Wednesday 16 May 2007

بینش زال زری- خیره شدن چشم از شگفتی به گستاخی و سرکشی

منوچهرجمالی
« خـیــره شـدن ِچـشم »
ازشِگـِفتی، به گستاخی و سـرکشی

بخش دوم مقاله

1- خیره شدن ِچشم ، از شگفتِ بسـیار،
به – 2 - مبهوت وگیج ومات شدن
وبه بُن بست رسیدن (پـارادُکس )
و3- ازمات شدن، به نگرش ِعمیق ونگاهِ نافذ
و4- ازمات شدن،به گسـتاخی در خـودانـدیـشی
( پیدایش چشم سوم، در زیر ابرتاریک )


« بینش از راهِ خیره ماندن »
بینش زال زری یا سیمرغی


« خیرگی » ، جنبشی است که از« شگفتی بسیار» ، آغازمیشود ، و به مبهوتی و گیجی میرسد ، وچشم ، درتیرگی ِگیجی، مات میشود . چشم ، برآنچه دیده و ازآن بشگفت آمده ، فرو میافتد، وکم کم همه رنگهای خود را می بازد . او درمی یابد که برای روشن کردن این پیچیدگی وبیرون آمدن ازاین گیجی ، سراسر نیروهای هستی او، ضروریست. اندیشیدن، باز، با کل هستی ، پیوند می یابد. کل هستی ِ پراکنده ، ازهمه سو، به آن نقطه رو میآورند ودرنجات یابی خود ازآن تنگنا ، با هم یکتا میشوند .اینست که درخیرگی ، پا برجا وبیقرار میماند ، تا همه نیروهای بیرونی تن نیز ، دریک نقطه متمرکزشوند ، وهمه باهم ، همروش گردند. اوج حرکت دربُن ، نیاز به اوج سکون درپیرامون دارد . ازاینجاست که درتاریکی درون خود ، فرومیرود و دراین تاریکیست ، که « چشم سوّمش ، چشم دردرون ابرتاریکش » گشوده میشود ، و ازاینجا که خود اندیشی ، با دلیری وجسارت و سرکشی و « نادیده گیری آنچه بر اذهان حاکمست » آغازمیشود .
صائب، سزای پنجه ِ خونین « تهمت » است
هرکس ، به رنگ مـردم عـالـم نمیشود
تنها با شگفتی ، تفکر، آغاز نمیشود . « شگفتی» که « بُن خیرگی » باشد، دردسرها و خطرها و گرفتاریها درپی میآفریند که ما ازآن نفرت داریم و میگریزیم . ولی اگرهمان « شگفتی خالص ومختصر » بماند، گونه ای تری و تازگی و خوشی گذرا باخود میآورد . با این گونه شگفتی ها ، انسان ، اندکی میشکوفد ، و وجودش درلبخندی ، شکفته میگردد، ووقت خود را خوش میکند . اگر زندگی ما را ، بهارنمیسازد، ولی حداقل ، ما گلی ازاین بهار را یک لحظه میتوانیم ببوئیم .
بهترین نمونه این شگفتی ها ، همان کامگیری ما ازابیات شعرای بزرگ ماست . دیده میشود که اشعارهیچکدام از شعرای بزرگ ما که اندیشمندان بزرگی بوده اند ، هیچیک ، مارا به تفکرعمیق نمیانگیزد ، وفقط درشنیدن آن ابیات ، کمی، ازاین گونه شگقتی های بی بو وخاصیت ، حال میکنیم . هربیتی در این غزلیات ، نکته ایست که به علت شگفتی که درما دریک آن ، میانگیزد ، مارا خرده ای و اندکی و ذره ای وریزه ای ، شکفته میسازد . وما منتظر، نکته و طیّبه و بدیعه و لطیفه بعدی هستیم ، تا باز، به همینسان به شگفتی بیائیم ، و باز لبخندی گذرا، برلبان خود بچسبانیم . ولی این ز نجیره لبخندها ، هیچگاه ، یک « جان–خند » نمیشود . با این لبخندها، هیچگاه هستی ما، نمیخندد و نمیشکوفد و ما خیره نیز نمیشویم .
ولی زیستن ، شکفتن سراسر ِ تن وجان درخیرگی است، نه این « ریـزخندهای سطحی وتماشاچیانه، فقط برلب » . زیستن ، شکفتن درگستاخی است .
« خیره » ، نه تنها « نام » سیمرغ بوده ، بلکه گوهروذات سیمرغ را نیز ، بطورکامل عیار، مشخص میساخته است .
« خیره » ، همان « هـیـره » و « ایـره » ، و بالاخره همان « حیره = حیرة = حیرت » است که گوهر عرفان را معین میسازد. ودر زبان آلمانی ، واژه های «]Irre +Irrtum +verirrt + irritieren+ + umherirren+sich verwirren» وبالاخره درلاتین errare ازهمین ریشه اند .
درعربی ابوهریره، نام این خدابوده است ، و انبان ابوهریره ، نای انبانیست که با نواختن آن ، همه جهان را میآفریده است. انبان ابوهریره ، همان « هه نبان بورینه + هه نبان گورینه » است که درکردی باقی مانده است . او هست که از بانگ نی اش، سراسر جهان هستی، میشکوفد، و همه شگفتی ها را افسون میکند . هرچه با نوای این نی، آفریده میشود، شگفتی زاهست .
« هریره » ، مرکب از« هر+ ایره » است که به معنای « نای سیمرغ » است، و « حریر» نیز که ابریشم باشد، نام خود اوست . این بوهریره است که با نای انبانش ، کان سراسر جانهاست
چه کم ارسرنبود ، چونکه سراسر جانیم
چه غم ار زر نبود ، چون مد د از کان داریم
بوهریره صفتیم و، به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و ، دست در انبان داریم
و بالاخره نام « ایـران » که دراصل « ایر+ یانه » است، به معنای « آشیانه و خانه سیمرغ » است. ایران، خانه جویندگی و آزمودن و گستاخی و سرکشی ِخرد وخیرگی دراندیشیدنست . در بسیاری ازگویشها ، هیرو هیره ، به معنای « سه = 3 » باقی مانده است .همچنین درکردی، هیره ، دارای معانی 1- پژوهش 2- اتاق مهمانخانه 3- نگاه با گوشه چشم است . هیره که ر، پژوهشگراست .« هیر»، به معنای گیج ، و عددسه3 است . هیرو، گل ختمی است، که گل رام میباشد . همه این معانی، ویژگیهای سیمرغ هستند . اوخانه ایست که هرغریبی و آواره ای وهرنـوی را می پذیرد ، و پناه میدهد و برایش جشن میگیرد ودرپذیرائی ، اوج جوانمردی را نشان میدهد . او، چشم کنجکاوو جوینده و پژوهشگراست. هرشگفتی ، هرنوی ، دشمن منفورنیست که انسان ازآن بگریزد ، بلکه مهمانیست که درخانه برویش گشوده است . او درهرجانی وهرانسانی، چهره ای از زیبائی و خوبی خود را میجوید و می یابد .
وقتی زال زر، به علت نقص در زیبائی، با نفرت و خشم ازجامعه ، دور انداخته میشود . این سیمرغ است که اورا به آشیانه اش میآورد. ونخستین کاری که میکند آنست دیدن « زیبائی چهره زال » است که به اندازه ایست ، که خدا ( سیمرغ ) هم ، دراو خیره میماند ، و عاشق زیبائی او میشود . اصل زیبائی که سیمرغ باشد، در زیبائی ِ زال ، یا بطور کلی ، در زیبائی آفریدگان و فرزنداننش، خیره میشود . آیا این برترین شگفت نیست که اصل زیبائی ، چیزی میافریند که خودش نیر درآن خیره میماند !
نگه کرد سیمرغ با بچگان بدان خُرد ، خون از دو دیده چکان
شگفتی برو برفکند ، مهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر
راوی زرتشتی این داستان دردوره ساسانیان ، این پدیده را چنین تحریف میکند که، جای شگفتیست که یک مرغی ، بی هیچ علتی ، مهر به کودک پیدا کرد، و در زیبائیش ، خیره ماند .
« خیره شدن سیمرغ، که همان ارتا هست، در زیبائی زال ِ کودک » خیره شدن خدا ، درشکفته شدن زیبائی خودش است . اوتخم زیبائیست که درآفریده اش که انسان باشد ، به اوج خدائی خود ، به اوج زیبائی خود میرسد . خدا، درزیبائی هرانسانی ، کمال زیبائی وبزرگی و نیکی ومعرفت ( خوش بوئی) خودرا می بیند . این اندیشه متعالی ِ بی نظیر را ، موبدان زرتشتی با تحریف ومسخسازی « هادوخت نسک » ، بی نهایت بی بها و چرکین و پوچ و تهی ساخته اند . دین که بینش گوهری انسانست، اینهمانی با « دین = دوشیزه ای که همچند همه زیباترین آفریدگان ، زیباست » دارد. موبدان زرتشتی ، با تنگ کردن مفهوم دین، دراین هادوخت نسک ، به « اعمال نیک که طبق خواست اهورامزدا انجام داده میشود » ، بکلی اندیشه متعالی و ژرف ِ فرهنگ سیمرغی را که درجهان بی نظیراست ، نابودساخته اند . این خداست که به « انسان » میگوید :
دوست داشتنی بودم ، تو ، مرا دوست داشتنی ترکردی
زیبا بودم ، تو، مرا زیباترکردی
دلپسند بودم ، تو، مرا دل پسند تر کردی
بلند پایگاه بودم ، تو، مرا بلند پایگاه ترکردی
خدا، تخمیست که دررویش و پیدایش و زایش ، انسان میشود ودرانسان شدن ، به کمال خود میرسد ، و آنگاه با خود که تا کنون تاریک و راز بوده است ، آشنا میشود. خدا ، درانسانست که زیبائی خیره کننده خود را می بیند . خدا، تخمیست که در رویش ، گیتی میشود. هرکجا تخم سیمرغ ( ارتا ) گسترد و شکفت ، بهشت پیدایش می یابد . ارتا ، ارتا بهشت است . « بهشت » به کردار، جاومکانی که نیکان ( = موءمنان به اهورامزدا ) گرد هم میآیند ، درفرهنگ زال زری ، وجود نداشته است . « بهشت » ، صفت ارتا یا سیمرغ میباشد . بهشت، پیوستن فروهرهای انسانها به ارتا یا جانان ویکی شدن با او یا باهم هست . این فروهرها ، وقتی همه باهم « ارتا فرورد= سیمرغ » شدند ، بهشت شده اند . بهشت، پیوستن جان انسان به جانان و خداشدن است . با آمدن زرتشت ، مفهوم « بهشت » درفرهنگ اصیل زال زری زرتشت ، مسخ ساخته شد . این اندیشه رسیدن خدا درانسان ، به کمال و به اوج گشایش خود و شناختنی شدن دروجود انسان ، اندیشه ایست بسیارژرف وغنی که با پهن کردن آن درگستره هایش، فلسفه ای دیگر از رابطه خدا با انسان وگیتی و بهزیستی وشادی و استقلال انسان پدید میآورد . یکی ازاین گسترش ها ، اندیشه صائب دراین غزل است .
ماند دلتنگ ، آنکه باغ دلگشای خود نشد
دربدر افتاد ، هرکس ، آشنای خود نشد
تا قیامت ، در حجاب ظلمت جاوید ماند
هرکه از سوز درون ، شمع سرای خود نشد
آشنای خویش گشتن ، در وطن ، دیوانگی است
در غریبی ماند ، هرکس ، آشنای خود نشد
دوزخ دربسته ای ، با خود ، به زیر خاک برد
هرکه دراینجا، بهشت دلگشای خود نشد
خیره شدن سیمرغ در زیبائی کودک زال، و جوشش مهر خدائی به این زیبائی ، پیآیند چنین فرهنگ عالیست که موبدان زرتشتی آن را نابود و محو ساخته اند ، و اصالت انسان را به کلی پایمال کرده اند.
موبدان زرتشتی ، این مهرورزی سیمرغ را ، معجزه ِ اهورامزدا کرده اند که دردل یک مرغ خونخوار، چنین مهری انداخته است . سراسر الهیات زرتشتی ، میکوشد که اصالت مهر را، از سیمرغ ( ارتا ) که خدای مهراست بگیرد ، و به « میتراس » نسبت بدهد ، که مردم به او ، نام ضحاک را داده اند . ضحاک ِ مردم وشاهنامه ، خدای مهر موبدان زرتشتیان شده است . با این تحریف ، الهیات زرتشتی ، بزرگترین خیانت را به مفهوم « مهر» درفرهنگ ایران کرده است .
اگر نظری به مهر یشت انداخته شود ، تناقض مفهوم ادبیات عرفانی ما، از« مهر» را با مهری که به این خدای مجعول ِمهر، درمیترایشت نسبت داده میشود ، دیده میشود . سیمرغ که اصل زیبائیست ، همچند همه زیبایان زیباست . او، مجموعه همه زیبائیهای جهانست . ازاین رو هرانسانی ، آئینه زیبائی اوست، ودرزیبائی او بهره دارد ، و اوست که زیبائی خودرا در آئینه هرانسانی، می بیند، و از بازتاب زیبائی خود درهرصورتی، خیره میماند .همیشه اصل زیبائی ، درصورت تازه ای که به خود میگیرد ، شگفت آور و خیره کننده است . اینکه برعکس سخن تحریفگر داستان ، زال زیبابوده است این ابیات شاهنامه که سپس درزندگیش آمده ، بهترین گواهست.
بجائی ( زال) رسانید کار جهان
کزو داستانها زدندی مهان
ز خوبـیـش ،« خیـره» شدند مرد و زن
چو دیدی ، شدندی بـر ِ او انـجمـن
هرآنکس ، که نزدیک یا دور بود
گمان ، مُشک بردند و ، کافور بود
پس اینکه راوی شاهنامه ، جای شگفت می بیند که سیمرغ بی هیچ
علتی، به زال زرمهرمیورزد، و در زیبائیش خیره میماند، تحریفی بیش نیست که برای نفی اصالت ازسیمرغ ، میگوید .
«اصل زیبائی هستی » که سیمرغ باشد ، « خدای مهرورزی » هم هست وبه هرچه زیباست ، نیز مهرمیورزد ، ودرهرچیزی، زیبائی نهفته اش را میجوید، و طبعا ، « خیره در زیبائی زال میشود » ، وازاین رو همه مردمان نیر، برخوبی او خیره میشوند، وبرای مبهوت شدن ازچهره او ، گردا و انجمن میشوند. این یکتا بودن « اصل مهر» با« اصل زیبائی» است که « دین » که دراصل به معنای « دیدن » است، درعرفان ، دیدن روی زیبای دوست ، اصل عشق است . « دیـن » ، ایمان داشتن به این آموزه و آن شریعت و اطاعت کردن ازاحکامی ویژه نیست ، بلکه دیدن مستقیم اصل زیبائی دردرون ِانسانها و دردرون ِجانها ، و مهرورزی بدانهاست .
اینهمانی « اصل، یا خدای مهر یا عشق » با « اصل، یا خدای زیبائی » درفرهنگ سیمرغی( زال زری ) ، زمینه پیدایش این اندیشه شده است که خدا، با دیدن زیبائی خود درهرچهره ای ، از زیبائی خود به شگفت میآید ، ودرآن خیره میماند . همین نخستین ویژه گوهری سیمرغست، و ازاین روهست که « دین ، که دراصل به معنای دیدن است » ، برای عرفان ، دیدن ِحُسن وخوبی و جمال و زیبائی اصل یا تخم ِ زیبائی ، دردرون هرانسانی است که میشکوفد .
این مفهوم « دین » ، صد وهشتاد درجه با مفهوم « دین » درزرتشتیگری و اسلام و مسیحیت و یهودیت ، فرق دارد .
خویشکاری هرانسانی ، آنست که زیبائی را در درون انسانها بجوید وکشف کند، و ازوجود ِآنها بزایاند، نه آنکه از بام تاشام، با عیب و نقص و گناه دیگران ، پیکارکند، وآنهارا سرزنش کند، و مشغول امر به معروف و نهی ازمنکرآنها باشد . اینست که مولوی خطاب به عشق میکند که با نمودن ِ زیبائیش، همه جهان، شیفته و آشفته میشوند:
تو زعشق خود نپرسی ، که چه خوب و دلربائی
دوجهان بهم برآید ، « چــو » جمال خود ، نمائی
تو شراب وما سبوئی ، تو چو آب و ما چو جوئی
نه مکان ترا ، نه سوئی و ، همه بسوی مائی
تو بگوش دل ، چه گفتی ؟ که به خنده اش شکفتی
به دهان نی ، چه دادی ؟ که کند بلند رائی
طرب ازتو باطرب شد، عجب ، از تو بوالعجب شد
کرم ازتو نوش لب شد ، که کریم و پرعطائی
همانسان که چشم سیمرغ ( = ارتا ، اصل مهرو زیبائی ) درهمه فرزندهایش( همه انسانها ) شکوفائی ِ زیبائی ِ وجود ِ خود را کشف میکند( نه به معنای تشبیهی و شاعرانه )، ودرآن خیره میماند ، چشم هر انسانی نیز برای آنست که در زیبائی ها، خیره شود :
مائیم و دوچشم و جان خیره بنگر تو به عاشقان ِخیره
تو چون مه و، ما به گرد رویت
سرگشته ، چو آسمان خیره
در دیده، هزارشمع رخشان وین دیده، چو شمعدان خیره
ازشرق به غرب، موج نور است
ســرمی کـنـد از نـهـان ِ خیره
بیرون زجهان مُرده ، شاهی است
وزعشق ِ یکی جهان ِ خیره
گوئی که : مرا ازاو نشان ده
« خیره » ، چه دهد نشان ِ « خیره»
( مولوی )
« اصل مهر» و« اصل زیبائی» درسیمرغ ( =ارتا ) ، باهم جفت ویوغند، وپشت وروی یک سکه اند . واژه ای که دراوستا، به « زیبائی» ترجمه میشود « سریره » است، که مرکب او دوبخش ِ« سر+ ایره » میباشد، و این واژه مانند « هریره = زریره » ، به معنای « سئنا = سیمرغ= سه تا نای، که باهم یک نای هستند » است ، و هنوز به « نی نهاوندی » زریره گفته میشود. رد پاهائی که مانده، مارا گامی فراترمیبرند .
« خیره » ، نام « گل همیشه بهار» نیزهست، که نامهای گوناگون دیگرنیز دارد . ازجمله ، همیشک جوان، یا حی العالم نیزنامیده میشود ، چون همیشه سبز و خرّم و تازه است . دربندهش ، این گل ، که « گل همیشه بشکفته » نامیده میشود ، اینهمانی با روز شانزدهم دارد که « مهر» باشد . الهیات زرتشتی ، نام مهر را به میتراس، خدای پیمان داده اند که آئین خود را برپایه قربانی خونی ( بریدن ) نهاد و خدای ارتشتاران بود . ولی « خیره » یا « گل همیشه بهار» ، که همیشه عالم ازآن زنده است، و همیشه شکفته و همیشه « شگفتی آور » هست ، « مهرگیاه » است ( پزشکی درایران باستان، دکترموبد سهراب خدابخشی ) . ومهرگیاه ، که نام های گوناگون ازجمله « بهروج الصنم = بهروزوصنم = بهرام و سیمرغ = اورنگ و گلچهره » دارد ، همان بهرام وارتا فرورد است که « اخو= axv=ahu=akuاصل زندگی جهان » و « اصل انسان » است . این درست همان « همزاد» یست که زرتشت ازهم جدا و متضاد باهم ساخته است.پس « خیره = هیره = ایره »با همه برآیندهایش که برشمرده شد، صفات ذاتی کل جانها و انسانهاست .


ازشگفتی، به مبهوت وگیج شدن
سر درنیاورد ن ، و راه گذر به بیرون نیافتن

آنچه میشکوفد و روی میدهد و پیش میآید ، با خود، تری وتازگی میآورد ، ولی آنچه شکفته شده ، چیزدیگریست ، که تا کنون دانسته و شناخته و آشنا نبوده است. درست هم « این بودن » ودرهمان زمان ، این« دیگربودن » باهم، انسان را مبهوت میکند . این ، چیست ، که چیز دیگرهم هست ؟ . این بهمن، سیمرغ هم هست . این سیمرغ ، گیتی وانسان و.. هم هست .
ای جان جان جانها ، جانی و چیز دیگر
وی کیمیای کانها ، کانی و چیز دیگر
ای محو عشق گشته ، جانی و چیز دیگر
ای آنکه « آن تو داری » ، آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را ، و احوال این و آن را
ازلوح نا نبشته ، خوانی و چیز دیگر
هر دم زخلق پرسی ، احوال عرش وکرسی
آن را و صد چنان را ، دانی وچیز دیگر
این تجربه که آنچه ما تا بحال شناخته ایم ، چیز دیگرهم هست که با آنکه با آن پیوسته ست، ولی با آن تفاوت دارد ، ویژگی هرجانی و هرانسانی و هر تجربه ایست که مارا گیج ومبهوت میسازد. مسئله ، یافتن شیوه درک کردن وفهمیدن ِ این دو باهمست . این چیست، که هم اینست ، و هم چیز دیگراست ؟ ولی برای ما درچنین حالتی ، هرچیزی، اینهمانی خود را باخود ، از دست میدهد. یک چیز، نمیتواند، چیز دیگرهم باشد. ولی شگفتی و گیجی و مات شدن وسردرنیاوردن وخیرگی ، درست با همین چیزبودن ، ولی چیزدیگرهم بودن ، کار دارد. هرجانی وهرانسانی وهر رویدادی وهر واژه ای ، دولا هست ، تا شده است، درخود، خمیده است. هرجانی وانسانی ، با شتاب ، از دولایگی به چند لایگی ، ازدوتوئی ، به چند توئی میرسد ، وتو درتو میشود . انسان درشناخت خودش، ناگهان درمی یابد که چیزی ، غیر ازاین خود نیزهست، و درخودش، خیره میشود . هرواژه ای ، خم و دولا میشود و معنا پیدا میکند که پوشیده است ، و آن معنا هم ، درخودش، ثابت نمی ماند ، بلکه زود ، تامیشود ، وباز، معنای تازه ودیگر می یابد . کلمه ای که یک معنا پیدا کرد، زود ، پـُرمعنا میشود، و انبار « معنا ها » میشود .
این نخستین تلنگریست که به خرد ، برای اندیشیدن زده میشود. تیزاندیش، میتواند ازهمین « سکته» و یا«جا خوردگی »، برغم آنکه خود، به گونه ای دیگر، تا کنون اندیشیده است ، گوهرآن پدیده تازه را دریابد ، وبدان آفرین بگوید . یکی ازنمونه های برجسته این خیرگی درشاهنامه ، برخورد زال با اندیشه ِ کیخسرواست ، که اندیشه اورا ، درآغاز، دیوی و غلط می یابد، واو را سخت می نکوهد ، ولی ناگهان ، حقیقت ِ نهفته دراندیشه کیخسرو، برای او برق میزند ، ودرآن ، خیره میشود ، ووجودش ، بکلی تحول می یابد ، که سپس درهمین مقاله مورد بررسی قرارخواهد گرفت .
ولی یکی ازنمونه های برجسته دیگراین پدیده درشاهنامه ، گفتگوی ایرج (اصل ِ مهر) با فریدون ( اصل داد ) است . فریدون ، روال داد اندیشی را برای ایرج بیان میکند ، و به او میگوید :
برادرت( سلم وتور)، چندان برادر بود
کجا مرترا ، برسر افسر بود ( تا تو شاه وقدرتمندی )
چوپژمرده شد، روی رنگین تو نگردد کسی گرد بالین تو
تو گر، پیش شمشیر، مهر آوری
سرت گردد آزرده از داوری
گرت سربکارست ، ببپسیج کار
درگنج بگشای و بر بند بار
تو گرچاشت را دست یازی بجام
وگرنه خورند ای پیر، برتوشام
نباید زگیتی ترا یارجست بی آزاری وراستی، یارتست
فریدون ، منطق قدرت، و شیوه برخورد با دشمن را ، هرچند هم برادر باشد ، میگوید . ولی ایرج ، درست به شیوه وارونهِ فریدون ، که اصل داد است ، میاندیشد ، واندیشه اش ، فریدون را سخت به شگفت میاندازد .ایرج میگوید که اصل آفرینش، مهر بوده است:
که آن تاجور شهریاران پیش ندیدند کین اندرائین خویش
دین نیاکان ما ، بری ازکین ورزی بوده است. دردین ، کین نیست . دین، مهراست و اگر کین بیافریند ، دین نیست ، بلکه ضد دین است . دینی که کین میآورد وکین دارد ، بیدینی ونابود سازنده دین وضد دین است. آنچه دین است ، دریک لحظه ، تبدیل به بیدینی و ضد دین میشود . آنکه دینداراست، با کین ورزی ، دریک لحظه ، بزرگترین دشمن دین میگردد .
چو دستور باشد مرا شهریار همان نگذرانم ببد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه
من از حق، به شاهی وقدرت خود، از بهره ای که داد به من داده ، میگذرم ، وبی سپاه وجنگ افزار به پیشوازآنان میشتابم . درست وارونه آنچه پدر، برپایه ِمنطق قدرت وداد ( شمشیر با شمشیر، کین با کین) برایش گفته است ، ایرج میخواهد به برادرانش که تبدیل به دشمن شده اند، :
بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن وجان من
مگیرید خشم و مدارید کین
نه زیباست کین ، از خداوند دین
و بااین روش، دل کینه ورآنان را دگرگون میسازم . میکوشم که کین اندیشی آنهارا ، به مهراندیشی بگردانم . بُن ِ همه دشمنی ها ، دیگر گونه اندیشیدن است . حل مسئله دشمنی ، آزردن جان دشمن نیست ، بلکه دگرگونه ساختن اندیشه او، ازکین ورزی به مهرورزیست . دشمن، یا «اژی » را نباید نابود ساخت ، بلکه باید اندیشه او را تغییر داد ، وازاو ، دوست ساخت . مسئله بنیادی ، دوست ساختن ار دشمن و« اژی» است ، نه نابود ساختن دشمن وجنگیدن با او . این اندیشه سیمرغی ، با اندیشه همزاد ِ زرتشت، ناسازگاراست، چون « اژی » ، درتفکر زرتشت ، درگوهرش « زدارکامه وتاریک » است ، وهرگز نمیتوان گوهر او را تغییر داد. اگر اژی یا اهریمن زرتشتی ، تغییر بیابد ، فی الفور، نابود و نیست میشود .از اهریمن نمیشود اهورامزدا یا سپنتا مینو ساخت . فرهنگ زال زری ، درست برضد این مفهوم زرتشت از« دشمنی » بود . ایرج که همان « ا ِ ر ِ ز = ارتا = سیمرغ » باشد که اهورامزدا سپس به جنگ با او برخاست ، میگوید :
دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر، زین ، چه کین آورم
مسئله گردانیدن دل آنها به دوستی ومهراست. فریدون، سخت ازاین شیوه اندیشیدن ایرج ، به شگفت میآید .
بدو گفت شاه ( فریدون ) : ای خردمند پور
بـرادرت ، رزم جوید . تــو ، ســور ؟
تو به شیوه متضاد با برادرانت میاندیشی که باهم سازگارنیستند.
ولی فریدون که این شطح ، یا پارادکس را، که گیج کننده وخیره سازنده است ، درمی یابد، و خودش، منطق دیگرگونه ایرج را مینگرد ومیفهمد که این سخن ، نشان فطرت مهرورزایرج ( ارز= ارتا = سیمرغ ) است. اصل داد، اقرار میکند که باید اصل مهر را یاد بگیرد
مرا ، این سخن ، یاد باید گرفت
زمه ، روشنائی ، نباشد شگفت
این فطرت ماه (= ماه = سیمرغ ) گونه توهست که دادن روشنی، فطرت اوست.
زتوپرهنر، پاسخ ایدون سزید دلت، مهروپیوند ایشان گـُزید
تو ای ایرج ، از ته دلت ، مهروپیوند دشمنانت را برگزیدی ، که دراصل، برادرتوهستند ، هرچند آن را فراموش کرده اند ، و قدرت ومالکیت را، بردوستی وبرادری ، ترجیح میدهند ، وبرای قدرت ومالکیت ، مهرشان، تبدیل به کین شده است . ولی تودر دشمن خود ، « اژی » را نمی بینی، بلکه برادرت را می یابی. دراژدها ویا « اژی » ، دوست می بینی . این اندیشه ایرج ، بکلی با مفهوم « همزاد » زرتشت ، درتضاد است. چون برای ایرج ( ا ِرز= ارتا ) ، « دشمن » در گوهرش ، « اژی = ضد زندگی » نیست ، بلکه درگوهرش، برادرو همگوهراست. هرچند که فریدون ، انجام اندوهبار این شیوه اندیشیدن را میداند ، ولی اورا از دنبال کردن این غایت ، باز نمیدارد .
ولیکن ، چو جان وسر بی بها نهد بخرد اندر دم اژدها
چه پیش آیدش، جزگزاینده زهر که ازآفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر، گرچنین است رای برآرای کار و، بپرداز جای
هرچند، فریدون می پذیرد که او راه خود را برود ، ولی ایرج با چنین کاری ، برضد اندیشه داد ِ فریدون ( اصل داد )، نافرمانی وسرپیچی میکند . مهرورزیدن ، شکستن چهارچوبه منطق وعقلیست که استواربر داد وعدالت وقانون است. مهرورزیدن به دشمن ، از دید منطق داد و قانون ، دیوانگیست. مهرورزی ، جائیکه خطر جان خود درمیانست، و این شیوه اندیشه برضد فطرت « اژدها= اژی » است ، جرزهرجانگزا، باری نمیآورد . ولی ایرج ، اطمینان وجودی دارد که میتوان ، دل اژدها ( ضد زندگی= اژی ) را درپایان ، دگرگونه ساخت. خوب دیده میشود که ایرج ، اندیشه ای برضد زرتشت دارد. باید درنظر داشت که ایرج ( ارتا = سیمرغ ) نخستین شاه ایران ، و تصویرحکومت آرمانی ایرانی وفرهنگ اجتماعی ایرانست ، ودرست زرتشت ، برضد این شیوه اندیشیدن برمیخیزد .
فریدون ، در تفکرحکومتی و عدالت حکومتی ، همان اندیشه زرتشت را به ایرج، ارائه میدهد ، ولی به مردمی بودن اندیشه ایرج ( ارتا = سیمرغ ) ، ارج می نهد . فریدون ازاین اندیشه ایرج ، ازشگفتی فراترمیرود ، و مانع ِ سرپیچی ایرج از پسند وفرمان خود ، نمیشود، واندیشه مهرورزی با دشمن را درایرج ، پیآیند گوهر متعالی او میشناسد، واین کار را روا میدارد . با آنکه ایرج با این شیوه ، نسبت به داد واصل داد، سرکشی میکند وفریدون، بزرگی وارج آن را درمی یابد ، ولی فریدون نمیداند که چگونه این اصل عالی مهر را، باید با داد آمیخت ، واین گیجی وماتی وتاریکی ، درپایان داستان ، که سرسه فرزندش دربرابر او نهاده میشوند، به اوج میرسد . یکی درمهر، ازاو سرکشی کرده است، که تنها داد را برای حل مسائل اجتماع ، بسا نمیداند ، و دوتای دیگر، درنپذیرفتن داد، سرکشی کرده اند. دو پسراو، براین باورویقین ، سرپیچی کرده اند که فریدون برای واقعیت دادن به اصل داد، درست رفتار نکرده است، و دادی که کرده ، داد نبوده است، و به آنها بهره ای را نداده است که سزاوارشان بوده است . با آنکه فریدون، برپایه رای زنی خردمندان ، زمین را بخش کرده است ولی سلم وتور، آن را نابخردانه و بیداد میدانند
یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان وهم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین بکردیم برداد ، بخش زمین
همه راستی خواستم زین سخن زکژّی، نه سر بُد مراینرا نه بُن
چو آباد دارند گیتی به من نجستم پراکندن انجمن
داد کردن برپایه خرد و همپرسی ، به بُن بست کشیده میشود و داد ورزی ، تراژی میشود ، وبا آنکه خرد، میخواهد ، در دادکردن ،« پیوند= مهراجتماعی » را نگاه دارد ، انجمن ازهم پراکنده میشود، وپیآیندِ وارونه میدهد . حل کردن مسئله داد، برای انسانها دراجتماع برپایه خرد وهمپرسی ، فاجعه بارمیآورد. مسئله داد ( عدالت وقانون و حقوق ) را با یک فورمول وبرنامه که ازخرد وسگالیدن خردمندان، برخاسته ، نمیتوان حل کرد.
فریدون، « پس ازاین آزمونهای بسیار تلخ وجانگزا » ، نتوانسته است، مسئله « داد» را برای خود روشن کند . این شیوه رسیدن به بینش اجتماعی و سیاسی و قضائی ، از راه آزمودن وپژوهش با اندیشیدن ، به بُن بست وفاجعه میانجامد ، و درپایان ، به دانشی قطعی و نهائی نمیرسد ، که مسئله شیوه دادگستری دراجتماع و سیاست را « یکباربرای همیشه» ، حل کند . فریدون ، ازراه همپرسی خردمندان باهم، کوشیده است که به هرکسی به سزایش، بهره ای از زمین بدهد، که درآن روزگار، معیارسراندیشه ِعدالت بود .« خرد» درآزمودن ِ یافتن راه حلی برای داد ورزی دراجتماع ، به بُن بست میرسد، چون همیشه انسانها، خود واعمال خود را سزاوارترازپاداشی میدانند که به آنها داده شده است ، وآن خرد را بیخردی میشمارند. دشمنی میان برادران وپدر( حکومت ) ، پیآیند ، گوناگون اندیشیدن آنهاست.
درست زرتشت ، با تصویر اهورامزدایش که ازهمه چیز، پیشاپیش، آگاه ( هرویسپ آگاه )، و اصل روشنی درهمان آغاز است ، چنین راهی را نمی پذیرد، و آن را « پس دانشی » میداند ، و پسدانشی ( دانش از راه آزمودن و جستن وپژوهیدن ) را گوهر اهریمن میداند ، چون آزمودن وجُستن ، پیمودن راه درتاریکیست که با شگفتی و گیجی و بهت و سرگردانی و خیرگی کاردارد . خرد برای زرتشت ، برگزیدن میان دوچیز یا دواصل ، کاملا روشن ازهمست، و نیاز به آزمودن و جستجوکردن که « پسدانشی » است و گیجی و بن بست و خیرگی میآورد، ندارد .درست برخورد سلم وتور، با گفتارو پیشنهاد ایرج ، وارونه رفتارپدراست .
چو بشنید تور، این همه سربسر بگفتارش اندرنیاورد سر
نیامدش گفتار ایرج پسند نه آن آشتی ، نزد او ارجمند
زکرسی به خشم اندرآورد، پای
همی گفت و برجست هـزمان زجای
یکایک برآمد زجای نشست گرفت آن گران کرسی زربدست
بزد برسرخسروتاجدار ازو خواست خسرو، بجان زینهار..
ایرج به او میگوید :
مکن خویشتن را زمردم کشان کزین پس نیابی توازمن نشان
پسندی وهمداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی
میازارموری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوشست
آنکه جان دارد، حق جان ستاندن ندارد . همان « داشتن جان» ، برضد حق« جان ستاندن از دیگریست »، هرچند هم دشمن باشد ، چون همه جانها، در« جانان » ، باهم آمیخته و یکتایند ، که دردرون هرجانی، بُن آنست .
تور، سخنان ایرج را میشنود ، که او آماده است ازشاهی خود، برای مهر به برادران ، بگذرد و ایران را بدانها واگذارکند .سلم وتور، درست به چنین بزرگواری ، رشک میبرند، و توانائی آن را نیز ندارند که خود، چنان بزرگوارباشند. درک این ناتوانی خود، بزرگترین عذاب وجودی آنهاست . درک ناتوانی درخوبی کردن، عذاب آور است. ما خوبی دیگری را برای آن نمی پذیریم یا ارج نمی نهیم ، چون خودمان نمیتوانیم آن خوبی را بکنیم . دیدن خوبی از دیگری، دشمنی با او را میآفریند . با رشک ورزی به خوبیست که خوبی ازاجتماع ، ریشه کن میشود . سلم وتور ، نیک بودن ، بیش ازتوانائی خود را نمیتوانند تاب بیاورند . مسئله آنها ، اینست که به ما داد نشده است ، چون ما سزاوارترازآن بخشی ازجهانست که به ما داده شده است ، و اگرطبق معیارسزاواری رفتارمیشد، ما بهره ایرج را از راه داد ، میبردیم ، ونیاز به بخشش از روی مهر ایرج نداشتیم . ولی این بزرگواری ایرج که پیآیند پدیده مهراوست ، با خرد دادپسند آنها که شمشیررا با شمشیر پاسخ باید داد ، کلاف سر درگمی میشود، و آنهارا گیج میکند « بگفتارش اندرنیاورد سر» . سردرنیاوردن ازآن گفتار و اندیشه ، بیان آنست که تور، نمیتواند منطق ایرج را درک کند و بفهمد . میان «اندیشه داد خود و داد ِ فریدونی » ، و « اندیشه مهرایرجی»، میچرخد و میگیجد ( چرخ میزند ) و طبعا ، گرفتار بُن بست میشود که هیچ راه بیرون رفت ازاین دایره بسته ندارد . درجائی قرارمیگیرد که راهی بجائی ندارد ، و نمیتواند ازاین بن بست، امکان گذری بیابد . اینست که پرخاشگرو متجاوزمیشود ، و به ایرج ، میتازد، تا اورا بکشد.
ایرج ، برای جان خود ،ازاو زنهارمیخواهد . فرامرز، پسر رستم نیز درمیدان نبرد، از بهمن که همت به گسترش آموزه زرتشت کرده بود ، و پسر اسفندیاراست که با پدرش ، مستقیما سخنان زرتشت وگاتا را با گوش خود ، شنیده بودند ، زنهار میخواهد . ولی نه تور و نه بهمن ، به آئین زنهارخواهی، که همه پهلوانان ایران به آن پابند بودند ، پای بند نمی مانند . تور، ایرج را با ضربه کرسی که برسرایرج فرود میآورد ، میکشد ، و بهمن ، فرامرز، پسر رستم را، برای نخستین بار در فرهنگ ایران ، به صلیب میکشد .
این پدیده گیج شدن و سردرنیاوردن و دربن بست اندیشه افتادن( شطح paradox=)، وراه برون رفت ازآن ، واز گرد خود پیچیدن را نیافتن ، مرحله ایست که هر انسانی ، پس ازشگفتی ، گرفتارآن میشود . واین برای خرد، به مفهوم زرتشت ، که فقط با یک جفت بریده ومتضاد و روشن و متمایزروبروهست، و بسیار آسان میتواند یکی را برگزیند ، وبا دیگری بستیزد ، بیان « افکنده شدن درتاریکی اهریمنی » بود . خردی که کارش، محدود به برگزیدن میان این وآن میشود ، خردی نیست که گستاخی رفتن به تاریکی جستن و آزمودن و گیج وسرگردان ومات و گستاخ شدن را داشته باشد .
برلب بام خطر، باشد مکان اعتبار
خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار ( صائب )
اینست که درالهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، با روشنی دانش خودش ، اهریمن را گیج میسازد ، و به تاریکی میافکند و اهریمن ، پس ازاین گیجی، با پرخاش وقهروخشم به گیتی میتازد .
این پدیده ایست که ما امروزه ، در جوامع اسلامی با آن روبروهستیم ، که پس از روبروشدن با فرهنگ ومدنیت غرب ، درآغازبه شگفت درآمدند . ولی با گذشت این دوره ، دوره مبهوت شدن و گیج شدن وسرآسیمه شدن فرارسید ، و چون خود را ازاین « بن بست فکری و روانی »، با بپا خاستن خرد مستقل و گستاخی ازخود بودن ، نمیتوانند رهائی ببخشند ، وخـردشـان به آفرینندگی انگیخته نمیشود ، ناچار، به ترور و قهرو پرخاشگری میپردازند، تا راه گذری ازاین پارادکس ِدواندیشه،یا دومدنیت یا دوجهان بینی، بیابند .
دربُـندهش ، بخش نخست، اهورامزدا، دراثرهمه آگاهیش، همه چیزهارازپیش میداند، و دراثر این پیش دانشی ، میتواند اهریمن را بفریبد ، و با او پیمانی روی محدودساختن ِ زمان جنگ بایک دیگر، ببندد ، چون اهریمن دراثر« پسدانشی= دانستن پس ازجستجو و آزمایش » میداند، طبعا نمیداند که با بستن چنین پیمانی ، حکم نابودی وجود خود را میدهد . گوهر وجود او زدارکامگی است و اگر آنی، دست از زدارکامگی بکشد، فوری معدوم میشود . ازاین پیشدانشی است که اهورامزدا ، سرانجام اهریمن را ، به اهریمن نشان میدهد، و اهریمن ازدیدن ِ چنین بینشی، گیج وبی حس میشود و درتاریکی فرو میافتد ، و سپس درتاریکی به خود میآید و آنگاه ، به گیتی« میتازد ، و قهرورزی یا زدارکامگیش » شروع میشود . گیج کردن اهریمن با پیشدانش خود، و بتاریکی انداختن اهریمن، استراتژی اهورامزدا میشود . گیج شدن ، که برهه ای ازجستجو، وسردرنیاوردن ، و میان دو بینش چرخیدن بود ، بدینسان زشت و اهریمنی ساخته میشود . دربخش نخست بندهش ، پاره 7 ازجمله میآید : اهورامزدا « فرجام پیروزی خویش و ازکارافتادگی اهریمن و نابودی دیوان و رستاخیزو تن پسین و بی پتیارگی جاودانه آفرینش را به اهریمن نشان داد . اهریمن ، چون ازکارافتادگی خویش ونابودی همه دیوان را دید ، گیج وبی حس شدو به جهان تاریکی باز افتاد » . گوهر تاریکی، زدارکامگی( قهروپرخاش وستیزندگی) است، وتهی ازامکان آفرینندگی بینش و روشنی و شادی وحرکت است .ولی « خیرگی » ، درسراسر برآیندهایش ،که گیج شدن و مات شدن و دربن بست افتادن ودرخود فرورفتن باشد و درتاریکی روی میدهد ، بالاخره همراه ِ تحول کلی دراندیشه وضمیر و تغییرغایت دادن است. درخیرگیست که انسان، جسارت و گستاخی ِ پذیرش چنین تحولی رادرخود، می یابد .

No comments: