Sunday 20 May 2007

از مفهوم خدا در فرهنگ ایران

منوچهرجمالی

« از مفهوم خدا در فرهنگ ایران »
درفرهنگ ایران خدا ، بُنی هست که انسا ن وجهان، ازآن میرویند
انسان وخدا دونیمه ازیک هستی اند بُن آفریننده ِ کیهان، دردرون خود انسانست
اصل آفرینندگی و اندازه و ارزش وساماندهی در درون خود انسانست( سکولاریته و حقوق بشر

امروزه بسیاری می پندارند که بسیار پیشرفت کرده اند و به اوج کمال رسیده اند ، چون با « واسطه ِ واسطه ِ واسطه ِ الله » کار دارند ، ومی پندارند که نیاکان ایرانیان ، عقب افتاده و جاهل و بی کمال بوده اند ، چون آنها ، بیواسطه ، با « خدا » سروکار داشته اند . بریدگی و دوری از اصل چیزها، ضرورت زندگی شده است . ولی این نیاز به بیواسطه بودن ، به صمیمی بودن ، به همگوهر بودن با«آنچه هست»، و با « گوهر آنچه هست » نیاز انسان کنونیست . حتی نزدیک بودن به چیزها ، دیگر بسا نیست . ما میخواهیم «با چیزها » باشیم. در فرهنگ ایران ، بیواسطه بودن با خدا و آمیخته بودن با خدا، به معنای « بیواسطه بودن با همه ِ پدیده ها درگیتی و زیستن و بودن ِ با همه چیزها درگیتی» بود . امروزهم انسان میخواهد مستقیما با همه چیزها درگیتی باشد ، و نام این خواست ، سکولاریته است . انسان دیگر میان خود و « گوهر آنچه هست » ، واسطه نمیخواهد . ما ازبسکه با « نماینده این چیز، و آن حقیقت واِلاه ... » کارداشته ایم ، خسته و دلگیر و افسرده شده ایم.آنها مارا به چیزی نمیگیرند، و به ما ، ارج واقعی به نمیدهند . کسی به من ارج میدهد که حاضراست با من بنشیند وبا من بیامیزد و با من صمیمی باشد .به هرحقیقتی و اصلی و ... که نماینده اش را میفرستد ، بگوئید که اساسا از آمدن ، صرفنظرکند . ما نماینده معشوقه امان را نمیخواهیم ، ما خود معشوقه امان را میخواهیم .هرچیزی، « هـسـت » ، هنگامیکه با ما پیوند مستقیم و صمیمی و محرمانه داشته باشد . هرچیزی « هست » ، هنگامیکه با ما آمیخته باشد . واسطه ، جائیست که ، انسان و گیتی و مخلوق ، از خالق و از الله ، بریده است ، و باهم ، همگوهروسرشته باهم نیستند .و دراثر این بریدگی انسان از خالق ، نیازبه واسطه و رسول و پیامبری هست ، که اوامر و احکام خالق را به انسان ، انتقال بدهد . میان ِ این خالق و انسان ، نیاز به « میثاق عبودیت » و « نیاز به عهد تابعیت و تسلیم » ، و بالاخره نیاز به « ایمان » هست . « ایمان» ، همیشه نشان بریدگی و واسطه است . این میثاق و عهد و ایمان است که هرچند ، از راه واسطه و نماینده ، رابطه ای غیرمستقیم برقرار میکند ، ولی رفع بریدگی نمیشود ، فقط یک پلی که ازموهم باریکتراست ، درمیان دوبخش بریده ازهم ، زده میشود . یک حداقل از بستگی غیرمستقیم ، ازراه این واسطه ، از راه ایجاد میثاق و عهد و ایمان ساخته میشود .در اینجا ، « دیـن » ، به احکام و آموزه و بینشی اطلاق میشود که این واسطه ، به انسانها عرضه میکند، تا به آن ایمان آورند، و ادعا میکند که اینها را او به تنهائی ، مستقیما از الله و یهوه و... دریافت کرده است . اینست که « دین « دراین گستره ، بی « ایمان » ، معنائی ندارد . درواقع ، گرانیگاه دین در ایمانست . « دین » درفرهنگ ایران ، بیان « بینش بیواسطه و خودجوش ، از بُن خود انسانست » . دین ، درفرهنگ ایران ، نیازی به ایمان ندارد . دین دراین ادیان ، بینشی است که بیواسطه ، از خود انسان ، نمیتواند بجوشد ، بلکه بینشی است که واسطه اِلاه ، از الاه ،به ما میدهد، و ما عهد تابعیت برای اجرای آن ، با واسطه می بندیم و به آن سوگند وفاداری همیشگی میخوریم ، و نام این سوگند ، ایمان است . « دیـن» درفرهنگ ایران ، تراوش بینش تازه به تازه از گوهر و بن خود انسانست . خود خدا نیز ، همین گوهر و بُن انسانست .این مفاهیم عهد و میثاق و ایمان و عبودیت و واسطه ، از همان « بریدگی الله از انسان ، سرچشمه میگیرد . در بریدگی انسان از الله است که واسطه ، ضروریست ، و درپیمودن زمان در تاریخ ، حلقه واسطه ها افزایش می یابند . درآغاز یک رسول آست ، سپس خلیفه یا امام هم بدان افزوده میشود، و سپس این واسطه ها ، زنجیری از حلقه ها میگردند . ولی فرهنگ ایران ، با واسطه، کار نداشت . خدا و انسان ، برای باهم بودن ، نیاز به واسطه ای نداشتند . خدا و خود ، دو چیز جدا ازهم ، یادو وجود بریده ازهم نبودند ، بلکه دو بخش،در تحول یک وجود، بوده اند . آنچیزی که در آغاز، خداهست ، در تحول ، خود، یا انسان میشود . خدا ، خود میشود . خدا ، گیتی میشود . خدا ، تخم و بُنی است که خوشه انسانها ، خوشه گیتی میشود ، و نام این خوشه ، سیمرغ است . نام این خوشه ، ُهما یا قـقـنس است . « قوش » که نام هماست ، همان خوشه است . خوشه درآسمان میبالد . خوشه ، بال در میآورد و قوش میشود . ریشه و بیخ درخت را که ببریم ، دیگر، نه خوشه ، درختست ، نه ریشه . درخت و تنه و ریشه باهم یک درختند . ایرانیان ، نه تنها بیواسطه با خدا ، معامله میکرده اند ، یا بیواسطه دست درآغوش هم میکرده اند ، بلکه فراتر ازاین نزدیکی باهم کار داشته اند . برای ایرانی ، خدا ، تخم و بُنی بوده است که انسان ، یا همه جانها بطور کلی ، ازآن میروئیده اند . در گیاه و رویش ، بریدگی نیست ، و فقط آمیختگیست . شیره گیاهی در همه گیاه ، روانست . ایرانی حتا نمیخواسته است که بیواسطه ، بی نماینده ، بی وکیل ، با خدا ، سروکار داشته باشد . او خدا را ، بیخ و بُن وجود خود میدانسته است . خدا ، تخمی و هسته ایست که تا گل و گیاه ، تا آب و زمین ، تا مرغ و جانور ، تا انسان نشده است ، هنوز خدا نیست . رد پای این اندیشه در متون پهلوی ، هرچند که رنگ و روی الهیات زرتشتی را گرفته اند ، باقی مانده است . چنانچه در بندهش ، درهمان بخش نخست میآید که « هرمزد پیش از آفرینش ، خدای نبود ، پس از آفرینش ... خدای بود » .ایرانیان ، میاندیشیده اند که خدا را نمیتوان ردکرد ، و نمیتوان پشت به آن کرد ،و نمیتوان اورا نفی کرد ، بدون آنکه ریشه خود را کند . هیچ گیاهی ، ریشه خود را نمیکند . واژه های « خدا » و « خود » ، از یک واژه که خوا= خیا = خایه باشد و به معنی « تخم » است، ساخته شده اند . و تخم ، با ریشه و بُن، و با شاخ و برگ وبر و خوشه و گل در فراز، کار دارد .در فرهنگ ایران ، خدا و خود ، خدا و انسان ، دوچیز و دو وجود بریده ازهم نبودند ، بلکه « دوبخش ، از تحول یک وجود بودند » . آنچیزی که دراول ، خداست ، درتحول ، خود، یا انسان میشود . خدا ، خود میشود . بُن در فرود ، بُن در فراز میشود . خدا ، گیتی ( = جانان = خوشه جانها ) میشود . خدا ، تخم و و مینو و بُنی هست که خوشه انسانها ، خوشه جانها ، خوشه گیتی میشود ، و نام این خوشه ، سیمرغ است . نام این خوشه ، هماست ، نام این خوشه ، عنقا یا ققنس است ، نام این خوشه ، در ترکی لوری قوش ( قوش ترانه خوان ) و بوغدایتو ( بوغدای+ دایتی = خدای خوشه ) است . ریشه و بُن درخت، که بریده شود ، یا ازجا کنده شود ، دیگر، درخت ، دیگر انسان ، دیگر گیتی ، درخت و انسان و گیتی نیست.اینها ، با هم ،وجود دارند، وبی هم، وجود ندارند . آنها، بدون همدیگر، یک کل تمام نیستند. آنها ، « درهمدیگرنیزهستنند » .ایرانیان میگفتند که هر جانی ، تخمیست که درونش یک تخم پنهانی است . هر جانی ، دوجانه است .هرجانی ، آبستن به جان دیگراست ، دوگیان است. انسان ، وجودیست همیشه آبستن . انسان ، اصل آفریننده جان را در درون خودش دارد . آن تخم پنهانی وگُم و ناپیدا و ناگرفتنی ، نامش خدا هست ، و این تخم ، وقتی گسترد و فراخ شد ، و به قول امروزیها ، واقعیت یافت و پیکر به خود گرفت ، ودیدنی و ملموس و گرفتنی شد ، آنگاهست که خدا ، خدا میشود . آنگاه که خدا که تخمی بیش نیست ، گیتی و زمین و آب وگیاه وجانور و انسان شد ، آنگاه ، خدا میشود که همان خود ما باشیم . طبعا برای ایرانیان ، خدا ، نیاز به واسطه ، و نیاز به واسطه ِ واسطه ، و نیاز به واسطه واسطه واسطه ندارد، تا با انسان، سروکار داشته باشد . نیاز به واسطه داشتن نزد نیاکان ما ، یک متلک و لطیفه خنده آور بود، و نیازی به رد کردن هم نداشت. اکنون ما بجائی رسیده ایم که جهان بینی نیاکان خودرا ، جاهلیت و عقب ماندگی و حتا شرک و کفر میدانیم ، و اندیشه و عقیده و دین خود را ، کمال و پیشرفت و تعالی و هدایت و علم و توحیدو نور میخوانیم . ما از آمیختگی خود با خدا ، از « روئیدن خود از خدا » اکراه داریم . ما از بریدگی ، از ناهمگوهر بودن خود با خدا ، خوشمان نمی آید .ما چون اصل کثافتیم ، خدا را کثیف میکنیم . ما درختان بی ریشه شده ایم . نیمی از خود ، ریشه خود را ازخود بریده و دور افکنده است . ما میگوئیم که انسان ناپاکست و اگر با خدا ، آمیخته شود ، خدا را میآلاید . انسان ، فاسد و تباهکاراست و خدا را نجس میکند . اینست که خدا ، باید « بری ازما ، دور ازما ، نا آلوده شدنی ازما ، نا آمیخته با ما » باشد . خدا ، ازگوهری برترو دیگریست که ما . خدای ما ، باید فقط ایده آل نا رسیدنی ما باشد . خدا باید آسمانی ، متعالی و کمال مطلق ما و بسیار دور ازما باشد، تا ناپاکی و حقارت و جهل ما دراو سرایت نکند .نیاکان ما ، نیاز به پیامبر و مظهر الهی و رسول و نماینده الهی نداشتند .ما پهلوانان را داشتیم نه پیامبران را . پهلوانان ، پیامبر و رسول نبودند .آنها نیاز به خلیفه و امام و پاپ و اسقف و هاخام و کهنه و ... نداشتند . آنها نیاز به « باب » و« ولی فقیه» که واسطه امام غایب وما هست ، نداشتند ، چون خدا ، یکراست ، بُن و ریشه آنها بود که ازآن ، میروئیدند . خدا ، سرشت انسانرا داشت ، بخش دوم ولی شکفته آن بُن بود . آنچه درتاریکی ، خدا بود ، در روشنائی ، انسان بود . خدا ، خونی بود که دررگهای انسان ، روان بود ، خونی بود که درجگراو( درمیان او ) تولید میشد ، و با سراسر وجود او میآمیخت . خدایش ، تخمی بود که در انسان ، در این درخت ، درآن گل ، درآن پرنده ، درآن جانور.... به کمال و زیبائی میرسید ، و خدا میشد .نام گُلها ، نام خدا بودند، نه برای اینکه فقط بنام خدا نامیده میشدندو بخدا ، منسوب بودند ، بلکه برای آنکه ، خدا ، بیخ و بُن این گلها بود . نام گلها و درختاندرایران ، هنوز نیز نام همین خدایان باقی مانده است ، فقط فراموش ساخته شده است که گل سرخ ، همان سیمرغست ، نه گل محمدی ، سنبل و کاجیره ، همان بهرام است ، سرووبید ، سیمرغست . خیری سرخ ، سروش است .نسترن ، رشن است ، خیری زرد ، رام است ...... . یک خدا ، بیخ گلها و درختان گوناگون بود . وقتی ایرانی بباغ و بوستان و گلستان و جنگل و نیستان میرفت ، خدایان را میدید ، خدایان را میبوئید ، درانجمن ِ خدایان میزیست . اینها ، تشبیهات و کنایات و اشارات شاعرانه نبودند . خدایان درگلها و درختان، به خود پیکر گرفته بودند . بوئیدن ، احساس کردن و شناختن خدا و آمیختن با خدا بود . خدا ، تخمی بود که روئیده بود ، و گیتی یا جانان یا خوشه همه جانها شده بود ، دیگر خدائی غیر از این گل و درخت و زمین و آب وجانور و انسان نبود . درتخم ، هنوز خدا ،خدا نبود ، ولی وقتی گیتی میشد ، خدا میشد ، آنگاه خدا بود ، آنگاه « بود» . البته ، ما ، آنها را انسانهای بدوی و کودک و وحشی و جاهل و کافرمیشماریم ، ودر صددیم که این اندیشه هارا هرجا می یابیم سرکوب و یا ریشه کن میکنیم ، اینها « خرافات » هستند . ما وظیفه خود میشماریم که با خرافات بجنگیم ودرهیجای این جنگ ، ریشه و بُن خود را هم بنام خرافه ازجا کنده ایم .بر ما که ایمان به « راه مستقیم » وایمان « به دین کامل و کمال دین » داریم ، واسطه ِ واسطهِ واسطه الله ، با حکمت یا بینش این الله ، حکومت میکند وبه ما ُحکم میدهد تا از بینش این الله ، که گوهرش غیر از ما و متعالی وکاملست ، اطاعت کنیم ، و برای آنکه جاهل و ظالمیم و بینش وعلم و نور نداریم ، شکنجه میدهد، و زندگی دراین گیتی را تبدیل به زندان میکند . اگر چنانچه برغم این شکنجه ها و عذابهای الیم ، هنوز در کودکی و جهالت و کفرخود باقی ماندیم ، و کودن و خرفت بودیم و لجاجت بخرج دادیم ، آنگاه الله رحیم ، دوزخی ساخته است که مارا به آنجا تبعید میکند ، و به مالک دوزخ ، یک دائرة المعارف از شیوه های شکنجه داده است که ما را تا ابد شکنجه کند ، و این شکنجه دادنها ، الله را فوق العاده شاد میسازد . دوزخ انسانها ، جشن الله است .ولی ما ، برغم این گونه حکومت و زندان دنیا، که پیش درآمد دوزخ درآن دنیاست ، هنوز، ریشه درخدا داریم، و بُنمان خداست ، نه تشبیهی و نه تمثیلی و نه کنایه ای ، و نه استعاره ای ، بلکه درواقعیت . اینکه بُن مارا سرکوب میکنند و منکر این بُن میشوند ، میخواهند ، ریشه مارا ازخدا درآورند ، اصالت بینش و آفرینندگی و اندازه گذاری و ساماندهی را ازما بگیرند . آنها برغم ادعایشان ، خدا را در ُبن همه انسانها نابود میسازند . آنها دشمن شماره یک خدا هستند . رد کردن و نفی کردن و طرد کردن الله و یهوه و پدرآسمانی ، جزو ضروریات وجودی ماست ، چون آنها بیخ و بُن مارا که خداست ، میخواهند خشک سازند ، ازجا ریشه کن سازند . الله و یهوه و پدرآسمانی ، برضد خدائی هستند که بُن هرجان و انسانـیست . اینستکه سراسرِ وجود ما ، الله و یهوه وپدرآسمانی را رد و نفی و طرد و انکار میکند . تا این ریشه« خدا» را از بیخ ما نکنند ، نمیتوانند برما حکومت کنند . ما الاهانی که همگوهرما نیستند و ازما بریده اند و درنزدیکی به ما ازما نجس و آلوده میشوند ، و نیاز به اینقدرواسطه و نماینده دارند ، تا به ما نزدیک شوند ، نمیپسندیم .به همین علت ، ما حکومتی که نماینده الله است ، نمیخواهیم . حکومتی که واسطه واسطه واسطه الله است نمیخواهیم، چون الهی نمیخواهیم که از ما بریده است و نیاز به واسطه دارد. ما خدائی را که توانائی رابطه مستقیم با انسان ندارد ، خدا نمیشناسیم . ما خدائی را که درپی حکومت کردنست ، نمیخواهیم . این الاهان ( یهوه و الله وپدرآسمانی) چرا اینقدر نماینده و واسطه دارندچون، بیواسطه ، قدرت بوجود نمیآید . هر قدرتمندی ، همان اندازه قدرت دارد که واسطه دارد . ما وقتی به دیداریک کارمند بالا مقام حکومتی میرویم ، جلو درش یک دربان ایستاده است، و نمیگذارد که رابطه مستقیم با کارمند بگیریم و باید برود و اجازه بگیرد . وقتی بدیداریک وزیر میرویم ، یک دربانست که نمیگذارد هرکسی وارد شود، و سپس یک منشی است که کسب اجازه ورود را میکند . اکنون میشود دو پرده و دو دیوار و دو سد . وقتی به دیدارشاه میرویم آن موقع باید از سه دیوار، از سه حاجب ، از سه پرده ، از سه واسطه رد شد . آن وقت است که درک میکنیم که این مرد، شاهست یا خلیفه است یا ولی امراست . مقامات قدرتی را در تعداد واسطه ها میتوان شناخت . حتا برای دیدار الله باید ازهفت دیوار وهفت سد گذشت . اگر این واسطه ها نباشند ، آنوقت می بینیم که این شاه و آن وزیر و آن کارمند وحتا آن الاه، مالی نیستند که کسی به آنها احترام بگذارد . شخصیت آنها ایجاد احساس احترام نمیکند ، بلکه عدم امکان دسترسی ، تولید کننده این حس احترامست . اینست که وقتی این واسطه ها ازمیان رفتند ، آنگاه ارزش حقیقی این اشخاص نمودارمیشود . آنجا که واسطه و فاصله نیست ، قدرت هم نیست . اینست که ما باید واسطه میان خود و الله را براندازیم ، تا بتوانیم واسطه میان خود و حکومت را براندازیم . موقعی ملت، برخودش حکومت میکند که واسطه میان حکومت وملت ، برافکنده شود . واین موقعی ممکنست که ما بیواسطه با بُن خود ، با بخش دوم خودمان که خداست ، آمیخته باشیم ، تا خدا درما ، خدا بشود . ما باید رابطه قدرتی میان خدا و خود را حذف کنیم ، یا بسخنی دیگرباید میان ما و خدا ، واسطه ای نباشد . وقتی میان بُن ما و ما ، واسطه ای نیست ، میان ملت و حکومت هم واسطه نخواهد بود ، و حکومتی بر ملت ، حکومت نخواهد کرد . ازآن پس ملت ، خودش ، خودش را سامان خواهد داد .اینست که خدای ایران ، نیاز به واسطه ندارد، تا چه رسد به واسطه واسطه واسطه ، چون نیاز به قدرت ندارد . خدای ایران، نیاز به جنود و لشگرو سپاه ندارد ، نیاز به غلبه کردن و تصرف کردن و تحمیل کردن ندارد . خدای ایران ، میرغضب و زندان و شکنجه گر و دوزخ ندارد . او خدائیست که با هرجانی میآمیزد تا درهرجانی ، جشن بسازد . او ، آمیخته با ُگل و گیاه و جانورو دشت است . او دراینها ، تعالی می یابد و خدا میشود . او ، زمان گذرنده میشود . گـذر، جـنبـش خـداست . او خدای مهراست . مهر،از واژه met است که همان واژه mix غربیست ، که همان « آمیختن و میزد » است که جشن باشد . خدا درانسان ، جشن میگیرد . خدا ، خدای مهراست ، نه آنکه « به انسان » مهر میورزد ، بلکه چون دربُن انسان و آمیخته با انسانست، خدای مهر است . خدا ، به این معنا ، بُن گیتی است ، بُن خورشید است ، بُن آبست ، بُن خاکست ، بن هرگیاهیست ، بُن جانوراست ، بُن انسانست . واژه « ُبندهش » که افشاندن و زادن بن باشد ، به معنای آنست که خدا ، چگونه گیتی میشود ، چگونه در گیتی خودرا میگسترد . بن ، چگونه درخت و خوشه میشود .با این اندیشه ، به آسانی به پیآیندهائی دست می یافتند که برای ما ، دست یافتن به آنها ، در گذر از هزار دیوار چین ممکن میگردد . « بُن درانسان بودن » ، « بُن را درخود یافتن و جستجو کردن » ، به معنای آنست که انسان ازخود ، حرکت میکند و میآفریند . انسان ، از خودش روشن میشود و از خودش ، روشن میکند و ازخودش می بیند . انسان ، هم آتشگیره و هم آتش زنه ( آتش افروز) هست . انسان ، ازخود ، معیار و میزان و اندازه است ( ازخود اندازه میگیرد ) و به عبارت دیگر، خود را تابع اندیشه های دیگری نمیسازد . مولوی میگوید :عاشقا دوچشم بگشا، چارجو در خود ببینجوی آب و جوی خمر وجوی شیر و انگبینعاشقا درخویش بنگر ، سخره مردم مشوتا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنیندرخویش نگریستن ، به معنای آنست که تابع داوری دیگری مشومن غلام آن « گل بینا » که فارغ باشد اوکان فلانم خار خواند ، و آن فلانم یا سمیندیده بگشا ، زین سپس ، با دیده مرد مروکان فلانت گبر گوید ،و آن فلانت ، مرد دینچرا انسان « ازخودش می بیند و روش میکند و میاندیشد و ... » ، چون بُنش را درخودش دارد . روئیدن جهان از بُن خدا ، طیف گسترده ای از معانی دارد، که نیکوست برخی ازآنها برشمرده شود . آسمانی ، جدا از زمین ، و زمینی ، جدا از آسمان نیست . خدائی ، جدا ازخاک ، و خاکی ، جدا از خدا نیست . واژه « خاک » به « هاگ » برمیگردد، که به معنای تخم است . آرمیئتی ، زنخدای زمین ، تن انسان است که زهدان آسمانست . سیمرغ ، آسمانست که تخمی درون زهدان زمین – تن - میگردد . در آسمان ، هلال ماه که زهدانست ، آسمانست و گاو زمین در نقوش میترائی ، در درون هلال ماه - آسمان - ایستاده است . زمین ، در زهدان آسمانست . از سوئی گاو زمین به شکل هلال ماه کشیده میشود . به عبارت دیگر زمین ، اینهمانی با آسمان دارد . ازاین رو هست که روز بیست و هشتم هرماهی ، هم زمین ( زامیاد) و هم هلال ماه ( رام جید ) نامیده میشده است . این تصویر ، حاوی این معناست که خدائی جدا از انسان ، و ا نسانی ، جدا ازخدا نیست ( نه به معنای تشبیهی و تمثیلی که در ادیان ابراهیمی متداولست ، بلکه به معنای آمیختگی آندو ) . همچنین حاوی این معناست که جهان خارجی و برونسو objective ، جدا از جهان درونسو subjectiveو بالعکس ، وجود ندارد . همچنین حاوی این معناست که « فراز= روشنی وآسمان » ، غالب وحاکم بر« فرود= تاریکی و زمین » نیست . هرچه در فراز، و روشن است ، در زهدان فرود و تاریکی قرار میگیرد ، تا پیدایش یابد ، و هرچه در فرود است ، در زهدان آسمان قرار میگیرد تا جوانه بزند . هیچ قانون و قاعده ای از فراز نیست که بر فرود، تحمیل شود .تصویرِ بُن ، این پیآیند مستقیم را داشت که دوجهان، وجود ندارد ، و جهان، یک جهانست . آسمان ، از زمین روئیده است . این یک پیآیند بدیهی بود .سکولاریته ، نتیجه بدیهی این تصویر بود . چون ، خدایان که با روزهای گذرا اینهمانی دارند ، در این جهان بینی ، تحول ِ همان یک بُن هستند. بُن ، هر روز به خدائی دیگرتحول می یابد . بُن ، هرشبانروز ، به شکل خدائی دیگر تحول می یابد ، شکل و خدائی دیگر « میگردد » . تحول یافتن ، گشتن و چرخیدن وارکیدن ( ارک = حرک ) و وشتن ، گوهر این بُن است . آنچه را درادیان نوری و ابراهیمی ، به شکل « گذر= فنا » درک میکردند ، آنها به شکل « گسترش رنگین کمان ِ بُن » یا « تحول یابی بُن به چهره های گوناگون » درک میکردند . آنها درحرکت زمان ، « گذروفنا» نمی دیدند ، بلکه هر شبانروری را ، رویش چهره ای تازه ازیک بُن میدیدند . بُن ، هرآنی ، جلوه ای تازه میکرد . بُن ، درهرآنی ، غنای خود را می نمود . این همان « سپنجی بودن زمان » است که سپس به غلط ، معنای « گذرا بودن زمان» را گرفته است . این پیآیندهای بدیهی ، همان سکولاریته و همان حقوق بشر و همان اصالت انسانست که ما درادیان ابراهیمی ونوری ،ازدست داده ایم .حقوق بشر، نتیجه بدیهی این تصویربود ، چون اصل آفریننده ارزش و اندازه ، در بُن انسان بود .بینش مستقیم انسان به گوهرچیزها ، به شیره ( اشه ) چیزها ، نتیجه بدیهی آن تصویر بود .بُن = همان «آتـش » درالهیات زرتشتی استبُن ، همان « ســرّ » در عرفان استبُن ،همان « ابلیس » درقرآن استکه شاه پریان،یعنی «سیمرغ » میباشداین بُن را ، « آتش یا آذر، یا آس= اس » نیز مینامیدند . آنچه را ما « آتش پرستی » مینامیم ، رویکردن به « بُن جانها و بُن انسانها ... »، و مهرورزیدن بدان ، و پرستاری کردن ازآن، و فرابالیدن آن بود . زایانیدن یا مامائی کردن و دایگی ، آتش پرستی بود . کشاورزو باغبان ، آتش فروز بود . آموزگار، آتش فروز بود . جشن سازو سراینده وخنیاگر، آتش فروز بود ، چون با روشن کردن بُن کارر داشتند . چون اینها ، بینش را از انسان میزایانیدند ، تخم را از زمین میرویانیدند ، بچه را از مادر، میزایانیدند. نیاکان ما ، بدان شکل که مسلمانان می پنداشتند ، و موبدان زرتشتی، آنرا به غلط تاءویل و طبعا مسخ کرده اند ، آتش پرست نبودند . « جستجوی بُن خود ، جستجوی خدا و سعادت و خوشی در بُن خود » ، آتش پرستی بود.« پرستیدن » ، برای ایرانیان ، آن معنا را نداشت که مسلمانان ازآن دارند. پرستیدن ، به معنای پرستاری کردن و نگاهداری کردن و پروردن بود . به همین علت ، خدا ، پروردگار خوانده میشد . هرمادری ، پروردگاربود. پروردگاری ، نقش زن بود . در هزوارشها دیده میشود که بجای واژه « پرستیدن » ، شادونیتن بکار میبردند . شادونیتن ، به معنای « شاد ساختن و شاد شدن » میباشد . پس آتش پرستیدن ، پروردن و شاد ساختن بُن جانها در گیتی میباشد . آتش پرستیدن ، شاد ساختن مردمان و شکوفا ساختن بُن درمردمان و آزادی دادن برای رویش به مردمانست . آس ، در بلوچی، هنوز به معنای آتش و آسجا ، به معنای آتشکده است . این همان واژه « اس » است که درعربی به شکل « اساس = اس + اس » درآمده است، که به معنای « بُن ِ بُن یا تخم تخم » بوده است که بهمن باشد . قانونی اساسی است که از بُن بن انسانها پیدایش یافته باشد . پس آتش پرستی ، رویکردن و جستجوکردن بُن ها ، و پرورش بُن ها بود . برای پرستش خدا ، باید روی به بُن خود ، بُن گیاه ... بُن درون هرچیزی کرد . خدائی که در آسمان ( آس + مان = بُن ِ بُن ) است ، در بُن هرجانی در گیتی نیزهست . آتش پرستی ، رویکردن به بُن چیزها و گسترش و پرورش آنها بود . خرد ، در اندیشیدن ، میپرستد و شاد میسازد، چون خرد ، به بُن چیزها و بُن انسانها میپردازد . چون « اندیشیدن = اندی + شیتن » به معنای « شید کردن و گستردن ِ – اندی – یعنی بُن است . اندیمان یا هندیمن ، نام بهمن است، و همان معنای « بُن بُن یا تخم درون تخم » را دارد . درهزوارشها دیده میشود که آذر ، دارای دو معنای 1- زهدان و 2- زن آموزگاراست . این دومعنا ی واژه « آذر» باهم ، میرساند که آذر که همان آتش باشد ، دانش را هم پدیده زایشی میداند ، به عبارت دیگر، دانش را که « روشنی » باشد ، مانند الهیات زرتشتی ،که روشنی را که جایگاه اهورامزدا میداند ، در « فراز» نمیداند . بلکه روشنی را برخاسته از آتش = زهدان = نی میداند . آتش را در آغازاز« نی » که آتشگیره باشد ، میافروخته اند (= روشن میکرده اند )، ونی را، هم نماد زهدان زن ، و هم اصل باد و موسیقی ، و بطورکلی اصل آفرینندگی میدانسته اند . و یکی از نامهای نی ، تشه = تخشه بوده است ، و تشه ، امروزه نیز درکردی به « دوک » گفته میشود که همان دوخ و نی است، و درویشها ، دارای « منتشه ( من + تشه ) هستند که همین نی باشد . آتش ، یا تشه ، نام خود « نی » است . افروختن نی ، که « روشن کردن نی » باشد ، معنای آفریدن را داشت . همچنین « نی سرائی » که « یسنا = یز+ نا » باشد ، جشن بود . زادن ، برپا کردن جشن بود . به وجود آمدن درگیتی ، جشن بود . پس آتشکده که « درمهر» خوانده میشد ، جای روی کردن به همین بُن آفرینندگی در همه چیزها بود .فطرت یا طبیعت انسان ، همان « بُن مردم » استدراین جستار، ما فقط به « بُن مردم » که همان « بُن انسان » باشد میپردازیم که ضرورت بنیادی برای مسائل سیاسی و اجتماعی و دینی و حقوقی کنونی ما دارد ، و به آباد کردن و شاد و آزاد کردن مردم ایران و همسایگانش یاری میدهد . « بُن مردم » ، درواقع ، همان مسئله فطرت انسان و طبیعت انسانست . در ادیان ابراهیمی ، در داستان آدم وحوا ، گفتگو از همین طبیعت و فطرت انسانست ، و روشنفکران ما ، وقت خودرا صرف مبارزه با آن، بنام « خرافه و افسانه » ، هرز ندهند . در این داستان ، یهودیت و مسیحیت و اسلام ، تصویری از فطرت و طبیعت انسان میکشند، و همه شریعت وآموزه و قوانینشان ، بر همین پایه بنا میشود . هر حکومتی ، هر قانون اساسی ، و حقوق بشربطورکلی ، پیآیند ِ تصویری خاص از فطرت یا طبیعت انسانست . آن تصویراست که درتک تک مواد قانونی ، عبارت بندی میشود . تا این تصویر خاص از طبیعت و فطرت انسان، مشخص نشده باشد ، و در اذهان وضمائر و روانهای مردمان جا نیفتاده باشد ، بحث از حقوق بشر و جامعه مدنی و دموکراسی و پیشرفت و قانون اساسی ، بیهوده است . برشالوده فطرت انسان در قرآن ، که درهمین داستان آدم و حوا طرح شده است ، نمیتوان به هیچ روی ، ملت را موءسس قانون اساسی کرد ، و نه میتوان از حقوق بشر، اثری درآن یافت که انسان را سرچشمه حق و قانون میداند . در دموکراسی ، اساس ِ ( اس + اس ) حقوق و قوانین، بُن ( اس ) خود انسانهاست .درغرب ، تصویر فطرت و طبیعت انسان ، داستان پرومتئوس ( پرومته ) یونانی قرارگرفت . پرومتئوس ، آتش را برضد خواست زئوس ، خدای خدایان ، از اولومپ برای انسانها میدزد ، و بدین علت ، کیفری بسیارسهمگین می بیند و برصخره درفرازکوه آویخته میشود ، تا کرکس ها جگراورا بخورند . این طغیان برضد خدای خدایان برای دست یابی به بینش ، گوهر انسان نوین را میسازد . البته عرفای ایران ، همین اندیشه را در داستان ابلیس ، بیان کرده اند . الله درهنگام خلق آدم ، ازهمه فرشتگان میخواهد تا سجده کنند و نتوانند « سرّ انسان » را بشناسند . فقط ابلیس ، برضد حکم الله ، سجده نمیکند، تا بتواند سرّ انسان را که همان بُن وفطرت انسان میباشد ، بشناسد . و به همین علت ، دچار لعن ابدی الله میگردد ، ولی ابلیس ، این شناخت را برغم آن لعنت ابدی ، می پذیرد . باید درنظر داشت که ابلیس قرآن ، همان « مهتریا شاه پریان » است که زنخدای ایران ، سیمرغ باشد . درواقع ، این سیمرغست که به شناخت بُن انسان ، چنان اهمیتی میدهد که ضروری میداند در برابر الله ، طغیان کند . بینش زایشی سیمرغی ازهر انسانی ( دین ) برضد « علم الله است که فقط به برگزیده اش درگیتی ، وحی میشود و باید ازآن اطاعت کرد . این ابلیس یا زنخدای ایرانست که شناخت بُن انسان، وشناختی که ازبُن انسان فرامیجوشد ، فوق « اطاعت از دانش الله » میداند . و این ابلیس ، سرمشق جستجوی عرفان است ! که بدون شک ، متناظر با داستان پرومتئوس یونانیست ، ولی این داستان را دراین راستا ، جنبش روشنفکری ما ، درایران ، بسیج نساختند . آنها از« بدوش کشیدن لعنت ابدی » میگریختند . برای یافتن بُن انسان ، راهی جز ابلیس شدن در اسلام نیست . تنها ابلیس است که بشناخت بُن یا فطرت حقیقی انسان علاقمند است ، و میداند ، مسئله بنیادی مدنیت و فرهنگ و دین ، شناخت همین بُن و فطرت انسانست که برای رسیدن به بینش ، حاضراست دچار لعنت الله و یهوه و پدرآسمانی گردد . تا خدای ایران ( سیمرغ ) ، بُن انسانست ، برضد الله و علمش و واسطه اش خواهد بود . الهیات زرتشتی نیز مانند اسلام ، نام سیمرغ را زشت و پلشت ساخت . الهیات زرتشتی اورا « روسپی » نامید، و الله ، اورا « ابلیس » نامید ، وسپس نام « خردجال » را به او دادند . محمد ، ابلیس را برترین دشمن انسان ساخت ، درحالیکه ابلیس ، همان سیمرغ بود ، که بُن آفریننده و اندازه گذار انسانست . درغرب ، اندیشمندان بزرگ ، متوجه معنای ژرف داستان پرومتئوس شدند ،و آنرا برضد داستان آدم وحوا ، بسیج ساختند ، ولی درایران ، از داستان ابلیس ، که شیخ فریدالدین عطاردر وادی طلب آورده است ، بهره ای نبردند . درغرب ، همچنین اندیشه پروتاگوراس که « انسان اندازه چیزهاست homo menzura » بنیاد حقوق بشر قرار گرفت . درفرهنگ ایران ، بُن انسان ، اندازه همه چیزهاست و همه چیزها را باید « ازخود » اندازه گرفت . در فرهنگ ایران ، سیمرغ که همان « ُمشتری » است ،و چهره دیگرش، « رام یا زهره» است ، سعد اکبر و سعد اصغر است . سعادت حقیقی ، در بُن هرانسانیست . سعادت را باید در بُن خود انسان جُست نه دربهشت درآنسوی گیتی .اندیشه « بُن » درفرهنگ ایران ، با چیرگی حکومت و شرع اسلام از بین نرفت ، بلکه در عرفان ، نام « سـرّ » و « مـیان » به خود گرفت .« سریره » که اصل واژه « سرّ » است ، همان معنای « سرّ » را دارد . سریره در عربی ، به معنای پنهان و راز است ( جمعش : سرائر ) . ولی سریره ، یک واژه ایرانیست . سریر ، هم به معنای قوس قزحست که سیمرغ باشد ، و هم به معنای اورنگ است که بهرام میباشد ، و این دو باهم ، بُن انسان و بُن زمان هستند . صریره که معرب همان سریره باشد ، به معنای گل بستان افروز است ، که گل ارتا فرورد یا سیمرغ ( روز نوزدهم هرماهی ) است که بنا برصیدنه ابوریحان ، فرّخ و داه ( داح ) هم نامیده میشود . الهیات زرتشتی سریره را به زیبائی ترجمه میکند ، تا اصل و تبارجمشید یا بُن انسان را که جمشید است ، تاریک سازد . جمشید ، جمشید سریره خوانده میشود که به معنای « جمشید، فرزند سیمرغ و بهرام » . بدینسان ، جمشید ، از بُن خدایان میروید و با چنین تصویری از انسان ، زرتشت و موبدان ، نمیتوانستند جایگاه برتری در اجتماع داشته باشند .اندیشه الهیات زرتشتی ، با اندیشه خرّمدینان، که آفریننده برابر با آفریده است ( جمشید ، آفریده سیمرغ و برابربا سیمرغ ) همخوانی نداشت ، چنانکه اندیشه اصلی در شعر حافظ باقی مانده استگر مرشد ما ، پیر مغان ( مغ و پیرمغان، سیمرغست) شد چه تفاوتدر هیچ سری نیست که سرّی زخدا نیستسرّ ، به شب اول ماه ، یا آخرماه یا میانه ماه گفته میشود ( منتهی الارب ) . شب اول ماه ، اینهمانی با خرّم = سیمرغ دارد . شب میانه ماه ، فرّخ است که همان سیمرغست، و بالاخره شب آخرماه ، بهرام یا روزبه ، یا اورنگ است . اینها گواه برآنند که سرّ ، همان بُن است ، چون سیمرغ و بهرام ، بن انسان و زمان و خدایانند( بهروزوصنم = مردم گیاه ) . وواژه سریره ، به معنای خصلت و طبیعت انسان بکار برده میشود .مفهوم « بُن جهان و بُن انسان و بُن خدایان » در فرهنگ ایران ، تصویری از فطرت و طبیعت انسان را طرح میکند که در میان تصویرهای طرح شده از ملل گوناگون ، بی نظیر است . اگر با دیده انصاف نگریسته و سنجیده و داوری شود ، این تصویر ، از بهترین تصاویر انسان است که تا کنون در باره فطرت انسان ، طرح شده است ، و این تصویر ، شالوده محکمی برای بنای نظمی نوین که درآن آزادی و شادی و داد هست ، میگذارد .درفرهنگ ایران ، تصویرخدا و انسان باهم تصویروباهم فهمیده میشوند . مانند اینکه ، شاخ و برگ و بر درخت ، با تنه و ریشه درخت باهم یک هستی اند و یک معنا دارند . البته نباید اندیشید که همیشه خدا ، ریشه و بیخ و بُن ِ درخت است ، و انسان ، شاخ و برگ وبر آن . در فرهنگ ایران ، ازهمان شاخ و برگ وبرکه انسان باشد ، تخم خدا پدید میآید .انسان ، بُن خدا میشود . هم انسان، بُن خدا میشود و هم خدا ، بُن انسان میشود . از سوئی ، خدا ، ریشه و بُن انسان است ، و ازسوی دیگر ، انسان ، ریشه و بُن خدا . انسان ، اصل و سرچشمه پیدایش خدا میشود .اگر دقت شده باشد ، دیده میشود که در فرهنگ ایران ، نه انسان ، عبد خداست ، نه خدا ، معبود انسانست ، نه عبودیت ، فضیلت و تقوا و هنر. جمشید که بُن همه انسانهاست ، فرزند سیمرغ و بهرامست . در فرهنگ ایران ، انسان ، مخلوق خدا نیست، و خدا ، خالق انسان نیست . درفرهنگ ایران ، انسان ، مطیع خدا نیست و خدا ، حاکم و صادرکننده امر و نهی نیست . در فرهنگ ایران ، انسان ، شاگرد خدا نیست ، و خدا ، معلم و آموزگارو یاددهنده علم و حکمت به انسان نیست ، بلکه خدا و انسان « همپرس » اند . بینش ، در همپرسی آن دو به وجود میآید . مفهوم « خدا » را باید از مفاهیم « الله و پدرآسمانی و یهوه » جداکرد وتفاوت ژرف آنها را ازهم شناخت . خدا ، الله نیست .دراثر تصویر و مفهومی که ادیان ابراهیمی از اِلاهان خود دارند ، انسان بطورکلی بدان انگیخته میشود که آنان را رد و نفی و انکار کند . انسان آزاد و آزادیخواه ، با کمال صداقت ، از ته دلش اقرار بدان میکند که الاهی نیست( الله و یهوه و پدرآسمانی نیستند ) ، و این کار ، کار پرارجی است ، که از « بُن انسان » برپامیخیزد ، و دفاع از اصالت انسان میکند . انسان ، میخواهد از گیر این الاهان ، آزاد شود . گسستن ازاین الاهان، و ایمان بدانها ، بیان بسیج شدن بُن در انسانست که بنیاد تفکرآزاد است . خرد ، از بُن ، برانگیخته میشود، و همیشه در هرپدیده ای ، بُن آن را میجوید . . ُجستن ، بُنجُوئیست . جستجو ، با گسستن از آنچه آموخته ایم ، از الاهانی که برضد بُن انسان ، برضد فطرت و طبیعت انسان هستند ، کار دارد . اندیشیدن ، از گسستن از اندیشه ها و تصاویری که به ما رسیده است و بُن انسان را از رُشد باز میدارند ، کار دارد . گُسستن از این ادیان ، پشت کردن بدانها ، یا گریختن ازآنها یا نادیده گرفتن آنها نیست . خرد انسان درگسستن از دین وعقیده ِ عادتی اش هست که به نیرو میآید . ُگسستن و بریدن ازیک دین، یا از پیشینه ها ، سرچشمه نیرومندی خرد میگردد . بنیادی بودن ِ اندیشه های یک اندیشمند از همین گسستن میآید . کسی که از ایمان به عقیده ای نگسسته است ، نمیتواند نو بیندیشد . تنگنای عقیده و اندیشه های آموخته خود را ازهم ترکاندن ، روند ِ زاده شدن خرد است . بینش انسان ، زنجیره زاده شدن از پوسته هائیست که در آغاز« زهدان برای پرورده شدن » هستند ، ولی بینش ، روند همیشگی زائیدنست . در بینش ، ما یکبار برای همیشه از زهدان ، از غار تاریک ، از تنگنا بیرون نمیآئیم . بینش ، در بینشی که یافته ، زهدان خود را می یابد، واین بینش ، برهه ای از زمان ، پناهگاه و جایگاه شکفتن اوست ، ولی در حین رویش ، زهدان ، برایش تنگ میگردد، و باید از تنگنای آن، خودرا رهائی بدهد . بینش ، یکبار زاده نمیشود ، بلکه بینش ، انسان را تبدیل به وجودی همیشه آبستن میکند . هر بینشی ، زهدان اندیشه تازه است که روزی ازآن جدا خواهد شد . این تصویر که انسان از بُن است ، و تبدیل به بُن میشود ، دارای چنین محتوائیست .تبدیل « خانه بینش » به « زهدان تنگ » ودرد زایمان ، حرکتی مداومست، نه واقعه ای که یکبار درعمر روی بدهد .مسئله کسانیکه به انکار ورد الاهان برمیخیزند ، آنست که آنها تصاویر ادیان ابراهیمی را از « الاه » ، یک ویژگی عمومی و کلی میدانند . ولی تصاویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، با «تصویر خدا در فرهنگ ایران » فرق دارد و آنهارا نباید باهم مشتبه ساخت و یکی گرفت . آنچه را اغلب در این هیجان درک آزادی، رد و نفی میکنند ، تصویر خدای ایران نیست . آنها تصاویر الاهان ابراهیمی را که در ذهنشان ریشه کرده بوده است ، نفی میکنند . البته « ردکردن ونفی کردن این الاهان درعقل و با عقل » ، هنوز « ریشه کردن آنها از ضمیر» نیست . از ردکردن عقلی ، تا ریشه کن کردن از ضمیر، یک دنیا فاصله هست . چنانکه دیده میشود که اغلب روشنفکران ما که منکر الله هستند ، درضمیرشان شیعه مانده اند .این رد کردن عقلی ، تا به ریشه کردن از ضمیر نیانجامد ، یک گسستن نیمه کاره است، و مثل ماری میماند که زخمی شده باشد . ولی این کار، حد اقلی از سرکشی علیه مذهب و عقیده و دین حاکم بر آگاهبود در اجتماعست که طبعا برهمه چیز حکومت میکند. با این سرکشی ، که شیوه ای از شیوه های گسستن است ، خرد ، نخستین گام رابسوی بُن زاینده خود برمیدارد . خرد باید از این دین و ازآن پیشینه، بگسلد ولو آنکه آن دین و پیشینه ، اورا از بکار افتادن ، منع کند . منع از اندیشیدن ، انسان را حریص در اندیشیدن میکند . اندیشیدن ، شید شدن بُن ( اندی ) وجود انسانست . اندیشیدن ، پوست این نیروهای مانع را ازهم میشکافد . خرد ، قوای مانع دینی از اندیشیدن را ازهم میشکافد ، و از درزهای یک یک آموخته های دینی ، فوران میکند . خرد باید از این دین یا از آن عقیده و ایمان ، بگسلد . خرد تا نگسلد ، و بر ایمان ، چیره نگردد ، نیروی تازه اندیشدن ندارد . خرد دراین گسستن ها ، راه به بُن را میگشاید و این بُن ، از سر ، سرچشمه خواستهای او میگردد . تصویر انسان ، کشف و جستجوی بُن انسانست . این تصویرانسان یا تصویراین بُن انسان ، یا یافتن سرّ وجود خود ، یا بسیج ساختن ابلیس طاغی ، سرچشمه حقوق بشر وموءسس قانون است .گفته شد که درفرهنگ ایران ، خدا ، بُن انسانست . این اندیشه در فرهنگ ایران چگونه به عبارت آورده میشود ! درفرهنگ ایران ، از یک بُن ، همه گیتی ، پیدایش می یابد، که آن بُن را « ارکه » یا اندی یا هخه ( = اخو= اهو ) ... مینامیدند . جهان ، خوشه ایست که از این بُن ، پیدایش یافته است . بنا برفرهنگ ایران ، دانه های این خوشه ، هرچند به هم پیوسته اند، ولی همه باهم فرق دارند . این یک تصویر انتزاعی از خوشه است . خوشه جهان ، تکرار یک دانه نیست . ولی درعین تنوع و اختلاف ، همه این دانه ها ، همگوهر وهم سرشت اند ، و همه، گوهر همان بُن را دارند ، که ازآن روئیده اند . به عبارت دیگر، خدا ، خودش یکراست ، تبدیل به خوشه رنگارنگ گیتی میشود . بدینسان ، آفریننده و آفریده باهم برابرند . آنچه در خداهست ، در تک تک دانه های این خوشه است . مفهوم « برابری » در فرهنگ ایران ، از این اندیشه ، سرچشمه گرفته است .ازاین « خوشه » ، دانه ها یا هسته ها و بزرها ( تخم ، درهزوارش ، بزرآی نامیده میشود ، که به معنای بزرماه است) یا مینوها ، فروافشانده میشوند . درواقع ، خدا ، خلق نمیکند ، بلکه خوشه ایست که هستی ِ خود را فرو میافشاند . ازپاره های هستی خود ، جهان را بنا میکند . آنگاه این دانه ها در زمین ، در « تن » ها قرارمیگیرد . به عبارت دیگر، هرجانی در زمین ، عروسی تن ( زنخدا آرمیتی ) با گوهریست که فروافشانده شده است و همان سیمرغست . هرجانی ، جشن ِ عروسی ارمیتی ( =ارمائیل ) و سیمرغ (= کرمائیل ) میباشد . بدینسان ، بُن مردم یا انسان پدید میآید . بُن انسان درواقع ، مرکب از تن ( آرمئیتی ) و این گوهر است . گوهر انسان چیست ؟ درهزوارش ، معنای دقیق « گوهر» باقی مانده است . گوهر، دالمن ، یعنی شهبازاست ، و معنای دیگرش چار بوشیا ( به یونکر مراجعه شود ) است که به معنای چهار زهدان ( بوش= بوچ ) است که همان چهارپر باشد . پس بُن انسان ، تن است که آرمئیتی ، زنخدای زمین است و گوهر، همان هُما یا سیمرغ یا عنقا یا قوقنس است که مرغ چهارپر باشد . در بندهش که همه مطالب از دیدگاه الهیات زرتشتی عبارت بندی شده اند ، این بُن پنجگانه انسان ، پنج بخش دارد که عبارتند از : تن + جان + روان + آئینه + فروهر است . این عبارت بندی موبدان زرتشتی از بُن انسان ، درواقع همان تن و گوهراست که در پیش آمد . بهمن در این تصویر زرتشتی ، تبدیل به فروهر میشود . آئینه ، همان ماه است که خورشید را ازخود میزاید . و رام همان روان است که هم زُهره و هلال ماه است . البته موبدان زرتشتی این چهاربخش را تغییراتی داده اند که انطباق با برداشتهایشان ازاندیشه های زرتشت بکند که نیاز به بررسی جداگانه دارد . ولی تصویر دقیق بُن انسان ( بُن مردم ) در تقویم ( ماهروز) سال، بهتر باقی مانده است . آنچه گاهنبارپنجم خوانده میشود ، مرکب از پنج روز است که اینهمانی با پنج خدا دارند . این پنج خدایند که باهم میآمیزند و بُن انسان را تشکیل میدهند .1- سروش 2- رشن 3- فروردین (سیمرغ) 4- بهرام 5- راماین پنج خدا که با هم آمیخته و هم آهنگ و هم روش شده اند ، بُن یا تخم یا مینوئی هستند که برفراز درخت جانور ، روئیده اند . بُن انسان ، تخمیست که برفراز درخت جانور پیدایش می یابد . در همبغی یا همآفرینی این پنج خدا ، مردم ، یا انسان میروید . دراینجا ، ویژگی دیگر گوهری یا ذاتی خدایان ایران را باید بررسی کرد که در جستاربعدی انجام داده خواهد شد . درفرهنگ ایران ، که همان فرهنگ مغان باشد ، و زرتشتیان امروزه ،همه تباهکاریهای موبدان خود را به حساب این مغان میگذارند ، و پیرمغان ، خدائی غیر از سیمرغ یا خرّم یا فرّخ نیست ، خدایان ، هیچگاه ، تنها نمی آفرینند . خدائی که تک و تنها بیافریند ، در فرهنگ ایران ، وجود نداشت. خدایان در فرهنگ ایران ، در همآهنگی باهم میآفرینند ، و این اندیشه است که بنیاد همه اندیشه های دموکراسی و سوسیالیسم است . اصل همآهنگی و عشق ، درواقع ، برتر از خدایان بود . از آمیزش و همکاری و همآفرینی این پنج خدا ست که انسان ، میروید . باید تصویر این پنج خدا را داشت، تا از ترکیب آنها توانست ویژگیهای انسان را دریافت . البته این پنج خدا در روایات زرتشتی ، گماشته اهورامزدا شده اند، و همه ویژگیهای اصل ، از آنها حذف شده است . با داشتن تصویر این خدایان از دوره زنخدائیست که میتوان ، تصویر انسان را باز سازی کرد . بطور بسیارکوتاه ، ویژگیهای بنیادی این خدایان، شمرده میشوند که بتوان حداقلی ازتصویر انسان را در ذهن خود باز سازی کرد :1- رام ، زنخدای موسیقی و رقص و شعر و شناخت است2- بهرام ، خدا سالک = خدای پادار ،خدای حرکت وجهانگردی و خدای مدافع ازقداست جان میباشد3- فروردین یا ارتا فرورد یا سیمرغ ، ماما یا دایه ( زایاننده ) بیمنش از همه انسانها ست .4- سروش ، گوش- سرود خرد هر انسانیست . سروش ، مانند جبرئیل دراسلام یا روح القدس در مسیحیت ، ویژه رسانیدن پیام خدا به شخص برگزیده ای نیست ، بلکه خرد پذیرائیست که راز کیهانی آسن خرد را دربُن انسان میشنود و به آگاهبود هر انسانی میآورد و آن سرود را در آگاهبود انسان ، زمزمه میکند ، این سرود ، همان خبریست که « فرمان » نامیده میشود.هرانسانی ، سروش خود را دارد . هرانسانی ، فرمان از بهمن درون خود میبرد که بُن زمان وکیهانست .5- رشن ( رشنواد ) خدای چرخشت ، یعنی خدائیست که شیره یا اشه و حقیقت و جان هرچیزی و هر انسانی را بیرون میافشرد و بدینسان ، هم داوری میکند و همه را میآراید . حقیقت ، افشره) جانهاست ، که همان Essenz آلمانی و Essence انگلیسی باشد ، و مشتق از esse لاتینی است که همان عصیرو اکسیر عربیست ، ویا همان روغن میباشد که در هزوارش mashya مشیا وmashkya مشکیا خوانده میشود که سپس ماشیا در عبری همان « مسیح » شده است . ازآنجا که رسنواد ( رسا ، درسانسکریت افشره میوه جات ..... است ) و ازاینرورسنواد ، خدای باده بود . به همین علت، پدیده راستی و مستی باهم پیوسته بودند ، چون مست شدن از باده ، بگونه ای « افشردن شیره وجود انسان » شمرده میشد که حقیقت ( اشه ) و روغن انسان باشد .ازاین پنج خدا که باهم همآغوش هستند و از همآهنگی آنها باهم ، که بُن انسان هستند ، انسان میروید .این نیروی همآهنگی خدایان، یا بخشهای بُن انسان را ، نریوسنگ یا نرسی مینامیدند که « نرسنگ » هم گفته میشود که درواقع ، همان بهمن در انسان میباشد . البته نریوسنگ که اصل همآهنگسازنده بود ، اصل زیبائی خوانده میشد . درواقع ، هنگامی که چهاربخش ضمیرانسان ، همآهنگ شدند ، انسان ، زیبا میشود . و همین نریوسنگ در اجتماع و حکومت است که اجتماع و حکومت آرمانی را میآفریند .بررسی دقیق و گسترده آنها ، تصویر انسان را در فرهنگ ایران، برجسته و چشمگیر میسازد . اکنون باید پرسید که موبدان زرتشتی، چه برسر این تصویر انسان آوردند که ما اثریو خبری ازآن در دوره ساسانیان و حتا امروزه در آثارشان نمی یابیم ؟ درواقع ، این تصویر بزرگ انسان را به کلی سر به نیست و نابود کردند . درست موبدان زرتشتی ، آنچه « مغان » که پیروان سیمرغ باشند ، دراین تصویر انسان ، اصالت بینش و سکولاریته و سرچشمگی حقوق و ساماندهی اجتماع را به انسان، هدیه میدادند ، ازانسان گرفتند . این سلب آزادی و اصالت از انسان بوسیله موبدان زرتشتی ، با ظرافت بسیارصورت گرفته است که در بندهش رد پایش بخوبی باقیمانده است .این پنج روزکه پنج خدایند ، جشنی بزرگ در ایران بود ، چون « مستقیما » گیاه انسان، از این ریشه و بُن ، فرامیبالید ( فره + ورد = فرورد = فروهر= فرابالیدن ) . موبدان چه کردند ؟ آمدند و گفتند که پس از پایان این جشن ، هرمزد که تلفظ پهلوی اهورامزداست ، « با خواستش ، انسان را آفرید » . در این نقطه ، اندکی بمانیم و بیشتر دقت کنیم که با این تغییر، که به نظر ناچیزمیرسد ، بکلی تصویری که مغان از انسان کشیده بود ، نابود ساخته شد ، و اصالت از انسان وگیتی گرفته شد ، و به اهورامزدا داده شد. با این تغییر ، انسان ، دیگر درختی نبود که از بُن خدایان بروید . انسان ، دیگر ، سرچشمه بینش و حکومت و قانون نبود . بجای رویش مستقیم ار بُن خدایان ، خواست اهورامزدا گذاشته میشود . انسان، دیگر از بُن خدایان نمیروید، و همگوهر و همسرشت خدایان نیست ، بلکه از خواست اهورا مزدا که پیآیند بینش و همه دانی اوست ، خلق میشود . بجای بُن ، خواست می نشیند .این کارموبدان ، سرنگون ساختن فرهنگ ایران بود . موبدان زرتشتی ، ارج والائی را که همان « مغان » ، همان « پیرمغان که سیمرغ و فرّخ و خرّم » باشد به انسان میداد ، از انسان گرفتند ، و خاطره اش را از ذهن ها و تاریخ محو ساختند ، ولی این خاطره ، در عرفان ایران باقی ماند .حافظ میگوید :دراندرون دل خسته ام ندانم کیستکه من خموشم واو درفغان ودرغوستیا مولوی هنوز میدانست که در درون انسان ، در گوهر انسان ، همان مرغ چهارپر است ( سریره = سرّ = پنهان و راز = سیمرغ )اینجا ، کسیست پنهان ، دامان من گرفتهخود را سپس کشیده ، پیشان من گرفتهاینجا ، کسیست پنهان ، چون جان و خوشتر از جانباغی به من نموده ، ایوان من گرفتهاینجا کسیست پنهان ، همچون خیال در دلاما فروغ رویش ، ارکان من گرفتهاینجا کسیست پنهان ، مانند قند در نیشیرین شکرفروشی ، دکان من گرفتهجادوی چشم بندش ، چشم کسش نبیندسوداگریست موزون ، میزان من گرفتهچون گلشکرمن و او ، درهمدگر سرشتهمن ، خوی او گرفته ، او آن من گرفتهاین بُن تاریک و پنهان انسان ، این پنج خدای همآهنگ ، این پنج خدا که باهم آمیخته اند ، غنای بی نظیری به وجود انسان میدهند که همانندش را نمیتوان درسراسر جهان یافت . ویژگیهای این پنج خدا ، میتوانند به گونه ها بسیار کثیر باهم بیامیزند و طیفی بسیار گسترده فراهم آورند . تفاوت « بُن » و « آغاز»از« بُن » که وجود خدایانند ، فرا روئیدنیا از« خواست » که خلق انسان و گیتی ، آغازمیشودتفاوت « بــُن» در فرهنگ زنخدائیبا « آغــاز» در الهیات زرتشتی ومیترائیاکنون در مشخصات و محتویات این پنج خدا که بُن و گوهر انسان را معین میسازند فرو نمیرویم ، و در همان تبدیل از « بُن » به « خواست » ، از جانشین کردن « الهیات زرتشتی» ، بجای « فرهنگ مغان که فرهنگ اصیل ایرانست » اندکی بیشتر تاءمل میکنیم . این تغییر و تحریف که با مهرگرایان ( میترائیسم ) آغازشد، و در الهیات زرتشتی ، دنبال گردید ، فرهنگ ایران ، دچار گزندی هولناک شد، که دوهزارسال فرهنگ ایران را از پیشرفت باز داشت .درفرهنگ ایران ، اصل انسان ، بُن بود . و درالهیات زرتشتی ، اصل انسان ، خواست شد . مغ ، که « مگا ومکه » باشد ، به معنای « ابر» و « خوشه » است ، و این دو ، دونام سیمرغند . سیمرغ هم ابرسیاه ، یعنی اصل آب است و هم خوشه که مجموعه دانه هاست . به عبارت دیگر، آب و دانه باهمست ، وجودی خود رو و خود زا و خود آفرین است . میغ که ابر باشد ، همین واژه است و مکهmakka که به ذرت خوشه ای گفته میشود و پیشوند مکه در مکه بیجmakabij ( ذرت )در گیلکی همین مگاست .. شهرمکـّه نیز منسوب به همین خدای ایران، سیمرغ یا خرّم بوده است . چنانچه نام دیگر مکــّه ، که « بیدر= وای + در» باشد، و درعربی به معنای « خرمن » است ، نام همین خداست ، که « در+ وای » باشد . خواه ناخواه «انسان » ، دانه ای ازخوشه سیمرغ بود که میافشاند . اینکه انسان ، ازتخم خدایان میروئید ، دارنده مفاد و معنای « رویش» بود . رویش ، انتقال دهنده سرشت گیاهی و همچنین انتقال دهنده « نیروی آفریننده تخم و بُن » ازخود است . البته این معنا ، در همان « همسرشتی » نیز موجود میباشد .نهادن « خواست » ،بجای « بُن » ، ایجاد یک دنیا تفاوت میکرد . اینکه هخامنشیان، چنین فرهنگی داشته اند، از تصویرکوروش در مشهد مرغاب فارس، بخوبی روشن میگردد. نه تنها چهاربال او، نشان سیمرغست ، بلکه در فراز سر کوروش دیده میشود که سه تخم هست که ساقه وتنه میشوند، و فرازآنها، باز سه تخم پدید میآید . به عبارت دیگر ، از بُن ، ابتدا میشود، و پس از روشن شدن و آشکارشدن و گستردن ، باز به بُن میانجامد . به عبارت دیگر، یک بُن تاریک ، دراوج روشنی ، وقتی به کمال خود میرسد که باز تبدیل به بُن ، تبدیل به اصل آفریننده میشود . کمال ، روشنی بی نهایت نیست ، بلکه کمال ، بُن نو آفرینی است . این اندیشه بکل برضد الهیات زرتشتی بود . بویژه که چون این سه تخم ، فرازسرش درمیان دوشاخ هست ، بیان « خرد بهمنی » است که حرکت از بُن به بُن است .به عبارت دیگر، بینش کامل ، دین کامل ، علم کامل ، آموزه و اندیشه کامل ، آن نیست که همه چیز را در بی نهایتش دارد ، حقیقت را در سراسر جزئیاتش دارد ، بلکه کمال ، درست نقطه آفرینندگی تازه است . یک اندیشه ، موقعی به کمال میرسد که ازسر ، آفریننده نوها بشود . یک دین ، یک علم ، موقعی به کمال رسیده است که جا برای نوآفرینی ، میگشاید . ولی موبدان زرتشتی ، این تصویرانسان و بینش و حقوق و حکومت را بهم زدند و گفتند : انسان ، بی بُن است ، بلکه از« خواست روشن و دانش بی نهایت یا همه دانی اهورامزدا » آفریده شده است . اهورامزدا ، بُن انسان نیست ، بلکه خواستش ، آغازگر انسانست . دوپدیده « خواست قاطع » و « آغاز» ، جدا ناپذیر ازهمند . هم خواست و هم آغاز، در بریدن ، میآغازند .فرهنگ بُنی و بنیادی ( بن + دات = زاده شدن از بُن ، بندهشی ) و پیدایشی ( تبارشناسانه ؟ ) ، که همان فرهنگ مغان یا خرمدینان یا سیمرغیان باشد ، چنان درایران، نیرومند بود که امکان گسترش چندان به الهیات زرتشتی و نفوذ موبدان زرتشتی نداد ، که اندیشه « آغازگری اهورامزدا » را وسعت دهند ، و بر اندیشه بنیادی و پیدایشی و بندهشی ، چیره سازند .خدا، درفرهنگ ایران، بُن هرچیزی بود ، بُن هرانسانی بود ، نه آغاز، نه آغازگرو آغازکننده انسان . بُن بودن خدا ، به معنای آنست که میان خدا و انسان ، خدا و گیتی ، هیچ واسطه ای نیست . نه تنها خدا ، دربُن بودن ، بیواسطه با گیتی وبا انسان بود ، بلکه خودش ، در گیتی و در انسان ، میروئید . خدا ، خودش « زمان » میشد و میگذشت ، یعنی « سپنجی » ، یا سکولار بود . گذر زمان ، گشت خدا بود . گذر زمان ، روند رویش و گسترش خدا بود . انسان درک « فنا شدن » ،از گذرخدا ، از زمان ، نداشت . حرکت ( حرک = ارکه ) ، بُن هستی بود . خدا ، بُن آب میشد ، بن زمین وخاک میشد ، بُن گیاه میشد ، بن جانورمیشد ، بن انسان میشد و بالاخره درپایان ، انسان ، بن خدا میشد . خدا و آب و زمین و گیاه و جانورو انسان ، همه ازهم روئیده و بهم سرشته و بهم پیوسته بودند . طبعا جهان ، جهان آشتی و عشق و مهر بود . با همین « خواستی» که موبدان « در پس » پنج روزگاهنبارگذاشتند ، « خواست» اهورامزدا را « آغاز» کردند ، و ریشه بُن را کندند . خواست که همان اراده و مشیت باشد ، درست با بریدن و با آغازکردن ، کار دارد ، ودارای گوهر هردو هست . « بریدن » ، تنها ازهم شکافتن بطورکلی نیست ، بلکه معنای کشتن و ستیزیدن راهم دارد .درالهیات زرتشتی، اهورامزدا ( هرمز) در جایگاه روشن قرار دارد. از دیدگاه فرهنگ زنخدائی ، این « جایگاه روشنی » به معنای « زهدان روشنی » است که به مزاج موبدان نمیساخت. روشنی ، تیغ آهنی بود . به عبارت دیگر، اهورامزدا ، درمکانی قرار داشت که همه اش تیغ برنده نوراست. به سخنی دیگر، اهورامزدا ، از همه چیزها ، بریده است . تیغ برنده روشنی است که اهورامزدا را از اهریمن و تاریکی پاره میکند . مفهوم زمان درآلمانی که Zeitاست که همان تاید انگلیسی است، به معنای « ارّه شده » است . اینست که مفهوم بریدگی زمان، درواقع بیان بریدگی خدا از آفرینش ، بیان بریدگی همه بخشهای گیتی ازهمست . بدینسان، جهان هستی ، جهان جنگ و ستیزو نا آرامی و نا آشتی میگردد . با بریده شدن زمان ، جهان هستی ، دوپاره میگردد . جهان عشق ، تبدیل به جهان غزا میگردد . این تیغ برنده روشنی است که درالهیات زرتشتی ، اهورامزدا را از اهریمن ، می برد و جدا میسازد و میان او و اهریمن ، ایجاد « خلاء = تهیگی » میکند . همین علت بریدن نیکان از بدان ، موءمنان از کفار میگردد . واژه « آغاز» ، واژه ای جز همان واژه « غاز» نیست که یک الف برآن افزوده شده است که در فارسی ، معمول و متداولست . غاز، به معنای شکاف و پاره وبازشده و شکافته است . غاز، به معنای چاک وتراک است . غازکردن ، ازهم شکافتن است . این واژه همان واژه « گاز» است که آلتی برای بریدن فلزات میباشد و همچنین نام « مقراض» یا دوکارد یا « برین » در کردی است ، که ازهمان واژه بریدن ، برآمده است . دانش یا روشنی یا حقیقت اهورامزدا و یهوه و الله ، غازمیکنند ، مقراض و تیغ و خنجرو شمشیری هستند که می برند . روشنی آنها ، علم آنها ، حقیقت آنها ، گوهر ستیزندگی و کشتارو جنگجوئی و خشم و قهر و پرخاشگری دارد، هرچند نیز که دم از مهر و محبت و رحم بزنند . خواست و اراده ، می برد . بکلی بینش و دانش ، نزد اهورامزدا و این الاهان ، گوهر دیگری پیدا میکند که « خرد» و « دین » در فرهنگ مغان دارد . بینش و علم و روشنی و هدایت الاهان نوری ، برنده هستند . ازاین رو، ماهیت « آغازگری » دارند ، و بُن گیتی و انسان نیستند .همین واژه « غاز» ایرانی ، به عربستان میرود ، و درتحولش به مفهوم« غزا ، غزوه ، غازی ، قاضی » علت العلل بلاهائی میشود که ما امروز گرفتار آن هستیم . باید دانست که گرانیگاه اسلام در حکومت ، قضاوت است ، نه « قدرت مقننه » . دستگاه قضائی ، اصلست، و « قدرت مقننه » ، حرف بی معنائیست . و این منش ِ « قضا » که بریدن و کشتن و قساوتست ، گرانیگاه هر گونه حکومت اسلامیست . واژه « غازی » ، که درعربی به کسی گفته میشود که برای کشتن کفاربه جنگ میرود و واژه « قاضی » که درعربی به داور گفته میشود ، درست ازهمین ریشه « غازکردن = آغازکردن » برآمده اند . چنانچه « غزو» که ریشه « غزوه » هست ، که سراسرعمر رسول الله در آنها گذشت ( چون غزا ، بهترین کار دردنیاست )، در عربی ، هم به معنی خواست و اراده و قصد است و هم به معنای جنگ کردن است . کشتن و بریدن وجنگ و ستیز، دوست همگام و همسرشت « خواستن و اراده کردن » است . همچنین « قضاء » که ریشه قضاوت و قاضی است ، دراصل به معنای کشتن است که « قض » باشد . قض ، به معنای کوفتن و بریدن و کندن است . قض ، به معنای سوراخ کردن است . درالهیات زرتشتی ، اهریمن ، می سفتد و سوراخ میکند . دیده میشود که آغازگری ، با خواست ، و با ستیز و جنگ و کشتار، سروکار دارد . اینست که این الاهان ، همه با خواست ، آغازمیکنند ، و با آمدنشان ، هم حق را از باطل ، می برند، و هم با این بریدن ، جنگ وستیز درجامعه انسانی آغازمیشود . « آغازکردن » ، وارونه « بُن» که گوهر پیوستگی و آمیختگی دارد ، ماهیت برندگی و کرانیدن و پاره سازی دارد . بُن ، با یک جهان پیوسته کار دارد ، و آغاز، با پارگی یک جهان به دو جهان ،اره کردن هستی ، به دوضد ناسازگارباهم کار دارد .درک تفاوت مفهوم« بُن » در « بندهش» با مفهوم « آغاز» در الهیات زرتشتی و درهمه ادیان ابراهیمی، فوق العاده مهم است . از اینجاست که خرد ورزی ، در جهان نگری و بینش ایرانی ، بکلی با الهیات زرتشتی و ادیان ابراهیمی فرق دارد . خرد در فرهنگ مغان یا خرمدینان یا سیمرغیان ، جستجوی بُن است . سعادت دربن انسانهاست . حق و قانون در بُن انسانهاست . حقیقت یا اشه دربُن انسانهاست ، و بُن را باید همیشه جست . در الهیات زرتشتی ، مفهوم « خواست اهورامزدا در آفریدن » ، به سرحد مفهوم « خالقیت » در ادیان ابراهیمی کشیده نمیشود. خواست اهورا مزدا، « خالق از هیچ و نیستی » نمی باشد ، خودش جانشین تخم میشود ،و سرچشمه واصل رویندگی وپیدایش میگردد. در واقع خودِخواست ، ویژگی رویندگی دارد . چنانچه در داستانی از آفرینش ( پژوهشی دراساطیر ، عفیفی ) ، اهورامزدا ، از بخشهای تن خود ، با خواست خودش ، اجزاء وجود خود را به رویش وگسترش میانگیزد و میگمارد . اهورا مزدا خودش با خواست خودش ، گیتی میشود .گیتی ، ازاجزاء وجود خود اهورامزدا با خواست اهورامزدا ، پیدایش یافته است.وجود این داستان، نشان میدهد که زرتشت ، تصویر دیگری از اهورامزدا داشته است که موبدان زرتشتی ازآن ، جعل کرده اند . الهیات زرتشتی ، نتوانست ازاین تصویر، پیآیندهای عالی وژرف آنرا در اجتماع و سیاست ( جهان آرائی ) و حقوق بکار ببندد. ازاینرو ، الهیات زرتشتی را نمیتوان کاملا با ادیان ابراهیمی در یک ردیف گذاشت . الهیات زرتشتی ، همیشه تابع فرهنگ مغان یا سیمرغی میماند . خواست اهورا مزدا ، اصل و سرچشمه رویش میگردد ، نه خالق رویش . در واقع گسترش اهورامزدا به گیتی ، همان « گسترش تخم بود » که در اصل ، به شکل « تخم یا دایره ای بود که بال پیدا میکند » . سپس ، این « تخم گسترده پر » ، تبدیل به « سیمرغ گسترده پر» میشود و نزد هخامنشیان ، تبدیل به « انسان گسترده پر» میشود . انسان ( که گوهر خواهنده، پیدا کرده ولی خواستی دارد که روینده است ، نه برنده وکُشنده ) ، پروبالهای خود را میگسترد و گیتی میشود . 1-گستردن بُن و تخم به گیتی ، 2 - تبدیل به گستردن بالهای مرغ میشود . بالها وپرها ، نشان امتداد مرغ درگیتی میشوند ، و بالاخره تبدیل به 3- گسترش انسان ، بابالهای خود ،درگیتی میشود . انسان ، وجودیست کیهانی ، همانسان که خدا ، هستی کیهانست . وجود این اندیشه درضمیر ایرانی بود که به تاءسیس « نخستین امپراطوری = جهان خدیوی » درجهان آنروز کشید . این درک انسان ، به کردار« هستی کیهانی » ، بنیاد اندیشه حقوق بشر است که فجرش از نخستین منشورحقوق بشر کوروش ، درتاریخ طلوع کرد . انسان ، از بُنی میروید که بُن زمان ، بُن گیتی و بُن همه جانهاست و طبعا گوهر کیهانی دارد

No comments: