسان (ماهی ) ، اینهمانی داده میشده است . چوآب و نان همه ماهیان زبحر بود چو ماهیـید ، چرا عاشق لب نانید کی گردد سیر ، ماهی از آب کی گردد خلق ، از خدا ، سیر من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحرشهدو شیرم سیروملول شد زمن ، خنب و سقا و مشک او تشنه تراست هر زمان ، ماهی آبخواه من ( مولوی ) ما ، با ممتازساختن انسان برهمه جانوران واشرف مخلوقات ساختن او، و دادن حاکمیت برکل حیوانات به انسان ، دیگرپشت به این گونه آرمانها کرده ایم . ولی ، « سـنگ » ، یا امتزاج واتصال دوچیزیا دونیرو به هم ،معنای ۱- « سرچشمه و اصـل » ، و ۲- معنای « معیارو عیارو ترازو» و٣- معنای « اصل آزماینده وآزمایشگر» را داشته است. این معنا، هنوزدرخود معنای « سنگ و سنجه و سنجیدن » باقی مانده است . « سنگ sang» که دراصل سانسکریت samgha = sam+gha باشد ، بیان « بستگی دوچیزباهم » ، و طبعا بیان « بستگی و پیوند ویا اجتماع بطورکلی » است . چنانچه « پیروان بودائی را باهم ، « سنگ » مینامند . ازجمله « بستگی های دوچیز باهم » ،« تخم در زهدان » ، یا جنین در زهدان است، که سنگ ، و درسیستانی هنوز، سنگک نامیده میشود ( سنگ + آک یا آگ ) . پختن نان هم درتنور، بدین علت ، « نان سنگک » نامیده میشود ، چون تنور(تن + ئور) به معنای زهدان یا شکم بزرگست . البته در مرحله نخست ، واژه « سنگ » ، اصالت وسرچشمگی و ابداع را نشان میدهد . ازاینجا بود که به سنگ هم ، سنگ گفتند ، چون سنگ را « زهدان ِ آهن وزروسیم و یاقوت و بیجاده و...» میدانستند ، که باید با افسون، آنهارا ازسنگ= زهدان ، زایانید . بدین علت درشاهنامه میآید که جم : زخارا ، گهرجست یک روزگار همی کردازو، روشنی، خواستار به چنگ آمدش چند گونه گهـر چویاقوت و بیجاده و سیم وزر زخارا به افسون ، برون آورید شد آن بند هارا سراسر ، کلید این بودن گوهریا فلزیا آب یا آتش درسنگ ، مانند کودک در زهدان است، و دربند است و با ید با کلید ، این بند را گشود . ازاین رو واژه« خاره» به « زن » و « سنگ خارا» ، و واژه « خار» ، به ماه بدر و سنگ خارا گفته میشود . در داستان کودک زال درشاهنامه ، دیده میشود که سیمرغ ، اورا از « سنگ خارا » که گهواره اش هست برمیدارد . یکی شیر خواره ، خروشنده دید زمین همچو دریای جوشنده دید زخاراش ، گهواره و ، دایه ، خاک تن ازجامه دور و ، لب ازشیر پاک این برداشتن سیمرغ زال را ازسنگ خارا ، این معنارا نیز دارد که کودک را مستقیم از زهدان مادربه خود گرفت . زن و سنگ خارا ( به معنای سنگ آبستن یا دارای زهدان است ) و سنگ ، آبستن به گوهر و تخم بودند، و زایانیدن گوهرو آهن و زرو سیم ازسنگ ، افسون کردنست . ازاین رو نیز سنگ را ، آبستن به آب و آتش و روشنی نیز میدانستند . مثلا « زمرّد » را که سبزاست ( سبزشدن ، با روشن شدن ، اینهمانی داده میشد ) گوهری میدانستند که ازسنگ برآمده و دارای برق و روشنائیست که اژدها را ( اژدها دراصل نماد خشکی، واصل آزارجان = اژی بود ) دفع میکند : گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چون زمرّ د ازبرق این زمرّد ، هین دفع اژدها کن ( مولوی ) سنگ دراثر امتزاج واتصال و اصل آمیختن بودن، سرچشمه آتش و آب و روشنائی شمرده میشد : مولوی میگوید : هم آب وهم آتش، برادر بـُدنـد ببین اصل هردو، بجزسنگ نیست ازاین رو در بندهش ، ابروبرق ، سنگ، نامیده میشوند ، چون ابرسیاه، به آذرخش یا آتش و روشنی سپید، آبستن است ، و آب و آتش (= برق= آذرخش ) را ، که درشکم دارد ، میزاید . به همین علت ، سینه را که درکردی، سنگ مینامند ، جایگاه روشنائی و بینش میدانستند . همچنین مولوی برهمین روال ، دل را ، سنگ میداند ، چون سرچشمه آتش و بینشی است که همه پرده های باز دارنده بینش را میسوزاند . بشنو از دل ، نکته های بی سخن وانچ اندرفهم ناید ، فهم کن در دل چون سنگ مردم ، آتشی است کوبسوزد ، پرده را از بیخ و بن چون بسوزد، پرده دریابد تمام قصه های خضر و علم من لدن درمیان جان و دل پیدا شود صورت نو نو ، از آن عشق کهن سنگ شمردن دل ، دراصل ، معنای بیرحم وسنگدل و قسی القلب بودن نداشته است ، ودرست معنای وارونه اش را داشته است . وسنگدل بودن ، معنای ِ « اصل عشق و روشنی و کشش بودن » را میداده است . دل، « ژیا ورjya+war » نامیده میشد که به معنای « زهدان زندگی = خون = جیو، جیا » است . سنگین شدن زن ،هنوز به معنای بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن به زادن است . سنگ مغناطیس ، سرچشمه کشش بود . بساختی ز« هوس » ، صد هزار مغناطیس که نیست لایق آن سنگ خاص ، هرآهن مرا چو مست کـشانی ، به سنگ و آهن خویش مرا چه کارکه من جان روشنم یا تن ؟ دل ازآنجا که سنگست ، محک شناختن زر هر صرافی است : ای شده از لطف لب لعل تو صیرفی زر، دل چون سنگ من یا « فـرسنگ » را که ما امروزه ، به غلط ، به معنای «واحد فاصله » میفهمیم ، معنای « سنگ نشان » را داشته است ، که انسان را درنقطه خمیدگی یک راه به راههای دیگر، ازراهی به راه دیگر، راهنمائی میکند ، و دوراه را به هم میچسباند . معنای ژرفی را که به « سنگ نشان = میل سنگ » میداده اند ، میتوان در داستان ازگرشاسپ نامه اسدی( رسیدن گرشاسپ به میل سنگ ، که مرکب از۱-مس سرخ و ۲-آهن و٣- روی گداخته است= سنگ ، صفحه ٣۲۰ ) یافت که گرشاسپ ، درزیر سنگ نشان ، گنجی می یابد که ازآن ، جام جم را میسازد . سنگ نشان ، تخم وبُن خرد ِ جهان بین است . بر پایه این تصویربود که سنگ ، یا امتزاج واتصال دوچیز را باهم ، اصل « روشنی » میدانستند . « روشنی وبینش » ، ازپیوند یابی دوچیز، یا بسخنی دیگر، ازهمپرسی و آمیزش و عشق ، زاده میشود و پیدایش می یابد . این اندیشه ، اصالت را به گیتی و به انسان میدهد . ازاین رو، زرتشت با تصویر همزادش ، میخواست درست این اندیشه را ، رد و انکارکند . ازاین رو ، موبدان زرتشتی ، تصویر پیدایش روشنی را از سنگ ، درداستان هوشنگ ( که درواقع همان بهمن ، درفرهنگ زال زریست، جشن سده ، جشن بهمن است، و بهمن است که نامش آتش فروز است ) درشاهنامه دستکاری کرده اند ، ولی برغم دستکاری ، رد پای اندیشه « پیدایش روشنی ازسنگ » باقی مانده است. بسنگ اندر آتش ،ازاوشد پدید کزو روشنی درجهان گسترید هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازاو روشنائی پدید آمدی سنگ وآهن ، هردو یک واژه ( آسن ) اند ، چون آهن ، فرزند سنگ است . جم نیز که نخستین انسان درفرهنگ زال زری بود ، ییما = جیما = جیمک است که همان معنای جفت و یوغ را دارد ، یا به عبارت دیگر، سنگ است . سنگ ، دراثر اینکه سرچشمه و اصل و مبدء بود ، معنای « سنجه = معیار= عیار= پیمانه = مقیاس = ملاک » را یافت . « سنجه » ، سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند . اصطلاحات فراوانی که گواه براین معنا هستند ، باقی مانده اند . سنگ ترازو ، سنگ درم ، سنگ محک ، سنگ امتحان ، سنگ به مقیاس و واحد برای تقسیم آب ، سنگ آزمون ، سنگ ترازو ، خود واژه «عیار» که همان « ایار= جفت » باشد وبرای همین معنا بکار برده میشود، گواه براین شیوه تفکراست . ویژگی مهمی که به« سنگ » نسبت داده میشد ، آن بود که با آن میتوانستند بیازمایند . سنگ محک و سنگ امتحان و سنگ آزمون و سنگ آزما ، همه هنر امتحان کنندگی و آزمودن و تجربه کرد ن را نشان میدادند درخلوص منت ارهست شکی ، تجربه کن کس عیارزرخالص نشاسد چو محک ( سنگ سیاه ) حافظ اینست که « آسن خرد ، یا خرد سنگی » که بُن هرانسانی شمرده میشد ، هم بیان اصالت وسرچشمگی خود انسان بود، و هم بیان « وجود خرد معیاری و سنجه ای و محک » درهرانسانی ، وهم بیان خرد ، به کردار اصل آزماینده همه چیزها بود . آسن خرد ، یا خرد سنگی ، این سه برآیند را باهم دارد . آسن خرد که بُن خرد، درهرانسانیست ۱- هم خودش سرچشمه روشنی است ۲- هم خودش باهم میسنجد و ارزش چیزهارا معین میسازد و ٣- هم به همه چیزها محک میزند و قلب واصل بودن آنهارا کشف میکند . چنین خردی ، گرفتار این ناتوانی و سستی نمیگردد که صائب به طنز مارا بدان فرا میخواند : تمیز نیک وبد روزگار، کار تو نیست چو چشم ِ آینه ، درخوب و زشت ، حیران باش پذیرفتن تصویر« آسـن خرد ، یا جام جم ، یا خرد سنجه ای ، به کردار بُن ِانسان » ، برضد پیدایش قدرت دینی و قدرت سیاسی وقدرت اقتصادی بوده وهست . این بود که زرتشت، با رد کردن خدا، به کردار « ارتای خوشه » ، که خودرا میافشاند، و تخمهای خرد او، گنج دردرون هرانسانی میشود ، نمیتوانست « خرد سنجه ای = خرد سنگی » را با این برآیندها بپذیرد . چنین درکی ازخرد سنگی، یا آسن خرد، یا جام جم ، نه با تصویر اهورامزدا ، سازگاربود که خود را تنها سنجه ومعیارهرچیز میدانست ، نه با برگزیدگی خودش . اینست که موبدان زرتشتی ، معنای « خردِ سنگی » و« سنگ » و « اسن خرد » را به کلی تحریف کردند . بخوبی دیده میشود که درمتون زرتشتی ، اثری و ردپائی از« جام جم یا جام کیخسرو» نیست ، و فقط این اندیشه کهنی بود که مردم دل به آن سپردند که سپس درادبیات ، آرمان معرفت حقیقی ایران گردیده است . گرت هواست که چون جـم ، به سـرّ غیب رسی بیا و همدم جام جهان نما میباش ( حافظ ) روان ِتشنه مارا ، به جرعه ای دریاب چو میدهند زلال خضر (= سیمرغ ) زجام جمت ( حافظ ) « گوش – سرود خرد » که سروش باشد، جفت بهمن است، تا سرودی را که خرد بهمنی ، دربن تاریک انسان، میسراید ، درگوش انسان زمزمه کند . ولی متون زرتشتی ، گوش- سرود خرد را تبدیل به منقولات دینی کرده اند تا این خرد سنجه ای و معیاری و جام جمی را بی اعتبارسازند . رستم و زال ، که چنین « اسن خرد، یا خردسنگی = خرد معیاری= جام جم » را درهرانسانی میشناختند ، نمیتوانستند ، « ارتا واهیشت » زرتشت را ، جانشین « ارتا خوشت » خود سازند . فقط با طرد و انکار ِ پیدایش روشنی، از« آسن خرد انسانها » است ، که میشود اهورا مزدا را در « روشنی بیکران= مرکز انحصاری روشنی و بینش » جای داد، و بدینسان ، هیچ انسانی ازآن پس نمیتوانست ، خرد سنجه ای ، یا خرد معیاری یا جام جم داشته باشد . ملت برضد آخوندهای زرتشتی ، آرمان فرهنگی خود را از روشنی و بینش ، پاس داشت . وقتی یک خرد، مانند اهورامزدا، که خرد کل است ، سنجه میشود ، دیگران ازسنجه بودن میافتند، و طبعا دیگران بالفطره ، گناهکارمیشوند ، وآن یکی ، مرکز قدرت ومعصوم و مقدس میگردد . دوتصویر « گناهکار» و « مقدس ِ معصوم » ، همیشه باهم پیدایش می یابند . با سنجه شدن یکی ، اوبه تنهائی ، مقدس و معصوم میگردد ، و مابقی ، همه گناهکارانی میشوند ، که تفاوت وجود وخرد وعمل خود را ، با آن سنجه ، به کردار« گناه و جرم و تقصیر» درمی یابند . دیگرگونه اندیشیدن ِ خرد خود را ازاین پس، به کردار گمراهی و جرم و تقصیر( کوتاهی) و گناه درمی یابند . خرد انسانی ، دراندیشیدن ، خطا هم میکند، کژهم میرود ، میلغزد ، گمراه هم میشود و « منیدن = که اندیشیدن درپژوهیدن وآزمودنست »، ازخطاها، یادمیگیرد و به بینش میرسد ، و بالاخره ، تبدیل به « طغیان وسرپیچی از خدا» میگردد ، چون میخواهد خود را « همسنگ خدا » بکند . فقط یک خرد است که درروشنی و بینشش، سنجه میگذارد ، و همه ازاین پس، فقط با این سنجه ، کشیده میشوند . بدینسان ، همه بدون استثناء ، مقصرو گناهکارازآب درمیآیند ، ولو ازهرگناهی نیز، توبه کنند . بدینسان ، روشنی و بینش ، فرازپایه ، و تاریکی ( جایگاه لغزش و کژروی وفساد و گمراهی ) فرود پایه میشود . فراز، جایگاه روشنی است ، و امکان خطا و لغزش و گمراهی و کژ روی نیست . فرود ، جایگاه تاریکی، وگمشوی و کژ روی و لغزش و سکندری خوردن و درچاله وچاه افتادن وطبعا جایگاه ترسیدن هست . یقین به خود و خر د خود درفرود ، درکورمالی کردن ، در آزمودن ، در سنجیدن ، در محک زدن و قلب و اصل را ازهم تمایزدادن ، ازبین میرود . درفرود ، فرازنیست . در تن ، دیگر همای چهارپرنیست. در زمین دیگرآسمان نیست . درانسان دیگرخدا و بُن نیست . هرجا، « فراز» و« فرود» ، ایجادشد، آنجا قدرت پیدایش یافته است، این مهم نیست که آن قدرت ، چه شکلی به خود میگیرد . آنجا که همه ، « کنارهم » و« باهم» هستند ، ضد پیدایش قدرت هستند . همزاد و یوغ و جفت وگواز ....، کنارهم وباهمند . این بسیارمهمست که ما « روابط میان چیزها » را درجهان و اجتماع ، ودردرون ِخود ، چگونه درمی یابیم: کنارهم وباهم ، یا روی هم ، وجدا ازهم . هنگامی خرد ما چیزها را درکنارهم و باهم بفهمد ، برضد ، درک جهان از دید قدرت ، یا از دید رابطه های فرازی و فرودی است . نام « سام » ، که همان « سم » باشد ، بیان « پیوند باهم در کنارهم، ودرقرارگرفتن باهم » است . اینکه روزگار کهن، برای ما مجهول و نامفهوم ویا بدوی وخرافی مانده است ، دراینست که « مفهوم و تصویر دوتای باهم ، یا دوتائی را که درکنارهم ، به هم چسبیده اند » را بکلی در ذهن ما مغشوش و تحریف و مسخ ساخته اند . این تصویر و مفهوم « دوتای باهم و درکنارهم » ، روزگار درازی ، کل تفکرات ایرانیان را در باره « همه روابط » معین میساخته است . مفهوم و تصویر « دوتای باهم »، که دراصطلاحات گوناگون ، شکل به خود گرفته است ، سراسرهستی را به هم پیوند میداد و میفهمید . « دوچیزباهم » ، این دوچیز مخصوص ویا آن دوچیزمخصوص ، نبود ، بلکه پیوند هرچیزی درجهان را با چیز دیگر، دربرمیگرفت . « دوچیز باهم ، که درکنارهم ، و چسبیده به همند » ، به کلی درتضاد با رابطه علت و معلولی ، یا خالق و مخلوقی ، یا فاعل و مفعولی ، یا رئیس ومرئوسی ، یا حاکم و تابعی، یا فرازپایه ای وفرود پایه ای بود . همه چیزها در جهان هستی وجان ، فقط بشیوه « دوتای باهم درکنارهم »، باهم ، گره میخوردند. دوچیز با هم ، رابطه زیر بنا با روبنا را نداشتند . شیوه پیوند دوتا باهم ، شیوه پیوند همه دوتاها ، و همه « دیگربودها باهم » است . رابطه های علت با معلول ، خالق با مخلوق ، فاعل با مفعول ، حاکم با تابع ، زیربنا و روبنا ،... همه به گونه ای ، روابط قدرتی هستند . ازاین روهست که گوهر قدرتخواهی در اندیشیدن دراین گونه روابط ، درکاراست . کسیکه میخواهد دنیا را، در رابطه علت با معلول بفهمد ، دراندیشه آنست که با شناخت آنچه علت است ، آنرا وسیله خود ، برای معلول ساختن چیزها سازد . دررابطه عـلت و معلول ... ، سائقه قدرتخواهی ، شکل علمی به خود میگیرد . ما میکوشیم که رابطه علت ومعلول را به همه چیزها تحمیل کنیم ، تا راه قدرت خود را برگیتی و براجتماع و بر انسانها و برطبقات وبر اقوام وبر ملل و... هموارسازیم . بدینسان ، علم ، شیوه رسیدن به قدرت میباشد. هرکه دقیقه ای « پیشتربداند » ، دیگران را که اندکی دیرترخواهند دانست ، محکوم وتابع و اسیرو مطیع خود میسازد . این بود که پیداش این گونه مفاهیم که درپی تاءسیس یا ابقاء شکلی ازقدرت بودند ، همه برضد اندیشهِ « دوتای باهم و درکنارهم » بودند ، و تا توانسته اند ، آنرا زشت و تباه و کفرو جهل و خرافه وپوچ ومضحک ... ساخته اند . همان « تصویر همزاد به هم چسبیده » ، برای ما ، نماد یک اندیشه ژرف نیست ، بلکه یک تصویر خرافی و بدوی و کودکانه است که نشان جهالت است . این گونه تصاویر، حاوی سر اندیشه بسیار ژرف ازپیوندی انتزاعی بوده اند که سراسر جهان هستی را دربرمیگرفته اند . این همان شیوه اندیشیدن در باره جهان هستی درفرهنگ زال زری ، یا فرهنگ ایران بوده است . چیزهای دیگرگونه باهم درجهان هستی ، رابطه « جـُفـتی ، یوغی ، همزادی ، سنگی ، گوازی ، هاونی ، مری ( ماری) ، ایاری ( عیاری) ، سیمی ، سپنجی ، آماجی ... » دارند ، نه رابطه علت ومعلولی ، نه رابطه خالق ومخلوقی ، نه رابطه حاکم و تابعی، نه رابطه فرازی وفرودی، نه رابطه زیربنا روبنائی . انسان باخدا یا با گیتی ، رابطه یوغی ، رابطه سنگی ، رابطه گوازی ، رابطه یوغی و جفتی ، رابطه سپنجی وهمزادی . دارد. انسان ، مخلوق خدا نیست ، بلکه یوغ وجفت خداست . انسان ، حاکم برگیتی نیست ، بلکه جفت، ویوغ و، ایار، و سنگ ، وهاون، و گواز، و همزاد با اوست . آسمان و زمین ، جفت هم هستند . درهرجانی، آسمان (= سیمرغ ) و زمین ( آرمئتی ) باهم ، یک تخم شده اند . دراین شیوه اندیشیدن، هیچکسی دراجتماع ، حق حاکمیت بردیگران را ندارد ، بلکه او هم، جفت و یوغ و ایارو همزاد وهمال دیگرانست . یک خدا ، حاکم برخدایان نبود ، بلکه نخست ، میان همالان وجفتها بود . « روشنی وبینش » نیز، پیآیند وتراوش ِ پیوند ِ یوغ و همزاد و گواز و سنگ ( سنگیدن = سنجیدن) شدن باهم وبا مهر بود . حتا در« پیدایش روشنی ازسنگ » در داستان هوشنگ ، برغم آنکه به آن شکل زرتشتی ، تحمیل شده است ، ولی هنوز رد پای آن باقیست که « فروغ و روشنی » از« سنگ » پیدایش می یابد . سنگ ، دراصل به معنای « امتزاج و اتصال دوچیزیا دوکس... .» است . فروغی پدید آمد از هردو سنگ دل سنگ ، گشت ازفروغ ، آذرنگ مسئله بنیادی در داستان هوشنگ درشاهنامه ، درک « پیدایش روشنی ، یعنی بینش ، ازجفت شدن نیروها ، یا همپرسی و آمیزش چیزها، یا انسان هاست » ، که تحریف و مسخ ساخته شده است . البته هنگامی پذیرفته شود که ، روشنی از جفت شدن و همپرسی انسانها، یا پیوند دادن چیزها باهم ، پیدایش می یابد ، خط بطلان روی اهورامزدا و سایر خدایان نوری کشیده میشود . روشنی و بینش ، در آمیختن و « همپرسی» خدا با انسان ، یا در آمیزش خدا با انسان ، یا در آمیزش انسان با گیتی ، پیدایش می یابد . خرد انسان، کلید است و همه چیزها و پدیده ها درگیتی ، قفل هستند، و با « پیوند دادن کلید با قفل » است ، که میتوان ، قفل ها را گشود . کلید و قفل ، درفرهنگ ایران ، بیان پیوند عشقی میان خرد انسان با گیتی بوده است . روشنی وبینش ، ازعشق میان خدا، که شیره همه چیزها درجهانست، با انسان که تخمست ، پیدایش می یابد ، و هرگز، شکل « قدرت یابی خدا برانسان » را ندارد . خدا ، انسان را ، روشن نمیکند ، بلکه ازعشق میان ِ خدا و انسان ، روشنی و بینش ، زائیده میشود . ازباهم جوئی و باهم پرسی خدا و انسان باهم ، روشنی و بینش ، پیدایش می یابد . واین خدا ، خوشه ایست که درهمه انسانها ، افشانده شده است . پس روشنی و بینش، از همپرسی انسانها باهم ، ازهمجوئی انسانها باهم ، ازهماندیشی انسانها باهم ، پدیدار میشود . این سراندیشه بسیار بزرگی بود که باید هزاره ها کوشید تا بدان شکل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی داد . درفرهنگ زال زری ، تا خدا با انسان ، جفت وسنگ و یوغ و همزاد نشود ، روشنی و بینش ازاین ترکیب ، پیدایش نمی یابد . درفرهنگ زال زری ، وارونه آموزه زرتشت ، خدا ( ارتای خوشه = سیمرغ ) ، انسان را با دانشش وروشنائیش ، روشن نمیکند ، بلکه روشنی ، پیآیند امیختن خدا و انسان ، با همست ، و دراین راه ، خدا ، مرکز قدرت نمیشود ، چون خدا ( ارتا ، سیمرغ ) ، دانه های یک خوشه است که درهمه انسانها، پخش شده است . همچنین روشنی و بینش ، از آمیختن گیتی با انسان ، پیدایش می یابد ، و هرگزانسان ، بر گیتی، قدرت و حاکمیت نمی یابد . انسان خلیفه خدا درحاکمیت برگیتی نمیشود . با میترائیسم و زرتشت وسپس ادیان نوری(= ابراهیمی ) ، بـا « تغییر مفهوم ِ شیوه پیدایش روشنی و بینش » ، پدیده « قـدرت » ، پیدایش یافت، و چهره برجسته و چشمگیر به خود گرفت . خیلی ازپدیده ها ( مانند قدرت ) که درتاریخ، پیدایش می یابند ، زمانهای زیاد ، « بی نام» میمانند، و دراین زمانها که « بی نام هستند » ، بسیارخطرناکند . چون آنچه بی نامست ، به آسانی شناختنی نیست ، وبسختی میتوان آنرا گرفت ویا با آن روبرووشد، و با آن مبارزه کرد . تا دشمن ، بی نامست ، نمیتوان با آن پیکارکرد ، چون همیشه در گمنامیها، از پیش دید میگریزد . بی نام ، چیزیست که هرلحظه تغییر شکل وصورت میدهد . در هرشکلی که باآن روبروشویم ، بلافاصله ، شکل دیگربه خود میگیرد و ما درمیدان ، تنها میمانیم . « مقدس ساختن قدرت » ، همیشه « گمنام و ناپیدا ساختن ِ » هویت قـدرت است . با قدرتی که مقدس شد ، نمیتوان جنگید، و آنرا ریشه کن ساخت ، چون ، قـداست ، قـدرت را میپوشاند ، و تاریک و نامعلوم میسازد . درگستره سیاست ، همه قدرتها ، باید برای هم نمایان وروشن باشند تـا بـتوانـند هـمدیگر را مهارکنند وباهم توازن بـیـابند . قدرتی که خود را مقدس ساخت ، بزرگترین خطرگستره ِ سیاست است ، چون برای مردم ، به شکل « دشمن ورقیب » ، شناخته نمیشود . قدرتی که مقدس شد ، بی نام میشود ، یعنی هیچگاه ، گیرگناهش نمی افتد، و همیشه پا ک وبری ازگناه میماند . ازاینرو همه تباهکاریها وستمکاریها و جنایت های قدرت مقدس ، بلافاصله ازموءمنان ، فراموش ساخته میشود ( نه تنها اکبرگنجی، این کار را کرد ، بلکه در همه موءمنان ومقلدان ، قداست قدرت، گناه زدا ازیادهاست. همه اهل ایمان ، درهمان آن تجربه این تباهکاریها برتن خود ، اورا معصوم میشمارند. این فراموش کردن ، یک فضیلت یا هنر اخلاقی نیست ، بلکه قدرت مقدس ، در موءمن ، چنین واکنشی دارد. ازاین روهست که موءمنان درتاریخنویسی ، مقدسین ومعصومین خود را ازگناه وجرم پاک میسازند ) .ازاینرو هست که قدرت مقدس ، مسئول اجتماع نیست ، چون او فقط دربرابر خدا هست که گناه میکند . او دربرابر خرد سنجه ومعیاری مردم ، مسئولیتی ندارد ، چون خرد مردم ، سنجه شمرده نمیشود . قدرتی که نام دارد ، « شکل دیدنی و گرفتنی » دارد ، و مسئول مردمان میباشد . هیچ قدرتی نباید مقدس بشود، ودرگستره سیاست، هیچ قدرت مقدسی حق دخالت ندارد ، چون قدرتهای سیاسی از برخورد با آن ، عاجزمیمانند . ولی قدرت، سرچشمه ِ گناه است ، و نمیتواند مقدس باشد ، وبا مقدس شدن ، دیگر، مسئول مردمان نیست. خدائی که قدرتش مقدس باشد ، وجود ندارد . او همان اهریمن است . قدرت باید نام داشته باشد. قدرت مقدس ، بی نام است . درشاهنامه ، این اهریمن است که پیکریابی « قدرت » است . اهریمن زدارکامه، چنانچه در داستان ضحاک آمده ، یک لحظه ، آموزگارقدرت و انگیزنده قدرتجوئی به هرقیمتی است ، و لحظه دیگر، آشپزیست که خونخواری را برای گیاه خوار، خوشمزه واصل سعادت میکند ، و لحظه دیگر، پزشکیست که خود را پزشک درمان ِ همان دردی معرفی میکند که خودش ، تولید کرده است ، وسپس ، درد را در مداوا ، افزونتر ساخته ، و بتاریکی میگریزد وخاک میشود . ازاین روهست که در میدان سیاست ، هیچگونه قدرت سیاسی وحکومتی ، نمیتواندبا قدرتهای دینی ، پیکارکند . مفهوم روشنی و بینش دراین ادیان، همه دراثروارونه ساختن تصویر و مفهوم « دوتای باهم = یوغ = همزاد = جفت = پیسه= ویسه= ابلق» به وجود آمد . روشنی و بینش ، از بریدن یوغ ، از بریدن واره کردن همزاد به دوشقه ، یا ازجدا ساختن همزاد ها و آمیخته ها وجفت های به هم چسبیده ، جداساختن روشنی ازتاریکی... یا به عبارت دقیقتر، با نابود ساختن « اصل عشق » ، پیدایش می یابد . آنچه کنارهم باهم بودند ، ازهم بریده میشوند ، و یکی درفراز، و دیگری درفرود ، قرارمیگیرد ، و میان آنها ، خلائیست که امکان پیوند یابی آن دو را به هم بازمیدارد . با این تغییر گرانیگاه ، قدرت ، پیدایش می یابد . روشنی و بینش ، تیغ برِنده و جداسازنده میگردد . روشنی ، قاطع است ، فارق است. روشنی ، ازنابود ساختن عشق ، پیدایش می یابد . روشـنگـر، فـاقـد عـشقـست . بجای مفهوم « پیدایش روشنی و بینش ازهمپرسی وآمیزش وعشق » ، مفهوم « پیدایش روشنی ، ازجدا سازنده و برّنده » می نشیند . قـدرت ( فرازوفرودِ ازهم بریده ) و روشـنـی، دورویه یک سکه هستند . «تـوحید »، هم «اصل تمرکزقدرت » ، وهم « اصل تمرکز روشـنی» دریک نقطه وشخص است . « توحید » درگوهرش، با نابود ساختن عشق ، که ازآن پس آن را شرک میخواند ( شرک = انبازی = همبغی = با هم آفریدن= همسنگی ) به وجود میآید . فراز وفرود ازاین پس ، ازهم بریده شده و جدا هستند ، هرچند نامی ازبریدن هم برده نشود .« بریدن » ، کشتن و آزردن جانست . ازاین رو ، کوشیده میشود که سخنی از بریدن به میان نیاید ، وفقط به « جدا بودن روشنی از تاریکی ، ژی از اژی ، حق ازباطل ... » بسنده میشود . معرفت و بینش و روشنی و علم ، ازاین پس ، تغییر گرانیگاه میدهند ، و دیگر ، گواهی به عشق و همپرسی و « همگوهر وهمروش بودن و کنارهم بودن » نمیدهند ، وانسان را به عشق و آمیزش با خدا و گیتی و انسانها نمیکشند ، بلکه علم ومعرفت و بینش ، وسیله برای « قدرت یافتن » میگردند ، و علم و بینش ومعرفت ، درانسان ، سائقه قدرت را میخارانند و بر میانگیزانند . فطرت عشقی ومهری انسان ، تبدیل به فطرت قدرتی و برتری جوئی ، و« همه چیز را برای خود خواستن » میگردد .هر معرفتی و علمی و بینشی ، اورا به قدرتیابی بر دیگران و برگیتی و برخدا میانگیزاند. بینش و فرزانگی و روشنی که درهمپرسی ، گوهر « رادی = خود افشانی » داشتند ، گوهر« قدرت پرستی» پیدا میکند . با چنین تغییر گرانیگاه درمفهوم بینش و دانش و فرزانگیست ، که معمولا، شعر فردوسی ، فهمیده میشود توانا بود هرکه دانا بود ازاین پس ، ازهرکه روشنی و بینش دارد ، باید ترسید ، چون قدرتخواه وقدرت پرست است ( شهوت قدرت یابی را پیدا کرده است ) . خود واژه « ترس » ، دراصل به معنای بریدنست . چنانکه درعربی نیز، خوف ، دراصل به معنای « کُشتن » است. « کشتن = بریدن » که آزردن جانست ، میترساند . قدرت ، طبعا می برّد، تا روشن کند، اینست که ترساننده است . در تورات ، این تجربه ، بیان خود را به خوبی یافته است . یهوه ، ازانسان ( آدم درباغ عدن ) ، برای آن میترسد که انسان، با دست یافتن به معرفت ( روشنی ) ، قدرتخواه خواهد شد، و به قدرت خواهد رسید ورقیب وشریک او خواهد شد . قدرت ، ازروشنی و معرفت سرچشمه میگیرد، و در دوام ( خلود ) ، پایدار میماند . برای آنکه انسان ، به قدرت مداوم دست نیابد ، درخت جاودانگی را از درخت معرفت ، « جدا میسازد » . این داستان ، واکنشی دربرابر داستان اصلی بوده است که درفرهنگ ایران، رد پایش باقی مانده است . بیمرگی دراین داستان، بُن وبیخ درخت است، و برو میوه وبرگ که بینش و روشنی باشد ، سروفرازدرختست . ولی « تخمی که بردرختست ، همان بُنی است که همیشه ازنو میروید و سرچشمه بیمرگی است » . بیمرگی و معرفت ، بیخ وبریک درخت هستند . بقاء ، نیاز به نوشوی معرفت دارد . ولی درتورات ، این بیخ و بریک درخت ، هم جدا ساخته میشود ، و دودرخت جدا ازهم خلق کرده میشود ، تا همان « بر روشن » نباشد که « بیخ تاریک» بشود . اگر« برروشن » همان « بیخ تاریک » بشود ، اصالت روشنی و بیمرگی ( امرداد)، در وجود خود انسان قرار میگیرد ، و با آن ، تصویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، از ارزش و اعتبار میافتد ، چون نیازی به هیچکدام ازآنها نیست . اینست که داستان یهوه و آدم ، با « ترس یهوه از قدرت یابی انسان دراثرمعرفت » آغازمیشود . انسان ، بزرگترین خطر، یهوه و پدرآسمانی و الله است ، چون در هردمی ، میتواند سائقه قدرتخواهیش دراثر علم ، چنان انگیخته شود، که این الاهان را از تخت قدرت ، فرو اندازد . قدرت یهوه و پدرآسمانی و الله ، همیشه درخطر است ، چون « بینش و علم و معرفت » ، سائقه قدرتجوئی انسان را نه تنها میانگیزاند ، بلکه بزودی نیاز به قدرت ، درانسان ، تبدیل به « شهوت قدرت خواهی» میگردد . گرانیگاه ِ مفهوم « گناه » ، عمل برضد« حکم یهوه و الله » نیست ، بلکه گرانیگاه مفهوم گناه ، آنست که انسان نباید هرگز از درخت معرفت بخورد . انسان باید جاهل بماند و حق داشتن معرفت، ندارد. چون با داشتن معرفت است که خود مختارمیشود . چرا پدیده « گناه » ، با « پوشانیدن اندامهای زادن و تولید کردن » اینهانی داده شده است ؟ پیوند یابی جنسی ، پیکر یابی سراندیشه « آفریدن از راه جفت شدن = یوغ شدن » بوده است . این سراندیشه ، محدود به پدیده « آفرینش از پیوند یابی جنسی » نبوده است ، بلکه چهره ای ازآن بوده است . معرفت و روشنی هم ، پیآیند پیوند یابی و « دوتای باهم شدن » شمرده میشده است . « پیدایش معرفت» و« زایش کودک » ازجفتگیری، با هم اینهمانی داشتند . « سنجیدن » که همان « سنگیدن » باشد ، به معنای « امتزاج و اتصال دوچیز یا دوکس یا دونیرو باهمست . هنوز نیز درکردی ، سه نگاندن یا سه نگانن ، به معنای تجربه کردن و ارزیابی و آزمودن است . هنوز « سنگک » در سیستانی به معنای « بچه دان =رحم » بکار برده میشود . درواقع « سنگ + آگ » دارای معنای « بچه درزهدان = تخم در زهدان » میباشد و نان سنگک ، هم بدین علت ، این نام را یافته است که پختن نان درتنور ( تن +ئور= زهدان +زهدان = زهدان بزرگ )، اینهمانی با « پرورده شدن کودک درزهدان » داده میشده است . درکردی ، به « سنگ » ، « بردی» و « کچه » گفته میشده است . بردی ، نای است که اینهمانی با زهدان و بازن داشته است . کچ ، هم به معنای دخترو باکره است . نیایشگاههای ارتا یا سیمرغ درایران ، « دیر کچین » خوانده میشده اند . دراصل ، « سنگ » ، معنای « یوغ بودن نطفه و زهدان » را داشته است که معنای « سرچشمه آفرینندگی ، سرچشمه روشنی وفروغ »را دارد. بررسی ادامه دارد

No comments: