tag:blogger.com,1999:blog-26270441176391338552024-03-13T21:24:52.668-07:00فرهنگ سیمرغی ایرانزمینUnknownnoreply@blogger.comBlogger65125tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-20026637660783733222008-01-14T03:46:00.000-08:002008-01-14T03:52:34.132-08:00در جستجوی مزه زندگی - سکولاریته یا بازگشت هاروت و ماروت<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#ff0000;">درجـُستجوی مـزه زنـدگی سکولاریته یا بازگشت هاروت وماروت</span></strong></div><div align="right"><br /><strong><span style="color:#3333ff;">منوچهر جمالی</span></strong></div><div align="right"> </div><div align="right"><br /><strong><span style="color:#000099;">سُرنا را ازسرگشادش نمیتوان نواخت . این شیوه که ما سکولاریته را میخواهیم ، نواختن سرنا ازسرگشادش هست . چنین سکولاریته ای ، فردا ، شبه سکولاریته ازآب درخواهد آمد . البته همه چیزهایمان تا کنون به همین علت ، « شبه چیزها»از آب درآمده است . ما مشروطه خواستیم، ولی شبه مشروطه شد. ما انتخابات خواستیم ، ولی شبه انتخابات شد . ما به فکرجمهوری افتادیم ، ولی سرانجام، شبه جمهوری شد . ما قانون خواستیم ، ولی شبه قانون ، یعنی شریعت وفقه و قرآن شد . ما دل به آزادی بستیم ، ولی شبه آزادی گیرمان آمد . ما رفراندم خواستیم ، ، ولی شبه رفراندم ( رفرندوم میان جمهوری اسلامی وسلطنت ) گردید . چرا آنچه میخواهیم ، شـبه(مانندای ) آن را می یابـیـم ؟ چون همه چیزهارا، از روی تقلید میخواهیم ، و ازروی اندیشه ائی که ازبُن خرد و وژرفای وجودخودمان جوشیده باشد نمیخواهیم . اصالت « خواستن» آنست که ما « ازخود، بخواهیم » . نه آنکه چیزی را مانند دیگران بخواهیم ، چون آنها « خواسته اند» . خواستن ما نیز، « شبه خواستن ، یا مانندای خواستن » است. چون عقل گرائی ما ، شبه عقل گرائیست . چون عقل ما هم ، « شـبه عـقـل» است . حالا هم دنبال شبه سکولاریته میرویم . ولی این یک فرهنگ، یا فلسفه ای یا شیوه تفکری هست که هنگامی دلهاوروانها واندیشه های مردمان ، به ویژه « عوام » را ربود ، آنگاه سرنا ، سرودی را مینوازد که سکولاریته را میآفریند و برقرار وپایدارمیسازد . سکولاریته، هنگامی شبه سکولاریته نخواهد شد ، که پیآیند یک فرهنگ یا یک شیوه تفکر بنیادی، یا یک تفکرفلسفی ، جوشیده از خرد خودما باشد . سکولاریته را نباید ازغرب ، قرض کرد ، بلکه باید از نهاد ودل وروان عـوام خودمان ، واز عـوام بودن هریک از خودمان ، فرا جوشانید . در«عـوام » هست که سکولاریته ( زیستن ِزمانی ) ، یا لائیسیته (= زندگی عمومی ومردمان غیر روحانی) ، بطورطبیعی ونهادی هست، و فقط باید این رگ خفته عـوام ، بسـیج ساخته شود . « عوام = layman » کیست؟ درهمه ما،عوام هست ،هرچند نیزخودراازخواص امروز( روشنفکران ) یا ازخواص دیروز(آخوندها) نیز بشماریم .</span></strong> انسان، تا آنجا که طبق پسند طبع ، وپسند دل ، و پسندخود( ازخودی خود ، پسندیدن وطبق آن عمل کردن ) زندگی میکند ، عـوام هست . عوام ، طبق « پسند دل وپسندطبع خود » زندگی میکند ، ازاین رو « زمانی » میزید ، چون طبیعت ودل ( خون = زندگی = جیو) انسان، مستقیما به زمان پیوسته اند . زمان ، برایش « گـَـشتن و وشـتن » هست. آنانکه خود را خواص میشمارند ، میکوشند که طبق « عقل » زندگی کنند . عقل و نور، طبق معیارهای ثابت یا آموزه وشریعت سفت وثابتی زندگی میکند، وخودرا بدین سان، فراسوی زمان وبیرون از زمان ، می نهد .هرمفهوم انتزاعی یا تجریدی، بـُریده از زمان ، وفراسوی زمانست . عقل ، چه در ادیان نوری ، وچه درمکاتب فلسفی، درپی جستجوی میزانهای ثابت یا مفاهیم ثابت هست، تا همه اعمال و حرکات و اقدامات را با آن بسنجد و بپذیرد یا ردکند . ازاینجاست که تفاوت « خواست عـقلانه » و« پسندیدن » آغازمیگرد . تئوری « خواست عمومی واجتماعی » که رُوسـو آورد ، بندرت کاربرد عملی و واقعی داشته است . آنچه را « خواست ملی واجتماعی وعمومی » مینامند، درواقعیت، چیزی جز« پسند اجتماعی یا پسندعوام » نبود ونیست . هرخواستی نیزهنگامی کاراهست که با« پسند» بیامیزد . عـوام( وهرانسانی دربستراجتماعیش ) بنا برپـسند ، زندگی وعمل میکند و بندرت بربسترخواستش. چه بسا که این « پسند» را رنگ وروی« خواست عقلی» میدهند . « پسندیدن » ، وارونه عقل، که معیارثابت و روشن میسازد، « طبق هنگام و گشت زمان، برمیگزیند» . پسندیدن با روان بودن زندگی کاردارد. بنا برپسند زیستن ، پذیرفتن چیزهائیست که از تن و روان و ضمیرو طبع انسان باهم ، بطورخود جوش، برخاسته . پسندیدن با نیازی کاردارد که ناآگاهانه ازکـُل وجود انسان ( کان ومعدن جان وهستی ) برمیخیزد . چو آن چشمه بدید یت ، چرا آب نگشتید ؟ چون آن « خویش » بدیدیت ، چرا « خویش » ، پسندید ؟ چو در کـان نباتید ، ترش روی چرائید چو درآب حیاتید ، چرا خشک ونـژنـدیـد ( افسرده اید) ؟ درپسندیدن ، این کان وکل وجملگی وجود یا جان انسانست که به خود، پیکر میگیرد . فرهنگ ایران، استوار براین اصل بود که: کل (= جان = سیمرغ و بهمن )، گنج نهفته درهرفـردانسانی هست . بدین علت بود که « پسند این جان » ، معیاررفتاروبرگزیدن بود ، نه خواستن طبق یک معیارثابت وروشن دریک کتاب مقدس( گاتا یا قرآن یا تورات وانجیل ) یا عـقـل معیارگذار . خـدا ، چنین جان کلی هست که درهرضمیری هست . طبق پسند رفتارکردن ، رفتاربنا برپسند این کل جان ( سیمرغ = خدا = بن کل هستی) بود : نباشد پسند جهان آفرین که بیـداد جوید جهاندار و کـین این پسند جان یا جانان نیست که حکومتگر، بیداد وکین بجوید . یا هنگامی ایرج ( ارز، ارتا هست که همان سیمرغ میباشد ) میگوید : پسندی وهمداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی ؟ با داشتن جان ، که انسان درخودِ جانان ( کل جان ) را دارد ، چگونه میتواند « جان ستاندن » را بپسندد، و همداستان ( همفکروهمعقیده موافق ) با قاتلان وستمکاران وجهاد خواهان بشود ؟ انسان دراین پسند ، درتضاد با جانان درخود، رفتارمیکند، وگرفتاردوزخ(دُ ژ+اخـو=وجدان هراسناک ) میشود . هرآن چیز، کان دورگشت ازپسند بدان چیز، نزدیک باشد گزند با« دورشدن ازاین پسند » خود ، به « گزند = زندگی آزاری = ضد زندگی » نزدیک میشویم . این است که « پسـنـد » ، نقش بنیادی را دراخلاق اجتماعی و سیاسی و دینی درایران بازی میکرده است . « پسـندیدن » ، کشش نا آگاهانه طبیعت و نهاد و بُن بهمنی و سیمرغی هرفرد انسانی بود . خدا ، گشت در زمان است ، و این خدا ، تبدیل به گشت در زمین ( تن ، تنکرد= جسمانیات ومادیات ) میگردد . این خدای گـشتنده در زمان است که درضمیر درون هرتنی درزمین ، « می پسندد » . « زمان» و « زمین » ، هردو ازریشه « زم » ساخته شده اند . چرا ؟ چون رام جید ، رام نی نواز، که نام دیگرش « جی = زندگی واصل پیوند » است و اصل جویندگی هست ،« زم» خوانده میشود . روز ۲٨ را که سقف زمانست ( روزهای ۲٨و ۲۹ و٣۰ سقف زمان هستند) ، اهل فارس که خرمدین بودند ،« رام جید» مینامیدند، و لی زرتشتیان آنرا « زامیاد= آرمئتی= زمین = اهل همه تن ها » میدانند. درست این سقف زمان ، رام ، که خدای زمان ( زروان ) و زندگی ( جی = نام دیگر رام )است ، که به زمین میآید وزمین ( آرمئتی ) میشود . خدای زمان ، که خدای گشتن ورقصیدن( وشتن ) و جشن ( نواختن نی ) بود ، تحول به زمین می یافت . این بود که نهاد هرانسانی ، گشتن زمان ، رقصیدن و موسیقی و جشن را می پسندید . انسان ، ازتحول ( گشتن ) خوشش مِیآمد . روند« پسندیدن » ، مانند« خواست عقلی » ، روشن و ثابت و آگاهانه نیست . انسان چیزی را می پسندد که نزدیک و خـُرد و گذرا و کنونی هست، و میتواندازاین « جزء »، پرتو خوشی، به کل یا سراسر زندگیش بیفکند . انسان در تغییر زمان ، گذروفنا نمی دید ، بلکه وارونه آن ، « متامورفوز= دگردیسی = گشتن » و « تولد تازه به تازه » میدید . « عـوام » درعربی ، به نظراین پژوهشگر، به واژه « اوام » درپهلوی بازمیگردد، که به معنای« زمان » است، وعوام ، معرب « اوام » است . اعراب ، از واژه « عوام = اعوام » ، ریشه « عام » را ساخته اند . هم « اعوام » که معرب « اوام » است، به معنای سالها و زمانهاست، و هم خود واژه « عام » که ریشه آن بوده باشد ، به معنای « همگانی و تمام مردم » است ، به معنای « سال وزمان وروز» نیزهست . تا « عام » نام سال بود ، شهر ، نام ماه اقبال را نظر، بسوی « شهرو عام » نیست همین واژه عام ( = زمان) ، معنای عموم و همگی مردم را نیزدارد درآن مجلس که بهر عام کردند میی همچون شفق درجام کردند( نظامی ) ازواژه « عام » و « عوام » و « اعوام » درعربی ، بخوبی میتوان اینهمانی آن را با « اوام = زمان » درپهلوی دید، و ازسوی دیگرگواه براینهمانی آن با « همگی مردم» است . عوام ( همگی مردم ) ، « اوام = زمانی ، با طبیعتِ زمان پسند » هستند . عـوام layman = اوام است، چون خوشی و شادی درگشتن زمان را می پسندد . دکتراحمد تفضلی ، « اوامیگان» را به معنای «زمانیان » میفهمد، و به « مردم روزگار» ترجمه میکند. و همزمان با آن می بیند که مک کنزی، پژوهشگر انگلیسی، همین واژه را « کارهای مربوط به آسایش » معنا کرده است . درست آمیزش این دومعنا، که در ظاهر، ناجور باهمند ، چهره اصلی « اوام = زمان » را مینمایند . زمان که اینهمانی با رام ( جی واصل جشن وورقص و پیوند اضداد و آشتی دادن همه اضداد ) دارد ، خوشی پسند است ، نهاد وبن خوشی وجشن و رقص است. زندگی( جی= رام) ، اوام ( = زمانی= رام ، خدای زمان ) هست . عوام ، زمانی ( =اوامیگان ) هست . « عوام بودن » ، بطورکلی، رغبت فراوان به زندگی درگذر زمان داشتن است . موبدان زرتشتی مانند علمای اسلام ، « زندگی در زمان گذرا » را که زمان فانی باشد ، کمتربها میدادند، و دیگر گرانیگاه زندگی نمیدانستند ، هرچند که مانند قرآن ، آنرا ، لهو ولعب نیز نمیشمردند . این بود که موبدان زرتشتی ، مردمان عادی را « اوامیگان= زمانیان » میخواندند ، که واژه ای همانند « لائیک layman » هست، که « لائیسیته » ازآن برخواسته است. مردمان روزگار، که عوام یا « زمانیان » باشند، بربنیاد طبیعت زندگی انسان، «علاقه به زندگی درروند زمان » دارند و دلشان به زندگی در زمان چسبیده است. خدای زمان ایران ، رام ، اصل زندگی ( جی = ژی ) بود . زندگی، زمان بود . هزاره هاست که کوشیده اند دل این عوام را ، از « آسایش و راحت وخوشی زمانی » بکنند واورا به فراسوی جهان و آخرت ورستگاری درملکوت بفریبند . به همین علت روحانیون و علمای دین و خواص ، عوام را کالانعام میدانستند . عبارت « عوام کالانعام » ، خوارشمردن مردمان وخلق ، برای دلبستگی آنان به زندگی در همین زمان گذرا بود. مردمان بهائم هستند ، چون دل به خوشی در زمان می بندند . بدینسان خوشزیستی در زمان، یک عمل حیوانی هست و انسان ، با لذت بردن ازاین خوشیها ، حیوان بیشعور وپست وگمراه میگردد . زندگی زمانی (= سکولار) ، زندگی حیوانی( عوام = لائیک ) است . عوام ، حـیـوانـنـد ! کسیکه عالم وفقیه دین ومتقی و زاهد و موءمن و ازخواص است، و همیشه به آخرت ، به قیامت وبه فردا و به زندگی درفراسوی مرگ وبه عیش دربهشت میاندیشد و البته حیوان نیست . حکومت ولایت فقیه وخلیفه و امام ، حکومت برحیوانهاست . ایجاد نفرت و بیزاری وحقارت از زندگی درگیتی ، که بی مزه کردن زندگی در زمان گذرا باشد ، بنیاد کار علمای دین وروحانیون ، وایمان به غیب وآخرتست . ولی همان واژه « گـذر» که درمتون زرتشتی ، خوارشمرده میشود ، از واژه « گشـتن » برآمده است، که دراصل « وشتن » میباشد، ولی دارای مفاهیمی متضاد با این خوارشماریست . ودرست همین واژه، برضد آنچه موبدان به « گذر» نسبت میدهند، به معنای « رقصیدن » و « دوباره زنده کردن » و « خوش گذشتن » و « مزاح کردن » است . این تضاد مفهوم « گـذر ، به معنای فنا » با « گشتن » ، به معنای « رقصیدن و دوباره زنده شدن و شفایافتن و خوش گذشتن » ازکجا سرچشمه میگیرد؟ این تضاد، به دوگونه جهان بینی برمیگردد که در ایران، روبروی هم ایستاده بودند . تضاد سیمرغیان که خرمدینان ومزدکیان باشند، با زرتشتیان ، دردوگونه ارزشی بود که به زمان و تصویر خدایان زمان میدادند . مسئله آنها نیز درست همین مسئله سکولاریته یا لائیسیته امروزه ما بوده است . اهورامزدای زرتشتیان، خدای فراسوی زمان بود ، و زمان را، فراسوی گوهرخود میآفرید . به عبارت دیگر، گوهر اهورامزدا ، بی زمان و « ناگذرا» بود . ولی چنانچه از تقویم (ماهروز) ایران، میتوان آشکارا دید ، خدایان ایران همه بدون استثناء، خدایان زمان بوده اند . این نام خدایان نیست که به هر روز داده اند ، بلکه این خود خدا هست که هرروز در روز دیگر، خدائی دیگر میشود . خدا ( ارتا فرورد یا فروردین ، اصل گشتن وتحول و متامورفوزاست) اصل گشتن (= فرورد= فروهر) بود . درفرهنگ سیمرغیان ( خرمدینان)، خدائی ، فراسـوی زمان نـبـود . بُن گیتی ، هرروز، تحول می یافت، و خدائی دیگر میگشت. هرروز ، گلی دیگر میگشت . هر روز ، لحن یا دستانی دیگرازموسیقی میگشت . هر روز، شاخی دیگروتازه بر درخت زمان وزندگی میگشت . زمان ، می بالید و فرازمی یافت . این درست وارونه مفهوم « گذر وگشتن » در الهیات زرتشتی است ، چون افزایش شاخه بر درخت ، وارونه روند فنا شدن هست . زمان نمیگذرد ، بلکه « می گشتد ، می وشتد = متامورفوز می یابد ، دگردیس میشود » . هر روز، خدائی بود ، و فردا، این خدا ، فانی نمیشد، بلکه خدائی دیگر، « میگشت » . خرّمدینان ( سیمرغیان ، زال زرو رستم وسام ) چنین خدائی داشتند . خدا، اصل گشتن و متامورفوز، « اصل ازنو، درصورتی دیگر زنده شدن وپیدایش یافتن » بود ، و چون زاده شدن ، جشن بود ، هر روز، خدائی تازه زاده میشد و جشنی تازه باید برپا کرد . زمان ، جشن مداوم بود . زمان ، زما ( = پایکوبی وجشن عروسی ) بود ، که همان واژه « سماع » صوفیه باشد . خدا یا بُن آفریننده زندگی، برغم دگرگون شدن درشکل ، گوهر اصیل خود را نگاه میداشت . اصالت، درمتامورفوزها و دگردیسی ها ، بجای میماند . خدا، گیتی میشد و هرچیزی وجانی و انسانی درگیتی میشد ولی به هرچه تغییرشکل می یافت ، همان اصالت را داشت . گیتی وانسان و زمان ، تابع خدائی فراسوی زمان وگیتی نبودند . « فرهنگ » نیزپیکریابی همین اصالت بود . فرهنگ هم ، اصل ازخود روشن شدن ، اصل ازخود جوشیدن و اصل ازخود بودن ، میباشد . این نیست که جائی برای پدیده تابعیت وحاکمیت نیست . « مزه زندگی » ، در دریافت اصالت خود( شیرابه ای که مغزوجوهرو هسته جانست) است . « با فرهنگ بودن » ، مزیدن اصالتِ زندگی انسان، درفردیتش است . انسان ، درمی یابد که کاریز(= فرهنگ ) است، وشیرابه وجوهرهستی اش ازخود ش ، میجوشد و ازخودش ، روشن میشود و ازخودش، هست، وازخودش ، مزه دارد . با اهورامزدا ، زمان ، کرانمند شد . کرانیدن، به معنای ازهم گسستن وپاره شدن هست . با اهورامزدا ، زمان که همیشه میگشت، ولی درگشتن هایش به هم پیوسته بود ، اکنون ازهم پاره پاره شد . و دیگر، خدا، هرروز، خدائی دیگر نمیگشت . بدینسان ، همه برهه های زمان ، اصالت خود را از دست دادند . همه جانها، ازهم پاره شدند، و طبعا ، دیگر اصالت ، ازیکی به دیگری، انتقال نمی یافت واصالت دست بدست نمیرفت، و آفریننده ، برابر با آفریده نبود . با بریده شدن زمان ، همه جانها ، همه انسانها ، همه چیزها ، اصالت، یعنی نیروی ازخود شدن و ازخود بودن و ازخود روشن شدن را از دست دادند . همه عقیم ونازا شدند، و طبعا همه، تابع و مخلوق و مطیع شدند. به عبارت دیگر، همه، بی مزه شدند . با این کرانیدن یا گسستن روند زمان ، همه جانها ، مخلوق وتابع شدند واصالت خود را گم کردند . همه چیزها وجانها و انسانها، بی مزه شدند، و همه مشتاق تابعیت و اطاعت ازاصل آفریننده ای فراسوی وجود خود، گردیدند . همه نیاز به چاشنی و ادویه پیدا کردند، تا زندگی بی مزه را با مزه کنند . همه نیازبه غایت و معنا و حقیقت پیدا کردند ، چون زندگیشان، مزه یا اصالت خودرا ازدست داده بود . اینست که اشتیاق آشکاریا پنهانی برای تابعیت ازغرب، یا هرآموزه و مکتب ومذهبی ، وکوشش برای آنکه خود را تابع غرب ویا تابع آموزه ای سازیم ، بهترین گواه بر « فـقـدان فرهنگ » است. « فرهنگ» ، نیروی آفرینندگی ویا « ازخود، روشن شدن » و« ازخود، جوشیدن »، یا بسخنی دیگر بیان اصالت هست . آنانکه امروزه به همه رسوبات گذشته ، « فرهنگ» میگویند ، ازفرهنگ ایران و معنائی که این اصطلاح دارد ، بکلی بیخبرند . همین دست کشیدن از قرض کردن معنای « فرهنگ » ازلغت نامه های خارجی ، برداشتن نخستین گام در راه ِ شناخت فرهنگ خود میباشد . فرهنگ، کاریز( قـنات= سوم= وین= کت = کـتـز) ، یا سرچشمه جوشش آبست که «اصل روشنی و آبادی و مزه » شمرده میشده است . هر انسانی اینهمانی با کاریز= فرهنگ داده میشده است. فرهنگ، بُن آفریننده است ، نه چیزی که درگذشته ها، ته نشین شده و سفت وسخت گردیده ، وباید مانند بـار، برپشت خود، حمل کرد . « با فرهنگ شدن » ، به معنای « راه یافتن به سرچشمه آفرینندگی خود» هست، نه حمالی یک مشت آموزه ازاین و ازآن . کسیکه فرهنگ دارد ، تابع نمیشود . هیچ اصلی، تقلید نمیکند . « انگیخته شدن از دیگری، به آفرینندگی » ، غیر ازتابع دیگری شدنست . خود بودن ، با فرهنگ بودن ، بازو گشوده بودن ، برای « انگیخته شدن به آفرینندگی خود » است . « خود بودن » ، این نیست که درب ضمیرو روان وخرد خود را به جهان و به افکار دیگر وتجربیات دیگران ، ببندیم، و به درون لاک پشت عقیدتی یا ملیتی یا نژادی خود بخزیم . « دیگری » هم درست درگوناگوناگونیش باما ، مارا به « خود آفرینی ، و ازخود جوشیدن و ازخود روشن شدن » میانگیزد . کسی ، « خود » هست که درهای خرد وروان وضمیرش ، به همه جهان، باز است . همیشه « ذوق تابعشدن » ، ذوق و مزه یافتن از نابودکردن اصالت خود، بدست خود است. بهترین راه ، برای بی مزه ساختن زندگی ، آنست که به ما یاد میدهند که از نابود کردن بُن زندگی خود ، مزه ببریم . فرهنگ، همیشه بیان « ازخود بودن ، ازخود اندیشیدن ، ازخود جنبیدن ، از خود شاد شدن و ازخود زیستن » است . فرهنگ، نیروی آفرینندگی است که ازیک « تخم تنگ وتاریک » ، درخت بلند و پرشاخ وبرگ وبرهستی را میرویاند . فرهنگ، نیروی آفرینندگیست که ازیک « سراندیشه پیش پا افتاده » که ازهمه نادیده گرفته میشود ، جهانها از شیوه های فکری وفلسفی وهنری میگستراند . این نیروی گستراندن و فراخ کردن و پهنا بخشیدن یک سراندیشه ناچیزاست که « آفریدن» نامیده میشود . همه دراین نکته تنگ وتاریک و ناچیز ، هیچ نمی بینند، ولی یک آفریننده، درست در«آن هیچ و پوچ » ، سرچشمه ای جوشان می بیند و میکـَند و میکاود وبه آن میرسد . « فـقـر» در عرفان ، وارونه آنچه همه میانگارند ، به معنای « کندن و یافتن کاریزو چـشمه » است . فقر، کندن و کاویدن و «تهی کردن خود، از آموزه ها و دانسته ها و معلوماتیست که بُن غنای مارا درزیر خود ، دفن کرده و پوشانیده است » ، تا آب، ازچشمه خود بجوشد ، و درست درنوشیدن و مزیدن این آبست که « مزه زندگی » هست . آنچه را ما « خود » مینامیم ، همین دانسته ها و سنت ها و آموزه هاست که « آگاهبود» یا « خود آگاهی » نامیده میشود . « فـقـر»، کندن و تهی کردن ودور ریختن چیزهائی است که ما تا بحال، « خود » نامیده ایم . اینها هستند که زندگی مارا بی مزه ساخته اند . این خودِ آگاه ما ، از اسلام ساخته شده است . این خود آگاه ما ، و این آگاهبود ما، پیش ازآن از زرتشتیگری ساخته شده بود . این خود آگاه ما و آگاهبود ما ، ازاعتقاد مذهبی به مارکسیسم ساخته شده است . این خود آگاه ما وآگاهبود ما ، از ناسیونالیسم غربی ساخته شده است . فقیرشدن ازاینها ، « ازجا کندن خودآگاهی » میباشد که البته دردناکست . ولی گشودن راه ، به بُن آفریننده خود ، با همین « کندن این خود ها ، یا خود آگاهیها، یا خود بسیار روشن خود ، بدست خود و دور ریختن آنها بدست خود » است . ما دراین کندن خود آگاهیها ، و دورریختن آنها ، « ، احساس فقیرشدن» میکنیم وازآن میترسیم ، درحالیکه ، درست از آنچه بیگانه ازماست، میکاهیم ، و به سرچشمه غنای خود ، نزدیکترمیشویم . مزه زندگی ، درچشیدن سرچشمه غنای خود هست . سیمرغ، سـرچشمه همه فرهنگهـا سیمرغ ، دریائیست که کل همه آبها (شیرابه ها) است ازاین دریا، کاریزی ( کانالی= فرهنگی ) به تخم وجود هرانسانی ، کشـیـده شده است درمیان این دریا، درختیست که فرازش خوشه ایست که « کل همه جانها» است و سیمرغ نامیده میشود و تخمهایش را درگیتی میافشاند وهرجاکه تخم به زمین افتاد، به کاریزمتصل میشود این تصویریست که اندیشه « فرهنگ » و« اصالت انسان= ارج » ، ازآن پیدایش یافته است . این تصویر بسیارروشن وچشمگیررا چنان درمتون زرتشتی مغشوش وپریشان ساخته اند، تا کسی به اصل مطلب راه نبرد ، چون درآن صورت ، ایمان به آفریننده بودن اهورامزدا ( خدای آفریننده ) منتفی میشود . درفرهنگ ایران ، « کل جهان » ، یا« کل چیزها درپیوستگی باهم »، « خدا » نامیده میشد . خدا ، خالق کل جهان نبود ، بلکه کل جهان ، خدا بود . دراین تصویر، رابطه فرد با کل ، یا رابطه « جزء با کل » ، رابطه تابعیت فرد ازکل نبود . جهان یا کل یا خدا ، روئیده و آمیخته و پیوسته با هر فردی و هرجزئی بود . جهانی ، خدائی ، کلی که فراسوی ما یا هرجزئی باشد، وجود نداشت . همه اجزاء و افراد، در آمیختگی و در رویندگی وبه هم بستگی ، خدا یا جهان یا کل بودند . خدا وانسان ، یا جهان وانسان ، یا کل وفرد ، بهم ودرهم آمیخته و روئیده و پیچیده و بافته به هم بودند. داستانی که اسدی توسی از سنگ جزعی ( پیسه یمانی = نماد چشم وخرد) میآورد که گرشاسپ درسیرو سیاحتش بدان برخورد میکند ، درست محتوای این اندیشه هست . میگوید اگر این سنگ ، شکسته و هزاران پاره نیز شود ، باز درهرپاره اش، همان ویژگی هست که درکل بوده است . همیشه اصل بینش میماند . هیچگاه درپاره و پخش وفرد فرد شدن ، اصالت را از دست نمیدهد . در جزء وفرد ، همان اصالتی هست که درکل هست . این اندیشه سپس به شکل « برابر بودن آفریننده با آفریده » عبارت بندی میشود . این همگوهری خدا با انسان درآفرینندگی واصالت ، مفهوم فرهنگ را مشخص میسازد . رد پای این اندیشه ژرف، دربندهش باقی مانده است . دربندهش بخش نهم ، پاره ۱۵۱ میآید که : « درخت بس تخمه میان دریای فراخکرت رُسته است ، و تخم همه گیاهان بدو است . باشد که اورا نیکوپزشک ... که همه پزشک خوانند . در زیر تنه آن ، نه کوه آفریده شده است . آن کوه سوراخمند. نه هزارو نهصد ونو و نه بیور( ۱۰۰۰) جوی درآن کوه بصورت راه آبی آفریده شده است که آب ازآنجا ، بدان جوی وگذر، فراز رود به هفت کشور زمین ، که همه آب دریای هفت کشورزمین را چشمه ازآنجاست » . هرچند که درمتون زرتشتی ، فقط تخم گیاهان به این درخت نسبت داده میشود ، ولی دراصل ، تخم همه جانداران بوده است . و این شماره راه آبها ، فقط بیان وجود بی نهایت کاریز( راه آب و جوی نهفته ) است که به سراسرگیتی آب را روان میکند . همه پزشک بودن این درخت ، برای آنست که دارای شیرابه و جوهر همه گیاهان وهمه چیزهاست که هر دردی را دارو میکند و اکسیر و توتیا تحول دهنده همه چیزهاست . این شیرابه است که دراین کاریزها روانست . همین جفت درخت ( بس تخمه ) وآب ( دریا ئی که چشمه همه آبهاست )، باز در هرجائی که درختی ( جانی ) هست ، نیزحضوردارد . این جفت آب وتخم ( گیاه ) ، درهرجائی در جفت « امرداد و خرداد » پیکربه خود میگیرند . اساسا امرداد ، «همداد» نیز نامیده میشود که همان معنای « همزاد = جفت بهم چسبیده » را دارد. دربرهان قاطع دیده میشود که یک نام خرداد نیر، « مـد » میباشد . این واژه ، یا سبکشده واژه «مت= maetha » است که به معنای « یک جفت » و « اتحاد واتصال » است یا همان واژه mada ,mad درسانسکریت است . درسانسکریت mada دارای معانی مستی، سرور، شادی ، هیجان، الهام، شوق ، میل جنسی ، مشروب الکلی ، غرور، ازخود راضی بودن ، سوم ( هوم ) ، عسل ، رودخانه ، نطفه مرد ، چیز زیبا ، مستی و دیوانگی مجسم ، خیش وادوات کشاورزی است . mad درسانسکریت به معنای مست شدن ، الهام بخشیدن ، مسرورشدن ، برافروختن ، به نشاط آوردن ، ازسرور آسمانی متلذذ شدن ، جوشیدن و غلغل شدن . mad- pati خداوند عصاره گیاه هوم است نام دوخدای ایندرا و ویشنو است . mad- raaga خدای عشق است . خرداد نیز « هرو + دات » است و هرو، همان نی یا هوم است و هرو دات ، به معنای آنچه ازنی پیدایش و زایش می یابد هست که همان عصاره هوم باشد . درسانسکریت سوم یا هوم را مرغی بنام ساینا میآورد که همان سیمرغ باشد . همچنین و madhu درسانسکریت ، دارای معانی ۱- عرق ۲- شیره گل ٣- عسل ۴- بهار ۵- ماه مارچ-آپریل است . آب وگیاه ، جفت همند و همدیگررا میکشند و گیاه، همیشه تشنه آبست. و همین گیاه ( امرداد ) ، پستانیست که همه، شیرابه او را می نوشند ومیمکند ومیمزند . مزیدن ، مکیدن شیرازپستان است . اسدی درگرشاسپ نامه میگوید : زمینست چون مادری مهرجوی همه رستنیها، چو پستان اوی آب ، معنای امروزه را نداشت. آب ، به خون ، به شیر وشیرابه گیاهان و باده و شبنم و گفته میشد ( بندهش ) . آب ، جوهروشیرابه جهان هستی بود ، چون همه هستی ، سرشت گیاهی داشت . طبعا تخم یا گیاه انسانی ( مردم = مـر+ تخمه ، مر= امر) تشنه آب یا تشنه شیرابه کل جهان هستی بود . ازاین رو ، این شیرابه کل هستی، هردردی را درمان میکرد و بیمرگی میآورد (بیمرگی= امرداد ، خضر ، همان خدر یا خدرلیاس میباشد، آب حیات= امرداد و خرداد ، و نوشین باده ، یا باده ای که بیمرگی میآورد ، رام جید ، جی یا اصل زندگیست). امرداد و خرداد و رام (= زُهره ) ، هرسه ، اصل مزه هستند. هرسه ، مزه شیرابه وافشره کل درخت زندگی هستند . یکی ازنامهای درخت بس تخمه ( درخت سیمرغ ) hvaapa است که تبدیل به واژه « خوب » امروزه شده است و مرکب از دوبخش خوا hva = تخم و aapa آپه = آب میباشد . درخت کل هستی ، خوب است ، چون آمیغ تخم وآبست . انسان، تشنه نوشیدن و مزیدن شیرابه درخت بس تخمه یا دریای فراخکرت هست . این دریا را دراردو وسانسکریت ، « سمندر» مینامند که نام دیگر سیمرغست . انسان نیازبه مزیدن وچشیدن و گواریدن افشره جهان هستی دارد . این تشنگی برای یا فتن شیره وافشره همه جهان جان ، سپس تبدیل به مفهوم « جستجوی آب زندگی » ویا « جستجوی حقیقت » شد . درعرفان ، باده ( بگمز) ، جانشین این مفهوم فراگیر« آب » گردید که شیرابه کل هستی باشد . « آب » و « رس » ، شیرابه ومان ِکل جانها « آب » و « رس» ، اصل آمیـزش ( مهر) آب و رس ، اصل « مزه » یا اصل آمیختن « مزه » = آمیختن وهمآغوشـی ازاین درخت که آب دریا را مینوشد، تا خوشه سیمرغ ( جانان) برفرازش بروید ، کاریزی ( آبراهی= قناتی= چاهی) به هرجانی و گیاهی ودرختی کشیده شده است. این شیرابه جهان جان ، همه جانها را به هم می پیوندد و میآمیزد . « آب » درفرهنگ ایران به معنای « شیرابه، یا مان ِکل هستی وجانها وگیاهها» بود . چنانچه دربندهش( بخش نهم پاره ۹۵ ) دیده میشود که به « رودها» و « آب چاهها» و« منی جانداران وانسان» و « اشک » و « خون جانوران ومردمان» و« روغن در جانوران وانسانها» و « آب در زهدان جانوران وانسان» و « آب زیرساقه گیاه که همان آب کاریز» باشد ، و « شیره گیاهان » و « شیرجانوران و مردمان » ، آب گفته میشود . و« همه این آبها » ، در دوشکل جسمانی ( تنکردی ) و روحانی ( وخشائی ) از نو با رودها میآمیزند . این شیره کل جانها که « آب = آپه = آوه » نامیده میشود، تنها یک گوهر مادی نیست ، بلکه هم گوهرجسمانی وهم گوهر روحانی ( وخشائی) است . درآب یا شیرابه کل هستی ، جسمانی و روحانی باهم آمیخته و همآغوشند ( میز= آمیز= آمیغ= مـزه ) . اینست که «ابر باران دار» ، که دراصل « آب + ور= آب + بر» ، برنده آب یا حامله به آبست و درشاهنامه ، نماد سیمرغ میباشد ، درهزوارش، « میزناک » نامیده میشود( یوستی ) که به معنای « ناف یا گوهرآب » است . آب ، یا ابر، یا سیمرغ ، خدای ایران ، وارونه خدایان نوری ، اصل و گوهرآمیزش است . مهرکه از واژه « مت » برآمده ، معنای « باهم جفت» ومتصل شدن را دارد . خدائی که با گیتی ( گیاه وزمین وجانوروانسان و.. ) میآمیزد ، خدای مهرمیباشد . « مـزه » کردن هرچیزی ، به معنای « آمیختن با آن چیزاست . مزه زندگی را در آمیزش با همه چیزها درگیتی میتوان شناخت ودریافت . انسان در مزیدن مزه این زندگیست که مهرش به گیتی ومردمان و طبیعت ، شکل به خود میگیرد . مزه زندگی ، درالفت و درانس گرفتن و پیوستن وممزوج شدن وصحبت با همه طبیعت وباهمه مردمانست . به « خو » هرکسی درجهان ، دیگر است ترا باوی ، آمیزش اندر خور است ( فردوسی ) « مزه » ، همان » آمیز، ومیز= آغوش » و میختن ومیزتن ومیژتن است . « میزد » ، بزم وجشن برای آمیزش است . درکردی به نماز« میژ » گفته میشود ، چون انسان میخواهد با خدا که بُن هستی و شیرابه همه جانها ست، بیامیزد، و به مزه زندگی برسد. خرداد وامرداد که سپس هاروت وماروت نامیده شدند، خدا، یا دواصل همزادِ « مزه » هستند ، به عبارت دیگر، خرداد وامرداد، اصل مزه درهرچیزی و اصل خوشی در زندگی درآمیزش با گیتی هستند . مزه و آمیزش ، فقط با « نقد » کاردارد . میفکن وعده مستان به فردا توئی فردا وپس فردای مستان یا مرادمن بده ، یا فارغم کن ازمراد وعده فردا رهاکن ، یا چنان کن یا چنین گرانیگاه زندگی ( جی ) ، مزیدن و رسائی و چشیدن و بسودن ، بی واسطه و مستقیم و نقد هست . اندیشه توحید ووحدت درفرهنگ ایران ، جداناپذیر ازاندیشه « آمیختن ومزه » است . اسلام ، توحید را « یکی بودن خالقی » میداند که ازهرگونه « آمیختگی با مخلوقش» میپرهیزد و میگریزد . درفرهنگ ایران ، چنین زندگی ، بی مزه است . انسان وخدا باید همدیگر را بمزند ، وباهم بیامیزند ، تا وحدت و توحید ، معنای حقیقی خود را بدهد . درپیوستن و آمیختن خدا با همه چیزها وبا انسانها است که « یکتا جانی » شکل به خود میگیرد ، نه در خدای خالقی که ازهمان آغاز، گیتی را جدا ازگوهرخودش ، خلق میکند . توحید خالق در قرآن ودر اسلام ، از دیدگاه فرهنگ ایران ، معنای « ثنویت » دارد . خالق ومخلوق دراسلام ، دوهستی جدا ازهمند . تاره همین رابطه ، تبدیل به « تثلیث = سه گانگی » میشود، و سه تای « الله و رسول یا واسطه و مخلوق » که ازهم بریده اند ، به وجود میآیند . درست درفرهنگ ایران ، سه تا یکتائی ، معنای « عشق و آمیزش» داشت . عشق است که عاشق ومعشوق را باهم میآمیزد وآنهارا باهم یکی میسازد . خدا، این اصل آمیزنده ، این مزه، این آب ، این شیرابه کل هستی بود . این شیرابه و« مان » و افشره کل هستی یا آب را ، مولوی « جان » مینامد . «گی » ، درواژه « جان = گی یان » ، به معنای تالاب آب نیزهست. این شیرابه یا مزه ، ازخودش ، شیرین یا بامزه است : جان ، آب لطیف دیده خود را درخویش ، دوچشم را گشاده ازخودشیرین ، چنانکه شکر وزخویش به جوش ، همچو باده خلقان ، بنهاده چشم درجان جان ، چشم به خویش درنهاده خود را هم خویش سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده هم برلب خویش، بوسه داده کای شادی جان و « جان شاده » هرچیز، زهمدگر بزاید ای جان ، تو زهیچکس، نزاده جان ، ازخودش شیرین است ، ازخودی خود ، مزه دارد . خودش، اصل مزه است . خودش ، غایت زندگیست . ازاین رو خدا ، دریائی ازشیرابه ِ مهربود که با هرانسانی درکاریزی ، بسته و آمیخته بود، و آب ( دریا ) که خدا بود، با تخم ( انسان ) که ازهمان خوشه سیمرغ ( خدا ) بود ، میپیوست، وازاین پیوستگی وآمیزش و مزیدن ومکیدن آب وتخم ، شادی وروشنی و بینش ، پیدایش می یافت . ارتا یا سیمرغ ، درسه پیکر، اصل مزه ( اصل آمیختن ومهر) میشد . درجفت خرداد ومرداد که هاروت وماروت باشند ، و در رام ، که « جی = زندگی » هم نامیده میشود ، و خدای زمانست ، و اصل موسیقی و شعر ورقص وشناخت است ، که درعربی ، زُهره نامیده میشود . درجلد دوم روایات فارسی ( هرمزیارفرامرز ) صفحه ۵۰۷ میآید که خویشکاری خرداد و امرداد ، پیدایش همه گونه شیرینی و مزه و خوشمزگی و خوشی ، درآب و گیاهان و خورشهاست . درمتون پهلوی و اوستائی دیده میشود که خرداد ، به « رسائی » ترجمه میگردد . همچنین درستایش سی روزه ( اساطیر، رحیم عفیفی ) درستایش رام میآید که : « ....تو ، رام ، مینوی رامش خوارم ( مزه غذا= رامش خوردنی ) چونکه مردمان مزه خورش و رامش ازچیز، دانند به راه تو ... خدای زروان زمان بیکرانه .... » . رام ،اصل رامش یا موسیقی خورش یعنی مزه هست . مزه ، موسیقی وآهنگ خورش است . اینست که باربد ، دستانی را که برای روز ۲٨ رام جید میسازد ، باده نوشین یا نوشین باده مینامد . رام ، باده نوشین است . ومردم ، روزپنجم را که آرمئتی ( زمین ) باشد ، نوش خور ( برهان قاطع ) مینامیدند . و میدانیم که زرتشتیان درست همان روز ۲٨ که اهل فارس، رام جید مینامیدند ، زامیاد مینامند و آرمئتی میدانند . درست همین رام آسمانیست که خودش آرمئتی زمین میشود . زمین ، یا آرمئتی ، همان « نوش خور» است که « نوشین باده» را مینوشد . نوش که به معنای خوشی وخوشحالی و خرّمی است ، نام رنگین کمان ( کمان بهمن ) است که نام سیمرغست . و « نوش گیاه و نوشدارو » ، مخلصه است ، تریاقیست که انسان را از هرگزندی ایمن میکند . همانسان که شیرابه درخت ون وس تخمک ، همه پزشک بود . بیمرگی وشادی ، مزه رام ( جی = زندگی ) است . خرداد ( هاروت ) و امرداد ( ماروت ) و رام ( زهره ) سه چهره گوناگون ارتا یا سیمرغ ، پیکریابی مزه ( اصل آمیزش و شادی ) بودند . خرداد و امرداد و رام ، اصـل « ازخـود رسـی » هستند « مسئله نـقـد بودن مـزه » ازدریای فراخکرت ، شیرابه جهان جان ، ازکاریزهای بیشمار، ازخود بسوی آماجهایشان ، بسوی جانها روانند . بقول مولوی ازچشمه جان ره شد درخانه هرمسکین ماننده کاریزی ، بی تیشه وبی میتین ( کلنگ ) دررام یشت ، پاره ۴٣ میآید که رام میگوید « جویند نام من است . ازآن روی جوینده نام من است که من به هردو آفرینش سپند مینو و آفرینش انگره مینو- می رسم » . من ، جی که مادر زندگی و اصل زمانم ، گوهر جستجویم و درجستجوهست که به همه سرچشمه های آفریننده زندگی ( درالهیات زرتشتی این همزاد و یوغ سپنتا مینو وانگره مینو ، شکل تضاد به خود گرفت ) میرسم . من ، که مزه کل زندگی هستم ، ازخودم ، به همه جانها میرسم . من ، همانسان که « ازخود ، جویا یا جوینده هستم » ، « ازخود ، رسنده » نیزهستم . همانسان گوهرخرداد و امرداد « رسائی » است ، به سخنی دیگر، شیرابه جهانند که ازخود ، به همه میرسند . درسانسکریت، طیف معانی « رس و رسا » باقی مانده است . رس ، هم زبان است ، هم شیرابه همه گیاهانست ، هم جوهرومغزوهسته هرچیز، هم درک و احساس است ، و هم مهرورزی و عشق و هم خوشی وشادی است. درواقع ، ویژگی رس همزاد خرداد و امرداد ، پیوند دادن و متصل ساختن انسان ، با جوهرو شیرابه و مزه چیزها و حقیقت چیزها درشادی ومهراست . خدا یا سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، شیرابه هستی ، ازخودش ، میرسد ، ازخودش ، رسیدن است . به عبارت دیگر خرداد و امرداد و رام، اصل رسیدن هستند . اصل ملاقات کردن ، یافتن ، نایل به مقصود وکام شدن ، اصل وصول به جوهرومزه چیزها شدن ، اصل رسیدن به هدف ، اصل الحاق شدن به حقیقت چیزها ، اصل وصال با گوهرچیزها هستند. این خوشی وشادی رسیدن به گوهر یا مزه چیزها ، درآئین نوشیدن سه نوشابه آمیخته دریک جام ، و دست بدست شدن آن جام ( دوستگانی ) ، نمایان میشد . کسانی که شیرابه گیاهان وآب وشیر را ازجام مینوشیدند ، جـزو اجتماع سیمرغی درمیآمدند . با آمدن میتراس و یهوه و الله ، رسم دیگری جانشین این شد . کسی عضو امت یا جامعه مقدس میشد که ازگوشت حیوانی که بشیوه مقدس ذبح شده باشد ، بخورد . « بریدن حیوان » که معنای کشتن حیوان را دارد ، و خوردن ازاین گوشت جان ازهم بریده ، موءمن را به امت یا جامعه مقدس میپوندد . بدینسان ، « اصل بریدن = کشتن یا ذبح» که قداست یافته بود ، جامعه مقدس یا امت مذهبی را بوجود میآورد . این اصل بریدن ، حق مزیدن گیتی ومهرورزیدن به گیتی را نیز مخدوش میسازد .درحالیکه در نوشیدن ازجامی که شیرو شیرابه گیاه و آب، باهم آمیخته شده بود ، ۱- هم اصل مهرو۲- هم اصل مزیدن زندگی درگیتی ، بنیاد جامعه میشد . بدینسان خرداد و امرداد و رام ( زهره ) ، برضد ساختار این ادیان بودند و هرکدام بشیوه ای آنهارا بکنارمیزدند یا طرد و تبعید میکردند . تبدیل « اصل ازخـود رسـی » به « اصـل هرگـز نارسـی » تبدیل « اصل آمیزش و خوشزیستی » به « دوزخ=زیستن درکنارخوشی ولی محروم ازآن » مزه زنـدگی، بسـیار نـزدیکـست ولی هرگز، به آن نمیتوان رسید خـلق دوزخ درگـیتی برای موءمن ساختن مردم به آخرت ( مینو) هرچه درتاریخ ، اندیشیده وگفته و کرده شده ، درآن اندیشه و گفته و کرده ، تنها آنچه مربوط به آن زمان گذشته است ، اندیشیده و گفته و کرده نشده است ، بلکه پدیده ای نیز برای نخستین بار، امکان گفتن و اندیشیدن و پیدایش یافته است که ارزش انسانی دارد . « اصل ازخود رسی » ، که درخرداد و امرداد و زُهره ( رام ) پیکربه خود میگیرند ، همان مسئله « نقد بودن » و « سکولاریته = طبع زمانی داشتن » است که امروز، گرانیگاه خواستها و« پسند ها » و « آرزوها » شده است . خرداد و امرداد ، آبراه اتصال دریای سمندر( خدا = شیرابه زندگی وحقیقت ) به هرانسانی ( درختی ) است . اینست که درالهیات اسلام ، هاروت و ماروت ، همیشه وارونه درچاه آویزان میشوند . رستم و رخش هم درچاه افتاده اند . پدر ضحاک نیز که وارونه پسرش ، سرچشمه شیر برای همه مردمانست ، ازاهریمن، درچاه انداخته میشود. چون چاه ، آبراه و کاریزیست که خدا را به بُن آفریننده مردم وهرچه جانداراست میرساند . ازاین رو ، ریشه درخت که به آب در زیرزمین میرسد، نماد بیمرگی یا باز زائی همیشگی است . ازجمله شگفتی هائی که گرشاسپ می بیند ( گرشاسپ نامه ، اسدی توسی ) درشهری که مانند بهارخرّمست : میانش درختی چو سروسهی که ازبار هرگز نگشتی تهی هم ازبیخ او خاستی کیمیا بُدی برگ او ، چشم را توتیا ازبیخ این درخت ، کیمیا میجوشید که اکسیر باشد، و یکی ازمعنای « رس یا رسا = خرداد » ، اکسیراست . ودر برگ او( امرداد)، توتیائیست که با چکاندن آن درچشمها ، بینش به خوبی وبدی پیدایش می یابد . این تصویر درخت است که سپس در داستان آدم درتورات ، تبدیل به دودرخت جدا ازهم یافت، که گوهرالهی را دربردارند و با انسان ، همسرشت وهمگوهر نیستند . یا سیامک در دخمه سیامک ( حصاری که درش را به هر تجاوزطلبی می بندد ) به گرشاسپ میگوید : من این هردو ( خورد وپوشش ) دارم که ایزد زبخت یکی مهربان دایه کرد ، این درخت گه تشنگی ، بخشد ازبیخم آب به گرما کند سایه ام زآفتاب ( سایه ، معنای فرشگرد دارد ، رجوع به کتاب مولوی وسایه سیمرغ شود ) . چنانکه « درخت وس تخمک نیز ازبیخش » از آبراه و چاه و کاریز « خرداد و امرداد » ، آب به تخم هرجانی میرساند ، و برفرازش ، همه پزشک و درمان هردردی است، و اصل روشنائی است . ازآنجا که زرتشت درگاتا ، خرداد وامرداد را پذیرفته است ، برای موبدان زرتشتی ، راه چاره نمی ماند که این دوخدا را با دستکاری و حذف برخی صفات و قبول برخی صفات، بپذیرند . ازمیانه اره کردن این خدایان، وازآنها دوخدای متضاد ساختن ، تنها راه چاره بود ، که درفرصتی دیگر ازآن سخن خواهد رفت . ولی دراسلام ، الهیات اسلامی مجبور بود راه چاره ای دربرخورد با این خدایان برگزیند ، چون راه ِ « ایمان به غیب و آخرت » ، هنگامی گشوده میشد که این « اصل ازخود رسیدن = اصل نقد بودن و نقد خواستن مزه یا حقیقت و شادی زندگی درگیتی » متزلزل ومنتفی گردد . ولی الهیات اسلام دربرخورد با همین « هاروت و ماروت و زُهره » ، یک چهره ازواقعیت اسلام را برجسته وچشمگیرساخت که درقرآن به روشنی عبارت بندی نشده است . برای ایجاد رغبت به ایمان به آخرت و جنت و فردا ، باید به هرترتیبی که شده در این دنیا ، برنامه برای « خلق دوزخ » ریخت . بدون خلق مداوم دوزخ دراین دنیا ، راه برای ایمان آوردن به آخرت و مینو ، گشوده نمیشود . برای امید آوردن به بهشت درآخرت یا درآخرزمان ، باید دنیا را مرتبا، تبدیل به دوزخ و جهنم کرد . برای این کار، باید « اصل ازخود رسی » را تبدیل به « اصل هرگزنارسی » کرد . هاروت و ماروت و زُهره ، باید تبدیل به اصل نارسیدنی ، اصل نسیه ، اصل دوزخ ( دُژ + اخو ) گردند . اینست که داستانهای هارت وماروت و زُهره در تفاسیرقرآن، فوق العاده ماهیت اسلام وقرآن را روشن و چشمگیرمیسازند . دراین جا فقط بخشی ازاین داستان ، که عطاردرمصیبت نامه آورده ، وشامل شیوه جالب برخورد اوبا این داستان و هاروت وماروتست ، آورده میشود تا هم گوهرخاموش ولی گویای اسلام ، و هم شیوه تفکر فرهنگی ایران دربرابرآن، شناخته شود . هاروت وماروت که فرشتگان مقرب الله هستند، به دنیا میآیند و عاشق زُهره میشوند ، و دراثر لغزششان ، درچاه آبی سرنگون آویزان میشوند که زبانشان از آب ،به پهنای یک انگشت ، دوراست . تصویر جهنم چه درارداویرافنامه وچه درقرآن ، براساس شکنجه ها و عذابهای بدوی وخشن قراردارند . ولی دراینجا ، شکنجه و عذاب دادن ، اوج لطافت ومتلازما ، اوج قساوت را پیدا میکند . ازسوئی ، هاروت وماروت ، نیاز وجودی به آب ( شیرابه ومزه وحقیقت زندگی ) دارند ، ولی این نیاز، دراثر نزدیکی فوق العاده و دیدن آن ، افزوده وبر انگیخته میشود . ازسوی دیگر، رسیدن به این نیاز که فوق العاده نزدیکست ، دراثر وارونه آویخته شدن و دراثر سلب امکان حرکت ، غیرممکن ساخته شده است . ازسوی دیگر، هاورت وماروت که دراصل، کاریز درنهاد هرانسانی هستند ، این محرومیت از« مزه زندگی و حقیقت زندگی » را پیآیند گناه خود میدانند . به مزه زندگی و حقیقت نمیتوانند برسند، چون گناهکارند. درست این اندیشه ایست که این ادیان درهرگونه سازمانی که بسازند، شیوه کارشان قرارمیگیرد . انسان دردنیا ، هرچند به مزه و حقیقت زندگی فوق العاده نزدیکست و دراثر این نزدیکی ، تشنگی دراو تبدیل به حریق وجودی و محرومیت و اضطراب زندگانی میگردد ، ولی باید محرومیت خود را ، نتیجه دین خود، و عمل خدای خود که پای اورا بسته و آویزان کرده ، نداند ، بلکه درست محرومیت خود را ازمزه و حقیقت زندگی ، پیآیند گناه خود بداند . بدینسان ، همه ادیان نوری ، دست اندرکار خلق دوزخ در دنیا هستند . شیخ فرید الدین عطار درمصیبت نامه ، با آوردن یک بخش از داستان هاروت وماروت طبق تفاسیراسلامی( ازآیه ۹۶ سوره البقره ) ، ناگهان ورق را میچرخاند ، و ناگهان هویت اصیل هاروت وماروت ، و اندیشه ای که درآن روزگاری پیکریافته بوده است ، و زرتشتیها نیزآن را پوشیده و تاریک ساخته بودند، برجسته و آشکارمیسازد . درآغاز داستان هاروت وماروت را طبق درک اسلامی آن، چنین میآورد : گفت چون هاروت و ماروت از گناه اوفتادند از فلک درقعر چاه هر دوتن را سرنگون آویختند تا درون چاه ، خون میریختند هردو تن را تشنگی درجان فتاد زانکه آتش دردل ایشان فتاد تشنگی، غالب چنان شد هردورا کزغم یک آب ، جان شدهردورا هردوتن از تشنگی میسوختند همچو آتس، تشنه ، میافروختند بود از آب زلال آن قعر چاه تالب آن هردو، یک انگشت راه نه لب ایشان ، برآنجا میرسید نه زچاه آبی به بالا میرسید سرنگون آویخته ، درتف وتاب تشنه میمردند ، لب بر روی آب تشنگیشان گریکی بود ازشمار دربرآن آب، میشد صدهزار برلب آب ، آن دوتن را خشک لب تشنگی میسوخت جانها ، ای عجب هر زمانی تشنگیشان بیش بود وی عجب، آبی چنان ، درپیش بود این تشنگی جانسوز که اوج عذاب وشکنجه درمحرومیت از« شیرابه زندگی ومزه و حقیقت جهان » است ، درتفاسیرقرآن ، مجازات متناسب با گناهیست که این دوفرشته کرده اند . ولی عطار دریک ضربه ، چرخشی نا گهانی به موضوع میدهد، و منش اصلی داستان خرداد وامرداد را ازسرزنده میکند و میگوید : تشنگان عالم کون وفساد « پیش دارند » ای عجب « آب مراد » جـمـله درآبند و، کس آگاه نیست یا نمی بینند ، یا خود ، راه نیست « آب چاهی که درآن هاروت وماروت سرنگون آویخته شده اند » ، « آب مراد » یا عبارت دیگر، « مزه و حقیقت است که هر انسانی، تشنه رسیدن بدان هست ومقصد وغایت زندگی اوست » . عطار، مسئله گناه را به کنار میاندازد . انسان، نه تنها این « شیرابه معنا وحقیقت ومزه زندگی » را درپیش خود دارد ، بلکه چون ماهی دراین آب شناور هست، ولی ازآن آگاه نیست و آنرا نمی بیند » . خوب دیده میشود که دراین آب ( شیرابه وشیره هستی ) ، مزه زندگی درگیتی ، ازحقیقت ومعنا وغایت ، جدا ساخته نمیشود که به آسمان یا فراسوی گیتی ، انتقال داده شود . این دو باهم ،یک شیرابه وشیره و مزه و معنا دارند . عطار، وارونه داستان هاروت وماروت ، که دراثرگناه ، از آب ، بریده شده اند و آب برایشان نارسیدنی شده است ، همه جانها را در آب میداند . همه در دریا هستند که خدا یا سیمرغ میباشد . مسئله ، جدا بودن ازآب ، مسئله نا آگاهی افراد ازبودن درآب وحقیقت وخدا است ، نه مسئله گناه از خدائی که خودش این دریاست ، و اصل مزه و معنا و حقیقت است، که رسیدنی به همه جانهاست . این چشمه را که درهرکسی هست، میتوان با کاویدن به آسانی یافت و راه آب و کاریز سیمرغ را گشود، تا باگشادن این راه آب یا کاریز، کلید گشودن همه مشکلات شد. هیچ خدائی با همه قدرتش نمیتواند انسان را ازاین چشمه گشائی درخود و مزیدن آب زندگی و چشیدن حقیقت، بنام مجازات گناه، باز دارد . آنگاه درحکایتی که بدنبال داستان هاروت وماروت میآورد ، همه اندیشه های اسلامی را بی سروصدا ، مانند خس وخاشاک درتموج دریا ، بکنارمیراند . کاملی گفتست آن بیگانه را کاخرای خر، چند روبی خانه را چند داری روی خانه پاک تو خانه چاهی کن ، برفکن خاک تو اینقدرمشغول زهد و طاعات یا پاک کردن ورفتن خانه ات نباش. خانه وجود تو، نیازبه چاه آبی دارد که بتوانی زنده بمانی. اینکه زبان هاروت وماروت یک انگشت با آب فاصله داشت،خرافات و ژاژگوئیست.دوگز زمین را بکن و به آب درخانه زندگی خودت میرسی آب نزدیکست ، چندینی متاب چون فروبردی دوگزخاک، اینت آب کار باید کرد ، مرد کار نیست ورنه تا آب، ازتو، ره بسیارنیست ای دریغا ، روبهی شد، شیرتو تشنه می میری و دریا زیرتو تشنه ، از دریا جدائی میکنی برسرگنجی، گدائی میکنی این خودت هستی که با آنکه تشنه هستی، ولی به دریا وچشمه پشت میکنی و برسرگنج نشسته ای ، ولی ازگدائی کردن ، کام میبری . این اندیشه که جمله درآب ( درشیرابه و شیره و جوهرزندگی وحقیقت یا خدا ) هستند ، اندیشه ای جز همان دریای فراخکرت سیمرغ نیست که ازکاریزو چاه خرداد و امرداد به همه جانها میرسد، نیست . این اندیشه درآب بودن جمله جانها وانسانها ، بیان بیواسطه بودن خدا ومزه و حقیقت با هرانسانیست . این اندیشه درتصاویر گوناگون در عرفان باقی میماند . همه انسانها ، ماهیها دردریای خدا یا حقیقت یا زندگی اند. عشق ، شاخیست زدریا که درآید در دل جای دریا و گهر، سینه تنگی نبود عشق ، شیرینی جانست و همه چاشنی است چاشنی ومزه را ، صورت و رنگی نبود کی خشک لب بمانم ، کان جو ، مراست جویان کی غم خورد دل من ؟ وآن غمگسار با من بیا که بحرمعلق توئی ومن ماهی میان بحرم و این بحررا که دید میان؟ بحریست چون آب خضر، گرپرخوری نبود ضرر گرآب دریا کم شود ، آنگه برو دلتنگ شو میباش همچون ماهیان، دربحر، آیان و روان گرباد خشکی آیدت ، از بحر، سوی گنگ شو گه برلبت لب می نهد ، گه بر کنارت می نهد چون آن کند، رو نای شو ، چون این کند، رو چنگ شو این جوهای آب وخمرو شیرو انگبین که درقرآن ، ازآن سخن رفته است همه درخودت روانند، وتو نیاز به بهشت نداری . تو، اصل مزه وشیرابه وجودی ، و خودت میزان ومعیارشناخت و نیک وبد هستی ، و فقط با دیده خودت، همه چیزوارزش خودت را ببین و بسنج عاشقا دوچشم بگشا ، چهارجو، درخو ببین جوی آب وجوی خمر و جوی شیر و انگبین عاشقا درخویش بنگر، سخره مردم مشو تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین من غلام آن گل بینا ، که فارغ باشد او کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسیمین دیده بگشا ، زین سپس با دیده مردم مرو کان فلانت گبر خواند و آن فلانت مرد دین </div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-34544429245747909002007-11-05T02:01:00.000-08:002007-11-05T02:04:54.892-08:00دروغ<div align="right"> <span style="color:#3333ff;"><strong><span style="font-size:130%;">دروغ، به معنای «دریدن، و از هم شکافتن و از هم پاره کردن ِجـان و خـرد» است</span></strong><br /></span>منوچهر جمالی<br />• «دروغ»، دراصل، به معنای «اصل ضد زندگی = اصل اژی» بوده است که بنیاد فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دینی و اقتصادی و قضائی ایران میباشد ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>يکشنبه ۱٣ آبان ۱٣٨۶ - ۴ نوامبر ۲۰۰۷<br />دروغ، به معنای «دریدن، وازهم شکافتن وازهم پاره کردن ِجـان وخـرد» است معنائی که ما امروزه از« دروغ » داریم مارا از شناخت فرهنگ ایران، بازمیدارد « دروغ » ، دراصل، به معنای « اصل ضد زندگی = اصل اژی » بوده است که بنیاد فرهنگ سیاسی واجتماعی و دینی و اقتصادی و قضائی ایران میباشد. مقدس بودن زندگی(= ژی= گی=جی=گیان ) درفرهنگ ایران ، خواه ناخواه ، همیشه دراندیشهِ یافتن شیوهِ برخورد، با « اژی = دروغ = اژدها » بوده است . شیوه برخورد فرهنگ اصیل ایران، با « دروع یا اژی » ، به گونه ای دیگر بوده است که « الهیات زرتشتی و خود ِ زرتشت » سپس درپیش گرفته اند . این اصطلاح ، درالهیات زرتشتی ، با آنکه معنای بسیار یکسویه و تنگ و محدودِ مذهبی پیدا کرده است ، ولی برآیندهای پیشین را نیزکم وبیش ، درحاشیه خود، نگاهداشته است. « مِهـر دروج » که « شکستن قرارداد وعهد » درآئین میترائی بوده است، گناهی بوده است که برشالوده مفهوم « روشنی برنده و درنده وطبعا آزاردهنده » پدیدآمده است ، که درست بر اصل « دروغ ، که دریدن و بریدن جان میباشد » استواربوده است. « مِهردروج » ، استوار برمفهوم « مهری » است که در « قرارداد وعهد میان انسان وخدای بریده و جدا گوهر ازهمدیگر » استوار میگردد . وهمین « بریدگی و دریدگی میان خدا وانسان » ، که در « بریدگی و دریدگی همه انسانها وجانها ازهمدیگر، بازتابیده میشده است و میشود » ، درفرهنگ سیمرغی ، « دروغ ، یا اصل درد وآزارو زجرو کشتار » میباشد . « مهر دروج » میترائیان و زرتشتیان ، درواقع ، استوار بر« دروغ » است ، ولی از دیدگاهِ خود ِ آنها ، همین تیغ درنده وبرنده و جداسازنده ، « اصل روشنی وراستی » شـمـرده میشود. « دروغ » ، ازواژه « در dar، به معنای دریدن ، شکافتن ، ازهم جداکردن» برآمده است . درپهلوی دریتار daritaar به معنای درنده ، پاره کننده و زجردهنده و آزار دهنده است . « دریدن » که مستقیما با کشتن و قربانی خونی کردن کار داشته است ، اصل « درد » شمرده میشد ( درد=drita نیز ازهمین dar ریشه است ) ، نزد میترائیان و زرتشتیان ، درست « اصل روشنی و راستی» شمرده میشد. اینست که پدیده « دریدن » ، دورویه کاملا متضاد باهم یافته است که در واژه ها به ما به ارث رسیده است . ازیکسو، واژه های « دروغ draogha = ، و درد=drita ، و دروdru= اسلحه ، دروند= drvant= dregvant=darvant که زرتشتییها به کافرو بیدین ومرتد میگویند، ولی دراصل به معنای آزاردهنده جان و قربانی خونی کننده بوده است ، نیشتر= nizh+dare= تیغ بانیش وسرتیز ، khri dru جنگ افزارسهمناک ( نیزه یا رمح وسنان)، همه ازاین ریشه اند. همچنین « درفشه » که به معنای تیغ وشمشیر است ازاین ریشه است . یا درفش ( دروش ) به افزارپینه دوزو کفشگرگفته میشود، چون با نیش تیزش، چرم را سورا خ میکند . درکردی به« دندان ناب درنده » ، دروک گفته میشود . واژه « داغ ودرفش » این رویه دردناک را بخوبی نشان میدهد. همچنین درکردی « درو» هم به « خار» وهم به « دروغ » گفته میشود . ازسوی دیگر، همین واژه برای میتراس ، که خدای قربانی خونی بود و روشنی از دیدگاه او ، پیآیند بریدن و دریدن چیزها ازهمدیگراست ( دوچیزکه ازهم بریده شدند ، روشن هستند، فرقان درقرآن ) معنای روشنی داشت . درفشنده ، به معنای درخشنده و روشن و تابداراست . درفش ، چیزیست که درخشان است . درفشی بزد چشمه آفتاب سرشاه گیتی درآمد زخواب شمشیریا تیغ در پنجه شیر، در پرچم ایران ، و خورشید برپشتش، نماد همین پیوند « روشنی با تیغ وشمشیر» بود، که با میترائیان ، متداول شد . درفش شیروشمشیرو خورشید، یک درفش میترائی با سه نشان میتراس بود . درفش سیمرغیان، اخترکاویان (= درفش گـُش ) بود ودرفش میترائیان ، دارای نشانهای مرکب ازشیر درنده ، تیغ برنده و خورشید با پرتوهای تیغ آسا بود . ازاین رو بود که میتراس( = ضحاک) اصل خشمAeshma که بُن قهرو پرخاشگری و تهدید و خشونت ودرشتی باشد، نامیده میشد . درواقعkhri+drush = aeshma khridrush نامی بود که به میتراس، خدای قربانی خونی داده بودند، که مفهوم « مهر» را بکلی تغییر داد . اگر نگاهی به مهریشت دراوستا، که روایتی زرتشتی ازمیتراس میباشد ، افکنده شود ، دیده میشود که درست همان « خدای خشم » است ، و خشم خرودروش ، خشم خونین درفش است . الهیات زرتشتی، این خدای قربانی خونی را به کردار« خدای مهر» ، پذیرفت، و برضد سیمرغ ، که دایه زال زر بود، و درحقیقت ، خدای مهـربود،برخاست . ازاین روهست که سیمرغ ، به کرداراصل مهروعشق درعرفان باقی ماند ، ولی درمتون زرتشتیان ، اصل خونخواری و تجاوزو پرخاش، ساخته شد . این خدای مهر زرتشتیان هست که دارای درفش خون آلود میباشد . این « مهرخشمگین » درمهریشت هست که همه جا بیم وهراس میاندازد و جان میستاند، زرتشتیان، اورا به نام خدای مهر ، علم کرده اند ، تا سیمرغ را که « خدای مهرزال زرو خانواده رستم » بوده است ، طرد و نفی و زشت و تباه سازند . این مهر، یا « اصل قرارداد وعهد وپیمان » ، برپایه بریدگی ، استوار بر« آیئن قربانی خونی » که « ذبح مقدس » شمرده میشد، بنا میگردید . ازاین روهست که درسغدی، به قربانی « droshe= دروشه » گفته میشود که همان « zaothra » در متون زرتشتی است ، هرچند که معنای آن را برگردانیده اند . دروشی چیک droshychik، به معنای « شایسته ومخصوص قربانی» است. شستشوی خود با خون حیوان وانسان ِ قربانی شده ، درآیئن میترائیان ، دفع بلا ویا سرنوشت را میکرده است، چنانکه ضحاک که بنا برشاهنامه ، پدرش مرادس ( مهراس= میتراس) نام دارد وهمان خدائیست که زرتشتیان بنام خدای مهر در اذهان جا انداخته اند ، با خبریافتن ازپیروزی فریدون ، همین کاررا میکند: کجا گفته بودش یکی پیش بین که پردختگی گردد ازتو زمین که آید که گیرد سرتخت تو همیدون فروپژمرد، بخت تو دلش زآن زده فالش پرآتشست همان زندگی برو، ناخوشست همی خون دام و د د و « مرد و زن » بگیرد ، کند دریکی آبـزن( وان ِامروزی ) مگرکو سروتن بشوید به خون شود گفت اخترشناسان نگون « مهر»، که درفرهنگ زال زری ، به معنای « پیوند جفتی و وصال » و« آمیختن» بود ، و بُن جهان هستی شمرده میشده است ، به مفهوم « قرارداد و عهد » کاسته شده و تنگ گردید ه است. اصطلاح « پیمان » نیز که دراصل برمفهوم « پیوند شیری » قرار داشت ( درهمه شیرابه خدا هست ، یا درپیمان بستن ، همه باهم ازیک جام، سه نوشابه آمیخه باهم را می نوشند ) به مفهوم « قرارداد و عهد » ، گردانیده و کاسته شد . اینست که مفهوم « دروغ » ، درالهیات زرتشتی ، سخت مسخ میشود و راستا ومحتوای دیگر پیدا میکند ، که ازآن سخن خواهد رفت . ناگفته نماند که واژه « درُشــت » درادبیات ما نیز ، باقیمانده همین کشتازمقدس جانوران وانسانها ، با نیزه یا تیغ به صورت بسیارسهمناک ودرناکی بوده است، و درست آموزهِ خود ِ زرتشت ، مانند خیزش فریدون ، قیام برضد چنین « قربانیهای خونی » بوده است . درشت ، به معنای با سختی برّنده و تیزو ستبر وسخت ، یا به معنای ضربت مهلک وکشنده بوده است که نفرت ازآن ، سبب پشت کردن فرهنگ ایران ، به هرگونه خشونت و سختگیری و صلبیت و قساوت و وحشیگری شده است . برخورد ایرانیان با اسکندر، ازاین شعرفردوسی مشخص میگردد : گراو ( اسکندر) نا جوانمرد بود و درشـت که سی وشش از شهریاران ، بکـُـشـت اینست که « سخن وگفتاردرشت » ، که سخن آزارنده وزخم زننده و صلب و تعصب آمیزوخشن وهراس آور است ، درفرهنگ ایران، ازمقوله « خشم و قهرو تجاوزطلبی وبیم آوری و دروغ » شمرده میشود، و طرد میگردد . پس ازچیرگی اسلام ، دروغ ، ناگهان به معنای بسیار سطحی « گفتاری که خلاف راستی وحقیقت » است ، کاسته گردیده است . با این معنای بسیارسطحی و تنگ ومحدود، کل فرهنگ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و قضائی ایران ، نا شناخته مانده است . وقتی شاهان هخامنشی دم از « دورداشتن دروغ وخشکی ازین مرزوبوم» میزنند ، ما می پنداریم که دم از« یک مسئله اخلاقی فردی » میزنند، وبه مردمان سفارش میکند که دروغ نگویند . درست اندیشه حقوق بشری کوروش، استوار بر فهم وشناخت دقیق و ژرف همین اصطلاح « دروغ » است . آزردن خرد ، که چیزی جز آزردن جان نیست ( خرد، چشم جانست ) ، همان دروغیست که شاه هخامنشی ازآن سخن میگوید . علت تنگ و کاسته شدن معنای دروغ ، آنست که بارتئولوژیکی الهیات زرتشتی ، معنای اصلی را ، که فارغ از ویژگی مذهبی بوده است ، فراموش یا تاریک ساخته و پوشیده است . چند نمونه ازآن، ازشاهنامه فردوسی و گرشاسپ نامه اسدی دراینجا آورده میشود : فردوسی میگوید : اگرجفت گردد زبان با دروغ نگیرد زبخت سپهری، فروغ زبان را مگردان به گرد دروغ چو خواهی که تاج ازتوگیردفروغ ندانی توگفتن سخن جزدورغ دروغ ، آتشی بد بود ، بی فروغ ودرباره شاهنامه میگوید تواین ( شاهنامه ) را ، دروغ وفسانه مدان به یکسان، روش در زمانه مدان یا اسدی میگوید دروغ از بـُنه ، آبرو بسترد نگوید دروغ ، آنکه دارد خرد برای آنکه اهمیت بنیادی این پدیده، که «غایت آفرینش وجود انسان » است ، آشکارشود ، به داستان آفرینش جهان که دربندهش مانده است ، پرداخته میشود، که درآن، میتوان به تفاوت « فرهنگ زال زری » با « آموزه زرتشت » نیز پی برد. درفرهنگ سیمرغی، « راستی » ، که ازهمان واژه « ارتای خوشه » و «ارتای فرورد » ، برآمده است ، نهادِ گیتی است . درمفهوم « راستی» که « ارته » باشد ،« صداقت » و« حقیقت » باهم اینهمانی دارند، چنانچه « چهره » ، هم « ذات وگوهر» است، وهم « رویه وسیما و پدیده » . اینهمانی این دو باهم ازچه زمینه ای برآمده است ؟ راستی و دروغ ، گفتنی وبرسرزبان آمدنی و نوشتنی و اقرار کردنی ، نیست ، بلکه « زهشی و جوششی و زایشی و انبثاقی » است . ازاین رو بود که شهادت زبانی به دین ومذهب و عقیده ای، برای خرمدینان وسیمرغیان ، ارزشی نداشت. راستی ، هنگامی « حقیقت » است که پیدایش آزادانه گوهرخودِ انسان باشد . ارتا که همان رپیتاوین (خوشه پروین= متامورفوز بهمن درسیمرغ ) باشد( درمقاله پیشین ، بررسی شد )، و اصل گرمی و خویدیست ، ازآسمان به زمین ، کشیده میشود، و در زیرزمین تاریک، آب چشمه ها و ریشه گیاهان را، گرم وترمیکند، تا دربهاراززمین بیرون آیند، وسر به آسمان بکشند . این روند گستردن و پهن شدن و پوشاندن( جامه شدن، برگ ، جامه درخت شمرده میشد ) وازهم کشیده شدن ِ نخستین مایه گیتی ، خودِ ارتافرورد یا سیمرغ است . راستی یا ارتا ، روند آفرینش گیتی وپیدایش در کشش، درامتداد یافتن ، درگستردن (vistartan ) ، درفراخ شدن ، درپهن شدن است . vistartan که همان گستردن باشد دارای معانی ۱- پهن کردن ۲- پوشانیدن ٣- لباس وجامه پوشیدن و ۴- گستردن است . vistrag به معنای بستر، لباس وجامه ، فرش است . سیمرغ ، فرش گستره و رنگین درآسمانست( درگرشاسپ نامه اسدی ) . ازاین رو به فرش، شاد روان ( شات ئوروان ) گفته میشد . بهمن، بُن آفریننده جهان ، جامه نابریده دربر دارد ( درگزیده های زاد اسپرم ). به عبارت دیگر، گوهر وذات بهمن، امتداد و کشش و گسترش و پهن شوی وفراخ شوی، بی هیچ دریدگی و بی هیچ بریدگی وپارگی وگسستگی و کرانمندی ( کرانیدن به معنای ازهم گسستن است ) است . این روند درفرهنگ زال زری، « راستی و روشنی » خوانده میشد. ازاین رو هست که نام سیمرغ درشاهنامه ،« سیمرغ گسترده پر» است . فروهر، همیشه با « بـالـهـای گسترده » ، نموده میشود . گستردن پرها، کشیده شدن وپهن شدن خدا درگیتی( درماده وجسم ) است . درآغاز درنقوش ، فروهر، بجای مرغ بالداربا سرانسان، « « تخمیست که بالهای گسترده » پیدا میکند » . ازدانه کوچک ، جهان بزرگ، گسترده میشود . ازاین رو هست که« دین » که اینهمانی با بهمن داشت ، ازهم ناگسستی و نادریدنی است . داستانی که در شاهنامه از دین میآید ، حاوی این تصویر است .« دین » ، کرباس چهارسوئیست که چهارگوشه اش را زرتشت و عیسی وموسی ومحمد گرفته اند و درتلاشند که به چهارسوی گوناگون بکشند، و یا کل آن را به مالکیت خود درآورند، ویا هرکدام آن را ازهم پاره کرده و پاره ازآن را به تصرف خود درآورند ، ولی ازعهده آن برنمیآیند ، چون « بینش حقیقی » برضد این پارگی است . این اندیشه ، به همین سراندیشه بنیادی « راستی = ارتا » بازمیگردد . راستی( حقیقت = صداقت )، ازهم دریدنی وازهم بریدنی وازهم گسستنی نیست . رنگارنگ بودن ِ رنگین کمان ، که سیمرغ باشد، با پاره شدن رنگها ازهم، فرق دارد . گسترش راستی ، میتواند به رنگارنگی طاوسی یا رنگین کمانی بکشد، ولی نه به پارگی ازهم . بدینسان راستی، که روند زایش ِمایه نخستین (ارتا= سیمرغ = ارتای فروهر ) و گیتی شدن خودش بود ، « پیدائی ، پدید آمدن » نامیده میشد. « پیدائی »، همان معنای « زهشی وجهشی و انبثاقی » را دارد . بُن گیتی یا خدا، یا مایه نخستین ، درتحول یافتن خود ، «پیدا میشود » . « پیدایش » در بلوچی ودر پشتو ، به معنای زایش هست . « مایه نخستین » یا خدا، درهرچیزی ، پدید میآید و درهرچیزی ، پیدامیشود ( تن به خود میگیرد، کشیده وگسترده میشود ) . اصالت، که هم خود «نیاز» و هم خود «چاره گر نیازو برآورنده آن نیاز» است، یا هم قفل وهم کلید هست ، یا هم درد وهم درمان هست ، در روند « پیدایش = زهش = انبثاق » انتقال می یابد . اینست که راستی وخـرد( روشنی وبینش )، همان « پیدایش وزایش وزهش گوهری جان » است . این اندیشه ، درهمان آغازشاهنامه، پدیدارمیشود و آفرینش ، روند ِ پدید آمدن وپیدایش است ، نه خلقت جداجدای بخشهای گیتی، با خواست ها وامرهای جداگانه . چو دانا ، توانا بـُد و داد گر ازیرا نکرد ایچ پنهان ، هنر خدا تواناست ، چون هنر خود را ، پنهان نمیکند، و توانائی ودادگری او، همین پیدایش گوهرخودش هست . همین اندیشه « راستی » ، به معنای« پیدایشی و زهشی » درعرفان ، بنیاد شناخت خدا وانسان وگیتی میماند . ضمیرهر درخت ای جان، زهر دانه که مینوشد شود برشاخ و برگ او ، نتیجه شرب او پیدا پری یا شاه پریان ، که همان ارتا باشد، چشمه هرضمیریست برچشمه ضمیرت ، کرد آن پری ، وثاقی هرصورت خیالت ، از وی شدست، پیدا هرجا که چشمه باشد ، باشد مقام پریان با احتیاط باید بودن ترا در آنجا این پنج چشمه حس ، تا بر تنت روان است زاشراق آن پری دان ف گه بسته ، گاه مجری وان پنج حس باطن ، چون وهم و چون تصور هم پنج چشمه میدان ، پویان بسوی مرعی این همان اندیشه است که از زیر درخت زندگی، که فرازش سیمرغ نشسته است ( خوشه اش هست ) ، قنات یا کاریز،یا فرهنگی جداگانه ، بسوی هرجانی ، کشیده میشود . زیر درخت وجود هرانسانی ، این قنات یا فرهنگ ، پدیدارمیشود، و سیمرغ ( آوه = آپه = آب ) ازآن میزهد( سمند، به اقیانوس گفته میشود )، و پیدایش می یابد . سیمرغ، کاریزیست در زیر درخت وجود هرانسانی، که حقایق ازآن میجوشند . « راستی »، بیان همیشه حاضربودن« اصل= بُن= خدا » ، درانسان است ، هرچند انسان نیز ، بیخبرو ناآگاه ازاین حضور باشد. «کل » همیشه در« جزء» ، حضور دارد . مسئله « به اصل خود ، رفتن یا آمدن » ، مسئله « مُردن و بیرون رفتن اززندگی دراین گیتی » نیست ، بلکه « احساس و دریافت این حضوراصل وبن ونخستین مایه ، درهستی ِخود » است . هردم رسولی میرسد، جانرا گریبان میکشد بردل خیالی میدود ، یعنی « به اصل خود بـیـا » ای رشک ماه ومشتری ، « با ما » و ، « پنهان » ، چون پری خوش خوش کشانم می بری، آخرنگوئی تا کجا ؟ عالم چو کوه طور دان ، ما همچو موسی ، طالبان هـردم ، تجلی میرسد ، بر میشکافد کوه را من اگرپیدا نگویم، بی صفت ، پیداست آن ذوق آن ، اندر سرست و، طوق آن ، درگردنست چو تو، پنهان شوی ، ازاهل کفرم چو توپیداشوی ازاهل دینم ای بحرحقایق که زمین موج و کف تست پنهانی و درفعل، چه پیدا وپدیدی مثال عشق، پیدائی وپنهان ندیدم همچوتو،« پیدانهانی» این اندیشه، چیزی جز بازتاب همان ۱- « بهمن نادیدنی وناگرفتنی » نیست که ، ۲- درماه ، یا سیمرغ دیدنی ولی ناگرفتنی میماند، و سپس در«گیتی ، تنکردی ، یا دیدنی و گرفتنی» میشود، ولی درهمان دیدنی و گرفتنی شدن نیز، بهمن وسیمرغ ، نادیدنی وناگرفتنی درمیان هرجانی وهرچیزی هستند .« راستی» ، فقط در راستای پیدایش گوهری و کشیده شدن وامتداد یافتن و مانند خمیر پهن شدن ، فهمیده میشود . ازاین روهست که دربندهش بخش بیستم درباره خانواده سام مِیآید که «.... پاکیزگی و پیدائی و رامش وخنیاگری ... برایشان ، بیشتراست » . « مایه نخستین » که ارتا و بهمن باشند ، درهرجانی ، پیدایش می یافتند ، پیدا میشدند، میزهیدند ، پدید میآمدند ، « پدیده » میشدند .این معنای « راستی » بود . خواه ناخواه ، معنای « دروغ » ، ازهمین معنای « راستی ، یا پیدایش در زهش وکشش » مشخص میشده است . «میتراس Mithras» ، رویاروی این سراندیشهِ « راستی وپیدایش و زهش وجوشیدن چشمه » برمیخیزد ، وروشنی را، درامتداد وکشش وگسترش نمیداند ، بلکه درست روشنی را ، در بریدن و دریدن و پاره کردن وشکافتن ازهم میداند . این روند « دریدن » ، برای سیمرغیان ، « دروغ » شمرده میشد ، و واژه « دروغ » ، ازهمین دریدن پیدایش یافت و لی برای میترائیان وسپس زرتشتیان ، همین دریدن ، « درخشان و درفشان » شد . روشنی ، تیغ و درفش وکارد درنده وبرنده شد . آنچه برای زال زر و رستم ، دروغ بود ، برای میترائیان ( = ضحاکیان ) و زرتشتیان ، روشنی بود . البته دریدن وبریدن ، مسئله « دریدن جان ، دریدن خدا ، دریدن نخستین مایه کل هستی » ازهم بود . دروغ ، با گزندن زدن وآزردن و قهرورزیدن به کل جانها وخردها کارداشت . قربانی کردن ، که دروشdroshe باشد و ازهمان واژه دریدن ( در) برآمده وهمسان واژه دروغست ، نام « قربانی کردن مقدس » بود . درست اهورامزدا که اینهمانی با روشنی بیکران دارد ، از روشنی است که گوهر تیغ ، یعنی بریدن و دریدن دارد ) ، وبا همین روشنی که تیغ برنده است ، راستی را ( حقیقت ، معیارهای نیک وبدش ... ) را میآفریند . ازاینجاست که پدیده « دروغ و دروج » برای زرتشتیان ، به کلی ماهیت دیگر پیدا میکند . برای زال زریا سیمرغ ، دروغ ، روند آزردن و گزند زدن به جان وخرد در سراسرشکلهایش هست ، چون «ارتا» که « اصل راستی درپیدایش و زهش » است ، مایه ایست که تحول به کل جهان جان یافته است . این مفهوم « راستی و دروغ » ، درآموزه زرتشت و الهیات زرتشتی ، طرد میشود، و راستی و دروغ ، چهره دیگری می یابد که باید آنرا شناخت ، تادریافت که چگونه « راستی و دروغ » ، به « گفتارزبانی » کاسته شد ، و معنای « بنیادی خودرا، که قداست جان وخرد » باشد، از دست داد . برای روشن ساختن این تحول بنیادی در فرهنگ ایران، عبارتی که دربندهش بخش چهارم ( پاره ٣۹ ) آمده است ، بررسی میشود . درآغاز، سخن از« آفرینش جهان درنیمروز میرود ، که اهورامزدا با امشاسپندان ، یزش میکنند ، و او دراین هنگام، همه آفریدگان را میآفریند ( درمقاله پیشین، بررسی شد ). وبلافاصله سخن ازاین درمیان میآید که اهورامزدا ، با « بوی و فروهرمردمان » میسگالد ، و با « خرد همه آگاهش » ، « بوی » و« فروهر» مردمان را روشن میسازد ، و آنها ، دراثر « روشن شوی ازاین خرد همه آگاه » هستند که ،«غایت زندگی انسان » را ، در« پیکار همیشگی با دروج » می یابند، و این غایت را برای خود، برمیگزینند . همین عبارت ، تنش و کشاکشی را که هزاره ها میان سیمرغیان ومزدا یسنان درتلاطم بوده است ، بخوبی نگاه داشته است ، که سپس درچیرگی اسلام ، میان « شریعتمداران وفقها » و« اهل عرفان » ، ادامه یافته است ، و امروزه در مسئله سکولاریته، سر، بازکرده است . دربندهش بخش چهارم ، پاره ٣۹ درسرآغاز آفرینش جهان بوسیله اهورامزدا میآید که درنیمروز : { به هنگام یزش کردن ، همه آفریدگان را بیافرید و با بوی و فروهر مردمان بسگالید و خردهمه آگاه را به مردمان فراز برد و گفت کدام شمارا سودمند تر درنظرآید ؟ اگرشما را به صورت مادی بیافرینم و به تن با دروج بکوشید و دروج را نابود کنید ، شمارا به فرجام ، درست وانوشه بازآرایم و بازشمارا به گیتی آفرینم ، جاودانه بیمرگ ، بی پیری ، وبی دشمن باشید ، یا شمارا جاودانه پاسداری ازاهریمن باید کرد ؟ » ایشان بدان خرد همه آگاه ، آن بدی را که اهریمن ِ دروج برفروهرهای مردمان درجهان رسد ، دیدند و رهائی واپسین، از دشمن پتیاره و به تن پسین جاودانه ، درست وانوشه بازبودن را دیدند و برای رفتن به جهان همداستان شدند } . چرا اهورامزدا با بوی وفروهرمردمان میسگالد ؟ سگالیدن( هماندیشی ) ، یوغ شدن است فرهنگ ایران که استوار بر پیوند « جفت بودن خدا با انسان » بود ، موبدان را بدان میکشاند، که سگالیدن را ، جانشین اصطلاح « همپرسی خدا وانسان باهم » بکنند . « همپرسی » ، و اساسا خود واژه « پرسیدن = pra+sana» با یوغ شدن و سنگ شدن باهم ، وهنجیدن بهم کارداشت ، چون این واژه از واژه « سنگ = امتزاج دواصل ودوکس = » ساخته شده است . انسان درپرسیدن (جستجو و نگران دیگری بودن ) با دیگری ، به هم می هنجند وهنجارمیگردند . ازاین رو در متون گزیده های زاداسپرم ، بخوبی رد پای آن باقی مانده است که « همپرسی » ، معنای « باهم آمیختن ، با آب آمیختن تخم انسان » کار داشته است . ازاین رو، موبدان زرتشتی ، حتا « همپرسی زرتشت با اهورامزدا » رابه « دیدار= لقا» ، میکاهند، که درحضوراهورامزدا ولی جدا ازاهورامزدا ست . طبعا « همپرسی » خدا با انسان ، یا آمیختن شیرابه ِ گیتی را با انسان ، بکلی رد و طرد میکردند. ولی وجود این فرهنگ سیمرغی ، که استوار برمفاهیم ارتای خوشه ، وابرسیاه بارنده ، و دریای وروکش که ازدرون همه میجوشد ، برچنین « همپرسی و هنجیدنی » بنا شده است . ازاین رو موبدان ، اصطلاح « سگالش اهورامزدا با بوی وفروهر» را بکار برده اند ، تا با فرهنگ ایران ، تا اندازه ای که ممکنست ، بجسب ظاهرکناربیایند ، چون « سگالیدن » هم همین اصل وتبار« یوغشدن وجفت شدن » را دارد . « سک » ، درکردی ، هم جنین است وهم شکم است که « آبستنی» باشد، و یکی ازپیکریابیها « اصل همزادی وجفتی= مینوی درمینو = دوگیان » است . درکردی، به حامله یا آبستن ، سکپر و سکدار میگویند . سکانن ، چسبانیدن دوچیزبه هم است . سکند ، به معنای جماع ومباشرت است. سـکه ، به کوچه وبازار گفته میشود ، چون دردوپهلویش، خانه ها یا دکانها را به هم متصل میسازد . یا به آهنی که بدان زمین را شیارمیکنند، که همسان همآغوشی شمرده میشد، سکه میگویند . سکالو، یا سکارو، چیزیست که بر روی زغال افروخته و اخگرآتش ، پخته باشند ( جفت شدن آتش وپختنی باهم ) . اینست که سکالیدن نیز، با هم افروختن ویا همدیگر را گرم کردن وهمدیگررا آبستن کردن بوده است . ازاین رو نیز در داستان ضحاک ، گرمائیل که سیمرغ وآسمانست با ارمائیل که زمین است ، با هم ، خوالیگریا آشپزند. و« سکه » هم که دارای دورویه بهم چسبیده است ازاین ریشه ساخته شده است. همین همپرسی وهمصحبتی همیشگی ، میان ارتا( سیمرغ ) وزُهره (= رام ) درآسمان و روان( بوی ) و فروهر انسان موجود بود . آسمان( گرمائیل ) و زمین ( ارمائیل ) ، یک تخم و بهم چسبیده بودند . ارتا ، درآسمان سه چهره گوناگون داشت ۱- ماه ۲- خورشید ٣- مشتری ( خرّم ) . زُهره و کیـوان ( کدبانو = زهرهِ آبستن ) دوچهره یک خدایند . همانسان بهرام و تیر نیز ، دوچهره یک خدایند . درواقع آسمان ، پیکریابی همان اصل جفت است که دواصل با اصل سومی که میان آنهاست، به هم میچسبند ویگانه میشوند . هفت سپهر، پیکریابی همین اصل یوغند . سپهر۱- ماه ، سپهر۴- خورشید ، سپهر۶ ، مشتری( خرّم = زوش) سپهر٣- زهره ( که بیدخت یا زاورباشد) وسپهر۷ ، کیوان سپهر ۵ ، بهرام ، وسپهر ۲ ، تیر به همین سان ، انسان که تخم این یوغ( سه تا یکتائی) است ، بنا برگزیده های زاداسپرم ، دارای همه این بخشها درگوهر خود هست . ماه= مغزانسان ست + خورشید = پیه( عصب) + مشتری= پوست زُهر ه = گوشت + کیوان = مو( نیستان ) بهرام = رگ + تیر= استخوان تن انسان ، آمیخته ای ازهفت سپهرباهم بود، وطبعا هربخشی تنکردی، همیشه درآمد وشد با خدای آسمانی و وخشائیش بود . انسان، درتن خود ، تخم سراسرجهان را داشت ، که با خوشه اش ، به هم پیوسته بودند ودرهمپرسی و سگالش باهمند . « اندیشه وجود کل درجزء » ، یا« جام جم »، که میتوانست همه جهان را درخود وازخود ، ببیند ، چهره های گوناگون یک اندیشه اند، که بیان « اصل یوغ بودن هرانسانی » هستند . انسان ، مستقیما وبلاواسطه ، درهمپرسی و سگالش همیشگی، با سراسر هستی و همه خدایانست . این اندیشه ، اکنون درالهیات زرتشتی تنگ ومحدود وسطحی ساخته میشود، تا درست اصالت از دوبخش ضمیر انسان که ۱- بوی ( زهره ، یا وی دخت= دخترسیمرغ ) و۲- فروهر ( تخم ارتای فروهر= ارتای معراجی ) را که درهمپرسی و اتصال وبلاواسطگی همیشگی با زهره و سیمرغ هستند، بگیرند . ناگهان دراین سگالش وهمپرسی ، اهورامزدا با بوی وفروهرانسان ، اهورامزدا ، با خرد همه آگاهش پیدا میشود ، که بکلی برضد اندیشه « همپرسی وسگالش » هست ، چون اصل کل روشنائی و مرکز منحصربفرد روشنائیست ، و دیگر همپرسی و دیالوگ و همگفتی و همجوئی ، معنائی ندارند . و« بوی» و« فروهر» ، با روشنائی این خرد همه آگاه است که ، خوب وبد را می بینند، و با این روشنائی اهورامزدائیست که توانا به برگزیدن میشوند . این اندیشه بکلی برضد فرهنگ زال زر وسیمرغ وزُهره ( رام = وی دخت = زاور) است . « بوی » و « فروهر» درفرهنگ سیمرغی یا زال زری، بیان « پیوند مستقیم وبی واسطه انسان با حقیقت یا خدا ، یا بُن هستی » بودند ، و ازخود ، به بینش و روشنی میرسیدند ، و ازخود ، آنچه را « اژی = دروغ = ضد زندگی » است، میشناختند . بدینسان، اصالت از« بوی و ازفروهر» ، و طبعا از انسان ، گرفته میشود . بوئیدن ، درفرهنگ سیمرغی بینش مستقیم انسان، ازبُن آفریننده هستی هست فـروهـر، درفرهنگ سیمرغی اصل معراج در بینش ، درضمیرهرانسانیست خرد ِهمه آگاه اهورامزدا، سـلبِ اصالت از« بوی وفروهر» هرانسانی میکند دل = ارتـا( فـروهر) = بُـویه = هُـدهـُد جگـر= بهـمن(بوی) = بـوم ویا بوه = جغـد هـُدهُد وجغـد، نماد شناخت بیواسطه بُن آفریننده هستی دربندهش( بخش چهارم، پاره ٣۴ ) میآید که « ... روان آن که با بوی درتن است ، شنود ، بیند و گوید و داند » ، این بدان معناست که « بوی » میان محسوسات و روان ، پیوند میزند و آنهارا باهم جفت میسازد و بدینسان حس کرده و دانسته میشود . یا درگزیده های زاد اسپرم ( ٣۰ / ٣۲ ) دیده میشود که بوی ، هرچند درون جان آمیخته است ، ولی پیامبر میان جان با روان ، هنگامی که بیرون تن است ، میباشد. بوی ، نقش جفت سازی و هنجانیدن به هم دارد . ازسوئی ، بوی ، گوهر چیزهاست ، و پیامبری میان گوهر چیزها باهم میکند . چنانکه دربندهش (۹/۱٣٣ ) میآید که باد ، هرچیزی را بدان میانگیزد که بویش را برون آورد ... وبه هرچیزی گذرد ، آن گوهر را آورد .. . « بوی »، گوهرچیزهاوجانها وانسانها و خداهست که با باد وزیده وکشیده میشود ، و با باد ، انتقال می یابد . بوی ، پیدائی وزهش ِ گوهرخود ِچیزهاو جانهاست که همان معنای راستی را دارد . آتش ، گوهرعود را که بوی خوش هست ، پخش میکند ومیپراکند . بوی خوش ، پخش شدن گوهرآن چیز درفضاهست . مثلا اسدی ، شیوه درک ایرانیان را از نوشیدن باده چنین میگوید: چو بید است و چون عود، تن را گهر می ، آتش ، که پیدا کندشان هنر گهر، چهره شد ، آینه شد ، نبید که آید درو، خوب و زشتی ، پدید با نوشیدن می ، گوهرانسان، پیدا میشود . اینست که ایرانیان درانجمنهای سگالش وهمپرسی ، باده مینوشیدند، تا راست باشند . راستی و حقیقت با نوشیدن می ، ممکنست . ازاین روهست که بوی هرچیزی ، انسان را میانگیزد و بسوی اصلش میکشد . اینست که سیمرغ در فرازالبرز، روی سه درخت خوشبو نشسته است . این بوی سیمرغست که همه را میانگیزد و بسوی خود میکشد . بوی ، کشش مستقیم برای رساندن انسان به خداست، وانسان را درجستجو به بُنش میکشد . نام دیگرهدهد ( هو توتک = نای به ) که مرغ سیمرغست ، « بویه » است . چون بوکردن ، اصل شناخت مستقیم بُن هرچیزی و بن خداست . زصد گور بوکرد مجنون وبگذشت که دربوشناسی بُدش اوستائی بیاورد بویش سوی گورلیلی بزد نعره ای و فتاد او فنائی نه تنها سیمرغ ( ارتای خوشه ) فراز سه درخت بو نشسته ، بلکه « اقتران هلال ماه وپروین که قوناس = جناح » که عشق نخستین شمرده میشد که جهان ازآن پیدایش یافته ، « بوحا» نامیده میشود ، که همان « بوح » است، که معرب « بوه » میباشد، که نام جغد ( = بوم ) ، یا مرغ بهمن است . بوح ، دارای معانی ۱- اصل ۲- فرج ٣- نره ۴- جماع ۵- اختلاط است.اقتران هلال ماه با خوشه پروین، نماد همان آمیزش دواصل هستی باهم بود . بُن یا گوهر آفریننده جهان هستی ( بهمن که درارتا یا هما پیدائی می یابد ) ، بوی است . اینست که هم جغد ، بوه و بوم ، مرغ بو هست، وهم هدهد که بویه است، مرغ بو هست براین زمینه فرهنگیست که میتوان معنای اصطلاح « بوی » را درعرفان نیز شناخت. یارب این بوی که امروز به ما مـیـآیـد زسراپرده اسرار خدا میآید یارب این بوی خوش از روضه جان میآید یا نسیمیست کزآن سوی جهان میآید چه سماعیست که جان رقص کنان میگردد چه صفیریست که دل بال زنان میآید چه عروسیست، چه کابین ، که فلک چون تتقیست ماه با این طبق زربه نشان میآید مولوی ،حتا مقصد ازوجود پیامبران را نیز، فقط و فقط رسانیدن بوی خدا به مردمان میداند ، تامردمان خودشان مستقیما به خدا وحقیقت برسند. این مفهوم، بکلی با نقش « واسطه بودن رسول » درادیان نوری، فرق دارد عود خلقانند این پیغمبران تا رسدشان بوی علام الغیوب گر به بو، قانع نه ای ، تو هم بسوز اگربه این بوازپیامبران، قانع نیستی ، خودت مانند عودبسوز، چون درتو هم ، آن گوهروبُن خدائی هست. تا که معدن گردی ای کان عیوب چون بسوزی ، پـُرشود چرخ از بخور چون بسوزد « دل » ، رسد وحی القلوب حد ندارد این سخن کوتاه کن گرچه جان گلستان آمد جنوب( نیمروز) ازکنارخویش یابم هر دمی من بوی یار چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار این پدیده درهادخت نسک نیز ، برغم تحریفاتی که موبدان زرتشتی به روایت اصلی داده اند ، بخوبی روشن میگردد . « دین » ، که بینش زهشی و گوهرهرانسانی و اصل زایندگیست، خودِ سیمرغ یا به قول عطار، دخترشاه پریانست( داستان سرتاپک هندی درالهی نامه ، که چیزی جز بازگوئی همین اندیشه هادخت نسک نیست ) است. درست باد، حامله به دین ، یا به اصل بینش نیکی وزیبائی و بزرگی است . البته الهیات زرتشتی کوشیده است که « دین » را دراین متن به « مجموعه کرداروگفتاری که یک انسان ، طبق خواستهای اهورامزدا انجام داده شده » بکاهد . روان درسومین شب پس ازمرگ ( هادخت نسک، ۷ و ۹ ) « خود را درمیان گیاهان و بوهای خوش می یابد و اورا چنین می نماید که باد خوشبوئی از سرزمینهای نیمروزی (= رپیتاوین ) به سوی وی میوزد، بادی خوش بوی تر ازهمه دیگر بادها ...۹- در وزش این باد ، دین وی به پیکردوشیزه ای براو نمایان میشود ... » وروان انسان ، در بزرگی و نیکی و زیبائی و خوشبوئی ونیروی پیروزی دین خودش ، که همچند همه زیبایان جهان ، زیباست ، خیره میگردد . باد ، حامله به این اصل بینش بزرگی و نیکی و زیبائی است که درهرانسانی هست ، هرچند برای خود انسان درسراسرزندگی، نهفته وناشناخته و مجهول بوده است . بوی انسان ، همین خدا ، یا اصل بینش نیکی و بزرگی و زیبائی ِ نهفته و مجهول و ناشناخته درگوهرانسانست که باد ( وای به = نای به ) آنرا دروزیدن ، میانگیزد و میزایاند وبا خود میبرد( حمل میکند ) . نام باد، نزد مردم ، « دوست بین » بوده است ( برهان قاطع ) و باربد ، دستان موسیقی را که برای این روز ساخته، به همین علت ، « مشگ دانه » میخواند . دوست بین ، به معنای « نای دوست » هست . و مشک دانه یا مشک دان ، به معنای « خانه مشک، یا هسته ومرکزاصلی یا پرستشگاه ِمشک » هست . مشگ ، بوی ویژه سیمرغست که نشان پیدائی اوست . درست ، همین بوی مشک سیمرغ است که هنگامی سیمرغ ، زال زر را برای سام ازکوه البرز( پروین ) فرود میآورد ، سام را چنان مست میکند که خردش ازمغزش میرمد . همانند روان مرده که دربالا ، ازبوی دوشیزه زیبا درباد ، که دین خودش باشد ، خیره ومدهوش میگردد. بپرّید سیمرغ وبرشد به ابر( ازجاگاهی که سربه پروین میسائید ) همی حلق زد برسر مرد کبر زکوه اندرآمد چو ابر بهار گرفته تن زال را درکنار زبویش ، جهانی پر ازمـُشک شد دودیده مرا با دولب ، خشک شد زسهم وی و بویه پورخویش خرد درسرم جای نگرفت، بیش به پیش من آورد ، چون دایه ای که ازمهر باشد و را مایه ای زبانم برو برستایش گرفت بسیمرغ بردم نماز ای شگفت با پیدایش خدا دربوی مشگی که گوهرمهراورا دربردارد ، خرد انسان، دیگر درسرانسان نمیگنجد . این تجربه، تجربه بزرگ قداست دینی درفرهنگ ایران بوده است ، که با دین زرتشت ، تفاوت کلی دارد . « مشکدانه» ، به دانه های خطمی که بسیارخوشبوهست نیز میگویند ، وخطی ، همان خیریست که اینهمانی با « رام = زهره » دارد . ومشک درسانسکریت، به تخمدان زن و نطفه گاه مرد گفته میشود . درواقع « ناف» نیز، همین معنا را میداده است( مشگ، ناف آهوی ختائی) . گوهرهرچیزی ، بوی ، یا« اصل آفریننده درآن چیز»هست . بدین علت ، سیمرغ ، گوهرسه درخت خوشبو بود . به همین علت ، ازبُن سه تا یکتای جهان ، سی روزماه ( زمان ) یا سی خدای زمان، پیدایش می یابند ، که سی گل یا سی خوشه خوشبو هستند . این بود که « بوی» که زهش گوهربود، نه تنها نشان و انگیزنده، بلکه کشاننده و کشنده به گوهرخدا ، به بن آفریننده هستی ، به حقیقت بود. بوی هرچیزی، پیامبر حقیقی به آن چیزاست ونیازی ، به واسطه وفرستاده ونبی نیست . بو، یک رسن وبند نهفته میان گوهرانسان و گوهر خدا ، یا بُن هستی ( بهمن و ارتا یا هما ) بود، وهردو را به هم می بست . ازاین رو هست که الهیات زرتشتی ، در روایتی که ازسگالش اهورامزدا با « بوی = بهمن= جگر » و « فروهر= ارتا = دل » میکند ، با روشنی که خرد همه آگاهش بدانها می تاباند ، اصالت را ازهردوی آنها، سلب وطرد و حذف میکند . بوی وفروهرانسان، دیگر امکان دست یابی مستقیم به بُن چیزها وشناخت مستقیم « اژی = دروغ » و « ژی = زندگی » ندارند . اینست که در داستان کاوس، « بوی دسته گلی » که دیو، بدست کاوس میدهد ، اورا ازدین ، که آموزه زرتشت باشد ، میگرداند . بوی گلها که اورا به جستن رازآسمان میانگیزند ، اغواگرو اهریمی و دیوی میشوند . بوی گلی که انسان را بسوی جستجوی خدا ، میکشاند، وبه خدا مستقیما میرساند ، گند اکومن است .انسان نمیتواند به خدا وبه بُن هستی ، برسد . دیو، میگوید که : به گردانمش سر زدین خدای کس این را زجزمن ، نیارد بجای و در روزی که کاوس بشکارمیرود ( شکار، نماد جویندگی ) بیامد به پیشش، زمین بوسه داد یکی دسته گل به کاوس داد بوئیدن این دسته گلست که کاوس را به رسیدن به خدا میانگیزد چنین گفت کین فرّ زیبای تو همی چرخ گردون سزد، جای تو بکام توشد روی گیتی همه شبانی و گردنفرازان ، رمه یکی کارماندست تا درجهان نشان تو هرگز نگردد نهان چه دارد همی آفتاب ازتو راز که چون گردد اندرنشیب وفراز چگونه است ماه وشب وروزچیست برین گردش چرخ ، سالار کیست گرفتی زمین و آنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو دل شاه ازآن دیو، بیراه شد روانش ازاندیشه، کوتاه شد گمانش چنان بُد که گردان سپهر به گیتی مرا درنمودست چهر پراندیشه شدجان آن پادشا که تا چون شود بی پرّ ، اندرهوا ولی درست دل که « ارد » نام دارد، و همان « ارتا و ارتافرورد= ارتای فروهر» است ، اصل بالنده ومعراج و متامورفوزدرهرانسانیست وبینش دل ، بینش هدهدی ( بویه = هو توتک = نای به ) بینش بو کردنیست . در دشتسان وشوشتربه جفتگیری درختان نخل ، بو دادن میگویند . ارتای فروهر، درهرانسانی ، همان همای چهارپریست که مولوی در غزلیاتش آورد است . تو مرغ چهارپری تا برآسمان پرّ ی تو از کجا و ، ره بام و نردبان زکجا ( نیازبه واسطه نداری ) انسان ، فقط با یاری خردِ همه آگاهِ اهورامزدا ، « دروج » را میشناسد یا خرد انسان ، به خودی خود ، شـناسنده دروغ است ؟ دراین روایتِ بندهش، برغم سگالش اهورامزدا با « بوی= جگر»، و« فروهر= دل » انسان، دیده میشود که دل( ارد= ارتا ) وجگر( بهمن )، فقط با روشنائی « خرد همه آگاه اهورامزدا » ، دروج را میشناسند، و« پیکاربا دروج » را به غایت وجود خود می پذیرند . درحالیکه درشاهنامه میتوان دید که « خرد ، چشم نگهبان وپاسدارجان » است . «خرد همه آگاه » اهورامزدا با روشنائی کار دارد که زاده نمیشود و ازتاریکی جستجو وآزمودنها پیدایش نمی یابد . ولی آگاهی دل وجگر ، روند زائیدن و پیدایش ازتاریکیست . وقتی خرد اهورامزدا « ازهمه چیزآگاهست» ، پس دیگر، نه میزاید ونه پیدایش می یابد و نه میجوید . ولی خرد سیمرغی ، آمیختگی « مغزو دل وجگر» باهم ، و همآهنگی یافتن ِکثرت باهمست . درداستان رفتن رستم به هفتخوان ، دیده میشود که رستم با داشتن خون جگرودل ومغز ِ دیو سپید(= آمیختگی روشنی با تیرگی ) است که میتواند چشم کیکاوس وسپاهیان ایران را که دراثر بی اندازه خواهی وبی مهری ، کوروتاریک شده بودند، روشن وبینا و « خورشیدگونه » سازد . روشنی ، ازخون وشیرابهِ ۱- جگرو۲- دل و٣- مغز، یا ازآمیختن آبکیها باهم ( سه نوشابه گوناگون درجام جم= نماد اصل مهر وعدم پارگی ، ونابریدگی ) پیدایش می یابد . خرد، روشنی است که ازآبیاری« تخم چشم » ، با خونابه ( خور= آوخون ) مغزو دل وجگر، میروید وپیدایش می یابد .خرد، روشنائیست که ازسه تا یکتائی، یا ازیوغ شدن وسنگشدن پیدایش می یابد . دل، ارتا یا هدهد یا بویه است، و جگر، بهمن یا جغد وبوه وبومست که باهم خوشه پروین هستند، و این خوشه ، اقتران با هلال ماه پیدا میکنند، و باهمدیگرهرسه، « ماه پر» میشوند، که اصل روشنائی درتاریکی یا بینش درتاریکی هستند. بینشی که سپاس و نگاهبان « زندگی درتمامیتش » هست ، بینشی وروشنی است که ازشیرابه ( آوخون) مغزو دل وجگر، بروید وپیدایش یابد . این مفهوم روشنی و بینش ، به کلی با « خرد همه آگاه اهورامزدا » فرق دارد ، که نه با جفت شدن خونابه با تخم ( چشم ) کاردارد، نه با جفت شدن مغزودل وجگر. این پیوند یابی مغزو دل وجگرباهمست که درشیرابه اشان ( سه قطره خون ) ، میتواند تخم بینش را رویا سازد. به عبارت دیگر، روشنائی خرد بدان علت، جان را نگاهمیدارد ، چون رویشی از شیره کل زندگی ( جیو= خون = زندگی ) است. گرانیگاه چنین بینشی شیرابه، یا آوخونیست( خونابه ایست ) که از« میان انسان که جگر باشد ، میجوشد. بینش و روشنائی که از« میان هستی انسان » سرچشمه نگیرد ، بینش مهری نیست که میتواند همه اندام واجزاء را به هم لحیم وسیمان کند . روشنائی یا بینشی که از« جگرودل = بهمن + ارتا » برمیخیزد ، بینشیست که کل را به هم پیوند میدهد . جگر= بُنکده گرما وخویدی(خون)= بهمن= کبد=جه رگ درمیان انسان = جگر میان=mad+yaane= سرچشمه مهر=جایگاه جفتسازی mad سبکشده maetha= جفت + وصل ویگانه شوی جگـر، خانهِ عشق ورزی بهرام با رام است « میان »، یکی ازاصطلاحات یوغ یا سنگ یا اصل پیوندیابی دوتاباهمست. چون « یان » ، جایگاه پیوند یابیست و پیشوند «مد= mad» همان واژه « متmaetha » است ، که هم به معنای جفت وهم به معنای اتحادواتصال ویگانه شوی است . به عبارت دیگر، میان، به معنای « سرچشمه مهر» بوده است . فقط در فرهنگ ایران، « میان یا آنچه به هم میچسباند ولحیم میکند » ، اصل نادیدنی وناگرفتنی است، ومانند « پدیده واسطه و رسول و پیامبر» در ادیان نوری نیست . به همین علت « میان ، دردایره ای که پرگارمیکشد» ، مفهوم « میان» را درعرفان ، مشخص وبرجسته میسازد ، چون این نقطه میان، برغم دایره ای که خط به هم چسبیده ایست ، ناپیداست . میان ، درحینی که دوچیز را مانند « مایه » یکی میسازد ، خودش، نادیدنی و ناگرفتنی میماند . این اندیشه را مولوی ، با « اصلی که خودش را میدزدد و نهان میسازد » درغزلیات گوناگونش، بسیارچشمگیر میسازد عشقست آن دزدی که او ، از شحنگان دل می برد درخدمت آن دزد بین ، تو شحنگان بیکران آوازدادم دوش من ، کای خفتگان، دزد آمده است دزید او ، ازچابکی ، درحین ، زبانم از دهان گفتم ببندم دست او ، خود بست او ، دستان من گفتم بزندانش کنم ، او می نگنجد درجهان از لذت دزدی او ، هر پاسبان ، دزدی شده ازحیله و دستان او، هر زیرکی ، گشته نهان خلقی ببینی نیمشب ، جمع آمده ، کان دزد کو ؟ او نیز، می پرسد که کو آن دزد ؟ او خود ، درمیان این اندیشه « میان، یا جایگاه پیوند نهانی وناپیدا » ، یا« دگردیسی ازیک شکلی به شکلی دیگر، متامورفوزیافتن» ، درهمان تصویر« بندیا گره یا کاب = کعبه » یا « مایه » یا « یکی بودن بـَربا بُن باهم » بیان میشود . جگرکه اینهمانی با بهمن ( آسن خرد = خرد متصل سازنده وبه هم جفت دهنده ) داشت ، چنین نقشی را داشت . ابوریحان بیرونی درالتفهیم در « دلالت ستارگان بر آلتهای تن درآنچ نهانی است » مینویسد که « درجگر، مریخ وزهره باهم مـشتـرکـنـد» ، به عبارت دیگر، جگر، خانه عشق ورزی دوبُن جهان ، « بهرام= مریخ » ، و« زُهره = رام » است . ازاین رو دربندهش ، بخش سیزدهم پاره ۱۹۰ میآید که جگر، « چون دریای فراخکرت ، بُنکده تابستان » است . و ازآنجا که دربندهش بخش دوازدهم ، پاره ۱٨۹ دیده میشود که « گرمی به بهرام » و سردی به کیوان نسبت داده میشود ( ودربالا آمد که کیوان وزُهره ، دوچهره گوناگون یک اصلند ) ، پس در رپیتاوین ، بهرام ، اصل گرمی ، و رام ، اصل خویدی باهم آمیخته اند ازآمیزش آن دو باهم ، جهان پیدایش می یابد . این اندیشه که جگر، جایگاه پیوند دواصل گرمی و خویدی با هم است ، جگر، سرچشمه عشق ، ویا «synergie سینرگی اضداد » شمرده میشده است، که همان « بهمن » باشد . رد پای این اندیشه در اشعارمولوی نیز باقی مانده است . جگر، مهروهیبت را باهم جمع میکند مهروهیبت هست، ضد همدگر این دو ضد را دید جمع اندرجگر یا آنکه جگراست که ازسرکه وانگبین ، سکنجبین میسازد : همچو شهد وسرکه درهم یافتم تا سوی رنج جگر ره یافتم جگر، به کرداراصل میان درتن ، بالا وپائین تن را به هم میچسبانید. میان ،« یان ، یا جایگاه پیوند دادن دوبخش ، مثلا آسمان با زمین است . بهمن میان ماه دی ( آسمان ) و ماه اسفند ( آرمئتی= زمین ) قراردارد. به همین علت، نام جگردرعربی ، « کبد » است . کبد، به معنای میان است. ولی « کبد و کبید » لحیم زرگری و مسگری یا سریشم است که دوفلزیا دوچوب و.. را به هم پیوند میدهد، بشکلی که میان ، درمیان آنها گم میشود . هرچند درمتون زرتشتی این اندیشه باقی مانده است که « نریوسنگ = نرسی »، که « سمبغ sam+baghیا همبغ » هم خوانده میشده است، وتبدیل به واژه « انباز» امروزی شده است ، چهارنیروی ضمیر را ( گزیده های زاداسپرم ٣۰ / ۴٣ ) به هم میرساند و پیوند میدهد، واصل فرشگردی و نوشوی هست ، وجودی جزخود ِ« بهمن» نیست. به عبارت دیگر، همبغی= همآفرینی= همپرسی= هم روشی= انـبـازی، مایه پیدایش گیتی و اجتماع هست، واین اصل بنیادی فرهنگ ایران ، به کلی برضد « توحید وتکخدائی » هست . این « میان » ، که اصل پیوند دهنده درهرجانی و هرانسانی به همست، اصل زندگی و جان بخشی و نوسازی و رستاخیزنده است . طبعا « اصل شناخت زهشی ِ هرچیزیست که ضد زندگی » است . آنچه« اصل میان » را ازمیان چیزها وجانها و انسانها، نفی وطرد و حذف میکند، تن انسان و جامعه ، و جهان جان را ازهم میپاشد . این اصل میان( بهمن = نریوسنگ ) همانسان که دردرون انسان ، میان همه بخشها حاضراست، و آنها را آن به آن به هم پیوند میدهد ، میان انسانها نیزحاضرهست، و آنهارا به هم پیوند میدهد. ازاین رو نریوسنگ = بهمن= نرسی ، برترین نقش را درسامان دادن اجتماع و جهان آرائی( سیاست ) داشته است . درست گرانیگاه این اندیشه بزرگ ، درعرفان فراموش ساخته میشود .عرفان، دراصل میان، ناگزیر، بیشتربه درون انسان، روی میآورد، نه دراثربافت گوهری خود، بلکه دراثرفشارشدید شریعت اسلام . عرفان، چنانچه به غلط پنداشته میشود، « درونگرا » نیست ، بلکه « مـیـانگـرا» هست ، و اصل میان، نه تنها نهفته درمیان هرانسانیست، بلکه به همان اندازه، « میان انسان وانسان دیگر» ، « میان انسان وطبیعت » ، « میان انسان وگیتی» هست . اصل میان ، که مهرورزیست ، همانسان میان انسان وگیتی هست ، واین همان پدیده ایست که امروزه در شعارسکولاریته ازنو خواسته میشود . اصل میان ، فقط نهفته درمیان وجود انسان ، سرّ وگنج نهفته نیست ، بلکه درمیان افراد و طبقات واقوام و زن ومرد و شاگردو آموزگار، وحکومت وملت .... سرّ و گنج نهفته ایست که باید بسیج ساخته شود . همانسان که «جان آفرینی وزندگی افزائی » ، دراثر« همبغی نیروهای درون انسان » است ، « جان آفرینی و زندگی افزائی » ، دراثرهمبغی وهمآفرینی همه بخشهای اجتماع و حکومت وملت باهمست . دروندیداد، این همبغی میان جمشید و زمین دیده میشود . انسان وزمین یا گیتی ، با مهرورزیدن به همدیگر، میتوانند بهشت بسازند ، نه با حکومت انسان بر زمین . پیوستگی و بقا و زندگی ، دراثر پیوند « یوغی همه اندامها ، همه بخشها باهم » ممکن میگردد . این اصل ، درگستره سیاست ، بکلی برضد اندیشه « حاکمیت وتابعیت » و درگستره الاهیات، برضد اندیشه خالق ومخلوق یا معبود و عبد است . اینست که خود زرتشت ، بهمن را از« اصل میان» راند و به کنار زد . این اندیشه دربندهش، بخش یازدهم بازتابیده میشود، که درصف راست اهورامزدا ، بهمن و اردیبهشت و شهریور میایستند ، و اسپندارمذ( آرمئتی ) و خرداد و امرداد درصف دست چپ اومیایستند، و سروش درپیش اهورا مزدا. بدینسان، اهورامزدا ، حداقل ، درمیان امشاسپندان قرارمیگیرد . البته « اصل میان بودن بهمن » ، یک اصل زهشی و انبثاقی و واقعی ، درگوهرهرجان وهرانسانی شمرده میشد ، و یک اصل ماوراء الطبیعی و فراسوئی وتشبیهی نبود . واین اصالت بینش و روشنی را ، درگوهر نهفته در هستی انسان، می نهاد که با « مرکزیت روشنی دراهورامزدا و خرد همه آگاهش » سازگار نبود . این اندیشه « گوهری بودن بهمن، که دراصل همگوهر با اکومن ( اصل پرسش و شگفت ) بود، در داستانهای گوناگون درگزیده های زاد اسپرم ( بخش هشتم ، پاره ۱۰ تا ۱۶) ، نموداراست . وداستان خندیدن زرتشت درهنگام زاده شدن که بشکل معجزه روایت کرده میشود ، جزاین اندیشه فرهنگ سیمرغی نیست که بهمن، که چهره دیگرش اکومن است، درفطرت و گوهرنهفته هر انسانی هست، وهر فردی ، با فطرت بهمنی واکومنی ، که اندرونی ترین بخش گوهرهرانسانیست ، زاده میشود . و ازهمین داستان، که به معجزه زرتشت، کاسته شده است ، میتوان دید که بهمن ، خرد یست که اندیشیدنش ، خنداننده وشادی آور و رامش بخش و روشنی دهنده است ، که درهرکودکی ، زادی و گوهری و فطرتی است. این داستان ، بیان دیدگاه فرهنگ سیمرغی وزال زری انسان ، به پیدایش انسان درگیتی بوده است . غایت زاده شدن و پیدایش درگیتی ، با اندیشیدن ، خندیدن و شکفتن است . زادن ، پیدایش هرانسانی ، با خرد بهمنی درگیتی هست . « بهمن یا آسن خرد، یا خردسنگی» ، فطرت هرانسانیست .این همان « آسن خرد، یا خرد سنگی » است که درهرانسانی ، بُن شناخت « دروغ یا اژی یا ضد زندگی » است . بینش ِ« دل وجگـرباهم » که بینش سیمرغی ( ارتائی= دل= ارد ) و بهمنی ، یا بینش هدهد ی ( بویه ) و بینش بوم(بوه)است بینش مستقیم درجان، برای شناخت دروغ است ومنکر« خرد همه آگاه ِ اهورامزدا» هستند بینش دل وجگرباهم، بینشی است که مستقیما وبی واسطه، با « خوشه پروین » که بن زاینده و روینده جهانست ، پیوند دارد . همچنین بینش مغزی ، که بینشی است که مستقیما با ماه پر( اقتران هلال ماه با خوشه پروین ) پیوند دارد ، بی نیاز از« خرد همه آگاه اهورامزدا » برای شناخت دروغ ( اژی = ضد زندگی ) هستند . بویژه بینش جگری ، با بُن ارتا (= دل=ارد ) رابطه مستقیم دارد که تخم درون تخم ، مینوی مینو ( مان ِ من ) یا « اندی من » درونی ترین بخش جان انسان بود . mad یا maetha که پیشوند واژه میان mad+yaaneاست ، اصطلاحی همانند سنگ ( آسن) و ژیم ( ییما= جما ) و مر و یوغ ( جوغ = جغ = جگ ) میباشد، و جگ ، پیشوند « جگر» است . ازسوئی تلفظ دیگر که « جی گر= جیگر» باشد، دارای پیشوند جی ( ژی= زندگی = جیو = خون ) است که که هم به معنای ۱- یوغ و هم به معنای ۲- زندگی و هم به معنای ٣- « اندازه = شاهین ترازو» هست . این برایندها ، ازهم جداناپذیرند . بینش جگری ، بینشیست که مستقیما ازعشق بهرام با ارتا ، یا بُن پیدایش کیهان جوشیده میشود ، و طبعا مهر به جان میورزد ، و برضد « اژی = دروغ » و آزار و درد وگزند و خستگی و خشم ( قهرو تجاوز وپرخاش وستیز) است . بینش جگری ، بینشی است که دراثر مهر به زندگی، همه دردها و غم ها و خستگیها و اندوه هارا فرو میخورد، و تاب میآورد ودربرابرآنها با دلیری میایستد و آنهارا درمان میکند . اینست در داستان ضحاک ، گرمائیل ( رپیتاوین = سیمرغ = ارتا ) و ارمائیل ( ارمئتی ) ، با همین بینش جگری ، درآغاز، میکوشند که به کردار خوالیگر= آشپز، ازقربانیهای خونی ضحاک بکاهند . آنها هستند که جگرشان از تیغ برنده و خونریزو سهمناک ( khrudrush=khrvi dru ) و قربانی (= دروش ) به درد است . زنان پیش خوالیگران تاختند زبالا ، بروی اندرانداختند پرازدرد ، خوالیگران را جگر پرازخون دودیده ، پرازکینه سر همی بنگرید این بدان آن بدین زکردار بیداد شاه زمین این جگرسیمرغ یا ارتا و آرمئتی، یا خدای آسمان وزمین باهم است که ازبیداد ضحاک( جان آزاری = دروغ = اژی ) ، میسوزد، و دودیده اشان را پرازخون میکند . این بینش جگری است که سرآغاز جنبش وایستادگی برضد ضحاک ( خدای قربانی خونی ) میشود . این بینش جگری ، بینشی که ازمهر به جان میتراود ، خسته میشود ، و اندوه و غم و دروش ( دروغ = درد و آزار » جان را میخورد ، و بدرمان آن برمیخیزد . درآغازبه پیکر خوالیگران ، میکوشند که ازاین قربانیهای خونی، بکاهند ، وسپس با بینش آنکه کاهش قربانیها خونی ، از« کامبری دیو خشم ازگرفتن جشن های خونریزی » دست برنمیدارد، و خونریزی وتهدید را ، جشن مقدس زندگی خود میشمارد ، راه چاره را درسرنگون ساختن « خدای خشم خونین درفش ، یا خدای قربانی خونی » می بینند . این جشن ، که جشن مهرگان باشد ، جشن سیمرغ یا جشن ارتای خوشه ، زنخدای مهراست . مهرگان ، « میترا گانا» یا« میترا کانا » است که درسغدی « میترا کنیز» گفته میشود، و کانا و گانا و کنیز، به معنای دوشیزه و دختراست. پس جشن مهرگان ، جشن زنخدا ی مهر، یا سیمرغست . دراین جشن است که ایرانیان بر « دیو خشم خونین درفش = دروش ( دروع ) که ضحاک ( میتراس = مرداس = مهراس) پیروز شده اند، وزرتشتیها درست همین ضحاک یا میتراس را بنام خدای مهر، درمهریشت ، ازسربه مردم باورانیده اند، و الله در اسلام ، درست میراث خوار همین خدای قربانی خونی است . « مهردروج » ، که شکستن عهد وقرارداد باشد، درست برهمین آئین « قربانی خونی» استواراست که دراسلام ، در عید قربان ، بزرگترین عید اسلام شده است . سیمرغ ، خدائی که دایه زال زراست ، خدائیست که با بینش جگریش ، درمان کامبری ضحاکان و دروغان و آزارندگان و ترسانندگان جان را ، در سرنگون کردن و تبعید کردن آنان از جامعه میداند . همین کار را فریدون درآغازو سپس گرشاسپ ( خانواده سام وزال در سیستان) کرد ، و دین ضحاکی را از سیستان دور داشت . این بینش جگری ، که نمادش جغد ( یوغ دای = جغتای ) یا بوه یا بوم بود ، بینشی بنیادی درجان هرانسانی بود که برای استقرار این خدایان که قربانی خونی را اساس اندیشه عهد ومیثاق میسازند ، بایستی شوم و نحس ساخته میشد. درنحس وشوم ساختن جـُغـد، بینش بهمنی ، بینش دفاع اززندگی در مهرورزی به زندگی ( به کردار برترین اصل ) ، دراولویت دادن به قداست جان برایمان ، در طرد هرگونه فلسفه وجهان بینی ِ « درشتی » وخشونت ، بازتابیده شده است . شوم ونحس ساختن جغد، برای بی ارزش ساختن بینش بهمنی بوده است که بنیاد حکومت هخامنشی برپایه آن بنا نهاده شده بود، و هخامن ، همان « بهمن » است، و نیای هخامنشیان نیز این نام را برای پیروی ازاین خدا برداشته بوده است ، ومنشور کوروش و آروزی دورماندن « دروغ وخشکی » داریوش ، چیزی عبارت بندیهای گوناگون ازاین اصل نیست . چگونه راستی و دروغ فقط به « گـُفـتـن » ، کاسـته شد ؟ اعتراف زبانی به اهورامزدا، راستی شد وانکارآفرینندگی او درسخن، دروغ شد با انداختن بهمن ، ازاصالت ( بوسیله خود زرتشت ) که اصل پیدایش و زهش ِ کل هستی باشد ، و طبعا انکار متامورفوز بهمن( هخامن) نادیدنی وناگرفتنی به خوشه ارتا ( ارتای خوشه = کثرت و تعدد و رنگارنگی) ، اندیشه های « پیدایش = روشنی = بینش » که ازهم جدا ناپذیربودند ، ازهم گسسته وپاره شدند . بدینسان مفهوم « راستی و دروغ که همان اژی بود ، به کلی دگرگون شد . چون تا به حال ، از این پیدایش یافتن بهمن در ارتا ( = ماه = هما = اصل روشنی = کثرت وگوناگونی و رنگارنگی ) بود ، که « خردِ نگهبان وپاسدار ژی ( گیان= جان = زندگی ) » ، یکراست وبیواسطه پیدایش می یافت . خرد(=چشم جان= چشم زندگی ) ، نه تنها نخستین پیدایش جان ( ژی ) بود ، بلکه روند راستی ، به معنای « پیدایش و زهش گوهرو چهره و بُن» بود . وهنگامی، الهیات زرتشتی، اهورامزدا را اینهمانی با « مرکزانحصاری روشنائی ، یا خرد همه آگاه » داد ، آنگاه ، به کلی امکان پیدایش یابی جان انسان ، درخردی که نگهبان جان از اژی یا دروغست ، ازبین رفت . ازاین پس ، راستی و روشنی ، به معنای « پیدایش و زهش گوهرخود ِ جان انسان » ، دیگر معنائی نداشت . چون کل روشنائی وکل بینش، از« خرد همه آگاه اهورامزدا » میآمد . بدینسان ، این خرد همه آگاه اهورامزدا بود که نگهبان جان( ژی= گیان) از دروغ = از اژی = از درد میشد . این بود که راستی ، همانسان که ازیکسو، به معنای « روشنائی اهورامزدا=بینش اهورامزدا » شد، ازسوی دیگر، راستی، خستوشدن زبانی وگفتاری به « خرد همه آگاه اهورامزدا » شد . انسان ، باید درسخن ، اعتراف کند وگواهی دهد که اهورامزدا ، آفریننده است و طبعا اوست که « ضد زندگی = دروغ » را میشناسد و میشناساند ، نه انسان . اینست که راستی، به شهادت دادن به آفریننده بودن اهورامزدا ازخرد همه آگاهش( از روشنائیش) شد . البته، با چنین مفهومی از روشنی وخرد، اندیشه « آفریدن به توسط کلام waazh+aafrid» پیدایش یافت، که برضد اندیشه « آفرینش پیدایشی و زهشی » بود . همانسان که « آفریدن به توسط کلام » ، شیوه ِ آفریدن شد، « راستی نیز، گواهی دادن با کلام » شد . طبعا نخستین دروغ ، این بود که انسان این را انکارکند . درست این اندیشه در« نخستین دروغ و نخستین گناه » مشی ومشیانه بازتابیده شده است . مشی ومشیانه ، نخستین جفت انسان ، از دیدگاه الهیات زرتشتی است که جانشین نخستین جفت انسان درفرهنگ سیمرغی ایران شده است که « جم وجما » بوده است . مشی ومشیانه ، اعتراف زبانی میکنند که اهریمن آفریننده است، هرچند این دروغگوئی ، نا آگاهانه است ، و اهریمن به اندیشیدن آنها میتازد ، و راستای وارونه به اندیشه و به اعتراف آنها میدهد ، ولی با چنین دروغی ، این دو ، محکوم به زندگی در دوزخ میگردند . هرمزد ، مشی ومشیانه را با برترین منشbowandag menishn میآفریند . به عبارت دیگر، خردی که چشم ونگهبان جانست ، دیگر ازجان خود انسان، پیدایش و زهش نمی یابد . انسان دیگرازخوشه هرمز ، پیدایش نمی یابد ، بلکه آفریده اهورامزداست. دربخش نهم بندهش، پاره ۱۰۲ میاید که مشی ومشیانه « نخستین سخنی که گفتند این بود که هرمزد آب و زمین وگیاه وجانورو ستاره وماه و خورشید و همه آبادی را که ازپرهیزگاری پدید آید ، آفرید که بُـن وبـَر خوانند » . همه اینها درفرهنگ سیمرغی، پیدایش و زهش از« بهمن + ارتای خوشه= هما = ماه » بود . در خوشه و تخم ، « بُن وبـر، یوغ باهمست » ، واین را کمال = bowandag میخواندند . خوشه = ارتا = سیمرغ ، بـَری هست که خودش، بُن تازه آفرینندگیست. ارتا، خودش، مایه وعنصرنخستین پیدایش و زهش است . با آفرینندگی اهورامزدا ، این تصویرواندیشه فرهنگ سیمرغی ، بکلی مسخ و تحریف میگردد . آنگاه دربندهش میآید که « پس اهریمن به اندیشه ایشان برتاخت و اندیشه ایشان را پلید ساخت و ایشان گفتند که اهریمن ، آفرید آب و زمین و گیاه و دیگرچیزرا . چنین گفته شده است که ان نخستین دروغ گوئی است که توسط ایشان به هم بافته شد ، به ابایست دیوان گفته شد . اهریمن ، نخستین شادی را که ازایشان بدست آورد ، این بود که بدان دروغگوئی ، هردو دروند شدند و روانشان تا تن پسین به دوزخ است . یکی آنکه انگره مینو ، جفت جدا ناپیذیرو یوغ سپنتا در آفرینندگیست . اینست که هرجا اهورامزدا ، به آفرینندگی میپردازد ، جفت ویوغ پیشینش، اورا رها نمیکند، بلکه فطرتا وضرورتا، حضور دارد. اینست که دراعتراف انسان به آفرینندگی اهورامزدا نیز ، بلافاصله اهریمن نیز، بالفطره حاضراست. این باقیمانده تفکر یوغی وجفتی وهمزادیست که ایرانیان را رها نمیساخت . با آفـریدگارشناختن زبانی اهورامزدا ، انسان ، هنوز پا به گستره هستی ننهاده است ، که یکراست به دوزخ پرتاب میشود. درهمان نخستین اعتراف ، « اژی = دروغ = ضد زندگی » ، انسان را گرفتار ابدی دوزخ = اژی = دروغ میسازد . زرتشتی که برای نجات انسان ، از اژی= دروغ = ضد زندگی ، پیام اهورامزدا را آورده بود ، انسان را هنوز به گیتی پا ننهاده ، دروند میسازد ، و به گستره ضد زندگی = دروغ = اژی روانه میکند . انسان باید ازهجوم نا آگاهانه اهریمن به هستی نا آگاه خود همیشه بترسد ودرهراس و وحشت زندگی کند . این همان داستان ِ خناس در قران است که درصدورانسانها همیشه وسواس میکند. </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-3192064737575051282007-10-31T04:59:00.000-07:002007-10-31T05:00:54.265-07:00نقد اسلام سرآغاز آزادی استنقد اسلام سرآغاز آزادی است <br /><br /><br /><br /><br />مردو آناهید <br /><br /><br /><br />• کاوش و بررسی در احکام اسلامی تنها راهی است که آزادی مردم ایران از آن میگذرد. نشان دادن آلودگیهای ذهنی، که انسان را از خود بیگانه میکنند، نه تنها توهین به مسلمانان نیست بلکه شناخت این آلودگیها نیاز مردم ایران است ...<br /><br /><br /><br /> <br />سهشنبه ٨ آبان ۱٣٨۶ - ٣۰ اکتبر ۲۰۰۷ <br /><br /><br /><br />هر کس آزاد است از عقیده ای، که او پسند کرده است، پیروی کند. ولی هیچ کس آزاد نیست که دیگر کسان را به پیروی از احکام عقیده ای مجبور کند. احکام قرآن از سوی الله بر رسول الله فرود آمده اند. هیچ یک از آن احکام از اندیشهی مردم ایران تراوش نکرده است. اندیشه ای سامانساز اجتماع است که از درون مردم همان اجتماع برخاسته باشد. اگر اوامر و احکام یک مذهب بر مردمی حاکم شوند خرد انسان و پیشرفت دانش در آن جامعه میخشکد. <br />کاوش و بررسی در احکام اسلامی تنها راهی است که آزادی مردم ایران از آن میگذرد. نشان دادن آلودگیهای ذهنی، که انسان را از خود بیگانه میکنند، نه تنها توهین به مسلمانان نیست بلکه شناخت این آلودگیها نیاز مردم ایران است. <br />در مردمانی که پدیدهی "فتوا" زشت شمردم نشود، مفتی بر اندیشهی آنها حکم میراند، با فتوا خرد مردم یکجا زنده به گور میشود. حتا خاموش ماندن در برابر چنین احکامی توهین به بشریت است. زیرا پیش از این که کسی پیروی از "فتوا" را بپذیرد او باید انسان را نادان بشمارد. بدیهی است هر کس "حق" دارد و آزاد است، که خود را نادان بپندارد و مطیع اوامر عالمی بشود. ولی کسی حق ندارد که انسان را نادان بشمارد. <br />اگر پیوند چشمهای کسی با مغزش بخشکد او، با وجود داشتن چشمهای زیبا، نمیتواند ببیند. او برای رهروی نیاز به عصا و عصاکش دارد. پدیدهی چشم و هنر دیدن و دانش شناختن هر کدام از آنها ویژگی و مفهومهای گوناگونی دارند. چشم داشتن نشان دیدن و حتا دیدن نشان شناختن نیست. <br />پیشرفت مردمان در جهان نشان میدهد که هیچ انسانی، حتا هیچ جانداری، بی خرد نیست که نیاز به پیروی کردن از مفتی و فقیه داشته باشد (این است که، جانوران ِآزاد، بدون پیامبر و خلیفه روند زندگی را میشناسند). کسانی که احکام انسانستیز، بسان تقلید و فتوا، را سزاوار انسان میدانند؛ آنها نه تنها به مسلمانان توهین میکند بلکه آنها کارکرد خرد انسان را بیهوده میشمارند. <br />کسی آزادیخواه و خواهان سامان مردمسالاری است که نیکی و بدی را از راه خرد انسان بسنجد. یعنی در مردمسالاری خرد انسان اندازهی سنجش است نه ایمان او. در پنداری که انسان، گمراه و نابخرد، خلق شده است او نیاز به اوامری دارد که از سوی خالق او فرستاده شده اند. <br />در این پندار انسان ِآزاد، بدون ایمان به الله، گمراه است. او نمیتواند نیکی و بدی را شناسایی کند. بنابراین رسول الله، اطاعت از احکام اسلام را به انسان، پیشنهاد نمیکند، امر میکند. خلیفه یا فقیه مانند چوبی است که، در دست الله، برای راندن انسان به کار برده میشود. در این پندار حق اندیشدن و برگزیدن برای مخلوق وجود ندارد. <br />یا انسان به خرد آراسته است، او میاندیشد، پس او آزاد است و میتواند نیکی را بسنجد و برگزیند. یا این که انسان عبد الله است، او نیک را از بد نمیشناسد، او نیاز به رسول الله دارد. پس او آزاد نیست که خودش باشد و چیزی را برگزیند. این سخن توهین نیست بلکه اشاره به یک مفهوم است که هر کس میتواند آن را آزمون کند. <br />گاهی انسان با آلودگیهای ویژه ای، که با آنها پرورده شده است، خو میگیرد. این آلودگیها در درازای زمان بخشی از زندگانی و حتا رهنمود انسان میشوند. او میپندارد، که بدون این آلودگیها، راه زندگی را گم میکند. چون او، خود را ناتوان میداند، نمیتواند آگاهانه نشانههای زندگی را شناسایی و آنها را جایگزین این آلودگیها سازد. <br />شگفتی در این است که برخی از این مردم آلودگیهای ذهن را علم و ذهن آلوده را "عقل" میدانند. آنها در تلاش هستند که ذهن اجتماع را از هر پدیده ای، که با این زمینه سازگار نیست، دور نگه دارند. این کسان همهی هستی را از تنها دریچهای، که در ذهن آنها باز مانده است، میشناسند. آنها رنگ شیشه و راستای این دریچه را نمیشناسند. شوربختی در این جاست: کسانی که از روزنه ای تنگ به هستی مینگرند، در شمار بسیارند و آنها برآنند، که با گستردن ترس و زور تپانچه، مردمان را مجبور کنند که، همهی آنها، جهان را از این دیدگاه باریک ببینند. <br />هر کس آزاد است که کوراندیش، حتا بدون اندیشه، باشد. ولی هیچ کس آزاد نیست، که با زور و ستم، مردمان را کوراندیش و ذهن آنها را به عقیده ای آلوده سازد. <br />البته هر کس هم حق دارد و آزاد است که آلودگی و پلیدیهای جامعه را شناسایی و آنها را به همگان بنمایاند. <br />برای نمونه: اگر بخواهیم پیآیند پدیدههایی مانند تریاک و هرویین را بشناسیم باید بتوانیم آزادانه زیانهایی که از کاربرد آنها در سامان اجتماعی وارد میشوند بررسی کنیم. <br />کسانی که از راه انساندوستی زیانهای اجتماعی و بهداشتیی این پدیدههای زهرآگین را بررسی میکنند آنها به اجتماع و کسانی که، به زهر این پدیدهها، آلوده شدهاند مهر میورزند. این پژوهشگران برآیند زهری را، که از کاربرد این پدیدهها گریبانگیر انسان میشود، نمایان میسازند. آنها از آن همه نازندگی، که برخی از جوانان کشور در این بیهودگی میریزند، رنج میبرند. آنها درون مایهی جامعه را در پیوند با زندگانی خود میدانند. <br />انساندوستان هیچ دشمنی با کسانی، که به افیونهای شیمیایی معتاد شده اند، ندارند. حتا آنها دشمنی با مادهی سازندهی افیون هم ندارند. آنها به امیدی که آیندگان به این رنج گرفتار نشوند، شاید هم گرفتاران از این بند رهایی یابند، زیانهایی را، که در پیآیند این پدیدهها به وجود میآیند، آشگار میسازند. <br />هر کس از کسان اجتماع میتواند پیوسته زیانهای دهشتآور این مواد جانخراش را برای همگان به ویژه برای نوجوانان یادآوری کند تا همگان به پیآیند تلخ آنها آگاه بشوند. کسانی که به زهر این مواد آلوده شدهاند، بدون یاران اجتماعی، نمیتوانند خود را از چنگال این هیولا رها سازند. <br />در اجتماع ما هیولای دیگری هم وجود دارد که خرد و اندیشهی انسان را آلوده کرده است. از آنجا که انسان سود و زیان خود را از راه اندیشیدن شناسایی میکند او با خرد خود میتواند گرهگشای دشواریها باشد. یعنی میزان سنجش و گزینش، نیروی، خرد انسان است. <br />چنان که عقیدهای بر خرد انسان حاکم شود، میزان سنجش او به آن عقیده آلوده میشود، دیگر او آزادانه نمیاندیشد بلکه اندیشهی او از عقیده اش پیروی میکند. راستی و درست بودن هر ترازویی را نمیتوان با خود آن ترازو اندازه گرفت. اگر ایمان جایگزین خرد و اندیشهی انسان بشود، عقیدهی انسان میزان سنجش او خواهد شد؛ درست بودن این میزان را نمیتوان با آن عقیده سنجید. <br />انسان میتواند زیانی که از زهر هرویین بر پیکر جامعه وارد میشود با نیروی خرد و دانش خود بررسی کند و برای پیشگیری از زیانهای آن پادزهری را جستجو کند. بیگمان، اندیشهای که از خرد انسان برخیزد، بر این دشواریها پیروز خواهد شد. <br />آن کس که پیرو ایمانی است، او همهی زیانها و زشتیهای ایمانش را در آلودگیهای ذهنش "عقلی" میسازد؛ او میخواهد "عاقل" باشد. این است که برخورد به این گونه گرفتاران و درمان آنها و حتا راه پیشگیری از این بیماری بسیار دشوار است. آنها مانند کسانی هستند که، از آغاز زندگی در غاری تاریک پرورش یافته اند، هیچگاه چشمان خود را به کار نبرده اند. آنها کور نیستند ولی پدیدهی چشم و مفهوم دیدن را نمیشناسند. <br />شمردن زیانهای هرویین نشان دادن رنج و گرفتاریی معتادها است. اندیشیدن به درمان این گرفتاری کرداری است بسیار نیکو که از سوی بیشتر انساندوستان ستایش میشود. دانشمندان و فرمانروایان نیک اندیش برای رهایی اجتماع، از این "اعتیاد"، در تلاش هستند. <br />تا کنون هیچ کس، به روشنی، نگفته است و هیچ خردمندی، به راستی، باور نمیکند که نقد "اعتیاد" توهین به "معتادها" میباشد. <br />کمترین انسانی میپذیرد: که کسی نباید از زشتی و زیانهای هرویین نام ببرد. <br />کسی نمیگوید: چون آزادی است، بالاخره جوانان ما "اعتیاد" دارند، نباید به اعتیاد مردم توهین کرد. <br />شگفتی در این است که برخی از روشنفکران نه تنها از نقد اسلام، که سدها سال اندیشهی مردم را از بُن بریده است، خودداری میکنند بلکه نقد "اعتقاد" را توهین به "معتقدها" میشمارند. <br />این کسان بر این پا فشاری دارند: اشاره کردن به آیات قرآنی، که به کشتار کافران امر میکنند، توهین به مسلمانان است. شگفتآورتر این است: که همین روشنفکران خود را "آزادیخواه" میپندارند. آزادی در راه خفه کردن آزادی؟ <br />در جامعه ای که در آن ستمکاری ستایش میشود، کسی حق نقد کردن ستم را ندارد، در آن جامعه آزادی نیست. به گفتهی پروفسور جمالی: آزادی نقد اسلام است. <br />مردم با ایمان وظیفه دارند که از اوامر "امیرالمومنین" اطاعت کنند. الله به مومنین چنین امر میکند: <br /><< کفار را در هر کجا یافتید گردن بزنید تا زمین از خون آنها رنگین شود. اسیران را محکم ببندید که قادر به گریز نباشند.>> (سورهی محمد، آیهی ۴) <br />آیا این نزدیکبینان، که پدیدهی آزادی را در خاموشی جستجو میکنند، نمیبینند که در این خاموشی تنها کشتار دگراندیشان آزاد است. <br />اگر معتادی، برای به دستآوردن ِافیون، به اطاعت فروشندهی افیون درآید، در تنگی و فشار، به امر فروشنده، جانوری را بکشد؛ هر مهربانی، از ستمی که بر جانداری وارد شده است، آزرده میشود و به خشم میآید. ولی نفرین آزردگان بر معتاد نیست، که او جانستانی کرده، بلکه بر پدیدهای است که آن معتاد را به زشتکاری وادار کرده است. <br />الله این حکم را به مسلمانان امر میکند: <br /><< بکشید کافران را از پس هم، تا جد یت و خشم شما را احساس کنند.>> ( سورهی التوبه، آیهی ۱۲٣) <br />شکافتن انسانستیزی، که در این حکم گنجانده شده است، گامی است که ایرانیان در سوی آزادی میگذارند. <br />بدون انتقاد از این آیه، فریاد روشنفکران برای، "لغو حکم اعدام" چه مفهومی دارد؟ <br />آیا جانستانی کرداری زشت است یا جانآزاری نشان پسماندگی فرهنگی نیست و مسلمانان در کشتار دیگران آزاد هستند؟ <br />با دروغ، که نقد اسلام توهین به مسلمانان است، میتوان مومنین را بر ضد راستی شورانید، میتوان خردمندان را با خشم به دار آویخت، میتوان کسانی را پرورانید تا خشونت را مهرورزیدن بنامند؛ ولی نمیتوان ماهیت انسانستیزی را در این آیه پنهان ساخت. <br />سخن تنها از کشتار دگراندیشان نیست بلکه سخن بیشتر از این است که در این اوامر خرد انسان را از او جدا میسازند. دگراندیشی، شکورزی، گستاخی و جویندگی در سرشت انسان است. هیچگاه عقیدهای، هر اندازه هم که خشن باشد، نمیتواند از پیدایش جوانههای دگراندیشی چلوگیری کند. ولی خشونت در اسلام جوانههای اندیشه را میخشکاند و آرزوی آزادیخواهان را در آتش نادانپروری میسوزاند. <br />کسانی که به عقیدهای ایمان آورده اند کمتر میتوانند در ورای ایمان خود اندیشه کنند. زیرا کسانی، که خود را در شناختن پدیدههای هستی ناتوان میبینند، آنها هستند که به عقیدهای ایمان میآورند تا خود را از رنج اندیشیدن رها کنند. آنها دیگر خودشان نیستند که چیزی را ارزشیابی کنند. <br />" فتوا" در اسلام: اوامر یک مُفتی* است که مسلمانان به اجرای آن اوامر مجبور هستند. یعنی مسلمانان، از ترس آتش دوزخ، باید نخست خرد خود را به گور بسپارند و سپس کورکورانه اطاعت کنند. <br />" فتوا" یعنی خوار شمردن انبوه ارزشهایی که از خرد و اندیشهی انسان برمیخیزند. <br />*) مُفتی: (مجتهد یا فقیه، کسی که احکام اسلامی را میداند و فتوا میدهد) <br />چگونه باید خردمندی بپذیرد که همهی مردمان باید به حکم آخوندی، که تنها از احکام قبیله ای آگاهی دارد، پیروی کنند. احکامی که دانستن آنها، اگر ارزش میداشت، برای یک نوجوان تنها چند روز زمان میبرد. <br />چگونه باید روشنفکری بپذیرد؟ آخوندی، که برای یاد گرفتن این احکام به ده ها سال نیاز داشته است، میتواند بر مردم حکم براند و مردم باید گوسپندوار از فرمان یک مغزسوخته اطاعت کنند. <br />اگر مردمی به گفتهی زیر اعتقاد داشته باشند آنها به زنستیزی میپردازند. پنهان ساختن این بیدادی گناه روشنفکران است. <br />>> مردان به سروری بر زنان گماشته شدهاند، آنها از دارایی خود خرج میکنند، الله به مردان بزرگی و نیرومندی داده است، این است که الله برخی را بر برخی برتری میدهد. زن باید فرمانبردار و راز دار او باشد. چنانچه نافرمانی کند او را بترسانید و سپس او را از خوابگاه دور کنید و پسآنگاه او را بزنید تا فرمانبرار شود، پس از آن چاره جویی نکنید که الله بالاتر و بزرگ است.<< (سورهی النساء،آیهی ٣۴) <br />اگر روشنفکران، که خواهان آزادی در ایران هستند، به ریشههای زنستیزی در آیات قرآن برخورد نکنند آنها نه تنها بر زنان بلکه بر پدیدهی آزادی ستم وارد ساخته اند . در اجتماعی که زنان باید فرمانبردار مردان باشند نمیتوان از آزادی سخن راند. <br />اسلام در دل مسلمانان تخم دشمنی میکارد وآنان را به بیزاری و جدایی از دیگران وادار میکند. دوستی و همزیستی در جامعه نسبت به ارزش انسان، در جهانبینیی مردم، پایدار است. کسان یک اجتماع در پیوند با یکدیگر "مردم" میشوند، آنگاه که مردم شدند، در همبستگی نیرومند و پیروز خواهند بود. الله مسلمانان را به دوری و جدایی از مردمان دیگر امر میکند: <br /><< مسلمان نباید دوست غیر مسلمان برگزیند، که این خواست الله نیست، مگر آنکه شر ایشان را دفع کنید.>> (سورهی ال عمران، آیهی ۲٨) <br />مسلمانان ناخودآگاه به آزار دگراندیشان برانگیخته و در انجام این زشتکاری شادمان میشوند. <br />این گفتهی دروغ است: برخورد، به "اعتقاد"، توهین به معتقدهای آن عقیده است. <br />این گفته راست است: برخورد نکردن به احکام اسلامی، خرد انسان را به نابخردان سپردن، آزادی را سربریدن، آیندگان را به برده داران فروختن است. <br /><br />مردو آناهید <br />دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان: MarduAnahid@yahoo.deUnknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-38167985803224425762007-10-02T03:57:00.001-07:002007-10-02T04:01:33.168-07:00پاداش واژگون.منشور حقوق بشر<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#ff0000;">پاداش واژگون در منشور حقوق بشر</span></strong><br /><strong><span style="color:#006600;">مردو آناهید</span></strong><br />• <strong><span style="color:#3366ff;">در این نوشتار مفهوم "پاداش واژگون" را شکافته و به این اندیشه اشاره میشود که، حق آزادی در داشتن مذهب درونمایهی منشور حقوق بشر را آلوده و نازا میسازد، «آزادی تنها در ایمان نداشتن</span></strong> <strong><span style="color:#3366ff;">پرورش مییابد</span></strong>» ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>سهشنبه ۱۰ مهر ۱٣٨۶ - ۲ اکتبر ۲۰۰۷<br />منشور جهانی حقوق بشر، به راستی، نشان پیشرفت فرهنگ در جهان تمدن است. در این منشور همهی مردمان یکسان ارجمند شمرده میشوند؛ بدین سان که هر کس در پیدایش، در زیستن، در بینش، در اندیشیدن آزاد است. کشورداران، پیشرفته یا پسمانده به دلخواه یا به ناچار، در برابر ارزشهای این منشور سرفرود آوردهاند. این منشور پدیدهایست که زمانی از اندیشهی مردمانی نیکخواه تراوش کرده است که شاید امروز سیمای برخی از ارزشهای آن به گونهی دیگری نمایان میشوند. این فرآورده هم مانند هر اندیشهی دیگری بدون کاستی و نارسایی نیست و نیاز به بهبود و نوسازی دارد. برخی از بندهای این منشور(مانند بند ۱ تا ۴) از حقوقی سخن میگویند که با انسان زاییده میشوند ولی حکمرانان مذهب آن حقوق را به ستم از انسان گرفتهاند. برخی دیگر هم (مانند بند ۵ تا ٨) تنها ارزش فرهنگی دارند و کمتر به کار گرفته میشوند ولی برخی( مانند بند ۱٨) پاداشی نیست که به بشر داده شود بلکه در آن ندانستن و پیروی کردن را از حقوق بشر شمردهاند. چنین حقی "پاداش واژگون" است. پیش از هر چیز، از راه نمونههایی، به مفهوم "پاداش واژگون" میپردازم. (۱) اگر به روشنفکری گفته شود: > جانوران "حق دارند" در خدمت انسان جانفشانی کنند< . او به این گفته میخندد. چون واژگون بودن این حق روشن است. (۲) اگر به او بگویند: > هر کس حق داشتن ارباب و حق برده شدن دارد< . آن روشنفکر دیگر نمیخندد. زیرا او به زشت بودن این سخن آگاهی دارد و زود واژگون بودن این سخن را درمییابد. (٣) اگر به او گفته شود: > هر کس حق دارد برای پاسداری از آبروی خانوادهاش زن یا دختر خودش را بکشد< . در این هنگام آن روشنفکر خشمگین خواهد شد. چون او نمیپذیرد که انسانی حق کشتن انسان دیگری را داشته باشد. ولی او به "آبرویی واژگون، که از کشتن خویشان به دست آید، نمیاندیشد. (۴) اکنون به همین روشنفکر بگویید: > هر کس حق داشتن آزادی مذهب را دارد، همچنین آزاد است که، مذهب یا بینش خود را، به تنهایی یا همراه با دیگران، همگانی یا خصوصی، از راه آموزش، کردار، عبادت و انجام آئینهای مذهبی بنمایاند< . او این سخن را با جان و دل میپذیرد. چون این گفته، فشردهی بند ۱٨، از منشور جهانی حقوق بشر است. چرا روشنفکری که با تیزبینی به تلخی و زشتی، در نمونههای (۱) تا (٣)، یعنی به مفهوم "پاداش واژگون" پی برده است؛ نمیتواند همان تلخی و زشتی را در نمونهی (۴) ببیند؟ او آمیختهی درون مایهی (۱) تا (٣) را در نمونهی (۴) یکجا میپذیرد. در داشتن حق آزادی در مذهب، نمونهی (۴)، همهی "پاداشهای واژگون" نهفته است. همهی آنها ( آزردن و بهره کشی از جانوران، شیوههای برده داری و برده شدن، جانستانی از انسان) در احکام اسلامی، بخشی از کردار، عبادت و آئینهای مذهبی هستند. روشنفکر ما، در این داستان، تک تک زشتیها و ستمکاریهای اجتماعی را میشناسد. ولی او نمیتواند آمیختهی این تلخیها و خردستیزیها را، در پوشش منشور حقوق بشر، شناسایی کند. در زمانهای گذشته هر کس، از ترس این که مرتد و کافر خوانده شود، از بررسی کردن آیات قرآن پرهیز میکرده است. امروز بیشتر کسان، از ترس این که دیکتاتوریست و فاشیست خوانده شوند، از بررسی کردن حقوق بشر پرهیز میکنند. در این نوشتار مفهوم "پاداش واژگون" را شکافته و به این اندیشه اشاره میشود که، حق آزادی در داشتن مذهب درونمایهی منشور حقوق بشر را آلوده و نازا میسازد، > آزادی تنها در ایمان نداشتن پرورش مییابد<: این کندوکاو تنها برای همپرسی و شناخت برخی از کاستیهای فرهنگی در اجتماع ایران است و خواننده نیازی به آگاهی های حقوقی در مورد منشور حقوق بشر ندارد. چه ما مردم، از سامان اجتماعی ایران، سرافراز و چه سرافکنده باشیم همین است که هست. شاید هم خشنود باشیم که چنین سامانی را داریم؛ شاید هم نمیخواهیم یا نمیتوانیم سامانی به گونهی دیگری داشته باشیم. ولی زیانی نخواهد داشت اگر به درستی به سامان اجتماعی ایران برخورد کنیم. بدین سان اگر آهوانی را با گوسپندان پرورش دهند؛ شاید این آهوان گوسپندوار زندگی کردن را دوست داشته باشند. شاید برای آنها به آرامی چریدن دلچسپتر، از آزادبودن و پیوسته در جستن، باشد. زیرا سرانجام زندگانی برای این آهوان هم چندان تفاوتی نمیکند. چه آنها همراه گوسپندان به کشتارگاه بروند یا در کوهستان با تیر شکارچیان از پای درآیند. ولی زیانی نخواهد داشت اگر آهوان پاهای نیرومند خود را برای گریز آزمون کنند. در مورد کژپنداری و برداشت نادرست میتوانیم به ماده ،۱۶ از منشور جهانی حقوق بشر بنگریم ( برگردان فارسی از زبان آلمانی) (۱) هر زن و مرد همسرپذیر حق دارند بدون هیچ مرزی در زمینهی نژاد ، ملیت یا مذهب، پیوند همسری ببندند و خانواده ای را بنیان گذارند. آنها در پیوند و هنگام همسری یا گسستن از یکدیگر دارای حقوق برابر میباشند. بخش (۲) و (٣) این ماده مورد این نوشتار نیستند. مفهوم این ماده روشن است که هرکس(که همسر پذیر است) در پیمان و پیوند همسری آزاد است. آیا میتوان از مفهوم"هر زن و مرد" چندین زن یا چندین مرد را تصور کرد که یک کس را به همسری میپذیرند؟ به این مانند که همهی خواهرانی، که در یک دیر مسیحی هستند، عیسی را همسر خود بدانند یا هزاران مرد شاهزاده گلچهره را همسر خود بخوانند. بدیهی است که مفهوم این ماده از حقوق بشر برای دو کس، که یکدیگر را به همسری میپذیرند، نوشته شده است. عیسی که پیمان همسری با کسی نبسته است. از این گذشته میزان همسر بودن برای دوکس برابر بودن حقوق آنهاست. با وجود این، که در برداشت این ماده کمتر کژفهمی و فریبکاری جای دارد، ولی تا کنون در هیچ کجای جهان پیوند همسری بر بنیاد مادهی ۱۶ از منشور حقوق بشر بسته نشده است. نمونهی دیگر: هرکس حق دارد و آزاد است که نماینده یا حزبی را در روند کشورآرایی برای زمانی برگزیند. مفهوم "هرکس" در این سخن روشن است. کسی که در آزمونهای اجتماعی شناخت دارد ( سن ۱٨ سالگی) میتواند برای سامان اجتماعی در کشور نماینده یا حزبی را به نمایندگی برگزیند تا خواستههای او را نمایان سازد. آگاهی یک کودک برای شناخت روند کشورداری اندک است. او باید در آزمونهای زندگانی پخته و ورزیده شود تا بتواند خواستههای خود را به نمایندهای واگذار کند. به هر روی آزادی در گزینشهای گوناگون برای برآوردن نیازهای انسان سودبخش است. چون هر کس به نیازهای خود از دیدگاه دیگری مینگرد. انسان در روند زیستن نیاز به دانش و هنری دارد که بتواند از این راه پیشهای را در اجتماع برگزیند. انسان، برای فراگرفتن هر پیشهای، نیاز به آموزش دارد. از این روی گفته میشود: که هرکس آزاد است در هر رشتهای که توانایی دارد آموزش ببیند. البته رشتههای آموزشی بیشتر برای برآوردن نیازهای اجتماع به وجود آمدهاند. در دانشگاهها، براساس نیازهای اجتماع، رشتهی آموزشی برای میکرب یا ویروس شناسی پدیدار شده است. چون انسان به تندرستی نیاز دارد. به سخنی کوتاه میتوان گفت هر کس برای برآوردن نیازهای خود آزاد است که آگاهانه شیوهای را، که او آن را درست میداند، برگزیند. البته هر کس آزاد است که، از راه خرد و اندیشهی خود، نارسایی و کاستیهای شیوهای را که برگزیده است بررسی کند. این مانندها بر همگان روشن هستند و نیازی به شمردن آنها نیست ولی از شناخت آنها میتوان میزان راستی را در ایده آلهایی سنجید که بر بیشترین کسان پوشیده ماندهاند. حقوقدانان جهانی نه تنها از آزاد بودن بشر در همسر شدن یا برگزیدن نماینده سخن راندهاند بلکه آنها بر آزاد بودن هر کس در پیروی کردن از هر عقیده و مذهبی هم پافشاری دارند. در مادهی ۱٨ منشور حقوق بشر، که در نمونهی (۴) به آن اشاره شد، تضادهایی گنجانده شده است>> هر کس حق داشتن آزادی در اندیشه، وجدان و مذهب را دارد ....<< پدیدهی " اندیشه و وجدان" را در کنار پدیدهی " مذهب" گذاشتن، آنها را یکسان و همسنگ شمردن، یک فریبکاری است. هر مذهبی حق آزاد در اندیشه و وجدان را از انسان میگیرد. یعنی کسی که پیروی از مذهبی میکند او اندیشه و وجدان خود را به مذهبش سپرده است. او دیگر آزاد نیست که خودش بتواند در مورد پدیدهای داوری کند. میزان سنجش یک مومن دستورهای مذهب او ست و او پیرو یا فرمانبری بیش نیست. در بند ۱٨ سخن از آزادبودن در نادان بودن و نیندیشیدن است. من نمیگویم که این حقوقدانان جهانی نادان یا برده پرور هستند ولی میتوان دید که آنها از دریچهی تاریک مذهب به حقوق بشر مینگرند. آزاد بودن در اندیشیدن و داشتن وجدان آزاد با هر انسانی زاییده شده است ولی دین فروشان این حق را از انسان دزدیدهاند. حقوقدانان به انسان حق پیرو بودن، حق نادان بودن، حق حقنداشتن، حق برده شدن دادهاند و حقوق بشر را به والیان مذهب سپرده اند. برگردیم به حق آزادی در انتخاب همسر، نماینده، آموزش، پیشه و هر پدیدهای، که انسان به داشتن آن نیازمند است و هرکس چهرهای از آن پدیده را برمیگزیند. اگرانسان به داشتن مذهب هم نیازمند بود او پای خود را از مرزهای مذهب فراتر نمیگذاشت و هیچ فرآوردهای از دانش و پژوهشهای او پدیدار نمیشد. ولایت فقیه میتوانست همهی دانشمندان جهان در نادانی بپروراند. دانش انسان پیوسته، از شکستن مرزهای مذهب، گسترش پیدا کرده است؛ زیرا نیازهای انسان در تنگنای مذهب برآورده نمیشده است. در نگرشی، که انسان نادان خلق شده است، خالق احکامی را از زبان رسولش به او امر میکند. در این نگرش چون انسان نابخرد است، تنها وظیفه دارد، او حق گزینش ندارد. کسانی که داشتن مذهب را حق انسان میدانند آنها انسان را نادان میپندارند. پس چگونه یک نادان حق برگزیدن پدیدهای را دارد که باید بر او فرمانروایی کند؟ انسان، که برای زندگی به آموزش نیاز دارد، او پس از ۱٨ سال زندگی، میتواند رشتهی آموزشی را در دانشگاهی برگزیند. به راستی باید این حقوقدانان را، به جایزهی نوبل، مفتــــخر کرد که پدیدهی مذهب را بخشی از حقوق بشر بشمارند؛ چیزی که هیچ انسانی خودبخود به آن نیازی ندارد، پدیدهای که حق اندیشه را از انسان میگیرد، معیاری که از زادن به گوش نوزاد فرو میرود. شاید به راستی بخشی از مردمان، که نیروی خوداندیشی در درون آنها نمیجوشد، نیاز به پیشوا یا رهبری داشته باشند. پس هر کس از این کسان میتواند آگاهانه پیشوا و رهبری را، که در خور نیاز او باشد، برگزیند. ولی مذهب راهنما نیست بلکه اوامر و احکامی پیش نوشته است که دیدگاه انسان را از راستی برمیگرداند و او را از کودکی به کوراندیشی پرورش میدهد. اوامر و احکام پیش نوشته حقوق شمرده نمیشوند. افزون بر این به کودکان که مذهبهای گوناگونی نشان داده نمیشود، که کسی بتواند از حق آزادی در داشتن مذهب سخن بگوید. اگر بخشی از مردم در اندیشیدن کم توان هستند، یا خام پروده شدهاند، این نشان آن نیست که انسان در شناسایی کردن پدیدههای هستی ناتوان است. این حقوقدانان به نام "حقوق بشر" حقوق انسانی را از بشریت بریدهاند و به شماری از دروغوندان که در نادانپروری مهارت دارند پیوند زدهاند. در پوشش ارزشهای اجتماعی میتوان کسانی را، که جویای آن ارزشها هستند، فریفت و آنها را به دنبال آن پوشش، که درون مایهی دیگری دارد، کشانید. در نمونهای نشان میدهم که چگونه شیادان میتوانند، از راه مهربانی، مردم نیکاندیش را گول بزنند. نمونهای در پندار: مردمان مهربان براین باورند که جانوران در جایگاهی حق زیستن دارند، که در خور نیازهایشان باشد، و انسان باید پهنهای را به جانوران واگذار کند که زندگانی بر آنها تنگ نگردد. دامها( گاو و گوسپند و مرغ ..) هم که جانور هستند و حق زیستن دارند. پس باید کشتزارها و چراگاههایی را هم به آنها واگذار کرد. انسان مهربان از چریدن دامها در کشتزار و پرداختن آنها به زایندگی شادمان میشود. البته بیشتر مردم، که به جانوران مهر میورزند، از این راه فریب میخورند. زیرا به کردار کسی زمین زیست را به دامها واگذار نمیکند بلکه کشتزار و چراگاه را به دامداران میسپارند. جانوران آزاد، که آنها را وحشی نام نهادهاند، اربابی ندارند که بتواند آنها را بفروشد یا پوست آنها را دباغی کند. ولی دامها ارباب دارند، کسی که دامداری میکند، او دام را برای تولید گوشت پرورش میدهد. حق زیستن برای جانوران آزاد (وحشی) حق آزادی در زندگی است. ولی حق زیستن برای گوسپندان حق تولید گوشت برای دامداران است. با آزاد گذاشتن دست انسان در کشتارگاه، پیشاپیش، حق "جانور بودن" از گوسپندان بریده شده است. درست است که دامها زمانی که زاییده میشوند جاندار و جانور هستند ولی دامداران آنها را برای تولید کالا، گوشت و دیگر فرآوردههای دامی، پرورش میدهند. کسی که جان را ارجمند بشناسد او جان هر جانداری را گرامی میدارد. ولی پرورش گوسپند برای ساختن کباب و یافتن پوشاک است. گرگ و موسی، هر دو گوسپند را برای خوردن دوست دارند. ولی موسی از گرسنگی به شکار نمیرود؛ او سربریدن گوسپندان را حق انسان میداند. زیرا در مذهب، حق جانستانی به انسان داده شده است. گرگ، در جایی که انسان زیست کند، حق زندگی کردن ندارد. واگذار کردن کشتزارها به دامداران، برای ارزان شدن گوشت و پشم، کار سودبخشی است. راست است که: انسان گوسپند را دستپروردهی خود ساخته است تا به آسانی از فرآورههای او بهرهمند شود. دروغ است که: انسان گوسپند را میپروراند تا او به چنگال گرگ گرفتار نشود. سخن از زیبایی یا زشت بودن کرداری نیست، سخن از گوسپند و آهو و گرگ هم نیست، بلکه سخن از واژگون ساختن ارزشهای فرهنگی است. در بند ۱٨ از منشور حقوق بشر، که پیروی کردن از عقیده و داشتن مذهب را حق انسان میداند، حق نادان پروری را به متولیان دینی میدهد. هیچ کس دانسته و آگاه در جستجوی مذهب و احکامی نیست که او را به بند بکشند. در بند ۱٨ به دکانداران دین حق میدهد که آنها آگاهبود و اندیشهی انسان را در هر سویی که میخواهند بپرورانند. در این ماده ستمراندن بر کودکان نوزاد را حق انسان میشمارد تا دین فروشان به سادگی بتوانند بر اندیشه و خواستههای مردم فرمانروایی کنند. واگذار کردن مردم به فقیه، حق انسان نیست، پاداشی است واژگون که حق "خودبودن" را از بشر جدا میسازد. بدیهی است که فرمانروایان جهان، برای پیشبرد آرمانهای خود، نیاز به ریسمانی پنهان دارند که بتوانند مردمان را به آسانی به هر سویی، که آنها سودبخش میدانند، برانند. شاید هم آنها از این راه آسانتر میتوانند از برخورد اندیشههای گوناگون بکاهند و جهان را به کرانههای تمدن نزدیک کنند. ولی آیا این حقوقدانان و روشنفکران جهان آگاهانه اندیشهی خود را در سوی نادان نگهداشتن جهانیان بکار میبرند؟ یا این که خود آنها هم، در این تاریکی، بخشی از پرورش یافتگان مذهبهای گوناگون شدهاند؟ مردو آناهید دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان: MarduAnahid@yahoo.de .</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-90658719698845751102007-09-26T03:54:00.000-07:002007-09-26T04:00:20.317-07:00نماد حقانیت به حکومت در ایران<div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#3366ff;">تــُرنج»نمادِ حقانیت به حکومت در ایران</span></strong> </div><div align="right"><br /><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong> <br />• «<strong><span style="color:#006600;">داستان»، به معنای «جایگاه زاد ِ بینش» است، که با «خرد آزمایندهِ همگان» کار دارد، و از مفهوم «اسطوره»، که بار معنای قرآنی و اسلامی، بر آن سنگینی میکند، بسیار دور میباشد</span></strong> ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>سهشنبه ٣ مهر ۱٣٨۶ - ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۷<br />«تــُرنج»، یا « گوی سرخ وسپید= دورنگ» « گـوی ِ بـاز » نمادِ حقانیت به حکومت در ایران نام دیگر ِتـُرنج، کـواد= قـُباد است « قباد » ، پیوند یابی دونیرو، از نیروی سومیست که سرچشمه « روشنی وبینش وحق » میگردد چراهـرانسانی، قـباد است؟ قباد،به معنای اصل ابتکاروپیشروی ونوآوریست پـیـوندِ انـدیشهِ شـاهی(= حکومت ) با مفهـوم « قـباد » شاهی ، « همکاری ِسه قباد یا سه نیرو باهم » اسـت برهان قاطع ، مینویسد که واژه « غـُباد » ، به معنای « ابداع » باشد ، که « نو آوردن و نوساختن و شعرنو گفتن » است . همچنین « مردم حق را ، غباد گویند ، که در فعل حق ، طرف نقیض را نگیرد، وجانب کسی را ملاحظه نکند، و روی نبیند، و آنچه حق است بجای آورد » . ودکتر معین، در زیرنویس این واژه دربرهان قاطع ، میگوید که این معانی مجعولند ، و در زیر واژه « قباد » ، گمان زنی بارتولمه را که بدون ریشه در داستانهای ایرانست ، به کردار معنای درست « قباد » آورده است ، که قباد به معنای « کی ِمحبوب = سرور گرامی » است . با چنین حدسیات نارسائی ، خط بطلان روی فرهنگ اصیل ایران کشیده میشود، این بررسی های با سطحی سازی فرهنگ ایران ، « عـلـم و علمی و دانشگاهی » هم شمرده میشود . واژه « قباد » ، یکی از اصطلاحات ژرف، در فرهنگ ایرانست، که هم ۱- با « فطرت یا گوهر انسان » ، و۲- هم با حقانیت حکومت ( شاهی ) وفلسفه سیاسی درایران ، ٣- وهم با تقسیم قوا درحکومت ، ارتباط تنگاتنگ دارد . « قباد Govaad» ، دارای معانی « حق تاءسیس کنندگی و نو آفرینی، و ازخـود بـودن ، وازخود، حق ابتکار داشتن، وخود،اصل روشنی و بینش بودن » میباشـد ، ولی این معانی، با الهیات زرتشتی، که ارث آن کم وبیش ، به ایرانشناسان هم رسیده است ، واندیشه حکومتی و حق تاج بخشی موبدان زرتشتی ، سازگار نبوده است . « گواد = قباد = گـه و+ واد » چنانچه دیده خواهد شد ، معنائی همسان با « همزاد و یوغ و سنگ و ا َمَـر= امهر... » داشته است، که آمیختگی و امتزاج و اتصال و پیوند دونیرو یا دواصل باهم ، سرچشمه نوآفرینی و روشنی و بینش حقیقت » هستند . اندیشه همزاد، یا « دوقلوی به هم چسبیده » ، درتصاویر گوناگون ، چهره به خود میگیرند . یکی تصویر ِ « گردونه با دواسب یا دوگاو» است ، دیگری در« زنی که آبستن است وکودک درشکم خود دارد» ، و سدیگر، به شکل ترکیب دوجانورِ، یا یک یا چندجانور با انسان . ازجمله همین گباد( قباد = Gobaad) با « نیم تنه گاو و نیمه بالای انسان، یا نیم تنه اسب با نیم تنه انسان= نیم اسپ » ، چهره به خود میگیرد . درمینوی خرد ( تفضلی) میآید که « ٣۱- گوبد شاه درایرانویچ درکشور خنیرس است و٣۲- وازپای تانیمه تن گاوو ازنیمه تن تا بالا انسانست » . همچنین « داستان دیو گاوپای» درمرزبان نامه ، به همین اندیشه بازمیگردد . این معنا هم درشاهنامه، در داستان تا ج بخشی به قباد، و هم درغزلیات مولوی درباره انسان باقی مانده است . درروایات هرمزیارفرامرز، جلد دوم، صفحه ۵٣۶ ، « باد » ، متناظر با سینه ( ریه ها یا شش ها که پری هم خوانده میشود ، تحفه حکیم موءمن ) شمرده میشود، که دوبخش به هم چسبیده اند، و« ایزد قباد » ،« سروربرباد » خوانده میشود . روزباد ، که روز ۲۲ باشد ، روز گواد ( قباد ) هم خوانده میشود( ص ٣۴٣ روایات فرامرز) . این نشان میدهد که باد و قباد، باهم اینهمانی داشتند. درعربی رد پای این واژه ، چنین باقی مانده است، که « قـُواد » به معنای« بینی » است و آن لغت حمیری است . یکی آنکه بینی، همان واژه « وین » است که نی باشد، و دیگر آنکه « بینی »، بنا بربندهشن ، بخش سیزدهم ، دودمه ( دو سوراخ = دونای به هم چسبیده )هست . دم و دمه ، نه تنها ، باد است ، بلکه معنای آتش فروز را هم دارد . ازاینگذشته ، مردمان ، روز بیست دوم را « دوست بین » میخوانده اند ( برهان قاطع ) که بنا بر داده ها بالا ، به معنای « نای دوست ، یا بینی دوست » میباشد . باد ، چون درشکل « گرد باد » درنظرگرفته میشد، معنای « پیچیدن » داشته است . ازاین رو« باد » درکردی، معنای پیچ ، وباداک معنای پیچه ( اشق پیچان = مهربانک = سن = لبلاب) را دارد . به هم پیچیدن، یا گرد چیزی پیچیدن ، معنای « عشق ورزی » داشته است . ازاین رو هست که با د ۱- موکل بر تزویج و نکاح و ۲- نوبریدن ونو پوشیدن است . باد یا قباد ، با مهر ی کاردارد که نوآفرینست . این بود که باد، هم معنای عشق وهم معنای جان ( دمیدن جان درتن ) داشت، که دوپدیده ازهم جدا ناپذیر بودند. باد یا قباد، هم عشق وهم جان باهم بود . با دم ( باد ) ، جان وعشق پیدایش می یافت ، واین سیمرغ بود که بادنیکو = وای به = نای به بود . مولوی نیز که درجبرئیل مانند پدرش، هنوز هما و سیمرغ میدید ، اورااینهمانی با باد میدهد و انسان را مریم میداند: باد چو جبریل و تو چون مریمی عیسی گل روی ازین هردو زاد رقص شما هردو ( به هم پیچیدن )، کلید بقاست رحمت بسیاربرین رقص، باد تختگه نسل شما شد، « دماغ » تخت بود، جایگه « کیقباد » همین اندیشه « دو چیزبه هم چسبیده = همزاد یا یوغ » ، در تصویر « در ِخانه ، یا چوب آستانه درخانه » نیز به خود شکل میگرفت . چون یا آنکه در، ازدو بر= دولنگه ساخته میشود ، یا آنکه هردری ، دو رویه ( به داخل و به خارج ) دارد . ازاین رو ، به آستانه درنیز « کواده » گفته میشود، که همین قباد باشد، و نام دیگر این درگاه و آستانه خانه ، « جناب » است و جنابه ، به معنای همزاد است . و« در» هست که «اصل افتتاح » است . ازاینرو تا کنون برای دادن اهمیت ب یک شخص ، جناب ، گفته میشود ، چون وجود او ، آستانه ورود هست . « در» ، دو جهان را به هم متصل میسازد. « در، یا آستانه در، یا چهارچوبه در» ، اصل ونیروی متامورفوزTransitos ازیک حالت به حالت دیگر، ازیک شکل به شکل دیگراست . هربرهه ای اززمان نیز، « دری » با برهه دیگراززمانست که ازپی مِیآید. پیمودن زمان ، سیر از درون درهای زمانهای به هم بسته است که درهر دری ، متاموفورز تازه ای روی میدهد . همچنین درون انسان ، دری به بیرون او دارد ، یاجهان بیرون ، به درون انسان ، دری دارد . « برونسوObective» و « درونسوSubjective»، ازهم بریده وپاره نیستند ، بلکه از«دری= نیروی متامورفوزی » که میان آن دوهست ، میتوان ازحالتی، خارج و به حالت دیگری، داخل شد. انسان ، خانه ایست درجهان که میتواند، از درونسویش وباطنش و گوهرش ، بیرونسوو پدیدار بشود . به همین علت، سیمرغیان به نیایشگاه سیمرغ ، یا زنخدای مهر، « در ِمـهـــر» میگفتند ، چون در واردشدن به نیایشگاهی که جشنگاه زنخدای مهر بود ، حالتشان دگرگون میشد، گوهرشان ، فرورد = فرگرد میشد . این را « دیوانگی = خداشدن = سیمرغ شدن » مینامیدند . زندگی در گیتی نیز، دری به زندگی در خودِ خدا ( ارتا فرورد = فروردین ) داشت، و انسان دراین آستانه ، ازانسان ، به سیمرغ یا به خدا ، تحول می یافت . ازاین رو ، دین ، دیوانگی( خداشدن وحالت شادی و نشاط یافتن ) بود . « دین یا بینش زایشی یافتن » ، تغییرکلی حال دادن ، یا متامورفوزیافتن ، یا تحول کلی درگوهریافتن بود. ازاین رو اصطلاح « قباد = کواد = قواد ) ، تصویر فوق العاده مهمی شمرده میشد، و سیستانی ها بنا بربیرونی درآثارالباقیه ، ماه فروردین ( ارتا فرورد = سیمرغ ) را « کواد = قباد » مینامیدند، چون سال و زمان نوین را افتتاح میکرد ، دراین زمان ، زمان ، نو میشد . دوبرهه اززمان، ازهم بریده نیستند، بلکه دری ازتحول ( گشتن = وشتن ) میان دوبرهه است . همانسان که ازگذشته، میتوان ازاین دربه آینده رفت ، از امروز نیز میتوان به گذشته و گذشته ها رفت . اساسا، گوهر زمان ، « درگاه و آستانه ودر بودن » است . سیر در زمان، رفتن ازخانه ای به خانه دیگر، ازحالتی به حالتی دیگر، از اندیشه ای به اندیشه دیگراست . زمان، اصل گشتن و وشتن ، یا رقصیدن درزمانست . « پیـشـداد» و« قـباد»، « حقوق ِاساسی » است هم اصطلاح « پیشدادpara-dhaata » ، و هم اصطلاح « قـبـاد » ، حاوی « فرهنگ سیاسی و حکومتی ایران » میباشند . دادن این نام به شخصی ، برای انتقال دادن این « مرجعیت حقوقی یا تاءسیس قانون ونظام » به آن شخص بوده است . این داستانها که درشاهنامه ، دراثرنفوذ موبدان زرتشتی در دوره ساسانیان، ازمحتوای اصلیشان، تهی و مسخ ساخته شده اند ، حاوی « حقوق اساسی ، یا حقوق بنیادی حکومت و نظام اجتماعی و سیاسی » بوده اند . این داستانها ، ادبیات ، به معنای امروزه نبوده اند. این داستانها ، مایه های فرهنگ حقوقی و سیاسی و دینی و اجتماعی را دراجتماع ، ازنسلی به نسل دیگر، انتقال میداده اند . به بررسی های ادبی در شاهنامه ، نمیتوان قناعت کرد . کاستن شاهنامه ، به ادبیات ، وبررسی آن با مقولات ادبی وزیبا شناسی و « اسطوره ای به معنای متداول دراسلام » ، بی ارزش ساختن شاهنامه است . « پیشداد » ، چنانچه تا کنون به معنای « نخستین و کهن ترین واضعان حقوق و قانون » ترجمه شده است، کاستن « اندیشه بـُن» ، به « آنچه گذشته است » میباشد . « پـَرَ=para=fra » ، تنها به معنی « آنچه درگذشته و پیش ازاین بوده است » نیست .. بلکه para =fra که همان « پیش » باشد ، به معنای « قبل ، از دید زمانی » فهمیده نمیشده است ، بلکه به معنای « بُن و اصل و اساس » فهمیده میشده است . « پیشداد= پـرداتـه » ، به معنای « حقوق وقانون اساسی » میباشد . مثلا فرادات fra+datha که همانند واژه پیشداد است ، به معنی « پیشرفت دهنده » است . یا fra+pita به معنای پیش تازنده است. یا fra+dakhshta به معنای آموزگار است ، و درواقع ، معنائی همگوهر با « سرمشق= پیش نقش » را دارد . همانگونه به سر دسته و رهبر، فرتما fratema و به حکومت fratemaat فرتمات گفته میشده است . همچنین « فـرمـان » ، معنای « اندیشیدن ازبُن وجود انسان » را داشته است، ومعنای «امرو حکم کردن » را نداشته است . این نام « پیشداد » ، نخست به هوشنگ داده شده است ( هوشنگ پرداته ) . هوشنگ یا هائوشیانه ، بدون شک ، همان « بهمن = آسن خرد = بُن اندیشیدن در کل هستی= بُن آفریننده درکل هستی » میباشد . بینش هرچیزی، ازاین بُن ، زاده و پدیدارمیشود . اینست که دات dhaata، هم معنای۱-« بینش وخرد » و ۲- هم معنای حق وقانون ( داد ) را دارد. به همین علت است که « داستان » که « داتستان = دات + ستان » باشد ، هم معنای « جایگاه زادن ِ اندیشه و خرد » و هم معنای « جایگاه زادن ِ قوانین وحقوق» را دارد . حقوق و قانون ، دراصل ، در روند داوری کردن وقضاوت ، بتدریج ، زاده میشده است . این قاضی بوده است که در روندِ آزمایشها یش ، قوانین و حقوق را می جسته ومی یافته است . فردوسی درشاهنامه ، همیشه سخن از محتوای « خرد تجربی و خرد اجتماعی وهمگانی ِ » داسـتـان ، میراند . جشن سـده (سه + داه )، که جشن هوشنگ است ، همان جشن بهمن است که دربهمن ماه ، روی میدهد ، و چون بهمن ، هم آذر فروز، و هم « آسن بغ = حسن بگی= سنگ خدا » هست، وبیرون آمدن روشنی ازسنگ ( امتزاج دواصل یا اتصال دونیرو) یا زاده شدن روشنی و بینش و حقوق ازبُن هستی انسان ، خویشکاری بهمن است ، که با تصویر اهورامزدا در دین زرتشتی سازگارنبود . حقوق اساسی ایران ، براین اصل استوار بود که « حقوق وقانون و نظام اجتماع » ، از « خردِ بهمنی ، یا آسن خرد ِ همه انسانها دراجتماع » پیدایش می یابد . اصل حکومت یا شاهی، درفرهنگ ایران ، خرد و رای ( خرد بهمنی = خرد تهی ازقهروخشم و زدارکامگی و تهدید ) شمرده میشد . « رای » ، برآمده از واژه « راینیتنraayenitan » است، که دارای معانی « حرکت دادن ، پیش بردن ، نظم وسامان دادن ، مدیریت کردن ، رهبری کردن » است . رای داشتن ، دارنده خرد سامانده و حرکت دهنده و پیش برنده میباشد . رای زدن ، مشورت کردن خردها باهم ، برای سامان دادن و اداره کردن ورهبری کردنست . گرانیگاه « نیروی ساماندهنده خرد» ، در اصطلاح « رای » آورده میشود .این اندیشه، برغم اندیشه « فرّه ایزدی ِ موبدان زرتشتی » است که درشاهنامه ، اصل نخستین شمرده میشود : هرآن نامور که نباشدش رای به تخت بزرگی نباشد سزای نزیبد بریشان همی تاج وتخت بباید یکی شاه « پیروز بخت» پیروزبخت ، کسیست که ارزشهای سیمرغی ( = پیروز) بهره یافته است . که باشد بدو ، فرّه ایزدی بتابد زگفتار او بخردی با آنکه اصطلاح « فرّه ایزدی موبدان » ، به جای « فره کیانی که شناخت شخص بوسیله اعمال سودمند اجتماعیش هست » ، بکار برده میشود ، ولی معنای فرّه ایزدی ، در عبارت بعدی که « بتابد زگفتاراو بخردی » باشد ، روشن وبرجسته میگردد . حکومت وحاکم باید پیکریابی « خردبهمنی ، خرد همپرس » باشد ، نه آنکه مرّوج یک شریعت یا آموزه دینی یا یک ایدئولوژی باشد ، و تبارو نژاد ، نقش درجه دوم را بازی میکرده است . این اصل، برضد فلسفه حکومتی موبدان زرتشتی ، وهمچنین برضد شریعت اسلام هست . بررسی شاهان پیشدادی در شاهنامه ، که بنیاد گذاری ِ « حقوق اساسی » ایران بوده اند ، کاریست که باید درفرصتی دیگر انجام داد ، و این حقوق اساسی را از زیر تحریفات موبدان زرتشتی درشاهنامه ، ازاین داستانها بیرون آورد . همانسان که اصطلاح « پیشداد » ، بیان یک پدیده واصل حقوقیست ، اصطلاح « قباد » نیز که نام بنیاد گذارحکومت کیانیان بوده است ، حاوی چنین اصل حقوقیست . « شاه = حکومت » ، قباد است ( سه قباد باهمست ) که حقانیت به نوآوری وابداع و تاءسیس و راهگشائی دارد . پدیده قباد ، چنانچه دیده خواهد شد ، مرکب از« سه قباد » بود ۱- سروش و رشن باهم ، قباد هستند ( روز۱۷ وروز۱٨) ۲- فروردین یا سیمرغ ( روز۱۹ ) ، کواد ( قباد ) هست ٣- بهرام ورام باهم، قباد هستند ( روز ۲۰ و۲۱) روزهای ۱۶ و۱۷ و۱٨ و۱۹ و۲۰ و۲۱ ماه مهر، جشن مهرگان بودند. این سه قباد، بُن هرانسانی نیز شمرده میشدند . بُن همه انسانها ، با گوهرشاهی وحکومت که درتاج ، نماد خود را می یافت، چه رابطه ای داشت ؟ شاه ( قباد ) ، کسیست که میتواند نیروهای ی ابتکارو نوآوری و بینش و روشنی و حرکت وپیشرفت خواهی وساماندهی همه افراد را دراجتماع ، به هم پیوند بدهد و ازآنها ، یک کل بسازد . شاهنامه ، داستان انتخاب شدن قباد را به شاهی نگاه داشته است. واژه « قباد» ، نامی برای هرشاهی بود .چنانکه مولوی هم واژه قباد را درهمین راستا بکارمی برد : گرنه شمس الدین ، قباد جانهاست صدهزاران جان قدسی، هردمش منقاد چیست مرد که « گـوهـری بود » ، قیمت خویش ، خود کند شاد نشد به شحنگی ، هیچ قـبـاد و سنجری قباد، کسی است که خودش ، میزان ومعیارخودش هست . قباد ، ازسوی سپاهیان ایران ، با پیشرو بودن ِ زال زر، به شاهی « بـرگزیده میـشود » ، و زال زر، به سرسلسله کیانیان قباد ( قباد+ کاوس+ سیاوس + کیخسرو+ لهراسب + گشتاسپ..) تاج شاهی را می بخشد و« آفرین میکند ». « آفرین کردن » ، یک اصطلاح تمام عیار، حقوق سیاسی بوده است . آفرین کردن ، اصطلاحی همانند « آفرین گفتن ، به معنای مدح ظاهری کردن برسر زبان »، نبوده است . « آفرین کردن » زال یا سران سپاه ، دادن حق حکومت به کسی دربرگزیدن او، برپایه خرد وشناختن او به کردار« قباد = اصل پیوند دهنده » بوده است . آفرین کردن ، شناختن حق (= حقشناسی ) کسی به حکومت کردن بوده است. کسی بر جامعه درایران حق حاکمیت پیدا نمیکرده است که مردمان ازاو میترسیده اند . کسی حقی برمن دارد که من سپاسگزارش هستم . سپاس، نگاهداشتن است . پیدایش حق ، دراثر سپاسگزاری از کردارهای نیکیست که برای پرورش و نگاهبانی جان وخرد اجتماع کرده میشود . شناختن دیگری در نیکیهایش ، و ارج گزاری به کارهای درنگاهبانی از قداست جان ، بنیاد پدیده حق ( به معنای حقوق ) درایران بوده است . بُن وگوهر هرکسی در عملی که برای نگاهبانی جانها میکند ، پدیدار میشود . اودر چنین کارهائی ، راستی گوهر خود را مینماید . او دراعمالش، پای بندی خود را به « ایمان خود به یک آموزه و شریعت و راه راست » نشان نمیدهد . اعمال ایمانی ، ایجاد « حق » نمیکند . اعمالی ، ایجاد سپاس و حق میکند ، که در راستای قداست جان وخرد ، همه جانها وهمه خردها را ، بدون تبعیض ایمانی وجنسی و طبقاتی و قومی ... نگاه میدارد. این اندیشه دراین شعراسدی توسی ، باقی مانده است که : زتو تا بوم زنده ، دارم سپاس که من با خرد، یارم وحقشناس «آفرین کردن » که بنیاد حقوقی برپایه« سپاس » میباشد ، با « ایجاد حق ، برپایه ترس ازقدرتمند وحکومت ، یا از الله وخلفایش » تفاوت کلی دارد . آفرین کردن ، که قبول حق حاکمیت بود ، بربنیاد پدیده « سپاس ازنیکی » قرارداشت ، نه برپایه « ترسیدن از آنکه قدرت را تصرف میکند » . با ترسیدن از کسی ، ولو این الله یا یهوه یا ... باشد ، دیوار روانی میان انسان و آنکس یا قدرت یا خدا ، ساخته میشود . با ترسیدن ازکسی ، و دادن حق حاکمیت به او ، « جنگ با دیگری ، درتزویر با دیگری ، ودر تظاهربه صلح با او » آغازمیشود . اینست که روند « آفرین کردن » در فرهنگ ایران ، گوهرحاکمیت وشاهی و تاج و تخت را معین میساخته است ، که درفرصت دیگر، گسترده خواهد شد . همین داستان تاج بخشیدن به قباد و برگزیدن او به شاهی و آفرین کردن به او ، نشان میدهد که « تاج بخشی سیمرغیان » ، چه مرجعیت بزرگی دردوره کیانیان بوده است، و تنش و کشمکش خانواده گشتاسپ با خانواده زال زر، ازکجا سرچشمه میگرفته است . این رویداد ، بهترین گواه از فرهنگ ایران، برحق « برگزیده شدن شاه » میباشد ، که نزد مردمان ، جزو « حقوق اساسی ایران » شمرده میشده است . شـاه درآن هنگام درموقعیت جغرافیائی ایران ، بیشتر نقش « ایمن نگاهداشتن کشورازمهاجمان» را داشته است ، واین نقش، به عهده سپاهیان بوده است ، و آنها طبعا حق چنین انتخابی را داشته اند . شاه ازاین رو درشاهنامه ، غالبا سپهبد خوانده میشود . روان نظامی و پهلوانی و ارتشی ، بکلی با روان موبدی و آخوندی و کشیشی فرق دارد . چنین حقی ، سازگار با اندیشه موبدان زرتشتی نبوده است . یکی آنکه حقانیت به شاهی را در« ترویج دین زرتشت » میدانستند، و دوم آنکه این حق را ، منحصربه خانواده گشتاسپ میکردند که نخستین شاه موءمن به زرتشت بوده است ، و خودشان ، بجای « خانواده رستم » میخواستند « تاج بخش » بوده باشند . این حقانیت بود که بنیاد حکومت را برای دفاع از ایران، در زمان هجوم اعراب ، به کلی ازبین برده بود . چرا،رستم،دوبـازسپیدیست که تاج رامیآورد؟ هنگامی زال زر، رستم جوان را به البرزکوه میفرستد تا به قباد این پیام را برساند که سپاهیان ایران اورا به شاهی برگزیده اند ، ناگاه به گروهی در میان راه برمیخورد ، وآنها،اورا به بزم خود فرامیخوانند ، و ازآنهاست که سراغ قباد رامیگیردوقبادرا همانجا می یابد : تهمتن همیدون یکی جام می بخورد ، آفرین کرد برجان کی توئی از فریدون فرّخ ، نشان که رستم شد از دیدنش، شادمان ابی تو مبادا جهان یکزمان نه اورج شاهی و تاج کیان شهنشه چنین گفت با پهلوان که خوابی بدیدم به روشن روان که ازسوی ایران، دوبازسپید یکی تاج رخشان به کردارشید خرامان و نازان رسیدی برم نهادندی آن تاج را بر سرم چوبیدارگشتم شدم پرامید ازآن تاج رخشان وبازسپید بیاراستم مجلسی شاه وار بدین سان که بینی درین جویبار تهمتن مرا شدچوباز سپید رسیدم زتاج دلیران نوید تهمتن چو بشنیدازآن خواب شاه زباز و زتاج فروزان چو ماه چنین گفت با شاه کندآوری نشانست خوابت زپیغمبری درهمین بیت ، نیروی پیش دانی و پیش اندیشی قباد را نشان داده میشود. سپس رستم قباد را با خود بسوی پدرش، زال زر میبرد چنین تا شب تیره آمد فراز تهمتن همی کرد هرگونه ساز ازآرایش جامه پهلوی همان تاج و هم باره خسروی چوشب تیره شد، پهلو ِ پیش بین برآراست با شاه ایران زمین به نزدیک زال آوریدش به شب به آمد شدن ، هیچ نگشود لب نشستند یک هفته با « رای زن » شدند اندران ، موبدان انجمن که شاهی چو شه کیقباد ازجهان نباشد کس ازآشکارو نهان همیدون ببودند یک هفته شاد به بزم و به باده ، برکیقباد به هشتم بیاراستند تخت عاج بیاویختند از بر عاج، تاج بدینسان رستم و زال زر، تاج سیمرغی را فراز سرقباد میآویزند. سلسله کیانیان، مانند پیشدادیان ، تابع ارزشهای سیمرغی بودند . این رویدادها ، قصه ها وافسانه های خام ودروغ نیستند ، بلکه این داستانها ، دربرگیرنده ِ« حقوق اساسی » ایران هستند . اینها بیش ازهمه تواریخ ، معین سازنده ِ تفکرسیاسی بوده اند . دوبازسپید ی که قباد به خواب می بیند ، همان اندیشه جفت وهمزاد و کواد و سنگ ... است . همانسان که « دوپرسیمرغ » ، فرّ کلاه ( تاج= دیهیم = داهیم ) زال زراست، که ازسیمرغ هنگام وداع ازاو میگیرد. هنگام بدرود زال زر و فرود آمدن از فراز البرز به زمین ، زال زر به سیمرغ میگوید : به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت : مگر سیر گشتی همانا ز « جفت » ؟ نشیم تو، رخشنده ( رخش = دورنگ سرخ وسپید ) گاه منست دو پرّ تو ، فـرّ کلاه منست یا هنگام کشته شدن سیمرغ بدست اسفندیار، این دوبچه یا جفت بچه های سیمرغند که پروازمیکنند و میروند . این همان جفت و ابلق و پیسه ایست که اصل آفرینش و نوآوریست .صفتِ درخت همه تخمه harvisptokhma، ویسپوبیسvispo+bis که فرازش سیمرغ نشسته است( بیس = ویس = جفت ) ، « همه جفت » هست . نماد بالهای نمادین سیمرغ ، که بر فرازش ترنج رخشان مهرگان ( زنخدا مهر= میترا کانا = بغ کنیز درسغدی ) قرادارد ، درتاجهای ساسانی باقی میماند . همین ساختارتاج ، درست دردوره ساسانی ، برغم آنکه درسنگ نگاشته ها که اهورامزدا و میتراس و آناهیتا ، آئین تاج دهی را نشان میدهند، بیان چیرگی و محبوبیت ارزشهای سیمرغی نزد مردمست . این اصطلاح قباد ، که بیان سرچشمه آفریننده بودن برپایه « آمیزش وبه هم چسبیدگی دواصل باهم » میباشد ، پیوند زندگی با مرگ را هم معین میساخت . زندگی ( گیان = آشیانه سیمرغ ) ، متامورفوز به « ارتا فرورد = جانان = خوشه خدا » می یافت . خدا، درانسان ، فقط متامورفوز= فروهر= فرگرد= دگردیسی می یافت ، چنانچه ازارتای خوشه ، به زندگی درگیتی متامورفوز یافته بود . این بود که برای زال زرورستم ، « زندگی درگیتی » و « زندگی پس ازمرگ » ، دو چهره به هم چسبیده سیمرغ بودند . اندکی ازاین اندیشه در این ابیات اسدی توسی در گرشاسپ نامه باقی مانده است : جهان بزمگاهیست نغزازنشان میش( می آن ) ، عمرما پاک و، ما می کشان بهشتی بُدی گیتی از رنگ وبوی اگر مرگ وپیری نبودی دراوی یا دردوبیت دیگر، در تن همه دوجهان را می یابد تنت آینه سازو هردو جهان ببین اندرو، آشکار و نهان همه با تو است ، اربجوئیش باز نباید کسی تا گشایدت راز تو نیاز به کسی نداری که رازجهان را بگشاید ، بلکه خودت میتوانی در تن خودت ، آینه هردوجهان و آشکار ونهان را بیابی. ولی این موضعگیری به زندگی و مرگ ، به شکل دو گونه زندگی سیمرغ ( دوشکل از وجود سیمرغ یا خدا )، درکیخسرو ، وقتی به اوج قدرت میرسد ، به هم میخورد . تحول ناگهانی کیخسرو درباره مرگ و ترس او، ازیافتن قدرت بی اندازه، و پیدایش ِ « مسئله سکولاریته » با تحول ِ ناگهانی روانی ِ کیخسرو، فرزند سیاوش وفرنگیس ، و دگرگون شدن پـدیــدهِ مرگ درروان وضمیر او، گرانیگاهِ سراسرارزشهای دینی واجتماعی وسیاسی ایران سخت، تکان داده شد ، واین گرانیگاه ، به « جهانی فراسوی خاک » بـُرده شد . سرایت این دگرگونی روانی سپس ، به لهراسب وپسرش گشتاسپ ، مسئله امروزه ما را که « سکولاریته » باشد ، پدید آورده است. این تجربه ای که کیخسروکرد، وبرای همه بزرگان ایران آن زمان چنانچه درشاهنامه روایت شده است ، بسیار شگفت انگیزو خیره کننده وحتا نفرت انگیز و باورناکردنی بود ، با آمدن زرتشت ، در دین نوینی، عبارت بندی برجسته وچشمگیر خود را یافت . تخم تجربه ژرفی را که کیخسرو، کاشت ، زرتشت، پرورانید و شکوفا وبارور کرد، واین دین نوین ، طبعا رویاروی جهان بینی زال زرو خانواده اش، قد علم کرد ، که درآن ، ارتای خوشه ( سیمرغ )، هم آسمان و هم زمین بود ، ودوجهان، با دوگوهر گوناگون ومتضاد را نمیشناخت ، بلکه« خـُدا » که دراصل ، معنای « بُـن سراسر ِ هستی » را داشت ، وبه هیچ روی ، معنای « شخص » نداشت، خودش ، مستقیما تبدیل به گیتی و همه جانها میشد ، و«خاک» نیز، همان « آگ = اخو» ، یا خوشه ارتا بود دوجهان، فقط متامورفوزخود او، به دوحالت وشکل بود واین دوکاملا به هم یوغ و جفت بودند . دراین رویاروشدن دو جهان بینی متضاد، مسئله « حقانیت حکومتLegitimacy » درایران ، دچارتزلزلی سخت گردید . به گفته گشتاسپ درشاهنامه ، ازاین پس، حکومت ایران میبایست برپایه « منشور یزدان = منشور اهورامزدا » قراربگیرد . به عبارت دیگر، این اهورامزدا و موبدانش هستند که ازاین پس ، باید « تاج بخش» درایران باشند، نه پهلوانان سیمرغی ، که متعهد به ارزشها و معیارهای سیمرغی ( ارتای خوشه ) هستـند . بدینسان ، جنگ میان دوقشر یا دولایه دراجتماع که ۱- « موبد ویا آخوند » و۲- « پهلوان » باشند ، که دارای دو شیوه اخلاقی ودو روش زندگی ودو شیوه اندیشیدن متفاوت هستند ، درتاریخ ایران آغازمیشود . درحالیکه بنیاد حکومت درایران تا آن زمان، برپایه « ارزشهای سیمرغی، یا ارتای خوشه » قرارداشت وضامن تداوم این ارزشها، خانواده سام وزال ورستم بودند، وآنها ، « مرجعیت تاج بخشی » را داشتند . گشتاسپ و اسفندیار، و پسرش بهمن ( شاهانی که مبلغان دین زرتشتی بودند ) ، ناچاربودند که این مرجعیت تاج بخشی را، که خانواده زال داشتند ، به هرگونه ای که شده ، نابود سازند ، تا ارزشهای سیمرغی ( ارتای خوشه ) ازآن پس ، گرانیگاه حاکمیت درایران نباشند ، ولی همه تلاشهای آنها دراین راستا، درپایان ، باشکست روبروشد . مثلا پشوتن به بهمن، پسراسفندیار که به نابودکردن خانواده سیمرغیان برخاسته میگوید : تو این تاج ازاو ( رستم که نگهبان تخت کیانست) یافتی یادگار نه ازشاه گشاسپ و اسفندیار( نه از نیایت ونه ازپدرت ) زهنگامه کیقباد اندرآی چنین تا به کیخسرو پاک رای « بزرگی » ، به شمشیراو داشتند جهان را همه زیراو داشتند تا آن گاه ، حکومت ایران ، استوار برجهان بینی سیمرغی ( ارتا خوشت = اردوشت = ارد وج ) قرارداشت، و شاهی ، بر بنیاد اندیشه « کواد = قباد ، که درلاتین کاوتس Cautes شده است» قرار داشت ، که استوار برهمان اندیشه یوغ = همزاد = ییما = سنگ = سپنج ( سپنتا) میباشد . همانسان که بُن آفریننده ِ زمان وجان وخورشید و جهان ، جفت وهمزاد ی بود که یک اصل میان ، آنهارا باهم میآمیخت و باهم یکی میساخت ،« شاهی= حاکمیت » نیز، استوار بر« سه نیروی مبدع ونوآورو برابر، و متمم هم ، وجدا ناپذیرازهم » بود، که قباد یا کواد نامیده میشدند. یکی از بهترین نمادهای این اندیشه درطبیعت ، « تـُـرنـج » بشمارمیرفت که نامهای دیگرش ، ۱- « بـادرنگ» و۲- « آبست » و ٣- « کواد = قواد = قباد » ، ۴- زماورد( بزماورد= نرگس یا نرگسه ، که بیان اقتران ماه وپروینست ) ...میباشد . « ترنج » که کوات ( قباد)، ومعربش « اترج » است ، نماد « همزاد بهم چسبیده یا تواءمان ، یا اصل آبستنی» بود، که متضاد با مفهوم « همزاد ازهم جدا ومتضاد باهم زرتشت » است . در آثارالباقیه بیرونی ، دربیان اشیائی که بطور نادر روی میدهد، میآید ( ص ۱۲۰ ) « ... مانند میوه هائی که تواءم است وبهم چسبیده ، و یا میوه هائی که دو مغز دریک پوست دارند ، و اما انواعی که طبیعت دومرتبه و متداخل هم ساخته مانند اترج که درمیان آن اترجی دیگرمانند اترج روئی موجود است ... » . سراندیشه « همزاد= سنگ = یوغ = گواز » ، که بن آفریننده جهان و زندگی و انسان وروشنی و بینش شمرده میشد ، همیشه به این گونه پدیده های نادرو کم نظیر، توجهی بیش ازاندازه میکرد ، چون آنهارا بهترین پیکریابی این اندیشه می یافت ، مانند «عدس » ، که دولپه دریک نیام است. ازاین رو « استر» که قاطر باشد، و واژه « سترون » امروزه ما به غلط ازآن ساخته شده ، هم « عدس » ، و هم بغل( بغ + ال ) نیز نامیده میشود. دیدآنها نسبت به استر، یا قاطر که درست عدس و بغل هم نامیده میشود ، وارونه اندیشه ما ، نشان عقیم بودن نبود بلکه درست بیان این اصالت بود . استروعدس وبغل، به معنای « دوتخمه بودن» است ، ومعنای سترون بودن ، برای زشت سازی اندیشه اصلی ساخته شده است . ازجمله این سوء تفاهمات ، لقب « استر» است که برای اصالت وبزرگی به کورش داده شده بود . کاهنان معبد دلفی در یونان، بنا برآنچه هردوت گفته است ، نمیدانسته اند که چرا کوروش ، درایران ،« استر» خوانده میشود، ومی پنداشتند که چون مانند قاطر، پدرش، شاءن کمتری ازمادرش داشته ، ازاین رو ، استر نامیده شده است. ولی ایرانیان ، چون درکوروش ، « اصل آفریننده= نو آور= آتش فروز» یا « قباد= نوآورونوآفرین » ، میدیدند ، اورا « استر= همزاد= جفت = کواد = قباد » میخواندند . البته رنگ سرخ ترنج دربیرون و سفیدی پوستش در درون، و بوی خوشش نیز ، این سر اندیشه را دراوج برجستگی، نشان میداد . این سراندیشه درست ، اینهانی با روز شانزدهم که « مهر» نامیده میشود ، داشت. « مت= maetha» که ریشه واژه « میترا= مهر» میباشد، به معنای « جفت= یوغ » و « وصال و اتحاد » است ( یوستی ) . گل یا گیاه این روز، دراصل «مهرگیاه » بوده است ( پزشکی درایران، دکترموبد سهراب خدابخشی ) که همان « اسن بغی » درکردی، بهروج الصنم = بهروز وسیمرغ ، استرنگ = شاه بابک = لعبه(= لفه )» میباشد. و لی ازآنجا که این « مهرگیاه » ، درست بیان پیدایش جهان ازاصل « جفت آفرینی » است ، و برضد اندیشه همزاد زرتشت میباشد، موبدان نام این گیاه را( دربندهش ) مسخ وتحریف کرده اند . اینهمانی گوهری تصویر« ترنج » با « مهرگیاه= اصل آفرینش کل هستی واصل ِ جمشید که بُن انسانهاست » ، درآئین این روز، باقی مانده است . ابوریحان مینویسد که گویند روزشانزدهم ماه مهر « هرکسی صبحگاه این روز، پیش ازآنکه سخن گوید ، یک به چاشت بخورد و ترنجی ببوید ، آن سال را به خوشی و فراوانی خواهد گذراند و ازقحط و بیچارگی و بدبختی در امان خواهد بود » . این بود که « ترنج » ، نشان نیروی همبستگی و پیوند واقتران ِ همیشگی و اصل آفرینندگی وگرما و روشنی وبینش و آباد ی بود . ازنامهای گوناگون ترنج ، میتوان بخوبی برآیند های اندیشه نهفته دراین نماد را یافت . نام دیگر ترنج ، « آبست » است ، که همان « آبسته » باشد که آبستنیست . آبسته ، زهدانیست که حامله به کودکست . واین یکی ازشکلهای « همزاد= جفت » است . مادرو کودک با هم ، یوغند . یا تخم سیمرغ که درتن انسان افشانده شده است ، اصل جفت بودن سیمرغ با هرانسانیست . ازاین رو جمشید ، ییما نامیده میشد ، چون جم ، به معنای دوقلوی به هم چسبیده است . نام دیگر ترنج ، « باد رنگ » است که منسوب به روز هشتم هرماهیست که « دی به آذر» باشد . « دی به آذر » ، « دی به مهر» ، « دی به دین» ، بیان اینهمانی « دی » ، با « آذر، ومهر، و دین » میباشد، وهرسه ، سـر آغـازیا آفریننده سه هفته هستند . « دی » ، که همان دایه و دیو ( زنخدا و مادرخدا و ماما و شیردهنده ) میباشد ، سه چهره متم همدیگر دارد ، یکی « آذر» است، و دیگری « مهر» است، و دیگری « دین » میباشد . موبدان زرتشتی ، کوشیدند که این اندیشه را بدینسان مسخ سازند که بگویند « دی » ، همان اهورامزداست . این همگوهری دین با آذرو با مهر، کل ساختار این فرهنگ را مشخص میساخت . به هرحال دیده میشود که روز هشتم که دی = آذر باشد ، ویژگی آتش رنگ بودن ترنج ، یا« زرافشان = افشاننده تخم = خوشه= نام روز آذر میان مردم دربرهان قاطع ) بودن ترنج را معین میسازد. نام دیگرترنج ،« زماورد » است که دراصل « بزماورد » بوده است. بزماورد، چیزی همانند « ساندویچ » امروزه بوده است ، که غذائی درون نانست ، وهمانندی با کودک درشکم مادرو اصل آبستنی دارد . بزماورد ، « خوان نرگس یا نرگسه » نیز خوانده میشود . نرگس، ماهست و نرگسه ، خوشه پروینست، و هردو باهم ، نماداقتران ماه و پروینست، که اصل آفرینش جهان شمرده میشد. بدینسان ترنج که کواد یا بزماورد باشد ، پیوند بنیادی وناگسستنی آفریننده و روشن کننده و گرما افزا است ، که همسان اقتران « ماه وپروین = نرگس و نرگسه » درجهان هستی است ، که جهان را ازنو پدید میآورد . این بود که ترنج ، گـوی فـراز تاج بسیاری ازشاهان ایران ، به ویژه در دوره ساسانیان بود . برغم آنکه درنقوش برجسته ، اهورامزدا و آناهیت ومیتراس را درتاجگذاری انبازمیساختند ، ولی فرهنگ مردم ایران ، دست از« ترنج » نمیکشید، که « حقانیت سیمرغی شاهی » را خواهان بود . اینکه مورخان و ایرانشناسان این گوی را « Globe = کره زمین » میخوانند ، دراثر بیخبری آنها از فرهنگ ایرانست . البته گوی خورشید ( خورشید خانم ) به ویژه اینهمانی با « ترنج » داده میشد وخورشید ازاین رو، « ترنج مهرگان ، یا ترنج زر و زرین » خوانده میشود . ردپای اندیشه ترنج و کلاه وتاج شاهی دراین شعرناصرخسرو، نمایانست. درخت ترنج از بروبرگ زرین حکایت کند ُکلـّـه قیصری را ترنج ، نشان مهرهمیشگی( عشق و اقتران ) بود . ازاین رو آئین « ترنج زدن » یکی از آئین های متداول در مراسم عروسی بوده است. چون داماد عروس را به خانه میآورد، بر سر دروازه که میرسیدند ، داماد برعروس و عروس بر داماد ، ترنج میزدند . این بود که مردم بغداد، بنا بر حدود العالم ، آن را چون عطری در جامه دانها نهادندی تا جامه ها بوی خوش گیرد و هم دربغل داشتندی . این بود که شکل ترنج را برمنبر، و برسرتابوت و روی جلد کتاب و درقالی بافی و درتشبیه ذقن خوبان بکار میبردند ومیبرند. احمد مرعشی درگویش گیلکی درمورد نارنج مینویسد که « زنان و دختران روستا های گیلان، برای خوشبو کردن بدن ، بهارنارنج را درچاک گریبان میگذارند یا آن را به نخ کشیده به صورت گردن بند به گردن میاویزند .. » . درداستان ، ویس ورامین ، دایه به ویس میگوید که : برادر گرنبودت پشت ویاور بست، پشت ، ایزدو، اقبال، یاور وگر پیوند « ویرو» با تو بشکست جهاندای چنین ، با تو به پیوست فلک بستد زتو ، یک سیب سیمین به جای آن ، « ترنجی داد زرین » دری بست و ، « دو در همبرش » ، بگشاد چراغی برد و، شمعی باز بنهاد « کواد» ، به « چوب آستانه در» نیز گفته میشود، که در با دولنگه یا بر ِدر، درآن چهارچوبه ، جاداده میشود . ازاینگذشته به همین آستانه در، « فروردین » هم گفته میشود ، و لغت نامه نویسان ، به غلط میانگارند که این واژه « فروردین » ، نیست ، بلکه « فرودین » است( به معنای پائینی ) . ولی ابوریحان بیرونی درآثارالباقیه ، براین گمان غلط، خط بطلان میکشد ، چون مینویسد که سجستانیها ،« فروردین » را ، کواد ( قباد ) مینامیدند. وفروردین که ارتا فرورد و سیمرغ باشد ، آستانه درهمه خانه ها هست . « درخانه » درفرهنگ ایران ، نه تنها با کل آن خانه ، بلکه با کل آنچه انسان داشت ، اینهمانی داده میشد . فروردین ، « زمانی» از سالست که« در ِهستی» را به جهان تازه، به خانه نوین هستی، به آفرینش جهان وزمان ازنو میگشاید . ودر، یا دوبر و دو لنگه دارد ، یا دو رویه دارد . نام دیگرآستانه در، « جناب» یا « جناوه » است که معنای دیگرش، «همزاد » میباشد . نکته جالب توجه آنست که دایه ویس ، مفهوم جفت ویوغ بودن ترنج را میشناسد ، چون این ترنجست که « دو در همبر» دارد. ترنج مهرگان ، که به آفتاب هم گفته اند ، نشان روز شانزدهم ( مهرگیاه ) است که اصل آفریننده جهان وزمانست، و جشن مهرگان که شش روزاست با مهرگیاه ، آغازمیشود، و روزپایانش که رام روز ، باشد ، مهرگان بزرگست. آئین تاجگذاری درفرهنگ سیاسی ایران ، با تاجگذاری فریدون دراین جشن ، گره خورده است. تاجگذاری فریدون درمهرگان وجشن مهرگان ، گوهر ِ« حکومت به حق » را درایران ، معین میسازد . فریدون ، اصل سرکشی برضد ضحاک ( خدائیکه پشت به اصل قداست جان کرد، و قربانی خونی را بنیاد دینش قرار داد ، و پدیده پیمان وعهد اجتماعی و سیاسی و دینی را براین آئین قربانی خونی قرارداد ) وتعهد برای نگهبانی از قداست جان دراجتماع و قانون ونظام ، ازحقوق اساسی = پیشداد شمرده میشود که جدا ناپذیر ازتاج شاهی است . تاج ، ایجاب چنین تعهدی را میکند . جشن مهرگان ، جشن سیمرغست .« مهرگان که میتراگانا » باشد ، به معنای « میترای دوشیره ، میترای نی نواز» ، چون « گانا ، کانا ، کانیا » ، دوشیزه = نی میباشد . مهرگان را سغدیها « بغ کنیز= بغ دوشیزه » میخواندند . فریدون برضد اندیشه « قربانی خونی » که درضحاک سربلند کرده بود ، برمیخیزد . قربانی خونی ، برضد اندیشه « قداست جان ِ » زنخدای مهر ، سیمرغ بود . اینست که فریدون با پیروزی برضحاک ، داد را که قانون وحق و قضاوت میباشد، ازسردرایران ، بربنیاد « قداست جان » میگذارد . اینکه فردوسی میگوید که « پرستیدن مهرگان ، دین اوست » تن آسانی و خوردن آئین اوست این چامه به معنای آنست که فریدون به « زنخدا مهر= سیمرغ » ، همان خدای زال زر و رستم ، اعتقاد دارد . برای همین نیزهست که مهرگان بزرگ ، روز رام ، روز ۲۱ هست . بیرونی میویسد « میگویند سبب اینکه این روز را ایرانیان بزرگ داشته اند ، آن شادمانی وخوشی است که مردم شنیدند فریدون خروج کرده .. » یا آنکه بیرونی مینویسد : « روز بیست ویکم ، رام روز است که مهرگان بزرگ باشد و سبب این عید آنست که فریدون به ضحاک ، ظفریافت و اورا به قید اسارت درآورد .. این روز سرکشی و سرپیچی فریدون برضد « میتراس = خدای قربانی خونی » ، اوج رویش مهرگیاه ، در « سروش + رشن + فروردین + بهرام + رام » است . ازترنج ( روزشانزدهم = مهرگیاه = بهروزو سیمرغ = اورنگ وگلچهره ) ، سروش و رشن و فروردین و بهرام و را م ، که باهم تخم انسانند ، پیدایش می یابند. این جشن ، فقط یادگار یک رویداد گذشته و کهن نبود ، بلکه بیان تجدید و دوام ِ تعهد حکومت وملت ، به یک حق بنیادی حقوقی و سیاسی بود . دادن تاج فریدون به شاهان ، تعهد شاهان وحکومتها به نظامی ( دادی ) بود که فریدون برپایه « نگهبانی جان وخرد مردمان ازهرگونه زدارکامه وقهرو تهدیدی » نهاده بود، و دادن این تاج فریدونی بوسیله خانواده زال ، وحق انتخاب شاه ، جزو خویشکاریهای تاج بخش بود . چنانچه درانتخاب « زو » به شاهی پس از نوذر، بازاین حق، چشمگیر میشود : یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو سپهدار دستان و، دیگر سپاه ترا خواستندی ، سزاوارشاه بزرگان برو آفرین خواندند نثارشهی ، بروی افشاندند بشاهی برو، آفرین کرد زال نشست ازبر تخت زو پنچ سال آفرین کردن ، به به وچه چه کردن نیست ، بلکه آئین برگزیدن و پذیرفتن و تعهد کردن و acclamation ( آفرین کردن ) میباشد که پیش شکل دموکراسی ( بدون دادن کاغذ رای، بلکه علنی وشفاهی، مستقیما رای خود را درجمع دادن ) میباشد . این ها قصه ها و افسانه ها واسطوره های ضد عقلی وضد علمی یا بدوی و کودکانه نیستند ، بلکه داستانهائی هستند که بیان « اندیشه های حقوق سیاسی ایران» هستند ، که بیش از تاریخ ، در روان وضمیر ایرانیان کارگذار بوده اند ، و معیارشان برای دادن حقانیت به هرحکومتی بوده است . « داستان » ، به معنای « جایگاه زاد ِ بینش » است، که با « خرد آزمایندهِ همگان » کار دارد، واز مفهوم « اسطوره »، که بارمعنای قرآنی واسلامی،برآن سنگینی میکند، بسیاردورمیباشد . فرهنگ سیاسی و حقوقی ایران را درهمین داستانها میتوان یافت ، نه درخبرهای تاریخی که از هرودوت و پلوتارک و... مانده است. کاستن این داستانها، وارونه انگاشت غلط بسیار ی ازپژوهشگران شاهنامه ، به رویدادهای تاریخی ، از ارزش انداختن فرهنگ ایرانست ، نه بالا بردن ارزش آن . </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-21382366250743934912007-09-11T02:59:00.000-07:002007-09-11T03:03:33.849-07:00سر فرازی و سرکشی آتش زادگاه آزادیست<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#3366ff;">سـرفرازی وسرکـشی ِآتـش زادگاه ِ آزادیست</span></strong><br /><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong><br />• <strong><span style="color:#336666;">نزد زال زر، انسان، تخم آتش است. تخم آتش، یعنی «تخم ارتای خوشه»، یا تخم سیمرغست. انسان، فرزند و همگوهر خداست. گوهر انسان، شعله میکشد و گشتگاهِ به گرمی و روشنیست</span></strong></div><div align="right"> ...<br />دوشنبه ۱۹ شهريور ۱٣٨۶ - ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۷<br />۱- نزد زال زر، انسان، تخم آتش استتخم آتش، یعنی « تخم ارتای خوشه » ،یا تخم سیمرغست. انسان، فرزندوهمگوهرخداستگوهرانسان، شعله میکشد وگشتگاهِ به گرمی وروشنیست ۲- زرتشت، تخم آتش را ازبهشت میآوردآتش، مخلوق اهورامزدا میشود ، ودیگر،هم گوهرباخدانیستو اهورامزدا ، دیگر، گوهر خوشه ای ندارد . روشنی ازاین پسازمتامورفوز ِ گوهرانسان، پیدایش نمی یابد.٣- دریونان وغرب، پرومتئوس،آتش را از زئـوس، خدای خدایان، میدزد د، که از انسانها، دریغ میدارد۴- دراسلام ، الله ، آتش را که ابلیس است ، خلق میکندولی ازاو، برضد فطرتش، خمیدن ( =اطاعت ) میخواهدفطرت انسان، « طینی، برضد آتش » استفطرت انسان، اطاعت کردن، برضدآزادی ِفطریش هستنام اردیبهشت که دراصل ، «ارتای خوشه = ارتای شعله » بوده است، که همان سیمرغ باشد، سـرفـراز( سرافراز) است، که به معنای « سرکش و یاغی » است. هنگامیکه سالک درمصیبت نامه عطار، به دیدارآتش میشتابد، به آتش چنین خطاب میکند :گفت ای مرّیخ طبع سرفراز گرم سیر و زودسوزو تیز تازمریخ،همان نام بهرامست. سرفراز، که به معنای سربلندو گردنکش ومغرورو متکبرئ بلندمرتبه و باعزت و سربلند است نام روزسوّمست که درمتون زرتشتی، اردیبهشت نامیده میشود ولی دراصل، ارتای خوشه (= ارتای شعله آتش ) نامیده میشده است ، و ازآنجا که« بهرام وارتا = روزبه وصنم » ، جفت ناگسستنی ازهمند، درهرصفتی نیز، باهم مشترکند . گرانیگاه ِ فرهنگ سیمرغی درشعله آتش ، گرما و روشنی ( بینش) بود ، نه سوزندگی . درتبری ، به گرما وهـُرم ، « سـام » گفته میشود که نام پدر زال میباشد . البته « سامان» نیز دراصل، معنای « نی » داشته است( تحفه حکیم موءمن ) و نی، اصل آتش ( تشه = نی) میباشد . ودربندهش ( بخش نهم، پاره ۱۴۰) میآید که رنگهای رنگین کمان ( ازدید الهیات زرتشتی ، اهریمنی هستند ) واخش دیوند ... که ایشان را دیوان سامگان نیزخوانند ..» . البته « واخش ) ، معنای « شعله » هم دارد . عطارادامه میدهدهم شهاب و برق، ازآثارتست گرم رفتن ، گرم بودن، کارتستشهاب وبرق ، هم آتش شمرده وهم آتش نامیده میشدند . نام شهاب، شَوله است ( برهان قاطع ) که معربش« شعله » میباشد.رجم شیطانی و شیطان هم زتوای عجب، دردی و درمان هم زتوشهاب، تیرآتشی بود که درتاریکی افکنده میشد . هم شیطان اسلام ، طبع آتس پیدا میکند، و هم رجم اوباشهاب که راندن اوست ، بازآتشست، و این تضادیست که نماد جمع دو دیدگاه متضاد ازآتش میباشد .در درون سنگ و آهن ، ره تـُراستپـاکـبـازی در جهان ، بالله تراستسنگ و آهن ( آسن = سنگ )، زهدان ِ آتش استهیزمی ، .... لعل بدخشانی کنی آهنی، یاقوت رُمانی کنیآتش (= گرما ) ، اصل تحول دهنده و متامورفوز است.« عنصرعالی » ، تو میآئی وبسبا فلک ، پهلو تو میسائی وبستو عنصرعالی هستی ، که بافلک پهلو میسائی . این همان اندیشه « یازان به چرخ » درویس ورامین است.ازسبک روحی، خفیف مطلقی گربسوزی گربسازی ، برحقیازدرخت سبز، سربیرون کنی موسی مشتاق را، مفتون کنیموسی ازتویافت راه ، از دور جایپس مرا درخورد من ، راهی نمایسالک ، درمصیبت نامه عطار ، چنین گونه ، آتش را تعریف میکند که درست دیدگاه فرهنگ اصیل ایران ازآتش میباشد .در داستانهای بهرام گور( درشاهنامه )، این ویژگی« شعله آتش » را میتوان دید که « اصل راه یابی ، و نشان رهنما » است . بهرام ، دراثر دیدن آتش که نماد جشن نیزهست ، سوی حرکت خود را می یابد. غایتش، در« شعله آتش و جشنی هست که گرد آتش » روی میدهد . این داستانهای بهرام گور، درواقع ، به داستانهای دوخدای جفت ایران، « بهرام وارتا » بازمیگردند ، که متضاد با الهیات زرتشتی بوده اند ، و بدین روش ، فردوسی توانسته است آنها را برای آیندگان نجات بدهد .دراین اشعارعطار، تجربه فرهنگ ایرانی ازشعله آتش، به خوبی باقی مانده است . «عنصرعالی بودن» و «پهلو با فلک سائیدن » و « سرفرازو سرکش و بلندی خواه بودن » ، و پاکباز، و« اصل بینش بودن » ، اینها ، گوهر « خوشه ارتا = سیمرغ= شعله آتش » است که در تخمهایش نیز نهفته است که « بُن هرانسانی= تخم آتش» میباشند. انسان ، دارای این فطرت شعله ارتا ، یا آتش است.شعله آتش، زادگاه اندیشه سرکشی و ایستادگی و« سرپیچی ازخمیدن درمقابل هر قدرتی » است ، چون خمیدن، برضد فطرت نیروی برافراختن و یازیدن شعله آتشست . شعله آتش، بـُن ِ اندیشه حقانیت ایستادگی وسرکشی انسان یا Jure resistendi است ، که هر قدرتی را محدود ومسئول میسازد ، و ازاین رو، پیکریابی « آزدیخواهی فطرت یا طبیعت انسان » است. با شعله آتش (= البیس= ابلیس ) است که ملت وانسان ، حق ابدی خلع مقامات قدرتی را می یابد . حق انقلاب ، همیشه حق ملت است ، واین حق ازفطرت خود انسان ، سرچشمه میگیرد . هیچ خدائی حق ندارد، این حق سرکشی وسرفرازی را ازانسان، بگیرد . سلب این حق ازانسان، غصب وتجاوزبه گوهرانسانست. این « قدرت » هست که فطرتش، همیشه بی اندازگی، یا « تجاوزگری به طبیعت انسانها »است. اینست که انسان، گوهر« یاغی گری » است ، گوهر« گستاخی » است. یاغی بودن و گستاخ بودن،به علت همان « شعله آتش » بودن گوهرانسانست . این دواصطلاح درست ، ازواژه « اخوaxv» ساخته شده اند، که همان «huva تخم » میباشد، و درفرهنگ ایران ، ۱- تخم « آگ= هاگ » اینهمانی با ۲- آتش « آک » ( تحفه حکیم موءمن ) و با ٣- خاک ( خاکینه ) دارد . انسان تخمیست که اززمین( خاک) میروید و شعله میکشد، و آهنگ واراده سرکشیدن وآختن ( آختن و یازیدن و افراختن وسرافراز، همه از واژه اخو ساخته شده اند ) به آسمان را دارد ، تا آسمان (یا ماه وخورشید وپروین ) بشود . انسان ، وجودیست که زمین را به آسمان میکشاند و می پیوندد و با آسمان ( سیمرغ = خدا ) ، یکی میشود . زمین و آسمان درتن انسان، سرو بیخ یک درختند، و ازهم جدا ناپذیرند . انسان وجودیست گستاخ . معنای ژرف گستاخ را از سخنی که کیخسرو در روند وداعش ، و رفتن به پیشوازمرگ میگوید، میتوان دریافت :مباشید گستاخ با این جهان که او دشمنی دارد اندر نهانگستاخ یا vistaax ، مرکب از دوواژه « aaxu+ vista » دراوستا و درپارسی باستان « huva+ vista » است . بخوبی میتوان دید که aaxu همان معنای huva را که تخم باشد . پیشوند « ویستا » که ویستردن باشد، همان واژه « گستردن » امروزیست . تخم یا اخو، یا هاگ یا آگ یا آک یا خاک یا آخ ، همزمان باهم، معانی۱- خوشه و۲- تخم مرغ و٣- آتش را دارند . اینست که گستاخی ، گستردن و گشودن و پهن شدن تخم در رویش ، و همچنین آتش، درمشتعل شدن را دارد . غالبا درکتابهای لغت، این معنای « اخو» ، فراموش گردیده است ، و فقط پیآیندهای آن آمده است . بررسی این اصطلاح ، زمینه بسیاری ازپدیده های اجتماعی وسیاسی و دینی را درفرهنگ ایران ، روشن میسازد. «اخو» ، دارای معانی زیرین است:۱- اصل حیات ( این معنا ، بیان همان تخم و آتش بودنست ) ۲- وجود ، جهان ٣- شعورو وجدان و آگاهی۴- پشتکار۵- سرورaxvihبه معنای سروری است. سرورداشتن است .Axvikih به معنای « حضور ذهن، آرامش خاطر» استaxaastanبه معنای برخاستن (همان واژه خیزیدن )استaaxezishبه معنای خیزش، بلندشدن، صعود ومعراج و رستاخیراست ( فره وشی ) .«تخم = آگ= هاگ= اخو= اخ »، اینهمانی با« آتش= آک » داده میشود( تحفه حکیم موءمن ). « آگنی= آتش» درسانسکریت ، ازهمین ریشه « آگ » برآمده است. اخو، اصل حیات، اصل جهان و وجود شمرده میشود . ازگستردن وبرخاستن وبرجستن و شعله ورشدن تخم= آتش، جهان و موجودات ، وجود می یابند . همه اصطلاحاتی که با« خیزو خیزش » کار دارند ، همه ازاین « اخزیتن axezitan» شکافته شده اند . پگاه خیز، و حاصلخیز، و گندم خیز، و طوفان خیز، و شب خیز، و خیزابه ( موج ) و« خیز» که اهرم باشد، وخیزان، که هم موج وهم ریشه گیاهانست که به هر طرف پنجه میاندازند، وهم رستاخیز(که درسغدی axazaamande است ، و هم به رستاخیرو هم به عروج مسیح گفته میشده است) وهم واژه آغاز= aagaaz، وهم ،« خیز »، به معنای بیدارشونده ، انگیزنده ، رقصنده ، جهنده ، روند پیدایش ِ « اخو،یا تخم ، که اصل جهان و زندگی است» ، میباشد.بالاخره ، تخم یا آتش، ویژگی آختن = یاختن ( یازیدن ) ، افراختن ( فرا+ اختن ) را دارد که معنای « سرور» را به اخوaxv داده است . اینست که به شاه و سرور اخشیدaxshed میگفتند . اصطلاحات «آخشیج » و« اخگر» و« اخترکاویان» ، همه ازاین ریشه « اخ = اخو» ساخته شده اند. از این روند سرفرازی جستن ِ فطری تخم یا آتش انسان ، هست ، که واژه « یاغی » نیز به وجود آمده است، که درکردی « آخی = یاخی» هم گفته میشود . این واژه در سغدی yaaxe=yaaxi به معنای « دلیرو شجاع و بی پروا»هست . من این گمان را دارم که واژه « آخوند » نیز، ازهمین ریشه است و سبکشده « آقا خوانده » نیست . آخوند( اخو+ اند ) ، به معنای « تخم یا اصل ِسروری خواهی و حکومت طلبی » است . دلاوری و شجاعت درسغدی ، یا خاوه yaaaxaawe است . واژه «شعله ِ یازان آتش » که درمقاله پیش آمد ، همین واژه است . ناظم الاطباء ازجمله معانی یاغی ، زمین وارض وخاک را میداند . آخ هم درکردی معنای « خاک» را داردکه دراصل به معنای « تخم » است. و« عاق کول» هم درپشتو که همین واژه « یاغ = آخ = آغ » است ، به معنای سرکشی کردن واظهارعدم اطاعت کردنست . به هرحال ،« اخو»، دریک رویه اش، « کشش به سروری» ، و در رویه دیگرش، « کشش به سرپیچی و سرکشی وسرفرازی» است، وسرفراز، نام خود « ارتای خوشه یا سیمرغ » است . طبیعت وفطرتِ « تخم آتش ، که انسان باشد »، سروری طلبی و یاغیگریست . گستاخی نیز که« گسترش همان اخو » هست ، بیان ویژگی « شعله آتش در به روی آوردن گوهر و فطرت خود» است . شعله آتش ، آنچه در ژرفای خود دارد، رو میکند ، به رو میآورد . این را راستی و یکرو بودن و صفا و صمیمیت میگفتند . کیخسرو، که رابطه اش با گیتی به هم خورده بود و برای نخستین باردرفرهنگ ایران ، به « جهان خاکی» ، پشت میکند و به پیشوازمرگ میشتابد، درشعربالا ، میگوید که جهان خاکی ، دوستی است که درنهان ، دشمن است، و نمیتوان با او « یک رو و راست= گستاخ» بود. انقلابی که درروان وضمیرکیخسرو، روی داد ، تاریخ ایران را دگرگون ساخت . با این تجربه کیخسرواز مرگ ، اندیشه دوجهان متفاوت و متضاد ازهم، درایران پیدایش یافت ونیروگرفت . درست اندیشه خاک یا آگ یا آخ ، که تخم آتش است، و به آسمان شعله میکشد، تا اینهمانی با آسمان بیابد، و بیان پیوستگی و همگوهر خاک( زمین ) و آسمانست ، درانقلاب درونی کیخسرو ، بهم خورد و متلاشی شد ، وراه ، برای پیدایش زرتشت ، واندیشه دوزخ وبهشت او، و وجود دو جهان متضاد باهم او ، بازگردید . کیخسرو، با تعیین لهراسب به جانشینی خود ، بنیاد اختلاف وتضاد شدید، میان دو جهان بینی درایران را نهاد. زال زرو خانواده رستم ، درست استواردراندیشه پیشین ماندند، و کینه ورزی خانوداه لهراسب و پسرش گشتاسپ با خانواده زال، که به همین علت ، بسختی برضد شاهی لهراسب بود ، آغازگردید، و طوفان و تراژدی هزاره های تاریخ ایران، ازاین مخالفت، شروع به برخاستن کرد.دربهمن نامه ، زال زر، به سرآغاز دشمنی خانواده گشتاسپ با خود وخانواده اش ، اعتراف میکند . زال زر، به کردارتاج بخش، به نمایندگی ازهمه پهلوانان وبزرگان ، با پیشنهاد کیخسرو درگزینش لهراسب برای شاهی ، ضدیت میکند و اورا شایسته شاهی نمیداند . زال زر، ازشیوه تفکرلهراسب درباره مسئله مرگ و همانندیش با کیخسرو آگاه بود، و ازاین رومخالف سرسخت شاهی لهراسب بود و با اکراه درونی ومهری که به کیخسرو داشت ، ناچار، تن به این گزینش میدهد ، ولی بو میبرد که این گزینش به فاجعه کشیده خواهد شد . زال زرمیگوید:مرابخت ازآنگه به تاراج داد که لهراسب را خسرو این تاج دادهمی خاک خوردم درآن انجمننکوهش فراوان رسیده به منبه شاهی نکردم براو آفرینروانم ، گمانی همی داد ازایناین اندیشه مرگ که کیخسرو ولهراسب داشتند، به جدائی دوجهان ازهم و « ارجمند ناشمردن خاک و زندگی درگیتی » کشیده میشد که برضد اندیشه سیمرغ بود که خوشه درآسمان شمرده میشد ، و جانها درگیتی دانه های افشانده شده او بودند . خدا وگیتی، یک گوهر داشتند که به هم پیوسته بودند وبا چنین اندیشه مرگی ناسازگاربود . زمین ( خاک = آخو= هاگ) ، همان ارتای خوشه است که درآسمان ، باغست( سبزax-saena ) ودر زمین ، گنج است. زمین ( خاک ) و آسمان ، دوچیز مختلف و ناهمگوهرباهم نبودند . خاک( زمین ) بود ، که شعله میکشید وازآن ، آسمان ، پیدایش می یافت. زمین، آسمان میشد و آسمان، زمین میشد . این اصل متامورفوز( فروهر= فرگرد= دگردیسی ) در« خاک » بود . درجهان بینی میترائیسم ، زُهره ( ونوس = افرودیت = سیمرغ ) اینهمانی با عنصرخاک و با « مار» و با کبوتر وبا نوزاد زنبورعسل وقتی پر درمیآورد ( پروانه میشود) و چراغ دارد . اینها همه ، نماد برای تحول ( گشتگاه= Transitos) هستند . مار، چون هرسالی پوست کهنه اش را میاندازد و پوست تازه پیدا میکند، و همیشه با جامه نواست، بیان همین اصل تحول بود . همچنین چراغ وشمع، مانند شعله آتش، اصل تحول شمرده میشدند، چنانچه دراشعار عطارآتش( گرما )، اصل تحول و دگردیسی هیزم ، به لعل بدخشان و آهن به یا قوت رمانی شمرده میشود . خاک ( هاگ= آخ درکردی، و یاغی = زمین )اصل متامورفوزشمرده میشد ، و ربطی به اصل فروتنی و فرودین بودن نداشت . ایرانی ، خاک را( Erde= earth= ارض= ارتا) میبوسید ، چون معشوقه اش ، چون همان سیمرغ بود ، ولی به او سجده، به معنای اسلامی که فروتنی کردن و خاضع ومطیع شدن باشد ، نمیکرد . بوسیدن خاک ، همبوسی وهمآغوشی انسان با خدا ( عشق ورزی عاشق و معشوق ) بود ، نه خمیدن پیش الله که پیکر یابی قدرت مطلقست. ازاین رو بود که خم شدن ، مسئله اصلی نبود، بلکه میشد انگشت برخاک زد و لب را با آن آلود و بدینسان ، سوگند خورد . سوگندیادکردن با بوسیدن خاک ، همارزش و همگوهر با سوگند رویارو با شعله آتش بود . چنانکه زال زر که نقش تاج بخش را درایران داشت، بنا برمرجعیتی که « تاج بـخـشی » با خود میآورد ، حق اعتراض و سرکشی رویارو با شاه را داشت ، وشاه ، حق سلب چنین قدرتی را ازتاج بخش نداشت .مرجعیت تاج بخشی، قابل عزل ازطرف شاه نبود . برغم اینکه موبدان زرتشتیکوشیدند که این حق را ازخانواده رستم و پهلوانان، سلب کرده وازآن خود سازند، و طبعا درداستانهائی که درشاهنامه مانده بود، و وبا دستکاریها موبدان درعهد ساسانیان این مرجعیت ، محو ساخته شده است ، ولی بازرد پای آن، بخوبی درشاهنامه باقی مانده است . سام نریمان ، پدر زال ،۱- درتجاوز نوذر ازمحدوده وظایفش ، وزال زر۲- درمورد تجاوزخواهی کاوس ولشگرکشی به مازندران و٣- هم در تعیین جانشین کیخسرو ، و روی برگرداندن کیخسرو ازشاهی، که برای زال زر ، نفی « ارجمندی خاک = ارجمندی گیتی » بود ، از حق اعتراض ورایزنی و تعیین جانشین که در« مرجعیت تاج بخشی » موجود است ، بهره میبرد، که هیچ شاهی حق سلب این مرجعیت را ازآنها نداشت . « شاهی» درایران، وارونه نتیجه گیریها ئی که ازمطالعات تاریخی شـده ، وهمچنین وارونه مفهوم شاهی که موبدان زرتشتی دردوره ساسانیان داشتند و درشاهنامه نیز بازتابیده شده ، استوار براصل« یوغ» بود . سراندیشه یوغ = گواز= امر= همزاد نیز، « بنیاد فرهنگی شاهی » بود. « شاه » اساسا ، نام سیمرغ یا رام است ، و « پادشاه »، به معنای « جفت سیمرغ یا رام »است که « بهرام = روزبه » باشد . این اندیشه جفت بودن دونیرو ،که اصل سه تا یکتائیست، شاهی را معین میساخت . نیروی میانی که، آن دونیرو را به هم جفت میکند، « پیدایش بهمن ، درمراسپند » است ، که نام سه روزپایان هرماهند . «همکاری سه نیروی برابر باهم ، وجدا ناپذیرازهمدیگر » ، شاهی را معین میساخت . رام و بهرام و ماراسپند( که درختش غار، یا ماه بهشتی، یا سنگ یا دهمست = دهم + است = تخم دهم = تخم آتش شعله ور ) برفرازدرخت هرماهی ، وخوشه = شعله بودن در هرماهی و یا زمان هستند. دهم ، همان واژه « ده = داه = داگ »است که درآلمانی تاگ ( روز)Tag ، ودرفارسی « داغ »، و درانگلیسی « دی day» شده است . وواژه « تاج » و « تاج بخش » نیز همین واژه است . پیش ازاینکه با دقت این موضوع بررسی شود ، برجسته وچشمگیرساختن این نکته، اهمیت دارد که این سه نیرو، دریک پایه باهم قرارمیگیرند . این« سه نیروباهم » هستند که شاهی را معین میسازند . تا چه اندازه این اندیشه درتاریخ ایران ، مراعات شده یا نشده است ، مسئله دیگراست . ولی با این معیاربنیادی فرهنگی بود که حقانیت شاهی درایران ، درضمیرها سنجیده میشد. اینکه تصورمیشود، زال زر و رستم، همیشه برغم نگهبانی وپاسداری ایران، غلام وچاکرو غلام حلقه بگوش شاهان یا وفادار بدانها بوده اند، یک خیال کودکانه است . این بستگی، مسئله وفاداری نبود ، بلکه مسئله همکاری وهمپرسی سه نیروی برابرو همگوهربود . آنها نمیخواستند که مقام شاهی را تصرف کنند ، وخودشان شاه بشوند ، چون خودشان، جزو« سه پایه= سه خوشه= سه شعله= سه آتشدان » شاهی بودند ، که درآمیزششان باهم ، « شاهی » معنا ومحتوا داشت. آنها ضامن نگاهبانی ارزشهای سیمرغی درحکومت بودند، واین مرجعیت فوق العاده مهمی بود که موبدان زرتشتی مفاهیم آنرا ازاین داستانها زدوده اند، ولی با درک دقیق خود این داستانها، میتوان به وجود واهمیت و اشکال گوناگون ِ چنین مرجعیتی، پی برد . دربهمن نامه این اندیشه در« شاهی هما » ، عبارت به خود گرفته است .دودختر رستم ، یکی « پیشرو» و دیگری « رایزن ِ» « هما » میشوند، واین سه باهم ، بنیاد گذارداستانی، یا اسطوره ای سلسله هخامنشی میگردند . هما و آذرگشسپ و زربانو ، هرسه نام یک خدایند.آذرگشسپ ،« آذرخوش» نیزنامیده میشود( مسعودی درکتاب التبیه والاشراف نام این آتشکده را آذرخوش نوشته است ، محمدعلی امام شوشتری ) و« گیاه شاه اسپرم »، « خوش اسپرم »نیز نامیده میشود . و خوش و خوشه و قوش(لوری قوش= هما ) بهترین گواه ، بریکی بودن این سه چهره و« سه گوشه بودنِ شاهی» است.تاج، خوشه ای بودکه اینهمانی با شعله آتش داشتتاج بخش، پهلوانان سیمرغی بودند« تاج » ، نماد سیمرغ بود، چون دربنیاد، خوشه ای بود که اینهمانی با شعله آتش داشت .« تاج » دراصل ، ازاسپرغمها وبستان افروز ( تاج خروس= اردشیرجان = ارتا خشتره گان ) و خوشه های گندم وجو وبرگ مورد(= مرسین= گیاه خدای خرّم ) و برگ بو (= غار= ماه بهشتی= دهمست = دهم+ است= رندLaurel tree=Lorbeer baum ) فراهم میشد، و شاهان وبزرگان روزهای عید و جشن، ومردمان ، در زمان دامادی برسر میگذاردند ( برهان قاطع ) . ردپای این اندیشه، درادبیات باقی مانده است. ازجمله خاقانی گوید :یا کلاهی کزگیا بافد شبان برسر تاج کیان خواهم فشاندباتاج خسروی ، چه کنی ازگیا ، کلاهبا ساز ِ باربد ، چه کنی پیشه (= نای ) شباننامهای « ۱- تاج ، ۲- دیهیم ، ٣- بساک » همه بهترین گواه براین نکته اند . بساک ، تاجی ازگلها وریاحین و اسپرغمها و برگ مورد است ، که پادشاهان و بزرگان روزهای عید برسرمیگذاردند . این واژه از « بسه » ساخته شده است، که همان «واس= وسه » است که خوشه باشد ، وپیشوند واژه « باسـتـانی » است ، که به «اکلیل الملک» گفته میشود . بسه وبسک ، به دسته گندم وجو دروکرده ، گفته میشود . بسدک ، دسته گندم و جو دروکرده و اکلیل الملک گفته میشود . بساروب بنا بر رشیدی به خوشه چینی گفته میشود . درپشتو ، « بسیا » به زمین کشت وزرع شده ، و آبادی مسکون گفته میشود . نام شهر« فسا» ازهمینجا میآید . « خوشه وخرمن » ، همیشه متلازم پدیده« جشن وسور» بود . برسرنهادن تاج خوشه = شعله ، چند معنای جداناپذیرازهم داشت. یکی آنکه بیان اصل آبادکردن است ، دوم آنکه بیان اصل جشن سازیست . سوم آنکه نشان « پیشرو خورشید و روشنی بودن » است . پدیده « پیشروبودن » ، مربوط به مقوله« گشتگاه = = مرحله تحول ومتامورفوز» است ، که یهوه و اهورامزدا و الله، آنرا ، نفی وطرد میکردند، چون آنها، روشنی را یکراست ، خلق میکردند . این ، تخم آتش بود، که با گشتگاه یا جای متامورفوزبه شعله ، و گشتگاه ازشعله ، به گرمی و روشنی کار داشت . این، « درخود ازچیزی به چیز دیگرگشتن » ، بیان اصالت انسان ، واصالت گیتی واصالت ماده( تن و خاک ) بود . زرتشت ، که با خلق آتش از روشنی اهورامزدا ، یا آوردن آتش ازبهشت کار داشت، این مرحله گشت را ، منتفی و نابود ساخت . درتورات ، یهوه ، یکراست ، روشنی( درعبری به روشنی، ئور Or گفته میشود که همان هور= خورشید باشد ) را خلق میکند . روشنی ، متامورفوزشعله آتش نیست. اینها همه« مرحله تحول یا گشتگاه » ، وطبعا، اصالت گیتی وتن وخاک را، نابود و انکار میکنند . ازاین پس، آخوند و موبد و کاهن و کشیش این ادیان ، ازمتامورفوز گوهر انسانی خودشان به بینش، روی برمیگردانند ، و فقط بازتابنده روشنی ِِ یهوه ویا پدرآسمانی ویا الله و یا اهورامزدا هستند . درست همین ارث را در ممالک اسلامی به قشر« روشنفکر» نیز واگذارده اند . روشنی وگرمی ، از متامورفوز گوهرورندگی خود ِ اینها ، پیدایش نمی یابد ، بلکه مانند آخوندها ، وام گیرنده روشنی هستند. آنها ازقرآن ، روشنی قرض میکنند ، اینها از متفکران غرب . ازاین رو پدیدهِ « سحرو سپیده دم » ، که بیان « مرحله گشت ازتاریکی به روشنائی » بود، در فرهنگ زنخدائی سیمرغی ، ارزش فوق العاده داشت. اساسا « ابلیس = البیس » که برق زدن ناگهانی بود ، این Transitos را نشان میداد . دراروپا به شیطان ، لوزیفرLuzifer میگویند ، درحالیکه لوزیفر، نام « زُهره = ونوس» است، که درآسمان، اینهمانی ستاره سحری دارد . چرا ونوس، خدای زیبائی وعشق ، شیطان شد؟ همانسان که سیمرغ ، که برق ناگهانی = البیس هست ، «ابلیس « قرآن ومحمد گردید . لوزیفر( روشنی Lux+آوردن+ حمل کردن ferre ) به معنای « آورنده روشنائی= آبستن به روشنائی و مامای روشنائی ازتاریکی » است. این توراتست که نمیتوانسته است چنین گشتگاهی= متامورفوزی= دگردیسی را تاب بیاورد . در اشعیاء خطاب به زُهره = ونوس کرده میگوید ( ۱۴/۱۲ ) « ای زُهره ، دخترصبح ، چگونه ازآسمان فرو افتاده ای که امتها را ذلیل ساختی . چگونه به زمین افکنده شده ای وتو در دل خود میگفتی که بآسمان صعود نموده کرسی خود را بالای ستارگان خواهم افراشت وبرکوه اجتماع دراطراف شمال جلوس خواهم نمود. بالای بلندیهای ابر صعودکرده مثل حضرت اعلی خواهم شد. لکن به هاویه باسفلهای حفره فروخواهی شد .... » . بدینسان ، دخترصبح ، ستاره سحری یا زُهره ( درایران، زاور نامیده میشد ) که پیشرو روشنی آفتابست و آفتاب را میآورد ، همان « شیطان و ابلیس » ملعون میشود . موبدان زرتشتی ، راه دیگری برای برکنارکردن « زُهره » درپیش گرفتند که یهودیان . زُهره ، درفرهنگ ایران ، « رام ، دخترسیمرغ » بود . « رام » ، زنخدای نی نوازی( موسیقی) وجشن وموسیقی نوازی ) وباده و برهنگی بود . این زنخدا، که نخستین تابش سیمرغ ( بغ= خدای مهر ) بود ، گوهر سیمرغ را نشان میداد، نزد ایرانیان فوق العاده محبوب بود . ازاین روموبدان زرتشتی « رام » را، مرد و نرینه ساختند ، و « نی » را در رام یشت ، تبدیل به « نیزه جنگ » کردند. ازدختر سیمرغ ، که اصل عشق و موسیقی وجشن بود، خدای جنگ ساختند ! درفرهنگ ایران به زُهره ، بیدخت وزاور میگفتند. بیدخت ، سبکشده « بغ + دخت » است . این مشتبه سازی « رام » با «اناهیت » ازسوی موبدان زرتشتی، از شعرابونواس که خودایرانی بوده است، بخوبی نمایان میگردد.ابونواس میگوید :اذوجهت ناهیذ نجدیه و حان من بیذخت اعوازناهید ازسوی نجد برآمد و بیدخت تزدیک فرورفتن است ( ازمحمدعلی امام شوشتری ) .دراین نکته ، جای هیچ شکی نیست که « مهر و بغ » نام سیمرغ بوده است و خدای مهر، زن بوده است . موبدان زرتشتی، نام خدای مهررا از سیمرغ ، سلب، و به میتراس = مهراس = مرداس داده اند که همان ضحاک درشاهنامه میباشد ، که زرتشت بشدت با او مخالف بوده است . بهترین گواه براینکه « بغ» و« مهر» ، زن است ، ازنام ماه مهرگان در سغدی ، آشکارمیگردد . در سغدی به ماه مهرگان ( میترا گان ) =Baga-kaanich Bagakaanchگفته میشود که به معنای « بغ کنیز، زنخدای دوشیزه و نی نواز» است . کانیا و گانیا وگانا ، هم نی است وهم زن ( معرب گانا ، غنا ، تغنی است ). « ببر بیان » رستم ، همین بیور بغان ( سگِ آبی سیمرغ یا خدایان ) میباشد . دو نکته مهم که گوهر این خدا را مشخص میسازد ، یکی لـُختی و برهنگیست، و دیگری جشن است. در سغدی به برهنه و لخت بغنه bagna گفته میشود و به پرستشگاه ومعبد این زنخدا بغن bagn=bagan گفته میشده است . خدا، برهنه ولخت است. آنچه خدائیست ، برهنه ولخت میباشد . همچنین به جشن عروسی « بغنه پیش کته» bagane-pish-kete گفته میشده است . وبه بخشیدن bagd بغد گفته میشده است ، چون گوهراین خدا ، خود افشاندن وخود تگاندن= تکاندن ( تاگ = تاج ) است.ازهمین واژه بخوبی میتوان اصل « تاج بخشی » را حس کرد . « امره = مره» نام سیمرغ ، درمرحله خود تکاندن وخود افشاندن است ( پیشوند مردم و امرداد ) و« چمره » نام سیمرغ درحالت ِخود پراکندن وخود پخش کردن است ( تبدیل به جمره ، یا به چمران، شمیران شده است ).درتورات دیده میشود که با روشنی وبینش ( با خوردن ازدرخت معرفت ) ، انسان، اندام زایشی ( تن ) خود را میپوشاند . تن که اندام زایشی باشد ، تنها نشان اندام زایشی نبود ، بلکه همه وجود انسان را دربرمیگرفت . انسان درکل وجودش ، اصل آفریننده هست . آدم وحوا ، با نخستین بینش وروشنی که می یابند، ازتن خود ، شرمگین میشوند . این، بُن خوارشماری زندگانی درگیتی و زندگانی خاکی ، و معنای تازه خاکست که درپیش نداشت . اینست که رام= زهره، دخترسیمرغ، لخت وبرهنه است، چون درست به خاک وتن و به زندگانی درگیتی، ارج مینهد، چون « برهنیدن» که آفریدن باشد، دراصل، زائیده شدن درگیتی است . رام دریک دستش، خوشه انگوراست، که هم نماد انگور( باده= نماد متامورفوز= مستی ) و هم نماد « گوهرخوشه ای او » هست. واین خوشه انگوررا به سیمرغ ، هدیه میدهد . سکولاریتهبازگشتِ زُهـره یا« رام »در روان هاستنه « ترجمهِ مفاهیم خشک پیچیده ازغرب»رام،« مادر زندگی» و « خدای زمان = زروان » است . با رام است که در« گـَشـت زمان » ، « جشن » ، نقطه محوری زندگانی اجتماعی میگردد . اینست که درفرهنگ سیمرغی ، دین ، « دین جشنی » بود . خویشکاری موبدان وهیربدان ، سازمان دادن جشن ها دراجتماع بود . زمان ، گشتگاه رام ، روندِ جشن بود .« جشن»، گرانیگاه دین سیمرغی بود . جـشـن ، اصل اجتماعساز بود ، نه « ایمان به یک کتاب مقدس یا شخص مقدس». سکولاریته ، هیچگاه درانتظاربهشت یا زمان آخرو ظهوریک منجی، نمی نشیند ، و به وعده های توخالی بهشت، گوش فرانمیدهد ، بلکه در رندگی درگیتی ، بهشت یا جشن را میخواهد. این، « زندگانی تهی ازجشن درگیتی» هست که، نیاز به وعده و روءیای بهشت درآینده ، یا در فراسوی این جهان را دارد . زرتشت ، آتش را ازبهشت میآورد . به عبارت دیگر، جایگاه جشن ، درگیتی نیست. درست این ، برضد جهان بینی زال زرو رستم بود . زُهره یا رام ، بنیاد گذار فرهنگ جشن هستند . سکولاریته ، با وارد کردن یک ماده درقانون اساسی ، یا با ترجمه کتابهای گوناگون ازاندیشمندان غرب ، آفریده نمیشود . این پیکر ِ لخت وبرهنه و رقصان ِو نوازنده و ساقی ِ رام یا زُهره است که آگاهبود همگانی را ، آگاهبود جشنی میسازد . خویشکاری حکومت(شاهی)،جشن سازیست . جشنگاه درهرشهری ، باید میان شهرباشد وجایگزین مساجد ومعابد گردد . نیایشگاهها ، باید جشنگاه ها باشند. غایت نیایش وگوهرنیایش، جشن است . معابد و مساجد و آتشکده ها وکلیساها، باید تبدیل به « جشن گاه زندگی درگیتی » گردند . جشن، نه تنها مرهم برای نابرابریهای اجتماعیست ، بلکه درست برای « ایجاد برابری اجتماعی و طبقاتی و سیاسی و دینی » است . گرانیگاه مسائل ایران ، دوهزارسالست که مسئله « امتیازطبقه موبدان و آخوندها وفقها و علمای دین » ازهمگان است ، نه مسئله تبعیض طبقات اقتصادی . این تبعیض بنیادیست که بایستی نخست ازبین برده شود ، تا « مای اجتماعی ویا مای ملی » ، دراثر« جشن » ، آفریده شود . « دموکراسی » هم ، «جامعه جشنی » است . بازگشتِ زُهره یا« رام » ، بزرگترین یاغیگری و طغیان وسرکشی دربرابر ادیان نوری ( چه مسیحیت ، چه اسلام ، چه زرتشتی ، چه یهودیت ) میباشد. واین پرچم طغیان و یاغیگری را مولوی بلخی درفرهنگ ایران ، بازبا گستاخی بی نظیرش، برافراشته است . خدایان نوری ، ازیهوه گرفته تا اهورامزدای زرتشت ، ازپدرآسمانی گرفته تا الله ، همه بزرگترین دشمن خود را در زهره = افرودیت = رام وسیمرغ میدیدند، و اورا هست که ابلیس ودجال و شیطان و اهریمن و جمشید کُش و زدارکامه و زائوکش یا « لواط کننده با خود » یا« روسپی= جنده » دانسته اند. واژه « آسیب » که حتا درغزلیات مولوی به معنای « عشق » است ، تبدیل به « گزند و آزار» کرده اند . «عشق » ، اصل آزاراست . همچنین« ویناس» که تبدیل به واژه « گناه » امروزه ما شده است ، به معنای قوناس وقوناخ ( عشق ومهمانی) است. همه اینها ، بیان مسخسازی و واژگونه سازی ارزشهای ِ فرهنگ اصیل نخستین است .این مولوی بلخیست که « زُهره » را که یهودیت ومسیحیت ، تبدیل به شیطان کرده بودند ، ودراسلام نام « ابلیس» بدو داده شده بود ، پیکریابی اندیشه سکولاریته است، با دلیری و گستاخی بی نظیری ، از سر، در غزلیات خود ، به کردار اصل عشق و طرب و زیبائی زنده ساخت . او خدا را، درغزلیات خود ، باز ازنو به کردار « عاشق و مطرب و ساقی » تصویرکرد .زُهره عشق هرسحر، بر درما چه میکند ؟دشمن جان صدقمر، بر درما چه میکند ؟هرکه بدید ازو نظر ، باخبراست وبی خبراو ملکست یا بشر؟ بر درما چه میکند ؟زیرجهان ، زبر شده . آب، مرا زسر شدهسنگ ازو، گهرشده ، بر درما چه میکند ؟در زاهدی شکستم ، به دعا نمود نفرینکه برو که روزگارت ، همه بیقرار باداتن ما ، به ماه ( سیمرغ ) ماند، که زعشق میگدازددل ما ، چو چنگ زُهره ، که گسسته تار بادابه گداز ماه منگر، به گسستگی زُهرهتو حلاوت غمش بین ، که بکش هزار باداچه عروسی است درجان، که جهان زعکس رویشچو دو دست نو عروسان، تر و پرنگار بادابادا مبارک درجهان، سور و عروسیهای ماسورو عروسی را خدا ، ببرید بر بالای مازُهره ، قرین شد با قمر، طوطی ، قرین شد با شکرهرشب، عروسی دگر، ازشاه خوش سیمای مااین سرکشی و سرپیچی و یاغیگری ازخودِ گوهر رامی یا زهره ای مولوی بود، که دراو، باز برانگیخته و بسیج شده بود . درفرهنگ ایران ،« روان هرانسانی» ، گوهر « رام = زهره ، خدای عشق و موسیقی و رقص وشعرو زیبائی و شناخت » را دارد( رام = روان ، آنندراج ) . و این روان یا رام است که « افروزنده آتش جان » هرانسانی است . این رام هست که آراینده و نظم موسیقائی به تن میدهد ( گزیده های زاد اسپرم ، ۲۹ ، ۷ ). در روز بیست ویکم ، روز رام است، که فریدون برضحاک چیره میشود . دراین روزبود که برای چیرگی بر« اصل زندگی آزاری ، ضد قداست جان » ایرانیان ، زنار،یا کمر بند که دراصل، سی وسه رشته ( خدایان زمان) بود، به کمر می بستند ( آثارالباقیه ابوریحان )، تا سوگند وفاداری به این اصل بزرگ، یاد کنند . موبدان زرتشتی ، اینهمانی رام با روان انسان را، دربن انسان ، حذف کرده ، و آن را جزو « بن جانوران » کردند ( بندهش ، بخش چهارم، پاره ٣۵ ) . دستانی یا لحنی را که باربد برای « رام جید» که روز ۲٨ ماه باشد، ساخته است ،« نوشین باده یا باده نوشین » نام دارد . گوهرزنخدا رام ( درتصویربالا که با خوشه انگوراست) ، باده نوشین است . ساقی بودن و مطرب بودن و عشق و عاشق و معشوق بودن ، گوهر خدای مولوی گردید ، که همه بازتاب تصویر ِ زهره (رام ) وماه ( = سیمرغ ) است . مرده بُدم ، زنده شدم ، گریه بُدم ، خنده شدمدولت عشق آمد ومن ، دولت پاینده شدمدیده سیر است مرا ، جان دلیر است مرازَهره شیر است مرا ، زُهره تابنده شدمزُهره بـُدم ، ماه شدم ، چرخ دوصد تاه شدمیوسف بودم ( اصل زیبائی) زکنون ، « یوسف زاینده » شدمازتوام ای شُهره قمر، درمن و درخو دبنگرکز اثر خنده تو ( هلال ماه ، خندانست) گلشن خندنده شدممقبل ترین و نیک پی، دربرُج زهره ، کیست؟ نـی .زیرا نهد لب بر لبت ، تا ازتو آموزد ، نوانی ها وخاصه نیشکر، برطمع آن بسته کمررقصان شده درنیستان ، یعنی تعزّ من تشابـُد بی تو، چنگ و نی، حزین . بُرد آن کنارو، بوسه ایندف گفت : میزن بر رخم ، تا روی من یابد بهادراینجا که مولوی ، دربرج زُهره ، نی می یابد ، درست نشان بقای تصویر « رام » در ذهن اوست . این زُهره یا رام است که آرمان هستی یا زندگی انسان برای او میگرددهمیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویشکشد کنون کف شادی ، به خویش دامانمزبامداد کسی غلملیج ( غلغلک= گل خوجه ) میکندمگزاف نیست که من ناشتاب ، خندانمترانه ها زمن آموزد این زمان ، زُهرههزار زُهره ، غلام دماغ سکرانمواو ازیاد نمی برد که این شمس تبریزیست که گوهر زُهره را دروجود او، ازسر برانگیخته است :شمس تبریز مرا ، طالع زُهـره داد استتا چو زُهـره ، همه شب جز به بطرمی نرومبطر، درشادی و نشاط و خرّمی به اوج رفتن است . بطر، گردن کشی کردن است . این فطرت رامی یا زُهره ای در مولوی، ازنو بسیج و زنده میشود ، و این گوهر انسانیست که زندگی را از ملول بودن میرهاند :ازملولی هرکه گرداند سری درکشم درچرخش و گردان کنمآن ملولی، دُنبل « بی عشقی» استجان اورا عاشق ایشان کنمعاشـقـی چـبـود ؟ کمال تشنگیپس بیان چشمه حیوان کنمصبرنماندست که من ، گوش سوی نسیه ( فردا، بهشت) برمعقل نماندست که من ، راه به هنجار رومعقل مزورو مصلحت بین وسرد ، که دنبال راه همه میرودچنگ زن ای زُهره من ، تاکه برین تن تن تنگوش برین بانگ نهم ، دیده به دیدار برمبادا مبارک درجهان ، سور و عروسیهای ماسور وعروسی را خدا ، ببرید بر بالای مازُهره ، قرین شد با قمر، طوطی، قرین شد باشکرهرشب ، عروسی دگر، از « شاه خوش سیمای ما »این زُهره ، دخترصبحی که تورات دراو، شیطان را میشناسد ، واین زُهره که دراسلام ، زنیست که هاروت وماروت دل به او می بازند وبدین علت، ازگستره ِ خدائی، طرد میگردند ، ازسر، درفش خود را برضد « ضحاک زدارکامه که در قربانیهای خونی ، گوهر جشن را می یافت » در غزلیات مولوی برمیافرازد . آنگاه این روشنفکرانی که لوزیفر( آورنده روشنائی = زُهره = شیطان= خدای ماما ) ازمتامورفوز وجودِ خود ِ آنها ، آتش نیفروخته ، به مـُشتی اصطلاحات خشک و مفاهیم ِ یخزده وزمهریری از فلسفه غرب چسبیده اند، تا ایرانیان را سکولار کنند . این پیکر زیبای زُهره یا رام هست که همه را از زیبائیهای گیتی ، مست و خرّم و رقصان میکند ، نه چند تا مفهوم خشکیده وبی روح و یخ زده و ترجمه شده ازغرب . سکولاریته ، عاشق « رام » شدنست که خدای تحول دادن گوهرجشنی خود ، درروند زمان ودرگوهرانسانها ودرگیتی و طبیعت هست . درفش سرکشی برضد خدایان نوری را، که مولوی برافراشت، هیچ روشنفکری درایران، تاکنون بوئی هم ازآن نبرده است ، تاچه رسد به اینکه گستاخی وتوانائی آن را داشته باشد که این درفش را بازبرافرازد .خدایان آورنده روشنی از تاریکیبُن ها جویندگی و بینش حقیقت درهرانسانیچیست که هردمی چنین ، میکشدم به سوی او ؟عنبر، نی . و مشگ ، نی . بوی ویست ، بوی اوچرا رام یا زُهره ، اینهمانی با« بـوی » دارد ؟چرا، زُهره ، کسیست که میخواهدخـدا را ازتخت ، بیندازد ؟چرا زُهره، کسیست که قدرتهارا برروی زمین ، سرنگون میـسازد ؟ای مطرب دل، زان نغمه خوشاین مغز مرا ، پـُر مشـغـله کنای زُهره ومَـه ، زان شعـلهِ رودو چشم مرا ، دو مَـشـعـلـه کنکجاست مطرب جان( رام ) تا زنعره های صلادرافکند ، دم او ، در هزار سر ، سو دااگر زمین بسراسر، بـرُویـد از « تـوبه »بیک دم ، آن همه را ، عشق بدرود ، چو گـیاازآنکه توبه ، چو بند است ، بـند نپـذیردعلوّ ِ موج چو کـُهسار و، غـره دریادرفرهنگ ایران ، سه خدا بودند که « آورنده روشنی ازتاریکی » بودند : ۱- رام (= زهره ، درایران، زاور، خوانده میشد) و۲- سروش و٣- رشن( رشنواد ، کسیکه داراب، فرزند هما را برای نخستین بار، میشناسد- درشاهنامه ) . درتورات ، یهوه درهفت روز خلقت ، اصلا آتش را هم خلق نمیکند ، وصحبتی ازآتش نیزنمیکند، و « روشنی و گرمی » ،ازآتش برنمیخیزد ، بلکه در آغاز، خود یهوه ، « روشنائی » را خلق میکند . روشنائی یهوه و الله ، ازآتش برنخاسته اند . روشنائی و گرمی ، متامورفوز « آتش = تخم » نیست . بدین سان ، انسان وجان ، ازاصالت بطورکلی، و از« اصل بینش و روشنی بودن » افتاده اند. تورات با این عبارت آغازمیشود که : « وخدا گفت : روشنائی بشود و روشنائی شد، و خدا روشنائی را دید که نیکوست ، و خدا روشنائی را از تاریکی، جداساخت » . با جداساختن روشنی ازتاریکی و خلق روشنائی مستقیما در آغاز، سرنوشت زُهره ، معین میگردد، که خدای « آورنده روشنی از تاریکی Lucifer» بود . همینسان این خدایان ) ( زُهره + سروش + رشن = کاوتِس ) ، هم در میترائیسم ، وهم دردین زرتشت ، خویشکاری ِ نخستین ِ خود را از دست میدهند . دراین دو دین ، هرچند رام و سروش و رشن ، نگاه داشته میشوند ( زرتشت درگاتا ، فقط یکبارنام سروش را میآورد و یادی از رشن نمیکند ) ، ولی ازاصالت، انداخته میشوند ، یا نقشهای «وردستی » به آنها داده میشوند. اهورامزدائی که جایگاهش، روشنائی بیکران است، وهمه چیز را از روشنائی خود( ازهمه آگاهی خود) میآفریند ، دیگر نمیتواند ، رام ( زاوَر= زُهره ) و سروش و رشن را ، به کردار « آورنده روشنائی از بُن تاریک انسانها » تاب بیاورد . اینست که این هرسه خدا ، از « بُن انسان » ، تبعید و طرد میشوند، و ارج روشنی و بینشی که درجستجوی مستقیم و بلاواسطه خود انسان ودرمتاموروفوزگوهرخود انسان، یافت میشود ، ازبین میرود . درلاتین دیده میشود که لوسیفرLucifer که به معنای « آورنده روشنی است هم به ۱-زنخدای ماه ، وهم ۲- به ستاره سحری که زُهره باشد، و هم٣- به دیانا Dianaگفته میشد که خدای ماما ست که یاری دهنده در زائیدنست، مانند سیمرغ که آل نامیده میشده است، و دراصل مامای زائیدن رستم از رودابه بوده است . این معانی سه گانه ، روند زاده شدن خورشید( روشنی روز) از ماه درشب، بوده است . لوسیفر، یا آورنده روشنائی ازتاریکی ، که بیان پیدایش وزایش روشنی وبینش و کل هستی، ازبُن وتخم هرچیزیست، راه را برای « خدای خلق روشنی » بکلی می بست. ازاین رو، لوسیفر، فرشته یاغی شد که خدایان نوری را ازتخت میاندازد و همچنین ، قدرتهای زمینی را سرنگون میسازد.این خدایان ) رام ، سروش ، رشن ) ، درالهیات زرتشتی ، نگاهداشته میشوند، ولی همه ، گوهراصلی خود را که در دین سیمرغی یا زال زری داشتند ، از دست میدهند . تصاویرخدایان « رام» و « سروش » و« رشن » ، در الهیات زرتشتی، درست نابود سازنده فرهنگ اصیل ایران و اصالت انسان و اصالت گیتی و خاک میگردند . این هرسه ، پیکریابی « آگاهبود سحری، یا سپیده دمی، یا پگاهی » یا بسخنی دیگر، پیکریابی « اصل متامورفوز مستقیم وبیواسطه حواس ِ خود ِانسان، به آگاهی وبینش وروشنی » هستند . رام یا زُهره ، اینهمانی با « بوی » دارد، و بوی ، به « همه حواس و اندام شناخت وگفتار » ، گفته میشده است . دربندهش( بخش چهارم، پاره ٣۴ ) میآید « روان ، آنکه با بوی درتن است : شنود، بیند و گوید و داند » . « بوی » درفرهنگ ایران ، همانسان که به « حواس » گفته میشده است ، به «آگاهبود و شعور و وجدان » نیز گفته میشده است . درفرهنگ ایران ، حواس ، از آگاهی و بینش و روشنی، جدا ساخته نمیشوند ، بلکه انسان درهمان آن، که حس میکند ، روشن و آگاه وبیننده نیز میشود . یا درهمان آن که روشن و آگاه میشود، حس نیز میکند . آگاهی وشعورووجدان ، خویشکاری ِ نیروئی فراسوی « حواس» نیست . این اندیشه بسیار ژرف ، در اصطلاح « بوی = روان = رام = زُهره » ریشه دوانیده است .آگاهبود سحری و سپیده دمی ، نه تنها آورنده روشنائی ازژرفا و بُن تاریکست ، بلکه هنر « پیش روی ، پیش دوی ، پیش تازی ، پیش آهنگی » دارد . روان انسان ، رام یا « بوی » بود . همه حواس و نیروی شناخت انسان، هم آورنده روشنائی ازبُن تاریک بودند ، و هم پیش بین و پیش یاب وپیشگام وپیشتاز بودند . سحر و سپیده دم بینش و آگاهی ، ازبُن هرچیزی بودند . حواس و خرد ، بو میبرند . حواس و نیروی شناخت انسان ، در« کنـون » نمیایستد و نمی ماند ، بلکه در زمان ، به پیش می تازد . این بو بردن ازآینده وپیش آمدها ، که درخودِ گوهر اندام حسی و شناختی » انسان، سرشته شده است، اورا راهبری میکند . آگاهبود سحری یا پگاهی ، نه تنها پیش بینی در دیدن هست ، بلکه دیدن هم ، یکی از بوی ها = حواس هست . انسان درهمه حواسش ، پیش بو ، پیش بین و پیش یاب وپیشتاز هست . خود جان ، نوعی پیش آگاهی ازخطر و آزار را درهمه حواس پدید میآورد که انسان را راهنمائی میکند . این « ازخود ، درجستجو، راه را گشودن و راه را بو بردن » در هرجانی هست. سروش ، که دربُن هر انسانی است ، در نخستین داستان شاهنامه ، از توطئه اهریمن برای کشتن کیومرث( بُن همه انسانها در الهیات زرتشتی ) ، زود آگاه میشود، و این آگاهی را درگوش سیامک زمزمه میکند . این سروش دربُن ِ وجود ِ فریدون هست که اورا ازتوطئه برادرانش برای کشتن او ، آگاه میسازد . او بو میبرد که برادرانش میخواهند اورا بکشند . اینست که حواس ، تنها مستقیم و بلاواسطه ، « آنچه درپیششان= حضورشان هست » درنمی یابند ، بلکه همانسان که واژه « پیش » در فرهنگ ایران ، نه تنها بیان « حضور» است ، بلکه بیان « بسوی آینده= و آنچه پیش میآید » نیزهست ، با هرحسی ، گونه ای « پیش حسی » ، « پیش آگاهی » نیزهست ، که « رازگونه ، در گوش خرد، زمزمه » میشود . حواس، امتداد می یابند ، به آینده ، کشیده میشوند . این آگاهی ، ویژگی آمیختگی سیاهی با سپیدی را دارد، دود و شعله با همست،« سایه روشن » است. هرحسی،هرشناختی ، پیشرو، پیش دو، پیش کشنده نیز هست . درست با همین ویژگی « بوی = رام » بود که ادیان نوری ، سرسازگاری ندارند ، چون با چنین ویژگی، جان و روان انسان ، نیاز به راهنما و پیشوا ومرجع تقلید و پیامبر و واسطه و حُجـّت ندارند . آشیانه سیمرغ ، برفراز « سه درخت خوشـبـو »بُن هرجانی، « سه بوی به هم آمیخته» یا عشق استسیمرغ، یا بُن هستی، یا خدا، اصل عشق استدرشاهنامه ، برفرازکوه البرز، سه درخت خوشبو هستند که به هم پیوسته اند ، و برفرازاین سه درخت خوشبو هست که سیمرغ ، آشیانه دارد . به عبارت دیگر، درخت کل هستی ، مرکب ازسه چوب = سه بوی = سه عشق است، که باهم میآمیزند ، ویک بو یا یک عشق میشوند . « ون van » هم درپهلوی « درخت وجنگل » است و« درخت بس تخمک » که فرازش سیمرغست، « وَن van» نامیده میشود ، و واژه « وندیدن vanditan» درپهلوی به معنای « دوست داشتن و پرستیدن و ستایش کردن » است . همچنین در سانسکریت « ون van » به معنای « عشق و دوست داشتن » است و هم « وان vaan» به معنای چوب ، عشق ، پرستش » وهم « ونه vana» به معنای « درختستان ، و خواهان ومشتاق » است وهم نی و چوب و چوب نی « ونسه » میباشد. زُهره ،که درایران « زاور»، و در روم ونوسVenus نامیده میشد از واژه ونس vanas مشتق شده است، که به معنای لذت و کامست( Stowasser) که درآلمانی هنوز به شکل « ونه Wonne» بکاربرده میشود(Duden). خدای عشق و زیبائی ، با چوب نی، و نی، و بوئی که درچوب و تخم گیاهان نهفته است، کار دارد . نه تنها ونوس رومی ، بلکه افرودیت یونانی ، خدای زیبائی وعشق، که همه گستره طبیعت ازتن او میرویند و ازاو جان میگیرند ، نیز در اصل دیونه Dioneیا Dio+naia نامیده میشده است، که به معنای « نی خدا » هست . سه درخت خوشبو ، سه اصل جهان در درخت کل هستی میباشند، که باهم آمیخته اند که گوهر سه اصل، باهم آمیخته و یکی شده (« بوی» و« بود » ، یک واژه اند . چیزی «بود» دارد، که بودارد وبو میدهد ، وازحواس انسان ، حس کرده و شناخته میشود ) کل هستی میباشند . بدینسان گوهر ِ سیمرغ = ارتای خوشه ، « بوی = عشق = آرزو= امید » هست که ازاو درسراسرگیتی، پخش وپراکنده میشود و فضا را پرمیکند وهمه ، عشق را می بویند . بوی آن خوب ختن می آیدم بوی یار سیمتن میآیدممیرسد درگوش ، بانگ بلبلان بوی با غ و یاسمن میآیدمدرد ، چون آبستنان میگیردم طفل جان ، اندرچمن میآیدمبوی زلف مشکبار ِ « روح قدس »همچو جان ، اندر بدن میآیدمخدا ، سیبی ( سیب = پیکریابی عشق است ) است که هرجا آن را بشکافند، بوی خوشش، همه جا پخش میگردد .ازآن سیبی که بشکافند در رو م رود بوی خوشش، تاچین وماچیناگر« سیبش» لقب گویم وگر« می »وگر« نرگس» و گر« گلزار» و « نسرین »یکی چیزست . دروی چیست ، کان نیست !دراو چیست که نبوده باشد . دراو، همه چیز، موجود هست.خدا پاینده دارش ، یارب ، آمینخدا یا بن هستی، « بوی یا عشق» است که ازهرجانی، بیرون آمد، همه جا پراکنده میشود و دریک نقطه نمی ماند و همه را بدون تبعیض فرامیگیرد . اینست که رام ، که دخترسیمرغ ، یا نخستین پیدایش اوهست، اینهمانی با «روان = بوی » دارد . خدا یا بُن هستی، بودارد ، خوشبو هست، چون، « بود= اصل هستی هرچیزی » هست . حتا اهورا مزدا، همین ویژگی خوشبوئی گوهری را به خود نسبت میدهد . این بُن هرجانی یا هرانسانی هست که مارا میکشد. بوی هرچیزی ، مارا به سوی شناخت آن ، حس کردن آن ، راهبری میکند . همه خدایان ایران ، دارای بوهای خوشند . بوی هرچیزی ، پیامبر اوست .گفتا که بود همره ؟ گفتم خیالت ای شهگفتا که « خواندت » اینجا ؟ گفتم که « بوی جانت »ای روی خوشت ، دین ودل منای بوی خوشت ، پیغمبر منچیست که هردمی چنین ، میکشدم بسوی اوعنبر، نی و، مشک ، نی . بوی ویست ، بوی اوسلسله ایست بی بها ، دشمن جمله توبه هاتوبه شکست . من کیم ؟ سنگ من وسبوی او مولویچوب درخت کل هستی ، بوی مهر دارد ، که میکشد و جاذبه دارد . ازاین روی هست که وای به ( = نای به ) کفش چوبین دارد ( بندهش ) . این بوی مهر سیمرغ( خوشه سه درخت خوشبو) ، در آشیانه هست که سام را بسوی کوه البرز، برای یافتن گم کرده اش ، راهبری میکند . برفراز این سه درخت :برو بر نشیمی چو کاخ بلند زهرسو، برو بسته راه گزندبرو اندرون ، بچه مرغ و زالتو گفتی که هستند هردو همالهمی « بوی مهر» آمد از باد اویبه دل ، شادی آورد ، همی باد اوینبـُد راه، برکوه ازهیچ روی دویدم بسی گرد او پوی پویمرا « بویه پورگم کرده » خاستبه دلسوزکی ، جان همی رفت خواستاین بوی سیمرغ و زال، که شیر را ازپستان خدا مکیده است ، درسام ودرهرانسانی ، « امید، آرزومندی = بویه » میآفریند ، وهنگامی که سیمرغ ازکوه ، زال را با خود فرود میآورد :زکوه اندر آمد چو ابر بهار گرفته تن زال، اندر کنارزبویش، جهانی پرازمـُشک شددو دیده مرا با دولب ، خشک شد..به پیش من آورد ، چون دایه ایکه ازمهرباشد ورا مایه ایزبانم برو بر، ستایش گرفت بسیمرغ بردم نمار، ای شگفتدراینجا سام نریمان ، نخستین بار درفرهنگ ایرانی ، « تجربه قداست دینی » را میکند ، که تفاوت کلی با تجربه قداست دینی، در یهودیت ودر اسلام دارد . سام نریمانی که فرزندش زال زر، را درواقع ، کـُشته است، ودرکودکی ، بیرون افکنده ، و بدست مرگ سپرده است، واکنون برای پوزش ( استغفار) نزد خدا آمده است، خدا ، نه تنها، دم از گناه بزرگ اوکه برضد قداست جان بوده است، و قبول پوزشش ، نمیزند ، بلکه با مهرش، به پیشواز او میشتابد، و فرزندش را که اکنون فرزند و همال خود ِ سیمرغ یا خدا شده است، به اوازنو هدیه میدهد . عشقی که گناه را فراموش میکند، و ازمجازات قتل وقصاص ، سخن نمیگوید ، عشقیست که وجود سام را دیگرگونه میسازد . این تجربه عشق خدای ایران، سیمرغست که برعکس تجربه های قداست در یهودیت و اسلام ، روبروشدن با خدا و دیدار مستقیم او ، در بوی مهری که جهان را فرامیگیرد، سام را چنان منقلب میسازد که « خرد ، درسرش دیگر جای نمیگیرد » . این بوی زال، درآشیانه سیمرغست که سام جوینده را به سوی کوه البرزراهبری میکند . جای شگفت و حیرت است که شعرای ایران ، این همه از یعقوب و بوی پیراهنش ، شعر سروده اند ولی کسی جز فردوسی ازبوی زال وسیمرغ که چشم سام را روشن میکند، و رهگشای بسوی خداست، سخنی هم نگفته است . سیمرغ ، مهترپریان، همیشه در« بوی وشعله آتش» چهره می نماید . هنگامی زال زر، بیاری سیمرغ برای درمان رستم ورخش نیاز دارد سه مجمر( آتشدان ) پرازآتش تیز( آتش شعله ور) با عود سوزان، فرازکوه میبرد و دراین شعله آتش و بوی است که سیمرغ درمیان شب ، تجلی میکند :هم آنگه چومرغ ازهوا بنگرید درخشیدن آتش تیز دیدنشسته برش زال با داغ ودرد زپرواز، مرغ اندرآمد به گردبشد تیزبا عود سوزان فراز ستودش فراوان و بردش نمازبه پیشش سه مجمر( آتشدان ) پر ازبوی کردزخون جگر، بر رخش ، جوی کردهمیشه بُن هستی یا خدا یا حقیقت ، در« بوی برخاسته ازشعله آتش » پیکربه خود میگیرند ، نه در« روشنائی » . این «متامورفوز خود تن » هست که گوهر خدائیش ، تبدیل به روشنی و گرمی ، به حقیقت میگردد . این وحی نیست که ازآسمان ، عاملی آنرا فرود بیاورد. این است که مولوی میگوید پیامبران ، عود هستند که هنگامی درآتش افتادند ، بوی خدا، ازآنها برمیخیزد ، ولی اگر تو به چنین بوئی ، قانع نیستی خودت، عودی درآتش بشو، تا معدن و سرچشمه حقیقت گردی :عود خلقانند ، این پیغمبران تا رسدشان بوی علـّام الغیوبگر به بو ، قانع نه ای . تو هم بسوزتا که معدن گردی . ای کان عیوبچون بسوزی، پـُرشود چرخ از بخورچون بسوزد دل ، شود وحی القلوبفقط توئی که خودت را ازاین متامورفوز ِ گوهری بازمیداری ، و از اصالت بینشی خودت ، روبرمیگردانی .« بو» که « بودت » هست، باید گرم شود ، تا ازخویشتن برآید . در شعله کشیدن وجود خوداست که بوی خوشی که درجانست ، پدیدارمیشود .بسوز ای دل که تا خامی، نیاید بوی دل ازتوکجا دیدی که بی آتش ، کسی را بوی عود آمدهمیشه بوی با عود است ، نه رفت ازعود ، نه آمدیکی گوید که دیرآمد ، یکی گوید که زود آمدبوی هرکسی را میتوان ، بیش ازگفتارو پیش ازگفتار، شنید. آنچه کسی نمیگوید و فاش نمیسازد، میتوان ازآنچه گفته است ویا ازخاموشی اش ، بو برد . بوی نهفته درانسان یا درهرچیزی، غماز است وخودرا لو میدهد . بورا نمیتوان پوشانید. هیچ چیزی نمی تواند ، بوی خود را مخفی سازد .بو که گوهر هرجانیست ، به رغم آنکه نهان و غیب است ، ولی نیروی کشش برما دارد . حواس ما ، بو میکشند ، یا به عبارت دیگر، با بُن واصل چیزها ، رابطه مستقیم دارند. این کشش به درون و باطن و گوهر نهفته هرچیزیست که انسان را به جستجو می انگیزد . هیچ انسانی نیاز بدان ندارد که با اراده و عمد ، جوینده بشود . این ، جویندگی و پژوهندگی ِ زورکی و نمایشی وساختگیست . انسانی، که حواسش را خرفت نکرده باشند ، به خودی خود ، جوینده و « بوینده » هست . با زور و عنف و اراده و تقلید ازشعار « خودجوئی وجستجوی حقیقت » ، نباید و نمیتوان به جستجوی حقیقت رفت ، بلکه باید روزنه های حواس خود را که با مفاهیم و تصاویر و آموزه ها، پر کرده و گرفته اند ، ازاین مفاهیم و تصاویر و آموزه ها ، آزاد ساخت . روزنه های حواس را باید ازاین عادتهای فکری و ایمانی ، خالی کرد . این ایمانها و آموزه ها و عقاید هستند که هیاهو راه انداخته اند که حواس، به تنهائی ، قادر به درک حقیقت وبُن پدیده ها نیستند . حقیقت، غیب است. حقیقت ، فراسوی حضور حواس است . حقیقت وخدا و بُن همه چیزها ، بدان علت « غیب و فراسوو ترانسندنس » است، چون عقاید و عادات فکری و آموزه ها آموخته شده ، روزنه های حواس ما را آکنده اند . بوی حقیقت وخدا وبُن هستی ، دیگر نمیتواند به حواس انسان راه یابند . حواس ، «اخشم » شده اند ، و توانا به بو کشیدن نیستند . حقیقت یا اصل و گوهرچیزها ، در بویشان ، که نادیدنی و ناگرفتنی هستند ، درپیرامونشان پخش و پراکنده میشوند و جهان را پرمیکنند . فضای ما، پر ازبوی حقیقت و بُن و اصل پدیده هاست . فقط ما را « اخشم » کرده اند . سراسر وجود ما ، بینی هائی هستند که حس بویائیشان را دراثر « خشم = تجاوزخواهی = زدارکامگی = بردن به هرقیمت = قهرو قدرت طلبی » ، از دست داده اند . ما به« زکام کل حواس= زکام وجودی » ، مبتلا شده ایم . هستی ما ، زکام شده است . وانسانی که برغم داشتن بینی و« حواسی بینی گونه اش »، نمیتواند بو ببرد ، نمیتواند بوی حقایقی را که درسراسر فضای اجتماعی و سیاسی و دینی اوپخش و پراکنده اند ، دریابد . غیب بودن ، مسئله نیست . بوها همه ،غایب ازنظرند و به دست نمیآیند . با دریافتن این بوهاست که بوی جان خود انسان نیز ، برمیخیزد ، و نسیم بهاری میگردد :بیا تا نوبهارعشق باشیم نسیم ازمشک و ازعنبر بگیریمزمین وکوه و دشت و باغ جان راهمه ، درحلـّه اخضر بگیریمدکان نعمت ، از« باطن » گشائیمچنین خو ، از درخت تر بگیریمتا بالاخره بجائی برسیم که بوی سیمرغ یا رام یا زُهره از ژرفای هستی وجان خود مان ، به حواسمان برسدچند باشد غم آنت که زغم ، جان ببرمخود نباشد هوس آنکه ، « بدانی جان چیست ؟ »چند گوئی که چه چاره است و مرا درمان چیست ؟چاره جوینده که کرده است ترا ؟ خود ، آن چیستبوی نانی که رسیده است ، بران بوی بروتا همان بوی دهد شرح ، ترا کین نان چیستگرنه ، اندر تتق ازرق ، زیبا روئیستدرکف روح ، چنین مشعله تابان چیستآتش دیده مردان ، حجب غیب بسوختتو ، پس پرده نشسته ، که به غیب ، ایمان چیستبوی جان خود را دریافتن ، بوی جان هرکسی را دریافتنست، و این راه ِجستن چاره ، برای رهانیدن جان خود وجانهای دیگر ازغم و رسیدن به طرب است . ازجان خود است که میتوان بوی زهره یا ماه ( سیمرغ ) را که جانان ، که مجموعه همه جانها درعشقست، شنید .ازکنار خویش یابم هر دمی من بوی یارچون نگیرم خویش را من هرشبی اندر کنارتا فریاد زنیم :من طربم ، طرب منم ، زُهره زند نوای منعشق میان عاشقان ، شیوه کند برای مناین زُهره یا رام هست که هنگامی درخاک وگلی که یهوه والله ازآن وجود انسان را برای عبودیت واطاعت ساخته اند ، پنجه خود را بزند ، این گل وخاک وجود انسان ، در یک آن ، تبدیل به چنگ وچغانه میشوند، و انسان اصل موسیقی و طرب میگردد :ای زده مطرب غمیت در دل ما ترانه ایدر سرو دردماغ جان ، جسته زتو فسانه ایچونکه خیال خوش دمت ، ازسوی غیب در دمدزآتش عشق برجهد ، تا به فلک زبانه ایزُهره عشق ، چون بزد ، پنجه خود درآب وگل </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-81692872712469627482007-09-01T04:50:00.000-07:002007-09-01T04:58:11.964-07:00شعله آتش در فرهنگ ایران<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#3366ff;">شعـلـهِ آتـش» در فـرهـنگ ایـران</span></strong><br /><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span><br />• <strong><span style="color:#006600;">فرهنگ اصیل ایران، درشعله آتش، گرانیگاه ِ « تجربه بینش حقیقت » را کشف کرد. «بیصورتی» که تحول به جهانی از صورتها می یابد، ولی هر صورتی از این تارهای گیسوی آشـفـتـه، لرزان و بربلندی یازان و چون دلبری مست و خرّم گرازان وخروشان ودرهم پیچان و رقصان، بی درنگ، صورت خود را دردیگرگونشدنش، گم میکند</span></strong> ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>چهارشنبه ۷ شهريور ۱٣٨۶ - ۲۹ اوت ۲۰۰۷<br />اَلاو= ال+ لو= پیچهِ سیمرغ+ عشق ِسیمرغ درتبری، ال و ال پر= شعله آتش ا َل = شعله آتش = سیمرغ ال پَر= شعله آتش= پرتوسیمرغ + پـروبرگِ سیمرغ گرانیگاه ِ تجربه ِ بینش حقیقت وازخـود ، زائـیـده شـدن « شکـُفـتگی ِگـوهـرانسان » تن انسان،آتشکده ایست که ازآن، شهاب وبرق برمیخیزد پیشگـفـتـار فرهنگ اصیل ایران، درشعله آتش، گرانیگاه ِ « تجربه بینش حقیقت » را کشف کرد . « بیصورتی » که تحول به جهانی از صورتها می یابد، ولی هر صورتی از این تارهای گیسوی آشـفـتـه، لرزان و بربلندی یازان و چون دلبری مست وخرّم گرازان وخروشان ودرهم پیچان و رقصان، بی درنگ، صورت خود را دردیگرگونشدنش، گم میکند. درک کل جهان ، به کردار« شعله آتش» ، به کردار« بیصورتی» ، که در صورت یابیهایش، « صورتی » ، یا« سرخ رنگ» یا آل ، یا رنگ شادی وجشن و زایش و راستی وصراحت وگرمی وجاذبیت ودلکشی میگردد . سراسرجهان، شعله آتش ، یا رقص رشته های گوناگون ازهم ، و درهمست . جهان ، شعله آتشی میشود که ناهمگونی صورتها و درهم گداخته شدن صورتها ، به کلی ، دست از اندیشه « نظام سفت وثابت» میکشد . صورتهایش درکشیدن و واکشیدن ، درهرج ومرج و پراکندگی ونا استواری خود ، تحول به روشنی و گرمی یکپارچه ویگانه می یابد . گرمی این آتش ، به گوهر نهفته در درون همه چیزها ، پر، برای پروازمیدهد . در شعله آتش، معما و راز بُن جهان، یا حقیقت یا خدا باشد ، بدین شیوه ، به او روی میکنند . خدا و حقیقت یا بُن گیتی ، « مادّه وتن میگردند» ، که هیچ سنگینی و گرانجانی درخود، ندارند ، بلکه اوج سبکی باد را نیز دارند. هم تن وماده اند، وهم سبک وروان . چنان گرم شد رخش آتش گهـر که گفتی برآمد زپهلوش پـر گرانیگاه تجربه آتش، که در« بیرون آمدن و زهـش گوهری تخم » ودر « فرازگیرانیدن »، و در« روئیدن پرها، ازشانه های تخم » ، یا در « الاو » بود ، در دین زرتشتی ، ازهم پاره ساخته شدند . آتش، پـرخود را ازجانش ، نمیرویاند و نمیگستراند، بلکه« درخشش » ، « پـر ِ قرضی » هست ، که اهورامزدا ازروشنی گوهری خودش ، به او میچسباند . این اهورامزداست که از« روشنی یکرنگ وثابت » خود، « آتش بی شعله ودود » میآفریند . چنانچه دربخش چهارم بندهش ، پاره ٣٣ میآید که : « آتش ، که درخشش او، ازروشنی بیکران ، جای هرمزد است ... » . درخشش آتش ، ازآتش نمیزهد ، بلکه اهورامزدا از روشنی بیکرانش ( دانش فراگیرش، که ساکن و ثابت وتغییر ناپذیراست ) به آتش ، میچسباند . اینکه در شاهنامه میآید که زرتشت ، آتش را از بهشت آورد، همین معنا ومحتوا را دارد، چون بهشت، جای روشنانست. بدینسان ، تجربه زهش شعله آتش، تجربه معجزهِ چسباندن « روشنی وامی ، به آتشی که ازگوهرخود ، سترونست » میگردد. تجربه مرغی که دیگر پر، از کتف خودش نمیروید ، ولی پـری عاریه ای، به او آویخته میشود . بدینسان ، اصالت ، ازتخم همه جانها وانسانها ، گرفته میشود . هرچند زرتشت ، « آئین ظاهری ِ آتش » را پذیرفت ، ولی تجربه اصیل شعله که ، روند ِ زایش ِ گوهربُن هرجانی وانسانی را مینمود ، و حقیقت آن را ازخود آن جان ، به روی میآورد ، ازبین برد . بدینسان « روبه آتش کردن » ، برای زرتشت ، وبرای زال زرو رستم ، دوتجربه گوناگون بادومعنای کاملا متضاد باهم بودند . آتش زال زر، آتش زرتشت نبود. دراین تجربه ژرف از« شعله آتش » ، فرهنگ ایران، بزرگترین سراندیشه جهانی خود را یافت ، که سپس دربرداشتی تنگ وناقص ، به هراکلیت ، فیلسوف یونانی رسید، که فلسفه و شیوه زندگی غرب را درنهادش برانگیخت ، وشکل داد وبارورو پویا ساخت . ما برای شناخت تجربه آتش و رابطه اش با زایش حقیقت وراستی و شادی و جشن به کردار نهادِ زندگی و« اصالت آفرینندگی درهرجانی و هرانسانی » که ازآنها جدا ناپذیرند، ازردپاهای دیگرجزمتون زرتشتی، که بجای مانده است، بهره میبریم . تجربه شعله آتش در ویس و رامین و رابطه اش با «سـوگـنـد» سوگند خواستن، یا سوگند دادن و گفتن ، رویارو با آتش ، برپایه اندیشه « پیدایش و رویش و وخشیدن ِ تخم ازگرمی » بوده است . این آئین که در دوره زنخدائی پیدایش یافت، با اندیشه « قداست جان » به هم گره خورده بوده است ، ونمیتوانسته است ، سوگند دادن، با « جان آزاری و زدارکامگی » همراه بوده باشد . درشاهنامه نیزرد پای این سوگندگفتن دربرابر آذرگشنشپ، موجود هست . درخود اوستا ، شعله آتش، saoka -aatare نامیده میشود ، و« سوکه » ازسوئی دربرهان قاطع ، به معنای اندام تناسلی ، وازسوی دیگر« سوگ » ، به معنای «خوشه گندم وجو» است . این واژه ، اصل همان اصطلاح« سوختن» درعرفانست، که گرانیگاه معنایش را عوض کرده است . شعله آتش، اینهمانی با « خوشه تخمها درزهدان = آتش در آتشدان » داشته است. چنانچه دیده خواهد واژه « آذرگشسپ » نیز همین معنا را دارد . « سوک سیاوش » نیزچنین گونه سوگندی بوده است . شعله آتش ، یا سوک ( خوشه ، او ج پیدایش و روشنی ِگیاه است ) . بنا براین ، دادن معنای به اصطلاح saokenta(vant ) = دارای گوگرد ، گونه تحریف وبرداشت جان آزارنده درمیترائیسم بوده است . اندیشه بنیادی همان اندیشه وجود « آتش اوروازیشت » درهرتخمی هست ( درگفتارپیشین ، بررسی شد ) . در گزیده های زاد اسپرم میآید ( بخش سه، پاره ٨۰ ) « آتش اور وازیشت، که در گیاهان است ، که درتخم ایشان آفریده شده است. زمین سفتن، جوش آوردن و تافتن آب ،و با آن شکوفه گیاهان را دلپسند و خوشبوی کردن و بر پزاندن ( پخته کردن ) و به مزه های بسیارگردانیدن ، وظیفه اوست » . این گرمی هست گه هنروگوهر تخم را، پدیدارمیسازد. شراب هم ، چنین گونه آتشی شمرده میشده است که گوهرنهفته تخم انسان را پدیدارمیسازد . اسدی در گرشاسپ نامه در داستان جمشید میگوید چو بیداست و چون عود ، تن را گهر می، آتش . که پیدا کندشان هنر می، ویژگی آتش را دارد . تن ، اینهمانی با« عود» یا« بید» دارد و گرمی آتش ، گوهر نهفته در تن را میرویاند = می وخشاند = شعله ورمیسازد. البته این روند بیرون آوردن گوهرهرچیزی ، معنای « آفرینش » را داشت . آفرینش ، خلق کردن از فراسو ( از روشنی یا ازخواستِ اهورامزدا) نبود ، بلکه « ازخود»، روئیدن ، یا« ازخود »، وخشیدن = شعله ورشدن بود . این بود که « راسـتی » ، « خود آفرینی یا گوهرخودرا ازگرمی یا آتش درون ، شعله ورساختن » بود . برای برگذاری آئین « سوگند دادن » ، آتشی برپا میکردند ، و درآن صندل و عود و کافورو مشک ... میریختند ، تا بوهای خوش آنها بیرون آید و فضارا بیاکند . درروبروی آتش ایستادن، رنگ سرخ آتش به رخسارانسان می تابد وروی انسان را همرنگ وهمگوهرخود میسازد . ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان که آمد این دورنگ خوش ، ازآن بیرنگ جان ، اینک سوگند گفتن ، سرمشق شدن چنین روندی درپیدایش بو ازعود درآتش ، یا از«پیدایش شعله ازهیزم و ذغال » میباشد . با رو به روی شعله آتش نهادن ، ورنگ سرخ اورا گرفتن ، گوهر انسان شعله ورمیشود و پیکریابی « راستی » میگردد . حقیقت ازاو، میشکوفد . این « ارتای خوشه » است که ازدرون خودش ، بیرون میآید و شعله میشود ، و این سرمشق انسانست . این تجربه بود که بنیاد اینهمانی دادن خدا ، با « تحول یابی هیزم وذغال ، به شعله آتش، و تحول یابی شعله آتش، به روشنائی وگرمی » شد . وازآنجا که می هم همین رنگ و ویژگی را داشت و با خون اینهمانی داشت ، آتش شمرده میشد. خدا یا حقیقت یا بن گیتی درهرجانی، درروند آفریدنش ، همان روند زایش شعله وتابش وپرتو، ازذغال یا شمع وچراغ و هیزم را دارد . این بردمیدن شعله وروشنی ازهیزم و ذغال وشمع وچراغ ، روند آفرینندگی جان و خدا ( تخم ارتا = تخم آتش ) درانسان ، درعرفان نیز باقی میماند همه آتشی تو مطلق ، بر ما شد این محقق که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری بفروز آتشی را ، که درو نشان بسوزد به نشان ، رسی تو آن دم ، که تو بی نشان، بمانی ای چراغ و مشعله هفت آسمان خاکیان را ، آمد ی مهمان ، بلی صفت خدای داری ، چو به سینه ای درآئی لمعان طور سینا ( بوته آتشینی که نمیسوزد)، تو زسینه وانمائی صفت چراغ داری ، چو به خانه شب درآئی همه خانه نور گیرد، ز فروغ روشنائی صفت شراب داری ، تو به مجلسی که باشی دو هزارشور و فتنه ، فکنی « زخو ش لقائی » این روند « تحول یابی ، یا متامورفوز ِهیزم و ذغال وشمع » ، به « شعله = الاو= ال پر= ال » ، وسپس متامورفوز « هرج ومرج و خم وپیچ و تعدد وکثرت شعله » ، به « یگانگی ِ روشنی و تابش و فروغ همرنگ » نشان « پیدایش خدا ازخدا ، در دیگرگونه شدنش » بود. این ذغال یا آتش یا شعله یا روشنی یا گرمی ، به خودی خود و جدا ازهمدیگر، نبود که روبه یکی ازآنها کرده میشد ، بلکه « رو به این تحولها و متامورفوزها پیاپی » کرده میشد . «ارتای خوشه » ، در هر دانه اش درجانها و انسانها ، متامورفوز به « ال = الاو= ال پر» می یابد . راستی (= ارتا ) ، روند خود آفرینی خدا در تبدیل شدنش به جهان جان ، به گیتی ، به انسان هست . راستی ودروغ ، لق لق سر زبان نیست، بلکه روند ِ تحول گوهری و پدیدارشدن این گوهر است . اینست که سوگند ، با ایستادن روبروی آتش، گره ِ وجودی خورده بود ، تا تاب ورنگ آتش بر روی انسان بتابد و انسان ، همرنگ او بشود . در رنگ یار بنگر، تا « رنگ زنـدگـانی » بر روی تو نشیند ، .... ای ننگ زندگانی هر ذره ای دوانست ، تا زندگی بیابد تو ، ذره ای . نداری ، آهنگ زندگانی ؟ این اندیشه درداستان ویس ورامین نیر بازتابیده شده است که شاه ، ازرامین روبرو با شعله آتش ، سوگند میخواهد . کنون من، آتشی برفروزم برو، بسیارمشک وعود ، سوزم تو آنجا، پیش دینداران عالم بدان آتش، بخور سوگند محکم ..... زآتشگاه ، لختی آتش آورد به میدان آتشی چون کوه برکرد بسی از صندل و عودش خورش داد به کافور وبه مشکش، پرورش داد زمیدان ، آتشی سوزان برآمد که با گردون گردان همبرآمد چو زرین گنبدی ، بر چرخ ، یازان شده لرزان و ، زرّش ، پا ک ریزان به سان دلبری ، درلـعـل و مـُلحم گـرازان و خـروشان ، مسـت و خـرّم چوروز وصلت ، او را روشنائی همو سوزنده ، چون روز جدائی ( دروصال ، آتش ، گرمی همراه با روشنائیست + سوختن آتش، معنای جدائی وبریدگی دارد ) زچهره، نور درگیتی فکنده زنورش، تار تاریکی رمنده چو ازمیدان برآمد آتش شاه همی سود از بلندی ، سرش با ماه زبام کوشک موبد ، ویس ورامین بدیدند آتشی یازان به پروین بزرگان خراسان ایستاده سراسر، روی زی آتش نهاده این توصیف درویس و رامین ، درست تجربه اصیل فرهنگ ایران را از« شعله آتش » ، نگاه داشته است ، که درهمه متون زرتشتی ، سرکوبی و حذف شده است . شعله آتش ، دلبریست که پیراهنی چسبان از ابریشم سرخ رنگ پوشیده و میرقصد و مست وخرّم وخندان است وبیننده را افسون میکند . این « تجربه شادی وخندی وخرّمی وجشنی درآتش » هست که درغزلیات مولوی ازسربه سخن میآیند : آتش که او نخندد ، خاکسترست و دودی شمعی که او نگرید ، چوبی بود ، عصائی آتشی از رخ خود ، دربت و بتخانه زدی وندرآتش بنشستی و چو زر میخندی مست وخندان زخرابات خدا میآئی بر شر و خیرجهان ، همچو شـر ر ، میخندی بلند شدن شعله (= الاو) ازآتش، بیان « آفرینش جهان ، به کردار زایش » بود، که بلافاصله دو برآیند گوناگون بسیارژرف داشت: ۱- جشن وشـادی و ۲- بینش و روشنی . آتش ، در درون هیزم یا چوب یا درپیه و روغن ، نهفته هست ، وفقط باید بیرون بیاید، یا زائیده بشود . اینست که دربخش چهارم بندهش پاره ٣٣ ازآتش خواسته میشود که هنگامی تراچیزی برچیز نهند ، « بیرون آی» و « فرازگیر» . آتش، درست این عمل « بیرون آمدن و روئیدن و مشتعل شدن و زبانه کشیدن » را میکند . این « ازخود بیرون آمدن » و « وخشیدن وبـر افروختن » ، درست معنای « زائیده شدن » را دارد . درعرفان وادبیات ایران ، این اصطلاح « ازخود بیرون آمدن » میماند ، ولی ژرفای این زمینه فرهنگیش را ازدست میدهد . « ازخود بیرون آمدن » ، به هیچ روی معنای « دست کشیدن ازمنیت، ویا ترکِ هستی خود » را نداشته است ، بلکه معنای« شکفته شدن گوهرخود» را داشته است . مولوی میگوید : ای غنچه ، گلگون آمدی ، وز خویش بیرون آمدی با ما بگو : چون آمدی ؟ تا ما زخود ، خیزان کنیم درست این « بیرون آمدن ازخود» ، که زائیده شدن باشد ، جشن سازنده است . صائب تبریزی ، امکان شکفتن گوهرانسان را دراجتماع خود ، نمی بیند ، و همیشه از« غنچه ماندن وجود انسان » ، می نالد .انسان نمیتواند ازخویش، با گونه سرخ بیرون آید ، وازخود ، برپای خود ، برخیزد . هرپیدایشی وآفرینشی وزایشی ، همسرشت با جشن و شادی است . « سراسرجهان ، شعله آتش است » ، به معنای آنست که جهان، همیشه ازگوهرخودش و ازژرفای خودش ، پیدایش می یابد، وبا آن، شادی وجشن میآید . آتش که در راستای گرمای گوهری درک میشود ، ۱- ازسوئی نقش روشن شدن و آشکارشدن و چهره یافتن یا بینش را دارد و۱- ازسوی دیگر نقش شادشدن و جشن ساختن رادارد . گرهمچو روغن سوزدت ، خود روشنی گردی همی سرخیل عشرت ها شوی ، گرچه زغم چون مو شوی اندیشه جشن وشادی ، درفرهنگ ایران ، جداناپذیر از« شعله آتش » است، که روند آفرینش میباشد . درست الهیات زرتشتی ، این دونقش شعله آتش را یا نادیده میگیرد ، یا برداشتی دیگر ازآن دارد. البته آتش ، دردین زرتشتی ،« آفریده اهورا مزدا » میشود ، درحالیکه « ارتا = ارتای خوشه= سیمرغ » ، خودش ، آتش و خودش شعله آتش است، که ازآن ، روشنائی وگرمی می تابد. به عبارت دیگر، خودش ، در همه جانها و انسانها ، نهفته است ، و خودش ازخودش ، زاده میشود (= معنای اصلی واژه ِ خدا ) . دربندهش ، روایت زرتشتی چنینست که اهورامزدا : « فرمود به آتش که تورا خویشکاری در دوران اهریمنی ۱- پرستاری مردم کردن ۲- خورش ساختن و ٣- از میان بردن درد است . با این فرمان ، اهورامزدا ، خویشکاری یا اصالت را ازآتش ( همه جانها و انسانها ) میگیرد . آنها ازخودشان ، آفریده نمیشوند . اینست که « جشن زایش و پیدایش ازخود » را ندارند . معنای « شادی » درالهیات زرتشتی ، به « تسکین درد ی که اهریمن ایجاد میکند » ، کاسته میگردد . « شادی» درفرهنگ سیمرغی و درسنگنبشته های هخامنشیان، معنای دیگری دارد که درمتون زرتشتی به آن داده میشود . همچنین دراین متون ، ازپیدایش بینش وروشنی دراثرگرمی ، سخنی نمیرود، درحالیکه این یک مفهوم بنیادی بوده است . آتش وجشن وشادی ، پدیده های ازهم جداناپذیرند . با آوردن آتش بوسیله زرتشت ازنزد اهورامزدا ، یا خلق آتش از روشنی بی جشن وبی زایش ، گرانیگاه پدیده « شادی » عوض میشود . شادی ، دیگر ریشه درگوهر خود انسان وجهان ندارد .گاهنبارها ، درفرهنگ سیمرغی ( ارتای خوشه ) شش تخم یا آتش هستند، که ازآنها ابربارنده و آب و زمین وگیاه وجانور و انسان میرویند یا شعله ورمیشوند . این شش گاهنبار، که شش آتش پراکنده در گیتی هستند، و الهیات زرتشتی آن را مسکوت میگذارد ، بزرگترین جشن های آفرینش جهان از« تخم آتش = ارتا = سیمرغ » هستند. اینست که جهان « شعله ارتا = شعله سیمرغ = پروبال گسترده ِسیمرغ » میباشد. در تبری به شعله آتش، هم « ال » گفته میشود که سیمرغ خدای زایمان باشد ، و هم « ال – پر » گفته میشود . پر، هم به معنای برگ درخت است ، و هم به معنای روشنی و شعاع وپرتو است ، و هم به معنای بال است . پس شعله آتش ، متناظر با گیسوی روشنی و شعاع وپرتو است ، هم متناظر با برگهای درخت « ون وس تخمک » است ، هم متناظر با« پرسیمرغ » است . اینست که شعله آتش درویس و رامین، بشکل دلبری زیباست که جلوه کنان با نازو تکبرمیخرامد ( گرازان ) و میبالد، و پیراهنی ابریشمی که نهایت ملایمست به تن چسبانیده است که سرخگونه ( لعل )است . لعل ، معرب « لال » است، ولال دراصل « الال = الاله » بوده است که « ال ِ ال= سرخ ِ سرخ » باشد. به سان دلبری ، درلعل ومـُلحم گرازان و خروشان ، مست وخرّم و روشنائی او، زاده از« وصال وهمآغوشی » است ( چو روز وصلت ، اورا روشنائی ) ، چون روشنائی آتش، چانچه دیده خواهدشد ، ازسنگ ، یا امتزاج دوبُن جهان ( که بهرام و سیمرغ باهم باشند ) برمیخیزد . این ویژگیها که در اشعارِ نقل شده در داستان ویس و رامین ، ازشعله آتش، آمد ه است ، تجربه های بنیادی فرهنگ ایران رادرباره گوهرانسان ، مینماید . انسان ، تخم آتش است ، و هنگامی به وجود میآید ، که به بلندی وبه فرازه ، شعله بکشد . بُن انسان ، درفراز وبلندیها ، در هما وبهمن ، در « اقتران خوشه پروین با هلال ماه » است . انسان ، تخم درختیست که باید شعله آتش، یا « بلند آتش » گردد ، تا « هستی بیابد » . شعله ، با گردون، همبرمیشود : « زمیدان آتشی سوزان برآمد که با گردون گردان ، همبر آمد » . یا شعله آتش « چو زرین گنبدی ، برچرخ ، یازان » ویا آنکه : « همی سود ازبلندی، سرش برماه » ، و بالاخره « بدیدند آتشی ، یازان به پروین » . هرچند ما دراین تصاویر، تخیلات و تشبیهات شاعرانه می بینیم ، ولی اینها همه به « داستان های بنیادی آفرنش » درفرهنگ ایران برمیگردند . آنچه درباره شعله آتش گفته میشود ، با پدیده « آتش سوزنده که گوشت را می بلعد ومیخورد و متجاوز و نابود سازنده » است ، فرق کلی دارد . این ویژگیها ، اندکی برجسته ساخته میشود ، تا بیتشربا تجربه آنان از« شعله آتش » آشنا گردیم رابطه «شعـلهِ آتش» با «گـنـبـد» ( ۱ ) شعله ، مانند گنبدی زرین است که به سوی چرخ میبالد، ویا قصد پیمودن به چرخ را دارد . شعله ، میخواهد مانند گنبد ، که نماد جنبش به آسمانست ، راهش را به آسمان بپیماید . گنبد وقبه ، نماد « تنگنا و چهارچوبهِ » آتش نیست . شعله آتش را نمیتوان قاب کرد، یا درچهارچوبه و در قفس گذاشت . قبه و گنبد ، مانند بام ، اینهمانی با آسمان دارند . چوزرین گـنـبـدی ، بـرچرخ ، یـازان یازیدن ، به « بالیدن درخت » گفته میشود و یازیدن ، آهنگ کردن ( قصد واراده کردن ) ، و بلند برشدن و پیمودن، و دست بسوی چیزی درازکردن نیزهست . اینجا شعله ، ویژگی گنبد را دارد که دست بسوی چرخ می یازد. شعله ، قصد رسیدن به آسمان را دارد ودرحال پیمودن این مسیراست . زبانه آتش ، اینهمانی با« انگشت » و با « پروبال » داده میشود. درخت ، مرکب ازدوواژه « در+ اخت » است . آختن ، برکشیدنست . درخت، تخمیست که ببالا کشیده میشود . اینست که سیمرغ ، فراز« سه درخت » درفرازکوه البرز، یا برفراز درخت بس تخمک دردریای ِ وروکش است . سیمرغ ، شعله ایست که برفراز درختان ، زبانه کشیده است، و این شعله اش هست که به خوشه پروین میرسد . تلازم اندیشه شعله آتش با تصویر« گـنـبـد » ، پیوندی بسیار ژرفست . گنبد و آتش، با همند .آتشکده و آتشگاه ، « گنبد آذران » نیزنامیده میشود . برای شناخت ِ بنیاد این پیوند ، نگاهی به داستان کیخسرو درشاهنامه ، افکنده میشود ، که بدون قهرو جنگ ، « دژ بهمن » را میگشاید . تنها، گشودن دژ بهمن ، یا دست یافتن به چنین معرفتی که گوهرش بدون قهروپرخاش است ، « حقانیت به حکومت کردن درایران » میدهد . این اصل ، بنیاد فلسفه سیاسی و حقوقی و قانونی بوده است . رعایت نکردن آن از حکومتها درتاریخ ایران ، بیان نفی و فقدان این فرهنگ نیست ، بلکه بیان « درجه حقانیتی بوده است که مردم به یک حکومت یا شاه یا هرحاکمی میداده اند ». وجود این فرهنگ درضمیر مردم ، سبب میشود که از حدی که این تفاوت میان « واقعیت تاریخی» و« فرهنگ» ازحدی میگذشت ، ملت ، حق به سرکشی می یافت . واقعیت تاریخی ، هیچگاه درایران، با فرهنگش، سازگار نبوده است . این اختلاف« فرهنگ » با « واقعیت تاریخی » ، سبب « اصل غاصب بودن همه حکومتها درایران » گردیده است . این گشودن دژ، یا حصار(ارک ، نام بهمن ارکمن است ) بدون خشم یا بدون پرخاشگری یا عنف و زور، بنیاد بینش ِ سیاسی درفرهنگ ایران بوده است و خواهد ماند . بدون شک ، همین اصل « بنیاد جهان آرائی ِ دموکراسی » است . در جامعه ای دموکراسی هست، که درهیچیک از روابط سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و حقوقی و دینی ، باهیچ انسانی با زوروقهرو عنف و تحمیل وتهدید رفتارنشود . ضمیروخرد هیچ انسانی، نباید آزرده شود . این جامعه را درفرهنگ ایران، هزاره ها پیش ازپیدایش پدیده دموکراسی دریونان ، درایران ، « شهرخرّم » مینامیدند . « خـرد» ، درفرهنگ ایرانی، که تراوش مستقیم جان ( = آتش ) است ، نه تنها فاقد گوهر خشم و قهرو عنف و انذارو وحشت انگیزی است ، بلکه برضد خشم و قهرو عنف و انذارو وحشت انگیزی و ارهاب نیزمیباشد. ازاینرو هست که پدیده « خرد » ، در فرهنگ ایران ، به کلی با پدیده « عقل » درغرب و اسلام ، فرق دارد . درگشودن ِ« دژ بهمن » است که « گنبد آذرگشسپ » بنیاد کرده میشود ، که درپیش آن ، سوگند یاد میکرده اند . پس « گنبد آذران = یا محراب که « میترا آوه » باشد ، به معنای آتشگاه مهر است = « در ِمـهـر» ، که نام دیگر آتشکده است » به معنای« تخم یا آتش مهر»است ، تنگاتنگ با « بهمن = بُن کل هستی و خرد بنیادی یا آسن خرد درهرانسانی » پیوند دارد . اینست که باهمدیگر، زمانی در چند بیت فردوسی ، درنگ میکنیم . هرچند کیخسرو دراین داستان ، در را بدون قهر میگشاید، ولی برضد اندیشه اصلی بهمن، با جنگ وپیکاروقهر، به دیوان درون دژ میپردازد . این تصویر بهمن ، در دین زرتشتی ، به کنار نهاده شده بود است، و بهمن ، مستقیما میبایستی از« روشنی اهورامزدا که دیگر ازآتش بر نمیخیزد » پیدایش یابد . ازاین رو با « آئین بهمنی درشکل اصیلش »، دشمن بودند. اکنون کیخسرو ، پس ازآنکه نامه ای در دیوار ارک می نهد ، ناگهان در دژ، پدیدارمیشود و به خودی خود، گشوده میشود . ازآن پس یکی روشنی بردمید شد آن تیرگی سربسر ناپدید برآمد یکی باد با آفرین هوا ، گشت خندان و روی زمین « در دژ» ، پد ید آمد « آنجایگاه » فرود آمد آن گرد ِ لشگر پناه « بدانجا » که آن « روشنی بردمید » سرباره تیز شد ناپدید بفرمود خسرو ، « بدان جایگاه » یکی « گنبدی » سر به ابر سیاه .. درست درچنین جائیست که گنبد آذرگشسپ پایه گذارده میشود . « بردمیدن روشنی » درجائی که « در دژ خرد بنیادی و ضمیر انسان ، گشوده میشود » و هوا و زمین ، میخندند ، « جایگاه گنبد آذران » است . گنبد ، گنبز هم گفته میشود، و بخوبی دیده میشود که پسوند « بد » ، همان « بز » است . « بز»، به معنای زهدان است، و گـُـن که دراوستا gaone باشد ، دارای معانی ۱- رنگ و ۲- افزایش و غنا هست ( یوستی ) . پس گنبد ، به معنای « زهدان یا شکم برآمده و آماس کرده ایست که اصل افزایش و لبریزی و « رنگ » هست . ولی« گون » ، معنای « جان » هم را دارد . پس « گنبز » ، جایگاه پیدایش زندگی و بینش(= روشنی ) و جهان جانست. تخمدان و خوشه تخم ها دران ، نماد همین « آتشدان و هیزم و ذعالها » هست ، که ازپیوند یابی، یا عشق آنها باهم ، آتش افروخته، و تبدیل به «الاو یا شعله » ، میگردد . این تجربه ، در تنگنای مفاهیم ما از « قرارگرفتن تخم در زهدان » نمی ماند ، بلکه همچنان ، بیان « زایش اندیشه ها و بینش ازخرد = کل وجود انسان » و پیدایش و آفرینش جهان وزایش خورشید از ماه نیزهست . ازاین رو آتشکده ، « در مهر » و « محراب » نیز خوانده میشد ، چون پسوند « محراب » که« آوه » در « میترا + آوه » باشد، به معنای « آتشگاه و کوره و داش » است ( لغت نامه ) .« میترا آوه = محراب » ، به معنای آتشگاه عشق است . وهرمحرابی ، گواه بر خمیدگی شکم آبستن مادر، بر « گـُن + بـَز» است . چون اصطلاح « آذرگـُشـسـپ » یکی از اصطلاحات فوق العاده مهم درفرهنگ ایرانست ، دراینجا بررسی کرده میشود ، چون روشنگرتجربه پیدایش شعله و روشنی از تـن ( که به معنای آتشکده یا مقام وجای آتش میباشد ) انسان است . هرتـنـی، آتشکده میباشد . این، هم بیان ارج تن یا جسم ( جسه = لار) است، هم بیان اصالت هرچیزمادی و گیتی ، وپیدایش معرفت ازانسانست . « آذرگشسپ » ، همان خدائیست که درمُهره ای درخبیص کرمان ، تصویرآن نگاشته شده است . برسراپای تن این زنخدا ، نـُه خوشه بسیار بلند، که بسوی آسمان افراشته شده اند ، روئیده اند . چنانچه نشان داده شد ، خود واژه « وخش ، وخشیدن » نه تنها معنای «روئیدن وبالیدن » را دارد ، بلکه معنای « شعله کشیدن و برافروخته شدن » را هم دارد. همچین آنها در این خوشه ها ، شعله های آتش هم میدیده اند . پیشوند « گـُـش» در گشسپ هم ، همان واژه « ووش = وشی » است، که به معنای« خوشه » است . همچنین « سوگ » ، ازسوئی به معنای « خوشه گندم وجو » است ، و ازسوی دیگر معنای « شعله آتش » را دارد . در اوستا aatara saoka به معنای « شعله آتش » است . به ویژه که برفراز مو، یا گیسوی این زنخدا، سه خوشه که سه مشعله باشد ، نقش گردیده اند . به همین علت درکردی « گیسنای »، به معنای افروختن است، و گیسه نه ، افروختگی است، و واژه « گیزان» که ازهمان گیز= گیسو » ساخته شده، به معنای « استره » است که نی میباشد . این زنخدا، اینهمانی با روز نهم( ۹= سه بارسه ) « آذر» دارد، ومردم، این روز را « زرفشان » میخوانده اند ( برهان قاطع ) . و نام « زال زر» ، وهم نام دودختر رستم ، که « آذرگشسپ» و « زربانو» باشند ، همگی ، نامهای این خدا هستند . ازتن ، یا آتشکده ِ وجود ( میترا+ آوه = محراب ) آذر، نه شعله آتش ، به آسمان می یازند . در هزوارش ، دیده میشود که « آذر» به معنای « زهدان » و « زن آموزگار» است، که حاوی معنای روشنی است . آذر درکردی ، آگر است، و در فارسی ،« آگر» ، به معنای تهیگاه است، و آور ، درکردی هم آبستن و هم آتش است . پس تن که اصل زایش و نماد آفرینش بطورکلی است ، اصل شعله آتش نیز میباشد . روند آفرینش، روند پیدایش شعله آتش از« تن = زهدان » است . کل وجود مادی ، به کردار« تن » شناخته میشود که ازآن شعله آتش برمیخیزد. به جهان جسمانی،« تـنـکـرد » گفته میشود . « بانو » که در پهلوی baanoy باشد و به معنای عروس است ، درشکل baanuy که همان واژه میباشد ، دارای معانی روشنی ، پرتو ، شعله ، حرارت نیزهـست ( فره وشی ) . بانو، عروس یا زن ، اینهمانی با « روشنی و پرتو و شعله وحرارت » داده میشود . ازهمین نکته ، میتوان دریافت که به زن ، به چه دیده ای نگریسته میشده است . ازاین رو هست که در بهمن نامه ، درپایان داستان وورشکستگی بهمن زرتشتی درجهاد های دینی اش با خانواده زال و رستم که سیمرغی بودند ، دودخت رستم ، یکی که « آذرگشسپ » باشد ، « پیشرو » هما میشوند ، که بنیاد گذارحکومت هخامنشی درداستان میگردد ، و دیگری که « زر بانو « باشد، « رایزن هما » یا شاه میگردد . دودخت جهان پهلوان ، تهمتن یکی « پیشرو» شد ، یکی « رایزن » به همین علت ، « دل» نیز که« میان وجود انسان » شمرده میشد ، نام این خدا را داشت . نام دل zr+daya = hr+day میباشد که همان «ارد» یا ارتا باشد ، که دراوستا سبکشده به شکل zered درآمده است .به دل ، ارد هم گفته میشد . دی و دایه ، نام مادر و زنخداهست . ازبرابری zr با hr میتوان دریافت که « زر» دراصل به معنای « نی » هست ، چون « هره »، نی میباشد . و درکردی « زه ل » که « زه ر» باشد، به معنای « نی » هست . پس دل ، خداوند ِ نای ، خدائی که نایست ( نای به = وای به ) میباشد . دل ، آتشکده ایست که شعله هایش در همه خانه تن و اندام حسی میپراکند و ازاین روزنه ها سر بر میکشد . گذشته ازاین، نام خودِ زرتشت که درگاتا tra+ thush+zara میباشد ، درست نام همین زنخدا هست . thush نی هست، چنانچه توشمال درشوشتری، و برخی دیگر ازگویشها ، نی نوازیست و پسوند « تره » ، سه هست . توشترا ، به معنای سه نای = سئنا = سن = صنم هست که نی باشد، و زره توشترا ، نائیست( نای= تن = زهدان = اصل آفریننده ) که متامورفوز به شعله آتش می یابد، و ازآن شعله ها یا خوشه ها ، روشنی وفروغ برمیخیزد ، چون تخم، درفرهنگ ایران ، اصل روشنی و پیدایش است . یکی از معانی « آذرگشسپ » ، برق است که درفرهنگ ایران ، گوهر « خندان » دارد . بـرق ، میخندد . برق ، خنده سیمرغست. گوهر سیمرغ ، خندیدن است . درغزلیات مولوی ، برق ، همیشه خندانست . ودر داستان « برخ اسود » که شیخ عطار درکتاب « مصیبت نامه ، صفحه ٨٣ » میآورد ، و رد پائی ازهمین خداست ،و به معنای « برقی که زاده از سیاهیست= برقی که ازابرسیاه که سیمرغست میزاید ومیخندد » ، کسیست که یهوه موسی را روزی سه بار، با انتقاد ازخدا ، میخنداند . این ویژگی « برق » ازکجا میآید ، و با آتشی که ازآذرگشسپ شعله میکشد ، چه رابطه دارد ؟ « برق آذرخش »، در تبری ، ال سوسو نامیده میشود، و برق آسمان ، الب سو، و برق لحظه ای، الب ، و برق ناگهانی ،« الـبـیـس » و« سنـجـل » نامیده میشود . همین نامها ، هویت برق، را که شعله آتش شمرده میشده است ، روشن میسازند . الب ،« ال به » است . از نام دیگربرق، که « سنج + ال = سنگ + ال» ، وآتشیست که از ابرمیجهد ، باز میتوان گوهردقیق برق را یافت . برق و ابر هردو، در بندهش ( بخش نهم ) باهم « سنگ » شمرده میشوند . سنگ ، امتزاج و اتصال دواصل یا دوچیزهست. وجود ال ( سیمرغ ) آمیزش دواصل باهمست ( اصل سه تا یکتائی= دوچیز+ اصل آمیزش= ٣ ) . ازسنگست که آب ( باران ) و آتش ( برق ) سرچشمه میگیرد . نام دیگربرق ناگهانی که « الـبـیـس » باشد همان « ال + ویس » است، که به معنای « یوغ وجفتی وهمزادِ ارتا و بهرام » میباشد . « ویس »، همان واژه « وی » هست که به معنای « جفت » هست. درست همین واژه « الـبـیـس » است که معربش « ابـلیـس » شده است . همه متون اسلامی ، اعتراف میکنند که ابلیس مهتروشاه پریانست و خدای مجوسانست . نام دیگر ابلیس درعربی « حارث» است که معرب « ارتا = ارس » میباشد که همان سیمرغ و آذر( خدای آتش ) میباشد . پس ازآنکه تا اندازه ای با گوهربرقی که درآسمان ابرمیزنند ، آشنا شدیم ، میپرسیم که این آتش برق ، چگونه درتن آذرگشسب در زمین می نشیند ؟ آتش در زمین، « می نشیند» . آتش را هیچگاه نمی کـُشتندچون این گناه شمرده میشد ، بلکه آتش را « می نشاندند» . هنوزهم آتشکشی نیزمعمول نیست، بلکه ما « آتش نشانی » داریم . آتش باید درزمین بنشیند ، همانسان که آذرگشسپ نیز درنقش، برزمین نشسته است . اگر اندکی در نام « آتش درابر» و « اتش درگیاه » بنگریم ، می بینیم که آتش درابر، « وازیشت » نام دارد ، و آتش در درون گیاه ، « ئور وازیشت» نام دارد ، که وجه مشترکشان ، « وازیشت » است . وازیشت Vaazisht، آتشی است که برای برافروختن بکارمیبرند ( فره وشی ) . اکنون از بررسی این اصطلاح، که فوق العاده روشنگرست میگذریم، و فقط بطورکوتاه ، اشاره بدان میکنیم ، که این برق ( جـَمره ، این واژه، معرب ِ همان واژه ِ« چمره » است که سیمرغ افشاننده تخمها میباشد، چمران = شمیران ) درروز یکم ماه آبان، بنا بربندهش ، به زیر زمین میرود ، آنجا که چشمه آبهاست .گرمی و خویدی (= آتش وآب) را به آب درفرستد، تا ریشه درختان به سردی و خشکی ، نخشکد، و درماه دی ، روز آذر(روز نهم = روز این خدا ) همه جا آتش فروزند، و نشان کنند که زمستان آمد . روند تحول از میان ابر، به زیر زمین ، درپیکر خدای دیگر که « رپیتاوین » نام دارد ، چهره به خود میگیرد . رپیتاوین ، آبستن به اصل گرمی ازآتش افروخته درابراست، که آن را به زیر زمین میرساند، تا ازریشه درختان وگیاهان فرا آهنجیده شود ، و این آتش سیمرغ یا ال ، که جفت جدا ناپذیربهرامست، از« رپیتاوین» به تن «آذرگشسپ» ، متامورفوز می یابد . دراین متامورفوز« ال » به « رپیتاوین » ، و ازرپیتاوین به « آذرگشسپ » ، نوبت بالاخره به آذرگشسپ میرسد که این آتش به شکل شهاب ، به آسمان بپرد و بجهد . «شهاب » ، هم به معنای « درخش آتش + شعله کشیدن آتش و شعله آتش که بلند میشود » هست ، وهم تیروناوکیست که انداخته میشود . این تیر شهابست که با آن میتوان غمهارا راند زجور چرخ ، چو حافظ به جان رسید دلت بسوی دیو محن ، ناوکِ شهاب انداز- حافظ شهاب نیز، مرکب ازدوواژه « شاه + آوه » یا « اتشگاه سیمرغ » است( آوه = آتشگاه ) .« شاه » ، نام سیمرغست . شهاب ، به گیاه کاجیره هم گفته میشود که نامهای دیگرش، بهرام و بهرامه ( سیمرغ ) است ( فرهنگ گیاهان ماهوان) . واژه « وازvaaz» که ازآن « وازیشت vaazisht» برآمده ، و گوهر آتش ابر و گیاه را مشخص میسازد ، دارای معانی : پرواز، حرکت ، جنبش ، جهش است ( فره وشی ) . vaazenitanوازنیتن ، به معنای روشن کردن و افروختن میباشد. Vaazishinبه معنای الهام است . واژه « وازپیچ » که از« واز» ساخته شده ، بنا بربرهان قاطع ، ریسمانی را گویند که درایام جشن وعیدها، ازجائی آویزند و برآن نشسته درهوا آیند و روند . نام دیگر تاب ، « ارک » هست. واز، با« جنبش جشنی» کاردارد . این جنبش وجهش ونوسان وشادی ، « ارکه هستی » درهرجانی شمرده میشد . درکردی ، واز، دارای معانی شادابی و شکوفائی نباتات و لبریزی و بازی کردن با چیزهاست . تجربه تحول ومتامورفوز آتش درآذرگشسپ ، به یک جنبش جهشی » ، یکی از برآیندهای مهم « شعله آتش» بوده است . جـَستن ( جهش ) ، کاریست که بدون خواست وعمد ، ازکسی سرمیزند، و طبعا چنین پیدایشی ، نشان سرشت و طینت اوست . ازاین رو جهش ، معنای سرشت و طینت بر زمینه Immanenzدارد . نام یکی ازپهلوانان ، « نیکی جهش » است که به معنای « نیک سرشت » است . این جوشیدن و فوران ( yas=jas ) جهشنjahishn گوهر انسان وتن را ، برجسته و نمایان و واضح میسازد . اینست که بازی و رقص و انگیختگی و لبریزی و ازخود سررفتن و غلغله انداختن وفواره آسا ازخود بیرون ریخته شدن ، وطرب آشکارکردن ، گوهر« تن » را پدیدارمیساخته است . ازاین رو به « تن»، یا «شکل انسان » در پشتو ، « جسه » ، و درکردی « جه سه = جه سته » میگویند که معربش « جسد » شده است . چون دراین دل، برق نور دوست ، جست اندرآن دل ، دوستی میدان که هست ( مولوی ) بساط سبزه ، لگد کوب شد بپای نشاط زبس که عارف وعامی ، به رقص ، برجستند ( سعدی ) و مولوی همین اندیشه « بیرون جهیدن آنچه درضمیر انسانست » را گواه بر زهشی بودن خدا، درانسان میداند. آنچه درضمیرست ، تنها بطورخشک وخالی ، پدیدار نمیشود وآهسته آهسته بیرون نمیآید ، بلکه برون میجهد : تو کئیی دراین ضمیرم ، که فزونتر از جهانی تو که « نکته جهانی » ، زچه نکته ، « می جهانی » بُن انسان ، فواره ایست که بیرون میجهد ، برقیست که میجهد ، فرامیجوشد، لبریزمیگردد . بنیاد اخلاق، نزد همه ادیان نوری بطور کلی ، خواستی یا ارادیست. اطاعت کردن ، متلازم با خواستن است . ولی «خواست » ، فراجهیدن گوهرانسان را کنترل و سانسور میکند . ازاین رو بود که عرفا، گوهر « زهد دینی» را ، کفر میدانستند ، چون هرگونه زهدی و طاعات دینی، گوهرانسان را میپوشاند، و تاریک وسد میسازد . شادی، که گوهروسرشت زندگی و جانست ، پدیده ای برون جهنده ازانسانست، ولو ازآن با هزارفن وفوت ، باز داشته شود : تا چند نهان خندم ، پنهان نکنم خند ه هرچند نهان دارم ، از من بجهـد ، خنده ور تو پنهان داری ، ناموس تو من دانم کاندر سر هرمویت ، درجست ، دوصد خنده هر ذره که می پوید ، بی خنده نمی روید ازنیست ، سوی هستی ، ما را که کشد ؟ خنده این پری درون انسانست که انسان را به چرخ درمیآورد : هر روزپری زادی ، ازسوی سراپرده مارا وحریفان را ، درچرخ درآورده دی رفت سوی گوری ، در مرده بزد ، شوری معذورم . آخر من . کمتر نیم از مرده هر رزو – برون آید - ساغر به کف و گوید : والله که بنگذارم ، درشهر یک افسرده اگرهمه قدرتها ، اندیشیدن را زندانی و درقفس کنند ، ولی اندیشه، آزادیش را در شکافتن این دامها و این « حقایق و آموزه های ساکن » ازهم ، و بیرون جهیدن ازآنها ، نگاه میدارد . اینست که « اندیشه های جهشی ، در جهش اندیشه ها ازاصطلاحات کهنه و ازعبارات یخ بسته ، آزادی ضمیر را نگاه میدارد . این اندیشه های جهشی وناگهانی درمثنوی مولویست ، گوهرحقیقی اورا مینماید ، نه اندیشه های سیستماتیک او. تا تک تک ابیات غزلیات حافظ، درراستای اندیشه های جهشی درک نشود ، بررسی حقیقی نیست، بلکه یاوه سرائیست: چنین اندیشه را هرکس ، نهد دامی ، به پیش وپس گمان دارد که درگنجد ، به دام وشست (= قلاب) ، اندیشه چو هرنقشی که میجوید ، زاندیشه همی روید تومرهرنقش را مپرست و ، خود بپرست ، اندیشه جواهر، جمله ساکن بـُد، همه همچون اماکن بـُد شکافید این جواهر را و، بیرون جسته اندیشه خـوشه یا مَشعـل درنقش آذرگشسپT که دختر زیبائیست که بر روی زمین ، نشسته است ، و نه خوشه یا مشعل ( آذر= روزنهم ) ، از سراسر تن او فرا می یازند و میجهند ، دیده میشود که یک خوشه یا مشعل هم در دست دارد، وسه مشعل یا خوشه ، برفرازگیسوان او روی سرش روئیده اند ، و دو مشعل یا خوشه نیز بر دوکتفش روئیده اند . پیشوند « گـُش » در « گشسپ » ، « ووش = وش » است که خوشه میباشد . سغدیها و خوارزمیها ، ارتا را، « ارد وشت » و اهل فارس اورا « ارتا خوشت » میخواندند . خوشه که مجموعه بهم چسبیده تخمهاست، گوهرخدا یا بُن گیتی را نشان میداد . همانسان که یک معنای « خوش » ، قوش ( باز، مرغ ، پرنده است . درترکی به هما ، « لوری قوش» گفته میشود، و به جغد که مرغ بهمن است بای قوش گفته میشود ، و بیان متورفوز خوشه به پریدن وپروازاست، همانسان معانی واژه « وش = گش » ، گواه بر این متامورفوز یا دگردیسی مانده است . طیف معانی واژه های « وشت » درتبری، بخوبی این متامورفوز را نشان میدهد . «وشت » ، به معنای حرکت ناگهانی و جهش است .« وشتک واز» ، پریدن ازشادیست . ـ وشتـل و واز»، دارای معانی گسترده و فراوان و انبوه است. « وشته » ، جوانه و نهالست . وشنه ، هم اخگر وهم چوب بلندیست که با آن آتش تنور یا اجاق را بهم میزنند . « وشته کال » ، مشعل بزرگست . وشته کل ، هیزم نیمه سوخته و دارای آتش است .« وش داشتن » ، خوب ورآمدن خمیر و اماده شدن است. «وشکو»،شکوفه های درخت جنگلیست. «وشکوته» ، شکفته وبازشده است. « وشنه vashne» به معنای میدرخشد است .vashenessan وشه نسن ، به معنای نورپراکندن و درخشیدن است vashennen به معنای بازکردن هرچیزاست . و وشوvasho به معنای اضطراب و آشوب است. یک تصویر، همیشه دارای خوشه یا طیفی ازمعانی گوناگونست، که اتصال آن معانی را بهم ، فقط از اسطوره ( بنداده = داستان = زند )های « باستان » میتوان یافت . همین خود اصطلاح « بـاسـتـان » که دراصل « واس + ستان » میباشد ، نام همین دوره زنخدائی ایران است ، چون «واسه = واس » ، هم به معنای «خوشه »، و هم به معنای « آب» ، باهمست ( واسه = خدای آب بوده است – فره وشی ، watter+Wasser درآلمانی وانگلیسی، ازهمین ریشه است ). اصل آفرینش ، « یوغ آب وتخم باهم ، یا «جفت آب وآتش باهم » ، یا آمیزش « گرمی وخویدی باهم » است . رپیتاوین ، گرمی وخویدی را درپیوند باهم ، به زیر زمین میبرد . ابروماه ، جفت آب وخوشه اند . ابر، جفت آب و آتش باهمست . اینست که « باستان » ، بیان فرهنگ زنخدائیست که سراسر جهان آفرینش ، از« یوغ = جفت = همزاد= مر= گواز= همزاد = ییما ... » فهمیده میشد . چیزی باستانیست که اصل « همبغی= همپرسی= هماندیشی = همروشی = همکاری » را بنیاد اجتماع وجهان میداند. « بـاسـتـان » ، جایگاه وزمان ازنو روئیدن ، یا ازنو افروخته شدن ویا ازنو آفریدن است . درادبیات ، گرانیگاه ِ واژه « سوک = سوچ = سوش » که همان « سوختن » باشد ، بتدریج ، نابودشدن و ازبین رفتن شده است . درحالیکه معنای اصلی « سوختن، یا سوک وسوچ وسوش » ، «ازنوبه وجود آمدن ، به پا خاستن و رقصان شدن و ازنو شکفته شدن» بوده است . چنانچه دین مانی ، aatare- soche-den دین آتش ِفروزان ( سوزان) یا دینی که آتش شعله ور است ، خوانده میشده است. دین مانی ، بینشی است که ازنو میآفریند و میافروزد و شعله ورمیسازد . مردم ایران منجی آینده را سوشیانت saoshyantمیخواندند، و این به معنای « افروزنده آتش = مشتعل سازنده آتش »، یا کسیست که ازنو،همه را ازبُن وگوهرخودشان، شعله ورمیسازد ، میجهاند ، به رقص و جنبش میآورد. این اندیشه ، درست گوهرسیمرغ یا سمندر بود که به زرتشتیان ، به ارث رسیده بود . عنقا وبهمن ، آتش افروزند ( برهان قاطع زیر آتش افروز ) . آتش افروختن ، معنای ازنو آفریدن وازنو پیدایش یافتن داشت ، نه معنای نابود ساختن و معدوم شدن .خاکسترشدن سمندردرآتشی که خود برمیفروزد ، به معنای « نوزائی و نو آفرینی » میباشد . خاکستر که « هاگ وآگ + استر» باشد، به معنای « افشاندن وپاشیدن تخمها» است . سمندرکه همان سیمرغست، درخودافشانی اش ( ارتای خوشه ) ، تخمها یش را میافشاند ، خاکستر میشود ، نه اینکه نابود بشود، و ازبین برود ، بلکه خود را میکارد تا ازنو بشکوفد وبروید و شعله به آسمان بکشد و پروازکند . شعلهِ لرزان دلبری که گرازان ومست وخرّمست ( ۲ ) چو زرین گنبدی ، بر چرخ ، یازان شده لرزان و ، زرّش ، پا ک ریزان به سان دلبری ، درلعل و مـُلحم گرازان و خروشان ، مست و خرّم چوروز وصلت ، او را روشنائی « لرزان » ، چنانچه دیده خواهد شد، دراصل معنای لغزان و چرخیدن وبه دورخود گردیدن و رقصنده داشته است. تجربه ایرانی از شعله ( الاو)، این بود که دلبری سرخپوش مست وخرّم و رقصان درآتش ، روبروی خود دارد که به او، رنگ وتاب خود را میدهد . این دلبرشعله گون که انسان را میافروخت ، تجربه او ازحقیقت و ازخدا واز « بُن آفریننده گیتی » درهرجانی وهرانسانی است . ایرانی نمیتوانست با چنین تجربه ای ، خدا یا حقیقت یا بُن آفریننده را درهرچیزی ( ارک = وازپیچ )، تبدیل به « شخص » کند . چون هرگونه « شخصیتی» ، ناچار ازسفت شدگی و تثبیت شدگی و« همیشه همان مانی» در ویژگیهای بنیادی است . شعله را نمیشود قاب کرد . ازاین تجربه بود که فرهنگ ایران، ویژگیهای شخصی را از« آنچه خدائیست » ،« ازآنچه بنیادی درضمیرانسان » است ، از« حقیقت » نفی و حذف کرد. فرهنگ ایران ، برضد « تصویر» نبود ، ولی هرتصویری را فقط « نشان بی نشان » ، زبانه ای ازآتش میشمرد، که هنوزشکل ناگرفته ، ازهم میگریخت . حقیقت و آنچه خدائیست و بن وارکه را ، در « جلوه های بیقرارو جنبان ورقصان و همیشه درخم و پیچ » میدید . درشعله خدا وحقیقت و ضمیر، زبانه های متعدد میدید که هیچکدام ازهم جدانیستند . جداشدنشان ودرهم آمیختنشان ، خمیدگی و بلندگرائی و نرمی و سبکی و تندی حرکات شتاب آمیزشان ، آنهارا مسحور ومفتون خود میساخت . درشعله ، زبانه های بسیاری پیدایش می یابند که برغم کثرت ، هیچگاه ازهم جدا جدا و ثابت درخود نمیشوند و جدا نمی مانند . شعله ، ویژگی خوشه را که « کثرت بهم چسبیده » باشد، درخود، بازمی تابد. فرهنگ ایران، درشعله آتش ، حقیقت و خدا و بن گیتی را درجلوه ها وصورتهای بیقرارش می بیند . درشعله آتش، هیچ رد پا یا نشانی را ، نمیتواند « بگیرد و تثبیت کند » . ردپا واثر، برای او، خرابه ها نیستند که مانده اند، بلکه « افرازه ها» هستند . شعله ، لرزان است. شعله ، متزلزل و مرتعشست . لرزان ، برای ما، بیشتربا پدیده ترس وپشیمانی و زردی رخسار کار دارد . ولی برگ درختان، یا خوشه وگلها، هم ازگذر نسیم درشادی وازمعاشقه بادنیک با آنها وازحاملگی ازنسیم ، میلرزند . فشاندن و افشاندن هم معنای دیگر لرزانیدن هست . به جنبش سرین نیزکه جنبش رقصی ونازو عشوه است، لرزان گفته میشود . لرزان ، معنای جنبش هم دارد وانکه دستی را تو لرزانی زجاش هردوجنبش ، آفریده حق شناس لرزنده برجان کسی بودن ، به معنای شفقت داشتن به او و غم اورا خوردنست . فردوسی گوید : ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده برجان اوی یا رودکی میگوید : دایم برجان او، بلرزم ازیراک مادرآزادگان، کم آرد فرزند اینکه غالبا گفته میشود که « مانند برگ بید ازترس لرزیدن » ، اصطلاح نا به هنجاریست. چون « بید » ، درختیست که اینهمانی با سیمرغ دارد ( وی + وی دار). وبرگ بید ، ازنسیم ( وای به = باد نیکو ) میلرزد، و این نشان جان یافتن واهتزارو نشاط ازآمیزش با باد آبستن سازنده است. و زیر درخت بید نیر برای همین خنکی اش که دراثرسایه ولرزش برگها میآفریند ، می نشینند.برگان هیچ درختی ازنسیم ، نمی ترسند، بلکه از طوفان که شاخه هارا میشکند ، میترسند . اساسا یکی ازنامهای « شعله آتش و اخگر» ، لخشه = لخچه هست . شعله آتش ، لخشنده ، لغزنده است . لیزمیخورد . بدین علت به درخشش و اشتعال، لخشیدن میگویند وبه قول تفسیر ابی الفتوح « آتشی است که به آن دودی نباشد » . البته پیشوند ِ « لخشه = لخ + چه » ، همان لوخ و دوخ و جگن یا نی است. در بررسیهائی که میآید ، دیده خواهد شد که واژه « نی » ، اینهمانی با « شعله آتش و آتش » دارد . نی ، از آتشگیره هاست . لرزیدن درپهلوی ، نامهای دیگرهم دارد .نام دیگرش drafshidan درفشیدن است. درواقع اهتزاز پرچم که پدیده ای بزرگ بوده است ، لرزیدن شمرده میشده است. و نام دیگر لرزیدن wizandidan ویزندیدن است .ویزندیشن wizandishn لرزش است . این واژه همان ویزن است که « بیختن باشد . بیژن که غربال یا الک باشد، باید برای بیختن آنچه دراوست، باید آن را گاه بدینسو وگاه بدانسو ریخت و واریخت. این جنبش نوسانی، لرزش خوانده شده است و بیختن ، اینهمانی با روند رسیدن به بینش وشناخت رادارد . این واژه ها، معنای حقیقی شعله لرزان را برجسته ترمیسازند . درتبری ، لرزانک ، نوعی رقصیست که درآن رقصنده به طورمداوم ، دراندامش ایجاد لرزش میکند . واژه « لرزیدن » ،بایستی در پهلوی « لرتیدن یا لاره تیدن » بوده باشد، که از ریشه « لر» ساخته شده است . ودرست واژه های « لر» و « لار» هستند ، که معنای اصلی لرزان را پدیدارو برجسته میسازند . دراستان خراسان ، « لاری » ، نام رقصیست که به ویژه درعروسیها کنند . درافغانی، « لاردادن » به معنای لذت دادن و حال دادن سازوموسیقی ومانندشان میباشد . درچهارلنگ بختیاری، لـِردادن ، چرخاندن وگرداندن است . درشوشتری ، لر خوردن ، به دورخود چرخیدنست . لردادن گرداندن و چرخاندنست. در راجی ( دلیجان ) لری ، نوعی بازیست . یک نفر، یک گوی را دردست گرفته وآن را به زمین میزند ، تا هنگامی که گوی بالا بیاید، اوچرخی به دور خود زده ، وباضربه دست به گوی میزند تا دوباره به زمین به خورد وباز بالابیاید ... . درکردی ، لاره ، به« خرام »، به « جنبش شاخه وگیاه ازباد» ، و « خط کج ومعوج شخم» گفته میشود . لاری کردن ، شوخی وبازی کردن و تمرّد کردنست . لاری گرتن ، منحرف شدنست . لار، کج و چم وخم رفتن با نازو عشوه است . اگر پیش چشم داشته باشیم که « لار» نام تن نیز هست ، بخوبی روشن میگردد که گوهر تن ، همین خرامیدن و با چم وخم رفتن وبا نازوعشوه رفتن است که ازجان شاد برمیخیزد . پس شعله لرزان ، شعله ایست ازشادی وجشن.افتادن چشم به زیبائی رخسار، که مشعله جانست ، تن را لرزان میکند زحسن یوسفی سرمست بودم که حسنش، هردمی گوید الستم درآن مستی ترنجی می بریدم ترنج اینک درست ودست خستم دست لرزان ازدلربائی زیبائی،بجای ترنج، دست را زخمی میکند تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا شیشه بردست گرفته است و پری خوان شده است بردرخت تن اگر، باد خوشش می نوزد پس دوصد برگ و دوصد شاخ ، چه لرزان شده است آن بادی که میلرزاند ، خودش نیز درنهان لرزان ومتموجست. بادکه اصل جان وعشق باهمست، درکردی به معنای« پیچ » است. باد، تموجست ، میلرزد . خلق چون برگ و تو با د و ، همه لرزان تواند ظاهرا صف شکنی و به نهان ، میلرزی بالاخره با رسیدن پیامبرعشق نیمشبان، درمحراب ( آتشکده عشق) است که همه دلها لرزان میشوند، وشمه ای از لرزش آنها ازتجربه عشق ، درلرزش سیماب ( جیوه ) بازتابیده میشود : این نیمه شبان ، کیست؟ چو مهتاب رسیده پیغمبر عشق است، زمحراب ( میترا+ آوه=آتشکده مهر ) رسیده نیمشب، گاه همآغوشی بهرام وارتا هست که ازعشق آندو، جهان و زمان و جشن وموسیقی پیدایش می یابد آورده یکی مشعله ، آتش زده درخواب ازحضرت شاهنشه بیخواب رسیده این کیست؟ چنین غلغله درشهرفکنده برخرمن درویش ، چو سیلاب رسیده این کیست؟ چنین خوان کرم بازگشاده خندان ، جهت دعوت اصحاب رسیده دلهـا همه لـرزان شده ، جانها همه بی صبر یک شمه ازآن لـرزه ، به سیماب رسیده یک دسته کلید است به زیر بغـل « عشق » ازبهـرگشـا ئیدن ابـواب رسیده این بررسی ادامه دارد<br /> <a style="FONT-WEIGHT: bold; FONT-SIZE: 15px; COLOR: #7cafba; FONT-FAMILY: Times New Roman; TEXT-DECORATION: none" href="http://www.akhbar-rooz.com/printfriendly.jsp?essayId=11068" target="other">چاپ کن</a><br /><br /><br /> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-47663664031303770492007-08-18T03:14:00.000-07:002007-08-18T03:15:16.333-07:00در فرهنگ ایران کعبه ، در هر خانه ایست<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#3366ff;">در فرهنگ ایران کـعـبه، در هـر خانه ایست</span></strong><br /><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong><br />• <strong><span style="color:#003333;">اجاق یا آتشدان،در هـر خـانه ای تن ِ سیمـرغـسـت که درونش آتش ِبهرام، زبانه میکشد چرا «قـبـلـه» در فرهنگ ایران آن روشنائی در جهانست که از تیرگی مـیـزاید؟</span></strong> ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>شنبه ۲۷ مرداد ۱٣٨۶ - ۱٨ اوت ۲۰۰۷<br />هرجا روشنی بتابد، باید به آنجا روکرد هرجا حقیقت پدیدارشد، باید بدان روی آورد درفرهنگ ایران، هنگامی جان، با تخم ، درجای (= زهدان) میرود، نخست ، چشمان ، نگاشته میشوند ، و روشنی جان آتشین ، درچشمان پدید آورده میشود ( گزیده های زاد اسپرم ٣۰ پاره ۲٣ ) . چشم ، که اینهمانی با« خـرد» داده میشود ، « نخستین پیدایش جان » ونگهبان وپاسدارجانسست که گوهرآتشین دارد ، و روشنائی این آتش جانست که نه تنها درچشم وخرد ، بلکه درهمه اندامهای بینشی و همچنین در« جنبش تن » به کردار روشنی، پدیدارمیشود . آتش جان ، روشنائی درچشم و دهان و گوش و بینی و ... وهمچنین در « حرکت دست وپا و تن » میگردد . « حرکت » و« بینش » ، باهم، ازیک گوهر و به هم پیوسته اند . بینش و کار(= عمل) همگوهرند . بینشی که ازجان خود انسان، برنیامده باشد، علم بی عمل میماند . اینست که « روی آوردن به چیزی » درگیتی ، دوختن وگماشتن چشم و خرد به آن چیزست ، تا آن چیز را روشن کند ، یا به عبارت دیگر آن را بزایانـد ، و روی خود را بیفروزد . روان رستم دردخمه اش، به بهمن زرتشتی که برای سوختن تن رستم سیمرغی ، راهها پیموده ، میگوید : هنرها و مردیت آموختم به دیدارتو ، روی افروختم (بهمن نامه) درپیدایش هنرهائی که به تو آموختم ، روی خودرا ازدیدارت( روی آوردن به تو) افروختم . « دین » ، که « دیدن با چشم وخرد وجان خود» میباشد ، چه را می بیند ؟ درفرهنگ ایران ، دین ، دین را می بیند ( ها دوخت نسک ). آنچه می بیند، با آنچه دیده میشود ، هردو همگوهرند . چشم وخرد انسان ، چهره خدا (= دین ) را می بیند ( دین ) . دین هم ۱- بینش از ژرفای جانست ، هم ۲- اصل زیبائی و بزرگی و نیکی است . این تخم خدا در ژرفای انسانست که خود را درزیبائی و نیکی و بزرگی خدا می بیند . دین، نه تنها دیدن باچشم درتاریکیست ، بلکه دین ، خود ِ زنخدای زیبائی هم هست ، که همچند همه زیبایان جهان زیباست . مردم ، روز بیست وچهارم که روز دین است ، « بُت فریب » میخواندند ، چون بینشی که از ژرفای جان آتشین برمیخیزد ، روبه آتشی میکند که از ژرفای جان دیگری برمیخیزد ، و او به « اصل زیبائی » در بینش هرگونه زیبائی، کشیده و فریفته میشود . فریفتن، ربایش تـنـد وشتاب آمیز است. زیبائی و نیکی و بزرگی ، با نیروی رباینده ای که دارند ، میفریبند ، وانسان، درگوهرش دوست میدارد که از زیبائی و نیکی و بزرگی ، فریفته شود . اصطلاح « فریب» ، زشت ساخته شده است ، چون آنان که کینه را درمهرمیپوشانند، یا آنانکه دروغ را راست مینمایند ، یا آنانکه چنگ واژگونه میزنند ، انسان را ازکشش فطری به زیبائی و نیکی و بزرگی ، بازمیدارند . انسان ، با چشم وخردش، که ازجانش برمیآید ، رو به زایانیدن روشنی وبینش و زیبائی ازهرجانی و ازهرانسانی میآورد . قبله انسان، دایه یا ماما شدن هرانسانیست . انسان ، وجود روی آورنده هست . انسان به چیزی روی میآورد و نگاه میاندازد که « شگفت انگیز» است ، تا آنرا « به شکفتن ، شکوفه کردن » بیانگیزد . جان درچشم وخرد ، متوجه میشود، ونگاه آواره و پریشان وپراکنده اش، متمرکزمیشود، و سووراستا پیدا میکند، و بدان روی می نماید . روی کردن ، نه تنها برابرو مقابل شدن با آنچه شکفته و شگفت انگیزشدنست ، بلکه حضورو نزدیکی با آن ، وبالاخره زایانیدن حقیقت ازدرون وزهدان جان ِ آنست. روی آن چیز را میخواهد ببیند . این آتش جانست که درهرچیزی « روی » پیدا میکند . هرانسانی، « آتش روی » است . روی یا چهره و صورت، درفرهنگ ایران، اینهمانی با « شعله » دارد، و ماسک و نقاب و پوست سفت وخشکیده نیست . ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغزمرا ، پرمشغله کن ای زُِهره ومه زان « شعله رو » دوچشم مرا ، دو مشعله کن مولوی درفرهنگ ایران، « جان » ، آتشی هست که درچشم و درخرد و اندیشه هایش ، « روی یا صورت » پیدا میکند . « آتش » دراین فرهنگ ، «اصل گرمی » شمرده میشود ، و با « گرما » اینهمانی داده میشود ، و ویژگی « سوزندگی » بدان نسبت داده نمیشود . گرانیگاه تجربه آتش ، سوختن وگداختن نبود، بلکه « گرمی و جنبش وبه فرازو بلندی یازیدن » بود . آتش ، نمیسوخت ، بلکه « گرم » میکرد . سمندر، که مرغی جز سیمرغ نیست، خود را میسوزاند، تا شعله آتش و روشنی و خاکستر( تخمهای افشاننده ) گردد . درسغدی ، این تخم و دانه که دوانه dwaane نامیده میشود ، گسترده میشودdwaane و شعله میگردد که « دوان dwaan » نام دارد .چنانکه در ویس و رامین اشعاری که درباره آتشی که برافروخته میشود T میآید که ، « زرش ، میریخت » . چو زرین گنبدی برچرخ ، یـازان شده لرزان و، زرش ، پاک ریزان یازیدن ، همان آختن وآهیختن است، که « برکشیدن» میباشد. درخت ، تخمیست ( = در) که می یازد ( در+ اخت ) . آتش هم مانند درخت ، به آسمان می یازد . روئیدن که وخشیدن نامیده میشود ، دربالیدن وشاخ شاخ شدن ، شعله ورمیشود . ازاین رو به شعله ورشدن ، وخشیدنwaxshidan و به شعله ور وخشنداگ waxshendaagمیگویند . اخگرهائی یا شراره هائی که ازآتش فرومیریزد، با افشاندن تخم ، یکی گرفته میشوند . اینست که یکی ازنامهای خدا، درشاهنامه « گرمائیل = گرم + ال » است.سیمرغ ، خدای گرمی هست( به عبارت دیگر خدای مهر است ) . همچنین نام اصلی کرمانشاه ، گرماسین= قرماسین است .ازپسوند « سین » که تبدیل به « شاه » شده است ، میتوان شناخت که این سیمرغست که « شاه حقیقی» است ، و این سیمرغست که اصل گرمی است . واژه گرم ، هم به معنای ۱-« طلب بسیار» و هم ۲-« شتاب درجنبش» ، و هم به معنای ٣- « رنگین کمان» است ( که سیمرغ و طیف رنگهای به هم چسبیده او باشد ) . گرموک درپهلوی ، به معنای ۱- با حرارت و۲- جدی و۲- پرشوق است . به نان تاره و میوه پیش رس، درپهلوی، گرمک گفته میشود . و « غـرم » که میش کوهی باشد، یکی ازنماد های این زنخداست . ازاین رو هست که فرانک مادرفریدون، او را درکودکی ، ازترس ضحاک ، مانند « غرم »، به کوه البرز میبرد . بیاورد فرزند را چون نوند چو غرم ژیان، سوی کوه بلند وهمین غرم است که رستم، درخوان دوم جستجویش ، که ازشدت گرما ازتشنگی درحال مرگست ودرهرگوشه ای درجستجوی آبست وآن را نمی یابد، به سوی چشمه آب ، راهنمائی میکند. بیفتاد رستم بدان گرم خاک زبان گشته ازتشنگی چاک چاک همانگه یکی میش فرّخ سرین به پیمود پیش تهمتن زمین ازآن رفتن میش، « اندیشه خاست » بدل گفت : آبشخور این کجاست ؟ به ره بر یکی چشمه آمد پدید که میش سرافراز آنجا رسید تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی برین چشمه ، جائی پی میش نیست این غرمی که مرا راهنمائی کرد، کجاست ؟ رد پای راهنما، گمشده است. راهنمائی که در راهنمائی، ناپیداست. همان غرم دشتی مرا خویش نیست.. برآن غرم بر، آفرین کرد چند که ازچرخ گردان ، مبادت گزند بتو هرکه تازد به تیرو کمان شکسته کمان باد وتیره روان که زنده شد ازتو، گوپیلتن وگرنه پراندیشه بود ازکفن اینست که اصل آفریننده ، « نمی وگرمی باهم » هست، که در عبارت « پیوند آب وآتش باهم » بیان کرده میشود . آب ، معمولا یا درکوزه و سبو و جام و مشک ، یا دریخ بستن ، صورت پیدا میکند، ولی آتش ، در« زبانه های لرزان وشاخ شاخ و چرخان و ازهم گسترنده و به هم کشنده و فراز بالنده وآشکارو رازآمیزورُبایـنده ویازان ولرزان و جنبانش » ، که هرآنی دگرگون میشود ، روی خود را می یابد . اینست که« اندام حسی و دانائی انسان »، و « اندام حرکتی » ، آتش جان را که « به روی میآورند » ، صورتهای سفت و سخت و منجمد نیستند . صورت یا « روی » ، ماسک ونقاب نیست ، که خشکیده وبیحرکت و یخ زده باشد . آرمان فرهنگ ایران درروی ، خنده روی ، ماهروی ، گل روی ، ارغوان روی ، بهشتی روی ، خوشروی ، فرخنده روی ، صبح روی بود . سیمرغ ، گلچهره نام داشت . سیمرغ ، آتشدان ، و بهرام ذغالهای آتش دراین آتشدان بود ، که زبانه میکشید ، و « صورت ها یا روی های رقصان و گردان و شاخ شاخ و ... » میشد . این دو همزاد به هم چسبیده هستند. این دوسنگ، نخستین خانه هستند . جان آتشین در هرانسانی تبدیل به « روی » میشد ، که ویژگی آتش جان را داشت . این بود که « قـبـله » درایران ، دیدن روی جنبان و گردان و رقصان (= رخسان) آتش ، درروشنی حواس وخرد ، و در بینش ها یشان بود . ازاین رو « قبله » ، برای ایرانی، « روند ِ زایش روشنی ازسنگ = دو بُن آمیزنده دربُن هرجانی» بود . مقصود از پیدایش آتش ازسنگ ، پیدایش روشنی از آتش بود . سنگ ، خانه امتزاج و اتصال و آمیزش ، یا « خانه پیوند و عشق » شمرده میشد، و ازاین خانه بود که روشنائی پدید میآمد . به سنگ اندر آتش ازاو شد پدید کزو ، روشنی درجهان گسترید در داستان « هوشنگ = هائو شیانه = آشیانه به ، یا خانه بـه » ، دیده میشود که گرانیگاه آن ، زایش روشنی از آتشیست که درون سنگ ( آمیزش و پیوند دو جان یا دواصل ) نهفته است . هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازو، روشنائی پدید آمدی هوشنگ خدا را نیایش میکند که اورا فروغی ( افروختن ) چنین هدیه داد همین آتش، آنگاه قبله نهاد هوشنگ ( خانه ِ به = آشیانه به است . ترجمه آن به دارنده خانه نیک، غلطست ) ، کسی هست که مفهوم « قبله » را در فرهنگ ایران ، معین میسازد. دیده میشود که پدیده های « خانه و آتش و قبله » به هم پیوسته اند . البته هوشنگ که« آتش میافروزد » ، تا درجهان روشنی بیاورد و بگسترد (کزو روشنی درجهان گسترید ) کسی جز« بهمن= هومان = وهومن » نیست . جشن سده که جشن « پیدایش روشنی ازآتش است » درماه بهمن است، و این بهمن است که « اتش فروز= آتش افروز» میباشد ( برهان قاطع ) . این « روند پیدایش روشنی ازآتش وسنگ »، گرانیگاه فرهنگ اصیل ایرانست . درست الهیات زرتشتی ، برغم آنکه « اتشکده و آئین رو آوردن به آتش » را درخودپذیرفت ، ولی خود این سر اندیشه را به کلی واژگونه ساخت . الهیات زرتشتی ناچاربود این عبارت بندی را بپذیرد که از « روشنی اهورامزدا = ازهمه آگاهی اهورامزدا= ازدانش مطلق » ، آتش ، پیدایش یافته است . آنچه تا کنون « انبثاقی یا زهشی » یا Imannentبوده است، ترانسندنتال میشود . پیدایش روشنی ازآتشی که درون سنگ ( زهدان+ پیوند دواصل ) نهفته است ، بنیاد انبثاقی یا زهشی وجهشی Imannenz بودن جهان بود . دانش وبینش وفرزانگی وعرفان ، تا کنون ازژرفای انسان ، مانند کودک، از زن زاده میشدند . با واژگونه ساختن این اندیشه بنیادی ، همزمان باهم ، هم « زن » ، خوار و زشت، ساخته میشود ، و هم «اصالت از انسان وهم ازاصالت ازگیتی » گرفته میشود . قبله ایرانی، که جایگاه زایش وپیدایش روشنائی از سنگ وشعله آتش بود ، برآیندهای فوق العاده مهمی دارد ، و در الهیات زرتشتی ، بکلی این معانی ، واژگونه ساخته شده اند . قبله، جایگاه پیدایش روشنی ازتاریکیست ( ازآزمایش وجستجو وکاوش ) ، هرکجا میخواهد باشد . هرکجا شمعی وچراغی روشن بشود، باید به آنجا روکرد. هرکجا حقیقتی پیداشد، قبله آنجاست . زایش حقیقت وبینش، درهیچ کجا ودرهیچ شخصی و درهیچ کتابی ، متمرکزو ثابت ساخته نشده است . همانسان که درمورد « خانه وجود انسان » ، « جان » درتن ، همانند است به « آتش درگنبد » ( گزیده های زاد اسپرم ۲۹ ، پاره ٣ ) ، و در پهلوی ،« تن » ، به معنای جایگاه ومقام آتش ( آتشکده = اجاق = تفک = دادگاه = گنبد = درمهر) است ، درخانه نیز، اجاق ، کـَرگ ( خوری ) ، دل یا سرچشمه جان شمرده میشود . ارتای خوشه که ، زرتشت آنرا ، اردیبهشت مینامد ، اینهمانی با آتش ( تخم درجای ) در آتشدان دارد . درقبله ، یا روی آوردن انسان و راستا وسو دادن به نگرش ، مسئله بنیادی ، مسئله « تجربه زایش بینش زیبائی ونیکی وبزرگی، یا بُن گیتی ، ازتاریکی » بود . ۱- برافروختن آتش ، ۲- روشن کردن چراغ درشب ، ٣- پیدایش نخستین تابش آفتاب ، یا ماه ، یا ۴- تجربه زایش بینش ِ زیبائی درکـُنه و ژرفای جانها بود . این تجربه بنیادی است که مقدس بود، و قبله ، روی آوردن چشم و خرد ِ جان ، به روند زایش بینش و زیبائی ونیکی وبزرگی ودلیری ، ازهرجا وهرجانی و هرچیزیست . قبله ، خانه ثابتی نیست که خانه خدا شمرده شود ، بلکه هرکجا ، روشنی ازتاریکی ، زاده میشود ، باید بدانسو روی آورد . باید، گشوده و فراخ بین بود، و « وسعت مشرب » داشت . همین اندیشه ، بنیاد فرهنگ ایران است که فراسوی همه گونه تعصبات و ادیان و مذاهب و مکاتب و مسالکست . روشنی از هرکجا که بتابد ، روشنی است . حقیقت ، جایگاه طلوع ویژه و ثابتی ندارد . حقیقت، درهرجانی وهرانسانی، خانه دارد ، و گنج نهفته درهرانسانی است . این همان اصل جویندگیست که گوهر این خداست . درعربستان هم « قـَبـَل » را به « دیدن ماه نو » میگفتند . « راءینا الهلال قبلا » . قبل ، « نخستین دیدن هرچیزی را » میگفتند ( منتهی الارب ) . قبل ، معنای « ازسرنو » هم داشت . این بود که فجر( نخستین تابش و دمیدن آفتاب)، یا روشن کردن شمع یا چراغ ، یا افروختن آتش ، این تجربه بنیادی زایش روشنی ازتاریکی ، این روند پیدایش زهشی و انبثاقی را ازنو میانگیخت و بسیج میکرد . جان ، آتشی است که خرداد و امرداد ، درمعـده ، میافروزند معـده ، جایگاه ِخوشزیستی ودیرزیستی خردادو امرداد آرمان خوشزیستی ودیرزیستی درگیتی هستند خردادو امرداد، که سپس بنام «هاروت و ماروت» طرد و تبعید شده اند ، و در گاتا و الهیات زرتشتی، بسیارمعنوی و فراجهانی ومسخ ساخته شده اند، همزادی هستند که « آرمان خوشزیستی و دیرزیستی » درفرهنگ ایران بوده اند، که با خوش زیستن ودیر زیستن درگیتی ، کارداشته اند، ازاین رو آنها هستند که نخست درمعده ( شکم ) ازخوردنیها و آشامدنیها، آتش را برمیافروزند . رد پای آن در گزیده های زاد اسپرم ( ٣۰ پارخ ۲٣ ) بخوبی باقیمانده است ، هرچند که همکاری خرداد و امرداد ، در پیکارآن دو با هم، تحریف شده است : « ..نخست خوردنیها و آشامیدنیها - زنده نگاهدارنده جانها – درون شکم رود ، با پیکارخرداد و امرداد ، آتش بیفروزد . ازآنجا فروغ به دل رود ... » . این آتش شکم ، به ۱- دل و به ۲- سر میرود و باهم ، « سه آتش در تن » میشوند . معده و دل ومغز، سه آتشکده درتن هستند . درپاره ۲۵ همین بخش میآید که : « چه آن – آتش – که درمغزسراست ، حواس منشعب شوند که بینائی و شنوائی و بویائی و چشائی و بساوائی هستند » . این آتش ، تبدیل به شعله های روشنگردر اندام دانائی انسان میگردند . « کار اصلی آن آتش دل ... گرم کردن است که جنبش همه تنها همانان ازاین نیرواست » . ازگرمی خون دل ، جنبش تن و اندامهایش ، شعله میکشند . درآتش ، اصل گرم کننده دیده میشود ، نه اصل سوزاننده . تن را گرم و جنبان و رقصان وخرامنده و دوست دارنده و پیشرونده میکند . این در آئین میترائیست که « سوازندن آتش » ، برآیند وگرانیگاه ِاصلی آتش میگردد . د.وست داشتن ومهرورزیدن ، با «گرمی آتش» کارداشته است ، نه با سوختن ، و گوشت را خوردن آتش ، که نابود میسازد . « مهر» ، گرم میکرده است، و نمیسوزانده است . ازاین رو « خرد » ، میبایستی ویژگی مهررا داشته باشد و « گرم » بکند ، آفریننده و پیوند دهنده بکند . مشتبه سازی این دو برآیند آتش باهم ، وجابجائی گرانیگاه اصلی آن درفرهنگ ایران ، که از گرمی به سوزاندن باشد ، غالبا در تصوف، فراموش گردیده است . آتش ، دراصل ، درفرهنگ ایران سرشت درختی و گیاهی وسرشت جانی داشته است . آذر، درهزوارش، زهدان زنست . ازاین رو مردمان آذررا « زرفشان = افشاننده تخم » مینامیدند ( برهان قاطع ) . «آگر» که درکردی به معنای« آتش» ، و درفارسی به معنای« زهدان»است، درسانسکریت اینهمانی با « انگره » دارد، که به معنای « نی = عنقر درصیدنه » و به معنای « ذغال افروخته یا نیفروخته= حبه های آتش= خوشه تخم ها و مارس = بهرام است . خود واژه آتش، یا « تش » ، هنوز درکردی به معنای « دوک = دوخ » است که نی میباشد . آتش، اینهمانی با نی( گیاه ، درخت ) دارد . هردو، فرابالنده وبرپا ایستنده و شاخ شاخ شونده ( منشعب شونده ) هستند . روئیدن گیاه ، بالیدن ، پیشرفت به فرازو ایستادن است .همینسان ، آتش ، برخیزنده ( قیام کننده ) و بالا رونده است . چیزی « وجود » دارد که « برپای خود ، میایستد» وجود= چیزیست که برپای خود میایستد باید درپیش چشم داشت که معنای « وجود » درفرهنگ ایران ، « ایستادن » هست . چیزی موجود است، که میایستد . درسغدی به « ایستادن» ا ُ شت osht میگویند، و به وجود، oshtamande ا ُ شتا مند گفته میشود . همین واژه ایستادن ، در اشکانی ، وشتvasht است . فروهر( فرا+ وخش ، فرا + وشت ) اصل بالاننده و« راست برشونده » است . فروهر، بـنـّا ئیست که خانه وجود انسان را راست بالا میبرد . فروهر که « فراوخش » نیز نامیده میشود به معنای « فرا بالنده » و« شعله ورشونده» هست . و« وخش » ، نه تنها معنای روئیدن بلکه معنای « افروختن وزبانه کشیدن و شعله ورشدن » را هم دارد. ازاینجا میتوان بخوبی دید که درخت وگیاه ، همسرشت آتش شمرده میشده است . همچنین sate(sty) معنای « بالارفته ، برخاسته » دارد و stya(styvy ) معنای « وجود وهستی» دارد . چیزی هست وموجود است که برپای خود میایستد ، وبالا میرود و برمیخیزد . مردم (مر+ تخم= انسان ) نیز تخم گیاهیست که آتش گیاهی ( urwaazishta) دارد، و ازاین آتش است که فرامیبالد و میایستد و شعله و زبانه میکشد . urwaazدارای معانی ۱- روئیدن ۲- افزایش ٣- شادشدن ۴ – وبلند سخن گفتن دارد .urwaaza اوروزه ، به معنای دوستانه است .پس آتشی که درگیاه و درانسان( مر+ تخم ) هست، گرمائیست که میرویاند و میافزاید و شاد میکند . بنای خانه انسان، اصل فرابالنده ، فره وخش fra+vaxshنیزنامیده میشود . vaxshitan وخشیتن نیزکه روئیدن و نموکردن باشد، دارای معانی دیگر ۱- پیشرفت کردن ۲- بالیدن ٣- شکوفه کردن ۴- درخشیدن و۵- شعله ورشدن هم دارد . vaxshik وخشیک، به معنای مشتعل است. باختر که واخترvaaxtar باشد معنای مشتعل شونده و درخشنده دارد.vaxshak وخشک ۱- روشن ۲- شعله ور ٣- نمو کننده است . انسان تخم گیاهیست که آتش اوروازیشت دربُن خود دارد . اوست که سرو ِسرفراز وآزاد است، و شعله زبانه کشنده و رقصان وجنبان وگسترنده و یازنده است . « شعله » که باید معرب همان واژه های « شوله و جوله وژوله » باشد ، به معنای « جنبش » است .ازاین روبود که گفته میشد که « انسان ، تخم آتش است » . فردوسی میگوید که انسان ، هنگامی به وجود آمد ، که سرش راست برشد سرش راست برشد، چو سرو بلند به گفتارخوب وخرد کاربند یا اسدی میگوید : زمردم ، بدان راستی ( حقیقت وتعالی وسرفرازی) خواستست که هرجانور، کژّ و ، او ، راستست ازمردم برای آنکه راست به فرازمی یازد ،« راستی= حقیقت» باید پیدایش یابد. « فروهر» که بنـّای وجود و اصل معراجی وفرازبالنده و فرازرونده دربُن انسان است، چـیزی جز تخم ِ« ارتـا + فـرورد = ارتـا وخش= ارتای فروهر» نیست . ارتا ، که خوشه وتخم (= آتش ) هست، درارتا فرورد ( فرورد= فروهر= فراوخش ) چهره دیگرش را که بالیدن وشعله ورشدن و زبانه کشیدن وپدیدارو آشکارشدن ( روی نمودن = چهره شدن = صورت شدن) باشد ، مینماید . این تخم سیمرغ ( ارتا فرورد) است که درانسان ، فرامی بالد و شعله میکشد ، وانسان ، درپیدایش وافراختن و برشدن وراست بالا رفتن این تخم ، « وجود = هستی » می یابد . اینست که درتلفظ های گوناگون ارتا ، برآینده های معانی گوناگون آنرا میتوان یافت .« راست و راستی » ، چیزی جز خود همین واژه « ارتا » نیست . ereta معنای « عالی وبلند» دارد . erez ارز که همان ایرج شده است معنای درست و مستقیم را دارد . areta معنای کامل وحقیقت رادارد . areto kerethana به معنای دارنده کردارحقیقی است. arta khsatra ارتا خشتره ، به معنای حاکم وحکومت حقیقی هست .erezukhda=erez+ukhdha معنای« حقیقت را گفتن » دارد . پس « راست به فراز بالیدن و شعله به فرازکشیدن » ، با پیدایش حقیقت وکمال وپیشرفت و تعالی و صریح وآشکار بودن اینهمانی داده میشد . فروزش آتش و رویش درخت ، تصویر گوهروجود انسانی بودند ، که خدا (= تخم ارتا ) دراو میروید، و میبالد و شعله میکشد . وازآنجا که این تخم ارتا فرورد ، درخاک تن، کاشته شده بود ، درخت و آتش ، بیان « ازخودی خود ، به فراز رفتن ، ازخودی خود ، شعله ور، ودرخشان شدن ، و ازخودی خود بودن » را دارد، که نه با افکار زرتشت ، سازگاری دارد، و نه با شریعت اسلام ، وسایر ادیان نوری . ازاین رونام دیگر« سرو» که نماد انسانست وبرگهای سوزنیش، آنش گیره هستند، اردوج = ارتا + وج = تخم ارتا خوانده میشود ، چون پیکر یابی« ازخود بودن ، دراثر برپا ایستادن و سر به ماه مالیدن» است . ازاین رو بود که سرو را « سرو آزاد» میخواندند، نه برای آنکه بارومیوه ندارد. سرافرازی سرو و راست یازندگی سرو، نماد آزادی بود . اینست که انسان ، در فرهنگ ایران، سروی هست که درفرازش، همیشه ماه گرد هست . چیزی ازخود ، هستی می یابد و حقیقت میگوید ، و ایستادگی درسخن راست میکند ، که خودش برپای خودش میایستد، و راست برمیشود= شعله میکشد ، ارتا میشود. انسان ، هنگامی به وجود میآید که مانند سرو بلند، خودش میبالد وسربه آسمان میساید . فروهرکه بنـّای وجود هرانسانیست ، اصل بالاننده و راست برشونده و رقصاننده ( وشت این معنا را هم دارد ) و نوشونده و معراج رونده است . آتش ودرخت ، راست هستند، معراج طلبند، مستقیم هستند، مقاوم هستند ، رستاخیزنده اند، دارای حقیقت و کمال هستند ، و زمین را به آسمان پیوند میدهند . این تصویر، معانی ژرفی را درروان واندیشه ایرانی، بسیج و زنده میکرده است . اگر دراین تصویر دقت شود ، چشمگیراست که رابطه « خاک» با « آتش بالنده و مشتعل » ، بکلی با تصویری که درقرآن از خاک ( گل = طین ) و« آتش» هست فرق دارد . خود واژه « خاک » ، هاگ وتخمیست که میروید ومیبالد و آتش گرازان وسرفراز میشود . زمین ، زهدان و آتشدان است .زهدان ، ارض درعربی = Erde درآلمانی = earthدرانگلیسی، همان خود ارتا هستند . این خود هلال ماه درآسمانست( مانگ ) که گاو زمین ( مانگ ) شده است . تخم( خوشه ) وتخمدان ( ذغال وآتشدان= منقل ) هردو یک گوهرند . این خاک(=هاگ = آگ= تخم ، خاکینه ) هست، که درخت بالنده و آتش شعله کشنده میشود. انسانی که تخم= خاک است، خودش ، آتش شعله کشنده و جنبان وگردان و رقصان و پرشاخ وگسترنده میشود. اینکه قرآن ، ابلیس ( شاه پریان = سیمرغ = ارتا فرورد ) را اینهمانی با آتش میدهد، تا آنجا درست است که سیمرغ ، اوروازیشت = urwaazishta آتش گیاهی ، و وهو فریانا ( vohu- frayanaa= weh franaftaar ) آتس جان درزندگی هست ، نه « آتش سوزنده » . آتس گیاهی، آتش رویاننده و افزاینده و شادی بخش و دوستی آور است . « وهو فریانه» ، یا« آتش جانی » ، آتشی است که درتن ماست، و ازخوردن و آشامیدن ، آتش یا گرما ئی میآفریند که دراندام حسی، بینش، و درحرکت تن ، شعله = جنبش میشوند . پیشوند ِ فرایوfrayao، بیان سرشاری ولبریزی است . این آتشیست که جان را سرشار و لبریزمیکند . نام دیگر این آتش که « فرانافتار» weh- franaftaar باشد ، آتش وگرمی ِمحبت و دوستی است . فرانافتنfranaaftan ، دوست داشتن و تقدیم کردن و پخش کردن ( ایثارکردن ) و پیشرفتن و خرامیدن است . جدا کردن خاکی که رویا وبالنده نیست ، به کردار ماده نخستین ِانسان ، و آتش ، به کردار گوهر ابلیس ( = شاه پریان = خدای ایران = سیمرغ ) ، ازهم پاره کردن تصویر انسان درفرهنگ اصیل ایرانست . بالیدن وشعله ورشدن آتش ، که نماد رویش و معراج گوهر گیاهی و جانی انسان ازخاک ( = تخم = هاگ = تخم ارتا یا سیمرغ) است، که نماد پیدایش راستی وحقیقت و قانون و داد، ازانسان ، وبیان استقلال انسانست، گواه محکم برهمگوهری خدا با انسانست . این تصویر ، مینماید که محمد رسول اسلام ، تصویری کاملا غلط از فرهنگ ایران و ازخاک وآتش ، وطبعا ازآدم وابلیس داشته است. این تصویر، که ازضمیر هرایرانی تراویده وجوشیده ، طبعا درتضاد و درتنش با اندیشه قرآنی است . انسان،خدارا در روبروشدن درایستادن برپای خود ، میدید . روشنائی در زبانه های همیشه برخیزنده و گرما بخش رقصان وگردان وجنبان و شکل ناپذیرو پیچنده وجهنده و شاخ شاخ آتش ، تجربه ای از « هما و بهمن= عنقا وبهمن » است ،که اصل بیصورتیست که درهمه صوتگیریهایش( درشعله ) ، ناگرفتنی میداد. تنش فکری مولوی با مسئلهِ « سجـده » « سجود بی ساجدِ » مولوی چیست ؟ بازگشت مولوی، به تصویرانسان به کـردار«تخـم آتـش= فرزندابلیس=سیمرغ » و پشت کردن به تصویرخلق آدم ازگل گـِلی که آب با « خاک= تخم » آمیخته است، ولی دیگر ازخود نمی بالد وآتش نمیشود این تصویر« خاک وآتش» دانستن انسان، ویا« تخم آتش ، یا تخم ارتایا سیمرغ » دانستن انسان، در تجربه روزانهِ « گوهرخدائی یا حقیقت و بهمن» ، در روبه« شعله آتش و شمع و چراغ درهرجائی، یا رو به شعله ورشدن خورشید درسپیده دم » کردن، ریشه ژرف درگوهرمردمان دوانیده بود، و آنها سجده اسلامی را ، درواقع « خمیدن و شکسته شدن سـرو» و« نگونسار= نگون سر» شدن انسان میشمردند . انسان در روبروشدن با آتش افروخته ( آفروزه = شعله ) ویازیدن آن به ماه وپروین ، صورت انسانی خود را ، درچهره خدا، که همان « شعله» باشد، درک میکردند . وقتی قتیبه بن مسلم ، سردارعرب ، مسجد جامع بخارا بنا کرد ، هرکس به نمازآدینه حاضرنمیشد، مجبور بود ، دودرم جریمه بدهد و درمسجد، مردی میایستاد که « چون سجده خواستندی کردن ، بانگ کردی : نگونیا نگونی » . سجده کردن برای مردم ، تجربه مضاعف « نگون شدن = سرنگون » شدن بود . انوشیروان مزدکیان را زنده زنده ، « سرنگون » ، در باغی بزرگ ، کاشت و این برترین وزشت ترین عذاب شمرده میشد . نگون شدن ، نابود شدن بود . نگون شدن یا نگون کردن، معنای « سروته کردن » یا « واژگونه » کردن بود ، که « گوهر اهریمن » در الهیات زرتشتی بود . نگون شدن ، نشان شکست بود دریده درفش ونگونسارکوس چولاله کفن، روی، چون سندروس نگون شدن ، نشان مردن بود . کسیکه میمرد، زین اسبش رانگون روی اسب میگذاشتند : نهاده براسبان نگونسارزین تو گفتی همی برخروشد زمین نگون شدن ، ازپای درآمدن ، ویران گشتن و فروریختن و خجالت وشرمساری و باطل شدن و پست شدن و« گرفتارستم شدن » بود. مسئله سجده ، درقرآن ، با داستان آفرینش آدم ، گره خورده است . آدم را الله ، به کردار« اصل سجده = نگونساری » برضد ابلیس که « اصل فرایازیدن وسربرافراختن است » خلق میکند . سجده کردن فرشتگان، تبعیت کردن از« اصل سجده » است . آنها ، چنانچه پنداشته میشود، به عظمت انسان ، سرفرود نمیآورند ، بلکه آدم ، برای فرشتگان ، سرمشق و مثال اعلای نگونساریست . ابلیس که شاه پریان و خدای مجوسان ومغان میباشد ، همان ارتا ، اصل آتش درآتشدان است ، که « اصل فرابالنده و معراجی وآتش افروزنده وبه فراز یازنده » است، و تخمش دروجود هرانسانی ، بنـّای وجود انسانست ، ودرگنبد انسان که تنش باشد، شعله ورمیشود . انسان ازاین رو تخم آتش، فرزند ابلیس، یا فرزند سیمرغ ( ارتا ی خوشه ) است . انسان ، سرویست که تابِ خم شدن و نگونسارشدن را نمیآورد ، و درمقابل بادهای سخت برفرازکوهها هرگز نمیخمد و میایستد، چون همیشه یکراست بسوی ژرفای زمین ، ریشه میدواند ( ریشه های ژرفا رونده دارد ، نه گسترنده درژرفای کم ) . داستان سجده نکردن ابلیس به آدم ، یا « آتش سرکش و بیباک» ، به « خاک» ، پیآیند تعبیر کاملا خام وغلطی ازفرهنگ ایرانست . آتشی که سربرمیافرازد، و به ماه وپروین سر میساید ( در تعریف شعله آتش درویس ورامین که درگفتاربعد، بررسی خواهد شد ) تا درفراز، به بُن و اصل خود برسد، وبدان بپیوندد، چیزی جزهمان « تخم = خاک = هاگ » در زهدان زمین نیست . نسبت دادن گوهر آتش سوزان به ابلیس، که آتشی فاقد روشنائی و گرمی ( عشق ) است ، و نسبت دادن خاک به انسان، که بیان « مردنی بودن » و « تاریک بودن گوهراو » و « عقیم یا نارویا بودن ازخود» است ، مسخسازی دو مفهوم « خاک » و « آتش » درفرهنگ ایرانست . درواقع ، محمد ، درتعبیه این دو مفهوم ساختگی ازآب و آتش ، مقصدش ، دگرگونه ساختن « تصویر انسان » بوده است . انسانی باید تصویر بشود که کاملا درتضاد با تصویرانسان درفرهنگ ایران ( نه در دین زرتشتی ) است . تصویرخلق آدم ازگل ( طین، چیزی جزهمان « تین » نیست که تخمدان وزهدان باشد . تین را درعربی به انجیرمیگویند و انجیر، هرچند اکنون به سوراخ مقعد گفته میشود ، ولی دراصل اندام زایش زن بوده است ) . همه این تصاویر آفریننده فرهنگ ایران ، واژگونه ساخته میشود . آدم ، ازخاک خشک وگندیده خلق میشود و سپس « روح امر» که « اصل اطاعت و تسلیم و تابعیت » است دراو دمیده میشود . بدینسان آدم ، اصل پستی و فرودین و عقیم به ضریب دو، خلق میشود . فرشتگان ، برای بزرگواری و ارجمندی به انسان سجده نمیکنند ، بلکه درآدم ، اصل سجده ( تابعیت و تسلیم و اطاعت ) را درمی یابند . فرشتگان ، آدم را به کردار گوهر سجده و اطاعت و تسلیم میشناسند . موسی نیز درپیدایش شعله ناسوز آتش از درخت ، بدین جهت سجده میکند، چون دریهودیت « دیدن یهوه » ، برابر با مرگ است . درحالیکه درفرهنگ ایران ، روبروشدن با شعله آتش، تجربه گوهر اصل جان ، بهمنست ، که اصل بیصورتی است ، که خودش به هرصورتی ، تحول می یابد .درست این بهمن که آتش افروز خوانده میشود، آتش فروز، معنای « مشعل = آفرازه » را هم دارد . خدا و حقیقت ( ارتا ) ، « شعله آتش» میشود . شـعـله ، نماد صورتهای گریزان و گردان و پریشان ، گردیدنست که هرلحظه تغییر میکند . ابلیس ، که تصویر انسان اصیل هست ، و سرو آزادیست که سرش به ماه و خوشه پروین ( ارتا و بهمن ) کشیده میشود ، درست درسرش ، که خوشه میشود ، اینهانی با شعله = افرازه = شوله ( جنبش ورقص وتحول ) می یابد . طرد و لعن ابلیس، چیزجز طرد تصویر اصیل انسانی درفرهنگ ایران نبود . همین کار را زرتشت و الهیات زرتشتی نیز به گونه دیگرکرده بودند. همان تعویض نام « ارتای خوشه » ، به « اردیبهشت » ، چیزی جز طرد انسان ازتخم ارتا (= سیمرغ ) نبود . فرهنگ اصیل ایران( نه دین زرتشتی ) درروبروشدن انسان با « آتش شعله ور= آتش تیز» ، دیدار با گوهر خدا را تجربه میکرد . همان تجربه ای که موسی درکوه سینا کرده است . با این تفاوت که موسی درتجربه اش، حق دیدن یهوه را ندارد . دیدن خدا ، اورا دچارمرگ ونابودی میکند ، ولی برای ایرانی درست دیدارخدا درشعله رقصان و گرازان وخروشان و یازان و پیچان وگردان ومواج و شاخ به شاخ شونده و پـُر از زبانه و انگشتان و جولان کننده ، مایه زندگی و وجود اوست . انسان ، خود را صندل و عود و کافوری میدید که گرمای آتش ، بویا میسازد ، و به سخنی دیگر، هنرش را پدیدارمیسازد. گوهرش، خوشبوهست( بو= بینش ) و ازگرمی خدا ، این بو، برون میتراود و میپراکند . درست روبروشدن با شعله آتش، معنای حقیقت و راستی وبینش وروشنی را دراین ویژگیهای شعله میشناخت . سجده کردن ، نگون کردن سر، شمرده میشد که پرهیزو اجتناب ازدیدن روی وچهره زیبای خدا میباشد، که اصل دین شمرده میشد . دیدن آتش، روی کردن به روی حقیقت وخدا وراستی و روند ِ پیدایش گوهر جان بود . درفرهنگ ایران ، تجربه خدا و حقیقت و بن زندگی وجهان، محتویات دیگری داشت . تجربه پیدایش روشنی ازشعله آتش ، که هرلحظه به شکلی دیگر درمیآمد ، تجربه اوج حقیقت و راستی( ارتا = ا ِ ر ِ ز) بود . زرتشت، کوشید با واژگونه کردن مفهوم « روشنی ازشعله رقصان وپریشان ولرزان ودرهم آتش » ، به « آفرینش آتش ، از روشنی ثابت وسـاکـن ، یا علم فراگیر اهورامزدا »، آئین آتش را نگاه میدارد، ولی به کلی تهی ازمحتوای غنی اصلی میسازد . این تنش میان فرهنگ ایران با شریعت اسلا م ، درست در سجده ای که خدا از مولوی میطلبد که پدیدار میشود . خدا ازاو میخواهد ، که بی آنکه ساجد باشد، سجده بکند ! کردم ازحیرت ، سجودی پیش او گفت : بی ساجد ، سجودی خوش بیار تو ساجد نباش ، ولی سجود بکن، که البته طرح یک شطحست آه ، بی ساجد ، سجودی چون بود ؟ گفت : بیچون باشد و بی خار خار گردنک را پیش کردم ، گفتمش : ساجدی را سر بـبـُر ، از ذوالفقار خوب دیده میشود که درساجد ، این « سر» هست که گرانیگاه سجود است . مولوی میگوید که اگرچین سجودی میخواهی ، باید سرمن را ازتن جدا کنی . الله ، شروع ببریدن سراو با شمشیر( تیغ ، با ذوالفقار ) میکند ، ولی هرچه الله سراورا میبرد ، سرهای بیتشتربرگردن او میرویند ، ولی این سرها همه ، مانند فتیله های شمع ویک چراخند که شعله ورمیشوند . الله ، یک سر را میزند تا سجودی بی ساجد داشته باشد، ولی ازقطع سرو نگونساختن آن ، ازهمان تنه ، سراسرجهان را شمعهای پرشرار میگیرند . ساجد ، نابود ساخته میشود، ولی جهان پر از شمع و آتش افروخته میگردد . تیغ تا او بیش زد ، سر ، بیش شد تا به رُست از گردنم ، سر صد هزار من ، چراغ و هرسرم ، همچون فتیل هرطرف اندرگرفته از شرار شمعها می ورشد از سر های من شرق تا مغرب گرفته ازقطار بدینسان « تصویر آدم خاکی که ساجد بالفطره » بود ، به عقب رانده میشود ، و انسانی به وجود میآید که « شعله هزاران زبانه آتش » است . انسان باز ازنو ، تخم آتش میگردد ، که میروید و شعله هزارشاخه و چراغ هزارفتیله میگردد . </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-82710370565214566792007-08-12T01:12:00.000-07:002007-08-12T01:14:29.495-07:00انسان خانه است<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#3366ff;">انسـان، خـانـه است</span></strong><br /><strong><span style="color:#333333;">منوچهر جمالی</span></strong><br />• <span style="color:#ff0000;"><strong>انسان، در فرهنگ ایران، «خانه رونده» هست. خانهِ، معمولا ساکنست ولی آنچه ساکن است، اگر روان و جنبان باشد، اگر محال شمرده نشود، «یک معما» هست. فروهر یا فره وشی، که اصل «وشتن= رقصیدن و نوشوی» است، بنـّای وجودِ انسان است. رقص، که گوهر این «بـنــّا» هست، در همه اندام خانهِ وجود انسان، پیکر به خود گرفته است</strong></span> ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>شنبه ۲۰ مرداد ۱٣٨۶ - ۱۱ اوت ۲۰۰۷<br />خـانـه ِ رقـصـان وبال دار « رقـّاص ِ بـنـّا » چگونه اصل فـرَشـگـَرد که اصل رقص است خانهِ وجودِ انسان رابنامیکند؟ کی شود این روان ِ من ، ساکـن ؟ این چنین « سـاکـن ِ روان » که منم مولوی انسان، درفرهنگ ایران ، « خانه رونده » هست . خانهِ، معمولا ساکنست ولی آنچه ساکن است ، اگر روان وجنبان باشد ، اگر محال شمرده نشود ، « یک معما » هست . فروهریا فره وشی، که اصل « وشتن= رقصیدن و نوشوی» است، بنـّای وجودِ انسان است . رقص، که گوهر این « بـنــّا »هست، درهمه اندام خانهِ وجود انسان، پیکر به خود گرفته است. انسان، خانه ایست که میرقصد! آیا این معمای وجود انسان نیست ؟ دربندهش بخش هفدهم میآید که : « کـَنگ دژ را گوید که دارای دست وپای ، افراشته درفش ، همیشه گردان hameshag-wihir برسر دیوان بود ، کیخسرو آن را به زمین نشاند ، اورا هفت دیواراست ، زرین، سیمین ، پولادین ، برنجین ، آهنین ، آبگینه و کاسگین ..» . درمینوی خرد( تفضلی ، ص۱٣۹) میآید که کنک دز را سیاوش برسر دیوان ساخته ، و تا آمدن کیخسرو متحرک بود... وهفت مرغ درآنند ، که میتوانند حکمران را یاری کنند، و درپایان جهان به ایرانشهرمیآید ... » . سیاوش ، یکی ازپیکریابیهای سیمرغ درگیتی میباشد که بنای این شهراست و سیاوشگرد درشاهنامه ، بنا برهمین متن مینوی خرد ، همان کنگ دژ است . این شهرآرمانی سیمرغیست وهفت مرغ ، همان هفت ستاره خوشه پروین ( بهمن + ارتا= سه جفت ) هستند . hameshag- wihir همیشه متحرک ومتغیرو همیشه خودرا گسترنده است .« کنگ »، بخودی خودش، به معنای بال مرغ و پرندگان( جهانگیری + ناظم الاطباء )، وشاخ درخت میباشد.« گنگ دژ»، درواقع به معنای « خانه پـرّان= دزبالدار » بوده است، و این خانه که همیشه گرداگردگیتی پروازمیکند ، بیانگر آرمان بهشت ( خانه برای بهترین زندگی ) درایران بوده است ، چنانکه فردوسی گوید : کنون بشنو ازگنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان که چون گنگ دژ ، درجهان ، جای نیست چنو شارسانی دلارای نیست کنگ دژ، که دارای دست وپا است، و همیشه درگردش است برسر دیو( زنخدا ) است، ودارای درفش افراشته است . بهرام ، درفش بوده است و فرازدرفش، شاهین(هما= سیمرغ ) نصب میشده است ،که نماد « پیروزی » است، چون « پیروز» ، نام هما یا سیمرغست. این خانه که برسردیو ( خدا) بنا شده هست که همیشه درپروازاست، درست بیانگرهمان معمای « ساکن رقصان » هست . هفت دیوار،یا هفت خانه ازکانیهای گوناگون، باز نماد خوشه پروین است که « بُن نوزائی یا فرشگرد جهان هستی» است. این سراندیشه، با گوهر« بینش » هم درفرهنگ ایران، کار دارد . نام دیگر بهمن ، « ارکه من » هست . ارکه ، محورچرخ است، که هم ساکن است وهم چرخنده و متحرک . محوریا قطب، درجای خودش، میچرخد . این ویژگی گوهری بهمن است که هم « وجودیست همیشه گـُم » ، و هم وجودیست که همیشه درشکل نوگرفتن ، میکوشد دیدنی و یافتنی شود. یاوه (= گم ) ایست که « درشکل دادن نو به نو به خود (خانه ساختن ، دیس= دژ )، یافته ودیده میشود . یاوه (= گم ، سرگردان ) و« یافتن » ، هردو یک واژه اند . بهمن ، هم نادیدنی و ناگرفتنی است، وهم دیدنی وگرفتنی . هم بیصورتست، وهم صورت به خود میگیرد. نادیدنیست که خود را دیدنی هم میسازد . هم خدای ناپیدا وناگرفتنی هست، وهم انسان دیدنی و گرفتنی است . هم میانست ، هم میدانست . هم دراینکه نزدیکترین نزدیکیها به انسانست ، در « گم بودنش = نادیدنی وناگرفتنی بودنش ) دورترین دوری ها ازاوست. بهمن،« گم هست » ، ولی هیچگاه، گم کرده نمیشود . بهمن ، گم کردنی نیست تا انسان، گم کرده خود را بجوید . بلکه اوهمیشه « گـُم ، هست » و هیچکس آن را گم نمیکند . « گمبود»، بودیست که گم = ناپیدا و سرگردان هست ، ولی گم کردنی نیست . هیچ انسانی اورا درجائی گم نمیکند ، بلکه درخود هرجانی و انسانی، « گم هست»، درشیوه پیدایشش، همیشه گم میماند . انسان ، « گمبودش» را به غلط ، « گم کرده » می پندارد ، و ازاینرو، همیشه« بُن خود » را دردورها میجوید ، با آنکه همیشه درژرفای او با اوهست. انسان ، نزدیک را ، خوارمیشمارد ، و خیره ، به دورها مینگرد . او میانگارد که بُن واصل ، در دورهاست، در دیروز است ، درگذشته هاست ، درفرداست، در آینده های دوراست ، در شرق ویا درغربست، و درآنجاها گم کرده خود ، یا بُنش را میجوید ، درحالیکه درخودش، ازهمه چیزها به او نزدیکترهست، ولی آن را محال میداند . درست انسان ، آنچه نزدیک به خودش هست ،کم میشناسد، ودر آنچه نزدیکست، خانه ندارد، وبرایش ، نزدیکترین چیزبه او « گم ، هست ». او خانه خود را، درجائی میجوید که آرزوهای او آنجاهستند. آرزو، خانه اوست . او آمد درخانه ، جمله چو دیوانه اندرطلب آن مه ، رفته به میان کو او نعره زنان گشته ازخانه ، که اینجایم ما غافل ازاین نعره ، هم نعره زنان هرسو اینست که انسان، درنزدیک ، همیشه غریب است. اینکه بسیاری به « تاریخ معاصر» می پردازند، به این پنداشت که دراثر نزدیکی، روشنتراست، سخت دراشتباهند. آنها فراموش میکنند که چشم بینش خودشان، نزدیک بین نیست . نردیک رادیدن، نیاز به میکرسکپ دارد . انسان باید « چشم تلسکوپیش» را ، با « چشم میکرسکپی » عوض کند . « تجربه بیواسطه » ، تجربه چیزیست که به ما نزدیکترازهمه چیزست ، ودرست این نزدیکترین چیز، وارونه پنداشت ما، « همیشه گم = نادیدنی و ناگرفتنی هست ». وجود ما ، ومعرفت ما ، وجود ومعرفت ِ معمائیست . این بهمن که نزدیکترین ومحرمترین چیز به ماست ، « گمبود » هست ، معما هست ، اوهم اصل بینش وروشنی وخرد است، وهم درتاریکی پوشیده است . هم خرد است وهم شک ( اکوان ) . بدین سان، انسان درمی یابد که همه جهان ، پوشیده وبسته و معما و گنج و طلسم است . ما عادت ویا «آشنائی عادتی خود » را با پیرامون خود ، با « شناختن» ، مشتبه میسازیم . شناختن، روزی آغازمیشود که « تجربه معمابودن ازنزدیکترین وپیش پا افتاده ترین چیزها ی گرداگرد خود » وجود مارا ازبُن، ناگهان تکان بدهد ومتزلزل سازد . با همین تجربه ، شاهنامه آغاز میشود .درشاهنامه پس از« گفتار درپیدایش عالم » ،« گفتاردرافرینش مردم» میآید . انسان، ناگهان در جهانی پیدایش می یابد، که سراسرآفرینش ، همه « دربـنـد» هستند ، بسته اند، پوشیده اند، گنج هستند ، طلسمند . این نخستین تجربه ایست که انسان وخردش را تکان میدهد . چو زین( آفرینش عالم ) بگذری ، مردم آمد پدید شد « ایـن بـنـدهـا » را سراسر کلید این تجربه « بند بودن سراسر جهان آفرینش» چگونه ناگهان دربرابر خردانسان سبزشد ؟ خرد، با این تجربهِ « بند بودن همه جهان » ، پیدایش می یابد . نخستین نیازی که انسان پیدا میکند، گشودن همه بندهاست ، گشودن وبازکردن جهانست . ولی هیچ چیزی برای انسان ، خود را نمیگشاید تا انسان ، برای آنها خودش را نگشاید . انسان ، درمی یابد که خودش هم، «قفل بسته شده » یا بند است . ازاینجاست که ازخود میخواهد که « کلید گشودن جهان و خود » هردوبشود. انسان درمی یابد که وجودخودش هم، قفل بسته است ، وهم کلید گشاینده است. خرد باید خودرا بگشاید ، تا بتواند قفلهای بسته همه انسانها وجانها را بگشاید . خردی که نمیتواند خود را بگشاید، قفلهای دیگررا میپیچاند، و میشکند تا بازکند، و ضد خرد بشود . با چنین کاری ، همه چیزها، قفلهای خود را نیز نهان میسازند . « بند » در شعر بالا ، به مفهوم « قفل و گره » هست . چنانکه فردوسی، درجاهای دیگرنیز به همین معنای قفل را بکارمیبرد زکرداربد برتنش بد رسید مجوای پسر، بند بد را کلید بدی ، قفل بدی هست ، که با هیچ کلیدی نمیتوان آن را گشود .یا بیاورد صندوق، هفتادجفت همه « بند صندوقها درنهفت » البته « صندوق » ، دراصل معنای شکم وزهدان را داشته است . فردوسی در این بیت میگوید که « قفل های این صندوقها ، همه ناپیدا بودند » . کسی نمیتوانست ، قفل، یا بند را ببیند ، تا بکوشد که با کلیدش آنهارا بازکند . پس ، قفل ها وبندهای مجهول ، نیزهستند، که فرصت به جستجوی کلید هم نمیدهند. هنگامی انسان به فکرشکستن قفلها میافتد، قفلها نیزخودرا پنهان میسازند وخرد، تغییرگوهر میدهد وضدخرد میشود . هنگامی که برادران فریدون ، نهانی ، توطئه برای کشتن فریدون میکنند، سروش که خدای قداست جان، و نگاهبانی جان ازگزند، و « خرد پیش آهنگ» است، ازاین راز، فوری آگاه میشود، و این بینش را که کلید « رفع گزند به جان» است ، نهانی درگوش فریدون زمزمه میکند. سوی مهترآمد ، بسان پری نهانی بیامُختش افسونگری که تا بند هارا بداند کلید گشاده ، به افسون کند ناپدید سروش که « گوش- سرود خرد» است، دارنده کلید است ، و این کلید خرد را به فریدون میدهد . هرانسانی ، سروش خودش را دارد که دارنده کلید قفلهای نهانیست . دراینجا « بند» ، قفل خطرآزار زندگی است . درفرهنگ ایران ، بینش ، ازیکسو بینش به چیزهائیست که زندگی را میآزارند( برضدقداست زندگی هستند = اژی = اژدها ) . ازسوی دیگر، بینش ، شناخت زدارکامگانست که جامه واژگونه « مهر ورحم و برادری وایمان » برتن میکنند. اژدها (= اژی ) ، خود را پرورنده و دوستدار زندگی ( ژی ) مینماید. اهریمن ، جامه پزشک برتن میکند . بینش، جستن شیوه همزیستی و همخانگی با جانها وانسانهاست ، چون شادی جان، شادی همه جانهاست . بینش، جستجوی راه آمیزش و مهرورزی با جانها وانسانهاست . جانها وانسانها وخردها ، همه ازترس تازش وپرخاشگری و گزند، « درب خانه وجودخود را قفل کرده اند »، و حتا قفل خانه خود را ، درظاهرنیزپنهان کرده اند که قفل شده ، به نظرنیایند و خانه بی قفل وبی باشند . این قفل ها وبندها چگونه قفلهائی هستند ؟ چه چیزاست که قفلست و این قفل، کی و چگونه وچرا بسته میشود؟ « قفل » که حلقه باشد ، به « اندام زایش زن » گفته میشده است که سرچشمه « پیدایش زندگی » است . باید درپیش چشم داشت که « دین » هم درهرانسانی، چه مرد وچه زن ، « اندام زایشی » است، و مادینه است . قفل، «اندام زایشی بینش هرانسانی » نیزهست . اندام زایش بینش هرانسانی، تا گشوده نشود ، تخم بینش درضمیرآفریننده او کاشته وطبعا آبستن نمیشود . گشودن این قفل بینش، مانند همآغوشی با زن، نیازبه مهرورزی دارد ، نه به پرخاش و خشم و تهاجم وعنف . در ویس ورامین دیده میشود که اندام آمیزش مرد ، « کلید کام » ، و اندام آمیزش زن ، « قفل خوشی » نامیده میشود . رامین در رسیدن به ویس چو درمیدان شادی، سرکشی کرد « کلید کام » ، در « قفل خوشی » کرد البته« خوش »، نیز همان معنای زهدان را دارد. قفلی که بازبشود، خوشی میآورد . بدان دلبر، فزونترشد پسندش کجا با « مـُهر یزدان » ، دید « بندش » اینجا بخوبی دیده میشود که « بند » ، همان اندام آمیزش زن است که مُهریزدان خورده است، تا کسی آن را با زوروعنف نگشاید . بسُفت آن نغز درّ پربهارا بکردآن پارسا نا پارسا را آمیزش مرد بازن ، هم با گشودن قفل خوشی با کلید کام ، و هم با « سُفتن دُرّ، یا گوهر » عبارت بندی میشود . ولی دیده میشود که « قفل وبند » معنای بسیارویژه دارد . قفل وبند، جایگاه نوآفرینی زندگی و بینش است ، که کسی حق ندارد با ترس وعنف و زور، آن را بگشاید. جهان جان وانسان ، چنین قفل وبندی هستند . بینش جهان و انسان ، پیآیند همآغوشی ومهرورزی با همه است . درهیچ جانی وانسانی ، نباید وسیله وابزاردید ، بلکه درهرجانی وانسانی، باید معشوقه ای دید که نیازبه ربودن دل اوهست . « کلید» ، وارونه آنچه برخی پنداشته اند، اززبان یونانی نیامده است ، بلکه ازریشه همان واژه « کالیدن » برآمده است که به معنای « آمیختن و درهم شدن » است . کالیدن ، عشق ورزیست . اینست که انسان وخردش ، نقش مهرورزی با همه جهان، و آبستن سازی همه جانها و انسانهارا دارد . خرد انسان، کلیدیست برای آبستن ساختن همه زهدانها ( = دین ) . خرد ، برای بازکردن درها ، بدون کاربرد زورو پرخاشگری هست. ازاینروهست که مفهوم « خرد »، درفرهنگ ایران ، از مفهوم « کلید » جدا ناپذیراست. خرد ، مانند عقل ، عقال برای بستن زانوی شترنیست که برشتر، چیرگی یابد. خرد، مانند عقل ، عقال برای بستن پا برمیخی نیست که امکان رقص و پرواز را ازانسان بگیرد . خرد، هنگامی چیزی را میفهمد که بتواند آنرا با مِهـر، آبستن سازد ، و دین ، هنگامی درعشق ورزی ، ازتجربه ای آبستن شد ، آنرا درمی یابد . دریافتن یک تجربه ، « بارورشدن ازآن تجربه» است .« فهمیدن عقلی ِ یک اندیشه یا تجربه » ، با « آبستن شدن ازآن اندیشه یا تجربه » ، فرق کلی دارد . به هرزهدانی ( دینی ) ، یا هرانسانی ، بند یا قفل یا گره گفته میشود، چون بند و گره، مانند « قه ف » ، به « بند نی » گفته میشوند که « جایگاه پیوند دوبخش نی باهم» است، و « اصل آفرینندگی» شمرده میشده است . ازاین رو بنا برخاقانی ، درایران به اقانیم ثلاثه ، « سه قرقف » گفته میشده است که « سه بُن به هم پیوسته آفرینش» باشند ، و به معنای « سه بند نی » است ( قره = غر= نی ) . خویشکاری جان وخرد انسان، گشودن بندهای بسته اند که اصل آفریننده زندگی و بینش هستند ، و بدون مهر، بازنمیشوند ، و مِهـر، « گشودن خود ، برای دیگری» است . مِهر، خودرا گشودن برای دیگران، برای جهان، برای اقوام وملل و عقاید و افکار دیگرو تجربیات نوین است . مِهر، امکان واستعداد بارورشدن از دیگرانست . مسئله انسان، جهان گشائی درخود گشائی است . تا من ، خودم بسته ام ، وخردم نیز بسته است ، جهان وانسانها، هرگز خود را نمیگشایند. برای کلید بودن، باید خود وخرد خود را گشود. باربد، لحنی را که برای روز ۱۵ که روز دی باشد، ساخته ، « قفل رومی » خوانده است . قفل رومی ، به معنای « زهدان هرومی » است . « هروم » ، زن هست ، چون « هره = خره » ، نی میباشد ( حرم درعربی نیز ازاین ریشه است ) . در سغدی به خاک ، خروم xrum گفته میشود) دراوستا +xruma pa) که همین « هروم » باشد. درشاهنامه وگرشاسپ نامه ، کشور« روم » ، دراصل همین کشوری بوده است که زنخدا ( دی = سیمرغ = خرّم ) را میپرستیده اند( نه امپراطوری روم ) . هروم ، همین« دی » که زنخدای آفریننده جهان، یا چنانچه دیده خواهد شد ، « بنای خانه جانها» هست، « قفل رومی » خوانده میشود، و روز ۱۶ که که روز« مهر» باشد، روزیست که اینهمانی با روز« دی» ، یا « قفل رومی » دارد . روز «دی به مهر»، اینهمانی با « دی » دارد . یک چیزند با دونام . و لحن این روز، « گنج باد آورد » نامیده شده است . این گنج ، گنجیست که باد ( =عشق وجان ) آورده است، و درقفل هرومی نهاده است ، تا ازاین گنج ، انسان (= مردم ) پیدایش یابد . اینست که روزهای ۱۷ (=سروش ) و۱٨ (= رشن ) و ۱۹ (= ارتا فرورد ) و ۲۰ (= رام ) و ۲۱ (= بهرام ) ، پنج خدائی هستند که درآمیخته شدن باهم، « تخم مردم» هستند، که ازنهاده شدن گنج بادآورد درقفل رومی، آشکارشده است . ازاین گذشته گل روز ۱۶ ، « مهرگیاه = مردم گیاه = بهروزوصنم = اورنگ وگلچهره » میباشد . ازگشودن قفل رومی ( دی = بنای انسان ) ، که زایش و پیدایش باشد ، مردم ( انسان) پیدایش می یابد . آنچه دربند ، گم هست ، پیدا میشود . اینست که بُن انسان « گمبودی» است که آن را نمیداند و نمیشناسد چیست، ولی برای زیستن باید همیشه آن را بجوید . جستجو، درداززخم نهانیست که مجهولست . همی دردآن بود ای زندگانی که چیزی بایدت ، کانرا ندانی ودر« خواست هایش » ، آنچیزی را که باید، گم میکند .زندگانی، درد یا کشش به جستجوی چیزیست، که نیاز بدان دارد ولی نمیداند که آن چیست . ندانی آن و ، آن ، خواهی همیشه ندانی کین چکاراست و چه پیشه ( عطار) انسان « گم ناکره ای » میجوید که نمیداند چیست، ولی در نیافتن این « گمبود = آنچه گم هست وهرگز گم نکرده است » ، سخت ازخود میرنجد و درد میبرد . بهمن، گم ( فلان و بهمان) است، و چیزگم کردنی نیست. این مشتبه سازی « گمبوده » با « گم کرده ویا گمشده » هرانسانی را به دورترین نقاط در زمان ومکان میکشاند، ودرهرچه که در دورها ( گذشته ها ، آینده ها ، فراسوها ، درآسمانها ) بـیابد ، این درد بجای میماند ، تا روزیکه دریابد که جستجو، یافتن گم کرده نیست ، بلکه « زایش چیزی هست که درخود ودرهرانسانی ودرهرجانی » ، « گم ، هست » . بهمن ، درطبیعتش ، « گمبود » هست . گم بودن ، نادیدنی و ناگرفتنی بودن بهمن است ، که برغم پیداشدن و پیکریافتن و بینش به آن یافتن ، باز« گم هست » . عطارمیگوید : چنین گفت آن یکی ، با « خاک بیزی » بیختن با پرویزن یاالک، اصطلاحی برای« جوینده معرفت» است که میآید شگفتم ازتو چیز که « گم ناکرده میجوئی » تو عاجز « نیابی چیزگم ناکرده » هرگز عجبتر گفت زین ، چیزی دگرهست که « درگم ناکرده ای ، گر بدهدم دست » « به غایت می بـرنـجـم » ، وین شگفتی بسی بیش است ازآن اول که گفتی « نه بتوان یافت » ، « نه گم میتوان کرد » نه « خاموشی »، رهست و، نه « بیان کرد » نه ازخاموشی راهی بدان هست نه از بیان کردن غرض آنست : « تا تو ، تو نباشی » نه آن باشی و، نی این هردو، باشی آنچه را نه میتوان یافت ، و نه میتوان گم کرد ، این معما و طلسم و لغزو گنج بادآورد ،« دژبهمن = دز= دیس بهمن » است . درک جهان به شکل « بند » ، درفرهنگ ایران، تصویر دیگری نیز یافته است ، که رویه های دیگراین مسئله را مینماید . چرا به جهان آفرینش ، دام daam و دامن daaman گفته میشد ؟ چگونه شد که این واژه ، « دام » ، معنائی دیگریافته، و« توروتـله » شده ، که انسان درآن دربند میافتد ؟ این همان اندیشه است که درشعرفردوسی که درباره آفرینش مردمست ، به عبارت آمده است . . چرا ناگهان «موجود » ، « تله وبند ودام »شده است . این اندیشه به همان تصویر خدا ، به کردار بافنده و ریسنده بازمیگردد . عنکبوت ، دام می بافـد . درهندی باستان معنای اصلی « دامن »باقی مانده است . دامن که جهان آفرینش و موجود باشد ، به معنای « بند و ریسمان » است . دام بافتن ، چیزی جزبافتن « دامن » یا « بافته » نبوده است . جهان آفرینش یا دامن یا دام ، «جهان بافته شده ازشیره تن خود خدا»هست . روز ۲٣ که روز دی به دین است ،« شنبلید یعنی عنکبوت » خوانده میشده است ، و « دی » خدای آفریننده است ، و نام دیگر این روز، درسغدی « دیشی = دشتی = دیشچی» است، که به معنای « سازنده خانه = بنا » هست ( ازهمان ریشه دیس= دش = دزهست ). آفرینش جهان و آنچه موجود است ، « بافته = دام = دامن » است . ولی همان واژه « دامن » درهندی باستان ، معنای زنجیررا هم دارد . وجود و هستی ، بافته ایست که زنجیرو تورو تله و بند هم میشود . البته درتبری« دامن » ، هم معنای جنگل و هم معنای « پارچه چهارگوشه است که آن را گره میزنند وبه دست میگیرند، و به جای زنبیل برای چیدن انارو انجیرو پنبه و همچنین برای « پاشیدن بذر» بکار میبرند . دام = دامن، انبان تخمهاست که افشانده میشود . این تصویربا زهدان که انبان افشاننده تخم شمرده میشد، پیوند مستقیم داشت . نه تنها دامن ، به جامه پائین تنه گفته میشود ، بلکه « دامک شلوار» ، تنکه زنان بوده است ، که افشاننده تخم ( = زر ) درجهان آفرینش هستند . چنانکه نظام قاری در دیوان البسه اش میگوید : کافر ار دامک شلوار زرافشان ، بیند جای آنست که دردم ، بگشاید زنـّار پس « دام » ، دراصل، انبان وگنجینه بزرهست که درزمین افشانده و گم میشوند. بزر( بذر) که تخم باشد، درکردی به معنای « گم » هست. « توم » هم که تخم باشد، معنای « تاریکی» هم دارد. یک تصویر، دو، یا چند چهره بهم چسبیده دارد. در«گم شدن و ناپیداشدن ، پیداشدن »، هم اصل آفرینش ، وهم اصل بینش و روشنی دیده میشود . این پیوستگی وجداناپذیری اندیشه « گم بودن وپوشیده بودن » ، با اندیشه « پیدایش وروشنی» ، بنیاد مفاهیم معما و گنج و طلسم و لغز، و همچنین « درجستجوکردن ، گوهر بینش را دیدن » ، میباشند . معما ویا طلسم ویا گنج ویا لغز، رابطه ضروری با « بینش درتاریکی » دارند . معما وطلسم و و لغز، انسان را به « گمانیدن = گمان کردن » برمیانگیزند تا چگونه میتواند آنهارا ازنو بگشاید . بینش، هرچه میگشایدومی یابد، بازبسته و پوشیده و تاریک وگم میشود . معما بودن و طلسم بودن وگنج بودن ، خرد انسان را به کاویدن ، به گشتن ، به جستجو کردن میکشاند( جذب میکند ) . ازاین رو هست که بینش درایران ، « چیستی» نامیده میشده است، و به معما نیز « چیستان » گفته میشود. بینش، درگوهرش ، چیستان است. معمائیست که هرچه هم حل بشود، بازمعما میماند . هستان ، هستی ها ، دربندند ( تخم در زهدان هستند ) ، معمایند ( پوشیده اند ) و گمشده اند ، طلسمند ، گنجند وکارخرد ِ انسان ، گمانه زدن درتاریکیهاست . به دانشمندان ،« کاتوزیان» میگفتند، چون آنها « مقنا، کننده قنات که کتزیا کت باشد، میگفتند . نام خانه هم « کت= کد= کده » هست. هدهد ( هو توتک = نای به ) که نماد بینائی وارتا هست ، چشمی دارد که قنات آب را درزیر زمین کشف میکند . چشمه آب، درزهدان زمین ، دربند است . آفرینش ، گشودن چیزیست که دربند است ، درزهدان تاریک زمین یا در تن است . هرچه جان دارد ، تخم در زهدان ( درتن ) است . درپهلوی ، به « مـقام وجای آتش» ، « تـن » میگویند . آتش، خوشه تخم هاست که دراجاق وکوره ِ تن، میروید و زبانه میکشد. اینست که انسان خانه ایست که درآن ، جای آتش ، یعنی جان است . وآتش ، در فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) اصل روشنی شناخته میشد . انسان ، آتشکده ( آتش + کت = خانه آتش ) است . این آتش ازجگرودل ( بهمن وارتا ) ازراه رگها ( ارتا ) به همه اندامهای حسی میرسد وازاین روزنه ها و درها ، به بیرون نور میافکند . زایش و پیدایش این آتش ، دراندامهای حسی است که جهان را روشن میکنند و میشناسند . ازاین رودرفرهنگ ایران ، انسان نیز به کردار« خانه » تصویرمیشد. تصویرانسان به شکل « خانه » ، هم مفهوم « خانه » را روشن میسازد و هم « تصویر انسان » را . درگزیده های زاداسپرم، بخش ۲۹ ، با تصویر انسان ، به کردار« خانه » روبرو میشویم ، وهم در همان کتاب دربخش ٣۴ ( پاره ۲۱ ) با تصویرخانه در پیوند با مفهوم « فرشگرد = نوشوی و نوزائی » روبرومیشویم . خانه ، مانند « ماه » ، که هرماهی خود را ازنو میزاید، و هم مانند« بهار»، ازپیکریابی های اندیشه « فرشگرد= نوزائی ونوشوی» شمرده میشود . خانه ، اصل فرشگرد است . این تصویر، حاوی چه معنائی بوده است ؟ دربخش ۲۹ ، فروهر( فرورد = اصل متامورفوز، ارتا فرورد) بنـّائیست که خانه وجودانسان را میسازد ، و در، وروزن ِ حواس را درساختمان خانه تن میگشاید ، و استخوانها را به هم می پیوندد و دست وپای را میرویاند . دراین خانه ،« جان »، همانند با « آتش درگنبد » است . این آتش جان که جایش در دل ( دل = ارد = ارتا ) ، خونها را دررگها میگدازد ، وهمه تن را گرم میکند، واین آتش گداخته درخون ، به روزنها و درها روان میشود، و ازاین روزنها که حواس هستند ( چشمان + بینی ها + گوشها ، زبان و بسائی تن و جنبش تن ) روشنی به پیرامونش میافکند . و سپاهبد یا آراینده این خانه ، « روان = رام » است، که نظم دهنده تن است و رد آنست، و همانند با « آتش فروز» است، که مراقب آتش درگنبد است . ولی همین « روان » ، که آراینده خانه است ، درتاریکی ، از خانه ، بیرون میرود و جهانگردی میکند و همه اشیاء را مینگرد، و به هنگان بیداری دوباره به خانه بازمیگردد . آتش افروزدرفرهنگ ایران، بهمن و هما ( عنقا= سیمرغ = ارتا)بوده اند . « آتش افروز» ، معنای مبدع و نوآورنده زندگی را دارد. آتش، اصطلاحی برای « تخمهای زندگی » بود . اردیبهشت که دراصل، ارتای خوشه بوده است ، اصل این تخمها ( خوشه پروین ) و همان « آتش » بوده است . درفرهنگ سیمرغی، وارونه الهیات زرتشتی ، آتش، سرچشمه روشنی و فروغست . پیدایش تخم ازتخمدان ( زایش ) ، روشنی است . هر بینشی، زایش ازتن انسان ( جگرو دل و خون و رگ و حواس )ست . رد پای « بهمن آتش افروز» در داستان هوشنگِ آتش افروز، که با« سنگ » ، آتش میافروزد ، و« روشنائی را به جهان » میآورد ،درشاهنامه باقیمانده است. پیدایش روشنی ازآتش ، ازسنگ ، زایش روشنی ازتاریکیست . بهمن ، اصل پیدایش وزایش ِ بینش و روشنی ازتاریکی است .دراینجا هم ، جان ، آتشی است که دردل افروخته میشود ، و ازحواس ، روشنی این آتش جان ، به همه جهان افکنده میشود ، و بینش انسان را پدید میآورد . روشنی ، زهشی و انبثاقی از جان خود انسانست ، و ازاین حواس هستند که روشنی به پیرامون افکنده میشود . چشمان مانند ماه وخورشید ، ازخود روشنی به جهان می تابند ، همانسان سایرحواس . سرچشمه روشنی ، جان انسان است . درواقع ، خانه وجود انسان ، دارای درو پنجره هائیست که ازآنها ، روشنی به جهان پیرامونشان، به فراسویشان، میافکند . چرا، «دیس بهمن»، که خانه و صورت بهمن باشد، «دژ بهمن» در شاهنامه شده است؟ دیس = صورت (شکل) + خانه و ساختمان + زیبائی دیس، در انگلیسی design، در فرانسوی dessein و لاتین designare دساک desaak در اوستا = شکل دهنده، سازنده یکی از ژرفترین داستانهائی که درشاهنامه نگاهداشته شده است ، داستان گشودن « دژ بهمن » بوسیله کیخسرو است . کیخسرو، این دژ را بدون کاربرد زورو قهر، میگشاید . واژه « دژ» دراصل همان واژه « دز= دس = دیس » بوده است .« دیس بهمن » ، به معنای « خانه بهمن » و « صورت بهمن » است، و واژه « صورت= دیس» و زیبائی ( شکیل ) ، یک واژه بوده اند . چنانچه « کرشنkarshna» که سپس در زبان فارسی به « کش » سبک شده است ، هم معنای « شکل و ظاهروسیما » را دارد، و هم معنای « زیبا» را دارد . کرشنه karshne ، همان واژه « کشه » میباشد ، که ازآن واژه های « کشیدن نقش » ، و« کشش= جاذبه و ربایندگی » برآمده است . آنچه نقش و کشیده میشود ، زیباست و نیروی کشش دارد. این واژه ، هم معنای « شکل» وهم معنای« زیبائی» را دارد . صورت به خودی خود ، ۱- زیبا و ۲- کشنده ( جاذب) و رباینده هست . دیس بهمن ، صورتیست که بهمن ِ معمائی و « گمبود» به خود میگیرد . بهمن ، خانه ای میشود که در اجاق آن ، آتش میافروزد تا روشنائیش و زیبائیش ازهمه درها و روزهای حواس واندام معرفتی بیرون بتابد . انسان ، همین « دیس بهمن : یا به عبارت دیگر، خانه بهمن ، و صورت بهمن ، و زیبائی دلربای بهمن » است. کیخسرو برای یافتن حقانیت به حکومت ایران ، باید این« دیس بهمن » ، این« شخص انسان= دیسه » را بدون ایجاد ترس وکاربرد قهرو عنف و تجاوز، بگشاید. کسی حقانیت به حکومت دارد که « خانه های بهمن » را که « شخص انسانها » باشند ، بدون کاربرد ترس وقهروتجاوزوآزار، بگشاید . البته این اندیشه سپس درشاهنامه ، شکل حماسی وپهلوانی به خود گرفته است . همانسان که داستان دژبهمن درشاهنامه ، مارا به بسیاری از اندیشه های سیاسی و فرهنگی ایران، آشنا میسازد، داستانی نیز که درمثنوی مولوی( بخش ششم ) مانده، روایتی ازهمین « دیس یا دز بهمن » یا « انسان ، به شکل خانه » هست . درمثنوی ، برای روشن ساختن این نکته که انسان ازآنچه منع کرده شود ، بدان حریصترمیشود ، حکایت پادشاهی را میآورد، که سه پسرش را به سیاحت مملکت میفرستد، و لی آنان را ازرفتن به « قلعه یا دز ِ ذات الصور» منع میکند . اینها برخلاف سفارش پدر، بدان قلعه میروند و عاشق صورتی که براین قلعه نقشست ، میشوند . الله الله زان « دز ذات الصور » دورباشید و بترسید از خطر غیرآن قلعه که نامش « هـُش رُ بـا » تنگ دارد بر کله داران ، قبا این دز، دزذات الصوراست که « هوش را میرباید ». درهمین داستان هم، بخوبی دیده میشود که « صورت » به خودی خود ، زیبائی هوش ربا دارد . صورت و زیبائی با هم اینهمانی دارند. « ذات » ، به حقیقت و کنه و فطرت و اصل و گوهر هرچیزی گفته میشود ( البته این واژه ذات ، معرب همان واژه دات ایرانی است ) دز ذات الصور، به معنای « خانه ایست که بُن وگوهرو اصل همه صورتهاست » . دیسی که اصل آفریننده همه دیس هاست. آن سه شاهزاده به قلعه « صبرسوز» و « هشربا » میرسند . این دز، درست خانه وجودِ خود ِ انسانست. اندرآن قلعه خوش ِ ذات الصور پنچ در دربحر و ، پنجی، سوی بر پنج ازآن ، چون حس ، به سوی رنگ وبو پنج ازآن ، چون حس باطن، رازجو زان هزاران صورت و نقش و نگار میشدند ازسوبه سو، خوش بی قرار آنگاه ، مولوی ، این نتیجه را میگیرد که « صورتهائی که هوش آنها را میربایند ، فقط قدح وسبوو ظرف، برای معنا یا باده هستند» . این اندیشه بیان جدا بودن صورت ، ازمحتوا ومعنا هست . ولی بهمن ، اصل سازنده صورت ازگوهر خودش هست. بیصورتیست که عشق دارد تبدیل به صورتها بشود . « این دز، یا دیس، که خانه وصورت و زیبائی بهمن است ، از بهمن ، جدا ناپذیراست . این محتوای آفریننده ولی بیصورت کل هستی است که خودش ، نوبه نو، استحاله به صورت دیگر می یابد . زین قدح های صور، کم باش مست تا نگردی ، بت تراش و بت پرست ازقدح های صور، بگذر، مایست( نه ایست ) باده درجامست ، لیک ازجام نیست سوی باده بخش، بگشا پهن فم ( دهان) چون رسد باده ، نیاید جام کم آدما معنی دلبندم بجو ترک قشرو صورت گندم بجوی البته مولوی درگستره غزلهایش، رویه های دیگر« پیوند صورت با معنا و محتوا وحقیقت » را نیزمینماید . فرهنگ ایران ، صورت را خانه ای زیبائی میدانست ، که بهمن، بُن کل جهان جان ، به گوهر خود میدهد . خانه و صورت و زیبائی ، همگوهر با بهمن هستند، ولی این « کل ، درتنگنای هر جزئی وفردی یا صورتی » ناگنجاست . بهمن ، ناگنجائیست که خانهِ صورت میشود ، خانه زیبائی میشود ، ولی همیشه خانه صورتی دیگر و زیبائی دیگر میشود. این گوهرو ماده ِ خود بهمن است که درهر زیبائی ، شکل میگیرد ومیکشد و میرباید . تفاوت این معنا با معنائی که مولوی دراین گفتارمثنوی، دریک بیت بعدی ، نمودار میگردد : صورت ازبیصورت آید دروجود هم چنانک ازآتشی ، زادست دود اندیشه پیدایش « صورت ازبیصورت »، که تحول اصل بیصورت، به صورتهاست ، درست همان پیدایش بهمن درسیمرغ وسپس درگیتی ( تنکرده ها ) است ، که برغم صورت گرفتن درآنها ، درآنها، گم هست . اینکه پیدایش صورت ازبیصورت ، مانند پیدایش دود از آتش است ، تفاوت اندیشه مولوی را دراینجا با فرهنگ سیمرغی میرساند. البته مولوی دریای متلاطمی از اندیشه هاست و نمیتوان گفت که این اندیشه به تنهائی ، عقیده نهائی بوده است، بلکه موجی از اندیشه های اوست . درداستان « تن انسان به کردارخانه » ، دیده شد که این آتش جانست که تبدیل به « روشنی » در حواس و اندام معرفتی میشود. حواس و اندامهای بینشی ، روشنگرها و نورافکنها هستند، که ازآتش افروزان که بهمن و ارتا هستند( درجگرو دل = درمیان انسان ) ، برخاسته اند . این « ناگنجا بودن بهمن درهرصورتی »، ، جنبش پروازگونه اورا، از آشیانه ای به آشیانه ای ، رمیدن مداوم اورااز صورتی به صورتی دیگر ، و متقارنا ، جاذبه و ربایندگی دراثر همین پروازو رمیدن را با خود میآورد . این جنبش شتاب آمیز ازصورت به صورت ، که با اصطلاحات پروازو رمیدن و گریختن عبارت بندی میشوند ، هوش ربا است ، جاذبه دارد . « ناگنجا بودن بهمن درهرصورتی وخانه ای که ازخود میسازد » ، وجود اورا همیشه معما وچیستان نگاه میدارد ، چون هرصورتی که به خود بگیرد و هرخانه ای که ازخود بسازد ، « جـزآن » و « بیـش ازآن » هست . بهمن ، همیشه «جزاین» شکل وعبارتیست که به خود گرفته است . بهمن ، همیشه بیش ازصورتیست که به خود داده است . ازاین روهست که همیشه درجنبش و پروازاست . اصطلاح « گـمـانguman » که درپهلوی معانی شک و تردید و عدم اطمینان یافته است، و امروزه معنای منفی پیدا کرده است ، درست « روند بینش بهمنی و بسیار مثبت » بوده است . درپهلوی نیز« گومان کاریه gumankaarih» ، معانی مثبت آنرا نگاه داشته است . گمان کاری ، درکنارمعنای « وسوسه » ، دارای معانی « تجربه + امتحات + انگیزه » هم هست . گمان در اصل سانسکریت که ویمانه vi+maana باشد، درست این ویژگی « شناخت گوهرچیزهارا درجنبش سریع » نشان میدهد . ویمانه درسانسکریت ، به معنای ۱- گردونه خدایان ۲- گردونه ٣- مقروخانه موجود اعلی ۴- کشتی ۵- قایق ۶- عرابه خدای اندر( خدای آسمان ) ۷- تجسم جو یا هوا ، میباشد . گمان کردن ، شناخت گوهریست که پروازمیکند ، آبکی وشکل ناپذیراست ( دریا ) و هوا گونه است. شناختن درجستن وگشتن و آزمودن درجهان را ، گمان، ویمان میگفتند . هرجانی وانسانی ، « جزآن» و« بیش ازآن» است که دریک حالت ساکن ، شناخته میشود . ولی همین درک « جزاین بودن و بیش ازاین بودن » ، معما وچیستان ودربند وقفل بودن گوهرهرانسانی وهرچیزی را درما بیدارمیسازد . معما ، درهرپاسخی که می یابد ، پاسخ به « کل معنای موجود » درخود را نمی یابد، و انسان را به گمان زدن میانگیزد و اورا کنجکاو وجوینده میسازد . معمائی بودن هرانسانی وجانی ، دانش انسان را به آن انسان وجان ، تمام نمیداند ، بلکه اورا به جویندگی مداوم میانگیزد. معما بودن ، نه تنها انسان را میانگیزد و میکشاند ، بلکه پریشان و گیج هم میسازد . معما و« گم بود » ، انسان را ازجا تکان میدهد واورا میآویزد. آنچه آویخته شد ، باید بال پیداکند. آنچه هرلحظه به شکلی دیگر درمیآید ، دراثرهمین « شکل پذیری آن به آن خود ، هم میرمد و پروازمیکند، وهم کل توجه انسان را میرباید وبه خود جذب میکند، وانسان را بدنبال خود میکشد ومیدواند » . این تحول یابی شتاب آمیز گوهری خود درپیکریابیها یش، درصورت نو گرفتن آن به آن ِ به خود، دلرباست، نه دراثر« تهی وخالی بودن صورت یا شکل »که مولوی بدان اشاره کرده است . شکل وصورت و خانه یا دیس» ، تهی وخالی نیستند ، بلکه « محتوای تغییر پذیرو رمنده وکشنده و رباینده اند». شکل وخانه و صورت ، مرغند ، موجند ، خانه پرّان و رقصانند . این بهمنست که خانه پران وبالدار هست . صورتی نیست که درسفت وسخت شدن ، درماندن ، ملال آورشود : کمترین عیب « مصور» درخصال این جا ، « مصور»، صورت یخ بسته وسفت شده است چون پیاپی بینی اش، آید ملال اینهمانی « صورت» با « خانه » و « بینش و زیبائی » ، درواژه « دیس = دز= دژ »، بیواسطه با « بهمن » ، اصل آفریننده کل جانها و انسانها پیوسته است . بهمن ، چون ناگنجا درهرصورتی ودرهرخانه ای و درهرآموزه ای و هر هرچیز زیبائی هست ، ایجاب پروازو جنبش درصورتها و خانه ها و آموزه ها را میکند ودرست ، جاذبه یا نیروی ربایندگی بهمن ، درهمین جنبش وپروازو رمیدگی است. اینست که « دیس» ، فقط شکل وصورت نیست ، بلکه همیشه « به فراسوی خود نیز اشاره میکند » ( بیش ازخود بودن ، جزاین بودن ) . همیشه طرح آینده است ، همیشه گمان زنی پیشآینده هاست . این معناست که در واژه انگلیسی design ، ودرواژه « دیس» سانسکریت شکل روشنتر به خود گرفته است . </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-4442806051875317952007-07-24T00:32:00.000-07:002007-07-24T00:33:13.386-07:00سیمرغ ، خدای مهر<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">سـیـمــرغ، خدای مِـهــر</span></strong><br /><strong><span style="color:#336666;">منوچهر جمالی</span></strong><br />• <strong><span style="color:#333399;">سـیـمــرغ، خدای مِـهــر یا «صنم ِسپهرچهارم» عنکبوتیست که با تارهای تراویده ازجانش گیتی یا خانه اش را می تند خدای ِدی به دین (روز ۲۳)، یا «شنبلید» عنکبوتیست که « خانه اش، گیتی» را می تند</span></strong> ...<br /><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"> </a>دوشنبه ۱ مرداد ۱٣٨۶ - ۲٣ ژوئيه ۲۰۰۷<br />Metamorphos = وردنه vartenak متامـُرفـُز = فـَرگـَرد= فروهـر بُـن انسان وخدا درفرهنگ ایرانست عنکبوت، زنبور عسل پروانه، کرم ابریشم هنگامی انسان، آبستن به اندیشه ای میشود ، و آن را میزاید و میتواند به عبارت درآورد ، که ناگهان درجستجوهایش ، به « پدیده ای ویژه، در طبیعت یا اجتماع » ، برخورد کند ، که درآن پدیده ، آن اندیشه ، فوق العاده چشمگیرمیشود. دریوغ شدن آن اندیشه نهفته وناگویا ، با این پدیده نادر، آذرخش بینش ، زده میشود .این یوغ ، یا جفت شدن خردِانسان، با آن پدیده ای ویژه است ، که نهفته و نادانسته ، آن را میجوید، و هنگامیکه ناگهان، در دیده میافتد ، سرچشمه زایش اندیشه ایست که بدون این برخورد و جفت شدن ، ناگرفتنی ونادیدنی میماند . سراندیشه « بستگی و پیوستگی سراسرچیزها به هم»، در نهان، به این جستجو میکشد که : چگونه میتواند گوهرخود ِ یک جان ، چیزدیگری را، ازگوهر خود، پـدیـد آورد ؟ چگونه میتواند« گوهر خود » ، به « دیگری » منتقل شود . چگونه« خود» میتواند ، تحول ِ وجودی، به اندیشه و کردار و گفتار و احساساتش بیابد ؟ چگونه خوشه نخستین جهان، که مجموعه تخمهای همه کیهانست ( ارتا و بهمن = خوشه پروین = ۶ + ۱= ۷) ، میتواند تحول به آسمان و زمین و آب وگیاه و جانور و انسان بیابد ؟ چگونه انسان میتواند تحول به خدا بیابد ؟ خدا ، یا « خوشه نخستین»، هستی ِ « تحول پذیر، یا Metamorphos= دگردیس شونده= وردنه vartenak » = گردنده و گشتی (= وشتی ) هست . ارتای خوشه ( ارتا خوشت » که زرتشت اورا به « اردیبهشت » ، کاسته است ، ارتا فر ورد هم هست. چرا ارتا ، « فرورد» هست ؟ « فرورد »، یا « فرگرد » ، یا « فروهر» یا « فره وشی »، نامهای ِ« اصل تحول پذیری » و دگردیسی ، یا « وردنـه » هست .ازوجود وگوهرخود او ست که گیتی ( آسمان و آب و زمین و... )، بافته و رشته میشود ، و به آنها ، تحول می پذیرد . هرجانی درگیتی ، خانه اوست . خدا ، یا« بُن گیتی » ، « خـود گـَرد » ، « خود گـشـت » یا « فـرگـرد = فـروهـر» است . خودش درگیتی ، درهرچیزی ، خانه خودش میشود . همه ذرات ، پریشان ، زتو ، کالیوه وشادان همه دستک زن و گویان : که تو در« خانه » مائی همه درنور، نهفته . همه در لطف تو خفته غلط انداز بگفته : که خدایا تو کجائی ؟ چو من این وصل بدیدم ، همه آفاق دویدم طلبیدم ، نشنیدم که چه بُد نام خدائی خدا، چیزی را فراسوی گوهر ِ خود ، با امروقدرت ، خلق نمیکند ، بلکه خودش ، همان چیز، میگردد . خدا ، خودش ، روند ِ زمان میگردد . خدا یا « سپنتا » ، خودش ، سپنج ( گذر، و جشن پذیرش نوو شگفتی ِ آنچه میآید ) میگردد . « گذر»، چهره یابیهای گوناگون ِ هستی خدا در روند زمان هست ، نه « فنا و نابودشوی » . خدا ، گیتی « میگردد » . خدا ، انسان ، میگردد . ازاینجاست که « جان وخرد » ، مقدس هستند. ازاینجاست که جنبش یا حرکت ( حرکه=ارکه ) ، فنا وگذر نیست ، بلکه جشن ِ زایش نو و رقص هست . ازاینجاست که زندگی درگیتی ، اصالت پیدا میکند . « وردنه » ، چوبی را گویند که چرخ ، برگرد آن میگردد که درعربی« محور» مینامند . این« محور چرخ نخ ریسی» را درنائینی ، ارکه میخوانند که همان « ارکه من ، یا بهمن » است . بهمن ، ارکه یا وردنه جهان هستی است .همچنین به چوب درازوگردی نیز که خمیر را با آن ، پهن میکنند ، وردنه گفته میشود . گیتی ، دراصل ، وجودخدا ، به شکل چانه خمیراست ، که خودرا پهـن میکند ، و گیتی میشود. جهان ، نانیست که از چانه خمیرگونه خدا ، پهن ساخته شده است . در پارسی باستان به شهر نیز، « وردنه vardana و دراوستا ورزنهverezena » گفته میشد ، که امروزه « برزن » شده است . برپایه این اندیشه ، آئین « نان درون » درفرهنگ ایران پیدایش یافت. نان درون ، نمایش « گیتی » یا « شهر» است که ازچانه خمیرخدا، به وجود آمده است. « آردی » که ازآن ، نان پخته میشود ، همان « ارتا» = « آرد » هست که خدای خوشه گندم وجو است . خوردن « نان » ، غرس کردن یا کاشتن تخم خدا ، در تن ِ خود بشمار میرفت . هنوز « نان » درکردی ، به معنای ۱- تو نهادن ۲- غرس کردن است. به خدای مادر( سیمرغ ) هزاره ها ، « نا نا » گفته میشده است، که امروزه به شکل سبک شده ِ « نـنـه » در آمده است .خدا ، خمیریست که پهن و گرد، و تبدیل به گیتی میشود ، و این موضوع ، درفرصت دیگر، بررسی خواهد شد . برای این خاطراست که هنوز نیز مردم ، سوگند به « نان » میخوردند. یکی از تصویر های « پـرویـن » که اصل جهان شمرده میشد ، همین « چرخ » بود ، و ستاره هقتمین درمیانش ، که بهمن باشد ، نقش همین ارکه = بهی = وردنه را بازی میکرد . وردنه ، اصل دگردیسی و« متا مـُرفـُز= دیگرگشتن ِ خود » است . « فرورد » که پیشوند « فروردین » باشد ، به معنای « متامـُرفـُز» است، وفرورد+ دین ، به معنای « زهدان یا جای دیگرگشتن ، دیگرشدن » است . و همین واژه « فرورد » است که « فـرگـرد، یا فروهر، یا فره وشی» شده است . سـیمـرغ یا ارتا فرورد ، « ارتای متامُرفــُز» دربُن هرانسانی است . این اصل، درتن انسانست که پروانه= روان یا مرغ چهارپرمیشود . درجانورشناسیZoologie ارسطو، دیده میشود که« پـروانـه» همان معنای روان psychai را دارد . واژه پسیکولوژی امروزه ، که روانشناسی باشد ، ازهمین واژه ساخته شده است . روان هرانسانی ، رام است ، که دراصل « مادرزندگی » شمرده میشده است ( درآثارمانی ، رام = مادر زندگی ) که نزد رومیها« ونوس Venus » و نزد یونانیها « Aphroditeافرودیت » خوانده میشود . این اندیشهِ متامُرفـُز، یا « فرا وردنه = فرا گردنده = فرگرد = فروهر= فره وشی » خدائی که به شکل تخم ، درجان هرانسانی که خانه اش هست ، افشانده میشود ، هم بیان متامورفوز خدا به گیتی ، و هم بیان متامورفوز جانها و انسانها ، به خدا بود . پسوند« فره وشی » ، که « وشی» باشد، و دراصل به معنای «خوشه » است ، درتبری ، به معنای « باز»، یا عقابست . خوشه ، قوش ، هم « واش »( گردونه درپهلوی ) وهم « وشی » ، شهباز( درتبری ) میگردد . « وشتن » که دوباره زنده شدن و رقصیدن باشد ، بیان همین « روند انتقال ، ازیک حالت به حالت دیگر= متامـُرفـُز» بود . رقص (رخس درکردی ) ، به معنای پای بازی و تکوین یابی ازنو است ( رخس درکردی این هردو معنا را دارد ) . این روند انتقال یابی گوهری، یا « خود ، دیگری گشتن ، خود ، دیگری شدن » ، که درآئین میترائی Transitu خوانده میشد، درپدیده های طبیعی مانند : ۱- کارتنک ( دیو پای ) و۲- درزنبورعسل و٣- کرم ابریشم ( دیوه ) ، چشمگیر وملموس میگردید . گل « دی به دین » که روز ۲٣ هرماهی میباشد ، شـنـبـلـیـد است، و درست همین شنبلید ، یکی از نامهای کارتنک یا عنکبوت یا غنده است . کارتنک وزنبوز عسل و ابریشم ( بهرامه، نام سیمرغ است ) گوهر خدائی داشتند ( دیو ، دیوه ، دی به دین ). این روند دگردیس شدن وجـودی ، چه ازخدا به انسان ، و چه ازانسان به خدا ، یک سراندیشه بنیادی بود ، که دردگردیسهائی این حشرات ، پدیدار میگردید . خدایان نوری،درگوهرخود،درخود، بسته اند ( verschlossen ) گوهر هستی اشان ، هیچگاه ازخودشان ، بیرون نمیرود ، و تحول ناپذیر، به گیتی و به انسان و به جانور و به گیاه هستند . آنها ، فراسوی خود ، فقط با امروکلمه وقدرت ، چیزی را که غیر از گوهرخودشان است ، خلق میکنند ، ودرقدرت و« بینش تفتیشی » آن و هیبت ، حضور دارند و نزدیکند ، ولی هرگز، ازخود ، به دیگری ، تحول نمی یابند ، و وجودشان ، انتقال ناپذیر به دیگریست . ازخود، به بیرون روان شدن ، ازخود ، دیگری شدن ، بنیاد اندیشه « عشق یا مهر» است . مسئله مهر، « ازخود، گذشتگی » نیست. مهر، گذشتن ازخود نیست ، بلکه ، ازخود ، دیگری شدنست . سیمرغ ، خدای مهر بود ، چون خودش ، متامُرفـُز می یافت و گیتی میشد . ازخودش ، نمیگذشت، بلکه این خودش بود ، که چهره دیگر به خود میگرفت. این وجود وگوهرخود را ، به گذر به بیرون ازخود، بستن ، درخدایان نوری ، بلافاصله تبدیل به « خودرا ، به درون خود بستن » میگردد . آنکه تحول به دیگری نمی یابد ، درخودش نیز، تحول نمی یابد. خدایان نوری ، درخود ، ثابت میمانند، واین ماندن دریک حالت را ، جاودانی بودن وبقا مینامند . دراینکه خود را به بیرون ازخود ، می بندند ، خودشان را نه تنها از دیگران ، مخفی میسازند ، بلکه از بصیرت خودشان نیز، تاریک میمانند . اینست که این اندیشه « خود - دیگری گـردی » ، یا « خود- دیگـری گشـتن » ، ازخدایان ایران و از انسانها ، موجودات « خـود گـشـا » میسازد . خدایان نوری ، خودگشا وراست نیستند ، بلکه همیشه با حکمت ، میگویند و میکنند . آنها فقط فراسوی گوهرخود ، درقدرت خود، درعکس خود ، در فرستاده خود ، در امر خود، در هیبت خود ، نمایان میشوند . درشخصی ودر کتابی ، ظهور میکنند ، و آنجا نیز درخود میمانند ( دین و آموزه ، ثابت و تغیر ناپذیر میشوند ) ، ولی خود را هرگز نمیگشایند ، بلکه خود را ، درچیزهائی که همگوهرشان نیست ، می نمایند . بر این اندیشه ِ « خود گشائی » است که ، فلسفه « آزادی » بنا میشود . در« خودگشائی » ، این گوهر خوداست که تبدیل میشود. این آرمان خود گشائی ، خود گشتی ، خود گردی ، یک پدیده خدائی شمرده میشد . ازاین رو در نامهای ۱- عنکبوت و۲- کرم ابریشم و ٣- زنبورعسل ، اینهمانی با خدایان ، دیده میشود . خدا ، عنکیوتیست که دنیارا ، ازشیره جان خود که درتنش هست ، می تند وبافد . خدا ، تخمیست که کرم میشود، و بدورخودش پیله می تند، تا درآن ، تحول به پروانه بیابد . خدا ، زنبورعسلیست که روند همین تحولات را دارد . عنکبوت ، ازجمله « دیـو پـای » خوانده میشود . « دیو » ، پیش ازآنکه زرتشت ، آنرا زشت و نفرین وطرد کند ، همان زنخدای ایران ( دی و دین ، دی = دین) بود . « خدای پا » ، بهرام است ، که جفت جدا ناپذیر سیمرغ، یا بهرامه ، یا ارتا هست . دربهرام یشت دیده میشود که نخست به کالبد باد شتابان وزید . این به معنای آنست که بهرام ، به باد ( وای به = سیمرغ ) متامرفز یافت . بهرام که خدای پاست ( پا دار) ، اورا « پـابغ » هم مینامیدند ، که درمرور زمان ، تبدیل به « بـا بـک » شده است. وای به نیز بنا بربندهش ، پا و کفش چوبینه دارد. پست باید جفت پا درانسان ، اینهمانی با جفت بهرام و ارتا فرورد داشته باشند . نام دیگر عنکبوت ، شنبلید هست، که نام گیاهیست که اینهمانی با « دی به دین » ، خدای روز ۲٣ ، اینهمانی با « دین » ، خدای روز بیست و چهارم دارد ( دی به دین = دین ) . دی ، مادر هست و دین، زهدان آبستن و دیدن هست . پس شنبلید یا عنکبوت که همان خدای دی و دین هست ، مادر و زهدان آبستن است ، که کودک را درشکمش می تند و می بافد . ازآنجا که دین ، بینش زایشی نیزهست ، پس « بینش حقیقی » ، بینشی است که بُن متامرفز درونی به هم می بافد . پس انسان که وجود آبستن است ( دین دارد ) ، بینش حقیقی خود را ازگوهر جان خودش میریسد ، و می بافد . عنکبوت ، درتبری « وند ، ونـّالی » خوانده میشود که هم به معنای بافنده و هم به معنای عاشق است . خدا ، جولاهه ایست که ازشیره تن خود ، گیتی را می تند و می ریسد و می بافد . خدا ، درهرجانی و انسانی ، خانه وپیله خود را ازشیره تن وگوهرخود می تند و درآن ، میزید و متامرفـز می یابد. دین یا بینش ، بافته و ریسیده و تنیده تن = دین ( اصل زایش وجود انسان ) است . شبکه ای که عنکبوت می تند ، نمادِ اوج ظرافت و نظم و آراستگی بود . ازاین رو به شبکه چشم ، عنکبوتیه گفته شد . نام دیگرعنکبوت « کارتنک » است . کرو کار، به ریسمان گفته میشده است. درکردی ، « کر» ، هم به معنای ریسمان و هم به معنای تنیده و بافته شده است . کارتنک ، وجودیست که ریسمان می تند و میبافد . عنکبوت ، سرمشق بافـندگی بود ، چون ازشیره جان خود ، ریسمان میساخت، و به هم می بافت . تنش را می تنید وتبدیل به « تناو= تن + آب= تنیده و بافته درکردی » میکرد . تبدل تن به تناو، به تنیله ( رشته ریسیده درکردی ) ، به ته نیاگ ( بافته ) اندیشه فوق العاده مهم دراین تصویر بود . ما این رابطه را با پدیده « تن » ، از دست داده ایم . درحالیکه این تبدیل شدن ( متامُرفـُز) تن ، با تناو و بافته ، اندیشه بنیادی این جهان بینی بوده است . چنانکه درپهلوی تندیه tandih ( فرهنگ فره وشی ) به معنای ۱- غنچه درآوردن ۲- برگ درآوردن ٣- پدیدارشدن گل و برگ برروی شاخه است . به همین علت ، نام « تنه درخت » بوجود آمده است، چون تنه درخت ، تحول به شاخه و برگ و شکوفه می یابد . نام دیگرعنکبوت ، جولاهه هست که دراصل بایستی به واژه « جیل» بازگردد ، چون درکردی ، جیلا به معنای بافنده و جیلاباف ، عنکبوت وجیلائی ، بافندگیست . و درشوشتری ، معنای اصلی جیل باقیمانده است که « نی » میباشد . ازتارهای این گیاه سایبان و جامه .. می بافته اند. درسجستانی ، چیلک ، به ریسمانی گفته میشود که از نی و جگن می بافند ( خمک ) . نای که همان چیل یا گیل باشد ، و اینهمانی با زهدان دارد ، با تارهای خود ، خانه میبافد . اینکه عنکبوت ، همگوهر خدا شمرده میشود ، برای ما شگفت آوروحتا مسخره آمیزاست . چون ما تصویر کاملا دیگری از عنکبوت داریم ، که ازآموزشهای اسلامی و قرآن تولید شده اند ، و این تصویر حاکم برذهن ماست که مارا از دیدگاه بالا ، بیگانه نگاه میدارد . دراسلام ، دودیدِ گوناگون به « عنکبوت » هست . یک دید ِ آشکار وعلنی درقرآنست ، که بیت عنکبوت ، اوهن بیوت است . این سخن البته ، درطرد جهان بینی زنخدایان مکه گفته شده است . عنکبوت ، با شیره وجود خود ، خانه خود را دراین گیتی میسازد . به عبارت دیگر، خدا ، گیتی و هرجانی را با شیره تن خود می تند و می بافد، تا جهان وجان و انسان ، خانه او باشد . گیتی یا دنیا و هرانسانی ، خانه خداهست که از شیره وجود خودش ساخته است . این تصویر، که ساختن خانه و شهرو مدنیت، با شیره وجود خود انسانهاباشد ، برضد افکار قرآنی میباشد ، چون عقل انسان هم که تنی است که ازگوهرخدا، سرشته شده ، و طبعا عنکبوتیست که با تارهای جان خود ، شهرومدنیت و قانون و اخلاق را می تند و می بافد . با زشت ساختن عنکبوت ، چنین اندیشه ای ، طرد و زشت و منفورساخته میشود . در خود آیه ای که درسوره عنکبوت درقرآن میآید ، میتوان پی برد که محمد ازاین تصویر خدا ، میان اعراب ، آگاه بوده است ، و این آیه ، درست برای طرد این تصویر بوده است . دراین آیه میآید که ( ازترجمه تفسیرطبری دردوره سامانیان، تصحیح حبیب یغمائی ) « مثل آن کس ها ، که بگرفتند ازجزخدا عزّ وجل ، دوستان ، چون مثل غنده است – یعنی کرتینه ، که بگرفتند خانه ، و سست ترین خانه ها ، خانه غنده است، اگرچنانست که بدانندی » . « خدا گرفتن » ، همانند « خانه گرفتن عنکبوت » شمرده میشود . در گزیده های زاداسپرم نیز میتوان دید که « آفرینش آفریدگان » یا گیتی ، همانند با « ساختن خانه » شمرده میشود. فرشگرد، یا باززائی و نوشوی گیتی ، سقف خانه گیتی هست( بخش ٣۴ پاره ۲۱و ۲۲ و ۲٣ و ۲۴ ) درکردی ، به تیربزرگ سقف ، « راژ» و کاریته گفته میشود ( شرفکندی ) . و به صخره فرازکوه ، راز گفته میشود . خوارزمیها بنا برابوریحان در آثار الباقیه به روز ۲٨ که « رام جید » بشد، و با مانتره سپنتا ( ۲۹ ) و بهرام ( ٣۰ ) ، سقف آسمان وزمان هستد ، « راث = راز» گفته میشود .ازاین رو در عربی به معمار، راز میگویند . درست عنکبوت برسقف ، خانه خود را می تند . چنانکه پروین اعتصامی گوید : ازپرده عنکبوت عبرت گیر بر بـام و در وجود ، تاری زن ازاین رو هست که « دیو پای = غنده » ، اینهمانی با« رام و مانتراسپنتا » داده میشده است . عنکبوت ، که اینهمانی با خدا داده میشد ، با شیره تن خود ، خانه خود را میسازد. خانه ، که در پهلوی خانیک xaanikو در ایرانی قدیم ، آهنه aahana ( جا ومحل نامیده ) دراصل واژه « کانیا » میباشد . کانیا kanya=ganyaهم به « نی میان خالی »، وهم به « دختر kanyaa» ( درپهلوی کانیک kanik ) میشده است . ازآنجا که میان نی ، شیرابه هست و زهدان ، « آبگاه » هست ، این واژه معنای « چـشـمـه » هم داشته است . اینست که درکردی « هانه » که همان آهانه هخامنشی ها باشد ، هم به معنای چشمه و « خانی » ، وهم به معنای خانه هست . ازاینگذشته دراصل ، خانه هارا از نی میساخته اند ، و هنوز نیز دربسیاری از نقاط میسازند ( ترا که خانه نئین است ، بازی نه اینست ، سعدی ) . اراین رو هما را که درواقع همان سیمرغ میباشد ، همای خانی مینامند ، چون هم دختراست (زهدان زاینده ) و هم خانه است، و هم چشمه، وهم معدن ( کان ، کانی ). این واژه را سپس دردوره مردسالاری « کانا » درفارسی ، و « کانه» در پشتو، زشت وخوارساخته اند ، ولی درعین حال ، معنای مثبت خود را نیر درپشتو همان« کانه » نگاهداشته است . چنانکه ، کانه به شهپرمرغ و بخش بالائی چهره ، و قاب آئینه یا چهارچوبه هرچیزی گفته میشود . درپهلوی به قنات ونهرkanaakih کانکیه و به گنابادkanaavat گفته میشود که مرکب از aavat+ kanaa باشد . آبی که از« کانا= زهدان = کاریز= در تبری سوما = کاریز، که همان هوم= نی باشد » بیرون میآید . این واژه دراصل وینا وت vinaavat بوده است که « وین + آباد » باشد ، و « وین »، مانند « بینی» به معنای نی و مجرای زایشی زن ( درکردی بیناور= حیض ) هست . پس « خانه یا کانا، همان نی یا زهدان بوده است ، که هم چشمه است، وهم زادگاه ومرکز آفرینش، وهم زن است اساس واژه « خانه » به پرده عنکبوت گفته میشود. ازآنجا که عنکبوت با آب آبگاهش ( کان ، تن هم نی است ) خانه اش را می تند ، ازاین رو واژه « خانه = که هم جای زندگی+ وهم سر چشمه » است ، درمورد او کاملا بجا بوده است . همانگونه اصطلاح « بیت » درعربی، به ویژه برای خدایان بکار برده میشده است . بیت الله ، بیت العتیق ، بیت المقدس ، بیت اقصی ، بیت ایل ( درعبری ، خانه خدا ) ، بیت الصنم ، بیت العروس ( مکه ، درمکه که عروس بوده است ؟ ) بیت الربه (= لات ) . بیت به « گور= قبر» نیز گفته میشود ، چون گور(= دورنگ ) اصل باز زائی شمرده میشد . ازاین رو به برج های ماه ، بیت گفته میشود ، چون ماه که تخمست ، در زهدان آن برج قرارمیگیرد . بیت ، با یوغ وجفت شدن ( تخم در زهدان ، انسان درزهدان خانه ، رفتن به درون زهدان خدا= بیت الله ، برای ازنو زاده شدن ) کارداشته است از این رو« بیت » ، به معنای زناشوئی کردن است . از این رو نیر به دومصرع شعر، یک بیت میگویند ، چون درجفت بودن باهم ، یک معنا را میدهند. خود واژه « عنکبوت » ، چنانچه درسنجش با کرم ابریشم و زنبور عسل دیده خواهد شد ، بایستی مرکب از دوبخش باشد ۱- عنک ، که معرب « انگ » است که دراصل مانند « انگرا= عنقر» ، معنای « نی =گلووحلق» داشته است . عنق = گردن و عنقا = که نام دیگر سیمرغست ، هردو به معنای « نی » هستند . و ۲- پسوند « بوت » درعنکبوت ، همان « بوس » است که نی میباشد . پس عنکبوت ، به معنای « نای بزرگ = نفیر= کره نا » هست ، که اصل آفرینش شمرده میشده است ( مانند گئو کرنا ، درمیان دریای وروکش دربندهش ). « غـُنده » که نام دیگر عنکبوتست ، دارای خوشه معانیست که اینهمانی با تصویر سیمرغ دارد : ۱- نفیر ، که برادرکوچک کرناست ۲- گلوله خمیر نان ٣- پنبه گرد و گلوله کرده، که ازآن رشته میریسند . یوستی gunde را « خوشه » ترجمه کرده است . « غـُند » دارای معانی ۱- گرد باهم آمده ۲- پیچیده ٣- جمع شده است ، ودرپهلوی به لشگر وگروه ، گـُند گفته میشود که معربش « جند » میباشد . ارتا خوشت و ارتا فرورد ، هر دو خوشه ، یعنی جانان ( تخم همه جانها به هم چسیده ) هستند . « رمه » که امروزه فقط به معنای « گله » کاسته شده است ، نام « خوشه پروین » است ، ودرواقع به معنای « کل جهان ، کل جانها» است . « رمه » گفتن به مردم ، به هیچ روی ، بیان تحقیر آنها نیست . تن ِ خدا ، پنبه یا ابریشمیست که ازآن ، جهان را میریسد و می بافد . ( پنبه= پن + به = زهدان به + ابریشم = رشتن آب که شیره وجود باشد = تن ، می تند ) . تصویر« خدای بافنده ، خدای ریسنده ، خدای دوزنده، یاجولاه » ، تصویر فوق العاده مهمی بوده است که رابطه مستقیم آفریننده با آفریده ، رابطه مستقیم خدا با انسان وگیتی ، رابطه مستقیم انسان با اندیشه ( بینش ) و گفتاروکردارش را نشان میداده است . خدا ، یا اصل هستی ، پنبه یا پیله ابریشمیست که پیچیده و ریسیده و به هم بافته میشود، و بینش و جهان و انسان و... ، جامه و کرباس و بافته و تافته از جان آبکی خدا هستند، که تبدیل به نخ و رسن و تناو ورشته شده است . اینست که نخ ورشته و ریسمان و رسن و تناب، همه، معنای « عشق » پیدا میکنند . مثلا درسغدی ، واژه پیوند ، patvand معنای « رشته » را هم دارد . یا درکردی ، « داو» ، که به معنای تارنخ یا مو ... هست ، « داوان » ، به معنای داوطلب و خواستگار است . « داوه ستن » ، محکم بستن است . داو داوی ، عنکبوت است . داوه ته جنوکه ، گردباداست . یا« رس » ، که رشته است، و رستن ، ریسیدن است ، درست واژه رسین ،« به هم چسبانیدن» است، و رسکاو، به معنای « به وجود آمدن طبیعی » است ، چون به وجود آمدن ، در راستای به هم بافتن و به هم رشتن ، درک میشد .عشق، نخ و ریسمان و رسن و رشته است . این اندیشه در ادبیات ایران ، زنده باقی میماند. چنانکه مولوی گوید : جنون عشق ، به از صد هزار گردون عقل که عقل ، دعوی « سر» کرد و عشق ، بی سروپاست هرآنکه سربـودش ، بیم سر هـمـش باشد حریف بیم نباشد ، هرآنکه شیروغـاست رود درونه ِ سم ّ الخیاط( سوراخ سوزن ) رشته عشق که سر ندارد و بی سر، مجرد و یکتاست قلاوزش کندش سوزن و روان کندش که تا وصال ببخشد به پاره ها که جداست خود نخ یا رشته ، درپیچیدن و تابیدن ، نخ ویا رشته شده است، و پیچیدن وتاب دادن و نوسان کردن ( تاب خوردن )، همه پیکریابی عشق بودند. اینست که واژه های مربوط به نخ و ریسمان ، معمولا معنای پیچیدن و گشتن را هم دارند . چنانچه « جول» که واژه« جولاه » ازآن ساخته شده ، هم به معنای ریسمان است و هم به معنای « طواف کردن ، گشتن ، گرد برآمدن = جولان » میباشد . حتا به عقل و عزم و آهنگ ، نیز جول گفته میشود ، چون عقل واراده ، اصل بافنده و یا بهم بافته، شمرده میشدند . ازاین رو ، باد ( وای به= رام ) که درواقع گرد باد بوده است ( در رام یشت ) ، و پیکر یابی « جان وعشق باهمست » ، درکردی به معنای « پیچ » است . باد (که جان است) ، می پیچد ( باد، عشق است. جان و عشق درفرهنگ ایران یک گوهرند ) . اینست که درکردی ، باداک ، به گیاه پیچک ( مهربانک ) گفته میشود و بادان به معنای « تاب دادن » است . باد در سغدی به معنای « روح » هست . هفتواد ، به معنای « هفت جان وروح ، یا هفت عشق» هست . باد که همان دم یا جان است ، تبدیل به نخ یا « غزل = ریسمان » میشود . غزل حریر، به ابریشم رشته شده گفته میشود. غزل قطن ، کتان رشته شده است . ازآنجا که نخ = غزل ، پیکر یابی پدیده عشق است ، درست همین واژه است که « غزل lyrik » شده است . درعربی ، غزل، حدیث زنان و حدیث عشق ایشان کردن است . غزل ، رشته و نخ ، درست معنای سرودن از عشق زنان را می یابد. غزلبافی وغزلسرائی ، حدیث عشق است ، و البته دراصل ، حدیث عشق به سیمرغ ، درعشق به هرزنی بازتابیده میشود ، چون « غز+ ال » ، همان پیله ابریشم زنخدا هست ( غز= قژ= کج ، همان کچه یا دوشیزه با کره هست ) . درعشق به زن ، عشق به سیمرغ نیز هست ، چون ازپنبه و ابریشم وجود سیمرغ ، رشته شده است . اینست که هر غزلی درادبیات ایران ، نهفته بیان « عشق به سیمرغ یا خرّم یا فرّخ » هست، ازاین رومعانی غزل ، دورویه و مبهم است . مولوی میگوید : بـود کان غزل درسوزن نگنجد، کین دمت ، غزل است ( دم = غزل = نخ ) که میریسی ز پنبه تن ، که بافی حله ادکن لباس حله ادکن ، ز « غزل پنبکی » ناید مگراین پنبه ، ابریشم شود زاکسیر آن مخزن چو ابریشم شوی ، آید وریشم ، تاب ِ وحی او تراگوی بریس اکنون ، بدم پیغام مستحسن حله ، به جامه ابریشم گفته میشده است ، ولی حله دراصل ، زنبیلی بوده است که از نی می بافته اند ، و معنای خانه ومنزل را هم دارد . علت این بوده است که خانه هارا نخست ، ازنی میساخته اند. هنوزهم دربسیاری از نقاط ، خانه ازنی میسازند . چون از تارهای نی ، جامه میساخته اند و« نای به» که سیمرغ ( بهرامه ) باشد ، اینهمانی با « پیله ابریشم » نیز داشته است ، سپس به ابریشم اطلاق شده است .ازآنجا که عنکبوت وکرم ابریشم با آب دهان خود ، خانه خود را میریسند ، به سخن و بینشی که ازخون دل وجان بافته شود ، حله گفته میشد . فرّخی گوید : با کاروان حله برفتم زسیستان با حله تنیده زدل بافته زجان این « انتقال وجودی= یا فرگردی جان ، به گفتاروکردار و اندیشه و احساسات و عواطف و پدیده های خود داشتن ، سپس آرمان فلسفه معاصر شده است ( اکزیستنسیالیسم ) . هنگامی اندیشه و گفتار و کردار، ارزش والا دارند، که فرگرد ( متامـُرفـُز) جان یا بُن ِ خود انسان ( که بهمن و هماست ) باشند . تصویر خدا به کردار جولاهه، یا بافنده ، که عنکبوت و کرم ابریشم بهترین نماینده این سراندیشه میباشد ، چون با پدیده عشق ( نخ ، ریسمان ) کار داشته است ، و رابطه فرگردی یا متامرفزی خدا با گیتی وانسان را آشکارا نشان میداده است. این تصاویر درتضاد کامل با تئوری خلقت همه مذاهب نوری بوده اند، ازاین رو این تصاویرتحقیر و زشت و فراموش ساخته شده اند . ولی رد پای آنها درپدیده هائی باقی مانده است ، که اگربادقت نگریسته شود ، حکایت ازاصل خود میکنند . یکی آنکه آفتاب ، عنکبوت زرین تار، خوانده شده است. آفتاب که ( آبیست که درتارهای نورش، تابیده میشود ) همان « صنم » درشعرعبید زاکان میباشد، که خدای مهردرسپهر چهارم است . آفتاب ، خدای مهر است، واو شاهیست که هیچ همانند با شاهان ندارد . این خانه که سپهر چهارم باشد ، و سپهر میانی است ( چهار، میان هفت است ) جایگاه حاکمیت است، ولی دراین خانه شاهی وحاکمی نیست ، بلکه صنمی هست که هم زیبا ، و هم رامشگر خوشنواز، وهم ساقی جهان است ، و همه جهان، دراثر مهر به او ، لشگرو سپاه او میشوند . این تصویر آرمانی ایرانیان از حکومت و شاهان بوده است . سریرگاه چهارم که « جای پادشه » است فزون ز قیصرو فغفور و هرمز و دارا تهی زوالی و خالی ز پادشه دیدم ولیک ، لشگرش از پیش تخت او برپا فرازآن صنمی با هزار غنج و دلال چو دلبران دلاویزو لعبتان خطا گهی به زخمه سحرآفرین زدی رگ چنگ گهی گرفته بردست ساغر صهبا روزخورشید را سغدیها ، « میر» میگفتند، که همان « مهر» باشد.به خورشید، سیمرغ آتشین و سیمرغ آتشین پرنیزمیگفته اند ( برهان قاطع ) . از برابری عنکبوت زرین تار ، با صنم زیبائی که برای همه جهان چنگ میزند، و ساقی همه جهانست، با سیمرغ آتشین پر ( پر= پرتو = تار ) میتوان دید که آفتاب و عنکبوت ، همان ارتا بوده است . خورشید که سیمرغ در روز باشد ،اینهمانی با عنکبوت داده میشود ، و تارهایش، پرتو آفتابند. با این تارها یا پرها یا پرتوها ، گیتی را به شکل خانه خود می تند . گیتی ، خانه ارتا هست ، که درآن زندگی میکند . ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب زو، ذره های لایتجزی برافکند خاقانی صبج چون عنکبوت اصطرالاب برعمود زمین تنید لعاب نظامی نظرش برفلک تنید لعاب از دم عنکبوت اصطرالاب نظامی همچنین طبقه چهارم چشم ازطبقات چشم، عنکبوتیه نامیده شده است . چشم آسمان ، ماه است که اصل روشنی شمرده میشده است که هرروز خورشید ( خودش ) را میزائیده است . ماه ، اینهمانی با نرگس داده میشود و پروین ، نرگسه است . از پرده عنکبوتی نرگس تو دردل زده عنکبوت مژگان تو چنگ « چشم » ، ماهی بود که خورشید را میزائید، و هردو متامرفز سیمرغ بودند، وسیمرغ یا ماه ، متامرفز بهمن بود . ونرگس ، اینهمانی با چشم داشت . بالاخره ، تنیدن تارعنکبوت ، به معنای عشق باقی مانده است : عشق او عنکبوت را ماند بتنیده است تفته ، گرد دلم شهید بلخی همچنین پرده عنکبوتیه است که دماغ را می پوشاند و تاج شاهی را با بافته خود میپوشد : عنکبوت آمده آنگاه چو نساجی سرهارتاجی ، پوشیده به دیباجی منوچهری وبالاخره ، ناصرخسرو ، اشعارو افکارخود را نیست مرا تار، مگر عنکبوت کو زتن خویش ، شده تار ِ خویش آنگاه مولوی ، وجود انسان را اصطرلابی میداند که پرده عنکبوتی ( شبکه ) براو نقش شده است و ازاین پرده عنکبوتیست که غیب را میشناسد : آدم اصطرلاب اوصاف علو ست وصف آدم ، مظهر آیات اوست هرچه دروی می نماید ، عکس اوست هم چو عکس ماه ، اندر آب جوست برصطرلابش ، نقوش عنکبوت بهراوصاف ازل ، دارد ثبوت تا زچرخ غیب و وز « خورشید روح » عنکبوتش درس گوید ازشروح درادبیات ایران ، هرچند دیدگاه منفی اسلامی نسبت به تصویر عنکبوت ، باقی مانده است، ولی دراین میان، نه تنها مولوی بلخی این برآیندها را باز زنده ساخته است، همچنین پروین اعتصامی ، ازنو، راه به تصویر اصیل عنکبوت درفرهنگ ایران که زمانها فراموش شده بود، می یابد، و عنکبوت را « جولای خدا » مینامد، وسرمشق کاروکوشش میشمارد. کاهلی عنکبوتی دید بردر، گرم کار گوشه گیرازسرد و گرم روزگار دوک همت را بکارانداخته جز ره سعی وعمل، نشناخته رشته هارشتی زمو باریکتر زیروبالا ، دورتر، نزدیکتر پرده میآویخت پیدا ونهان ریسمان می بافت ازآب دهان کاردانان ، کار زینسان میکنند تا که گوئی هست،چوگان میزنند تصویر مثبت عنکبوت در اسلام ، در داستان غاری که محمد و ابوبکر درگریز ازمکه درآن پنهان شده اند ، نیز مانده است . هرچند این معجزه ، به الله نسبت داده میشود که به عنکبوتها امر میکند که فوری بر درغارپرده به تنند ، ولی درواقع ، این داستان بازتاب عقیده مردمان مکه درآن زمانست ، که درخود عنکبوت ، گوهر خدائی میشناختند ، و نیاز به معجزه الله نبوده است . نا کرده مکر مکیان ، جان محمد را زیان چون عنکبوتی درمیان ، پروانه غار آمده ( خاقانی ) جالب اینجاست که تصویرعنکبوت ، تصویرپروانه را تداعی کزده است . این تداعی دراثر ارسطو نیزهست ، که ناخود آگاهانه زنبورعسل و پروانه ، همدیگر را تداعی میکنند ، و جای یکدیگرمی نشینند . یا وقتی عطار ازهمین واقعه سخن میگوید : حبیب، حضرت خود را کشید بر در غار زپرده ای که تند عنکبوت ، شادروان پرده عنکبوت ، شادروان میشود . شادروان، به « پرده درپیش درخانه شاهان » گفته میشده است . چون « شاد و شاده » ، نام سیمرغ یا رام بوده است . چنانچه « شادروان مروارید » ، نام لحن دوازدهمست که روزه ماه ( = سیمرغ ) است . همچنین، شاد ورد ، طوق و هاله وخرمن ماه است . درسغدی به گردن ( گرد+ نا ) که اینهمانی با رام جید دارد ، شاده shade و شادکوshadaku گفته میشود ( قریب ). نیایشگاه شاد یا شاده دربلخ ، نیایشگاه سیمرغ بوده اند، و هیچ ربطی به نیایشگاه بودائیان ندارد ، و برمیکیان ، تولیت ( سدانی ) این نیایشگاه را داشته اند . این سیمرغ ( = عنکبوت ) بوده است، که انسان را ازگزند جانی ( تعقیب محمد برای کشتنش) میرهاند . البته مفهوم « خانه= کانا » و« بیت که همان پیت= فیت است» و« سرا » نیز که اینهمانی با نی= زهدان دارند ، افاده همین اندیشه را میکرده اند . شهر وخانه ، زهدانی شمرده میشدند که جایگاه قداست جانست و جان درآن گزند ناپذیر میباشد . بررسی ادامه دارد </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-44152811333184101022007-06-09T02:04:00.000-07:002007-06-09T02:09:17.456-07:00فرهنگ و مانندای فرذهنگ<div align="right"><strong><span style="color:#009900;">منوچهر جمالی</span></strong><br /><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#3333ff;">فرهـنگ و « مانـنـدای فرهنگ</span></strong></div><div align="right"> »<br /><strong><span style="font-size:130%;color:#ff0000;">چرا، شریعـت اسلام وآموزه زرتشت<br />« فـرهنگ » نیست ؟<br /><span style="color:#000066;">فرهنگ، بیان اصالت انسان، در« تحول یافتن<br />خدا،یا بُن آفریننده جهان ، به انسان» است</span><br />« مانندِ اصل » ، نه تنها « اصل » نیست <br />بلکه ، « ضداصل » نیز هست ؟<br />« مانندای فرهنگ » ، « ضدِ فرهنگ » است<br />« مانندای مهر» ، « ضد مهر » است !<br />هیچ « ماننداصلی » ، « خود ِ اصل » نمیشود<br />زنـدگی در « مانـنـد آبـاد »<br />شبه مشروطه، شبه جمهوری، شبه قانون اساسی<br />شبه آزادی، شبه روشنگری، شـبهِ خدا، شـبه دین</span></strong><br /><br />« فرهنگ» ، اصطلاحیست ویژه ، که بیانگر آزمون ویژه ای ایست ، که نمیتوان به آسانی آن را، متناظر با واژه ای درلاتین( culture) یا درعربی ) ثــقـافــه ) گذاشت . درغالب زبانهای عربی ، واژه « ثقافت » برای بیان این پدیده ، متداول و رایجست . درست زمینه ای که این اصطلاح ازآن برخاسته است ، بهترین گواه برتضاد کلی اصطلاح « فرهنگ ایرانی » ، با « ثقافت » است . ثقاف ، آنچیزیست که بدان ، نیزه و تیر را بدان راست کنند . ثقف ، که ریشه آنست به معنای « مخاصمت و جدال» است . ثقف ، به معنای راست کردن نیزه ، ظفریافتن و رسیدن ، گرفتن بزودی ، دانستن ودریافتن ، غالب آمدن در دانائی است . ثقافت ، دارای معانی زیرکی و روح چست و چالاک و سخت استوارشدن میباشد . این اصطلاح متداول میان عرب، برای بیان پدیده « culture » است . بخوبی ازاین طیف معانی ، بـُعد و دوری و بیگانگی این پدیده را، با « فرهنگ ایرانی » میتوان دید وحس کرد . ازاین روهست که کاربرد واژه « فرهنگ »، درمورد اسلام ، جمع تناقضات باهمست .<br />« فـرهـنگ » ، بیان « پیوستن سـردرخت به بیخ درخت ، یا تخم فرازدرخت، بُن درخت تازه شدن » ، « پیوند یافتن خدا ، به انسان وگیتی ، از راه ِ گشتن و تحول یافتن و روانشدن خودش» هست . « فرهنگ » ، بیان روشن و آشکار آنست که : چگونه خدا ( یا اصل و بُن جهان هستی ) ، درجنبش و تحولش ، تبدیل به « اصل و بن » در درون انسان میگردد . فرهنگ، به معنای آنست که چگونه اصل جهان ، درتحول یابی ، اصل انسان میشود . این معنای واضح وبرجسته و چشمگیر« فرهنگ » ، نشان میدهد که نه « شـریعت اسلام » ، فرهنگ است ، ونه « دین زرتشت » ، و نه « ترجمه مکاتب فلسفی غرب » . فرهنگ ، بیانگر« تحول یا گشتن وشدن و گسترش یافتن وفراخ شدن بُن آفریننده ، در پیوسته شدن و متصل بودن به آنچه میآفریند » است . به همین علت نیز در فرهنگ ، « تـرس » نیست ، که دراصل ، معنای « بریدن و ازهم پاره کردن » را دارد . جائی فرهنگست ، و خدائی ، سرچشمه فرهنگست ، و خردی ، فرهنگیست ، که تهی ازاصل ِ ترسانیدن و تولید ترس و وحشت کردن درزندگی و اجتماع باشد . ازخدائی که باید ترسید ( اصل انذارو ارهاب و خوف ) ، خدای بی فرهنگست . « تقوا » ، که ترس ازخداست ، فضیلت نیست ، بلکه « بی فرهنگی » است . معانی بنیادی فرهنگ، هنوز زنده باقی مانده است .<br />یکی از معانی « فرهنگ = فرهنج = فرهانج » ، این اندیشه را دراوج روشنی ، نشان میدهد . « فرهنگ » ، درختی را گویند که در زمین خوابانیده ، ازجای دیگر، برآورند . فرهانج ، شاخ درخت انگوری را گویند که آن را در زمین کنند ، و ازجای دیگر، تتمه آن را برآرند ، همچنین ، شاخ درختی را گویند که پیوند کنند بدرخت دیگر. فرهنج ، شاخ درختی را گویند که آن را بخوابانند و خاک بر بالای آن ریزند و ازآنجا برکنده ، بجای دیگر ، نهال کنند . بخوبی ازاین تعریفها دیده میشود که فرهنگ ، بیان « تغییر صورت یافتن گوهری یک چیز به چیز دیگر» هست. درتحولات و تغییرات و صورت یابیها ، گوهرش یکی و به هم پیوسته است . همان درختست که خودش ، تبدیل به درخت دیگر، می یابد . به عبارت دیگر، یک درخت ( = خدا، اصل هستی ) هست ، که دراین روش تحول ، همه درختها و جانهای جهان و گیتی میگردد . این تصویر، تصویر خدا ، یا « اصل آفریننده جهان » درایران بوده است . پسـوند واژه فرهنگ = فرا+ سنگ = فرا+ هنج » ، «سنگ = هنج = هنگ » است . که حاوی معانی بسیار ژرفی درفرهنگ ایرانست . نه تنها « سنگ= سنه » به معنای « کشیدن » هست ، بلکه « هنج » به معنای کشش دوچیزبه همدیگراست .<br />« خدا » که بدینسان اینهمانی با « اصل و بن » دارد، چیزی نیست که انسان « بخواهد » ، بلکه انسان وخدا ، همدیگر را « میکشند » ، همدیگر را جذب میکنند . انسان به خدا ، با شهادت و اعتراف ، « ایمان » نمیآورد ، و با خدا ، « عهد ومیثاق ارادی » نمی بندد . انسان وخدا ، جفتی هستند که به هم کشیده میشوند و تحول یابی یک اصلند . میان ، «اصل و بن انسان » و انسان ، میان خدا و انسان ، کشش هست ، نه خواست.<br />اصل درژرفای انسان ، به اصلش خدا ، کشیده میشود، و نیازی به قهرو زورو تحمیل نیست . انسان و« خدا که بنش هست » ، همدیگر را میکشند. این معنای ِ عشق یا مهر است . یکی ، دیگری را نا آگاهانه و بیخودی « می برد » . سفسطه درمفهوم « مهر» ، حقیقت مهر را ، میپوشاند .همین بردن اصل ، یا کشیده شدن ازاصلست، که مولوی میسراید<br /><strong><span style="color:#336666;">بحرم ، به خود کشید و، مرا آشنا ( درشنا کردن) ببرد<br />یک یک برد شمارا ، آنک مرا ببرد<br />آن را که بود آهن ، آهن ربا کشید<br />وآن را که بود برگ کهی ، کهربا ببرد<br />هرحس معنوی را ، در غیب درکشید<br />هرمس اسعدی را ، هم کیمیا ببرد</span></strong><br />پیآیند مستقیم این پدیده « کشش میان دو قرین » ، که خدا و انسان باشند ،اینست که پدیده ِ واسطه (= انبیاء و فرستادگان و پیامبران و .. ) ، با مفهوم « کشش مستقیم »، بکلی منتفی و پوچ میگردد . بقول عطار<br /><strong><span style="color:#ff0000;">چون کشش ، ازحد و از غایت گذشت<br />هم « وسائط » رفت و هم « اغیار» شد</span></strong><br />« واسطه » ، غیر و بیگانه است . هرواسطه ای ، می برّد و نفی کشش و بلاواسطگی و نفی عشق ومهر را میکند ، هرواسطه ای ، نابود سازنده « فرهنگ » است .<br />فرهنگ ،« واسطه » نمی پذیرد . فرهنگ ، استوار برکشش بلاواسطه دوچیز، برای پیوستن آن دوچیزبه هم است . این اندیشه در تفاوت جهان بینی خانواده سام ، با زرتشت ، بخوبی درهمان «خوان یکم رستم » که بیانگرجهان بینی سیمرغیست ، نمودار میگردد . زرتشت ، در بینش روشن از« ژی = زندگی » واز « اژی = ضد زندگی » ، میخواهد که انسان با « خواستش » ، آگاهبودانه ، « ژی= زندگی » را برگزیند . در حالیکه در همان خوان یکم رستم ، میتوان دید که درحین پیدایش ِ« اژی ، که شیر درنده باشد » ، رستم ، خوابست و « خواست ، با بیداری در آگاهبود» کار دارد . وقتی رستم ، خودش بیدارنیست که آگاهانه « بخواهد » ، رخش که « اصل بینائی درتاریکی » هست ، برغم خواب رستم ، با اژی میجنگد، و زندگی او را نجات میدهد . حتا درخوان سوم هم ، رستم به خواب ادامه میدهد ، وازبیدارشدن واز خواستن دیدن اژی، امتناع میورزد ، و« ازبیدارکننده اش ، و ازخود ، خواستن » ، خشمگین میشود . ولی همان رخش است ، که با اژدها گلاویزمیشود، و رستم ( خواست ) دراین خوان هم، نفش ناچیزی در پیکاربا اژدها ( ضد زندگی ) بازی میکند .<br />این« کشش جان » ، مهرجانست که نقش بنیادی را بازی میکند.<br /> البته ازواژه « آهنگ » که همان واژه « هنگ = هنج = سنگ = سنه » هست ، میتوان دید که چگونه مفهوم« کشش = آهنگ » که به « اراده و عزم و قصدو خواست» ، تعبیر شده است . این تحول روانی و ضمیری از« کشش » به « خواست » ، درمعنای دیگری که « آهنگ » دارد ، برجسته و چشمگیرمیگردد . خوارزمی در مقدمه الادب ، «موج دریا » را ، «آهنگ» میخواند . تموج که « پیوستگی ِ فرو هنجیدن آب به فرا هنجیدن دراثر باد » باشد ، بیانگر، این فراکشیده شدن و فرو کشیده شدن دریاست . هنگامی « کشش » ، راستا وسوی ویژه ای یافت ، به « خواست و اراده و نیت و عزم و بسیج » تعبیر میشود .<br />« کشش» است ، ولی« خواست» خوانده میشود .« کشش بنیادی درونی بیخودانه » ، « خواستِ آگاهبودانه خود»گرفته میشود . همین مفهوم « موج » ، در« آهنگ» است که دربنائی نیز بازتابیده میشود . به خمیدگی طاق یا سقف وایوان و امثال آن ، « آهنگ یا لنگر» میگویند . این فرازرفتن وفرود آمدن ، کشیدگی در پیوستگیست . تردد ونوسان در اندیشه ، بیان آنست که اندیشه ، گوهر کششی در ژرفای ضمیر دارد که در سطح آگاهبود ، به « خواستن خرد » تعبیر میگردد .<br />تضاد « خواست و اراده، که به خود نسبت داده میشود » با « کشش و دلبری، که بدون این خود، صورت میگیرد » ، پیآیند آنست که « پیوستگی میان گستره ِ خود وگستره ِ بیخودی ، آگاهبود و نا آگاهبود » که « پیوستگی موجی و طاقی » با هم دارند ، غالبا « ازهم بریده » ، درنظر گرفته میشود . درانسان ، آنچه با بُن و اصل و گوهرکاردارد ، کششی است ، و با « خواستی که بریده ازاین بـُن » باشد ، نمیتوان بسراغ « تحول و انقلاب ِ بـن انسانها » رفت . با زور ِ خواست وتنفیذ ِ اراده وامـر ِمشیت ، نمیتوان بنیاد و گوهر اجتماع و سیاست و اقتصاد و حقوق را تغییرداد .<br />فرهنگ ، امکان به تعبیه ِ تصویر خدائی میدهد که خوشه ایست که ازآن ، همه تخمه ها درگیتی ، افکنده میشوند، و آبیست که کاریز آبیاری نهانی همه آن تخمها میگردد . اصلیست که در پیوستگی و کشیده شدن و فراخ شدن و گسترده شدن و تحول یابی ، تبدیل به اصل درهمه جانها ودرهمه انسانها میگردد .<br /><strong><span style="color:#000099;">تو جان جان ماستی ، مغز همه جانهاستی<br />از عین جان برخاستی ، ما را ، سوی ما میکشی<br />پیش دو سه دلق دنی ، چندان تواضع میکنی<br />گوئی کمینه بنده ای ، خوان پیش سلطان میکشی<br />هرکس که نیک وبد کشد ، آن را بسوی خود کشد<br />الا تو نادر دلکشی ، ما را سوی ما میکشی</span></strong><br />خدا و انسان ، درجهان سیمرغی ، « قرین » هم هستند . قرین ، همسر و یار و همنشین است . دوقرین با هم اقتران میکنند . باهم یارو نزدیک ومصاحب ورفیق وپیوسته میشوند .<br /><strong><span style="color:#003333;">بیار آنکه « قرین» را سوی « قرین » کشدا<br />فرشته را زفلک ، جانب زمین کشدا<br />به هرشبی ، چومحمد ، به جانب معراج<br />« براق عشق ابد » را بزیر زین کشدا</span></strong><br />هرانسانی ، قرین خداست ومیتواند مانند محمد ، درهرشبی با اسب عشق به معراج کشیده شود .<br />« خیال دوست » ترا مژده وصال دهد<br />که « آن خیال و گمان » ، جانب « یقین » کشد ا<br />رابطه انسان واصلش ، رابطه انسان با بهمن وهما ، رابطه انسان با خدا ، رابطه دو قرین باهمست، که رابطه « کششی و جاذبیت و عشق » باشد ، نه رابطه « معبود با عـبد » ، نه رابطه « حاکم با مطیع » ، نه رابطه « آمر با ماءمور » ، نه رابطه « عزیربا ذلیل » ، نه رابطه « عالـِم با جاهـل » ، ... .<br />درجهانی که گسترش « اصل و بُن » ، در اصلها ودر بُنهاست ، «معنای» جهان ، که بن همه جانهای انسانهاست ، « پیوند اصلها به همدیگر» ، فقط و فقط « کشیدن و کشیده شدن بیواسطه اصل به اصل است » . اینست که پدیده کشیدن و کشش میان دواصل همگوهر ( خدا و انسان ، خدا و گیتی ) که همان فرهنگ ( فراسنگ= فرا+ هنج = فراهنگیدن ) باشد ، گوهر سیمرغ بود که نامش « فرهنگ » بوده است که سپس درعرفان بازتابیده شده است. کشیدن ، امتداد یافتن ، جذب کردن و بسوی خود آوردن ، با خود بردن هستی خود به دیگری و ازدیگری به خود است . این اصلی است که مستقیما به همه جانها و انسانها ، کشیده میشود تا همه را بخودشان بکشد . « فرهنگ » ، بکلی درتضاد با همه ادیان نوری ( زرتشت+ یهودی + مسیحیت + اسلام ) است<br /><strong><span style="color:#ff0000;">ای آنکه ما را از زمین ، برچرخ اخضر میکشی<br />( فروهر هرانسانی ، اصل معراج همیشگی به ارتا یا سیمرغست)<br />زوتر بکش ، زوتر بکش ، ای جان که خوشتر میکشی<br />ای اصل اصل دلبری ، امروز چیزی دیگری<br />از دل چه خوش دل میبری ، وز سر، چه خوش سرمیکشی<br />ای گل ، ببستان میروی ، وی غنچه پنهان میروی<br />وی سرو از قعر زمین ، خوش آب کوثر میکشی<br />ترجیع این باشد که تو مارا ببالا میکشی ( اصل فروهردرانسان)<br />آنجا که جان روید ازو ، جان را بدانجا میکشی<br /></span></strong><br /> « وای به » یا سیمرغ ، اصل به هم کشیدن درگیتی است . « یوغ » یا « سپنج » که همان « سپنتا » باشد ، بیان همین نیروی کشش است که ازدوچیز، یک چیزمیسازد . « سپنج » ، به معنای « یوغ چوبیست که برگردن گاو نهند » . خود واژه « پنج = فنج » ، به معنای « تخم= خایه » است . سپنج ، بیان همان نیروی ناپیدائیست که ازدو تخم ( دواصل متفاوت باهم ) ، یک اصل آفریننده میسازد. ازاین رو « سپنج دادن » ، معنای « مهمانی دادن و جشن برپا کردن برای هرغریب و بیگانه و آواره ای » را داشت . سیمرغ ، « ضد» نمیشناسد . هربیگانه ای و غیری ، یک « دیگری » است که باید با او جشن مهر برپا کرد . سپنجی بودن زمان ، معنای « فنای زمان » را نداشته است ، بلکه این معنا را داشته است که مقدم « زمان نو » ، گرامیست و با هرتازه واردی که غریب و آواره است بایست جشن گرفت . زمان سپنجی که همان « سکولار» باشد ، معنای کاملا مثبت داشته است . « احساس ِشدن » ، فوری تبدیل به « احساس مردن وفنا » نمیشده است . شدن ، همیشه « آمدن مهمان نوی بوده است که درقرین شدن با آن ، میتوان ازنو آفریننده » شد . این واژه متعالی وشادو آفریننده ، تبدیل به « سپنجی سرا ، سرای عاریتی و خانه عاریه » شده است . همین گونه « افسانه و افسان » ، معنائی شادوآفریننده داشته است . درهمه کتابهای لغت میتوان دید که معنای افسان ،<br />به هم مالیدن سنگ به سنگ ،یا سنگ به آهن است . آهن هم دراصل « آسن = سنگ » است . پس ، پسوند « او+ سان » ، همان واژه « سنگ » است . مالیدن و مرزیدن سنگ به سنگ ، معنای عشق ورزی و با هم آمیختگی دارد و بیان اصل به هم پیوستن دربه هم کشیدن و« آفریدن دربه هم پیوستن» است . همین واژه « سنگ » است که سپس، شکلهای بسیارگوناگون پیدا کرده است و ما پیوند آنهارا با معنای اصلی سنگ ، فراموش کرده ایم .<br />این واژه « سنگ » ، که پسوند « فرهنگ »و « فرسنگ » است، تبدیل به واژه های « هنج » و « تنج » و « سنج » و « تنگ » گردیده است.<br />درکردی ، «هه نج کردن » ، به معنای بهم رسانیدن و بهم متصل کردنست . «هه نجار»، به معنای« خیش» است که تصویری ازهمان« یوغ = جفت = اصل متصل کننده » است.<br />«انجمن » که دراصل « هنج + من hanja+mana» بوده است به معنای « اصل بهم متصل سازننده و هم آهنگ سازنده و به هم رساننده » است . به معابد بودائی « سنگ » گفته میشود . درهند ، به محل پیوند دو رود بزرگ که آبها باهم میآمیزند ( سنگم conflux) ، سنگام گفته میشود. در سغدی به پیوند و بند (= مفصل ) ، پد سنگه pad+thanga گفته میشود .درکردی به لولا ،« ئه نجامه » گفته میشود . «انجام »، درواقع چنانچه در اذهان مامتداول شده است، «پایان » نیست ، بلکه « جایگاه اتصال یافتن از راه تحول یک بخش به بخش دیگر » است. درگرشاسپ نامه دیده میشود که واژه « میل سنگ» را بجای « فرسنگ » بکار میبرد، و مقصود آن ، نشانیست که دو قطعه راه را که راستا وسوهای گوناگون دارند ، به هم پیوند میدهد . ما امروزه ، ازواژه «فرسنگ » ، فقط معنای فاصله رامیگریم . درحالیکه فرسنگ ، بیان «نشانی » بود که از راهی به راه دیگر می پیچیده و راهی را به راه دیگر درسو وراستای دیگر، متصل میکرده است .« فرسنگ » ، محل اتصال دوراه گوناگون به هم بوده است . همین اندیشه نیز به گونه دیگر، معنای بنیادی « فرهنگ » است ، و معنای دیگرش که « قنات = کاریز» باشد ، همین معنا را بگونه ای دیگر، بیان میکند ومیگسترد .<br />« فرهنگ » ، اصطلاحی برای « کاریز= قنات » بوده است و درتبری نیز، بدان « سوما » نیزگفته میشود، که همان « هوم = نی » باشد . زهش و جوشش آب از تاریکیها درون زمین ، اینهمانی با « زایش ازنای رحم » داده میشد . طبعا « فرهنگ» ، یا کاریز، به پدیده هائی اطلاق میشد، که مستقیما از بُن واصل انسان ، میزهیدند ومیجوشیدند. مولوی نیز،« کاریز» را که همان « فرهنگ » باشد ، درهمین راستای « اصالت جان درپیوند ش به اصل جان » بکار میبرد .ازجمله :<br /><strong><span style="color:#333399;">شُهره کاریزیست ، پرآب حیات آب کش، تا بردمد ازتو نبات<br />حبذا ، کاریز ِ اصل چیزها فارغت آرد ازآن کاریزها<br />درهمه چیزها ، اصلشان ازکاریزهای درونشان، به بیرون روانند<br />کاریزدرون جان تو می باید کز عاریه ها، تورا دری نگشاید</span></strong><br />انسان ، آنگاه از« عاریه ها » آزاد میشود ودست از« گدائی » برمیدارد، که کاریزی در درون جانش بیابد ، تا از بُن جانش ، شیرابه وجودش ، سرازیر گردد . انسان ، دراثرجـُستن و یافتن ِ همین کاریز درجان خودش هست ، که حقیقت ، ازوجود خود او مستقما ، میجوشد .<br /><strong><span style="color:#ff0000;">موج دریای حقیقت که زند بر کـُه قاف<br />زان زما جوش برآورد ، که ما کاریزیم</span></strong><br />« انسان ، کاریزهست » ، « انسان، فرهنگ هست » . این اصطلاح « فرهنگ یا کاریز» ، ترجمه از واژه « Culture » ویا اقتباس از تعریفهائی که در کتابهای غربی ازکولتور کرده میشود نیست ، بلکه بیان یک آزمون هزاره های ایرانست . ادعای اینکه انسان ، فرهنگ یا کاریز است ، چه معنائی دارد ؟<br />انسان، وجودیست آبستن به بینش و روشنی ، چون وجود کاریز درانسان ، بیان همان « زهدان زاینده بودن جان » اوست. بینش وروشنی ، مستقیما ازجان خود او میزاید و میجوشد و میزهد . همین آزمون ، بخوبی نشان میدهد که « آنچه ازاو نزائیده و نجوشیده » ، فرهنگ نیست . خاقانی میگوید :<br /><strong><span style="color:#ff0000;">چشمه صلب پدر، چون شد به « کاریز رحم »<br />زان مبارک چشمه ، زاد این گوهر دریای من</span></strong><br />نه تنها واژه « فرهنگ » چنین معنائی دارد ، بلکه « دین » هم به نیروی مادینگی و آبستن شوی وجود خود انسان گفته میشود . محمد یا موسی یا زرتشت ... ازنزد الله یا از اهورامزدا یا از یهوه ،برای انسانها ، دین نمیآورند ، بلکه « د ین » ، به نیروی زایندگی بینش و روشنی در هرانسانی گفته میشود . « دین » و « فرهنگ» ، چیز « آوردنی وانتقال دادنی » نیست ، بلکه « روند زایش ازوجود خود انسان » است. دین ، ایمان به این نیست که کتابی یا رسولی ، حقیقت را از نزد خدائی آورده است . اینجا ، خدا ، بُن واصلیست که از درون انسان میزاید و میجوشد . اینها شوخی و لطیفه و نکته شاعرانه و تشبیهات نیست .<br />فرهنگ و دین وکاریز، اصطلاحاتی برای بیان سرچشمه بینش و روشنی بودن انسانست . آنچه ازخودِ ما نجوشیده ، « شـبه فرهنگ = مانندای فرهنگ » و « ضد فرهنگ » و « بیگانه ازفرهنگ » و « نفی فرهنگ » و « دشمن فرهنگ » است . روشنی و بینشی که ازخود ما نجوشیده ، « شبه روشنی و بینش » ، « نفی روشنی و بینش » است . این واژه « مانند » ، مارا میفریبد . آنچه مانند اصل است ، اصل نیست ، بلکه مارا دراصل بودن ، میفریبد .<br />ازاین رو بود که « هـُدهـُد» که « بویه » هم نامیده میشود ، نماد چشمانی برای « کشف کاریزدر زیر زمین » بود . و گـُلی که به روز سوم « ارتا واهیشت » نسبت داده میشود ، « عین الهدهد = چشم هدهد » نیز خوانده میشود . بسخنی دیگر، این ارتا (= سیمرغ ) هست ، که بینش درتاریکیها را دارد، و میتواند « فرهنگ و کاریز» را در زیرزمین وجود خود ما یا هرانسانی بیابد . البته« هد هد » ، سبکشده واژه « هو توتک » است ، که به معنای «نای به = وای به = سیمرغ » است . اینست که« فرهنگ » ، با زایش بینش از ژرفای تاریک ، ازبُن و اصل انسانها کار داشته است . از این اصطلاح که برای این آزمون ویژه ، نهاده شده ، سپس بسیارسوء استفاده شده است ، و ازمعنای اصلیش ، بیگانه ساخته شده است . و امروزه « فرهنگ »، به بینشهائی و آموزه ها و پدیده هائی گفته میشود که فقط « شبه فرهنگ = مانندای فرهنگ » هستند ، و درست نقش اصلیشان ، نابود ساختن و سوختن و ریشه کن کردن بُن و اصل انسان ، از انسانها ست . امروزه، پدیده هائی ، « فرهنگ» نامیده میشوند ، که درتضاد با « سرچشمه بودن انسان و اصالت انسان و اصالت گیتی » هستند.<br />برای شناخت ژرفتر « فرهنگ = کاریز» ، باید دانست که چند گونه تصویراز« اصل آفرینندگی » درایران بوده است . یکی آنست که درمیان دریای « وروکشvourukasha » ، درختیست که فرازش، سیمرغ نشسته است . سیمرغ ، که وجودش خوشه همه تخم جانهاست ، خود را در دریا فرو میافشاند، و باد این تخمهارا به فرازمی هنجد ، و تیریا تیشتر ، این تخمها را درسراسر زمین ، میپراکند ومی باراند . این تخمهای سیمرغ ( خدا ) که درسراسر گیتی افشانده شده اند ، چگونه آبیاری میشوند ؟ تخمهای خوشه سیمرغ ، ازدریای آب خود سیمرغ ( این دریا ، سمندر هم نامیده میشده است ) آبیاری میشوند . نام دیگر خود همان درخت ون وس تخمک ، « آب نیک = آب بهhu+aapa » است. درفرازش ، تخمست ، دربیخش ، آبست .<br />در زیر این درخت ، ملیونها کاریز(= فرهنگ )، به همه تخمها ی درختان و ... کشیده شده است ، و هرگیاهی و تخم هرجانی ، ازاین « فرهنگها » که مستقیما ازسیمرغ روانند ، ازخود ِ سیمرغ ، آبیاری میشوند. هم تخم هرانسانی و هم آبی که ازآن میروید ، ازیک اصل روانند و به یک اصل پیوسته اند، و همان گوهراصل را درخود دارند . این فرهنگها هستند که آب از « اقیانوس خدا » بسوی هرجانی میکشند . نه تنها ، تخمهای خدا ( اصل ) درهمه گیتی ، پراکنده و افکنده شده اند ، بلکه همه تخمها ، متصل به آب اصل هستند . فـرهنگ، اتصال خدا یا بُن و اصل ، به « تخم نهفته خدا درهرجانی و درهرانسانی » است . این معنای فرهنگ ، برضد « شریعت اسلام » و برضد « مزدیسنان ، آموزه زرتشت » و سایر ادیان نوریست .<br /><br /><br /><br />فرهنگ که دراصل « فرا+ سنگ » باشد ، بیان آزمونی بسیار ژرف درایران بوده است . « سنگ » ، به همآغوشی دوچیزیا دوکس یا دواصل و اتحاد آن دو ، یا بسخنی دیگر، به یوغ = یوگا همزاد = جفت= مار( ماره) = سیم گفته میشود . مثلا درسغدی به رگ وپی ، که همزاد ارتا ( سیمرغ ) و بهرام است ( گلچهره و اورنگ )، سنگ گفته میشود . یا به جفت شاخ حیوانات ، سنگ گفته میشود ، یا به « ابرتاریک وگریان، و برق خندان ودرخشنده » سنگ ، گفته میشود . و این اصطلاح « سنگ » ، برای « بُن واصل » بود .آنچه از بُن و اصل جانها ، که عشق و وصال و همآهنگی درژرفای تاریک است ، میجوشد و میزهد ، فرهنگ است . به سخنی دیگر، فرهنگ ، روند زایش و پیدایش ِ آب یا آتش از ژرفای ناپیدا و تاریک بود . آمیزش « آب و تخم » باهم ، اصل « روشنی وفروغ » شمرده میشد . « جستن آب زندگی درتاریکی » و تصویر « گوهر شب چراغ » ، گوهری که وقتی آب را ببیند ، روشن میشود ، ازاین سراندیشه برخاسته بود . همچنین از« مالیدن دوسنگ ( آهن هم که آسن= سنگ باشد ، سنگ شمرده میشد ) بهم ، که افسائیدن و افسانیدن باشد ، فروغ و روشنی پدید میآمد . درواقع هم « افسانه » و هم « فرهنگ » ، بیان روند زایش روشنی و بینش ازتاریکی بُن و اصل بود . افسانه و فرهنگ ، ساختنی و جعل کردنی نیست ، بلکه زایشی و پیدایشی از درون تاریک مردمان درهزاره هاست . این بود که « فرهنگ » و « افسانه » ، با « ادیان نوری » و با « مکاتب فلسفی» ، درتضاد قرار گرفتند . فرهنگ ، ساختنی نیست و ازیک مرکزی که اصل همه نورهاست ، صادروخارج نشده است ، بلکه روند زائیدن و روئیدن و تراویدن را از درازنای تاریکیها ، پیموده است . این آزمون که در فرهنگ و افسانه ، عبارت بندی شده بود ، بکلی با آزمونی که در ادیان نوری و درمکاتب فلسفی ، عبارت بندی میشد ( یا آرمان بینش آنها بود ) فرق داشت . ادیان نوری ( زرتشتی ، یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ) براین سراندیشه استوار بودند که « روشنی وبینش ، ازیک سرچشمه منحصر بفرد روشنی و بینش » صادرمیشود . این سراندیشه برضد سراندیشه زایش بود . خدایان نوری ، هیچکدام نمیزایند . پدیده « زایش » را نمیشد از پیدایش عنصر غیر منتظره ( حساب ناشدنی ) و مجهول و ناگهانی جداساخت . در حالیکه درساختن و جعل و وضع و اراده ، عنصر غیر منتظره و مجهول و ناگهانی و کنترل ناکردنی درهمان سراندیشه ، حذف میشد . « آزادی » ، همیشه پیدایش روشنی ناشناخته و مجهول ، از تاریکیست . طبعا همه خدایان نوری و مکاتب فلسفی ، « بی فرهنگ و بی افسانه » هستند .</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-71301872304310815572007-06-09T01:31:00.000-07:002007-06-09T01:33:11.751-07:00kharad-e-Sarpich dar Farhang-e IranA free translation of an excerpt of: <strong><span style="color:#ff0000;">Manuchehr Jamali</span></strong>:<br /><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#6666cc;">Kharad-e Sarpich dar Farhang-e Iran,</span></strong><br /><br />ISBN: 899-167-32-3, London 2003.<br />TITLE IN FARSI: <strong><span style="color:#ff0000;">خردِ سرپیچ در فرهنگ ایران</span></strong><br />by Gita Arani*<br /><br /><br />Firdausi’s myth about ‘Rostam and Sohrab’ can help with the understanding of the Iranian culture: This myth is often wrongly understood, since it has obtained a certain ‘coloring’ since the Sassanian times which reflects the mind of that historical time-span.<br /><br />In the Sassanian times there existed a God named ‘Zamane’. An attribute of this important God was that he did not possess any reasonability at all, and that he decided, without reason, about the fates of the people. The understanding of time, was strongly influenced by this unreliable God of the period.<br /><br />Interpretations of the story about ‘Rostam and Sohrab’ tended to have problems with the meaningfulness of the notion of “keeping-something-in-a-measure” as a self-dealt good and bad in the own deeds and thoughts, such as how that idea occurred in the myth. The idea of “measure” or “keeping measure” as a primary point of the original myth had been overlooked, in spite of the fact that this had been the main point of ‘Rostam and Sohrab’ in those original old text sources as how Firdowsi himself had found them in the Sassanian time.<br /><br />To see a moral of action in a self-dealt “measure” of doing what is good and what is bad, was not comprehensible in the epoch, because the Zoroastrian doctrines counted the good and the bad as the matters of decision and judgment that solely the God Ahura Mazda (the supreme creative deity) possessed as his domain.<br /><br />The original meaning of “keeping something in measure” was harmony; not a pre-stabilized harmony, but a harmony that one creates or produces from oneself. This idea of a “measure” as a harmony, is basically an idea that stands against terms of power, since harmony in the culturally original meaning based upon the acceptance of plurality and manifoldness.<br /><br />One can pigeonhole this notion, if one decides to see “measure” as similar to “perfection”. But “measure” is an opposite term to the Abrahamic conceptions of “perfection”, since in the terms of the Abrahamic religions, power and eternity are being produced by God in his absolute might. “Measure” signifies a contrary to absoluteness ( = un-endless, in Persian,<br />un-endless = without measure), for “measure” always weighs against (or weighs with) something, und is thus flexible and relative.<br /><br />Absolute power cannot be separated from perfection, and vice versa without perfection and power there is no absoluteness. But in the instance of weighing something against something else, and setting standards by the process of weighing the one against the other, absoluteness does not exist, complete knowledge does not exist, and a perfect good ceases to exist; for example, you lose the miracle stories at the instance where “measure” sets the standard.<br /><br />Eternal power is seen as something positive and grand. That what is regarded as the qualities of God will without question also be considered as something positive within a society or a policy. Such pictures mirror themselves in these conceptions.<br /><br />When Rostam loses the first battle against Sohrab, he asks God to help him. He beseeches God to restore the limitless strength that he had once possessed, which he had given up long before. He asks for this type of strength, because he wants to win. But in the moment where Rostam receives a limitless strength, he loses his ability to love and his ability to distinguish. The limitlessness in the strength or in the might causes that he completely loses the ability to understand and to perceive. Rostam does not feel any love, he cannot distinguish and cannot discern: He fails to recognize that Sohrab is his son, and kills Sohrab.<br /><br />The moral of this myth about Rostam and his son Sohrab is, that people are only able to love, that they are only able to discern and to be giving, when they have “measure” and harmony. The ability of a person to decide her- or himself about good and evil within his inner considerations, is the main point of focus here. The victory is no victory. It’s not even a victory if in some other place something desirable had been created.<br /><br />Not knowing about the background of the term of “measure”, is the reason why a lot of interpretations of “Rostam and Sohrab” were not satisfying. That is, usually the story is understood so, that when the old Rostam kills the young Sohrab, it would mean that the old (for example: the old cultural foundations) are seeking to destroy the young and the new - that the old seeks to win over the young with artifice and trickery. The claim that the story can be understand that way does actually exist in the minds of a range of Iranian modernists. But this is a lack of knowledge, which also leads to an underestimation of the Shahnameh epos.<br /><br />In the contemporary belief of the Sassanian time, the time-god Zamane loves and hates without any reason, and he also decides about the fates and destinies of the people in that unreasonable manner. This implied that everything that happens in the world and to the individuals live all based on a source of non-reason. In reality it is so that people cannot, with reason or will, find a real sense in the own meaning and in the outer events. That is, people do not see a logical connection between their actions, their punishments and their experienced favors. This lack of ability reflects itself in this image of a God.<br />... [this is not the revised full excerpt yet...]<br /><br /><br />See cover: <a href="http://www.jamali-online.com/a_kotob/WBuch_37a.gif">http://www.jamali-online.com/a_kotob/WBuch_37a.gif</a> and BACK of cover, illustrations on back by FARANGIS** <a href="http://www.jamali-online.com/a_kotob/WBuch_37b.gif">http://www.jamali-online.com/a_kotob/WBuch_37b.gif</a><br />**you can view works of Farangis at: <a href="http://www.farangis.de/">http://www.farangis.de</a>)<br />* Gita Arani, web editor of jamali.infoUnknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-61657299677037809032007-06-06T00:16:00.000-07:002007-06-06T00:18:14.279-07:00انسان و خرد سنجه ای یا خرد معیاری او<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">انـسـان و خـردِ سَـنجـِه ای یا خرد ِمعـیاری ِاو</span></strong><br /><strong><span style="color:#336666;">منوچهر جمالی</span></strong><br />• <strong><span style="font-size:130%;color:#6633ff;">سـام، و خـیـزش خـردِ انسـانی بر ضـدِ «گـُناه» و «تـرس» چرا، خـردِ سام، سنگی است؟ خردِ سنجه= آسَـن خرد= خردِ سنگی خرد سَـنجه= خردی که معیار همه چیزهاست که خرد سنگی = خرد آیـنه ای = جـام جـَم میباشد، در بُـن هر انسانی هست</span></strong> ...<br />دوشنبه ۱۴ خرداد ۱٣٨۶ - ۴ ژوئن ۲۰۰۷<br />سر ِمـایهِ مـرد ِ سـنگ و خـرد به گیتی ، « بی آزاری » اندر خورد فردوسی «قدرت»، «گناه» و «تـرس» را خلق میکند ، و هرقدرتی نیز ، « گناه » و« تـرس ِ» ویژه خود را ، خلق میکند ، تا ازاین راه ، در ضمیرو درخرد مردمان، بنیاد خود را بگذارد، و دوام وبقاء خود را تضمین کند ، و این دوام و بقاء قدرت ممکنست ، هنگامی که کسی به آسانی نتواند به این بیخ وریشه اش ، دست یابد . تزلزل انداختن در مفاهیم « گناه و ترس» درهراجتماعی، متزلزل ساختن دستگاه قدرت درآن اجتماع ، ازبنیاد است . برای ریشه کن ساختن هرقدرتی، باید مفاهیم گناه و ترس را درآن اجتماع ، برای مردمان مشکوک ساخت . تا در بُن ِهرانسانی ، « خـرد سنجه ، یا خرد معیاری » هست ، لغزش و ارزش خودش را ، خودش معلوم میسازد ودرروند آزمایش ، به هـنجارمیکند . قدرت ، هنگامی پدید میآید که « خرد سنجه ای، یا خرد معیاری » را ازانسانها بربایند و غصب کنند ویا تاریک وتباه سازند ( بنام وسوسه گر و اکوان دیو ) . خرد ، در اعمال خود ، صواب و خطای خود را می بیند ، چون هرعملی وهرگفتاری ، درهرهنگامی ، آزمایش وتصحیح باهم میماند. به قول صائب : گفتار ، درمیان صواب و خطا بود ازخامـشان ، خطا نشنیده است هیچکس ولی « خطا یا لغزش » را ، تبدیل به « گناه » ساختن ، سلب مرجعیت خرد از خود انسان ، و انتقال دادن مرجعیت ، به قدرتی درفراسوی اوست . این « خرد سنجه ای» را درفرهنگ زال زری ، « آسـن خرد، یا خـرد سنگی » مینامیدند ، چون « سنگه » ، همان « سنجه » است . خردسنگی ، یا آسن خرد ، خردیست که درادبیات ایران ، بنام « جام جم » ، آرمان معرفت ، باقی مانده است . دربُن هرانسانی ، خرد سنجه ای = خردسنگی = خرد آینه ای = خرد معیاری ، خرد محک زن » هست . ازاین رو بود که سام ، « سـام سنگی » خوانده میشد ، چون « خرد معیاری = آسن خرد = خرد سنگی » داشت . به هنگام زاده شدن رستم از رودابه ، و غمگین بودن زال ازخطر جان رودابه دراین زایمان ، سیمرغ فرود میآید و بدو میگوید : چنین گفت سیمرغ ، کین غم چراست بچشم هژبراندرون ، نـم چراست کزین سروسیمین پرمایه روی ( رو دابه ) یکی شیرباشد ترا نامجوی ( رستم ) به گاه خـرد ، سام سنگی بود به خشم اندرون، شیر جنگی بود ازرودابه ، رستمی زاده خواهد شد که ، همانند سام ، خـرد سنگی = آسن خـرد = خـرد ِجام جمی ، خواهد داشت . ولی همان « سام سنگی » ، به خودی خود، همین معنارا دارد . « مرد سنگ بودن » ، چنانچه پنداشته میشود ، تنها معنای « مردعاقل و دانا » را نمیدهد ، بلکه دارای این معناست که مردیست ، که سرچشمه روشنی و بینش است، وخردش،محک امتحان و معیارچیزهاست ، وخردش، بنیاد گذاراجتماع است . این اندیشه، بنیاد « حقوق بشر» است . « سنگ » ، درست وارونه تصویری که ما امروزه از« سنگ » داریم ، دراصل ، معنای « امتزاج دوچیز= با هم آمیختن دوچیز» را داشته است . وقتی دورودخانه یا دوجوی، به هم می پیوندند و باهم یک رود خانه ویک جوی (جوغ = یوغ ) میشوند ، آنجا « سنگام = سنگم » است . « سنگ شدن » ، درهم روان شدن ، درهم آب شدن ، درهم فروریختن ، گداختن( =باهم تاختن) میباشد . اینکه به غلط گفته میشود که مردمان در روزگارکهن ، نادان وخرافه پرست وجاهل بوده اند ، و سنگ را میپرستیده اند ، نشان نهایت کژفهمی و حماقت وناآگاهی است. برای آنها جان (= گی + یان = جایگاه آمیزش و روان بودن ِشیره و افشرها و مایعها، گی، به معنای آبگیرو تالاب است )، پدیده ای آبکی ومایع و روان بود . « جان هرچیزی» ، بخش زنده هرچیزی ، یا آن بخش پنهان ونهفته است که روان وجاری و سـیـّال است. به همین جهت ، این بخش را درهرجانی، « ارکه= ارکیا ، ارشه = ارغه » میخواندند . به همین علت ،« بهمن » که بُن همه جانهاست ، «ارکمن یا ارشمن » نامیده میشد ، چون « ارکیاarkiaa » به معنای « جوی آب » است . و« جوی » چنانکه هنوز درکردی نیز میتوان دید ( =جوگه ) ، همان واژه « یوغ و جفت » بوده است . ارکه هرجانی وهرانسانی ، جوی رونده ِ آب ، یا اصل به هم جفت سازنده شمرده میشد ، چون جوی آب ، « آب روان » است . بهمن که بُن همه جانهاست ( مینوی ارکه) ، اصل جاری و رونده ایست که میتواند ازهمه جانها ، روان شود ، و دریک رود بزرگی، به هم بپیوندد ( سنگام ) ویک جریان بشود . براین پایه بود ، که سراسرجهان ، یک دریا شمرده میشد ، وجانها و انسانها دراین دریا ، « ماهی» ، شمرده میشدند، که نه تنها، نیاز به ساحل نجاتی ندارند ، بلکه شنای درآب ، سنگ شدن با آب ، اصل زندگی کردن آنهاست . واژه « شنا و آشنا و شناختن» ، همه ازریشه « سنگ= سنه= شنه» ساخته شده اند . شنا کردن و آشناشدن وشناختن ، امتزاج با آب، یا« سنگ شدن با آب»است . ازاین رو در اتصال و پیوند دوکس یا دوگروه ... ، این روان شدن رودسارجانها را درهم میدیدند . ما این رابطه ذهنی واندیشگی را با پدیده « جان » و« گوهرهرچیزی » ، از دست داده ایم . ادیان نوری ، اصل جان وضمیر را، برای پاداش خوبی ویا کیفرگناه را دادن ، برای همیشه « کرانه مند » ساختند . « فردیت » ، همیشه سربسته وکرانمند وثابت و سفت وبی درز میماند. مغز وهسته هرانسانی ، هیچگاه روان شدنی ازخود نیست . بدینسان مفهوم « یکتا جانی همه جانها = جانان »، با این اندیشه « فردیت وجاودانگی » ، ازبین برده شد ، و فقط وجودی تشبیهی و مجازی در خیالات شاعرانه باقی ماند . به همین علت ، زرتشت ، اندیشه « ارتای خوشه ، و همچنین تصویر سیمرغ یا سمندررا که اینهمانی با اقیانوس داشت ، ازبین برد . ازارتای خوشه ، «فروهرپرهیزکاران و پارسایان » شد که هرفروهری ،ازفروهر دیگری ، همیشه، جدا وبریده میماند ، و« دریای جانانی» دیگر نیست که درآن فروریزد . این سراندیشه فردیت و جاودانگی، به ارث، به مسیحیت و اسلام رسید . البته مفهوم « جاودانگی » ، غیر ازمفهوم « بیمرگی » است . « امرداد » درفرهنگ زال زری ، « بیمرگی » است ، نه « جاودان بودن » . « بـقـا » ، « بغ » بودنست، که بیمرگی است . « سنگشدن » درمرحله نخست ، پیدایش چنین بستگی بود ، که درهم روان شدن، و باهم آمیختن و ممزوج شدن باشد. این پدیده درهم ریختن و باهم یک جویبارشدن ، درادبیات عرفانی ما ، هنوز حضور زنده خود را دارد . بی شناخت این آرمان بستگی، پدیده های« خود» و» خدا» را درغزلیات مولوی نمیتوانیم دریابیم. « خود » در فرهنگ سیمرغی، « فرد » دراسلام و مسیحیت و زرتشتیگری نیست . مفهوم ِ« خـود » درعرفان، با مفهوم ِ« فرد » دراسلام، یا در سایر ادیان نوری فرق کلی دارد . خود، روان میشود وازخود ، بیخود میشود : سبو بدست ، دویدم به جویبار معانی ( جوی ، همان یوغ است) که آب ، گشت سبویم ، چو آب جان ، به سبو شد نمازشام (= غروب ) ، برفتم ، بسوی طرفه رومی چو دید بردر خویشم ، زبام ، زود ، فرو شد سر از دریچه برون کرد ، چو شعله های منور که بام و خانه و بنده ، بجملگی ، همه اوشد خود، سبوئیست که آب میشود ، وخدا ، درفرود آمدن ، میگدازد و بام وخانه و انسان ، میشود . جان ِ خود وجان خدا، روانشدنی هستند . این شیوه درک ازپدیدهِ « سنگ = باهم، یک جوی ورودبارشدن » ، درسراسر پدیده های جهان ، گسترده میشد . براین سراندیشه نیز بود، که جان ومغز وهسته بنیادی ِ همه ادیان ومذاهب ومسالک و آموزه ها ویا« خدایان » ، بخشی ازوجود آنها شمرده میشد ، که روان شونده وجاری و سیال و باهم آمیزنده است ، نه بخشی که بی نهایت سفت و تغییرناپذیر« ودرخود، ثابت ماندنی » است ، و آنهارا ازهم متمایزو جدا و بیگانه و دشمن نگاه میدارد . این شیوه درک بود که سراندیشه « فراسوی کفروین » ازآن روئید : کفرودین را پرده دار جلوه معشوق دان گاه در بیت الحرام و گاه در بتخانه باش ( صائب ) همچنین وزیدن باد به تخمها و درختان، که « وای به= نسیم = باد صبا » یاسیمرغ وبهار باشد، و رقصیدن باد با گل و گیاهست ، همین رابطه جفت شدن و سنگ شدن و یوغ شدن باد( خدای جان وعشق ) با جهان را داشت . شاخ گلی، باغ زتو، سبز وشاد هست حریف تو درین رقص ، باد باد ، چو جبریل و تو چون مریمی ( مولوی ، جبرئیل را ، با وای به = سیمرغ ، اینهمانی میدهد ) عیسی گل روی ، ازاین هردو ، زاد رقـص شما هـردو ، کلید بقاست رحمت بسیاربرین رقص باد « بقا » درادیان نوری ، درجاودانگی روح، یا فروهرفردی دراطاعت کردن ، دیده میشود، ولی دراینجا ، بقا( بغ شدن ) پیآیند سنگ شدن همه باهم ( درعشق ورزی به همه انسانها و طبیعت= همبغ شدن = نیروسنگ )، جانان شدن دیده میشود . درکردی ، رقصی گروهی هست که « سه نگی سه ما »= « رقص وسماع ِ سنگی» خوانده میشود . و درفارسی به « گردباد »، که خاک را بشکل مخروطی به هوا میبرد ومیچرخاند ، « سنگ دوله » گفته میشود، و بادریسه دوک را که رشته رادورخود میچرخاند ، سنگورو یا سنگوک ( فلکه ) میگویند . سنگ ، بیان این گونه پیوندها بود. « سـام سنگی » ، نشان میدهد که « سـام » ، پیکریابی ونمونه عـالـی « آسن خرد = خـردسـنگی = خـرد بـهـمـنی = خرد هوشنگی = خـرد جـام جـمی » بوده است . «آسن » ، به آهن هم گفته میشود ، و همین واژه است که به شکل« آیـنـه » هم درآمده است . موبدان زرتشتی و ایرانشناسان که پیروی ازاین موبدان میکنند، این اصطلاح را به « خرد غریزه ای » ترجمه میکنند، وبدینسان ، اصالت و معنای ژرف و والای « آسن خرد یا خرد سنگی » را ازبین میبرند . این واژه « سنگ »، که دارای معانی، همانند واژه « همزاد = ییما » یا « ایار= عیار» یا « یوغ » بوده است ، ناچار از الهیات زرتشتی ، یا طرد و یا حذف میشده ، و یاآنکه ، مسخ میگردیده ، ویا معنایش، تحریف میشده است. ولی بهمن ، چنانچه ازگلی که اذهان عمومی، هنوز به آن نسبت میدهند ( نه گل یاسمین سپید یک رنگ، که موبدان زرتشتی دربندهشن به آن نسبت داده اند ) ، « حسن بک اودی » نامیده میشود( فرهنگ ماهوان ) ، که « سنگ خدا = آسن بغ + گیاه= اودی » باشد، و دونوعست یکنوع بهمن سپید و یکنوع بهمن سرخ ( صیدنه ابوریحان ). چنین گلی ، بیان یوغ وجفت وهمزاد بودن گوهری بهمن است ، که درالهیات زرتشتی ، حذف گردیده است. این گیاه درلاتین هم Centaurea behen نامیده میشود، و« سنتاور» که دراساطیر یونان پیش میآید ، و معربش قانتور است ، همان« نیم اسب» دربندهش است ، که ترکیب بهم پیوسته انسان واسب است . این گونه ترکیب حیوان وانسان باهم ، نماد مفهوم یوغ و جفت و گوازچیتره بودن دونیرویا دو ویژگی بوده است. مانند ، سروسینه یا تنه انسان ، با بال وپر مرغ ( درتخت جمشید ) . یا سروسینه انسان با تنه وپای گاو ( درمرزبان نامه+ مینوئی خرد) یا نیمه تنه بالا ازانسان ، و نیمه تنه پائین ازماهی ( درتخت جمشید ). چنین آمیغی ، به معنای آن بوده است که دراو ، ویژگی که اسب یا مرغ یا گاو یا ماهی ، بدان شناخته میشده است ، و داشتن آن مطلوب انسانها بوده است ، با انسان، آمیخته گردیده است . مثلا خود سیمرغ ، با ترکیبی ازسه بخش گوناگون شب پره ( مرغ عیسی= روح القدس) و سگ وموش نموده میشده است . آنها تصویر کاملا متفاوتی درذهن، ازجانوران( ازموش وسگ ) داشتند که ما . موش ، درگویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . داشتن ِ ویژگیهای خاص هرجانوری ، آرمان آنها شمرده میشد . مثلا انسان با ماهی، دربیان پدیده شناختن، درآمیختن خدا ( دریا ) با انسان (ماهی ) ، اینهمانی داده میشده است . چوآب و نان همه ماهیان زبحر بود چو ماهیـید ، چرا عاشق لب نانید کی گردد سیر ، ماهی از آب کی گردد خلق ، از خدا ، سیر من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحرشهدو شیرم سیروملول شد زمن ، خنب و سقا و مشک او تشنه تراست هر زمان ، ماهی آبخواه من ( مولوی ) ما ، با ممتازساختن انسان برهمه جانوران واشرف مخلوقات ساختن او، و دادن حاکمیت برکل حیوانات به انسان ، دیگرپشت به این گونه آرمانها کرده ایم . ولی ، « سـنگ » ، یا امتزاج واتصال دوچیزیا دونیرو به هم ،معنای ۱- « سرچشمه و اصـل » ، و ۲- معنای « معیارو عیارو ترازو» و٣- معنای « اصل آزماینده وآزمایشگر» را داشته است. این معنا، هنوزدرخود معنای « سنگ و سنجه و سنجیدن » باقی مانده است . « سنگ sang» که دراصل سانسکریت samgha = sam+gha باشد ، بیان « بستگی دوچیزباهم » ، و طبعا بیان « بستگی و پیوند ویا اجتماع بطورکلی » است . چنانچه « پیروان بودائی را باهم ، « سنگ » مینامند . ازجمله « بستگی های دوچیز باهم » ،« تخم در زهدان » ، یا جنین در زهدان است، که سنگ ، و درسیستانی هنوز، سنگک نامیده میشود ( سنگ + آک یا آگ ) . پختن نان هم درتنور، بدین علت ، « نان سنگک » نامیده میشود ، چون تنور(تن + ئور) به معنای زهدان یا شکم بزرگست . البته در مرحله نخست ، واژه « سنگ » ، اصالت وسرچشمگی و ابداع را نشان میدهد . ازاینجا بود که به سنگ هم ، سنگ گفتند ، چون سنگ را « زهدان ِ آهن وزروسیم و یاقوت و بیجاده و...» میدانستند ، که باید با افسون، آنهارا ازسنگ= زهدان ، زایانید . بدین علت درشاهنامه میآید که جم : زخارا ، گهرجست یک روزگار همی کردازو، روشنی، خواستار به چنگ آمدش چند گونه گهـر چویاقوت و بیجاده و سیم وزر زخارا به افسون ، برون آورید شد آن بند هارا سراسر ، کلید این بودن گوهریا فلزیا آب یا آتش درسنگ ، مانند کودک در زهدان است، و دربند است و با ید با کلید ، این بند را گشود . ازاین رو واژه« خاره» به « زن » و « سنگ خارا» ، و واژه « خار» ، به ماه بدر و سنگ خارا گفته میشود . در داستان کودک زال درشاهنامه ، دیده میشود که سیمرغ ، اورا از « سنگ خارا » که گهواره اش هست برمیدارد . یکی شیر خواره ، خروشنده دید زمین همچو دریای جوشنده دید زخاراش ، گهواره و ، دایه ، خاک تن ازجامه دور و ، لب ازشیر پاک این برداشتن سیمرغ زال را ازسنگ خارا ، این معنارا نیز دارد که کودک را مستقیم از زهدان مادربه خود گرفت . زن و سنگ خارا ( به معنای سنگ آبستن یا دارای زهدان است ) و سنگ ، آبستن به گوهر و تخم بودند، و زایانیدن گوهرو آهن و زرو سیم ازسنگ ، افسون کردنست . ازاین رو نیز سنگ را ، آبستن به آب و آتش و روشنی نیز میدانستند . مثلا « زمرّد » را که سبزاست ( سبزشدن ، با روشن شدن ، اینهمانی داده میشد ) گوهری میدانستند که ازسنگ برآمده و دارای برق و روشنائیست که اژدها را ( اژدها دراصل نماد خشکی، واصل آزارجان = اژی بود ) دفع میکند : گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چون زمرّ د ازبرق این زمرّد ، هین دفع اژدها کن ( مولوی ) سنگ دراثر امتزاج واتصال و اصل آمیختن بودن، سرچشمه آتش و آب و روشنائی شمرده میشد : مولوی میگوید : هم آب وهم آتش، برادر بـُدنـد ببین اصل هردو، بجزسنگ نیست ازاین رو در بندهش ، ابروبرق ، سنگ، نامیده میشوند ، چون ابرسیاه، به آذرخش یا آتش و روشنی سپید، آبستن است ، و آب و آتش (= برق= آذرخش ) را ، که درشکم دارد ، میزاید . به همین علت ، سینه را که درکردی، سنگ مینامند ، جایگاه روشنائی و بینش میدانستند . همچنین مولوی برهمین روال ، دل را ، سنگ میداند ، چون سرچشمه آتش و بینشی است که همه پرده های باز دارنده بینش را میسوزاند . بشنو از دل ، نکته های بی سخن وانچ اندرفهم ناید ، فهم کن در دل چون سنگ مردم ، آتشی است کوبسوزد ، پرده را از بیخ و بن چون بسوزد، پرده دریابد تمام قصه های خضر و علم من لدن درمیان جان و دل پیدا شود صورت نو نو ، از آن عشق کهن سنگ شمردن دل ، دراصل ، معنای بیرحم وسنگدل و قسی القلب بودن نداشته است ، ودرست معنای وارونه اش را داشته است . وسنگدل بودن ، معنای ِ « اصل عشق و روشنی و کشش بودن » را میداده است . دل، « ژیا ورjya+war » نامیده میشد که به معنای « زهدان زندگی = خون = جیو، جیا » است . سنگین شدن زن ،هنوز به معنای بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن به زادن است . سنگ مغناطیس ، سرچشمه کشش بود . بساختی ز« هوس » ، صد هزار مغناطیس که نیست لایق آن سنگ خاص ، هرآهن مرا چو مست کـشانی ، به سنگ و آهن خویش مرا چه کارکه من جان روشنم یا تن ؟ دل ازآنجا که سنگست ، محک شناختن زر هر صرافی است : ای شده از لطف لب لعل تو صیرفی زر، دل چون سنگ من یا « فـرسنگ » را که ما امروزه ، به غلط ، به معنای «واحد فاصله » میفهمیم ، معنای « سنگ نشان » را داشته است ، که انسان را درنقطه خمیدگی یک راه به راههای دیگر، ازراهی به راه دیگر، راهنمائی میکند ، و دوراه را به هم میچسباند . معنای ژرفی را که به « سنگ نشان = میل سنگ » میداده اند ، میتوان در داستان ازگرشاسپ نامه اسدی( رسیدن گرشاسپ به میل سنگ ، که مرکب از۱-مس سرخ و ۲-آهن و٣- روی گداخته است= سنگ ، صفحه ٣۲۰ ) یافت که گرشاسپ ، درزیر سنگ نشان ، گنجی می یابد که ازآن ، جام جم را میسازد . سنگ نشان ، تخم وبُن خرد ِ جهان بین است . بر پایه این تصویربود که سنگ ، یا امتزاج واتصال دوچیز را باهم ، اصل « روشنی » میدانستند . « روشنی وبینش » ، ازپیوند یابی دوچیز، یا بسخنی دیگر، ازهمپرسی و آمیزش و عشق ، زاده میشود و پیدایش می یابد . این اندیشه ، اصالت را به گیتی و به انسان میدهد . ازاین رو، زرتشت با تصویر همزادش ، میخواست درست این اندیشه را ، رد و انکارکند . ازاین رو ، موبدان زرتشتی ، تصویر پیدایش روشنی را از سنگ ، درداستان هوشنگ ( که درواقع همان بهمن ، درفرهنگ زال زریست، جشن سده ، جشن بهمن است، و بهمن است که نامش آتش فروز است ) درشاهنامه دستکاری کرده اند ، ولی برغم دستکاری ، رد پای اندیشه « پیدایش روشنی ازسنگ » باقی مانده است. بسنگ اندر آتش ،ازاوشد پدید کزو روشنی درجهان گسترید هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازاو روشنائی پدید آمدی سنگ وآهن ، هردو یک واژه ( آسن ) اند ، چون آهن ، فرزند سنگ است . جم نیز که نخستین انسان درفرهنگ زال زری بود ، ییما = جیما = جیمک است که همان معنای جفت و یوغ را دارد ، یا به عبارت دیگر، سنگ است . سنگ ، دراثر اینکه سرچشمه و اصل و مبدء بود ، معنای « سنجه = معیار= عیار= پیمانه = مقیاس = ملاک » را یافت . « سنجه » ، سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند . اصطلاحات فراوانی که گواه براین معنا هستند ، باقی مانده اند . سنگ ترازو ، سنگ درم ، سنگ محک ، سنگ امتحان ، سنگ به مقیاس و واحد برای تقسیم آب ، سنگ آزمون ، سنگ ترازو ، خود واژه «عیار» که همان « ایار= جفت » باشد وبرای همین معنا بکار برده میشود، گواه براین شیوه تفکراست . ویژگی مهمی که به« سنگ » نسبت داده میشد ، آن بود که با آن میتوانستند بیازمایند . سنگ محک و سنگ امتحان و سنگ آزمون و سنگ آزما ، همه هنر امتحان کنندگی و آزمودن و تجربه کرد ن را نشان میدادند درخلوص منت ارهست شکی ، تجربه کن کس عیارزرخالص نشاسد چو محک ( سنگ سیاه ) حافظ اینست که « آسن خرد ، یا خرد سنگی » که بُن هرانسانی شمرده میشد ، هم بیان اصالت وسرچشمگی خود انسان بود، و هم بیان « وجود خرد معیاری و سنجه ای و محک » درهرانسانی ، وهم بیان خرد ، به کردار اصل آزماینده همه چیزها بود . آسن خرد ، یا خرد سنگی ، این سه برآیند را باهم دارد . آسن خرد که بُن خرد، درهرانسانیست ۱- هم خودش سرچشمه روشنی است ۲- هم خودش باهم میسنجد و ارزش چیزهارا معین میسازد و ٣- هم به همه چیزها محک میزند و قلب واصل بودن آنهارا کشف میکند . چنین خردی ، گرفتار این ناتوانی و سستی نمیگردد که صائب به طنز مارا بدان فرا میخواند : تمیز نیک وبد روزگار، کار تو نیست چو چشم ِ آینه ، درخوب و زشت ، حیران باش پذیرفتن تصویر« آسـن خرد ، یا جام جم ، یا خرد سنجه ای ، به کردار بُن ِانسان » ، برضد پیدایش قدرت دینی و قدرت سیاسی وقدرت اقتصادی بوده وهست . این بود که زرتشت، با رد کردن خدا، به کردار « ارتای خوشه » ، که خودرا میافشاند، و تخمهای خرد او، گنج دردرون هرانسانی میشود ، نمیتوانست « خرد سنجه ای = خرد سنگی » را با این برآیندها بپذیرد . چنین درکی ازخرد سنگی، یا آسن خرد، یا جام جم ، نه با تصویر اهورامزدا ، سازگاربود که خود را تنها سنجه ومعیارهرچیز میدانست ، نه با برگزیدگی خودش . اینست که موبدان زرتشتی ، معنای « خردِ سنگی » و« سنگ » و « اسن خرد » را به کلی تحریف کردند . بخوبی دیده میشود که درمتون زرتشتی ، اثری و ردپائی از« جام جم یا جام کیخسرو» نیست ، و فقط این اندیشه کهنی بود که مردم دل به آن سپردند که سپس درادبیات ، آرمان معرفت حقیقی ایران گردیده است . گرت هواست که چون جـم ، به سـرّ غیب رسی بیا و همدم جام جهان نما میباش ( حافظ ) روان ِتشنه مارا ، به جرعه ای دریاب چو میدهند زلال خضر (= سیمرغ ) زجام جمت ( حافظ ) « گوش – سرود خرد » که سروش باشد، جفت بهمن است، تا سرودی را که خرد بهمنی ، دربن تاریک انسان، میسراید ، درگوش انسان زمزمه کند . ولی متون زرتشتی ، گوش- سرود خرد را تبدیل به منقولات دینی کرده اند تا این خرد سنجه ای و معیاری و جام جمی را بی اعتبارسازند . رستم و زال ، که چنین « اسن خرد، یا خردسنگی = خرد معیاری= جام جم » را درهرانسانی میشناختند ، نمیتوانستند ، « ارتا واهیشت » زرتشت را ، جانشین « ارتا خوشت » خود سازند . فقط با طرد و انکار ِ پیدایش روشنی، از« آسن خرد انسانها » است ، که میشود اهورا مزدا را در « روشنی بیکران= مرکز انحصاری روشنی و بینش » جای داد، و بدینسان ، هیچ انسانی ازآن پس نمیتوانست ، خرد سنجه ای ، یا خرد معیاری یا جام جم داشته باشد . ملت برضد آخوندهای زرتشتی ، آرمان فرهنگی خود را از روشنی و بینش ، پاس داشت . وقتی یک خرد، مانند اهورامزدا، که خرد کل است ، سنجه میشود ، دیگران ازسنجه بودن میافتند، و طبعا دیگران بالفطره ، گناهکارمیشوند ، وآن یکی ، مرکز قدرت ومعصوم و مقدس میگردد . دوتصویر « گناهکار» و « مقدس ِ معصوم » ، همیشه باهم پیدایش می یابند . با سنجه شدن یکی ، اوبه تنهائی ، مقدس و معصوم میگردد ، و مابقی ، همه گناهکارانی میشوند ، که تفاوت وجود وخرد وعمل خود را ، با آن سنجه ، به کردار« گناه و جرم و تقصیر» درمی یابند . دیگرگونه اندیشیدن ِ خرد خود را ازاین پس، به کردار گمراهی و جرم و تقصیر( کوتاهی) و گناه درمی یابند . خرد انسانی ، دراندیشیدن ، خطا هم میکند، کژهم میرود ، میلغزد ، گمراه هم میشود و « منیدن = که اندیشیدن درپژوهیدن وآزمودنست »، ازخطاها، یادمیگیرد و به بینش میرسد ، و بالاخره ، تبدیل به « طغیان وسرپیچی از خدا» میگردد ، چون میخواهد خود را « همسنگ خدا » بکند . فقط یک خرد است که درروشنی و بینشش، سنجه میگذارد ، و همه ازاین پس، فقط با این سنجه ، کشیده میشوند . بدینسان ، همه بدون استثناء ، مقصرو گناهکارازآب درمیآیند ، ولو ازهرگناهی نیز، توبه کنند . بدینسان ، روشنی و بینش ، فرازپایه ، و تاریکی ( جایگاه لغزش و کژروی وفساد و گمراهی ) فرود پایه میشود . فراز، جایگاه روشنی است ، و امکان خطا و لغزش و گمراهی و کژ روی نیست . فرود ، جایگاه تاریکی، وگمشوی و کژ روی و لغزش و سکندری خوردن و درچاله وچاه افتادن وطبعا جایگاه ترسیدن هست . یقین به خود و خر د خود درفرود ، درکورمالی کردن ، در آزمودن ، در سنجیدن ، در محک زدن و قلب و اصل را ازهم تمایزدادن ، ازبین میرود . درفرود ، فرازنیست . در تن ، دیگر همای چهارپرنیست. در زمین دیگرآسمان نیست . درانسان دیگرخدا و بُن نیست . هرجا، « فراز» و« فرود» ، ایجادشد، آنجا قدرت پیدایش یافته است، این مهم نیست که آن قدرت ، چه شکلی به خود میگیرد . آنجا که همه ، « کنارهم » و« باهم» هستند ، ضد پیدایش قدرت هستند . همزاد و یوغ و جفت وگواز ....، کنارهم وباهمند . این بسیارمهمست که ما « روابط میان چیزها » را درجهان و اجتماع ، ودردرون ِخود ، چگونه درمی یابیم: کنارهم وباهم ، یا روی هم ، وجدا ازهم . هنگامی خرد ما چیزها را درکنارهم و باهم بفهمد ، برضد ، درک جهان از دید قدرت ، یا از دید رابطه های فرازی و فرودی است . نام « سام » ، که همان « سم » باشد ، بیان « پیوند باهم در کنارهم، ودرقرارگرفتن باهم » است . اینکه روزگار کهن، برای ما مجهول و نامفهوم ویا بدوی وخرافی مانده است ، دراینست که « مفهوم و تصویر دوتای باهم ، یا دوتائی را که درکنارهم ، به هم چسبیده اند » را بکلی در ذهن ما مغشوش و تحریف و مسخ ساخته اند . این تصویر و مفهوم « دوتای باهم و درکنارهم » ، روزگار درازی ، کل تفکرات ایرانیان را در باره « همه روابط » معین میساخته است . مفهوم و تصویر « دوتای باهم »، که دراصطلاحات گوناگون ، شکل به خود گرفته است ، سراسرهستی را به هم پیوند میداد و میفهمید . « دوچیزباهم » ، این دوچیز مخصوص ویا آن دوچیزمخصوص ، نبود ، بلکه پیوند هرچیزی درجهان را با چیز دیگر، دربرمیگرفت . « دوچیز باهم ، که درکنارهم ، و چسبیده به همند » ، به کلی درتضاد با رابطه علت و معلولی ، یا خالق و مخلوقی ، یا فاعل و مفعولی ، یا رئیس ومرئوسی ، یا حاکم و تابعی، یا فرازپایه ای وفرود پایه ای بود . همه چیزها در جهان هستی وجان ، فقط بشیوه « دوتای باهم درکنارهم »، باهم ، گره میخوردند. دوچیز با هم ، رابطه زیر بنا با روبنا را نداشتند . شیوه پیوند دوتا باهم ، شیوه پیوند همه دوتاها ، و همه « دیگربودها باهم » است . رابطه های علت با معلول ، خالق با مخلوق ، فاعل با مفعول ، حاکم با تابع ، زیربنا و روبنا ،... همه به گونه ای ، روابط قدرتی هستند . ازاین روهست که گوهر قدرتخواهی در اندیشیدن دراین گونه روابط ، درکاراست . کسیکه میخواهد دنیا را، در رابطه علت با معلول بفهمد ، دراندیشه آنست که با شناخت آنچه علت است ، آنرا وسیله خود ، برای معلول ساختن چیزها سازد . دررابطه عـلت و معلول ... ، سائقه قدرتخواهی ، شکل علمی به خود میگیرد . ما میکوشیم که رابطه علت ومعلول را به همه چیزها تحمیل کنیم ، تا راه قدرت خود را برگیتی و براجتماع و بر انسانها و برطبقات وبر اقوام وبر ملل و... هموارسازیم . بدینسان ، علم ، شیوه رسیدن به قدرت میباشد. هرکه دقیقه ای « پیشتربداند » ، دیگران را که اندکی دیرترخواهند دانست ، محکوم وتابع و اسیرو مطیع خود میسازد . این بود که پیداش این گونه مفاهیم که درپی تاءسیس یا ابقاء شکلی ازقدرت بودند ، همه برضد اندیشهِ « دوتای باهم و درکنارهم » بودند ، و تا توانسته اند ، آنرا زشت و تباه و کفرو جهل و خرافه وپوچ ومضحک ... ساخته اند . همان « تصویر همزاد به هم چسبیده » ، برای ما ، نماد یک اندیشه ژرف نیست ، بلکه یک تصویر خرافی و بدوی و کودکانه است که نشان جهالت است . این گونه تصاویر، حاوی سر اندیشه بسیار ژرف ازپیوندی انتزاعی بوده اند که سراسر جهان هستی را دربرمیگرفته اند . این همان شیوه اندیشیدن در باره جهان هستی درفرهنگ زال زری ، یا فرهنگ ایران بوده است . چیزهای دیگرگونه باهم درجهان هستی ، رابطه « جـُفـتی ، یوغی ، همزادی ، سنگی ، گوازی ، هاونی ، مری ( ماری) ، ایاری ( عیاری) ، سیمی ، سپنجی ، آماجی ... » دارند ، نه رابطه علت ومعلولی ، نه رابطه خالق ومخلوقی ، نه رابطه حاکم و تابعی، نه رابطه فرازی وفرودی، نه رابطه زیربنا روبنائی . انسان باخدا یا با گیتی ، رابطه یوغی ، رابطه سنگی ، رابطه گوازی ، رابطه یوغی و جفتی ، رابطه سپنجی وهمزادی . دارد. انسان ، مخلوق خدا نیست ، بلکه یوغ وجفت خداست . انسان ، حاکم برگیتی نیست ، بلکه جفت، ویوغ و، ایار، و سنگ ، وهاون، و گواز، و همزاد با اوست . آسمان و زمین ، جفت هم هستند . درهرجانی، آسمان (= سیمرغ ) و زمین ( آرمئتی ) باهم ، یک تخم شده اند . دراین شیوه اندیشیدن، هیچکسی دراجتماع ، حق حاکمیت بردیگران را ندارد ، بلکه او هم، جفت و یوغ و ایارو همزاد وهمال دیگرانست . یک خدا ، حاکم برخدایان نبود ، بلکه نخست ، میان همالان وجفتها بود . « روشنی وبینش » نیز، پیآیند وتراوش ِ پیوند ِ یوغ و همزاد و گواز و سنگ ( سنگیدن = سنجیدن) شدن باهم وبا مهر بود . حتا در« پیدایش روشنی ازسنگ » در داستان هوشنگ ، برغم آنکه به آن شکل زرتشتی ، تحمیل شده است ، ولی هنوز رد پای آن باقیست که « فروغ و روشنی » از« سنگ » پیدایش می یابد . سنگ ، دراصل به معنای « امتزاج و اتصال دوچیزیا دوکس... .» است . فروغی پدید آمد از هردو سنگ دل سنگ ، گشت ازفروغ ، آذرنگ مسئله بنیادی در داستان هوشنگ درشاهنامه ، درک « پیدایش روشنی ، یعنی بینش ، ازجفت شدن نیروها ، یا همپرسی و آمیزش چیزها، یا انسان هاست » ، که تحریف و مسخ ساخته شده است . البته هنگامی پذیرفته شود که ، روشنی از جفت شدن و همپرسی انسانها، یا پیوند دادن چیزها باهم ، پیدایش می یابد ، خط بطلان روی اهورامزدا و سایر خدایان نوری کشیده میشود . روشنی و بینش ، در آمیختن و « همپرسی» خدا با انسان ، یا در آمیزش خدا با انسان ، یا در آمیزش انسان با گیتی ، پیدایش می یابد . خرد انسان، کلید است و همه چیزها و پدیده ها درگیتی ، قفل هستند، و با « پیوند دادن کلید با قفل » است ، که میتوان ، قفل ها را گشود . کلید و قفل ، درفرهنگ ایران ، بیان پیوند عشقی میان خرد انسان با گیتی بوده است . روشنی وبینش ، ازعشق میان خدا، که شیره همه چیزها درجهانست، با انسان که تخمست ، پیدایش می یابد ، و هرگز، شکل « قدرت یابی خدا برانسان » را ندارد . خدا ، انسان را ، روشن نمیکند ، بلکه ازعشق میان ِ خدا و انسان ، روشنی و بینش ، زائیده میشود . ازباهم جوئی و باهم پرسی خدا و انسان باهم ، روشنی و بینش ، پیدایش می یابد . واین خدا ، خوشه ایست که درهمه انسانها ، افشانده شده است . پس روشنی و بینش، از همپرسی انسانها باهم ، ازهمجوئی انسانها باهم ، ازهماندیشی انسانها باهم ، پدیدار میشود . این سراندیشه بسیار بزرگی بود که باید هزاره ها کوشید تا بدان شکل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی داد . درفرهنگ زال زری ، تا خدا با انسان ، جفت وسنگ و یوغ و همزاد نشود ، روشنی و بینش ازاین ترکیب ، پیدایش نمی یابد . درفرهنگ زال زری ، وارونه آموزه زرتشت ، خدا ( ارتای خوشه = سیمرغ ) ، انسان را با دانشش وروشنائیش ، روشن نمیکند ، بلکه روشنی ، پیآیند امیختن خدا و انسان ، با همست ، و دراین راه ، خدا ، مرکز قدرت نمیشود ، چون خدا ( ارتا ، سیمرغ ) ، دانه های یک خوشه است که درهمه انسانها، پخش شده است . همچنین روشنی و بینش ، از آمیختن گیتی با انسان ، پیدایش می یابد ، و هرگزانسان ، بر گیتی، قدرت و حاکمیت نمی یابد . انسان خلیفه خدا درحاکمیت برگیتی نمیشود . با میترائیسم و زرتشت وسپس ادیان نوری(= ابراهیمی ) ، بـا « تغییر مفهوم ِ شیوه پیدایش روشنی و بینش » ، پدیده « قـدرت » ، پیدایش یافت، و چهره برجسته و چشمگیر به خود گرفت . خیلی ازپدیده ها ( مانند قدرت ) که درتاریخ، پیدایش می یابند ، زمانهای زیاد ، « بی نام» میمانند، و دراین زمانها که « بی نام هستند » ، بسیارخطرناکند . چون آنچه بی نامست ، به آسانی شناختنی نیست ، وبسختی میتوان آنرا گرفت ویا با آن روبرووشد، و با آن مبارزه کرد . تا دشمن ، بی نامست ، نمیتوان با آن پیکارکرد ، چون همیشه در گمنامیها، از پیش دید میگریزد . بی نام ، چیزیست که هرلحظه تغییر شکل وصورت میدهد . در هرشکلی که باآن روبروشویم ، بلافاصله ، شکل دیگربه خود میگیرد و ما درمیدان ، تنها میمانیم . « مقدس ساختن قدرت » ، همیشه « گمنام و ناپیدا ساختن ِ » هویت قـدرت است . با قدرتی که مقدس شد ، نمیتوان جنگید، و آنرا ریشه کن ساخت ، چون ، قـداست ، قـدرت را میپوشاند ، و تاریک و نامعلوم میسازد . درگستره سیاست ، همه قدرتها ، باید برای هم نمایان وروشن باشند تـا بـتوانـند هـمدیگر را مهارکنند وباهم توازن بـیـابند . قدرتی که خود را مقدس ساخت ، بزرگترین خطرگستره ِ سیاست است ، چون برای مردم ، به شکل « دشمن ورقیب » ، شناخته نمیشود . قدرتی که مقدس شد ، بی نام میشود ، یعنی هیچگاه ، گیرگناهش نمی افتد، و همیشه پا ک وبری ازگناه میماند . ازاینرو همه تباهکاریها وستمکاریها و جنایت های قدرت مقدس ، بلافاصله ازموءمنان ، فراموش ساخته میشود ( نه تنها اکبرگنجی، این کار را کرد ، بلکه در همه موءمنان ومقلدان ، قداست قدرت، گناه زدا ازیادهاست. همه اهل ایمان ، درهمان آن تجربه این تباهکاریها برتن خود ، اورا معصوم میشمارند. این فراموش کردن ، یک فضیلت یا هنر اخلاقی نیست ، بلکه قدرت مقدس ، در موءمن ، چنین واکنشی دارد. ازاین روهست که موءمنان درتاریخنویسی ، مقدسین ومعصومین خود را ازگناه وجرم پاک میسازند ) .ازاینرو هست که قدرت مقدس ، مسئول اجتماع نیست ، چون او فقط دربرابر خدا هست که گناه میکند . او دربرابر خرد سنجه ومعیاری مردم ، مسئولیتی ندارد ، چون خرد مردم ، سنجه شمرده نمیشود . قدرتی که نام دارد ، « شکل دیدنی و گرفتنی » دارد ، و مسئول مردمان میباشد . هیچ قدرتی نباید مقدس بشود، ودرگستره سیاست، هیچ قدرت مقدسی حق دخالت ندارد ، چون قدرتهای سیاسی از برخورد با آن ، عاجزمیمانند . ولی قدرت، سرچشمه ِ گناه است ، و نمیتواند مقدس باشد ، وبا مقدس شدن ، دیگر، مسئول مردمان نیست. خدائی که قدرتش مقدس باشد ، وجود ندارد . او همان اهریمن است . قدرت باید نام داشته باشد. قدرت مقدس ، بی نام است . درشاهنامه ، این اهریمن است که پیکریابی « قدرت » است . اهریمن زدارکامه، چنانچه در داستان ضحاک آمده ، یک لحظه ، آموزگارقدرت و انگیزنده قدرتجوئی به هرقیمتی است ، و لحظه دیگر، آشپزیست که خونخواری را برای گیاه خوار، خوشمزه واصل سعادت میکند ، و لحظه دیگر، پزشکیست که خود را پزشک درمان ِ همان دردی معرفی میکند که خودش ، تولید کرده است ، وسپس ، درد را در مداوا ، افزونتر ساخته ، و بتاریکی میگریزد وخاک میشود . ازاین روهست که در میدان سیاست ، هیچگونه قدرت سیاسی وحکومتی ، نمیتواندبا قدرتهای دینی ، پیکارکند . مفهوم روشنی و بینش دراین ادیان، همه دراثروارونه ساختن تصویر و مفهوم « دوتای باهم = یوغ = همزاد = جفت = پیسه= ویسه= ابلق» به وجود آمد . روشنی و بینش ، از بریدن یوغ ، از بریدن واره کردن همزاد به دوشقه ، یا ازجدا ساختن همزاد ها و آمیخته ها وجفت های به هم چسبیده ، جداساختن روشنی ازتاریکی... یا به عبارت دقیقتر، با نابود ساختن « اصل عشق » ، پیدایش می یابد . آنچه کنارهم باهم بودند ، ازهم بریده میشوند ، و یکی درفراز، و دیگری درفرود ، قرارمیگیرد ، و میان آنها ، خلائیست که امکان پیوند یابی آن دو را به هم بازمیدارد . با این تغییر گرانیگاه ، قدرت ، پیدایش می یابد . روشنی و بینش ، تیغ برِنده و جداسازنده میگردد . روشنی ، قاطع است ، فارق است. روشنی ، ازنابود ساختن عشق ، پیدایش می یابد . روشـنگـر، فـاقـد عـشقـست . بجای مفهوم « پیدایش روشنی و بینش ازهمپرسی وآمیزش وعشق » ، مفهوم « پیدایش روشنی ، ازجدا سازنده و برّنده » می نشیند . قـدرت ( فرازوفرودِ ازهم بریده ) و روشـنـی، دورویه یک سکه هستند . «تـوحید »، هم «اصل تمرکزقدرت » ، وهم « اصل تمرکز روشـنی» دریک نقطه وشخص است . « توحید » درگوهرش، با نابود ساختن عشق ، که ازآن پس آن را شرک میخواند ( شرک = انبازی = همبغی = با هم آفریدن= همسنگی ) به وجود میآید . فراز وفرود ازاین پس ، ازهم بریده شده و جدا هستند ، هرچند نامی ازبریدن هم برده نشود .« بریدن » ، کشتن و آزردن جانست . ازاین رو ، کوشیده میشود که سخنی از بریدن به میان نیاید ، وفقط به « جدا بودن روشنی از تاریکی ، ژی از اژی ، حق ازباطل ... » بسنده میشود . معرفت و بینش و روشنی و علم ، ازاین پس ، تغییر گرانیگاه میدهند ، و دیگر ، گواهی به عشق و همپرسی و « همگوهر وهمروش بودن و کنارهم بودن » نمیدهند ، وانسان را به عشق و آمیزش با خدا و گیتی و انسانها نمیکشند ، بلکه علم ومعرفت و بینش ، وسیله برای « قدرت یافتن » میگردند ، و علم و بینش ومعرفت ، درانسان ، سائقه قدرت را میخارانند و بر میانگیزانند . فطرت عشقی ومهری انسان ، تبدیل به فطرت قدرتی و برتری جوئی ، و« همه چیز را برای خود خواستن » میگردد .هر معرفتی و علمی و بینشی ، اورا به قدرتیابی بر دیگران و برگیتی و برخدا میانگیزاند. بینش و فرزانگی و روشنی که درهمپرسی ، گوهر « رادی = خود افشانی » داشتند ، گوهر« قدرت پرستی» پیدا میکند . با چنین تغییر گرانیگاه درمفهوم بینش و دانش و فرزانگیست ، که معمولا، شعر فردوسی ، فهمیده میشود توانا بود هرکه دانا بود ازاین پس ، ازهرکه روشنی و بینش دارد ، باید ترسید ، چون قدرتخواه وقدرت پرست است ( شهوت قدرت یابی را پیدا کرده است ) . خود واژه « ترس » ، دراصل به معنای بریدنست . چنانکه درعربی نیز، خوف ، دراصل به معنای « کُشتن » است. « کشتن = بریدن » که آزردن جانست ، میترساند . قدرت ، طبعا می برّد، تا روشن کند، اینست که ترساننده است . در تورات ، این تجربه ، بیان خود را به خوبی یافته است . یهوه ، ازانسان ( آدم درباغ عدن ) ، برای آن میترسد که انسان، با دست یافتن به معرفت ( روشنی ) ، قدرتخواه خواهد شد، و به قدرت خواهد رسید ورقیب وشریک او خواهد شد . قدرت ، ازروشنی و معرفت سرچشمه میگیرد، و در دوام ( خلود ) ، پایدار میماند . برای آنکه انسان ، به قدرت مداوم دست نیابد ، درخت جاودانگی را از درخت معرفت ، « جدا میسازد » . این داستان ، واکنشی دربرابر داستان اصلی بوده است که درفرهنگ ایران، رد پایش باقی مانده است . بیمرگی دراین داستان، بُن وبیخ درخت است، و برو میوه وبرگ که بینش و روشنی باشد ، سروفرازدرختست . ولی « تخمی که بردرختست ، همان بُنی است که همیشه ازنو میروید و سرچشمه بیمرگی است » . بیمرگی و معرفت ، بیخ وبریک درخت هستند . بقاء ، نیاز به نوشوی معرفت دارد . ولی درتورات ، این بیخ و بریک درخت ، هم جدا ساخته میشود ، و دودرخت جدا ازهم خلق کرده میشود ، تا همان « بر روشن » نباشد که « بیخ تاریک» بشود . اگر« برروشن » همان « بیخ تاریک » بشود ، اصالت روشنی و بیمرگی ( امرداد)، در وجود خود انسان قرار میگیرد ، و با آن ، تصویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، از ارزش و اعتبار میافتد ، چون نیازی به هیچکدام ازآنها نیست . اینست که داستان یهوه و آدم ، با « ترس یهوه از قدرت یابی انسان دراثرمعرفت » آغازمیشود . انسان ، بزرگترین خطر، یهوه و پدرآسمانی و الله است ، چون در هردمی ، میتواند سائقه قدرتخواهیش دراثر علم ، چنان انگیخته شود، که این الاهان را از تخت قدرت ، فرو اندازد . قدرت یهوه و پدرآسمانی و الله ، همیشه درخطر است ، چون « بینش و علم و معرفت » ، سائقه قدرتجوئی انسان را نه تنها میانگیزاند ، بلکه بزودی نیاز به قدرت ، درانسان ، تبدیل به « شهوت قدرت خواهی» میگردد . گرانیگاه ِ مفهوم « گناه » ، عمل برضد« حکم یهوه و الله » نیست ، بلکه گرانیگاه مفهوم گناه ، آنست که انسان نباید هرگز از درخت معرفت بخورد . انسان باید جاهل بماند و حق داشتن معرفت، ندارد. چون با داشتن معرفت است که خود مختارمیشود . چرا پدیده « گناه » ، با « پوشانیدن اندامهای زادن و تولید کردن » اینهانی داده شده است ؟ پیوند یابی جنسی ، پیکر یابی سراندیشه « آفریدن از راه جفت شدن = یوغ شدن » بوده است . این سراندیشه ، محدود به پدیده « آفرینش از پیوند یابی جنسی » نبوده است ، بلکه چهره ای ازآن بوده است . معرفت و روشنی هم ، پیآیند پیوند یابی و « دوتای باهم شدن » شمرده میشده است . « پیدایش معرفت» و« زایش کودک » ازجفتگیری، با هم اینهمانی داشتند . « سنجیدن » که همان « سنگیدن » باشد ، به معنای « امتزاج و اتصال دوچیز یا دوکس یا دونیرو باهمست . هنوز نیز درکردی ، سه نگاندن یا سه نگانن ، به معنای تجربه کردن و ارزیابی و آزمودن است . هنوز « سنگک » در سیستانی به معنای « بچه دان =رحم » بکار برده میشود . درواقع « سنگ + آگ » دارای معنای « بچه درزهدان = تخم در زهدان » میباشد و نان سنگک ، هم بدین علت ، این نام را یافته است که پختن نان درتنور ( تن +ئور= زهدان +زهدان = زهدان بزرگ )، اینهمانی با « پرورده شدن کودک درزهدان » داده میشده است . درکردی ، به « سنگ » ، « بردی» و « کچه » گفته میشده است . بردی ، نای است که اینهمانی با زهدان و بازن داشته است . کچ ، هم به معنای دخترو باکره است . نیایشگاههای ارتا یا سیمرغ درایران ، « دیر کچین » خوانده میشده اند . دراصل ، « سنگ » ، معنای « یوغ بودن نطفه و زهدان » را داشته است که معنای « سرچشمه آفرینندگی ، سرچشمه روشنی وفروغ »را دارد. بررسی ادامه دارد </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-50868494098672163022007-06-02T03:23:00.000-07:002007-06-02T03:24:41.026-07:00سام و خیزش خرد انسانی بر ضد گناه و ترس- منوچهر جمالی<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#333399;">سـام، و خـیـزش خـردِ انسـانی برضـدِ «گـُناه» و«تـرس</span></strong>»<br /><strong><span style="color:#336666;">منوچهر جمالی</span></strong><br />• --- <strong><span style="color:#ff0000;">سـام، رامـشگـر ِعـارف --- «انـدیـشــه های رقـصـان» الهی که بنام گناه، میترساند ومیآزارد برضد زندگی (= اژی) ست (اِلاه=اژدهـا= ضحاک</span></strong>) ...<br />سهشنبه ٨ خرداد ۱٣٨۶ - ۲۹ می ۲۰۰۷<br />«بخش نخست» پهلوان، یـا سـرودی که نـو میکـنـد چرا ، سـام ، تصویر ِ« نخستین « پهلوان برجسته » ، درشاهنامه است؟ درپیکرنخستین پهلوان ، ویژگی گوهری ِ پهلوان ، نمودارومشخص میگردد . در شخصیت ِسـام ، خرد انسان ، برای نخستین بار، درپدیده ِ« گناه » ، « خود آزاری» و « جان آزاری بطورکلی » می بیند . خدائی که عمل انسان را اینهمانی با « گناه » میدهد، وانسان را با مجازات ، « میترساند » ، اصل ضد زندگی ( اژی = اژدها ) است ، چون زندگی را میآزارد ، و قدرتش را ، بر این اصل ِضد زندگی (ترساندن وجان آزاری، وکامبری ازجان آزاری) استوارمیسازد . سام ، نخستین پهلوانست که با خردورزیش ، برضد « اژی = ضد زندگی »، درشکل ِ ژرفش که « گناه وترس » باشد، برمیخیزد . سام ، با نخستین خیزشش ، پدیده ِ ضد زندگی و آزارجان را ، بسیار ژرفتر از زرتشت، وسایر انبیاء نوری ، درمی یابد . سام یا پهلوان ، « ضد زندگی » را ، یک پدیده روانی و َمـنـَشی و ضمیری میداند . سخت ترین گزندها ، « آزارجان » ، در ژرفای درونست که ، آزار خرد و منش وضمیرانسان با ترساندن از گناه میباشد . سام با چنین خیزشی ، ژرفای بی نظیر، به پدیده دین و تصویر خدا واخلاق ( ارزشها ) و رابطه انسان با خدا میدهد. این « اژی » نیست که کسی فقط جان را درظاهر بیازارد ، بلکه این اژی = یا ضد زندگیست ، که انسان را به عذاب و شکنجه درونی و گزش ِخرد و ضمیر، دچارمیسازد . سام با چنین طغیانی ، رویارو ی خدایانی میایستد که به اعمال و افکار انسان ، مُهر گـنـاه میزنند . سام با نقدِ گناه ، نه تنها برضد خدای حاکم دراجتماع خود، سرکشی میکند، بلکه بنیاد سرکشی رویاروی ِ همه خدایان « گناه آفرین» را که سپس درتاریخ پیدا میشوند ، میگردد . خـرد ، درمی یابد که خدایانی که مفهوم « گناه » را خلق کـرده اند ، و آمـوزه و قـدرت خود را، برآن بـنا نهاده اند ، « زدارکـامه » ، و « اصل ضد زندگی » ، یا همان « اژدها= ضحاک» هستند ( زدارکامه ، موجودیست که ازعذاب دادن به انسانها جشن برپا میکند، واز پرخاشگری وغضب ، لذت میبرد . هنگامی که همه مردمان جهان درترس ازگناهان ، خود را بیازارند ، بزرگترین جشن چنین خدائی هست ) . هرقدرتی ، برپایه « ترس ازگناه » تاءسیس میگردد . انسان باید احساس گناه بکند ، تا بتوان ، اصالت او را ازاو ربود . خرد درسام ، نخستین باردراین اندیشه پیدایش می یابد که کشف میکند که « گناه » ، که جفت وهمزادش ، « ترس » هست ، جانشین « عشق یا مهر» میشود . سـام ، در می یابد که « گناه وترس » ، جانشین« عشق ، یا اصل آفرینندگی ونوشوی وشادی » میگردد . آیا خـود ِ نام « سـام » ، رابطه ای نیزاین با این مفهوم دارد ؟ آیا چنین نامی را برای نشان دادن این معنا ، به او نداده اند ؟ درسانسکریت نام سامه Saama به معنای « آهنگ + سرود مقدس + خواندن با آوازخوش » است ، و معمولا این واژه ، بجای « سامن » بکار برده میشود . سامن saman، همان معانی سامه را دارد . و سامنSaamen دارای معانی ۱- سخنان جذاب یا چرب و نرم برای تحبیب مخالفین و ۲- مذاکره از طریق دوستانه و از روی میل است . معنای اصلی « سامان» درفارسی ، درمخزن الادویه و تحفه حکیم موءمن باقی مانده است . سـامـان ، به معنای « نی » است ، و« نی » دراصل، مانند « گز » ، هم اصل سنجیدن و اندازه گرفتن شمرده میشده است ، و هم اصل ومبدء آواز و آهنگ نرم و جشن وزایش وپیدایش ( روشنی ) شمرده میشد ه است .« سم » در پشتو هنوز ، به معنای « همآهنگی » است . این معانی « سام » که همه ، دربهم پیوستگی ، یک خوشه اند ، و ازمنش وروان ِ موسیقی برخاسته اند، بیانگر هویت این پهلوان و« تصویر پهلوانی» درفرهنگ زال زری است . بهترین گواه براین حقیقت ، محتوای پاره ۲٣۴ در بندهش است که درباره سام و خانواده اش میآید که : « پاکیزگی وپیدائی و رامـش و خـنـیـاگــری وبلند آوازگی برایشان بیشتر است » . ازدیدگاه امروزی ما ، که دراثرچیرگی تصاویر خدایان نوری ، به وجود آمده ، ورطـه بسیار ژرفی ، میان « موسیقی» و « معرفت » ، یا « اهنگ وطنبن » با « مفهوم » هست ، درحالیکه در روزگار کهن ، درست این دو گستره ، باهم آمیخته و سرشته ، وباهم اینهمانی داشته اند . چنانکه درسانسکریت سرود یا « سروت sruta » به روایاتی گفته میشده است که سینه به سینه ، دانشی را که مردان مقدس شنیده بودند ، به نسلهای آینده انتقال میداده اند .« بینش » از« موسیقی » ، « مفهوم ومعنا » از« آهنگ ونوا » ، جدا نا پذیر ونا گسستنی بوده اند . بینشی ، بُن انسان را میانگیزاند وآبستن میسازد وبه انسان، هستی می بخشد ، که آهنگین و موسیقائی باشد . بینشی باشد که ازموسیقی درون ، برخیزد . بدین علت، خود واژه « آواز و آوازه » ، هنوز نیز ، تنها معنای غنا و نوا و سرود و لحن را ندارند ، بلکه معنای خبرو آگاهی و حکایت و روایت وحدیث را هم دارند . ازاینجاست که « شـعـر» ، پیوند جداناپذیر ِ« بینش ازبُن برآمده » با « آهنگ وموسیقی ورقص » بوده است . خویشکاری شاعر، زایش « بینش آهنگین وموسیقائی » ونوآوری ، از بُـن ِ خود او بوده است ، چون « بهمن »، یا «اصل خرد آفریننده »، و بُن هرانسانی، که نام دیگرش « بزمونه = اصل بزم وجشن » است ، در « واژه ها » ، آوازمیشود ، در « واژه » میروید. «اندیشیدن ِِبا واژه » ، روندِ روئیدن ، یا پیوستگی و آمیختگی یافتن همه اجزاء با همست ، چون پیشوند « اندیشیدن » ، « اند» است، که تخم میباشد ، و معنای « واژه » ، روئیدنست . امروزه برای روشنفکران ما ، هر « جـُمله » ای ، قفسی است که درآن ، کلمات و اصطلاحات گوناگون، از متفکران و نحله های فکری متضاد را ریخته اند ، که همه را دریک ُخمره رنگرزی ، بـُرده اند . این جمله ها وعبارتها ، مانند قفسهائی هستند ، که درآن شیروپلنگ وسوسمارویوز، و زرافه و عقرب و مارو گوسفند و گاو و... » را انداخته باشند. واصلاحگران دینی ما نیز، که درفکرنجات دادن اسلام هستند، دراین قفسها ، دینوساوروس اسلامی را هم می اندازند ، و همه ر ا یک رنگ میزنند ، واین کار را « اندیشیدن » مینامند . جای دریغست که آنها، نه معنای اندیشیدن ، و نه معنای واژه را میدانند. این کلمات درقفس یک جمله ، برغم همرنگی ظاهری ، نه تنها ازهمدیگر نروئیده اند ، بلکه همدیگررا میآزارند، و با هم درستیزند ، و غرش شیر، با نهیب پلنگ و عرعرخر، و شیهه اسب وو ز وز مگس ... غوغا وجنجال وخروشی خراشنده ، در روانی که این جملات را قورت داده است ، میاندازند. انسان ، پس ازخواندن این مقالات ، دچارسرسام موسیقی درونی خود میگردد . هرچند ناهم آهنگی و نا همداستانی معانی، فوری درچشم ِ ِآگاهبود، نمی افتد ، ولی ناخود آگاه ، ضمیر خواننده را پس ازمدتی ، آشفته و پریشان و گیج میکند، وسرسام روانی میآورد . موسیقی این چنین بینشی است که در روان وضمیر، مُچ آن بینش را میگیرد وبازمیکند وبی معنائی یا « آشوب معانی » آن را رسوا وفاش میسازد . آنچه « جملهِ ِ خرد نما » ، پنهان ساخته است ، موسیقی وطنینش ، درضمیر مردم ، ناگهان ، رسوا وفاش میشود . صدها تاء.یل خرد مآبانه قرآن ، که برای پوشاندن قهروغضب وتهدید و خشونت وبدویتش، بکار برده شود ، طنین وموسیقی خشن و غرنده وتهاجمی ِ قرآن، گوهر قرآن را در روان ، فاش وآشکارمیسازد . صد ها تفسیر، برای ناپیدا ساختن اندیشه های غیراسلامی حافظ یا مولوی ، در پژواکی که تنین وآهنگ این واژه ها در روان وضمیر دارد ، مانند پوست ، ازآن کنده و دور انداخته میشود . این موسیقی هربینشی است که محتوای اصیل آن بینش را، درضمیرمیگستراند ، نه تاءویل آگاهبودانه ، که با غرض ، گردانیده و چرخانیده میشود . همیشه تنین و آهنگ ِ واژه ، معنای واژگونه ای را که به واژه ، تنقیه کرده اند ، فاش و رسوا میسازد . ازاین روبود که « سراینده بینش » ، که بینش را باآهنگ و موسیقی از بُن خود ، می زاده است ، همان مقام « نبوت » را دراجتماع داشته است ، که سپس انبیاء آن را غصب کرده اند . خدایان نوری ، با دگرگونه ساختن تصویر خدا ، یا بِن آفریننده جهان ، دو پدیده « شاعری » و « نبوت » را ازهم جداساخته اند . « ازبن و طبیعت انسانی خویشتن سرودن » ، نه تنها با « بلندگوی امرونهی وحکمت خدا بودن » ، فرق دارد ، بلکه درتضاد باهم نیزقرار میگیرند . ولی ازآنجا که خدا ، که نزد سام ، « ارتای خوشه » بوده است ، خدا درگوهر انسان ، امتدا د می یافت . داتنdaatan (= دادن ) ، که به آفریدن و ایجاد کردن برگردانیده میشود ، به معنای زادن و آبستن شدن بوده است . چنانکه تا کنون در زبان عامه ، « دادن » ، معنای اصلی خود را پایدار نگاه داشته است ، ولی درمتون زرتشتی ، بندرت میتوان رد پائی ازآن یافت . این رد پا ، در واژه « اندر داتن =andar daatan » باقی مانده است ، که به معنای « ایجاد نطفه در رحم ، یا بـون= andar» هست. ازاینجا بخوبی معنای « بند هشن » ، برجسته و چشمگیر میگردد که بندهش، به معنای « زاده شدن » بوده است . همچنین به آتشکده ، « data+ gaas= داد گاه » گفته میشده است ، چون « آتش + گاه = مجمر= آتشدان، اینهمانی با تخم درتخمدان داشته است که معنای انتزاعی، اصل آفرینندگی و نوشوی را داشته است . اینست که « داتن و مشتقاتش» ، بیان تحول یابی ازگوهرمبدء و اصل و فطرت و طبیعت بوده است . به همین علت ، به قانون وعدالت وحق ، « داد » گفته اند ، چون چیزیست که ازفطرت و طبیعت خود انسان، پیدایش می یابد ، و باید همآهنگی و انطباق با این طبیعت که همیشه درجنبش است، داشته باشد ، و همیشه « روند تحول یابی این طبیعت انسان » باشد . داتن ، دادن ، « دیگرگونه شوی گوهرو طبیعت ، به شکلی دیگراست که برغم تفاوت ، همگوهربا اصل میماند » . « داتـن= دادن » ، Transsubstancierung یا به عبارت دیگر، تحول یابی یک گوهر به چهره دیگر، در حفظ همگوهریست . ازاین رو ، « خـُدا » هم ، « خدا » نامیده میشد . این واژه ، کلمه ای « جعلی وساختگی» ، برای نشان دادن چیزی نبود ، بلکه روند تحول یک گوهررا در زنجیره چهره یابیهایش بیان میکرد . « خـُدا» که «dhaata + hva » ، « dhaata+ uva» ، «dhaata + khvat» ، « dhaata+qa » باشد، چیزیست که گوهر خودش را، به گوهر چیز دیگر( گیتی ، انسان ، جان ، زمان..) تحول میدهد . « پیدایش » ، چنین معنائی داشته است . یهوه و پدرآسمانی و الله را نمیشود ، « خدا» نامـیـد . چنین تحولی ، ازدید یک مسلمان ، شرک محض است . ازآنجا که درترجمه های قرآن ،« الله » به « خدا» ، برگردانیده میشود ، معنائی که ایرانی به خدا میدهد ، بجا باقی میماند، درحالیکه ، الله ، ازتحول دادن گوهر خود به گیتی ، عاجزاست، وآنرا برضد شاءن و حیثیت خود میداند ، وا زآن اکراه دارد ، و کسی را که چنین سخنی بگوید ، از دم تیغ شریعتش میگذراند . درواقع ، همه ترجمه های قرآن ، به ما دروغ میگویند . در جهان بینی سام و زال و رستم ، خدا ، به انسان یا گیتی ، تحول می یابد، خدا ، انسان میشود . خدا، گیتی میگردد . خدا ، گشت زمان میشود. ارتا ، هم « خوشه » و هم « فرورد » یا ، « فروهر» است ، یعنی اصل تحول خود به « دیگری » است. خدا، دیگرشونده است . دیگرگونه شدن ، زمان شدن ، نوشدن ، فطرت و طبیعت ( چیترا ، بون ، گوهر، ناف ) خداهست . « ورد ، ورتـن » که تحول ( =گشتن=گردیدن ) باشد ، همان واژه « werden = شـدن » درزبان ِ آلمانی است . خدا ، انسان میشود ، گیتی میگردد ، زمان ، میگردد . زمان، گشتن یک تخم خدا ئی ، درسی روز، یا سی خداست( سیمرغ ) . تخم ، درخت « میشود » . فرو آمدن خدا ، تخم افشانی و تخم پاشی خوشه خداست . فرا بالیدن روان وضمیرو اندیشه ، خداشدن است. اینست که شعر و سرود و ترانه و نوا ، پیدایش گوهرخدا از انسانست ، که برضد تصویر « نبوت » است که خدا برایش« ترانسندس= جدا گوهری » است . زرتشت با طردِ واژه « ارتا خوشت = ارتای خوشه = خدای اهل فارس وخوارزم وسغـد » ، منکرخوشه بودن خدا ، و منکر این تحول (= ورتن= گشتن = شدن ) شد . بدینسان ، تحول وگذر و تغییر، اصل فساد و تباهی گردید . اهورامزدا ، هستی نا گذرا و تغییر ناپذیرشد ، یا فراسوی آن ، قرار گرفت . بدینسان ، او فراسوی ، یا فراز ِ زمان وگیتی وانسان ، قرارگرفت . با این پارگی، معنای کل مفاهیم در زبان ، وارونه ساخته شد . اینست که ما معنای « سام » را که نخستین تابش تصویر پهلوانیست ، باید دراین آمیختگی بینش و موسیقی و رقص بیاد بیاوریم . اینکه زال ازسیمرغ ، سخن گفتن را بر آواز سیمرغ یاد گرفته بود ، به معنای آنست که « سرودها ، یا بینش های آهنگین این خدا » را آموخته بود ، یا بینش آهنگینش از بُن سیمرغی اش ، به نوا میآمد : اگرچند مردم ندیده بـُد اوی زسیمرغ، آموخته بُد گفت وگوی برآوازسیمرغ ، گفتی سخن فراوان خرد بود و دانش، کهن این بود که خواندن سرود ودستان در نیایشگاه ، برنوای موسیقی ، انگیخته شدن از بینش ِ آمیخته با آهنگ و موسیقی و رقص بود . ازاین رو ، روان انسان ، که پیکر یابی « رام = مادر زندگی، درمتون مانوی نامیده میشود » باشد ، هم « بوی » ، یا « شناخت » بود ، که بنا بر بندهش ، شامل ِ« شنـَوَد ، بیند و گوید و داند » است ، وهم بنا برشاهنامه درداستانها ی بهرام گور، رام ، « شعرو موسیقی و آواز و رقص » بودند . « رام یا روان » ، « رامشگـر عـارف» درگوهر هرانسانی است، و این رامشگرعارفست که به تـن وگیتی ، نظام میدهد و آن را مـیـآرایـد . نظم (= آراستن ، جهان آرائی = سیاست ) ، از نیروی جاذبه موسیقی میزاید . این « بینش رامشی » ، مادر زندگی ، سرچشمه زندگی ترو تازه است . اینست که خود ِ نام « سام » ، حکایت ازاین دو رویه به هم چسبیده وجفت بودن« بینش با خنیاگری یا رامشگری » میکند . چنانکه امروزهم ، این پیشینه دینی ، در شنیدن آوازهای حافظ و مولوی و سعدی » باقی مانده است . « شعر» ، برای ایرانی ، هرگز، « ِکـذب » ازدید محمد وقرآن نشـد ، بلکه بینش آهنگینست که ازبـُن بهمنی انسان ، میتراود وپیدایش می یابد ، و طبعا برترین گـواه ، بر راستی و حقیقت نهفته در درون انسانست . درهیچکدام ازکشورهای اسلامی ، برعکس ایران ، « مثنوی های بینشی » که درآن بینش و موسیقی باهم آمیخته اند ، پیدایش نیافت . این بُن آفریننده جهان یا خداست که درهرانسانی، شعرمیگوید ، ودربُن هرانسانی ، خرد رقصنده وسراینده است . خرد ، گوهر موسیقائی دارد ( نه عقل ) . من کجا، شعر ازکجا ؟ لیکن به من در میدمد آن یکی ترکی که آید ، گویدم : هی کیم سن ؟ آن ترکی که با دلیری وگستاخی ازمن میپرسد: توکیستی؟ با این پرسش،خدارادرمن بیدارمیسازد و اوست که درمن ، شعرمیدمد ترک ، کی؟ تاجیک ، کی ؟ زنگی، کی ؟ رومی ، کی ؟ مالک الملکی که داند ، مو به مو ، سرّ و علن « بینش موسیقائی وبزمی » ،هـمـُپرسی ، یادیـالوگ یا آمیزش ِ بیواسطه ومستقیم خداباانسانست . مرا چون نی درآوردی به ناله چو چنگم ، خوش بساز و با نوا کن اگرچه میزنی سیلیم چون دف که آواز خوشی داری ، صدا کن همی زاید زدف وکف ، یک آواز اگریک نیست ، از همشان جـدا کن بهمن ، که تخم درون تخم انسانست ، « بزمونه = اصل بزم » ، واصل سگالیدن درهمپرسی است . اینست که خدا یا بُن جهان ، مطرب( = جشن ساز) روح ومنش هرانسانی است . مطرب خوشنوای من ، عشق ، نواز همچنین مطرب درون انسان ، عشق را مینوازد. نغنغه دگر بزن ، پرده تازه برگزین مطرب روح من توئی ، کشتی نوح من توئی فتح و فتوح من توئی ، یار قدیم اولین بهمن ، که بُن هرانسانیست، هم خرد سگالنده وهمپرس است وهم اصل بزم . اوست که درانسان ، بینش رامشی میآفریند . برمبنای این برداشت از پدیده شعردرفرهنگ ایران است که آثار فردوسی و عطار وحافظ و مولوی بوجود آمده اند ، که بینش های بنیادی را، با آهنگ وموسیقی و رقص، پایدار نگاهداشته اند . یک شاعر، شاعراست ، هنگامی ، این بُن نوآور و مبدع خود را به نوا میآورد ومبتکر بینش نوینی است. شاعر، هنگامی شاعراست که درخود ، ازاصالت انسان درنوآوری وابداع بینش و در جشن ساختن از زندگی ، دربرابر نبوت ، که نفی ورد این اصالت است ، دفاع میکند . این ها نشان میدهد که دین سام وزال ورستم ، ا ستوار بر تصاویر« ارتای خوشه » و « سروش » بود ، که تجربه دینیشان ، جدا ناپذیر از« بینشِی آمیخته وسرشته با موسیقی » بود . « سرود »، آهنگ و ترانه نی است ، چون به نی نوازی ، « نی سرائی » میگفته اند . بینش باید شادی آور باشد . بینش ، باید تروتازه کند . بینشی که بخشکاند وبیفسرد وتزویر وخدعه کند ، ضد زندگیست . به همین علت ، نفرت واکراه از«عقل» ، پیدایش یافت که اینهمانی با قرآن و فقه وشرع داده میشد جدا کردن موسیقی و رقص از« بینش » ، در زرتشتیگری ، صورت گرفت . این دگرگونگی را در اصطلاح « زنـد » میتوان دید . هنگامیکه سیمرغ میخواهد « زال » را درکنار خود ، به زمین یا گیتی، فرود آورد، به او میگوید که به پدرت سام بگو که ازاین پس ، ترا « دسـتـان زنـد » بخواند . سام ، پدرت ، حق نام دادن به تورا ندارد . « دستان » ، به معنای نغمه وسرود و نوا و ترانه و آهنگیست که تحول میدهد و نو میکند. ازاین رو سپس به معنای حیله و فریب، زشت ساخته شد ه است . « ارتا ، یا سیمرغ » ، به زال میگوید : ای زال ، تو ، ترانه و سرود و آهنگ و نوای خدا ، یا ارتا هستی . تـو ، سرچشمه شادی وجشن انسانهائی . تو، آهنگی هستی که همه را به رقص میآورد . در تن و روان تو، من که خدایم ، سرود و نغمه و ترانه و آهنگ شده ام . تو بینش رامشی هستی . معنای این نام ، آنست که « دستان ، فرزند زند » هست . این « زند » ، کیست ؟ سام هست یا سیمرغ ؟ این خـود سیمرغست که « زنـد » است ، چون زال ، درفرازالبرز درخانه سیمرغ ، همخانه خدا شده و ازپستان خدا مکیده و ، فرزند سیمرغ شده است . زال، پیکریابی سرود سیمرغست . سرود سیمرغ ، پیکریابی و تحول گوهر سیمرغ ، به سرود است . خدا ، خودش ، دستان ، یا سرود و نغمه و آهنگ و ترانه میشود . دراوستا « زنتی = zanti»، به معنای سرود و سرودن است . به سرودن مرغ zntw ch mrgh گفته میشد . منقارمرغ ، نی شمرده میشده است . این بود که به بلبل ( عندلیب = انده + لاو، لو= تخم عشق = انتله) زند خوان ، زند واف ، زند وان گفته میشود ، چون بلبل ، اینهمانی با « سروش » داشته است که زمزمه اندیشه را از« آسن خرد= خرد سنگی » که دربُن انسانست ، میشنود و درگوش انسان ، زمزمه میکند . این واژه « زنــد » همان واژه chanter+ to chant در انگلیسی و فرانسوی هست . واژه « زند » ، تلفظ های گوناگون داشته است ، ازجمله « شـند = شنش = شنغ = جند » بوده اند که همه، معنای نی ، یا شاخ راداشته اند . بنا برلغت فرس ، « شـند » فقط به منقارمرغ گفته میشود، که اینهمانی با نی داده میشده است . همچنین ، « شنش» دربرهان قاطع ، نی وچوبی را گویند که با آن ندافان، پنبه زده را گرد آورند و شنغ ، شاخ گاورا گویند . پس شند = زند = چند = جند ، نام نی بوده است که با نوایش ، تخم ها(= ذغالهای آتش ) را میافروخته است. و یکی ازسه درختی که برفرازالبرز، نشیم سیمرغ است «صندل= سند+ ال » است، که دراصل « چندن = سندل = چندل» خوانده میشده است که به معنای« زند+ ال = نای سیمرغ » است . نشیمی ازاو برکشیده بلند که ناید زکیوان برو بر گزند فروبرده از شیروسندل، عمود یک اندر بافته چوب عود درسانسکریت به ماه و به خدای ماه chand+ramaa گفته میشود که « رامای نی سرا یا رامای سرود خوان » باشد . نام ماه در ایران نیز، به گواه مولوی ،« لوخن= لوخ + نا » یا « نای بزرگ» گفته میشده است . ماه ، نائیست که نغمه میسراید و دستان میزند .« نیمه شب » که هنگام همآغوشی « ارتا فرورد و بهرام » شمرده میشده است ، ایوی سروت ریماaiwi-sruth+ rima یا « آبادیان » خوانده میشد ( بندهش، بخش ۴/ پاره ٣٨ ) . درگرشاسب نامه اسدی ( صفحه ۱۲۹ ) دیده میشود که این سروش است که« خانه آباد= آبادیان » ، یا خانه یکپاره یاقوتی را میآورد که تا « آدم وحوا » درآن باهم ، همآغوش شوند . ایویaiwi ، که دراصل به معنای « باهم » ، یا به عبارت دیگر « جفت بودن » است ، بنا بر کردی ، نام ماه و هلال ماه هم بوده است . چنانچه هه یف ، ماه آسمانست . هه یو = ماه آسمان ، هه یوا پر= ماه چهارده است . هه یوی سور، هلال احمر است . علت نیز آنست که ارتافرورد وبهرام درماه ، درست همین جفت هستند . « ریما» دراصل به معنای نی است ، چنانچه کرگدن به علت داشتن شاخ ، ریما گفته میشود . خوارزمیها ، خرّم ، را که همان سیمرغ باشد ، ریم ژدا مینامیده اند . با هماغوشی ارتافرورد و بهرام ، که نطفه یا تخم جهان برای پیدایش در روز گذاشته میشود ، سرود نای را باهمدیگر میوازند . نواختن سرود نای ، جشن عروسی ( شادی ) بوده است . سرود نای ، یا « زند= چنت= سنت= چند= سند » ، نام خود بُـن آفرینش ، یا همآغوشی « بهرام و سیمرغ » بود . ازاین رو یکی از نامهای « بهروزو صنم = بهروج الصنم » ، « سنت برگ» بوده است ( تحفه حکیم موءمن ) . وواژه « سنتور= سنت + ئور»، به معنای « زهدان نای به ، یا سرچشمه زند ، یا آهنگ انگیزنده به آبستنی است ، که معنای « آتش فروز= آتش زنه» دارد . خدا درایران « آتش زنه » یا « آتش فروز» یا « زنـد » است . با آهنگ وسرود نی ، همه را افسون میکند و همه را آبستن میسازد . در غزل مولوی ، این زُهره ( بیدخت = وی دخت = دخترسیمرغ = دختروای) است، که « جندره » ، یا نای مینوازد . جندره ، همان « جند+ تره = سه نای = نای » است : ای مه وای آفتاب، پیش رخت مسخره تا چه زند زُهره از ـ آینه ( ابزارموسیقی ) و جندره ( نی ) پنجره باشد سماع ، سوی گلستان تو گوش و دل عاشقان ، برسر این پنجره ازاین رو زال زر که ، در فراز البرز، درخانه خدا ، فرزند وهمال سیمرغ یا ارتا شده بود ، ازسیمرغ ، « دستان زند » نامیده میشود . تو دستان ، فرزند نای به ، یا زند هستی . اینجا خداس که ، به فرزندش نام میدهد . تو دستان ، پسر من هستی . چنین گفت سیمرغ با پورسام که ای دیده رنج نشیم و کنام ترا پرورنده یکی دایه ام همت مام ، و هم نیک سرمایه ام من ، مادر و دایه توهستم ، وبرای اینکه به کردارفرزند من حتا ازپدرت شناخته شوی، ترا « دستان زند » مینامم . ارتا، یا خدا ، مستقیما ، اورا نام میدهد ، و فرزند خودش میشناسد. سیمرغ یا ارتا یا « نای به » ، به زال میگوید که : این منم که درتو ، تحول به سرود و دستان و نغمه و آهنگ جشن سازی یافته ام . من درتو، نوا ی شادی شده ام . ای انسان، تو سرود منی ، تو نغمه ای ، که من سروده ام ، تو بانگی که از نای هستی من ، پیدایش یافته است . درشاهنامه ، چنین افتخاری ، بهره هیچ انسانی جززال زر، نشده است. نهادم ترا نام « دستان زند » که با تو پدر کرد دستان و بند بدین نام چون بازگردی بجای بگو تات خواند یل رهنمای این واژه « زنـد =zynd =znd» در سُغدی ، به شکل « آزنـد » تلفظ میشود ، ولی به معنای « داستان و تمثیل و و ِ رد یا افسون» است. ازاینجا میتوان بخوبی دریافت که چرا فردوسی، اصطلاح « داسـتان » را که اینهمانی با « آزنـد = زنـد » دارد ، بکارمیبرد ، چون شاهنامه ، به معنای واقعی ، « زنـد » است ، یا بسخنی دیگر، « انگیزنده و رستاخیزنده و افسونگر» است ، تحول میدهد و نو میکند . واژه « و ِ رد » که به « افسون »، گفته میشود، برای آنست که انسان را تحول میدهد ( ورتن = werden آلمانی) . و ِرد ، یا افسون وداستان ، انسان را درتحول دادن ، نو میکند . این ویژگی « ارتا » است که « فر+ ورد = فروهر» است . درواقع « آزند » سغدی ، همان « زند » است که معنای اصلیش را بهتر نگاهداشته است ، که درکاربرد های دینی درمتون زرتشتی . مثلادرسغدی ، به« متون تمثیلی » یا تمثیل نامه ، « آزند نامهAazand- name » میگویند . این نام « زند= زنت » به ویژه ، به شهر ری، یا راگا نیز داده شده است . دراین شهر است که بنا بر بهمن نامه ، بهمن ( پسراسفندیار) درپایان زندگی اش ، شاهی را به « فرخ همای » انتقال میدهد ، که درواقع همان « سیمرغ یا ارتا » باشد . با بهمن پسراسفندیار، چیرگی اهورامزدای زرتشت، پایان می پذیرد، و شاهی، بازبراصل سیمرغی=همائی، استوارمیگردد : نشست از برتخت ، فرّخ همای به ا ِستاد بهمن ، به پیشش به پای یکی دسته گل ، نهادش به دست کیانی کمر، بر میانش ببست یکی تاج زرینش ، برسر نهاد به شاهی برو، آفرین کرد یاد ... همای دلفروز، برتخت داد نشست و کلاه مهی برنهاد دو دخت جهان پهلوان ، تهمتن ( = رستم ) یکی پیشرو شد ، یکی رایزن ودختران رستم ، همکارهما یا سیمرغ شدند وزآنجا (= از شهر ری ) به شهر سپاهان کشید به راه اندرون ، مرغزاری بدید ... بدینسان ، در شکل داستانی ، جابجا شدن حکومت زرتشتی ، به حکومت ، برپایه فرهنگ سیمرغی ، بیان کرده میشود . یکی ازنامهای « ری = راگا » که شهرسیمرغی ( راگا ، همان راگه و رگ = راهو است ، که درسغدی، نام ماه دوم ارتای خوشه است، ئورتurt ا ست، که« رگ» و« راه » و« رودخانه= ارس= ارتا است ، و معربش « حارث» و « رس» میباشد ، همچنین ، « تری زنـتـوش » میباشد . تری، همان سه میباشد ، و « زنت + توش » به معنای « نای بزرگ ، یا نی نواز ونی سرا» است ، و تری زنتوش ، سه نای ( سئنا= سیمرغ )است که با آهنگشان ، جهان را میآفرینند . « توش = توخ = دوخ »، نامهای نی هستند . چنانچه درشوشتری ، به نی نوازی « توشمال= توش+ مال » میگویند . نام خود « زرتـشـت » نیز ، که « زر+ توش + تره » باشدZar-dux-sht=zara-thush-tra باشد، به معنای « نای سیمرغ » است . خود نام زرتشت ، بهترین گواه برآنست که ازخانواده سیمرغی ، برخاسته بوده است ، که چنین نامی به او داده اند . ازاین بررسی ها ، به درک ِ تصویر« بینش رامشی » درخانواده سام و دستان زند میرسیم ، که ساختارتجربیات دینی آنان را مشخص میسازد . رام ، یا وی دخت (= زُهره ، دختروای به ، یا سعد اکبر. زرتشتیها ، بجای آن ، برای تحریف ، آناهیتا را میگذارند) هم اصل موسیقی ورقص وشعرو آواز، وهم اصل شناخت بود . خود واژه « زنتیzanti = زند » نیز ، از ریشه « زنzan,jan = ژَن zhan» برآمده است که هم معنای نواختن و زدن ابزارموسیقی ، و هم معنای عشق ورزی را دارد ، و هم معنای دانش وشناخت را zhnaak . درکردی هم همه این معانی باقی مانده است ژه ن = پسوند به معنای نواختن ، همخوابی ، بهم زننده ( کارپنبه زن ) . ژه ندن = نواختن ، بهم زدن ، همآغوشی، داخل کردن ، افروختن . بدین علت به مچ دست ، « زه ندگ» گفته میشود ، چون دوبخش را به هم جفت میکند . « زنگ و زنج و سنج » ، پیکریابی همین اندیشه « جفتی= یوغی= همزادی » بودند . آهنگ ونوا وصدا و موسیقی، ازهمکاری وعشق ورزی یک جفت به هم ، به وجود میآید . این بود که موسیقی ( زدن هرگونه ابزار موسیقی ) ، پیکریابی تصویر همزاد = ییما = یوغ = سنگ = جفت( جوت )= مت، یا عشق واقتران بود. زدن نـی، یا چنگ یا رباب یا تار.. ، به معنای « جفت شدن و عشق ورزی و همبستری با نی وبا چنگ وبا رباب و با تارشدن، بود . نی زدن ، دف زدن ، چنگ زدن ، رابطه عامل و فاعل و کننده ای را ، با دف ونی و چنگ و تارو رباب ... نشان نمیداد ، که در دف و نی و چنگ وتارورباب ، فقط آلتی می بیند که درخدمت اوست . بلکه این پیوند ، بیان جفت شدن دو چیزهمگوهررا باهم داشت که همان تصویر « ییما = همزاد» باشد . رد پای این تصویر همزاد در گرشاسپ نامه ( صفحه ٣۲۲ ) در « پذیره شدن شاه روم ، گرشاسپ را » ، باقی مانده است . بـُدس نغز رامشگری چنگزن یکی نیمه مرد ویکی نیمه زن سرهردو ، ازتن ، به هم رسته بود تنانشان به هم ، باز پیوسته بود چنان کان زدی ، این زدی نیز رود وران گفتی ، این نیز، گفتی سرود یکی گرشدی سیر ازخورد و چیز بُدی آن دگر همچنو، سیر نیز بفرمود تا هردو ، می خواستند ره چنگ رومی بیاراستند نواشان زخوشی ، همی بـُرد هوش فکند ازهوا ، مرغ را درخروش این تصویر و مفهوم « جفت گوهری » و « جفت تخمگی » که بنیاد وجود موسیقی دربُن هرانسانی ، و دربُن زمان و جهان و زندگی ( ژی =جی = یوغ ) بود ، با تصویر زرتشت از« همزادِ ازهم بریده ومتضاد» ، طرد و حذف و تبعید گردید . دراین تصویر، ژی ( زندگی) ، اینهمانی با جی ( جو= یوغ = عشق ، و اصل آفرینندگی ، وموسیقی ) ، و طبعا با « فروغ وروشنی و بینش» داشت . برای آسان ساختن این پیکار، زرتشتیها ، خود واژه « جفت = جوت » را ، تبدیل به معنای وارونه اش که « جدا » باشد کردند . آنچه درفرهنگ ایران ، جفت و یوغ و سیم و انبازو مرو سنگ و... بود ، همه ازهم جدا و ضدهم شدند . جفت گوهرyut+gohr که به معنای « بُن جفت= خود زا » باشد ، تبدیل به وارونه اش « جدا گوهر» شد . یوت تخمکyut+tohmak ، که به معنای « تخمه جفت یا اصیل وخود زا » باشد ، تبدیل به « بی تخمه » یعنی بی اصل شد . البته پدیده موسیقی نیز که اینهمانی با عشق ( جفت شوی ) داشت ، دچارهمین بلا وفاجعه گردید . مسئله این بود که باید خدای خالقی ، سرچشمه آفرینندگی بشود ، و طبعا باید « عشق = موسیقی » ، ازسرچشمه آفرینندگی بیفتد .این بود که چنانچه دیده خواهد شد ، خود واژه « قوناس = اقتران = عشق » ، تبدیل به « ویناس=گناه » شد . ازاین پس ، موسیقی یا ۱) باید بکلی طرد و تبعید وحذف گردد ، و یا ۲) باید درخدمت و بندگی « کلمه ومفهوم » درآید، وبدنبالش بیفتد و اورا همراهی کند و سایه او بشود . بدینسان بازرتشت ، موسیقی ازکلمه ، بریده شـد. آهنگ شعر، موسیقی بود که درخود شعر، خزید وازدیدها وگوشها ، پنهان شد . با آهنگ ولی بی جفت خود ، موسیقی گردید . یوغ وجفت شدن( زدن ابزارموسیقی ، نی زدن.... ) هم پیکریابی مهرورزی بود ، و هم پیکر یابی زایش روشنی بود. چنانکه از سنگ ، در داستان هوشنگ ( = که بهمن است )، روشنی وفروغ ، یعنی اندیشه و بینش ، پیدایش می یابد . این جفتگیری دف وکف ، دست و نای ، آبستن به آهنگ ونوا وصدا میشد . این بود که زنگ یا زنگوله ای که زنان هنگام رقص به پایشان آویزان میکردند ، یا زنگ ( جرس و درای ) ، چهره نمائی این اندیشه ( زایش آهنگ و ترانه و دستان ) بودند . همچنین سنج ، که دوصفحه فلزی باشد دربهم زدن ، آهنگ میزایند . ازاین رو بود که مردمان ، خدای خود را ، با پوشیدن جامه های زنگوله دار، نشان میدادند که ردپایش هم دربحارالانوار بخوبی باقی مانده است ، و هم دربهمن نامه ایرانشاه بن ابی الخیر. دربهمن نامه درصفت دیو زوش میآید ( صفحه ۵۴۲ ) : بیاویزد ازخویشتن روزجنگ فراوان جرسها زهرگونه رنگ هرآن را که آوازش آید به گوش چنان دان کزو رفت یکباره هوش یا درصفحه ۵۵۴ میآید که دیو زوش ( زئوس، که دراصل همان زاوش= مشتری=Dyaosh درایرانی باستانی یا همان دی= بوده است ) بپوشید پس پوستین ازبرش برآورد شاخ ازمیان سرش ازآن پوستین صد هزاران جرس درآویخت آن دیو با دسترس بیفشاند مرخویشتن را چنان که بانگ جرس شد سوی آسمان غریوش ، چو آمد سپه را به گوش بسی مرد را رفت ازآن هول ، هوش با آموزه ِ زرتشت ، این آمیزه « بینش ودانش ، با نواختن و زدن موسیقی » که عشق و آبستنی و زادن ملازمشان بود، این پیوند، ازهم گسسته شد . بدینسان ، درمتون زرتشتی ،zandih فقط معنای دانائی و عقل ، یا huzandih دانائی خوب و عقل برتر و zand-aakaasih معنای تفسیر و آگاهی از مطالب دینی زرتشتی یافته است . درحالیکه برای خرمدینان یا سیمرغیان ، زند آکاسی = زند آگاهی ، همان معنای « بینش رامشی » را نگاهداشت، و به همین علت ، زرتشتیان آنانرا « زندیک = زندیق » نامیدند، و این نام ، سپس عمومی ترشد و به خارج ازدین بطورکلی گفته شد ( heretic ) . بینش و روشنی ، ازجفت شدن دواصل دیگر گونه باهم، پدیدار میشد . بینش و فروغ ، پیدایش یک نوا، از امتزاج دو چیز باهم( سنگ = سنج = زنگ ) بود . زیستن ( ژی ) ، یوغ شدن ( ژی = عشق ورزی ) است . زیستن ، همنوازی نیروهای موجود درانسان در ایجاد یک نوا میباشند . زیستن ، همنوازی روان وتن باهمست .« روان » که رام یا مادر زندگی باشد، نی نوازعارفست که درتن که نایست ( معنای تن ، نی هست ) میدمد ، و باهم یک نوا پدید میآورند . زندگی یا ژی ، همنوازی مداوم خدا و انسانست . زندگی ، موسیقی است . زندگی ، نوائیست که ازیوغ و جفت شدن تن و روان ، خدا و انسان ، انسان وگیتی .... پیدایش می یابد . زندگی ، همدستانی ، هم نوائی ، همدمی ، همسازی ، هم صحبتی ، همآهنگی ، همآوازی ، هم سنگی است . سیمرغ یا ارتا ، در زال ( درانسان ) ، دستان ونغمه و نوا میشود ، روشنی و بینش میشود . خدای ایران ، خرّم ژدا ، که نام نخستین روز هرماه بوده است ، جشن ساز یا طربساز یا مطربست . اصل قدرت نیست ، که منشاء امرو حکم و نهی و انذار وارهاب و خوف میباشد. این تصویر خدا ، به کردار اصل طرب ساز، اصل جشن آفرین ، اصل بینش رامشی، نزد مولوی درهمه غزلیاتش حضور دارد : خیز که فرمانده جان و جهان ازکرم امروز، بفرمان ماست زُهره ومه ، دف زن شادی ماست بلبل جان ( بلبل = سروش ) مست گلستان ماست شاه شهی بخش، طربسازماست یار پری روی ، پری خوان ماست گوشه گرفتست و جهان ، مست اوست او خضرو، چشمه حیوان ماست چون نمک دیگ ، و چون جان در بدن ازهمه ظاهرتر و ، پنهان ماست نیست نماینده و ، خود ، جمله اوست خود، همه مائیم ، چو او ، آن ماست هرانسانی مانند زال یا « دستان زند = سرود سیمرغ » ، همخانه خواجه چرخ ، یا وای به ، یا مشتری و ماه و زهره ( رام ) است ، و با او در خانه موسیقی که خانه عشق است ، زندگی میکند . این خانه درفرهنگ ایران ، یان و یانه خوانده میشد .درین خانه است که نور،از«موسیقی عشق » برمیخیزد : این خانه که پیوسته درو، با نگ چغانه است از خواجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است این صورت بت چیست ؟ اگر خانه کعبه است وین نور خدا چیست ؟ اگر دیر مغانست گنجیست درین خانه که درکون نگنجد این خانه و این خواجه ، همه فعل بهانه است فی الجمله ، هرآنکس که درین خانه رهی یافت سلطان زمین است و سلیمان زمانه است این خواجه چرخست که چون زُهره و ماه است وین خانه عشق است که بی حد و کرانه است این خانه موسیقی و عشق ، یان ، همان « آبادیان = خانه آباد » است که درسنگ یاقوت ( امتزاج دوجفت درآو خون ) ، بُن انسانی که « جفت آدم وحوا » باشد باهمند ، و سروش از بهشت آورده است . این همان آبادیان است که که « ارتا فرورد و بهرام » ، در هماغوشی و اقتران ، با سرود عشق ، بذر پیدایش جهان و زمان و روشنی و انسان را میکارند. پایان بخش اول گفتار </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-11663221159890283172007-05-23T02:26:00.000-07:002007-05-23T02:29:51.779-07:00ایران دومین کشوری خواهد بود که خود را در آسیا از بند اسارت اسلام آزاد خواهد کرد<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;color:#ff0000;">چرا خطرآن هست که خلق ایران<br />به کفرقدیم بازگردد<br /><span style="color:#330099;">ایـران ، دومین کشوری خـواهد بـود که<br />خـود را در آسـیا ، ازبـنـد اسـارت اســلام<br />آزاد خواهـد ساخت<br /></span></span></strong><br /><strong><span style="color:#336666;">منوچهرجمالی</span></strong><br /><br />میرزاحسن شیرازی ، درواقعه تنباکو ، پیش ازوقوع مشروطیت ، متوجه این مسئله شده است ، که « انچه را اسلام و آخوندها » سده ها ، محال ساخته اند، و در ذهن مردم ایران ، تبدیل به « محال هست » کرده اند ، برغم سده ها تحمیق ، تحول پذیر است . درتلگراف دوم به ناصرالدین شاه مینویسد که با این امتیاز، درثر آمد وشد ایرانیها با خارجیها ، عقایدایرانیان، فاسد میگردد ، وآنگاه او، نتیجه نمیگیرد که خلق ایران ، پیروان کانت و هگل و هایدگرو پست مدرنیسم و« پوزیتیویسم علمی ...میشوند ، بلکه با قاطعیت میگوید که : « خـلـق ایـران بـه کـفـر قـدیـم بـاز مـیـگـردد » ( <strong><span style="color:#ff0000;">تاریخ بیداری ایرانیان</span></strong></div><div align="right"> </div><div align="right"><br />بررسیهای گسترده من درباره غزلیات حافظ و مولوی ، فقط دوراین محور میگردد که آنها درغزلیات خود ، با گستاخی به کفرقدیم و شرک وصنم پرستی در گستره ادبیات ، بازگشتند، وراه را برای آزادی گشودند، چون گوهر آزادی ، شرک وکفراست، و عصرروشنگری را دراروپا ، «عصربازگشت کفر» میخوانند . مشروطیت ، فقط این مایه موجود در ژرفای فرهنگ و روان ایران را بر انگیخت ، و کوتاهی آنان که خود را روشنفکر و روشنگر میخوانند اینست که نتوانستند این کفروشرک را به گستره تفکرات اجتماعی و سیاسی بکشانند .<br />سلسله مقالات من درباره « غزلیات مولوی بلخی » که اکنون چهارجلد گتاب شده است ( این بررسیها درباره مثنوی اش و فیه مافیه اش نیست ) نشان میده که غایت این پژوهشها یافتن ردپای فرهنگ سیمرغی ( =یا زنخدائی ایران) در غزلیات اوست . دراین بررسیها نشان داده میشود که فرهنگ سیمرغی دراین غزلیات ، بطورزنده وشفاف باقی مانده است . ودر غزلیات مولوی بلخی، میتوان فرهنگ سیمرغی را بازسازی کرد . فراموش نشود که آنچه دراسلام « دچال » نامیده میشود همین « دژ+ آل » است . آل ، همان سیمرغ یا هما یا عنقاست که درپایان زمان ، باز میگردد و این همان کفریست که آخوندها همیشه ازآن واهمه دارند .<br /> دراین پژوهش ها ، نشان داده میشود که اندیشه های بنیادی مولوی درغزلیاتش، تحت تاءثیرپلوتین ( Plotin) و یا تحت تاءثیرمحیی الدین عربی بوجود نیامده است ، بلکه زیر نفوذ فرهنگ سیمرغی در زادگاهش بلخ بوده است. در کتابی جداگانه ، نفوذ فرهنگ سیمرغی از راه پدرش « بهاءالدین ولـد » براو بررسی خواهدشد . دراین بررسیها ، فرهنگ سیمرغی یا زنخدائی ایران ، که زرتشتیها بشدت آنرا تحریف کرده اند ومسخ ساخته اند و کوبیده اند، درجزئیاتش ، گسترده میشوند .<br />اساس این بررسیها ، بیان ِ اندیشه های فرهنگ ایران ،در تصاویریست که ازاین فرهنگ ، درلابلای متون و واژه ها درگویشها و هزوارشها باقی مانده اند ، و من آنهارا با دقت میکاوم . درآغازاین مقاله محال اندیشی نیزبخشی از غزل مولوی آورده شده تادراین جستار، به توضیحش، پرداخته شود ، و گفته شود که چرا مولوی، محال میجوید، خودرا محال میداند، وچرا « محال جستن » نزد عالِم وعامی( تا به امروز) ، گناه شمرده میشود . چرا عالِم وعامی ، نمیخواهند کسی دست به آنچه « محال هست » بزند . چرا دست زدن به آنچه محال هست، گناه است .<br />« <strong><span style="color:#003300;">محـال جـوی » و« مـحالـم » ،....... بدین گـنـاه مـرا<br />قبول می نکند، هـیچ « عـالـِم » و « عـامی »<br />تـو هـم ، محال ننوشی و معتقد نشوی<br />بــرو بــرو ، که مُـریـد عـقـول و اوهـامی<br />اگر زخـسرو جان ها ، حـلاوتـی یـابـی<br />محال هردو جهـان را، چومـن در آشـامی</span></strong> <br />محالی را که مولوی درنظر دارد ، آنست که شریعت اسلام ، انسان را ازهمگوهری با خدا ، بُریده است . انسان و خدا ، یا بطورکلی گیتی و خدا ، دراسلام وسایر ادیان نوری( یهودیت+ مسیحیت+ اسلام +زرتشتی )، دو گوهرو دوجهان جدا ساخته ازهم شده اند ، ورابطه انسان با حقیقت ، رابطه غیرمستقیم ساخته شده است ، وانسان، حق ندارد و نمیتواند با خدا، یا به سخنی دقیق تر با « بُن آفریننده هستی» بیامیزد .<br />واژه ِ« محال » ، همریشه با واژه « تحول » است، و به معنای « آنچه تحول ناپذیراست » بکار برده میشود . مولوی ، میگوید ، نه ، چنین چیزی، محال نیست، ومیتوان آن را تحول داد ، و خدا وانسان ، میتوانند به هم تحول بیابند . آنچه را با عقل اسلامی ، محال میدانند ، من آنرا محال نمیدانم ، ودرست من ، چنین گونه محالاتی را میجویم ، و آنهارا ولو دریایئی فراخ نیز باشند ، مـیآشامم .<br />اندیـشه مولوی در راستای فرهنگ ایران ( نه دین زرتشتی )، استواربرهمگوهری انسان وخدا( بُن هستی ) بود . خدا ، بنا بر تصویر فرهنگ زنخدائی ایران ، خوشه ای بزرگ است از دانه ها و بذرهای گوناگون . این دانه ها همه باهم فرق دارند . و خدا ، خود را تکان میداد ، و خود را میافشاند ، و در هرجانی وهرانسانی ، یکی از این بذرها یا تخمهای وجود خدا میافتاد . خدا، پخش ( بغ ) میشود و گیتی به وجود میآید . هرانسانی ، حامله به خدا است . درهرانسانی ، تخم خدا ، کاشته شده است و خدا وحقیقت وشادی وبزرگی و زیبائی ومهر، مستقیما ازآن میروید .<br /> چون این خدا ، اصل « گوناگونی و تعددو کثرت » است ، درهرانسانی ، خدائی دیگر هست . به اندازه جانها و انسانها ، خدا یان هستـند ، ولی همه آنها، ازیک خوشه فروریخته اند، وهرچند همه باهم مختلفند، ولی ازیک شیره روئیده اند . این تصویر آنها از کل جهان هستی بود . این تصویر، فردیت هرانسانی را میشناسد و به انسان همانقدر اصالت میدهد که خدا . این تصویر، اندیشه « خالق ومخلوق » را بکنار مینهد . هرچیزی ، بُن آفرینندگی را درخودش دارد . این پیآیندها ، اندیشه هائی هستند که ما امروزه ، نیاز به آن داریم و ازما ، دریغ میدارند .<br /> خدایان ایران ، چیزی جدا از جهان هستی نبودند . خدا، درانسان ،immanent انبثاقی یا زهشی وجهشی بود . اسلام ، و زرتشتیگری پیش ازاسلام ، این را محال ساخته بودند ، و عرفان وبویژه مولوی ، میخواست به آنچه اسلام و عقل متداول درجهان اسلام ، « محال هست »<br />ولی فقط محال ساخته شده بود ،برگردد . اینکه نخستین پرسش شما آنست که « اول ، اعتقاد به خدایان متعدد ازمقوله محال هست ، میباشد یا محال ساخته شده است » ، تا اندازه ای روشن میشود .<br />دراین مقاله محال اندیشی ، راستای اندیشیدن ، این نیست که از دید فلسفی بطورکلی ، چه چیز، بطورکلی محال ، « هست » ، ویا چه محال نیست . وچه بطور کلی ، محال ساخته شده است . خود اصطلاح « هـسـت » یا « است» درفرهنگ ایران ، به معنای « تخم یا نطفه در زهدان » است . به عبارت دیگر، چیزی « هست » که « اصل همیشه زاینده و آفریننده » هست .<br />گرانیگاه بحث درمقاله محال اندیشی ( ازجلد چهارم کتاب مولوی بلخی و سایه سیمرغ ، که دراین سایت نیز بخشی ازآن درج گردید ) این است که ادیان نوری ، بویژه یهودیت و مسیحیت و اسلام و زرتشتیگری ، « بینش مستقیم انسان را به حقیقت » که در گذشته زیر تصویر « معراج به آسمان » طرح میشد ، چگونه « محال ساخته اند» . بازگشت به تعدد خدایان، برای ایجاد آزادی دراجتماع ، ضرورت قطعی دارد . اجتماعات مسیحی، زودترپذیرای آزادی شدند، چون مسیحیت از میترا گرائی ( Mithraism ) سه تا یکتائی(Trinity )را به ارث برده است . این شرک مسیحیت که ازکفر به آن رسیده بود ، کود مقوی دموکراسی و آزادی شد .<br /> آزادی ، شرک است . دراجتماعی ، امکان پیدایش ورشدآزادی هست که اعتقاد به شرک ( چند خدائی ) باشد . وقتی خدایان مختلف دریک نیایشگاه ، همدیگر را تحمل کردند ، پیروان آن خدایان نیز، همدیگر را تحمل میکنند . یهوه و پدرآسمانی و الله ، خدائی را جز خود ، در معبد خود، نمی پذیرند . پیروی از افکار مختلف کردن، تفاوت چندانی در گوهر، از پرستش خدایان مختلف ندارد . آزادی و دموکراسی در آتن هم ، رابطه تنگاتنگ با وجود خدایان در یک پانتئون داشت . تئوریهای پیدایش دموکراسی درآتن ، این را فراموش میکنند و هنوز نیزبطور دقیق سر ازعلت العلل پیدایش دموکراسی درآتن درنمیآورند . همانسان که هندوستان ، دراثر تعدد خدایان درنیایشگاهشان ، توانستند به آسانی به دموکراسی راه یابند ( نه دراثر حفظ کردن تئوریهای دموکراسی). در معابد این زنخدای ایران نیز، پیکر همه خدایان را میگذاشتند . اسفندیارکه نخستین مبلغ دین زرتشتی بود ، این خدایان را بنام « بت» بنا برشاهنامه میشکست و نیایشگاهها را با زور ازآنها پاک میساخت . ازاین رو گوهر دین زرتشتی بکلی با منشور تسامح کوروش ، متفاوت است . عرفان و ادبیات ایران ، به « کفرو شرک قدیم ایران » که بیان واقعیت دادن آزادی باشد ، بازگشتند . این مطلب درفرهنگ زنخدائی ایران ، به گونه های مختلف بیان میشد . هرانسانی، آبستن به خدائی هست ، وهرانسانی امکان ِ رابطه مستقیم با خدا و حقیقت دارد . وجود خدایان متعدد در معابد آنها ، فقط بیانگر این سراندیشه بود.<br />درجلد دوم بررسیهایم در باره غرلیات مولوی ( مولوی صنم پرست ) نشان دادم ، که فرهنگ ایران، در دوره سلطه اسلام ، درغزل ، به « صنم پرستی و بت پرستی» ، و به « شرک وکفر» بازگشت . این یک اقدام بزرگ انقلابی در راستای واقعیت دادن به آزادی بودکه نادیده گرفته میشود . عرفان و ادبیات ایران ، به « کفرو شرک قدیم ایران » که بیان واقعیت دادن آزادی باشد ، بازگشتند. آنچه روشنفکران سترون ما نتوانستند ، آن بود که این بازگشت به کفر وشرک درادبیات وشعر را ، در گستره سیاست و اجتماع ، امتداد دهند.<br />ما برای ریشه دارساختن ِ دموکراسی و آزادی درسیاست واقتصاد و اجتماع ، نیاز به وام کردن از غرب نداریم ، بلکه نیاز بدان داریم که این کفر وشرک ادبی و عرفانی را در پهنای سیاست و اقتصاد و اجتماع و حقوق بگسترانیم . دراین بررسیها نشان دادم که « کثرت گرائی یا پلورالیسم Pluralism»، چیزی جز عبارت بندی « کفروشرک و چند خدائی » به زبان روز نیست . چنانکه در ادبیات اروپا ، دوره روشنگری را ( Enlightenment ) دوره بازگشت به کفر مینامند . بازگشت به چند خدائی ، محال نیست ، بلکه محال ساخته شده است .برای روشنفکران سترون ما، هنوز برانداختن اسلام ،« محال هست » . آنچه را آخوندها، محال ساخته اند ، برای این نخبگان و پیشتازان، که فقط یک مشت افکار ازغرب وام کرده اند، و مرغانی را میمانند که هرگز تخم نمیگذارند ولی با این افکار، همیشه قـُد قـُد میکنند، « محال هست » .<br /> اگراز هرایرانی بپرسم که آیا : شما اعتقاد دارید که برانداختن اسلام ، محال هست ، یا محال ساخته شده است ؟ واو بتواند پاسخ قلبی ودرونی خود را آشکارا به این سئوال بدهد، سراسر موضعگیریها و شیوه های مبارزه او را ازهمین پاسخ خواهید شناخت . آنگاه در نوشتجاتش وگفتارهایش خواهید دید که چقدر ازگفتن حقیقت ، گریز میزند ومردم را به شوره زار سرگردانی ونومیدی راهبری میکند . با این روشنگریها ، هدفش تاریک سازیست .مانند آن روشنفکر کذائی که کتابی درباره آن نوشته است که ، ما دموکراسی و آزادی نداریم ، چون مکان جغراافیائی ایران ، نا مناسب است . و تراژدی اینست که این کتاب سیزده بار چاپ شده است ، وگله روشنفکرانی که یکریزدم ازحقوق بشر و آزادی و جامعه مدنی و ... میزنند ، زیر این پرچم درآمده اند . همه مانند او تن به گریز از دیدن حقیقت داده اند .<br /> خلاصه مقاله محال اندیشی ، آنست که اندیشنده و فیلسوفی که بنیادی دراجتماع میاندیشد ، بایست آنچه را دراجتماع ، محال شمرده میشود، و همه مردمان ، ایمان به « محال بودن آنها » دارند ، ازسر، تحول پذیر سازد . بدون چنین گستاخی در اندیشیدن ، امید به رسیدن به آزادی ازبین میرود . مثلا ، امروزه اغلب کسانیکه درایران خودرا روشنفکرمیخوانند و هچنین اغلب نزدیک به تمام سیاسمتداران ، وهمچنین دهندگان جایزه نوبل .... می پندارند که محال هست که اسلام ، برانداخته شود .<br />وقتی شما درباره چنین محالی بیندیشید ، ونشان بدهید که چنین تحولی ممکنست، و اجتماع ایران با اتکاء به فرهنگ غنی اش ، توانائی آنرا دارد که اسلام را محو سازد ، آنگاه ، فیلسوف یا « اندیشنده ای بنیادی » شده اید . <br /> میرزاحسن شیرازی ، درواقعه تنباکو ، پیش ازوقوع مشروطیت ، متوجه همین مسئله شده است ، که « انچه را اسلام و آخوندها » سده ها ، محال ساخته اند، و در ذهن مردم ایران ، تبدیل به « محال هست » کرده اند ، برغم سده ها تحمیق ، تحول پذیر است . درتلگراف دوم به ناصرالدین شاه مینویسد که با این امتیاز، درثر آمد وشد ایرانیها با خارجیها ، عقایدایرانیان، فاسد میگردد ، وآنگاه ، او مانند روشنفکران کذائی ما نتیجه نمیگیرد که خلق ایران ، پیروان کانت و هگل و هایدگرو پست مدرنیسم و« پوزیتیویسم علمی مانند شما » میشوند ، بلکه با قاطعیت میگوید که : « خـلـق ایـران بـه کـفـر قـدیـم بـاز مـیـگـردد » ( تاریخ بیداری ایرانیان ) . یعنی « آنچه محال هست » ، و اسلام و آخوندها ، « محال ساخته اند »، تحول به کفرقدیم ایران می یابد . البته چنین درک غریزی یک آخوند را ، همه روشنفکران کذائی درایران پس ازمشروطیت و درخود مشروطیت نیز ، نداشته اند .<br />همین ترس و واهمه از بازگشت ایرانیان به کفرقدیمشان ، و جدا شدن ازاسلامست ، که امروزه تبدیل به کینه توزی شدید رژیم اسلامی ، با حکومت اسرائیل شده است . چون حکومت اسرائیل ، پیدایش نخستین کشورغیر اسلامی درآسیای میانه است ، و آخوندها بخوبی میدانند که اگراین اقدام ، موفق بشود ، ایـران ، دومین کشوری خـواهد بـود که خـود را ازبـنـد اسارت اسـلام ، آزاد خواهـد ساخت .<br />این اندیشه « تحول وجنبش » ، بنیاد فرهنگ ایران بوده است . فرهنگ ایران ، تحول و جنبش را « بـُن یااصـل » کل جهان هستی وخدایان میدانست . این اندیشه را ، درتجربه های گوناگون خود ، از طبیعت ، باد و ابر و ماه و زایمان و روئیدن و جوشیدن آب ، به عبارت میآورد . فرهنگ ایران ، استوار بر مفهوم « درک کل هستی از بُن » بود . همه جهان هستی و خدایان ، از« بـُن » ، پیدایش می یافتند و میروئیدند . این ، کشف اندیشه فوق العاده بزرگی بود . به عبارت دیگر، اندیشه درک جهان را از یک خالق ، و از راه « خلق کردن با اراده وعلم او » ، پوچ وبی معنا میدانستند . آنگاه محتوای چنین بُنی ، جنبش و تحول بود ، نه ثبوت و سفتی و تغییر ناپذیری و ناگذرائی . « بُن بُن جهان » که بهمن بود ، و ناگرفتنی و نادیدنی بود ، در« ماه » ، دیدنی میشد ، ونخستین صورت خود را پیدا میکرد .نخستین پیدایش، در تفکرات آنها ، بیان آن بود که گوهر بهمن ( بُن بن جهان و خدایان ) ، تحول است. به عبارت دیگر، بُن ، بقا نیست ، بلکه حرکت و گشتن و رقصیدن هست . بـُن ، حرکت شاد ( وشتن = گشتن = رقصیدن ) است . شادی وجشن ، بـُن آفریننده هستی است .<br />ماه درآسمان ، تنها پدیده ای بود که درهرماهی ، تحول می یافت واین تحول، شگفت آنهارا بر میانگیخت . آنها اندیشه بنیادی خود را، ازتحول وجنبش دربُن هستی ، دراین پدیده در آسمان ، بیان میکردند . رسیدن به چنین اندیشه ای ، ولو ازدید علمی امروزه ما بیراهه ، یکی از بزرگترین موفقیت های فرهنگ ایران در فلسفه بوده است . همیشه از « پیش فرضهای نادرست» ، انسان ، توانسته است به پیآیندهای بسیارسودمند برسد .در واقع ، « دوچیز برابرومساوی » درجهان وجود ندارد ، ولی ازاین پیش فرض غلط « برابری » ، علم ریاضی بوجود آمده است، و برپایه آن مکانیک و اختراعات فنی شده است . نه « نقطه» وجود دارد ، نه خط و نه سطح ، ولی ازاین مفاهیم ، هندسه بوجود آمده است .ازاینکه ، ازیک نقطه ، فقط یک خط موازی با خط دیگر میتوان کشید ، غلط است و همه هندسه های غیراقلیدسی آنرا رد میکنند . ولی برپایه همین غلط، ما چه سودهائی میبریم . ازهمان اندیشه برابری و تساوی ، که بکلی غلط است ، همه نهضت های اجتماعی و سیاسی و دینی ، سرچشمه گرفته اند . همه « تئوریها فطرت انسان » ، ساختگی وجعلی اند ، ولی ازهمین تئوریها ، به حقوق بشر رسیده اند ، که اکنون ، بدون این تئوریها ، میتواند سرپای خود بایستد . فرهنگ ایران ، درتجربه ای که ازماه و ابروباد داشت ، به اندیشه پیدایش « صورت » از « بیصورت» رسید . به اندیشه حرکت وجنبش وتحول دربُن هرجانی وهرانسانی رسید . همین اندیشه را زرتشتیگری ، محال ساخت . خدا را تبدیل به « روشنی همیشه ثابت و تحول ناپذیر» کرد . همین اندیشه ، تبدیل به « علم همیشه ثابت و معلومات انبارشده درالله و یهوه و پدرآسمانی » گردید . فرهنگ ایران دراثر آن اندیشه تحول دربُن هرچیزی ، بنیاد بینش حقیقت را ، « جستجوی همیشه انسان » قرار داد. « خداهم درفرهنگ ایران، جوینده بود ، نه انبار کل معلومات » . دراثر این « معلومات همیشه ثابت در الله و یهوه و ... » ، قرآن و تورات و انجیل به عنوان ، معیار ثابت بینش حقیقت بوجود آمدند . ازاین پس دست زدن به این علم ، محال هست . حالا مولوی میگوید ، تحول دادن چنین تصویری ازخدا و ازانسان، ممکنست . به عبارت دیگر، برانداختن اسلام ، محال نیست ، بلکه ممکن است ، چنانچه میرزا حسن شیرازی آنرا خوب دریافته است . این به عهده روشنگران است که فرهنگ زنخدائی ( زن و خدا ، نه از نخود آئی ) ایران را جد بگیرند . این سیمرغ ، همان دجالیست ( دُژ + آل = سیمرغ خشمگین ) که اسلام ، ازآمدنش همیشه میترسد .چون میداند که ازسر، اصل تحول را بُن کل هستی وکل خدایان خواهد ساخت و میداند که تخم خدایان را ازسر درتن هرانسانی خواهد کاشت . نهضت زنان ، چه درایران وچه درفراسوی ایران ، تنها یک نهضت اجتماعی و سیاسی وحقوقی نیست ، بلکه یک تحول فرهنگیست ، همان تحولی ، که محال ساخته شده بوده است ، و اکنون ، آشکار میشود که محال نیست . درضمن ، اجازه بدهید که واکنش یک پزشک افغانی را که همولایتی مولوی بلخی است ، و در ژنو زندگی میکند ،دراینجا بیاورم ! <strong><span style="color:#ff0000;">نامه پزشک افغانی </span></strong>: « <strong><span style="color:#333399;">دوست بزرگ و دانشمند بیهمتا و روشندل آزاده آقای جمالی . ازارسال مقاله ( محال اندیشی) تان جهانی سپاس . چراغی به این روشنی و انسان شدنی به این آسانی را جز درمقالات شما درجائی دیگر سراغ ندارم . روی دیوارهای به ضخامت پنج هزارسال ، پنجره های تازه را بازکردن و اصل انسان بودن را به یاد این موجود دوپای سر به فرمان دادن ، چه تعهد بلند و باریشه . من ازخواندن مقالات شما ، میشگفم ، ازسر به خود میاندیشم و به خود خورشیدی ام میپردازم . سپاسگذارم دوست دانشمند و خود خورشید . همیشه چشم براه مقالات شما خواهم بود » .<br /></span></strong>منوچهر جمالی<br /> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-34004700068832476542007-05-21T01:29:00.000-07:002007-05-21T01:35:52.179-07:00فردوسی برانگیزنده جنبش " نو شدن از بن خود<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#6666cc;">فـردوســی برانگیزنده ِ جُـنـبــش ِ «نـوشــدن از بُـن ِخـود</span></strong></div><div align="right">»<strong><br /><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong></div><div align="right"><strong><br />• <span style="font-size:130%;color:#003300;">در جستجوی «سـرمشـقهای زنـدگی کردن» در داسـتانهای پهـلوانان نــه «روش زیستن، طبق یک آموزه»،یا «احکام پیامبران ِالهـی</span></strong></div><div align="right"><strong>» ...<br /></strong><a class="link" href="http://www.akhbar-rooz.com/"><strong> </strong></a><strong>يکشنبه ٣۰ ارديبهشت ۱٣٨۶ - ۲۰ می ۲۰۰۷<br />کهن گشته این داستانها ، ز« مـن » کـنون نــو کـنـد ، روزگار کهـن تصویر« پهلوان »، و تضاد ِ آن با «پیامبر» اندیشهِ « نوشدن همیشگی ازبُن، یا از اصل آفرینندگی » ، بنیاد فرهنگ ایران بوده است . زیستن و بودن ، چه فردی و چه اجتماعی ، « هنر نوشدن همیشگی از بُن خود، از سرچشمه و سرمایه خود » است . برای نوشدن ، باید ازسر « بَـُن » شد ، ازسر، « تحول به بُن یافت »، ازسر، زهدان زاینده شد ، ازسر ،« تخم درتخمدان خود » شد ، وازسر ازتخمدان خود ، زاده شد ، ازسر، خود، سرچشمه خودجوش شد . این آرمان نیرومندی برای ساختن آینده و پیشرفت ، در« داستانهای آفرینش » ایران بازتابیده شده بود ، و بدین علت ، به داستانهائی که اندیشه هایشان را درباره ، روند آفریدن ازبن ، و تازه شدن ازبُن ، بیان میکنردند ، « بـُنـدهشـن » میگفتند، که « بن + داتن » باشد . بندهشن bundahishn، به معنای « زایش وپیدایش تازه به تازه ،ازبُن یا زادگاه و ازاصل آفریننده » میباشد . « بُـن » ، که بیشتربه معنای « تنه درخت » و « خوشه خرما» و « سوراخ مقعد » درذهنها باقی مانده ، همان واژه « بون bwny » بوده است ، که معنای زهدان و بچه دان و رحم ( برهان+ آنندراج + ناظم الاطباء ) دارد . درواقع « بـُـن = بــون » ، همان معنای اصلی ِ« دین = اصل مادینگی و زایندگی درهرانسانی » را داشته است.« بـُن » یا « دیـن» ، یا « گـوهر» ، یا « چهـره= چیتره » ، وارونه تفکر امروزی ، بیان اصالت بینش و روشنی و نوشوی ازخود انسان بوده است . درسغدی به بنیاد « dene/ bunt » گفته میشود ، که بخوبی گواه براینهمانی ِ دیـن با بُـن است . « دین = اصل آبستن شوی و زایش بینش و روشنی باهم » ، که جزو چهارنیروی ذاتی یا فطری ضمیر هرانسانی هست ، اینهمانی با « بُن= بون » دارد . « تصویر تخم در تخمدان» ، اصل زایش و پیدایش ، شمرده میشده است ، و طبعا هربنی و هر تخمی درخود ، بالقوه، کل و تمامی را داشته است که به ضرورت درپایان ، به آن میرسیده است . ازاین رو هست که همان واژه « بون » ، معنای آسمان و نهایت وپایان و انتها را هم دارد ، یا واژه « بُن » همزمان ، معنای تنه درخت و خوشه را نیز دارد . به همانسان ، چهره یا «چیتره» که تخم وبذر باشد ، معنای « چهره نمائی، یا ظهورکلی» را هم دارد . یا واژه « میان » ، همان واژه « میدان » است . ازآنچه درمیان است ( بهمن وهما یا ارتا باهم ) ، میدان یا جهان میشود . با یافتن بُن ، با نوشدن بُن ( اصل زایندگی خود انسان ) ، انسان و جامعه ، به کل و تمامیت نوین خواهد رسید . « افکنده شدن تخم درزهدان یا دربُون » ، آغازپیدایش و زایش نوین و تازه، شمرده میشد . مثلا کیکاوس ، هنگامی سرود رامشگر مازندرانی را میشنود ، تخمی تازه درزهدان بینش او افکنده میشود. شنیدن سخن، افکنده شدن تخم درزهدان وجود انسان است . شنیدن و خواندن و دیدن ومـَزید ن ، هنرآبستن شدن است : چوکاوس بشنید ازاو ، این سخن یکی تازه اندیشه ، افکند بُن یا هنگامی ابلیس، ضحاک را با خورشهای خونینش، می پرورد، تخم بینش بدی ( زدارکامگی یا کامیابی ازقهروآزار) را دربُن او میافکند . چو ابلیس، پیوسته دید آن سخن یکی پند بد را ، نو افکند بُن خداهم ، از راه افکندن تخم دربن ، میآفریند : همی گفت با شاه ، یکسر سخن که دادار، گیتی چه افکند بن با گفتارنیک، میتوان بُن مهر را، درزهدان هستی دیگری، افکند بدوگفت رستم که چندین سخن که گفتی و ، افکندی ازمهر، بُن شنیدن و خواندن و دیدن ، راه زایاشدن از شنیده ها و خوانده ها و گفته هاست . آنها تجربیات خود را ، انگیزنده به آبستنی خود از بینش میدانستند . هرتجربه ای میتواند وجود خود انسان را به بینش تازه ، آبستن سازد . شنیدن یک داستان یا اندیشه ، پذیرش تخم درتخمدان هستی خود، و راه زاینده نو شدن از خوداست . اندیشه « پیدایش گیتی از راه ِ زایش ازبُن یا از زهدان » ، با چیرگی آموزه زرتشت ، بکلی سرکوب و حذف و تحریف شده است . ولی خود سراندیشه، برغم این تحریف وسرکوبی ، نا آگاهبودانه در روان ایرانیان باقی مانده است ، که برای نوشدن ، نیازبه « بُن شدن ِ خود » ویا « تخم تازه ، در زهدان وجود خود افکندن » هست . همین آرمان ، که زندگی و اجتماع ایرانیان را مشخص میسازد ، و «اصل امید » و« سرچشمه زایش نیرومندی ویقین » ، برای نگریستن و اندیشیدن و ساختن آینده بود ، برای آنها ، امری « بنیادی » بود . بنیادی اندیشیدن ، زایش نیرو، برای ساختن آینده بود . « بنیاد » در پهلوی و bun-daat درپارسی باستان bunadatti میباشد . « بنیادی » ، چیزی هست که از« بُن خودش ، همیشه ازنو » ، تازه میشود . « بـنـیـاد » ، دراصل به معنای « تولد تازه بینش و روشنی ، ازهستی اصیل خود » هست . کسی ، زندگی میکند، که بُن، داردbunomand ، که زهدان زاینده روشنی و بینش درهستی خودش هست . بنیادی اندیشیدن، وبنیادی عمل کردن ، زادن اندیشه ( روشنی و بینش ) از زهدان زاینده هستی فرد خود هست . اسلام، با اصطلاح « فطـرت » ، به مسئله مبدء واصل انسان میپردازد . مکاتب فلسفی درغرب، دراصطلاح « nature= که به واژه طبیعت برگردانیده میشود » به مسئله مبدء و اصل انسان میپردازند . فرهنگ ایران دراصطلاحات « ۱- بُن bun ، ۲- گوهرgohr ٣- چهرهchihr ، چیتره cithra» به این مسئله میپرداخته است . بررسی این اصطلاحات ، به خودی خود ، ویژگی شاخصه فرهنگ ایران است. صفت ارتای خـوشـه (=سیمرغ ) ، « هـوچـیـتـره = هـَجـیـر= هـژیر» بود ، که به معنای « دارنده تخمه ها یا چهره های به = خوشه به » است . هـُمای چهـر آزاد ، که دراصل ، همای چترآکات بوده است . به عبارت دیگر، هما، دارنده خوشه ، یا تخمه های اصل و بُنی بوده است . یا آغاز انقلاب بهاری ، با سر « گوزهر » درآسمان کاردارد ، که دراصل ، واژه ِ « گوازچیتره » بوده است ، و به معنای « دارنده تخمهای جفت، یعنی اصل زاینده و نوشونده زندگی » است . « چیتره » ، با نوشوی و رستاخیز بهاری کار دارد . چنانچه درگزیده ها زاداسپرم ( ٣۴ / ۲۹ ) میآید که » بـاز آفرینی همه چهره ها درپایان ، به آغاز، همانند باشند ، چنانکه مردم که هستی آنان ازتخم ( = نطفه ) است ،از نطفه به وجود آیند ، و گیاهان که هستی آنان ازتخمک است ، کمال پایانی آنها نیز با همان تخم است » . درست واژه کمال ، واژه بوندکbun-dak است . چون« بُن» ، بازآفرین و نو آفرین است و « کمال» درفرهنگ ایران ، نیروی نوآفرینی بوده است . کسی کاملست ، که نیروی نوزائی روشنی وبینش دارد( کسی کامل خوانده نمیشود ، که صندوق کل معلومات و روشنی های جهان است ) . همچنین « گـور، که همان واژه گوهرgohr » است ، اینهمانی تخم را ، با نوزائی و باز زائی نشان میدهد .آنچه گوهریست ، ویژگی نوشوندگی دارد . آنچه چیتره یا چهر است ، اصل باز زائی و انقلاب و تازه شویست . هرچه تخم و گوهر(= گور) و بُن است ، نوزا وبازآفرین و نوشونده و رستاخیزنده و فرشگرد کردار است . چنانکه واژه « گورین » درکردی به معنای « تکوین یافتن » است ، و « گورن » هم به معنای بیضه ، وهم به معنای قبر است( جسد مرده درگور، تخمیست که ازسرخواهد روئید ) ، و « گوران » به معنای تکوین یافتن جنین دررحم است . برپایه این زمینه فکری بود که« بهرام » ، شاه نامدار ساسانی ، بهرام گور خوانده میشد ، چون درشخصیت او ، امید به نوشوی و تحول درآن روزگار، زنده شده بود ، نه برای خاطرآنکه ، به شکارگور( جانوردورنگ ) میرفته است . ازاین رو به ابربارنده ،« گوهربار» یا «گوهرپاش » گفته میشود ، چون باران وآب ، اصل رستاخیزنده و نوکننده تخم گیاهان است . « گوهرشب چراغ » نیز ، که ازاین تصویر برآمده بود ، اشاره به تخمیست که دراثر دیدن آب درتاریکی ، میروید و روشن میشود . پیدایش بینش و روشنی در انسان بر داستانی استوار است که ، انسان ، تخم یا بن یا گوهریست که با آب (= شیره جهان = خدا ) که بیامیزد ، اصل بینش و روشنائی میگردد . اینست که ویژگی « بینش » درفرهنگ ایران، ازسوئی با اصالت انسان ، و ازسوی دیگر، با تر وتازه کنندگی و نوکنندگی همراه بود . شنیدن یا خواندن ِ یک داستان ، هنگامی بینشی تازه میآورد ، که سراسر هستی انسان را تروتازه ونو بکند ، وتخمی درزهدان هستی هرکسی بیفکند واورا آبستن سازد . آنچه ما امروزه از « بندهشن bundahishn» داریم ، روایاتی هست که موبدان زرتشتی ، ازآن « داستانهاواندیشه های نخستین آفرینش » ، کرده اند . روایت اصلی را ، به گونه ای گردانیده اند وپیچانیده اند، تا اندیشه های زرتشت را بیان وتبلیغ کنند . این خراب کردن کاخ بینش گذشته ، و بنای ساختمان تازه خود ، با همان مواد ، کارهمیشگی ادیان بوده است . دراین گردانیدن یا تحریف است که مفهوم « نوشدن ازبُن و یا زهدان وجود خود » نیز ، بکلی وارونه ساخته شده است ، و درواقع ، انسان ، در روایت کنونی زرتشتی از بندهش ، از بُن ( = زهدان زاینده روشنی وبینش ازخود ) ، انداخته شده است . درهمان اصطلاح « بندهش » ، خود « بُـن » ، دیگر نباید معنای زهدان و بچه دان ، یا « بون » ، بدهد . وهمچنین « داتـه » ، نباید دیگر، معنای « زائیدن » را بدهد. بندهش ، باید بحث آفرینش ازمبدء و اصلی باشد ، که نه زهدان است ، و نه میزاید ، و نه از « پیدایش روشنی از تاریکی » کاری دارد . به عبارت دیگر، خود اصطلاح« بندهش» ، باید درتمامیتش ، مسخ و تحریف گردد . درواقع ، این داستانها ، یا بنداده ها = بنیاده ها بودند که شیوه نوشدن و پیدایش تازه را ازبُن مینمودند . « نوشدن ازبُن » ، براین تصویر انسان، قرارد اشت که در طبیعت انسان ، نیروی آفریننده روشنی و بینش ازخوداو هست ، واین با تصویر « پیامیر» و « فرستاده و برگزیده ازخدا ، که بینش و روشنی را برای مردمان ازمرکزانحصاری روشنی وعلم میآود » درتضاد کاملست . اصل فرشگرد و رستاخیزنده و نوسازنده ، در ذات خود انسانست ، و بقول مولوی ، هرانسانی ، حامله به قیامت خودش و بینشش و روشنائیش هست . مسائل اخلاق و دین و بینش و جهان آرائی (= حکومتگری ) درجستجو برای بُن شدن ازنو ، حل میگردید . تباهی یا مشکلات و گرفتاریهای اخلاقی واجتماعی ، دراثردور شدن ازسرچشمه زایندگی و آفرینندگی درخود هرانسانی ، و افتادن درتنگناهای صورتهای سفت وسخت وافسرده ایجاد میگردد ، و برای رفع این تنگی ها و منجمدشدگیها، بایستی انسان، خودش ، ازسر، بُن ِ نو آفرینی شود. این تنگیها و فسادها و تباهیها ، درشدت دادن ِامرونهی ها ، یا دروعظ کردنها و نصیحت کردنها ، و یا درتهدید و وحشت اندازی از مجازاتهای سهمگین درجهنم ، حل نمیشوند ، بلکه همه این مسائل ، در« در بُن شدن فرد انسان ازنو » حل میگردند. انسان ، هنگامی تباه و پلشت وفاسد میگردد که اصالت خود را با تحمیل این آموزه ها و شریعت ها و ایدئولوژیها و آموزه ها و.... از دست میدهد ، و بُن دراو سوخته میگردد . واژه « داستان » هم که دراصل « داتستانdaat+astaan » بوده است ، با پیشوند ِ« دات » درداتستان ، که آفریده شدن و زاده شدن و پیدایش ازبن باشد ، کار دارد . این آرمان ، که زیستن ، روند همیشه نوشدن انسانها از بُن است ، در ایران ، درضمیرها خفته و نهفته باقی ماند . « ژی » یا زندگی ، با روند نوشدن از بُن ، یا دوباره سرچشمه و اصل شدن، کار دارد . درست واژه « کـُهـن » نیز دراصل ، معنای « سرچشمه و گوهر و بن شدن » را داشته است ، و سپس معنای « گذشته های زمانی بسیاردور ، یا پیرشده » را پیدا کرده است . « داستان کهن » ، بیان یک اندیشه و تجربه اصیل و زاینده و مایه ای بوده است ، نه حکایتی از رویدادی درگذشته دورافتاده . « روزگارکهن » ، بُن آفریننده ِ زمان بوده است . « داستان کهن» و « روزگار کهن » ، به معنای « آنچه متعلق به تاریخ گذشته وپیرشده و فرسوده و خاتمه یافته است » نبوده ، بلکه ، معنای« بُن زاینده زمان و اندیشه ِ تجربه های زاینده شـدن » را داشته است . این « کهن » است که « نو» میزاید . کهن ، سرچشمه پیدایش و زایش نو است . این اندیشه با « تکرار برهه ای ازتاریخ گذشته » فرق کلی داشته است . « بُن » که « سرچشمه نو آفرینی » است ، هیچگاه فرسوده و عقیم و خشک نمیشود . کمال درفرهنگ ایران همین « بن شدن » بود، تا همیشه سرچشمه آفرینندگی بشود . درهزوارش ، « کمال » ، بوندک bundak = بونده bunda نامیده میشود . کمال ، بُن شدن است . « کمال » درفرهنگ زال زر ، مانند ادیان نوری ، بی نهایت شدن درآموخته ها و روشنی ها نیست ، بلکه « اصل آفریننده و نوزائی و نوشوی » میباشد . کسیکه بی نهایت قدرت و علم وخوبی و...دارد ، از دید فرهنگ ایران ، پیکریابی « کمال » نیست . بلکه کسی، به کمال خود میرسد ، که درفرازش ، باز، اصل نوشوی و نو آفرینی درخود میگردد . این آرمان را که « درجستجو و دریافتن بُن ، ازسرنوشدن » میباشد ، و اصل نیرومندی و پیروزی است، ایرانیان ، دردوره ساسانیان ، گم کرده بودند ، و این آرمان را ازسر، فردوسی زنده کرد . فردوسی ، داستانهای کهن را، با یقین از این آماج، میسراید که روزگارکهن را، نو خواهد کرد . اینجا منی سخن میگوید، که یقین تام به رسالت بی چون وچرای خود ، از نوکردن روزگارسرچشمگی ، از روزگار آفرینندگی ایران دارد . این چه کـُهنیست که سرچشمه نوشوی و تازه شوی و بازیابی آفرینندگی خود است ؟ فردوسی میگوید که گوهرداستانهای شاهنامه که من میسرایم ، پیکریابی نیروی باززائی و نوشوی است . شاهنامه « روایت تاریخ گذشته » نیست ، بلکه داستانهائی میسراید که ایرانیان را ازسر تحول به « بُن زاینده ، یا چیترآکات ، یا گوهر رستاخیزنده » میدهد . بیان این مطلب دراصطلاح دینی ، آنست که فردوسی ، با سرودن شاهنامه ، میخواهد باز زائی ( رُنسانس ) یا فرشگردسیاسی و دینی و اجتماعی و هنری درایران برپا کند، و خود را توانا، به کردن چنین اقدام بزرگی میداند . فردوسی ، کـُهـن را ، زهدان آفرینش نوین میداند . بنا براین ، ازسر، تحول به بُن داده شدن ، وازسراصالت هستی یافتن و« زهدان زاینده روشنی و بینش تازه شدن » ، استوار، به جا افتادن آن « تصویرانسانی » دارد که خودش، زهدان نوآفرینی است . هنگامی انسان، « وجود آبستن ، یا اصل حاملگی » شد ، میتواند نو بشود . تصویرو مفهوم « بن شدن » ، پیوند مستقیم با تصویرو مفهوم « درخت بودن کل هستی » داشت . خدا، تخمی هست که میروید ، و درفرازش ، به « تخم های گوناگون تازه » می نشیند ، که همه انسانهای گوناگون هستند ، و این تخم ها ی گوناگون ازهم ، درخود ، همان گوهرخدا را دارند، و اصل همیشه نوشونده هستند . گوناگونی و طیف و رنگارنگی، مستقیم ازگوهرخود ِخدا برمیآید. چیزی « بُن » است که هم « بردرخت » است، وهم« تخم » است که ازآن، درخت افکنده ، و باز پیدایش می یابد . این همان اندیشه ایست که درگرشاسپ نامه اسدی ، برهمن که همان« بهمن » میباشد ، به گرشاسپ میگوید : به تخم درخت، ارفتی درگمان نگه کن، بَـرش ، تخم باشد همان بـَر ِاینجهان ، مردم آمد درست چنان دان که تخمش، همین بـُد نخست دراثر این تصویر « جفت بودن تخم= برو تخم باهم بودن» ، دانه ، دوانه ، وانسان ، جمک = ییما = جما = جفت یا همزاد ، شمرده میشد . نخستین انسان که بُن همه انسانهاست ، جفت = ییما – جیما= جم= همزاد خوانده میشد. او« هم سراست و هم بیخ »، «هم برومیوه است وهم تخم » . اندیشه نوشدن ازخود ، هنگامی ممکن است که انسان ، خود را چنین بـُنی بـدانـد. هرانسانی باید ازنو، « جم » بشود تا بتواند سرچشمه مدنیت انسانی گردد . و چنین تصویری را ، انسانی ازخود دارد ، که چنین« تصویری را ازپیوند خدا با انسان » داشته باشد . خدا، خوشه ای ازبـَرها ست، که با افکنده شدن، تخمهائی میشوند که ازسر، خوشه خدا ( سیمرغ = ارتای خوشه ) میشوند . با گاتا، یـا سرودهای زرتشت ، این سـراندیشه ، بکلی نابود ساخته شد . آرمان ِ فرشگرد و نوشوی ، درگاتای زرتشت ماند، ولی دیگر، ریشه ، درتصویر « خدائی که تبدیل به خوشه تخمهای گوناگون انسانها میشود » ، نداشت . نام خدا ، که «ارتای خوشه= ارتا خوشت » بود ، حذف وطرد و منسوخ شد و بجایش ، ازآن پس ، « ارتاواهیشت یا اردیبهشت » نامیده شد . همای چیترآکات ، ازآموزه زرتشت ، طرد و تبعید و حذف ساخته شد . هژیر، یا هوچیتربودن ارتا ، همان خوشه بودن خدا بود . با طرد ارتای خوشه ( ارتا خوشت = اردوشت ) به وسیله زرتشت ، رابطه انسانها با خدا ، بکلی عوض شد ، و انسان ، اصالتش را ازدست داد، و دیگر، توانائی « بُن شدن » ، ازاو غصب گردید . این آرمان نوشوی و رُنسانس از بُن خودِ انسان ، واقعیت خود را درگیتی و در زمان وتاریخ ، از دست داد . فرشگرد یا یابازآفرینی و« نوشوی » ، رویدادی فراسوی زمان و یا پایان زمانی و آخرالزمانی شد . پس ازاو ، درهمه ادیان نوری ، فرشگرد و نوشوی ، رویدادهای آخرالزمانی شدند ، چون توانائی نوشدن ازخود انسان ، غصب گردید . با غصب توانانی نوشوی ازخود انسان ، مردمان را نیازمند ، پیامبران و منجیان و پیشوایان و رهبران وظهورات آخرالزمانی کردند . امید انسان را به خود انسان و ازخود انسان ، گرفتند ، و به صاحب الزمان و مهدی و سایر منجیان دادند ، وهمه را منتظرآمدن او کردند . نقد را ازانسان گرفتند ، و با نوید به نسیه ، اورا خرسند ساختند . زرتشت ، با تبدیل ارتای خوشه ( سیمرغ ) ، به اردیبهشت ، فرهنگ ایران را گرفتار بزرگترین فاجعه های خود کرد . با این تغییرتصویر ، اصالت و حق نوشوی ازخود انسان وجامعه ، و ازخرد و اندیشه خود انسان ، سلب وغصب گردید . انسان ازاین پس ، ازخود و درخود ، بُن نوشونده ، بُن فرشگرد ، بن باززائی ونوزائی اندیشگی و روانی و اجتماعی و حکومتی ندارد . این اندیشه ، در زمان ساسانیان، با چیرگی الهیات زرتشتی ، بُن زاینده را ، در روان و منش وخرد و دین ایرانیان ، سوزانید وخاکسترساخت. این بود که به روایت فردوسی ، پهلوانی دهقان نژاد ، خردمندان را ازسراسر ایران دورهم گرد آورد، تا علت این شکست فاجعه انگیز ایران را ازاسلام ، بپژوهند . چرا مهان وبزرگان ، دنیا را به ما خوار، به ارث گذاشتند ؟ چگونه انسان ، دست از« بُن خدا بودن » کشید، و افتخار به « عبـد ِ الله بودن ، و عبودیت ازالاه » کرد ؟ فردوسی ، درشاهنامه درست ، میکوشد که پاسخ به این پرسش بنیادی را بیابد : پژوهنده روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست بپرسیدشان ازنژاد کیان وزآن نامداران فرّخ گوان که گیتی به آغـاز، چون داشتند که ایـدر، به ما خواربگذاشتند چگونه سرآمد به نیک اختری برایشان همه « روزکـُنـد آوری » فردوسی، میکوشد درشاهنامه ، پاسخ این مسئله را بیابد که این شاهان و بزرگان وگوان ، به چه روشی جهانداری کردند که جهانی، خواربه مرده ریگ برای ما گذاشتند ؟ چه کرده اند که نیک اختری سرآمد ؟ چه کردند که روزگار کند آوری ایران ، پایان یافت ؟ آنها با کارهایشان واندیشه هایشان ، ازایرانیان ، تخمه سوخته ساختند . آنها ، بُن نوشوی و بازآفرینی را درایرانیان ، نابود کردند . اینست که فردوسی خودش یک تنه ، نه تنها بپا میخیزد تا ایرانیان را بیاد نوشدن ازبُن خود بیندازد ، بلکه زال زر ِ پهلوان میشود که این رسالت را به عهده میگیرد که ایرانی را تحول به « بن نوشونده ونوآفرین » بدهد . شیوهِ « بُن شدن انسان » یا چگونه خدا ، میتواند انسان بشود؟ از سر، بُن آفریننده شدن ، تصویری بسیارکهن درفرهنگ ایران بود . ایرانیان درروزگاران پیشین، براین باور بودند که تخم ( مینو) به آسمان میرود ، و درزهدان هلال ماه ( رام ، سیمرغ ) کودک میشود، و آنگاه به زمین ، به شکم مادر، فرود آورده میشود . دراین برهه اززمان ، زن آبستن ، اینهمانی با سیمرغ ( وایو= بیو) می یابد. این تصویر، بنیاد گذار اندیشه های بزرگ شـد . بدینسان هرتخمی و نطفه ای ازانسان ، در زهدان سیمرغ ، فرزند خدا میشـد . با این تصویر ، اندیشه بزرگی درتاریخ بشریت ، چهره واقعیت به خود گرفت : در زاده شدن ، همه انسانها ، چون فرزند مستقیم خدا یند ، باهم برابرند . همه باهم همالند . « هم + آل » ، یا به عبارت دیگر همه فرزندان مشترک « آل = ال = سیمرغ = ارتای خوشه » هستند، چون همه زاده ازیک زهدانند ، و همخون و همگوهر با خدایند . رد پای این تصویر رایج میان ایرانیان، در روایات باقی مانده است . همان اصطلاح « اب منی » که هنوز نیز بکاربرده میشود ، « آب مینو » هست . ودر روایات هرمزیار فرامرز دیده میشود که این« مینو یا تخم ونطفه»، به آسمان ( مینو ) میرود . آسمان و بهشت ، ازاین رو « مینو» خوانده شد، چون آسمان ، جای بازآفرینی تخمها ( زهدان ) شمرده میشد . این تصویر، درست بازتاب همان اندیشه « بُن شدن درفرازوبرسردرخت » بود ، که به شیوه دیگر بیان میگردید . این تصویرساده ، در داستان دورافکندن زال بچه ، و سیمرغ ( ارتای خوشه ) ، عبارتی تازه وتاءویلی نوین به خود میدهد ، و خود را میگسترد و به خود، ژرفائی تازه وبی نظیر میدهد . بچه انسان ، دور « افکنده » میشود، و این خود ِ خداهست که او را برمیدارد و به آشیانه خود می برد که جایگاه قداست زندگی و گزند ناپذیرمیباشد . با مراجعه به کتاب « مولوی وسایه هما ، جلد سوم ( ص ٣۶۹ ، ازهمین پژوهشگر ) دیده میشود که وجود سیمرغ ، به خودی خود ، آشیانه و لانه هست ، نه آنکه سیمرغ ، درآشیانه و لانه ای بسر برد . بقول مولوی : لانه تو ، عشق بوده است ، ای همای لایزال عشق را محکم بگیرو ، ساکن این لانه باش درآن کتاب بررسی شده است که لانه سیمرغ ، همان کوه قاف و اصل هستی و « هیل hyle= هیولا » هست . « هیلین » درکردی هم معنای آشیان ، و هم معنای زهدان ( شرمگاه زن ) دارد . زال ، درواقع در زهدان خدا ، نهاده میشود . به فرزند، درپهلوی « پندند = پند + اند » گفته میشود ، که به معنای « تخم در زهدان » است ، و بدینسان ، انسان ، فرزند خدا میشود . تخمی که ازانسان ، دورافکنده میشود ، ازخدا برداشته و پرورده میشود ، و ازآن پس ، هیچ فرزندی ، فرزند مادرو پدرش نیست . ازآن پس ، هیچ پدرو مادری ، حق مالکیت به فرزند خود ندارد، و نمیتواند با او، هرکاری که میخواهد بکند ، چون ازآن پس ، هرکودکی ، فرزند مستقیم خدا شمرده میشود و با او ، باید به کردار ِ فرزند خدا، که به او سپرده شده است ، رفتارکرد. هرکودکی ، ارج خدائی دارد . هنگامی سیمرغ ، زال را به سام بازمیگرداند ، سیمرغ با سام پیمان می بندد که آزادی زال را درخواستهایش ، تضمین کند . ازاین پس ، کودک ، حق و حقوق فرزند خدا را می یابد . هرانسانی ، رابطه مالکیت و تصرف با فرزند خود را از دست میدهد . مثلا خود سام وجامعه اش و دین حاکم برجامعه اش ، به هیچ روی ، حق ندارند ، که زال را دور بیفکنند ، و به مرگ بسپارند. این حق ، ازهمه آنها گرفته میشود . هیچکسی ، خودش ، فرزند ی ندارد که مال او باشد، بلکه این سیمرغست که مادر همه است. هیچ قدرتی دراجتماع ، حق تصرف کردن کودک ، ویا آزردن کودکی را ندارد. فردوسی با زنده نگاهداشتن این داستان ، و بابیان آن در « رمز» ، درروزگاری که شریعت اسلام ، ابرازچنین اندیشه ای را کفروشرک مطلق میدانست ، و گوینده اش را ازدم برنده شمشیر میگذرانید ، اندیشه « اصالت انسان » را ازفرهنگ زال زری ، ازنو، زنده کرد . این تخم انسان درفراز است که « بُن خدا » در زمین میشود . در داستان زال زر ، فردوسی بیان میکند که چگونه انسان دورافکنده ، خدا میشود ، و چگونه درخانه خدا ، و درزهدان خدا ، پرورده ، و چگونه سپس همال و جفت خدا میشود ، و چگونه کسیکه همال و برابر و همگونه باخدا شده است ، باخدا به زمین بازمیگردد و انسان میگردد . درعرفان ، بیشتر توجه به « انا الحق » ، یا اینهمانی یافتن انسان با خدا ، کرده میشود ، و کمترتوجه به بخش دوم داستان ، که انسان شدن خداست کرده میشود . ودرست مسئله فرهنگ زال زری ، همین « انسان شدن خدا » هست . تصویر « پهلوان » ، تصویر « انسان شدن خدا » است . انسان ، ازاین پس، به شکل ِ« خدای ناشـنـاخـتـه » زندگی میکند . زندگی کردن پهلوان درگیتی ، زندگی کردن خدا درجامه انسانست . زال زر، پهلوانیست که هم پیکریابی « اصل خداشوی انسان » و هم « انسان شوی خدا » هست . زندگی زال زر ، سیر خداشدن انسان ، و سپس ، سیر انسان شدن خدا هست . داستان زال زر، در درازای زندگی اش، داستان چگونه زندگی کردن خدا درچهره انسان است . خدائی که زندگی انسانی میکند ، بی آنکه کسی بداند که او خدا هست . این خدای مقتدرو عالم به همه چیزنیست که به کردار انسان ، زندگی میکند تا قادر باشد ازبام تا شام هر روز، معجزه بکند . این خدائیست که در زندگی کردن درگیتی ، زیباترو بزرگترو نیک ترمیشود . این خدا ، تخمیست که در زندگی کردن در انسان ، میشکوفد و عظمت و زیبائی و نیکی اش میگسترد ، و درانسان شدن ، خدا میشود .این خداست که درهادخت نسک به انسانی که خودش شده است ، میگوید : دوست داشتنی بودم و تو ای انسان ، مرا دوست داشتنی ترکردی زیبا بودم و تو ای انسان ، مرا زیبا ترکردی دل پسند بودم ، تو مرا دلپسند ترکردی بلند پایگاه بودم ، تو مرا بلند پایگاه ترکردی خداشدن انسان ، یک تراژدی است .بسختی میتوان تصورکرد که با داشتن آگاهبود خدائی ، انسان در تنگناهای زندگی درزمان و درگیتی، چه عذابهائی را باید بشکیبد . بدینسان ، زندگی کردن پهلوان ، نمونه و سرمشق ، برای شناخت شیوه زیستن هرانسانی میگردد . پهلوان ، کتاب و آموزه و فلسفه و حکمت و علم و تئوری نمیآورد، و آموزگارکسی نیست ، ولی به شیوه ای زندگی میکند ، که ازلابلای پوسته کارهایش ، خدائیش، میدرخشد . زرتشت و سپس « بنیاد گذاران ادیان نوری » ، آموزه و تعلیم و شریعتی میآورند که مردمان طبق آن باید زندگی کنند. درحالیکه فرهنگ ایران ، بر بنیاد انگیخته شدن انسان ، از سرمشقها ی گوناگونست که پهلوانان ایران ، به آن چهره داده اند . انگیخته شدن از خدایانی که ، انسان شده اند ، و درلباس خدائیشان ناشناختنی بوده اند ، میباشد . جستن خدایان درلباسهای انسانی ، جستجوی بُن خود و انگیخته شدن ازآنها ، بُن شدن ازنو هست . شاهنامه ، تاریخ زندگی پیشوایان و رهبران و منجیان ایران نیست ، بلکه داستانهای پهلوانانیست که راه انسانی را به خدا شدن ، و راه خداشدن به انسان را پیموده اند . ایرانی نمیخواهد تقلید ازپهلوانان: ازسام یا زال یا رستم بکند ، بلکه میخواهد راه خداشدن خود و راه مشکلتر انسان شدن ازخدائی را بجوید و بپیماید . خدا، تا انسان نشود ، تا درمجهولیت و غربت ، گوهرخود را آشکارو نمایان نسازد ، خدا نیست . این « رمز کلیدی شاهنامه » است ، که سرسختانه از دشمنان نوکردن ایران ، « افسانه و دروغ » ساخته شده است و ساخته میشود . این تصویر پهلوان ، که در جم وفریدون سام و زال و رستم وسیاوش و ایرج و کیخسرو چهره های گوناگون یافته ، تصاویر انسان در فرهنگ ایران بوده است. « خدا شدن انسان و انسان شدن خدا » که فراسوی همه ادیان و مذاهب و ایدئولوژیها ، راه زیستن انسان درگیتی شمرده میشود ، « رمز زندگی پهلوان » است . زال زر، خود سیمرغست که درشعله ورشدن اندیشه جهاد دینی زرتشتیان و تعصبات خونخوارنه اشان ، در عذاب وشکنجه و درد، میسوزد ، و درقفس آهنین انداخته میشود، و فرامرز فرزند دلیر وجوانمرد رستم ، دربرابر چشمانش به صلیب کشیده میشود ، و خانواده اش بی امان تعقیب کرده میشود ، ولی برغم همه این سختیها ، انسان بزرگوار میماند ، و درانسانیتش ، با عظمت و مهرو بزرگ منشی سیمرغی میدرخشد ، ولی بهمن دیندار و متعصب ومجاهد ، که همه رسوم جوانمردی و انسانیت را زیرپا گذاشته است ، نمیتواند ذره ای ناچیز ازاین عظمت اخلاقی را ببیند وبشناسد و دریابد . خدا در لباس انسان پوشیدن ، و درانسان زیستن ، مسئله بنیادی زندگی کردن اخلاقی و دینی و اجتماعی انسان ، درفرهنگ ایران ، که فرهنگ زال زریست ، میگردد . این بهمن وهما که گنج پوشیده در بُن هرانسانی هستند ، که خدا درجامه ناشناختنی درهرانسانی هستند ، باید ازسر دروجود ماانگیخته شوند ، تا ما بُن نوشوی گردیم</strong> . </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-28894859040655228852007-05-20T03:45:00.000-07:002007-05-20T03:48:42.927-07:00از مفهوم خدا در فرهنگ ایران<div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهرجمالی</span></strong></div><div align="right"><br />« <strong><span style="color:#330099;"><span style="font-size:130%;"><span style="color:#336666;"><span style="font-size:180%;color:#003333;">از مفهوم خدا در فرهنگ ایران</span> »</span><br />درفرهنگ ایران خدا ، بُنی هست که انسا ن وجهان، ازآن میرویند<br />انسان وخدا دونیمه ازیک هستی اند بُن آفریننده ِ کیهان، دردرون خود انسانست<br />اصل آفرینندگی و اندازه و ارزش وساماندهی در درون خود انسانست( سکولاریته و حقوق بشر</span></span></strong></div><div align="right"><span style="color:#330099;"></span> </div><div align="right"><br />امروزه بسیاری می پندارند که بسیار پیشرفت کرده اند و به اوج کمال رسیده اند ، چون با « واسطه ِ واسطه ِ واسطه ِ الله » کار دارند ، ومی پندارند که نیاکان ایرانیان ، عقب افتاده و جاهل و بی کمال بوده اند ، چون آنها ، بیواسطه ، با « خدا » سروکار داشته اند . بریدگی و دوری از اصل چیزها، ضرورت زندگی شده است . ولی این نیاز به بیواسطه بودن ، به صمیمی بودن ، به همگوهر بودن با«آنچه هست»، و با « گوهر آنچه هست » نیاز انسان کنونیست . حتی نزدیک بودن به چیزها ، دیگر بسا نیست . ما میخواهیم «با چیزها » باشیم. در فرهنگ ایران ، بیواسطه بودن با خدا و آمیخته بودن با خدا، به معنای « بیواسطه بودن با همه ِ پدیده ها درگیتی و زیستن و بودن ِ با همه چیزها درگیتی» بود . امروزهم انسان میخواهد مستقیما با همه چیزها درگیتی باشد ، و نام این خواست ، سکولاریته است . انسان دیگر میان خود و « گوهر آنچه هست » ، واسطه نمیخواهد . ما ازبسکه با « نماینده این چیز، و آن حقیقت واِلاه ... » کارداشته ایم ، خسته و دلگیر و افسرده شده ایم.آنها مارا به چیزی نمیگیرند، و به ما ، ارج واقعی به نمیدهند . کسی به من ارج میدهد که حاضراست با من بنشیند وبا من بیامیزد و با من صمیمی باشد .به هرحقیقتی و اصلی و ... که نماینده اش را میفرستد ، بگوئید که اساسا از آمدن ، صرفنظرکند . ما نماینده معشوقه امان را نمیخواهیم ، ما خود معشوقه امان را میخواهیم .هرچیزی، « هـسـت » ، هنگامیکه با ما پیوند مستقیم و صمیمی و محرمانه داشته باشد . هرچیزی « هست » ، هنگامیکه با ما آمیخته باشد . واسطه ، جائیست که ، انسان و گیتی و مخلوق ، از خالق و از الله ، بریده است ، و باهم ، همگوهروسرشته باهم نیستند .و دراثر این بریدگی انسان از خالق ، نیازبه واسطه و رسول و پیامبری هست ، که اوامر و احکام خالق را به انسان ، انتقال بدهد . میان ِ این خالق و انسان ، نیاز به « میثاق عبودیت » و « نیاز به عهد تابعیت و تسلیم » ، و بالاخره نیاز به « ایمان » هست . « ایمان» ، همیشه نشان بریدگی و واسطه است . این میثاق و عهد و ایمان است که هرچند ، از راه واسطه و نماینده ، رابطه ای غیرمستقیم برقرار میکند ، ولی رفع بریدگی نمیشود ، فقط یک پلی که ازموهم باریکتراست ، درمیان دوبخش بریده ازهم ، زده میشود . یک حداقل از بستگی غیرمستقیم ، ازراه این واسطه ، از راه ایجاد میثاق و عهد و ایمان ساخته میشود .در اینجا ، « دیـن » ، به احکام و آموزه و بینشی اطلاق میشود که این واسطه ، به انسانها عرضه میکند، تا به آن ایمان آورند، و ادعا میکند که اینها را او به تنهائی ، مستقیما از الله و یهوه و... دریافت کرده است . اینست که « دین « دراین گستره ، بی « ایمان » ، معنائی ندارد . درواقع ، گرانیگاه دین در ایمانست . « دین » درفرهنگ ایران ، بیان « بینش بیواسطه و خودجوش ، از بُن خود انسانست » . دین ، درفرهنگ ایران ، نیازی به ایمان ندارد . دین دراین ادیان ، بینشی است که بیواسطه ، از خود انسان ، نمیتواند بجوشد ، بلکه بینشی است که واسطه اِلاه ، از الاه ،به ما میدهد، و ما عهد تابعیت برای اجرای آن ، با واسطه می بندیم و به آن سوگند وفاداری همیشگی میخوریم ، و نام این سوگند ، ایمان است . « دیـن» درفرهنگ ایران ، تراوش بینش تازه به تازه از گوهر و بن خود انسانست . خود خدا نیز ، همین گوهر و بُن انسانست .این مفاهیم عهد و میثاق و ایمان و عبودیت و واسطه ، از همان « بریدگی الله از انسان ، سرچشمه میگیرد . در بریدگی انسان از الله است که واسطه ، ضروریست ، و درپیمودن زمان در تاریخ ، حلقه واسطه ها افزایش می یابند . درآغاز یک رسول آست ، سپس خلیفه یا امام هم بدان افزوده میشود، و سپس این واسطه ها ، زنجیری از حلقه ها میگردند . ولی فرهنگ ایران ، با واسطه، کار نداشت . خدا و انسان ، برای باهم بودن ، نیاز به واسطه ای نداشتند . خدا و خود ، دو چیز جدا ازهم ، یادو وجود بریده ازهم نبودند ، بلکه دو بخش،در تحول یک وجود، بوده اند . آنچیزی که در آغاز، خداهست ، در تحول ، خود، یا انسان میشود . خدا ، خود میشود . خدا ، گیتی میشود . خدا ، تخم و بُنی است که خوشه انسانها ، خوشه گیتی میشود ، و نام این خوشه ، سیمرغ است . نام این خوشه ، ُهما یا قـقـنس است . « قوش » که نام هماست ، همان خوشه است . خوشه درآسمان میبالد . خوشه ، بال در میآورد و قوش میشود . ریشه و بیخ درخت را که ببریم ، دیگر، نه خوشه ، درختست ، نه ریشه . درخت و تنه و ریشه باهم یک درختند . ایرانیان ، نه تنها بیواسطه با خدا ، معامله میکرده اند ، یا بیواسطه دست درآغوش هم میکرده اند ، بلکه فراتر ازاین نزدیکی باهم کار داشته اند . برای ایرانی ، خدا ، تخم و بُنی بوده است که انسان ، یا همه جانها بطور کلی ، ازآن میروئیده اند . در گیاه و رویش ، بریدگی نیست ، و فقط آمیختگیست . شیره گیاهی در همه گیاه ، روانست . ایرانی حتا نمیخواسته است که بیواسطه ، بی نماینده ، بی وکیل ، با خدا ، سروکار داشته باشد . او خدا را ، بیخ و بُن وجود خود میدانسته است . خدا ، تخمی و هسته ایست که تا گل و گیاه ، تا آب و زمین ، تا مرغ و جانور ، تا انسان نشده است ، هنوز خدا نیست . رد پای این اندیشه در متون پهلوی ، هرچند که رنگ و روی الهیات زرتشتی را گرفته اند ، باقی مانده است . چنانچه در بندهش ، درهمان بخش نخست میآید که « هرمزد پیش از آفرینش ، خدای نبود ، پس از آفرینش ... خدای بود » .ایرانیان ، میاندیشیده اند که خدا را نمیتوان ردکرد ، و نمیتوان پشت به آن کرد ،و نمیتوان اورا نفی کرد ، بدون آنکه ریشه خود را کند . هیچ گیاهی ، ریشه خود را نمیکند . واژه های « خدا » و « خود » ، از یک واژه که خوا= خیا = خایه باشد و به معنی « تخم » است، ساخته شده اند . و تخم ، با ریشه و بُن، و با شاخ و برگ وبر و خوشه و گل در فراز، کار دارد .در فرهنگ ایران ، خدا و خود ، خدا و انسان ، دوچیز و دو وجود بریده ازهم نبودند ، بلکه « دوبخش ، از تحول یک وجود بودند » . آنچیزی که دراول ، خداست ، درتحول ، خود، یا انسان میشود . خدا ، خود میشود . بُن در فرود ، بُن در فراز میشود . خدا ، گیتی ( = جانان = خوشه جانها ) میشود . خدا ، تخم و و مینو و بُنی هست که خوشه انسانها ، خوشه جانها ، خوشه گیتی میشود ، و نام این خوشه ، سیمرغ است . نام این خوشه ، هماست ، نام این خوشه ، عنقا یا ققنس است ، نام این خوشه ، در ترکی لوری قوش ( قوش ترانه خوان ) و بوغدایتو ( بوغدای+ دایتی = خدای خوشه ) است . ریشه و بُن درخت، که بریده شود ، یا ازجا کنده شود ، دیگر، درخت ، دیگر انسان ، دیگر گیتی ، درخت و انسان و گیتی نیست.اینها ، با هم ،وجود دارند، وبی هم، وجود ندارند . آنها، بدون همدیگر، یک کل تمام نیستند. آنها ، « درهمدیگرنیزهستنند » .ایرانیان میگفتند که هر جانی ، تخمیست که درونش یک تخم پنهانی است . هر جانی ، دوجانه است .هرجانی ، آبستن به جان دیگراست ، دوگیان است. انسان ، وجودیست همیشه آبستن . انسان ، اصل آفریننده جان را در درون خودش دارد . آن تخم پنهانی وگُم و ناپیدا و ناگرفتنی ، نامش خدا هست ، و این تخم ، وقتی گسترد و فراخ شد ، و به قول امروزیها ، واقعیت یافت و پیکر به خود گرفت ، ودیدنی و ملموس و گرفتنی شد ، آنگاهست که خدا ، خدا میشود . آنگاه که خدا که تخمی بیش نیست ، گیتی و زمین و آب وگیاه وجانور و انسان شد ، آنگاه ، خدا میشود که همان خود ما باشیم . طبعا برای ایرانیان ، خدا ، نیاز به واسطه ، و نیاز به واسطه ِ واسطه ، و نیاز به واسطه واسطه واسطه ندارد، تا با انسان، سروکار داشته باشد . نیاز به واسطه داشتن نزد نیاکان ما ، یک متلک و لطیفه خنده آور بود، و نیازی به رد کردن هم نداشت. اکنون ما بجائی رسیده ایم که جهان بینی نیاکان خودرا ، جاهلیت و عقب ماندگی و حتا شرک و کفر میدانیم ، و اندیشه و عقیده و دین خود را ، کمال و پیشرفت و تعالی و هدایت و علم و توحیدو نور میخوانیم . ما از آمیختگی خود با خدا ، از « روئیدن خود از خدا » اکراه داریم . ما از بریدگی ، از ناهمگوهر بودن خود با خدا ، خوشمان نمی آید .ما چون اصل کثافتیم ، خدا را کثیف میکنیم . ما درختان بی ریشه شده ایم . نیمی از خود ، ریشه خود را ازخود بریده و دور افکنده است . ما میگوئیم که انسان ناپاکست و اگر با خدا ، آمیخته شود ، خدا را میآلاید . انسان ، فاسد و تباهکاراست و خدا را نجس میکند . اینست که خدا ، باید « بری ازما ، دور ازما ، نا آلوده شدنی ازما ، نا آمیخته با ما » باشد . خدا ، ازگوهری برترو دیگریست که ما . خدای ما ، باید فقط ایده آل نا رسیدنی ما باشد . خدا باید آسمانی ، متعالی و کمال مطلق ما و بسیار دور ازما باشد، تا ناپاکی و حقارت و جهل ما دراو سرایت نکند .نیاکان ما ، نیاز به پیامبر و مظهر الهی و رسول و نماینده الهی نداشتند .ما پهلوانان را داشتیم نه پیامبران را . پهلوانان ، پیامبر و رسول نبودند .آنها نیاز به خلیفه و امام و پاپ و اسقف و هاخام و کهنه و ... نداشتند . آنها نیاز به « باب » و« ولی فقیه» که واسطه امام غایب وما هست ، نداشتند ، چون خدا ، یکراست ، بُن و ریشه آنها بود که ازآن ، میروئیدند . خدا ، سرشت انسانرا داشت ، بخش دوم ولی شکفته آن بُن بود . آنچه درتاریکی ، خدا بود ، در روشنائی ، انسان بود . خدا ، خونی بود که دررگهای انسان ، روان بود ، خونی بود که درجگراو( درمیان او ) تولید میشد ، و با سراسر وجود او میآمیخت . خدایش ، تخمی بود که در انسان ، در این درخت ، درآن گل ، درآن پرنده ، درآن جانور.... به کمال و زیبائی میرسید ، و خدا میشد .نام گُلها ، نام خدا بودند، نه برای اینکه فقط بنام خدا نامیده میشدندو بخدا ، منسوب بودند ، بلکه برای آنکه ، خدا ، بیخ و بُن این گلها بود . نام گلها و درختاندرایران ، هنوز نیز نام همین خدایان باقی مانده است ، فقط فراموش ساخته شده است که گل سرخ ، همان سیمرغست ، نه گل محمدی ، سنبل و کاجیره ، همان بهرام است ، سرووبید ، سیمرغست . خیری سرخ ، سروش است .نسترن ، رشن است ، خیری زرد ، رام است ...... . یک خدا ، بیخ گلها و درختان گوناگون بود . وقتی ایرانی بباغ و بوستان و گلستان و جنگل و نیستان میرفت ، خدایان را میدید ، خدایان را میبوئید ، درانجمن ِ خدایان میزیست . اینها ، تشبیهات و کنایات و اشارات شاعرانه نبودند . خدایان درگلها و درختان، به خود پیکر گرفته بودند . بوئیدن ، احساس کردن و شناختن خدا و آمیختن با خدا بود . خدا ، تخمی بود که روئیده بود ، و گیتی یا جانان یا خوشه همه جانها شده بود ، دیگر خدائی غیر از این گل و درخت و زمین و آب وجانور و انسان نبود . درتخم ، هنوز خدا ،خدا نبود ، ولی وقتی گیتی میشد ، خدا میشد ، آنگاه خدا بود ، آنگاه « بود» . البته ، ما ، آنها را انسانهای بدوی و کودک و وحشی و جاهل و کافرمیشماریم ، ودر صددیم که این اندیشه هارا هرجا می یابیم سرکوب و یا ریشه کن میکنیم ، اینها « خرافات » هستند . ما وظیفه خود میشماریم که با خرافات بجنگیم ودرهیجای این جنگ ، ریشه و بُن خود را هم بنام خرافه ازجا کنده ایم .بر ما که ایمان به « راه مستقیم » وایمان « به دین کامل و کمال دین » داریم ، واسطه ِ واسطهِ واسطه الله ، با حکمت یا بینش این الله ، حکومت میکند وبه ما ُحکم میدهد تا از بینش این الله ، که گوهرش غیر از ما و متعالی وکاملست ، اطاعت کنیم ، و برای آنکه جاهل و ظالمیم و بینش وعلم و نور نداریم ، شکنجه میدهد، و زندگی دراین گیتی را تبدیل به زندان میکند . اگر چنانچه برغم این شکنجه ها و عذابهای الیم ، هنوز در کودکی و جهالت و کفرخود باقی ماندیم ، و کودن و خرفت بودیم و لجاجت بخرج دادیم ، آنگاه الله رحیم ، دوزخی ساخته است که مارا به آنجا تبعید میکند ، و به مالک دوزخ ، یک دائرة المعارف از شیوه های شکنجه داده است که ما را تا ابد شکنجه کند ، و این شکنجه دادنها ، الله را فوق العاده شاد میسازد . دوزخ انسانها ، جشن الله است .ولی ما ، برغم این گونه حکومت و زندان دنیا، که پیش درآمد دوزخ درآن دنیاست ، هنوز، ریشه درخدا داریم، و بُنمان خداست ، نه تشبیهی و نه تمثیلی و نه کنایه ای ، و نه استعاره ای ، بلکه درواقعیت . اینکه بُن مارا سرکوب میکنند و منکر این بُن میشوند ، میخواهند ، ریشه مارا ازخدا درآورند ، اصالت بینش و آفرینندگی و اندازه گذاری و ساماندهی را ازما بگیرند . آنها برغم ادعایشان ، خدا را در ُبن همه انسانها نابود میسازند . آنها دشمن شماره یک خدا هستند . رد کردن و نفی کردن و طرد کردن الله و یهوه و پدرآسمانی ، جزو ضروریات وجودی ماست ، چون آنها بیخ و بُن مارا که خداست ، میخواهند خشک سازند ، ازجا ریشه کن سازند . الله و یهوه و پدرآسمانی ، برضد خدائی هستند که بُن هرجان و انسانـیست . اینستکه سراسرِ وجود ما ، الله و یهوه وپدرآسمانی را رد و نفی و طرد و انکار میکند . تا این ریشه« خدا» را از بیخ ما نکنند ، نمیتوانند برما حکومت کنند . ما الاهانی که همگوهرما نیستند و ازما بریده اند و درنزدیکی به ما ازما نجس و آلوده میشوند ، و نیاز به اینقدرواسطه و نماینده دارند ، تا به ما نزدیک شوند ، نمیپسندیم .به همین علت ، ما حکومتی که نماینده الله است ، نمیخواهیم . حکومتی که واسطه واسطه واسطه الله است نمیخواهیم، چون الهی نمیخواهیم که از ما بریده است و نیاز به واسطه دارد. ما خدائی را که توانائی رابطه مستقیم با انسان ندارد ، خدا نمیشناسیم . ما خدائی را که درپی حکومت کردنست ، نمیخواهیم . این الاهان ( یهوه و الله وپدرآسمانی) چرا اینقدر نماینده و واسطه دارندچون، بیواسطه ، قدرت بوجود نمیآید . هر قدرتمندی ، همان اندازه قدرت دارد که واسطه دارد . ما وقتی به دیداریک کارمند بالا مقام حکومتی میرویم ، جلو درش یک دربان ایستاده است، و نمیگذارد که رابطه مستقیم با کارمند بگیریم و باید برود و اجازه بگیرد . وقتی بدیداریک وزیر میرویم ، یک دربانست که نمیگذارد هرکسی وارد شود، و سپس یک منشی است که کسب اجازه ورود را میکند . اکنون میشود دو پرده و دو دیوار و دو سد . وقتی به دیدارشاه میرویم آن موقع باید از سه دیوار، از سه حاجب ، از سه پرده ، از سه واسطه رد شد . آن وقت است که درک میکنیم که این مرد، شاهست یا خلیفه است یا ولی امراست . مقامات قدرتی را در تعداد واسطه ها میتوان شناخت . حتا برای دیدار الله باید ازهفت دیوار وهفت سد گذشت . اگر این واسطه ها نباشند ، آنوقت می بینیم که این شاه و آن وزیر و آن کارمند وحتا آن الاه، مالی نیستند که کسی به آنها احترام بگذارد . شخصیت آنها ایجاد احساس احترام نمیکند ، بلکه عدم امکان دسترسی ، تولید کننده این حس احترامست . اینست که وقتی این واسطه ها ازمیان رفتند ، آنگاه ارزش حقیقی این اشخاص نمودارمیشود . آنجا که واسطه و فاصله نیست ، قدرت هم نیست . اینست که ما باید واسطه میان خود و الله را براندازیم ، تا بتوانیم واسطه میان خود و حکومت را براندازیم . موقعی ملت، برخودش حکومت میکند که واسطه میان حکومت وملت ، برافکنده شود . واین موقعی ممکنست که ما بیواسطه با بُن خود ، با بخش دوم خودمان که خداست ، آمیخته باشیم ، تا خدا درما ، خدا بشود . ما باید رابطه قدرتی میان خدا و خود را حذف کنیم ، یا بسخنی دیگرباید میان ما و خدا ، واسطه ای نباشد . وقتی میان بُن ما و ما ، واسطه ای نیست ، میان ملت و حکومت هم واسطه نخواهد بود ، و حکومتی بر ملت ، حکومت نخواهد کرد . ازآن پس ملت ، خودش ، خودش را سامان خواهد داد .اینست که خدای ایران ، نیاز به واسطه ندارد، تا چه رسد به واسطه واسطه واسطه ، چون نیاز به قدرت ندارد . خدای ایران، نیاز به جنود و لشگرو سپاه ندارد ، نیاز به غلبه کردن و تصرف کردن و تحمیل کردن ندارد . خدای ایران ، میرغضب و زندان و شکنجه گر و دوزخ ندارد . او خدائیست که با هرجانی میآمیزد تا درهرجانی ، جشن بسازد . او ، آمیخته با ُگل و گیاه و جانورو دشت است . او دراینها ، تعالی می یابد و خدا میشود . او ، زمان گذرنده میشود . گـذر، جـنبـش خـداست . او خدای مهراست . مهر،از واژه met است که همان واژه mix غربیست ، که همان « آمیختن و میزد » است که جشن باشد . خدا درانسان ، جشن میگیرد . خدا ، خدای مهراست ، نه آنکه « به انسان » مهر میورزد ، بلکه چون دربُن انسان و آمیخته با انسانست، خدای مهر است . خدا ، به این معنا ، بُن گیتی است ، بُن خورشید است ، بُن آبست ، بُن خاکست ، بن هرگیاهیست ، بُن جانوراست ، بُن انسانست . واژه « ُبندهش » که افشاندن و زادن بن باشد ، به معنای آنست که خدا ، چگونه گیتی میشود ، چگونه در گیتی خودرا میگسترد . بن ، چگونه درخت و خوشه میشود .با این اندیشه ، به آسانی به پیآیندهائی دست می یافتند که برای ما ، دست یافتن به آنها ، در گذر از هزار دیوار چین ممکن میگردد . « بُن درانسان بودن » ، « بُن را درخود یافتن و جستجو کردن » ، به معنای آنست که انسان ازخود ، حرکت میکند و میآفریند . انسان ، از خودش روشن میشود و از خودش ، روشن میکند و ازخودش می بیند . انسان ، هم آتشگیره و هم آتش زنه ( آتش افروز) هست . انسان ، ازخود ، معیار و میزان و اندازه است ( ازخود اندازه میگیرد ) و به عبارت دیگر، خود را تابع اندیشه های دیگری نمیسازد . مولوی میگوید :عاشقا دوچشم بگشا، چارجو در خود ببینجوی آب و جوی خمر وجوی شیر و انگبینعاشقا درخویش بنگر ، سخره مردم مشوتا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنیندرخویش نگریستن ، به معنای آنست که تابع داوری دیگری مشومن غلام آن « گل بینا » که فارغ باشد اوکان فلانم خار خواند ، و آن فلانم یا سمیندیده بگشا ، زین سپس ، با دیده مرد مروکان فلانت گبر گوید ،و آن فلانت ، مرد دینچرا انسان « ازخودش می بیند و روش میکند و میاندیشد و ... » ، چون بُنش را درخودش دارد . روئیدن جهان از بُن خدا ، طیف گسترده ای از معانی دارد، که نیکوست برخی ازآنها برشمرده شود . آسمانی ، جدا از زمین ، و زمینی ، جدا از آسمان نیست . خدائی ، جدا ازخاک ، و خاکی ، جدا از خدا نیست . واژه « خاک » به « هاگ » برمیگردد، که به معنای تخم است . آرمیئتی ، زنخدای زمین ، تن انسان است که زهدان آسمانست . سیمرغ ، آسمانست که تخمی درون زهدان زمین – تن - میگردد . در آسمان ، هلال ماه که زهدانست ، آسمانست و گاو زمین در نقوش میترائی ، در درون هلال ماه - آسمان - ایستاده است . زمین ، در زهدان آسمانست . از سوئی گاو زمین به شکل هلال ماه کشیده میشود . به عبارت دیگر زمین ، اینهمانی با آسمان دارد . ازاین رو هست که روز بیست و هشتم هرماهی ، هم زمین ( زامیاد) و هم هلال ماه ( رام جید ) نامیده میشده است . این تصویر ، حاوی این معناست که خدائی جدا از انسان ، و ا نسانی ، جدا ازخدا نیست ( نه به معنای تشبیهی و تمثیلی که در ادیان ابراهیمی متداولست ، بلکه به معنای آمیختگی آندو ) . همچنین حاوی این معناست که جهان خارجی و برونسو objective ، جدا از جهان درونسو subjectiveو بالعکس ، وجود ندارد . همچنین حاوی این معناست که « فراز= روشنی وآسمان » ، غالب وحاکم بر« فرود= تاریکی و زمین » نیست . هرچه در فراز، و روشن است ، در زهدان فرود و تاریکی قرار میگیرد ، تا پیدایش یابد ، و هرچه در فرود است ، در زهدان آسمان قرار میگیرد تا جوانه بزند . هیچ قانون و قاعده ای از فراز نیست که بر فرود، تحمیل شود .تصویرِ بُن ، این پیآیند مستقیم را داشت که دوجهان، وجود ندارد ، و جهان، یک جهانست . آسمان ، از زمین روئیده است . این یک پیآیند بدیهی بود .سکولاریته ، نتیجه بدیهی این تصویر بود . چون ، خدایان که با روزهای گذرا اینهمانی دارند ، در این جهان بینی ، تحول ِ همان یک بُن هستند. بُن ، هر روز به خدائی دیگرتحول می یابد . بُن ، هرشبانروز ، به شکل خدائی دیگر تحول می یابد ، شکل و خدائی دیگر « میگردد » . تحول یافتن ، گشتن و چرخیدن وارکیدن ( ارک = حرک ) و وشتن ، گوهر این بُن است . آنچه را درادیان نوری و ابراهیمی ، به شکل « گذر= فنا » درک میکردند ، آنها به شکل « گسترش رنگین کمان ِ بُن » یا « تحول یابی بُن به چهره های گوناگون » درک میکردند . آنها درحرکت زمان ، « گذروفنا» نمی دیدند ، بلکه هر شبانروری را ، رویش چهره ای تازه ازیک بُن میدیدند . بُن ، هرآنی ، جلوه ای تازه میکرد . بُن ، درهرآنی ، غنای خود را می نمود . این همان « سپنجی بودن زمان » است که سپس به غلط ، معنای « گذرا بودن زمان» را گرفته است . این پیآیندهای بدیهی ، همان سکولاریته و همان حقوق بشر و همان اصالت انسانست که ما درادیان ابراهیمی ونوری ،ازدست داده ایم .حقوق بشر، نتیجه بدیهی این تصویربود ، چون اصل آفریننده ارزش و اندازه ، در بُن انسان بود .بینش مستقیم انسان به گوهرچیزها ، به شیره ( اشه ) چیزها ، نتیجه بدیهی آن تصویر بود .بُن = همان «آتـش » درالهیات زرتشتی استبُن ، همان « ســرّ » در عرفان استبُن ،همان « ابلیس » درقرآن استکه شاه پریان،یعنی «سیمرغ » میباشداین بُن را ، « آتش یا آذر، یا آس= اس » نیز مینامیدند . آنچه را ما « آتش پرستی » مینامیم ، رویکردن به « بُن جانها و بُن انسانها ... »، و مهرورزیدن بدان ، و پرستاری کردن ازآن، و فرابالیدن آن بود . زایانیدن یا مامائی کردن و دایگی ، آتش پرستی بود . کشاورزو باغبان ، آتش فروز بود . آموزگار، آتش فروز بود . جشن سازو سراینده وخنیاگر، آتش فروز بود ، چون با روشن کردن بُن کارر داشتند . چون اینها ، بینش را از انسان میزایانیدند ، تخم را از زمین میرویانیدند ، بچه را از مادر، میزایانیدند. نیاکان ما ، بدان شکل که مسلمانان می پنداشتند ، و موبدان زرتشتی، آنرا به غلط تاءویل و طبعا مسخ کرده اند ، آتش پرست نبودند . « جستجوی بُن خود ، جستجوی خدا و سعادت و خوشی در بُن خود » ، آتش پرستی بود.« پرستیدن » ، برای ایرانیان ، آن معنا را نداشت که مسلمانان ازآن دارند. پرستیدن ، به معنای پرستاری کردن و نگاهداری کردن و پروردن بود . به همین علت ، خدا ، پروردگار خوانده میشد . هرمادری ، پروردگاربود. پروردگاری ، نقش زن بود . در هزوارشها دیده میشود که بجای واژه « پرستیدن » ، شادونیتن بکار میبردند . شادونیتن ، به معنای « شاد ساختن و شاد شدن » میباشد . پس آتش پرستیدن ، پروردن و شاد ساختن بُن جانها در گیتی میباشد . آتش پرستیدن ، شاد ساختن مردمان و شکوفا ساختن بُن درمردمان و آزادی دادن برای رویش به مردمانست . آس ، در بلوچی، هنوز به معنای آتش و آسجا ، به معنای آتشکده است . این همان واژه « اس » است که درعربی به شکل « اساس = اس + اس » درآمده است، که به معنای « بُن ِ بُن یا تخم تخم » بوده است که بهمن باشد . قانونی اساسی است که از بُن بن انسانها پیدایش یافته باشد . پس آتش پرستی ، رویکردن و جستجوکردن بُن ها ، و پرورش بُن ها بود . برای پرستش خدا ، باید روی به بُن خود ، بُن گیاه ... بُن درون هرچیزی کرد . خدائی که در آسمان ( آس + مان = بُن ِ بُن ) است ، در بُن هرجانی در گیتی نیزهست . آتش پرستی ، رویکردن به بُن چیزها و گسترش و پرورش آنها بود . خرد ، در اندیشیدن ، میپرستد و شاد میسازد، چون خرد ، به بُن چیزها و بُن انسانها میپردازد . چون « اندیشیدن = اندی + شیتن » به معنای « شید کردن و گستردن ِ – اندی – یعنی بُن است . اندیمان یا هندیمن ، نام بهمن است، و همان معنای « بُن بُن یا تخم درون تخم » را دارد . درهزوارشها دیده میشود که آذر ، دارای دو معنای 1- زهدان و 2- زن آموزگاراست . این دومعنا ی واژه « آذر» باهم ، میرساند که آذر که همان آتش باشد ، دانش را هم پدیده زایشی میداند ، به عبارت دیگر، دانش را که « روشنی » باشد ، مانند الهیات زرتشتی ،که روشنی را که جایگاه اهورامزدا میداند ، در « فراز» نمیداند . بلکه روشنی را برخاسته از آتش = زهدان = نی میداند . آتش را در آغازاز« نی » که آتشگیره باشد ، میافروخته اند (= روشن میکرده اند )، ونی را، هم نماد زهدان زن ، و هم اصل باد و موسیقی ، و بطورکلی اصل آفرینندگی میدانسته اند . و یکی از نامهای نی ، تشه = تخشه بوده است ، و تشه ، امروزه نیز درکردی به « دوک » گفته میشود که همان دوخ و نی است، و درویشها ، دارای « منتشه ( من + تشه ) هستند که همین نی باشد . آتش ، یا تشه ، نام خود « نی » است . افروختن نی ، که « روشن کردن نی » باشد ، معنای آفریدن را داشت . همچنین « نی سرائی » که « یسنا = یز+ نا » باشد ، جشن بود . زادن ، برپا کردن جشن بود . به وجود آمدن درگیتی ، جشن بود . پس آتشکده که « درمهر» خوانده میشد ، جای روی کردن به همین بُن آفرینندگی در همه چیزها بود .فطرت یا طبیعت انسان ، همان « بُن مردم » استدراین جستار، ما فقط به « بُن مردم » که همان « بُن انسان » باشد میپردازیم که ضرورت بنیادی برای مسائل سیاسی و اجتماعی و دینی و حقوقی کنونی ما دارد ، و به آباد کردن و شاد و آزاد کردن مردم ایران و همسایگانش یاری میدهد . « بُن مردم » ، درواقع ، همان مسئله فطرت انسان و طبیعت انسانست . در ادیان ابراهیمی ، در داستان آدم وحوا ، گفتگو از همین طبیعت و فطرت انسانست ، و روشنفکران ما ، وقت خودرا صرف مبارزه با آن، بنام « خرافه و افسانه » ، هرز ندهند . در این داستان ، یهودیت و مسیحیت و اسلام ، تصویری از فطرت و طبیعت انسان میکشند، و همه شریعت وآموزه و قوانینشان ، بر همین پایه بنا میشود . هر حکومتی ، هر قانون اساسی ، و حقوق بشربطورکلی ، پیآیند ِ تصویری خاص از فطرت یا طبیعت انسانست . آن تصویراست که درتک تک مواد قانونی ، عبارت بندی میشود . تا این تصویر خاص از طبیعت و فطرت انسان، مشخص نشده باشد ، و در اذهان وضمائر و روانهای مردمان جا نیفتاده باشد ، بحث از حقوق بشر و جامعه مدنی و دموکراسی و پیشرفت و قانون اساسی ، بیهوده است . برشالوده فطرت انسان در قرآن ، که درهمین داستان آدم و حوا طرح شده است ، نمیتوان به هیچ روی ، ملت را موءسس قانون اساسی کرد ، و نه میتوان از حقوق بشر، اثری درآن یافت که انسان را سرچشمه حق و قانون میداند . در دموکراسی ، اساس ِ ( اس + اس ) حقوق و قوانین، بُن ( اس ) خود انسانهاست .درغرب ، تصویر فطرت و طبیعت انسان ، داستان پرومتئوس ( پرومته ) یونانی قرارگرفت . پرومتئوس ، آتش را برضد خواست زئوس ، خدای خدایان ، از اولومپ برای انسانها میدزد ، و بدین علت ، کیفری بسیارسهمگین می بیند و برصخره درفرازکوه آویخته میشود ، تا کرکس ها جگراورا بخورند . این طغیان برضد خدای خدایان برای دست یابی به بینش ، گوهر انسان نوین را میسازد . البته عرفای ایران ، همین اندیشه را در داستان ابلیس ، بیان کرده اند . الله درهنگام خلق آدم ، ازهمه فرشتگان میخواهد تا سجده کنند و نتوانند « سرّ انسان » را بشناسند . فقط ابلیس ، برضد حکم الله ، سجده نمیکند، تا بتواند سرّ انسان را که همان بُن وفطرت انسان میباشد ، بشناسد . و به همین علت ، دچار لعن ابدی الله میگردد ، ولی ابلیس ، این شناخت را برغم آن لعنت ابدی ، می پذیرد . باید درنظر داشت که ابلیس قرآن ، همان « مهتریا شاه پریان » است که زنخدای ایران ، سیمرغ باشد . درواقع ، این سیمرغست که به شناخت بُن انسان ، چنان اهمیتی میدهد که ضروری میداند در برابر الله ، طغیان کند . بینش زایشی سیمرغی ازهر انسانی ( دین ) برضد « علم الله است که فقط به برگزیده اش درگیتی ، وحی میشود و باید ازآن اطاعت کرد . این ابلیس یا زنخدای ایرانست که شناخت بُن انسان، وشناختی که ازبُن انسان فرامیجوشد ، فوق « اطاعت از دانش الله » میداند . و این ابلیس ، سرمشق جستجوی عرفان است ! که بدون شک ، متناظر با داستان پرومتئوس یونانیست ، ولی این داستان را دراین راستا ، جنبش روشنفکری ما ، درایران ، بسیج نساختند . آنها از« بدوش کشیدن لعنت ابدی » میگریختند . برای یافتن بُن انسان ، راهی جز ابلیس شدن در اسلام نیست . تنها ابلیس است که بشناخت بُن یا فطرت حقیقی انسان علاقمند است ، و میداند ، مسئله بنیادی مدنیت و فرهنگ و دین ، شناخت همین بُن و فطرت انسانست که برای رسیدن به بینش ، حاضراست دچار لعنت الله و یهوه و پدرآسمانی گردد . تا خدای ایران ( سیمرغ ) ، بُن انسانست ، برضد الله و علمش و واسطه اش خواهد بود . الهیات زرتشتی نیز مانند اسلام ، نام سیمرغ را زشت و پلشت ساخت . الهیات زرتشتی اورا « روسپی » نامید، و الله ، اورا « ابلیس » نامید ، وسپس نام « خردجال » را به او دادند . محمد ، ابلیس را برترین دشمن انسان ساخت ، درحالیکه ابلیس ، همان سیمرغ بود ، که بُن آفریننده و اندازه گذار انسانست . درغرب ، اندیشمندان بزرگ ، متوجه معنای ژرف داستان پرومتئوس شدند ،و آنرا برضد داستان آدم وحوا ، بسیج ساختند ، ولی درایران ، از داستان ابلیس ، که شیخ فریدالدین عطاردر وادی طلب آورده است ، بهره ای نبردند . درغرب ، همچنین اندیشه پروتاگوراس که « انسان اندازه چیزهاست homo menzura » بنیاد حقوق بشر قرار گرفت . درفرهنگ ایران ، بُن انسان ، اندازه همه چیزهاست و همه چیزها را باید « ازخود » اندازه گرفت . در فرهنگ ایران ، سیمرغ که همان « ُمشتری » است ،و چهره دیگرش، « رام یا زهره» است ، سعد اکبر و سعد اصغر است . سعادت حقیقی ، در بُن هرانسانیست . سعادت را باید در بُن خود انسان جُست نه دربهشت درآنسوی گیتی .اندیشه « بُن » درفرهنگ ایران ، با چیرگی حکومت و شرع اسلام از بین نرفت ، بلکه در عرفان ، نام « سـرّ » و « مـیان » به خود گرفت .« سریره » که اصل واژه « سرّ » است ، همان معنای « سرّ » را دارد . سریره در عربی ، به معنای پنهان و راز است ( جمعش : سرائر ) . ولی سریره ، یک واژه ایرانیست . سریر ، هم به معنای قوس قزحست که سیمرغ باشد ، و هم به معنای اورنگ است که بهرام میباشد ، و این دو باهم ، بُن انسان و بُن زمان هستند . صریره که معرب همان سریره باشد ، به معنای گل بستان افروز است ، که گل ارتا فرورد یا سیمرغ ( روز نوزدهم هرماهی ) است که بنا برصیدنه ابوریحان ، فرّخ و داه ( داح ) هم نامیده میشود . الهیات زرتشتی سریره را به زیبائی ترجمه میکند ، تا اصل و تبارجمشید یا بُن انسان را که جمشید است ، تاریک سازد . جمشید ، جمشید سریره خوانده میشود که به معنای « جمشید، فرزند سیمرغ و بهرام » . بدینسان ، جمشید ، از بُن خدایان میروید و با چنین تصویری از انسان ، زرتشت و موبدان ، نمیتوانستند جایگاه برتری در اجتماع داشته باشند .اندیشه الهیات زرتشتی ، با اندیشه خرّمدینان، که آفریننده برابر با آفریده است ( جمشید ، آفریده سیمرغ و برابربا سیمرغ ) همخوانی نداشت ، چنانکه اندیشه اصلی در شعر حافظ باقی مانده استگر مرشد ما ، پیر مغان ( مغ و پیرمغان، سیمرغست) شد چه تفاوتدر هیچ سری نیست که سرّی زخدا نیستسرّ ، به شب اول ماه ، یا آخرماه یا میانه ماه گفته میشود ( منتهی الارب ) . شب اول ماه ، اینهمانی با خرّم = سیمرغ دارد . شب میانه ماه ، فرّخ است که همان سیمرغست، و بالاخره شب آخرماه ، بهرام یا روزبه ، یا اورنگ است . اینها گواه برآنند که سرّ ، همان بُن است ، چون سیمرغ و بهرام ، بن انسان و زمان و خدایانند( بهروزوصنم = مردم گیاه ) . وواژه سریره ، به معنای خصلت و طبیعت انسان بکار برده میشود .مفهوم « بُن جهان و بُن انسان و بُن خدایان » در فرهنگ ایران ، تصویری از فطرت و طبیعت انسان را طرح میکند که در میان تصویرهای طرح شده از ملل گوناگون ، بی نظیر است . اگر با دیده انصاف نگریسته و سنجیده و داوری شود ، این تصویر ، از بهترین تصاویر انسان است که تا کنون در باره فطرت انسان ، طرح شده است ، و این تصویر ، شالوده محکمی برای بنای نظمی نوین که درآن آزادی و شادی و داد هست ، میگذارد .درفرهنگ ایران ، تصویرخدا و انسان باهم تصویروباهم فهمیده میشوند . مانند اینکه ، شاخ و برگ و بر درخت ، با تنه و ریشه درخت باهم یک هستی اند و یک معنا دارند . البته نباید اندیشید که همیشه خدا ، ریشه و بیخ و بُن ِ درخت است ، و انسان ، شاخ و برگ وبر آن . در فرهنگ ایران ، ازهمان شاخ و برگ وبرکه انسان باشد ، تخم خدا پدید میآید .انسان ، بُن خدا میشود . هم انسان، بُن خدا میشود و هم خدا ، بُن انسان میشود . از سوئی ، خدا ، ریشه و بُن انسان است ، و ازسوی دیگر ، انسان ، ریشه و بُن خدا . انسان ، اصل و سرچشمه پیدایش خدا میشود .اگر دقت شده باشد ، دیده میشود که در فرهنگ ایران ، نه انسان ، عبد خداست ، نه خدا ، معبود انسانست ، نه عبودیت ، فضیلت و تقوا و هنر. جمشید که بُن همه انسانهاست ، فرزند سیمرغ و بهرامست . در فرهنگ ایران ، انسان ، مخلوق خدا نیست، و خدا ، خالق انسان نیست . درفرهنگ ایران ، انسان ، مطیع خدا نیست و خدا ، حاکم و صادرکننده امر و نهی نیست . در فرهنگ ایران ، انسان ، شاگرد خدا نیست ، و خدا ، معلم و آموزگارو یاددهنده علم و حکمت به انسان نیست ، بلکه خدا و انسان « همپرس » اند . بینش ، در همپرسی آن دو به وجود میآید . مفهوم « خدا » را باید از مفاهیم « الله و پدرآسمانی و یهوه » جداکرد وتفاوت ژرف آنها را ازهم شناخت . خدا ، الله نیست .دراثر تصویر و مفهومی که ادیان ابراهیمی از اِلاهان خود دارند ، انسان بطورکلی بدان انگیخته میشود که آنان را رد و نفی و انکار کند . انسان آزاد و آزادیخواه ، با کمال صداقت ، از ته دلش اقرار بدان میکند که الاهی نیست( الله و یهوه و پدرآسمانی نیستند ) ، و این کار ، کار پرارجی است ، که از « بُن انسان » برپامیخیزد ، و دفاع از اصالت انسان میکند . انسان ، میخواهد از گیر این الاهان ، آزاد شود . گسستن ازاین الاهان، و ایمان بدانها ، بیان بسیج شدن بُن در انسانست که بنیاد تفکرآزاد است . خرد ، از بُن ، برانگیخته میشود، و همیشه در هرپدیده ای ، بُن آن را میجوید . . ُجستن ، بُنجُوئیست . جستجو ، با گسستن از آنچه آموخته ایم ، از الاهانی که برضد بُن انسان ، برضد فطرت و طبیعت انسان هستند ، کار دارد . اندیشیدن ، از گسستن از اندیشه ها و تصاویری که به ما رسیده است و بُن انسان را از رُشد باز میدارند ، کار دارد . گُسستن از این ادیان ، پشت کردن بدانها ، یا گریختن ازآنها یا نادیده گرفتن آنها نیست . خرد انسان درگسستن از دین وعقیده ِ عادتی اش هست که به نیرو میآید . ُگسستن و بریدن ازیک دین، یا از پیشینه ها ، سرچشمه نیرومندی خرد میگردد . بنیادی بودن ِ اندیشه های یک اندیشمند از همین گسستن میآید . کسی که از ایمان به عقیده ای نگسسته است ، نمیتواند نو بیندیشد . تنگنای عقیده و اندیشه های آموخته خود را ازهم ترکاندن ، روند ِ زاده شدن خرد است . بینش انسان ، زنجیره زاده شدن از پوسته هائیست که در آغاز« زهدان برای پرورده شدن » هستند ، ولی بینش ، روند همیشگی زائیدنست . در بینش ، ما یکبار برای همیشه از زهدان ، از غار تاریک ، از تنگنا بیرون نمیآئیم . بینش ، در بینشی که یافته ، زهدان خود را می یابد، واین بینش ، برهه ای از زمان ، پناهگاه و جایگاه شکفتن اوست ، ولی در حین رویش ، زهدان ، برایش تنگ میگردد، و باید از تنگنای آن، خودرا رهائی بدهد . بینش ، یکبار زاده نمیشود ، بلکه بینش ، انسان را تبدیل به وجودی همیشه آبستن میکند . هر بینشی ، زهدان اندیشه تازه است که روزی ازآن جدا خواهد شد . این تصویر که انسان از بُن است ، و تبدیل به بُن میشود ، دارای چنین محتوائیست .تبدیل « خانه بینش » به « زهدان تنگ » ودرد زایمان ، حرکتی مداومست، نه واقعه ای که یکبار درعمر روی بدهد .مسئله کسانیکه به انکار ورد الاهان برمیخیزند ، آنست که آنها تصاویر ادیان ابراهیمی را از « الاه » ، یک ویژگی عمومی و کلی میدانند . ولی تصاویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، با «تصویر خدا در فرهنگ ایران » فرق دارد و آنهارا نباید باهم مشتبه ساخت و یکی گرفت . آنچه را اغلب در این هیجان درک آزادی، رد و نفی میکنند ، تصویر خدای ایران نیست . آنها تصاویر الاهان ابراهیمی را که در ذهنشان ریشه کرده بوده است ، نفی میکنند . البته « ردکردن ونفی کردن این الاهان درعقل و با عقل » ، هنوز « ریشه کردن آنها از ضمیر» نیست . از ردکردن عقلی ، تا ریشه کن کردن از ضمیر، یک دنیا فاصله هست . چنانکه دیده میشود که اغلب روشنفکران ما که منکر الله هستند ، درضمیرشان شیعه مانده اند .این رد کردن عقلی ، تا به ریشه کردن از ضمیر نیانجامد ، یک گسستن نیمه کاره است، و مثل ماری میماند که زخمی شده باشد . ولی این کار، حد اقلی از سرکشی علیه مذهب و عقیده و دین حاکم بر آگاهبود در اجتماعست که طبعا برهمه چیز حکومت میکند. با این سرکشی ، که شیوه ای از شیوه های گسستن است ، خرد ، نخستین گام رابسوی بُن زاینده خود برمیدارد . خرد باید از این دین و ازآن پیشینه، بگسلد ولو آنکه آن دین و پیشینه ، اورا از بکار افتادن ، منع کند . منع از اندیشیدن ، انسان را حریص در اندیشیدن میکند . اندیشیدن ، شید شدن بُن ( اندی ) وجود انسانست . اندیشیدن ، پوست این نیروهای مانع را ازهم میشکافد . خرد ، قوای مانع دینی از اندیشیدن را ازهم میشکافد ، و از درزهای یک یک آموخته های دینی ، فوران میکند . خرد باید از این دین یا از آن عقیده و ایمان ، بگسلد . خرد تا نگسلد ، و بر ایمان ، چیره نگردد ، نیروی تازه اندیشدن ندارد . خرد دراین گسستن ها ، راه به بُن را میگشاید و این بُن ، از سر ، سرچشمه خواستهای او میگردد . تصویر انسان ، کشف و جستجوی بُن انسانست . این تصویرانسان یا تصویراین بُن انسان ، یا یافتن سرّ وجود خود ، یا بسیج ساختن ابلیس طاغی ، سرچشمه حقوق بشر وموءسس قانون است .گفته شد که درفرهنگ ایران ، خدا ، بُن انسانست . این اندیشه در فرهنگ ایران چگونه به عبارت آورده میشود ! درفرهنگ ایران ، از یک بُن ، همه گیتی ، پیدایش می یابد، که آن بُن را « ارکه » یا اندی یا هخه ( = اخو= اهو ) ... مینامیدند . جهان ، خوشه ایست که از این بُن ، پیدایش یافته است . بنا برفرهنگ ایران ، دانه های این خوشه ، هرچند به هم پیوسته اند، ولی همه باهم فرق دارند . این یک تصویر انتزاعی از خوشه است . خوشه جهان ، تکرار یک دانه نیست . ولی درعین تنوع و اختلاف ، همه این دانه ها ، همگوهر وهم سرشت اند ، و همه، گوهر همان بُن را دارند ، که ازآن روئیده اند . به عبارت دیگر، خدا ، خودش یکراست ، تبدیل به خوشه رنگارنگ گیتی میشود . بدینسان ، آفریننده و آفریده باهم برابرند . آنچه در خداهست ، در تک تک دانه های این خوشه است . مفهوم « برابری » در فرهنگ ایران ، از این اندیشه ، سرچشمه گرفته است .ازاین « خوشه » ، دانه ها یا هسته ها و بزرها ( تخم ، درهزوارش ، بزرآی نامیده میشود ، که به معنای بزرماه است) یا مینوها ، فروافشانده میشوند . درواقع ، خدا ، خلق نمیکند ، بلکه خوشه ایست که هستی ِ خود را فرو میافشاند . ازپاره های هستی خود ، جهان را بنا میکند . آنگاه این دانه ها در زمین ، در « تن » ها قرارمیگیرد . به عبارت دیگر، هرجانی در زمین ، عروسی تن ( زنخدا آرمیتی ) با گوهریست که فروافشانده شده است و همان سیمرغست . هرجانی ، جشن ِ عروسی ارمیتی ( =ارمائیل ) و سیمرغ (= کرمائیل ) میباشد . بدینسان ، بُن مردم یا انسان پدید میآید . بُن انسان درواقع ، مرکب از تن ( آرمئیتی ) و این گوهر است . گوهر انسان چیست ؟ درهزوارش ، معنای دقیق « گوهر» باقی مانده است . گوهر، دالمن ، یعنی شهبازاست ، و معنای دیگرش چار بوشیا ( به یونکر مراجعه شود ) است که به معنای چهار زهدان ( بوش= بوچ ) است که همان چهارپر باشد . پس بُن انسان ، تن است که آرمئیتی ، زنخدای زمین است و گوهر، همان هُما یا سیمرغ یا عنقا یا قوقنس است که مرغ چهارپر باشد . در بندهش که همه مطالب از دیدگاه الهیات زرتشتی عبارت بندی شده اند ، این بُن پنجگانه انسان ، پنج بخش دارد که عبارتند از : تن + جان + روان + آئینه + فروهر است . این عبارت بندی موبدان زرتشتی از بُن انسان ، درواقع همان تن و گوهراست که در پیش آمد . بهمن در این تصویر زرتشتی ، تبدیل به فروهر میشود . آئینه ، همان ماه است که خورشید را ازخود میزاید . و رام همان روان است که هم زُهره و هلال ماه است . البته موبدان زرتشتی این چهاربخش را تغییراتی داده اند که انطباق با برداشتهایشان ازاندیشه های زرتشت بکند که نیاز به بررسی جداگانه دارد . ولی تصویر دقیق بُن انسان ( بُن مردم ) در تقویم ( ماهروز) سال، بهتر باقی مانده است . آنچه گاهنبارپنجم خوانده میشود ، مرکب از پنج روز است که اینهمانی با پنج خدا دارند . این پنج خدایند که باهم میآمیزند و بُن انسان را تشکیل میدهند .1- سروش 2- رشن 3- فروردین (سیمرغ) 4- بهرام 5- راماین پنج خدا که با هم آمیخته و هم آهنگ و هم روش شده اند ، بُن یا تخم یا مینوئی هستند که برفراز درخت جانور ، روئیده اند . بُن انسان ، تخمیست که برفراز درخت جانور پیدایش می یابد . در همبغی یا همآفرینی این پنج خدا ، مردم ، یا انسان میروید . دراینجا ، ویژگی دیگر گوهری یا ذاتی خدایان ایران را باید بررسی کرد که در جستاربعدی انجام داده خواهد شد . درفرهنگ ایران ، که همان فرهنگ مغان باشد ، و زرتشتیان امروزه ،همه تباهکاریهای موبدان خود را به حساب این مغان میگذارند ، و پیرمغان ، خدائی غیر از سیمرغ یا خرّم یا فرّخ نیست ، خدایان ، هیچگاه ، تنها نمی آفرینند . خدائی که تک و تنها بیافریند ، در فرهنگ ایران ، وجود نداشت. خدایان در فرهنگ ایران ، در همآهنگی باهم میآفرینند ، و این اندیشه است که بنیاد همه اندیشه های دموکراسی و سوسیالیسم است . اصل همآهنگی و عشق ، درواقع ، برتر از خدایان بود . از آمیزش و همکاری و همآفرینی این پنج خدا ست که انسان ، میروید . باید تصویر این پنج خدا را داشت، تا از ترکیب آنها توانست ویژگیهای انسان را دریافت . البته این پنج خدا در روایات زرتشتی ، گماشته اهورامزدا شده اند، و همه ویژگیهای اصل ، از آنها حذف شده است . با داشتن تصویر این خدایان از دوره زنخدائیست که میتوان ، تصویر انسان را باز سازی کرد . بطور بسیارکوتاه ، ویژگیهای بنیادی این خدایان، شمرده میشوند که بتوان حداقلی ازتصویر انسان را در ذهن خود باز سازی کرد :1- رام ، زنخدای موسیقی و رقص و شعر و شناخت است2- بهرام ، خدا سالک = خدای پادار ،خدای حرکت وجهانگردی و خدای مدافع ازقداست جان میباشد3- فروردین یا ارتا فرورد یا سیمرغ ، ماما یا دایه ( زایاننده ) بیمنش از همه انسانها ست .4- سروش ، گوش- سرود خرد هر انسانیست . سروش ، مانند جبرئیل دراسلام یا روح القدس در مسیحیت ، ویژه رسانیدن پیام خدا به شخص برگزیده ای نیست ، بلکه خرد پذیرائیست که راز کیهانی آسن خرد را دربُن انسان میشنود و به آگاهبود هر انسانی میآورد و آن سرود را در آگاهبود انسان ، زمزمه میکند ، این سرود ، همان خبریست که « فرمان » نامیده میشود.هرانسانی ، سروش خود را دارد . هرانسانی ، فرمان از بهمن درون خود میبرد که بُن زمان وکیهانست .5- رشن ( رشنواد ) خدای چرخشت ، یعنی خدائیست که شیره یا اشه و حقیقت و جان هرچیزی و هر انسانی را بیرون میافشرد و بدینسان ، هم داوری میکند و همه را میآراید . حقیقت ، افشره) جانهاست ، که همان Essenz آلمانی و Essence انگلیسی باشد ، و مشتق از esse لاتینی است که همان عصیرو اکسیر عربیست ، ویا همان روغن میباشد که در هزوارش mashya مشیا وmashkya مشکیا خوانده میشود که سپس ماشیا در عبری همان « مسیح » شده است . ازآنجا که رسنواد ( رسا ، درسانسکریت افشره میوه جات ..... است ) و ازاینرورسنواد ، خدای باده بود . به همین علت، پدیده راستی و مستی باهم پیوسته بودند ، چون مست شدن از باده ، بگونه ای « افشردن شیره وجود انسان » شمرده میشد که حقیقت ( اشه ) و روغن انسان باشد .ازاین پنج خدا که باهم همآغوش هستند و از همآهنگی آنها باهم ، که بُن انسان هستند ، انسان میروید .این نیروی همآهنگی خدایان، یا بخشهای بُن انسان را ، نریوسنگ یا نرسی مینامیدند که « نرسنگ » هم گفته میشود که درواقع ، همان بهمن در انسان میباشد . البته نریوسنگ که اصل همآهنگسازنده بود ، اصل زیبائی خوانده میشد . درواقع ، هنگامی که چهاربخش ضمیرانسان ، همآهنگ شدند ، انسان ، زیبا میشود . و همین نریوسنگ در اجتماع و حکومت است که اجتماع و حکومت آرمانی را میآفریند .بررسی دقیق و گسترده آنها ، تصویر انسان را در فرهنگ ایران، برجسته و چشمگیر میسازد . اکنون باید پرسید که موبدان زرتشتی، چه برسر این تصویر انسان آوردند که ما اثریو خبری ازآن در دوره ساسانیان و حتا امروزه در آثارشان نمی یابیم ؟ درواقع ، این تصویر بزرگ انسان را به کلی سر به نیست و نابود کردند . درست موبدان زرتشتی ، آنچه « مغان » که پیروان سیمرغ باشند ، دراین تصویر انسان ، اصالت بینش و سکولاریته و سرچشمگی حقوق و ساماندهی اجتماع را به انسان، هدیه میدادند ، ازانسان گرفتند . این سلب آزادی و اصالت از انسان بوسیله موبدان زرتشتی ، با ظرافت بسیارصورت گرفته است که در بندهش رد پایش بخوبی باقیمانده است .این پنج روزکه پنج خدایند ، جشنی بزرگ در ایران بود ، چون « مستقیما » گیاه انسان، از این ریشه و بُن ، فرامیبالید ( فره + ورد = فرورد = فروهر= فرابالیدن ) . موبدان چه کردند ؟ آمدند و گفتند که پس از پایان این جشن ، هرمزد که تلفظ پهلوی اهورامزداست ، « با خواستش ، انسان را آفرید » . در این نقطه ، اندکی بمانیم و بیشتر دقت کنیم که با این تغییر، که به نظر ناچیزمیرسد ، بکلی تصویری که مغان از انسان کشیده بود ، نابود ساخته شد ، و اصالت از انسان وگیتی گرفته شد ، و به اهورامزدا داده شد. با این تغییر ، انسان ، دیگر درختی نبود که از بُن خدایان بروید . انسان ، دیگر ، سرچشمه بینش و حکومت و قانون نبود . بجای رویش مستقیم ار بُن خدایان ، خواست اهورامزدا گذاشته میشود . انسان، دیگر از بُن خدایان نمیروید، و همگوهر و همسرشت خدایان نیست ، بلکه از خواست اهورا مزدا که پیآیند بینش و همه دانی اوست ، خلق میشود . بجای بُن ، خواست می نشیند .این کارموبدان ، سرنگون ساختن فرهنگ ایران بود . موبدان زرتشتی ، ارج والائی را که همان « مغان » ، همان « پیرمغان که سیمرغ و فرّخ و خرّم » باشد به انسان میداد ، از انسان گرفتند ، و خاطره اش را از ذهن ها و تاریخ محو ساختند ، ولی این خاطره ، در عرفان ایران باقی ماند .حافظ میگوید :دراندرون دل خسته ام ندانم کیستکه من خموشم واو درفغان ودرغوستیا مولوی هنوز میدانست که در درون انسان ، در گوهر انسان ، همان مرغ چهارپر است ( سریره = سرّ = پنهان و راز = سیمرغ )اینجا ، کسیست پنهان ، دامان من گرفتهخود را سپس کشیده ، پیشان من گرفتهاینجا ، کسیست پنهان ، چون جان و خوشتر از جانباغی به من نموده ، ایوان من گرفتهاینجا کسیست پنهان ، همچون خیال در دلاما فروغ رویش ، ارکان من گرفتهاینجا کسیست پنهان ، مانند قند در نیشیرین شکرفروشی ، دکان من گرفتهجادوی چشم بندش ، چشم کسش نبیندسوداگریست موزون ، میزان من گرفتهچون گلشکرمن و او ، درهمدگر سرشتهمن ، خوی او گرفته ، او آن من گرفتهاین بُن تاریک و پنهان انسان ، این پنج خدای همآهنگ ، این پنج خدا که باهم آمیخته اند ، غنای بی نظیری به وجود انسان میدهند که همانندش را نمیتوان درسراسر جهان یافت . ویژگیهای این پنج خدا ، میتوانند به گونه ها بسیار کثیر باهم بیامیزند و طیفی بسیار گسترده فراهم آورند . تفاوت « بُن » و « آغاز»از« بُن » که وجود خدایانند ، فرا روئیدنیا از« خواست » که خلق انسان و گیتی ، آغازمیشودتفاوت « بــُن» در فرهنگ زنخدائیبا « آغــاز» در الهیات زرتشتی ومیترائیاکنون در مشخصات و محتویات این پنج خدا که بُن و گوهر انسان را معین میسازند فرو نمیرویم ، و در همان تبدیل از « بُن » به « خواست » ، از جانشین کردن « الهیات زرتشتی» ، بجای « فرهنگ مغان که فرهنگ اصیل ایرانست » اندکی بیشتر تاءمل میکنیم . این تغییر و تحریف که با مهرگرایان ( میترائیسم ) آغازشد، و در الهیات زرتشتی ، دنبال گردید ، فرهنگ ایران ، دچار گزندی هولناک شد، که دوهزارسال فرهنگ ایران را از پیشرفت باز داشت .درفرهنگ ایران ، اصل انسان ، بُن بود . و درالهیات زرتشتی ، اصل انسان ، خواست شد . مغ ، که « مگا ومکه » باشد ، به معنای « ابر» و « خوشه » است ، و این دو ، دونام سیمرغند . سیمرغ هم ابرسیاه ، یعنی اصل آب است و هم خوشه که مجموعه دانه هاست . به عبارت دیگر، آب و دانه باهمست ، وجودی خود رو و خود زا و خود آفرین است . میغ که ابر باشد ، همین واژه است و مکهmakka که به ذرت خوشه ای گفته میشود و پیشوند مکه در مکه بیجmakabij ( ذرت )در گیلکی همین مگاست .. شهرمکـّه نیز منسوب به همین خدای ایران، سیمرغ یا خرّم بوده است . چنانچه نام دیگر مکــّه ، که « بیدر= وای + در» باشد، و درعربی به معنای « خرمن » است ، نام همین خداست ، که « در+ وای » باشد . خواه ناخواه «انسان » ، دانه ای ازخوشه سیمرغ بود که میافشاند . اینکه انسان ، ازتخم خدایان میروئید ، دارنده مفاد و معنای « رویش» بود . رویش ، انتقال دهنده سرشت گیاهی و همچنین انتقال دهنده « نیروی آفریننده تخم و بُن » ازخود است . البته این معنا ، در همان « همسرشتی » نیز موجود میباشد .نهادن « خواست » ،بجای « بُن » ، ایجاد یک دنیا تفاوت میکرد . اینکه هخامنشیان، چنین فرهنگی داشته اند، از تصویرکوروش در مشهد مرغاب فارس، بخوبی روشن میگردد. نه تنها چهاربال او، نشان سیمرغست ، بلکه در فراز سر کوروش دیده میشود که سه تخم هست که ساقه وتنه میشوند، و فرازآنها، باز سه تخم پدید میآید . به عبارت دیگر ، از بُن ، ابتدا میشود، و پس از روشن شدن و آشکارشدن و گستردن ، باز به بُن میانجامد . به عبارت دیگر، یک بُن تاریک ، دراوج روشنی ، وقتی به کمال خود میرسد که باز تبدیل به بُن ، تبدیل به اصل آفریننده میشود . کمال ، روشنی بی نهایت نیست ، بلکه کمال ، بُن نو آفرینی است . این اندیشه بکل برضد الهیات زرتشتی بود . بویژه که چون این سه تخم ، فرازسرش درمیان دوشاخ هست ، بیان « خرد بهمنی » است که حرکت از بُن به بُن است .به عبارت دیگر، بینش کامل ، دین کامل ، علم کامل ، آموزه و اندیشه کامل ، آن نیست که همه چیز را در بی نهایتش دارد ، حقیقت را در سراسر جزئیاتش دارد ، بلکه کمال ، درست نقطه آفرینندگی تازه است . یک اندیشه ، موقعی به کمال میرسد که ازسر ، آفریننده نوها بشود . یک دین ، یک علم ، موقعی به کمال رسیده است که جا برای نوآفرینی ، میگشاید . ولی موبدان زرتشتی ، این تصویرانسان و بینش و حقوق و حکومت را بهم زدند و گفتند : انسان ، بی بُن است ، بلکه از« خواست روشن و دانش بی نهایت یا همه دانی اهورامزدا » آفریده شده است . اهورامزدا ، بُن انسان نیست ، بلکه خواستش ، آغازگر انسانست . دوپدیده « خواست قاطع » و « آغاز» ، جدا ناپذیر ازهمند . هم خواست و هم آغاز، در بریدن ، میآغازند .فرهنگ بُنی و بنیادی ( بن + دات = زاده شدن از بُن ، بندهشی ) و پیدایشی ( تبارشناسانه ؟ ) ، که همان فرهنگ مغان یا خرمدینان یا سیمرغیان باشد ، چنان درایران، نیرومند بود که امکان گسترش چندان به الهیات زرتشتی و نفوذ موبدان زرتشتی نداد ، که اندیشه « آغازگری اهورامزدا » را وسعت دهند ، و بر اندیشه بنیادی و پیدایشی و بندهشی ، چیره سازند .خدا، درفرهنگ ایران، بُن هرچیزی بود ، بُن هرانسانی بود ، نه آغاز، نه آغازگرو آغازکننده انسان . بُن بودن خدا ، به معنای آنست که میان خدا و انسان ، خدا و گیتی ، هیچ واسطه ای نیست . نه تنها خدا ، دربُن بودن ، بیواسطه با گیتی وبا انسان بود ، بلکه خودش ، در گیتی و در انسان ، میروئید . خدا ، خودش « زمان » میشد و میگذشت ، یعنی « سپنجی » ، یا سکولار بود . گذر زمان ، گشت خدا بود . گذر زمان ، روند رویش و گسترش خدا بود . انسان درک « فنا شدن » ،از گذرخدا ، از زمان ، نداشت . حرکت ( حرک = ارکه ) ، بُن هستی بود . خدا ، بُن آب میشد ، بن زمین وخاک میشد ، بُن گیاه میشد ، بن جانورمیشد ، بن انسان میشد و بالاخره درپایان ، انسان ، بن خدا میشد . خدا و آب و زمین و گیاه و جانورو انسان ، همه ازهم روئیده و بهم سرشته و بهم پیوسته بودند . طبعا جهان ، جهان آشتی و عشق و مهر بود . با همین « خواستی» که موبدان « در پس » پنج روزگاهنبارگذاشتند ، « خواست» اهورامزدا را « آغاز» کردند ، و ریشه بُن را کندند . خواست که همان اراده و مشیت باشد ، درست با بریدن و با آغازکردن ، کار دارد ، ودارای گوهر هردو هست . « بریدن » ، تنها ازهم شکافتن بطورکلی نیست ، بلکه معنای کشتن و ستیزیدن راهم دارد .درالهیات زرتشتی، اهورامزدا ( هرمز) در جایگاه روشن قرار دارد. از دیدگاه فرهنگ زنخدائی ، این « جایگاه روشنی » به معنای « زهدان روشنی » است که به مزاج موبدان نمیساخت. روشنی ، تیغ آهنی بود . به عبارت دیگر، اهورامزدا ، درمکانی قرار داشت که همه اش تیغ برنده نوراست. به سخنی دیگر، اهورامزدا ، از همه چیزها ، بریده است . تیغ برنده روشنی است که اهورامزدا را از اهریمن و تاریکی پاره میکند . مفهوم زمان درآلمانی که Zeitاست که همان تاید انگلیسی است، به معنای « ارّه شده » است . اینست که مفهوم بریدگی زمان، درواقع بیان بریدگی خدا از آفرینش ، بیان بریدگی همه بخشهای گیتی ازهمست . بدینسان، جهان هستی ، جهان جنگ و ستیزو نا آرامی و نا آشتی میگردد . با بریده شدن زمان ، جهان هستی ، دوپاره میگردد . جهان عشق ، تبدیل به جهان غزا میگردد . این تیغ برنده روشنی است که درالهیات زرتشتی ، اهورامزدا را از اهریمن ، می برد و جدا میسازد و میان او و اهریمن ، ایجاد « خلاء = تهیگی » میکند . همین علت بریدن نیکان از بدان ، موءمنان از کفار میگردد . واژه « آغاز» ، واژه ای جز همان واژه « غاز» نیست که یک الف برآن افزوده شده است که در فارسی ، معمول و متداولست . غاز، به معنای شکاف و پاره وبازشده و شکافته است . غاز، به معنای چاک وتراک است . غازکردن ، ازهم شکافتن است . این واژه همان واژه « گاز» است که آلتی برای بریدن فلزات میباشد و همچنین نام « مقراض» یا دوکارد یا « برین » در کردی است ، که ازهمان واژه بریدن ، برآمده است . دانش یا روشنی یا حقیقت اهورامزدا و یهوه و الله ، غازمیکنند ، مقراض و تیغ و خنجرو شمشیری هستند که می برند . روشنی آنها ، علم آنها ، حقیقت آنها ، گوهر ستیزندگی و کشتارو جنگجوئی و خشم و قهر و پرخاشگری دارد، هرچند نیز که دم از مهر و محبت و رحم بزنند . خواست و اراده ، می برد . بکلی بینش و دانش ، نزد اهورامزدا و این الاهان ، گوهر دیگری پیدا میکند که « خرد» و « دین » در فرهنگ مغان دارد . بینش و علم و روشنی و هدایت الاهان نوری ، برنده هستند . ازاین رو، ماهیت « آغازگری » دارند ، و بُن گیتی و انسان نیستند .همین واژه « غاز» ایرانی ، به عربستان میرود ، و درتحولش به مفهوم« غزا ، غزوه ، غازی ، قاضی » علت العلل بلاهائی میشود که ما امروز گرفتار آن هستیم . باید دانست که گرانیگاه اسلام در حکومت ، قضاوت است ، نه « قدرت مقننه » . دستگاه قضائی ، اصلست، و « قدرت مقننه » ، حرف بی معنائیست . و این منش ِ « قضا » که بریدن و کشتن و قساوتست ، گرانیگاه هر گونه حکومت اسلامیست . واژه « غازی » ، که درعربی به کسی گفته میشود که برای کشتن کفاربه جنگ میرود و واژه « قاضی » که درعربی به داور گفته میشود ، درست ازهمین ریشه « غازکردن = آغازکردن » برآمده اند . چنانچه « غزو» که ریشه « غزوه » هست ، که سراسرعمر رسول الله در آنها گذشت ( چون غزا ، بهترین کار دردنیاست )، در عربی ، هم به معنی خواست و اراده و قصد است و هم به معنای جنگ کردن است . کشتن و بریدن وجنگ و ستیز، دوست همگام و همسرشت « خواستن و اراده کردن » است . همچنین « قضاء » که ریشه قضاوت و قاضی است ، دراصل به معنای کشتن است که « قض » باشد . قض ، به معنای کوفتن و بریدن و کندن است . قض ، به معنای سوراخ کردن است . درالهیات زرتشتی ، اهریمن ، می سفتد و سوراخ میکند . دیده میشود که آغازگری ، با خواست ، و با ستیز و جنگ و کشتار، سروکار دارد . اینست که این الاهان ، همه با خواست ، آغازمیکنند ، و با آمدنشان ، هم حق را از باطل ، می برند، و هم با این بریدن ، جنگ وستیز درجامعه انسانی آغازمیشود . « آغازکردن » ، وارونه « بُن» که گوهر پیوستگی و آمیختگی دارد ، ماهیت برندگی و کرانیدن و پاره سازی دارد . بُن ، با یک جهان پیوسته کار دارد ، و آغاز، با پارگی یک جهان به دو جهان ،اره کردن هستی ، به دوضد ناسازگارباهم کار دارد .درک تفاوت مفهوم« بُن » در « بندهش» با مفهوم « آغاز» در الهیات زرتشتی و درهمه ادیان ابراهیمی، فوق العاده مهم است . از اینجاست که خرد ورزی ، در جهان نگری و بینش ایرانی ، بکلی با الهیات زرتشتی و ادیان ابراهیمی فرق دارد . خرد در فرهنگ مغان یا خرمدینان یا سیمرغیان ، جستجوی بُن است . سعادت دربن انسانهاست . حق و قانون در بُن انسانهاست . حقیقت یا اشه دربُن انسانهاست ، و بُن را باید همیشه جست . در الهیات زرتشتی ، مفهوم « خواست اهورامزدا در آفریدن » ، به سرحد مفهوم « خالقیت » در ادیان ابراهیمی کشیده نمیشود. خواست اهورا مزدا، « خالق از هیچ و نیستی » نمی باشد ، خودش جانشین تخم میشود ،و سرچشمه واصل رویندگی وپیدایش میگردد. در واقع خودِخواست ، ویژگی رویندگی دارد . چنانچه در داستانی از آفرینش ( پژوهشی دراساطیر ، عفیفی ) ، اهورامزدا ، از بخشهای تن خود ، با خواست خودش ، اجزاء وجود خود را به رویش وگسترش میانگیزد و میگمارد . اهورا مزدا خودش با خواست خودش ، گیتی میشود .گیتی ، ازاجزاء وجود خود اهورامزدا با خواست اهورامزدا ، پیدایش یافته است.وجود این داستان، نشان میدهد که زرتشت ، تصویر دیگری از اهورامزدا داشته است که موبدان زرتشتی ازآن ، جعل کرده اند . الهیات زرتشتی ، نتوانست ازاین تصویر، پیآیندهای عالی وژرف آنرا در اجتماع و سیاست ( جهان آرائی ) و حقوق بکار ببندد. ازاینرو ، الهیات زرتشتی را نمیتوان کاملا با ادیان ابراهیمی در یک ردیف گذاشت . الهیات زرتشتی ، همیشه تابع فرهنگ مغان یا سیمرغی میماند . خواست اهورا مزدا ، اصل و سرچشمه رویش میگردد ، نه خالق رویش . در واقع گسترش اهورامزدا به گیتی ، همان « گسترش تخم بود » که در اصل ، به شکل « تخم یا دایره ای بود که بال پیدا میکند » . سپس ، این « تخم گسترده پر » ، تبدیل به « سیمرغ گسترده پر» میشود و نزد هخامنشیان ، تبدیل به « انسان گسترده پر» میشود . انسان ( که گوهر خواهنده، پیدا کرده ولی خواستی دارد که روینده است ، نه برنده وکُشنده ) ، پروبالهای خود را میگسترد و گیتی میشود . 1-گستردن بُن و تخم به گیتی ، 2 - تبدیل به گستردن بالهای مرغ میشود . بالها وپرها ، نشان امتداد مرغ درگیتی میشوند ، و بالاخره تبدیل به 3- گسترش انسان ، بابالهای خود ،درگیتی میشود . انسان ، وجودیست کیهانی ، همانسان که خدا ، هستی کیهانست . وجود این اندیشه درضمیر ایرانی بود که به تاءسیس « نخستین امپراطوری = جهان خدیوی » درجهان آنروز کشید . این درک انسان ، به کردار« هستی کیهانی » ، بنیاد اندیشه حقوق بشر است که فجرش از نخستین منشورحقوق بشر کوروش ، درتاریخ طلوع کرد . انسان ، از بُنی میروید که بُن زمان ، بُن گیتی و بُن همه جانهاست و طبعا گوهر کیهانی دارد </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-75541207297645381362007-05-20T01:42:00.000-07:002007-05-20T01:50:49.421-07:00همیشه سبز بودن غایت فرهنگ ایران<div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهرجمالی</span></strong><br /><br />« <strong><span style="font-size:130%;color:#6666cc;">هـمیشه سـبـزبـودن »<br />غایت فرهنگ ایران، در« زندگی درگیتی » هست<br />چرا « خـرد ، سـبـزپـوش است » ؟<br /><br />« غـایـتِ » زال زر<br />« همیشه سـبزبودن ِ زندگی »، درگیتی است<br />« غایت » زرتشت ،« همیشه سبزبودن »<br />درفراسوی گیتی،دربهشت(مینو)ممکن میگردد<br /><br /> درفرهنگِ « زال زرو رستم »<br />« ســروش ســبـزپـوش »<br />درهرانسانی، « خـردِ زنـدگـی پرور» است<br />که دربرابر « ضد زندگی =اژی» میایستد<br /><br /><br /><span style="color:#ff0000;">چرا نخستین خدائی که درشاهنامه<br />پدیدار میشود، « سـروش ِ سبزپوش » است؟<br />چرا،خـردانسان، جامه همیشه سبز دارد ؟</span><br /></span></strong><br />« همیشه سبزبودن » ، که معنای حقیقی واژه ِ « خـُجـسته » است و صفت ویژه « سروش » است ، «غایت زندگی کردن درگیتی» میباشد . این،غایت زندگی کردن ِخانواده سام و سیمرغیان بود . این اندیشه بزرگ فرهنگ ایران را ، الهیات زرتشتی ، بدینسان طرد و منتفی ساخت که گفت ، این زرتشت است که « درخت ِ سرو»که نماد « همیشه سبز» بودنست ، و « آذر» را، که نامش « سبزدرسبز» است ، از بهشت یا مینو ، یعنی از فراسوی گیتی ، از نزد اهورامزدا آورده است. همیشه سبزبودن ، انوشگی ، فقط در فراسوی گیتی ممکن است . با بهره بردن از دواصطلاح « سرو همیشه سبز» و « آذر ِ سبز درسبز» ، هزاره ها میان جهان بینی زال زری ، وآموزه زرتشت ، درایران ، نبرد شدید و خونین بوده است . همان نبردی که امروزه برای « سکولاریته » کرده میشود . اینکه درشاهنامه ، داستان آوردن « سرو» و « آذر» از بهشت ، بوسیله زرتشت ، آورده میشود ، بیان رد کردن « اصالت زندگی درگیتی » است . چنین سخنی برای زال زر و رستم ، به خودی خودش ، « اژی = ضد زندگی » بود. سلب اصل زندگی ( ژی مون = جی) از زندگی( ژی ) ، گرفتن معنا ومزه از زندگی میباشد . معنای زندگی ، درفراسوی گیتی نیست ، بلکه درخود زندگی و در درون زندگیست .<br />جنگ، میان « همیشه سبزبودن درگیتی » ، و « طلب جاودانگی درفراسوی گیتی»،برغم کاربرد اصطلاحات مشترک ازهردوطرف ، نبردِ همیشگی میان ِ « فرهنگ زال زری» و« دین زرتشت » بوده است ، و امروزه نیز ، همان میدان جنگ ، به میان « اسلام » و« فرهنگ اصیل ایران» ، انتقال داده شده است .<br />درشاهنامه ، نخستین خدائی که برای نگهداری جان(= ژی ) کیومرث ازگزند و آزار، و آگاهانیدن انسان ازخطر زدارکامگان ، پدیدارمیشود،« سروش»است،نه«اهورامزدا » . تصویرسروش، در متونی که زیرنفوذ موبدان زرتشتی دستکاری شده است ، تصویر سروش اصیل در فرهنگ سیمرغی ، نیست، که خانوداه سام ، به آن پای بند بودند . پیش اززرتشت ، و بشیوه ای دیگر، خانواده سام ( گرشاسپ و زال زرو رستم ) همان مسئله زندگی ( = ژی ) و ضد زندگی ( اژی = اژدها ) را بشیوه ای دیگر، طرح کرده و گسترده بودند که زرتشت درگاتا ، گرانیگاه رسالت خود قرار میدهد .<br />نقشی را که« سروش » ، نزد خانواده سام ، بازی میکرد ، با نقشی راکه سپس« سروش » نزد زرتشت و الهیات زرتشتی یافت، بسیارمتفاوت بود . نخست آنکه ، سروش ، مانند روح القدس عیسویان، و جبرئیل مسلمانان ، پیام آور برای شخص برگزیده و ویژه و استثنائی نبود . بلکه « سروش ، بخشی ازخرد ِ خودِ هرفـرد انسانی بود» . « سروش و رشن » ، جزو بخشهای پنجگانه تخمی بود، که بُن انسان بطورکلی شمرده میشد ، که موبدان زرتشتی ، کوشیده اند به هرترتیبی شده ، آنرا بپوشانند و تحریف کنند . « 1-سروش و2- رشن و3- ارتا فرود که سیمرغ باشد و4- رام و5- بهرام » ، پنج روزپیاپی هم ، که گاهنبار پنجم باشد ، « تخم انسان » بود . انسان ، ازپیوند این پنج خدا که باهم « بُن واحد ی » میشدند، و « آذر» نامیده میشدند ، میروئید . سروش و رشن و سیمرغ ( ارتا فرورد = فروهر= همیشه سبزشوندگی وتازه شوی) ، ... درگوهرهر انسانی ، میروئیدند .<br />همانسان که همه چیز، درفرهنگ زال زری ، ویژگی جفتی ویوغی یا همزادی داشت ، « خرد انسان» نیز، دوبخش جفت باهم داشت . یکی بخش « آسن خرد» ، یا « خرد سنگی » بود ، که پیدایش بهمن باشد ، و بدون اسثناء ، بُن هرانسانی وگنج نهفته درهرانسانی بود . ترجمه واژه « آسن خرد » ازسوی موبدان زرتشتی ، به « خرد غریزی » ، برای انحراف ازگوهر این خرد است . گیاهی که با بهمن اینهمانی دارد ، ازجمله « حسن بغ اودی » نامیده میشود .« حسن » ، معرب « آسن » است . درکردی هم به مهرگیاه « هه سه ن بگی » گفته میشود .<br />بخش دوم خرد ، که جفت با بخش نخست است ، بخش « سروش و رشن » هست ، که « زایاننده تجربه بینش ژرف بهمنی انسان ، به سپیده دم آگاهبود » هستند . درآغاز، دراین بررسی ، به تصویر« سروش » در فرهنگ گرشاسپی- زال زری پرداخته میشود . سروش ، بخشی از« خرد فردی هرانسانی» است . بدینسان ، هرانسانی ، پیوند بلاواسطه و مستقیم ، با « خرد بنیادی زمان و جان و هستی بطورکلی دارد » که بدان آبستن است . ازهمین جا ، تفاوت کلی با آموزه زرتشت، نمودارمیشود . سروش درفرهنگ زال زری ، اصل ضد پیامبر وضد رسول و ضد مظهرو ضد برگزیده و ضد فرستاده و ضد ِ واسطه هست . هرانسانی ، مستقیم راه رسیدن به حقیقت را دارد . ازاین رو، مردم ، سروش را ، « رهگشا » میخواندند . سروش ، خردی بود که به هرانسانی ، کلیدی میداد که راه به گنج نهفته دربُن خود را بیابد و به هنگام ، از « آنچه اژی = ضد زندگی » است، آگاه شود و خود را ازآن رهائی بخشـد . این اندیشه بکلی برضد آموزه زرتشت در سرودهایش میباشد .<br /><br /><strong><span style="color:#000099;">چرا سروش،« نیکخواه» یا «ُخجسته» است ؟<br />خردی که زندگی را، « همیشه سبز» میکند</span></strong><br /><br />ویژگی اصلی سروش ، یا خرد هر انسانی ، « نیکخواهی » بود . « نـیـکـی » چـیـسـت؟ که خرد انسان ، آن را میخواهد، وآرزو میکند و آنرا میجوید وترازویش هست ؟<br />دراینجا وارونه آموزه زرتشت ، انسان، نباید میان « ژی » و » اژی » برگزیند ، و اگر « اژی » را برگزیند ، « دروند» میشود . به عبارتی دیگر، زرتشت میگوید که خرد انسان ، میتواند ، « اژی » را به کردار شیوه زندگی اش « برگزیند » . چنین مفهومی از« خرد » ، برای زال زر و سام ، بکلی مطرود و نادرست است . زندگی و خرد ( جان وخرد ) ، دوچیز جدا ناشدنی ازهم هـستند . خرد که بیواسطه ازجان هرکسی میتراود ، نمیتواند ، آنچه را ضد جان وخرد است، بـرگـزیـنـد. زندگی ، گوهریست که فقط زندگی را میجوید ، و خرد یا چشم ، که نخستین پیدایش جان است ، گوهر زندگی ، و پرورنده و نگهبان زندگیست. « خرد » ، درذاتش ، پاسدارو نگاهبان اصلش هست که زندگیست .<br />خرد هر انسانی ، درگوهرش ، « نیک» را آرزو میکند ، و نیک رامیجوید ومیپرسد ، ونیک را وقتی یافت ، میخواهد. « نیکی » ، سرسبز نگاهداشتن زندگی ، و همیشه سبزنگاهداشتن آن است. « وای به » و « سروش »، هردو « جـامه سـبـز» میپوشند ( سبزپوشند،همیشه بهارند،همیشه جوانند،خضرخندان هستند ) . مسئله نزد زال زر ، آنست که درجستجوی نیکی ، انسان میتواند اشتباه بکند و کژبرود، وآنچه را ضد زندگیست ، زندگی بپندارد . جستجوو،آزمایش درهمیشه گشتن درتاریکیست.<br />ولی درهرآزمایشی وهرگونه کژ روی ، این خرد نهفته به هنگام ، اورا درلغزش ، به هوش میآورد ، تا فراتر بجوید. کیومرث ، به اشتباه ، درهمان داستان نخستین شاهنامه ، اهریمن را دوست میگیرد، ولی سروش به هنگام ، آگاهی ازخطر زندگی ، ودشمنی که مهر را زیر پوشه کین ، پنهان کرده است، میآورد . برگزیدن یک ضربه ای و یکباره برای همیشه ، میان « ژی » و « اژی » که زرتشت ، میآموزد ، فقط درصورتی امکان دارد که انسان ، دسترسی به « آگاهی ازهمه چیز، پیشاپیش » داشته باشد . ازاین اندیشه زرتشت است که بلافاصله ، مفهوم « روشنی مطلق وبی اندازه » ، پیدایش می یابد ، که در یکجا ( درهستی ِ اهورامزدا ) متمرکز است . بدینسان ، تصویر « سروش ورشن ، به کردار مامای بینش مستقیم از هرانسانی » ، طرد و تبعید میگردد . همچنین پدیده « بی اندازه بودن » در روشنی ، « بی اندازه بودن آگاهی، و پیش آگاهی ازهمه چیز» بوجود میآید ، که « اصل جویندگی» را در هرانسانی، مخدوش و متزلزل میسازد .<br />فراتر ازاین ، مفهوم « کمال » ، که نزد زال زر و رستم ، « اصل اندازه = یوغ وهمزاد بودن = جی » بود ، ناگهان تغییر میکند ، و « بی اندازه بودن روشنی و بینش » ، کمال ، و « معیار= واحد سنجش = اصل نیکی و بدی » میشود .<br /> واژه ای که درمتون ودرشاهنامه ، به « نیکخواه » ، برگردانیده میشود ، واژه « خجسته » است . گوهر سروش ، ازصفت برجسته اش پدیدارمیشود و همیشه بنام « سروش خجسته » خوانده میشود . مثلا هنگامیکه فریدون میخواهد ضحاک ( اژی = اژدها ) را بکشد ، سروش ، فوری فرامیرسد<br />بیآمود سروش خجسته ، دمان مزن گفت ، کاو را نیامد زمان<br />این که « زمان مرگ ضحاک » نیامده است ، روایت بعدیست . سروش ، اساسا ، برضد کشتن و آزردن است ، حتا کشتن « ضحاک = اژدها » نیز، کشتن است . این سروش ، مفهوم دیگری از « اژی = ضد زندگی » دارد ، که زرتشت . او حتی ، اژدها ، یا اصل زندگی را نیز ، نه میکشد ، و نه میگذارد که دیگران بکشند، ومسئله اش ، جنگ و پیکاروستیزش با « اژی » نیست .<br />کسی « ضد زندگی » را نمیکشد و نمی آزارد ، بلکه « ضد زندگی » ، گونه ای « به هم خوردگی اندازه و همآهنگی ویوغی ِ زندگی » است ، که باید ازسر، درونش و اندیشه اش و بُنش، همآهنگ و اندازه و یوغ بشود . به هم خوردگی یک گردونه را نمیتوان برید و دور انداخت . بیمارشدن انسان ، به هم خوردن اندامها و اجزاء زندگیست، که باید آنرا رفع کرد . اژی بودن ، گونه ای بیماری و برهم خوردگی مزاج روانی وضمیر است . دروند و اهریمن ، به معنای الهیات زرتشتی ، برای خانواده سام ، یک خرافه تازه ویک سخن ناسنجیده و ضد انسانی بود.<br />این مفهوم زرتشت ، از « دشمن» ، « اهریمن = اصل ضد زندگی » میساخت. این سخن زرتشت ، برای آنها فوق العاده خطرناک و فاجعه آمیز بود . چنانکه پیآیند این اندیشه از« دشمنی » ، درسختدلیها و کینه توزیهای بی اندازه بهمن پسر اسفندیار ، زشت ترین جلوه ها را یافت .<br /><br /><strong><span style="color:#006600;">غایت زندگی ِخـردمندانه<br />همیشه سبز بودن زندگی است</span></strong><br /><br />« خجسته » که صفت گوهری سروش بود ، ویـژگی « خـرد انسان » ، و« غایت اندیشیدن خرد انسان »،و طبعا « غایت زندگی انسان » را مشخص میساخت . خجسته ، به گیاه « همیشه بهار = همیشک » گفته میشود . گلی که همیشه بهار است ، همیشه سبزو تازه و شکفته است . همیشه بهار، همیشه جوان ، حی العالم ، اردشیرجان ، همیشک جوان ، انوشه ... ، بیان « همیشه سبز» بودن است .<br />مفهوم « سبز» ، معنائی بسیارژرف داشت . مثلا در شوشتری به رنگین کمان ، « سوز قبا » ، قبای سبز گفته میشود . همچنین درکردی به رنگین کمان « که سکوسور ... » گفته میشود که به معنای جفت سبزو سرخست . رنگین کمان ، دربندهش « سن + ور» یا زهدان سیمرغ است. رنگین کمان ، بنامهای کمان بهمن ، کمان رستم ، کمان زال خوانده میشود( برهان قاطع ). <br />« صنوبر» که درخت همیشه سبز است ، نیز همین واژه ( سن+ ور) است . ازاین رو برای روز بیست وهشتم که اینهمانی با « رام جید» داشت ، باربد دستانی بنام « نوشین باده، یا باده نوشین » ساخت( برهان قاطع ) . نوشه ، نام رنگین کمانست . همین رام ، که سغدیها « رام – راد– بغ»raam-raatux-Baghi مینامند، در آثارمانی،« مادر زندگی = خدای آرام بخش » شمرده میشود . سبزی ، رنگارنگی و تنوع و تحول و سرشاری است ، و مادر زندگی که زنخدا رام باشد ، خودش باده نوشین است که هرکه ازآن بنوشد ، زندگیش، همیشه سبزمیشود. گل رام ، خیری زرد ، و گل سروش ، خیری سرخ است . غایت زندگی ، همیشه سبز بودن ، همیشه تنوع داشتن ، همیشه رنگارنگ بودن ، همیشه تروتازه شدن ( = فرشگرد) است .<br />چنانچه زندگی در زمان ، هر روز ، تحول به رنگی دیگرمی یابد ، چون اینهمانی با گلی دیگر می یابد . خدایان ایران ، گلهای رنگارنگ ، و آهنگهای گوناگون هستند ، چون این سی وسه خدای زمان ، بیان « اصل زندگی درگیتی » بودند . نام همه خدایان ایران ، بدون استثناء ، سروش بود . همه « سرشت سروشی » داشتند . ازاین روهست که گرشاسپ( اسدی طوسی، ص 396) نامه ای را که مینویسد ، چنین آغازمیکند:<br />بنام خدای سروشی سرشت به شهریور و مهرو اردیبهشت<br />سبزی ، رنگارنگی وتنوع و طیف و غنای زندگی شمرده میشد.<br />ازاین رو ، « نوش گیا » ، داروئی بود که جان را ، ازهمه گزندگان و آزاردهندگان میرهانید، و ازاین رو، نامهای دیگرش 1 – مخلصه ، و 2- گیاه نوروزی بودند . نیکخواه ، جوی ننده نیکی ، جوینده همیشه سبزبودن، همیشه رنگارنگ ساختن زندگی میباشد . واین ، جامه ایست که سروش پوشیده است . در کتاب ویس ورامین ، ویس میگوید :<br /><strong><span style="color:#ff0000;">به خواب اندر فراز آمد سروشی<br />جوانی ، خوبروئی ، سبز پوشی<br />مرا امشب ، زبند تو رها کرد<br />چنان کاندر تنم ، موئی نیازرد</span></strong><br />ارتا فرورد ، یا سیمرغ ، « فراfra + وردvarti » است . « فرورد ، که تبدیل به واژه فروهر شده » ، به معنای همیشه ازنوفرا بالنده ، ازنو فرا روینده وزاینده ، همیشه نوشونده ، یا به عبارت دیگر همیشه سبزشونده است. البته پسوند ِ شکل دیگرش که « فره + وه شی » هست ، به معنای « خوشه گندم وجو و... است .« سـبـزشدن» ، همان معنای « روش شدن » را داشت . ازاینجاست که در داستانهای گوناگون ، تصویر درختی که برگ سبزش ، توتیای چشم است ، وحتا « بنیا سازنده چشم نابینا» است ، باقی میماند . در گرشاسپ نامه اسدی توسی ، گرشاسپ به شهری میرسد که مانند « خرّ م بهار» است . خرّ مدینان ، با چنین اشاره ای ، بیان میکردندکه شهرمربوطه شهریست که شهروندانش فرهنگ زنخدائی دارند . فردوسی هم همین روش را درشاهنامه دارد . دراین شهرخرّم ، بت خانه ایست که درمیانش درختی است که بیخش کیمیا ( تحول دهنده زندگی و نوکننده زندگی = خلود ) و برگش ، توتیا ( معرفت و روشن کننده ) است . این تصویر فرهنگ ایران از« درخت خلود و بینش باهم » بود ، که کاملا درتضاد با تصویر دو درخت جداگانه ازهم خلود ومعرفت در ادیان ابراهیمی است .<br /><strong><span style="color:#ff0000;">میانش درختی، چو سرو سهی که ازبار، هرگزنگردد تهی<br />هم از بـیخ او، خاستی کیمیا بُـدی برگ او چشم را تـو تـیـا</span></strong><br />« برگ سبز» ، اینهمانی با مفهوم « روشنی » دارد ، و اصل روشنی است . البته این مفهوم ، بکلی برضد مفهوم زرتشت از روشنی است ، که اصالتش ازاهورامزداست . درالهیات زرتشتی ، همیشه تائید برآنست که « آذر، یا تخم، اصل روشنی نیست، بلکه آذریا تخم ، کسب روشنی میکند » . این اصطلاح ، بیان «نفی اصالت گیتی » است که ازمفهوم «خود زائی تخم = آذر »، معین میشود . « آذر» یا « روشنی و سبزی باهم » را اهورا مزدا ، میافریند . به عبارت دیگر، اصالت را ازآنها میگیرد. برغم این شیوه « از اصالت انداختن فرهنگ ایران » ، رد پای اندیشه ها ی پیشین باقی میماند . چنانچه در بندهش ، بخش دوم پاره 22 میآید که اهورامزدا : « ... او کیومرث را با گاو از زمین آفرید . او از روشنی و سبزی آسمان ، نطفه مردمان و گاوان را فراز آفرید » .گوهر آسمان ، سبزی وروشنی باهمست ، و تخم همه زندگان ، ازاین « روشنی = سبزی » آفریده میشود . البته این خودِ آسمان ( هوائی که ، درحرکت ، تبدیل به باد میشود ) است که دراثروزیدن ، همه چیزها را آبستن میکرد ، واکنون ، اهورامزدا ، جانشین این « روند » میشود . هوای ساکن و آرام ، که مادینه است ، در باد شدن ، نرینه میشود ، و ، آب و زمین و گیاه و ماهی را ، که درفرهنگ ایران ، درگوهرشان مادینه بودند ( بندهش بخش نهم ، پاره 113 ) ، همه را آبستن وبارور میکند ، و همه درسبزشدن ، روشن میشوند .<br />این جفت شدن « باد بهاری » با « گیاه» ، یا با « انسان ، یا با « ماهی» ، .... این « با هم رقصیدن باد بهاری با همه موجودات زنده » ، اصل سبزشدن و روشن شدن آنها میگردد . این اندیشه درتمتمیتش ، در غزلیات مولوی باقی مانده است . مولوی خطاب به «انسان» ، میگوید :<br />« شاخ گلی » ، با غ زتو سبزوشاد<br />هست حریف تودراین رقص، باد<br />«حریف » ، به معنای جفت و یارو عاشق است.<br />باد ، چو جبریل و، تو چون ، مریمی<br />عیسی گلروی ، ازاین هردو ، زاد<br />رقص شما هردو ، کلید بقا ست ( بقا = همیشه سبزبودن )<br />رحمت بسیار براین رقص باد<br />مولوی ، آرزو میکند که مانند باد بهاری ، همه ، به هم بزنند (زدن ، که ازریشه زن = جن است، دراصل ، معنای همخوابی وجفت شدن داشته است ) ، باهم جفت شوند تا سبزشوند<br /><strong><span style="color:#ff0000;">تا درون سنگ و آهن ، تابش و شادی رسید<br />گرتو را باور نیاید ، سنگ بر آهن بزن<br />عقل زیرک را ، بر آرو ، پهلوی شادی نشان<br />جان روشن را ، سبک بر باده روشن بزن<br />شاخه ها سرمست و رقصانند ، از باد بهار<br />ای سمن ، مستی کن و ، ای سرو ، برسوسن بزن<br />جامه های سبز ببریدند ، بر دکان غیب</span></strong><br />خیز ای خیاط، بنشین بر دکان ، سوزن بزن ( بدوز= جفت کن )<br />این آرمان ، « همیشه سبزوتـرو تازه بودن » است ، که علت ضدیت عرفان ، با « عقل خشک » و « خشک کردن روان واندیشه با بحث وجدلها » میگردد. با « سبزشدن خود» هرانسانی هست که جهان و بشریت نیز، سبز میشود . اندیشه « پیشرفت و نوشدن » درفرهنگ زال زری ایران ، از برآیند « تری وتازگی و شادابی » جدا ناشدنی است . چیزی پیشرفت و نو حقیقی است ، که تروتازه و شاد بکند . هرنوی و هر پیشرفتی وهر انقلابی و تغییری را به صرف اینکه پیشرفت و انقلاب وتغییرو نو است ، برنمیگزیند .<br />خشک کردی تو ، دماغ از طلب بحث و دلیل<br />بفشان خویش زفکر و ، لمع برهان بین<br />روشنی ( بینش حقیقی )، متلازم ضروری ِ « سبزی و تازگی »است . کسی مردم را روشن میکند که آنهارا مانند وزش باد ، سبزو تازه کند و گوهرخود آنها را از درونشان بزایاند .<br />هست ، میزان معینت و ، بدان میسنجی<br />درکاربرد یک میزان و یک سنجه خوب وبد ، خشک شده ای<br />هله میزان بگذارو ، زر ِ بی میزان بین<br />با چنین معیارخشکی درتفکر، یا انباشتن مغز وروان خود از این گونه اندیشه ها، غنای پدیده هارا درجهان، نمی بینی<br /><strong><span style="color:#ff0000;">چون تو سر سبزشدی ، سبزشود جمله جهان<br />اتحاد عجبی در عرض و ابدان بین<br />زانک تو ، جزو جهانی ، مثل کل باشی<br />چونک « نوشد صفتت » ، آن صفت ، از ارکان بین</span></strong><br />آرمان مولوی نیز ، این « همیشه سبزبودن » است . اینست که تصویر خدا ، همان « باد بهاری » میماند که همیشه با گل وجود انسان، میرقصد و جفت میشود، و همیشه اورا آبستن و رویا میکند<br />تا ابد ازدوست ، سبزو تازه ایم<br /><strong><span style="color:#ff0000;">او بهاری نیست ، کو را دی رسد<br />سرو بلندم که من ، سبزو خوشم در خزان<br />نی چو حشیشم بود ، گرد بهارم طواف<br />عشق چو بگشاد رخت ، سبزشود هر درخت<br />باد، سرچشمه جان وعشق باهمست<br />برگ جوان بردمد ، هرنفس از شاخ تر</span></strong><br />اینکه گفته میشود « برگ سبز است تحفه درویش » ، به معنای آن نیست که « درویش ، هدیه وارمغانی حقیرو ناچیزمیدهد » . بلکه دادن « برگ سبز» ، دادن « جامه سروش سبزپوش » ، دادن « بینش و روشنی تازه ایست که کور را هم روشن میکند » .<br />به همین علت نام « ارتا فرورد» ، « فروردین » است. نام دیگر فروردین ، کواد یا قباد است که اصل نو آوری و ابداعست .این همیشه ازنو بهارکردن زندگی، « غایت » فرهنگ سیمرغی بود. « بهار» ، چنانکه ادعا میشود ، اصل هندی ندارد ، بلکه نام خود سیمرغست که « وی + هـره »، یا « وان+ گه رو » میباشد ، و به معنای « نای به = وای به » است ، و« وای به » ، جامه اش سبز است. هره = گه رو ، هردو به معنای نی هستند . غایت انسان ، آن بود که با خردش ، از زندگی ، همیشه ، بهار بسازد . ازاین رو ، درختان سرو( سیور+ پیرو+ اردوج ) ، وصنوبر ، و غار( = رند = ماه بهشتان= برگ بو ) نماینده چنین غایتی بودند.<br /> این غایت ، بکلی با غایت زرتشت و ادیان دیگر نوری، فرق دارد . غایت آنها ، زندگی کردن برای ، رسیدن به بهشت درفراسوی گیتی ِ گذرنده ، درآخرت وجنت ، درمینو ، در ملکوت هست . زرتشت هم درسرودهایش ، دوجهان ِ« استومند = جسمانی » و مینوئی ( روحانی و آسمانی ) دارد . « غایت همیشه بهارکردن از زندگی » ، غایتی است که امروزه در محدوده تنگتری ، « سکولاریته » نامیده میشود . بنا براین ، « نیکخواهی» ، با جستجوی راه و روش، بوسیله خرد خود انسان برای بهارساختن از زندگی ، کار دارد . و بهار کردن زندگی را نمیتوان به فردا انداخت .<br /><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#000099;">معنای ِ« نـیک » ، چیست ؟<br />چرا « نیک بودن »<br />با« اصالت انسان » کاردارد<br /></span></strong><br />بسیاری ، امروزه دم از« اندیشه نیک ، گفتارنیک ، کردار نیک » میزنند . این سخنیست که محمد و عیسی و موسی و لنین و هیتلرو استالین ومائو هم میزنند ، چون همه اینها، میگویند که : اندیشه و گفتاروکرداری نیکست که ، طبق خواست ما ، یا آموزه ما ، یا الاه ما کرده شود . عمل و فکر ی که برضد چنین خواستی بکنی ، بد است . پس باید درآغاز، نشان داد که معنای « نیک و نیکی » چه هست ؟ عمل و اندیشه و گفتار، طبق این خواستها و آموزه ها ، که خودرا تنها حقیقت و مقدس یا علم مطلق وتنها نورجهان میدانند ، نیکی را تضمین نمیکند . ویژگی سروش ، درست برضد این گونه نیکی است . چون « سروش » است که نخستین اندیشه ای که فرمان میشود ازژرفای آسن خرد (= بهمن = هومن ) خود فرد انسان میآورد . خودِ همین واژه « نیک » ، درفرهنگ ایران ، تجربیات ژرفی را که خانواده سام ، بیاد سپرده ، نگاه داشته است .<br />واژه ِ« نیک» ، در اصل « wak+ne » یا « vak + nad» است . این واژه به معنای « بانگ نی » یا « رویش ازنی » است . « نای » ، هم ابزاربادی موسیقی است، و باد که ازنی دمیده میشود و اینهمانی بانی داده میشود ، جان و عشق آمیخته به هم است . بانگ نی ( بـه = وانگ هو= بانگ نی ) آهنگ وسرودیست که ازبُن آفریننده خود انسان ، بلند میشود ، و همین سرود است که سروش ، گوش- سرود خرد میشنود ، و درپیشآ گاهی انسان( سپیده دم آگاهی ) ، نهانی، زمزمه میکند . پسوند « vac» به معنای « گفتن و سخن راندن » است . این واژه نیزهست که درشکل vakhsh به معنای « روئیدن و برون روئی » است . به « وحی » درفرهنگ ایران ، « وخش » گفته میشود . وحی، اندیشه ایست که ازبُن بهمنی هرفرد انسانی ، زاده و روئیده شده است . واژه « وخشور= وخش + ور= زهدان وبُن رویش » ازهمین ریشه است . پس ، نیکی ، تجربه زیبائی ، تجربه موسیقی ، تجربه همآهنگی نواها ، تجربه رویش و زایش ازبُن خود انسان هست . حتا واژه « واق » به معنای « اندیشه گاه + قوه تفکر» آمده است . پیشوند واژه « هومن= بهمن » که « هو » باشد، بنا بر یوستی ، به معنای « ایجاد کردن » و زائیدن است ( hunaami من میزایم ) . این واژه « هوhu » همان واژه « hva=hvaa» است که « تخم = خود » را دارد. خود انسان ، تخم است . به ویژه به درخت هرویسپ تخمهharvisp+tokhma ( که خوشه فرازش ، سیمرغ یا ارتای خوشه ) هست ، « هوه پا hvapa= apa+ hva » نیزگفته میشود ، که به معنای « مادر به » یا « نیکو کار» است .این هوا hva= خواxva ، درهزوارش خواپ khvap است که واژه « خـوب » ما شده است، ودرادبیات، این واژه ، بیشتر معنای « زیـبـا » دارد تا « نیک ، به معنای اخلاقی » . ودرپیشوند واژه ها بیشتر معنای « ازخود = ازسرچشمه و از اصل خود .. » را دارد . وجودی ،« خود » نامیده میشود که « ازخـود » هـسـت . <br />مثلا چیزی « ازخود روشنhva+raokhshna » است که « خوا = هوا = تخم » باشد . یا چیزی که ازخود ، یا به خودی خودش مقدس است ( کسی دیگر، آنرا مقدس نمیسازد ) hva yaozda نامیده میشود . مثلا اندیشه « نجات روانhvanhvi»=hva+nhva، بستگی به رهائی یافتن ازخود است . ازخود ، مهربان بودن hvaa+vantآنست که مهرازوجود خود انسان سرچشمه بگیرد و اطاعت از موسی وعیسی و محمد و زرتشت یا از دین آنها نباشد . این اصالت ، ازبُن سنگی یا جفتی و «یوغی بهمن و ارتا درانسان» میآید، که با طرد این اندیشه بوسیله همزاد زرتشت، این معنای اصالت انسانی را، در « ازخود-روشن ، ازخود- مهربان ، ازخود، نیکوو زیبا » بودن ، از دست میدهند .<br />درسغدی ، برآیندهای دیگر مفهوم « نیکی » بجای مانده است . ازجمله به نیکوکار، « پورنیان کار » گفته میشود، و پورن که همان واژه « بـُرنا» ی امروزه باشد ، همان « پروسرشار» ما هست . کسی ، « بـُرنا » هست ، که وجودی سرشارولبریزو پر دارد، واعمالش ، خود افشانی اوست ، وطبعا روی نیکوکارهایش ، به فکر پاداش دربهشت نیست . نیکی ، با سرشاری و پـُری انسان کاردارد، که همان مفهوم « زنیرو بود مرد را راستی » درشاهنامه میباشد .<br />همچنین به دوست و نیکخواه ،shir-xize=shir-xwaze شیر خیزه یا شیرخوازه گفته میشود . به نیکوکارshirakte شیراکته ، وبه خوبی و زیبائی و کمال shiraakشیراک گفته میشود . به خوشبختی و رفاهshir+astyaa شیراستیا گفته میشود .<br />پیشوند « شیر shir» که درهمه این اصطلاحات، معنای « نیکی و زیبائی و کمال و دوستی » را پدید میآورد، دراوستا همان واژه « سریره » sriraاست . معرب آن ،که « صریرا»باشد ، به گل بستان افروز گفته میشود که نام دیگرش همان « خجسته » است . سریره ، در برهان قاطع هم به« اورنگ» گفته میشود که« بهرام = بهروز» است، وهم به رنگین کمان گفته میشود که ارتا فرورد ( سن +ور) است، و بخوبی میتوان دید که سریره = شیر، « یوغ بهرام و ارتا فرورد» است . بزودی دربررسی « سروش درگرشاسپ نامه اسدی » دیده خواهد شد که درست سروش است که « خانه عشق این دو » را که « آبادیان = خانه آباد » میباشد ، و خانه یکپارچه یاقوتیست ، به جهان میآورد، که « اصل دین » است . ازاین رو نیز هست که کیخسرو به رستم میگوید :<br />گشاینده بند بسته ، توئی کیان را سپهر خجسته ، توئی<br /> زندگی باید همیشه ازنو ، از بُن خودش برویدتا همیشه تروتازه باشد . این « فره ورد= سیمرغ= خجستگی = همیشه بهارشوی= همیشه سبزشوی » ، « نیکخواهی » بود . زندگی باید همیشه از نو ، از بُنش ، به بینش نو برسد . « بینش تازه به تازه اززندگی »، « بینش تروتازه » ، بینش به درد وآزار و گزند ِ « گمشدگان ، و فراموش شدگان ، و دور افتادگان ، و نا پیدایان دراجتماع ودرجهان » است .<br />ازاین رو هست که کیخسرو ، با فرارسیدن نوروز، جام گیتی را می بیند ، و دردمندی را که در دورترین نقطه جهان ، در چاهی دربند است ، میجوید، و می یابد، و رستم را به رهائیش روانه میکند . بینش درجام جم ، همیشه سرشت « نوروزی» ، « سرشت تری و تازگی » دارد . این ویژگی « بینش » است که درادبیات ایران ، بویژه در غزلیات حافظ ، هیچگاه ، فراموش نمیشود . گوهر بینش باید ، تری وتازگی ، همیشه سبز، همیشه نوروزی ، « فرشگرد همیشگی » باشد ، وگرنه ،« بینش » ، ارزش واعتباری در فرهنگ ایران ، نداشته وندارد و نخواهد داشت .<br />رستم که خانواده اش ، سروشی و سیمرغی ( فره وردی ) هست ، و میداند که « نیکخواهی » چیست ، و اوست که « گشاینده بند های بسته » هست.درجام جم ، یا درجام کیخسرو دیدن ، دیدن، همان « گوهرشب چراغی » هست که « سروش» ، برای « خرد هرانسانی» به هدیه میآورد.<br /><br />« سـبـز» ، به معنای « اصل زندگی » است ؟<br />دراوستا، به سبز axshaena=ax+shaena گفته میشود<br />درسغدی به سبز ax+sen گفته میشود<br /><br />اخ axکه همان « اخوaxv » باشد، وهمان « اخوانaxvan » است ، دارای معانی 1- « زندگی و اصل زندگی » و 2- « وجود و جهان » و 3- « وجدان و شعور» است . « شئنا » و « شاینه » ، همان واژه « شاهین » و همان واژه « سـئنا » هست، که سیمرغ میباشد .« شاهین» را ، به عمد، با « عقاب » مشتبه ساخته اند ، تا این خدا را، که « خدای مهرو خدای قداست جان » بوده است تبدیل به « مرغ پرخاشگر» سازند، که درفرهنگ ایران ، مانند « شیر و گرگ » ، اصل آزار شمرده میشده است( رد پایش دربندهش بخش نهم ، پاره 98 مانده است ) .<br />سیمرغ یا سئنا = شاهین ، « مرغی تصویری و انتزاعی » ، مرکب از سه بخش سه جانورمختلف » بوده است .درواقع شاهین یا سیمرغ ، یوغ و ترکیب وسنتز سه جانور باهم بوده است . سیمرغ ، اینهمانی با شبکور(= خفاش ) داده میشد، که درایران ، پرنده ای مقدس شمرده میشده است (همچنین درچین ) . دربندهش میآید که ( بخش نهم ، پاره 97 ) : « یازدهم ، شبکور، ازایشان دوتایند که شیر دارند ، به پستان بچه را غذا دهند : سیمرغ و شبکور. چنین گوید که شبکور به همانندی سه سرده آفریده شده است . 1- سگ 2- مرغ 3- وموش شکل ، زیرا ، چون مرغ ، پروازکند، وهر دو دندان او، چون سگ است، و سوراخ زی است ، چون موش » .<br />خوب دیده میشود که سیمرغ ، اینهمانی یا همانندی ، با « شبکور» داده میشود که ایرانیان ، اورا بنامهای متعدد میخواندند . ازجمله ، بنام « مرغ عیسی » ، یعنی « روح القدس » خوانده میشد . اینکه عیسی اورا خلق کرده است ، برای تحریف مطلب گفته شده است. آمیختگی اندام سه جانورباهم ، همان اندیشه « نیروسنگ » است ، تا صفات ویژه عالی را ، که به سه جانورگوناگون ، نسبت میدادند باهم بیامیزند . تصاویر ِ جانوران درذهن مردمان این زمان ، تصاویر دیگری بود که ما امروزه ازآنها دراثر « اولویت نوری» ، داریم . آنها ، بینش برای زندگی کردن را ، بینش درتاریکی آزمایش و جستجو میدانستند ، و « راه مستقیم و راستی » را که همه رفتار زندگی را، پیشاپیش روشن میکند ، یک خیال خام میدانستند. برای زندگی کردن، باید چشم برای دیدن در تاریکی جستجو و آزمایش در رویدادها داشت.<br />این بود که شبکور یا شب پره ( شـپـره )، یکی از برترین نمادهای چنین بینشی بود. پسوند « کور» هم ، به معنای « ژرف بینی در تاریکی » است ، نه به معنای « نداشتن چشم » .« شـبـکـور» ، به معنای کسیست که درشب وتاریکی، می بیند .<br />« دین» ، بینش حقیقی است که از انسان ، در جستجو درتاریکیها ، زائیده میشود .« دین » ، چیزی که نبود ، راه راست و روشن بود . « دین» مفهومی برضد « صراط مستقیم و راه راست » هست . یکی ازنامهای شب پره ، « شب یوزه » است، که به معنای « جوینده و بوینده درتاریکی » است . ازجمله ، نام دیگر او « پـرسـه » است، که باز به معنای « پرسیدن و جستن » است . در هزوارش دیده میشود که «وَ ه vah » که همان « وهو = بـه » باشد ، نام شپره shaper+shaperاست که شب پره است . نام دیگرش « شهله » است . شهله ، ازسوئی همان « شهلاء » هست، که گویند مشابه چشم انسانست ( لغت نامه دهخدا ) . و شهلا به نوعی از« نرگس» گفته میشود . نرگس ، اینهمانی با « ماه، که چشم آسمان » است، و درتاریکی میبیند هست، و ازسوئی نرگسه ، نام خوشه پروین ( بهمن + ارتا ) است که دراقتران باماه ، سرچشمه آفرینش جهان شمرده میشد. گل ارتا، مرزنگوش یا عین الهدهد نامیده میشود ، چون ارتا ، زودشنو و تیزبین درتاریکیهاست . به همین علت شهله ، به « میش چشم » گفته میشود ، که چشم سیاهی را گویند که مایل به سرخی و فریبنده میباشد. نام دیگرشب پره یا خفاش « خـُلـد » است( منتهی الارب ) که نام باغ بهشت ( ارتا واهیشت ) است .<br />« شب = شه و» ، هنوز نیزدرکردی به « آل » گفته میشود، که دراصل نام سیمرغ بوده است . همچنین « شبان » هم به معنای « گله چران و چوپان » نیست ، بلکه درست همان نام « شب » است که سیمرغ باشد( یوستی ، خشه پان = شب ) . ازاین رو به شب پره ( شپره ) ، شبان گفته میشد . سیمرغ ، گوش سگ را داشت ، چون سگ درتصویر آنان ، هستی مردم را می پائید و ازبین برنده دروغ و درد بود . سگ به چشم ، همه ناپاکیها را ازبین می برد ( بندهش ، بخش نهم ، پاره 157 ) . موش ، هنوز در گویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . . تیزشنوی و حساسیت فوق العاده گوشش ، اورا نماد « بینش درتاریکی » ساخته بود . به همین علت ، گل اردیبهشت ( ارتا خوشت ) ، مرزنگوش ، نامیده میشد ، که به معنای « گوش موش » است . همین گل ، « عین الهدهد » نیز، خوانده میشود. مشهوربود که هدهد ، وجودآب وقنات را در زیرزمین تشخیص میدهد (معنای هدهد = هو توتک = نای به= سیمرغست ). موش که درتبری ، « گل » و درگیلکی ، « زربانو» و« گنجه بانو» و « زربینکا » خوانده میشود ، افزوده بر بینش درتاریکی ،« سوراخ زی » نیز شمرده میشد .« سوراخ زی بودن سیمرغ » ، بیان آن بود که « خدای خانه و آشیانه » است . خانه ، بُن مدنیت شمرده میشد . ازاین رو ، شاهین یا سئنا در تخت جمشید ، به هیچ روی ، شکل عقاب را ندارد ، که درفرهنگ زنخدائی ایران ، جزو درندگان بشمار میرفت که « جانگزا » بود نه « جان افزا » ، و فقط در میترائیسم ، همردیف « شیرشرزه » پذیرفته شده بود . با اهورامزدا و سپس الله ، که خدایان همه آگاه بودند، و روشنی اولویت داشت و راه زندگی ، « راه راست از پیش معین شده » بود ، شب پره ( خفاش ) و جغد ( بوم ) ، زشت و منحوس ساخته شدند ، و همیشه دم از نورخورشید و دیده خفاش زده میشد ، چون خـفـاش= شـبـان(خشه پـان= شـب) که دایـهِ شـیردهـنده است ، سیمـرغ بود ، و جـغــد ، که بهمن باشد ، خدای اندیـشـه .<br />درتبری ، به خفاش ، شاه پری گفته میشود ، که « شاه ومهترپریان » باشد . « پری = فری » ، که یک واژه اند( آنچه دراوستا ، فری است ، درسانسکریت ، پری میباشد )، به معنای « عشق» است . پس خفاش ، شاه پری ، خدای عشق ، خوانده میشده است . خفاش چون مرغیست که بچه خود را با پستان خود شیرمیدهد ، تصویر مرغ را با عشق ( دایه بودن و شیر دادن ) گره میزد .این حاشیه روی ، هرچند مارا ازمطلب دور افکند ، ولی ضروری بود .<br /><br />سبز= سـپز= سا پیزه = مِهرگیاه = بُن انسان<br /><br />مسئله ای که بررسی میشود ، رنگ سبز است . دراوستا، به سبز axshaena=ax+shaena گفته میشود. درسغدی به سبز ax+sen گفته میشود. اخ axکه همان « اخوaxv » باشد، و همان « اخوانaxvan » است ، دارای معانی 1- « زندگی و اصل زندگی » و 2- « وجود و جهان » و 3- « وجدان و شعور» است . « شئنا » و « شاینه » ، همان واژه « شاهین » و همان واژه « سـئنا » هست که سیمرغ میباشد. پس « سبز» ، « اصل زندگی ، و زندگی ، و جهان، و وجود، و روشنی و بینش » است ، که از سیمرغ ( وهو= به ) پیدایش می یابد . ازخود واژه « جی = گی » که واژه « گیاه و گیتی » ازآن برآمده ، میتوان دید که هم « زندگی » است، وهم سیمرغ ( مرغی نامعلومی که پرهای ابلق دارد و برسر پیکان میزنند ) . جان، گیان ( گی + یانه = آشیانه سیمرغ ) است . جهان و وجود وگیتی ، همه روئیدنی و سبزشدنی ، وهمیشه سبز هستند .<br />« امرداد » که خدائیست که با روزهفتم هرماه اینهمانی دارد ، اینهمانی با « گیاه ، بطورکلی = یا با کل هستی » دارد .آنها جهان را درختی میدانستند که ازیک تخم روئیده است . آب و زمین و گیاه و جانور و انسان و خدا ، همه ازیک تخم میروئیدند . همه سرشت گیاهی داشتند . اینست که « امرداد » ، اهمیت فوق العاده دارد .<br /> این واژه « امرداد ameretaat» را موبدان زرتشت ، بکلی ازمعنای اصلیش منحرف ساخته اند . وچنان تلقین کرده اند که پیشوند «ا مر a-mere » مرکب از « ا+ مارتهmarate » هست و مارته marate، به معنای « مرگ ومردن » است و ، « ا+مرته » ، به معنای « بیمرگ » است . درحالیکه « امرamere» و « مـر » یک واژه اند ، و هنوز دربرخی ازگویشها درایران ، این واژه ، معنای « عدد 33 » را دارد . ولی درسانسکریت معانی اصلیش، باقی مانده اند .<br />« امرamere » دارای معانی 1- عدد 33 ، 2- نوعی درخت کاج 3- زیبق ( جیوه = سیماب ) 4- جایگاه اندر 5 – جفت وهمزاد . در به امرداد ، « همداد » گفته میشود که همان معنای « همزاد » را دارد . امرداد و خرداد باهم « همزاد= جفت = یوغ » هستند . خرداد ( آب ، خوشزیستی ) و امرداد ( گیاه = دیر زیستی ) باهم « غایت زندگی درگیتی » هستند ، و درست جمشید ، نخستین انسان ، در « جمکرد= ورجم = درشهرجم ) ، این غایت را ، واقعیت می بخشد . طرد خرداد و امرداد، به کردار غایت زندگی درگیتی ، سبب پیدایش داستان « هاروت وماروت » درقرآن وسبب مسخسازی تصویر آنها درمتون اوستائی گردید .<br />عدد سی وسه ، عدد خدایان ایران است که خدایان زمان= خدایان زندگی در زمان بودند . « سه = سین = سیان » ، بُن زمان وجهان و جان است، و سی30 ، بیان تحول این بُن ، به سی روز ماه میباشد . بُن( = 3 = ساپیزک = ساپیته) ، هر روز، شکلی تازه و نو به خود میگیرد . کاج و صنوبر و سرو ، نماد « همیشه سبز» هستند . ازنامهای دیگر زیبق، میتوان تصویر آن را در اذهان آن روزگار، فهمید . زیبق ، عین الحیوان ، ابولارواح ، اصل ، ام الاجساد و حی الماء و روح و روحانی و عطارد و سحاب .... نیز نامیدع میشود . «جایگاه اند ر» است، که خدای جو و آسمان و موکل باران ، و روح انسانی ، ونخستین، و اشرف ، وبهترین میباشد . پس « امرداد » ، به معنای پیکریابی همه خدایان زمان درجهان ، و همیشه سبزو مادرحیات است، و دارای گوهر جفت ( همزادی) است . غایت زندگی درگیتی ، پیدایش یا پیکر یابی این سی وسه خدا ، درزندگی انسانست که سرشت گیاهی دارد . پس بُن تازگی و سبزی ، بُن زمان و مکان و جان است . یکی از نامهای ِ این بُن ، سا پیزه = سا پیزک = سا بیزج Saabizaj= سابیزک Saabizak بوده است که در واژه « سپزSapz پهلوی، و سبز فارسی امروزه » ، سبک شده است. سبز، یا سا پیزه ، به معنای سه اصل ، سه جنین وتخم ونطفه ، سه نای است . هنوز درکردی ، پیز، به معنای اصل وماده و گوسفند ( = جان مقدس ) است . پیزال ( پیز+ آل ) ، گیاه بردی یعنی نی است . پیزوک ، گیاه باتلاقیست که همان نی باشد . پیزه ، جنین است و پیزه دان ، زهدان است . بیزه هم به معنای جنین است .<br />این « سا بیزک » که به معنای « سه اصل + سه تخم + سه نای = سئنا = سیمرغ » هست ، نام « مهرگیاه » است . البته درمتون پهلوی و اوستائی ، ریشه این کلمه ، چون برضد تصویر اهورامزدا به کردار تنها آفریننده بوده است ، کاملا محو ونابود ساخته شده است . گل روز 16 که اینهمانی با « مهر» دارد ، را نیز دربندهش ، با نام « گل همیشه بشکفته » ، پوشانیده وتاریک ساخته اند . البته « خدای مهر » حقیقی را نیز که سیمرغ میباشد ، تبعید کرده و رانده اند ، و « میتراس = مرداس = مهراس » که همان « ضحاک » شاهنامه ، و خدای قربانی خونی ، و بستن پیمان برپایه « بریدن » است ، جانشینش خدای مهرحقیقی( مهرگیاه = سا بیزک ) ساخته اند . ولی از همان « گل همیشه بشکفته » معنای « همیشه سبز» ، پدیدار است . این روز، درتقویم ایران ، که اینهمانی با روز 15 داشت ( دی به مهر)، میانه زمان بود، و ازآن ، سروش + رشن + ارتا فرورد + رام + بهرام » پدیدارمیشدند ، که « بُن انسان » هستند . طبعا موبدان درمشوش ساختن این گاهنبار، تلاش فراوان کرده اند، و از تناقضاتی که درمیان متون پهلوی مانده ، میتوان پی به این تلاش مسخسازی برد .<br />به هرحال ، روز مهر، روز «مهرگیاه = ساپیزه = سپز= سبز= همیشه سبز» بوده است . ازاین روهست که این روز،با « زمـرد= زام روت » اینهمانی داده میشد .<br />مهرگیاه ، بُنیست که انسان ازآن میروید (= مردم گیاه نیز نامیده میشود )، و همچنین از سا پیزک = ساپیزه ، میتوان اینهمانی اش را با واژه « ساپیته = سا پیتک= سابات » دید ، که به« سقف = آسمان» گفته میشده است . اینست که برای ایرانیان ، آسمان ، سبز بود ، هرچند برای ما آبی شده است . آنها به آسمان ، سبزکارگاه ، سبزکوشک ، سبزخوان ، سبز دِه ، سبز زاغ ، سبزطاوس ، سبزطشت ، سبزباغ میگفتند ، و البته ازاین اصطلاح سبز، رنگارنگی و تری و تازگی را میفهمیدند . آسمان برای آنها « فرش» بود، که ما معنای اصلیش را ازیاد برده ایم . « فرش» ، به معنای « تازگی دررنگارنگی » است که یکی از مهمترین اصطلاحات میباشد . انداختن فرش زیرپا ، برای آن است که انسان ، همیشه ترو تازه بشود وزندگیش ، همیشه سبزو شاد باشد . اسدی توسی ، درسیر گرشاسپ به جزایر گوناگون ، نیزخبراز گذرش به جزیره « رامنی » میدهد ، که « رامنا = رام » باشد .<br /><strong><span style="color:#ff0000;">همانجا ی دیدند کوهی سیاه گرفته سرش راه برچرخ ماه<br />درختی گشن شاخ برشخّ کوه ازانبوه شاخش، ستاره ستوه<br />زعود و زصندل بهم ساخته بسر برش، ایوانی افراخته</span></strong><br />دگر ره ، سپهدارپیروز بخت ( گرشاسپ )<br />زملاح ، پرسید ، کار درخت<br />که برشاخش ، آن کاخ برپای چیست<br />چنین از بـَر ِ آسمان ، جای کیست ؟<br />چنین گفت ، کان جای سیمرغ راست<br />که برخیل مرغان ، همه پادشاست<br />این همان داستان شاهنامه است . و کاخ یا ایوان فراز درخت ، به معنای آنست که سیمرغ ، خدای خانه و آشیانه (شیان = هیل = ئیلان ) یا اصل شهرو مدنیت است .<br /><strong><span style="color:#ff0000;">پدید آمد آن مرغ هم در زمان<br />ازو شد ، چوصــد رنـگ فــرش ، آسمان<br />چو باغی روان ، درهوا ، سر نگون<br />شکفته درختان درو ، گونه گون<br />چو تازان کـُهی پر گل و لاله زار<br />زبالاش ، قوس قزح ، صد هزار</span></strong><br />و« باد پر سیمرغ » ، همان بادیست که درواقع ، اصل جان وعشق و موسیقی وجشن درگیتی است ، واین اندیشه در غزل مولوی باز تابیده میشود ، که « بانگ نی » را با « بانگ پرهما » و با خود « خدا » اینهمانی میدهد :<br />ای درآورده جهانی را زپای با نگ نای وبانگ نای وبا نگ نای<br />چیست نی؟ آن یار شیرین بوسه را<br />بوسه ، جای و ، بوسه ، جای و ، بوسه ، جای<br />آن نی بیدست وپا، بستد زخلق<br />دست وپای و دست و پای و دست و پای<br />نی، بهانه است ، این ، نه برپای نی است<br />نیست الا ، بانگ پرّ آن همای<br />خود، خدایست ، اینهمه ، رو پوش چیست !<br />میکشد اهل خدا را تا خدای<br />آسمان ، باغ سبزاست ، چون سه سپهرفرازین(بهرام +مشتری که خرّم باشد + کیوان = کدبانو = کش ) همان« مهرگیاه= سابیزک = سبز» هستند . به« تن وبدن آدمی» نیز، سبزباغ گفته میشود ( برهان قاطع ) ، چون بُن انسان هم ، مهرگیاهست . ازاین رو به هما یا سیمرغ ، پیروز= فیروز میگفتند ، و ازاین رو،برفراز نیزهای درفشها ، سیمرغ را مینشاندند ، چون مرغ پیروزی بود . ودرمرگ هر کسی ، همه، جامه پیروزه رنگ میپوشیدند . این نشان پیوست و وصال مجدد با بُن ، یا با اصل نوزائی همیشه ، با سیمرغ بود . اینکه درشاهنامه همه جانوران و انسانها درسوگ سیامک ، جامه پیروزه میپوشند ، چون سیامک ، خودش سیمرغ ( سیا + مگا = سه + مغ ) هست ، واصل همیشه سبز است و اصل پیروزی است .<br />مهرگیاه ، « سبز» است ، و « آذر »، که روزنهم ( سه درسه ) است، « سبزدرسبز» است . باربد، لحنی که برای این روز، سرود ، بدین نام نامید . این نام ، یاد آوراصل زنخدائی ( ایزد بانوئی) است، که زرتشت آنرا « نرینه » ساخت .<br />به عبارت دیگر، سبز درسبز، مینوی در مینو ، تخم درتخم ، است ( تخم ) در تخمدان ( است ) است . « آذر»، درهزوارش ، برعکس آنچه زرتشت، گفته ، وبرعکس متون زرتشتی ، هم به معنای « زهدان » وهم به معنای « زن آزموزگار» است . به سخنی دقیق تر، « آذر» ، هم زهدان آبستن ( دوگیان ) ، وهم « روشنی وبینش » است . نام دیگر این روز، که باقی مانده است « زرفشان » است ( برهان قاطع ) . آذر، «افشاننده تخم ها» هست . این زهدان وخوشه است که تخم میافشاند . این سیمرغ یا ارتا خوشت ( ارتای خوشه = خوشه پروین ) است که خود را درگیتی میافشاند، و جانها و انسانها ، رویش و پیدایش این تخم ها ،هستند . این خود افشانی و زرفشانی ، برضد تصویر اهورامزدا ، به کردار، خدای آفریننده بود . درسغدی درست نام این روز، ارت روجart + آرته روچ aart roch+ آش روچ aash » است ( فرهنگ سغدی، قریب ). آذر ، درفارسی ، همان « آگر» است که به معنای زهدان است . درکردی نیز « آگر» به آذر گفته میشود، و« آور»، هم نام آتش وهم نام آبستنی است . « آذر»، بیان « زهشی وجهشی یا انبثاقی immanence » بودن بُن جهان در هرجانی و درهرانسانی بوده است . انسان ، بیواسطه به بُن جهان ، به « بُن همیشه سبز» آمیخته است. غایت سعادت و بهشت ، درخود هرانسانی هست ، که باید ازاو زائیده بشود، و این کار، کار سروش و رشن است ، که « خرد مامای هرانسانی» هستند .<br />زرتشت ، با جداساختن و متضاد ساختن همزاد = جفت ، میبایستی درست ، بن جفت را ، در« ارتا = خوشه شش دانه پروین = ثریا = تریا = سه جفت = پیرو »، و در « آذر= دوگیان = آبستن، آنکه دوتا وجفت است » بزند . ازاین رو بود ، انداختن آنها از اصالت ، یا از« زهشی و انبثاقی بودن » است . ازاین رو بود که نخستین تبلیغاتی که درهمان زمان گشتاسپ ، آغازشد ، این بود که زرتشت ، « سرو» و « آتش= آذر» را ، از بهشت ( ازنزد اهورامزدا ، ازفراسوی گیتی = از مینو ) آورده است . این ریشه کن کردن بنیاد فرهنگ ایران بود .<br />باید بیاد آورد ، که نامهای « سرو» ، یکی« پیرو» هست، که به معنای « خوشه پروین » است ( فرهنگ شرفکندی ) ، و دیگری « اردوج = ارتا + وج = تخم ارتا » هست، و دیگری « نوش »، و بالاخره « سیور = سی وره = اندکوکا = تخم ماه » است . با این کار، زرتشت بود که بُن خدا ، از درون انسان وازبُن ِ گیتی ، ریشه کن شد .درشاهنامه در باره پیداشدن زردشت و پذیرفتن گشتاسپ ، دین اورا ، میآید که زردشت :<br /><strong><span style="color:#ff0000;">بشاه جهان گفت پیغمبرم تراسوی یزدان همی رهبرم<br />یکی مجمرآتش بیاوردباز بگفت ازبهشت آوریدم فراز<br />جهاندارگوید، که بپذیر دین نگه کن بدین آسمان وزمین<br />که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تا که چون کرده ام</span></strong><br />سپس میآید که گشتاسپ<br /><strong><span style="color:#003333;">نخست « آذرمهربرزین » نهاد بکشورنگر تا چه آئین نهاد<br />یکی سروآزاد بود « ازبهشت» به پیش درآذر، اندربکشت<br />نبشتش برآن زاد سرو سهی که پذرفت گشتاسپ دین بهی<br />گوا کرد مرسرو آزاد را چنین گستراند خدا داد را....<br />فرستاد هرسو به کشورپیام که چون سروکشمر، بگیتی کدام<br />زمینو فرستاد زی من خدای مراگفت ازاینجا به مینو برآی<br />کنون هرکه این پندمن بشنوید پیاده سوی سرو کشمر روید<br />بگیرید یکسر ره زدهشت بسوی بت چین ، برآرید پشت<br />بنام وفر شاه ایرانیان ببندید کشتی همه برمیان<br />به « آئین پیشینان» منگرید بدین سایه « سرو بن » بغنوید<br />سوی گنبد آذر آرید روی بفرمان پیغمبر راست گوی<br />پراگنده فرمانش اندرجهان سوی نامداران وسوی مهان<br />همه تاجداران بفرمان اوی سوی سرو کشمر نهادند روی<br />پرستشگده گشت ازآنسان بهشت<br />ببست اندرو دیو را زردهشت<br />بهشتیش خوان ، ارندانی همی<br />چرا سرو کشمرش خوانی همی<br />چرا کش نخوانی ، نهال بهشت<br />که چون سروکشمر بگیتی که کشت</span></strong><br />زرتشت ، با ادعای آوردن « آذر» و « سرو » از مینو، یا از بهشت ، اندیشه « زهشی و انبثاقی وجهشی و زایشی و رویشی بودن » ، یا« اصل همیشه سبز» را ، از بن انسان، وهمه جانها واز « گیتی » ، برکــَنـد ، وانسان وگیتی و زمان را، از اصالت انداخت . « بُن وتخم و آذر » ، همه ، آفریده اهورامزدا هستند . بُن وتخم و هسته و دانه ، دیگر به معنای اصلی ، بُن وتخم و هسته و دانه ومینو ، بکار برده نشد . مفهوم « ازخود ، سعادتمند شدن » ، « ازخود ، اندازه ترازوو شاهین بودن » ، « ازخود ، روشن شدن » ، « ازخود ، رستگارشوندگی » ، « ازخود ، نوشوی » ، با این ادعاو آموزه ، برای هزاره ها ازمیان سازمان دینی زرتشتی و ازحکومت ساسانی ، محو ونابود گردید .</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-5216483987322064522007-05-19T03:30:00.000-07:002007-05-19T03:32:59.595-07:00انسان وجود از خود پرسنده و از خود یابنده<div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهرجمالی<br /></span></strong><br /><strong><span style="font-size:130%;color:#333399;">انسان<br />« وجـودِ ازخود، پـُرسـنـده »<br />و« ازخـود، یـابـنـده »<br />« یافتن درجستن »، موجودشدنست<br /><br />روان انسان = نیـروئی که ، هم میجـوید<br />و هم به آنچه میجوید ، میـرسـد<br />هم می پرسد ، و هم پاسخ رامی یابـد<br />هم گمان وسرگردانیست، وهم یقین وحقیقتست<br />روان انسان، اصـل ِ تـاشـونده درخوداست</span></strong><br /><br />من استادی درفلسفه داشتم که نخستین و آخرین درسش به من این بود که : ازمن مپرس ، بلکه ازخود بپرس . ازمن مپرس، تا من، میزان تونـشوم ، و ازخودت بـپـُرس، تا تـو، میزان ِ خودت بـشوی . او میگفت که سراسر فلسفه، یا « بینش بنیادین ِ انسان » درهمین گفته، خلاصه میشود .<br />شاگرد ( اشه + گرد= gert=asha+kert+ashaa ) ، دنبال « اشه، که شیرابه هرچیزی باشد ، میگردد » . او « اشو زوشت » ، یعنی « دوستداراشه » هست ، که نام مرغ « بهمن= هومن » ، « بنیادِ خردِ کیهانی » درهرانسانی بوده است . او، « شیرابه درون هرچیزی» را « دوست » میدارد ، و میخواهد با آن، همپرس وهم رَو ِش و همدم شود . دنبال شیره یا جوهر چیزها گشتن ، « پـُرسیدن » است . بسیاری ، استادان دانشگاهها، شده اند ، ولی من هنوز« شاگرد حسابی » هم نشده ام ، و دراینکه همیشه شاگردم ، شادم . وهنوزاین درس اورا ، چنانچه شایسته است ، یاد نگرفته ام . شگفتا ، چه درس مشکلیست ، هرچند بسیار آسان، به چشم میآید . نام این استاد م ، « رام » است . او ، ازخود میپرسد ، چون ازخود، یقین دارد، که به پاسخ آن نیز، میرسد .<br />« پرسیدن » ، هنگامی پرسیدنست ، که گوهر و « شیرابه = اشه = مان » هر چیز را بـرهنه کند، ویا بیرون بیفشارد و آشکار سازد ، تا دوستش را ببیند . در پرسیدن ، گوهر هرچیزی را میتوان پدیدارساخت . اهریمن ، دربندهش ، میگوید « ازمن مپرسید » ، چون با پرسش شما ، گوهر من، پدیدار خواهد شد ، ومن از پدیدارشدن گوهرم ، ترسانم . آیا بسیاری ازخدایان ، به همین علت نیست که ، ازلم وبم ، میترسند ، چون گوهرشان ازچون وچراها ، فاش وافشاء میشود ؟ پرسیدن ازخدایان ، برای بهره گرفتن ازدریای دانش آنها نیست ، بلکه برای « آشکارساختن گوهرِ خود آنهاست ». کسی ، هنگامی دوست ماست که با گوهر او، آشنا شویم وبا او بیامیزیم . ولی این خدایان ، ازآ میختن با انسان ، ازهمگوهرشدن با انسان ، میگریزند . « خدا » ، درفرهنگ ایران ، آشکارساختن گوهر خود را ، « توانائی » میداند .<br />چو دانا (= خدا ) ، توانا بـُد و دادگر<br />ازیرا نکرد ایچ ، پنهان هنر ( شاهنامه )<br />« توانا بود هرکه دانا بود » ، به معنای آنست که دانا ،کسیست که میتواند هنرها (=فضیلت های مردمی وتازگی وراستی) ی خود را ازخود ، بزایاند . توانائی، به معنای آن نیست که انسان با قلدری و تهدید و پرخاش وعقل وشمشیرو پول ، میتواند همه مردمان را تابع و عبد وبرده خودسازد، وبرهمه چیره گردد، و اراده خود را برهمه تحمیل کند .<br />هنگامی انسان ازخدا ، میپرسد ، گوهر خدا ( هنرهای خدا ) را میزایاند و آشکار( اشه + کار ) میسازد . درپرسش ازهرچیزی ،انسان ، مامای آن چیز، میگردد . پـُرسنده حقیقی ، قابله یا دایه هر زائویست . همه جانها وانسانها ،« آبستن » هستند، ودرانتظارفرارسیدن ِ دایه ای هستند . اینکه سیمرغ ، « دایه = قابله وماما » است، برای آنستکه پرسشش، آوازنایش ، وزش بادهای پـَرَش ، زایاننده گوهر هرانسانیست .<br />« پرسش » ، هنگامی پـُرسش وجویندگی است ، که مانند وزش باد بهاری ( وای به = نای به )، گوهر چیزهارا بشکوفاند، و پدیدار سازد . « پـُرسش » ، با « استنطاق وتفتیش » ، فرق دارد . استنطاق ، کوشیدن با ارعاب وتهدید و زور، برای « بیرون آوردن آنچیزیست که انسان، در دل وضمیر خود ، پوشانیده » است ، واز ِافشایش ، سرمی پیچد . اینست که « پرسیدن » درفرهنگ ایران ،« استنطاق کردن » نبوده است . درتورات ، پس ازآنکه آدم وحوا از درخت ممنوعه میخورند، و خودرا ازترس ، پنهان میکنند « وخداوند خدا ، آدم را ندا درداد وگفت کجا هستی ؟ . گفت چون آواز ترا درباغ شنیدم ترسان گشتم ، زیرا که عریانم، پس خودرا پنهان کردم » . این همان استنطاق یا « تـرس+ پـُرسی » است. با این پنهان شدن ازترس ، هر بهشتی ، دوزخ میشود . آنکه در گیتی ، همیشه ازخدا میترسد ، در دوزخ ، زندگی میکند .<br />« پـُرسش » ، 1- جستن در نگران بودن برای دیگری ، و 2- جستجوی باهمدیگر(= همپرسی) است. هرپرسشی، همپرسی است. همپرسی ، زایانیدن همدیگر درجستجوهست . « رام» ، به ما میآموزد که : ما بجای آنکه، تبلیغ حقیقت خود را بکنیم ، و دراندیشهِ« روشن کردن و هدایت کردن دیگران، باشیم »، باید یاد بگیریم که با همدیگر ، چگونه میتوان، حقیقت زندگی را جـُست . رام ، انسان را میانگیزد، که بجای «ارشاد دیگران با حقیقت و روشنی خود» ، هنر با هم جستن ، با هم پرسیدن را دنبال کند، و نام این هنر، « همپرسی » است .<br />پـُرسش ، وزش باد نیکو، یا نسیم بهاری است ، که گوهر هرچیزی را ازخاک، آشکارمیسازد . این استاد ، که به من آموخت که ازمن نپرس ، بلکه ازخود بپرس ، تا خودت ، میزان خودت بشوی ، نامش ، « رام » هست .این « رام » ، دربُن من ، تبدیل به « روان من » شده است . این « رام »، نه تنها روان من ، بلکه ، دربن هرانسانی ، روان هرانسانی شده است . « رام » که « هم اصل جویندگی ، وهم اصل رسیدن به آنچه میجوید » میباشد ، تبدیل به « روانهای همه ِ انسانها » گردیده است .<br />نام دیگر او، « در+ وای » ، یا « اندر+ وای » میباشد ، که به معنای « اصل آبستنی ومادینگی، یا دین ِوای ِبـه » ، یا بسخنی دیگر « زهدان سیمرغ »، یا «اصل آفریننده خدا » است، که با انسان آمیخته ، ونامش « روان=ur+van » شده است .<br />« دروای » ، هم « سرگشته و سرگردان ، وسرنگون آویخته » بودنست، و هم « چیزضروری و مایحتاج و درست و تحقیقی» است. « درواخ » نیز که تلفظ دیگراز همین واژه است ، به معنای « شجاع و دلیر+ محکم و مضبوط + یقین و درست و تحقیق + حالت برخاستن ازبیماری » میباشد . پس« دروای »، هم سرگشتگی وسرگردانی وحیرتست ، که پیآیند جویدگی و آشفتگی در راههاست ، وهم یقین است که در، « یافتن آنچه جُسته میشود » ، پدید میآید ، و این دو، ازهم بریده و پاره نیستند . « جویندگی وسرگشتگی» ، در « یقین » ، « تـا میشود » . پرسش ، درپاسخ ، میخمد . دروای، یا رام یا روان ، پرسشی است که پاسخ میشود ، گمانیست که یقین میشود . این رام ، همیشه درجستن ، سرگشته و سرگردانست ، و همیشه درمسائل ، خود را سرنگون آویخته و مـُعلـّق درهوا می بیند ، وهم دلیرو گستاخست ، وهیچگاه تزلزل به خود راه نمیدهد ، و مطمئن ازآنست که به یقین وراستی میرسد . او، هم پرسش است ، وهم پاسخ . او هم میجوید، وهم به آنچه میجوید ، میرسد . هم شک میکند و گمان میبرد، و در دوراهه ها و سه راهه ها و چهارسوها ، درد و بیماری ِبلاتکلیفی خود را درهنگام گزینش میان راهها، تا به استخوان درمی یابد ، ولی، هم یقین دارد که به حقیقت میرسد، و ازین بیماری ، بهبودی می یابد . جستجو، هم مصیبت ودرد، و هم بزم وجشن است .<br />وارونه این پدیده که جهان بینی زال زریست ، زرتشت ، ازاهورامزدا، میپرسد ، وهمیشه درانتظار پاسخ ازاوست ، و اورا ، تنها پاسخ دهنده به پرسشهای خود میداند. ولی « رام »، که پیدایش سیمرغ ، دایه زال زر بود ، میآید، وخودش، درتن انسان ، تبدیل به « روان انسان » ، که روان شما ومن و دیگری باشد ، میگردد ، تاهم درما وبا ما بپرسد وبجوید، وتا هم درما وهم با ما، برسد . پس جهان بینی زرتشت و جهان بینی زال زر، کاملا باهم گوناگون ، بلکه باهم متضاد بودند. انسان با چنین روانی ، « خودش میپرسد » ، وخودش اطمینان دارد که آن پرسش ، نسیمیست ( وای به ) که به همه چیزها میوزد، و گوهر چیزها را پدیدارمیسازد وبه پاسخ میرسد .<br />همپرسی ، ازخودِ انسان ، آغازمیشود ، چون انسان ورام ، انسان و سیمرغ (ارتا = ارد = دل )، جفت باهم ، یا همزاد هستند . درپرسیدن ، گوهرهرچیزی را میتوان پدیدارساخت، یا زایانید . اینست که درهمپرسی ِخود با خدا ( نام دل ، ارد است که ، ارتا یا سیمرغ باشد ) یافتن میزان درخود است . با پرسیدن ازخوداست که ما درمی یابیم که میزان وکلید گشودن هرچیزهستیم . « دل » ، که نام دیگرش « ارد = ارتا = ارته = ارزه = ایرج » میباشد، با جگر، جفت وهمزاد ، و « اصل میان درهستی انسان » میباشد . انسان، هنگامی میپرسد ، که با میان ِهستی اش ، همپرسی ( دیالوگ ) میکند .« خرد » ، درسراسر تن انسان ، پخش و پراکنده است ، و« دل » ، که خون یا زندگی به همه میرساند ، درمیان انسان، و درست ، « میان ِخرد » است. « میان خرد » ، « دل» نامیده میشود .<br />هرپرسشی ،پرسشی راستین است، که درخود، میخمد ، و درخود، تا و دوتا میشود ، و از« پرسش ازخود » با یک چرخش و پیچش، « پاسخ ِبه خود » میشود . از دیگری پرسیدن ، انداختن خود از اصالت ، وعقیم ساختن خود است . این عادت ِ « از دیگری پرسیدن ، ازدیگری جُستن » ، انسان را از میزان بودن ، میاندازد ، چون پاسخ به نیازخود را، از دیگری میطلبد . هرپرسشی ، هنگامی پرسش راستین است که خودش ، تا میخورد ، و به پاسخ ، تحول می یابد . هرپرسشی ، جنبش درراهها و بیراهه ها است ، و طبعا سرگشتگی درراهها و « آویختگی میان آسمان وزمین » است . گریز زدن از پیمودن این راهها و بیراهه ها ، نشان سستی خود، و نبود دلیری و گستاخیست . ولی پـُرسیدن از خـود ، نشان نیرومندی انسانست ، چون انسان ، دلیروگستاخ ، درآزمودن و در گسستن از اندیشه هائیست که بدانها ، عمری عادت کرده است . اینها هستند که راه ِ یافتن پاسخ به پرسش را می بندند . اینها هستند که دلیری و گستاخی را ، شوم و طغیان میدانند ، و نفرین میکنند. انسان میپرسد ، چون درافکاری ، که به آن عادت کرده ، زندانی شده است، و عادت ، پا را از « شادی در جنبش، از رقص درجنبش» ، میاندازد ، وبـا عادت ، « زنـدان » ، تبدیل به « اطاق خواب » میگردد . اندیشه ، هنگامی زنده است که درخود نمی ماند ، وبا ماندن در یکجا ، خود را زندانی می یـابـد . انسان دراندیشه ای که میماند ، آن اندیشه ، گوریست که درآن، او مرده است . اندیشه ، همیشه رویا ، همیشه بازو گشوده است .اندیشه ، آغوش باز است . اندیشه ای که مـُرد و افسرد و سفت و سخت شد ، تبدیل به « حقیقت منحصر به فرد » میگردد . آن اندیشه، تبدیل به حقیقتی میشود که فراسویش ، فقط دروغ و باطل و کفراست . هرحقیقت منحصر به فردی ، درجهانی از دروغ و باطل و تباهی و ظلمت ، زندانیست. اودرقلبِ دروغ ، زندگی میکند . ازاین پس ، جهان گرداگرداو ، همه انباشته از دروغ و باطل و بی معنائی و تباهی و تاریکی و فساد و گمراهی میگردد . چنین موضعگیری ، توهین به بشریت ، توهین به جهان زندگی است ، که بالاخره ، به تجاوز به آنها نیز کشیده میشود . چنین آموزه ای ، « بی ارزش سازی کل هستی ، غیرازخودش » هست . بدینسان خودرا از پرسیدن ، ازجستجو کردن ، از آزمودن ، نجات میدهد ، و بربستر حقیقت خودش ، تا ابد دراز میکشد .<br />کسیکه میپرسد و میجوید ، درپی ِ« گشودن » است، و « هستی گشوده و گشاینده » دارد . آنچه را هم او میجوید و حقیقت، مینامد نیز گوهر ِ گشوده و گشاینده دارد . به عبارت دیگر، حقیقت یا « آنچه او میجوید» ، « نوآفرین » هست . او تنها، چیزهائی نوین، نمیجوید ، بلکه او « اصل نو آفرینی » را درهرچیز نوینی میجوید . حقیقت ، چیزیست که بازو گشوده است، ودر رابسوی نوها ، بازمیکند ومیگشاید . حقیقت ، کلیدِ درگشا هست . حقیقت ، چیزی باز وگشوده ، و طبعا بازکننده و گشاینده است ، که خود را برای پذیرش ، میگشاید ، به پیشواز آمیختن با جهان دیگر میرود . این را فرهنگ زال زری ، « دیـن » مینامید . حقیقتی که خود را می بندد ، هستی معتقد به آن رانیز، بسته میکند . چنین حقیقتی ، انسان را درخود، بندی و زندانی میکند . هر بهشتی ، چون بسته است ، زندان است . آموزه هائی که مارا به بهشت خود فرامیخوانند ، همه بهشتشان در دژ وقلعه وحصار، دربسته است ودربان دارد . وجود ِ موءمنان به این آموزه ها ، به خودی خود ، تبدیل به « بهشت های دربسته وسربسته » میشود . آنها در زندانی هستند که برایشان بهشت است .<br />ولی « بهشت » ، که ویژگی « ارتا واهیشت = اردیبهشت » است ، بهشت باز وگشاده هست ، چون « ارته » که همان « رته » ، « راه » یا « مجموعه همه راهها» است ، نه « یک راه مستقیم » . ارتا یا سیمرغ ، گوهرخوشه ای دارد. خوشه ، نماد ، کثرت به هم پیوسته » است . « خوشه پروین » که نماد «همه تخمهای جهان هستی» بود ، « خوشه ، یعنی دانه های به هم پیوسته » بود . ازاین رو « ارتا = سیمرغ » که روز سوم است ، با « ثریا = تریا =thrya 3 = خوشه پروین » اینهمانی داشت . او شبکه رگها ، شبکه راهها ، شبکه رودهـا، شبکه ریشه ها است . او شبکه قناتهاست . اودریائیست که شبکه ملیارها کاریز، به دل وجگر همه انسانهاست. اواقیانویسیست( نام اقیانوس، سمندر است که نام سیمرغست ) که مخزن آبش ، کاریز یا لوله به همه خانه دلها کشیده است( بندهش، بخش نهم پاره 151) . « شبکه »، سبکشده واژه « شباک » است . در منتهی الارب میآید که « شباک » ، هرچه ازنی و مانند آن ، که درهم نهاده باشند برصنعت بوریاها . رشته لوله های آب شهررا ، شبکه خوانند ( متن اللغة ) . سیمرغ ، همانسان که خوشه دانه هاست ، رنگین کمانست ، چاههائیست که به یکدیگر راه دارند ، « چـپ» است ( دست گل و گیاه ) است( نه حزب ِ صراط مستقیمی مارکسیست ) ، « شباک و شبکه » و « قبه شباک » است . دهخدا مینویسد که « قبه شباک » ، قبه ای بوده است مشبک ، وخلیفه ، گاه «بیعت» ، برکرسی می نشست و در بیرون ، منبری می نهادند، و زیر ، بر منبری می نشست و – استاد الدار – به یک پایه زیرتر، و ازمردمان برای خلیفه بیعت میستدند . پایان . پدیده « بیعت و پیمان بستن » ، با شباک سیمرغ ، به هم گره خورده بود، چون بیعت کردن ، پیوند یابی است . کردها به اسرار درویشان ، « شه به ک » میگویند . در بندهش دیده میشود که در زیر درخت « وس تخمک که سیمرغ برفرازش نشسته » ، قناتها و کاریزهای بیشمار، بسوی همه درختان زمین ، کشیده شده است ، و این سیمرغست که همه را، مستقیما و بی واسطه آبیاری میکند . همین قناتها وکاریزها نیز، از اقیانوسی که در زبان اردو، « سمندر = سیمرغ » نامیده میشود، به همه دلها کشیده شده اند . جان هرانسانی ، مستقیما چشمه ایست که سیمرغ ازآن فرا میجوشد . درچشم یا خرد و دل هرکسی ، مستقیما ، خدا ، میزهد و میتراود . مولوی ، همین اندیشه را درغزلهایش بازمیتابد :<br />از« چشمه جان » ، ره شد ، درخانه هرمسکین<br />ماننده کاریزی ، بی تیشه و بی میتین ( کلنگ )<br />ازاینجاست که درفرهنگ زال زری ، هرانسانی ، خودش ، سرچشمه و کاریز( فرهنگ) است . خدا، چشمه ایست که درچشم که اینهمانی با خرد هرانسانی دارد، میجوشد، ودر هرچشمی وخردی ، به گونه ای دیگر می بیند و میاندیشد . مولوی درگفتکو از « خود » و « بیخودی » ، همیشه سخن از این دوگونه « من » میکند . بیخودشدن از « خود قراضه ای » ، و پیوستن به « خود دریائی» است . گسستن از« من ِقراضه ای، من قـرضی»، برای رسیدن به « من چشمه ای » است .ازاین « من قراضه ای» ، از این « من ِ قطره ای » ، باید راه روان شدن به « خود دریائی» را ، که درما ، سر چشمه نهفته است، جست ویافت<br />منیّ ِ دیگری داری ، که آن بحراست ، و این قطره<br />قراضه است این منیّ تو ، و آن من هست ، چون معدن<br />این ارتا ، رگ ، به معنای « شبکه رگها » ، کاریز، به معنای شبکه چاهها ، آهنگ ونوا ، به معنای « پیوند همه سازها و ابزارهاست . چنانچه در گرشاسپ نامه ، سیمرغ (=سمندر) ، همآهنگی و پیوند نواهای همه سازهاست .<br />برآنسان که باد آمدش پیشباز همی زد نواها به هرگونه ساز<br />فزونترزسوراخ ، پنجاه بود که ازوی، دمش را برون راه بود<br />به هرصدهزارش خروش از دهن<br />همی خاست ، هریک به دیگر شکن<br />تو گفتی دوصد بربط و چنگ و نای<br />به یک ره ، شدستند ، دستانسرای<br />فراوان کس از خوشی آن خروش<br />فتادند و زیشان ، رمان گشت ، هوش<br />ازاین رو نیز ارتا ، « راه » ، به معنای « شبکه راهها»ست . <br /><br />ارتا ( سیمرغ = دل = ارد) ، ، رته = راه است<br />ارتا ، همه راههاست ،<br />و« راه » ، « اصل پیوند دادن » است<br />ازاین رو ، برضد ِ مفهوم « راه راست » است<br /><br />دل یا سیمرغ ( اردیبهشت ) ، بهشت میآفریند<br />چون همه را درمهر، به هم پیوند میدهد<br /><br />«ارتا واهیشت» را بنا برابوریحان بیرونی ، سجستانیها ، « راهو » مینامیدند ، وراهو ، همان « رگ یا رگا » هست، که نام شهر « ری = راگا» شده است . چرا ،« راه » ، اینهمانی با « رگ » داشت ؟ ویژگی « رگ = ارتا»، که درفرهنگ ایران جداناپذیر ازجفتش پی( عصب= بهرام ) است ، « رسانیدن خون یا زندگی، به همه اندام و پیوند دادن همه اندام ، برای زیستن با هم » است .جیوهjiva در سانسکریت، به خون گفته میشود ، که اینهمانی با« زندگی= جی = ژی =گی» دارد . جیوه یا خون ، زنده میکند ، اصل زندگیست ، روح وناموس حیات است، و یک معنایش نیزه « زه کمان » است که پیکریابی « اصل کشش » میباشد . همانسان نام دیگر« خون » درسانسکریت ، آگنی Agneyaاست که به معنای « متعلق به آتش یا خدای آتش ، آگنی » است . درفرهنگ ایران نیز« آتش» ، «خویش ارتا واهیشت » است ، که خون در رگها ورگهاست . درترکی به آتش ، اورت گفته میشود، وurt همان ارتا واهیشت هست . درست مفهوم « رگ ، و رساندن خونش به همه اندامها » ، تصویر « راه » را درفرهنگ ایران معین میسازد . « راه » و « رگ » ، اصل پیوند دادن هستند . ازاین رو هردوازیک ریشه ، برآمده اند . هنوز درکردی ، « راگه یاندن » ، به معنای تبلیغ کردن و ابلاغ کردنست .« راگه یشتن » ، به معنای رسیدن است . راگوستن ، منتقل کردنست . درکردی « ره هـ » نیز به « رگ» گفته میشود . یا « ره هگرتن = ره گ داکوتان » ، ریشه دوانیدن است . با ریشه دوانیدن ، گیاه خودرا به زمین می پیوندد . قناتهای اقیانوس سیمرغ در بندهش ( وروکش= دریای فراخکرت ) ، چیزی جز ریشه های درخت همه تخمه ( درخت کل هستی ) نیستند که چشمه زندگی را به همه جانها وچشمها متصل میسازند.<br />ارتا ، خدای خانواده زال زر، همان « ارتا خوشت = ارتای خوشه » و « اردوشت = ارتا + وشی » بود، که متون زرتشتی اورا « ارتا واهیشت= اردیبهشت » مینامند . ارتا که همان سیمرغ میباشد ، « راه » است ، نه « راه راست » . این خدایان نوری که پیشاپیش ازهمه چیز آگاهند ، مخترع ومبدع « راه راست، یا صراط مستقیم » هستند . البته کسیکه راه راست را می پیماید ، نیازی به « دیدن » ندارد . او، میتواند چشمش را ببندد ، و درراستای شکمش برود، وغایتش ، رسیدن به فراسوی گیتی است ، نه پیوند دادن همه راهها وخردها وبینش ها به همدیگر .<br />جائی که خم و پیچ هست ، جائی که کج وکوله میشود ، نیاز به « دیدن » هست ، و هنگامی که راه به دوراهه میرسد ، نیاز به « اندیشیدن و تصمیم گرفتن » هست . در راه راست ، نه خبری ازخم و پیچست ( دراین صورت ، راست نیست ) که نیاز به دیدن باشد ، و نه نیازبه اندیشیدن و تصمیم گرفتن است ، چون هیچگاه راه راست ، دوراهه وچهارسووچهارراه نمیشود . آموزه ها و شریعت ها و دینها و مکاتب فلسفی که « راه راست » هستند ، فقط « یک راه » هستند . هرراه دیگری ، کجراهه وبیراهه است، که انسان را گمراه میکند . ولی « ارتا = سیمرغ » ، که سیستانی ها اورا « راهو » و اهل ری، اورا « رگا » میخواندند ، « راه = رگ » بود ، نه « راه راست » . او هم راه بود وهم رگ . به گردونه و چرخ نیز، که با آنها راه پیموده میشود ، « رته » گفته میشود . اساسا به « نخستین گردونه و یوغی که جهان را درحرکت در راهها ، میپیماید و میآفریند» ،aghrae+ratha اگره + رته گفته میشد، که نام برادر افراسیاب بود . به سخنی دیگر، راه پیمودن ، آفریدن است . چنین گردونه ای ، همه راهها را میپمود، تا به همه جا برسد، و پیام را برساند ، یا بار را منتقل سازد . « راه پیمائی » ، ماندن استوار دریک راه راست نبود . ارتا ، همه راهها بود، و همه راهها را میپمود ، چون گوهری روان بود که باید همه را زندگی ببخشد . اینکه « راهها و رگها ، باهم اینهمانی داشتند » ، از این زمینه برمیخاست که راهها ، مانند رگها و پی ها ، « اصل پیوند دادن » هستند . همانسان که رگها و پی ها ، با خم و پیچهایشان ، با انشعاباتشان ، سراسرتن انسان را بهم پیوند میدهند ، راهها نیز در یک کشور و درجهان ، همه مردمان را به هم پیوند میدهند . اندیشه ها و آموزه ها و مکاتب فلسفی و عقاید دینی نیز، باید گوهر « راه » را، بدین معنا داشته باشند . همه آنها ، درچهارسوها و میدانها، به هم برسند و خودرا برای رفتن به راه دیگر بگشایند، و « گشتگاه برای اتصال» به راههای دیگر بجویند . ولی تصویر مفهوم « راه راست یا صراط مستقیم » ، بکلی برضد « گوهربنیادی راه ، به معنای سیمرغ » است . غایت یا آماج « راه » ، پیدایش « شبکه راههای متصل به هم » ، برای پیوند دادن همه مردمان و همه بینش ها به هست ، تا همه باهم ، « خوشه ارتا » یا « جانان » بشوند . خود « آماج = غایت » ، به معنای « یوغ یا اتصال » است . آماج ، جایگاه پیوند و رسیدن به دیگریست . ولی راه های راست، تکراهه هائی هستند که پیچیدن و کج شدن ازآن راه ، ودخول در راه دیگر را، نه تنها ناروا میشمارند( ارتداد ) ، بلکه هرراهی جز خود را ، بیراهه و گمراهه میداند . غایت راه راست ، رسیدن به فراسو هست . این بود که مفهوم « ارتائی راه » ، گسستنی ناپذیر از« پیوند دادن » بود . « یک راه » وجود ندارد . همه چشمها ، ازیک چشمه اند، ولی به گونه ای دیگر می بینند . همه خردها، ازیک چشمه میزهند، ولی هرکدام به گونه ای دیگر میاندیشند. ازهمان تصویر « ارتای خوشه » میتوان دید که با مفهوم ِ « شبکه خطوط به هم متصل» کاردارد . ازاین رو، پیمودن راهها ، نیازبه « سنگ نشان = میل سنگ = فرسنگ » دارد، تا یک راه ، گشتگاه به راه دیگر بیابد . اصطلاح ِ « فـرسـنـگ » ، وارونه آنچه امروزه پنداشته میشود ، اندازه فاصله و دوری جائی ازجای دیگر، به تنهائی نبود ، بلکه افزوده برآن ،« نشان ِ گشت و خمیدگی در راه دیگر» ، و« پیوند یابی یک راه به راه دیگر» بود. ازاین روهست که ، نام دقیق آن ، میل سنگ » است که درگرشاسپ نامه توسی ، باقیمانده است . میل سنگ وفرسنگ ، سنگیست که نقطه گشتن و اتصال یک راه به راه دیگر، یا یک راه و انشعاب آن را به چند راه را نشان میدهد .« میل سنگ یا فرسنگ » ، یک راه را به راه دیگر، پیوند میدهد . دراین گشتگاه ، دوراه یا چند راه، به هم متصل میشوند ، و انسان ، امکان برگزیدن راهی را که میخواهد دارد ، و رفتن ازیک راه به راه دیگر را ، گمراه شدن و کج روی و لغزش نمیشمارد .<br />« راه » درفرهنگ زال زری ، معنائی کاملا متفاوت با معنای « راه راست » در آموزه زرتشت و سایر ادیان نوری دارد . پیدایش مفهوم « راه راست » ، پیدایش یکنوع « بدویت فکری » بود . راهها ، رگها ، برای جریان خون ویا مایه زندگی و بینش ، درسراسراجتماع بود . راهها یا « ارتا وسیمرغ » ، اصل پیوند دهنده راهها به همدیگر هستند . غایت وجود راهها ، همین پیوند دادن است . غایت ( آماج ) راهها ، پیوند دادن مردمان درهمه جا هست ، تا « جانان = سیمرغ » به وجود آید .خودِ « اماج = غایت » ، به معنای « یوغ » یا « اتصال وهمزاد و پیوند» هست . گوهر« آماج= غایت » ، پیوند است . این بود که مفهوم « راه » ، ناگسستنی از« پیوند دهنده » بود . « یک راه » که « راه راست » نامیده شود ، وجود نداشت . ازهمان تصویر« ارتاخوشت = ارتای خوشه »، میتوان دید که با « شبکه خطوط اتصالی» کاردارد . ازسوی دیگر، سغدیها وخوارزمیها بنا برابوریحان درآثارالباقیه، اورا « اردوشت » مینامیدند، که « ارتا وشی » ، « ارتای وشتن» ، «ارتای گشتن » باشد . این « وشی و وشتن » برآیندهای دیگررا چشمگیرمیسازد . وشتن ، رقصیدنست . وشتن ، دوباره زنده کردنست . وشتن ، پخش کردن و پاشیدنست . در کردی ، « وه شین » ، وسیله پخش کردنست . وه شینه ک ، وسائل ارتباط جمعیست . افزوده براین که معنای « وه شی » ، خوشه است . خوب دیده میشود که « تصویر راه » ، درفرهنگ زال زری ، به کلی، برضد تصویر« راه راست = صراط مستقیم » بوده است . « راه مستقیم » ، فقط یک راه است، و نمیخواهد به راهی دیگر برسد ، و رفتن در راه دیگر را گمراهی و کفروشرک میداند . این اندیشه بود که در مفهوم « ورای کفر ودین » یا « فراسوی ایمانها و جهان بینیها و احزاب » عرفان ، و « رندی حافظ » باز ازنو زنده و بسیج ساخته شد . این فرهنگ اصیل سیمرغیست که فرهنگ خانوداه سام و زال زراست . همین اندیشه ، در منشور حقوق بشرکوروش بازتابیده شد .<br /> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-73225612149933391052007-05-16T00:57:00.000-07:002007-05-16T00:58:54.221-07:00بینش زال زری- خیره شدن چشم از شگفتی به گستاخی و سرکشی<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;color:#ff0000;">منوچهرجمالی</span></strong><br />« <strong><span style="font-size:180%;color:#333399;">خـیــره شـدن ِچـشم »<br />ازشِگـِفتی، به گستاخی و سـرکشی<br /><br /> <span style="color:#ff0000;">بخش دوم مقاله</span> <br /><br />1- خیره شدن ِچشم ، از شگفتِ بسـیار،<br />به – 2 - مبهوت وگیج ومات شدن<br />وبه بُن بست رسیدن (پـارادُکس )<br />و3- ازمات شدن، به نگرش ِعمیق ونگاهِ نافذ<br />و4- ازمات شدن،به گسـتاخی در خـودانـدیـشی<br />( پیدایش چشم سوم، در زیر ابرتاریک )<br /><br /><br />« بینش از راهِ خیره ماندن »<br /><span style="color:#ff0000;">بینش زال زری یا سیمرغی</span><br /></span></strong><br /><br />« خیرگی » ، جنبشی است که از« شگفتی بسیار» ، آغازمیشود ، و به مبهوتی و گیجی میرسد ، وچشم ، درتیرگی ِگیجی، مات میشود . چشم ، برآنچه دیده و ازآن بشگفت آمده ، فرو میافتد، وکم کم همه رنگهای خود را می بازد . او درمی یابد که برای روشن کردن این پیچیدگی وبیرون آمدن ازاین گیجی ، سراسر نیروهای هستی او، ضروریست. اندیشیدن، باز، با کل هستی ، پیوند می یابد. کل هستی ِ پراکنده ، ازهمه سو، به آن نقطه رو میآورند ودرنجات یابی خود ازآن تنگنا ، با هم یکتا میشوند .اینست که درخیرگی ، پا برجا وبیقرار میماند ، تا همه نیروهای بیرونی تن نیز ، دریک نقطه متمرکزشوند ، وهمه باهم ، همروش گردند. اوج حرکت دربُن ، نیاز به اوج سکون درپیرامون دارد . ازاینجاست که درتاریکی درون خود ، فرومیرود و دراین تاریکیست ، که « چشم سوّمش ، چشم دردرون ابرتاریکش » گشوده میشود ، و ازاینجا که خود اندیشی ، با دلیری وجسارت و سرکشی و « نادیده گیری آنچه بر اذهان حاکمست » آغازمیشود . <br />صائب، سزای پنجه ِ خونین « تهمت » است<br />هرکس ، به رنگ مـردم عـالـم نمیشود<br />تنها با شگفتی ، تفکر، آغاز نمیشود . « شگفتی» که « بُن خیرگی » باشد، دردسرها و خطرها و گرفتاریها درپی میآفریند که ما ازآن نفرت داریم و میگریزیم . ولی اگرهمان « شگفتی خالص ومختصر » بماند، گونه ای تری و تازگی و خوشی گذرا باخود میآورد . با این گونه شگفتی ها ، انسان ، اندکی میشکوفد ، و وجودش درلبخندی ، شکفته میگردد، ووقت خود را خوش میکند . اگر زندگی ما را ، بهارنمیسازد، ولی حداقل ، ما گلی ازاین بهار را یک لحظه میتوانیم ببوئیم .<br />بهترین نمونه این شگفتی ها ، همان کامگیری ما ازابیات شعرای بزرگ ماست . دیده میشود که اشعارهیچکدام از شعرای بزرگ ما که اندیشمندان بزرگی بوده اند ، هیچیک ، مارا به تفکرعمیق نمیانگیزد ، وفقط درشنیدن آن ابیات ، کمی، ازاین گونه شگقتی های بی بو وخاصیت ، حال میکنیم . هربیتی در این غزلیات ، نکته ایست که به علت شگفتی که درما دریک آن ، میانگیزد ، مارا خرده ای و اندکی و ذره ای وریزه ای ، شکفته میسازد . وما منتظر، نکته و طیّبه و بدیعه و لطیفه بعدی هستیم ، تا باز، به همینسان به شگفتی بیائیم ، و باز لبخندی گذرا، برلبان خود بچسبانیم . ولی این ز نجیره لبخندها ، هیچگاه ، یک « جان–خند » نمیشود . با این لبخندها، هیچگاه هستی ما، نمیخندد و نمیشکوفد و ما خیره نیز نمیشویم .<br />ولی زیستن ، شکفتن سراسر ِ تن وجان درخیرگی است، نه این « ریـزخندهای سطحی وتماشاچیانه، فقط برلب » . زیستن ، شکفتن درگستاخی است .<br />« خیره » ، نه تنها « نام » سیمرغ بوده ، بلکه گوهروذات سیمرغ را نیز ، بطورکامل عیار، مشخص میساخته است .<br />« خیره » ، همان « هـیـره » و « ایـره » ، و بالاخره همان « حیره = حیرة = حیرت » است که گوهر عرفان را معین میسازد. ودر زبان آلمانی ، واژه های «]Irre +Irrtum +verirrt + irritieren+ + umherirren+sich verwirren» وبالاخره درلاتین errare ازهمین ریشه اند .<br />درعربی ابوهریره، نام این خدابوده است ، و انبان ابوهریره ، نای انبانیست که با نواختن آن ، همه جهان را میآفریده است. انبان ابوهریره ، همان « هه نبان بورینه + هه نبان گورینه » است که درکردی باقی مانده است . او هست که از بانگ نی اش، سراسر جهان هستی، میشکوفد، و همه شگفتی ها را افسون میکند . هرچه با نوای این نی، آفریده میشود، شگفتی زاهست .<br />« هریره » ، مرکب از« هر+ ایره » است که به معنای « نای سیمرغ » است، و « حریر» نیز که ابریشم باشد، نام خود اوست . این بوهریره است که با نای انبانش ، کان سراسر جانهاست<br />چه کم ارسرنبود ، چونکه سراسر جانیم<br />چه غم ار زر نبود ، چون مد د از کان داریم<br />بوهریره صفتیم و، به گه داد و ستد<br />دل بدان سابقه و ، دست در انبان داریم<br />و بالاخره نام « ایـران » که دراصل « ایر+ یانه » است، به معنای « آشیانه و خانه سیمرغ » است. ایران، خانه جویندگی و آزمودن و گستاخی و سرکشی ِخرد وخیرگی دراندیشیدنست . در بسیاری ازگویشها ، هیرو هیره ، به معنای « سه = 3 » باقی مانده است .همچنین درکردی، هیره ، دارای معانی 1- پژوهش 2- اتاق مهمانخانه 3- نگاه با گوشه چشم است . هیره که ر، پژوهشگراست .« هیر»، به معنای گیج ، و عددسه3 است . هیرو، گل ختمی است، که گل رام میباشد . همه این معانی، ویژگیهای سیمرغ هستند . اوخانه ایست که هرغریبی و آواره ای وهرنـوی را می پذیرد ، و پناه میدهد و برایش جشن میگیرد ودرپذیرائی ، اوج جوانمردی را نشان میدهد . او، چشم کنجکاوو جوینده و پژوهشگراست. هرشگفتی ، هرنوی ، دشمن منفورنیست که انسان ازآن بگریزد ، بلکه مهمانیست که درخانه برویش گشوده است . او درهرجانی وهرانسانی، چهره ای از زیبائی و خوبی خود را میجوید و می یابد .<br />وقتی زال زر، به علت نقص در زیبائی، با نفرت و خشم ازجامعه ، دور انداخته میشود . این سیمرغ است که اورا به آشیانه اش میآورد. ونخستین کاری که میکند آنست دیدن « زیبائی چهره زال » است که به اندازه ایست ، که خدا ( سیمرغ ) هم ، دراو خیره میماند ، و عاشق زیبائی او میشود . اصل زیبائی که سیمرغ باشد، در زیبائی ِ زال ، یا بطور کلی ، در زیبائی آفریدگان و فرزنداننش، خیره میشود . آیا این برترین شگفت نیست که اصل زیبائی ، چیزی میافریند که خودش نیر درآن خیره میماند !<br />نگه کرد سیمرغ با بچگان بدان خُرد ، خون از دو دیده چکان<br />شگفتی برو برفکند ، مهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر<br />راوی زرتشتی این داستان دردوره ساسانیان ، این پدیده را چنین تحریف میکند که، جای شگفتیست که یک مرغی ، بی هیچ علتی ، مهر به کودک پیدا کرد، و در زیبائیش ، خیره ماند .<br />« خیره شدن سیمرغ، که همان ارتا هست، در زیبائی زال ِ کودک » خیره شدن خدا ، درشکفته شدن زیبائی خودش است . اوتخم زیبائیست که درآفریده اش که انسان باشد ، به اوج خدائی خود ، به اوج زیبائی خود میرسد . خدا، درزیبائی هرانسانی ، کمال زیبائی وبزرگی و نیکی ومعرفت ( خوش بوئی) خودرا می بیند . این اندیشه متعالی ِ بی نظیر را ، موبدان زرتشتی با تحریف ومسخسازی « هادوخت نسک » ، بی نهایت بی بها و چرکین و پوچ و تهی ساخته اند . دین که بینش گوهری انسانست، اینهمانی با « دین = دوشیزه ای که همچند همه زیباترین آفریدگان ، زیباست » دارد. موبدان زرتشتی ، با تنگ کردن مفهوم دین، دراین هادوخت نسک ، به « اعمال نیک که طبق خواست اهورامزدا انجام داده میشود » ، بکلی اندیشه متعالی و ژرف ِ فرهنگ سیمرغی را که درجهان بی نظیراست ، نابودساخته اند . این خداست که به « انسان » میگوید :<br />دوست داشتنی بودم ، تو ، مرا دوست داشتنی ترکردی<br />زیبا بودم ، تو، مرا زیباترکردی<br />دلپسند بودم ، تو، مرا دل پسند تر کردی<br />بلند پایگاه بودم ، تو، مرا بلند پایگاه ترکردی<br />خدا، تخمیست که دررویش و پیدایش و زایش ، انسان میشود ودرانسان شدن ، به کمال خود میرسد ، و آنگاه با خود که تا کنون تاریک و راز بوده است ، آشنا میشود. خدا ، درانسانست که زیبائی خیره کننده خود را می بیند . خدا، تخمیست که در رویش ، گیتی میشود. هرکجا تخم سیمرغ ( ارتا ) گسترد و شکفت ، بهشت پیدایش می یابد . ارتا ، ارتا بهشت است . « بهشت » به کردار، جاومکانی که نیکان ( = موءمنان به اهورامزدا ) گرد هم میآیند ، درفرهنگ زال زری ، وجود نداشته است . « بهشت » ، صفت ارتا یا سیمرغ میباشد . بهشت، پیوستن فروهرهای انسانها به ارتا یا جانان ویکی شدن با او یا باهم هست . این فروهرها ، وقتی همه باهم « ارتا فرورد= سیمرغ » شدند ، بهشت شده اند . بهشت، پیوستن جان انسان به جانان و خداشدن است . با آمدن زرتشت ، مفهوم « بهشت » درفرهنگ اصیل زال زری زرتشت ، مسخ ساخته شد . این اندیشه رسیدن خدا درانسان ، به کمال و به اوج گشایش خود و شناختنی شدن دروجود انسان ، اندیشه ایست بسیارژرف وغنی که با پهن کردن آن درگستره هایش، فلسفه ای دیگر از رابطه خدا با انسان وگیتی و بهزیستی وشادی و استقلال انسان پدید میآورد . یکی ازاین گسترش ها ، اندیشه صائب دراین غزل است .<br />ماند دلتنگ ، آنکه باغ دلگشای خود نشد<br />دربدر افتاد ، هرکس ، آشنای خود نشد<br />تا قیامت ، در حجاب ظلمت جاوید ماند<br />هرکه از سوز درون ، شمع سرای خود نشد<br />آشنای خویش گشتن ، در وطن ، دیوانگی است<br />در غریبی ماند ، هرکس ، آشنای خود نشد<br />دوزخ دربسته ای ، با خود ، به زیر خاک برد<br />هرکه دراینجا، بهشت دلگشای خود نشد<br />خیره شدن سیمرغ در زیبائی کودک زال، و جوشش مهر خدائی به این زیبائی ، پیآیند چنین فرهنگ عالیست که موبدان زرتشتی آن را نابود و محو ساخته اند ، و اصالت انسان را به کلی پایمال کرده اند.<br />موبدان زرتشتی ، این مهرورزی سیمرغ را ، معجزه ِ اهورامزدا کرده اند که دردل یک مرغ خونخوار، چنین مهری انداخته است . سراسر الهیات زرتشتی ، میکوشد که اصالت مهر را، از سیمرغ ( ارتا ) که خدای مهراست بگیرد ، و به « میتراس » نسبت بدهد ، که مردم به او ، نام ضحاک را داده اند . ضحاک ِ مردم وشاهنامه ، خدای مهر موبدان زرتشتیان شده است . با این تحریف ، الهیات زرتشتی ، بزرگترین خیانت را به مفهوم « مهر» درفرهنگ ایران کرده است .<br />اگر نظری به مهر یشت انداخته شود ، تناقض مفهوم ادبیات عرفانی ما، از« مهر» را با مهری که به این خدای مجعول ِمهر، درمیترایشت نسبت داده میشود ، دیده میشود . سیمرغ که اصل زیبائیست ، همچند همه زیبایان زیباست . او، مجموعه همه زیبائیهای جهانست . ازاین رو هرانسانی ، آئینه زیبائی اوست، ودرزیبائی او بهره دارد ، و اوست که زیبائی خودرا در آئینه هرانسانی، می بیند، و از بازتاب زیبائی خود درهرصورتی، خیره میماند .همیشه اصل زیبائی ، درصورت تازه ای که به خود میگیرد ، شگفت آور و خیره کننده است . اینکه برعکس سخن تحریفگر داستان ، زال زیبابوده است این ابیات شاهنامه که سپس درزندگیش آمده ، بهترین گواهست.<br />بجائی ( زال) رسانید کار جهان<br />کزو داستانها زدندی مهان<br />ز خوبـیـش ،« خیـره» شدند مرد و زن<br />چو دیدی ، شدندی بـر ِ او انـجمـن<br />هرآنکس ، که نزدیک یا دور بود<br />گمان ، مُشک بردند و ، کافور بود<br />پس اینکه راوی شاهنامه ، جای شگفت می بیند که سیمرغ بی هیچ<br />علتی، به زال زرمهرمیورزد، و در زیبائیش خیره میماند، تحریفی بیش نیست که برای نفی اصالت ازسیمرغ ، میگوید .<br />«اصل زیبائی هستی » که سیمرغ باشد ، « خدای مهرورزی » هم هست وبه هرچه زیباست ، نیز مهرمیورزد ، ودرهرچیزی، زیبائی نهفته اش را میجوید، و طبعا ، « خیره در زیبائی زال میشود » ، وازاین رو همه مردمان نیر، برخوبی او خیره میشوند، وبرای مبهوت شدن ازچهره او ، گردا و انجمن میشوند. این یکتا بودن « اصل مهر» با« اصل زیبائی» است که « دین » که دراصل به معنای « دیدن » است، درعرفان ، دیدن روی زیبای دوست ، اصل عشق است . « دیـن » ، ایمان داشتن به این آموزه و آن شریعت و اطاعت کردن ازاحکامی ویژه نیست ، بلکه دیدن مستقیم اصل زیبائی دردرون ِانسانها و دردرون ِجانها ، و مهرورزی بدانهاست .<br />اینهمانی « اصل، یا خدای مهر یا عشق » با « اصل، یا خدای زیبائی » درفرهنگ سیمرغی( زال زری ) ، زمینه پیدایش این اندیشه شده است که خدا، با دیدن زیبائی خود درهرچهره ای ، از زیبائی خود به شگفت میآید ، ودرآن خیره میماند . همین نخستین ویژه گوهری سیمرغست، و ازاین روهست که « دین ، که دراصل به معنای دیدن است » ، برای عرفان ، دیدن ِحُسن وخوبی و جمال و زیبائی اصل یا تخم ِ زیبائی ، دردرون هرانسانی است که میشکوفد .<br />این مفهوم « دین » ، صد وهشتاد درجه با مفهوم « دین » درزرتشتیگری و اسلام و مسیحیت و یهودیت ، فرق دارد .<br />خویشکاری هرانسانی ، آنست که زیبائی را در درون انسانها بجوید وکشف کند، و ازوجود ِآنها بزایاند، نه آنکه از بام تاشام، با عیب و نقص و گناه دیگران ، پیکارکند، وآنهارا سرزنش کند، و مشغول امر به معروف و نهی ازمنکرآنها باشد . اینست که مولوی خطاب به عشق میکند که با نمودن ِ زیبائیش، همه جهان، شیفته و آشفته میشوند:<br />تو زعشق خود نپرسی ، که چه خوب و دلربائی<br />دوجهان بهم برآید ، « چــو » جمال خود ، نمائی<br />تو شراب وما سبوئی ، تو چو آب و ما چو جوئی<br />نه مکان ترا ، نه سوئی و ، همه بسوی مائی<br />تو بگوش دل ، چه گفتی ؟ که به خنده اش شکفتی<br />به دهان نی ، چه دادی ؟ که کند بلند رائی<br />طرب ازتو باطرب شد، عجب ، از تو بوالعجب شد<br />کرم ازتو نوش لب شد ، که کریم و پرعطائی<br />همانسان که چشم سیمرغ ( = ارتا ، اصل مهرو زیبائی ) درهمه فرزندهایش( همه انسانها ) شکوفائی ِ زیبائی ِ وجود ِ خود را کشف میکند( نه به معنای تشبیهی و شاعرانه )، ودرآن خیره میماند ، چشم هر انسانی نیز برای آنست که در زیبائی ها، خیره شود :<br />مائیم و دوچشم و جان خیره بنگر تو به عاشقان ِخیره<br />تو چون مه و، ما به گرد رویت<br />سرگشته ، چو آسمان خیره<br />در دیده، هزارشمع رخشان وین دیده، چو شمعدان خیره<br />ازشرق به غرب، موج نور است<br />ســرمی کـنـد از نـهـان ِ خیره<br />بیرون زجهان مُرده ، شاهی است<br />وزعشق ِ یکی جهان ِ خیره<br />گوئی که : مرا ازاو نشان ده<br />« خیره » ، چه دهد نشان ِ « خیره»<br />( مولوی )<br />« اصل مهر» و« اصل زیبائی» درسیمرغ ( =ارتا ) ، باهم جفت ویوغند، وپشت وروی یک سکه اند . واژه ای که دراوستا، به « زیبائی» ترجمه میشود « سریره » است، که مرکب او دوبخش ِ« سر+ ایره » میباشد، و این واژه مانند « هریره = زریره » ، به معنای « سئنا = سیمرغ= سه تا نای، که باهم یک نای هستند » است ، و هنوز به « نی نهاوندی » زریره گفته میشود. رد پاهائی که مانده، مارا گامی فراترمیبرند .<br />« خیره » ، نام « گل همیشه بهار» نیزهست، که نامهای گوناگون دیگرنیز دارد . ازجمله ، همیشک جوان، یا حی العالم نیزنامیده میشود ، چون همیشه سبز و خرّم و تازه است . دربندهش ، این گل ، که « گل همیشه بشکفته » نامیده میشود ، اینهمانی با روز شانزدهم دارد که « مهر» باشد . الهیات زرتشتی ، نام مهر را به میتراس، خدای پیمان داده اند که آئین خود را برپایه قربانی خونی ( بریدن ) نهاد و خدای ارتشتاران بود . ولی « خیره » یا « گل همیشه بهار» ، که همیشه عالم ازآن زنده است، و همیشه شکفته و همیشه « شگفتی آور » هست ، « مهرگیاه » است ( پزشکی درایران باستان، دکترموبد سهراب خدابخشی ) . ومهرگیاه ، که نام های گوناگون ازجمله « بهروج الصنم = بهروزوصنم = بهرام و سیمرغ = اورنگ و گلچهره » دارد ، همان بهرام وارتا فرورد است که « اخو= axv=ahu=akuاصل زندگی جهان » و « اصل انسان » است . این درست همان « همزاد» یست که زرتشت ازهم جدا و متضاد باهم ساخته است.پس « خیره = هیره = ایره »با همه برآیندهایش که برشمرده شد، صفات ذاتی کل جانها و انسانهاست .<br /><br /><br />ازشگفتی، به مبهوت وگیج شدن<br />سر درنیاورد ن ، و راه گذر به بیرون نیافتن<br /><br />آنچه میشکوفد و روی میدهد و پیش میآید ، با خود، تری وتازگی میآورد ، ولی آنچه شکفته شده ، چیزدیگریست ، که تا کنون دانسته و شناخته و آشنا نبوده است. درست هم « این بودن » ودرهمان زمان ، این« دیگربودن » باهم، انسان را مبهوت میکند . این ، چیست ، که چیز دیگرهم هست ؟ . این بهمن، سیمرغ هم هست . این سیمرغ ، گیتی وانسان و.. هم هست .<br />ای جان جان جانها ، جانی و چیز دیگر<br />وی کیمیای کانها ، کانی و چیز دیگر<br />ای محو عشق گشته ، جانی و چیز دیگر<br />ای آنکه « آن تو داری » ، آنی و چیز دیگر<br />اسرار آسمان را ، و احوال این و آن را<br />ازلوح نا نبشته ، خوانی و چیز دیگر<br />هر دم زخلق پرسی ، احوال عرش وکرسی<br />آن را و صد چنان را ، دانی وچیز دیگر<br />این تجربه که آنچه ما تا بحال شناخته ایم ، چیز دیگرهم هست که با آنکه با آن پیوسته ست، ولی با آن تفاوت دارد ، ویژگی هرجانی و هرانسانی و هر تجربه ایست که مارا گیج ومبهوت میسازد. مسئله ، یافتن شیوه درک کردن وفهمیدن ِ این دو باهمست . این چیست، که هم اینست ، و هم چیز دیگراست ؟ ولی برای ما درچنین حالتی ، هرچیزی، اینهمانی خود را باخود ، از دست میدهد. یک چیز، نمیتواند، چیز دیگرهم باشد. ولی شگفتی و گیجی و مات شدن وسردرنیاوردن وخیرگی ، درست با همین چیزبودن ، ولی چیزدیگرهم بودن ، کار دارد. هرجانی وهرانسانی وهر رویدادی وهر واژه ای ، دولا هست ، تا شده است، درخود، خمیده است. هرجانی وانسانی ، با شتاب ، از دولایگی به چند لایگی ، ازدوتوئی ، به چند توئی میرسد ، وتو درتو میشود . انسان درشناخت خودش، ناگهان درمی یابد که چیزی ، غیر ازاین خود نیزهست، و درخودش، خیره میشود . هرواژه ای ، خم و دولا میشود و معنا پیدا میکند که پوشیده است ، و آن معنا هم ، درخودش، ثابت نمی ماند ، بلکه زود ، تامیشود ، وباز، معنای تازه ودیگر می یابد . کلمه ای که یک معنا پیدا کرد، زود ، پـُرمعنا میشود، و انبار « معنا ها » میشود .<br />این نخستین تلنگریست که به خرد ، برای اندیشیدن زده میشود. تیزاندیش، میتواند ازهمین « سکته» و یا«جا خوردگی »، برغم آنکه خود، به گونه ای دیگر، تا کنون اندیشیده است ، گوهرآن پدیده تازه را دریابد ، وبدان آفرین بگوید . یکی ازنمونه های برجسته این خیرگی درشاهنامه ، برخورد زال با اندیشه ِ کیخسرواست ، که اندیشه اورا ، درآغاز، دیوی و غلط می یابد، واو را سخت می نکوهد ، ولی ناگهان ، حقیقت ِ نهفته دراندیشه کیخسرو، برای او برق میزند ، ودرآن ، خیره میشود ، ووجودش ، بکلی تحول می یابد ، که سپس درهمین مقاله مورد بررسی قرارخواهد گرفت .<br />ولی یکی ازنمونه های برجسته دیگراین پدیده درشاهنامه ، گفتگوی ایرج (اصل ِ مهر) با فریدون ( اصل داد ) است . فریدون ، روال داد اندیشی را برای ایرج بیان میکند ، و به او میگوید :<br />برادرت( سلم وتور)، چندان برادر بود<br />کجا مرترا ، برسر افسر بود ( تا تو شاه وقدرتمندی )<br />چوپژمرده شد، روی رنگین تو نگردد کسی گرد بالین تو<br />تو گر، پیش شمشیر، مهر آوری<br />سرت گردد آزرده از داوری<br />گرت سربکارست ، ببپسیج کار<br />درگنج بگشای و بر بند بار<br />تو گرچاشت را دست یازی بجام<br />وگرنه خورند ای پیر، برتوشام<br />نباید زگیتی ترا یارجست بی آزاری وراستی، یارتست<br />فریدون ، منطق قدرت، و شیوه برخورد با دشمن را ، هرچند هم برادر باشد ، میگوید . ولی ایرج ، درست به شیوه وارونهِ فریدون ، که اصل داد است ، میاندیشد ، واندیشه اش ، فریدون را سخت به شگفت میاندازد .ایرج میگوید که اصل آفرینش، مهر بوده است:<br />که آن تاجور شهریاران پیش ندیدند کین اندرائین خویش<br />دین نیاکان ما ، بری ازکین ورزی بوده است. دردین ، کین نیست . دین، مهراست و اگر کین بیافریند ، دین نیست ، بلکه ضد دین است . دینی که کین میآورد وکین دارد ، بیدینی ونابود سازنده دین وضد دین است. آنچه دین است ، دریک لحظه ، تبدیل به بیدینی و ضد دین میشود . آنکه دینداراست، با کین ورزی ، دریک لحظه ، بزرگترین دشمن دین میگردد .<br />چو دستور باشد مرا شهریار همان نگذرانم ببد روزگار<br />نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه<br />من از حق، به شاهی وقدرت خود، از بهره ای که داد به من داده ، میگذرم ، وبی سپاه وجنگ افزار به پیشوازآنان میشتابم . درست وارونه آنچه پدر، برپایه ِمنطق قدرت وداد ( شمشیر با شمشیر، کین با کین) برایش گفته است ، ایرج میخواهد به برادرانش که تبدیل به دشمن شده اند، :<br />بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن وجان من<br />مگیرید خشم و مدارید کین<br />نه زیباست کین ، از خداوند دین<br />و بااین روش، دل کینه ورآنان را دگرگون میسازم . میکوشم که کین اندیشی آنهارا ، به مهراندیشی بگردانم . بُن ِ همه دشمنی ها ، دیگر گونه اندیشیدن است . حل مسئله دشمنی ، آزردن جان دشمن نیست ، بلکه دگرگونه ساختن اندیشه او، ازکین ورزی به مهرورزیست . دشمن، یا «اژی » را نباید نابود ساخت ، بلکه باید اندیشه او را تغییر داد ، وازاو ، دوست ساخت . مسئله بنیادی ، دوست ساختن ار دشمن و« اژی» است ، نه نابود ساختن دشمن وجنگیدن با او . این اندیشه سیمرغی ، با اندیشه همزاد ِ زرتشت، ناسازگاراست، چون « اژی » ، درتفکر زرتشت ، درگوهرش « زدارکامه وتاریک » است ، وهرگز نمیتوان گوهر او را تغییر داد. اگر اژی یا اهریمن زرتشتی ، تغییر بیابد ، فی الفور، نابود و نیست میشود .از اهریمن نمیشود اهورامزدا یا سپنتا مینو ساخت . فرهنگ زال زری ، درست برضد این مفهوم زرتشت از« دشمنی » بود . ایرج که همان « ا ِ ر ِ ز = ارتا = سیمرغ » باشد که اهورامزدا سپس به جنگ با او برخاست ، میگوید :<br />دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر، زین ، چه کین آورم<br />مسئله گردانیدن دل آنها به دوستی ومهراست. فریدون، سخت ازاین شیوه اندیشیدن ایرج ، به شگفت میآید .<br />بدو گفت شاه ( فریدون ) : ای خردمند پور<br />بـرادرت ، رزم جوید . تــو ، ســور ؟<br />تو به شیوه متضاد با برادرانت میاندیشی که باهم سازگارنیستند.<br />ولی فریدون که این شطح ، یا پارادکس را، که گیج کننده وخیره سازنده است ، درمی یابد، و خودش، منطق دیگرگونه ایرج را مینگرد ومیفهمد که این سخن ، نشان فطرت مهرورزایرج ( ارز= ارتا = سیمرغ ) است. اصل داد، اقرار میکند که باید اصل مهر را یاد بگیرد<br />مرا ، این سخن ، یاد باید گرفت<br />زمه ، روشنائی ، نباشد شگفت<br />این فطرت ماه (= ماه = سیمرغ ) گونه توهست که دادن روشنی، فطرت اوست.<br />زتوپرهنر، پاسخ ایدون سزید دلت، مهروپیوند ایشان گـُزید<br />تو ای ایرج ، از ته دلت ، مهروپیوند دشمنانت را برگزیدی ، که دراصل، برادرتوهستند ، هرچند آن را فراموش کرده اند ، و قدرت ومالکیت را، بردوستی وبرادری ، ترجیح میدهند ، وبرای قدرت ومالکیت ، مهرشان، تبدیل به کین شده است . ولی تودر دشمن خود ، « اژی » را نمی بینی، بلکه برادرت را می یابی. دراژدها ویا « اژی » ، دوست می بینی . این اندیشه ایرج ، بکلی با مفهوم « همزاد » زرتشت ، درتضاد است. چون برای ایرج ( ا ِرز= ارتا ) ، « دشمن » در گوهرش ، « اژی = ضد زندگی » نیست ، بلکه درگوهرش، برادرو همگوهراست. هرچند که فریدون ، انجام اندوهبار این شیوه اندیشیدن را میداند ، ولی اورا از دنبال کردن این غایت ، باز نمیدارد .<br />ولیکن ، چو جان وسر بی بها نهد بخرد اندر دم اژدها<br />چه پیش آیدش، جزگزاینده زهر که ازآفرینش چنین است بهر<br />ترا ای پسر، گرچنین است رای برآرای کار و، بپرداز جای<br />هرچند، فریدون می پذیرد که او راه خود را برود ، ولی ایرج با چنین کاری ، برضد اندیشه داد ِ فریدون ( اصل داد )، نافرمانی وسرپیچی میکند . مهرورزیدن ، شکستن چهارچوبه منطق وعقلیست که استواربر داد وعدالت وقانون است. مهرورزیدن به دشمن ، از دید منطق داد و قانون ، دیوانگیست. مهرورزی ، جائیکه خطر جان خود درمیانست، و این شیوه اندیشه برضد فطرت « اژدها= اژی » است ، جرزهرجانگزا، باری نمیآورد . ولی ایرج ، اطمینان وجودی دارد که میتوان ، دل اژدها ( ضد زندگی= اژی ) را درپایان ، دگرگونه ساخت. خوب دیده میشود که ایرج ، اندیشه ای برضد زرتشت دارد. باید درنظر داشت که ایرج ( ارتا = سیمرغ ) نخستین شاه ایران ، و تصویرحکومت آرمانی ایرانی وفرهنگ اجتماعی ایرانست ، ودرست زرتشت ، برضد این شیوه اندیشیدن برمیخیزد .<br /> فریدون ، در تفکرحکومتی و عدالت حکومتی ، همان اندیشه زرتشت را به ایرج، ارائه میدهد ، ولی به مردمی بودن اندیشه ایرج ( ارتا = سیمرغ ) ، ارج می نهد . فریدون ازاین اندیشه ایرج ، ازشگفتی فراترمیرود ، و مانع ِ سرپیچی ایرج از پسند وفرمان خود ، نمیشود، واندیشه مهرورزی با دشمن را درایرج ، پیآیند گوهر متعالی او میشناسد، واین کار را روا میدارد . با آنکه ایرج با این شیوه ، نسبت به داد واصل داد، سرکشی میکند وفریدون، بزرگی وارج آن را درمی یابد ، ولی فریدون نمیداند که چگونه این اصل عالی مهر را، باید با داد آمیخت ، واین گیجی وماتی وتاریکی ، درپایان داستان ، که سرسه فرزندش دربرابر او نهاده میشوند، به اوج میرسد . یکی درمهر، ازاو سرکشی کرده است، که تنها داد را برای حل مسائل اجتماع ، بسا نمیداند ، و دوتای دیگر، درنپذیرفتن داد، سرکشی کرده اند. دو پسراو، براین باورویقین ، سرپیچی کرده اند که فریدون برای واقعیت دادن به اصل داد، درست رفتار نکرده است، و دادی که کرده ، داد نبوده است، و به آنها بهره ای را نداده است که سزاوارشان بوده است . با آنکه فریدون، برپایه رای زنی خردمندان ، زمین را بخش کرده است ولی سلم وتور، آن را نابخردانه و بیداد میدانند<br />یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان وهم موبدان<br />بسی روزگاران شدست اندرین بکردیم برداد ، بخش زمین<br />همه راستی خواستم زین سخن زکژّی، نه سر بُد مراینرا نه بُن<br />چو آباد دارند گیتی به من نجستم پراکندن انجمن<br />داد کردن برپایه خرد و همپرسی ، به بُن بست کشیده میشود و داد ورزی ، تراژی میشود ، وبا آنکه خرد، میخواهد ، در دادکردن ،« پیوند= مهراجتماعی » را نگاه دارد ، انجمن ازهم پراکنده میشود، وپیآیندِ وارونه میدهد . حل کردن مسئله داد، برای انسانها دراجتماع برپایه خرد وهمپرسی ، فاجعه بارمیآورد. مسئله داد ( عدالت وقانون و حقوق ) را با یک فورمول وبرنامه که ازخرد وسگالیدن خردمندان، برخاسته ، نمیتوان حل کرد.<br />فریدون، « پس ازاین آزمونهای بسیار تلخ وجانگزا » ، نتوانسته است، مسئله « داد» را برای خود روشن کند . این شیوه رسیدن به بینش اجتماعی و سیاسی و قضائی ، از راه آزمودن وپژوهش با اندیشیدن ، به بُن بست وفاجعه میانجامد ، و درپایان ، به دانشی قطعی و نهائی نمیرسد ، که مسئله شیوه دادگستری دراجتماع و سیاست را « یکباربرای همیشه» ، حل کند . فریدون ، ازراه همپرسی خردمندان باهم، کوشیده است که به هرکسی به سزایش، بهره ای از زمین بدهد، که درآن روزگار، معیارسراندیشه ِعدالت بود .« خرد» درآزمودن ِ یافتن راه حلی برای داد ورزی دراجتماع ، به بُن بست میرسد، چون همیشه انسانها، خود واعمال خود را سزاوارترازپاداشی میدانند که به آنها داده شده است ، وآن خرد را بیخردی میشمارند. دشمنی میان برادران وپدر( حکومت ) ، پیآیند ، گوناگون اندیشیدن آنهاست.<br /> درست زرتشت ، با تصویر اهورامزدایش که ازهمه چیز، پیشاپیش، آگاه ( هرویسپ آگاه )، و اصل روشنی درهمان آغاز است ، چنین راهی را نمی پذیرد، و آن را « پس دانشی » میداند ، و پسدانشی ( دانش از راه آزمودن و جستن وپژوهیدن ) را گوهر اهریمن میداند ، چون آزمودن وجُستن ، پیمودن راه درتاریکیست که با شگفتی و گیجی و بهت و سرگردانی و خیرگی کاردارد . خرد برای زرتشت ، برگزیدن میان دوچیز یا دواصل ، کاملا روشن ازهمست، و نیاز به آزمودن و جستجوکردن که « پسدانشی » است و گیجی و بن بست و خیرگی میآورد، ندارد .درست برخورد سلم وتور، با گفتارو پیشنهاد ایرج ، وارونه رفتارپدراست .<br />چو بشنید تور، این همه سربسر بگفتارش اندرنیاورد سر<br />نیامدش گفتار ایرج پسند نه آن آشتی ، نزد او ارجمند<br />زکرسی به خشم اندرآورد، پای<br />همی گفت و برجست هـزمان زجای<br />یکایک برآمد زجای نشست گرفت آن گران کرسی زربدست<br />بزد برسرخسروتاجدار ازو خواست خسرو، بجان زینهار..<br />ایرج به او میگوید :<br />مکن خویشتن را زمردم کشان کزین پس نیابی توازمن نشان<br />پسندی وهمداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی<br />میازارموری که دانه کش است<br />که جان دارد و جان شیرین خوشست<br />آنکه جان دارد، حق جان ستاندن ندارد . همان « داشتن جان» ، برضد حق« جان ستاندن از دیگریست »، هرچند هم دشمن باشد ، چون همه جانها، در« جانان » ، باهم آمیخته و یکتایند ، که دردرون هرجانی، بُن آنست .<br />تور، سخنان ایرج را میشنود ، که او آماده است ازشاهی خود، برای مهر به برادران ، بگذرد و ایران را بدانها واگذارکند .سلم وتور، درست به چنین بزرگواری ، رشک میبرند، و توانائی آن را نیز ندارند که خود، چنان بزرگوارباشند. درک این ناتوانی خود، بزرگترین عذاب وجودی آنهاست . درک ناتوانی درخوبی کردن، عذاب آور است. ما خوبی دیگری را برای آن نمی پذیریم یا ارج نمی نهیم ، چون خودمان نمیتوانیم آن خوبی را بکنیم . دیدن خوبی از دیگری، دشمنی با او را میآفریند . با رشک ورزی به خوبیست که خوبی ازاجتماع ، ریشه کن میشود . سلم وتور ، نیک بودن ، بیش ازتوانائی خود را نمیتوانند تاب بیاورند . مسئله آنها ، اینست که به ما داد نشده است ، چون ما سزاوارترازآن بخشی ازجهانست که به ما داده شده است ، و اگرطبق معیارسزاواری رفتارمیشد، ما بهره ایرج را از راه داد ، میبردیم ، ونیاز به بخشش از روی مهر ایرج نداشتیم . ولی این بزرگواری ایرج که پیآیند پدیده مهراوست ، با خرد دادپسند آنها که شمشیررا با شمشیر پاسخ باید داد ، کلاف سر درگمی میشود، و آنهارا گیج میکند « بگفتارش اندرنیاورد سر» . سردرنیاوردن ازآن گفتار و اندیشه ، بیان آنست که تور، نمیتواند منطق ایرج را درک کند و بفهمد . میان «اندیشه داد خود و داد ِ فریدونی » ، و « اندیشه مهرایرجی»، میچرخد و میگیجد ( چرخ میزند ) و طبعا ، گرفتار بُن بست میشود که هیچ راه بیرون رفت ازاین دایره بسته ندارد . درجائی قرارمیگیرد که راهی بجائی ندارد ، و نمیتواند ازاین بن بست، امکان گذری بیابد . اینست که پرخاشگرو متجاوزمیشود ، و به ایرج ، میتازد، تا اورا بکشد.<br />ایرج ، برای جان خود ،ازاو زنهارمیخواهد . فرامرز، پسر رستم نیز درمیدان نبرد، از بهمن که همت به گسترش آموزه زرتشت کرده بود ، و پسر اسفندیاراست که با پدرش ، مستقیما سخنان زرتشت وگاتا را با گوش خود ، شنیده بودند ، زنهار میخواهد . ولی نه تور و نه بهمن ، به آئین زنهارخواهی، که همه پهلوانان ایران به آن پابند بودند ، پای بند نمی مانند . تور، ایرج را با ضربه کرسی که برسرایرج فرود میآورد ، میکشد ، و بهمن ، فرامرز، پسر رستم را، برای نخستین بار در فرهنگ ایران ، به صلیب میکشد .<br />این پدیده گیج شدن و سردرنیاوردن و دربن بست اندیشه افتادن( شطح paradox=)، وراه برون رفت ازآن ، واز گرد خود پیچیدن را نیافتن ، مرحله ایست که هر انسانی ، پس ازشگفتی ، گرفتارآن میشود . واین برای خرد، به مفهوم زرتشت ، که فقط با یک جفت بریده ومتضاد و روشن و متمایزروبروهست، و بسیار آسان میتواند یکی را برگزیند ، وبا دیگری بستیزد ، بیان « افکنده شدن درتاریکی اهریمنی » بود . خردی که کارش، محدود به برگزیدن میان این وآن میشود ، خردی نیست که گستاخی رفتن به تاریکی جستن و آزمودن و گیج وسرگردان ومات و گستاخ شدن را داشته باشد .<br />برلب بام خطر، باشد مکان اعتبار<br />خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار ( صائب )<br />اینست که درالهیات زرتشتی ، اهورامزدا ، با روشنی دانش خودش ، اهریمن را گیج میسازد ، و به تاریکی میافکند و اهریمن ، پس ازاین گیجی، با پرخاش وقهروخشم به گیتی میتازد .<br />این پدیده ایست که ما امروزه ، در جوامع اسلامی با آن روبروهستیم ، که پس از روبروشدن با فرهنگ ومدنیت غرب ، درآغازبه شگفت درآمدند . ولی با گذشت این دوره ، دوره مبهوت شدن و گیج شدن وسرآسیمه شدن فرارسید ، و چون خود را ازاین « بن بست فکری و روانی »، با بپا خاستن خرد مستقل و گستاخی ازخود بودن ، نمیتوانند رهائی ببخشند ، وخـردشـان به آفرینندگی انگیخته نمیشود ، ناچار، به ترور و قهرو پرخاشگری میپردازند، تا راه گذری ازاین پارادکس ِدواندیشه،یا دومدنیت یا دوجهان بینی، بیابند .<br />دربُـندهش ، بخش نخست، اهورامزدا، دراثرهمه آگاهیش، همه چیزهارازپیش میداند، و دراثر این پیش دانشی ، میتواند اهریمن را بفریبد ، و با او پیمانی روی محدودساختن ِ زمان جنگ بایک دیگر، ببندد ، چون اهریمن دراثر« پسدانشی= دانستن پس ازجستجو و آزمایش » میداند، طبعا نمیداند که با بستن چنین پیمانی ، حکم نابودی وجود خود را میدهد . گوهر وجود او زدارکامگی است و اگر آنی، دست از زدارکامگی بکشد، فوری معدوم میشود . ازاین پیشدانشی است که اهورامزدا ، سرانجام اهریمن را ، به اهریمن نشان میدهد، و اهریمن ازدیدن ِ چنین بینشی، گیج وبی حس میشود و درتاریکی فرو میافتد ، و سپس درتاریکی به خود میآید و آنگاه ، به گیتی« میتازد ، و قهرورزی یا زدارکامگیش » شروع میشود . گیج کردن اهریمن با پیشدانش خود، و بتاریکی انداختن اهریمن، استراتژی اهورامزدا میشود . گیج شدن ، که برهه ای ازجستجو، وسردرنیاوردن ، و میان دو بینش چرخیدن بود ، بدینسان زشت و اهریمنی ساخته میشود . دربخش نخست بندهش ، پاره 7 ازجمله میآید : اهورامزدا « فرجام پیروزی خویش و ازکارافتادگی اهریمن و نابودی دیوان و رستاخیزو تن پسین و بی پتیارگی جاودانه آفرینش را به اهریمن نشان داد . اهریمن ، چون ازکارافتادگی خویش ونابودی همه دیوان را دید ، گیج وبی حس شدو به جهان تاریکی باز افتاد » . گوهر تاریکی، زدارکامگی( قهروپرخاش وستیزندگی) است، وتهی ازامکان آفرینندگی بینش و روشنی و شادی وحرکت است .ولی « خیرگی » ، درسراسر برآیندهایش ،که گیج شدن و مات شدن و دربن بست افتادن ودرخود فرورفتن باشد و درتاریکی روی میدهد ، بالاخره همراه ِ تحول کلی دراندیشه وضمیر و تغییرغایت دادن است. درخیرگیست که انسان، جسارت و گستاخی ِ پذیرش چنین تحولی رادرخود، می یابد .<br /><br /> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-89714298949375693482007-05-15T01:19:00.000-07:002007-05-15T01:26:19.264-07:00خوشه ای از تخمه های آزادی<div align="right"><strong><span style="color:#339999;">منوچهرجمالی</span></strong><br /><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#6666cc;"><span style="color:#3333ff;">خـوشــه ای<br />از تـُخـمـه هـای آزادی<br /></span><br />« پیدایش ِ مفهوم آزادی درفرهنگ ایران »<br /><br />تضاد ِ گـوهری ِ« همه حکومـتها درایـران »<br />با « فـرهـنگِ ایـران »<br /><br /><span style="color:#ff0000;">چرا حکومت درایران ، همیشه فرهنگ ایران را<br />مسخ وتحریف میکند ؟</span><br /></span></strong><br /><br />چرا درفرهنگ زال ِزری ، خـدا، « تخم وخـوشـه آزادی » بود؟ آزادی ، با گوناگون بودن کار دارد . جائی آزادی هست که گونه گونه ها میتوانند باهم باشند. آزادی،درگوهرش، خوشه گوناگونیها هست، که به هم بسته شده اند . خدا، آزادی را به کسی « نمیدهد » ، تا بتواند ازاو واپس بگیرد ، بلکه خوشه آزادیست، که خودش را میافشاند، و همه ازخود ، ااصل آزادی میشوند ، و هیچکس ازآن پس، حق ندارد ، آن آزادی را بگیرد و تصرف کند یا بکوبـد .<br />نام این خدا ، « هـُمای چهر آزاد » بود . خدای ِآزاد ، خوشه ای بود که هستی خود را، پخش میکرد(= بغ ) ، وازافشاندن دانه هائی که ازگوهرآزادی بودند ، جهان، پیدایش می یافت ، وهر انسانی ، تخم آزادی بود . چنین انسانی که گوهر خدائی داشت، و آزادی را نمیشد ازاو گرفت ، طبعا برضد هرقدرتی بود که میکوشید دراجتماع ، ریشه بگیرد، وچیرگی خود را برمردمان دوام بخشد و استوارسازد . هرقدرتی، با غصب آزادی ازانسانها ، وجمع وتمرکزآن درخود ، پیدایش می یابد .<br />ازاین رو همه قدرتها و قدرتخواهان، چه سیاسی و چه دینی ، ازهمان آغاز، برای نابودساختن، یا زشت سازی این خدا ، و چنین تصویری از انسان، که ازهم جداناپذیرند ، برخاستند. آنها هستند که این تصویر خدا را که با انسانِ، همگوهر است ، مسخ و زشت و تاریک و خرافه وافسانه ساخته اند . آنچه را در ذهن ما ، خرافه و افسانه و زشت و خنده آورو کودکانه و جاهلیت ساخته اند ، درست همان تصویر « ارجمندی انسان dignity of human being » است ، که همه این قدرتها را متزلزل وریشه کن میسازد .<br />افسانه و جاهلیت و اسطوره انگاشتن آن ، چیزی جز دزدیدن وغصب ِ« ارج » و« حـق » انسانی خود ، ازخود، وانتقال دادن آن به مراجع قدرت نیست . یاد آوردن حقیقتی که دراین اسطوره ها و افسانه ها و جاهلیت ها ، زشت و تباه و خوار ساخته شده است ، درهم شکستن هرگونه استبداد دینی و اندیشگی و سیاسی و اقتصادی و جنسی است . یاد آوردن ، ازنو زادن است .<br />بیرون آوردن حقیقت ، ازآنچه با ریختن هزاران ناپاکی وچرکی بر رویش، نهفته و پوشیده شده است ، نیازبه شکیبائی و دلیری در کاویدن دارد . چه بسا آنچه روی اینها ، ریخته شده است ، همان مقدسات ماست ، که ازما ، حق دست زدن به خود را گرفته اند . این رُستم ، درگوهرما، هست که باید با این دیوهای سپید، بجنگد ، تا بتوانیم توتیای چشم را ازسر پیداکنیم ، تا پرده مقدسات را، از روی حقیقتی که ، تبدیل به افسانه و اسطوره وجاهلیت ساخته شده ، ازهم پاره کنیم .<br />رستم ، در چاه تاریک درون هرایرانی ، افکنده و زندانی ساخته شده است ، و منتظرزندگی یافتن ازنو هست . رستم ، هرگزدرما نمی میرد . زندگی نوین درما ، آنگاه آغازمیشود ، که این رستم ما با رخشش، ازچاه وجود ما، بیرون آیند . رُستم ، هنگامی دوباره ازما زاده میشود ، که سیمـرغ دایـه ، یا « ارتـای خوشه » ، خدائی که خوشه آزادیست ، مـامـای ما بـشود .<br />خدا ، خوشه ای ازتخمه های آزادی ، یا خوشه ای ازتخمه هایست که درختهای انسانی، ازآن میرویـنـدِ . انسان، که « مردُم = مر+ تخم » باشد، برای ایرانی، سرشت گیاهی داشت . مقصود از سرشت گیاهی چیست ؟ درفرهنگ ایران ، نه تنها انسان، سرشت گیاهی داشت ، بلکه همه گیتی و خدا هم که خوشه بود،« سرشت گیاهی= بالیدن وسـر به بالا کشیدن وبـرشـدن » داشتند .درشاهنامه رد پای این اندیشه، چنین باقی مانده است<br /><strong><span style="color:#ff0000;">ببالید کوه، آبها بردمید سر رُستنی ، سوی بالا کشید<br />گیا، رُست با چند گونه درخت ببالا برامد، سران شان زبخت</span></strong><br />این سرشت گیاهی انسان (= مردم= مر+ تخم )، یا فطرت اوهست که انسان، « وجودی معراجی، یا فروهری = فرا+ ورت= فره وشی » است. انسان، تخمی است که گوهرش، فرازروئیدن، و راست ببالا کشیدن ، ودرپایان ، « خوشه شدن، یا خدا شدن یا جانان وکل شدن، یا اصل نوآفرینی شدن » است. انسان ، تخمیست که بُن میشود، و میبالد، و سر ِدرخت (آکات = آک + کات ) میشود، و تحول به خدا ، که خوشه یا جانان است ، می یابد . این روند را « فروهر، یا معراج ، یا اصل فرابالیدن » مینمامیدند .<br />« آکـات » که همان واژه « آزاد » باشد ، مرکب از دوبخش » آک + کات»است . «آک »، درسغدی معنای درخت دارد . درسانسکریت آکه ، معنای مادر دارد . درتحفه حکیم موءمن، اک، به معنای آتش است . « ارتــا » ، چون خوشه ای ازتخمها بود ، اینهمانی با « آتش یا زغال های افروخته = مجمرآتش= آتـشـدان » داده میشد . سه مجمرآتشی که زال زر، برای فراخواندن سیمرغ به یاری رستم خسته ازنبرد با اسفندیار ، فرازکوه میبرد ، نماد سه تا یکتائی ارتای خوشه، یا سیمرغ است .از افشاندن تخمهای ارتا ( رتـه =right = راستی ) بود که جهان، پیدایش می یافت .<br />زرتشت برای آنکه تصویر آفرینش این خدا را ، انکارکند و ازبین ببرد ، گفت من ، که پیامبر اهورامزدا یم ، خودم ، مجمرآتش را ( تخمه هائی که جهان ارآن پیدایش می یابند ) ازبهشت آورده ام . ارتائی که خوشه باشد و درافشاندن مستقیم خودش ، جهان پیدایش می یابد ، وجود ندارد . این درواقع ، انکار ونفی دین خانواده سام و زال و رستم ، و همچنین ارجاسب ( ترکان ) بود . برپایه این انکار دین ارتائی بود که دقیقی زرتشتی ، چنین میسراید :<br /><strong><span style="color:#ff0000;">بشاه جهان گفت، پیغمبرم ترا سوی یزدان، همی رهبرم<br />یکی مجمرآتش، بیاورد باز بگفت : ازبهشت آوریدم فراز<br />جهاندارگوید : که بپذیردین نگه کن : بدین آسمان و زمین<br />که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تا که چون کرده ام</span></strong><br />اینکه زرتشت ، تخم آفرینش آسمان و زمین را ازبهشت آورده است ، گواه برآفرینندگی اهورامزدا، و انکار آفریده شدن جهان از افشاندن ارتای خوشه است ، که سیمرغ یا هما ی چهرآزاد ( چیتر آکات ) باشد.« چیتر»، درچیترآکات،همان معنای خوشه تخمهارادارد . <br />پس « آزاد = آکات= آک + کات » ، میتواند چند معنای نزدیک به هم داشته باشد . « خوشه رسیده برفرازیا درسر» ، « سردرخت » ، « تخم یا خوشه برفراز» . اساسا آزادی درمعنای مثبتش ، چیزی جز« گسترش گوهرنهفته انسانی خود ، و رسیدن به اوج گسترش امکانات نهفته دربُن انسانی خود، نیست. ما بیشتر، آزادی را، در برطرف ساختن موانع این گشودن و گستردن گوهر انسانها دراجتماع ، درمی یابیم که درواقع ، بیان ِ منفی آزادی است . دردرون مردم ، یا انسان، تخم ارتا، کاشته و نشانده شده است، و باید به این اوج « آکات= آزاد» گسترش و گشایش ِ خود برسد .<br />این سراندیشه « خدائی که خوشه ِ تخمهای همه انسانهاست » ، درتضاد با همه ادیان نوری ، وبا آموزه زرتشت ، قرار میگیرد ، چون در همه این ادیان ، انسان، فـطـرت هـبـوطی دارد . هبوط ، تنها بیرون افکنده شدن از جـنـّت وازباغ عدن، برای سرکشی ازاطاعت خدا ی مقتدر نیست . « هبوط » ، ازآنجا آغازمیشود که انسان، همگوهری با خدا را از دست میدهد وازخدا، بریده شده ، و گوهری غیر ازخدا ، پیدا میکند .<br />هبوط ، ازلحظه ای آغازمیشود که خدا ، دیگر، خوشه تخمه های گوناگون انسانی نیست . هبوط ، ازآنی آغازمیشود که خدا ، « تخم یا اصل یا فطرت ِ بالاننده ، درهستی انسان »، نیست . انسان ، ازخدا ئی که بُنش بود ، بریده میشود، و خدا ، خالق او،ازچیزی میشود که بری وتهی و غیر ازخودِ اوست . تا خدا ، تخمی درانسانست ، انسان تخمیست ( چیترا ) که راست به سر ِ درخت کشیده میشود .<br />آک = درسغدی به معنای درخت است ، و کات، درکردی ، سرو کله وجمجمه است ، پس« آکات= آک + کات ، که تبدیل به واژه « آزاد » شده است، سردرخت، یا تخم وخوشه فرازدرخت است که بُن نو آفرینی تازه هست. آزادی ، بُن شدن ، یا « اصل نو آفرین شدن » است . این آزادی حقیقی نیست که من بتوانم فقط به عقیده ای و آموزه ای و مذهبی ، ایمان داشته باشم . انسان ، هنگامی آزادی دارد ، که بتواند « اصل نو آفرینی » باشد .<br />تجربه فرهنگ ایران از« آزادی» ، ازهمین « فرابالیدن تخم درون انسان ، و تبدیل شدن به خوشه جانان شدن، خوشه بُن های نو آفرینی درسردرخت هستی شدن است ، که نمادش « ماه یا هما » بوده است . و سردرخت ، بُن آفریننده جهان و زمان ازنو است .<br />به همین علت ، انسان به صورت « درخت، یا سروی که فرازش ماه پـُرهست » تصویر میشد ، و ازاین رو نیزبود که سرو، سرو آزاد ( آکات ) خوانده میشد .<br /> سه منزل پایان ماه ، که نماد« قله و سر زمان » هستند ، سه کهت یا سه کات ، یا سیکاد یا چکاد ، یا « قله وسرّ درخت زمان » نامیده میشوند . سه خدا ( رام جید + مارسپنتا + بهرام ) ، باهم چنین بن یکتائی بودند . یک واژه روئیدن که « برز= barez» باشد ، همزمان ، به معنای « بلندی و اوج » هست . تصویر روئیدن ، بلافاصله « بلندی و قله و اوج » را درذهن فرامیخواند . پسوند « البرز » که « هره + برزه » باشد ، به معنای« هره= نائیست که بالیده وبه اوج بلندی= برز، رسیده » . دیده میشود که واژه « barezis » به معنای حصیرازنی است . علتش نیز اینست که برز، بردیاbadrdhya ، بردی ، وردی vardh=vaardhati ، واردی ، همه معنای « نی » دارندیا داشته اند . دراثر ضدیت ادیان نوری ( میترائیسم و زرتشتیگری ) با تصویر نی ، واژه « نی » که اینهمانی با « زن » و « زائیدن » و « آفرینش از راه زادن وپیدایش » دارد ، درهمه جا ، پوشیده یا کوبیده و نا دیدنی ساخته شده است . <br />ازهمین واژه است که فروهرfravahr=frohaar که درایرانی باستانfravarti فرورتی خوانده میشود، ساخته شده است .« فرا+ ورت » ، به پیش ، بالا گرفتن وبالیدن ( که ازهمین ریشه برخاسته ) ، « بیرون ودور رفتن ازتخم و ریشه وبُن » است . به فروهر، دراوستا «فره وشیfravashi» گفته میشود، که برآیند دیگر فروهر را مینماید.<br />سراسر معانی ِ« وه شی » و « وه ش » و « وه شتن » درکردی به خوبی باقی مانده است . « وه شی »، خوشه و « خوشی و شادی » است . « وه شان » که همان « فشان و افشان » باشد ، به معنای پاشیدن و به شدن حرکت دادن است . « وه شتن » ، رقصیدن است .« وه ش که ردش » ، دوباره زنده کردن و خوش گذشتن وشفا دادن است . همین واژه « وَشــت » است که تبدیل به « « وجـد ، وجـود ، وجـدان » درعربی شده است . چیزی هست (= موجود است) ، که میرقصد (= وجد میکند )، ودوباره زنده میشود . «هستی » ، اینهمانی گوهری با 1- جنبـش شـاد و بـا 2- نوشوی دارد. « شادی» و« نوشوی» و « هستی » ، سرشته به هم ، و جداناپذیر ازهمند .<br />اینست که فروهر یا فره وشی ، اصل افشاننده ( رادی و جوانمردی ) و اصل شادی ، واصل نوزائی ونوشوی درفطرت وضمیر انسان، واصل راستی شمرده میشد. بالیدن ، تحول یافتن راست ببالاهست. برای این راست بالیدن ببالا وبه اوج (= کات ) دراثر اصل بالاننده فروهر ، درخت ِ سـرو که نام دیگرش اردوج ( ارتا+وج = تخم ارتای خوشه ) آزاد خوانده میشد .<br />رد پای ِ ویژگی « فروهر، یا فره وشی» در گزیده های زاد اسپرم ( بخش 30 / پاره 35 ) باقی مانده است : « فـروهر بالانـنـده با تخم درجای (= زهدان ) رود، ودرهمان گام ،از تخمی به آمیزگی و از آمیزگی به پرخونی گردانیده شود و پس، چشم و دیگر اندامها نگارده شود، و پس ، دارای تیره پشت شود . ازپشت – ستون فقرات - پهلو ( دنده ) فرارویاند مانند رویش جوانه ها از درخت ... ». درواقع این فروهر، یا اصل فرا بالیدن در گوهرانسانست که انسان را « راست بالا= راست قد= سرفراز» بالا میکشد، وبه سردرخت می برد ، تا به خوشه « ارتا فرورد= سیمرغ » بیانجامد.<br />فروهر، امتداد یافتن تخم ارتا، فراسو و فرازآن است .فروهر،به معنای گشتن و تحول یافتن ونو وتازه شدن تخم ، دربالای آن تخم وفراسوی آن تخم است . فروهر، « اصل بالندگی، اصل فرابالیدن ، اصل برشدن ، اصل پیشرفت » درگوهر انسان هست ، که دورویه به هم بسته اش « آزادی » و « راسـتی » میباشند . جائی آزادی هست، که مردم بتوانند « راست » باشند ، و هنگامی مردمان میتوانند، راست باشند، که ترس و قهرنیست . وجائی که ترس وقهراست، همه دروغ ، « هسـتـنـد » ، ولو بام وشام وعظ صداقت کرده بشود .<br />پسوند « ورت » یا « وشی » ، دراصطلاح « فروهر= فره وشی » ، معنای « گشتن ، و تحول گوهری یافتن ، و نووتازه شدن » هم دارد . راست به بالا میکشد، وگوهرش به چیزی فراسوی خود ، تحول می یابد ، وهمیشه تازه ونووهمیشه سبز میشود . <br />با فروهر(= اصل بالندگی ) درفطرت انسانست که تصویر ِ « انسان معراجی= انسان سرفراز» بوجود میآید ، که برضد اندیشه « بریده شدن و برون افکنده شدن = هبوط ازالله و یهوه » میباشد. دراین تصویرانسان فروهری ، انسان ،ازگوهر خود ، به فراز می بالد ، وازکشش گوهری خود ، به گوهرخدائی اش ، هم کشیده و هم گردانیده میشود . مسئله انسان دراین فرهنگ ، توبه و اطاعت کردن از الله نیست ، که دوباره به بهشت بازگردد ، بلکه مسئله انسان ، تحول یافتن تخم خدا، درگوهراو، به خدا ست .<br />با زرتشت بود که مفهوم جائی ومکانی ، بنام « بهشت » بوجود آمد . مسئله انسان درفرهنگ ایران ، « تحول یافتن به خدا »هست ، که « بُن نو آفرینی » است ، نه بازگشت به « بهشتی » که دراثرسرکشی ازاطاعت، ازآن تبعید شده است . با عبارت بندی تصویر« انسان عروجی، یا انسان فروهری، یا انسان سـروی »، که ضد تصویر« انسان هبوطی » هست ، شاهنامه آغازمیشود :<br /><strong><span style="color:#ff0000;">چو زین بگذری ، مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر، کلید<br /></span></strong>« <strong><span style="color:#ff0000;">سرش راست بـرشد » چو « سـروبلند »<br />بگفتارخوب وخرد کاربند</span></strong><br />با « خوشه همه تخمها شدن درسردرخت » است که انسان ، سرچشمه روشنی به همه جهان ( جام گیتی نما وجام گیتی بن ) میشود، و طبعا خردکاربندش که درفرازسروبلند است ، کلید گشودن همه بند ها میگردد . این خرد انسانست که کلید گشودن ِ همه بندها میشود ، نه قرآن ، یا کتاب مقدسی دیگر ، یا آموزشی دیگر.<br />اینکه درشاهنامه تصویر انسان ، سرویست که سرش ، ماهِ گرد است، همین تحول یافتن انسان در بلندی یافتن، به خوشه شدن است. رد پای اینکه « سر درخت » با چه خدائی اینهمانی دارد، درگزیده های زاد اسپرم ( بخش 35 / پاره 44 ) باقی مانده است . سر درخت ، جایگاه « ارشش ونگ arshish vang ماده چهر» یا « اشـی بــه ashi+ vanhu که گوهرش مادینگی » است میباشد که همان سیمرغ، یا همای چهرآزد، یا همای چترآکات باشد . <br />« ارشِش َونگ ماده چهر درسر درخت ، و دیو خشم در بن درخت ، ایستد و ارشش ونگ ، هرپرهیزکاری را شاخه ای، و آن دیو خشم ، هرگناهکاری را ریشه ای به دست دهند » . الهیات زرتشتی برضد اینهمانی، یا جفت بودن « سرو بن درتخم، باهم که شکلی ازهمزاد است » بوده است . « بـُن تاریک »که اهریمنی است و « سر روشن» که اهورامزدائیست، برای آنها متضادند . درحالیکه درفرهنگ زال زری ، « جفت بودن سر و بُن ، درتخم یا درگوهرانسان » ، جهان بینی دیگری ، که فوق العاده ژرف و گسترده است، به وجود میآورده است ، که گوهر« آزادی » را درفرهنگ ایران بنا نهاده است . این معنا را مولوی ، درشعری ، به عبارت آورده است :<br />دلا منگر به هرشاخی ، که درتـنگی فرو مانی<br />به « اول بنگر و آخر» ، که « جمع آیند ، غایت ها »<br />درجمع وجفت شدن « سرو بن ، درهرتخمی یا درهرانسانی » ، که همان « ماه پُـر درسردرخت، با ریشه درخت » میباشد ، سراندیشه « وجود ِجهان گشوده ، در تنگنای فرد » ریشه دارد. انسان، دربُنـش ، اصل آفریننده کل ( ازسرتا بُن ) را دارد. وسعت وگشودگی جهان، درتنگنای تخم خود هر انسانی هست . این همان اندیشه « وجود کل جهان ، در ضمیرفردانسان» است :<br />تو کئی دراین ضمیرم ، که فـزونتر ازجهانی ( مولوی )<br />همین تصویر است که « فلسفه آزادی و آزادگی» ، درآن ریشه دارد. این اندیشه ، همیشه در فرهنگ ایران ، زنده میماند، و در صائب تبریزی، دراصطلاح ِ« وسعـت مشرب » که رویاروی « ماندن در تنگنای مذاهب » باشد ، چهره خود را مینماید :<br />آن را که نیست « وسعت مشرب » ، درین سرا<br />در زندگی ، به تـنگی قبر است مبتلا<br />تلاش برای رسیدن به « گشایش وگشودگی » ، که اصل ِ تجربه آزادی باشد ، درهمان تصویر گوهر« بهمنی انسان ، که اصل آبستنی ، اصل تخم درون تخمدان» باشد، موجود است . انسان، موجودی « همیشه آبستن » است . زائیدن ، کاریکباره او نیست، بلکه او ، در زادن مداوم ، « هستی می یابد » . هرعملی و اندیشه و گفتاری تازه ، یک زایش نوین ، اززهدان وجود خود است . انسان ، درهرحالتی ، درهرفکری ، درهرعملی ، درمشیمه و پرده ایست ، که بزودی دران ، ناگنجا میشود. انسان ، موجودیست نا گنجیدنی . اینکه تخم ارتا ، فروافشانده شده و درزمین هستی انسان، افکنده شده ، انسان را تبدیل به « گنج » کرده است . ویژگی گنج ، نا گنجا بودن درجائیست که نهاده وغرس شده است . این ویژگی « ناگنجا بودن همیشگی، درخود» ، همان اصل آبستن بودن گوهری انسانست .<br />اینست که برای انسان، هر فکری و آموزه ای و مذهبی و عقیده ای و اندیشه ای ، بزودی ، تنگی میآفریند . آنکه برایش یک فکرومذهب و فلسفه و آموزه و اندیشه ، هیچگاه تنگ نمیشود ، خشک ونارویا وسوخته شده است . اینست که فطرت انسان ، ازهرتنگنا ئی میگریزد ، ودرشکافتن آن ، گشودگی میطلبد . زهدان دیروز، زندان فردایش میشود . این ، فطرت بهمنی وارتائی انسانست . این عشق خوشه شدن ، یا ارتا شدن است که انسان درگذر ازاین تنگناها ، هرروز، گشایشی تازه میطلبد :<br />به حمد الله به عشق او بجـسـتـیـم<br />ازاین تنگی ، که محراب ( اسلام ) و چلیپا ( مسیحیت) است<br />آزادی ، رسیدن به سردرخت ، به تخمی هست که پایان ولی آغاز است ( نو آفرین است ) . دراین سردرخت ، که درتخم ، « سرو بُن » باهم جمع میشوند ، اوج گشادی، یا اوج آزادی پیدایش می یابد . این سرشت گیاهی که همیشه روئیدن ازتخم ، وهمیشه ازپوسته بیرون آمدن باشد ، در مفهوم « خـود » در عرفان ، بازتابیده شده است ، که غالبا غلط فهمیده میشود . زندگی، همیشه این جنبش ازدرون پوست ِ خود، به بیرون پوست خود ، و شکافتن پوستی که « خود » شده است ، ازهمست . این روند ِ از« خودی که ، پوست خشکیده وسفت شده » ، بیرون رفتن ، گشایش و آزادیست ، که درآغاز، به شکل « بی خودی » درک میشود. انسان با رهاکردن یک خود است ، که دنبال « خودی دیگرشدن » میگردد. جنبش از « با خود بودن » به « بی خود شدن » ، بیان تحول یافتن <strong><span style="color:#ff0000;">خود ، درامواج پرنشیب وفراز زندگی است.<br />هرکه چون ماهی نباشد، جوید او پایان آب<br />هرکه او ماهی بود، کی فکرتِ پایان کند</span></strong><br />رسیدن به گشایش وآزادی ، همیشه بیرون آمدن ازسوراخ تنگ فکرو مذهب و حزب وسودجوئی خودوقوم خود وطبقه خود است که خود با آن ، یکی شده است ، وبا این گشایش ، احساس ناگهانی گمشدگی دروسعت وپهناوری و بیسوئی انسان را قبضه میکند ، وباز، به فکر گریختن به سوراخ وقفس و خانه تنگ تازه ایست ، که درآنجا باز، با قفس و پوست خود ، یکی شود .<br />ما درخود ، هنوز، « بن » را نیافته ایم که اوج وسعت است . تجربه وسعت نظر، یا تجربه گشودگی وجودی، چهره ای ازتجربه آزادی درفرهنگ ایرانست ، که با تصویر « تخم ، ودرخت هستی»، پیدایش یافته است.<br />درفرهنگ ایران، پدیده « روئـیـدن » ، که « وخشیدن waxshidan» هم نامیده میشد، معانی« نموکردن و افزایش یافتن وتزاید ورشدکردن » و « پیشرفت » و« برشدن وبالیدن » ، و« بلندی گرفتن » ، و« زبانه کشیدن وشعله ورشدن blazing» « آتش گرفتنburn » ، « برافروختن kindle» ، و« گفتن » را نیز داشت . « وخشیگ » ، معنای « روحانی » را داشت، و پیامبر« وخش+ور=waxshwar» شمرده میشد.<br />وحی والهام( کلام ایزدی)، روند روئیدن ازبـُن به سر درخت ( آسمان ، ماه ) بود . وخشwaxsh ، که روئیدن باشد ، معانی دم ونفس، جان و درخشش را داشت . هنگامی کسی دم ازروئیدن میزد ، یک معنای ناب گیاهی ونباتی امروزه ما را در ذهن فرا نمیخواند، بلکه همه این معانی را تداعی میکرد . بالا کشیده شدن گیاه از« بُن » درخاک تیره ، به سردرخت ، یا به خوشه کل هستی ، و همخوشه شدن درآن خوشه بود که مجموعه همه تخمه های گوناگون ( گوناگونیها و کثرت و وسعت ) بود . بُن وسر، هرچند دورازهمند ، ولی همیشه بهم پیوسته اند . هم در درون تخم ، وهم درجنبش ازبُن به سر درخت . نه تنها میان « رویش بُن جهان » تا « پیدایش کل جهان » ، وسعت و گشایش بود ، بلکه درست همین وسعت و گشایش میان آغازو پایان ، درون تخم ( مر+ تخم = مردم ) انسان هم بود . به عبارت دیگر، دربُن انسان ، کل جهان یا جانان هست ( جان = جانان ) .<br />این بود که تخم ، با آنکه درپوسته یا در مشیمه تنگ است ، وسعت ، یا پهنه ِ از آغازتا پایان را، در ضمیرخود دارد. این اندیشه سپس در تصویر« قطره محال اندیش، قطره ای که میخواهد دریا بشود، جزئی که بیش ازکل هست، ناگنجابودن درهرجائی واندیشه ای ودرخود » ، یک تصویر شاعرانه انگاشته شده است. دربن هرانسانی، چنین وسعتی و گشادگی ازفرد به کل ، ازانسان به خدا ، ازآغاززمان تا پایان زمان ، از« یک تجربه ، تا تعمیم یابی آن به کل » هست .<br />فقط درتخم ، پیوستگی بُن به سر، همراه با سرعت برق انجام می پذیرد . این اندیشه درجام جم، و درچشم ماهی کـر،که جنبش یک موج را ازدریاهای دور دست، فوری می بیند ، و همچنین کرکس، که با یک دیده، دور را بلافاصله می بیند، بازتابیده شده است.<br />« دین » ، چنین بینشی خوانده میشود . این پیوستگی بُن با سر، حرکت یکبارگی در درازای عمر نیست ، بلکه حرکت نوسانی درسراسر زندگی است ، که « ارکه، یا بازپیچ » خوانده میشد . انسان میان بُن و سرگوهرش ( میان خود و سیمرغ ، یا خدا )، بطورمداوم ، تاب میخورد ، و زندگیش ، تموجی میان بُن و سر ، جان وجانان ، فردیت و کلیت ، خود وجهان ، تنگنا و گشادگی بود . این حرکت برقگونه میان سرو بُن که در درخت ، درشیره درخت یا درانسان ، درحرکت خون، صورت میگیرد، که ازفراز به فرود ، و فرود را به فرازمی پیوندد ، بیان « وسعت وگشادگی » است .<br /><br /><strong><span style="color:#6633ff;">انسان، درگوهرش ، آزاد است چون<br />بُـن ، یا طبیعتِ انسان<br />« اصل ِازخـود گـُشا » است<br /></span></strong><br />بُن یا ضمیرهرانسانی ، بهمن است که درهـُمـا، نخستین پیدایش خود را می یابد . فرهنگ زال زری ، براین بنا شده است که ، بُن یا طبیعت یا فطرت انسان را هیچ قدرتی ، حق ندارد، با زورو قهرو تهاجم و تهدید و یا با زدارکامگی ، بگیردو تصرف کند . این اندیشه متعالی، هم در گرشاسپ نامه وهم در شاهنامه باقی مانده است. درگرشاسپ نامه، درتصویر « حصاری که دخمه سیامک » شمرده میشود، و درشاهنامه ، در داستان « دژ بهمن » که درگشودن آن بدون قهر ، کیخسرو به شاهی ایران برگزیده میشود، این اندیشه بخوبی بازتابیده شده است . دخمه سیامک که همان دژبهمن است ، پیکریابی ضمیر هرانسانی است که ملاح ( ناوخدا) به گرشاسپ( نیای رستم ) میگوید که: هیچکسی با جامه رزم ، دراین حصار ، راه نمی یابد :<br />سپه گردش اندر، به گشتن شتافت <br />بجستند چندی، درش کس نیافت<br /><strong><span style="color:#336666;">چنین گفت ملاح پیش مهان که ناید دراین را پدید ازنهان<br />مگرجامه یکسرپرستنده وار بپوشید و نالید برکردگار<br />گوان جامه رزم بنداختند نیایش کنان، دست بفراختند<br />هم آنگه شد ازباره مردی پدید کزوخوبتر، آدمی کس ندید</span></strong>....<br />کیخسرو، برای گشودن دژبهمن بدون کاربرد زور ، حقانیت به حکومت ایران می یابد. این اندیشه ، گواه برفرهنگ سیاسی ایرانست که حقانیت هرحکومتی درایران ، بر اندیشه « خرد وضمیر بهمنی انسانها » قرار دارد . حکومت درایران، استوار برمذهب و ایدئولوژِی نیست ، بلکه استوار برخرد گوهری مردمانست .<br />اگرکسی بخواهد با زوروقهروپرخاش و تهدید و ارهاب ، این « ارکِ بهمن » را فتح و تصرف کند ، آنگاه ، دژی بی ِ در میشود . وهنگامی، منشش ازاندیشه کاربرد زور، بری و تهی شد، همه دیوارها ، ناگهان به خودی خود ، تبدیل به در، وبه گشودگی میشوند . به سخنی دیگر، بُن یا فطرت وضمیر انسان ، که ارک ، یا بهمن باشد، فقط « ازخود ، گشوده » میشود ، و « خود گشا » هست .« خود را گشودن » ، بنیاد آزادی، درمعنای مثبتش هست. این اندیشه ، ژرفای اندیشه آزادی را ، درگوهر، یا بُن خود انسان میداند . بُن یا فطرت انسان را ، فقط با تلنگر(= ناتریک درتبری ) میتوان گشود . یـزش و یـشت و نیایشی که دیوارها را برای گرشاسپ، تبدیل به درها میکند ، آهنگ وسرودی هستند که بانگ نای هستند . « یشتی» درسانسکریت ، معنای نیشکر دارد . و نایت nayet که نی نواختن باشد ، درهزوارش به معنای « یززونت » yazronet است ( Junker) . « یز، یاز» ، همان « نی » است . چنانچه درشوشتری به نی، « جاز» گفته میشود .<br />این نشان میدهد که « یزدان» و « ایزد » و « یزد » ، دراصل ، معنای « نی نوازم یا « نی سرا » داشته است . ایزد ، یا یزدان، با آهنگ موسیقی، گوهر« زندگی شاد » را میآفرید . خویشکاری ایزد ، ساختن جشن از زندگی وجهان میباشد ، نه حکم کردن ، ونه امر ونهی کردن ، و نه ترساندن ونه عذاب دادن .<br /> چون خدای ایران ، « نـای بـه » است، که جهان را با نواختن نی، یا با سرود نی ، میآفریند . نام این خدا ، جـشن سـاز( برهان قاطع ) بوده است. جشن که « یسنا = یز+ نا » باشد، به معنای « نواختن نی » است . وزش باد نیک ( دم ، نسیم ، صبا) و آهنگ موسیقی، که آمیخته باهم ، ازنای بیرون میآمدند ، اصل آفریننده جهان شمرده میشدند . درباد و یا دم ، آهنگ و موسیقی بود . سیمرغ ، مانند یهوه و الله ، فقط « فوت = نفخ » نمیکرد، بلکه « دمش، آهنگ وترانه و موسیقی هم بود . دم که بـاد باشد نیز، دارای دو معنای « جان وعشق » بود .<br />این بود که آفریدن ، جشن برپاکردن ، و رقصیدن و شادی آفریدن بود . همان واژه « روخ » که نی باشد، بهترین گواه براین نکته است که درعربی وعبری، تبدیل به « روح » شده است ، ودرفارسی ، روح ، نام پرده ای ازموسیقی میباشد . زندگی، دمیدن آهنگ وترانه درنای وعشق ، وپیکریابی آن بود . این اصطلاح ، معنائی دیگر به زندگی و جهان و اجتماع و نیایش و نیایشگاه میداد، که « فوت بی موسیقی » یهوه و الله . این بود که آفریدن با وزش باد و موسیقی، تلنگر برای آبستن کردن ، یا برای گشودن طبیعت وبُن انسان وجانها شمرده میشد . درواقع ، همه ضمیرها و بن ها ، با تلنگریا ناتریک ( نات = نی ) خود را بازمیکردند و میگشودند . نمازو نیایش و نیایشگاه ، معنای « جشنگاه » داشت ، نه معنای « معبد و اظهارعبودیت » .<br />به همین روش ، حکومتی از دیدگاه فرهنگ مردم ، میتوانست حقانیت داشته باشد ، که فقط بر« خودگشائی مردمان » استوار باشد ، واین بُنمایه سراندیشه آزادی است . این سراندیشه ، علت تضاد همیشگی همه حکومتها درایران ، با فرهنگ مردمان شد. حکومت، « اصل همیشگی غصب آزادی ازمردم » ، شناخته شد. ازآنجا که سیمرغ ( بالهای مرغ ، نماد پیکریابی باد میباشند ) اینهمانی با « وای به » دارد، که « نای به » هم خوانده میشود ، روند تلنگری آفرینندگی را در فرهنگ ایران نشان میدهد . هیچ قدرتی، حق ندارد ،« بن وضمیرو فطرت انسان » را بسازد یا خلق کند یا تصرف کند و به مالکیت خود درآورد .<br />فطرت وبن انسان ، مالکیت ناپذیرو طبعا آزاد است . خـدا، دراین فرهنگ ، «بـهـار» است ( نه آنکه مانند و شبیه بهار باشد ).« بهار » که دراصل « ون + گره venghre= ون + هره vanhra» میباشد ، به معنای « نای به » یا وای به است .vanh به معنای به= وه=vah است، وغرهghre یا هره hra، همان نی است .<br />خدا ، صبا و نسیم یا « وای به » یا « باد نیکو= صبا، نسیم » هست، که رستاخیزبهاری را، به معنای جشن نوزائی جهان هستی با وزش خود ، با تلنگر پدید میآورد .« رستاخیز» ، درفرهنگ زال زری، ربطی به وحشت و دلهره و هراس ازروزحساب درقیامت اسلامی یا در الهیات زرتشتی ندارد. رستاخیز، جشن بهاری زندگی بطورکلی است :<br />درختان بین که چون مستان ، همه گیجند وسرمستان<br />صبا ، برخواند افسونی ، که گلشن بیقرار آمد<br />بفرمودند گلها را که بنمائید دل هارا<br />نشاید دل نهان کردن ، چو جلوه ، یار غار آمد<br />هزاران سیمبر بینی ، گشائیده ، بر و سینه<br />چوآن عنبر فشان ، قصه ، نسیم آن سحر گوید<br />این تصویر، بنیاد این آئین وسراندیشه شد که انسان، با موسیقی و با آواز ورقص ، میتواند با خدا ، یا با همه انسانها، یا با ماه وخورشید و...با کل جهان هستی ، پیوند تنگاتنگ بیابد و بیامیزد . موسیقی و آوازو رقص، اصل اجتماعساز گردید . «ایمان به یک مذهب و یک آموزه و یک ایدئولوژی » درفرهنگ زال زری ، اجتماع شاد را نمی سازد، بلکه گوش دادن به آهنگ و خواندن آواز باهم و رقصین باهم . طبعا « ادیان ایمانخواه» ، یا برضد موسیقی و آوازو رقص برمیخیزند ، یا آن را آلتِ خود ساخته ، وفرع خود میسازند، و اولویت را دراجتماعسازی، ازآنها میگیرند .<br />« روان » درانسان ، اینهمانی با « رام » داشت، که خدای موسیقی و شعرو رقص است . روان درهرانسانی ، گوهر رام را دارد . « زبان موسیقی » را روان هرانسانی چه ترک وچه هندی وچه ایرانی وچه عرب و چه ژاپونی درمی یابد ، و ازآن کام می برد، و با خدا میآمیزد . حقیقت خدائی ، درموسیقی و آوازاست ، نه درکلمه ومفهوم خشک وخالی . این سر اندیشه متعالی وژرف فرهنگ ایرانست، که در سراسر غزلیات مولوی ، ازنو زنده و گویا میشوند :<br /><strong><span style="color:#ff0000;">به درون تست ، مطرب ، چه دهی کمر به مطرب<br />نه کمست تن ، ز نائی ، نه کمست جان ، زنائی</span></strong><br />دردرون تو خدا که رام باشد مطربست، و تن ترا که نای میباشد، همیشه مینوازد . او درتو با نواختن نای وجودت ، همه حرکات و اندیشه ها و گفته ها یت را پدید میآورد .<br />عاشقان نالان چو نای و عشق، همچون نای زن<br />تا چها درمیدمد این عشق ، در سرنای تن ( سورنا= نای جشن)<br />هست این سرنا ، پدید، و هست سرنائی ، نهان<br />از می لبهاش باری، مست شد سرنای من<br />گاه سرنا مینوازد، گاه سرنا می گزد<br />آه از این سرنائی شیرین نوای نی شکن<br />نیایشگاه ، برای آن نبود که رهبران دینی ، احکام واوامر را به مردم تلقین وعظ کنند، یا مردمان را برای جهاد، یا به امر به معروف ونهی ازمنکر، برانگیزانند وبشورانند . بلکه برای آن بود که مردمان از حقیقت بهمنی درون خود، شکوفا شوند . وعظ وارشاد، یک آموزه را به بُن بهمنی ، تحمیل میکند و ازانسان ، تخمه ای سوخته میسازد که با وزش هیچ باد بهاری ، نمیتواند بشکوفد .<br /><strong><span style="color:#6633ff;">تصویر ِ« خـوشـه »<br />« سرو آزاد» و« هـُمای ِشهـرآزاد</span></strong>»<br /><br />فروهردربُن هرانسانی که اصل بالندگیست، انسان را راست به بالا میرویاند . با فروهرکه اصل برشدن است، انسان به آسمان ، به خدا ، « برمیشود » . این سراندیشه ، دوتصویر برجسته درفرهنگ ایران یافت . یکی درتصویر ِ« سرو آزاد » است، که راست وبدون هیچگونه کژی، بلند ی می یابد، وخوشه، بر سر این سرو، « ماه پـُر» است . وتصویر دیگرفروهر یا اصل بالنده ، « پرواز مرغ ، یا مرغ پرگشوده » یا « گردونه آسمانی » بوده است، که بیان معراج بینش ، و« سرچشمه روشنائی شدن » میباشد .« معراج » که دراصل از ریشه « ارج » برخاسته ، نام « مرغ قو» هست ، که با « روح انسان » و« روح اعظم » درسانسکریت ، اینهمانی داده میشده است، و آنرا مرغی میشمرده اند که میتوانسته است هوما یا شیر را، ازآب جدا کند، یا به عبارت دیگر، به معرفت حقیقتی بدون قهرو زور بـرسد . <br />آزادی ، تحول یابی مستقیم انسان به خدا ، یا معراج گوهری انسان به خدا ، وهمخوشه شدن همه انسانها بوده است .<br />« خـوشه » یا « خـوش» ، سه معنای گوناگون دارد ، که از دید ما ، سه معنای جدا وبیگانه ازهمند ، ولی درآغاز، این معانی ، سه پهلویا سه گوشه به هم چسبیده، و با هم آمیخته یک پدیده بوده اند . « خوشه » ، به معنای همه تخمه ها و نطفه هااست . خوش ، به معنای همه زهدانها یا همه تخمدانهاست .« خوش» یا «قوش» ، به معنای همه مرغهاست . تصویر انتزاعی آنان از« سرچشمه آفریننده جهان » این بوده است که خدا ، تخمدان یا زهدانیست که مجموعه همه زهدانهاست، و دراین زهدان کلی، همه نطفه ها و تخمه ها موجودند ( تصویر آتشدان یا مجمر، و انبوه زغالهای افروخته درآن ) .<br />آنها اصل آفرینندگی را « نطفه درزهدان = تهمتن یا بهمن = اندیمن = هخه من » میدانستند . وقتی این دو باهم یوغند، ارابه زندگی بلافاصله راه میافتد، و مرغ زندگی دوبالش را میگشاید و میگسترد، و پرواز میکند ، و زندگی ازنو پیدایش می یابد . این بود که خوشه ، نام مرغ هم بود . ازاین رو نام خدای ایران « هـُمـای چـهـرآزاد » است . « چهرآزاد » ، به معنای « خوشه برسردرخت » است که پیکریابی ، سرچشمه روشنائی و بینش میباشد . واژه « آگـاه» ، که دراوستا « آکاسaakaas » میباشد ، همین واژه « آکات » است . در مرزبان نامه ، داستانی ازشاهزاده ای میآید که کورساخته میشود، و با برگ درختی که زیرش پریان جمع میشوند، ازسر« چشم و بینائی تازه » می یابد . این رابطه برگ در فراز درخت ، با بینائی و روشنائی در گرشاسپ نامه هم باقی مانده است. درگرشاسپ نامه داستانی ازسروی آورده میشود که بیخش کیمیا و برگش ، تو تیای چشم است . گرشاسب( نیای رستم )<br /><strong><span style="color:#ff0000;">دگر دید شهری چو خرّم بهار درو نغز بتخانه ای زرنگار<br />میانش درختی چوسروسهی که ازبار هرگز نگشتی تهی<br />هم ازبیخ او خاستی کیمیا بُدی برگ او چشم را توتیا</span></strong><br />بیخش، اصل نامیرائی است ، چون همیشه تحول به نو میدهد و برگش، چشم را خورشید گونه (= آگاه = آکاس= آکات) میسازد . درفرهنگ ایران، اندیشه نامیرائی و بینش مانند تورات و قرآن ، در دودرخت جدا ازهم ، نمودارنمیشوند، بلکه« نامیرائی» و« بینش» ، سروبن یک درختند .<br />چیتر، تخم است . نام ارتا ، « ارتای هجیر» بوده است .« هجیر» که « هو+ چیتره » باشد ، به معنای « دارای تخمه های آفریننده وزاینده = خوشه » است . هو، معنای زائیدن وایجادکردن، داشته است ( یوستی ) . پس « ارتای هجیر= ارتای خوشه= ارتا خوشت » ، همان « همای چهرآزاد » است . اهل فارس اورا «ارتا خوشت و سغدیها اورا « ارتا + وه+ خوشت » « ارتای خوشهِ به » مینایدند .<br />« خـوشـه » ، مجموعه اصل آفرینندگی همه انسانها وجانها ( نطفه درون تخمدان، یا مینوی مینو) ، و اصل نوشوی همه انسانها و جانها (= مرغ ) شمرده میشده است . درتصویرخوشه ، همه این اصل های آفریننده و این اصل های نوشونده، به هم می پیوستند . پیوند خدا با انسانها وگیتی وهمگوهریشان ، از چنین تصویر انتزاعی « خوشه » ، درک وفهمیده میشد . انسانها ، اصل های آفریننده و نوشونده هستند، که ازخوشه خدا در زمین افشانده وکاشته میشوند ، تا راست ببالا ببالند ، و ازنو، سردرخت ( آکات = آزاد) یا خدا یا خوشه بشوند . آزادشدن ، این تعالی یافتن واین تحول یافتن ِتخم ارتا ( همای چهارپر مولوی ، یا چهارنیروی ضمیر دربندهش ) دربُن انسان ، به خوشه( جانان ) بود . البته درک این تصویر در همه برآیندهایش، بسیارپرشاخ وبرگست.<br />این تعالی وتحول بُن یا تخم ارتا در ضمیر انسان، به خدا ، ویا به کل همه اصلها ( نیستان ، بن کل جهان جان، جانان) ، رویدادی همیشگی بود، که همیشه نو میشد . درحالیکه در متون عرفانی، چنین به غلط انگاشته وفهمیده میشود، که این تحول وتعالی ، فقط درهنگام مرگ ، روی میدهد .<br />پیوند یافتن به بُن آفریننده ، یا پرواز به سیمرغ و « یک خوشه شدن با بُن آفریننده جهان » ، درروند هر بینشی وهراندیشیدنی ، یا در روند هرگونه شادی ، یا شنیدن هرآهنگ موسیقی و سرودی (= حال کردن ) ، ویا در رقصیدن ( وشتن )، ویا درجوانمردی ورادی ، و درسپنج دادن(= جشن ساختن و گشوده بودن برای هرچیزنو وبیگانه ای یا هرآواره ای ویا دیگراندیشی )، واقعیت می یابد ، و فقط منحصر به هنگام مرگ نیست . این جشن عروسی گرفتن با خدا ( ارتای خوشه ، خوشه شدن = به کل پیوستن = برای همه اندیشیدن ، ازهمه پرستاری کردن ) ، شامل سراسر کردارها و گفتارها و اندیشه های انسان بود . هرعملی وکاری ، عروسی کردن با خدا ، همخوشه شدن با سیمرغ است .<br />آزاد شدن ، یا به سر درخت تعالی رسیدن، و ازسر، « بُن آفرینندگی ، بن نوشوی » شدن ، یک جنبش گوهری و همیشگی و زهشی ( immanent )انسان شمرده میشد .<br />هرگز ماهی، سباحت آموخت ؟ آزادی جست ، سرو آزاد ؟<br /><br /><strong><span style="color:#6633ff;">چرا سرو، پیکریابی آزادی است؟<br />چرا انسان ، سرو آزادیست<br />که فرازش، ماه (= اصل روشنی= آگاهی) است ؟</span></strong><br /><br />« سرو » ، پیکریابی راستی(= ارتا = رته ) و آزادی( آکات) شمرده میشد. سرو، نامهای گوناگون درفرهنگ ایران دارد، ومعانی آنها ، مفهوم دقیق سرورا، برای ما ، آشکارو برجسته میسازند . یکی ازنامهایش، « اردوج » است ، که « ارد+وج = ارتا +وج » باشد . ارتاوج ، به معنای « تخم با تخمدان ِ ارتا » هست .« وج» ، همان ویچ است، که معربش، بیضه است( پسوند ایران ویچ ) . نام دیگرسرو ، « پیرو» هست . پیرو، هنوز درکردی، معنای اصلیش را که « خوشه پروین » باشد ، نگاه داشته است . خوشه پروین ، دارای شش ستاره پیداست، که اینهمانی با « ارتا= سه جفت » داشت ، و یک ستاره ناپیدا ونادیدنی ، که اینهمانی با بهمن داشت .<br />« هفت= 7 » ، دراصل ، عدد تخمها ی خوشه ای شمرده میشد که جهان ازآن میروئید و گسترده میشد .<br />نام دیگرسرو، « سیور» است . دردشستانی وکردی، سیوره= سی بره ، به معنای حندقوقا است که دراصل« هند کوکا » باشد . کوکا، در هزوارش نام ماه است . هند، هم تخم است وهم تخمدان، که باهمدیگر، نماد اصل آفریننده بودند . همین سه نام گوناگون سرو، که هنوز باقی مانده اند ، گواه براینند که « سرو » ، « تخم و تخمدان ارتا » شمرده میشد . سرو، تخم ارتا ی خوشه هست، که در زمین فرامی بالد، تا به ماه پـُر، تا به خوشه پروین که شکم هلال ماه را پرکرده است ، برسد . ازخود افشانی ارتای خوشه ( اقتران هلال ماه با خوشه پروین ) جهان و انسان پیدایش می یافت .<br />زرتشت برضد این اندیشه ، برخاست که بنیاد همگوهری خدا و انسان و گیتی است . برای رد کردن و پشت پا زدن به این اندیشه ، تصویر تازه ای ، ساخته و شهرت داده شد که زرتشت ، مجمرآتش (= تخمهای ارتا وخوشه پروین ) و سرو آزاد را ازبهشت یا مینو ، از نزد اهورامزدا آورده است . این اهورامزدای زرتشت ا ست که جهان( مجمرانباشته اززغالها) ، و انسان (= سرو آزاد ) را آفریده است . این اهورامزداست که « ارتا » را آفریده است، وارتا ، دیگر، « ارتا خوشت= ارتای خوشه » نیست ، بلکه ازاین پس، ارتا واهیشت ، یا اردیبهشت میباشد . این تصویرتازه ، درتضاد کامل با « دین زال و رستم » و همچنین با« دین ارجاسب» بود که همانند یکدیگر بودند .<br />دراینکه انسان، اینهمانی با درختی داده میشد، که برگ وبارش خردیست که زندگی را نامیرا میسازد، درهمان گفته دقیقی درباره زرتشـت ، بازتابیده شده است :<br /><strong><span style="color:#ff6600;">چو یکچند گاهی برآمد برین درختی پدیدآمد اندر زمین<br />ازایوان گشتاسپ تا پیش کاخ درختی گشن بیخ بسیارشاخ<br />همه برگ اوپندو بارش خرد کسی کزچنوبرخورد کی مرد<br />خجسته پی و ، نام اوزردهشت که اهرمن بدکنش را بکشت</span></strong><br />با ادعای اینکه زرتشت « مجمرآتش » و « سرو آزاد » را ازبهشت آورده است ، برضدیت « ارتای خوشه = سیمرغ » که آئین مردمان بود، برخاست :<br />یکی سرو فرمود کـِشتن بدست<br />به دین آوری، راه پیشین ببست<br />درنسبت دادن « مجمرآتش» و « سرو آزاد » به مینو( که درمتون زرتشتی، به معنای بهشت بکار برده میشود و کمتر به معنی اصلیش که تخم باشد ) ، درآغازپیوند گوهری خدا را، با انسان وگیتی ، ازهم برید . چون« تخمهای آتشدان» یا « سرو که تخم ارتا » هست ، دیگرمستقیما ازخوشه وجود خود ارتا فرو پاشیده نمیشوند ، بلکه درمکانی بنام بهشت است که ازآن اهورامزداست .<br /> کیخسرو درپایان زندگیش ، تجربه نوینی از« مرگ » و « ترس ازمرگ » میکند، که بیان پیدایش دگرگونی انقلابی در تجربه دینی در ایرانست . برپایه این تجربه دینی ازمرگ، و ترس ازمرگ که سابقه نداشت، زرتشت، اندیشه بهشت و دوزخ خود را بنیاد می نهد . گشتاسپ که فرزند لهراسبی میباشد که همفکرکیخسرو دراین تجربه دینی کیخسرو بوده است، آمادگی روانی شدیدی برای پذیرش این اندیشه داشته است . اینست که ارجاسب ، پیروی گشتاسپ را از زرتشت، پیآیند همین ترس ازدوزخ و نوید زندگی به بهشت میداند که زرتشت ، وعظ میکرده است: ارجاسب<br />پس آنگه همه موبدان را بخواند شنیده ، همه پیش ایشان براند<br />که گشتاسپ ، گشتست زآئین و دین<br />گشتاسپ با ارجاسب و رستم و زال ، هم آئین بوده اند<br />بشد دانش و فرّه پاک ازاین<br />یکی پیر، پیش آمدش سرسری<br />به ایران ، به دعوی پیغمبری<br /><strong><span style="color:#ff6600;">همی گوید ازآسمان آمدم زنزد خدای جهان آمدم<br />خداوند را دیدم اندر بهشت مرین زند و استا همه او نوشت<br />به دوزخ درون دیدم اهریمنا نیارستمش گشت پیرامنا</span></strong><br />یا درجای دیگر، به گشتاسپ پیام میدهد که :<br />بیامد یکی پیر مهترفریب ترا دل پرازبیم کرد و نهیب<br />سخن گفت از دوزخ وازبهشت<br />بدلت اندرون، هیچ شادی نهشت<br />تواورا پذیرفتی و دینش را بیاراستی راه و آئین را<br />تبه کردی آن « پـهـلوی کـیــش » را<br />چرا ننگریدی پس و پیش را<br />این باور ازوجود بهشت و دوزخ ، وترس وبیم از دوزخ ، درفرهنگ سیمرغی ( ارتای خوشه ) موجود نیست، چون همه جانها و فروهرها بدون تبعیض ، به ارتا می پیوندند، و با او همخوشه میشوند . این دین را ارجاسب، « کیش پهلوی » میخواند ، که نام پارتها یا اشکانیهاست، و اصطلاح « پهلوانی» ازآن برآمده است . ازخود همان تصویر انسان در« سرو آزاد » میتوان بخوبی دریافت که ، درفرهنگ سیمرغی ، هیچگونه بیمی از برخورد با پدیده مرگ ، وجود نداشته است ، چون « سرو » ، به خودی خودش، به معنای « تخم ارتا » یا « خوشه پروین = بهمن + ارتا » هست، که بُن همیشه ازنو آفریننده جهان وانسان هستند ، و درهمین راستا هست که اعراب آن را « شجرة الحیه » مینامیدند . « حی » در عربی ، دراصل معنای « فرج زن » را داشته است ( منتهی الارب) ، وشجرة الحیه ، درست به همان معانی اردوج وسیوره که نامهای سروند و دربالا آورده شد، بازمیگردد . برانگیختن بیم ازمرگ ، و تبدیل آن به بیم ازدوزخ ، برضد ویژگی گوهری « بهمن و خرد بهمنی » است ، که بُن آفریننده جهان و اصل دین وبینش زندگی است . خرد بهمنی ، زندگی را دراجتماع و درشهرو کشور، بی بیم ، یعنی آزاد ازبیم میسازد . « ایمن بودن روان وخرد وجان ازگزند و آزار وبیم » ، یکی از برآیندهای بزرگ آزادی است .<br /> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-72373554285213939962007-05-14T06:16:00.000-07:002007-05-14T06:19:19.733-07:00لنبک آبکش<div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#6633ff;">لنبک ِ آبکش ، در شاهنامه ، همان سيمرغ است</span></strong> </div><div align="right"> </div><div align="right"> <a href="http://www.jamali-online.com/"><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong></a></div><div align="right"> </div><div align="right"> • <strong><span style="color:#ff6600;">خدای ایران، جهان و انسان را با شیوه «جوانمردی» میآفریند، نه با «امر». خدای ایران: اصل ِ جوانمردی یا خودافشانی. نخستین جوانمرد در فرهنگ ایران: لنبک آبکش = سیامک = سیمرغ</span></strong> ...: </div><div align="right"><strong><span style="font-size:85%;">يکشنبه ۲۶ آذر ۱٣٨۵ - ۱۷ دسامبر ۲۰۰۶</span></strong> </div><div align="right">خدای ایران، جهان و انسان را با شیوه «جوانمردی» میآفریند، نه با «امر» خدای ایران: اصل ِ جوانمردی یا خودافشانی نخستین جوانمرد در فرهنگ ایران: لنبک آبکش = سیامک = سیمرغ بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم ح افظ شیرازی ، برای نو آفرینی و انداختن طرحی نو از جهان و انسان ، با « افشاندن گل ، و ریختن می در ساغر » که همان « برپا کردن جشن » است ، آغاز میکند . پیوند دادن پدیده « نو آفرینی » با « افشاندن » ، به تصویر فرهنگ ایران ، از گوهر خدا و انسان ، باز میگردد . برای نو آفرینی جهان و انسان ، باید شیوهِ « خود افشانی » را یاد گرفت . در فرهنگ ایران ، خدا ، گوهر ِ افشاننده ، یا بعبارت دیگر ، « گوهر نثارگر » دارد ، و این خداست که جهان و انسان را ، با « افشاندن و پاشیدن گوهر خود » ، پدید میآورد . خدا خود را میافشاند ، و از این خود افشانی اش ، جهان و انسان ، پیدایش می یابد . به عبارت دیگر ، همه انسانها ، که همان تخم ها و گوهر ها و هسته های خدا هستند ، همه ، « گوهر نثارگر و افشاننده و راد و جوانمرد » را دارند . به سخنی دیگر ، خدا و انسانها که گسترش او یند ، همه جوانمردند . خودِ روندِ « آفریدن » ، جوانمردی کردن است . خدا ، یا بُن کیهان و هستی ، نخستین جوانمرد است . خدا ، با جوانمردی میآفریند ، نه مانند الله و یهوه ، با امر و قدرت . جوانمردی ، معنای ویژه ای داشته است که امروزه ، بسیار تنگ و محدود ساخته شده است . خدا ، جوانمرد است ، برای آنکه خودش را از هم پاره پاره و سپس پخش میکند ، و از آن پاره ها و از آن خشت ها و بخشها ، و از شیره وجود خود ، که سیمان ِ همه به هم هست ، از آهنگ درون خود ، که رقص و همآهنگی و شادی است ، جهان را میسازد و به هم پیوند میدهد . در ادیان سامی ، یهوه یا پدر آسمانی ویا الله ، با « امر و اراده » ، که نماد قدرتست ، فراسوی وجود خود ، جهان و انسان را خلق میکند . او به هیچ روی ، حاضر نیست که جهان و انسان را ، همسرشت و همگوهر خود بیافریند . چنانچه در آغاز تورات دیده میشود که یهوه ، از ترس اینکه مبادا آدم و حوا همانند یهوه بشوند ، آنهارا از بهشت ( باغ عدن ) میراند ، چون با خوردن از درخت معرفت ، یکی از دویژگی یهوه را که معرفت و خلود ( جاودانگی ) باشد ، یافته اند . در باب سیم سفر پیدایش میآید که « خداوند خدا گفت همانا انسان ، مثل یکی از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده . اینکه مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا بابد زنده بماند ، پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد .... و شمشیر آتشباری را که به هرسو گردش میکرد تا طریق درخت حیات را محافظت کند » . در این داستان خلقت توراتی ، که قرآن هم همین داستان را با اند کی تفاوت ، میآورد ، دیده میشود که معرفت و حیات ( خلود ) ، درخت یا گیاه هستند ، و دو درختِ خدا از هم هستند . یعنی دو صفتِ بریده و جدا از همند . از اینگذشته ، یهوه و الله هم ، از این دودرخت یا گیاه ، جدایند . این داستانهای خلقت در ادیان سامی ، درست از تصاویر اندیشه آفرینش در فرهنگ ایران برخاسته اند ، با این تفاوت که در این داستان ، یهوه و الله ، خالق و مالک بهشت و آن درختن هستند ، و انسانها را در اثر نا فرمانی از امرهایشان ، از بهشت – یعنی از شادی زندگی و یا بینش – محروم میسازند . انسانها ، خودشان ، توانا به ساختن بهشت نیستند . در فرهنگ ایران ، انسان درختی است که بینش و زندگی ، از وجودِ خودِ او میروید . انسان با بینش برخاسته از خردش ، توانا به آفریدن بهشت است . اگر این دو درخت خدا از هم را باز به هم بپیوندیم ، داستان آفرینش ایران ، نمودار میگردد . در داستان آفرینش ایران ، سیمرغ برفراز درخت بسیار تخمه ، در میان دریای وُروکَش نشسته است . آب ، خرداد ( خوشزیستی ) است ، و درخت ، امرداد ( دیر زیستی = خلود ) است ، و مجموعه تخمه های این درخت بسیار تخمه ، که اصل بینش و روشنائیند ، خود سیمرغند . اکنون سیمرغ ، این درخت را که خودش باشد « میافشاند » و سراسر جهان ِ جان و خرد ، از همین افشاندن ، پدیدار میشود . تخمهای درخت بسیار تخمه ، که افشانده شدند ، همه جانها میگردند . باید در پیش چشم داشت که سراسر تخمه های فراز این درخت باهم ، یک خوشه ، و همان خود سیمرغ هستند . سیمرغ ، خوشهِ همه زندگی است . حنانچه نام دیگر سیمرغ که در ترکی باقیمانده است ، لوری قوش میباشد ، و همین خوشه است که این همانی با « مرغ » داده میشده است . از این رو قوش که سیمرغست ، خوشه ( گٌش = غوشت ) است . لوری قوش ، به معنای « همای ترانه خوان » است ، ولی قوش ، همان « گُش » یا خوشه تخمه های زندگیست . نام دیگر هُما در ترکی ، بوغدایتو است ، و بوغدای ، به معنای خوشه گذدم و برج سنبله است . پس بوغدایتو که هُماست ، از یکسو به معنای « خدای خوشه » است ، و از سوی دیگر ، به معنای « خدای نی نواز » است ، چون « بوغ » که پیشوند « بوغدایتو » است ، همان بوق و نی است ، و دایتو ، همان « دایتی » است . پس خدا ، خوشه و خرمن دانه هاست . همه تخمه های زندگی ، همان سیمرغست ، و این سیمرغ ، خودش ، وجود خودش را میافشاند . به عبارت دیگر ، جانان ، جانش را میافشاند ، و از جان افشانیش ، جهان ، آفریده میشود . هر جانی ، تخم وتخمه سیمرغست . هر جانی ، همانقدر اصالت دارد که خدا . پسوند « دایتی » ، همان « دایتی » اوستائیست ، که در انگلیسی ، Deity شده است . و این همان پسوند واژه « مَه ر دایه تی » در کردیست ، که به معنای « جوانمردی » است . نام دیگر این درخت ، درخت همه پزشک ، و « درخت دور دارنده غم » است . پس تخمهای این درخت ، هر دردی را دوامیکنند ، و درد مرگ را هم میزداید . پس این درخت یا سیمرغ ، درخت جاودانگی هست . گذشته ار اینکه ، تخم در فرهنگ ایران ، سرچشمه روشنی است ، و چون این درخت ، دارنده همه تخمهاست ، پس اصل معرفت و روشنی است . این درخت ، هم درخت معرفت ، و هم درخت خلود هست . در فرهنگ ایران ، تخم ، اصل روشنی و بینش است ، چون تخم که پیدایش یافت و روئید ، این « پیدایش گوهر را » ، افروختن و روشنی میگفتند . روشنی » در فرهنگ ایران ، این نیست که مارا از دین اسلام ، یا از اندیشه های غربیان و از مدرنیسمشان ، روشن سازند . بلکه روشنی ، برای ایرانی آنست که « گوهر خود هر انسانی ، پدیدار و شکفته شود » . روشنی آنست که از گوهر خودش ، به بینش و دانش برسد ، و خودش ، بنیادی ( از بُن خودش ، از بُن فرهنگ خودش ) بیندیشد . اینست که تخم این درخت ، هم اصل خود آفرینی و خود زائی است ، و هم اصل بینش و فرزانگی است . در فرهنگ ایران ، « بینش و زندگی » به هم پیوسته اند . خرد ، تراوش جان و زندگی در گیتی است . بینش و خرد ، از زندگی ، خدا و بریده نیست . خرد و بینش انسان ، برای پروراندن جان ، و سامان دادن به جانهاست . بینش و خرد ، چشمیست که از جان رُسته است ، تا جان را در گیتی نگهبانی و پاسداری کند . خدا ، تخمیست که گوهرش ، افشانند گیست . از این رو ، این تخم ِ جان که انسان باشد ، و سیمرغ ، از خودش میافشاند ، در خود ، هم خداست ، و هم اصل بینش و فرزانگی . و چون انسان ، همگوهر خداست ، اصل جوانمردی و نثار است . این داستان را اگر کسی با حوصله و دقت ، با اندیشه « خلقت در ادیان سامی و ابراهیمی » بسنجد ، تفاوت ژرف فرهنگ ایران را ، از آنها باز میشناسد . خدا ، در فرهنگ ایران ، نه خالق است ، نه مقتدر ، بلکه « عشق و مهر خود را ، در این نشان میدهد که خود را پاره پاره میکند و پخش میکند ، و این ، جهان میشود . از این رو هست که « بغ » خوانده میشود . اینست که خدای ایران ، به اندیشه حاکمیت بر مخلوقانش ، یا قدرت ورزی مطلق برمخلوقاتش نیست ، و اطاعت و تسلیم شدگی به امرهایش را از مخلوقاتش نمیطلبد . از انسان نمیخواهد ، تا نخستین گناه انسان ، نافرمانی از او باشد ، و پیآیند این عدم اطاعت ، طرد از بهشت یعنی از سعادت باشد . سعادت انسان را ، تابع اطاعت از قدرت خود نمیسازد . در فرهنگ ایران ، آفریدگان ِ خدا ، در واقع ، کمال یابی خدا هستند . انسان و گیتی ، کمال خداست . در حالیکه در ادیان ابراهیمی ، الله و یهوه و پدر آسمانی ، پیکر یابی ِ « کمال » هستند ، و انسان ، ناقص و فاسد و گناهکار . خدا ، در فرهنگ ایران ، در انسانها به کمال میرسد . خدا ، در پاشیدن تخمهایش ، که ذرات وجود خودش هستند ، خرد و نیروی آفریننده اش را در جهان پخش کرده است . خدا ، مانند تورات یا قرآن ، بینش یا زندگی جاوید را از انسانها دریغ نمیدارد . خدا ، بشرط اطاعت ، انسانها را در باغ عدن جا نمیدهد ، و بشرط نا فرمانی ، آنهارا از باغ عدن بیرون نمیکند . نام همین باغ که « عدن » باشد نیز ، باقیمانده نام خدای ایرانیست . چون عدن ، همان « ادونای » است ، و نای ، همان خرّم و فرّخ و سیمرغست . « ادونای » ، به معنای « ادوی نی نواز » است . نام نخستین ماه هخامنشیها « ادوکنشت » أست . و معرب این « ادو » ، « عاد » است که در قرآن آمده است ( عاد و ثمود ) . جائی که ادونای هست ، بهشت است . نام روز جمعه نیز که « آدیته » باشد ، همین « ادونای » است . همین ادونای ، نام شهر آتن و خدای « آتنا » شده است ، که خدای حکومت و شهر آتن بوده است . داستان اینکه خدا ، خود را در جهان ، پخش میکند ، در شکل دیگری نیز برای ما باقیمانده است که البته تا اندازه زیادی ، تحریف و مسخ شده است . داستان آرش کمانگیر ، داستان پخش شدن همین خداست که سپس نرینه ساخته شده است . داستان ، به اندازه ای تحریف شده است که به کلی ، معنای اصلیش ، فراموش ساخته شده است . آرش کمانگیر ، همان « همای ِ خمانی » است ، که به معنای « همای کمانی ، یا همای کمانگیر » است . در یونان ، آفرودیت ، خدای عشق ، خودش ، مردمان را عاشق نمیساخت ، بلکه اِروس Eros که همیشه همراه آفرودیت بود ، با انداختن تیر از کمانش ، مردمان را عاشق میساخت ، ولی در فرهنگ ایران ، سیمرغ ، هم آفرودیت و هم اِروس باهمست . سیمرغ هم اصل زیبائیست ، و هم اصل عاشق سازنده و عشق آفرین . از شاهنامه میدانیم که این سیمرغ است که در کنار دریا ( سیمرغ در میان دریای وورو کش فراز درخت بسیار تخمه است ) ، تیر گز را به رستم میدهد ، تا برای پیکار با اسفندریار بکار ببرد . البته شرائط کار برد آن تیر را هم به رستم میگوید . در فرهنگ ایران ، جهانگیری و « جهاد برای گسترش دین » ، تحریم شده بود . و فقط مردمان حق داشتند در برابر تجاوز خواهان ، از زندگی ، دفاع کنند . از این رو به « دفاع » ، « رزمان پرهیز » میگفتند ( یادگار زریران ) ، که به معنای « پرهیز کردن از رزم و جنگ » است ، چون هر رزمی ، آزردن جان بطور کلیست ، که برترین گناه در فرهنگ ایرانست . در ادیان ابراهیمی ، سر باز زدن از اطاعت از یهوه و پدر آسمانی و الله ، برترین گناهست ، و در فرهنگ ایران ، آزردن جان و خرد ، برترین گناهست . در ادیان ابراهیمی ، اگر اِلاه ، امر به کشتن بکند ، باید به امر او کشت ( چون فقط ، امر او مقدس است ) و اگر امر بدهد که خرد انسانی را باید آزرد ، باید به امر او آزرد ، ولی در فرهنگ ایران ، خدا ، حق ِ دادن چنین فرمانی را ندارد ( جان و خرد ، اولویت در قداست دارد ، نه امر ) . از این رو فتوای قتل و جهاد ، در ایران ، فاقد هر گناه اعتباریست . از اینرو در قانون اساسی فرهنگشهر ، حق دادن فتوای قتل و جهاد ، و امر به معروف ، و نهی از منکر ، از همه روحانیون اسلامی گرفته میشود . اینست که سیمرغ به رستم میگوید که اگر اسفندیار را بکُشی ، خودت هم کشته خواهی شد . این گفته در این هنگامه ، بدان معناست که از بین بردن پیروان زرتشت ، با از بین رفتن فرهنگ زنخدایان ، و آئین سیمرغی ( خرمدینان و ... ) ، به هم گره خورده است ، چون داستان نبرد رستم و اسفندیار ، بازتاب تنش و کشمکش هزاره ها ، میان پیروان سیمرغ ( خرمدینان ، به آفریدیها .... ) و پیروان زرتشت بوده است ، و این جنگ همیشگی درونی ایران بود که به فاجعه قادسیه انجامید . از سوئی ، از ابوریحان بیرونی میدانیم که این « آرمیتی » است که تیر را به « آرش کمانگیر » میدهد . در این داستن ، برای اینجاد آشتی میان توران و ایران ، و تعیین مرزی که هر دو برآن هم پیمان شوند ، آرش ، تیری میاندازد ، که سراسر تنش در اثر این تیراندازی ، پاره پاره میشود ، و از بین میرود . به عبارت دیگر ، از سراسر تنش ، ایران ویچ ، پیدایش می یابد . این داستان ، همان گوهر افشاننده سیمرغ را مینماید . یکی دیگر از تصاویر سیمرغ ، ابر سیاه افشاننده است ، که با باران و برق ( اخگر آتش ) تن خودش را پاره پاره کرده ، فرو میریزد . از اینجاست که واژه « مغ = مگا = میغ + مغان و مجوس » به وجود آمده است . این تصاویر ، همه بیان ِ اندیشه عشقند ، که سراسر وجود خودش را در شادی و لبریزی ، نثار میکند . خدا در فرهنگ ایران ، مهر میورزد ، چون از هستی و گوهر خودش ، جهان و انسان را میسازد و نثار کردن ، چون لبریزی وجود اوست ، شادی اوست . هستی ِ گیتی ، روندِ مهر ورزی خداست . این مفهوم مهر ، بکلی با مفهوم « محبت » در یهودیت و مسیحیت و اسلام ، فرق دارد . محبت این اِلاهان ، به هیچ روی ، به آن نمیکشد که جهان را از سرشت و گوهر و ذات خود بسازند . اینکه اهورامزدا در داستان دینیک ( مقاله یکم اساطیر عفیفی ) ، جهان را از تن خود میآفریند ، بیان اندیشه مهر و جوانمردی و رادی است . مهر ، میآمیزد . مهر ، در فرهنگ ایران فقط معنا دارد ، اگر خدا ، خودش گیتی شود ، و خهان ، « آمیخته خدا باشد » ، و گرنه ، مهر نیست . بدینسان خدای ایران ، مالکِ آفریدگان نیست ، حاکم بر آفریدگان نیست ، خالق آفریدگان نیست . با تصویرِ الله و پدر آسمانی و یهوه ، که مالک و خالق جهانند ، تصویر همسانی نیز از « انسان » در این ادیان داریم . انسان هم ، دست نشانده یهوه و پدر آسمانی و الله ، در مالکیت و اقتدار هست . یهوه و الله ، انسان را خلیفه خود ، در حکومترانی و قدرت ورزی و مالکیت میکنند . گذشته از پیآیندهای خطرناک این اندیشه ، در گستره سیاست ، پیآیندهای آن ، در همان نفس و طبیعتِ خود انسان نیز پدیدار میشود . انسان به دوبخش از هم جدا ، شکافته میشود ، بخش حاکم ، که روح باشد ، و بخش محکوم که تن و نفس باشد . به عبارت دیگر ، انسان هم مانند این الاهان ، در گوهرش ، خود پرست است . هر انسانی مانند الله و یهوه ، به فکر یافتن مالکیت ، و دست یافتن به قدرت مطلق است . هر انسانی ، مانند یهوه و الله ، در نهان آرزو میکند که خودش همانگونه ، قدرت و مالکیت داشته باشد که الله و یهوه . او رابطه مالکیت و قدرت ، با امیال و سوائقش ، حتا با کل وجودش دارد . او مالک خودش هست . اینست که در این چهار چوبه فکری ، کوچکترین کاری که برای دیگران میکند ، این کار ، همیشه « از خود گذشتگی » است ، همیشه « قربانی مردن خود » است . « خود » ، از حق مالکیت به خود نمیگذرد . اینست که هر کار نیکی ، یک گونه « ذبح مقدس خود » میشود . همیشه انسان در « از خود گذشتن » ، درد و عذاب میبرد ، و سپس از کار نیکی که کرده ، پشیمان میشود . چون برضد ملک و قدرت خود ، کار کرده است . در ایت خهان بینی ، انسان هست ، تا وقتی مالکیت و قدرت دارد . در فرهنگ ایران ، خدا و انسان ، هنگامی « احساس هستی میکنند » ، که خود را در شادی و لبریزی اشان ، می بخشند و نثار میکنند ، و از این جانفشانی خود ، شاد میشوند ، نه برای پاداشی که سپس دریافت خواهند کرد . می بینیم که در فارسی ، « شادباش » ، به معنای عطا و بخشش و نثار است . این شادشدن و شاد بودن در نثار کردن ، از همین گوهر خدای ایران میآید ، که در افشاندن خود به هر انسانی ، گوهر خود را در شادی بخشیده است . می بینیم که خدا ، بینشش را می بخشد . رادی در بینش ، گوهر اوست . در ازاء دادن بینش خود ، یا خرد به انسان ، حاکمیت براو ، و تابعیت اورا از خود ، نمیخواهد . رادی و جوانمردی ، ایجاد رابطهِ حاکمیت + تابعیت نمیکند . درست همین « شادباش » نام خدائیست که « ارشتاد » نام دارد ، و نام روز ٢۶ است . این روز ، چهره ایثار و نثار خدا در فرهنگ ایرانست . نثاز ، در شادی است ، نه در از خود گذشتگی . خدا ، گوهر و تخم انسانها و جانها را میافشاند . از آنجا که تخم ، سرچشمه پیدایش و روشنی و بینش است ، خدا ( = خوشه ) ، اصل زایندگی بینش خود را ، در جانها و مردمان ، پخش میکند . خرد خدا ، خوشه ایست که در پخش شدن ، تخمه های این خوشه ، خرد انسانها میشود . مجموعه خرد انسانها ، خوشهِ خرد خداست . اینست که هم خدا ، و هم انسان ، با بینش ، رابطه « رادی » دارند . دادن بینش ، هیچگونه ، رابطه تابعیتی ، با دهنده بینش و دانش ، ایجاد نمیکند . خدا ، با دادن بینش به انسانها ، حق حاکمیت بر انسانها پیدا نمیکند . خدا و پیامبرانش ، آموزگار بینش و دانش نیستند ، تا حق حاکمیت و راهبری همیشگی داشته باشند ، بلکه در بینش و دانش ، جوانمردند . خدا ، تخم های بینش خود را ، در دل مردم میکارد ، تا از زمین ِ هستی خودِ انسانها ، بروید . خدا ، نطفه هستی خود را ، در زهدان مردمان میاندازد ، تا خودِ مردمان ، کودک حقیقتشان را بزایند . این پدیده را در فرهنگ ایران ، « دین » می نامیدند . راد و « رد » که در واقع یک واژه اند ، هم به معنای « بینش و فرزانگی و دانش » هستند ، و هم به معنای « جوانمردی » . علت هم اینست که انسان یا خدا ، تخم بینش و دانشش را به دیگران می بخشد . با انتقال تخم دانشش ، رابطه حاکمیت بر دیگران ، پیدا نمیکند ، بلکه انسان ، زهدان پرورش خدا ، و کمال یابی خدا میگردد . الله ، در آموختن ِ « علم » به انسانها ، بواسطه رسولانش ، حاکمیت بر مردمان پیدر میکند . محمد در قرآن ، آموزه انبیاء و امر ونهی ِ خود را «علم » میداند ، و انسان ، خودش بی علم ، یا کم علمست ، و این انبیاء در اثر آموختن علم الله به مردمان ، حق حاکمیت برمردمان پیدا میکنند ، چون مردمان بی علم ، باید از علم الله ، پیروی کنند . چنانچه قرآن مملو از این عبارتست . و ما او تیتم من العلم الا قلیلا ( سوره الاسراء ) یا قال انما العلم عندالله ( سوره الاحفاف ) و علمناه من لدنا علما . الله ، تخم علمش را ، تخم خردش را ، مانند خدای ایران ، در پخش کردن وجودش در انسانها ، در وجود انسانها ، پخش نمیکند ، تا در زمین وجود انسانها ، بروید و نیاز به چنین رابطه حاکمیت الله و رسولان ، و تابعیت مردمان از آنها نباشد . در فرهنگ ایران ، خدا ، کسی را بر نمیگزیند که خودش را یا پیامش را ، فقط به او هدیه بدهد . این اندیشه ، برضد « اصل برابری آفریننده با آفریده » است که شالوده « اندیشه برابری بطور کلی » در فرهنگ است . همه جانها ، جان ِ افشانده از خود او هستند . همه خردها ، خرد ِ افشانده از خود او هستند . همه بینش ها و خردها ، خرد و بینش خود او هستند . خرد انسان ، همان اندازه اصالت دارد که خرد ِ خدا . خرد خدا ، خوشه خردهای انسانهاست . اینست که فرهنگ ایران ، وارونه یهوه و الله ، به انسان ، حاکمیت بر انسان و جانوران و طبیعت نمیدهد . در هرمزد یشت ، که یشتی در اوستا است که موبدان زرتشتی سپس تصنیف کرده اند ، دیده میشود که نام یکم اهورامزدا ، « دانا » است ، و نام دومش « راد » است . آنها این دونام را از هم جدا میسازند . در حالیکه این دونام ، یا دوفروزه اهورامزدا ، از هم جدا ناپذیرند . دانائی و رادی ، باهم یگانه و آمیخنه اند ، و هیچکدام بر دیگری اولویت ندارد ، و هردو باهم ، صفت نخستین اهورامزدایند . دانائی خدا ، فقط گوهر رادی دارد . در داستان ضحاک در شاهنامه است که میتوان دید که برای نخستین بار ، اندیشه دانش ، از رادی ، خدا ساخته میشود . انتقال دادن دانش ، علت ایجاد رابطه « حاکمیت + تابعیت » میگردد . اهریمن بواسطه آنکه دانش به ضحاک میآموزد ، حاکم برضحک ، و ضحک ، تابع اهریمن میگردد . این جالب است که این اهریمنست که نخستین بار ، برای انتقال دانش ، پیمان حاکمیت خود ، و تابعیت ضحاک را می بندد . این برضد فرهنگ ایران بوده است . در حالیکه این رابطه که در فرهنگ ایران ، اهریمنی شناخته شده است ، شالوده ادیان ابراهیمی قرار میگیرد . در واقع ادیان ابراهیمی ، برای ایرانیان ، دین بحساب نمیآمیدند ، چون خدا ، برای انتقال دانشش ، پیمان حاکمیت برانسان ، و تابعیت انسان از خدا نمی بندد . خدا ، فقط خودش را که تخم جان و خرد است ، در انسان میکارد و میافشاند . به سخن دیگر ، دانش و تخصص و خبرگی موبد یا آخوند ، به آنها ، حق حاکمیت بر مردمان را نمیدهد . حتا حق حاکمیت ، به علمی هم نمیدهد که به خدا یا الله نسبت داده میشود . چون افشاندن دانش و بسخن بهتر ، افشاندن تخم دانش یا « تخم خرد خدا » ، که رادی است » ، برضد چنین حاکمیتی است . افشاندن تخم دانش و خرد ، در رادی که « افشاندن جان » باشد ، صورت میگیرد ، ریشه در مهر دارد ، نه در قدرت . خرد ، چشم ِ جان ، برای پاسداری از جان و زندگی در گیتی است . خدا ، خود را میبخشد تا گیتی نشود ، چون در این افشاندن ، مهرش را واقعیت میدهد . موبدان ، برای آنکه اهورامزدا را ، خدای قدرت و حکومتگر بسازند ، این تحریفات را به معانی اصطلاحات داده اند . « اهوره » که همان « اوره » باشد ، « ابر » است . ابر و آسمان ابری ، سیمرغ افشاننده و جوانمرد بود . « اهوره » ، اصل رادی و جوانمردیست . پیشوند « مزدا » که « مز » هست ، همان ماه است ، که نام دیگرش در هزوارش « بینا » است ( یونکر ) ، و در الفهرست دیده میشود که ماه ، همان سین و سیمرغ است . چون ماه ، مجموعه و خوشه تخمهای زندگانست ، از این رو ، ماه ، اصل بینش ، و اصل قداست جان بوده است ، و پسوند « دا » در « مزدا » ، دارای معانی گوناگون است . از جمله ١- شیردهنده و ٢ - اندیشنده است ، و چون همه تخمهای جان ، از ماه به زمین افشنده میشد ، از تین رو اهورامزدا ، همان سیمرغ یا همان خرّم بود ، که در آموزه زرتشت ، این خدا ، چهره تازه ای به خود گرفته بود . یک معنای اهوره مزدا ، « افشانندگی بینش » یا « افشاننده تخمهای ماه ، یا تخمهای بینش و و روشنی و زندگی ، یا افشاننده تخمهای سیمرغ » است ، و ترجمه آن به « سرور دانا » به کلی برضد فرهنگ ایران است . به همین علت پدر رستم فرّخزاد ، فرّخ هرمز نامیده میشد ، چون فرّخ = خرّم = اهورامزدا بود . ولی موبدان زرتشتی ، اهورامزدا را غیر از فرّخ و یا خرّم ، میساختند . از این رو ، اهورامزدا ، در اصل ، خدای جوانمردی بود که تخم و آب را فرو میافشاند . پیکر خودش ، جهان میشد . اهوره مزدا ، یک رفورم یا اصلاح اخلاقی در فرهنگ سیمرغی بود . ولی موبدان ، آنرا در ضدیت با سیمرغ = خرّم = فرّخ ، تفسیر و تأویل کردند ، و این اشتباه بزرگ ، مایه بزرگترین فاجعه ها در تاریخ ایران شد . همین ضدیت ، که ضدیت اسفندیار با رستم باشد ، علت العلل شکست ایران از اعراب و اسلام گردید . جامعه ایرانی ، برعکس سکوت مطلق تاریخ ، در این باره ، دریک جنگ همیشگی دو برادر دشمن شده ، از هم شکافته شده بود . یکی زرتشتیان ، و یکی زنخدایان که در هر منطقه ای ، بنام دیگر نامیده میشدند ، ولی در اصل ، همه ، یکی بودند . فرهنگ ایران ، بدون برآیند « فرهنگ زنخدائی » ، ناپایدار و ناتمام است ، و نمیتواند سرپای خود استوار بایستد . گاتای زرتشت ، فقط بر زمینه فرهنگ زنخدائی + سیمرغی ایران ، واجد معنا ی ِ غنی و ژرف و پویا میگردد . و هم از این رو ، کوشش امروزه زرتشتیان ، برای زنده ساختن آموزه زرنشت ، بدون داشتن این زمینه فرهنگی زنخدائی + سیمرغی + خرمدینی ، جنبشی است که از همان آغاز ، محکوم به سترونی است . فردوسی و عطار و مولوی و حافظ را ، فقط بر زمینه همین « فرهنگ زنخدائی ایران » میتوان دریافت ، چون آنها ، امتداد دهنده همان فرهنگند . آموزه زرتشت ، در اثر آنکه موبدان ، آنرا در دوره ساسانیان ، بکلی از این زمینه فرهنگی خدا سختند و به ضدیت با آن پرداختند ، در فرهنگ ایران ، پس از چیرگی اسلام ، از جنبش و گسترش و نفوذ فرو ماندند ، و به کلی خشک و نازا شدند . رستم فرّخزاد که سردار ایران در قادسیه بود ، چنانچه از نامش و نام پدرش ( فرّخ یا فرّخ هرمز ) میتوان دید ، خرّمدین بوده است . پدرش را که سپهبد خراسان بود ، آزرمیدخت پادشاه ساسانی کشته بود ، و همین رستم فرّخزاد است که به مداین آمد و دستور داد که میل به چشم آزرمیدخت بکشند . پدر رستم فرّخزاد ، از آزرمیدخت خواستگاری کرده بود . این زناشوئی ، سبب میشد که حکومت از دست موبدان زرتشتی و ساسانیان بیرون رود ، و باز خرّمدینان ( پیروان زنخدائی ) به حکومت ایران ، دست یابند . اینست که موبدان ، توطئه کردند تا آزرمیدخت ، فرّخ هرمز را به مداین فرا خواند ، و با خیانت ، او را به قتل برساند و در میدان شهر بیندازد . چنین کسی از روی ناچاری ، به جنگ اعراب فرستاده میشود که در ته دلش میخواهد حکومت ساسانی را براندازد و طومار قدرت موبدان زرتشتی را درهم پیچد ! از سوی دیگر ، عمر ، سعدبن وقاص را که مردی مریض حال بود با « سلمان فارسی » به قادسیه روانه میکند . سلمان ، پیشآهنگ لشگر اسلام ( تاریخ کامل ) و مغز نقشه کش جنگ است . این مرد ، چنانچه از نامش پیداست ، نام سیمرغ را دارد . « سلم » در اصل همان sairima سه + ریما ، سه شاخ یا سه نای بوده است . سلمانی هنزهم نام ریش تراش و سرتراش است ، چون سلمانی با « نی » سرو روی را میتراشد و می آراید . هنوز در بالوچی به سلمانی ، نائی میگویند . نام این خدارا که « سلم » باشد ، برخی از قبائل عرب به خود داده بودند ، چون این خدارا میپرستیدند . سلم که همان sairima باشد ، نام برادر ایرج و تور است . مزد کیها نیز خرّمدین بوده اند ( الفهرست ) . نام زن مزدک ، خرّمه بوده است ( سیاست نامه ) . خرمدینان در حکومت ساسانیان زیر فشار بودند ، چون همیشه درصدد برانداختن رژیم ساسانی و قدرترانی موبدان زرتشتی بوده اند . از این رو ، سلمان خرّمدین ، به عربستان فرار کرده است ، و در محمد ، مردی را یافته است که با دینش میتواند اعراب را دریک سپاه ، متحد سازد ، و حکومت ساسانی را براندازد . اکنون در قادسیه ، این دو ایرانی خرّمدین که یک هدف و غایت دارند ، باهم روبرو میشوند ، و به حتم در فرصت کافی که داشتند ، بارها همدیگر را درآنجا دیده اند ، و باهم رایزنی کرده اند . تاریخهای اسلامی ، در باره رویداد قادسیه ، درباره این برخوردها ، خاموش میمانند . بویژه که طبدی ، که ایرانی بوده است ، خطر نام بردن سلمان را در این رویداد ، میدانسته است ، و دراین باره به کلی خاموش میماند . چون روز دوم ، ناگهان همه دیلمی ها و افسران پاد گانهای ایران ، که همه خرمدین بوده اند ، بدون اینکه اسلام آورده باشند ، به قشون اعراب می پیوندند ( تاریخ طبری ) . این فقط با توطئه سلمان و فرّخزاد باهم ، که همدین آنها بوده اند ، ممکن گردیده است . اینها حقایقی است که مسکوت گذارده میشود ، تا از فتح اعراب ( که هنوز اکثریتشان مسلمان نبودند ) یک « غلبه اسلام بر امپراطوری ایران ، و غلبه دین اسلام بر فرهنگ ایران « درآورده شود ! کشته شدن رستم فرّخزاد هم ، یک توطئه بوده است . مقصود از این روایت کوتاه ، آنست که دیده شود که « جنگ رستم و اسفندیار » که در واقع ، پایان « شاهنامه اسطوره ای » است ، بیان این فاجعه بزرگ فرهنگ و تاریخ ایرانیست ، که در هیچ تاریخی ، نامی از آن نیز برده نمیشود . همانسان « بهمن نامه » ، ِگرِد این تنش و کشمکش بزرگ فرهنگ و باریخ ایران میچرخد ، که امروزه در بررسیها ، کوچکترین اهمیتی به آن داده نمیشود . اینها همه زیر سر تحریفات موبدان زرتشتی بود ، که آموزه زرتشت را که اصلاحی در فرهنگ سیمرغی بود ، تبدیل به آموزه ای برضد آن کردند ، و جامعه ایران را هزاره ها از هم شکافتند ، و نابرابری طبقاتی را پروردند و حقانیت حکومت را بر اصل « ترویج دین زرتشت » گذاردند ، که برضد اندیشه سیاسی ایران بود ، که همه ادیان را در زیر یک خیمه جمع میکرد . آنچه را ما امروزه « مغز فرهنگ ایران » میدانیم ، امتداد همین فرهنگ سیمرغیست ، که برآیند های گوناگونش ، در آثار عطار و فردوسی و حافظ و مولوی و جنبش جوانمردان و عرفان باقی مانده و پرورده شده است . اکنون برماست که این گونه برخورد با آمرزه زرتشت و خرمدینان را کنار بگذاریم ، و آنهارا باز به هم بپیوندیم تا به فرهنگ زنده و پویا و زیبای نخستین دست یابیم . خرمدینان یا سیمرغیان ، « جوانمردی و بینش » را دو برآیند خدا ناپذیر از هم میدانستند . و پیآمد مستقیم این اندیشه ، آن بود که دانش مقدسی نیست که در دسترس انحصاری موبدان یا شاهان باشد ، که به آنها حق حاکمیت برمردمان را بدهد . موبدان میترائیسم در آغاز ، و سپس الهیات زرتشتی ، این آمیختگی « جوانمردی و بینش » را از هم بریدند . به همین علت ، الهیات زرتشتی ، دانائی را از رادی برید ، و فروزه دوم اهورامزدا ساخت . پدیده جوانمردی ، تنها یک اصل اخلاقی خالص نبود ، بلکه سراسر فرهنگ ایران ، و فرهنگ سیاسی ایران را معین میساخت . جوانمردی ، برضد اندیشهِ « حاکمیت الهی ، حاکمیت موبدان ، حاکمیت شاهان » بود . خردهای انسانها ، تخمه های خردند که وقتی یک خوشهِ به هم پیوسته شدند ، خردِ خدا میشوند . خدا ، خوشه خردهائیست که خود را در انسانها ، افشانده است . با کمی دقت در این اندیشه ، بدیهی ( از خود روشن ) میگردد که فرهنگ ایران ، به کلی برضد اندیشه هائی ، بنام حاکمیت الهی یا حاکمیت موبدان یا حاکمیت شاهان بوده است . اینست که رد تاریخ ما ، این قدرتها ، برضد فرهنگ ایران جنگیده اند ، و آنرا تا توانسته اند ، تحریف و مسخ کرده اند . ما باید معنای تنگی را که امروزه از جوانمردی یا رادی داریم ، دور بیندازیم ، تا گسترهِ پدیده جوانمردی را ، در سیاست و اقتصاد و اخلاق و حقوق و آموزش و پرورش و « تسامح دیدی و سیاسی و اندیشگی » در یابیم . امروزه ، خودِ واژه « جوانمردی » ، همه را گرفتار اشتباه میسازد . همه می پندارند که جوانمردی ، با مردی یعنی « نرینگی » و با جنس نرینه کار دارد . ولی درست معنای اصلیش ، وارونه این پنداشت بوده است . جوانمردی ، با پدیده زائیدن و روئیدن کار داشته است . زائیدن و شیردادن ، افشاتدن ِ جان بوده است . هنوز هم به شیر ، جان حیوان میگویند ( برهان قاطع ) . همچنین ، خوشه ، افشاندن گیاه بوده است . در کردی دیده میشود که « مردی » هم ، همان معنای جوانمردی را دارد . در کردی به جوانمردی ، « مه ر دایه تی » گفته میشود . این دایه است که خون خودش را تبدیل به شیر میکند ، و شیری که از گوهر وجودش جوشیده ، به همه کودکان جهان میدهد ، و این جوانمردی است . در واقع واژه « مردی » در اصل مرکب از « مر + دی » بوده است ، و پسوند « دی » ، همان دین و دایه و دیو ( زنخدا ) است . به ویژه که روز ٢٣ هرماه که روز « دی » است ، نزد مردم به « جانفزا » معروف بوده است ( برهان قاطع ) . « مر » ، معانی گوناگون دارد . این همان واژه است که در عربستان ، در شکل های « سیمر + سیمره + سیمران » نام دیگرِ عزّی ( اوز = نای ) زنخدای بزرگ مکّه بوده است ( سه درخت شوده گز = سه + مر ) . و بنا بر ناظم الاطبا ، « مر » ، معنای « دوست و یار » هم دارد ، و پیشوند « مر سپند یا مار اسفند » است که چهره ای از زنخدا « خرّم = فرّخ » است . البته دارای معانی « غار و گو سپند » هم هست ، که در اصل دارای معنای ِ « سرچشمه نوزائی » است ، چون غاز ، « سرچشمه آفرینش » بوده است . همچنین گوسپند ، که امروزه نام جانوربی آزاریست ، « گئو + سپنتا » است ، که برابر با همان « مر + سپند » نام روز ٢٩ هرماهیست که همان خرّم باشد ، که خوشه و مجکوعه همه جانهای بی آزار میباشد ( جانان ) . پس « مردی = مر + دی = َمر + دایتی » همه ، نامهای این خدایند که جان خود را در گیتی میافشاند . در اوستا ، به پستان fshtaane گفته میشود . که به معنای « دهانه افشاننده » است ، و پیشوند « فش » ، همان واژهِ افشاندن است . پستان ، چشمه افشاندن شیر است . همانسان در هزوارش پسانتن pashonitan به معنای افشاندن است . در واقع این واژه هم ، معنای « زائیدن » و هم معنای « افشاندن » را داشته است ، چنانچه هنوز نیز در شوشتری ، « پسّه » به معنای « باسن » است . در کردی « پسانک » ، به معنای بچه است ، و در سکزی ( سیستانی ) پس ، به معنای شرمگاه زن است . در روزگار کهن ، برای ساختن مفهوم یا تصویر کلی ، همه « گیاهان یا جانوران همانند » را در یک تصویر جمع میکردند . اصل آزار ، مجموعه همه گرگها در شکل یک گرگ بود . اصل بی آزاری ، مجموعه جانوران بی آزار ، در یک گاو + یا در یک اسپ + یا در یک گوسپند + یا در یک خرگوش بود . اینست که در یشتها ، درواسپ ، همان « گُش » است . یا در یادگار زرریران دیده میشود که اسپ زریر ، همانند سیمرغست . در واقع رخش ، اسب رستم نیز ، از آنجا که رخش به رنگین کمان گفته میشود ، و رنگین کمان ، همان « سن یا سیمرغ » است ، پس رستم هم سوار بر سیمرغست . همینسان « مجموعه شیرهای جهان » در یک رود که « رود وَه دایتی » خوانده میشود ، جمع شده است . این رود را در سانسکریت ، « خشه رودا » میگویند که به معنای « رود شیر » باشد . خشیر و اخشیر و اشیر ، و خشه و « اشه » همین شیر ، یا جان همه زندگان است . ما از شاهنامه میدانیم که سیمرغ ، دایه زال ، و همچنین دایه رستم است ، چون دایه یا تایه ، هم دهندهِ شیر است ، و هم قابله و ماما ، یا زایاننده کودک . سیمرغ ، شیر به زال میدهد ، و اورا میپرورد و رستم را میزایاند . خدا در فرهنگ ایران ، دو چهره دارد : ۱ - یکی نی نواز و موسیقی زن و مطرب یا طربساز و جشن ساز است و ٢ - دیگر ، دایه است که زایاننده و شیر دهنده باشد . اینست که می بینیم که نام روز یکم هر ماه ، نزد مردم ، « جشن ساز » نامیده میشده است ( برهان قاطع ) . خرّم و فرّخ و ریم ، که نامهای گوناگون نخستین روز هستند ، گوهرشان ، « جشن ساختن برای جهانیان » است . خویشکاری خدای ایران ، جشن سازیست ، نه امر کردن و نهی کردن . گل این روز که یاسمین باشد ، در عربی ، « عشبه » خوانده میشود که همان « اش + به » باشد . یعنی « شیرِ به » . و این همان ویژگی دایگی این خداست . بیا ای مادر عشرت به خانه که جانرا خوش زمادر میتوان کرد مولوی ای شه و سلطان من ای طربستان من در حرم جان ما ، برچه رسیدی ؟ بگو مولوی سپس ، نام همین روز را ، « اهورامزدا » کردند . پس خویشکاری اهورامزدا هم جشن سازی است ، چنانکه هفده سرود گاتا را ، در میان « یسناها » جای داده اند ، و یسنا و یسن ، همان واژه « جشن » است . اینست که موبدان زرتشتی ، به پنج روز پایان سال ، که تخم آفرینش بوده است ، سپس ، نامهای پنج بخش گاتا را دادند ، و این ، به معنای آنست که جهان ، از سرودهای ِ جشن آفرین ، پیدایش می یابد . خدایان ایران ، نیامده اند ، تا بر مخلوقات و برانسانها ، باقدرت ، حکومت کنند و امرونهی بکنند ، بلکه آمده اند ، با موسیقی و باسرود و با گاتا و با یسناها و با یشت ها ، برای مردم جشن بسازند . مردم را همیشه شاد کنند . تو قانون شادی به عالم نهادی چها بخش کردی ، چه درها که سُفتی مولوی اهورامزدا ، امر ، به خلق جهان نمیکند ، و مانند الله ، « کُن » نمیگوید ، تا فیکون بشود ، بلکه سرودِ جشن میسراید ، و نی مینوازد و از این سرود جشن است که جهان ، زاده میشود ، و میروید . سرود ، واژه ای بوده است که به « آهنگ نی » میگفته اند ، چنانکه در پهلوی « نی سرائی » ، به معنای نی نواختن است ( ماک کینزی ) . فطرت جهان ، « موسیقی و کشش » است ، نه « امر و نهی ، که نماد قدرتند » . انکه در شنیدن ِ موسیقی ، و شادی و سرخوشی و دست افشانی ، انسان ، جوانمرد ( افشاننده ) میشود ، بهترین گواه براین پیوند ، اشعار فراوان مولوی بلخی است که شیر از پستان همین خدا در بلخ ، که شاد و نوشاد خوانده میشد ، مکیده است . خویشکاری خدای ایران ، سرودن و نواختن نی و جشن سازیست ، تا دل همه را به خوشی و خرّمی برباید و بکشد . کارموسیقی ، کشش است . اصطلاح « رهبری کردن » در فرهنگ ایران ، « نییدن » یعنی « نی نواختن » بوده است ، چون فرهنگ ایران ، گوهر جهان آرائی ( = سیاست ) را ، کشش با نوای نازک نای ، یا با موسیقی میدانسته است . ونی نواختن ، همان « جشن سازی » است . خویشکاری ِ حکومت ، ساختن جشن همگانی در زندگی در گیتی هست . حکومت اگر به زور و قهر و پرخاش و تهدید دست یازد ، حقانیت خود را از دست میدهد . حکومت ، تا روزی حقانیت به جهان آرائی دارد ، که فقط از روشهای « کششی » بهره ببرد . به همین علت ، کار برد گفتار که « سرووا » نامیده میشد ، و به معنای « آوای سدو ، یا شاخ و نی » است ، یک روش کشش است . یگ چهره دیگر خدا در فرهنگ ایران ، « دایه » است ، که به همه ، از پستان خود ، شیر میدهد ، و با نوشیدن شیر از پستان او ، همه همگوهر باهم ، و با او میشوند ( همه باهم برابر میشوند ) . و دراین دونقش و دو چهره ، خدا ، نقش افشانندگی ، یعنی جوانمردی و رادی را باز میکند . از این رو « مردی » ، با نرینگی کار ندارد ، بلکه واژه مرکبی است از « مه ر » و « دی » که نام این زنخدا . « مردی » ، واژه ایست همانند ، « مراسپند » ، یا « مر دایتی » با « مر سین » که به « مورد » گفته میشود ، که اینهمانی با خدای نخستین روز دارد . نام دیگر ماه دی که ماه دهم باشد ، در آثار الباقیه ، خرّم است . و جشن خرّم روز ، در ماه دی ، جشن دموکراسی در ایران بوده است ( نخستین هفته دسامبر ، چون دسامبر هم در گذشته ، ماه دهم بوده است ) . این جشن در ایران ، هزاره ها جشنی بوده است که حکام و رهبران و شاهان با مردمان ، بیرون از شهر ، بدون هیچ حاجب و پرده داری برسریک سفره می نشسته اند ، و اعتراف به آن میکرده اند که ما برابر با شما و برادر شما هستیم ، و فقط چیزی را اجراء میکنیم که شما میخواهید . این جشن در ایران ، پیشینه شش هزارساله داشته است . حالا میگویند که ما در ایران ، پیشینه دموکراسی نداریم . این در تاریخ ماست که موبران ، پیشینه دموکراسی را محو و نابود ساخته اند . ولی همین جشنها ، بهترین گواه بر پیدایش و یادبود دموکراسی بوده است . پس « مه ر دایه تی » در کردی ، و « مردی » در فارسی ، ترکیب دو واژه « مر + دی » است ، ومر ، در اصل ، نیروی نوشوی و نوزائی و فرشکرد بوده است . چنانکه « مار « که هر سال ، پوست میاندازد ، زندگی تازه می یابد . یا « مر » به غار گفته میشود که در روزگار کهن ، جایگاه آفرینش از نو شمرده میشده است ، به همین علت ، نیایشگاههای سیمرغیان ، فراز کوه بوده است ، و به همین علت ، هخامنشیها جسد خود را در غاری که در فراز کوه ساخته اند ، دفن کرده اند . نام دیگر همین خدا که خرّم است ، مار اسپند یا مر اسفند بوده است . روز بیست و هشتم ( بنا بر آثار الباقیه ) ، « رام جیت » و روز بیست و نهم ، ماراسفند که همان خرّم باشد ، و روز سی ام ، « به روز » یا بهرام بوده است . و این سه روز پاین ماه ، یایا پایان زمان ، خوشه ایست که برفراز درخت زمان ، روئیده است ، و خوشه ، نشان سرشاری و افشانندگی و جشن و سور است . کمال ، جائیست که وجود ، افشاننده و جوانمرد و راد میشود . این ویژگی « مر = مار » را موبدان زرتشتی که اهورامزدا را اصل روشنائی ، و دشمن وضد تاریکی ساختند ، زشت و خوار ساختند ، چون « مار » ، جانور سوراخ زی است ، و در تاریکی می بیند . این تصویر موبدان ، به کلی با تصویر زرتشت از اهورامزدا و از تاریکی و روشنی ، فرق دارد . این بود که برپایه این الهیات ، مار ، نه تنها جانور اهریمنی شد ، بلکه اینهمانی با اهریمن پیدا کرد . و همین تصویر مار است که به تورات انتقال پیدا کرده است ، چون در تورات ، در داستان آدم و حوا ، مار ، همان ابلیس است ، و معنای عربی « ابلیس » ، بخوبی مینماید که این تصویر از کجا آمده است . چون « ابلیس » در عربی و متون اسلامی ، به معنای « مهتر پریان » است ( مقدمه الادب خوارزمی ) . و همین خرّم یا مار اسپند است ، که مهتر پریان ، زنخدای ایران میباشد . این مهتر پریان ، این خرّم ، و این رام است که با موسیقی ، با کششی که نوای نای دارد ، روان انسانهارا میکشند و رهبری میکنند . این اصل کشش ، نزد الاهان مقتدر ( یهوه و پدر آسمانی و الله ) که اِلاهان ِ اراده و قدرت و جشن بودند ، زشت و خوار شمرده شد . این بود که « کشش » ، به معنای « فریب و اغواگری و جادوگری و افسونگری » ، زشت و تباه و محکوم ساخته شد . « کشش ِ طبیعی و فطری انسان به بینش و جاودانگی » ، « اغواشدن و فریفتن به بینش و جاودانگی » گردید . « آدم » ، کشش طبیعی و فطری به بینش و جاودانگی ندارد ، بلکه از « مهتر پریان = مار » ، بدانها ، فریفته و اغوا » میشود . بدینسان با این تحریف ، بنیاد ادیان ابراهیمی نهاده شد . سخن ( گفتار = سرووا ) که نوای نی است ، باید ویژگی کششی داشته باشد ، تا با فطرت و طبیعت لطیف انسان ، بخواند . سخن ، نباید تهدید و امر و نهی باشد . از این پس ، « کلمه اِلاه » ، بیان قدرت و اراده و حاکمیت و اجبار میگردد ، و گوهر کششی خود را از دست میدهد . کلمه اِلاه ، دیگر ، سرود و نوائی نیست که انسان با رغبت فطری ، بر آهنگِ شاد آن ، پای کوبی و دست افشانی کند ، بلکه باید برغم اکراه فطری و طبیعی خود ، آن کلمات را بر سوائق و امیال و غرائز و خواستهای خود ، غلبه دهد و تحمیل کند ، و به سخنی دیگر ، با نفس امّاره خود جهاد کند . در فرهنگ ایران ، انسان ( جمشید ) که فرزند سیمرغ یا دایه جهان بود ، شیر را از پستان ( اصل افشاننده و جوانمردی ) او مینوشید ، و فرزانه و دانا میشد . شیره وجود خدا ، در انسان مکیده و گوارده میشد ، و تحول به بینش و جاودنگی می یافت . رابطه انسان و خدا ، و دست یابی به بینش و جاودانگی ، در فرهنگ ایران ، صد و هشتاد درجه با این رابطه در اسلام و درسایر ادیان ابراهیمی ، فرق دارد . ختا فرق کلی با تصویر انسان در فرهنگ یونان دارد ، که زئوس ، آتش معرفت را از انسانها دریغ میدارد ، و پرومتئوس آنرا از بارگاه اولومپ از خدایان ، برای انسانها ، میدزدد ، و زئوس ، پرومتئوس را با شدید ترین عذابها کیفر میدهد . « بینش » در فرهنگ ایران ، در اثر « نوشیدن شیر از پستان خدا » در وخود خود انسان ، پیدایش می یابد . خدا ، دایه انسان است . اینست که تصویرِ « روه دایهِ به ، یا رود وَه دایتی » به وجود آمد ، که در آن « شیر عشق دایهِ کل جهان » ، روان است ، که سرچشمه همه بینشها ، سرچشمه پیدایش بهمن ، یا « خردِ ِبه » روانست . هنگامی تخم وجود انسان از آب این رود آبیاری شد ، خرد به یا بهمن از انسان پیدایش می یابد . با نوشیدن از این رود شیر است ، که انسان در بینش ، بجائی میرسد که « در انجمن خدایان ، همپرس خدایان » میگردد . از این رو ، این رود ، رود وَه دایتی ، رود دایه ِبه خوانده میشود . « ِبه ، یا وهو » ، فقط و فقط ، فروزه « بُن کیهان و بُن انسان » بوده است . چون هم بهرام « روز به » خوانده میشود و هم روز یکم که روز خرّم باشد ، اشه به ( اشم وهو ) خوانده میشده است ، و هم وهومن که روز دوم باشد ، مینوی وهو ، یا مینوی به است . یکی روز به ، و دیگری اشه به و سدیگر مینوی به است ، و این سه ، بُن کیهانند . پس ، اصل جهان و بُن ِ انسان ، اصل افشانندگی و جوانمردی یا اصل رادی است . نامهای فتوت ( فتی = پت = پیت ) و کرامت ( کرمه ) در عربی نیز ، از نامهای همین خدا هستند . جوانمردی و افشانندگی ، قطب جهان است ، چون « بهی » ، به معنای قطب است ( تحفه حکیم موء من ) . و جوانمردی ، به معنای ، پخش کردن گوهر خود ، و ساختن گیتی ، از هستی خود هست ، و این روند خود افشانی ، معنای « مهر » را فرهنگ ایران معین میساخته است . امروزه ما از یاد برده ایم که گوهر الاهان توحیدی ، قدرت است . با اراده و امر ، که نماد قدرتند ، جهان و انسان را خلق میکنند . به عبارتی دیگر ، گوهر ارتباط این الاهان با جهان و انسان ، رابطه قدرتیست . گوهر خودش ، فراسوی گوهر خهانیست که خلق میکند . این دو از هم جدایند . « محبت » در این چهارچوبه ، بکلی با معنای « مهر » در فرهنگ ایران ، فرق دارد . « نور » گوهر الاهان توحیدیست ، و آنرا از میترائیسم به ارث برده اند . میتراس ، با دشنه و خنجر و کارد و شمشیری کار دارد که از خورشید وام میگیرد . در حالیکه « روشنی و بینش » ، در فرهنگ ایران ، فروزه آب ( شیر ، یکی از آبهاست ) را دارد ، و آب ، اصل تری و آمیزش ، یعنی « مهر » است . در فرهنگ ایران و در ادیان نوری و ابراهیمی ، دو تجربه متضاد از « نور = روشنی = بینش » هست . در ادیان نوری ، نور ، خنجر و شمشیر و کاردیست که می برّد و جدا میسازد . اینست که گوهر الاهان ِ نوری و توحیدی ، برضد « اولویت عشق » هستند . آنها ، عشق را ، به عنوان « فرع ایمان » می پذیرند . الاهان توحیدی و نوری ( یهوه + پدر آسمانی + الله ) ، با تمر کز قدرت و انحصار قدرت و مالکیت ، سروکار دارند . همه جهان ، ملک آنهاست ، و حکمرانی برآن را به کسی میدهند که تابع اراده آنهاست . عشق و محبت را ، فقط به معنای فرمانبری از امر خود ، در می یابند . کسی من را دوست میدارد که از من اطاعت میکند . اراده خود را رها میکند ، و اراده مرا جانشین اراده خود میسازد . یعنی شخصیت خود را در من ، فانی میسازد . عشق ، تابع ایمان میشود . من ، کسی را دوست میدارم که یهوه و پدر آسمانی و یا الله ، امر کرده است که : دوست بدار . این ادیان ، ابتکار مهر را از انسانها میگیرند . فرهنگ ایران ، اصل توحید را ، فقط همزمان با اصل عشق ، یا « همآهنگی در کثرت » می پذیرفت . سه اصل ١ - توحید ۲ - کثرت ۳ - همآهنگی هم ارزش و باهم ، یک اعتبار دارند ، و هیچکدام بر دیگری برتری ندارد . به عبارت دیگر ، کثرت باید از راه عشق ، تبدیل به « وحدت در همآهنگی » شود . فرهنگ ایران ، نفی کثرت را نمیکند . فنا ی افراد و قبایل و اقوام و ملل و عقاید و افکار ... را نمیخواهد ، بلکه « وحدت را در همآهنگی ِ کثرت » میخواهد . « وحدت کلمه » ، که وحدت ایمانی باشد ، فنای اراده افراد را ، در تابعیت محض از یک اراده مطلق میطلبد . این سه اصل فرهنگ ایران ، هیچکدام ، تابع دیگاری نبودند . اصل کثرت ، تابع اصل وحدت نبود . اصل همآهنگی ، تابع اصل توحید نبود . به عبارت دیگر ، این توحید نبود که علت ایجاد همآهنگی بود . در فرهنگ ایران ، مهر ، به معنای « همآهنگی اضداد » بود . فرهنگ ایران ، یقین داشت که همه اضداد را باهم میتوان ، همآهنگ ساخت . نماد این اندیشه ، آن بود که سپنتا مینو و انگره مینو ، دو ضد کیهانی و دو بُن هستی ، دو اسب یا دو گاو ( یوغ = سیم = جفت ) هستند که گردونه آفرینش را با هم ، به جنبش در میآورند . همآهنگی اضداد ، نیروئیست که گردونه آفرینندگی را می جنباند . کثرت ، باید از راه عشق ( همآهنگی ) ، تبدیل به وحدت گردد . این بود که ، نه توحید و نه عشق ، کثرت را ، نابود و فانی نمیساخت . به سخنی دیگر ، اقوام کثیر ، یا عقاید کثیر ، یا ادیان کثیر ، یا طبقات و اقشار کثیر را نباید از بین برد ، تا وحدت اجتماعی و سیاسی آفریده شود ، بلکه آنها باید ، از گوهر درونی خود ، خویشتن راه همآهنگ شدن را پیدا کنند ، تا به این وحدت برسند . وحدت را نباید با ذوب ساختن آنها در یک جامعه مذهبی ( ایمان به یک دین یا پیامبر ) به همه تحمیل کرد ، تا همه یکی شوند . اینها رنگهای گوناگونند ، که باهم ، در آمیختگی و همآهنگی ، آراسته ، و زیبائی و نظم را پدید میآورند . در فرهنگ ایران ، جهان و زمان و زندگی ، باید به اصل عشق باز گردند ، و عشق ، یک ایده انتزاعی ، یا یک امر ، از الاهی ابرقدرت نبود ، بلکه ، عشق ، بُن هستی و کیهان بود . از عشق ، همه جهان پیدایش می یافت . این بُن یا اصل عشق ، واقعیت یابی « آمیختگی و همآهنگی سه مینو باهم » بود . انگره مینو + سپنتامبنو + وهو مینو ، آمیزش ، یعنی این مهر سه تا ، که تبدیل به یکتا میشد ، و بیان « تحول کثرت به وحدت در عشق » بود ، اصل کیهان و اصل زمان و اصل انسان شمرده میشد . این سه ، باید چنان باهم آمیخته شوند که یک چیز بشوند . این بود که به اوج وحدت و یگانگی در عشق ، دیسه میگفتند . هر چیزی که بخشهای گوناگونش ، چنین وحدتی پیدا کرده بود ، یک دیسه یا دیزه بود . مثلا به یک شخص ، دیسه میگفتند ( برهان قاطع ) چون نخشهای گوناگون در یک شخص ، باهم یکی شده اند ( نریوسنگ یا نرسی ، این پیوند را ایجاد میکرد ) . یا به یک شکل composition ، در پهلوی دیسک desak میگفته اند . یا به یک ساختمان ، دیس میگفتند ( در اوراق مانوی ) . یا در کردی ، به سه پایه زیر دیگ روی آتش ، دیستان و دوستان میگویند ، چون سه پایه ، در یک حلقه ، به هم می پیوندند . به همین علت در کردی به مذهب و دین « دیزه » میگویند ، که همان « دیسه » است ، چون دین ، « نیروی پیوند دهنده کثرت » است . از این رو در کردی ، دیس ، به معنای « محکم چسبیده » است . البته این همآهنگی و آمیختگی کثرت ، پیآیند « خود جوشی مهر از کثرت » بود . الهیات زرتشتی ، برضد این اندیشهِ « سه تا یکتائی » جنگید ، و « اندیشه نیک + گفتر نیک + کردار نیک » را جانشید آن ساخت . سر اندیشه سه تا یکتائی ، بنیاد « پیدایش وحدت از کثرت ، بشیوه همآهنگی خود جوش ، از گوهر انسانها » بود . این سراندیشه بسیار بزرگ و ژرف فرهنگ ایران ، در این مبارزه ، سر به نیست ساخته شد . « مانی » بدنبال این آرمان بزرگ در فرهنگ ایران ، کوشید که مسیحیت + بودائی + فرهنگ ایران را باهم در یک وحدت ، آشتی بدهد و همآهنگ سازد . اقدام به جنین کار بزرگی از مانی ، از همین سراندیشه فرهنگ ایران ، تراویده شده بود ، و به هیچ روی یک التقاط ، یا چنانچه غربیان برای نشان دادن بی اصالتی آموزه مانی ، سینکرتیسم مینامند ، نبود . مانی میخواست با این کار ، جهان مسیخیت ، و گستره پهناور اجتماعات بودائی ، و اجتماعاتی که دارای فرهنگ ایران بودند ، باهم همآهنگ سازد ، و آرمان بزرگ ایران را در دوستی ملل و فرهنگها ، واقعیت بخشد ، که کثرت را ، نفی و نسخ نمیکند ، و مغلوب یک آموزه و ایمان به آن نیز نمیسازد . اقام مانی ، یکی از زیباترین و برجسته ترین چهره های فرهنگ ایرانی در تاریخ جهانیست که باید به آن ارج فراوان نهاد . با طرد این سر اندیشه بزرگ ، از سوی موبدان و شاهان ساسانی بود ، که بلافاصله ، امکان تحمیل ایمان به اسلام توحیدی با جهاد ، و منسوخ و باطل و نابودساختن همه این ادیان و فرهنگها ، باز شد ، چون الهیات زرتشتی ، دیگر از عهده این وظیفه تازه تاریخی خود بر نمی آمد . موبدان زرتشتی ، آموزه زرتشت و فرهنگ ایران را ، چنان تنگ و بی روح و بی نیرو و سختگیر و نامدارا ساختند ، که از عهده نوسازی خود بر نیآمدند ، و وظیفه تبلغ و گسترش آموزه خود را در جهان ، فراموش ساختند . شاهان ساسانی ، به آسانی میتوانستند فرهنگ ایران و آموزه زرتشت را در عربستان و یمن ، گسترش بدهند ، و حتا یمنیها ، خودشان با اصرار ، خواستار چنین کاری ، از دربار ساسانی شدند ، ولی آنها و موبدان ، این وظیفه را خوار و ناچیز شمردند ، و از تعهد آن ، روی برگردانیدند . اگر این کار را خد گرفته بودند ، نه محمدی پیدایش می یافت و نه اسلامی ، و فرهنگ ایران ، امروزه ، نقش جهانی خود را در پیوند دادن فرهنگها به هم ، بازی میکرد . در فرهنگ ایران ، هم معرفت ( بینش ) و هم خلود ( جاودانگی ) ، از « اصل عشق و همبستگی » ، پیدایش می یافت . بهمن یا خردِ به ، از آمیختن تخم انسان ، با آب همان رود وَه دایتی ، پیدایش می یافت . همپرسی تخم و آب ( که دیالوگ خدا با انسان باشد ) ، بیان اصل مهر است . پس بینش ، از مهر میروئید . در تورات ، دیده میشود که برای جاودانگی ، باید از درخت حیات ( گیاه خلود ) خورد ، همانسان که برای بینش ، باید از درخت معرفت خورد . ولی در فرهنگ ایران ، بینش و جاودانگی ، باهم ، از بُن عشق میرویند . اینست که در گزیده های زاد اسپرم ( بخش ۳۵ پاره ۱ ) میتوان دید که جاودانگی ، فقط در عشق ورزیدن و مهر به همهِ جانها ، ممکن میگردد . در فرهنگ ایران ، کسی از اطاعت کردن از اوامر و احکام الله و پدر آسمانی و یهوه ، جاوید نمیشود ، بلکه فقط از عشق ورزی به همه جانها ، جاوید میشود ، و این عشق ، در همکاری و همآفرینی و هماندیشی و همکرداری و همدردی و همکامی ( باهم شاد بودن ) با دیگران ایجاد میگردد . خدایان و امشاسپندان هم در مهرورزی به همدیگر ، جاودانند . از این رو بود که خدای یگانه ، نمیتوانست جاودان باشد . و بُن این مهر ، همان سه تا ئیست که باهم یکتا میشوند ، و بُن آن در الهیات زرتشتی ، همان هفت تا یکتائی امشاسپندان بود . از آنجا که انسانها ، همگوهر خدایان هستند ، پس عشق و مهر نیز ، باید در گوهر خدایان باهم واقعیت بیابد . خدایان ، تخمی هستند که انسان از آن میروید . هرچه در خدایان پنهانست ، در انسانها ، آشکار میشود . اینست که می بینیم که تخم انسان و تخم جهان و تخم زمان ، ۱ - بهرام و ۲ - صنم ( سیمرغ ) و ۳ - بهمن است . نامهای دیگر این سه ۱ - روزبه ۲ - اش به -۳ مینوی به است که در عربی ، شکل « منبه » پیدا کرده است ، که همان « من + به = مینوی + به » باشد . و درست سلمان فارسی این واژه را به معنای « بهمن = منبه » بکار میبرد که در الهیات زرتشتی ، روان و فروهر انسان را به حضور اهورامزدا میبرد . روز به یا بهروز ، نام بهرام بوده است . اینکه نام روز نخست در هرماه ، اش به یا اشم وهو بوده است ، رد پایش در زبان عربی باقی مانده است ، چون « عشبه » که معرب همان « اشه به » است ، به معنای گل یاسمین است که گل همین روز نخستین است . نام دیگر این روز فرّخ یا خرّم و ریم هم بوده است و نیایش « اشم وهو » ی زرتشت ، نیایشی برای همین خداست که نام دیگرش ، « لنبک » بوده است ، و شکل اصلی لنبک ، « لن + بغ » میباشد . پیشوند « لن » همان واژه « لان » است که از « لاندن » میآید و به معنای « تکاندادن و افشاندن » است . از این رو « لنبک = لنبغ » به معنای « بغ ، خدای افشاننده و جوانمرد و راد » است . روز یکم هر ماهی ، با نثار و شادباش ، یا با جوانمردی آغاز میشود . به عبارت دیکر ، گوهر زمان و زندگی و خدا ، جوانمردیست ، نه خود پرستی ، نه قدرت ، نه مالکیت . تنش و کشمکش در فرهنگ ایران ، هنگامی آغازشد که موبدان زرتشتی خواستند تقویم ( ماهروز ) ایران را که بر پایه سی و سه خدا ، یا « ردان اشون » یا جوانمردان سی و سه گانه ساخته شده بود ، با آموزه زرتشت ، آنسان که آنها می فهمیدند ، انطباق بدهند . زرتشت ، بحثی از تقویم ایران نکرده بود . آنها ، مفهوم و تصویر خود را از اهورامزدا ، در تقویم زنخدایان ( خرمدینان ) گنجانیدند . ولی مفاهیم زرتشت ، دقیقا در این تقویم نمیگنجید . این کار ، سبب شد که نام روز آخر ماه ، و نام روز یکم ماه را تغییر دادند . این دستکاریها ، سبب آشفنگی فرهنگ ایران ، و نفی معنا و محتوا از خدایان ایران گردید ، که پیکر یابی فرهنگ اصیل ایران بودند . با چپانیدن آموزه زرتشت در تقویم زنخدایان ایران ، هم آموزه زرتشت را مسخ ساختند ، و هم فرهنگ ایران را . بدینسان ، آموزه زرتشت ، درست به شکل دشمن و ضدِ فرهنگ زنخدائی ( که نامی یکی از آنها ، خرمدینان بود ) درآمد . در حالیکه زرتشت ، خود را مصلح این فرهنگ میدانست . ولی زرتشت ، دشمنی با خدای میتراس ، خدای قربانی خونی و پیمان برپایه قربانی خونی ، داشت . و این میتراس ، که همان ضحاک در شاهنامه است ، بنام آفریدهِ اهورامزدا ، و برابر با اهورامزدا ، از همین موبدان ، وارد الهیات زرتشتی ساخته شد . میتراس ، که پدر یهوه و پدر آسمانی و الله بود ، همکار اهورامزدا ساخته شد ، و اهورامزدا را با دشمن بستند ، و این بزرگترین فاجعه برای آموزه زرتشت بود . موبدان ، درست این خدای قربانی خونی را که آزردن جان را ، مقدس میساخت ، آفریده اهورامزدا ساختند ، و بدینسان ، اهورامزدا را ، بُن تجاوزگری و پرخاش و خشم ساختند ! با این کار ، معنای « مهر » به کلی عوض شد . این برهم زدن تقویم ، برهم زدن معنای ِ جشنها ، و معنای زندگی ، و معنای حکومت بود . روزبه یا بهرام که روز پایان ماه بود ، با فرّخ یا خرّم یا سپنتا مینو یا لنبغ که روز یکم ماه بود ، و روز دوم که بهمن باشد ، با هم میآمیختند ، و سه چهرهِ یک وحدت میشدند ، و باهم تخم واحد جهان و زمان و انسان میشدند. از این تخم بود ، که انسان و جهان و زمان ، پیدایش می یافت . این سراندیشه ، شکلهای گوناگون داستانی پیدا میکرد . یکی از زیباترتن این داستانها ( بُنداده ها ) ، با اند کی دستکاری ، در جمله داستانهای بهرام گور ساسانی و لنبک ، در شاهنامه باقیمانده است . این داستان ، هرچند که به شاه ساسانی ، بهرام گور نسبت داده شده است ، داستان دو خدای ایران ، بهرام و سیمرغ ( ضم = سن ) است . سیمرغ در این جا ، « لنبک » نامیده میشود ، که « لن + بغ » باشد ، و به معنای « خدای افشاننده و جوانمرد » است . عشق ورزی این دوخدا باهم ، که در واقع ، عشق ورزی بُن نرینه کیهان ، با بُن مادینه کیهان باشد ، ریشه پیدایش خهان و انسانست . گوهر بهرام ، جویندگیست و گوهر سن یا سیمرغ ( لنبک ) افشانندگی و جوانمردیست . بدینسان ، انسان که از پیوند این دو اصل ، پیدایش می یابد ، پیوندِ جوانمردی و جویندگیست . با آمدن اسلام ، آئین جوانمردی را که ریشه در فرهنگ تراویده از کاریز وجود ایرانیان داشت ، نمیشد به آسانی دور ریخت و رها کرد . از این رو مجبورشدند که پدیده جوانمردی را نگاه دارند ، ولی سرچشمه اش را نا گفته بگذارد . دیگر ، کسی در هیچ یک از رساله ها و نوشتجات مربوط به جوانمردی ، دم از لنبک ، به کردار اصل جوانمردی نزد . بلکه در ادبیات ما ، جوانمردی را به ابراهیم و به حاتم طائی و به علی باز گردانیدند ، و آنهارا نمونه جوانمردی قلمداد کردند . پدیده جوانمردی که در فرهنگ ایران ، اصل آفرینش بود ، به کنار نهاده شد ، و جوانمردی ، به یک مشت شیوه های رفتار اخلاقی کاسته گردید . ولی در فرهنگ ایران ، پدیده جوانمردی ، گوهر خدا ، و استوار بر « برابری همه جانها » بود . پدیده جوانمردی ، استوار بر این اندیشه بود که « دانش دینی = علم الهی » ، ایجاد حق حاکمیت و امتیاز و برتری سیاسی و اجتماعی نمیکند . چنین در کی از پدیده جوانمردی ، به کلی کنار گذارده شد . بر پایه این ویژگی جوانمردی ، حکومت روحانیون و یا حکومت آموزه و علم دین ، یا حکومت ایدئولوژی ، پذیرفته نمیشود . این داستان یا بُنداده بهرام و لنبغ ، با تصویر خدای ایران ، با گوهر خدای ایران ، کار داشت . همه اینها ، سطحی و تنگ ساخته شد و از گوهر الله بریده شد . در داستانهای ابراهیم و حاتم که در گلستان و بوستان و سایر کتابها مانده است ، جوانمردی از این اوج فرو آورده شده ، و از اصالت انداخته شده است . اینست که در شاهنامه ، درست بهرام ، پس از دیدار با « لنبک آبکش » ، با « دیدار با ابراهیم جهودی » کار دارد . این داستان میخواهد نشان بدهد که وارونه آنچه در باره ابراهیم گفته میشود ، ابراهیم ، اصل خست و ناجوانمردی بوده است . چون از دید فرهنگ ایران ، یهوه و پدر آسمانی و الله ، بخیل و ناجوانمرد و زفت هستند . چون این الاهان ، هیچکدام حاضر نیستند که خود را ببخشند ، و از گوهر وجود خود ، جهان و انسان را پدید آرند . هرکه خود را نمیبخشد ، بخیل و ناجوانمرد است . آنها هرملکی را که به دیگران میدهند ، سپس واپس میگیرند . یک روز از فرات تا نیل را به ملت اسرائیل می بخشند ، و به آنها حق میدهند که با روشهای هولناک ، این حق خود را از غاصبین بگیرند . روز دیگر ، سراسر ارض را به وراثت به عربها واگذار میکنند . این گونه بخششها ، همه از دید فرهنگ ایران ، خست و بخل و ناجوانمردیست . اگر جوانمردند ، باید خودشان را به جهان ، هدیه بدهند . همگوهر و هم اصل با انسانها بشوند . اگر ، خود ، تبدیل به جهان ، یافته اند ، دیگر مالک جهان نیستند که این مالکیت را به یهوه یا عرب ، واگذار کنند . اینکه لنبک ، آبکش است ، از این رو هست که « ابر ، آبکش است » . سیمرغ ، ابر بارنده سیاه است . این همان داستان « رود وَه دایتی » است . در روزگار گذشته ، ابر سیاه که آورنده باران بود ، مشک یا ُخنب یا جام یا پیمانه ای شمرده میشد ، که از دریا آب برمیدارد و در جهان فرو میپاشد . زرتشت در گاتا ، وقتی از آسمان ، صحبت میکند ، از « آسمان ابری » سخن میگوید . اهوره ، همین خداست ، چون به معنای « ابر » است . از این رو لنبک ، آبکش است ، و با مشکش ، نیمه ای از روز آب میفروشد و نیمه دیگر روز ، آنچه بدست آورده ، صرف جشن سازی برای دیگران میکند . این آبکش که سقا باشد ، به شکل تصویر « ساقی » در ادبیات ما باقی مانده است . ساقی در ادبیات ما ، همان سیمرغ یا همان فرّخ یا خرّم یا لنبغ است . همچنین به شکل دست در میان جام آب ، ساخته میشود . دست ، مانندی دی نام این خداست . هر که این آب خورد ، باقی ماند چشم او برجمال ساقی ماند ، اوحدی خوش گرفتند حریفان سرزلف ساقی گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند حافظ بده ساقیا جام گیتی نما که او عیب مرا نماید به ما فردوسی این ساقی است که جامی میدهد که اصل بینش خود است. روزی بهرام به نخجیر میرود . البته نخجیر که به شکار گفته میشود ، در واقع ، « بزکوهی » است هم از پیشوند « نخ » ، میتوان آنرا دید که همان سیمرغ بوده است ( مانند نخشب ) ، و هم اینکه سیمرغ با بزکوهی اینهمانی دارد . از این رو در آثار باستان ، بسیار پیکر سر بز کوهی یافته میشود . بهرام ، پیکر جویندگی و راهروی ( نخستین سالک ) است . در شکار ، بهرام به جستجوی ِ رام یا ارتا ( سیمرغ ) میرود ، و پس از آنکه او را یافت ، باز اورا گم میکند ، و بهرام از سر ، چستجوی خود را آغاز میکند تا باز او را در صورتی دیگر بجوید و بیابد . بهرام خبر می یابد که : بآزادگی لنبک آبکش به « آرایش خوان » و گفتار خوش » سقائیست این لنبک آبکش جوانمرد و با خوان و گفتار خوش سوی خانه لنبک آمد چو « باد » بزد حلقه بر چوب و آواز داد منم سر کشی گفت از ایران سپاه چو شب تیره شد ، باز ماندم زراه برین خانه امشب درنگی دهی همه مردمی باشد و فرّهی بشد شاد لنبک ز آواز او وز آن خون گفتار دمساز او بدو گفت زود اندرا ای سوار که خشنود باد ز تو شهریار اگر با تو ، ده تن بُدی ِبه بدی همه برسرم یک بیک ِمه بدی فرود آمد از اسپ ، بهرامشاه همی داشت آن باره ، لنبک نگاه بمالید شادان بجیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش چو بنشست بهرام ، لنبک دوید یکی خوب شترنج پیش آورید این عشق نخستین جهان ، این تخمی که جهان و مردم از آب میروید ، گیاه مردم = مهر گیاه = شطرنج نامیده میشود . شطرنج ، عشقبازی بهرام و سیمرغ باهمند . شطرنج ، بازی عشق نخستین ، و نخستین بازی عشق ، و بُن همه عشقبازیهاست . خوب دیده میشود که لنبک ، نخستین کاری که در پذیرش بهرام میکند ، آنست که شطرنج را پیش میآورد . لنبک ، که خدای افشاننده است ، مرد فقیریست ، ولی برغم فقرش میرود و حتا مشکش را گروگان میگذارد ، تا از مهمان ناخوانده و بیگانه ، پذیرائی کند و برای او جشن بسازد. ببازارشد مشگ و آلت ببرد گروگان به پرمایه مردی سپرد خرید آنچه بایست و آمد دمان بنزدیک بهرام شد شادمان خلاصه ، « عجب ماند شاه از چنان جشن او » از آن چرب گفتار و آن تازه رو این خدای ایران که لنبغ باشد ، حتا هستی خود را که مشگ باشد ، گرو میگذارد ، تا برای آواره و بیگانه ای و دور افتاده ای ، جشن بسازد . جوانمردی ، شیوه رفتار انسانست ، ولو آنکه فقیر هم باشد . از همه چیز ، فقیراست ، ولی آنچه هست ، می بخشد . جوانمردی ، مشروط به ثروت و دارائی نیست . خدای ایران ، بینوائیست که از هستی خود ، می بخشد ( مالک نیست که از مُلکش ببخشد ، بلکه هستی اش را میبخشد ) . مثل یهوه و الله ، مُلک ملل و اقوام دیگر را ، به اسرائیلیان و اعراب نمی بخشد . هیچ چیز نداشتن ، ننگ نیست ، ولی هیچ چیزی نبخشیدن ، ننگ است . او هیچ چیزی خز یک مشگ ندارد ، و او خودش ، همان مشگش هست ، ولی این مشگ را گرو می نهد ، تا برای آوارگان و بیگانگان و مطرودان و نابسامانان ، جشن بسازد . این تصویر عظیم و مردمی را هنگامی میتوان بدرستی فهمید ، که تصویر الاهان سامی را برابرآن نهاد . در ملت یهوه ، که از همه جا رانده و بی زمین و غریب و وامانده بود ، یهوه ای پدید میآید که ادعای مالک جهان و مقتدر برجهان بودن میکند ، و از این گستره ای که ادعای مالکیتش را میکند ( که البته متعلق به ملل دیگر است ) ازفرات تا نیل را ، به اسرائیل واگذار میکند . وقتی اشراف مکه از محمد میپرسند که این دین تازه تو ، با دین ما چه فرقی دارد ، میگوید که با دین اسلام ، ایران باجگزار و چاکر عرب میشود . این داستانیست که در تواریخ گوناگون طبری و یعقوبی و کامل ابن اثیر آمده است . این الاهان مالک و مقتدر ، که در چنین شرایطی به وجود آمده اند و ایدئولوژی برای غصب حقوق دیگر ملل بوده اند ، با خدای ایران در تضادند . این تصویر خدا و تصویر انسان در فرهنگ ایرانست که شالوده ساختن حکومت و جامعه نوینی در ایران خواهد شد . این فرهنگشهر است که ما به اندیشه پی ریزیش هستیم </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-223699082993870482007-05-13T05:44:00.000-07:002007-05-13T05:48:54.520-07:00سراندیشه دموکراسی در ایران<div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#6633ff;">سراندیشه دموکراسی درایران</span></strong></div><div align="right"> </div><div align="right"><a href="http://www.jamali-online.com/"><span style="color:#ff0000;">منوچهرجمالی</span></a></div><div align="right"> </div><div align="right">هزاه ها ، خرّم روز ،جشن دموکراسی درایران بوده است از روز یکم تا هشتم ماه ( دسامبر )روز ۲۲ تا ٢۴ دی ( دسامبر )روز جشن زایش جمشید وخورشید باهمستدی و دسامبر ، هر دو دراصل ماه دهم بوده اندخورشید و جمشید( نخستین انسان ) همزادندچهار جشنی که در آغاز چهار هفته ماهِ دی ( دسامبر ) ،بنام عیسی گرفته میشوند ، جشنهای ایرانی اند« ملتی که جشنهایش رااز دست میدهد ، بی هوّیت میشود »امروزه ما در اثر فراموش ساختن فرهنگ ایران ، زمستان را چون موسم سرماست ، میانگاریم که پیشوند « زم » در واژه « زمستان » ، به معنای « سرما » است . کار برد این چنین شیوه ای ، راه وارونه کردن و بی معنا ساختن فرهنگ ایرانست . ما به گونه ای دیگر ، نامگذاری یا واژه سازی میکنیم ، که پیشینیان ما کرده اند . زمستان ، در اصل به معنای « شهرِ رام ، خدای موسیقی و رقص و شعر و بینش » بوده است ، چون « زم » پیشوند نام زمستان ، یکی از نامهای « رام » است . رام یا « زم » ، همان خدائیست که رومیها ، اورا « ونوس » و یونانیها ، « آفرودیت » و عربها آنرا « زُهره » مینامند که معرب واژه پهلوی « زاووُر » میباشد .رام یا « رام جیت » که به معنای « رام نی نواز » و یا « رام جشن ساز » است ، خدائی بود که سراسر موسم سرما را تبدیل به ماههای بزم و جشن و رقص و موسیقی و همپرسی و گفتگو میکرد . ما به سرما میاندیشیم ، و آنها به جشن میاندیشیده اند . در کردی ، « زه ما » به معنای پایکوبیست ، و « زه ماون » بزم و جشن عروسی است . چنانکه گل زنبق ، در فارسی ، گل « زم + بغ » یا گل « خدای رام » بوده است . و در ترکی که به جشن « بیرام » میگویند ، همان واژه افغانی « بگرام » است که به معنای « خدای رام » است ، چون بگ همان بغ است ، که اساسا به معنای « زنخدا » بوده است ، و صوفیها ، « سماع » را از همین پیشینه دارند ، و واژه سماع ، از همین ریشه « زم و زَما » آمده است ، چنانکه چاه زمزم در مکه ، چاهی منسوب به این خدا بوده است ، چنانکه به « کعبه » نیز روزگاری ، « بَیدَر » میگفته اند ، و « بیدر = وَی + در » ، معکوس ، همان واژه « دروای » است که نام دیگر « رام » در اوستا است .از اینگذاشته ، همین رام ، خدای زمان ، و خود « زمان » بوده است ، چون از پیشوند واژه « زمان » میتوان بخوبی آنرا شناخت . نام دیگر زمان که « زَر وَن » نام او بوده است ، چون در تحفه حکیم موءمن ، دیده میشود که « ورد الزروانی » ، گل خیری است ، و خیری یا هیری ( در کردی ) بنا بر بندهشن ، گل رام است . به عبرت دیگر ، زمان ، به معنای « جایگاه و خانه رام » میباشد . زمان ، خانه جشن است . انسان به جهان میآید ، تا گیتی را ، تا زندگی را ، تا اجتخاع را ، جشنگاه سازد . خرد انسانی ، خرد شاد و خندان و مبتکر ونوآور و قانونساز و حکومت آفرین است . « بهمن » که به معنای « اصل اندیشیدن ِ به » یا « به اندیشی » است ، نام دیگرش ، « بزمونه » است که به معنای « اصل بزم » است . پس « ِبه اندیشیدن » ، آنست که خرد ، آنگونه بیندیشد که سراسر اجتماع را ، چگونه میتوان همیشه شاد و خندان » نگاه داشت .این بهمن ، « اَرکه » ، یعنی « اصل ساماندهی و حکومت کردن » بود . پس حکومت کردن و سامان دادن به اجتماع ، به این غایت بود که با اندیشیدن ، به گونه ای نظام به اجتماع داده شود که همه مردمان ، خندان و شاد باشد . فرهنگ ایران که از مردم ایران تراویده بود ، حکومت را بر شالوده « بهمن و هما » نهاده بودند . هُما ، در میان مردم ، همان « ارتا فرود » و یا فروردین بود . بهمن ، جگر اجتماع بود که میان اجتماع باشد ، و جگر ، سرچشمه خون است که همه تن را تغذیه میکند ، و همه بدن را گرم نگاه میدارد . خون که در کردی ، « هون » است ، به معنای « بهم بافتن و بهم رشته کردن » است . « ارتا » که به معنای قانون و عدالت است ، نام « رگها » نیز هست . که در غرب هنوز نام رگها ( arterie ) مانده است . ارتا ، یا قانون و عدالت ، رگهائی هستند که خون ِ بهمن ، یا اصل آشتی و خرّمی و بزم و اصل بهم بافتن را به سراسر هیکل اجتماع میرسانند . چگونه با بهمن میتوان ، از اجتماع ، یک جرگه عشق ، یا جرگه لوی درست کرد ، ودرست واژه جرگه ، همان واژه جگر است ( جرگ = جگر ) . جرگه ، همان انجمن بهمنی است . به عبارت دیگر ، خرد ، با ِبه اندیشی ، خون بهم بافنده ، تولید میکند که با آن ارتا ، سراسر وجود اجتماع را ، هم سیراب و زنده میکند ، و هم به هم پیوند میدهد ، و یک جرگه و انجمن میسازد ، و در کار و جنبش نگاه میدارد . این خون ِ بهم بافنده که اصل بزم ، یعنی گوهر بهمن است ، ارتا در سراسر اجتماع میگسترد . ایرانیان در هزاره پیش ، در این تصاویر بهمن و ارتا ، که خرد و قانون باشد ، و متناظر با جگر و رگها هستند ، اندیشه هائی بسیار ژرف در باره حکومت و عدالت و قانون گفته اند که ارزشهای پایدار فرهنگ سیاسی ما خواهد ماند .البته ایرانیها ، نمیتوانستند ۲٥۰۰ سال صبر کنند و انتظار بکشند ، تا مردم شهر آتن ، حکومتی بنام دموکراسی پدید آورند . همیشه مبتکر ، نخستین نام را به پدیده تازه میدهد . و چون ایرانیان ابتکار تشکیل این نظام را داشتند ، به آن ، نام « شهر خرّم » را دادند . دموکراسی که پیشتر ایرانیان آنرا « شهر خرّم » نامیده اند ، نوع ساماندهی دریک چهارچوبه کوچک است . حتا روسو ، در کتاب قرارداد اجتماعیش ، در همان سطرهای آخر کتابش مینویسد که دموکراسی ، دریک شهر کوچک قابل تحقق است ، نه در یک کشور وسیع مانند امپراطوری ایران . هنوز اندیشه نمایندگی ( Representation ) یا دموکراسی پارلمانی پیدا نشده و رشد نکرده بود . این بود که در یونان هم ، دموکراسی در شهر آتن پدید آمد . از اینگذشته ، مسئله امنیت که در آن روزگار ، بزرگترین مسئله بود ، برای آتن بسیار ناچیز بود . از یک سویش دریا و از سوی دیگرش ، کوهسار بود که کمتر کسی جرئت هجوم به آن داشت . چنانچه در اروپا نیز ، نخست دموکراسی در انگلستان پدید آمد ، چون از همه سویها ، دریا آنرا فراگرفته بود . مسئله امنیت که هزاره ها بزرگترین مسئله اجتماع بود ، برای انگلستان وجود نداشت ، یا بسیار ناچیز بود . طبعا سیاست و حکومت ، زود تر متوجه مسائل ساماندهی درون اجتماع شد . ولی ایران در کُل ، دشت وسیع و ازهمه سو باز است . ایران ، میدان عبور ومرور قبائل مهاجم بوده است .طبعا ساماندهی دموکراتیک در چهارچوبه های کوچک نیز در ایران بوده است ، هرچند که درتاریخ ثبت نشده است . همان واژه دموس Demos را که پیشوند دموکراسی است ، به روستائیان اطراف شهر آتن میگفتند ، نه به اهالی آتن . این روستائیان که درجنگ آتنیان با هخامنشیان شرکت کرده بودند ، پس از پیروزی بر هخامنشیان ، مطالبه حق شرکت خود را در حکومت داشتند . البته نکته ، فراتر از این مشارکت در جنگ است . روستائیان در آن روزگار ، پایه اصلی اقتصاد بودند . طبعا سائقه آزادی و استقلال ِ نیرومندی داشتندند ، چنانچه در شاهنامه رد پای آن بخوبی باقیمانده است . در داستان جم میآید که :نسودی ( کشاورز ) ، سه دیگر گره را شناسکجا نیست برکس از ایشان سپاسبکارند و ورزند و خود بدروندبگاه خورش ، سرزنش نشنوندز فرمان ، سر آزاده و ژنده پوشوز آواز بیغاره ، آسوده گوشتن آزاد و آباد گیتی برویبرآسوده از داور و گفتگویچه گفت آن سخنگور آزاده مردکه آزاده را ، کاهلی بند کرداین ویژگی را باچنین تکراری ، به هیچکدام از اقشار و طبقات دیگر ، نسبت نداده است ( نه به ارتشتاران ، نه به روحانیون ، نه به پیشه وران ) . و همین سنت آزادیخواهی و آزادگی ، سپس نیز میان روستائیان و دهقانان ایران ، هزاره ماند که در جنبشهای خرمدینی ( نامهای گوناگون این زنخدا ، سبب شده است که همه می پندارند ، این جنبشها ، پراکنده و مختلف بوده اند ، در حلیکه ، همه به همین فرهنگ ، که نامهای مختلف داشته است بر میگشته است ) برضد اسلام برخاست ، و سپس در جوانمردان و رندان و عیاران و صوفیان ، این پیشینه آزادیخواهی ، زنده بجای ماند . صوفی ، نه با پشمینه پوشی ، نه با سایبانی که صفه نامیده میشود ، کار دارد ، بلکه « صوف » نام « نای » بوده است . و از نای ، هم جامه می بافته اند ، هم بوریا و حصیر میبافته اند ، هم سایبان میساختنه اند ، و این سکوهای سایه دار ، بنام همین نای ها ( حصیر سقف ) نامیده میشده است ، و هم امروزه صندلیهای راحتی بنام « سوفا sofa » میسازند ، و از آنجا که نای ، اصل آواز بوده است ، و گلو و گردن ، چون نای بوده است ، و این همانی با « رام ، خدای نی نواز و شعر و شناخت و آواز » دارد ، معنای آگاهی و دانش و رهبری کردن گرفته است ، و پسوندِ واژه « فیلسوف » یونانی ، از همین ریشه برخاسته است . از اینگذشته ، ارتا ، که خدای قانون و عدالت است ، همان واژه ایست که در عربی ، ارض شده است که کشاوز و دهقان درآن ریشه دارد ، و ارتا ( واهیشت ) که روز سوم است ، مشهور به « سرفراز » ، یعنی سرکش و گردنکش و طغیانگر است .گفته شد که دِموس ، پیشوند دموکراسی ، روستائیان دور آتن بودند نه خود آتنیان . در واقع دموکراسی ، سرکشی دهقانان برضد شهریان بوده است . ولی همین آتنیان ، در دموکراسی که خود تأسیس کردند ، خودِ همین مردم ، حق تجاوز و تصرف و استثمار ، در جزایر دیگر و شهرهای دیگر و سیسیل به حکومت دموکرات خود دادند . آتنیان دموکرات ، بر پایه برده داری در داخل آتن ، و تجاوز خواهی و استعمار طلبی و تحمیل اراده خود بر سایر بخشهای یونان و فراسوی آن ، میزیستند . ما فقط به یک رویه پدیده ها مینگریم . در فرهنگ ایران مردمساری ( شهر خرم ) با هدف و غایت تجاوز و دستبرد و استثمار سایر ملل و اقوام ، حکومت دلبخواه یا « شهریور » نیست ، بلکه غایت مردم ایران از همان آغاز ، « مردمی سالاری » بود ، نه « تشکیل اجتماع مردم ، که همه هدفشان باهم ، غارتگری و استثمار و تجاوز باشد » . بهمن ، که « ارکه یا اصل » حکومت در ایران بوده است ، نه تنها مردمسالاری میخواهد ، بلکه مردمی سالاری میخواهد . بهمن ، اصل ضد خشن ، یعنی ضد قهر و تجاوز و پرخاشگری ، و اصل قداست جان و اصل همپرسی انسانها باهم ، و اصل همپرسی انسان با خداست . رویه مشترک دموکراسی آتن با دموکراسیهای غرب که دموکراسی آتن ، سرمشقشان شد ، در اینست که « بار تأمین رفاه و حقوق مساوی درون اجتماع خود » را بر دوش سایر ملل ، می نهند ، همانسان که دموکراسی آتن ، تأمین سعادت خود را در داخل ، بردوش نه دهم یا سه چهارم بردگان نهاده بود که در آتن میزیستند . همانسان که امروزه دموکراسیهای غرب ، بار سعادت خود را ، بر دوش بازارهای فروش ملل دیگر ، نهاده اند . بدینسان از همان بُن ، سعادت جامعه خود ، با سلب سعادت از جامعه دیگران گره خورده است . اگر ما میخواهیم دموکراسی ، به مدل غرب بسازیم ، باید ایرانی قدر تمند بسازیم که بداند چگونه سعادت خود را با قیمت « سلب سعادت از ملل دیگر » بخرد . آیا فرهنگ ایران ، چنین دموکراسی را میخواهد ؟این تز مارکس که « دزدیدن ارزش ِ اضافه کار ِ کارگران غرب ، سبب پیدایش تجمع و تمرکز سرمایه شد ، استدلالیست برای دلخوش کردن غربیان ، و برای زدودن دغدغه وجدانشان . دموکراسیهای غرب و مردم غرب ، نمیخواهند که دغدغه وجدان داشته باشند ، چون دغدغه وجدان ، از سعادت میکاهد . علت توده شدن سرمایه در غرب ، پیآیند چپاول کردن منابع معدنی و طبیعی ، از خاور و از آمریکای جنوبی بود . در غرب ، پرولتاریا و کارگاران ، میخواستند و میخواهند که دراین « مال چپاول شده از خارج » ، بطور برابر ، شریک باشند . پس مسئله ما ، مسئله « مردمسالاری بطور کلی با نمونه غربی » نیست ، بلکه مسئله ما ، مسئله « مردمی سالاری مردمان » است . ما میخواهیم بهمن ، که هم « اصل همپرسی » و هم اصل « قداست جان » است ، بنیاد مردمسالاری و مردمی سالاری باشد . نه تنها همپرسی مردمان ، که دیالوگ و بحث و تفاهم میباشد ، بلکه همپرسی ، به غایت رعایت « قداستِ جانها ، بدون تبعیض » . تقسیم برابر اموال غارت شده ، چه در اشکال بدوی تاریخیش مانند اسلام ، چه در شکلهای تازه اش که پانصد سالست متداول شده است ، میان شهروندان خود ، برضد فرهنگ ایرانست . تقسیم برابر اموال غارت شده ، اندیشه ای بود که قرآن بر آن بنا نهاده شده است ، و با اندیشه « جهاد مقدس دینی » چنان آمیخته شده که از هم جدا ناپذیرند . در جهاد ، اموالی که به غنیمت گرفته میشد ، جز بخش از آن که به محمد یا خلفاء میرسید ، بقیه بطور برابر ، میان شرکت کنندگان در جهاد ، پخش میگردید . براین پایه ، اقتصاد اسلام بنا نهاده شد . جهاد ، غارت کردن را مقدس میساخت . در غارتکردن ، مسلمانها و اعراب ، نه تنها دغدغه وجدانی نداشتند ، بلکه آنرا یک عمل مقدس هم میدانستند . مقدس ساختن چاپیدن یا استثمار ، بنیاد کاپیتالیسم نیز هست ، فقط با اند کی تفاوت » . سائقه « آز » با « غایت والائی » ، یا با « غایت خدائی » پیوند داده میشود . آز ، خود را در زیر پوشش آن غایت ، نه تنها میپوشاند ، بلکه خود را مقدس میسازد . این آز ، بدون هیچ شرمی ، خود را در صحنه دین و در صحنه تاریخ و مدنیت ، نشان میدهد ، و به آن افتخار میکند . موء من ، در حینی که در ته دلش برای ارضاء آز خودش چپاول میکرد ، باور دارشت که برای پیشبرد امر الهی ، خون میریزد ، واز دیگران به حق ، سلب مالکیت و سعادت میکند ، چون همه این ملل و سعادت را الله به ارث ، به او داده است . این دو غایت ، چنان بهم آمیخته اند که نمیتوان آنهارا از هم جدا ساخت . همین به هم آمیختن دو غایت ، در غرب هم به شکل دیگری صورت گرفته و میگیرد ، و از آن صورت بدوی عربی + اسلامیش بیرون آمده است ، و مدرنتر ، و ختا « پُست مدرنتر » شده است . غایت « خود پرستی » ، با غایت « سعادت جهانی » به هم چسبانیده میشوند ، ولی این خودی که پرستیده میشود ، مانند مسیحیت و اسلام ، تنها آسمانی نمی ماند ، بلکه بیش از حد ، زمینی میشود .برگردیم به اندیشه دموکراسی در آتن . آنچه در دموکراسی آتن ، مهم هست ، همین پیدایش « سپیده دم اندیشه ساماندهی اجتماع بوسیله خود اجتماع » « در تاریخ » است . البته ، هر پیدایشی ، روندی دارد . و بهترین اندیشه ها ، بر زمینه ای تاریک و یا آلوده میرویند ، و با خود در آغاز ، بسیار ناخالصی دارند . ولی این اندیشه ساماندهی اجتماع بوسیله خود اجتماع ، پیش از این « رویداد تاریخی » در آتن ، پیش از تاریخ ، در خود ایران هم بوده است . پیدایش بسیاری از پدیده ها ، در درازای تاریخ نبوده است ، بلکه بسیاری از پدیده های بزرگ ، پیش از تاریخ کشف شده اند . همه داروهای گیاهی که پزشکی برپایه آن بنا نهاده شده ، پیش از تاریخ ، کشف شده اند . علت اینکه « پژوهش کار برد گیاهان » یاد آروی شد . اینست که در وندیداد دیده میشود که شهریور ، یا حکومتگری دلپسند مردم ، همانند همین « پژوهش یافتن گیاهان داروئی » شمرده میشود . َخشَترات که حکومت باشد ، باید داروی دردها را بیازماید و بجوید ، تا بتواند جانها را بپرورد ودرد های مردمان را بکاهد . قانون و نظام ، بر پایه اصل پژوهش زندگی و جانپروری اوقراردارد ، نه بر نسخه های از پیش پیچیده ، و امر و حکم تغییر ناپذیر . همین آسپرین ، هزاره پیش ، از پوست درخت بید گرفته میشد که یک نامش « وی » است که همان رام است ، ونام دیگر بید ، بهرامه است . موقعی که این فرهنگ سرکوبی شد ، دیگر نمیشد ، دم از خود زنخدا زد . آنگاه ، رام را که معشوقه بهرام بود و جفتی بود که از آن جهان و انسان میروئید ، بهرامه خواندند . مثل امروز که در کشورهای اسلامی ، یک زن را بنام پسرش میخوانند نه بنام خودش . مثلا میگویند : والده آقا مصطفی . مصطفی ، آقا میشود ، ولی شرم از بردن نام مادرش هست . این ، برترین توهین به زن و خوارشماری زن هست . در فرهنگ ایران ، اندیشه « مردمی سالاری مردمان » ، در شهرهائی واقعیت می یافت که به آن نام « شهر خرم » میدادند . این شهرها ، سورستان ، یا سور آباد یا سور هم نامیده میشدند . چنانچه در کردی ، به همین بید ، سوره بی ( سوره وی ) میگویند که نشان میدهد که سور ، صفت رام است . یا به گل تاج خروس ، که گل بستان افروز باشد ، و این همانی با فرودین ( ارتا فرورد ) دارد ، سوراو میگویند . و سوران ، یکی از چهار لهجه اصلی زبان کردیست . و این نشان میدهد که رام و فروردین ( = خرد ) خدای آنها بوده است . با دانستن این واژه ها ، میتوان به بررسی « بهمن نامه » و همچنین « درخت آسوریگ » پرداخت ، و از آنها ، راه را به فرهنگ اصیل ایران گشود . نام خرّم ، مردمی مالاری مردمان را مینماید ، نه حکومت مردمان ، بدون مردمی را . در این مدنیت ، بقول فردوسی : « دل مردم از خرّمی ، شاد بود » . باید معنای تصویر خرّم را بشناسیم تا بتوانیم بدانیم که « جشن خرّم را که مردم بنام جشن برابری و برادری حکومت با ملت برگزار میکردند ، چرا این جشن ، جشن اینهمانی حکومت با ملت ، جشن اندیشه حکومت در خدمت خواستهای مردمی ملت بوده است . چرا مردم ایران ، هزاره ها این جشن را میگرفتند ؟ چون مردمان ایران ، همیشه در پی واقعیت بخشی این آرمان بزرگ بوده اند ، برغم اینکه ضرورت جغرافیای سیاسی ایران ، ایجاب ضرورت یک حکومت مقتدر مرکزی را برای دفاع از ایران ، و ایجاد امنبت از هجوم اقوام وحشی از اطرافش میکرد . شاه که در اصل ، رئیس سپاه بود ، میبایستی نبوغ نظامی داشته باشد ، و از سپاه برگزیده شود . رد پای این پیشینه ، در موارد گوناگون در شاهنامه باقیمانده است . طبعا حکومت ساسانی و موبدان زرتشتی ، که برپایه حکومتی بنا شده بود که وظیفه اش ترویج دین زرتشتی بود ، و باید همیشه از خانواده گشتاسپ باشد ، برضد این آروان بودند . چهارصد سال ، سرکوبی این اندیشه آزادی ، سبب شده است که امروزه ما از فرهنگ سیاسی پیشین خود بیخبریم . مردمان ایران ، تصویری از انسان و خدا و شهر ( مدنیت و حکومت ) میکشیدند ، که ویژگیهای مردمی خودش را داشت . رد پای این تصویر در میان داستانهای اسکندر در شاهنامه که البته ربطی به اسکندر ندارد ، باقی مانده است . در شاهنامه میآید که اسکندر :ز راه بیابان بشهری رسیدببُد شاد ، کآواز مردم شنیدهمه بوم وبرباغ آباد بوددل مردم از خرّمی شاد بودپذیره شدندش بزرگان شهرکسیرا که از مردمی بودند بهربدین شهر ، هر گز نیامد سپاهنه هر گز شنیدست کس نام « شاه »شهری که نه شاه و نه سپاه دارد ، و اینها واژه های بیگانه در این شهرند !سکندر بپرسید از ایشان که ایدر شگفتچه چیزست ، کاندازه باید گرفتچنین داد پاسخ بدو رهنمایکه ای شاه پیروز پا کیزه رایشگفتیست ایدر که اندر جهانکسی آن ندید آشکار و نهاندر ختیست ایدر ، دوبُن گشته جفتکه چون آن شگفتی نشاید نهفتیکی ماده و دیگری نرّ اویسخن گوی و باشاخ و بارنگ و بویبشب ماده ، گویا و بویا شودچو روشن شود ، نرّ ، گویا شودشگفتی این شهر ، همان درختیست که « مردم گیاه » یا « مهر گیاه » یا « بهروج الصنم » یا هه سن بگی ( در کردی ) نام دارد ، و نماد اندیشه ایرانی از رابطه خدا با انسانست . در بُن درخت یا گیاه ، این « بهرام و رام » یا « بهرام و خرّم » هستند ، که همدیگر را در آغوش گرفته اند ، و از عشق این خدایان به همدیگر ، درختی میروید که برگ و برش ، همه انسانها ، همه بشریت ، همه مدنیت و شهر ( خشتره ) است . بهرام ، اصل نرینگی جهانست ، و رام و خرم ( ارتا فرورد ) باهم دوچهره گوناگون اصل مادینه جهانند . از همآغوشی و عشق خدایان به هم ، شهر خرّم پیدایش می یابد . البته بهرام و رام و خرّم ، سه چهره بهمن ، اصل واحد و ناپیدای اندیشیدن و بزم و همپرسی و خنده و ساماندهی ( ارکه ) است . از بهمن ناپیدا ، بهرام و رام و خرّم ، پیدایش می یابند ، که ریشه همه شهرند ، و شیره این درخت ، خونیست که همه برگها و برها روانست . اینست که بهمن و بهرام و خرّم و رام ، چهار نیروئی هستند که درضمیر هر انسانی هستند . این شیره از زمینی میآید که آرمیتی ، زنخدای زمین میباشد . تن هر انسانی ، آرمیتی یا گُش هست ، و بهمن و خرم و رام و بهرام ، چهار بخش ضمیر ند که در تن است .فرهنگ ایران ، سلسله مراتب سیاسی یا اجتماعی یا طبقاتی برپایه « آسمان و زمین » یا فراز و فرود نمیشناخت . اندیشه سلسله مراتب سیاسی و اجتماعی ، از همان تصویر آسمان ، به عنوان « فراز » ، و زمین به عنوان « فرود » آغاز میشود ، و سپس طیفی از سلسله مراتب میگردد . این گونه سلسله مراتب ، بویژه میان قوای ضمیر ، حقانیتی به سلسله مراتب در نظم سیاسی و اجتماعی یا طیقات و اقشار میدهد . در فلسفه کلاسیک یونان ، سلسله مراتب درنظم سیاسی و اجتماعی ، از سلسله مراتب میان قوای درونی روانی ، یا نیروهای ضمیر انسان ، نتیجه گرفته میشود . در اروپا نیز کوشیده اند همین سلسله مراتب سیاسی را برسلسه مراتبی که به قوای درونی روانی میدادند ، استوار سازند . توماس اکوین که ارسطوئی میاندیشید و درقرن سیزدهم میلادی میزیست ، نتیجه اوج تر کیب اندیشیدن مسیحی با فلسفه یونان است.ولی فرهنگ ایران ، چنین سلسله مراتبی را میان قوای درونی و روانی انسان نمیشناخت ، که آنرا در سیاست و حکومت بازتاب دهد . چهار قوای درونی هرانسانی ، همان چهاربال سیمرغ ، یا همان چهار خدا است که نامبردیم ، و هیچکدام بر دیگری برتری ندارد . این چهار بال ، باید هم نیرو و هم اندازه باشند ، تا مرغ ضمیر بتواند مرتبا در اندیشیدن ، بسوی سیمرغ پرواز کند و باز گردد.اگر به روند آفرینش در فرهنگ ایران نگاه شود ، دیده میشود که جمشید یعنی نخستین انسان ، در سه ماه دی + بهمن + اسفند پیدایش می یابد . دی ، آسمانست ، و اسفند ، زمین است ، و بهمن ، میان آن دو ، و آندو را با هم ، آشتی میدهد و هم آهنگ میسازد و از آنها « یک تخم » میسازد . در تخم هر انسانی ، آسمان و زمین باهم آمیخته اند ، و یک تخم = یک هستی شده اند . همینطور ، اگر به نقشهای برجسته میترائیان در غرب نگریسته شود ، دیده میشود که گاوی که نماد زمین است ، و همان گُش میباشد ( گاو برمایون در شاهنامه ) ، این همانی با هلال ماه دارد ، و به شکل هلال ماه است که زهدان آسمانست . و همچنین در آسمان ، در هلال ماه ، گُش یا گاو زمین ایستاده است . آسمان به زمین آبستن است . این ادنیشه برتری آسمان برزمین ، یا برتری خالق بر مخلوق ، یا برتری عقل بر جسم و عواطف و سوائق در فرهنگ ایران وجود ندارد ، که بنیاد « نابرابری حکومت با ملت ، یا نابرابری طبقات اجتماعی ، یا نا برابری مرد با زن است .در فلسفه یونان و سپس در اندیشمندان مسیحی ، حاکمیت یک نیروی درونی ، بر نیروهای دیگر درونی ، نظام سیاسی را در اجتماع ، استوار میساخت و به آن ، حقانیت میبخشید ، چون هر طبقه و قشری ، این همانی با یکی از این نیروهای داست ، و آن طبقه که نیروی برتر را داشت ، بایستی حاکم باشد ، یا باید در طبقه بالاتر قرار گیرد .ولی در فرهنگ ایران ، این نیروهای درونی ، بخشی از خدایان چهارگانه بودند ، و اینها بُن هرانسانی بودند . این چهار نیرو ، بیان هنآفرینی چهار نیرو ، در هر عملی و فکری و سخنی بودند .در تفکر ایرانی ، برای آنکه جامعه ، مردم سالار و مردمی سالار باشد ، باید « همآفرینی و همکاری و همفکری » در بُن هر انسانی باشد . به همین علت بود که ایرانیان ، فطرت یا طبیعت انسان را به عبارت اموزه ، دموکراتیک و سوسیال میدانستند . در بُن هر انسانی ، خدایان کیهان ، همکار و هماندیش و همآفرین و همگفتار بودند ، و از این بُن ، هر انسانی ، پیدایش می یافت . از آنجا که همکاری و همپرسی و هماندیشی ، همان « جشن » بود ، بنا براین ، انسانها نیز باهمدیگر ، همکاری و همآفرینی و هماندیشی میکردند ، و باهم ، قانون و نظام و اقتصاد و اجتماع را میآفریدند . و این جشن همکاری و هماندیشی ، همان خرّم یا فرّخ بود . « خود » ، آمیزش و یگانگی این چهار نیرو باهم بود . « خود انسان » ، از همآهنگی چهار نیروی درونی ، این چهار بخش چهار خدا یا چهار اصل ، پیدایش می یافت . در فرهنگ ایران ، مفاهیم خدا و اصل ، چنان به هم نزدیکند که کسی نمیتواند ایندو را از هم متمایز سازد . ولی در مسیحیت و اسلام ، خودِ حقیقی که روح باشد ، به سعادت میرسد ، نه مابقی وجود ، که هیچکدام خود حقیقی نیستند . از این رو نیز ، روحانیون که نماینده این خود خقیقی هستند ، یا این همانی با خود خقیقی دارند ، حق حاکمیت دارند . دراین ادیان ، جستجو و تالاش برای رسیدن سعادت ، تالاش برای سعادت اخروی و ملکوتی و روحانی است . بدین ترتیب ، « خود پرستی روحی » ، کاری مقدس میشود . خود پرستی جسمی ، نکوهیده و خوار شمرده میشود ، ولی خود پرستی روحی ، بنیاد زندگی میگردد . کوشش در سراسر زندگانی ، برای تأمین « سعادت آسمانی خود » ، برای آن « خود حقیقی » مقدس است . بدینسان در دامان مسیحیت و اسلام ، « خود پرستی مقدس » پیدایش می یابد . در مسیحیت ، هزارو پانصد سال ، این « خود پرستی مقدس » ، بنیاد محبت و ایمان بود . سراسر مسئله نجات از گناه در مسیحیت ، این « خود پرستی مقدس » را میپرورد . از رُنسانس ( دوره باز زائی ) به کنون ، واکنش در برابر این هزار و پانصد سال « خود پرستی مقدس » آغاز میشود . از پانصد سال پیش در اروپا ، سر کشی ِ « خود طبیعی » ، از این « خود روحانی و خقیقی و آسمانی » آغاز میشود . بنیاد خکومت از « خود روحانی » برداشته میشود ، و بتدریج بر « خود طبیعی و زمینی و مادی » انسان ، نهاده میشود . این خود طبیعی و زمینی ، که تا کنون محکوم خودِ حقیقی و روحانی بود ، و حق نداشت به اندیشه سعادت باشد ، سعادت را از آن خود میداند ، و طبعا حکومت را بر خود بنیاد میکند . ولی ، این خود طبیعی و زمینی و مادی ، همانقدر « مقدس » میشود که « خود حقیقی و روحانی و آسمانی » بود . « مقدس بودن » ، مخرج مشترک این دو خود میماند . از رنسانس ، خودی پیدایش مییابد که سوائق و امیال و آزها و قدر تخواهی و سائقه تملک و آرمانهای جسمانی و دنیوی اش ، مقدس میگردد . همان کاری را که در گذشته ، خود حقیقی و آسمانی و روحانی با این خود طبیعی ، میکرد ، اکنون این خود جسمانی و زمینی ، با آن خود روحانی و آسمانی میکند . این خود جسمانی و زمینی است که از این پس ، حاکمیت بر خود آسمانی گذشته می یابد . « حاکمیت خود خقیقی ، یا روح ، بر خود جسمانی ، یا بازتاب آن اندیشه در قوای ضمیر ، در فرهنگ ایران نبود . در مسیحیت ، در قوای ضمیر ، هم آز برای سعادت آسمانی برای روح وعظ میشد ، و هم آز و کشش برای سعادت زمینی در نهان بود . و یکی بردیگری برتری داده میشد ، و باید بر دیگری غلبه کند . طبعا از رنسانس به بعد ، در اندیشه های غربی ، جنبش وارونه کردن این سلسله مراتب ، آغاز گردید . دموکراسی در باختر نیز ، بر این جنبش قرار گرفت . انسانی که سائقه برای سعادت زمینی اش ، از هزاره ها و سده ها محرومیت از این سعادت ، عذاب کشیده بود ، و سرکوب شده بود ، بیمار و کینه توز شده بود . این خود بیمار و کینه توز بود که « خود طبیعی و زمینی و واقعی » خوانده میشد . افراد ، با پیدایش این خود کینه تاز و بیمار ، که خود واقعی و طبیعی خوانده میشد ، در اروپا ، در برابر حکومات ، قد علم کردند ، تا ماهیت حکومت را دگرگون سازند . حکومت ، دیگر ، حکومت روح ، در مقابل ملت ، به عنوان جسم و هوی و نفش نباید باشد . « خود ها » دیگر ، حقیقی خود را در آسمان نمیدانستند ، بلکه در زمین و در طبیعت میدانستند . ولی خودی که رو به سائقه های زندگی برای سعادت در گیتی آورده بود ، سائقه های وازده در هزار و پانصد سال و سرکوفته و بیمار بود . درست این خود بود که حق معین سازی خود در سیاست و حکومت میخواست و میخواهد .ولی فرهنگ ایران ، به گونه ای دیگر بود . چنانچه گفته شد ، نطفه و بزر و یا بُن شهر ، که جامعه و حکومت باهم باشد ، در نهاد هر انسانی دانسته میشد . از آنجا که بهمن که اصل میان در درون هر فردیست ، به همانسان ، اصل میان ، میان انسانها نیز هست . پس هر انسانی با بهمن ، یا با « خردِ بِه » ، با « ارکه » ، یا نیروی ساماندهی اش ، حق و توانائی دخالت در سیاست و حکومت دارد ، و اگر در سیاست و حکومت دخالت نکند ، گزند به اصل میان ، و مغز هستی که بهمن است ، میزند . دخالت در قانونگذاری ، دخالت در تعیین سرنوشت اجتماع و شهر ، گوهر فطری یا طبیعی اوست . بررسی این سر اندیشه بزرگ در فرهنگ ایران ، نیاز به مرزبندی با ادیان و جهان بینی ها و ایدئولوژیها و مکاتب فلسفی ، تنها کشیدن خط تمایز و افتراق ، میان آنها نیست ، بلکه در برخورد با اسلام و مسحیت ، یا با مکاتب فلسفی غرب ، ما در فرهنگ خود ، متوجه نکاتی میشویم که تا کنون نمیشناختیم . از این رو من در سخنرانیهای آینده ، در برخورد با این ادیان و مکاتب فلسلفی باختر ، بویژه از ماکیاولی تا کنون ، ویژگیهای فرهنگ سیاسی ایران را یکایک ، بیرون خواهم آورد و خواهم گسترد . این امکانات شگفت انگیز و کشف ناشده و نو ، در اندیشه های فرهنگ سیاسی ایران هست که سزاوار بررسی است .اندیشه « شهر خرّم » ، که بر شالوده انسانهائی نهاده شده است که در ژرفای نهادشان ، دموکرات و سوسیال هستند ، بخش جدا ناشدنی در تقویم یا ماهروز ایران است . تقویم ایران ، بهترین ساختار فرهنگ ایران در روند زمان است . هر اندیشه ای و آرمانی ، در تصویری از روزها یا ماهها که این همانی با خدائی دارد ، باز تابیده شده است . آن اندیشه و آرمان ، بطور گشتی ، از نو ، واقعیت می یابد ، و باید به اندیشه واقعیت دادن آن بود . این بود که ماه دی ، که برابر با ماه دسامبر باختر باشد ، اختصاص به واقعیت یابی یا آشکارشدن این اندیشه داشت . ماه دی را بنا بر آثار الباقیه ، « خود ماه » نیز میگویند ، و سپس میآید که « این روز – روز یکم – و این ماه ، هردو بنام خدای تعالی که هرمزد است نامیده شده » . موبدان زرتشتی نام روز یکم هر ماه را که « خرّم یا فرّخ » بوده است ، عوض کرده بودند ، و آنرا به خدای خود ، اهورامزدا منسوب ساخته بودند . پس معلوم میشود که این ماه نیز « ماه خرّم » نام داشته است . بنا بر ابوریحان ، روز یکم را ایرانیان ، بنام جشن خرم روز ، جشن میگرفته اند . ابوریحان ، غالب اطلاعات خود را از موبدان زرتشتی یا زرتشتیان آگاه میگرفته است ، و کمتر متوجه پیروان زنخدائی و خرمدینان شده است ، و آنهارا « علمه » میخواند . همینطور محمد حسین برهان ، صاحب برهان قاطع ، اغلب اطلاعات خود را از موبدان زرتشتی میگرفته است . خواه نا خواه ، این اطلاعات ، از سوئی ، رد پای اندیشه های گمشده را نگاه داشته اند ، و از سوی دیگر ، رنگ الهیات زرتشتی را به خود گرفته اند . اینست که برهان میگوید که نام ماه دی ، ماه خرّم است که درست است ، و افزوده براین میگوید که : نام روزهشتم از هرماه نیز روز خرّم است ( دی به آذر = خرّم ) و جشن خرّم روز را ایرانیان در روز هشتم میگرفته اند . هم قول ابوریحان و هم قول برهان درست و متمم هم هستند ، و از این رد پاها میتوان شناخت که این جشن از روز یکم که خرّم بوده است ، تا روز هشتم که خرّم = دی بوده است ، ادامه داشته است .ماه در ، یا ماه خرّم ، تنها ماهیست که چهار بار ، نام دی = خرّم درماه تکرار میشود . چهار آغاز هفته ها ، دی نامیده میشدند ، و خرّم که نام روز یکم بوده است ، نام دیگر همان دی است که نام این زنخداست . این که میگویند ، پارستین ، هفته نداشته اند ، مقصود زرتشتیانند . تکرار این چهار نام ، در آغاز چهار هفته ، نشان میدهد ، که ایرانیان ، هفته داشته اند . موبدان زرتشتی با هفته ، مخالفت میکردند ، چونکه نام دیگر هفت ، شبا = شب است ، که نام دیگر این خداست ، چون « شب افروز » نیز نام دیگر ماه دی است . و از این نامها ، متوجه هفته ، و طبعا متوجه خدای بزرگشان ، خرّم یا دی ( دیو = دین ) یا خرّم یا فرّخ یا ریم میشده اند . و آنها نمیخواستند که اهورامزدا را ، با « خرّم » این همانی بدهند . از این رو منکر هفته بودند . ولی در اصل ، تصویر اهورامزدا ، این همانی با خرّم یا خرّخ داشته است . و اهورامزدای هخامنشیان ، همین خرّم یا فرّخ است .ابوریحان ، خاطره این جشن را که هزاران سال ، ایرانیان میگرفته اند ، برای ما نگاه داشته است . او مینویسد که « ودر این روز عادت ایرانیان چنین بود که شادشاه از تخت شاهی بزیر میآمد و جامه سپید میپوشید و در بیابان بر فرشهای سپید می نشست و در بانها و یساولان و قراولان را که هیبت ملک بدانهاست ، بکنار میراند و در امور دنیا فارغ البال نظر مینمود و هر کس نیازمند میشد که با پادشاه سخن بگوید خواه که گدا باشد یا دارا ، و شریف باشد یا وضیع ، بدون هیچ صاحب و دربانی بنزد پادشاه میرفت ، و بدون هیچ مانعی با او گفتگو میکرد و دراین روز پادشاه با دهقانان و برزیگران مجالست میکرد و در یک سفره با ایشان غذا میخورد و میگفت : من امروز مانند یکی از شما هستم و من با شما برادر هستم زیرا قوام دنیا بکارهائیست که بدست شما میشود و قوام عمارت آن هم بپادشاه است ، و نه پادشاه را از رعیت گریزی هست و نه رعیت را از پادشاه ، و چون حقیقت امر چنین شد ، پس من که پادشاه هستم با شما برزیگران برادر خواهم بود ، و مانند دو برادر مهربان خواهیم بود بخصوص که دو برادر مهربان هوشنگ و ویکرد ، چنین بودند » . این « هوشنگ و ویکرد » ، عبارتی دیگر ، از همان اندیشه « جفت آفرید » یا « بهروج الصنم = بهروز و سئنا » یا « ورقه و گلشاه » ، یا « اورنگ و گلچهره » است که بُن کیهان و انسان شمرده میشدند . این هوشنگ و ویکرد ، همان درختیست که در شاهنامه ، بنام درخت شگفت انگیزِ « دوبُن ، گشته جفت » خوانده میشود . برابری رهبر و یا حاکم ، با مردمان ، از برابری بُن کیهان ، نتیجه گرفته میشود . برابری شاه با مردم ، از بُن کیهان سرچشمه میگیرد . جامه سپید که او در این روز میپوشد ، جامه بهمن است . و از بهمن ، بهرام و خرّم و رام ، پیدایش می یابند که هرسه باهم برابرند . و این برابریست که در میان همه انسانها ، موجود است . و بهمن نیز با این سه ، برابر است ، چون آفریننده ، برابر با آفریده هست . در همه ماهها ، فقط یکروز ، همنام نام آن ماه است . از این رو فقط یک جشن اقتران ، روز و ماه است . قثط در این ماه ، چهار روز ، همنام نام ماه است . از این رو ، این ماه ، یک ماه استثنائی بشمار میرفت . چون چهار جشن اقتران روز و ماه باهم داشت . و همین چهار جشن است که بوسیله میترائیان به غرب آورده شده است و بنام Advent یک جشن مسیحی شده است . البته اندیشه سه تا یکتائی ( بهمن = خرّم + رام + بهرام ) نیز در « اقانیم ثلاثه » ، جزو بنیاد مسیحیت شده است ، که در نقش برجسته دیبرگ ( نزدیک فرانکفورت ، مایم ) دیده میشود که از درختی سه شاخه برآمده ، که سر میتراس + رشن ( کاوتِس ) + سروش ( کاوتوپاتِس ) باشند . و همین سه تا یکتائی مسیحیت ، سبب شد که چند خدائی یونان و روم ( خدایان کفر ) ، امکان بازگشت یافتند ، و از سر ، فلسفه زندگی و سیاست و اجتماع و هنر اروپا ، و پلورالیسم در دموکراسی را در اروپا ، معین ساختند . پلورالیسم در همه دامنه ها ، پدیده ای جز همان « چند خدائی یا کفر » در صورت تازه اش نیست . اندیشه چند خدائی و پانتئون ( انجمان خدایان ) ، که نخستین نطفه بارآور ، برای پیدایش دموکراسی و تحول آنست ، در همه تئوریهای سیاسی در غرب ، نا دیده گرفته میشود . چنانکه امروزه نیز اندیشه دموکراسی ، بخوبی درجامعه هائی که ادیان چند خدائی دارند ، بآسانی راه مییابد و ریشه میکند ، ولی در جامعه های تک خدائی که خدایان باهم انجمن نمیکنند ، و باهم دریک نیایشگاه گرد هم نمیآیند ، اندیشه دموکراسی ، تخمیست که در شوره زار ریخته میشود .جشن سر آغاز هفته چهارم ، تبدیل به جشن زاده شدن عیسی گردیده است . ولی این جشن ، جشن زایش و پیدایش همزاد جمشید و خورشید باهم بوده است . ما جشن دموکراسی ( از یکم تا هشتم ماه دی = دسامبر ) و جشن زایش و پیدایش جمشید را که مقارن پیدایش خورشید است ، فراموش کرده ایم . در این روز است که جمشید ، نخستین انسان ، سازنده شهر خرّم ( جمکرد = َوِر جم ) پیدایش می یابد . او شهری میسازد که در آن رشک نیست ، به عبارت دیگر ، اندیشه برابری در آن واقعیت یافته است . در این شهر است که همیشه درآن ، بقول شاهنامه « پر آواز نوش » است . ما چنین جشنی را فراموش کرده ایم و غرب و مسیحیت ، آنرا بنام یک جشن مسیحی ، زنده نگاه داشته است ، و از آنِ خود ساخته است . از یکم تا هشتم این ماه ، جشن دموکراسی ، جشن برابری ملت با حکومت ، جشن حکومت بر پایه خواست ملت بوده است . روز چهاردهم ، که روز گُش است ، سیر سور نامیده میشود ، و برعکس آنچه نوشته اند ، ربطی با سیر و پیاز ندارد .از روز شانزدهم تا روز ۲۱ ، جشن گاهنبار پنجم است که این همانی با پنج خدا دارند . ۱ - سروش ۲ - رشن ۳ - فرودین ۴- رام ۵ - بهرام ، و اینها ، خدایانی هستند که باهم میآمیزند ، و بُن هر انسانی میشوند . از این تخمست که جمشید ، آغاز به پیدایش پیدا میکند . از این رو بنا بر ابوریحان در آثار الباقیه ، از جمله مردم در این روز ، « از خمیر یا ازِگل ، شخصی را به هیکل انسان میسازند و در راهرو و دالان خانه ها میگذارند . ولی این کار از زمان قدیم در خانه پادشاهان استعمال نمیشد ( یعنی شاهان زرتشتی دوره ساسانی ) و در زمان ما این کار برای اینکه مانند کارهای مشرکان و اهل ضلالت است متروک شده » . گذاشتن مجسمه گلی یا خمیری ، نماد پیدایش جمشید ، بُن انسانها بوده است . از این تخم که پنج خدا باهم آمیخته اند ، و همکار و هماندیش و همآفرین شده اند ، یعنی نهاد دموکراتیک و سوسیال دارند ، جمشید یا بُن هر انسانی ، در روز ۲۲ دسامبر ، پیدایش می یابد . روز ۲۲ روز باد است . در کردی معنای « باد » پیچ است که نماد عشقست ، چنانچه « پیچه » ، گیاهیست که نماد عشقست . بلوچیها به باد ، گواد میگویند ، و این گواد ، که همان قباد باشد ، به معنای ابداع و نوآوری است . سروش و رشن ، نزد میترائیها ، کواد ( کاوتس = رشن ، کاوتوپاتس = سروش ) بودند . در سیستان ، به فروردین ( ارتا فرورد ) کواد میگفتند . در بهرام یشت ، دیده میشود که نخستین صورتی که بهرام پیدا میکند ، صورت « باد » است . در بندهشن می بینیم که جان انسان به « باد » باز میگردد ( واژه روح در عبری نیز به ریح بازمیگردد که همان باد باشد ) چون اصلش ، از باد شمرده میشود ( در الهیات زرتشتی ) . این به معنای آنست که گوهر جان انسان ، عشق و نوآوری و نوشوی است . روز ۲۳ روز دی است و روز ۲۴ روز دین است . این دو روز باهم اینهمانی دارند ، چون همنام هستند ، و یکی از آنها صفر بشمار میرود . از این رو جشن تولد عیسی را روز ۲۴ میدانند که در حقیقت روز جشن پیدایش جمشید ، روز پیدایش انسانیست که میتواند بهشت را بر روی گیتی بسازد ، بوده است ، و طبعا ، نیاز به منجی و شفیع نداشته است . جمشید و خورشید ، در یک روز باهم پیدایش می یابند ، چون هردو فرزندان همزاد سیمرغند . « شید = جید = شیت = شیث » ، که پسوند جمشید و خورشید هست ، در اصل به معنای « نای » است که نام سیمرغ بوده است . خورشید ، همزاد جمشید است . در روز ۲۲ تا ۲۴ خورشید و جمشید باهم از ماه که خرّم یا فرّخ باشد ( که همان پنج خدای نامبرده در بالا هست ) زاده میشوند . پس جمشید مانند خورشید ، خرّم زاد ، فرزند خرّم است . در دوره چیرگی ِ میترائی ، خورشید ، نرینه ساخته شد ، و بدست او تیغ یا شمشیر نهاده شد ، و از خرشید ، شیر درنده ساخته شد که علامت مفهوم تازه از حکومت نظامی ( حکومت بر پایه ارتش ) بود . از اینرو درفش با شیر و خورشید و تیغ ، درفش ارتشتاراتست نه درفش ملت . درفش ملت ، درفش کاویانست که در اصل درفش گُش خوانده میشده است . پیش از آنکه خورشید ، نرینه و خونریز ساخته شود ، خورشید خانم ( خشتری = زن ، خشترات = حکومت ) بود ، چنانچه هنوز نیز مردم او را خورشید خانم میخوانند . خشتره ( شهریور ) پیش از آمدن میتراس ، بر پایه کشش نوای نای قرار داشت ، نه بر پایه شمشیر و شیر و خورشید نرینه . رد پای تصویر خورشید را به نام عروس آسمان ، در قصیده ای از عبید زاکان باز می یابیم . و بخوبی در آن دیده میشود که خورشید ، نماد راهبری ، بدون سپاه و شاه است . سپهر چهارم ، جایگاه خورشید است .سریر گاه چهارم که جای پادشهستفزون ز قیصر و فغفور و هرمز و داراتهی ز والی و ، خالی ، ز پادشه دیدمولیک لشگرش از پیش تخت او بر پافراز آن صنمی با هزار غنج و دلالچو دلبران دلاویز و لعبتان ختاگهی بزخمهِ سحر آفرین زدی رگ چنگگهی گرفته بر دست ، ساغر صهبااز سوئی جمشید ، همزاد چنین خورشیدیست که معشوقه اوست ، و از سوی دیگر ، جمشید ، همزاد آرمیتی ، زمین با زنخدای زمین است . آرمیتی ، بنا بر برهان قاطع ، فرخ زاد هم نامیده میشود ، که همان خرّم زاد باشد . در هندی باستان ، روی زمین را جیما jimaa میگویند و در افغانی زمین را جماکا jmaka مینامند ( زیر نویس واژه زمین ، در برهان قاطع ، دکتر معین ) . پس زمین ، یعنی آرمیتی ، خواهر و همزاد جمشید است . هم خورشید در آسمان و هم زمین ، همزاد و همگوهر جمشیدند . اینست که جمشید در ماههای دی + بهمان + اسفند پیدایش می یابد ، یا به عبارت دیگر ، بهمن در جمشید ، آسمان و زمین ( دی و آرمیتی ) را به هم پیوند داده و بهم آمیخته است . در وجود انسان ، آسمان یا فراز ، برتر از زمین یا فرود نیست ، یعنی اصل قدرت که رابطه حاکمیت با تابعیت است ، وجود ندارد . واین جمشید است که با نواختن نای ، آرمیتی ، خواهرش و معشوقه اش را ، به گسترش زمین میانگیزد تا شهر خرّم یا « َو ِر جم » یا « جمکرد » را به وجود بیاورد</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-26644430347003698312007-05-13T05:39:00.000-07:002007-05-13T05:43:54.214-07:00فرهنگ سیمرغی<div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#6666cc;">فرهنگ سيمرغی</span></strong></div><div align="right"> </div><div align="right"> <a href="http://www.jamali-online.com/">منوچهر جمالی</a> • <strong><span style="color:#ff0000;">مولوی و حافظ ، واعظِ تسامح و مدارائی و یا تساهل نبودند، بلکه این رفتار، از بُن ِ فرهنگ سیمرغیشان تراویده بود، که به کلی بر ضد اندیشه صراط مستقیم و مالکیت حقیقت مطلق و انحصاریست</span></strong></div><div align="right"> .</div><div align="right">..سهشنبه ٣ بهمن ۱٣٨۵ - ۲٣ ژانويه </div><div align="right"> مولوی وحافظ ، واعظِ تسامح و مدارائی و یا تساهل نبودند، بلکه این رفتار، ازبُن ِ فرهنگ سیمرغیشان تراویده بود، که به کلی برضد اندیشه صراط مستقیم و مالکیت حقیقت مطلق و انحصاریست سراندیشه بنیادی فرهنگ سیمرغی آنست که ، تخم آفریننده جهان ، درجان هرانسانی غرس شده است . تخم آفریننده جهان ، بهمن است که درسیمرغ یا هُما ، دیدنی میشود ، ولی ناگرفتنی میماند . بهمن ، تخمیست که درسیمرغ یا هما ، میافروز وزبانه میکشد و تبدیل به « آتش، یا ارتا » میشود . این تخم آفرینده جهان (= بهمنی که هما میشود ) درجان هرانسانی ، نهفته است . این سراندیشه، درتصاویر گوناگون شکل به خود گرفته است . ۱- یکی تصویر دخمه سیامک است که در حصاری میباشد که با رزم و تهدید ، نمیتوان تسخیرکرد ، و رد پایش درگرشاسپ نامه اسدی باقی مانده است . ۲- و تصویر دیگری ، « دژ بهمن » است که کیخسرو، با گذاردن نامه ای دردیوارش ، آن را بدون زورمیگشاید ، و برپایه چنین کاری ، حقانیت به حاکمیت درایران می یابد، و به علت داشتن چنین بینشی ، به شاهی برگزیده میشود . هرکسی، دژ بهمن را بدون کاربرد زور و جنگ وارهاب بگشاید ، به بینشی راه یافته که حق دارد ، جامعه را ، بدون کاربرد قهرو بیم افکنی و پرخاشگری ، سامان بدهد . با لاخره تصویردیگرش که درادبیات ، برسرهمه زبانها افتاده است ، « جام جم » یا «جام کیخسرو » است که وقتی کسی بدون کاربرد قهروپرخاش، به گوراب رستم برود ، زیر سر رستم ، فرزند زال که پرورده سیمرغست ، می یابد ، و همه جهان را درآن میتوان دید . دریک جام کوچک ، همه جهان ، نقش بسته است، ودراین جام ، همه جزئیات جهان، پیداست . دراین جام ، میتوان هر انسان دردمندی را درناپیداترین نقطه جهان ، دید و به یاریش شتافت . به همین علت نیز، نام « جام » درهزوارش ، مانمن ( مان ِ من = مینوی مینو ) است که همان« بهمن» باشد . جمشید که بُن همه انسانهاست، جام جم ، یا بینش بهمنی دارد . به عبارت دیگر، انسان ، جامیست که سراپای جهان را درآن میتوان ، دید و شناخت. این تصویر نهفته بودن ِتخمه جهان ، یا « ارکه درجان » ، تصویری ازانسان بود ، که فرهنگ سیمرغی ارائه میداد . به عبارت دیگر، ضمیر هرانسانی ، ناگرفتنی ونادیدنی و غلبه نا پذیر و مقدس است . هیچ قدرتی ، هرچند خودرا نیز مقدس بشمارد ، حق تجاوزکردن بدان ، و غلبه کردن بدان را ، با قهرو خشونت و تهدید و ارهاب ندارد . نه تنها این اصل درمورد انسان ، اعتبار دارد ، بلکه ازانسان بطور کلی ، حق تجاوز و غلبه کردن و تصرف کردن طبیعت، و« حاکمیت برطبیعت» ، گرفته میشود . تفاوت مفهوم « خرد » درفرهنگ سیمرغی، با « عقل » درغرب ، اینست که « خرد » ، سرچشمه اندیشیدن برای غلبه کردن و تصرف کردن و تملک هیچ جانی و هیچ انسانی نیست . خرد ، حق اندیشیدن برای استثمارکردن را ندارد . خرد ، برای رسیدن به قدرت برانسان و اجتماع، از راه وحشت انگیزی و پرخاشگری و قهر نیست . دراثر اینکه « اصل آفریننده جهان درهرانسانی » هست ، شیوه برخورد با هرانسانی ، شیوه گشودن هستی او، و زایانیدن و باغبانی کردن هستی اوست . کسی حق ندارد ، آنچه دربُن هستی انسان است به غارت ویغما ببرد ، واورا از اصالت بیندازد، و نازا سازد . ضمیر هرانسانی ، زایانیدنیست . هستی انسان ، درگوهرش ، افشاننده و لبریزنده است . هستی انسان، که مرکب ازتخم آفریننده جهان درخود است ، هستی ناگنجیدنی درخود است . اینست که گوهرانسان ، اصل نثارکردن است ، وطبعا ، برضد عقلیست که غایتش ، گرفتن و تسخیرکردن و بـُردن است . برآیندهای این سراندیشه، صورتهای گوناگون در غزلیان مولوی یافته است . هستی انسان دراثر وجود این تخم روینده وفزاینده جهان در درونه اش ، خندنده ، و زهنده ، وشکوفنده و رقصاننده است . نام بهمن که « بزمونه » باشد ، دارنده دومعناست . هم « بز+ مونه » است، که « اصل ازخود زادن » میباشد، و هم « بزم + مونه » است که «اصل بزم و همپرسی درشادی باهم » است . اصل « همپرسی یا صحبت، درجشن وشادی » است . اینست که مولوی دراین راستا میگوید : خیز که جان آمدست، جان وجهان (جان جهان=بهمن وهما ) آمدست دست زنان آمدست ، ای دل ، دستی برآر یا آنکه میگوید : ای زنظرگشته نهان ، ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان ، بی دل و دستار بیا چون تو آئی ، جزو جزوم ، جمله دستک میزنند چون تورفتی ، جمله افتادند در غو غا چرا ؟ این « همه جهان درجان ِ او، حاضرو آمیخته با او بودن » ، سبب رویش روشنی و بینش هرچیزی ( جملگی ) ازهستی ِخود ِاو میشود : ای آنک پای صدق ، برین راه میزنی « دو کون با تو هست » ، چو تو ، همدم منی بهمن وهما ، همدم و آمیخته باهرانسانیست هیچ ازتو فوت نیست ، همه با تو حاضر است ای از درخت بخت ، شده شاد و منحنی هرسیب و آ بـئی که شکافی بدست خویش بیرون زند زبا طن آن میوه ، روشنی این فراجوشی روشنی از درونه میوه هائی که از درخت وجود خود میرویند ، این فراجوشی زیبائی از درونه ، زنجیره های به هم بسته اند زان روشنی بزاید ، یک روشنی نو ازهرحسن بزاید ، هر لحظه احستی این اصل « ازدرونه خود ، دراثر حضور کل دوجهان » پدید آمدن روشنی و بینش ، بیان استقلال و آزادی انسان ، وعدم نیازانسان ، به رهبری و حجتی و پیامبری است . ای « آنک در دلی » ، چه عجب « دلگشاشتی » یا درمیان جانی ، بس جانفزاستی آمیزش و منزّهی است ، درخصومتند که : « جان ماستی تو » ، عجب ، یا « تو ، ماستی » ازدیدگاه شریعت ِ اسلام، وسایر ادیان نوری ، هم آمیختگی خدا با انسان ، وهم تنزیه خدا ازانسان ، دو اندیشه متخاصم باهمند ، ولی دراثر اندیشه « جفت بودن بهمن وهما، اصل ِ نادیدنی ، که صورت و دیدنی میشود » ، درفرهنگ سیمرغی ، دو اندیشه اند که باهم ، آشتی داده شده اند، وهیچ گونه تضادی باهم ندارند . سیمرغ یا « نای به »، همان « بهار» ویا فروردین ( ارتا فرورد ) است . « ون گرو » یا « ون هره= وی هره » باشد ، اصل همان واژه « بهار » است و به معنای « نای به = وای به = سیمرغ » است . سیمرغ ، یا خدا ، اصل بهارآور درهستی ِ خود انسان است، که هستی را میشکوفاند وانسان را نو وتازه میکند : او جان بهارانست ، جهانهاست درختانش جانها شود آبستن ، هم نسل ده و هم زَه ( فرزند ) چو« خرّمشاه عشق » ، از دل برون جست که باشد ، که خوش وخرّم نباشد ؟ جان وجهان چرا عیب و ملامتم کنی در دل من درآ ببین ، هرنفسی یکی حـَشـَر این اصل بهارآور، در درونه ِهستی انسان ، اورا تبدیل حال میدهد و هستی اورا منقلب میسازد، و قیامت دراو برپا میکند: جهان اندر گشاده شد جهانی که وصف او نیاید در زبانی حیاتش را نباشد خوف ومرگی بهارش را بگرداند خزانی در ودیواراو افسانه گویان کلوخ و سنگ او اشعار خوانی چو جغد، آنجارود، طاوس گردد چو گرگ آنجا رود ، گردد شبانی برفتن ، چون بود ؟ تبدیل حالی نه نقلی از مکانی تا مکانی به خارستان ِ پا برجای ، بنگر ز « نقل حال» گردد، گلستانی مبین آن صخره پا برجای ماند چو سیران کرده تاشد لعل کانی بشوی ازآب معنی ، دست صورت که طبا خان بگستردند ، خوانی ملایک بین بزائیده ز دیوان نزاید این چنیی ، آن چنانی ؟ بسی دیدم درختی رُسته ازخاک که دید ازخاک ، رُسته آسمانی ؟ این ناگنجابودن آنچه فزونتر ازجهانست درضمیرانسان ، این فرا رویندگی ازپوسته « خود » ، این فرا افشانندگی و لبریزی از وجود ، این زایش زنجیره وار روشنی از روشنی، زیبائی از زیبائی ، این فشار گشوده شدن از درونه ، این همیشه ازهم بازشکفتن ، « این میدان پهن شدن ِ آنچه در میان انسان ، نقطه وارست » ، ویژگیهای انسان ، درفرهنگ سیمرغی است، که درغزلیات مولوی ، چهره های گوناگون و رنگارنگ به خود گرفته است . این تصویر انسان ، که « تخم آفریننده جهان درضمیرش ، خود اجتماعی و سیاسی و دینی و قانونی و اقتصادی و اعتقادی وحزبی و قومی و ملی را ازهم باز میشکافد، تا فراافشانده شود ، پیآیندهای فوق العاده مهم سیاسی و اجتماعی و حقوقی و فلسفی و پرورشی و دینی دارد ، که هرچند مولوی بدان نمی پردازد ، و درباره آن خاموش میماند، ولی چنان چشمگیرو زنده است ، که با یک دید ، نمایان میگردد . از همین تصویر انسان ، بخوبی ، اندیشه « فراسوی همه ایمانها و ادیان و عقاید بودن ضمیر وفطرت ِانسان » ، به شکل ِ بدیهی نمودارمیگردد . فرهنگ سیمرغی ، فرهنگیست « وراء کفر ودین ، وراء قومی ، وراء ملی ، وراء نژادی ، وراء طبقاتی » . قداست جان وخرد ، برآیند ضروری آنست . حکومت فقط برپایه همپرسی ، حکومتیست که مردمان ، بدان حقانیت میدهند . خردی که درارهاب و قهر و خدعه وتزویر بیندیشد ، بکلی مطرود است . جان وخرد هرانسانی ، ارجمند است ، و هیچ قدرتی ، حق گزند زدن و آزردن آنها را ندارد . با آگاهشوی از پیدایش این بهمن ، که « نکته فزونتر ازجهان » در خود ی انسان میباشد ، مولوی این غزل را میسراید : خیز که امروز، جهان ، آن ِ ماست جان(= سیمرغ ) وجهان (= بهمن ) ، ساقی و مهمان ماست خیز که فرمانده جان وجهان از کرم امروز، به فرمان ماست این بهمن وهماست که درهرانسانی ، تنها« اصل فرمانده » است. زُهره ومه ، دف زن شادی ماست بلبل جان ، مستِ گلستان ماست شاه ِ شهی بخش ، طربساز ماست فقط بهمن و هما ، حق تاج بخشی یا « دادن حقانیت به حکومت» را دارند یار، پری روی ، پریخوان ماست شور درافکنده و ، پنهان شده او نمک عمر و ، نمکدان ماست گوشه گرفتست و ، جهان ، مست اوست او خضر و چشمه حیوان ماست چون نمک دیگ و ، چو جان در بدن ازهمه ظاهرتروپنهان ماست نیست « نماینده » و ، خود ، جمله اوست خود، همه مائیم ، چو او ، آن ِ ماست درآغازغزل میآید که امروز جهان ازآن ماست ، و درپایان غزل، توضیح داده میشود که او ، تنها خود را نمی نماید ، بلکه خودش درهمه ، امتداد می یابد ، وتخم خود را درهرانسانی میافشاند و ازاین روهست که « او ، اصل فزونتر ازجهان و جهان آفرین است » که ازآن ِهرانسانی هست . انسان ، با چنین ویژگی ، پیدایش می یابد. اینها بحث های مه آلود ویا مبهم و تمثیلی و تشبیهی و پریشنده و آنجهانی ِ صوفیانه نیست که هیچ سروپائی ندارد . اندیشه مدارائی و تساهل و تسامح در غزلیات مولوی یا حافظ وعطار، آنچنانکه بسیاری امروزه ، سطحی وار، تکرار میکنند،« وعظ و ارشاد و نصحیتِ خشک وخالی » نیست ، بلکه شیوه رفتاریست که از ژرفای فرهنگ سیمرغی آنان ، فوران میکند . مدارائی و بردباری ، یا حتا همان « تساهل » ، که فقط « نصیحت و وعظ وپندی » ، برای بزک کردن اعتقاد شخص به حقیقت منحصر به فرد و مطلق خودش است، اگر خود فریبی نباشد ، یک خدعه و تزویرویا « چنگ واژگونه زدن » به دیگران است . مولوی وحافظ ، واعظِ تسامح و مدارائی و یا تساهل نبودند ، بلکه این رفتار، ازبُن ِ فرهنگ سیمرغیشان تراویده بود ، که به کلی برضد اندیشه صراط مستقیم و مالکیت حقیقت مطلق و انحصاریست . این شیوه رفتار، پیآیند همین « وجود ِ جهان درجان ِ هرانسانی » است . هستی هرانسانی ، جام جمست که خود میتواند مستقیم ، جهان را با چشم خویش ببیند . آنکه چنین ارجی به هر انسانی نمیدهد ، سخنانش از مدارائی و بردباری و تساهل ، فقط لق لق زبانست . </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-2627044117639133855.post-8145840759242892582007-05-12T00:26:00.000-07:002007-05-12T00:31:08.834-07:00دیو سپید کیست ؟<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">دیـو سـپـیـد کیـسـت؟ میترا، یهوه، پدرآسمانی، الله، «حکومت</span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">»<br /></span><span style="color:#336666;">منوچهر جمالی</span></strong></div><div align="right"><br />• <strong><span style="font-size:180%;color:#6666cc;">آرمان بینش در ایران زیستن در «هـفـتخـوان شگفتی» است، نه زندگی،طبق ِ «شریعت» یا در «راه راست</span></strong></div><div align="right"> </div><div align="right">» ...<br />چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۶ - ۹ می ۲۰۰۷<br />فرهنگ ایران، برضد « صراط مستقیم » است آرمان بینش درایران زیستن در « هـفـتخـوان شگفتی » است، نه زندگی،طبق ِ« شریعت » یا در« راه راست » گوهر « خـرد » ، درآموزه زرتشت ، آنست که میتواند « ژی، یا زندگی» را که بطور روشن ، جدا و مشخص هست ، انتخاب کند، و برضد « اژی یا ضد زندگی » ، که بطورروشن و مشخص است ، بجنگد . انتخاب یکی ، ایجاب جنگ وپیکار با دیگری را که ضدش هست، میکند . به سخنی دیگر، در« خرد » به مفهوم زرتشت ، « اژی » که کین ورزی وستیزندگی باشد، نهفته و پوشیده است . گوهر« خـرد » برای زال زر ورستم ، آنست که درپیمودن هفتخوان آزمایش و شگفتی و خیرگی، بجائی درپایان بـرسد که خود، میتواند در « پدیده و رویدادها که پیسه و ابلقند» ، اژی را از اژی بجوید ، و « ژی » را برگزیند وبیرون آورد . « برگزیدن یا گزیدن که vichitan » باشد ، برای ما به غلط، به « انتخاب کردن یکی از دو شق یا بدیل » فهمیده وخلاصه میشود. « گزیدن و برگزیدن » در فرهنگ ایران ، انتخاب کردن ، درپیمودن راه جستجو و تحقیق کردن و پرسیدن » است . انتخاب کردن ، مرحله پایانی است ، و به خودی خودش، بدون آن جستجو وپژوهش ، برضد مفهوم « برگزیدن» است . کسیکه بدون جستجو و پژوهش، انتخاب میکند ، برنگزیده است، و برضد « خرد » برخاسته است. پیشوند « ویچ = ویژ= بیز» در گزیدن (= ویچیتن ) ، همان واژه « ویس = پیس » است . دراوستا « ویvi = ویس vis، که به وایه vaya برمیگردد » به معنای دوتائی است ، که هویت « یوغی = همزادی = پیسی = دیوی » را مینماید. درفرهنگ ایران، اندیشه « همزاد » ، دوتای به هم چسبیده وهمگوهر بود ، و تصویری که زرتشت درگاتا آورد ، برضد این اندیشه بنیادی بود . ازآنجا که دواصل یا دوچیزبه هم بسته وهمگوهر را نبایست ازهم پاره ساخت ، شناختن ، جستجوی شیوه هائی بود که آن دوچیزرا ازهم بازشناسد، بی آنکه آنهارا ازهم ببرد و پاره سازد و مغایرو ناهمگوهرکند . این بود که « بهمن » ، اصل یا « خدای خرد وبینش »، موهای فرقدار داشت . تارک سر که دودسته مورا ازهم شانه میکرد ، ویزارد ورس wizard wars خوانده میشد وویزن wizen ، همان واژه « گزیدن » است . بینش بهمنی، شانه کردن پدیده ها و رویدادها ازهمدیگراست، نه شقه کردن کلـّه ، به دوقسمت ازمیان . صفات یک چیز، ویژگیهای ازهم شانه شده آن چیزهستند ، نه ویژگیهائی که آن چیز را ازهم ببرند و پاره کنند . واژه « گزیدن » ، همین « ویزارتن موی سر » است . نماد دیگر بهمن ، « کـمـان» بود، که دراثر دوتاشدگی و خمیدگی درمیان ، دوشاخه شده است . هم تاشدگی وخمیدگی (کوژی) ، وهم دوشاخه داشتن ، نماد چنین« بینشی » بود . برای شناختن دوویژگی دریک چیز، باید درخط فاصلی، آنهارا ازهم خمید وتاکرد. دراین خط تاشده ، هم آندو ، ازهم مشخص میشوند ، وهم آندو به هم میچسبند . ازواژه « مـرز» هم چنین معنائی برداشت میشد. مرز ، دوچیزرا برغم مشخص بودن ازهم ، باهم پیوند میدهد ومیچسباند و همگوهرمیسازد . « تا شدن جامه » و « چین » خوردگی، متمایزمیسازد ، ولی جدا نمیسازد . به همین علت ، « موج و تموّج » نه تنها درآب ، بلکه درنقوش ، بسیار اهمیت داشت . خطوط موجی ، برشانه های کوزهای سفالین، گواه براین معنا بودند . همچنین « هلال ماه » ، که نماد دوشاخه به هم پیوسته بود ، نماد « شناخت ، یا ویژه ساختن » بود . خرد، دوشاخه بود ( آسن خرد + گوش سرود خرد ) . همچنین دوشاخ جانوران ( بزکوهی و غرم و گاو ، ذو القرنین ) نماد چنین بینشی است . به همین علت، سر دیو سپید را که دوشاخ دارد درنقاشیها ، روی سر رستم قرارمیدهند، چون، نماد داشتن چنین بینشی است . همچنین « دورنگی گـور» ، به ویژه دردرداستان« اکوان دیو » که به شکل گور، چهره مینماید ، وگریزپا وناگرفتنی است ، و درواقع همان « بهمن » است ، نماد دست یافتن به بینش، بدون ازهم پاره ساختن است . چنین شناختی، گریزپا هست ، ولی گوهر واقعی چیزهارا مینماید. به همین علت نیزگور، صفت ویژه ِ « بهرام گور» ، شده بود ، چون « شکارگور» ، اشاره به چنین گونه جستجوئیست . این اصطلاح، سپس به « الک کردن = غربال کردن= بیختن ، بیژن » ، اطلاق شده است . کسی به معرفت حقیقی میرسد ، که غربال یا الک بکند ، یا ازصافی بگذراند . درغربال کردن ، مقصد، جدا کردن ریزو درشت یک چیز ، یا نخاله ونرمه آرد پس ازکوفتن است ، که آن دوبخش ، همگوهر باهم میمانند . همچنین « خاک بیختن » ، متضاد ساختن باهم نیست . این بود که « ویژگان » ، به معنای بیرون آوردن بهترین بود ، نه به معنای آنکه آنچه ویژه نشده ، دشمن و ضد ویژگان میشوند . اینست که بیختن خاک و « الک کردن = بیژن » ، مانند « شانه کردن مو » ، علامت « جستجوکردن و رسیدن به بینش » بوده است. « صافی» هم ، نماد همین گونه بینش بوده است . عطار در همان وادی طلب، داستان « بیزنده خاک و سلطان محمود » را میآورد ، چون « خاک بیزی ، و بیختن » نماد رسیدن به بینش بهمنی، از راه جستجووطلب هست . همچنین « کوبیدن سرمه درهاون ، یا کوفتن هرچیزی دیگری درهاون » ، حامله به معنای رسیدن به بینش بهمنی ، از راه جـُستن است ، چون میتوان ریزو درشت یک چیز را ازهم جدا کرد ، بی آنکه منکر همگوهری آن دوبخش شد . « پیس و پیسه » نیز همین واژه « ویز= ویس » است . به همین علت چشم را که دردیدن ، ویژگی چنین گونه تمایزدادن، بدون بریدن دارد، به جزع ، یا « پیسه یمانی= پیسه جیمانی » همانند میکردند . شناختن یک جفت به هم چسبیده ( همزاد ) ، نیاز به اره کردن آندو ازهمدیگر ندارد . شناختن ِصفات یک چیز، پاره کردن آن چیز، به چند تکه نیست . مثلا « بیخود شدن » و « خود شدن » ، صفات انسان هستند ، و این دوصفت ، هستی انسان را ازهم پاره نمیکنند . همچنین « گره زدن دوچیزبه هم »، همین معنای « یوغ = جفت = همزاد» رامیداد. « هاون= جواز » که با دسته اش ، بهترین نماد « دوتای بهم چسبیده » بوده است ، vicicaخوانده میشده است .چنانکه خود واژه « هاون » مرکب از « هاو+ ون » است . «هاو» که هنوز درکردی ، همان « هم » میباشد » «دوچیزباهمست » . هاون ، به معنای بهم بستگی( وَن = بـَن = بند) دوچیز است. به همین علت ، صبح را « هاونگاه » میخواندند .ازسوئی ، vicinathware به معنای برگزیده شده است . این واژه ها درست پیوند ، برگزیدن را ، از راه جستجو کردن و جدا کردن دوچیز بهم بسته و باهم آمیخته ( که دیوDva= دوتای به هم چسبیده ، باشد ) نشان میدهد . «بـرگزیدن » ، با پدیده « دیو = دوتای گوناگون ولی بهم چسبیده » سروکار داشت، نه با پدیده « دوتای جدا ازهم و متضاد باهم » ، مانند همزاد زرتشت . اینکه فردوسی درآغاز شاهنامه میگوید : خرد، گرسخن « برگزیند » همی همان را گزیند ، که « بیند » همی « بینش یا دیدنvin = daena » ، معنای اصلیش « دیدن درتاریکی ، پیدایش روشنی ازتاریکی زهدان » بوده است . خرد ، به بینش، از راه جستجو و آزمایش و شگفتی میرسد. پیدایش کودک ، که روشنی باشد، اززهدان تاریک مادر( گوهرهرچیزی )، بیان ناهمگوهری مادر( تاریکی )و کودک ( روشنی ) نبود . پیدایش روشنی از تاریکی ، بیان ناهمگوهربودن روشنی از تاریکی نیست . پیدایش سبزی روشن ، از تاریکی تخم ، پیدایش ِ ضمیر تاریک تخم است ، نه ضدبودن سبزی( = روشنی ) با تخم ( توم= تاریکی ) . دانه ( که دراصل دوانه بوده است ، همان همزاد یا ییما ) و« تخم درتخمدان » ، هردو اصل آبستنی و بهمن ( مینوی درمینو = مانمن ) وگوهر ِ کل موجودات هست . روشنی ، ضدیت گوهری ، با تاریکی پیدا نمیکند . ولی آموزه زرتشت ، درست برتجربه جدائی گوهری روشنی از تاریکی استوار بود . درواقع ، عبارت زرتشت درگاتا از« گزینش »، درهمان راستای تنگ ومحدود شدهِ «گزینش » ، که فقط انتخاب شدن میان دوچیز۱- جدا و۲- متضاد ازهم ( همزاد ژی و اژی ) باشد ، فهمیده وگزارده شده است. این تفسیرازعبارت زرتشت، ناچار ، به همان اندیشه « راه راست یا صراط مستقیم » کشیده میشود. تصویر« همزاد» ، یا « رابطه دواصل ویا دو نیرو»، دوگونه ، یا در دوشکل در دیو سپید درهفتخوان ، یافت میشود : یکی آنکه دیو سپید دارای موی سپید و روی سیاه است . آمیختگی پاره ناشدنی موی از روی ، سپیدی از سیاهی، درفرهنگ سیمرغی ، معنای مثبت داشته است . آمیزش سپیدی با سیاهی دریک چیز، نماد « اصل بازآفرینی یا چهره = تخم بود .نام سیمرغ ، ارتای خوشه ، ارتای هژیر= هو چیتره ( دارنده تخمهای آفریننده ) بود. سیمرغ ، گوازچیتره= جوزهر است ، به عبارت دیگر، عبارت از تخمهای جفت است . تخم یا دانه ، دوانه = جیمک = همزاد و جفت است . بنا بر گزیده های زاد اسپرم ( ٣۴- ۲۹ ) : « بازآفرینی همه چهره ها= تخم ها واصل ها ، درپایان ، به آغازهمانند باشند . چنانکه مردم که هستی آنان ازتخم است ، ازتخم به وجود آیند و گیاهان که هستی آنان از تخمک است ، کمال پایانی آنها نیز باهمان تخم است » . پایان که فراز و بردرخت باشد، اینهمانی با سپیدی دارد ، و تخم که بُن در زمین یا درزهدان میشود ، اینهمانی با تاریکی و سیاهی دارد . به سخنی دیگر، تخم ، هم سپید وهم سیاه ، هم روشن وهم تاریک است . ولی الهیات زرتشتی ، ازسوئی این اندیشه را که ازفرهنگ ایران برمیآید ، بناچار در جاهائی می پذیرد ، و ازسوی دیگر ، چون برضد سراندیشه همزاد = جفت زرتشت است ، درجاهای دیگر، رد میکند و درمیان این دو، همیشه تاب میخورد . سیاهی و تاریکی برای الهیات زرتشتی ، اهریمنی میشود .اینست که درگزیده های زاد اسپرم ، موءمنان پرهیزکار، شاخه ای دردست دارند و گناهکاران ، ریشه ای دردست دارند. در عبارت ( ٣۵ – ۴۰ ) میآید که : « ... هرپرهیزکاری را شاخه ای وهرگناهکاری را ریشه ای است » . چون این داستانها بوسیله موبدان زرتشتی دستکاری شده است، با سیاه کردن روی ، مقصودشان، اهریمنی ساختن دیو سپید است . ولی این « آمیزش جدا ناپذیر ازهم ِ دورنگ سپید و سیاه ، یا دواصل و دونیرو » ، هنگامی که همآهنگی وهمروشی میان آنها، به هم بخورد و آشفته و مبهم شود ، زمینه پیدایش دو پدیده گوناگون درفرهنگ ایران شده بوده است ، که سپس دراثر نامفهوم بودن برای الهیات زرتشتی ، بشدت تحریف و یا بکلی حذف ساخته شده است . یکی پدیده انسان دیوی( Der daemonische Mensch, Das Daemonische ) است ، و دیگری پدیده «تراژدی» میباشد . در داستان دیو سپید ، این دورنگی که به هم چسبیده اند، هرچند هم متضاد هم انگاشته شوند ، نظر، دوخته نشده است، بلکه در داستان ، بیشتر، مسئله « بهم خوردن اندازه » ، در آهنی بودن دست وپا ، و درسرچشمه خون بودن « جگرو دل ومغز» طرح میگردد . که درک ژرف آن ، ازبررسی دو پدیده « آهن» و « خون » ، و تحولات مفاهیم آنها درفرهنگ ایران ، ممکن میگردد . این بررسی درگفتاری دیگر، انجام داده خواهد شد ، ولی اکنون این مسئله ، در یکی ازبرآیندهای مهمش ، دراینجا، طرح و بررسی میگردد . « دیو سپید » درهفتخوان ، دونیرو و دوبخش متضاد درگوهرباهمـند ، که با هم ، ولو بطور ساختگی ، وحدت یافته و بهم چسبانیده شده اند . تفاوت دیو سپید با « همزاد » زرتشت آنست که دراندیشه زرتشت ، همزاد ، بطور بدیهی ، ازهم جدا و با هم متضاد هستند . « دیو سپید » ، دراین معنا که دوبخش متضاد درگوهرباهمند ، اینهمانی با تصویر« همزاد زرتشت » دارد ، ولی دو همزاد زرتشت، ازهم « جدا » نیز هستند، که در « دیو سپید » ، دوضد، اندام یک وجودند . دیو سپید ، پادی هست که دو بخش یا دوگونه نیرو یا دواصل، هم ، درگوهر، ضد هم هستند ، ولی با هم ، جفت هم هستند . به عبارت دیگر، اضداد به هم پیوسته و باهم آمیخته اند. « خشم و زدارکامگی و ترسانندگی » ، در دست وپای آهنین، دیو سپید ، تجسم یافته اند . طبعا دست وپا، نماد « اژی = ضد زندگی» میباشند. گوهرآهنین وفلزی دست وپا ، با سایربخشهای تن ، که از«خون و گوشت و پوست وپیه » است ، بطورگوهری ، متضادند. « مهر وبینش وخرد و زندگی »، درجگرو دل و مغز، تجسم یافته اند، که « ژی = اصل زندگی » باشند . دیو سپید ، موجودیست که تجسم جمع و آمیزش « خون » با « آهن » باهمست. آهن ( هم بـنـد ، شمرده میشد وهم تـیـغ و ارّه وشمشیر ) در میترائیسم ، نماد « پیوند = عهد ومیثاق وقرارداد » بود، و « خون = آب = آو خون = باده = شیر..» درفرهنگ سیمرغی ، نماد پیوند یا مهر بود. قرارد داد و پیمان ، درمیترائیسم برپایه « افراد بریده ازهم » قرارمیگیرد . باید انسانها را منفرد ساخت ، تا بتوان با تک تک آنها ، بطورجداگانه ، قرارداد بست . این تصویردیو سپید ، درآغاز، تجسم خود ِ شاه ( کاوس ) و سپاه ایران، وشاهان و سپاهیان ایران بطورکلی، وبالاخره « حکومتِ استواربرقدرت » است ، که اکنون دراثر چنین آمیختگی ناسازگاری باهم ، کورشده است. « حکومت » که سازمانیست که زورو پرخاش وقهر را با مهرو بینش وخرد میخواهد بیامیزد ، و ازآنها یک وحدت بسازد ، طبعا ، در گوهرش ، دراثر این ترکیب دو اصل ناجور باهم ، برعکس ادعایش ، بدون بینش و بدون مهر، وضد زندگی ( اژدها = اژی ) هست . اینست که ایرانیان ، درفرهنگ خود ، برضد حکومت بطورکلی ازهرنوعش ، بوده اند . یوغ وجودی کاوس بهم خورده است . خشم و زدارکامگی و بیم انگیزی ، که نابود سازنده « خرد و بینش و مهرو زندگی » است ، دراو باهم آمیخته شده اند . خویشکاری پهلوان اینست که خون و آهن را ازهم جدا سازد ، و وجودی ازخون ناب( همه آبکی ها نماد پیوستگی مهری بودند ) ، ازمهر ، از خرد بدون خشم ( بهمن وهما وسروش ) بوجود آورد . ولی این تصویر، تنها تجسم ۱- کاوس و سپاهیانش و ۲-« شاه و ارتشیان بطورکلی » ، و٣- «حکومت استواربرقدرت » نبود ، بلکه تصویر خدائی نیز بود که درچهره « میتراس = مرداس » درآن روزگارپیدایش یافته بود . سپس این تصویر و مفهوم انتزاعی ژرفش ، با اندکی کمی و بینشی درجزئیات ، در ۱- یهوه ۲- در پدر آسمانی مسیحیت ٣- درالله اسلام ، درتاریخ ، چهره نمائی کرده است . پهلوان ایران ، با همه چهره نمائیهای این سراندیشه « دیو سپید » مانند رستم ، رویاروهست . درآغاز، میتراس (= مرداس ) ، آنکه را الهیات زرتشتی درایران « خدای مهر» مینامد ، و نزد سیمرغیان « ضحاک » خوانده میشد ، خودش با « تیغ برّنده » دریکدست، وبا « آتش سوزنده » دردستی دیگر، زاده میشود . و بدین علت نمادش ۱- شیر درنده ۲- خورشید و ٣- تیغ (= شمشیر) است ، چون تیغ بـرّنده نور را ، خورشید به اومیدهد . گوهر نور وروشنائی ، بکلی عوض میشود . روشنی ، گوهر آبکی داشت و اکنون ، گوهر تیغی وشمشیری و برنده پیدا میکند . چیزی روشن میشود که ازهم بریده شود . این پیشینه ضحاکی = میترائی، درپرچم ایران، هنور باقی مانده است ، که کاملا برضد سراندیشه پهلوانی ( = درفش کاویانی ) میباشد . و اکنون « الله » ، که همان « ضحاک = میتراس= دیو سپید» است ، خودش جانشین سه نمادش ( شیردرنده + شمشیر+ خورشید ) شده است . میتراس ، درنقوش برجسته ای که درغرب بیادگارمانده است ، خودش که خدای مرکزیست ، با تیغ برّنده ازنور، میکـُشد ومی برد تا بیافریند( بریدن وکشتن ، خلق کردن ، خرق کردن است ) . ولی سروش ( کاوتوپاتس ) و رشن (کاوتس = کواد ) را که خدایان « زایمان بینش » و طبعا خدایان مهرسیمرغی بودند ، معاونان و « همآفرینان = هم بغان » خود میسازد . بدینسان میتراس ، درتصویر سه تا یکتائی اش ، « قهر» و « مهر» را به هم میچسباند. اندیشه سه تا یکتائی ( سه خوانی ) که درفرهنگ سیمرغی ، بیان اندیشه مهر و اندازه بود ، برای ترکیب ۱-« خشم وقهروترس» با ۲- « مهر» بکار برده میشود ، و بکلی از اصالت ، انداخته میشود . سپس همین اندیشه دیو سپید ، در تصاویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، همین دوضد را که ۱- بینش ومهر و ۲- خشم وترس وقهر باشد ، با گنجانیدن اصل حکمت ، درآموزه خود ، باهم میآمیزند و بجای « همکاری سه خدا باهم » ، « یک خدا ی ترکیبی » میسازند . این خدایان نوری ، با « همه دان و با پیش دادن بودن = کل نور بودن » ، بخوبی ازعهده آن برمیآیند که « خشم و شرّ و ترس و قهر» خود را ، آلت رسیدن به « خیر و به مهر و به بینش » بسازند . بدینسان، « خدایان حکیم » به وجود میآیند ، که با دانش جامعشان، میتوانند هرشرّی را آلت رسیدن به خیر سازند ، و این را « حکمت » میخوانند. اصطلاح ِ « حکومت » هم ، بر پایه این« حکمت » بنا شده است. حکومت، حق دارد ، هر شرّ ی را بکار ببرد ، تا به خیری که میخواهد برسد( = دیو سپید ) . دراین خدایان ، اهورامزدا و اهریمن زرتشتی، هردو باهم جمع میشوند ، ویک موجود میگردند . ولی برای رستم وزال زر، این اصل حکمت ومصلحت ، درادیان یهودیت و مسیحیت و اسلام ، بنام » چنگ وارونه زنی » ، مطرود و ناپذیرفتنی است . این اندیشه ، با « همگوهری خدا با گیتی و انسان در ارتای خوشه » ، باهم نمی خواند . خدائی که همگوهر آفریدگانش و بُن آفریده گانش هست ، و درآنها ، خود را میگسترد ، نمیتواند آنها را، ابزار و آلات خود کند . اینست که رستم در رویارو شدن با دیو سپید ، همان مسائلی را داشت که ما امروزه با « الله و اسلام و قرآن » و ازسوی دیگر با « اهورامزدا » درپیش داریم . نام دیو سپید ، « الله» ، یا « حکومت» یا « ولایت فقیه» .... شده است، ولی مسئله همان مسئله مانده است ، و امروزه مائیم که باید به هفتخوان برویم و باید درچاه وجود خود ، رستم را با رخش ازسر، زنده سازیم. این رستم ، زمانی درشیخ عطار نیشابوری، چهره نمانی نمود ، و همان دست وپای آهنین را ازالله ، برید ، و سه چکه خون از جگرودل ومغزش، درچشم فرهنگ ایران ریخت . چگونه شیخ فریدالدین عطار دست وپای آهنین ِ« الله » یا « دیوسپیید» را بُرید با نفی و طرد وبی ارزش سازی اسطوره ، نمیتوان به جنگ اسطوره ها رفت، وریشه آنها را ازبُن کند . بهترین شیوه پیکاربا هراسطوره ای ، نفی کردن و ردکردن آن اسطوره ، یا « اسطوره بطورکلی » نیست . « مفهوم اندیشی» ، هرگزنمیتواند جای « نقشاندیشی= صورت اندیشی» را پـرکند. بسیاری از تجربیات انسانی ، کاهش پذیر به « مفاهیم » نیستند. بسیاری ازتجربیات انسانی را میتوان فقط در نقش ها و درصورت ها اندیشید . هم اندیشیدن درمفاهیم ، وهم اندیشیدن درنقوش ، تنگیهاو سستی های خود را دارند. ولی برای داشتن چنین نقائصی، نمیتوان مفاهیم یا نقوش را کنارگذاشت، وطرد کرد. درگستره تجربیات اسطوره ای ، با دیگرگونه سازی برخی ازجزئیات تصاویریک اسطوره ، میتوان معنا ومحتوای پیشین آن را ، بکلی رد ونفی وطرد کرد. طرد یک معنا وجهان بینی که ازیک اسطوره تراویده ، ایجاب « طرد نقشاندیشی بطورکلی» را نمیکند . جامعه ای که سده ها و هزاره ها ، با « نقشاندیشی= نقش+ اندیشی» های یک اسطوره ، همه پدیده ها و رویدادها را فهمیده است ، به آسانی ، از این شیوه درک ، نمی گسلد . گسستن ، ازاندیشه های نهفته دراین نقشها ، از راه تغییر دادن همان اسطوره ممکن است . بزرگترین جنبشهای اجتماعی ودینی و سیاسی ، با همین دگرگون ساختن یک اسطوره ، به اسطوره دیگر، که اجزائی همانند اسطوره پیشین دارد ، پیکر به خود گرفته اند . تورات ، همین راه را رفته است . قرآن ، ازتغییر یابیهای کوچک ِ یک مشت قصص توراتی ، به وجود آمده است . اندیشه های چیره بر اذهان را ، به آسانی میتوان ، با تغییر دادن جزئیات اسطوره های موجود، انجام داد . همین کار را موبدان زرتشتی دربندهش و یشت ها و یسنا ها با اسطوره های فرهنگ زنخدائی ( ارتائی = سیمرغی ) کرده اند . هرچند من درنوشتجاتم ، این گونه تغییرات را، بنام دستکاری و مسخسازی و تحریف ، زشت و خوارو دشنام ساخته ام ، ولی این کار، گونه ای بزرگ از « هنر آفریننندگی » درهزاره ها بوده است، و بسیار مثبت شمرده میشده است . موبدان زرتشتی ، همه داستانهائی را که درشاهنامه درج است ، بدین شیوه ، تحول داده اند ، تا بتوانند، راستای الهیات زرتشتی بدانها بدهند . البته دراینگونه « گردانیدنها» ، به رغم همه دقت ها که کرده میشود ، دم خروس ، درجائی باقی میماند . « هزوارش= uz+vartan» گردانیدن فرهنگ زنخدائی «=uz ئوز= خوز= ئوچ= نای = عزّی » بوده است. نام دیگر سیمرغ ، نای به یا « نای » بطورمطلق بوده است. مسئله دراین شیوه « اسطوره گردانی ، یا تحول یابی اسطوره » ، بی ارزش وپوچ و نامعقول سازی مقوله اسطوره نیست . بلکه با تغییر دادن جزئیاتی درتصاویر، وجابجا ساختن تصاویر، معنای اسطوره پیشین ، نه تنها ، تغییر داده ، بلکه وارونه ساخته هم میشود .یک اسطوره ، ازشکم اسطوره پیشین بیرون آورده میشود ، که اسطوره پیشین را نفی و طرد ورد میکند . اینکه ادعا میشود که اسطوره را نمیتوان تغییر داد، یک ادعای خام و کودکانه است . ارزش « نقشاندیشی » ، یا درصورت ویا « باصورت اندیشیدن » ، دست ناخورده باقی میماند . با خودِ اسطوره ، برضد اسطوره جنگیدن ، کاری بوده است که هزاره ها پیش ازتاریخ و دردرازای تاریخ صورت گرفته است . همین کار را شیخ فریدالدین عطار و محمد جلال الدین مولوی، درآثارخود کرده اند . دو نمونه چشمگیر و برجسته این کار، داستان نوح درمصیبت نامه عطار، و داستان موسی و شبان درمثنوی مولوی است . در این دو داستان ، قهر و خشم و پرخاش و زدارکامگی ( دست وپای آهنین )، از وجود « الله » ، بوسیله خود « الله » ، بریده و دورانداخته میشود . زرتشت هم ، همزاد را ازهم نمی برد ، بلکه بطور بدیهی ، ازهم جدا میگیرد. زرتشت هم ، تصویر همزاد= یوغ را که بنیاد فرهنگ سیمرغی بوده است ، بکار میبرد ، ولی این همزاد ، ازهم جدا و ضدهم هستند. با همین تغییر ناچیزو بی سروصدا ، کل فرهنگ سیمرغی را متزلزل میسازد . زرتشت ، سراندیشه « همزاد » را با همان تصویر « همزاد » خود ، طرد و نفی ورد میکند . همین کار را شیخ عطار و مولوی بلخی درمورد« الله » میکنند ، و بدینسان بنیاد یک انقلاب دینی واجتماعی و سیاسی را درفرهنگ ایران میگذارند، که از روشنفکران، نادیده گرفته شده است . در داستان نوح و خدا ( که الله است ) ، جای الله و نوح ، باهم عوض کرده میشود . ازآنجا که حق انتقاد از « الله » و تغییر دادن چهره او نیست ، این الله است که دراین داستان، از نوح ، انتقاد میکند واورا سخت ملامت میکند. درواقع ، الله ، خودش را درآینه پیامبرش ، ملامت میکند . همینکار در داستان هفتخوان نیز شده است . رستم ، در آینه دیو سپید ، کیکاوس وبطورکلی ،حکومت ایران و نگهبانان ایران را ، جرّاحی میکند . دشمن و « اژی » ، همان کیکاوس و نگهبانان و حکومت ایرانند، که تاب دیدن نقص وعیب ( اژی بودن ) را درخود ندارند . « اژی، یا زدارکامگی ، که چشم خرد را تیره میسازد » را درخود نمی شناسند، و لی در « آینه دشمن » میشناسند . اژدها بودن خود را نمیتوانند تحمل بیاورند که درخود ببینند، ولی اژدها بودن خود را در آینه دشمن ، می بینند. با آنچه در دشمن ، دشمن هستند ، گوهرخودشان هست . « آیـنـه » که دراصل ، واژه « آهن= آسن = آیین » بوده است ، معنای اصلی « آسن = سنگ » را، که امتزاج و اتصال دو اصل یا دوچیزباهم باشد ، پوشیده ، نگاه داشته است . شیشه و آینه وجام ،« دوبین » میکنند . دراشعارمولوی نیز این اندیشه باقیمانده است که شیشه و اینه وجام، اصل دوتاشوی وتعدد است . انسان درآینه ، دو چیزهستند، که دراصل ، چهره نمائی یک چیزند. در دوچیزشدن یک چیز، که گوهر بهمن باشد ، هرکسی، خودش را ازخودش می بیند . الله ، عیب و نقص خود را ، که دیدنش را درخود نمیتواند تحمل کند ، درآینه نوح می بیند. خدا ، درانسان و درگیتی ، آینه خودش را دارد ، وخودش را درگیتی ، می بیند و میشناسد . این اندیشه در بندهش نیز آمده است . با این کارشیخ عطار، به چشم موءمنان نمی افتد که دراین واژگونه سازی، و در متضاد سازی خدا با فرستاده اش، کاری بسیارخطرناک انجام داده شده است . عملی را که پیامبرش ، فقط ماءمورا بلاغ ورسانیدنش هست ، عملی میداند که پیامبرش ، خود، مبتکرآن بوده است ، و خدا خودش ، ازکردن چنین کاری ، ابا و امتناع داشته است . فرستاده اش نوح ، گوهر خدائی که اورا فرستاده ، نمیداند، و ازاو چیزهائی میطلبد که با گوهر خدائیش ، در تناقض است . این الله است که ازفرستاده اش نوح انتقاد میکند: که چرا تقاضای نابود کردن بشریت را کرده است که بدو ایمان نیاورده اند . چنین خواستی ازاو ، برضد گوهرالله بوده است . تو چرا ازمن خواستی که من انسانهارا بخاطر ایمان نیاوردن ، نابود سازم . مهر درگوهرمن ، برضد چنین ایمانی است . مهردرگوهرمن ، فراسوی هرایمانی و بی ایمانی است . نوح پیغامبر، چوازکفار رست با چهل تن کرد برکوهی نشست بودیک تن زان چهل کس کوزه گر برگشاد او یک دکان ، پرکوزه در جبرئیل آمد که میگوید خدای بشکنش این کوزه ها را ای رهنمای نوح گفتش : آن همه نتوان شکست کین به صد خون دلش آمد به دست گرچه کوزه بشکنی، گـِل بشکند درحقیقت ، مرد را دل بشکند بازجبریل آمد و دادش پیام گفت میگوید خداوندت ، سلام پس چنین میگوید او : کای نیکبخت گرشکست کوزه ای چندست ، سخت این بسی زان سخت تر، درکل باب کز دعائی خلق را دادی به آب همتی را برهمه بگماشتی لاتذز گفتی وکس نگذاشتی این لانذر،اشاره به آیه ۲۷ درسوره نوحست که « وقال نوح رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا » . نوح گفت ای خدا هیچکس ازکفاررا برزمین باقی مگذار. البته محمد در مکه ، مردم را با ذکرمکرر این داستان نوح میترسانید، چون رسالت خود را همانند اومیدانست، ومیگفت اگر به من ایمان نیاورید، بلائی عظیم بسراغ شما خواهد آمد وشمارا نابودخواهد ساخت . خود دلت میداد ای شیخ کبار زان همه مردم برآوردن دمار کزپی آن بندگان بی قرار لطف ما چندان همی بگریست زار کاین زمانش درگرفت از گریه چشم تومرو از کوزه چندین ، به خشم درواقع ، الله به نوح میگوید که تو فرستاده من نیستی، چون آنچه را برضد گوهرمنست ازمن خواسته ای . البته ازاین خاموش میماند که بگوید که چرا الله ، تسلیم چنین خواستی شده است که بکلی برضد گوهر مهرش بوده است . اگر چنانچه این خواست ، برضد گوهرش بوده است ، الله نبایستی تابع خواست فرستاده اش بشود . بدینسان ، الله خود ش را « مسئله انگیز» کرد است، و سخت زیر سئوال پاسخ ناپذیر قرارداده است ، وخویشتن را موجودی غیرقابل اعتماد کرده است . چون این الله است که گوهروغایتش، مهرورزیدن است و این مهر را برهرایمانی اولویت میدهد ، و نمی بایستی با هیچ بهانه ای ، عمل قهرآمیزو وحشتناکی را ، به صرف دعای فرستاده اش ، بکند . او نباید مهرذاتی خود را ، قربانی قهرخواهی فرستاده اش بکند . با این تغییر دادن اسطوره نوح ، عطار، راه را برای تغییر دادن تصویر« الله درقرآن » و تحول دادن او به سیمرغ ایرانی که خدای مهراست ، باز میکند . با ملامت کردن نوح ، خود الله ، منکر قهرخواهی و خشم و تجاوزطلبی درگوهرش میگردد . خودش، بخش آهنین وجودش را که در قرآن آمده ، انکار میکند، و آن را فقط تهمتی دروغ به خود میشمارد . میگوید که این دروغست که تو گفته ای که من قهرو غضب دارم . درمن ، آهن و شمشیر و تیغ و تهدید و ارهاب نیست . تو،ای که خود را فرستاده من میدانی ، توخودت ، اصل قهرو زدارکامگی هستی . تو هستی که ایمان مردم به خودت را ، برتر از مهرمن به مردم و به کفار میدانی . البته این حرف را به همه انبیاء نامبرده درقرآن میزند .من ازاین کاری که برای اجرای دعای توکرده ام ، سخت پشیمانم و بام وشام گریه میکنم . آیا الله حق دارد د عائی را بپذیرد و انجام دهد که برضد گوهر و غایت وجود اوست ؟ الله برضد غایت خود ، همه بشروجانوران را ، جزچند نفرموءمن به نوح نابود ساخته است . آفریدن برای او، روند مهرورزیدن بوده است . چگونه میشود که خدای مهر، دراثر فریب خوردن ازپیامبرش، اهریمن و زدارکامه بشود ؟ الله ، با چنین سخنی، پیامبرانش را طرد و نفی میکند . پوشیده میگوید : آنانکه خود را پیامبران من میخوانند ، همه برضد من و غایت وگوهرمن کارمیکنند و میگویند . آنها ازمن ، کارهائی میخواهند که من از ته دلم ، ازآن نفرت دارم . این انبیاء ، همه برضد خواستهای من هستند . عطاردرست با افزودن بخشی کوتاه، به پایان اسطوره نوح درقرآن ، تصویری کاملا متضاد با تصویر الله درقرآن ، از« الله » میآفریند . عطار، دراسطوره ای نوین درامتداد آن اسطوره کهن ، تصویر همان خدای غضبناک را که برای سرباز زدن مردمان ازایمان ، همه را بانهایت سختدلی میکشد ، تحول به خدای مهر میدهد . ای کاش آنانکه دست به ساختن اسلامهای راستین زده اند ، سری نیز به مکتب عطارومولوی میزدند و درسی انقلابی ازآنها میگرفتند . </div>Unknownnoreply@blogger.com0